انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 36 از 36:  « پیشین  1  2  3  ...  34  35  36

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


مرد

 
چند ضربه به در اتاق زد و دستگیره را پایین کشید. افتخاری روی کاناپه نشسته بود و در آرامش با موسیقی ملایمی که در اتاق پخش می شد، با برگه های توی دستش مشغول بود.

با دیدنش گفت: چی شده راهت افتاده این طرفی؟

چند قدمی به جلو برداشت. برگه ی بین انگشتانش را بین انگشتانش بازی داد و گفت: این روزا گویا حالت خیلی خوبه.

-:دارم سعی میکنم خوب باشم.

پوزخندی زد: لابد بخاطر زن گرفتن من...

افتخاری با اخم گفت: چرا نمیگی کار کی بود تا همین الان خونش و بریزم.

-:تو دیگه قدرتی نداری که بخوای جلوی اونا وایسی.

-:تو قدرتش و داری؟

چشمکی زد: بالاخره یه روزی از پسشون برمیام. هنوز برای زمین زدنشون دیر نشده...

افتخاری با تردید پرسید: قاطی کیا شدی مهران!؟ داری چیکار میکنی؟

-:کاری که تو میکردی و نمیکنم. سرم و جلوی خیلیا خم نمیکنم. من بلد نیستم سر خم کنم. من فقط می تونم با اینی که تو سرمه باهاشون بازی کنم.

افتخاری خم شد و برگه های توی دستش را روی میز رها کرد: گاهی لازمه برای رسیدن به چیزایی که میخوای جلوی بعضیا سر خم کنی.

سرش را به طرفین تکان داد: دقیقا اشتباه بزرگت همین بود که فکر میکردی باید جلوی بعضیا سر خم کنی. اما من آدم سر خم کردن نیستم.

خم شد. برگه ای را روی میز هل داد و گفت: من فقط کاری که باید و میکنم و منتظر نتیجه اش می مونم.

افتخاری متعجب به برگه ی روی میز خیره بود.

سری به سمت شانه اش کج کرد و با ابروهای بالا رفته گفت: فکر نکن بخاطر تو دارم اینکار و میکنم. فکر کنم این بازی دیگه نیازی به شهاب نداره.

افتخاری گیج گفت: مردن شهاب و زهره چه سودی برای تو داره؟

شانه بالا کشید و گفت: برای من حذف شدن رئیس مهمه. بودنش یه مانع بزرگه.

-:فکر میکردم رابطه ات با آتش خوبه.

-:تا وقتی تو زنده ای من و آتش دشمن هم باقی میمونیم.

اخمی به چهره ی افتخاری نشست: میخوای آتشم بکشی؟

-:اگه آتش اونجا باشه مطمئنم زنده از اون خونه بیرون نمیای... به من ربطی نداره چیکار میکنی می تونی از این آدرس بگذری و اصلا توجه نکنی این آدرس شهابیه که پونزده ساله دنبال کشتنشی. یا می تونی همین الان دستور بدی شهاب و برای همیشه...

افتخاری با لبخندی خیره اش شد.

***

لبخند روی صورت او که هرگز حک نمی شد حال از بین رفتنی نبود. اسلحه ی بین انگشتانش رها شد. شهاب به رویش می خندید. شهاب حال با چشمان بازش خیره نگاهش می کرد. لبخندی روی صورتش بود و با لبخند کجش گویا تمام فحش های دنیا را نثارش می کرد.

سر و صدایی که از طبقه ی بالا به گوش می رسید، هم نمی توانست باعث شود چشم از صورت سفید شده ی شهاب بگیرد. کسی از پله ها پایین آمد و گفت: همه ی نگهبانا مردن.

لحظه ای کوتاه نگاهش به سمت زهره کشیده شد. زهره ی غرق در خون...

همه جای زندگی اش خون بود. همیشه خون بود.

نگاهش را دوباره به سمت شهاب برگرداند. هنوز عماد را خاک نکرده بود. هنوز تن بی جان عماد در سرد خانه بود. قدمی به عقب برداشت. یکی از مردان گفت: بهتره از اینجا بریم. اینجا براتون امن نیست.

قدمی دیگر به عقب برداشت. آب دهانش را فرو داد. عماد مرده بود. زهره مرده بود. شهاب هم مرده بود.

گوشه های لبانش کشیده شد و کم کم به خنده ای باز شد. چند قدم رفته را با چند قدم بلند برگشت و اینبار روی تن بی جان شهاب که هنوز هم روی ویلچر بود، خم شد: راحت شدی؟! خلاص شدی... دیگه نمیخواد جون بکنی تا من و ببینی. عماد و زهره هم باهات مردن. همتون فرار کردین. از آخر بازی می ترسیدین!؟ می ترسیدین آخرش من بمیرم شما حسرت به دل بمونین!؟

یکی از مردان بازویش را گرفت و به عقب کشید. با تشر دستش را از دست آن مرد بیرون کشید و سرش را مقابل صورت خیره ی شهاب خم کرد: حالا می تونی حرف بزنی. حالا می تونی برای همه ی عمرت بخندی.

ناگهان فاصله گرفت. با تمام قدرتش ویلچر شهاب را هل داد و ویلچر روی سرامیک ها سر خورد و لبه ی فرش آغشته به خون زهره مانع از حرکت بیشترش شد و فریاد کشید: حالا دیگه می تونی از خودت دفاع کنی. دیگه لازم نیست من و بدبخت کنی. لازم نیست من و به جهنم بکشونی... دیگه لازم نیست بخاطر تو یکی و بکشم. لازم نیست بخاطر تو از آرزوهام بگذرم. لازم نیست بخاطر تو بخوام زنده بمونم... پس منم بمیرم دیگه... چرا من و نکشتن!؟

دستش را به عقب کشید و عقب گرد کرد. با قدم های سریعی چرخید و از ساختمان بیرون رفت. تلو تلو می خورد اما هنوز هم سعی می کرد قدم هایی استوار بردارد. یکی از مردان به دنبالش دوید اما فریادش مرد را سر جایش متوقف کرد: دنبالم نیاین.

مرد در هیچ حالتی نمی توانست از خواسته ی رئیسش نافرمانی کند. سر جایش ماند و به آتشی که پشت فرمان نشست و دنده عقب گرفت خیره شد. با چرخش یک فرمانه ی ماشین گوشی را از جیبش بیرون کشید و شماره ی عماد هکر را گرفت. او بهتر از هر کسی می دانست باید چه اتفاقی بیفتد.

***

دونا با شالی که به سختی روی سر نگه داشته بود، مقابلش ایستاد و دفتر را به سمتش گرفت. صدای قرآن هنوز هم به گوش می رسید. آهسته زمزمه کرد: نیومد؟

سرش را به طرفین تکان داد: هیچکس نمی دونه کجاست.

دونا نگاهش را به سه قبر کنار هم دوخت و گفت: این مراسم و چرا تو برگزار کردی؟

-:میخواستی اجازه بدم جنازه ها همینطوری بمونن؟ این اوضاع بالاخره باید جمع می شد. نمی شد خبرش اعلام بشه که بخاطر تیراندازی مردن.

-:تصادف جلوه دادن این سه قتلم...

سکوت کرد تا ادامه دهد: چاره ای نیست. شاید اینطوری پیداش بشه. امیدارم بلایی سر خودش نیاورده باشه.

-:جی جی داره دنبالش میگرده. به زودی پیداش میکنه.

با ناامیدی زمزمه کرد: تا وقتی خودش نخواد نمیشه پیداش کرد.

دونا اشاره ای به دفتر زد: میخوای این و بدی بهش؟

دفتر را توی دستش حرکت داد: شاید بتونه به زندگی برش گردونه. شاید بتونه بازم برگرده به زندگی... دونا، آتش بخاطر شهاب زندگی میکرد.

-:باید دلیلی برای زندگی داشته باشه تا بتونه به زندگی برگرده. وقتی همه چیز و اینطوری ول کرده...

-:اگه عماد زنده بود، می تونست مرگ شهاب و تحمل کنه.

دونا متعجب پرسید: اینقدر به عماد علاقه داشت؟

لبخند تلخی به لب آورد: خودش قبول نمی کرد اما علاقه اش به عماد قابل گفتن نبود. آتش یه برادر نه دوتا برادر داشت. عماد هم یه برادرش به حساب میومد.

-:شاید هم سه تا...

متعجب به سمت دونا برگشت: منظورت چیه؟

دونا چشمانش را به سمت دفتر توی دست انریکو چرخاند و گفت: تو این دفتر و خوندی نه؟!

-:آره خوندمش...

-:اون قسمتی که میگه اون در مورد پدر بچه ها دقت کردی؟!

بی حوصله گفت: من این دفتر و نزدیک هشت سال پیش خوندم دونا... منظو رت و واضح بگو.

دونا نزدیکتر شد و کنار گوشش گفت: فکر میکنم منظور از پدر آتش و آهو، شاهین نیست.

ناباورانه عقب کشید و در همان حال با چشمان گرد شده گفت: یعنی...

دونا چشم روی هم گذاشت و با اطمینان گفت: فکر میکنم منظورش اینه آتش و آهو دختر امیر...

دستش را بالا آورد. نگاه متعجبش را به دفتر دوخت و قدمی عقب گذاشت: امیرارسلان مطمئنا همچین چیزی و نمیدونه. چطور می تونه ممکن باشه؟!

-:یه چنین ارتباطی بین یه زن و مرد فقط با وجود یه رابطه احساسی و جنسی سنگین می تونه اینطور سخت تموم بشه. برای همینم هست امیرارسلان نمی تونسته از خیر بچه های مریم بگذره.

-:پس اگه پدرشونه چرا اینقدر اذیتشون میکرده؟

-:خودت الان گفتی. امیرارسلان نمی دونه که آتش دخترشه. اما در مورد شهاب، مطمئنا پسر شاهینه. اما آتش باید دختر امیرارسلان و مریم باشه.

انگشتانش را بین موهایش کشید. صدای قرآن قطع شد. چند نفری با اعلام تسلیت دور شدند. مهمانان زیادی آمده بودند... هر چند کسی اطلاعی نداشت آن ها چه هویتی داشتند اما اعضای دو شرکت در مراسم شرکت کرده بودند.

برای حضور مهمانان تشکر کرد. در حال گفتگوی کوتاه با مهمانان بود اما تمام حواسش پی گفتگویی که با دونا داشتند می چرخید. در دلش غوغایی به پا بود. به شدت نگران واکنش آتش بود. چند نفر را در اطراف خانه ی امیرارسلان گذاشته بود. از اینکه ممکن بود آتش به سراغ امیرارسلان برود، نگران بود و دوست داشت قبل از هر چیزی با آتش صحبت کند.

مهمانان سراغ آتش را می گرفتند و با لبخند تکرار می کرد خانم آریامنش حال مساعدی ندارند. فرانک گوشه ای ایستاده بود و با چشمان سرد تماشایش می کرد. دونا هم کنار او قرار گرفته بود. به نظر فرانک برگزاری مراسمی که وظیفه ی آتش بود، به او هیچ ارتباطی نداشت اما نمی توانست در این لحظات این اتفاقات را به عهده ی آتش بگذارد.

با دور شدن و پخش شدن مهمانان، به سمت دونا قدم برداشت. روبروی فرانک ایستاد و گفت: بهتره برگردی خونه. اینجا مناسب حالت نیست. هر چند حضورت هم ضرورتی نداشت.

فرانک لب ورچید و به سمت ماشینش به راه افتاد. دونا گفت: فرانک چند لحظه منتظر بمون منم میام باهات...

فرانک سری تکان داد و دور شد. دونا غرید: داری خیلی بد با فرانک رفتار میکنی.

-:الان وقت فکر کردن به فرانک نیست. فکر میکنم مهران می دونست که آتش خواهرشه... حالا که دارم صحبت هامون در مورد آتش و کنار هم میچینم، می فهمم مهران می دونسته و واقعا آتش دختر امیرارسلانه.

-:اما وقتی خود امیرارسلان نمی دونه مهران از کجا می دونسته!؟

گوشه ی لبش بالا رفت: مادمازل... اونی که مانع شده تا امیرارسلان بفهمه آتش دختر امیرارسلانه، مادمازل بوده. میخواست با به جون هم انداختن پدر و دختر، انتقامش و از امیرارسلان بگیره.

-:اگه آتش بفهمه دخترامیرارسلانه...

سرش را به تایید تکان داد: امیرارسلانم بفهمه آتش دخترشه این بازی و تموم میکنن... بعدش شاید بتونیم آتش و برگردونیم به زندگی...

-:باید پیداش کنی تا بتونی بهش بگی.

اشاره ای به فرانک که تکیه به ماشینش زده بود زد: تو برو... باید با جی جی صحبت کنم. برمیگردم شرکت...!

***

آب سرد به صورتش برخورد می کرد. دستانش به دور زانوانش حلقه شده بود و لباس های خیسش به تنش چسبیده بودند و دیگر مانعی برای رسیدن آب سرد به تنش نبودند. سرش را به روی کاشی های پشت سرش کمی جا به جا کرد و به سمت شانه اش خم کرد.

نگاهش به روبرو بود. در گوشش نوای زیبای ویلون تکرار می شد. نوازنده ی توی ذهنش، روی صندلی نشسته بود و از کشیدن آرشه به روی سیم های ویلون خسته نمی شد.


قلبی دیگر در سینه نداشت تا ضربانی برای نواختن داشته باشد. پلک زد... شهابی را بخاطر آورد که اولین بار روی ویلچر در خانه ی شاهین در مقابلش حضور داشت. شهاب...

شهابی که برادر بود حتی در تمام این سالها لبخندی نثارش نکرده بود. حتی خیره در صورتش نگاه نکرده بود. حتی یکبار نامش را به زبان نرانده بود اما او برای شهاب جان داده بود. بخاطر شهاب زندگی را فردا کرده بود که حال شهاب این گونه تنهایش بگذارد... که بی خداحافظی رهایش کنند؟!...

دنیا هر لحظه برایش تنگ تر می شد. قلبش در سینه نمی کوبید. زندگی به دوران افتاده است... چشم هایش داغ است اما قطره ای از آن ها سرازیر نمی شود.

روی سرامیک های سرد و سفید، در اتاقک کوچک حمام در خود جمع شده است و هیچکس نمی تواند بفهمد او چگونه ذره ذره در میان این آب یخ جان خواهد داد.

گلویش خش دارد. گویا سالهاست کلمه ای به زبان نیاورده است. قلبش می سوزد. تمام صورتش هم می سوزد. تمام وجودش می سوزد.

تن یخ زده اش هم گویا نه نیازی به آب دارد نه نیازی به غذا... شنیده بود اگر سه روز غذا نخورد می میرد. سه روز گذشته لبهایش از هم جدا نشده بودند و هنوز زنده بود. سه روز گذشته هیچ تکانی نخورده بود و هنوز زنده بود. سه روز گذشته دنیا برایش جهنم بود و هنوز می توانست نفس بکشد. از نفس کشیدن هم بیزار بود. می خواست مستقیم راهی جهنم شود. می خواست همه جا تاریک شود و برای همیشه چشم از این دنیا ببندد.

گویا برای اولین بار درد را حس می کرد. دردی که نمی دانست چطور می تواند منبعش را قطع کند. چطور می توانست از این دردی که تمام وجودش را در خود می فشرد خلاص شود!؟

تنها راه خلاصی از این درد را مرگ می دانست. مردن و رها شدن بهترین راه برای ادامه بود.

پلک هایش را روی هم فشرد و سرش را کمی به سمت بالا کشید. قطرات یخ زده ی آب به صورتش کوبیده شدند. لبهایش را از هم گشود. آب با سرعت زیاد وارد دهانش شد و به قبل از اینکه بتواند کنترل کند به سرفه افتاد و حس خفگی وادارش کرد سرفه بزند.

***

دستی روی شانه اش نشست. سرش را عقب کشید و چشم از صفحه ی سیاه لپ تاپ گرفت. فرانک کمی نزدیکتر شد. دستش را به گردنش فشرد و سرش را به سمت خود کشید.

سرش که به شکم فرانک رسید چشم بست و دستش را به دور کمر او حلقه زد و با تمام قدرت خود را به تن او فشرد. دست فرانک با مکثی طولانی روی سرش نشست و به آهستگی میان موهایش حرکت کرد و نوازش وار به حرکتش ادامه داد.

بعد از مدت ها، اشک به چشمانش دوید. لب پایینش را بین دندان هایش کشید و چشمانش را به روی هم فشرد. فرانک با مهربانی گفت: پیداش میشه... نگران نباش.

سرش را بیشتر به تن فرانک فشرد. بعد از چهار روز، هر کجا که به ذهنش می رسید آتش پنهان شده باشد را گشته بود. دیگر جایی نبود که بخواهد به دنبالش بگردد. فردا برای پیدا کردن آتش به سراغ بیمارستان ها و پزشکی قانونی می رفت... شاید آنجا می توانست ردی از او پیدا کند. شاید می توانست بفهمد آتش بعد از چهار روز کجاست.

قلبش در سینه فشرده می شد. استخوان هایش به درد آمده بود. بعد از مدت ها با وجود ناراحتی فرانک تمام شیشه ی طلایی رنگ را خالی کرده بود.

سر بلند کرد. به ته سیگارهای انباشته شده ی درون زیرسیگاری نگاه کرد.

فرانک کمی خود را عقب کشید. بازویش را گرفت و گفت: پاشو... باید یکم بخوابی. چند روزه حتی نخوابیدی...

از روی مبل کنده شد. فرانک به سمت تخت قدم برداشت و او را هم همراه خود کشید.

روی تخت دراز کشید و فرانک فاصله می گرفت که دستش را به مچ دست او رساند و به سمت خود کشید. فرانک که روی تخت نشست سرش را به نرمی رو تختی فشرد و لب زد: اولین باری که دیدمش، یه کلاه کاسکت سرش بود و موهاش و زیرش پنهون کرده بود. وقتی اون کلاه و از سرش برمی داشتم، موهاش از زیر کلاه بیرون زد و اون موقع بود که فهمیدم دختره... اولین بار، همون لحظه، تنها چیزی که ازش توی ذهنم موند چشماش بود. چشمای خاکستریش...

فرانک زمزمه کرد: فکر میکردم لنز میذاره.

آهسته خندید: منم یه روزی همچین فکری میکردم. اما بعدها فهمیدم چشمای خاکستریش دقیقا چشمای خودشه... با اون نگاه سردش... برام قابل درک نبود. نمی تونستم بفهمم چرا اینقدر سخت و غیرقابل نفوذه. اما برام جالب بود. هر حرکتی که می کرد، هر کاری که می کرد، حتی خندیدنشم جالب بود. وقتی کل کل می کرد... وقتی تهدید می کرد... هیچوقت ندیده بودم بخنده. همیشه حساب شده هر کاری و انجام می داد. انگار خلق شده بود که همونطوری زندگی کنه. آروم... شمرده شمرده... با دقت... هیچکس جرات نمی کرد حرف روی حرفش بیاره. اما با این همه، همه دوسش داشتن. با همین رفتارش محبوب دل همه بود.

نفس عمیقی کشید: اولین باری که بوسیدمش، یه سیلی خوابوند تو گوشم.

فرانک تکانی خورد. دستش مشت شد. چشم بست و تمام هوای اطراف را به ریه هایش فرستاد. انریکو با بیخیالی گفت: شش سال بعدش جرات نکردم یبار دیگه اینکار و بکنم. انگار ابهتش منم گرفته بود. منم فهمیده بودم حق ندارم کاری بکنم. فهمیده بودم نمی تونم بدون اجازه اش پیش برم.

فرانک به سختی گفت: بعدش اجازه داد؟

سرش را چسبیده به تخت تکان داد: هیچوقت اجازه ی اینکار و نمی داد. براش هر چیزی جز برادرش تعریف نشده بود.

لبهایش به خنده باز شد: من حتی به شهاب هم حسودی می کردم، چون اون شهاب و دوست داشت. شهاب براش تموم زندگیش بود.

دستش را بالا آورد: یه روزی میخواست من و بکشه... وقتی می زد گفت دوسم داره اما وقتی شهاب و دیدم فهمیدم دروغ می گفته... اون هیچکس و به اندازه ی شهاب دوست نداشت.

فرانک آهسته از جا بلند شد و گفت: بخواب انریکو... یاس پیدا میشه. بهت قول میدم.

چشمانش را روی هم فشرد و صورتش را در پارچه ی ابریشمی رو تختی فرو برد. آتش اگر نمی توانست بسوزاند، به آرامی در خود می سوخت.

***

جی جی، آدرس را فرستاد. صبح به محض بازکردن چشمانش جی جی تماس گرفته بود که جای آتش را پیدا کرده است. با همان لباس های نامناسب و عرق کرده ی تنش بیرون زده بود.

پا روی گاز فشرد و چشم دوخت به آدرسی که روی جی پی اس نمایش داده می شد. تنها پنج دقیقه ی دیگر تا رسیدن به محل مورد نظر فاصله داشت. با رسیدن به چراغ قرمز با خشم پا روی ترمز کوبید و فریاد کشید: لعنتی...

چهار روز گذشته را به سختی تحمل کرده بود اما در این لحظه دیگر توانی برای تحمل نداشت. میخواست ببیندش. در آغوش بکشدش و سرش را به روی سینه بگذارد. کنار گوشش آهسته از زندگی زمزمه کند. میخواست همه کسش باشد.

حالا که دیگر کسی را نداشت می توانست همه ی دنیای او باشد. می توانست زندگی را به او هدیه کند. کافی بود او بخواهد...

با سبز شدن چراغ ماشین را به راه انداخت. چیز زیادی نمانده بود. چند لحظه ی دیگر می رسید. او را در آغوش می کشید و با خود به جای امنی می برد. جایی که دیگر نه خبری از امیرارسلان بود نه مهران و هیچ کس دیگر...

به خیابان فرعی پیچید و هیجان زده پا روی گاز فشرد که کودکی از پیاده رو در خیابان پرید. هراسان و با قدرت پا روی ترمز فشرد. ماشین با صدای آزاردهنده ای متوقف شد. کودک با اخم از خیابان عبور کرد و بی توجه به نگاه خشمگین اطرافیان و کودک، دوباره راه افتاد. فرصتی برای تلف کردن نداشت.

فرمان را پیچاند و درون کوچه پیچید که نگاهش به ساختمان سفیدی افتاد. پا روی گاز فشرد تا خیابان را کوچه را بپیچد. دستش که روی فرمان بود نگاهش به ماشین سیاه رنگ افتاد و آتشی که پشت فرمان می نشست. قبل از اینکه بتواند مسیر را طی کند ماشین از جا کنده شد و به راه افتاد. بدون توقف پا روی گاز فشرد اما گویا آتش هم برای رفتن عجله داشت چون با سرعت وارد خیابان اصلی شد و گاز داد. به دنبال آتش وارد خیابان شد. درست پشت سرش قرار گرفت و چراغ زد شاید آتش متوجهش شود و ماشین را متوقف کند اما آتش بی توجه در طول اتوبان با سرعت می راند.

شماره ی جی جی را گرفت و با پخش شدن صدایش گفت: آتش و پیدا کردم اما الان پشت فرمونه... داره با سرعت میره سمت جاده ی قم...

جی جی متعجب گفت: اونجا چیکار میتونه داشته باشه!؟ باید بره سراغ شهاب و زهره... یا قبر اونا اما جاده ی قم.

-: حس میکنم قراره یه اتفاقی بیفته جی جی... جی پی اسم و کنترل کن و بچه ها رو بفرست جایی که میرم.

-:بهتره متوقفش کنی.

نالید: انگار هیچی نمیبینه. داره با دویست تا میرونه... همین الان داره از سه چهارتا ماشین همزمان سبقت میگیره. خیلی عجله داره...

-:یه خبرایی شده. رضایی داره زنگ میزنه... بعدا تماس میگیرم.

تماس قطع شد. پایش را روی گاز فشرد و به دنبال آتش از دو ماشین پیش رویشان سبقت گرفت. آتش تقریبا از شهر خارج شده بود. پایش را تا ته روی گاز فشرد و سعی کرد خود را به آتش برساند که تلفنش دوباره زنگ خورد.

جی جی به محض اتصال ارتباط گفت: انریکو، باید جلوی آتش و بگیری... همین الان رضایی خبر داد، تموم اطلاعات مربوط به باند امیرارسلان و رئیس امروز ارسال شده برای تمام واحدای پلیس...

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
چشم بست و ندید، تیری که به سوی او نشانه رفته بود هنوز در جای خود باقی است. ندید دستی که به سویش نشانه رفته بود غرق در خون است.

ندید، مردی خشمگین، به جان تک تک مردان افتاده است و سعی دارد تمام آن ها را از پا در بیاورد.

ندید، پویشِ خون ندیده، خوانخواهی می کند. چشم گشوده است و اسلحه را به سوی مردان امیرارسلان بزرگ نشانه می رود و با بی رحمی دست روی ماشه می فشارد.

ندید، امیرارسلان با شانه های افتاده به سمت ماشینش رفت و بی توجه به کشت و کشتارها، روی صندلی آن نشست و ماشین سیاه رنگ دره را رو به پایین پیش رفت.

ندید، تن مردانه ی عشق به روی زانوانش در مرگ گاه او به زمین کوبیده شد و نعره ای سر داد که از زوزه ی گرگ اسیر هم دردآورتر بود.

***

طول اتاق افتخاری را قدم رو می رفت. خبر، پخش اطلاعات دو گروه بزرگ قاچاق مواد مخدر رئیس و امیرارسلان تمام کشور را بهم ریخته بود. آتش بالاخره آن چیزی را که انتظار داشت به همه داده بود. لبخندی به لب آورد. آتش بازی را همانطور که او میخواست هدایت کرده بود. علاوه بر امیرارسلان باند خودش را هم نابود کرده بود. حدس اینکه آتش وقتی تمام عزیزانش را از دست داد، دست به چنین کاری بزند دور از انتظار نبود.

آتش بیش از آنی که باید به خانواده اش وابسته بود. این وابستگی باید یک روز به پایان می رسید. شهابی که حتی آتش را بخاطر نمی آورد تنها زنجیری به پای آتش بود.

دلهره ی توی وجودش را به همراه بازدمش فوت کرد و نفس عمیق و بریده بریده ای کشید. انتظار می توانست کشنده ترین درد ممکن باشد. مخصوصا انتظار برای امیرارسلانی که...

با ورود افتخاری، نگاهش را به او که با شانه های افتاده پیش می آمد دوخت و آهسته گفت: تموم شد؟

افتخاری بدون نگاه کردن به صورتش گفت: تموم شد...

جلو رفت و روی صندلی بزرگ پشت میز مدیریتش جا گرفت.

سرش را چند بار بالا و پایین برد: آتش هر چیزی که مربوط به تو و خودش می شد و فرستاده برای پلیس... دیگه نه باندامیرارسلان وجود داره نه باند رئیس...

افتخاری با تکان سر روی صندلی نشست و گفت: می دونم.

-:مرگ رئیس باعث نابودی هر دوتون شد. آتش بازی بزرگ و برای همیشه با نابود کردن هردوتون تموم کرد.

پوزخند صدا دار افتخاری باعث شد کمی دقیق شود. افتخاری گفت: من هنوز زنده ام می تونم باندم و دوباره سر پا کنم.

لبهای بهم فشرده اش از هم جدا شد. خیره به صورت افتخاری کم کم به خنده افتاد. صدای خنده اش که بالا رفت افتخاری متعجب خیره اش شد. دست به جیب برد و در حال بیرون کشیدن برگه ای گفت: اگه تونستی بعدش خودت و جمع و جور کنی حتما می تونی باندت و دوباره راه بندازی.

افتخاری در سکوت نگاهش کرد. برگه را روی میز مقابلش هل داد و با ابرو اشاره ای به آن زد: بخون...

کلافه و بی حوصله دستش را به سمت برگه دراز کرد و گفت: چی هست؟

-:خودت بخون.

دستانش را در جیبش فرستاد و منتظر ماند افتخاری عینک مستطیلی اش را از کشو بیرون بکشد و روی چشم بگذارد. خواندن برگه هم چند دقیقه ای وقت برد تا افتخاری ناگهان خشمگین برگه را در مشتش جمع کرد: این مسخره بازیا چیه؟! این چرت و پرتا چیه؟! کدوم احمقی این و نوشته.

لبخندی روی لبهایش نشاند: مسخره بازی؟! شاهین نوشته... هممون سالا قبل از مردنش... می تونی بدی برای شناسایی دست خط...

نیشخندی زد و با چشمکی دست به جیب تنش را جلو کشید: یه فکر بهترم داشتم اما خب الان دیگه کار نمیکنه.

مکثی کرد و ادامه داد: می تونستی قبل از کشتن آتش ازش آزمایش دی ان ای بگیری.

ابروان افتخاری در هم گره خورد. صورتش به سرخی می زد. خشمگین بود. با آرامش ادامه داد: اما دیگه نمیشه. چون تو کشتیش.

با قدم های آهسته به سمت افتخاری قدم برداشت. میز را دور زد و پشت سر افتخاری خم شد. از طبقه ی پایین میز اسلحه را بیرون کشید. نگاهی به کمری توی دستش انداخت و خود را بالا کشید. افتخاری با تعجب نگاهش می کرد. اسلحه را به روی میز مقابل افتخاری قرارداد و به سر جای قبلش برگشت. افتخاری برگه ی مشت شده را باز کرده بود و دوباره به آن خیره بود.

دستانش را روی لبه ی میز قرارداد و به سمت افتخاری خم شد. پاهایش را به حالت ضربدری کنار هم قرارداد و زمزمه کرد: می دونی می تونم ازت شکایت کنم، به عنوان تنها خانواده ی آتش... خب بالاخره خواهرمه. انکار کردنی نیست که خواهرم چقدر برام عزیز بوده و پدر بی رحممون نمی خواست خواهرم که از معشوقه اش بود گند بزنه به زندگیش برای همینم خلاصش کرده...

افتخاری ناباورانه نگاهش می کرد. رنگ به چهره نداشت.

چشم از نگاه خیره ی افتخاری گرفت و با خنده ی مسخره ای ادامه داد: ولی میدونی چیه؟

-:دلم نمیخواد اینقدر راحت بری زندگیت و توی زندون خوش و خرم بگذرونی. حالا که بهش فکر میکنم خیلی سخته توضیحش اما تو دختر خودت و کشتی. دختری که از خون خودت بود... نسبتش به تو نزدیکتر از نسبتیه که با من داشت. اما تو با دستای خودت کشتیش...

افتخاری میلرزید اما کسی نمی دانست لرزشش از حرص است یا از ترس؛ ترس از اینکه گفته های مهران درست بود. آتش... آتشی که چندین سال زندگی را به کامش تلخ کرده بود، دخترش بود! تمام این سالها تشنه ی شکست دادنش بود و حالا که همه چیز تمام شده بود، بیش از هر زمان دیگری احساس سرشکستگی میکرد. گویا او باخته و آتش برنده شده بود. شاید به خاطر این که تنها چیزی دوران خوش بودن در کنار مریم را یادآوری میکرد، تنها کس، به جز این تجسم واقعی شیطان که جلوی رویش بود، که خون او در رگهایش بود را با دستان خود نابود کرده بود، یا شاید هم به این خاطر که امیرارسلان بدون رئیس به کاری نمی آمد!

مهران بی خیال وراجی میکرد. می خواست یک وارث لایق داشته باشد اما به جایش این هیولا را ساخت. سنگ متحرکی که از کشته شدن خواهرش توسط پدرش این چنین پیروزمندانه لبخند میزد.

-:نمی دونی چقدر سخته چند سال یه چیزی رو بدونی و هیچی نگی! ولی حالا که قیافتو میبینم، میبینم واقعا ارزششو داشت. تموم اون وقتایی که تو و آتش مثل سگ و گربه میفتادین به جون هم همش یه چیزی ته دلم قلقلکم میداد که بگم، ولی من مقاومت کردم و حالا اینم نتیجش... هیچ وقت اینطوری ندیده بودمت امیر هوشنگ افتخاری ملقب به امیرارسلان!

نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. چندش آور بود، خودش هم میدانست اما نمی توانست لبانش را کنترل کند.

نفس عمیقی کشید: اوم... دیگه داره مزش میره! اگه عاقلانه فکر کنی، الان دوتا گزینه داری؛ یکیش همونیه که جلوته، اون خوشگله رو میگم...

لب و لوچه اش را آویزان کرد: اون یکیشم اینه که اونقدر بی غیرت باشی که ککتم نگزه. بگی دخترم و کشتم، خوب که چی به یه ورم... مهم اینه که من هنوز هستم، نه...

افتخاری سر بلند کرد و به چشمان مشتاق مهران خیره شد. جوری نگاه میکرد که انگار منتظر ضربه پنالتی تیم محبوبش هست. دندانهایش را به هم فشرد. به سمت اسلحه خم شد. زیر چشمی نگاهی به مهران انداخت که لحظه به لحظه گل از گلش می شکفت. لبش را گاز گرفت. با آرامش کمری را هل داد به سمتش و با صدایی که از ته چاه در می آمد گفت: هنوز خیلی مونده بچه جون!

مهران متعجب دست دراز کرد و اسلحه را برداشت: آفرین... تا لحظه ی آخرم منو متعجب میکنی ولی میدونی بابا... تو نقشه های من دیگه جایی واسه تو نیست، پس باید بمیری!

قنداق کمری را در کف دست فشرد و آن را به سمت سرش گرفت: دیگه باید بری...

افتخاری بی هیچ حرکتی به چشمانش خیره شده بود، انگار که هیچ سلاحی در میان نبود. نگاهش چیزی آمیخته از افتخار و تنفر بود. ناگهان احساس کرد چیزی در قلبش فرو رفت. درد زیادی داشت اما نه به اندازه ی خنجری که پسرش زده بود. ابتدا دست چپش و بعد دست راستش شروع به تیر کشیدن کرد. دردی که در قفسه ی سینه اش احساس میکرد به گردن و شانه هایش ریشه انداخت. نفسش به سختی بالا می آمد و عرق بر پیشانی اش نشسته بود.

مهران با تمسخر گفت: چیه؟ امیرارسلان بزرگ ترسیده؟!

افتخاری جوابش را نداد. نمی خواست نفسش را برای او هدر دهد. با دست راستش سینه اش را چسبید و فشرد تا دردش کمتر شود اما بی فایده بود. احساس تهوع داشت. امکان نداشت... او که هیچ سابقه ی بیماری قلبی نداشت. امکان نداشت چنین بلایی سرش بیاید.

مهران هم شرایط را فهمیده بود. ناباورانه اسلحه را پایین آورد. با همان لحن همیشگی اش گفت: داری میمیری...

پوزخندی زد و به صورتش دقیقتر شد. تا به حال مرگ کسی را اینچنین از نزدیک حس نکرده بود. کمی فکر کرد: میخوای زنگ بزنم اورژانس... هر چی نباشه تو که نمی خواستی بمیری!

سه سال بعد:

آسمان رُم نم نم می بارید. چشم نبسته بود اما گویا در ورای ویوی زیبای رم، خانه ای چوبی را در میان جنگل می دید. خانه ای که پس از سالها تنها یک شب آرامش را مهمان زندگی اش کرده بود. خانه ای که در آن نه به دنبال آینده می گشت و نه گذشته. گویا آن خانه سحرش میکرد و همه چیز را از ذهنش دور می کرد.

با چند ضربه ای که به در اتاقش نواخته شد، پلک زد. به سمت در برگشت و آهسته و خشک اجازه ی ورود داد.

جی جی در حال ورود، کلاه فضایی جدیدش را از سر کشید. با لبخندی گفت: چه خبرا؟

به صندلی اش تکیه زد و با تکان سر گفت: خبرا گویا پیش توئه...

جی جی نیشخندی زد و گفت: با دوست دخترم رفته بودم خوشگذرونی.

از یادآوری کلمه ی دوست دختر، نام آتش در ذهنش زنده شد. زمزمه کرد: پس بالاخره دست از سارا کشیدی...

-:سارا دو سال پیش ازدواج کرد و حتی یادش نمیاد من وجود داشتم. تا الانم چون حسش نبود سراغی از کسی نمی گرفتم.

تنها به تکان سرش اکتفا کرد. جی جی خود را روی صندلی پرت کرد: امروز دو ماه شد.

متعجب پرسید: چی؟

جی جی کلاهش را بین انگشتانش تاب داد: دو ماهه فرانک قهر کرده رفته، نمی خوای بری دنبالش؟ نمی خوای برش گردونی؟!

بی حوصله گفت: من نگفتم بره، مشکلی هم باهاش نداشتم که بخواد بره.

-:ولی رفتنش تقصیر توئه. الانم باید بری برش گردونی... به عنوان یه زن فرانک حق داره گاهی ناز کنه.

این را دونا گفت و در حال بستن در اتاق ادامه داد: بهتره این عزاداری مسخره رو تموم کنی و یه سر بری ایران.

اخم کرد و در حال پیش کشیدن مانیتور به سمت خود گفت: من ایران نمیرم.

دونا چیزی روی میز گذاشت. نگاهش را بالا کشید و دونا با ابرو به بلیطی که روی میز قرارداده بود اشاره زد: برای پس فردا شبه... میری ایران و با فرانک برمیگردی. می تونی یه سرم به مزار آتش بزنی. شاید بهتر باشه برای یبارم شده بهش سر بزنی و باهاش حرف بزنی. لازم نیست با جت شخصی بری... بهتره یکم قاطی مردم بشی.

دستش را مشت کرد: من و روانکاوی نکن دونا...

-:توی این لحظه، کسی که بیشتر از همه نیاز به روانکاوی داره تویی انریکو... زنت حامله هست و دوماهه قهر کرده رفته. درست وقتی که بهت نیاز داره تنهاش گذاشتی... فرانک برای سر و کله زدن باهات صبر زیادی داره. من بودم همین الان از شرت خلاص می شدم.

سرش را بیشتر کج کرد و با تمسخر گفت: پس باید خوشحال باشم تو زنم نیستی.

دونا چشمانش را روی هم فشرد. بعد از سه سال دیگر این رفتارش قابل تحمل شده بود. سه سال گذشته، گویا اصلا او را نمی شناخت. تلخ ترین آدمی بود که می شد با او روبرو شد. هیچ چیز نمی توانست لبخند را مهمان لبهایش کند. هیچ چیز نمی توانست باعث شود کمی ملایمت نشان دهد.

قدمی برداشت. با اشاره به جی جی روی میزش خم شد و دستانش را روی برگه های مقابل انریکو گذاشت: میری ایران انریکو... این یه خواهش نیست یه دستوره... اگه خودت و جمع و جور کردی که همه چیز مثل تموم این سالا ادامه پیدا میکنه اما اگه بخوای با این رفتارت ادامه بدی، نه روی من حساب کن نه جی جی... فرانک هم فکر نکنم بتونه حتی با وجود اون بچه بیشتر از این تحملت کنه.

سرش را بالا کشید و با فک منقبض شده به صورتش خیره شد. دونا ابروانش را در مقابل صورت خشمگینش بالا کشید. جی جی سکوت کرده بود.

دونا قدمی عقب گذاشت و در حال بیرون رفتن گفت: جی جی دارم میرم خونه. من و میرسونی؟!

جی جی از جا بلند شد. نگاهی به دونا که از اتاق بیرون رفته بود انداخت و زمزمه کرد: اینبار جدیه. کوتاهم نمیاد. اگه بری ایران شاید بتونی یکم با خودت کنار بیای. فرار کردن هیچی و درست نمیکنه. باهاش روبرو شو انریکو... آتش نیست اما مطمئنم اگه بود آدمی نبود مثل تو خودش و ببازه. چیزی که من از آتش می شناسم، جلوی هر چیزی وای میستاد و با قدرت با همه چی روبرو می شد.

هر دو تنهایش گذاشتند. از پشت میز بلند شد و به سمت میز کوچک گوشه ی اتاقش راه افتاد. در حال ریختن، ویسکی داخل لیوان نگاهش را به تابلوی آتش سوزاننده ای که به دیوار آویزان بود، دوخت. لیوان را به لب برد و در حال نوشیدنش نگاهش را اسیر شعله های آتش کرد. قدمی عقب گذاشت و در حال نشستن روی میز، پلک زد.

دوست داشت امیرارسلان را نابود کند اما امیرارسلان بعد از سکته و اسیر ویلچر شدنش به اندازه ی کافی اسیر زندگی بود. دوست داشت تمام آدم ها را برای نابودی آتش، از بین ببرد اما...

دندان هایش را به لبه ی لیوان فشرد و تمام محتوای لیوان را یک نفس سر کشید. تنش داغ شده بود... شاید حق با دونا بود. باید می رفت و او را می دید. شاید باید می رفت و خاطرات گذشته را زنده می کرد. شاید آتش را می توانست یکبار دیگر لمس کند. کاش آن روز چراغ قرمز را رد می کرد تا مانع آتش باشد.

چرخید و به بلیط روی میز خیره شد. دست لرزانش را به بلیط رساند. نگاهش از روی بلیط به سمت صفحه ی روشن تبلت کشیده شد و جدیدترین خبر روز...

بالاخره لیست دفتر حساب ها تمام شده بود. بالاخره توانسته بود تمام کسانی که در دفترحساب ها اسمی از آن ها وجود داشت را به نوعی تسلیم دولت کند.

چشم بست و نفس سنگینش را فوت کرد.

***

ایران ، تهران:

چشم از مردم در حال رفت و آمد گرفت و به چمدان هایی که حرکت می کردند و نزدیک می شدند دوخت. با نزدیک شدن کیف سامسونتش، دستش را به سمت آن دراز کرد و به راه افتاد. قدم هایش را آرام و شمرده بر می داشت که کودکی مقابل پایش قرار گرفت.

سر بلند کرد و خود را عقب کشید که نگاهش به روی چشمان طوسی در میان مردم در حال رفت و آمد ثابت ماند. همان موهای پرکلاغی... همان صورت... همان قد و هیکل... خودش بود. نفسش حبس شد. تمام تنش یخ زده بود.

مطمئنا این چشمان این نگاه متعلق به آتش بود. آتش نگاهش می کرد.

آب دهانش را فرو داد و ناخودآگاه پلک زد.

چشم گشود. آتشی نبود. سرش چرخید... به دنبال همان نگاه طوسی چشم چرخاند. قدمی به جلو برداشت. باز هم سرچرخاند. نبود... آتش بود... آتش آنجا ایستاده بود. آتش خودش بود که آنجا ایستاده بود اما الان...

به قدم هایش سرعت بخشید و درست همان جایی که آتش ایستاده بود ایستاد. با هراس به دور خود چرخید و با بریده بریده رها کردن نفس هایش نالید: نه... مطمئنم خودتی... کجایی آتش.

چرخید. نگاهی به پشت سرش انداخت و با عجله قدم برداشت. به آن سمت دوید و چشم چرخاند. با دیدن پله های برقی به سرعت از آن بالا رفت. زنی را که ایستاده بود عقب زد و خود را به بالاترین نقطه ی آن رساند و چشم به پایین دوخت.

چشم بست. چشمان طوسی مقابل نگاهش جان گرفت. دستش را با خشم روی صورتش کشید و دوباره چشم چرخاند. اشک به چشمانش دوید. در سه سال گذشته یکبار هم او را در خواب ندیده بود و حال... در بیداری مقابل چشمانش پیدا شده بود.

پله برقی به قسمت آهنی رسیده بود و بی اختیار پایش روی آن کشیده شد و قبل از اینکه بتواند به خود بجنبد، به زمین کوبیده شد. صدای فریاد چند نفری بلند شد اما هیچ دردی حس نکرد. هیچ حسی نداشت. نه بخاطر زمین خوردنش با این تیپ و قیافه شرمنده بود و نه هیچ حالی برای توضیح به کسی داشت.

مردی خم شد و سعی کرد بازویش را بگیرد و در همان حال گفت: خوبین آقا؟

سرش را بلند کرد. چشمان مرد سیاه بود. چشمانش را بست تا در تاریکی فرو برود.

مرد دوباره تکانش داد: آقا؟

چشم گشود. چشم از صورت مرد گرفت و نگاهش به کیفش افتاد که با فاصله روی زمین افتاده بود. تمام مدارکش در آن کیف بود. سرش را بلند کرد و در حال بیرون کشیدن بازویش از دست مرد زمزمه کرد: ممنون. خوبم.

مرد لبخندی به رویش زد. پسر جوانی کیفش را برایش آورد. دستش را به زمین تکیه زد و سعی کرد خود را بالا بکشد. بی اختیار تلو تلو خورد. مرد با تردید گفت: گویا حالتون خیلی خوب نیست.

دستش را به سمت کیفش دراز کرد و سری به نفی تکان داد و برای پسر جوان لب زد: ممنونم. حالم خوبه.

از مرد هم تشکر کرد. جمعیتی که جمع شده بودند به آرامی متفرق شدند. پسر جوان با نگاهی گفت: می خواین روی صندلی بشینین؟

سرش را به طرفین تکان داد: یه لحظه سرم گیج رفت همین. فکر میکنم بخاطر گشنگیه.

پسر جوان با اکراه تنهایش گذاشت. بدون اینکه کنترلی روی رفتارش داشته باشد چرخید و دوباره به پشت سرش خیره شد. به طبقه ی پایین زل زده بود. لبخند کمرنگی روی لبش آمد که بغض سنگی با خود همراه داشت. لبهایش را بهم فشرد و زمزمه کرد: می خوام بمیرم.

مرگ برایش ساده نبود. در تمام این سه سال به مرگ فکر کرده بود. بارها و بارها... مرگ برایش از این زندگی شیرین تر بود اما... به نوع بسیار مسخره ای از مردن واهمه داشت. گویا هنوز باید زندگی می کرد. در سه سال گذشته تنها دوبار خانواده اش را دیده بود. دو باری که به دعوت فرانک مهمان شان شده بودند. دو باری که پرهام با تاسف برایش سرتکان داده بود.

در برابر خانه ی بهزاد، از تاکسی پیاده شد. مرد راننده با تردید نگاهش می کرد. به سمت در قدم برداشت و مقابل آن ایستاد. سه سال... سرش را بالا کشید. هنوز هم همان آسمان بی ستاره...

دستش را بلند کرد و به سمت زنگ در برد. برای فشردنش تردید داشت اما بالاخره صفحه ی سیاه رگ لمسی آن را با انگشتش لمس کرد و نور زیادی به صورتش دوید و در تاریکی کوچه، صورتش را زیر نور گرفت.


با صدای باز شدن در و صدای هیجان زده ای که از پشت اف اف به گوش می رسید، نفس عمیقی کشید. سعی کرد آرام باشد. بهزاد و زهره خیلی زود خود را به جلوی در رساندند. بهزاد در آغوشش کشید و در حال فشردن شانه اش گفت: خوش اومدی. چه بی خبر...

به سختی لبهایش را کشید و چشم چرخاند. با پایین افتادن پرده ی اتاق طبقه ی بالا، نگاهش را لحظه ای روی پنجره ی آن اتاق متوقف کرد و سرش را به سمت بهزاد برگرداند.

زهره زمزمه کرد: مادر میومدی خبر می دادی. فرانکم این وقت شب خوابه.

سرش را تکان داد: اشکالی نداره. نمی خواستم مزاحم بشم.

بهزاد به سمت ورودی ساختمان هدایتش کرد: این چه حرفیه پسر؟! چه مزاحمی؟ اینجا خونه ی خودته. خیلی خوش اومدی.

همراه بهزاد و زهره قدم برداشت. با ورودشان به ساختمان، روی مبل جا گرفت و اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، عکس دسته جمعی روی میز بود. به محض نشستن بی اختیار سرش را به سمت عکس کج کرد. در کنار پرهام، دختر جوان و زیبایی به چشم می خورد. نفس عمیقی کشید. در مورد ازدواجش شنیده بود.

-:فکر کنم همسر پرهام و ندیده بودی.

سر بلند کرد: خوشبخت باشن. متاسفانه فرصتش پیش نیومد برای عروسیشون بیام.

زهره از پله ها پایین آمد: اتاق مهمون و برات آماده کردم پسرم.

با نگاه متعجبی گفت: مگه فرانک خونه نیست؟!

زهره به تته پته افتاد: هست. فکر کردم... یعنی...

بهزاد برای کمک به همسرش گفت: فکر کردیم شاید خسته باشی نخوای فرانک بیدار بشه.

از جا بلند شد: اگه اجازه بدین همون اتاق فرانک مناسبه. هم میتونم ببینمش...

بهزاد سری تکان داد و هر دو از مسیر دور شدند و اجازه دادند به سمت اتاق فرانک راه بیفتد. پله ها را که بالا می رفت، بوی عطر خانه های قدیمی را به مشام کشید. چشمانش را روی هم گذاشت و در مقابل در اتاق فرانک ایستاد. دستگیره را آهسته پایین کشید و پا به اتاق گذاشت. انتظار نداشت فرانک خواب باشد و همانطور که فکر میکرد او را در حالی که پتو را روی پاهایش کشیده و تکیه به پشتی تخت نشسته بود، دید. در را پشت سرش بست و زمزمه کرد: سلام.

سرش را به سمت شانه اش کج کرد.

قدمی به جلو برداشت و پرسید: خوبی؟

سر فرانک تکان خورد و آهسته پاسخ داد: خوبم.

کیفش را تکیه به تخت زمین گذاشت و لبه ی تخت نشست: اومدم باهم برگردیم.

فرانک دراز کشید و در حال رساندن سرش به بالشت پاسخ داد: شاید بهتر باشه تا به دنیا اومدن بچه اینجا بمونم.

خم شد. دستش را روی شکم فرانک گذاشت و گفت: با هم بودنمون برای بچمون بهترین انتخابه. با هم برمیگردیم.

فرانک با نگاه غمگینی خیره اش شد. به سختی لبهایش را کشید و با نگاه مطمئنی چشم بست.

***

دستش را به روی سنگ سیاه که نوشته ی طلایی روی آن نام زیبای گل یاس را به تصویر می کشید، حرکت داد و سعی کرد سردی آن را کاملا حس کند.

آتشی که روزی دنیا را به آتش می کشید در زیر این سنگ سرد بخواب رفته بود. آتش...

چشمانش را بست. باید باور می کرد، آتش زیر این خاک خوابیده است؟! باید باور میکرد آتش دیگر مقابلش نخواهد بود؟ اما اطمینان داشت او را در فرودگاه دیده است.

لبهایش را بهم فشرد و آهسته زمزمه کرد: الان خوشحالی؟ پیش برادرتی؟!

-:خوش اومدی...

سری بلند کرد. زیر اشعه ی سوزان آفتاب که در مسیر نگاهش بود به صورت جا افتاده ی مهران کت و شلوار پوش خیره شد. دستش را سایه بان چشمانش کرد و گفت: تو... اینجا؟!

مهران قدمی جلوتر برداشت و نگاهش به روی دخترکی که در آغوش مهران بود کشیده شد. دخترک سر به شانه ی او گذاشته و گویا در خواب عمیقی غرق بود.

مهران کمی خم شد: این سوال و من باید بپرسم...

دستش را روی سنگ سیاه کشید و چشم دوخت به نام یاس آریامنش و در حال بلند شدن گفت: حتی نشد با اسم خودش خاک بشه.

مهران دخترک توی آغوشش را روی بازوانش جا به جا کرد. موهای سیاه دخترک رها شدند و گیره ی سر سبز روی موهای لختش سُر خورد.

مهران گفت: آتش خوشحاله... حالش الان مطمئنا اونجا خوبه. همین کافیه... اهمیتی نداره با چه اسمی به دنیا میای و با چه اسمی میمیری.

به سمت مهران برگشت و سری تکان داد: همیشه میای؟

-:هر هفته...

با دلخوری گفت: میخوای حق برادریت و بجا بیاری؟

دخترک سر از روی شانه ی مهران برداشت و خواب آلود سرش را به سر مهران تکیه زد. مهران نفس عمیقی کشید: اومدی بمونی؟

سرش را به طرفین تکان داد: من آدم موندن نیستم. میرم... نمی تونم توی این کشور نفس بکشم.

دخترک دستانش را به صورتش فشرد و به صورتش زل زد. چشمان خاکستری دخترک، میخکوبش کرد. پاهایش لرز گرفت و قبل از اینکه زمین بخورد به سختی کنترل خود را حفظ کرد و مهران دستی به سر دخترک کشید و چیزی در گوشش گفت. دخترک با لبهای بهم فشرده گفت: سلام...

بغض به گلویش چنگ زد. سرش را به سمت مهران برگرداند: دخترته؟! چشماش شبیه چشمای...

ساکت ماند. نتوانست چیزی بگوید. مهران خندید: به عمه اش رفته...

ناگهان گویا چیزی به ذهنش رسیده باشد به سرعت به سمت مهران برگشت و گفت: تو کی بچه دار شدی؟!

مهران خم شد. دخترک را زمین گذاشت و دخترک به سمت سنگ قدم برداشت... گفت: بچه دار نشدیم از پرورشگاه آوردیمش...

-:پس چطوری شبیه عمه اشه؟

مهران سری بالا انداخت: نمیدونم.

چشم به دخترک دوخت که کنار سنگ زانو زد و دستش را روی نام یاس کشید. موهای دخترک از روی شانه هایش پخش شد. دست کوچکش نام زیبای یاس را پاک کرد. بغض توی سینه اش سنگین تر می شد. انگشتانش را مشت کرد و لبهایش را بهم فشرد. کمی خم شد. کنار دخترک نشست و نگاه خیره اش را دوخت به صورت او... دخترک سر بلند کرد و به رویش لبخند زد. لبخند دخترک هم برایش آشنا بود. گویا سالها با این دختر بچه زندگی کرده بود.

از خواب برگشتم به تنهایی

پل میزنم از تو به زیبایی

چشمامو میبندمو میبینم

دنیا رو با چشم تو میبینم

دنیای من با عشق درگیره

عشقی که تو نباشی میمیره

عشقی که تو دست تو گل داده

عشقی که به دست من افتاده

تو مثل من رویاتو میبافی

با دست من موهاتو میبافی

خورشیدو با چشمات روشن کن

یکبار ماهو قسمت من کن

من پشت این پنجره میشینم

بارونو تو چشم تو میبینم

عیبی نداره چشمتو وا کن

عیبی نداره باز غمگینم

بازی نکن با قلب داغونم

من آخر بازی رو میدونم

حیفه بخوایم از هم جدا باشیم

من خیلی وقته با تو هم خونم

-:امیرهوشنگ داره میمیره...

با بی رحمی گفت: مرگ هم برای افتخاری کمه.

مهران با لودگی گفت: تو هم دست کمی از امیرهوشنگ نداری.

متعجب به سمت مهران برگشت: منظورت چیه؟

مهران خونسرد گفت: تو هم اومدی، همه رو نابود کردی، بعد فکر میکنی همه چی و درست کردی. بعدشم گذاشتی رفتی.

چینی به پیشانی اش افتاد و مهران ادامه داد: ولی نفهمیدی با این کارت یه خلا قدرت درست کردی که باعث شد خیلی ها نابود بشن.

پوزخندی زد و دستانش را در جیب شلوارش فرستاد: حذف شدنشون باعث نمیشه چیز زیادی عوض بشه.

مهران خندید: دقیقا مشکل همینه. برگشتیم به همون اول خط... همون بازیا... همیشه باید یکی باشه که همه رو دور هم جمع کنه.

با اکراه چشم از سنگ سیاه گرفت و به سمت مهران برگرداند. ناباورانه زمزمه کرد: نگو که برگشتی به بازی؟

ابروانش را بالا کشید. در حالی که دست دخترک را می گرفت تا دور شوند، شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم شاید...

همانطور نشسته سرش را برگرداند. مهران با قدم های استوار دور می شد. دخترک که از دستش آویزان بود به سمتش برگشت. در حال دور شدن دستش را بالا برده و تکان داد.

انگشتانش را مشت کرد و زمزمه کرد: خدا!



  • پایان
  • اسفند 1395
  • راز.س

پــــــــــایـــــــــــانــــــــــــــ راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)
ادامه دارد...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 36 از 36:  « پیشین  1  2  3  ...  34  35  36 
خاطرات و داستان های ادبی

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA