انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 36:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  35  36  پسین »

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


مرد

 
ایران ، تهران ، سه سال قبل:


پویش پوزخندی زد: واقعا...؟ کی با این پرونده به من اعتماد میکنه...؟!
مادمازل کاملا جدی زمزمه کرد: اونا به تو اعتماد نمی کنن... به پولت اعتماد میکنن...
-:لازم نبود من و اینطوری کنی...
-:اینطوری رئیس بیشتر خوشش میاد... تو دقیقا مثل اونی... یه یتیم بی کس و کار تو یه کشور غریب...
-:چرا ایتالیا؟!
-:چون رئیس عاشق اونجاست... سالی دو-سه بار میره ایتالیا...




ایتالیا ، رم ، هم اکنون:







انریکو جلوی پنجره ایستاد و به ساختمانها خیره شد.
صدای مرد در گوشی پیچید: هیچی درموردش نیست... همه مادمازل و میشناسن اما کسی نمی دونه از کجا اومده یا اسم واقعیش چیه!
-:پس هیچی...
-:باید یکی رو پیدا کنم که به اونا مربوط بشه... بعد از روی اطلاعات اون پیداشون کنم...
انریکو تاملی کرد و گفت: ببین... تو بایگانی بیمارستان ... دنبال یه زنی به اسم مبینا بگرد... 4-5 سال پیش یه سال اونجا بستری بوده...
-:به خاطرِ؟!
-:مرگ مغزی...
-:فامیلیش؟
-:نمی دونم... باید پیداش کنی... دنبال شوهرش بگرد!
-:اعضاش و اهدا کردن؟
-:نمی دونم... فکر نکنم!
-:سخته... اما دنبالش میگردم!
-:خوبه... در ضمن ؛ دستمزدت و ریختم تو حسابت!
-:خوبه... من از مشتریای خوش قول خوشم میاد...
-:منم از آدمای وفادار خوشم میاد...
-:نگران نباشین آقای فریمان... رازهای مشتریام با من به گور میرن...
انریکو به طرف میز کار کرم رنگش برگشت: امیدوارم...
-:فعلا...
-:خداحافظ...
انریکو گوشی را قطع کرد و در جیبش قرار داد. آستین های پیراهن مشکی اش را کمی بالا داد و لب تابش را تا کرد و به سمت در رفت. وارد اتاق کنفرانس شد.
جی جی که جلوی screen ایستاده بود به طرفش برگشت. دونا و فدریکو بحث خود را نیمه کاره رها کردند و به طرفش برگشتند.
انریکو بی هیچ حرفی به سمت بالای میز رفت و روی صندلی راحتی مشکی نشست.
جی جی سکوت را شکست: انریکو من اطلاعاتی که بهم داده بودی رو بررسی کردم...
-:خوبه...
انریکو این را گفت و به سمت screen چرخید. دونا آرام خودش را به طرف فدریکو کشید.
-:این چشه؟!
با این حرف جی جی هم به دهانش چشم دوخت.
فدریکو آشکارا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: نمی دونم...
جی جی به طرف screen برگشت و با کنترلی که در دست داشت اطلاعات را بر روی صفحه آورد.
تصویر حدود 6-7 نفر را روی صفحه آورد. یه گروهه که تو ایران فعالیت میکنه... همه کاریم میکنه... قاچاق ، آدمکشی ، تجارت ، ... صاحب گروه یکی به اسم "رئیسه" ...
فدریکو بی تفاوت گفت: درستش رئیسه...
جی جی به طرفش برگشت. دونا هم همینطور.
-:چیه خوب... درستش رئیسه دیگه... فارسیه...
دونا: مگه تو فارسی بلدی؟!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
فدریکو نیم نگاهی به انریکو که به او خیره شده بود انداخت و گفت: یه کم...
جی جی: نمی دونستم...
-:خیلی چیزا هست که نمی دونی...
تصویر را با یک نمودار عوض کرد. این رئیس یا هر چی که هست یه امپراطوری کامل راه انداخته... اینا هم وزیراشن...
روی عکس پیرمرد نحیف و استخوانی روی ویلچر زوم کرد: علی محسنی . تو اداره پلیس سابقه زیادی داره... هر وقت چیزی رئیس و تهدید کنه ، اون مشکل و حل میکنه... برای خودش یه اکیپ بزرگ داره... آدماش وفادارن و بهش احترام میزارن... شایعه هست که اون همیشه میگه اگه کسی بتونه از زیر زبون آدماش حرف بیرون بکشه ، از دنیای مافیا میکشه بیرون...
دو تا دختر داره که الان تو مالزی درس میخونن. با زنش زندگی میکنه. همه میدونن کجاست اما کسی نمیره سراغش حتی پلیسا... چون مدرکی علیهش ندارن... یه جورایی وزیر دفاعه...
دونا: وزیر دفاع!؟
فدریکو: اون تمام خطرات و دفع میکنه...
دونا: از صورتش معلومه خیلی باتجربه ست... پیشونیش صافه پس سریع و منطقی عمل میکنه... ازش خوشم اومد...
انریکو لبخندی زد: از بقیشون بیشتر خوشت میاد.
جی جی عکس مردی که روی مبلی سلطنتی با رنگ قهوه ای و چوبی را بر صفحه آورد: قاسم کاظمی... یه جورایی یه سازمان جاسوسی داره... تو تمام باندها جاسوس دارن... به همین خاطر رئیس تقریبا از همه چیز با خبره... تو همه جا جاسوس دارن... حتی تو اداره پلیس... وزیر اطلاعات!
انریکو: دونا... نظرت چیه؟
دونا به صورت مربعی مرد خیره شد: فرد گراست... دوست نداره زیر دست کسی باشه... نمی دونم رئیس چجوری مهارش کرده... ابروهاش کمونیه پس از داستان لذت میبره... داستان های واقعی... نمیشه بهش اعتماد کرد...
-:فدریکو تو چی میگی؟
-:من میگم این یارو نقطه ضعفشه... میتونی باهاش به رئیس حمله کنی...
انریکو: خوبه...
جی جی رنجیده گفت: نظر من مهم نیست؟
انریکو لبخندی زد: نظرتو چیه؟!
-:من میگم هکشون کنیم... حتما تو کامپیوترشون چیزای مهمی هست...
-:روش خوبیه بهش فکر میکنم...
جی جی ادامه داد: سهراب پورمنصور... وزیر خارجه! سر همه ی قرارای رئیس میره... حتی بعضیا فکر میکنن اون خودش رئیسه! یه دیپلمات واقعیه... خیلی خوب معامله ها رو جور میده!
فدریکو: معلومه اهل زیرابیه!
دونا: آره... صورت دراز و کشیده... صبرش زیاده و مشکلات و خوب حل میکنه. صورت جذابی داره، تا تهش میره...
دونا نگاهی به ابروان صاف مرد انداخت: باهوشه... بدون فکر کاری نمیکنه!
انریکو: از میدون به در کردنش سخته!
جی جی : شاپور اصغر پور ؛ وزیر نیروهای انسانی... کماندوهایی تربیت میکنه که فوق العاده ان...
اشاره ای به فدریکو کرد: مثل تو...
فدریکو جوابی نداد.
جی جی: چیز زیادی درموردش نیست.
دونا: معلومه آدم سختگیریه... قانونمند و منظبت... سخت میشه به دستش اورد.
جی جی دوباره تصویر را تغییر داد: عماد فرید زاده ؛ وزیر ارتباطات... کارای کامپیوتریشون و میکنه...
لبخند شادی زد: ازش خوشم اومد...
فدریکو: چون مثل خودته!
-:آره... باهوش ترین آدم گروه...
فدریکو خواست چیزی بگوید که انریکو پادرمیانی کرد: فکر کنم یه جنگ حسابی باهاش داری...
-:فکر نکنم... این یارو دانشجو سخت افزار... با بچه مدرسه ای ها حال نمی کنم...
دونا نیشخندی زد.
جی جی عکس پسر جوانی را نمایش داد: عماد امیدوار... اسمشون یکیه... آدمکش و محافظ رئیس... نزدیکترین آدمش... میگن اولین کسی بوده که رئیس استخدامش کرده...
دونا به صورت ککی عماد خیره شد: بچه ست...
انریکو: 20-21 سال داره...
دونا: اما عصبیه... پرخاشگر و تندخو... نقطه ضعفای زیادی داره...
جی جی: یه جوری به آدم خیره شده ادم میترسه...
دونا: نگاه خیره شدید... ازش خوشم میاد... آسیب پذیره!
فدریکو: خیلی خوب... نظرم و عوض میکنم... این طعمه بهتریه! اما بهتر نیست بزاریمش آخر...
انریکو مصمم پرسید: چرا؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
فدریکو جوابی نداشت.
دونا بجایش جواب داد: چون صمیمیترین آدم رئیسه!
جی جی: و نفر آخر و بهترینشون... یاس آریامنش... تاجر مشهور ایرانی... اونم واسه رئیس کار میکنه ؛ وزیر بازرگانی!
دونا ناباورانه گفت: باورم نمیشه... آریامنش جزء گروه رئیس باشه...
فدریکو حرفی نزد.
جی جی پرسید: میشناسیش؟
-:معلومه... از اون آدمای پر نفوذ... محاله چیزی بخواد و به دست نیاره! تو معامله ها جوری حرف میزنه که جز قبول کردن معامله چاره ی دیگه ای نداره!
انریکو: درسته...!
مکثی کرد و سپس رو به جی جی ادامه داد: ادامه بده!
جی جی نموداری ظاهر کرد. تصویر همه ی افراد رئیس در زیر شاخه های نمودار ظاهر شدن.
جی جی با شیطنت گفت: اینم تصویر کامل امپراطوری...
اشاره ای به زیر مجموعه ها کرد: اینا وزرا و...
دستش را کمی بالا تر برد و به خانه ی خالی که فقط اسم رئیس در آن به چشم میخورد اشاره کرد: ... و اینم پادشاه...
انریکو لبخندی زد: پادشاه نه... ملکه!
هر سه با هم یکصدا گفتند: ملکه!؟
انریکو screen جلوی رویش را روشن کرد و فلشی ار جیب شلوار خاکستری اش بیرون آورد و به آن وصل کرد.
انریکو: جی جی... مرسی... بقیش و خودم ادامه میدم!
جی جی لبخندی زد: باشه...
چند قدم برداشت و روی صندلی پشت به اسکرین نشست. چرخی زد و به سمت ان برگشت.
انریکو از تصویر یاس کپی برداشت و داخل خانه رئیس گذاشت.
-:آتش بینش نیا... رئیس...!
دونا: یعنی رئیس همون یاسه...
با لحن تحسین آمیزی ادامه داد: فوق العاده ست... کی شک میکنه که اون همون رئیسه!
انریکو: آتش بینش نیا... تو مسکو درس خونده، گروه و از پدرش به ارث برده... تعداد خیلی کمی هستن که میدنن رئیس کیه... قبلا فقط تو دنیای قاچاق و مافیا کار میکرد اما حالا تجارت میکنه... حالا قدرتمند تر و مشهورتر شده...
فدریکو: و زمین زدنش آسونتر...
انریکو نگاهی به فدریکو انداخت که به آتش خیره شده بود: دقیقا... حالا اون شکننده هست...
دونا: اما میتونه دست ما رو هم ببره...
جی جی: به همین خاطر باید از پایین شروع کرد... چون وقتی بهش برسی بلدی چطوری با شیشه شکسته بازی کنی...!
فدریکو نیشخندی زد: نه... راه افتادی!
جی جی هم لبخندی نثارش کرد.
جی جی: خوب... قراره از کجا شروع کنیم...
انریکو: از یاس...
فدریکو: اتش؟
انریکو: نه... یاس... باید باهاش تجارت کنیم و وارد گروه بشیم!
کسی چیزی نگفت. انریکو لبخند بر لب به رو به رو خیره شد.
انریکو از اتاق خارج شد. بقیه هم به دنبالش ؛ هر کسی سر کار خویش.
دونا به دنبال انریکو روان شد.
-:باید باهات حرف بزنم...
انریکو در اتاقش را گشود و کنار کشید. دونا وارد شد و انریکو هم به دنبالش.
دونا روی صندلی سیاه که طرح چوب هم داشت نشست.
بی مقدمه شروع کرد: درباره فدریکو فکر کردی...
انریکو بی علاقه پشت میز نشست: دونا... فدریکو از خودمونه...!
دونا: من که چیزی نمی گم... فقط با ما رو راست نیست... همین چند دقیقه پیش... جوری رفتار میکرد که انگار از قبل همه چی رو میدونه... درباره رئیس و حتی بیشتر...
انریکو پرونده در دستش را زمین گذاشت و به دونا خیره شد: تو چرا به فدریکو اعتماد نداری!؟
-:تو چرا به ما اعتماد نداری؟
انریکو جا خورد اما بروز نداد: من به شما اعتماد دارم!
-:انریکو... با من بازی نکن... تو به هیچ کدوم از ما اعتماد نداری... هیچ وقت همه چی رو بهمون نمیگی...
-:دونا... باور کن من به شما بیشتر از همه اعتماد دارم ، فقط...
دونا بی صبرانه چشم به دهان انریکو دوخت.
-:فقط نمی تونم همه چی رو به کسی بگم...
-:به این میگن مشکل اعتماد داشتن...
انریکو جوابی نداد و سعی کرد با پرونده ها مشغول باشد.
دونا از جا بلند شد و به سمت میز طرح چوب انریکو گام برداشت و روی ان کمی خم شد و دستانش را حایل کرد.
-:درباره ی فدریکو فکر کن... ما دوستاشیم... اگه مشکلی داره ما باید بدونیم... باید کمکش کنیم!
انریکو سربلند کرد و به چشمان تیله ای دونا خیره شد. دونا آرام سرش را بالا و پایین تکان داد و سریع از اتاق خارج شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
یاس پایش را روی پدال ترمز فشرد. لاستیکها روی آسفالت کشیده شدند و دود به راه انداختند. یاس بی توجه از ماشین پیاده شد. کلاه کاسکتش را از سر بیرون کشید وموهایش را تکانی داد تا به حالت قبلی برگردند.
لبخندی زد و درحالیکه به سمت متصدی میرفت دستکشهایش را درآورد و داخل کلاه انداخت.
-:چطور بود؟
-:مثل همیشه عالی... ولی یکی رکوردت و شکسته!
-:چی؟! کی؟
متصدی تبلت را به طرفش گرفت: آقای فریمان... با 1 دقیقه و 20 ثانیه...
یاس نیم نگاهی به جدول انداخت و با حرص به طرف کافی شاپ به راه افتاد. یقه اش را باز کرد تا کمی خنک شود.
پشت میز نشسته بود و با بستنی اش بازی میکرد.
ناگهان شخصی جلوی میزش ظاهر شد. یاس سر بلند کرد. انریکو درحالیکه لباس رالی قرمز رنگی به تن داشت و سیندی را در آغوش کشیده بود کنار میزش ایستاده بود.
-:ببین کی اینجاست...! خانم آریامنش! چه تصادفی!
یاس بی علاقه گفت: من به تصادف اعتقاد ندارم...
انریکو: میتونم بشینم؟
-:البته...
انریکو صندلی را عقب کشید و روی آن نشست. درحالیکه مشغول نوازش سیندی بود گفت:
-:منم به تصادف اعتقادی نداشتم تا اینکه با آدریانا اشنا شدم و اون درست من و آورد وپیش شما!
-:میخواستین من و ببینین؟
-: دیدن یه هم وطن تصادف نیست؟!
یاس لبخندی زد: البته!
مکثی کرد و ادامه دادک گربه تون خیلی زیباست... نژاد پرشین...
-:گربه اصیل ایرانی...
-:اسمش چیه؟
-:سیندی...
یاس کمی خم شد و سیندی را نوازش کرد.
-:درباره ی گربه ها خیلی میدونین...!
یاس لبخندی زد: نه خیلی... در سطح ابتدایی...
-:اونا خیلی بامزه ان... همینطور با وفا...
یاس در چشمان انریکو خیره شد و لبخندی زد.
-:زیاد میاین اینجا...؟
-:نه زیاد... من به رانندگی علاقه دارم اما مشغله کاری اجازه نمی ده... هر از گاهی میام اینجا!
-:من هر وقت میام ایتالیا میام اینجا... پیست تنها جاییکه میتونی بدون جریمه شدن قدرت ماشین و حس کنی...
-:همینطوره...! وقتی من تو آمریکا بودم همیشه به خاطر سرعت زیاد جریمه میشدم...
-:رانندگی تو جاده های بین ایالتی چیز دیگه ایه...!
-:آره... من یه بار بدوت توقف از ایلینوی تا میشیگان رانندگی کردم...
-:باید جالب میبوده...
-:تا حالا تو خیابونای سانفرانسیسکو رانندگی کردین؟
-:نه... اما شنیدم جالبه...
-:واقعا جالبه... وقتی با سرعت رانندگی میکنی... جاهایی که ماشین از آسفالت جدا میشه... واقعا آدم فکر میکنه داره پرواز میکنه...
-:مدت زیادی آمریکا بودین؟
-:از 11 سالگی
-:تنها؟
-:بله!
-:باید سخت میبوده؟!
-:نه خیلی... من خانواده ای نداشتم اما دوستای زیادی داشتم!
-:چرا برگشتین!؟
-:فهمیدم که دنیا عوض شده... الان هر کی پولدارتره، دوست داشتنی تره... همینطور فهمیدم آدما به خاطر پول چه کارایی که نمیکنن...
یاس لبخند مهربانی زد: مثل اینکه از دست یکی خیلی عصبانی هستین!
انریکو لبخندی زد: مهم نیست... من الان سعی دارم مثل پدرم باشم و چیزایی که اون داشت و دوباره به دست بیارم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
انریکو سوار بر فراری مدل کالیفرنیای خود از پارکینگ خارج شد. چند بلوک آنطرف تر یاس را مشعول قدم زدن یافت. پیراهنی به رنگ بژ همراه با کت مشکی بر تن داشت.
انریکوجلوی پایش ترمز کرد و بوق زد. یاس به طرفش برگشت. با دیدنش چند قدم به او نزدیک شد. عینک افتابی کرم رنگش را برداشت.
-:افتخار میدین!؟
یاس لبخندی زد: رانندم منتظرمه!
انریکو لبخند جذابی زد: میتونه منتظر بمونه!
یاس لبخندی زد و سوار شد. گوشی اش را بیرون اورد و به راننده اش دستور داد برگردد.
بعد از مدتی سکوت یاس به حرف آمد.
-:میتونم پخش و روشن کنم!
انریکو لبخندی زد: البته!
یاس ارام دکمه پخش را فشرد که ناگهان از جا پرید. موسیقی با صدای به شدت گوشخراشی یاس را سورپرایز کرد.
انریکو به سرعت صدای پخش را کم کرد: متاسفم فکر نمیکردم انقدر بترسونتتون!
یاس دستی به موهایش کشید: نه... فقط غیره منتظر بود! مثل اینکه زندگی تو آمریکا شما رو به یه آمریکایی تبدیل کرده!
انریکو لحظه ای چشم از جاده برداشت و به صورت یاس خیره شد: آمریکایی ها ادمای راحتی هستن...
-:من ازشون خوشم میاد...
-:منم همینطور... زندگی آمریکایی ایده آله...!
-:اما کافی نیست!
-:هوم...
-:برای آدمایی مثل من و شما یه زندگی پر از خوشگذرونی کافی نیست... ما دوست داریم مبارزه کنیم! به خاطر همینم برگشتی ایتالیا!
انریکو لبخندی زد: انگار خیلی خوب من و میشناسین!
-:شما رو نه... خودم و خوب میشناسم! من و شما وجه اشتراکات زیادی داریم!
-:همینطوره!
و دوباره مدتی سکوت!
انریکو:از پدرخوندم درباره شما شنیدم! انگار روابط زیاد خوبی ندارین!
یاس درحالیکه اطراف را مینگریست جواب داد: اهدافمون با هم فرق میکنه! شما چی!؟ شنیدم تو آمریکا خیلی کمکتون کرده!
-: درسته... اما زیاد با هم خوب نیستیم!
-:چرا؟!
-:زندگی خصوصی!
انریکو جلوی کاناپه ی کرم دراز کشیده بود و مشغول بازی ماهیگیری بود. موسیقی آرامی در حال پخش بود. انریکو قلاب را درون آب فرو برد. بعد از چند ثانیه ماهی بزرگی قلاب را گرفت. انریکو لبخندی زد.
-:حالا رئیس طعمه رو میگیره...
ناگهان ریتم اهنگ تند شد و لبخند انریکو بزرگتر!



*******



یاس پشت میز نشسته بود و با وقار مشغول بریدن استیک بود. تکه ی کوچکی را در دهان گذاشت و آرام مشغول جویدن شد.
لباس سیاه بلندی به تن داشت که دور کمرش ملیله دوزی شده بود و برق میزد.
صدای موسیقی آرامش بخش ویلون فضای رستوران را پر کرده بود. ناگهان موبایلش زنگ خورد.
یاس کیف دستی مشکی اش را از روی صندلی دیگر برداشت و موبایلش را بیرون آورد.
-:الو...
-:فهمیدم ماجرا چیه! پدر فریمان و اقای توماس با هم شریک بودن. بعد شراکتشون به هم میخوره و فریمان ورشکست میشه! شایعاتی هست مبنی بر اینکه توماس باعث ورشکستگی فریمان بوده! البته اون بعد از مرگ فریمان حواسش به انریکو بوده... اون و فرستاده امریکا درس بخونه و خرجشم میداده!
-:من باید الان اینا رو بفهمم!؟
مرد جوابی نداد.
-:بیشتر درموردش تحقیق کن! دیگه نمی خوام چیزی از قلم بیفته!
-:بله خانم!
یاس بی هیچ حرفی تماس را قطع کرد و گوشی را روی میز کنار گیلاس آب رها کرد. گیلاس را برداشت و کمی آب نوشید.
با خود زمزمه کرد: دشمنت و نزدیکت نگه دار... توماس اون و تامین میکرده تا درباره پدرش نفهمه! زیرکانه ست! خوب آقای انریکو فریمان... دوست داری با هم بریم به جنگ اژدها؟!
لبخندی زد و دوباره از آب نوشید.




*******





ریتم کفش های پاشنه 20 سانتی قرمز رنگ روی مرمر های سیاه در میان هیاهوی اطراف گم میشد. یاس جلوی پیشخوان ایستاد.
سرش را بالا گرفت و به مرد پشت پیشخوان گفت.
-:میخوام آقای انریکو فریمان و ببینم!
-:وقت قبلی دارین؟
-:نه... اما اگه بهش بگین من اینجام... قبول میکنن...!
-:اما آقای انریکو هیچ کس و بدون قرار قبول نمی کنین!
دونا با کتی خاکستری و شلواری به رنگ سیاه به او نزدیک شد.
با دیدن یاس لبخندی زد: خانم آریا منش... خوشحالم که اینجا میبینمتون!
یاس لبخندی زد.
دونا دستش را به طرفش دراز کرد: دونا بوتزاتی هستم... دستیار آقای انریکو!
یاس دستش را به گرمی فشرد و او را لبخندی مهمان کرد.
-:از آشناییتون خوشبختم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-:از آشناییتون خوشبختم!
-:اومدین اقای فریمان و ببینین!؟
-:بله... اما انگار باید قرار قبلی داشته باشم...!
دونا به سمت مرد برگشت: مشکلی نیست! خانم آریامنش میتونن برن!
-:بله خانم...
دونا به طرف یاس برگشت.
-:متشکرم...
-:اقای فریمان از دیدنتون خوشحال میشن!
-:بازم ممنون!
یاس لبخندی تحویل دونا داد و به سمت آسانسور رفت.
دونا درحالیکه دورشدن قامت خوش فرم یاس را که در پیراهنی به رنگ یاقوت پیچیده شده بود را نظاره گر بود زمزمه کرد.
-: بازی شروع شد...
مرد پرسید: چیزی گفتین خانم!؟
دونا به طرفش برگشت: نه... فقط وقتی رفت بهم اطلاع بده!
-:چشم خانم!


*******



تقه ای به در چوبی و شیشه ای خورد و بلافاصله در باز شد. یاس با لبخند ملیحی وارد شد.
انریکو لبخندی زد و از جا بلند شد: خانم آریامنش... غافلگیرم کردین!
پیراهنی سفید با جین آبی ساده بر تون داشت.
یاس چند قدم جلو آمد: میدونم که باید اطلاع میدادم اما وقت نداشتم... درواقع شب برمیگردم ایران... به همین خاطر مجبور شدم بی اطلاع بیام!
انریکو لبخندی زد: خواهش میکنم!
اشاره ای به صندلی کرد: بفرمایید!!
یاس آرام جلو آمد و روی صندلی نشست. انریکو هم همینطور.
به صندلی تکیه داد و گفت: این ملاقات و مدیون چی هستم!؟
یاس با حالتی جدی گفت: بی مقدمه میگم! میخوام باهاتون شریک بشم!
انریکو نیم لبخندی زد: شریک؟! شریک چی؟
-:شنیدم قراره چندتا طرح عمرانی تو لندن شروع کنین ؛ تبدیل خانه های ویلایی به آپارتمان! لندن بازار کار خوبی برای این کار داره و من میخوام توش سهمی داشته باشم... اما متاسفانه وقتی برای این کار ندارم... درواقع من میخوام تو این کار سرمایه گذاری کنم... 50 درصد پروژه رو در نظر دارم!
-:ما تازه با هم آشنا شدیم و شما تو سومین جلسه آشناییمون بهم پیشنهاد شراکت میدین اونم با همچین قیمتی!
یاس لبخندی زد: برای شناختن یه تاجر نیازی نیست باهاش زیاد رفت و آمد داشته باشین... فقط کافیه برق چشاش و ببینین!
انریکو ابروی راستش را بالا انداخت: اما میدونین من درمورد این شراکت چی فکر میکنم!؟
یاس سرش را کمی خم کرد و منتظر ادامه حرف ماند.
-:فکر میکنم شما درباره روابط من و پدرخوندم تحقیق کردین... و با خودتون فکر کردین کی بهتر از پسرخوندش برای زمین زدنش که از قضا ازش کینه به دل داره!
یاس لبخند پررنگی زد: آدم باهوشی هستین!
-:به نظر من پیشنهاد خوبیه... اما من شرط دارم!
یاس دهان کجی ای کرد: این معامله به نفع هر دو طرفه پس کسی نمیتونه شرطی تعیین کنه!
-:اما شرایط من به نفع شما هم هست!
-:میشنوم!
-:میخوام تو بازار ایران باهاتون شریک بشم...
-:تو بازار ایران؟! چرا؟
-:چون من چندتا نابغه اون بیرون دارم که پیش بینی کردن تجارت تو ایران سود آوره هر چند سخته! میخوام شما کمکم کنین تا این سختی ها کم بشن...
سرش را کمی خم کرد و لبخندی زد: میدونم که میتونین!
-: و این برای من چه سودی داره!؟
-:فکر نمیکنین شراکت من و شما میتونه دنیای تجارت و تغییر بده!
یاس چشمانش را روی هم گذاشت: قبول... سعی میکنم هفته ی بعد به ایران مسافرت کنم تا با هم بیشتر صحبت کنیم!
یاس از جا بلند شد: مشکلی نیست... امیدوارم هر دو طرف از شراکت راضی باشن...
انریکو از جا بلند شد و لبخندی زد: همینطور خواهد بود...
انریکو دستش را به طرفش دراز کرد. یاس کمی جلوتر آمد و با او دست داد.




*******



هر سه دور میز کنفرانس نشسته بودند. جی جی مشغول بازی با تبلتش بود. فدریکو و دونا مشغول صحبت بودند.
دونا تماسش را قطع کرد و گوشی اش را روی میز گذاشت. فدریکو کنجکاو به او خیره شده بود.
دونا لبخندی زد: ادموند بود... پسری که شب باهاش شام خوردم... انگلیسیه!
-:نظرت درموردش چیه؟
-:مرد خوبیه... وکیل یه شرکت انگلیسیه... به خاطر قرارداد اومده اینجا! اما خوب...
فدریکو: خوب...
دونا: زیادی عادیه... !! خیلی راحت میتونم ذهنش و بخونم!! حتی سعی نمیکنه تفکراتش و پنهون کنه!
فدریکو لبخندی زد: ادمای معمولی خسته کننده ان... ادمایی که هیچی از دنیا بارشون نیست...
دونا تائید کرد و خواست چیزی بگوید که در باز شد و انریکو وارد شد.
چند قدم جلو امد و جلوی میز استاد. لبخندی زد و کتابهایی که در دست داشت را روی میز قهوه ای به سمت جی جی و فدریکو سر داد. فدریکو کتاب را برداشت و به روی جلدش خیره ماند. دونا کنجکاوانه از میان دستان فدریکو سرک میکشید.
جی جی تبلت را کنار گذاشت و کتاب را در دست گرفت و بلند گفت: راهنمای سفر به ایران!؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 

انریکو: آره... داریم میریم ایران!
فدریکو ناخودآگاه بلند گفت: ایران!؟
انریکو به صورتش خیره شد: ایران...
دونا: چرا به من ندادی!؟
-:چون تو نمیای...!
-:چرا؟!
-:من اینجا بهت نیاز دارم. باید وقتی نیستم حواست به شرکت باشه...
-:اما من نمی تونم...
-:دونا تو میتونی از طرز نشستن یه آدم بگی چجور آدمیه... یا میتونی با حرف زدن باهاش بگی به چی فکر میکنه! اداره کردن یه شرکت از این آسونتره!
فدریکو که تا به حال مشغول ورق زدن راهنمای سفر بود کتاب را بست و روی میز رها کرد: انریکو... باید باهات حرف بزنم... خصوصی!
-:بعدا...
جی جی تبلتش را کنار گذاشت و گفت: میدونستین ایران کمترین روابط بین الملل و داره!
انریکو بی توجه گفت: دروغه! کمتریش مال کره شمالیه!
جی جی کوتاه نیامد: اصلا ایران اینترنت سراسری نداره و سرعت اینترنتش پایین ترین سرعت ممکن و داره! من با این اینترنت پیر میشم!
-:برات adsl میخرم!
-:حالا اینا به کنار... من که فارسی بلد نیستم!
انریکو لبخند ملیحی زد: من به قابلیتات اعتماد دارم!
دونا معترضانه گفت: اما انریکو...
جی جی میان حرفش پرید: چرا جای من دونا رو نمی بری؟ بدرد بخورترم هست!
-:تو نمیتونی شرکت و اداره کنی اما دونا میتونه!
-:ان...
-:دیگه کافیه! من با توجه به قابلیتاتون این و برنامه ریزی کردم!
جی جی: مگه بازی بسکتباله!؟
انریکو جوابی نداد.
-:خوب... حالا برین آماده بشین!
جی جی و دونا معترض از جا بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند. انریکو به فدریکو خیره شد.
-:تو نمیری!؟
فدریکو به چشمانش خیره شد: چرا داری این کارو میکنی!؟
-:منظورت چیه!؟
-:تو که میدونی من نمی تونم برگردم ایران!
-:فدریکو... من تمام سوابقت و پاک کردم... تازه اسمتم عوض شده! کسی دنبالت نیست!
-:انریکو... من نمی تونم ریسک کنم!
-:مگه بهم اعتماد نداری!؟
فدریکو فقط سر تکان داد و در دل با خود گفت: من به خودمم اعتماد ندارم!



ایتالیا ، رم ، دو سال پیش:



انریکو پای راستش را روی پای چپش انداخت.
انریکو: من بهترین و قابل اعتماد ترین مبارزت و میخوام!
مرد پکی به پیپش زد و دودش را بیرون فرستاد.
-: می دونین این مبارزا منبع درامد منن... نمیتونم به راحتی از دستشون بدم... مگه اینکه ارزشش و داشته باشه!
-: مطمئن باش که ارزشش و داره!
-: پس بهتره در مورد قی...
سروصدایی از بیرون مانع ادامه بحث شد. صدای درگیری و فریاد.
انریکو کنجکاو به در چوبی خیره شد. از میان دود سیگار که اتاق را پر کرده بود در به زحمت دیده میشد.
مرد پیپ را کنار گذاشت و خواست حرکتی بکند که در با شدت باز شد و به دیوار خورد. فدریکو با حالتی عصبی و درحالیکه غرق عرق بود وارد شد و مستقیم به سمت مرد که روی مبل قهوه ای نشسته بود رفت.
مرد لبخندی زد: خوشحالم که دوباره میبینمت!
فدریکو نزدیکتر آمد: من نیستم... بهت گفتم که پاتو از زندگیم بکش بیرون! من دیگه مبارزه نمی کنم!
مرد با آرامش دوباره پیپش را روشن کرد: مسافر کشی با یه تاکسی غیرقانونی برات آسونتر از استفاده از تواناییاته!؟
فدریکو با صدایی دورگه گفت: این زندگی منه! این دفعه ادمات و بفرستی سراغم ، بهت قول میدم یکیشونم برنمیگرده!
مرد پوزخندی زد. انریکو بی توجه به فضای متشنج اتاق لبخند رضایت بخشی زد و به صورت فدریکو خیره شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 

فدریکو وارد کوچه ای تنگ شد. محله فقیر نشینی بود این را میشد از وضع ساختمانها فهمید. کوچه رفته رفته تنگ تر و تاریکتر میشد. بالاخره جلوی دری که قبلا آبی رنگ بود ایستاد. آرام دست درجیبش فرو برد و کلیدی بیرون آورد. صدای قدمهایی که نزدیک میشدند را حالا بهتر میشنید. کسی از چند دقیقه پیش تعقیبش میکرد. کلید را بین انگشتانش چرخاند و آن را لای دو انگشت اشاره و میانی دست راستش گرفت ؛ طوریکه دندانه های آن به سمت بیرون باشد.
صاحب قدم ها حالا فقط چند قدم با او فاصله داشت و باز هم بی مهابا نزدیک میشد. فدریکو دست دیگرش را مشت کرد. دو قدم مانده بود. میتوانست سایه ی تاریک مرد را ببیند. به سرعت چرخید و با دست راست مشتی حواله ی فرد کرد. انریکو به سرعت جاخالی داد و با آرنجش ضربه ای به سینه ی فدریکو زد.
فدریکو بی معطلی بازو و آرنجش را گرفت و او را به دیوار چسباند.
-:هی... صبر کن... میخوام باهات حرف بزنم!
فدریکو صورتش را بیشتر به دیوار فشرد: تو کی هستی!؟
-:یه دوست!
-:من دوستی ندارم!
-:اگه ولم کنی میتونی پیدا کنی!
فدریکو کمی از فشار دستش کاست. انریکو از فرصت استفاده کرد و خود را از دست فدریکو رهاند.
به طرفش برگشت و به صورتش خیره شد. کت خاکستری اش را تکاند.
-:من انریکو فریمان هستم!
-:خوب!؟
-:میخوام برام کار کنی!
فدریکو چوزخندی زد: فکر کنم کری... من دیگه نیستم!
روی برگرداند برود که انریکو گفت.
-:میخوام رانندم بشی! شنیدم ویزا نداری و داری رو تاکسی دوستت کار میکنی!
فدریکو در سکوت به حرفهایش گوش فرا میداد.
-:میتونم برات ویزا جور کنم... حقوق خوب... خونه... میشی یه شهروند قانونی رم... حتی میتونم گذشتت و پاک کنم!
فدریکو با شنیدن این جمله به طرفش برگشت: ازم چی میخوای؟!
-:گفتم که... میخوام رانندم بشی! من یه ادم مطمئن میخوام که بتونم بهش اعتماد کنم... کسی که به وقتش زرنگ باشه...
-:مگه چیکاره ای؟
-:الان چیز زیادی نیستم... اما قراره بشم...
-:من با مافیا کار نمیکنم!
-:خوبه چون منم ازشون خوشم نمیاد!
فدریکو خواست حرفی بزند که انریکو مانع شد. دست در جیب داخلی کتش فرو برد و کارتی را بیرون کشید.
-:فردا صبح بیا اینجا... میتونیم درباره ی حقوق و مزایات حرف بزنیم!
-:من هنوز قبول نکردم!
-:تو الانشم داری به یه زندگی خوب فکر میکنی با حقوقی که من بهت میدم.
روی برگرداند که برود اما ناگهان برگشت: راستی اسمت چیه؟
-:فدریکو...
نگاه مشکوکش را به او دوخت: اسم واقعیت؟!
فدریکو پوزخندی زد: میفهمی!



ایتالیا ، رم ، هم اکنون:



انریکو روی صندلی نشست و چرخی زد. ناگهان صندلی را نگه داشت و به کتابخانه سفید رنگ مملو از کتاب خیره شد. از جا بلند شد و به طرف آن رفت. در شیشه ای مشبک آن را گشود و در میان کتابها دنبال کتابی گشت. انگشتش را روی شیرازه ی کتابها میکشید که ناگهان روی کتابی با جلد قهوه ای و هاله های طلایی ایستاد.
کتاب را با دقت بیرون کشید و لایش را باز کرد. در صفحه اول کنار جمله ی معروف راب روی دستنوشته ای به چشم میخورد.
" همه ی مردان با افتخار پادشاه هستند اما همه ی پادشاهان صاحب افتخار نیستند " (راب روی)
" انریکو جان... این جمله همیشه یادت باشه... هرکاری میخوای بکنی افتخارت و از دست نده! اگه میخوای تجارت کنی ، با افتخار تجارت کن. اگه میخوای خلاف کنی ، با افتخار خلاف کن... پدرت مرد با افتخاری بود. من به داشتن دوستی مثل اون افتخار میکنم! امیدوارم به تو هم بتونم افتخار کنم!!" پدر خوندت : البر توماس
انریکو لبخندی زد و کتاب را روی میز گذاشت. گوشی اش را بیرون اورد و شماره ی توماس را گرفت.
-:الو...
-:سلام... انریکو ام!
-:سلام! چی شده یاد ما کردی!؟
-:من همیشه یادتونم!
توماس جوابی نداد. انریکو مکثی کرد و ادامه داد:
-:راستی... دارم بازیم و شروع میکنم!
-:خوبه... امیدوارم موفق بشی!
نفسش را بیرون داد: اما حرفایی که بهت زدم یادت نره! به هر قیمتی انتقام نگیر! قیمت تو خیلی بیشتر از انتقامه!
-: میدونم... زنگ زده بودم همینا رو بهم یادآوری کنین!
-: پسرم... تو عاقلتر از از این هستی که بخوای عروسک کسی بشی! هیچ وقت اجازه نده کسی کنترل ذهنت و به دست بگیره یا کنترل قلبت و! حتی یه زن!
-:البر... هر وقت بهت زنگ زدم... میشه این حرفا رو دوباره بهم بگی!
-:چرا!؟
-:نمی خوام گم بشم!
-:نترس... گم نمیشی! هر وقت گم شدی بیا پیشم... من همیشه یه چراغ روشن واست نگه داشتم!
-:ممنونم!
-:من ممنونم! تو چیزایی بهم دادی که یه عالمه پولن نمی تونست بهم بده!
انریکو لبخندی زد.
صدای مردی در گوشی پیچید: جناب توماس... قرار شامتون الانه!
توماس: پسرم من باید برم! رفتی ایران من و فراموش نکن!
-:حتما! خداحافظ!
-:مواظب خودت باش!
انریکو گوشی را قطع کرد. دوباره روی صندلی سفید رنگ نشست و به جملات قبل خیره شد.
شنیدن کلمه ی پسرم لذت بخش بود ؛ حتی از زبان یک غریبه! غریبه ای که درمیان این همه دروغ به او اعتماد داشت. کسی که مطمئن بود با او رو راست نیست!
روزی که یک غریبه از همه به تو آشنا تر باشد...
روزی که تنها او خوبی تو را بخواهد...
روزی که به او پناه ببری...
آن روز او دیگر غریبه نخواهد بود...
او دوستی در دور دست است !!!!!!!!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 

انریکو ساکش را تحویل قسمت بار داد و به طرف دونا برگشت.
-:انریکو... چرا باید بری؟ باور کن من نمی تونم!
انریکو لبخندی زد: فکر میکنی من چی کار میکنم! ببین ساده ست! فقط تحلیل همه ی کارشناس ها رو ببین و ازشون نتیجه گیری کن! خیلی آسونه...
-:آخه اگه یکی یه چیز گفت و اون یکی یه چیز دیگه چی!؟ اون وقت چیکار کنم؟
-:اون وقت بهم زنگ بزن...
جی جی هندز فری را از گوشش درآورد: انریکو! پیشنهاد من هنوز سرجاشه ها! اگه بخوای میتونی جای من دونا رو ببری! من اصلا ناراحت نمیشم!
انریکو به طرفش برگشت: ولی من ناراحت میشم!
به طرف دونا برگشت: ببین میتونی کاری بکنی این بچه مخ من و بخوره!
دونا نیشخندی زد.
جی جی بی اهمیت ادامه داد: اما انریکو من جدیم! ببین ایتالیا و ایران دوتا کشور متفاوتن...! حتی زبونشون! من نمی تونم تو ایران زندگی کنم!
-:اون کتابی که بهت دادم کمکت میکنه!
-:کتاب...!؟ اگه من بخوام از توی اون دنباله یه لغت بگردم عین احمقایی میشم که بعد یه روز بعد میفهمن طرف مقابلشون چی میگه! هان!؟
انریکو با لبخند سرش را به چپ و راست تکان میداد.
جی جی ادامه داد: اصلا نظرت چیه من برم ترکیه بعد از اونجا کمکت کنم!
دونا با تعجب پرسید: مگه ترکی بلدی؟!
-:نه... اما ترکیه اینترنت سراسری داره!
دونا بلند خندید. انریکو درحالیکه سعی میکرد خود را کنترل کند گفت: جی جی کم بهونه بیار... یالا الان هواپیما رو از دست میدیما!
دونا: فدریکو کجاست؟! هنوز نیومده!؟
جی جی به رو به رو خیره شد: بفرما... اومد!
انریکو و دونا به طرفش برگشتند. فدریکو درحالیکه شلوار جین ابی و پیراهن سفید به همراه جلیقه ی مشکی بر تن داشت به طرف آنها امد.
جی جی: عجب تیپی زدی!
انریکو: آره... خوشتیپ شدی!
جی جی: فکر کنم خیلی خوشحاله داره میره ته دنیا!
انریکو: هی! ایران ته دنیا نیست...
فدریکو به طرف دونا برگشت: نظرت چیه؟
دونا لبخندی زد: از کلاهت خوشم میاد!
-:ممنون!
-:هیچ وقت اینطوری لباس نمی پوشیدی! اتفاقی افتاده!؟
-:میخواستم یکی رو تحت تاثیر قرار بدم!
-:امیدوارم موفق بشی! چون من و که خیلی تحت تاثیر قرار دادی!
فدریکو لبخندی زد: موفق شدم!
فدریکو نگاهی به سر تا پای دونا انداخت. شلوار مشکی و بلوز حریر صورتی به تن داشت. موهایش را مثل همیشه روی سرشانه ریخته بود.
-:تو هم خوشگل شدی!
-:مرسی! راستی...
فدریکو به چشمانش خیره شد: هوم!
-:دیگه اینطوری رفتار نکن!
-:چی؟!
-:شاید تو ندونی... اما رفتارت یه جوریه که ممکنه اشتباه برداشت بشه!
فدریکو نیم لبخندی زد: باشه!
انریکو به طرف دونا قدم برداشت: خب... دیگه وقت رفتنه!
دونا به طرفش برگشت: موفق باشین...!
-:ممنون... تو هم همینطور!
انریکو دستش را به طرف دونا دراز کرد: تو بهترین جانشینم بودی! میدونم که میتونی!
دونا لبخندی زد و دستش را به گرمی فشرد.
جی جی به طرفشان آمد و گفت: خوش به حالت!
دونا با دستش موهای جی جی را به هم ریخت.
-:هی! چیکار داری میکنی!؟
-:مثل همیشه بی رقیب باش ! خب بالماسکه!؟
جی جی لبخندی زد: باشه...
و به سرعت دونا را مانند کودکی در آغوش کشید: دلم واست تنگ میشه!
دونا لبخندی زد: منم همینطور!
از آغوش جی جی بیرون امد. جی جی ساکش را برداشت و به طرف تحویل بار رفت.
دونا به طرف فدریکو برگشت: مثل بچه ها میمونه ، نه!؟
فدریکو با سر تائید کرد: ما تنها خوانوادشیم!
-:حیف شد... من این گروه و خیلی دوست داشتم!
-:ما برمیگردیم!
دونا لبخندی زد: میدونم...
فدریکو مکثی کرد. دو دل بود.
-:دونا...
-:هوم؟
-:میخواستم یه چیزی بهت بگم!
-:اوهوم...
-:دونا من... من...
دونا کنجکاو به دهان فدریکو چشم دوخته بود.
-:دونا... میخواستم بهت بگم که...
ناگهان صدای انریکو به گوش رسید: فدریکو...! عجله کن!
فدریکو مثل ماست وا رفت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
دونا اشاره ای به انریکو کرد: مثل اینکه داره صدات میکنه!
فدریکو سرش را به نشانه ی فهمیدن تکان داد.
دونا: به هر حال امیدوارم موفق باشی... و مثل همیشه قوی!
و دستش را در هوا مشت کرد.
فدریکو لبخندی زد.
دونا قدمی به او نزدیک شد و او را در آغوش کشید و سرش را روی سینه ستبر فدریکو گذاشت. فدریکو بی حرکت ایستاده بود.
دونا آرام زمزمه کرد: دوست دارم!
فدریکو چشمانش گرد شد و ارام زمزمه کرد: چی!؟
اما دونا نشنید و به حرفش ادامه داد: همتون و دوست دارم! شما خوانواده دومم هستین!
فدریکو لبخند تلخی زد: منم همینطور!
دونا از آغوشش بیرون آمد: خب دیگه بهتره بری!
فدریکو با سر تائید کرد و دسته چمدان مشکی اش را گرفت و کشید. هنوز چند قدم دور نشده بود که برگشت و گفت:
-: راستی... من بهت ایمان دارم... تو میتونی شرکت و اداره کنی!
دونا لبخند شیرینی زد: مرسی!
فدریکو سرش را تکان داد : مواظب خودت باش!
-:تو هم همینطور... و زیادم عصبانی نشو!
فدریکو نیشخندی زد: خداحافظ!
برگشت و به طرف انریکو و جی جی که آنطرف دستگاه بازرسی ایستاده بودند رفت. هر دو به او خیره شده بودند.



*******


فدریکو وسط جی جی و انریکو نشسته بود. صدای بلند موزیک جی جی آزارش میداد. فدریکو ضربه ای به بازوی جی جی که با ضرب آهنگ سرش را تکان میداد زد.
جی جی هندزفری را از گوش راستش بیرون اورد که باعث شد صدای آهنگ بلندتر به گوش برسد.
-:چیه؟!
-:هر وقت کر شدی بهم بگو!
-:باشه!
-:یکم کمش کن...! من اگه بخوام خودم اهنگ گوش میدم!
جی جی لبانش را به فشرد: باشه... پیرمرد!
و تا فدریکو خواست جوابش را بدهد دوباره هندزفری را در گوشش گذاشت.
فدریکو به طرف انریکو که ریز ریز مشغول خندیدن بود برگشت: واقعا آزار دهنده ست!
-:ولی نابغه ست!
فدریکو با سر تائید کرد: انریکو...!
-:بله!
-:میخواستم ازت یه چیزی بپرسم!
-:بپرس!
-:چرا اجازه ندادی دونا باهامون بیاد!
تا انریکو خواست حرفی بزند ادامه داد: نه... واقعیت میخوام!
انریکو به صندلی تکیه داد: چون یه مبارز نقطه ضعفاش و از خودش دور نگه میداره! چون جنگی که ما داریم شروع میکنیم توش جایی برای نقطه ضعفامون نیست!
فدریکو مشتاق به حرفهای او گوش سپرده بود.
انریکو سرش را به طرفش برگرداند و در چشمانش خیره شد.
-:چون دونا نقطه ضعفه توئه... و نمی خوام آسیبی ببینه!
فدریکو مشتاق به حرفهای او گوش سپرده بود.
انریکو سرش را به طرفش برگرداند و در چشمانش خیره شد.
-:چون دونا نقطه ضعفه توئه... و نمی خوام آسیبی ببینه!
فدریکو سرش را با تاسف تکان داد: چرا همیشه بجای دیگران تصمیم میگیری!؟
انریکو ابروانش را بالا انداخت: نمی دونم!
فدریکو عصبانی راست نشست و به رو به رو خیره شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 7 از 36:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  35  36  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA