انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 36:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  35  36  پسین »

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


مرد

 
فدریکو تلویزیون را خاموش کرد و نگاهی به صورت سیندی که جلوی پله ها نشسته بود و به او خیره شده بود انداخت.
-:هان چیه؟
سیندی میویی کرد و روی برگرداند و از پله ها بالا رفت. فدریکو نفسش را با حرص بیرون داد و خودش را ولو کرد.
-:انریکو! خدا بگم چیکارت نکنه... اول که مجبورم کردی با این بچه کار کنم ، بعدم من و کشون کشون آوردی ایران حالا هم با یه گربه هم صحبت شدم!
نیم نگاهی به پله های طبقه بالا انداخت. دو روز بود که جی جی با او حرف نزده بود. تمام مدت در اتاقش بود و فقط سر میز او را میدید ان هم به اصرار انریکو!
ارام زیر لب زمزمه کرد: هادی خان... باید اون موقع که با پول آدمکشی حال میکردی به امروز فکر میکردی!
از جا بلند و شد و از پله ها بالا رفت. جلوی در اتاقش ایستاد. برگشت و به در اتاق جی جی خیره شد. لبخند تلخی زد و داخل اتاق شد.



*******


فدریکو در حالیکه گذرا به ویترین مغازه ها نگاهی می انداخت در خیابانها پرسه میزد. جلوی بوتیکی ایستاد و به لباسهای درون ویترین خیره شد. مردی که از صبح دنبالش بود نیز جلوی چند مغازه پایین تر ایستاد. فدریکو عینک آفتابیش را از جیب پیراهنش بیرون آورد و به چشمانش زد. از گوشه ی چشم به مرد خیره شد. پیراهن مشکی و جین ابی به تن داشت. بازوان عضلانی اش از زیر پیراهن گشاد هم جلب توجه میکردند.
فدریکو وارد بوتیک شد و درحالیکه مشغول صحبت با فروشنده بود بیرون را تحت نظر گرفت. به نظر میرسید مرد تنها باشد. کراواتی خرید و از بوتیک بیرون آمد.
بی توجه به مرد تعقیب کننده به راه افتاد و به گشت و گذارش ادامه داد. مرد خیال نداشت بیخیال فدریکو شود.
فدریکو ناگهان وسط راه ایستاد. نگاهی به دور و بر انداخت و وارد کوچه ای خلوت شد. مرد هم به دنبالش با دقت وارد کوچه شد.
نگاهی به سر تا ته کوچه انداخت. چند درب کوچک قدیمی و یک تیر چراغ برق! اثری از فدریکو نبود.
ناگهان صدایی از پشت سرش گفت: دنبال من میگشتی!؟
مرد به سرعت به طرفش برگشت. فدریکو مهلتی نداد و مشتی به صورت مرد وارد کرد. مرد از شدت نیرو چند قدم عقب رانده شد و روی زمین افتاد. فدریکو نایلونی را که در دست داشت را روی زمین رها کرد و به سمت مرد رفت. یقه مرد را که سعی در بلند شدن داشت گرفت و از روی زمین بلندش کرد.
او را راست نگه داشت و به صورتش خیره شد: بهت نگفتن که نباید تنهایی بیای دنبالم!
چرخید و مرد را به سمت دیوار هل داد و مشتی محکم به شکم مرد زد که باعث شد مرد دولا شود. بازویش را دور گردن مرد حلقه کرد و چند مشتا پی در پی به شکم مرد زد. در آخر با زانو ضربه ای زد و مرد را محکم به طرف دیوار هل داد.
مرد از درد به خود پیچید. فدریکو دست نگه داشت و نفس عمیقی کشید.
ناگهان کسی از پشت دستانش را دور فدریکو حلقه کرد و مانع حرکت وی شد. مرد از جا بلند شد و درحالیکه خون گوشه ی لبش را پاک میکرد زهر خندی زد. فدریکو دست از تقلا کردن برنمی داشت.
-:ولی من تنها نیستم!
فدریکو معطل نکرد و لگدی نثار مرد کرد که او را به دیوار چسباند. شدت ضربه فدریکو و مرد دوم را به سمت دیوار رو به رویی هل داد. فدریکو با آرنج ضربه ای به پهلوی مرد زد و خودش را آزاد کرد. چرخید و لگدی به صورت مرد که دولا شده بود نواخت. مرد ناگهان صاف شد و سرش با شدت به دیوار خورد.


ناگهان ضربه ای از پشت به کمر فدریکو خورد که او را زمین زد. مرد سوم با چوب کلفتی پشت فدریکو ایستاده بود. نزدیکتر امد و لگدی به فدریکو زد که او را به پشت برگرداند. چوب را در دستش چرخاند و با ته چوب به شکم فدریکو ضربه ای زد. فدریکو در مقابل ضربه مچاله شد. مرد مجالی نداد و دوباره ضربه ای فرود اورد که این بار موفق نشد.
فدریکو ته چوب را گرفت و آن را به سمت خود چرخاند و با دست دیگر طرف دیگر چوب را گرفت و مرد را به سمت خود کشید. برای لحظه ای رخ در رخ مرد ایستاد و سپس ضربه ای به شکم مرد زد. ضربه باعث شد مرد بالانسی بزند و کنار فدریکو فرود بیاید.
فدریکو به کمک چوب از جا بلند شد و به طرف مرد دوم برگشت. مرد نیز میله ای به دست گرفت و به سمت او آمد. فدریکو خون دهانش را به بیرون تف کرد و میله را در دستش چرخاند.
مرد میله را بلند کرد و به سمتش دوید. فدریکو چوب را چرخاند و تهش را به طرف مرد گرفت و ضربه ای به وسط قفسه ی سینه ی مرد زد که او را نقش زمین کرد.
ناگهان ضربه ای از پشت به زانویش وارد شد که او را مجبور به زانو زدن کرد. فدریکو چوب را بالا آورد و به مرد ضربه ای زد. مرد چند قدم عقب رانده شد. فدریکو به سرعت بلند شد و لگدی به صورت مرد زد. مرد به سرعت دستانش را بالا آورد و مانع شد. با بازو ضربه ای به زانوی فدریکو زد و قوزک پایش را پیچاند.
فدریکو از درد آخی گفت. مرد پای فدریکو را رها کرد فدریکو با زانو روی زمین افتاد و دستش را روی قوزک پایش گذاشت. سر بلند کرد تا صورت مرد را ببیند که با تعجب زمزمه کرد: وحید!
مرد بیرحمانه لگدی به صورت فدریکو زد که باعث شد صورت فدریکو از نیم رخ به دیوار آجری برخورد کند.
قدمی به سمتش آمد و بالای سرش ایستاد: میخوام باهات عادلانه مبارزه کنم! ترسو نباش و خودت بیا!
مرد یقه ی پیراهن طوسی اش را درست کرد و به سمت خیابان به راه افتاد. فدریکو به زحمت از جا بلند شد.
-:چرا وحید؟
مرد ایستاد: چون تو یه خائنی هادی!
و به راهش ادامه داد.
فدریکو قالبهای یخ را درون نایلون فریزر ریخت و لنگان لنگان از پله ها بالا رفت. سعی کرد بی صدا حرکت کند تا جی جی متوجهش نشود. انریکو هنوز برنگشته بود.
وارد اتاقش شد. به سرعت خود را به طرف تخت رساند و رویش ولو شد. اما درد کمرش باعث شد آخی بگوید.
نمیخیز شد و کیسه ی یخ را روی قوزک پایش قرار داد. درد داشت اما قابل تحمل بود.
بعد از تسکین درد پایش از جا بلند شد و به سمت سرویس رفت. نگاهی به صورت خود در آینه انداخت. دستی روی زخم پیشانی اش کشید. اطراف زخم کوفتگی وجود داشت. با برخورد دستش جای زخم درد میکرد.
شیر آب را باز کرد: لعنت به همتون! لعنت به من... لعنت به تو...
حرفش را نا تمام گذاشت: رفیق نا رفیق من... وحید!
سرش را به چپ و راست تکان داد تا فکرش از سرش بیفتد. سرش را خم کرد و صورتش را شست. کمی که سر حال آمد ؛ پمادی از کمد برداشت و روی زخم هایش کشید.
رو به شکم روی تخت دراز کشیده بود و مدام به اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکرد.
باید دوباره میرفت... باید دوباره هویتش را تغییر میداد... تازه فهمیده بود زندگی یعنی چه! از همان اول نباید برمیگشت!
سرش را در بالشت فرو برد: لعنت بهت هادی... لعنت به اسلحه... لعنت به...
دستش را بلند کرد و با مشت روی تشک کوبید. و دوباره به فحش دادن ادامه داد.
ناگهان جرقه ای در ذهنش زده شد: من و لو میدی نکبت!
به سرعت از جا بلند شد. درد را فراموش کرد و دوباره پیراهنش را پوشید. از اتاق خارج شد. در حالیکه از پله ها پایین میرفت خطاب به جی جی گفت: من دیر میام!
بی آنکه منتظر جواب باشد از پله ها پایین رفت و از ساختمان خارج شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
انریکو نگاهی به چشم انداز ساختمان های تهران که از پشت شیشه سرک میکشیدند انداخت. با صدایی برگشت.
جی جی دستی روی کیفش کشید: سلام!
-:سلام!
نگاه کنجکاوانه اش را دور و بر جی جی چرخاند و پرسید : پس فدریکو کجاست؟
-:رفته بود بیرون!
انریکو متعجب پرسید: تنهایی اومدی؟
جی جی با سر تائید کرد.
-:چطوری؟
جی جی بی معطلی تبلتش را از کیفش بیرون کشید و آن را به انریکو نشان داد: یه برنامه نوشتم که فارسی رو به ایتالیایی ترجمه میکنه! بعد ایتالیایی رو به فارسی!
انریکو نیشخندی زد: میدونستم یه راهی پیدا میکنی!
جی جی با سر تائید کرد: چی فکر کردی!
نگاهی به اطراف انداخت: حالا اینجا کجاست؟
انریکو به طرفش آمد: شرکت جدیدمون!
جی جی دور تا دور سالن خالی چشم چرخاند: خیلی طول میکشه راه بیفته!
انریکو امیدوار به سالن خیره شد: نه خیلی... دکوراتور فردا کارش و شروع میکنه! استخدام کارمندا هم شروع شده! دکوراتورم قول داده سر یه هفته تمومش کنه!
-:خوبه!
-:فدریکو نگفت کجا میره؟
-:فقط گفت دیر میاد!
-:باید تو استخدام کارمندا کمک کنه!
به سمت جی جی برگشت و به چشمانش خیره شد: هنوزم باهاش حرف نمیزنی!؟
جی جی نگاهش را دزدید و جوابی نداد.
انریکو بحث را عوض کرد: به نظرت اینجا اتاق کنفرانس باشه خوبه؟
جی جی به طرف پنجره رفت: آره... ازش خوشم میاد!
انریکو دستانش را گشود: اینجا ذهن آدم و باز میکنه! مخصوصا با این ویو!
جی جی با سر تائید کرد. انریکو خواست چیز دیگری بگوید که تلفنش زنگ خورد!
-:سلام...
-:...
-:حالت چطوره دونا؟
جی جی با شنیدن اسم دونا به طرفش برگشت: دوناست؟
انریکو با سر تائید کرد و ادامه داد: کارا چطور پیش میره؟
-:...
-:خوبه! دیدی گفتم!
جی جی با اصرار کنارش ایستاد: بزار رو بلندگو...!
انریکو سر تکان داد و گوشی را جلو آورد.
-:دونا... سلام!
-:سلام جی جی!
-:خوبی؟
-:آره... تو چطور؟
-:دلم برات تنگ شده!
دونا با مهربانی گفت: منم دلم براتون تنگ شده! فدریکو چطوره؟ از وقتی رفتین یه بارم زنگ نزده!
انریکو: یکم سرش با کارای شرکت گرمه!
-:خوبه!
-:چه خبر؟
-:خبرای خوب! بالاخره آقای...
مکثی کرد و سپس با تردید گفت: افتخاری...
انریکو: اوهوم!
-:قبول کرده ببینتت!
-:این عالیه دونا!
-:اگه از اولش کار و میسپردی به من اینقدر طول نمیکشید!
-:آخه تو سرت شلوغ بود.
جی جی:کار و بیخیال!
دونا مثل اینکه چیزی یادش افتاده باشد گفت: جی جی... مشکلت حل شد؟
انریکو کنجکاو به جی جی چشم دوخت.
-:آره... چیز مهمی نبود!
-:باشه... خوب من باید برم. بای...
-:باشه. خداحافظ.
و تماس را قطع کرد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
مرد از قهوه خانه بیرون آمد. روی صورتش جای شکستگی بود. دستی به ریش پروفسوری اش کشید. نگاهی به چپ و راست انداخت. کسبه محل در رفت و آمد بودند. هوا رو به تاریکی میرفت.
به راه افتاد. قدمی پیش نگذاشته بود که دستی دور گردنش را گرفت و او را با شدت به دیوار کنار درب قدیمی کوبید. مرد آخی گفت.
مهاجم فرصتی نداد و به سرعت او را داخل کوچه ی کناری کشید. مرد که کم کم داشت نفسش قطع میشد ؛ مدام دست و پا میزد تا رهایی یابد. نگاهی به صورت مهاجم که در تاریک و روشن کوچه پنهان شده بود انداخت و نا خودآگاه زمزمه کرد: هادی...
فدریکو جوابی نداد.
مرد فشار دستش را که روی دست فدریکو بود را بیشتر کرد و گفت: هادی... یه لحظه صبر کن!
فدریکو فشار دستش را کمتر کرد. اما همچنان سرش را به دیوار چسبانده بود و مجال حرکت به او نمیداد.
مرد نفسی تازه کرد و گفت: هادی... به خدا تقصیر من نیست... هادی...
فدریکو عصبانی شد و فشار دستش را بیشتر کرد. مرد که از تقلا سرخ شده بود بی تامل گفت: اگه نمی گفتم میکشتنم! باید یه چیزی بهشون میدادم!
فدریکو کمی جلوتر امد. در چشمان مرد زل زد. از چشمانش اتش میبارید.
دندان هایش را به هم فشرد و زمزمه کرد: باز رفتی سر قمار...
مرد به سرعت تائید کرد. فدریکو گردن مرد را رها کرد. مرد به سرعت دستانش را روی گردنش گذاشت و شروع کرد به سرفه!
فدریکو نگاهی به دست مشت شده اش کرد و ناگهان مشتی به صورت مرد زد که او را به کناری پرت کرد.
مرد به حرف آمد: هادی تو رو خدا...
به طرفش رفت و با صدایی دورگه گفت: آخه لعنتی... مثلا من داداشتم!
مرد روی زمین چهار دست و پا افتاده بود. برگشت و نگاهی به فدریکو انداخت.
فدریکو سرش را تکان داد و به طرفش رفت. کنارش چنبره زد و به دیوار تکیه زد. مرد نیز برگشت و مثل او نشست.
مرد نگاهی به فدریکو که ساکت به رو به رو خیره شده بود انداخت.
لبخندی زد و با مشت ضربه ی آرامی به بازوی فدریکو زد: دلم هوات و کرده بود...
فدریکو سرش را برگرداند تا مرد لبخندش را نبیند.
مرد ادامه داد: خوبه که برگشتی!
فدریکو با جدیت دوباره به رو به رو خیره شد: اما امیر ارسلان هنوز دنبالمه!
مرد نیز به رو به رو خیره شد: ببخشید... مثل همیشه فروختمت!
فدریکو پای راستش را دراز کرد: مهم نیست.
-:حداقل قبل از رفتن دیدمت.
-:مگه داری کجا میری؟
مرد شانه هایش را بالا انداخت: نمیدونم... میخوام گم و گور بشم!
-:چرا؟
مرد مکثی کرد: تو برگشتی... من نباید دور و برت باشم ؛ هروقت دور و برت بودم تو دردسر انداختمت!
فدریکو به طرفش برگشت: هی...
مرد میان حرفش دوید: یه سر به بابا بزن...
از جا بلند شد. فدریکو هم همچنین. دستش را دور گردن مرد انداخت و سرش را به زیر آورد و موهایش را به هم ریخت.
-:هنوزم احمقی... تو ربطی به این چیزا نداری!
مرد خندید و از زیر بازوی فدریکو بیرون آمد. به چشمانش خیره شد.
-:هروقت تو دردسر افتادم... تو جورم و کشیدی! حالا نوبت منه!
به سرعت فدریکو را در آغوش کشید: فکر کنم اه بابا دامنمون و گرفت!
از آغوشش بیرون آمد و به سرعت از آنجا دور شد.



*******


انریکو نگاهش را دور تا دور سالن چرخاند. مردان و زنان زیادی مشغول صرف غذا بودند. گارسونها با عجله به این طرف و آن طرف میدویدند و سینی غذاها را جابجا میکردند. نگاهش را از سالن گرفت و به منظره بیرون پنجره خیره شد. درختی تنومند با شاخ و برگ زیاد جلوی پنجره ایستاده بود.
ناگهان مردی به میز نزدیک شد. انریکو نگاهی به مرد انداخت. مرد مسنی با قد بلند و صورت استخوانی که در کت و شلوار سرمه ای پیچیده شده بود. مرد عینک مستطیلی اش را کمی جابجا کرد و به انریکو خیره شد.
انریکو به سرعت از جا بلند شد و لبخندی به روی مرد زد: آقای افتخاری... خوشحالم که اومدین.
اشاره ای به صندلی رو به رویی کرد: لطفا بفرمایید!
-:آقای فریمان...
روی صندلی نشست. انریکو هم همچنین. بعد از سفارش غذا افتخاری منو را بست و به انریکو خیره شد.
-:باید بگم دستیارتون تو راضی کردن افراد تبحر داره!
-:همینطوره! در واقع قابلیت های بیشتری هم داره.
-:بیشتر دوست دارم درباره ی قابلیت های شما بدونم.
انریکو لبخند پررنگی زد: قابلیت های من؟ فکر کنم تا حالا درباره ی من چندبار تحقیق کردین و از همه چی باخبرین!
-:درسته.
افتخاری کمی از آب درون لیوان نوشید: اما برام جای سواله که چرا اصرار داشتین من و ملاقات کنین!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
افتخاری کمی از آب درون لیوان نوشید: اما برام جای سواله که چرا اصرار داشتین من و ملاقات کنین!
-:در واقع من میخوام شرکتم و گسترش بدم و یه شعبه ازش و اینجا دایر کنم.
افتخاری مودبانه به صحبتاهای انریکو گوش فراداده بود.
-:اگه شما ازم حمایت کنین این کار خیلی آسونتر میشه!
-:اما شما همین الان حمایت خانم آریامنش و دارین. ایشون از بهترین تجار ایرانیه!
-:بله... اما بهترین نیست. در واقع میشه گفت ایشون در اول راهه اما شما تجربه ی زیادی دارین!
-:حتما اطلاع دارین که من و سرکار خانم آریامنش رقیب کاری هم هستیم فکر نمیکنم ایشون زیاد خوشحال بشن اگه بفهمن شما اومدین سراغ من!
-:تو تجارت وفایی وجود نداره... همینطور من فکر نمیکنم شما از اون دسته آدمایی باشین که به فکر دیگرانن!
افتخاری تکه ای از کباب را در دهانش گذاشت و گفت: اقای فریمان شما تا حالا کباب ایرانی خوردین؟
-:چند باری!
-:میدونین اگه کباب کم گرما ببینه خام میمونه و اگه زیاد گرما ببینه میسوزه! اگه زیاد سیخ و تکون بدین ممکنه گوشت سیخ شده بریزه و کباب خراب بشه!
انریکو با لبخند شنونده سخنان افتخاری بود.
-:بهتره زیاد بحث و نگردونیم! بی پرده بگین ازم چه انتظاری دارین؟
-:من قبلا گفتم ؛ همکاری!
مکثی کرد و ادامه داد: من ایده های بزرگی برای تجارت دارم اما مدت زیادی طول میکشه تا جا بیفتیم ؛ مخصوصا تو بازار ایران برای یه شرکت ایتالیایی!
-:حق با شماست اما من هیچ سودی از این همکاری نمیبرم!
-:اشتباهتون همین جاست! شما چند سال پیش تو عرصه تجارت یکه تاز بودین اما حالا...
سرش را به نشانه نفی به چپ و راست تکان داد: ... اینطور نیست. درواقع من فکر میکنم علت این مسئله اینه که دنیا رو دست ابتکار میچرخه نه تجربه! در واقع خانم آریامنش نیروی کار تازه نفس و با ایده های نو داره اما شما هنوز همون کارمندا و همون روش و ایده ها رو به کار می برین!
-:اما توی ایران اینطور نیست ... اون چیزی که بیشتر به کار میاد تجربه و نفوذه نه ابتکار و خلاقیت
-:اما شما که نمی خواین فقط تو ایران موفق باشین ...
-:از دست شما چه کاری برمیاد ؟
-:اگه خوب در موردم تحقیق کرده باشین می بینین که من ایده های جدیدی رو وارد دنیای تجارت کردم . ایده هایی ناب و خلاقانه
افتخاری دست برد و دکمه کتش را ازاد کرد و با جا به جایی راحت تر روی صندلی جا گرفت .
انریکو لبخندی زد و ادامه داد : صادقانه بگم اقای افتخاری ، این یه جنگه ... و شما دارین میبازین ...
افتخاری خنده تمسخر امیزی کرد : شما طرف کی هستین اقای فریمان ؟!!!
انریکو ریز خندید : من !؟
مکثی کرد و ادامه داد : طرف خودم ...
افتخاری لبخندی زد : می دونین اقای فریمان ! شما من و یاد خودم می اندازین ... شما ...
سکوت کرد و انریکو در ارامش پلک زد .
افتخاری لیوان اب را جا به جا کرد و گفت : امیدوارم همکاری خوبی با هم داشته باشیم
شهاب با دستان لرزانش مهره ی وزیر را دو خانه به جلو حرکت داد.
عماد چینی بر پیشانی انداخت. با دقت به صفحه چوبی شطرنج خیره شد و نا امیدانه گفت: شهاب... این بازی واقعا مسخره شده!
سر بلند کرد و به صورت لاغر و استخوانی شهاب خیره شد: حداقل بزار یه بار من ماتت کنم!
شهاب لبخند ملیحی زد. عماد هم در جوابش لبخند کمرنگی زد و مهره ها را از صفحه بیرون کرد.
صدای باز شدن در به گوش رسید. اهنگ کفش های پاشنه بلند در نشیمن پیچید. عماد به طرف ورودی برگشت.
آتش خسته وارد شد و سلام کرد. عماد جوابش را داد.
زهره که جلوی پنجره ایستاده بود پرده ی حریر سفید رنگ را رها کرد و به طرف آتش برگشت: اومدی؟
موهای نسکافه ای کوتاه موجداری داشت. چین و چروک های صورتش روز به روز بیشتر میشد.
آتش به چشم های کم فروغش چشم دوخت: آره!
درحالیکه شال قرمز رنگش را از سر برمیداشت رو به شهاب گفت: احوال داداشی!
شهاب آرام سر برگرداند و لبخندی زد.
-:من میرم دوش بگیرم. امروز خیلی خسته شدم.
زهره درحالیکه به طرف کاناپه ی سفید میرفت گفت: میگم شام و آماده کنن!
-:باشه.
اتش از نشیمن بیرون آمد و اهسته از پله ها بالا رفت.
زهره به ارامی به طرف عماد و شهاب قدم برداشت . نگاهی به صفحه خالی شطرنج انداخت و گفت : تمومش کنید باید شام بخوریم
عماد از جا بلند شد : باز گیر دادی زهره !
شهاب با دقت به عماد خیره شده بود . زهره روی پنجه ی پاهایش بلند شد و ضربه ای به سر عماد زد . عماد دست جای ضربه گذاشت و گفت : باز که میزنی !
-:این و زدم که یادت باشه رو حرف من حرف نزنی ...
شهاب لبخندی زد . عماد با دیدن لبخند شهاب گفت : چیه می خندی ؟ خوشت اومده ؟
به جلو خم شد و ادامه داد : تو رو که نمیزنه داره من و میزنه ...
زهره ضربه ی دیگری زد . عماد از جا پرید : چرا همچین می کنی زهره ؟
زهره به طرف ویلچر شهاب رفت و همانطور که ان را به حرکت در می اورد به عماد اشاره زد : راه بیفت
عماد مثل پسر بچه های شیطون و تخس نگاهش کرد و به ارامی در کنارش به راه افتاد . روی صندلی رو به روی شهاب جا گرفت و گفت : من از هیچ کس به اندازه زهره نمی ترسم
زهره اشاره ای به بشقاب های غذا که خدمتکار در برابر عماد قراره داد بود کرد و گفت : به اندازه کافی حرف زدی بهتره بخوری !
عماد غر زد : این همه که به من اجازه حرف زدن میدی می ترسم جایزه نوبل و بهم بدن بخاطر شکوفایی استعداد هام . تو تمام استعداد های من و سرکوب می کنی ...
سر بلند کرد و به صورت متعجب زهره خیره شد و بیخیال شانه هایش را بالا کشید .
صدای خنده ای باعث شد نگاه از زهره بگیرد و به اتش که به ارامی از پله های پایین می امد خیره شود . اتش قدم هایش را سرعت بخشید و با فاصله یک صندلی مابین شهاب و عماد نشست و گفت : عماد خودتم نفهمیدی چی گفتی ؟
با هان گفتن عماد هر سه زیر خنده زدند .




*******


اتش روی صندلی بزرگ چرم نشست و نگاهی به پرونده های روی میز انداخت.
صدای کاظمی در گوشی اش پیچید: فریمان بزودی شرکتش و افتتاح میکنه. امشب رفته بود دیدن افتخاری!
-:که اینطور.
-:ادمای امیرارسلان... دارن دنبال یکی میگردن.
-:کی؟
-:نمی دونم! اما مشکوکن ؛ فقط پایینی ها دنبالشن. مثل اینکه ادم زیاد مهمی نیست!
-:شاید...جلسه فریمان و افتخاری چطور بوده؟
-:هر دو طرف راضی بودن.
-:باشه...
آتش تماس را قطع کرد: داری دورو بازی درمیاری ، آقای فریمان!
سرش را به چپ و راست تکان داد: اصلا خوشم نیومد!
گوشی را به دهانش چسباند و به فکر فرو رفت.
ناگهان نگاهش به بوفه ی چوبی رو به رو افتاد. چیزی ته دلش جان گرفت. به ویلون قدیمی و قهوه ای درون دکور خیره شد. هنوز هم برایش چشمک میزد.
گوشی را روی میز رها کرد و از جا بلند شد. میز را دور زد و به طرف بوفه رفت. آهسته در شیشه ای ان را گشود و ویلون را با دقت بیرون آورد.
دستش را آرام روی سیمهایش کشید و غبارش را پاک کرد.
دو دستی آن را گرفت و بدان خیره شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
روسیه ، مسکو ، ده سال پیش:



آتش چشمانش را بسته بود و با لبخند ارشه را روی سیمها حرکت میداد. آهنگ گوش همه را نوازش میاد. افراد حاضر در کافی شاپ با لبخند به اهنگ دلنشین گوش میدادند و گاه با هم صحبت میکردند.
آتش ارشه را آرام روی سیم آخر کشید و از روی آن برداشت. چشمانش را باز کرد و به اطراف نگاه کرد. صدای تشویق همگان برخاست.
به طرف دوستانش برگشت: چطور بود؟
دختری که موهای طلایی داشت دستانش را به هم کوبید: فوق العاده بود!
پسر کمی از قهوه اش را نوشید: استاد حق داره! دستات جادویین!
آتش متواضعانه تشکر کرد.
دختر اشاره ای به پسری که چند میز انطرف تر نشسته بود و به آنها چشم دوخته بود کرد: از صبح داره نگات میکنه!
آتش خواست به طرف پسر برگردد که دختر پایش را لگد کرد: هیس... نگاش نکن!
صدایش را پایینتر آورد: فکر کنم ازت خوشش اومده!
آتش خنده ای کرد: تو هم که...
گارسون به انها نزدیک شد و فنجان دیگری جلوی اتش گذاشت.
اتش با تعجب گفت: من که چیزی سفارش نداده بودم!
گارسون لبخندی زد: از طرف اون آقاست!
اتش تشکر کرد و به طرف مرد برگشت. پلیور خاکستری و جین مشکی به تن داشت. پیمان برای آتش سر تکان داد و لبخندی تحویلش داد.
آتش نیز او را لبخندی مهمان کرد و به طرف دوستانش برگشت.
پسر از جا بلند شد و کاپشنش را برداشت: فکر کنم ما دیگه باید بریم!
دختر نیز از جا بلند شد: آره...
روی میز خم شد: بعدا باید همه چی رو واسم تعریف کنی!
آتش با خنده گفت: شما چتونه؟ دیوونه شدین؟
پسر با شیطنت گفت: نباید خلوت دو تا عاشق و به هم بریزیم!
آتش ناباورانه گفت: عاشق؟ دیوونه شدین!
دختر چشمکی زد: به این میگن عشق در نگاه اول!
تا آتش خواست چیزی بگوید ، هر دو از او دور شدند.
آتش خنده ای کرد و کمی از فنجان چایش نوشید. با نزدیک شدن کسی سر بلند کرد و به پیمان خیره شد.
پیمان لبخندی زد: میتونم بشینم؟
آتش چینی بر پیشانی انداخت. مدتها بود که کسی با او فارسی حرف نزده بود. کم کم داشت زبان مادری اش را فراموش میکرد. حتی دیگر خبری از نامه های خانواده اش هم نبود.
پیمان سرفه ای کرد.
آتش به خود امد: البته!
پیمان صندلی را عقب کشید و رو به روی اتش نشست: خیلی خوب ویولن میزنین. باید بهتون تبریک بگم! آهنگاتون ادم و مست میکنه!
آتش لبخندی تحویل پیمان داد. اما همچنان متعجب بود.
-:من پیمان هستم خانم بینش نیا!
-:شما من و میشناسین؟
-:من از طرف خانوادتون اومدم. اونا تو خطرن همینطور شما!
اتش که گیج شده بود گفت: نمی فهمم!
-:تیراندازی ای که چند ماه پیش تو بازار اتفاق افتاد به خاطر شما بود یا اتفاقی که برای دوستتون افتاد ازش باجگیری کردن و کشتنش ، اونم به خاطر شما بود. درواقع همه ی اونا برای این بود که شما رو بکشن!
ناگهان رنگ از رخسار اتش پرید. زبانش گرفته بود. به زحمت گفت: کی... کی میخواد من و ...
مکثی کرد. آب دهانش را فرو داد: ...بکشه؟
-:یه دشمن قدیمی! حتی خانوادتونم در امان نیستن.
-:خانوادم؟
-:پدر و برادرتون!
-:پس مادرم چی؟


پیمان چینی بر پیشانی انداخت. با تاسف گفت: مادرتون فوت کردن! دو سالی میشه!
صورت آتش در هم رفت: چی؟ داری شوخی میکنی؟ این... این امکان نداره!!
اشکش را پاک کرد. هر چند مادرش را زیاد به خاطر نداشت اما به هر حال مادرش بود. دستش را جلوی دهانش گذاشت تا جلوی گریه اش را بگیرد.
-:واقعا متاسفم!
آتش چند نفس نصف و نیمه کشید.
-:حالتون خوبه؟
آتش به زحمت خودش را کنترل کرد:چطور؟ چطور مادرم...
حرفش را نیمه تمام گذاشت.
-:فوت کردن؟
آتش با سر تائید کرد.
-:بیماریشون پیشرفت کرده بود. کاملا ضعیف شده بودن.
آتش چنگی به پلیورش زد.
-:پدرتون من و فرستادن تا شما رو برگردونم! هر لحظه که اینجا باشین ممکنه اتفاقی براتون بیفته!
پیمان از جا بلند شد. به طرف میزش رفت و لباس هایش را برداشت. مقداری پول روی میز قرار داد. دست آتش را گرفت و بلندش کرد. لباسهایش را برداشت و به همراه او بیرون آمد.
-:آدمای امیرارسلان همین الانم دنبالمونن!




هم اکنون:


تش دستش را روی ویلون کشید. هنوز هم میتوانست تک تک نتهایی را که با ان نواخته بود را بشنود ، لمس کند و دوباره از نو بنوازد.
لبخند تلخی زد: یه روز بالاخره دوباره باهات آهنگ میزنم... بهت قول میدم یه روز دوباره همون خوشی ها برمیگردن!

کاش میدانستم این سرنوشت را چه کسی برایم بافته...
آنوقت به او میگفتم یقه را انقدر تنگ بافته ای
که بغض هایم را نمیتوانم فرو ببرم

از اتاق خارج شد. تاریکی تمام فضای خانه را در بر گرفته بود. کورکورانه به سمت اتاق شهاب به راه افتاد. آرام در اتاق را گشود. در میان تاریک و روشن اتاق روی تخت به دنبالش گشت.
همانجا بود ، روی تخت دراز کشیده بود ؛ مثل تمام این سالها! تن نحیفش زیر ملحفه قایم شده بود. خوابیده بود. آتش بغضش را فرو خورد و لبخند تلخی زد.
آرام وارد شد و در رابست. اهسته به سمت تخت قدم برداشت و قدمی به تخت مانده ایستاد. شهاب چشمانش را باز کرد و به او خیره شد.
-:هنوز نخوابیدی؟
جوابی نداد.
آتش آرام کنارش نشست: بگیر بخواب!
شهاب تکانی خورد و خواست از جا بلند شود.
-:چی شده؟
شهاب خودش را به نشنیدن زد. مثل همیشه لجباز بود. آتش بازویش را گرفت و او را بلند کرد.
شهاب روی تخت نیخیز شد و نشست. خودش را کمی عقب کشید و از روی پاتختی دفتری را برداشت. به سمت آتش گرفت.
آتش لبخند مهربانی زد و دفتر را گرفت. آرام و با دقت شروع به ورق زدنش کرد.
-:باز چی نوشتی؟
روی صفحه آخر مکث کرد. نگاهی به نوشته های دفتر انداخت سپس نگاهی به شهاب. مشتاقانه به اتش خیره شده بود.
آتش سرش را کمی خم کرد و به نوشته ها خیره شد.
لبخندی زد و شرمگین گفت: میدونی شهاب؟ من زیاد باهوش نیستم! این جا چی نوشتی؟
دفتر را نشانش داد و با دست به قسمتی از نوشته اشاره کرد.
شهاب دفتر را از دستش گرفت و مدادی را برداشت و شروع کرد به نوشتن.
آتش با شیطنت گفت: این نبوغت من و کشته! این نامه های رمزیت...
بعد از چند دقیقه دفتر را دوباره به طرفش گرفت.
آتش شروع به خواندن کرد: دلم برات تنگ شده بود! زود بیا خونه. زهره تنهاست!
آتش نگاهی به شهاب انداخت و لبخندی تحویلش داد.
ادامه داد: دوست دارم اتش!
آتش دفتر را کنار گذاشت و با مهربانی شهاب را در آغوش کشید. سرش را روی سینه اش گذاشت و محکم او را به خود فشرد: منم دوست دارم! بیشتر از هر کسی!
مکثی کرد: خوب... حالا باید بخوابی!
کمکش کرد تا دراز بکشد. ملحفه را رویش کشید و بالای سرش مشغول نوازش موهایش شد.
آرام زمزمه کرد: ارزشش و داشت شهاب! اینکه هر روز تو ؛ تو خونه منتظرم باشی ارزش همه چی رو داره... حتی ارزش داره برم تا وسط جهنم و برگردم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با تکان چیزی به سرعت به سمت در برگشت. زهره با لبخند مهربانی جلوی در ایستاده بود. جلوتر آمد. آتش خودش را جمع و جور کرد.
زهره نگاهش را به شهاب دوخت: وقتی میخوابه مثل فرشته ها میشه!
آتش با لبخند تائید کرد: داشت ازم شکایت میکرد ؛ میگفت همش تو خونه تنهات میزارم!
زهره دست نوازش بر سر شهاب کشید: همیشه به فکر همه هست!
-:آره... انگار از هممون عاقلتره!
-:واقعا همینطوره!
آتش به صورت زهره خیره شد: زهره!
-:هوم!
-:بابت پیمان متاسفم!
دست زهره خشک شد.
اتش ادامه داد: همش تقصیر من بود... هر چند تو هیچ وقت اعتراض نکردی!
-:نمی دونم چرا تمام آدمای دور و برم قاطی این بازی شدن... خیلی سعی کردم پیمان و دور نگهدارم اما انگار این عمارت طلسم داره!
آتش پوزخندی زد.
زهره بی توجه ادامه داد: روزیکه با پیمان به عنوان پرستار اومدم به این خونه فهمیدم این خونه با بقیه فرق داره! اما خیلی زود فهمیدم شما هم یه خانواده هستین با این تفاوت که مشکلاتتون و با اسلحه حل میکنین!
اتش زهره را در آغوش کشید و سرش را روی شانه های کم توان زهره گذاشت.
-:روز اول که مادرت و دیدم روی تخت دراز کشیده بود... مریض بود، رنگش پریده بود. تو همه جای خونه بوی مرگ پخش شده بود. وقتی شهاب به دنیا اومد اوضاع بهتر نشد که بدترم شد.
صورت اتش را نوازش داد: حداقل امیدوار بودم تو که دور از این خانواده بزرگ شدی مثل اینا نشی!
-:به قول بابام... نمیشه کاریش کرد ، تو خونمه!
زهره با مهربانی پیشانی اش را بوسید: اینجا میدون جنگ نیست و منم دشمنت نیستم! تو مال اینجا نبودی ، هنوزم نیستی!
آتش نفسش را با حسرت بیرون داد.
زهره چشمانش را روی هم گذاشت: ایکاش اون موقع نمیذاشتم پسرم...
با مهربانی ادامه داد: ... پیمان ، بیاد دنبالت! حداقل اونطوری تو سالم میموندی!
-:اون وقت شهاب الان اینجا نبود! به جای صدای خنده هامون به قول خودت بوی مرگ پخش بود!
-:آره... اما تا حالا فکر کردی اگه اونروز برنمیگشتی چی میشد؟
-:اوقدر دردناکه که حتی جرات نمی کنم بهش فکر کنم!
با این حرف زهره دستش را دور آتش حلقه کرد و او را محکم به خود فشرد. آتش صورتش را روی شانه زهره گذاشت و در آغوشش فرو رفت.



*******


مادمازل روی تخت نشسته بود و آرام موهای مهران را نوازش میکرد. مهران طبق معمول مست بود و هذیان میگفت. هذیان هایی درباره مونا!
مادمازل با حسرت به حرفهایش گوش فرا داده بود. زندگی تنها پسرش ، تنها کسش ، را با ندانم کاری نابود کرده بود. از هیچ چیزی در زندگی اش به اندازه ی کارهایی که با مهران کرده بود پشیمان نبود.
آرام زمزمه کرد: این اینجا موند تا من یادم بمونه به چه قیمتی اینجام!


فرانسه ، پاریس ، هجده سال پیش:


مادمازل آرام دستش را روی زخم مهران کوچولو کشید. حرفهای دکتر در گوشش برای بارها و بارها تکرار شد.
-:وضعیتش ثابت شده اما... باید مواظب باشین ؛ با اولین ضربه ای که به سرش بخوره ممکنه دوباره بره تو کما!
مادمازل اشکهایش را پاک کرد: مهران... مهران... پسرکم... بلند شو... مامان پشیمونه! بلند شو! بازم صدام کن! قول میدم این دفعه جوابت جانم باشه! مامان قول میده مهران!
دستش را روی دهانش گذاشت و به هق هق افتاد. آرام روی زمین نشست.
-: حتی نمی تونی از تنها دارایی ای که برات مونده محافظت کنی! تو یه آشغالی! یه اشغال! همین یکی برات مونده ببین میتونی اونم نابود کنی! لعنت بهت... لعنت بهت هوشنگ... لعنت بهت مریم! لعنت به هوسبازیات! اونقدر عاطفه نداشتی که پسرت و...
حرفش را نیمه کاره گذاشت. نفس عمیقی کشید. اشکهایش را پاک کرد و به سرعت از جا بلند شد.
نگاهی به مهران که بی جان روی تخت افتاده بود کرد و سرش را با تاسف تکان داد.
خم شد و آرام پیشانی باند پیچی شده اش را بوسید: مهران! بهت قول میدم دیگه اینطوری نمیشه! بهت قول میدم دیگه مامان و اینطوری نمی بینی! مامان زود برمیگرده! اما خوب برمیگرده! همه چی خوب میشه. دوباره خوشبخت میشیم! بهت قول میدم!




هم اکنون:


مادمازل لبخند تلخی زد: انگار من عادت دارم زیر قولام بزنم! کجای این خوشبختیه. این از سیاهم سیاهتره!
چینی بر پیشانی انداخت و خطاب به مهران پرسید: مگه نه؟
مهران با دست پیشانی اش را خاراند و چرخی زد: آره مونا... همیشه حق با توئه!
مادمازل سرش را تکان داد: آره... مونا... مونا... مونا!
از جا بلند شد. ملحفه را روی مهران کشید. از مستی بیهوش شده بود. دیگر هذیان هم نمی گفت.
از جا بلند شد و به طرف در رفت. برگشت و نگاهی به مهران انداخت. سپس آرام از اتاق خارج شد.
وارد اتاق کارش شد. در گاو صندوق داخل کمد را باز کرد و از میان برگه ها پاکت نامه ای را بیرون آورد. کهنه بود و باز شده.
روی صندلی نشست. آرام نامه را بیرون آورد و شروع کرد به خواندن.
" نمیدونم این چندمین نامه ایه که مینویسم ! اصلا میتونم بفرستمش یا نه؟ نمی دونم از کجا شروع کنم!
همش دارم فکر میکنم از کجا همه چی خراب شد. از وقتی که عاشقت شدم... از وقتی که زنت شدم... از وقتی که پریا فهمید یا ... شاید اه پریا دامنمون و گرفت! شاید... "
مادمازل پوزخندی زد: خوبه حداقل من یادت بودم!
" حالا چند سال گذشته. همه چی عوض شده. تو میخوای من و بکشی. قبول دارم... هر جفتمون اشتباه های زیادی کردیم. نمی خوام بگم من بیگناهم یا هر چیزی... اما میخوام تو بزرگترین اشتباه و انجام ندی! بین این همه اشتباه اونی که نابخشوده ترین رو انجام نده!
وقتی یه زن عاشق میشه با تمام وجودش عاشق میشه! میدونی برای یه زن هیچی مهمتر از عشقش نیست. هیچی... به جز یه چیز ؛ بچش! زنا همه ی زندگیشون و پای بچه هاشون میزارن. حتی حاضرن بخاطرشون از عشقشون دست بکشن! این دقیقا اتفاقیه که برای من افتاد.
آره! تنها چیزی که تونست جلوی عشق من به تو رو بگیره بچه بود! بچه ی تو! نه ؛ بچه های تو. نمی خواستم مثل من بزرگ بشن. میخواستم اونا حق انتخاب داشته باشن. میخواستم با اونا مثل آدم رفتار بشه! نه مثل من!
آتش و اهو دختراتن! دخترای ما. دوقلو ان! باورت میشه؟ آهو... مرد. به خاطر سهل انگاری من مریض شد و ... اما آتش! حتما در موردش شنیدی! الان بزرگ شده. همون دختریه که در به در دنبالشی تا بکشیش!
نمی دونم میخوای با من و خانوادم چیکار کنی! تو چیزی که ازش فرار میکردم و سرم اوردی همونطور که گفته بودی! مرده و قولش. اما آتش... اون پاکه! باهاش این کار و نکن. با دخترمون این کار و نکن. "
نامه را روی میز گذاشت و به صندلی تکیه داد: هنوز پریا خانم و نشناختی مریم جان!



رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند . یا ...
رسد آدمی به جایی که بجز خودش نبیند .
گاهی بر سر دوراهی های زندگی می مانیم که کدام را انتخاب کنیم :
خود را یا خدا را ؟
خدایا میدانم به من اختیار انتخاب داده ای؛
ولی کمک کن از خودم بگذرم تا بتوانم به تو برسم.
خدایا من در خودم مانده ام ...
ماندنی که سرانجامش به تباهی میرسد ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
سپنتا داداش ۵ تا پست آخریتو ادغام کردم

ی لطفی کن هر پست بین ۴۰ تا ۵۰ سطر باشه
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فدریکو چرخی زد و به پهلو خوابید. ناگهان با احساس چیزی چشم باز کرد. چند لحظه مکث کرد و سپس به سرعت نیمخیز شد. با دیدن وحید خشکش زد.
وحید که روی صندلی رو به او نشسته بود و پاهایش را از دو طرف صندلی آویزان کرده بود ابروانش را بالا انداخت: فکر نمی کردم انقدر ترسو شده باشی!
فدریکو خود را ککمی عقبتر کشید و به تخت تکیه زد. سکوت سنگینی در فضا حکم فرما بود.
وحید نگاهی به خالکوبی روی بازوی فدریکو انداخت: هنوز نگهش داشتی؟
فدریکو بی توجه به او جواب داد: ببین وحید... من نمی خوام باهات دعوا کنم!
وحید سرش را تکان داد: پس اون فلش و بده!
-:نمی تونم!
-:نمی تونی یا نمیخوای؟
-:هر دوشون... مگه خودت نگفتی هر گندی هم باشم باید مرد باشم... من به یکی قول مردونه دادم.
مکثی کرد: حالا هم نمی خوام زیرش بزنم!
وحید مشتش را روی پشتی صندلی کوبید و بلند شد: هادی... چرا نمی فهمی!؟ امیرارسلان میاد دنبالت...
شمرده شمرده تکرار کرد: دنبالت!
نزدیکتر آمد: فکر کردی به همین راحتی ها میزاره قصر دربری! امیرارسلان الان اونطوری که باید دنبالت نمی گرده! چون نمی خواد رقیباش چیزی بفهمن... اما اگه...
حرفش را ناتمام رها کرد. کف دستانش را به هم چسباند و نفس عمیقی کشید.
-:من بهشون گفتم که فلش و ازت میگیرم ؛ بی دردسر... بعدش تو میری پی زندگیت و دیگه هیچ وقت چیزی از امیرارسلان نمیشنوی!
فدریکو نفسش را ناامید بیرون داد: گفتم که نمی تونم! نمیتونم!
آخر جمله را با تحکم و شمرده شمرده ادا کرد.
وحید عصبانی شد: اصلا تو میدونی اون چیه؟
-:نه... تو میدونی؟
-:نه... اصلا تو رو سن نه! فقط فلش و بده بهشون! این ماجرا تهش خوب نیست!
فدریکو حالت تهاجمی به خود گرفت: وحید... یکم فکر کن! چیزی که به خاطرش یه خونه رو ترکوندن... به خاطرش چهار تا ادم بیگناه و کشتن ارزشش خیلیه!
-:منم همین و میگم... اگه به خاطرش چهارتا ادم بیگناه و کشتن ؛ من و تو که سهله... مادرشونم میکشن!
فدریکو از تخت بیرون آمد و به سمت سرویس به راه افتاد.
وحید با عصبانیت کنترل شده ای گفت: اخه لعنتی... تو که انقدر احمق نبودی!
فدریکو با جدیت به سمتش برگشت: احمق نشدم...
ابروانش را بالا انداخت: آدم شدم!
وحید پوزخندی زد: من و تو دستامون اونقدر کثیفه که با ده گالن آبم ادم نمیشیم!
فدریکو سرش را تکان داد: شاید... اما حداقل میتونیم سعی کنیم.
وحید با عصبانیت به طرفش گام برداشت: احمق...
فدریکو جوابی نداد و فقط به چشمان خشن وحید خیره شد.
وحید دندانهایش را روی هم سایید و ناگهان مشتی به صورت فدریکو وارد کرد. ضربه فدریکو را عقب راند و به دیوار کوباند.
وحید نفس عمیقی کشید: هنوزم شاگرد بی عقلی هستی!
فدریکو دستی به گوشه ی لبش کشید و سر بلند کرد. با نگاه خیره اش به وحید نگریست. وحید سرش به نشانه تاسف تکان داد و به سرعت از اتاق بیرون رفت.
فدریکو برگشت و با مشتی که بر بالشت فرود آورد عصبانیتش را خالی کرد. اما آرام نشد. بالشت را بلند کرد و با عصبانیت روی تخت کوبید. دندانهایش را با عصبانیت روی هم سایید. ملحفه را بلند کرد و روی تخت کوبید.
نفسش را با حرص بیرون داد و بی تقلا روی تخت افتاد. چرخی زد و به سقف خیره شد.
باخود اندیشید: حالا باید چیکار کنم؟ دوباره برم؟ کجا؟
زیر لب زمزمه کرد: چرا از شرش خلاص نمیشی؟
صدای مردی در گوشش پیچید: هنوز یکم انسانیت تو وجودت هست! اگه تو هم این و باور داری نزار کسی دستش به این فلش برسه. تو این فلش چیزایی هست که حتی از بمبم خطرناک تره!
با خود تکرار کرد: از بمبم خطرناکتره... بمب... فلش... بمب... فلش... خطر... دونا... جی جی... انریکو... دادشم... وحید... فدریکو... فلش... امیرارسلان... خطر... فلش... فلش... دونا... دونا...
چشمانش را بست و سرش را تکان داد. بلا تکلیفی او را به مرز جنون رسانده بود.



*************



تقه ای به در خورد و پس از چند ثانیه در باز شد. جی جی در آستانه در پدیدار گشت.
انریکو فنجان سفید را روی میز قرار داد و رو به جی جی گفت: جی جی! بیا تو!
جی جی سری تکان داد و داخل شد. انریک پشت میز طرح چوبش نشسته و مشغول صحبت با زنی بود که روی صندلی اجری رنگ نشسته بود ، بود.
زن مانتویی به رنگ کرم و شالی مشکی به تن داشت.
جی جی آرام به انها نزدیک شد.
-:جی جی... ایشون دستیار جدیدم هستن ، خانم صادقی!
زن از جا بلند شد و به طرف جی جی برگشت. سلام کرد و اظهار خوشحالی کرد.
جی جی با تعجب به صورت زن خیره شد. چشمانی درشت و قهوه ای رنگ. ابروانی نازک و صورتی کشیده.
انریکو با خنده گفت: جی جیتعجب نکن! خانم صادقی به 4 زبون مسلط هستن!
جی جی دستش را به طرف صادقی دراز کرد: من جی جی هستم. مسئول امور کامپیوتری!
زن نگاهی به دست جی جی که به طرفش دراز کرده بود انداخت و سرخ شد.
انریکو نگاهی به موقعیت ایجاد شده انداخت و با لبخند گفت: جی جی جان!
جی جی به طرفش برگشت. انریکو با سر اشاره ای به دست جی جی کرد. جی جی متعجب به دستش خیره شد. انریکو از جا بلند شد.
-:عذر میخوام خانم صادقی! جی جی هنوز به اداب و رسوم ایران عادت نکرده!
به جی جی خیره شد: جی جی جان! تو ایران خانمها و اقایون دست نمیدن!
جی جی که تازه متوجه منظور انریکو شده بود سریع دستش را پایین آورد و عذرخواهی کرد.
صادقی لبخندی زد: نیازی نیست! به هر حال خوشحالم که نار تیمی به خوبی تیم شما کار میکنم!
جی جی لبخندی تحویلش داد.
پس از بیرون رفتن خانم صادقی جی جی روی صندلی نشست.
انریکو از کمد پشت سرش پرونده ای بیرون آورد: فدریکو هنوز نیومده؟
-:نه!
-:داره از زیر کار در میره ها! بهش زنگ بزن بگو بیاد!
-:انریکو... باید یه چیزی بهت نشون بدم!
انریکو کنجکاو به طرفش برگشت: چی شده؟
جی جی تبلتش را روی میز رها کرد: امروز دوربینای امنیتی خونه بعد از بیرون اومدن من و تو یه چیزی ضبط کردن!
انریکو روی صندلی زرشکی رنگش نشست: چی؟ فدریکو کاری...
-:نه... یکی...
حرفش را نا تمام رها کرد: اصلا بیا خودت نگاه کن!
تبلت را به دست گرفت و پس از چند ثانیه آن را به دست انریکو داد.
فیلم نمایی از بالای در را نشان میداد که وحید در را به کمک ابزار باز کرده و آهسته وارد میشد.
انریکو به سرعت سر بلند کرد: این کیه؟ برای چی اومده خونه من؟
جی جی به سرعت جواب داد: با فدریکو کار داشته!
-:چیکار؟
-:نمی دونم... به نظرت فدریکو اجازه میده من تو اتاقش دوربین بزارم!
انریکو با سر تائید کرد: حالا کی هست؟
-:موضوع همین جاست! سابقه ی خیلی خوبی نداره!
انریکو پوزخندی زد: معلومه که نداره... وگرنه عین ادم زنگ و میزد.
-:میگن قاتله!
-:قاتل؟
جی جی با سر تائید کرد.
ناگهان انریکو از جا پرید: بلایی سر فدریکو نیاورده باشه؟
-:نه! باهاش حرف زدم!
انریکو سرش را خم کرد و منتظر بقیه خرف جی جی شد.
-:اصلا به روی خودش نیاورد که کسی رو دیده!
انریکو به فیلم که این بار خروج مرد را نشان میداد خیره شد. با عجله و عصبانی از در خارج شد و در را پشت سرش کوبید.
انریکو زیر لب گفت: بی فرهنگ!
-:چیزی گفتی؟
-:نه!
-:فکر نمی کنی فدریکو این روزا مشکوک میزنه! از خونه بیرون نمیره و تموم مدت تو خونه گارد گرفته! انگار میخوان بهش حمله کنن!
انریکو لحظه ای اندشید: شاید واقعا میخوان بهش حمله کنن!
خطاب به جی جی پرسید: به تو چیزی نگفته؟
جی جی چینی بر پیشانی انداخت و انگار انریکو سوال مسخره ای پرسیده باشد به او خیره شد.
انریکو سرش را تکان داد: آهان... نگفته!
نفسش را بیرون داد و نگاهی به اطرف انداخت: باشه... خودم حلش میکنم!
جی جی تبلتش را برداشت و از اتاق خارج شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 

انریکو آه خسته ای کشید و به صندلی تکیه داد. خم شد و به سقف خیره شد.
زیر لب زمزمه کرد: هادی... چی تو رو اینطوری ترسونده؟ رفقای قدیمیت؟ دشمنات؟ گذشتت؟
چینی بر پیشانی انداخت: هادی یه قاتله... اما برای کی کار میکرده؟ تنها کار میکرده؟ یا رئیسش اونقدر قدرتمنده که همه ازش میترسن؟
خنده ای کردو درحالیکه با دستش مقدار را نشان میداد گفت: معما های کوچولوی اطرافم دارن بزرگ میشن!
با صدای زنگ موبایلش به خود آمد. نگاهی به گوشی انداخت ؛ شماره ی کارآگاهی که استخدام کرده بود به چشم میخورد.
-:الو...
-:آقای فریمان!
-:بگو...
-:درباره ی پریا جمشیدی تحقیق کردم!
-:خوب...
انریکو در حالیکه به صحبتهای کارآگاه گوش میداد آرام دکمه ضبط صدا را فعال کرد.
-:چیز زیادی ازش نبود. توی فرانسه درس میخونده اصلیتا ایرانی بوده. تو فرانسه با مردی به نام البر توماس آشنا میشه و عاشقش میشه! چند سالی معشوقش بوده اما بعد همسر توماس میفهمه و به هم میزنن. دقیقا 35 سال پیش.
-:یعنی مهران پسر توماسه؟
-:میشه گفت... تاریخ ها دقیقا مطابقت دارن و خانم جمشیدی بعد از اون با کسی رابطه نداشته.
-:اوهوم...
-:اگه بخواین میتونم یه آزمایش DNA ترتیب بدم!
-:نه... ممنونم! دست مزدت و میریزم به حسابت. کار تو دیگه تموم شده.
-:اگه کار دیگه ای ازم میخواین...
-:نه. تا همین جا کافیه!
-:بله... از کار کردن باهاتون خوشحال شدم.
-:همچنین. امیدوارم دوباره با هم همکاری کنیم!
-:امیدوارم!
کارآگاه تماس را قطع کرد و گوشی را روی تلفن قرار داد. به سمت مرد که رو به رویش روی کاناپه ی زوال در رفته نشسته بود برگشت. مرد اسلحه را غلاف کرد و با رضایت سر تکان داد.
کارآگاه: راضی شدین؟
مرد از جا بلند شد: آره... اما یادت باشه این روز و از حافظت پاک کنی. هیچ وقت من و ندیدی!
کارآگاه سر تکان داد. مرد اشاره ای به مردی که پشت سر کارآگاه ایستاده بود کرد و به همراه او به سمت در رفت.
کارآگاه با مشت روی میز کوبید و فحشی نثار مرد کرد. مرد لحظه ای ایستاد و به حرف هایش گوش کرد. سپس لبخندی زد و از در خارج شد.


*************

انریکو دوباره دکمه ی پلی را فشرد و برای بار چندم به صدای ضبط شده کارآگاه گوش سپرد. لرزشی در صدایش وجود داشت؛ لرزشی که بی سابقه بود.
لحظه ای به گوشی خیره شد و به فکر فرو رفت. به سرعت گوشی را برداشت و منشی را احضار کرد. بعد از چند دقیقه خانم فردوسی جلویش دست به سینه ایستاده بود.
انریکو کارتی را به سمتش گرفت: با این آقا تماس بگیر بگو به طرح جدیدش علاقه مند شدم و تصمیم دارم روش سرمایه گذاری کنم.
فردوسی با انگشتان تپلش کارت را گرفت: باهاشون قرار بزارم؟
انریکو پرونده ای جلوی رویش گشود و خودکاری از روی میز برداشت: آره... ببین میتونه یه جلسه بیاد طرحش و معرفی کنه یا نه! اگه آره هر وقت مناسب بدونی باهاش قرار بزار...
فردوسی نگاهی به کارت ویزیت انداخت و پرسید: و اگه جوابشون نه بود...
انریکو سر بلند کرد و لبخندی زد: رد نمی کنه. مطمئن باش!
فردوسی سر تکان داد.
-:قرارام و تا ظهر کنسل کن! باید برم یه جایی!
-:بله...
انریکو پرونده را بست و به دست فردوسی داد. فردوسی بی معطلی از اتاق خارج شد. انریکو هم کت و کیفش را برداشت و به دنبالش خارج شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
انریکو جلوی پیشخوان چوبی ایستاد. دختر پشت پیشخوان بی آنکه سرش را بلند کند گفت: سلام... قصد دارین جراحی زیبایی انجام بدین؟
انریکو گلویش را صاف کرد: نه. در واقع من با شما کار دارم!
دختر جوان سرش را بلند کرد و به صورت انریکو خیره شد. لبخندی زد: به جا نمیارمتون!
-:اگه یه لحظه وقتتون و به من بدین آشنا میشیم!
زن نگاهی به دور و بر انداخت: میبینین که فعلا سرم شلوغه.
-:چند دقیقه بیشتر وقتتون و نمیگیرم!
-:باشه...
دختری را که در حال عبور از آنجا بود صدا کرد و پیشخوان را به او سپرد.
-:می خواین بریم کافی شاپی چیزی...
-:مرسی... اما وقتم کمه.
-:بسیار خوب. پس کجا بریم؟
-:کافه تریا انتهای همین راهرویه... می تونیم بریم اونجا.
-:حتما...
هردو به سمت تریا به راه افتادند.
انریکو صندلی را عقب کشید و به دختر تعارف کرد بنشیند. دختر با خجالت تشکر کرد و نشست. انریکو هم رو به رویش جای گرفت.
انریکو نگاهش را به اطراف چرخاند و تمام ادماهای داخل تریا را از نظر گذراند.
با صدای زن به خود آمد: خوب...
به صورتش خیره شد. منتظر بود.
انریکو لبخندی زد و شروع کرد: در واقع من ازتون درخواست کمک دارم.
-:کمک؟
-:بله... من درباره ی پروژه تون شنیدم و علاقه مندم روش سرمایه گذاری کنم.
زن لبخند رضایتمندی زد: اوهوم...
-:در واقع من میخوام یه بار امتحانش کنم. من یه نمونه صدا به شما میدم و شما بهم میگین که فرد در حالیکه داشته اون جمله رو ادا میکرده در چه وضعیتی بوده!
زن با جدیت گفت: شما فکر کردین با یه بچه طرفین؟! باید بهتون بگم که من به این سادگی قول نمی خورم هر چند شما حرفه ای باشین!
زن از جا بلند شد که حرف انریکو مانع شد.
انریکو لبخندی زد: حق با شماست... من دست کم گرفته بودمتون! لطفا بشینین.
زن سرش را کمی خم کرد و با بی میلی نشست.
-:در واقع این یه معامله هست. شما کاری که گفتم و برام انجام میدین منم هزینه های پروژه تون و به عهده میگیرم. برای فردی با هوش شما زیاد مناسب نیست که تو یه کلینیک جراحی پلاستیک منشی باشین! حداقل باید تو یه کیلینیک مغز و اعصاب کار کنین!
-:باید بگم با اینکه وضع مالی من زیاد خوب نیست و مجبورم اینجا کار کنم اما کار غیر قانونی انجام نمیدم!
-:کار غیر قانونی؟! کی گفته. در واقع من با یکی از دوستام در مورد یه موضوعی تحقیق میکنیم اما فکر میکنم دوستم داره بهم کلک میزنه... و میخوام فقط مطمئن بشم.
-:اینطور که معلومه شما خیلی مطمئن هستین و نیازی به کمک من ندارین.
انریکو خنده ای کرد: مثل اینکه شما علاقه ای به ساپورت شدن پروژه تون ندارین!
-:بر عکس... من از هر پیشنهاد عاقلانه ای استقبال میکنم.
انریکو نیمخیز شد: به هر حال از آشناییتون خوشحال شدم خانم زینالی!
از جا بلند شد. لبخندی تحویلش داد و روبرگرداند که برود اما با صدای زینالی باز ایستاد.
با لحنی دو دل پرسید: گفتین تموم هزینه های پروژه رو پراخت میکنین؟
انریکو لبخند پیروزمندی زد و به طرفش برگشت: البته... اما به شرطی که شما هم به من کمک کنین.
زینالی مکثی کرد. لحظه ای سر به زیر انداخت و لبش را گاز گرفت. سر بلند کرد: میتونم نمونه ای رو که میگفتین و بشنوم؟
انریکو به سرعت نشست. دست در جیب کتش کرد و گوشی اش را بیرون آورد. کمی با ان مشغول شد هدفون را وصل کرد و سپس آن را به دست زینالی داد.
دکمه ی پلی را فشرد و صدای کارآگاه در گوشی هایی که به گوش گذاشته بود پخش شد . پس از دو بار گوش کردن شروع به صحبت کرد.
-:مردی که صداش توی این فایله تهدید شده. آدم محکمیه و معمولا از اینجور چیزا نمی ترسه ولی این دفعه کسی که تهدیدش کرده حسابی ترسوندتش. حتی می تونم بگم در زمان مکالمه فرد تهدید کننده کنارش حضور داشته.
انریکو به معنی فهمیدن سر تکان داد: اوهوم... پس حق با من بوده!
زینالی سر تکان داد.
انریکو با تردید پرسید: همش یا فقط بخشیش؟
-:ببخشید؟
-:منظورم اینه که همه ی حرفاش دروغ بوده یا فقط قسمتیش؟
-:تقریبا همش... در واقع این خانم اینطور که برمیاد هرگز با آقای...
با تردید ادامه داد: توماس... رابطه نداشته. اما واقعا توی پاریس زندگی میکرده! درباره ی تست DNA مطمئن نیست با اینکه خودشم نمی دونه واقعیت چیه!
انریکو لبخندی به نشانه تشکر زد: ازتون ممنونم خانم زینالی! استعدادهایی مثل شما واقعا کمیابن!
زینالی ارام تشکر کرد.
-:در ضمن ؛ وجدانتون ناراحت نباشه... من قصد ندارم به آدم بیگناهی صدمه بزنم یا کار غیرقانونی ای انجام بدم. بهم اطمینان کنین!
زینالی لبخندی زد: آقای فریمان فراموش کردین استعداد من به قدری هست که حتی بتونم ذهن شما رو هم بخونم. شما حتی خودتونم درباره ی کاراتون مطمئن نیستین ، چطور انتظار دارین من مطمئن باشم.
انریکو لبخند تلخی زد: همیشه حق با قانون نیست و همه هم بی گناه نیستن...
زینالی سر تکان داد. انریکو کارتش را درآورد و به طرف زینالی گرفت: با منشیم تماس بگیرین و درباره ی پروژه هماهنگ کنین!
زینالی کارت را گرفت و نگاهی به ان انداخت.
انریکو از جا بلند شد: از همکاری با شما خوشحال شدم...
زینالی نیز از جا بلند شد. پس از کمی گفت و گوی تعارفی ، انریکو قصد خروج کرد. برگشت و راه رفتن را در پیش گرفت. چند قدم بیشتر طی نکرده بود که با دیدن چهره ای برای لحظه ای ایستاد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 9 از 36:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  35  36  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA