انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  36  پسین »

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


مرد

 
مرد کنارش نشست و گفت : خوبی پسرم ؟
سنگین ... خیره نگاهش کرد .
مرد نگاهش را از صورت سوخته اش گرفت و گفت : بهتره یکم استراحت کنی ...
متعجب به مرد نگاه می کرد . منتظر بود بپرسد خانه اش کجاست ! شغلش چیست ... کیست ! چه بلایی بر سرش امده است . اما
اما مرد سکوت کرده بود و حرفی نمیزد ...
مرد لبخند گرمی به رویش زد و گفت : نگران نباش ... هر وقت خودت خواستی می تونی حرف بزنی
پویش متعجب تر به مرد خیره شد . این مرد ... بیش از اندازه خوب بود ... خیلی وقت بود فراموش کرده بود کسی می تواند خوب باشد ...
دختر وارد اتاق شد و کنار مرد ایستاد . مرد لبخندی به روی دخترش زد و گفت : مبینا ... دخترمه
دختر سینی که در دست داشت را روی زمین گذاشت و گفت : یه سر میرم بیرون ... کاری داشتین زنگ بزنین
مرد فقط سر تکان داد و به هنگام خروج دختر گفت : مراقب خودت باش
با صدای بسته شدن در خودش را عقب کشید و سینی را کنار پویش قرار داد : من حسینم ... بهم میگن سید حسین !
اشاره ای به سینی کرد : بخور تا جون بگیری ... دیشبم زیر بارون بدجور خیس شده بودی
پویش به جلو خم شد و ارام گفت : باید برم
مرد پلک زد : میری ... زیاد عجله نکن ... فعلا بخور
پویش گنگ نگاهش کرد . لایق این محبت نبود ... ترس وجودش را در بر گرفته بود . این مرد چرا کمکش می کرد .
درست مثل اینکه مرد درک کرده باشد سوالش چیست گفت : دیشب جلوی در از حال رفته بودی ... بچه ها موقع رفتن دیدنت و بهم خبر دادن ... تب کرده بودی ... صورتتم که افتضاح خیس شده بود
سربه زیر انداخت : متاسفم
-:برای چی مرد جوون ؟! بخور ... حتما حکمتی بوده بیای اینجا ... بخور جون بگیر
خم شد و سینی را روی پاهایش گذاشت . پویش به سختی به قاشق داخل سینی چنگ زد و به ارامی بالا اورد . دیشب بدون قاشق ... قیمه مادرش را به دهان گذاشته بود . بو کشید ... سوپ بوی قیمه مادرش را می داد . دلش قیمه می خواست . هوس قیمه کرده بود ... قیمه ای که دیشب میان اشک هایش خورده بود . قاشق را درون سوپ فرو برد ... با بلند کردن قاشق بیشترش دوباره به بشقاب برگشت . بی توجه ان را به دهان برد ، به گرمای سوپ بی توجه ماند و ان را مزمزه کرد .
مزه ی سوپ برایش شیرین بود ... دوست داشتنی بود ... پر از خاطره بود ... خاطره ای در گذشته ... اولین باری که پریناز سوپ درست کرده بود . ان روز هم بیمار بود ... ناخوش بود ... سرمای شدیدی خورده بود
قاشق را درون سوپ فرو کرد ... اینبار قاشق پر را به دهان برد . باز هم ارام ارام مزه مزه کرد . مزه سوپ برایش متفاوت بود ... خاص بود ... مثل سوپ های پریناز ... به خوشمزگی ان ، به لذت اولین سوپی که خواهرش پخته بود .
مرد دست به زانو برد و گفت : دست پختش معرکه هست ... هیچ وقت بهش یاد ندادم چطور غذا درست کنه اولین باری که رفت تو اشپزخونه برنج و شفته کرده بود ... خورشتم بی نمک و تند بود .
پویش لبخندی زد : درست مثل خواهرش
بغضش را فرو خورد و اشکهایش را پس زد .
مرد با خنده گفت : صبح ها میره مدرسه و وقت نداره ناهار درست کنه ... شب قبلش درست می کنه و اماده میزاره ، همه جوره شرمنده ام می کنه
پویش بدون سر بلند کردن پرسید : همسرتون ؟!
مرد با شیطنت چشمک زد : من زن ندارم ... مبینا خواهر زادمه ، دوساله که بود مادر و پدرش توی یه تصادف کشته شدن . دلم نیومد زن بگیرم و مبینا رو بسپارم دست کسی که نمی دونم می تونه براش مادری کنه یا نه
پویش تلخ خند زد : خدا رحمتشون کنه
مرد به ارامی گفت : رفتگان شما رو هم بیامرزه
پویش زمزمه کرد : و خودم و ...
و پوزخندی پر صدا
با سنگینی نگاه مرد به سرفه افتاد و سینی را پس زد . مرد سینی را بلند کرد و گفت : تا استراحت کنی برمی گردم
دست روی صورتش کشید و گفت : میشه بهم یه اینه و کمی باند بدین ؟!
مرد مردد نگاهش کرد و گفت : اگه باز باشه زودتر خوب میشه
سرش را به طرفین تکان داد : نه !
مرد باشه ای گفت و از اتاق بیرون رفت . نگاهی به اتاق انداخت . کمد سفیدی گوشه ی اتاق بود . به همراه پتو هایی که دور تا دور اتاق پهن شده بود و بالشت های سبز تکیه زده به دیوار ... چشم روی هم گذاشت ... روی تاقچه سفید رنگ گچی ... شمدان های سبز رنگ به چشم می خورد و تابلوی بزرگی از دختربچه ای خندان
شاید تصویر همان دختر بود ...
فکر دیگه ای به ذهنش نمی رسید
زنگ در به صدا در امد و بعد صدای مرد که به ارامی زمزمه کرد : کیه ! و در باز شد ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
صدای باز و بسته شدن درخروجی اهنی ساختمان و بعد هم صدای سیدحسین که گفت : خوش اومدی ! بیا تو مهدی
صدای بمی گفت : داشتم می رفتم عموجان ... اومدم دنبال مبینا با هم بریم
-:مبینا رفت
صدا متعجب گفت : رفت ؟
-:اره رفت پیش پات ... فکر کنم با دوستاش قرار داشت ، یه زنگ به موبایلش بزن پیداش میشه
-:باشه عموجان ... من برم با اجازتون
-:بیا تو یه چایی بخور بعد برو
-:نه دیر میشه ... می خوام برم هیئت ... شب میام
-:هر طور راحتی
صدای کشیده شدن قدم هایی و بعد صدای بم دوباره گفت : راستی عمو با اون مردی که دیشب جلوی در بود چیکار کردین ؟ کی بود ؟
-:مهم نیست عمو کیه ! یه بنده خدا ...
-:رفت ؟
-:حالش خوش نیست ! داره استراحت می کنه
صدای بم گفت : عمو نگفت کیه ؟ برای چی اومده ؟
-:نه هنوز
-:عمو ازش بپرسین کیه ! چرا نپرسیده نگهش داشتین
-:عجله نکن مهدی ... اگه بخواد خودش حرف میزنه
-:دردسر میشه عموجان ... نمیشه به هر کسی اعتماد کرد
سید حسین گفت : عجله نکن پسرم ! دردسری هم بود مال منه ... اون به خونه من پناه اورده ! تا بهتر نشه اجازه نمیدم از اینجا بره
پویش خودش را عقب کشید و سرش را روی بالشت کوبید . فراموش کرده بود یکی مثل این مرد می تواند باشد و به او پناه دهد . می تواند دردسر حضورش را به اسودگی به جان بخرد ... دوست نداشت برای این چنین ادمی مشکلی ایجاد کند . نگاهی به اطراف انداخت . پتو را کنار زد ...
بلند شدنش با بسته شدن در همراه شد و لحظاتی بعد مرد با قد کشیده اش اینه و باندی در برابرش گرفت و گفت : کمک می خوای ؟
چشم روی هم گذاشت : تا همین جاش هم خیلی بهتون زحمت دادم
-:نگران نباش ... تو زحمتی نبودی ... حالت بهتره ؟
لبخند زد و چشم باز کرد : ممنونم ، برای همه چیز
اینه را برداشت و جلوی صورتش گرفت . اینبار با دقت بیشتری به صورتش خیره شد . صورتش قطعا به سادگی به حالت عادی بازنمیگشت ... قسمت بیشتری از صورتش سوخته بود . سوختگی که به سادگی ترمیم نمی شد . با دیدن زخم های صورتش احساس کردم سوزش ان را بیشتر احساس می کند . چهره در هم کشید .سید حسین پمادی در برابرش گذاشت و گفت : این و هم بزن ؛ زودتر خوب میشه
پویش سری تکان داد و زیر لب تشکر کرد . پماد را برداشت و به ارامی روی صورتش کشید . سید حسین با فاصله ایستاده و با دقت به چهره اش خیره مانده بود .
نتوانست بیش از این به سنگینی نگاهش بی توجه ماند و به ارامی گفت : چند ماه پیش تصادف کردم ...
به طرفش برگشت و پرسشگرانه ادامه داد : امروز عاشوراست نه ؟
سید حسین جواب مثبت داد و پویش لبخند تلخی زد و با چشم روی هم گذاشتن گفت : حدود پنج ماه پیش . ماشین اتیش گرفت و صورتمم توی اتش سوزی سوخت
سید حسین گفت : متاسفم
لبخند کوتاهی زد : فکر می کردم میمیرم ... نمی دونم چطور نجات پیدا کردم
-:عمرت به دنیا بوده
از ذهنش گذشت : کاش نبود
باند را برداشت و شروع کرد به پوشاندن صورتش
-:بهتره زیاد نپوشونیش ... هوا بخوره بهتر میشه
-:دیرتر خوب شدنش بهتر از اینه که مردم و از خودم بترسونم
سید حسین لبخند تلخی زد : به فکر مردم نباش ... اونا همیشه کاری می کنن که تو ازش می ترسی
باند را از جلوی چشمانش رد کرد و قسمت پایین چانه اش را که سوزش نداشت باز گذاشت . پوست چین خورده صورتش جالب به نظر نمی رسید اما سوزش این پوست کم کم غیر قابل تحمل میشد .
سید حسین از جا بلند شد : گشنت نیست ؟
سربلند کرد و نگاهش را از اینه گرفت : اجازه بدین مرخص بشم .
سید به طرفش برگشت : این چه حرفیه مرد ؟ تو مهمون منی ... می خوام امروز به مبینا ثابت کنم دست پخت منم زیاد بد نیست . با این اوضاع کجا می خوای بری ؟ تازه بعد از ظهر مردم میان تا توی مراسم شرکت کنن
سر به زیر انداخت و گفت : باید برم کار مهمی دارم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
سر به زیر انداخت و گفت : باید برم کار مهمی دارم
سید قبل از بیرون رفتن از اتاق گفت : به کارت برس و برای ناهار برگرد ، تو قراره در مورد غذایی که می پزم قضاوت کنی
و با صدای بلند خندید . پویش از جا بلند شد و به دنبالش به راه افتاد . سالن بزرگی در برابرش بود . اینه و پماد را روی میزی که گوشه سالن قرار داشت گذاشت و گفت : امیدوارم یه روزی بتونم محبتتون و جبران کنم !
سید وارد یکی از اتاق ها شد و گفت : لازم به جبران نیست ... تو تایید کن دست پخت من بهتر از مبیناست همه چیز جبران میشه
پویش لبخندی زد که زیر باند پنهان شد .
سید با پیراهن سیاه رنگ و پالتوی خاکستری برگشت : اینا به دردت می خوره
پویش خجالت زده سر به زیر انداخت و گفت : بازم ممنونم
سید دست روی شانه اش گذاشت . همچنان دردی در وجودش احساس می کرد . اما به روی خود نیاورد .سید گفت : برای ناهار دیر نکن ... مبینا کم طاقته ، گشنش بشه به کسی رحم نمی کنه
پویش با صدا خندید .
سید از کنارش گذشت و وارد اشپزخانه شد .
به طرف اتاق به راه افتاد . پیراهنش را از تن بیرون کشید و پیراهنی که سید به دستش داده بود را به تن کرد . جایی برای تعارف نبود . پیراهنش کاملا از بین رفته بود . کاپشنی که دیروز به تن کرده بود را اصلا به یاد نمی اورد . بالاخره از ساختمان بیرون امد . نگاهی به اطراف انداخت و به طرف خیابانی که از دور دیده میشد به راه افتاد . قبل از دور شدن برگشت و ادرس ساختمان را کاملا به یاد سپرد . درب بزرگ نفس عمیقی کشید و قدمی پیش گذاشت . قبل از اینکه پایش با زمین برخورد کند گفت : خدایا خودت کمکم کن
به ارامی قدم برمیداشت . اما اینبار محکم و پر از استقامت ...
باید با خانواده اش حرف میزد .
باید همه چیز را اطلاع می داد .
باید اتش را به سزای اعمالش می رساند .
باید بعد از پنج سال پرونده را می بست .
باید چهره ی واقعی رئیس را به نمایش می گذاشت .
قدمهایی که برمی داشت هماهنگ بود
محکم بود
پر از امید ؛ زندگی ؛ اینده ؛ لبخند
قدمهایش رنگ امید داشت
رنگ اعتماد داشت
اعتماد به خود
می توانست حقیقت را اشکار کند
می توانست مادرش را در اغوش کشد
می توانست دستانش را روی شانه های پدر قفل کند
می توانست به روی خواهرش با مهربانی لبخند زند .
وارد خیابان شد . به سرعت قدمهایش افزود . نگاهش به اطراف بود . دوست نداشت خانواده اش را به خطر بیندازد . یا حتی سید حسین و دختر مهربانش را ... علاقه ای نداشت حرفهای اقامهدی که امده بود را به حقیقت تبدیل کند .
وارد کوچه ی همیشگی شد . لبخندی زد . تمام خاطرات کودکی اش ... نوجوانی اش ... جوانی اش در این کوچه رقم خورده بود . در این کوچه زندگی کردن اموخته بود . درست در خانه ای که فاصله چندانی با پیچش نداشت . خانه ای که دیشب درش باز بود و او به راحتی برای دیدن عزیزانش در ان قدم گذاشته بود .
صدای قدمهای ارامی باعث شد به عقب برگردد . زنی با چادر سیاه رنگ از پیچ گذشت . نگاهش به اسفالت زیر پایش بود و هیچ توجهی به اطراف نداشت . به روی زن لبخند زد . قدمی پیش گذاشت .
زن هیچ توجهی به او نداشت . بسته ای در دست داشت ، بسته ای که به نظر پویش اشنا می امد

زن هیچ توجهی به او نداشت . بسته ای در دست داشت ، بسته ای که به نظر پویش اشنا می امد
بسته ای که کیف خریدی دوست داشتنی بود ... کیفی که از اولین سفرش به اصفهان برای مادر سوغات اورده بود و بهار بسیار بسیار دوستش می داشت .
کلاهش را روی سر کشید . کلاه قسمت زیادی از صورتش را می پوشاند .
نگاهش به صورت سر به زیر بهار بود و به طرفش گام برمی داشت که احساس کرد بهار تعادلش را از دست داد . قبل از رسیدنش به بهار کیف دستی از دست بهار رها شد و روی زمین افتاد . ولی به سختی خود را کنترل کرد و به دیوار نزدیکش تکیه زد .
قدمهایش را سرعت بخشید و خود را به مادر رساند . خم شد و کیف دستی را بالا اورد . نگاهش را به صورت بهار دوخت که چشم روی هم گذاشته بود .
لحظاتی طول کشید تا بهار چشم باز کند . ارام ارام پلکهایش از هم جدا شد . لحظه ای پلک زد و هین بلندی گفت و تقریبا از جا پرید . پویش مکث کرد . متعجب به صورت ترسیده مادر چشم دوخته بود .
بهار به سرعت خود را کنترل کرد . اما صورتی که در برابرش بود ... در نگاه اول وحشتناک به نظر می رسید . نه وحشتناک نه ... منزجر کننده ... حس بدی در وجودش جوانه زده بود . این صورت برایش بیش از انچه باید ازار دهنده به نظر می امد .
پویش سر به زیر انداخت و کیف دستی را به طرفش گرفت . بهار نگاه مرددش را به کیف دستی دوخت و همانطور که دست پیش می برد تا کیف دستی را از دست مرد بیرون بکشد گفت : متاسفم ...
قبل از اینکه جمله اش را کامل کند پویش کیف دستی را در دستش رها کرد .
بهار به سرعت ادامه داد : مثل اینکه اتفاق بدی براتون افتاده
پویش سر بلند کرد . نگاهش نمناک بود . بهار به چشمان سیاه پیش رویش خیره بود . چقدر برایش اشنا می امد . چقدر با این چشم ها احساس عذاب می کرد . این چشم ها برایش اشناتر از هر اشنایی بود ... چشمهایی که نمناک شدنش حس خاصی را در وجودش می دواند . حسی مثل فرو بردن خنجری در قلبش
چقدر این مرد پیش رویش را به خود نزدیک احساس می کرد .
پویش سر به زیر انداخت . چیزی زیر لب تکرار کرد . اما مطمئن بود بهار صدایش را نشنیده است .
قدمهای استوارش ...
قدم های پر امیدش
قدمهای زندگی بخشش
سست شده بود
شکسته بود
مادرش از او ترسیده بود
عزیزش از او ترسیده بود
اشکی که در چشمانش سنگینی می کرد سرازیر شد .
قدمی به جلو برداشت . از بهار قدمی دور شد ، از مادرش قدمی دور شد ... از مادرش فاصله گرفت ... قدمش به عقب بود ... به جایی دورتر از مادرش ... جایی دور تر خانه اش ... خانواده اش ... مادرش ترسیده بود .
بهار متعجب به او نگاه می کرد . سنگینی نگاهش سنگین تر از هر نگاهی بود .
سرش را در یقه اش فرو برد . دوست نداشت مادرش باز هم صورتش را ببیند . او برای مادرش ... برای پدرش ... برای همه مرده بود ...
بهار صدایش زد : اقا ؟!
مادرش او را نشناخته بود ... مادرش او را اقا صدا میزد . چطور می توانست ؟ چطور می توانست به عقب برگردد و بگوید پویش است .
قدمهایش راه خود را می دانستند . به طرف پیچ کوچه ... به جایی دور از این خانه ... به جایی دور از این کوچه ...
دیگر صدایی از پشت سرش نیامد .
قدمهایش او را تا گذشتن از پیچ راهنمایی کردند و بعد سست شدند . شکستند و او را هم بر زمین کوبیدند .
پویش خورد شده بود ...
این را کسی جز او در شرایط او درک نمیکرد .
دستش را به دیوار روی پیچ گرفت . سرش را بیرون کشید ... باید مادرش را می دید .
بهار با نگاهش او را تا پیچ کوچه هدایت کرد . با محو شدنش لبهایش را به دندان گرفت و زمزمه کرد : پویش ...
کیف دستی را روی سینه فشرد . کیف دستی که بیشتر شبیه بسته بود تا کیف ... بسته ای که پسرکش با حقوق خودش برایش خریده بود و چقدر با افتخار ان را تقدیمش کرده بود .
نگاهش را از مادرش گرفت که کیف دستی را روی سینه می فشرد . اشکهایش سرازیر شد . روزهای بسیاری از زمانی که اشکهایش با زندگی اش در هم امیخته بود می گذشت ... حال مرد بودن برایش مهم نبود ... یادش رفته بود مرد نباید گریه کند ... حال هر لحظه برای خودش اشک می ریخت .
گرمای دستی بر شانه اش احساس کرد .
دستش را بالا اورد و استین پالتو را به روی صورتش کشید .
به عقب برگشت و نگاهش را به چهره پیش رویش دوخت و به سختی زمزمه کرد : مهران !
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ايتاليا-رم-3سال بعد از عاشورا :


انريكو(Enriqo) از پله ها پايين آمد. روي پله سوم ايستاد و سرتاسر سالن را از نظر گذراند. نورهاي رنگارنگ سبز و قرمز و آبي خطوط نازكي روي آدمهاي داخل بار مي انداخت و چهره شان را براي چند ميلي ثانيه قابل تشخيص ميكرد.
آهنگ Candy shop در حال پخش بود كه هر كسي را تشويق به رقص ميكرد. انريكو لبخند شادي بر لب داشت و سرش را با ريتم آهنگ تكان ميداد. نگاهي به جمعيتي كه در وسط محوطه مشغول رقص بودند انداخت. سپس از پله ها پايين آمد و از ميان جمعيت گذشت. مستقيم به طرف ميز پيشخوان رفت.
روي صندلي بلند قرمز رنگ نشست و سفارش يك گيلاس كوكتل به بار مَن داد. چرخيد و درحاليكه آرنج هايش را به ميز تكيه داده بود به جمعيت خيره شد.
دختري با پيراهن طلايي از جمعيت در حال رقص جدا شد و به طرف انريكو آمد. پولك هاي روي پيراهن نور را منعكس ميكرد و توجه را جلب ميكرد. از كنارش رد شد و روي صندلي كنار انريكو نشست. انريكو بي توجه دستش را دراز كرد و بدون برگشتن گيلاسش را از روي ميز برداشت و لبي تر كرد. تلخ بود اما قابل تحمل...
دختر نيم نگاهي به سرتا پاي انريكو انداخت. پيراهن سفيد رنگ تنگي به تن داشت كه آستين هايش را كمي بالا زده بود. پليوري آبي روي شانه هايش انداخته بود و موهاي خرمايي اش را بالا داده بود.
آدريانا(Adriana) با شادي داد زد: ماركو...!
و با مشت آرام به بازوي عضله اي انريكو كوبيد. انريكو متعجب از جا پريد و به سمت آدريانا برگشت. آدريانا با ديدن صورت انريكو از شرم صورتش سرخ شد و آرام گفت: ببخشيد... شما رو با يكي از دوستام اشتباه گرفتم... آخه از پشت سر خيلي شبيهش بودين...
انريكو لبخند جذابي زد : نيازي به عذر خواهي نيست... گاهي اوقات پيش مياد...
آدريانا در چشمان قهوه اي انريكو خيره شد و درحاليكه مسحور لبخند زيباي انريكو شده بود گفت: بازم تقصير منه... اميدوارم مزاحمتون نشده باشم...!
انريكو كاملا برگشت و رو به سوي آدريانا نشست.
آدريانا لبخند شيريني زد و دستش را به طرف انريكو دراز كرد: من آدريانام...!
انريكو دستش را به گرمي فشرد: انريكو...!
آدريانا جرعه اي از تكيلايش را نوشيد: اولين باره مياي اينجا؟!
-:نه... دومين باره...!
آدريانا نيشخندي زد: حدس ميزدم تازه وارد باشي... تا حالا نديده بودمت!
-:خيلي وقته اينجا مياي؟!
آدريانا چند لحظه انديشيد و گفت: از تولد 18 سالگيم مدام با دوستام ميام اينجا...!
-:پس چرا الان تنهايي؟!
-:تنها نيستم...
با خنده ادامه داد: با توام...!
انريكو نيز خنديد. براي چند لحظه هر دو سكوت كردند و به جمعيت در حال رقص خيره شدند.
ناگهان هر دو با هم گفتند: دوست داري برقصيم...!
نگاهي به هم انداختند و خنديدند. انريكو بلند شد و دست در دست ادريانا به سمت جمعيت رفتند.
آدريانا با شور و هيجاني خاص مدام بالا و پايين ميپريد و مي رقصيد. انريكو به صورت او خيره شده بود و با ديدن شادي او لبخندش هر لحظه پررنگ تر ميشد.
آهنگ براي دومين بار عوض شد. اين بار DJ آهنگي آرام انتخاب كرده بود. انريكو آدريانا را در آغوش كشيد. آدريانا سرش را روي سينه ي انريكو گذاشت و هر دو آرام با آهنگ مي رقصيدند.
انريكو آرام زير گوش آدريانا زمزمه كرد: خسته نشدي كه...!؟
آدريانا سرش را بلند كرد و در چشمان انريكو خيره شد. شادي در چشمانش موج ميزد.
-:من امروز انقدر خوشحالم كه تا خود صبح ميتونم برقصم...
-: چرا؟!
-:امروز ترفيع گرفتم... اومدم اينجا جشن بگيرم...
انريكو با تعجب پرسيد: تنهايي؟!
آدريانا خود را بيشتر به انريكو فشرد: كسي رو پيدا نكردم باهاش جشن بگيرم... همه سرشون شلوغ بود...
شانه هايش را بالا انداخت: منم تنها اومدم...
انريكو سرش را در ميان موهاي فندقي رنگ و موجدار آدريانا فرو برد و با مهرباني گفت: با هم جشن ميگيريم...!
آدريانا كمي از انريكو فاصله گرفت و پرسشگر به او خيره شد.
انريكو با جديت گفت: من و جزء دوستات نمي دوني...!؟
آدريانا لبخندي زد: فكر كنم بهمون خيلي خوش بگذره...!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
آدریانا خسته از رقص خودش را در اغوش انریکو رها کرد و گفت : بشینیم ؟!
انریکو خندید : خسته شدی ؟
آدریانا با سر جواب منفی داد : اهنگش نچسبه
انریکو با صدای بلند خندید . دست ادریانا را گرفت و به دنبال خود کشید ...
انريكو گيلاسش را بالا برد و با صدايي شاد گفت: به سلامتي ترفيعت...
آدريانا گيلاسش را آرام به گيلاس انريكو كوبيد: به سلامتي...
و الكل درون گيلاس را لاجرعه سر كشيد.
-:واو... واو... آروم... من نمي تونم تو رو تا خونت ببرمت...!
آدريانا لبخندي زد: نترس... ميام خونه ي تو...!
انريكو بقيه ي نوشيدني را سر كشيد: خونه ي من براي آدماي مست جايي نداره...!
آدريانا رو به گارسون سفارش دو گيلاس تكيلاي ديگر داد و گفت: پس وقتي خودت مستي چي؟!
انريكو بدون اينكه بخندد گفت: تو خيابون ميخوابم...!
آدريانا با شنيدن اين حرف با صداي بلند خنديد.
انريكو هم به تبعيت از او...
انريكو بدون حرف به ديگران كه مدام در حال جنب و جوش رفت و امد و رقص بودند خيره شده بود.
آدريانا جرعه اي از نوشيدني اش خورد و گفت: راستي... تو چرا تنهايي...؟!
انريكو به سمت آدريانا برگشت. آرنجش را روي ميز گذاشت و تكيه گاه سرش كرد. به آدريانا خيره شد.
-: تو چي فكر ميكني؟!
آدريانا شانه هايش را بالا انداخت: نمي دونم... دوست دخترت ولت كرده؟!
انريكو ابروانش را بالا انداخت: نچ...
آدريانا كمي فكر كرد: اوم... اخراج شدي...؟!
-:فكر نمي كنم بيكار ها هم اخراج بشن...!
آدريانا نيشخندي زد و ادامه داد: آهان... اومدي مخ بزني...!
-:اشتباهه...
-: خوب تو درستش و بگو...
-:دوستاي زيادي ندارم تا باهاشون بيام بار...
-:پس دوست دخترات چي؟!
انريكو كمي انديشيد و گفت: دوست دختر ندارم!
-:نكنه هم جنس گرايي...!؟
-:به روابط طولاني اعتقاد ندارم!
آدريانا لبانش را به هم فشرد: خوبه... منم زياد اهلش نيستم...!
انريكو سرش را به نشانه ي تائيد تكان داد.
دوباره هر دو به هم خيره شدند. هيچ حرفي براي گفتن نداشتند. انريكو لبخند جذابي بر لب داشت و از آشنايي با آدريانا خوشحال بود.
آدريانا به صورت مردانه انريكو خيره شده بود. هيچ نقصي در صورتش ديده نمي شد. چشمان جذاب و كشيده... بيني خوش فرم، لبان متناسب و لبخندي مردانه. اين غريبه خيلي زود در دلش جا باز كرده بود... آنقدر كه دوست داشت باز هم او را ببيند...
انريكو كمي خودش را به آدريانا نزديك كرد. انريكو جاذبه اي داشت كه آدريانا را به سويش هل ميداد... نه تنها آدريانا ؛ بلكه همه ي زنان را...
در چشمان انريكو خيره شد. چشمانش مدام به آدريانا دستور ميداد: مرا ببوس...!

در چشمان انريكو خيره شد. چشمانش مدام به آدريانا دستور ميداد: مرا ببوس...!
اگر كمي ديگر به او خيره مي ماند حتما از آن دو چشم اطاعت ميكرد اما آدريانا مانع شد...!
از جا بلند شد و به انريكو گفت: من ديگه ديرم شده... بايد برم.
انريكو هم بلند شد: باهات ميام...!
هر دو وسايلشان را تحويل گرفتند و از بار خارج شدند. نسيم سرد شبانه به صورت انريكو برخورد ميكرد و او را سرحال مي آورد. انريكو لبخندي زد. موبايلش را به سمت آدريانا گرفت.
-:شمارت و سيو كن...
آدريانا درحاليكه گوشي را ميگرفت پرسيد: چرا بايد شمارم و بهت بدم...!
انريكو با جديت گفت: اگه كسي رو نداشتي باهاش جشن بگيري بهم زنگ بزن...!
آدريانا شماره اش را سيو كرد و گوشي اش را برگرداند: فقط واسه جشن گرفتن؟!
-:من حوصله ي اشكهاي كسي رو ندارم...!
آدريانا ابرووانش را بالا انداخت: چقدر رك!
انريكو درحاليكه با موبايلش درگير بود گفت: روراستي بهتر از همه چيزه!
آدريانا خواست چيزي بگويد كه موبايلش زنگ خورد. گوشي اش را از كيف كرمش بيرون آورد. انريكو تماس را قطع كرد و گفت: اينم شماره منه!
-:خوبه...
انريكو نگاهي به ساعت مشكي رنگش انداخت: خوب...
آدريانا كمي اين پا و اون پا كرد و سپس گفت: كاري نداري!؟
انريكو سرش را به نشانه نفي تكان داد. آدريانا در جواب لبخندي زد و به سمت خيابان رفت. دستش را بالا برد و به تاكسي سفيد رنگي كه در حال عبور بود علامت داد. تاكسي جلوي پايش ترمز كرد.
-:خدا حافظ...
-:بعدا ميبينمت!
آدريانا در را گشود و سوار شد. تاكسي به سرعت به راه افتاد. انريكو دستانش را در جيبهاي جين آبي اش فرو برد و براي چند لحظه دور شدن تاكسي را به تماشا نشست.
بعد از اينكه تاكسي كمي دور شد برگشت و در خلاف مسير آدريانا شروع به قدم زدن كرد. گوشي اش را بيرون اورد و شماره اي را گرفت.
-:الو... بيا دنبالم...! سر همون خيابوني كه پيادم كردي!
چند ثانيه صبر كرد تا جواب گرفت سپس تماس را قطع كرد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
در را باز كرد و وارد شد. با اولين قدمي كه در راهرو گذاشت چراغ روشن شد. نگاهي گذرا به تصوير خود در آيينه كنار درب انداخت و مستقيم به سمت آشپزخانه به راه افتاد.
از كنار قفسه مشروبات و ميز ناهارخوري كرم گذشت و به كابينت ها رسيد. از كابينت بالايي ليواني برداشت و به طرف اوپن برگشت. چند قدم مانده جلوي يخچال ايستاد و ليوانش را تا نيمه آب كرد.
چند جرعه نوشيد. دو قدم عقب رفت و به ميز تكيه داد. چند لحظه ای در افکارش غرق شد. ابروانش را بالا انداخت و از آشپزخانه خارج شد.
چرخي دور ديوار زد و وارد اتاق خواب شد. پليورش را درآورد و روي تخت انداخت. ساعتش را از مچش باز كرد و همراه گوشي اش روي ميز گذاشت و با يك حركت روي تخت ولو شد.
خسته بود... مثل همه ي اين چند سال اخير... كاش ميتوانست چشمانش را روي هم بگذارد و بجاي همه ي اين سالها با خيال راحت بخوابد... بدون اينكه فكر شومي در سر داشته باشد...!
غلطي زد و به سمت بالكن برگشت. نگاهي به پنجره كه پشته پرده پنهان شده بود انداخت. دلش ميخواست ماه را تماشا كند اما سختش مي آمد كه بلند شود و پرده ها را كنار بزند.
مدتي بدون هيچ حركتي به پرده هاي شيري خيره شد. خودش هم نمي دانست به چه فكر ميكند. ناگهان به خود آمد و چشمانش را با شدت بست و پلكهايش را به هم فشرد. توهم رنگهاي بنفش و آبي و سبز و... مانند دوايري بي نظم در جلوي چشمانش ظاهر شدند.
به افكارش نظم بخشيد و چشمانش را باز كرد. تلخندي زد و كشوي سفيد رنگ را بيرون كشيد و عكسي را بيرون آورد. نگاه خيره اش را به عكس دوخت. صورتش تغيير حالت داده بود مثل بچه اي كه كار اشتباهي مرتكب شده باشد.
عكس را روي سينه اش چسباند و چشمانش را بست.
-:خيلي آدم مزخرفيم، نه!؟




ایران ، تهران ، سه سال پیش :


پویش با اضطراب پایش را تکان میداد. روی صندلی سیاه رنگ چرمی نشسته بود . مدام حرکت میکرد و صدای چرم در سکوت اتاق غرق میشد . نگاهی به دکور پشت میز انداخت. دراور سیاه که دو چراغ سیاه و تعدادی مجسمه حلقوی شکل روی آن قرار داشت. نور کمی از میان پرده های دیوار شیشه ای وارد میشد.
نمی دانست برای چه انجاست. اما اتاق فضای آرامش بخشی داشت. ناگهان در باز شد. پویش به سرعت به طرف در برگشت.
زنی با موهای دم اسبی و قهوه ای روشن و پوستی سبزه در آستانه در پدیدار شد. با غرور سرش را بالا گرفته بود. پویش ناخودآگاه از جا بلند شد. زن جلوتر آمد و روی صندلی چرخ دار آنطرف میز نشست. پویش به ارامی سلام کرد.
نگاهی به سر تا پای پویش انداخت و با حالت دستوری گفت: بشین...!
پویش مطیعانه نشست.
زن به صورتش خیره شد. انگار داشت زیر باندها را نگاه میکرد. گویی میتوانست صورت واقعی پویش را ببیند.
بعد از سکوتی طولانی گفت: دربارت از مهران شنیدم ، سرهنگ پویش آریا!
جا داشت پویش تعجب کند اما بعد از تمام اتفاقاتی که افتاده بود پویش به راحتی متعجب نمیشد.
-:شما...
زن میان حرفش دوید: من مادمازلم!
پویش به صورت زن خیره شد: صورتش نا اشنا بود اما این نام را قبلا شنیده بود. سعی کرد به یاد بیاورد:
"صنم : کلاغا گفتن می خواد برگرده پیش مادمازل.
کیا : مهران اشتباه می کرد که فکر می کرد می تونه بکشه کنار."
پویش زمزمه کرد: مادمازل...
مادمازل چشمانش را روی هم گذاشت: مهران پسرمه!
پویش به چشمانش خیره شد: برای چی من اینجام!؟
-:می خوام کمکت کنم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 

پوزخند نامعلومی زد: کمک...؟!
-:من و تو یه دشمن مشترک داریم که میخوایم نابود شه...!
ابروانش را بالا انداخت: رئیس!
-:چرا فکر کردی من این و میخوام؟
مادمازل از داخل کشو فلشی نقره ای بیرون کشید و تبلت روی میز را برداشت. هر دو را به طرفش گرفت.
-:یه نگاهی به این بنداز... بعدا درموردش با هم حرف میزنیم!
هر دو را مقابلش روی میز گذاشت و از جا بلند شد. بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. پویش نگاهی به تبلت انداخت. روی صفحه مشکی دوباره عکس صورت وحشت ناک آن مرد افتاده بود. ان را از روی میز برداشت و فلش را در دستش چرخی داد و وصلش کرد.
مادمازل از اتاق بیرون آمد و در شیشه ای مات که در چهارچوبه سیاه مهار شده بود را بست.
-:اون این کار و نمیکنه!
نگاهی به مهران که کمی انطرف تر به دیوار تکیه زده بود انداخت. جوابی نداد.
تکیه اش را از دیوار برداشت. دستانش را از جیب بیرون اورد و در حالیکه به طرفش میرفت یقه ی پیراهن سفیدش را مرتب کرد.
-: اون از ما نیست...! من خوب میشناسمش!
مادمازل در جواب لبخندی زد: هر کسی میتونه بد باشه... فقط باید بهش فرصت داد...
-:اون انتقام نمیگیره... خودشم بهت گفت!
-:الان انتقام تنها چیزیه که اون میخواد... خودشم این و خوب میدونه! اگه اینطور نبود من به خاطرش خودم و به زحمت نمی انداختم...! اون الان برگ برنده ماست!
-:اتش چی؟!
-:به جز رئیس ، بقیه هم دنبالشن... اما پیداش نمی کنن!
لبخندی زد: بهم اعتماد کن!
مهران در جواب نفسش را با حرص بیرون داد و سالن بلند و سفید رنگ را ترک کرد.
پویش فلش را به تبلت وصل کرد. به سرعت فایلی باز شد. اولین چیزی که توجهش را جلب کرد فایلی به نام کیا بود. به سرعت بازش کرد.
فایل صوتی درونش را هم همینطور.
ناگهان صدای فریادی سکوت اتاق را شکست: نامردا...!
صدای کیا بود. پشت فریاد صدای ضربه های پیاپی و سرفه های ناهنجار! ناگهان درمیان ضربه ها صدای شکستن استخوانی دل پویش را خراشید. صدای باز و بسته شدن در اتومبیل ، مدتی سکوت و بعد ترمز...
دوباره در باز شد. صدای پرت شدن چیزی روی زمین و برخوردش با اهنی سخت...
صدای مردی به گوش رسید: رئیس...! سوژه نابود شد!
مکثی کرد: فلش هم همینطور...
به سرعت دست روی دهانش گذاشت و سعی کرد اشکهایش را فرو بفرستد.
با بغض زمزمه کرد: کیا!
فایل بسته شد. خاطرات کیا به یکباره به سرش هجوم آوردند.
"-:پویش بهای این بازی جونت نیست.همه چیزته.همه کسته.عزیزاته!
همه می دونیم تو هم خوب بازی می کنی.ولی بهای شرکت تو این بازی خیلی سنگینه!
ولی اقا پلیسه تنهایی بد دردیه..."
پویش بینی اش را بالا کشید و اب دهانش را قورت داد.
به سراغ پوشه بعدی رفت و باز هم یک فایل صوتی به نام خجسته!
در ماشین باز و بسته شد. سپس در عقب باز شد. صدای باد شدیدی در گوشی پیچیده بود که کیفیت صدا را پایین آورده بود.
صدای کودکی در فضا پخش شد که با گریه فریاد میزد: دایی... دایی...
صدای خجسته که معلوم بود چندمتری فاصله دارد به گوش رسید : تمام پرونده ها اینجان ... ولش کنین ...
-: آروم بیارشون ...
صدای قدمهایی استوار و بعد صدای درگیری ...
و دوباره صدای گریه و فریاد : دایی ... دایی ...
-:میخوای سرما کلاه بزاری ... این چیه!؟ مگه نگفتم بدون اسلحه!؟
صدای تکاپو برای خلاصی درمیان باد گم شد.
-:پرونده ها درستن ...!
-:پس بزار بریم ...
-:اینا دست مونه اما چیزایی که تو کلته چی؟!
خجسته خوددارانه گفت: من به کسی چیزی نمی گم ... قسم ... بهزاد و ولش کنین ...
صدای گریه همچنان ادامه داشت.
-:بچه آزاده ... اما تو ...
-:عیب نداره... باهاتون میام... فقط اون و ولش کنین...
-:بچه رو ببر تو ماشین...
دوباره صدای باز و بسته شدن در!
-:دیگه یادت میمونه سرتو تو هر چیزی نکنی!
صدای ضربه و سپس پخش زمین شدن...
مدتی سکوت و بعد صدای گلوله...
صدای گریه ی کودک شدیدتر می شود و همزمان مشتهایی پیاپی که بر شیشه ی اتومبیل فرود می آیند...
ناگهان چیزی در ذهنش جرقه زد :" بهزاد نمی تونه حرف بزنه! واسه همین پرسیدم!"
قبل از اینکه تمام شود؛ قطعش کرد.
در باز شد و مادمازل وارد شد. پویش خودش را جمع و جور کرد.
پشت میز نشست: همش و دیدی!؟
پویش سرش را تکان داد: هنوز نه...!
-:بقیشم مثل همینه... اگه میخوای من برات تعریف کنم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-:بقیشم مثل همینه... اگه میخوای من برات تعریف کنم!
در اینصورت دردش کمتر بود.
پویش با سر تائید کرد.
-:در مورد سلطان... دخترش و گروگان گرفته بودن... اگه زودتر گم و گور نمیشد میکشتنش! دخترش و پس گرفت و قول داد از کشور بره...
طوفانم که خودت میدونه با النلاز یه تیر کشتنش... عماد کشتشون... میشناسیش که... از قیافش مظلومیت میباره! خانوادشم خودش کشته...
به زحمت لب گشود: میدونم...
مادمازل با لحن سردی ادامه داد: اینا فقط چند نفری بودن که تو میشناسیشون...!
ابروانش را بالا انداخت: میتونم یه لیست هزار نفره بهت بدم...!
-:تو که این مدارک و داری، چرا به پلیس نمیدیشون!؟
خنده ی احمقانه ای کرد: هنوزم نفهمیدی؟!
چینی بر پیشانی انداخت: کسی نیست که مجازاتش کنه...! تو یه بازیچه ای... یه سرپوش... تمام مامورایی که روی این پرونده کار میکنن همینطورن... معمولا واسه پرونده رئیس احمقترین ادم ممکن و مامور میکنن... نمی دونم چرا تو رو انتخاب کردن...!
پویش پوزخندی زد: شاید چوون به بد بودن و خیانت اعتقادی نداشتم!
-:شاید... اما حالا چی!؟
-:چرا با رئیس دشمنی!؟
-:سوالم و با سوال جواب نده...!
-:جواب من بستگی به جواب تو داره!
لبخندی زد: هفت-هشت سال پیش من دومین آدم مهم بودم... تا اینکه سر و کله این جوجه روس پیدا شد... حتی بلد نبود فارسی حرف بزنه... بعدش من همه چیز و از دست دادم... شدم نفر سوم! میخوام اونا برگردن...
-:نفر اول کیه؟!
-:اول جواب تو...
-:خودت جوابم و میدونی!
خنده سرشادی کرد: نفر اول مهم نیست... اول باید از پایینا شروع کنی!



*******

روم ، ایتالیا ، هم اکنون :

کوپه بی ام و سياه جلوي در ورودي توقف كرد. انريكو خطاب به فدريكو (fedrico) گفت:
-:همين دور و برا باش...!
-:چشم...
دربان در را گشود و انريكو پياده شد. كفش هايش برق ميزد. نگاهي به در ورودي انداخت. در دو طرف درب شيشه اي چرخان نگهبان هايي با يونيفرم كرم ايستاده بودند.
انريكو دستانش را از جيبهاي شلوارش بيرون آورد و به طرف پله ها به راه افتاد. از آنها بالا رفت. يكي از نگهبانها به او خوشامد گفت. انريكو لبخندي تحويل نگهبان داد و وارد شد.
طول سالن پر نور را طي كرد. مردي كه كنار پله ها ايستاده بود به طرفش آمد و با خوشرويي خوش آمد گفت:
-: به هتل ما خوش آمدين قربان...!
-:متشكرم! انريكو فريمان هستم!
مرد نگاهي به ليستش انداخت: اوه... بله قربان... لطفا از اين طرف!
با دست اشاره اي به بالاي پله ها كرد.
انريكو تشكر كرد و از پله ها بالا رفت. تلفيقي از صداي جمعيت و موسيقي دلنشين به گوش ميرسيد.
به طرف در بزرگ چوبي كنده كاري شده رفت. در باز شد و انريكو وارد شد. صداي موسيقي حالا بلندتر شده بود. دور تا دور سالن چشم چرخاند. گروه موسيقي درست رو به روي او روي سن مشغول نواختن بودند. اطراف سالن چند مجسمه سفيد رنگ از خدايان باستان رومي چيده شده بود. گارسون ها در ميان ميهمانان ميچرخيدند و سرويس ارائه ميدادند. هر كسي مشغول كار خودش بود.
انريكو بي توجه به ديگران در جستجوي آدريانا بود. و سرانجام او را يافت. در گوشه اي از سالن ايستاده بود و بر كارها نظارت ميكرد. در پارچه اي ارغواني پيچيده شده بود. روي تك ركاب پيراهن بلندش گل سينه ي نقره اي رنگي قرار داشت كه به كمك نور ها فوق العاده درخشان شده بود. موهايش را بالاي سرش جمع كرده بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 

انريكو بي توجه به ديگران در جستجوي آدريانا بود. و سرانجام او را يافت. در گوشه اي از سالن ايستاده بود و بر كارها نظارت ميكرد. در پارچه اي ارغواني پيچيده شده بود. روي تك ركاب پيراهن بلندش گل سينه ي نقره اي رنگي قرار داشت كه به كمك نور ها فوق العاده درخشان شده بود. موهايش را بالاي سرش جمع كرده بود.
انريكو با لبخند به طرفش رفت.
آدريانا كلافه نفسش را بيرون داد و به طرف در چرخيد. با ديدن انريكو كه به طرفش مي آمد لبخندي روي لبانش نقش بست. مردي كه با او مشغول صحبت بود را دست به سر كرد و به طرف انريكو گام برداشت.
-:خوشحالم كه دعوتم و قبول كردي!
-:منم همينطور...! اما مطمئني كه رئيست عصباني نميشه كه من و دعوت كردي!؟
آدريانا با اطمينان جواب داد: نه...!
پيشخدمتي به طرف آنها امد: آقا... خانوم... شامپاين ميل دارين!؟
آدريانا تشكر كرد و گيلاسي از داخل سيني برداشت. انريكو هم همينطور.
انريكو اشاره اي به مردي كه چند لحظه پيش با آدريانا مشغول صحبت بود كرد: مثل اينكه حسابي كلافت كرده!
-:اره... نمي دوني برنامه ريزي يه مهموني چقدر عذاب آوره...!
-:واسه همينه كه برنامه ريز مهموني استخدام ميكنن...!
انريكو كمي از شامپاينش نوشيد: راستي...! رئيس تو چرا اينكار و نمي كنه!
-:اون اعتقاد داره من و براي تموم كارايي كه تو ايتاليا داره استخدام كرده و برنامه ريزي مهموني هم جزء كارمه!
-:پس حسابي خستت ميكنه؟!
-:نه خيلي... پول خوبي ميده و فقط سالي دو-سه بار مياد روم...!
-:خيلي دوست دارم رئيست و ببي...
ناگهان مردي با كت و شلوار خاكستري به آنها نزديك شد: ببین کی اینجاست ... پیشگوی بورس!
انريكو حرفش را قطع كرد و به سمت مرد برگشت: آقاي فابيونوچي! از ديدنتون خوشحالم!
مرد درست رو به روي انريكو ايستاد و خطاب به آدريانا گفت: نگفته بودين آقاي فريمانم دعوته!
-:فكر نميكردم باهاشون آشنايي داشته باشين...!
مرد به انريكو خيره شد: دفعه بعد حتما شكستت ميدم!
-:فكر كنم بايد اول وكيلاتو عوض كني!!
-:تو فكرش هستم...
آدريانا: من و ببخشيد... بايد برم...!
-:خواهش ميكنم...!
-:باشه...!
آدريانا لبخندي تحويل انريكو داد و از آن دو دور شد.
فابيونوچي درحاليكه دور شدن آدريانا را تماشا ميكرد، پرسيد: دوست دخترته!؟
-:نه... دوستمه!
-:دختر خوشگليه... از دستش نده!
انريكو به طرف فابيونوچي برگشت و به صورتش چشم دوخت: شغلت و عوض كردي، مشاور شدي!؟
فابيونوچي خنديد: معلومه كه نه...!
و گارسون را صدا زد و گيلاسي ديگر برداشت: فكر ميكردم هر كسي رو اينجا ببينم جز تو!
-:چرا؟!
-:این و باید از خودت بپرسی!
-:دارم سیاست هام و عوض میکنم!
فابیونوچی سر تکان داد: خوبه...! دنیا باید نابغه های اقتصادی رو بشناسه!
انریکو در جواب لبخندی تحویلش داد.
فابیونوچی شراب قرمز را مزه مزه کرد و با لذت گفت: اوم...! شراب خیلی خوبی رو انتخاب کردن! 1980
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
گارسوني به آدريانا نزديك شد: خانوم كارتون دارن!
آدريانا سري تكان داد و بي معطلي به سمت زن جواني كه بدون هيچ هم صحبتي كنار مجسمه زئوس ايستاده بود حركت كرد. زن پيراهن بلند سرمه اي رنگي به تن داشت با دامني كمي پفي...!
زن موهاي مشكي اش را حالت داده بود و در يك طرف جمع كرده و روي شانه ي راستش رها كرده بود.
آدريانا به او نزديك شد: خانم...!
زن به طرفش برگشت: آدريانا... باهات كار داشتم!
-:بفرماييد...!
زن لبخند خشكي زد: يه مهمون غريبه بين جمعيت ميبينم...! تو خبر داشتي!؟
آدريانا خودش را جمع و جور كرد و گفت: بله... در واقع من دعوتش كردم!
زن ابروانش را بالا انداخت: بدون اجازه من!؟
آدريانا با شجاعت گفت: ميدونم از غريبه ها خوشتون نمياد اما اين مرد... به دردتون ميخوره!
-:اين و من تشخيص ميدم! حالا كي هست!؟
-:انريكو فريمان... پسر خونده آقاي توماس (Thomas) هستن !
زن سرش را بالا و پايين كرد: خوبه... ميتوني بري!
آدريانا مطيعانه جواب داد: بله خانم...!
خيلي سريع از او دور شد. زن لبخندي زد و در حاليكه به انريكو و فابيونوچي چشم دوخته بود به جمعي كه از او فاصله ي زيادي نداشت پيوست.
فابيونوچي شامپاينش را يك نفس سر كشيد و درخواست گيلاس ديگري كرد.
انريكو بي علاقه گفت: بهتره ديگه نخوري...!
فابيونوچي ضربه اي محكم به شانه ي انريكو زد: نگران من نباش آقاي فريمان... من ظرفيتم بيشتر از ايناست...!
انريكو پوزخندي زد: دفعه ي پيشم همين و گفتي...!
-:حافظت چه خوبه!
انريكو نفس عميقي كشيد: به هر حال من نمي خوام امروز با تو برم خونه... به جاي يه خانوم زيبا...!
فابيونوچي خنده اي كرد: اين و خوب اومدي...!
چشمان حيزش را به يكي از زنان حاضر در سالن دوخت و سرسري گفت: فعلا...!
منتظر جواب انريكو نماند و به سرعت از او دور شد و به سمت آن زن رفت. انريكو با بي علاقگي و كمي بيزاري او را با نگاه تعقيب كرد.
-:مرد منزجر كننده ايه...! سخت ميشه تحملش كرد!
انريكو با تعجب به طرف صداي زنانه اي كه از پشت سرش مي آمد برگشت. همان زن جوان با پيراهن سرمه اي!
در چشمان خاكستري اش خيره شد و لبخندي زد: شخصيت پيچيده اي داره!
زن قدمي به جلو برداشت و به انريكو نزديك شد: مي دونم قضاوت درباره ي آدما كار خوبي نيست اما...
حرفش را نيمه تمام رها كرد. نيم لبخندي زد: به هر حال به مذاق من خوش نمياد...!
-:چرا؟!
-:آدماي مبادي آداب و ترجيح ميدم!
-:فكر كنم شما انگليسي هستين...! مثل اونا مبادي اداب...!
زن لبخندش را بزرگتر شد: اوه... نه...! يادم رفت خودم و معرفي كنم...!
انريكو مشتاقانه و با لبخند به صحبت هايش گوش ميداد.
-:من ياس اریامنش هستم...! رئيس آدريانا جان...!
-:اوه... بله... من انريكو فريمان هستم...!
یاس لبخندش را پررنگ تر کرد: پیشگوی بورس! خوشحالم اینجا میبینمتون!
-:اختیار دارین...! منم درباره معامله های سودآورتون خیلی شنیدم!
-:شنیدم شما از طرف پدربزرگ پدری تون ایرانی هستین!
-:بله...!
-:دیدن یه هم وطن خوبه...! حتی اگه تا حالا ایران و ندیده باشه!
-:اما من چند باری به ایران سفر کردم...!
-:اطلاع نداشتم! نظرتون درباره ش چیه!؟
انریکو لبخندی زد: فوق العاده! نمیشه از عمارت منارجنبان چشم پوشید یا تخت جمشید!
-:بله ... ! شاهکار های معماری!
انریکو جوابي نداد. یاس هم چيزي براي گفتن نداشت. هر دو ساكت بودند و مدام اطراف را نگاه ميكردند.
انريكو نگاهي به اطراف انداخت. به تعداد زياد مهمانان، دسر هاي گران، پیش خدمت هایی که شامپاين و شراب فرانسوی سرو میکردند توجه ميكرد.
-:مهموني مجللي ترتيب دادين...!
ياس لبخند غرورآميزي زد. بادي به غبغب انداخت و گفت: 70 درصد معامله ها توي اينجور مهموني ها جوش ميخوره! هر چي مهموني باشكوه تر، قرار دادات بيشتر!
با لبخند ملايمي ادامه داد:
-: میتونم ازتون یه سوال بپرسم!؟
انريكو از شامپاينش كمي مزه مزه كرد.
-:البته!
-:چرا خیلی کم تو ملا عام حاضر میشین!؟
-: خوب... من فهمیدم مردم به پول و هوشم بیشتر اعتماد میکنن تا خودم!
-:اما کسایی هستن که دوست دارن شما رو ببینن! بهتره سیاستاتون و عوض کنین...!
انريكو سرش را به نشانه ي فهميدن تكان داد و لبخندي زد. نگاهي به اطراف انداخت و توجهش به آدريانا كه گوشه اي تنها ايستاده بود جلب شد.
با لبخند گفت: من و ببخشيد... آدريانا تنهاست...!
-:اوه... البته... خواهش ميكنم!
انريكو لبخند گرمي تحويل ياس داد و به طرف آدريانا به راه افتاد. ياس با گذشتن انريكو از كنارش به سمت او چرخيد و نيم نگاهي به آدريانا انداخت. برگشت و اشاره اي به مردي كه كنار در با كت و شلوار مشكي ساده ايستاده بود كرد.
مرد كه انگار منتظر اشاره ي ياس بود فوري از ميان مهمانان گذشت و به او نزديك شد.
-:بله خانوم...!
-:دربارش تحقيق كن...! همه چي رو ميخوام!
مرد سرش را تكان داد: بله خانوم! فقط خانوم...
ياس بدون اينكه نگاهي به مرد بيندازد گفت: بگو...!
-: تيموري اومده!
ياس بي تفاوت به طرفش برگشت: چطوري؟! چطوري جرات كرده!؟
مرد خواست جوابي بدهد كه ياس مانع شد: نمي خواد چيزي بگي! مي توني بري!
-:بله خانوم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 5 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  36  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA