درود بی پایاندرخواست ایجاد تایپیک در تالار : خاطرات و داستانهای ادبی رو دارمنام رمان:دختر شمالینوشته::لیلینخلاصه رمان: لاله دختری تحصیلکرده است که با پدربزرگش تویکی از روستاهای گیلان زندگی میکنه با گذشته وپدری که از هردوشون متنفره.در حالیکه منتظره نتایج کنکور ارشد هست با خواستگاریه نوید که یکی از اقوام دورشه روبرو میشه.نوید پسری معمولی اما با خصوصیات اخلاقی وروحی خاصیه والبته گذشته ای که هنوزم باهاش درگیره.که بااین ازدواج مسیر زندگی هردوتاشون عوض میشه.تعداد صفحات بیش از ۶ صفحه
فصل اولپنجره را باز کردم و روی طاقچه باریک آن نشستم واز آنجا به شالیزارهای سبز پشت خانه خیره شدم نسیم ملایمی لابلای ساقه های نازک برنج میپیچید وآنها را به رقص وامیداشت صدای آب که زیر ساقه جریان داشت مانند موسیقی لطیفی روحم را نوازش میکرد.عاشق هوای خنک خرداد ماه بودم.همین دیروز بود که کار وجین آنجا تمام شده بود ومن از امروز مجبور بودم برای بردن غذای کارگرها تاخانه سید جعفر که آخرین خانه روستا بود بروم.نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم سه ونیم بود. باید عجله میکردم وسایل عصرانه را هنوز حاضر نکرده بودم. آقاجان(پدربزرگم)از بدقولی بیزار بود اگر حتی 5دقیقه هم دیر میکردم ابروهای پرپشت سفیدش تو هم میرفت وناراحت میشد هرچند ناراحتی اش گذرا بود اما من آنچنان به او وابسته بودم که طاقت دیدن دلخوری اش را نداشتم.وسایل عصرانه را روی ایوان بزرگ خانه گذاشتم وبا درماندگی به آنها نگاه کردم حالا چگونه میتوانستم تنها با دو دست اینهمه وسایل را سر زمین ببرم.صدای پسرعمه ام علی داخل حیاط پیچید_لاله خانوم؟!دستی برایش تکان دادم واورا متوجه خودم کردم _من اینجام...سربلند کرد ومحجوبانه سلام گفت_اومدم وسایل عصرانه رو ببریم.الان سر زمین بودم آقاجان گفت دست تنهایینگاه دوباره ای به وسایل عصرانه انداختم وگفتم:آره زهرا صبح زود رفت._حالش چطور بود؟_بدنبود. مثل همیشه آروم قرار نداره.خونه خودش که هست دلش پیش من وآقاجانه .اینجام که میاد نگران آقا دانیاله.میگه من نباشم اون بیچاره نه غذا درست میکنه نه از غذاهایی که براش پختم درست وحسابی میخوره.علی خنده ریزی کرد وسربزیر انداخت_معلومه این آقا دانیال بدجور عاشقهفلاسک بزرگ چای را روی پله ها گذاشتم_عاشقی کدومه به نظرم حرفای زهرا همه ش بهونه ست مطمئنم این حرفارو به اون دانیال بیچاره هم میزنه .زهرا همیشه دل نگران همه بود حالام نمیخواد قبول کنه که دیگه ازدواج کرده وباید به فکر زندگی خودش باشه.خوبه آقا دانیال خیلی صبوره واین اخلاق زهرا رو تحمل میکنه.بی آنکه منتظر اظهار نظر دیگری از او باشم بلافاصله بطرف اتاقم راه افتادم_میرم مانتومو بپوشم داره دیر میشهتلفن همراهم رابرداشتم بعد از آنکه نگاه گذرایی به دور وبر انداختم تاچیزی را جا نگذاشته باشم براه افتادم علی ساک عصرانه وفلاسک چای را برداشته بودمن هم هندوانه درشتی که روی ایوان مانده بود به بغل گرفتم وراه افتادم.متوجه نگاه علی به باغ بودم آقاجان هفت سال پیش درآنجا نهال صنوبر کاشته بود که حالا درختان بلندی شده بودند._خیلی قشنگن آدم دلش میخواد همش بینشون راه برهعلی باسر حرفم را تایید کردودوباره براه افتاد.میدانستم آن باغ را خیلی دوست دارد.ازخانه که بیرون آمدیم او بی مقدمه گفت:راستی تبریک میگمیک لحظه مکث کردم وبعد که متوجه منظورش شدم با خنده گفتم:مجاز شدن که تبریک نداره حالا باید وایسیم نتیجه بیاد._من که مطمئنم قبولی تهران روشاخشه.آبجی فاطمه که خبرشو بهم داد خیلی خوشحال شدم میگفت رتبه ت عالی بوده_نه بابا 143آوردم.حالا شاید باهاش میتونستم روزانه شهرستان قبول شم اما با اون انتخاب رشته افتضاحم شانس اونم از دست دادم.باورت نمیشه شبانه تهرانو زودتر از روزانه شهرستان زدم .گیجم به خدا باید دعا کنم حداقل توتکمیل ظرفیت روزانه قبول شم._خدارو چه دیدی شاید روزانه خودتهران قبول شدی.باناامیدی سرتکان دادم وبه مزارع دوطرف جاده چشم دوختم.هندوانه را روی دستم جابجا کردم_من که چشمم آب نمیخورهعلی برای آنکه مرا از آن حال وهوانجات دهد باخنده گفت:حالاخودمونیم ها اگه ارشدقبول شی چی میشه...باورکن تموم فامیل بهت افتخارمیکنننگاه کوتاهی به موتورسواری که ازروبرو می آمدانداختم ودرهمان یک نگاه شناختمش وسربه زیر انداختم.علی سربلندکرد وزیر لب به اوسلام کرد.ازکنارمان باسرعت گذشت._قبولیت هرکیو خوشحال کنه این میلاد بخت برگشته رو زجرکش میکنه.مطمئنم اون یه ذره امیدی روهم که داشت تابهش جواب مثبت بدی دود میشه میره هوا.باعلی آنقدرها صمیمی نبودم که بگویم اگر اوبرای رسیدن به من قدمی برمیداشت کوتاه می آمدم.اگر میلاد کمی تلاش میکرد ولااقل دانشگاه قبول میشد شایدنگاهم بااو فرسنگ ها فاصله نداشت.مدرک اصلا برایم مهم نبود،دیدگاهمان نسبت به زندگی برایم اهمیت داشت که فرق آن زمین تاآسمان بود.سکوت من علی راهم درخود فرو برد.
آقاجان بادیدنمان جلوآمدوهندوانه را ازدستم گرفت._دستت درد نکنه دخترم.به خداشرمنده تم میدونم نباید ازت انتظار اینکارهارو داشته باشم.بادلخوری لب ورچیدم وابروهایم درهم گره خورد_این چه حرفیه می زنید آقاجان وظیفمه.این منم که بایدشرمنده محبتای شماباشم.آقاجان هندوانه رادرآب سرد رودخانه قرار داد وبه علی کمک کرد تا وسایل راگوشه ای بچیند .هاجرخانم یکی ازکارگرهای آقاجان داشت آوازمیخواند.صدایش به حدی زیبا ودلنشین بود که تمام خستگیم راازبین برد.سرخم کرده بود وتندتند علف های هرز را ازلابلای بوته های برنج بیرون میکشید خون به صورت آفتاب سوخته اش دویده بود وعلی رغم خستگی زیاد چهره اش راشاداب نشان میداد.مراکه دید به زحمت ایستاد وپیشانی به عرق نشته اش را باپشت دست پاک کرد._سلام خاله هاجر...خسته نباشینلبخندگرمی زدو گوشه چشم هایش چروک خورد_مانده نباشی خانوم دکترباخجالت سربزیر انداختم.میدانستم تاثیر حرف های آقاجان هست که آنهانیز مرا اینگونه صدامیزنند.با اینکه بارها گفته بودم من روانشناسی خوانده ام .اما آقاجان زیز بار نمیرفت.میگفت(مگه فقط اونی که جسممون رو درمان میکنه دکتره؟توکارت درمان روح وروان هست پس توهم دکتری)کارگرها که عصرانه شان را خوردند دوباره به سرکار برگشتنداما آقاجان کنارم نشست وبه آنها خیره شد.علی ده دقیقه ای می شد که رفته بود._قبل ازظهر مجید اینجا اومده بودعضلات صورتم منقبض شد وناخواسته انگشتانم را مشت کردم هروقت که اسم اورا میشنیدم دچارچنین حالتی می شدم به قول خواهرم لیلا من به شنیده اسم او آلرژی داشتم_چی کار داشت؟آقاجان نگاه گذرایی به چشمهای غمگینم انداخت وگفت:اومده بود وباز همون حرفهای دوماه قبلو میزد.میگفت زهرا دخترمه ومنم وظیفه م بوده جهازشو تهیه کنم .حالا که شما دادین باید لااقل پولشو بگیرین.پوزخند تلخی روی لبهایم نشست_میخواد پولشو به رخمون بکشه...هه دخترم!_من کاری به گذشته ها ندارم لاله جان .اون پسرمه ودرسته ازش دلگیرم اما بی انصافیه که چنین قضاوتی درمورد حرفاش داشته باشم میدونم خیلی پشیمونه وفرصتی واسه جبران میخوادباخشم علف های کنارپایم راکندم وگفتم:اون نمیتونه با پولش گذشته رو جبرانو واسه مون پدری کنه.وقتی مادرگلم به خاطر خوشگذرانی آقاصبح تا غروب پاهاش توگل بود وسر زمین مردم جون میکند کجا بود؟آقاجان شما دیگه چرا ازش طرفداری میکنین شما که میدونین انسیه کنار همین زمینها سرشو گذاشت زمینو نفسه آخرشو کشید.اون واسه سیر کردن شکم سه تادخترش جونشو داد.اما آقا مجیدتون چیکار کرد اون بی معرفت حتی حاضر نشد تو مراسم کفن ودفن مادرم شرکت کنه.دیگه بقیه شم نمیگم که ازبس خودم گفتمو از دیگرون شنیدم حالم بهم میخوره ازش حرفی بزنمآقاجان آهی کشید وگفت:همش تقصیر من بود واقعا انسیه واسه این پسرحیف بود چه کنم که همین یه پسرو داشتمو میخواستم بهترین دختراینجارو براش بگیرم.مادرت واقعافرشته بود از نگاهش میفهمیدم که دل خوشی ازمجید نداره امادریغ ازیک کلمه حرف که توش گله باشه.اونقدرنجیب وچشمو دل سیر بود که حاضرنشد دست جلوی من یاپدرش دراز کنه.به خداقسم ازصدتا مرد هم مردتر بود اما من جای اینکه پسر کله خرابمو نصیحت کنم که دل به کار بده.اونو به مغرور بودن متهم میکردم.به خدا روزی نیست که بگم ایکاش به گذشته برمی گشتمو همه چیزو جبران میکردماز جایم بلندشدم وپشت مانتویم راتکاندم
_آقاجان شما که مقصر نبودین.اون بودکه مادرمارو ازمون گرفت حالامیخواد جبران کنه؟بره اونو از قبرش زنده بیرون بیارهآقاجان اخم کرد وبادلخوری گفت:استغفرالله دختر چرا هذیون میگی میخوای نبخشی اونو یه کلام بگو نمیبخشم این شرط وشروط های مسخره چیه که میزاری؟_آقاجان پسرتون نه فقط برای من بلکه برای لیلا وزهرا هم مرده ماچنین پدری نداریم ونمیخوایم اونو ببخشیم.بهش بگین نیازی به جبران نیست شما خیلی خوب جورشو کشیدین.مجید پدر مانیست شما هستینآقاجان باناراحتی سرتکان داد وسکوت کرد_من دیگه میرم.شاید یه سر به عمه بهجت زدمبراه افتادم وبرای کارگرها دست تکان دادم هاجر خانم باسوز داشت میخواند.دلم به طرز عجیبی گرفته بودبشوی پیغام بدی که مجبور آبوی*** بشوی بیگانه همراه خوب جور آبویهیتوزنجیر به پا بیسم تی راه پا ***بشوی هفت کوهو هفت دریا دور آبویصدای زنگ گوشی مرا ازخواب پراند چشم هایم رابه سختی گشودم وبه شماره ای که روی صفحه ی آن افتاده بود چشم دوختم _سلام لیلاصدای شادوخندان اومثل همیشه مرا به سر شوق آورد_سلام برعزیزدردونه ی حاج فتح الله مظفری...چه خبر آبجی کوچیکه؟نکنه تاالان خواب بودی؟ازجایم بلند شدم و واز زیر پشه بند بیرون آمدم خانه مثل همیشه سوت وکور بود.خمیازه بلندی کشیدم و گفتم:مگه صدای این قورباغه های درختی میزاره.خدانکنه آسمون ابری شه دیگه واسه آدم خواب نمیزارن دیشب تا ساعت دو دونیم ازاین دنده به اون دنده چرخیدم تاخوابم برد_آخی خوش به حالت.من که عاشق صداشون هستم به قول اقاجان خوش خبرن ونوید اومدنه بارون رو میدن...گفتم نوید یاد یه چیزی افتادم یعنی راستش واسه خاطر همین موضوع بهت زنگ زدم.نگاهی به آشپزخانه انداختم آقاجان سفره صبحانه راآماده کرده بود.عطرنان تازه اشتهایم راتحریک میکرد میخواستم زودتر ازدست وراجی های لیلا خلاص شوم _خب حرفتو بزن چراساکت شدی؟_بابا بزار یه مقدمه چینی بکنم بعدا برم سر اصل مطلب.دستی به موهایم کشیدم وباکلافه گی گفتم:راستشوبخوای لیلا جان من دارم از گرسنگی غش میکنم توروخدا زودتر برو سراصل مطلب.راستی آقامصطفی چطوره خوبه؟تبسم کوچولو چیکار میکنه؟_اونام خوبن مصطفی رفته مغازه تبسم هم مهدکودکه_خب خوشحال شدم صداتو شنیدم کاری نداری خداحافظلیلا دادزد_وا چرا داری قطع میکنی؟!خیلی بی ذوقی لالهگرسنگی بی طاقتم کرده بود_د بگو دیگه جونمو به لبم رسوندی_واسه ت خواستگار پیدا شدهبالودگی گفتم:حالا این جوون خوش شانس کیه؟_پسرخاله ی مصطفی ...پسره خاله سیمادهانم ازتعجب باز ماند _کدومشون سعید یا نوید؟!_سعید که الان چهار ماهی میشه زن گرفته.منظورم نویدهنگاهی به ساعت روی دیوار انداختم.نه ونیم بود باید برای کارگرها نهار می پختم _خب توبهشون چی گفتی؟_هیچی گفتم با آقاجان وتو صحبت میکنم اگه راضی بودین بیانبه سمت حیاط رفتم بادیدن مرغ خروسها که آزادانه درحیاط میچرخیدند خیالم راحت شد که آقا جان آب ودانه شان را داده است_مگه من بهتون نگفته بودم تا اومدن نتیجه دانشگاه ازاین حرفا پیش من نزنین.بابا قضیه میلاد هنوزتموم نشده چرا دست ازسرکچل من برنمی دارین؟_وا مگه اول خرداد نتیجه هانیومد توهم که الحمدالله قبول شدی_مجاز شدم خواهر من قبول که هنوز نشدم.شهریور جواب میاد.خب بابا چه فرقی میکنه انشالله قبول هم میشیدرضمن مگه تاکی برات خواستگار میاد؟دخترلگدبه بخت خودت نزن.این یکی که دیگه باب میله توئهنگاه تخس ومغرور نوید جلوی چشم هایم آمد وناخواسته ابروهایم درهم گره خورد.او جزء آندسته از افرادی بودکه هرگز دلم نمیخواست درموردش فکر کنم .به حدی دنیایش محدود ودرعین حال دست نیافتنی بود که به خودم جرات نمی دادم به اونزدیک شوم._اصلاحرفشم نزن.بازم سعیدبود یه چیزی اون یکی رو نمیشه بایه گالن عسل هم خوردبس که خوش اخلاقه._حالا مثلاخودت ملکه اخلاقی؟یاالهه ی زیبایی که واسه ش ناز میکنی .باباشانس درخونه تو زده سیما خانوم هرکسیو واسه پسراش لایق نمیدونهّبرای آنکه کم نیاورم به تندی گفتم:ببینم نکنه تحفه ست؟حالا خوبه خودم ازنزدیک باهاش برخورد داشتم نه خودش چیز خارق العاده ایه نه باباش گنج قارون داره که اگه به خودش دلخوش نباشم به پولباباش دلمو خوش کنم
_اوا این حرفاچیه میزنی لاله؟!تو که اینقدر پولکی نبودی.منوباش که همیشه فکرمیکردم تحصیلات طرف برات از همه چیز مهم ترهبرای آنکه خیالش را راحت کنم گفتم:راستش نه پول نه تحصیلاتومدرک هیچکدوم واسه م مهم نیست من دنبال کسیم که بتونم دوکلمه باهاش حرف داشته باشم بزنم.به خدا واسه همین میلاد رو دست به سر کردم باورت نمیشه وقتی توجلسه خواستگاری باهاش حرف میزدم دلم میخواست یاسر خودمو بکوبم بدیوار یا زبون اونو از حلقومش بیرون بکشم.نمیدونی چقدر حرفاش پیش وپا افتاده ومزخرف بود.باآقا نوید شما که نمیشه اصلا حرف زدانگار ازدماغ فیل افتاده.هرکسی رو لایق همصحبتی نمیبینه حالاچطور شده مادرش ازم خواستگاری کنه بماند_ببین من به این حرفا کاری ندارم .میگی چی بگم بهشون؟به درختان صنوبر باغ نگاهی انداختم .یک لحظه فکرشیطنت آمیزی به ذهنم خطور کرد ولبخند ناخواسته ای روی لبم نشست _بهشون بگو بیان البته مردادماه ...میخوام آقاجان کمی سرش خلوت تر باشهلیلابا ناراحتی گفت:مرداد که هوای اینجا جهنمه.میخوای واسه بله دادن زجرکششون کنی؟خنده کوتاهی کردم وگفتم:یه جواب بله ای بهشون بدم که تا عمر دارن فراموش نکنناوکه اصلا توجهی به حرفهای دوپهلو ومشکوکم نداشت با بیخیالی گفت:خبه تو هم .حالاببین آقاجان راضی میشه اونا بیان بعدا جواب بله رو بدهبه خنده افتادم وبا سرخوشی گوشی راقطع کردم.زندگی برایم این روزها تکراری شده بود واین ماجرا تا مدتها میتوانست سرم را گرم کند.من باید هرطورشده دماغ این پسر رابه خاک میمالیدم هنوزهم رفتاربی ادبانه وغیراجتماعیش را ازیاد نبرده بودم وقتی نتیجه کنکورآمد ومن در رشته روانشناسی دانشگاه علامه تهران پذیرفته شدم مه لقا خانوم مادرشوهر لیلا مرا به خواهرش سیما معرفی کرد نا به نوعی در آن شهر احساس غریبی نکنم واگرمشکلی داشتم ازآنها کمک بگیرم .اتفاقا چندباری مزاحمشان شدم وحتی باکمک سعید برای تکمیل پروژه ام چندجا آشنا پیدا کردم.سیما خانم وشوهرش سرهنگ روزبهانی بسیارمهمان نواز وخونگرم بودنددخترشان ریحانه که هم سن وسال لیلا بودو آنموقع تازه نامزد کرده بود هم فوق العاده مهربان بود.حتی سعید با آن روحیه ی شوخی که داشت هرگزبرخوردی نکردتاناراحت شوم امانوید انگارپسر آنها نبود روابط عمومیش بسیار پایین بود .حتی سلام واحوال پرسی هم به سختی میکرد.البته خجالتی نبود ونگاههای مغرورانه وبی تفاوتش کاملا نشان میداد از حضورم در خانه شان ناراضی است.هربار که مرا می دید یا ازخانه بیرون میزد ویا خودش را در اتاق تاریکش که همه به آن تاریکخانه میگفتند پنهان مینمود.اوفارغ التحصیل رشته عکاسی دانشگاه تهران بود.نمیتوانستم مطمئن باشم که ازمن بیزار است چون او به قول مادرش اخلاقش همیشه اینطوری بود اما این سردی رفتار بی دلیل هم نمیتوانست باشد به همین خاطر باورم نمیشد آنها به خواسته نوید به خواستگاریم بیایند باید هر طور شده از ماجرا سردر می آوردم
ازلحاظ روحی بهم ریخته بودم چاره داشتم وسایلم راجمع میکردم ودور ازچشم بقیه به جایی فرار میکردم که دست هیچ کس به من نرسد.پشت درختان صنوبرپنهان شدم تاازدست نیش وکنایه های عمه بهجت وغرولندهای لیلا ونگاه دلواپس زهرا درامان باشم.صدای اذان ظهر ازمسجد محل به گوش میرسید آقاجان هنوز نیامده بود.ومن تاآمدنش مجبور بودم ازتیر رس نگاه دیگران دورباشم صدای عمه آتیه داخل حیاط پیچید وهمه رابه سرایوان کشانداو ودخترعمه ام گلناز تازه ازراه رسیده بودن از سر استیصال روی زمین نشستم وصورتم را پشت دستانم پنهان کردم طاقت حرف خوردن از اورا دیگر نداشتم. همه چیزازموقعی شروع شدکه آقاجان قبول کرد آنهابیایندولیلاخانوم این خبررابدون فوت وقت به هرکسی که می شناخت رساند.عمه بهجت ازشنیدن آن شوکه شده بودومدام میگفت:"بزارین عرقمون واسه راهی کردن زهراخشک شه بعداین یکی رو راهی کنید.حالاچه عجله ایه لاله که میخواد هنوز درس بخونه"وقتی دیدکسی به حرفهایش توجهی نشان ندادازدر دیگری واردشد واینبارحسابی به لیلا توپید"اصلاچه معنی داره مادختر به راه دور بدیم.صرف اینکه خواهرزاده ی مادرشوهرته دلیل نمیشه بهشون اعتماد کنیمو دختر دسته گلمونو بهشون بدیم اینطوری فامیل توفامیل میشه خدایی نکرده توزندگی یکی از شما مشکلی پیش بیاد زندگی اون یکی هم بهم میریزه"این اواخر هم فقط مثل بچه ها بهانه گیری میکرد"به خدا اگه لاله به این پسره جواب مثبت بده من دق میکنم.خودتون میدونین که من طاقت دوری هیچکدومتونو ندارم شماهاواسم بافاطمه وعلی فرقی ندارین عین بچه هام میمونین"لیلاطور دیگری آزارم میداد"ببین لاله بالا بری پایین بیای بایدخواستگاری توخونه من برگزاربشه.بخدا اینجاآبرومون میره خونه آقاجان امکانات کافیو نداره توکه نمیخوای اونا به دیده تحقیرنگات کنن؟"حرفهایش خونم رابه جوش می آورد واصلابا روحیه ام سازگار نبود ازنظر من خانه جایگاهی بودکه باید درآن احساس آرامش میداشتم وموقعیت مکانی وکوچک وبزرگی ان حتی امکاناتش اصلا مهم نبود.حرفهای لیلا نه تنها مرا بلکه عمه وزهرا راهم ناراحت میکرد.آنقدر روی خواسته ام پافشاری کردم که بلاخره کوتاه آمدوراضی شدمراسم خواستگاری درخانه آقاجان برگزار شودمشروط برآنکه وسایل پذیرایی راازخانه خودش به آنجا منتقل کند.لباسم راهم خودش انتخاب کرده بود یک کت وشلوار صورتی روشن بودکه حسابی به تنم مینشست بلندی کت مناسب بود وجای ایرادی برایم نمیگذاشت.رنگ ان مراکه چهرهای گرد وسفید داشتم سبزه نشان میداد.شال سفیدی راهم برای به سرگذاشتن انتخاب کرده بودم .زهرا در اینجور موارد نظری نمیداد.فقط مدام درباره ی پذیرایی ونحوه برخوردم چیزهایی را یاد آوری می کرد.فاطمه وگلناز دخترعمه هایم از این موضوع هیجان زده بودند.وآن راشانس بزرگی برایم میدانستند.من که پایان ماجرای خواستگاری را ازالان پیش خودم طرح ریزی کرده بودم آنقدر ذوق وهیجان نداشتم.تنهادیدن چهره وارفته نوید بعداز شنیدن جواب ردم شادم میکرد.خاله شهربانو ازشنیدن موضوع خواستگاریم حسابی خوشحال شدومثل همیشه که اشکش دم مشکش بود گریه کرد ومدام میگفت:"خداروشکر نمردمو عاقبت به خیری شما سه تارو دیدم"خاله طیبه عکس العمل خاصی نشان نمیدادالبته به اوحق میدادم ازشنیدن آن خبرخوشحال نباشد چراکه جواب ردم به خواستگاری میلاد که برادرزاده شوهرش بودحسابی خاله را ازچشم آنها انداخت زن دایی اما برخلاف خاله خوشحال شد وقول داداگرجوابم مثبت باشد یک دست لباس محلی زیبا برایم بدوزد.
دیدن تلاش وتکاپوی آنها مرا به سرشوق می آورد اما از دست حرفهای لیلاوعمه بهجت کلافه بودم.صدای آقامصطفی باعث شد به خودم بیام_سلام لاله جان اینجا چرانشستی؟ازجایم بلند شدم ودامنم را تکان دادم_سلام داداش به خدا ازدست عمه ولیلا سر به کوه وبیابون نزارم شانس آوردم.ازهر طرف دارن بهم فشار میارن.باورکنید پشیمونم قبول کردم خانواده ی خاله تون تشریف بیارنمصطفی قهقه ای زدوگفت:درمورد عمه هیچ راهکار وتاکتیکی ندارم اما درمورد لیلا اونقدر تجربه دارم که بتونم تا تورو ازاین ازدواج پشیمون نکرده ساکتش کنم.حالا بیابریم بالا ببینم کی جرات داره به خواهرزن گل ما حرف بزنه.هنوزمسیربین باغ تاخانه راطی نکرده بودیم که آقاجان ودانیال شوهر زهرا وعلی نیز وارد حیاط شدند.باآمدنشان مطمئن بودم که دیگرهیچ کس جرات ندارد حرفی به من بزند.سفره ناهار راچیدیم وبا آمدن آقارحیم شوهرعمه بهجت همه دور آن نشستیم.هنوز قاشقی غذابه دهان نبرده بودم که آقاجان بی مقدمه گفت:قراره واسه مهمونی پنج شنبه مجید وزنش هم بیانغذا به گلوی زهراپرید وشروع به سرفه کرد.نگاه کوتاه ونگرانی به لیلا انداختم واوبااشاره چشم وابرو خواست ساکت بمانم.تمام شوق وذوقم باشنیدن این خبر ازبین رفت.امااز آنجا که لیلا ازمن وزهرابزرگتر بودعکس العملی نشان ندادم تا خودش با آقاجان حرف بزندوآنها را از آمدن منصرف کند.بعد از ناهارهر سه مان در اتاق خوابم جمع شدیم.من بلافاصله گفتم:به خدا اگه اون پاشو تواین مراسم بزاره همه چیزو بهم میریزم لیلا_تومیگی چیکار کنم بهش بگم نیا؟لاله چه تو بخوای چه نخوای اون پدرته واجازه ازدواجت دست اونه.نزار لج کنه وجلوی خوشبختیتو بگیرهبا دلخوری بغض کردم _چطور واسه مراسم تویازهرا نیومد.تازه یادش افتاده دختر داره؟من که میدونم تموم اینکار هارو ازسرلج ولجبازی بامن میکنه.میدونه ازش بدم میاد میخواد تلافی کنه.اماکور خونده داغ رضایت واسه ازدواجمو به دلش میزارم.زهرا باناراحتی گفت:مثلامیخوای چیکار کنی؟ تاآخرعمرت که نمیتونی مجرد بمونی_ببین زهرا جان من این حرفا حالیم نیست خودتون یه جوری آقاجانو راضی کنید باهاش حرف بزنه بخدا اگه بیاد تو مراسم بشینه واونوقت خودش یازنش حرفی بزنن قیامت بپا میکنم.مصطفی ودانیال وارد اتاق شدند وبادیدن چهره ناراحت هرسه مان جا خوردند انتظار نداشتند تاین حدپذیرش موضوع برایمان مشکل باشد.مصطفی که از همه مان بزرگتر بود جلوآمد ودستش را روی شانه ام قرار داد_ببین لاله جان شاید از حرفایی که الان بهت میزنم تو یازهرا ولیلا ناراحت بشین اما همش حقیقته.فکرنکن چون پسر خاله م خواستگارته دارم حساسیت نشون میدم نه ...اماباور کن وجودآقا مجید تومراسم لازمه.میدونم درحقتون پدری نکرده اما جای خالی حضورش خیلی بدتر از بودنش تو مراسمه.اون باید باشه تا خانواده ی شوهرت حساب کار دستشون بیاد که نه تنها بی پشتوانه نیستی بلکه یه مرد مثل شیر پشتت وایسادهپوزخندی زدم وگفتم:این شیر که شما ازش حرف میزنین بی یال وکوپالهزهرا سرخ شد وسر به زیر انداخت.کمی تند رفته بودم اما حرفی بود که زده شد _آقاجان پدر منهدانیال مرا به آرامش دعوت کرد _لاله خانوم آروم باشین.هنوزکه اتفاقی نیفتاده.به نظرم هرچی بیشتر تند روی کنین آقا مجید رو جری ترش میکنین.بهتره کمی کوتاه بیاین .اصلافکر کنین اون از طرف خانواده آقا داماد به این مراسم دعوت شده شما که نمیتونین تعیین کنین ازطرف اونا چه کسی بیاد وچه کسی نیاد درست نمیگم؟زهرا ولیلا با سر حرف اورا تایید کردنداما من که مجید رامثل کف دستم میشناختم با این حرف قانع نشدم.آقا بعدسالها هوس کرده بود درحق فرزندانی که روزی آنها را ازخود راند پدری کند.در هر صورت ناراحتی من بی دلیل به نظر میرسید چراکه ازدواجی درکار نبودتا اوبخواهد برای سر گرفتن آن خط ونشان بکشد.رژ صورتی خوشرنگی روی لب هایم کشیدم وبه چهره ی بیتفاوت وغمگینم درآینه نگاه کردم ازته دل به خاطر کشیدن چنین نقشه ای پشیمان بودم.نوید درحق من بدی نکرده بود که حالامیخواستم با جواب رد دادن از اوانتقام بگیرم تصمیمم احمقانه بود.چراباید بخاطر تفریح وسرگرمیم خانواده روزبهانی را ازتهران به اینجا میکشاندم.حقیقتا رفتارم بچه گانه بود.زهرا هراسان وارد اتاقم شد_بابا وزنش اومدن
نگاه تندی به او انداختم انتظار نداشتم اورا اینطور صدابزند.زهرا خودش راکمی عقب کشید وباناراحتی سر به زیرانداخت.خودش هم متوجه شده بود که چه دسته گلی به آب داده است _منظورم مجیده_به جهنم اصلا برام مهم نیست .شده همین امروزحقشوکف دستش میزارم حالامیبینین.زهرا باالتماس به بازویم چنگ زد_ تورو خدالاله جان کوتاه بیا.چراباید واسه وجود بی ارزش اون زندگیو آینده تو خراب کنی؟من دلم به این ازدواج روشنه.نیشخند تلخی روی لبم نشست.دردل به خوش خیالیش خندیدم.زن دایی وارداتاقم شدوبلافاصله سه تاصلوات برایم فرستاد وروی صورتم فوت کرد _ماشالله بزنم به تخت مثل پری ها شدی.آقاداماد به یه نظر ببینتت دل ودینشو یه جامیبازهباصدای بلندشروع به خندیدن کردم وچشمکی به زهرا زدم _تورو خدا میبینی این زن دایی خوش خیال مارو .منو بازیبای خفته اشتباه گرفته.نترس تهمینه خانوم جون از این خبرام که میگین نیستزن دایی بادلخوری گفت:بر منکرش لعنت_دست شما درد نکنه حالادیگه لعن ونفرینمم میکنین؟!با آن قلب مهربانش مرا درآغوش گرفت وگونه ام را محکم بوسید.لیلا هم وارد اتاق شد_ مهمونا همین الان رسیدن زهرا توبالاله برو آشپزخونه وچایی بریز.زن دایی شما هم بیاین با من بریم پیش بقیه.خاله شهربانو بادیدن شهلا داره خون خونشو میخوره هرکاری کردم آروم نمیشه.یکی نیست به این آقا مجید بگه حالا خودت خیلی محبوب بودی که شهلا جونتم ورداشتی آوردی.زنیکه همچین به زمین وزمان فخر میفروشه که نگوزندایی دستانش را به طرف بالا گرفت وبادل نگرانی گفت:خدایا امروزو خودت به خیر بگذرونصدای احوالپرسی خانواده روزبهانی باآقاجان ومجید وبقیه بگوش میرسید مه لقا خانوم وآقای میرزایی پدر داداش مصطفی هم با آنها آمده بودند.از آنجا که اتاقم دری هم به سوی ایوان داشت منتظر شدیم تاآنها وارد اتاق پذیرایی شوندومااز اتاق خارج شویم.آشپزخانه اتاقک کوچکی بود که آقاجان آن را روی ایوان ساخته بود.از اتاق که بیرون آمدم نگاهم به ردیف ماشینهای مختلفی که درحیاط بودن افتاد.بادیدن ماشین مدل بالای مجید که بی رقیب بین ماشینها میدرخشید پوزخندی ناگهانی رولبهایم نشست.به دستور لیلا سینی چای به دست وارد اتاق شدم وهمه به احترام ورودم نیم خیزشدند سلام کوتاهی کردم ومستقیما به طرف آقای روزبهانی رفتماوبادیدنم لبخند پدرانه ای زد _دستت درد نکنه دخترم.آقای میرزایی که کنار اونشسته بود بالهجه شیرینش ازمن تعریف کرد.چای بعدی سهم آقاجان بود که او هم به عادت همیشه گفت: پیر شی دخترم.بعداز آنکه به مصطفی وسعید ودانیال هم چای تعارف کرد م زهرا باسینی دوم چای وارد شد ومستقیما طرف خانمها رفت به آسودگی نفس بلندی کشیدم انتظار نداشتم برای یک خواستگاری فرمایشی اینهمه مهمان داشته باشیم.از زهرا رو برگرداندم وبه طرف نوید چرخیدم.نگاهمان برای لحظه کوتاهی درهم گره خوردومن برای اولین بار متوجه سبزتیره چشمانش شدم.کت وشلوارخاکستری به تن داشت .لبخند گذرایی روی لبم نشست نگاهم را از چهره محجوب وسربزیر او گرفتم وبه دایی رسول چای تعارف کردم .خوشبختانه سالن پذیرایی خانه آنقدر بزرگ بود که برای اینهمه مهمان جا داشت.بجز آقارحیم شوهر عمه بهجت وخاله طیبه وشوهرخاله هایم بقیه بزرگترهای فامیل آنجا بودند.برخلاف میلم چای رابطرف مجید گرفتم واوبا نگاه کوتاهی که به چهره ناراحتم انداخت با تندی گفت:ممنون میل ندارمبی آنکه نگاه دوباره ای به او بیندازم ازاو گذشتم وباسینی چای بیرون رفتم. زهراهنوز مشغول پذیرایی بود.مجیدبه خیالش میخواست بااینکار آزارم دهداما من باتعارف نکردن چای به شهلا که کنار اونشسته بود انتقامم را خیلی زودتر از تصورش گرفتم.
با رفتنم صدای اعتراض سیما خانوم وسرهنگ روزبهانی بلند شد .آنها میخواستند که من در جمع حضور داشته باشم.عمه بهجت به دنبالم آمد ومن برای بار دوم وارداتاق شدم.سیماخانوم برایم در کنار خود جا باز کرده بود .همه تلاشم این بود که به مجید وشهلا نگاهی نیندازم .نگاه خشمگینشان را بروی خودم احساس میکردم.دخترک ریزنقش وزیبایی کنار سیما خانوم نشسته بود وبا چشم های کنجکاو ومغرورش سرتاپایم را برانداز میکرد.حدس میزدم که همسر سعید باشد.سیما خانوم گفت:بیا دختر گلم اینجا بشینکنارش نشستم.شهلادرست روبرویم نشسته بود وبانفرت نگاهم میکرد.آقای میرزایی پدر مصطفی حرفهای جدی را پیش کشید وبه اصطلاح سراصل مطلب رفت.آنطور که لز حرفهای اوفهمیدم نوید خانه نداشت وماشینی را هم که زیرپایش بود سرهنگ خریده بود.بایکی ازدوستانش شریکی عکاسی بزرگی زده بود وخوشبختانه درآمد خوبی داشت هرچند تنها پنج ماهی میشد که ازشروع کارشان میگذشت باخودم گفتم(ببین آقا نوید جدا ازخوش تیپیت نه اخلاق داری ونه یه موقعیت درست وحسابی آخه من به چی توجواب مثبت بدم؟)صدای آقای روزبهانی مرابه خود اورد _حاج آقا اگه اجازه بدین این دوتا جوون هم باهم کمی حرف بزنن .البته یه وقت آقامجید تصورنکنن قصدجسارت دارم.درحال حاضربزرگتر این جمع حاج آقاهستن وحق بزرگی به گردن همه دارن به خاطر همین ازشون اجازه میخواممجید باصدای نخراشیده و دلخوری گفت:اختیار دارین حرفتون کاملا بجا وسنجیده ست بنده هم تصمیم ایشونو به دیده منت می پذیرمآقاجان نگاه کوتاهی به او انداخت وگفت:من حرفی ندارم هرطور مایلین.لاله جان اقانوید رو به اتاقتون راهنمایی کنبا اکراه از جایم بلند شدم توی دلم گفتم(من بااین تندیس غرور وخودخواهی آخه چه حرفی واسه گفتن دارم)نوید بااشاره سرهنگ بلند شد.جلوتر از او براه افتادم.وارد هال شدیم دراتاقم درست روبروی دراتاق پذیرایی بود وآنهایی که درتیرس نگاهشان بودیم زیر چشمی به ماخیره بودند.لیلابه دنبالمان آمد وبعد از ورودمان به اتاق در را ازپشت برایمان بست.از اقدام بجایش راضی بودم خودم خودم خجالت میکشیدم چنین کاری را بکنم .نویدنگاه گذرایی به دورتا دور اتاق کوچکم انداخت.وسپس از پنجره به شالیزارهای طلایی چشم دوخت.هوا گرم ومرطوب بود امانسیم ملایم وخنکی میوزید وبعد از گرمای طاقت فرسای چند روزقبل واقعاعالی بود.خودم راباگوشی همراهم مشغول کردم انگارنوید قصد نداشت حرفی بزند.پیامکی ازطرف نغمه دوست صمیمی ام رسیده بود.خوب میدانستم که اونیز مانند دیگران با نگرانی ماجرای خواستگاری رادنبال میکند(سلامچه خبر خانوم خانوما؟همه چی امن وامانه؟بلاخره جواب بله رو دادی یانه؟)نگاه کوتاهی به نوید انداختم انگار اصلا دراین دنیا نبود پوزخندی زدم وسریع جواب نغمه را دادم(نترس بابا فعلا همه چی به خیر گذشته.اما چشم آب نمیخوره آقامجید به همین راحتی بیخیالم شه.ازالان بگم جوابم منفیه.این پسره مثل ماست میمونه.الان پنچ دقیقه هست اومدیم تو اتاق دریغ از یه کلمه حرف که به زبون بیاره.فکر کنم باید براش تخم کفتر تجویز کنم تاطفلکی زبون باز کنه) نوید بی مقدمه گفت:میشه بریم یه جای دیگه احساس میکنم اینجا نمیتونم راحت صحبت کنمبه نشانه موافقت سرتکان دادم ودردیگر اتاقم را که رو به ایوان بود باز کردم واورا بطرف باغ راهنمایی کردم.در آنجا دور ازچشم بقیه بودیم.نوید سربلند کرد و به درختان مرتفع باغ نگاهی انداخت _اینجا خیلی قشنگهعکس العملی نشان ندادم وتنها نگاه پرسشگرم رابه چشمهایش دوختم.او کمی این پا وآن پا کرد وبلاخره به حرف آمد_دلتون نمیخواد بدونین واسه چی اینجام؟.....اصلا چرا انتخابم شما بودین؟لبخند تمسخرآمیزی روی لبم نشست_انتخابتون؟... من بیشتر فکر میکنم شما به خواست خانواده تون اینجایینیک تای ابرویش را بالا برد ومغرورانه نگاهم کرد_یعنی من اینقدر پسر حرف گوش کنی هستم؟_نمیدونم.اینو باید ازسیما خانوم وسرهنگ پرسید.امامطمئنم که خواستگاری ازمنو اونا بهتون پیشنهاد دادنبه درخت صنوبری تکیه داد وطلبکارانه سرتا پایم را برانداز کرد_خب منکرش نمیشم...اونا پیشنهاد دادن منم قبول کردمحتی لحن حرف زدنش هم خودخواهانه واز روی غرور بود.انگار داشت بازیردستش صحبت میکرد.این درست که فاصله طبقاتی به خاطرموقعیت شهرنشینی او بینمان وجود داشت ومن درنگاهش فقط یک دخترتحصیلکرده روستایی بودم اما این دلیل نمیشد که بخواهد خودرا خیلی بالاتر ازمن وخانواده ام وبادیدی تحقیرکننده ببیند.
نفسم رابا حرص بیرون دادم وبه لحن مسخره ای گفتم:پس مورد پسند قرار گرفتم وای چه سعادتی؟...اونوقت من این مرحمت شمارو مدیون کدوم ویژگی خوب شخصیتیم هستم؟سبزچشمانش تیره شد _من قصد توهین یاجسارت نداشتمسریع درمقابلش جبهه گرفتم _اما من از طرز حرف زدنتون اینطور برداشت کردم_به خاطر برداشت اشتباهتون متاسفم ...اینطور صحبت کردن دست خودم نیستکمی کوتاه آمدم _باشه سعی میکنم ندیده بگیرم...خب نمیخواین بگین چرا انتخابتون من بودم؟ظاهرا هواخیلی گرم بود چرا که کتش را ازتن درآورد وشروع به قدم زدن کرد. به دنبالش راه افتادم یک سر وگردن از من بلند تر بود.درکل قد وقامت خوبی داشت._من آدم منزوی وگوشه گیری هستم.رک بگم زندگی رو واسه خودم خیلی سخت میگیرم.همه چیز برام مرز وحدوده داره.دست خودم نیست مثل کرم ابریشمی میمونم که توپیله ش اسیره...خودم اینطور زندگی کردنو دوست ندارم.دلم میخواد با خانواده م راحت باشم.بابرادرم شوخی کنم. به محبت مادرم بهتر پاسخ بدم.با پدرم مثل یه دوست حرف بزنم اما نمیشه.نمیتونم باهاشون مثل یه آدم معمولی رابطه برقرار کنم.ولی تومحیط بیرون وبا دوستام آدم دیگه ای هستم.خب کمی سخته باورش اما احساس میکنم بادوستام بیشتر از خونواده م راحتم واین منو عذاب میده ...وقتی تصمیم به ازدواج گرفتم بازم دنبال معیارایی بودم که باشخصیت خودم همخونی داشته باشه درواقع دنبال یکی مثل خودم میگشتم وحتی اونو انتخابم کرده بودم ومنکرش هم نمیشم که تواین انتخاب علاقه هم سهم داشت اما مامان این شمارو بهم پیشنهاد دادن ودر واقع حرف دل خودمو زدن.من به یه تغییر نیاز دارم ...این نویدی نیست که من میخوام باشم...میان حرفش پریدم _اونوقت ازکجا میدونین با من میتونین اون نوید باشین؟_شما دختر سرزنده ای وشادابی هستین.زندگی براتون مرزومحدوده نداره روابط اجتماعیتون بالاست.خیلی زود کوتاه نمیاین وجسارت دارین.منم دنبال چنین آدمی میگردم میخوام رفتارش وادارم کنه خود واقعیمو پیداکنم به خاطر همین پیشنهاد خانواده مو باوجود همه تفاوتهای فرهنگی واخلاقیمون قبول کردم.چون میدونم شریک زندگیم بایدیکی مثل شما باشه.یک لحظه ایستادم وبه صورتش بادقت خیره شدم سوال بیهوده ای رولبم آمد_پس هیچ علاقه ای درکار نیست؟بااطمینان گفت:اما بوجود میاد...من اینو کاملا حس میکنمپوزخندی بی اراده زدم_ اما من مثل شمافکر نمیکنم.شما بجای همسر به یک روانشناس احتیاج دارین البته از گفتن این حرف اصلا قصد جسارت ندارم_میدونم وحرف شما هم کاملا درسته اما چه اشکالی داره روانشناسم همسرم باشه؟نگاهش حتی یک ذره هم تغییر نکرد همانطور سرد ومغرور به چشمانم خیره بود.داشتم کنترلم را از دست میدادم _هیچ اشکالی نداره ...اما من قصد ازدواج ندارماین جمله ناخواسته ازدهانم پرید واوبا زرنگی آن را درهوا قاپید وباتندی گفت:قصد ازدواج ندارین؟!...پس واسه چی مارو اینهمه راه تااینجا کشوندین؟!!!نفس عمیقی کشیدم باید یکجوری حرفم را ماستمالی میکردم_من منظورمو خوب نرسوندم ...در واقع جوابم به خواستگاری شما منفیه...ببینین من آدم خاصی نیستم معمولیم.ازشریک زندگیم انتظارات زیادی ندارم فقط میخوام مثل خودم باشه.بتونم باهاش حرفی واسه گفتن داشته باشم اما باشما...سکوت کردم واو بقیه حرفم را ازنگاهم خواند وچیزی نگفت.