سرم را روی سینه اش گذاشتم.احساس عذاب وجدان حتی یک لحظه هم رهایم نمی کرد.با بغض زیر گوشش زمزمه کردم_من برات جز دردسر چیزی نداشتم.نوید اخم کرد وبا دلخوری رویش را برگرداند_مزخرف نگو._اما حقیقت داره...با لجبازی نذاشتم به مامان اینا چیزی بگی.حالا همه ی مشکلات رو دوش توئهجلوی در حمام ایستاد وخیلی جدی نگاهم کرد_ببین لاله برای اولین وآخرین بار بهت می گم دست از این فکرای احمقانه بردار...اگه به گفتن این حرفا باشه اونوقت من بیشتر برای تو مشکل بوجود آوردم ودر حقت کوتاهی کردم.این زندگی ای نبود که لایق تو باشه.اشک دوباره در چشمم حلقه زد.سرم را جلو بردم وگونه اش را با محبت بوسیدم.لبخند غمگینی زد وگفت:دختر خوبی باش ودیگه از این حرفا نزن.باشه؟خدا می داند که چقدر آن لحظه از اینکه نوید را به عنوان شریک زندگی ام انتخاب کرده بودم به خودم می بالیدم.وبا اینکه زندگی به کام ما نبود باز هم احساس خوشبختی میکردم.نوید لباس هایم را در آورد وبا مهارت تمام بدنم را شست.چشم هایم را از سر خجالت و شرمندگی بسته بودم.قرار گرفتن در این وضعیت اسفناک را حتی به خواب هم نمی دیدم.واین میان چیزی که باعث می شد دوام بیاورم درک بالای نوید بود.در تمام مدتی که بدنم را می شست مدام قربان صدقه ام می رفت وبا حرفهای امید بخش وحتی شده شوخی،دلداری ام می داد.نوید من،دکتر ومهندس نبود،تیپ آرتیستی نداشت،پولش از پارو بالا نمی رفت وابرازعلاقه اش هم خاص خودش بود اما ...برای من بهترین شوهر دنیا بود.حالا می توانستم با صراحت اعتراف کنم عاشق او هستم.وحتی شده حاضرم به خاطرش از خودم هم بگذرم.حوله ام را با ملایمت به تنم کرد._یه چند لحظه اینجا بشین برم ملافه ها را از روی تخت جمع کنم.خیلی سریع با ملافه های خونی برگشت و آن ها را مچاله شده گوشه ی رختکن انداخت.با ناراحتی نگاهم را از آنها گرفتم وگفتم:زنگ می زنم فردا زری خانوم بیاد اینا رو بشوره.خم شد و دوباره مرا از روی زمین بلند کرد_فکرتو با این چیزا مشغول نکن...خودم یه جوری حلش می کنم.مسیر بین اتاق خواب وحمام را به آرامی طی کرد ومرا روی تخت گذاشت._خب نوبتی ام که باشه نوبت لباس پوشیدنه...ببین لاله امروز باید به سلیقه ی من لباس بپوشی.لبخند عجولانه ای روی لبم سبز شد وچیزی نگفتم.پیراهن زرد یقه بازی را که به زحمت تا روی زانویم می رسید انتخاب کرد._این چطوره؟_قشنگه...دوستش دارم.کمکم کرد لباسم را بپوشم.حوصله ی خشک کردن موهایم را نداشتم.آنها را داخل حوله پیچیدم وبا آرامش روی تخت دراز کشیدم.نوید کنارم نشست ودستم را گرفت_روی تو حساب دیگه ای باز کرده بودم لاله...فکر نمی کردم اینقدر زود خودتو ببازی.من واقعا نگرانتم....احساس می کنم افسرده شدی.سرم را با ناراحتی تکان دادم_آره من افسرده ام.یه جورایی از همه چی بریدم.حتی دیگه اون لاله ی سابق هم نیستم.اما یه لحظه خودتو جای من بذار...تو عرض شش ماه دو تا سقط جنین کم چیزی نیست.به خدا داغونم.نگاهش پر از درد وعذاب وجدان شد_اینا همش تقصیر منه.اگه من ...حرفش را قطع کردم_این حرفو نزن.قسمتمون این بوده.نه من مقصرم نه تو._تو که اینقدر منطقی با این موضوع کنار می یای پس چرا با خودت اینجوری تا میکنی؟...افسردگی اگه ریشه دار بشه خطرناکه اینو که تو بهتر از من باید بدونی.چشم هایم را روی هم گذاشتم_نگران نباش.به جاهای خطرناکش نرسیده.لااقل هنوز فکر خود کشی به سرم نزده ...بهم فرصت بده بتونم خودمو جمع وجور کنم.با انگشت شستش روی گونه ام را نوازش کرد_اگه بدونم تو همون لاله ی سابق می شی تا هرچقدر هم که بخوای صبر می کنم.نگاهم را باناراحتی از او دزدیدم.خودم هم خوب می دانستم دیگر هیچ چیز مثل قبل نخواد شد.از درون پوچ وخالی شده بودم.واقعا امیدی به من نبود.نوید از جایش بلند شد_بهتره یکم استراحت کنی.باز هم حرفی نزدم. و او بی صدا از اتاق بیرون رفت.فکر کردن درباره ی حرفهای او از توانم خارج بود.ترجیح دادم بعدا به آنها فکر کنم.پلک های خسته ام را روی هم گذاشتم وبه خواب رفتم.نمی دانم از صدای آب بود یا خواب رفتن دستم با عث شد چشم هایم را باز کنم.به سختی خودم را تکان دادم وروی تخت نشستم.انگشت هایم را باز وبسته کردم تا آن حالت سوزن سوزن شدن کف دستم از بین برود.حوله ای که دور سرم پیچیده بودم باز شده بود و موهایم که هنوز خیس به نظر می رسید دور شانه ام ریخته بود.از فکری که ناگهانی به ذهنم خطور کرد تکان خوردم.پاهایم را به سختی از تخت آویزان کردم وبا گرفتن دیوار از جایم بلند شدم.زیر شکمم تیر می کشید وزانوهایم می لرزید.خدا می داند که با چه عذابی خودم را به در حمام رساندم.نفسم را در سینه حبس کردم ودستگیره ی در را پایین کشیدم.در مابین رختکن وحمام باز بود وملافه های مچاله شده هم جایی که باید باشند نبودند.سرم را بلند کردم،از چیزی که می دیدم خون در رگم یخ بست.نوید داشت ملافه ها را می شست.نگاهم به سبد لباس های شسته شده افتاد.سرم گیج رفت وپاهایم سست شد.محکم به در خوردم و روی زمین افتادم.با صدای بلندی که ایجاد شد،نوید سربرگرداند وبا دیدنم فریاد زد_لاله تو اینجا چی کار میکنی؟نای حرف زدن نداشتم.با نا امیدی نالیدم_از اونجا بیا بیرونبه طرفم خیز برداشت وکنار پایم زانو زد_دیوونه شدی؟!...آخه این چه کاریه دختر؟اشک های داغم پوست صورتم را می سوزاند.با پشت دست آنها را تند تند پاک کردم_میخوای با اینکارا عذابم بدی؟خم شد ومرا از روی زمین بلند کرد_بازم که داری گریه میکنی...ببین ،من از زن زِر زِرو اصلاً خوشم نمی یاد.حتی شوخی اش هم باعث نشد دست از اشک ریختن بردارم.دوباره مرا به اتاق خواب برگرداند وروی تخت گذاشت_بس کن دیگه لاله .حالا مگه چی شده؟با دلخوری نگاهم را از او گرفتم وبه وسایل روی میز آرایشم خیره شدم_داری با این کارها کوچیکم می کنی._این چه حرفیه...واسه خاطر دوتیکه لباس وملافه کی کوچیک شده که تو بشی.قطره اشک مزاحمی را که روی گونه ام افتاده بود پاک کردم. ونفس بلندی کشیدم
_من که گفتم بذار زری خانوم بیاد بشوره.چرا بهشون دست زدی؟_اول اینکه زری خانوم واسه ریحانه و مامان هم کار می کنه... دلت می خواد این موضوع از زیر زبونش در بره و اونا هم بفهمن؟ بعدشم این ملافه ها ولباس ها اگه تا فردا بمونن پاک بشو نیستن._به جهنم،اصلا همشونو بریز دور...نمی خوام تو اونارو بشوریمثل بچه ها لب ورچیدم ونگاه لجبازم را از او گرفتم.نوید دست زیر چانه ام قرار داد و سرم را به طرف خودش برگرداند_این موهای پریشون وچشمای گریون داره قلب منو آتیش می زنه.عذاب وجدان حتی یه لحظه راحتم نذاشته...مانعم نشو بذار حداقل با این کارهای کوچیک خودمو آروم کنم.صورتم را پشت دست هایم پنهان کردم وصدای هق هق ام بلند شد.نوید کلافه ودلخور از اتاق بیرون رفت وگذاشت به حال خودم بمانم.ای کاش می مردم واین روزها را به چشم خودم نمی دیدمنگاه دکتر نیازی بین من ونوید چرخید ولبش وتکان خفیفی خورد.انگار که بخواهد چیزی بگوید اما در گفتن آن تردید داشته باشد._علت سقط جنینت در واقع یه نقص مادرزادیه،که احتمالا این نقص بین زنهای خانواده تم باید بوده باشه.یاد خاله شهربانو افتادم وبچه هایی که به گفته ی زن دایی همه شان مرده به دنیا می آمدند.سرم را در تایید حرفهای دکتر تکان دادم و او با مهربانی لبخند دلگرم کننده ای زد_مشکل تو نارسایی دهانه ی رحمه وشانس اینکه با عمل جراحی این مشکل رفع بشه زیاده.هیچ شکی هم نیست که تو قابلیت باروری داری اما دوبار سقطی که داشتی قضیه رو کمی پیچیده می کنه.چون احتمال سقط تو بارداری سوم یک به چهاره و تو بارداری های بعدی زیادتر.قبول این قضیه یه ریسک بزرگه.چون اگه خدایی نکرده باز هم این اتفاق تکرار بشه از لحاظ جسمی وروحی ضربه می خوری.با تردید پرسیدم_یعنی ما باید از این قضیه نا امید بشیم؟_نه لاله جان منظورم این نبود...من فقط خواستم بالا بودن میزان خطرش روبهتون یاد آوری کنم.از طرفی راه دیگه ای هم هست که حتی نیازبه عمل جراحی نداره...هروقت هم بخواین میتونین بچه دار بشینمن و نوید همزمان گفتیم:چه راهی؟!!_تا حالا چیزی در مورد رحم اجاره ای شنیدین؟...در مورد زوج هایی که مشکل شما رو دارن ما تخمک واسپرم اونهارو در شرایط آزمایشگاهی تحت لقاح مصنوعی قرار می دیم و تو رحم شخص سومی کشت می کنیم.هیچ لزومی هم نداره شما اون شخص سوم را ملاقات کنید وبدونید کیه.فقط یه هزینه ی...با ناراحتی از جایم بلند شدم وبا این کار حرفش را قطع کردم.قبول این قضیه برایم مثل این بود که توانایی مادر شدنم را زیر سوال ببرم و بچه ام را با پول بخرم._متاسفم خانوم دکتراما من نمی تونم با این موضوع کنار بیام.نوید هم بلند شد_آروم باش لاله جان...خانوم دکتر فقط پیشنهاد دادن ما که هنوز قبول نکردیم_باشه ولی نمی خوام دیگه در موردش چیزی بشنوم.می دانستم تند رفته ام اما دست خودم نبود.زودرنج وحساس شده بودم وبا کوچکترین حرفی از کوره در می رفتم.از مطب که بیرون آمدیم به حالت قهر رویم را از نوید گرفتم وتا موقعی که به خانه برسیم حتی یک کلمه حرف نزدم.بیشتر از همیشه مطمئن بودم راهی که زندگیمان پیش گرفته به نا کجا آباد ختم می شود.هیچ آینده ای وجود نداشت،امیدی هم نبود ومشکلاتمان هر روز بیشتر می شد.دلم از این شهر خاکستری ونا آشنا گرفته بود.ای کاش می توانستم چشمم را به روی همه چیز ببندم .به زادگاهم برگردم.عطر شاخه های به بار نشسته ی برنج ، دیدن باران های موسمی وصدای خروش رودخانه مرا به خود می خواند.با همه ی عشقی که در دلم نسبت به نوید احساس می کردم باز حال زندانی ای را داشتم که دلش برای رسیدن به آزادی پرپر می زد.حالا که ماندنم دست وپای او را می بست وآینده وآرزوهایش را از او می گرفت باید می رفتم.برای ترم جدید مرخصی پزشکی گرفتم.نه می توانستم ونه می خواستم با این روحیه ی خراب به درسم ادامه بدهم.کارهای زیادی بود که باید قبل رفتنم انجام می دادم.وشاید مهم ترین آن گفتن حقیقت به نوید بود.اینکه دیگر نمی توانم با او ادامه دهم.خواسته ام از سر خودخواهی نبود وبا خودم لج نکرده بودم .فقط می خواستم آینده ی نوید پاسوز بدبختی ای که گریبانم را گرفته بود نشود.مرجان با بهت پشت میز آشپزخانه نشست_تو دیوونه شدی؟!انگشت اشاره ام را روی بینی ام گذاشتم وبه نوید وعرفان که صمیمانه گرم گفتگو بودند اشاره کردم_هیس می شنون.برایم پشت چشمی نازک کرد_خب بشنون...اصلا این مزخرفات چیه که میگی؟دستهایم را به حالت عصبی مشت کردم_چاره ی دیگه ای ندارم_بگو جازدی چرا دنبال بهونه می گردی؟_بی انصاف نباش مرجان...تو که حال وروزمو می بینی_به خدا داری نا شکری میکنی._ناشکری کدومه.من فقط نمی خوام اون آینده ش به خاطر من خراب شه.وقتی نمیتونم بهش کمکی بکنم.موندنم چه فایده ای داره؟نفسش را با حرص فوت کرد_با رفتنت می خوای چیو ثابت کنی؟اینکه خیلی فداکاری؟با دلخوری نگاهم را از او گرفتم وبه فنجان چایم دوختم_دنبال ثابت کردن چیزی نیستم.فقط میخوام خودخواه نباشم_با این حرفا نمی تونی اونو قانع کنی...من مطمئنم نوید به این آسونی کوتاه بیا نیست._همین کوتاه نیومدنش نقطه ضعف اونه.منم برای به کرسی نشوندن حرفم دنبال نقطه ضعفاش می گردم.پوزخند تلخی زد وگفت:پس میخوای شمشیرو از رو ببندی.سرم را پایین انداختم_مجبورم...تحمل این وضعیت دیگه خارج از توان منه._اینا همه علائم افسردگی بعد زایمانت هست لاله...خودتم می دونی مقطعی وگذراست.نذار به خاطرش مرتکب اشتباه بشی._من قبل زایمانم هم افسرده بودم.تصمیمم هیچ ربطی به این قضیه نداره.باور کن خسته ام.احساس میکنم همه ی تلاشمون واسه حفظ این زندگی بی فایده بوده.نمی تونم به نوید کمک کنم...مشکلات مالیمون کم نشده که هیچ،بیشترم شده...بایه حقوق بخور ونمیر خبرنگاری زندگیمون پیش نمی ره...از این طرفم آقا نمیذاره تو کلینیک کار کنم...قضیه ی بچه دار نشدنمون هم که دیگه خودت می دونی.اوضاع بدجوری بهم ریخته ست.روحیه ی منم به خدا داغونه...دیگه نمی کشم._خب حالا طلاق بگیری که چی بشه؟...آینده ت رو با این بی فکری خراب نکن._کدوم آینده مرجان؟تاکی میتونم با موندنم عشق وعلاقه ی اونو برای خودم حفظ کنم؟یه سال؟...دو سال؟...ده سال؟بلاخره چی؟سر به زیر انداخت وچیزی نگفت.نگاه دیگری به نوید وعرفان انداختم ودوباره به طرف او برگشتم._تحمل اینکه از چشاش بیفتم راحت تر از اینه که بعد چند سال زندگی از دلش بیفتم...اگه جدا بشیم اون می تونه بره دنبال تحصیلات وکار مورد علاقه ش.دیگه نگرانی ای بابت من وجود نداره._خودت چی؟...چطوری میتونی تنهایی زندگیتو اداره کنی؟!_نزدیک چهار میلیون تو حسابم دارم.فعلا با همون می گذرونم.از ترم بعد می رم خوابگاهو واسه هزینه ی تحصیلم وام میگیرم.تو این بین هم باید دنبال یه کار مناسب بگردم که بتونم باهاش خرجمو در بیارم._می بینم همه جوره فکراتو کردی...دیگه نصیحت من چه فایده ای داره...اما بازم بهت میگم این راهش نیست.آه بلندی کشیدم وبه دستهایم خیره شدم._تو فقط برام دعا کن بتونم نوید رو راضی کنم.از سر تاسف سر تکان داد
_شرمنده ام اما اینو ازم نخواه._باشه فقط به عنوان یه دوست ،راز دارم بمون.همینم برام کافیه.با تردید دوباره به نوید وعرفان نگاه انداختم.مرجان با تعجب پرسید_چیزی شده؟!...چرا همش اونورو نگاه میکنی؟_میخوام ببینم عرفان بلاخره تونسته اعتماد نوید رو به خودش جلب کنه._که چی بشه؟...لاله تو حالت خوبه؟_راستش من از عرفان خواستم به نوید کمک کنه...یه اتفاقایی تو گذشته ی اون افتاده که باید در موردش حرف بزنه.من که هرکاری کردم موفق نشدم از زیر زبونش حرف بکشم.لااقل اگه عرفان بتونه اونو به حرف بیاره شاید آخرین نگرانیم هم قبل رفتنم حل بشه.چشم هایش را ریز کرد_حالا فهمیدم پس اون پچ پچ های دیروز تو وعرفان پشت تلفن واسه این بود.میگم چرا هرچی خودمو هلاک کردم بفهمم قضیه از چه قراره بروز نداد.این وجدان کاریش منو کشته._دستش درد نکنه واقعا داره در حقم برادری میکنه...باورکن چاره ی دیگه ای نداشتم .من حداقل اینو به نوید مدیونم.مرجان از جایش بلند شد وبه طرفم آمد.بغلم کرد وسرم را با محبت بوسید_دختره ی دهاتیه کله شق من.لبخند غمگینی روی لبم نشست.حتی محبت کردنش هم با شوخی بود وبه منی که خودم را باخته بودم روحیه می داد.سرم را با دو دستم گرفتم وفشار دادم.داشتم دیوانه می شدم.هرگز فکر نمی کردم نوید بخواهد اینقدر تند وبی منطق با این موضوع برخورد کند.بالای سرم ایستاده بود وبا خشم نگاهم میکرد.اشک در چشم هایم جمع شد.سربلند کردم ومظلومانه نگاهش کردم.برایم پشت چشمی نازک کرد ومسیر نگاهش را عوض کرد_برا من پیاز پوست نکن...نوید با این کارا خر نمی شه._همه ی درکی که میخواستی نشون بدی این بود؟...الآن یه هفته ست دارم خودمو به آب وآتیش می زنم.اما تو انگار از خر شیطون پایین بیا نیستی...آخه دیگه به چه زبونی حالیت کنم نمی تونم با این وضعیت ادامه بدم._من گوشم از این حرفا پره.بهتره دنبال یه راه دیگه باشی.اما گفته باشم تو اگه خودتم اینجا ریز ریز کنی من راضی بشو نیستم.مردد نگاهش کردم .حرفی زیر زبانم آمده بود که در گفتنش تردید داشتم. ته دلم گفتم (منو ببخش نوید.اما گفتنش لازمه...نمیتونم به خاطر دل خودم جلوی خوشبختی تورو بگیرم)_تو میگی بمونم باشه می مونم.اما خودت بگو به چی این زندگی دل خوش کنم؟یه نگاه به دور وبرمون بنداز...بدبختی از سر وروی زندگیمون می باره.توخرج روز مره مونم موندیم.واقعا به ادامه ی این وضع امیدی هست؟مات نگاهم کرد.می دانستم ضربه ای که زدم کاری بوده.با ناراحتی سرم را پایین انداختم ، داشتم از عذاب وجدان می مردم.با خودم گفتم(ای کاش می تونستم بگم دردم چیه...قبول کن خارج از تحملم بود ببینم به جای اینکه شریک زندگیت باشم بار اضافیه رو شونه هاتم...درد من تو بودی نوید)به سختی گفت:باشه هرچقدر دوست داری با حرفات خوردم کن.اما من پا پس نمی کشم.می دونم این حرفای دلت نیست.لاله ی من اونقدر نجیبه که هیچ وقت کمبود ها به چشمش نمی یاد الآن فقط...صدایش لرزید وبغض مانع از ادامه ی حرفش شد.برایم سخت بود آنجا بنشینم وشاهد شکستن دل او به دست خودم باشم.از جایم بلند شدم وبه طرف آشپزخانه رفتم.سرم به شدت درد می کرد واحتیاج به مسکن داشتم.از دست خودم عصبانی بودم.یا شاید هم بهتر بود بگویم متنفر.اما خدا می داند که از این حرمت شکنی ها وتحقیر ناجوانمردانه ی او نیت بدی نداشتم.اولین درسی که عشق او به من داد، فداکاری بود.باید از نوید می گذشتم تا رسم عاشقی را درست به جا آورده باشم.چهار روز بعد با کاری که او کرد تو دهنی محکمی به خاطر حرفی که زدم خوردم.نوید ماشینش را فروخته بود.دلم می خواست سرم را محکم به دیوار بکوبم.با دوربین عکاسی اش ور می رفت که اعتراف کرد ماشین رابه افشین فروخته است.داشتم ظرف می شستم واو پشت میز نشسته بود.دست های کف آلودم در هوا معلق ماند.برگشتم وبا بهت نگاهش کردم_گفتی چی کار کردی؟!!داشت میزان باز بودن دریچه ی نور دوربین را تنظیم می کرد_ماشینو فروختم...به پولش احتیاج داریم._واسه چی؟...ما که هنوز شرکتو راه نینداختیم.پوزخندی زد وبا تمسخر نگاهم کرد_خواستم با پولش بدبختیو از سر وروی زندگیمون پاک کنم.شیر آب را باز کردم ودستم را شستم_به خاطر حرفی که زدم اینکارو کردی؟از جایش بلند شد_خودتو به خاطرش ناراحت نکن...با یه پراید مدل هشتاد وهفتم کارمون راه میفته.بی تفاوت از کنارم گذشت وخواست از آشپزخانه بیرون برود_یه لحظه وایسا...می خوای با این کار چیو ثابت کنی؟...اینکه من یه زن نادونم که عقلم تو چشامه؟سرد وبی اعتنا نگاهم کرد_من همچین قصدی نداشتم.فقط خواستم با این کار زندگی رو برات راحت تر کنم.نفسم را با حرص فوت کردم_به فرضم که یه مدت با این پول سر کردیم بعدش چی؟_با وامم موافقت شده.مجوز شرکت هم همین روزا صادر می شه._خدایا منو بکش از دست این مرد راحت کن.نیشخندی زد وگفت:اصلا بلد نیستی ادای زنهای زجر کشیده رو در بیاری یکم بیشتر تمرین کن._ببین نوید من باهات شوخی ندارم...با همه ی این کارا هنوزم سر حرفم هستم.باید طلاقم بدی.صورتش از شدت خشم سرخ شد_من که می دونم درد تو چیه اما کور خوندی لاله...محاله به خاطر بچه طلاقت بدم._این تو نبودی که واسه به دنیا اومدن اون کلی شوق وذوق داشتی؟_حالا دیگه ندارم.اصلاً منی که بچه گی خوبی نداشتم چطور می تونم در حق بچه م پدری کنم؟...خنده های عصبی ام بلندتر از حد معمول بود_میخوای ادای مردای از خود گذشته وعاشقو در بیاری؟_دست از این حرفای صدتا یه غاز بکش.بذار زندگیمونو بکنیم.با تاسف سر تکان دادم
_کدوم زندگی؟...همون که به میل و خواست واراده ی توئه؟...بذار خیالتو راحت کنم.من دیگه لاله ی سابق بشو نیستم.تو اونو خیلی وقته از دست دادی...دست وپامو نبند، بذار برم.اینجوری برای هردومون بهتره.با لجبازی نگاهش را از من گرفت_من زیر بار این حرفا نمی رم.تو هم بهتره این فکرو از سرت بیرون کنی.صدایم بی اختیار بالا رفت_از جون من چی میخوای؟...بابا منم آدمم ،نفس می کشم.چرا به جای من تصمیم می گیری؟_من فقط میخوام زندگیمون به این آسونی از هم نپاشه.مثل اینکه راه چاره ای نداشتم باید آخرین برگ برنده ام را رو می کردم.ودست روی نقطه ضعفش می گذاشتم._چیزی که باعث میشه نخوای این زندگی از هم بپاشه وابستگیت به منه.مسخره ست اما درست مثل این می مونه که بخوای منو هم به چیزی مثل وسایل شخصیت چه می دونم مثلا شبیه همین دوربین به حساب بیاری و نخوای از دستم بدی.دوربینش را محکم به زمین زد وبا بغض فریاد کشید_من تورو مثل این می بینم؟نیش اشک به چشمم نشست.روی زمین زانو زدم وبه دوربین شکسته خیره شدم._دیوونه این چه کاری بود کردی؟با هق هق گریه تکه های جداشده ی آن را جمع کردم.نوید خم شد وبی اعتنا به دوربین،دو طرف شانه ام را گرفت وبلندم کرد_بسه دیگه گریه نکن._میخوای منم یه روزی مثل همین بزنی بشکونی؟_یعنی اینقدر بی مروتم؟خیلی جدی گفتم:دنیای تو مثل دریچه ی دوربینت محدوده.فقط خواسته ها وعلایق خودتو می بینی.اینکه ازم نمیگذری به خاطر خودم نیست.بهم وابسته شدی.اگه دلبسته م بودی میذاشتی برم.ولم کرد وبه حالت عصبی انگشت هایش را لای موهای خوش حالتش فرو برد_هیچ می فهمی داری از من چی میخوای؟پا روی دلم گذاشتم وحرف آخرم را زدم_نذار فکر کنم حرفای مسعود درست بوده وتو به خاطر خودخواهیت نمی خوای ازم بگذری.مشتش را محکم روی میز کوبید_می دونستم ...به خدا می دونستم اون نامرد بلاخره زهر خودشو می ریزه.سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.گذاشتم همان برداشت اشتباهش را باور کند.آب از سرم گذشته بود.وامیدم به این زندگی داشت نفس های آخرش را می کشیدنگاهش مثل همیشه سرد،مغرور و آشتی ناپذیر به نظر می رسید.مقابلم ایستاده بود که حرف بزند.اما انگار در شکستن سکوت سنگینش ،تردید داشت_همیشه فکر می کردم شناختم از آدما بی عیب ونقصه.اما رفتار تو همه ی معادلات منو بهم ریخت.لااقل دیگه نمی تونم ادعا داشته باشم تورو مث کف دستم می شناسم.سرم را با دلخوری پایین انداختم.نگاهش پر از گلایه بود.با تحکم سرم داد زد_وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن...چرا مثل بچه ها قهر می کنی؟بی اختیار بغض کردم وبا چشم هایی که از گریه می سوخت به او زل زدم.نگاه سرزنشگرش را به من دوخت_تو دیروز،برای اینکه قانعم کنی ،هرچی به زبونت رسید بارم کردی.من فقط گفته بودم نمی خوام زندگیمون از هم بپاشه.اما تو با بی رحمی اصرارم به حفظ این زندگیو به نفع خودت مصادره کردی و ماهرانه روش اسم خودخواهی گذاشتی...من نمی خوام مثل تو همه چیو به نفع خودم تموم کنم.اگه بتونم اونقدری چشاتو رو حقیقت بازکنم که ببینی داری با خودت وزندگیمون چی کار می کنی برام کافیه.قطره ی اشکی روی گونه ام سر خورد.نوید خم شد وآن را بامهارت از روی صورتم پاک کرد_ارزش این اشکارو با مدام ریختنشون پایین نیار...می خوای به حرفای منم گوش بدی یا نه؟سرم را تکان دادم وزیر لب زمزمه کردم_بگو..._روی تو همیشه حساب دیگه ای باز می کردم...جسور بودی ...زیر بار حرف زور نمی رفتی وحقتو هرجور شده می گرفتی...تو همون لاله ای که جلوی من وایسادی ومجبورم کردی با خونواده ام روبرو بشم...به مسعود وخواسته ی نا به جاش پشت پا زدی...به همه ثابت کردی درموردت فقط بر اساس جایی که توش بزرگ شدی قضاوت نکنن...با مهربونی وخوش قلبیت،حتی مریمو به سمت خودت کشیدی...با من وبد وخوبم ساختی...تو این مدتم ماجراهای خیلی بدی رواز سر گذروندی...اما با همه ی اینا آخرش جا زدی...می دونی چرا؟...بذار من برات بگم...تو اتفاقایی که برات میفته یا سفید می بینی یا سیاه.واسه همینه که اگه یه اتفاق بد واسه ت پیش بیاد میزنی زیر همه چیو وفکر می کنی دنیا به آخر رسیده.دستم را روی سرم گذاشتم وبا درماندگی نگاهش کردم._از آدم افسرده ای مثل من نباید بیشتر از اینم انتظار داشته باشی.دست خودم نیست ذهنم اونقدر سخت گیره که نمیتونه با این مسائل کنار بیاد._گیرم که حرف تو درست باشه.یه نگاه به زندگیمون بنداز...یعنی واقعا اینقدر داغونه که دیگه نمیشه بهش هیچ امیدی داشت؟در مقابل سوال بی جوابش لال شده بودم.ذهنم خالی بود و چشم هایم از نگاه دلخور وناراضی اش می گریخت._داری خودت ،و ناخواسته منو هم عذاب میدی...میخوای از سر راه زندگیم بری کنار چون فکر میکنی اینجوری بهتره...اماتا کی میخوای بار سنگین عذاب وجدان رو بدوش بکشی؟چرا نمی خوای قبول کنی تو مانع خوشبختی هیچ کس نبودی ونیستی؟...من مطمئنم درمورد مرگ مادرتم بیشتر از مجید خودتو مقصر می دونی.اما این اشتباهه. قبول کن سرنوشت مادرت همین بوده...در مورد مریمم که با چشمای خودت خوشبختی وسعادتشو دیدی...منم که وضعیتم مشخصه.اصلا نمی تونم تصور کنم قبل اینکه تورو داشته باشم،زندگیم چه جوری بوده...چرا اینقدر با خودت نامهربونی؟...چرا نمیخوای خودتو ببخشی؟
صورتم را باشرمندگی پشت دستهایم پنهان کردم_وای نوید تورو خدا تمومش کن.داری با حرفات خوردم میکنی._میخوای با ندونم کاری این زندگیه قشنگوداغون کنی و انتظار داری وایسم کنار وفقط نگات کنم؟...اونم وقتی که از خودت یاد گرفتم نباید به این آسونی کوتاه بیام._ازم چی میخوای؟اینکه بمونم؟...با چه امیدی؟...روحیه ای برام نمونده که بخوام با سختی های زندگی مبارزه کنم...مشکلات امان نمیدن یکی بعد دیگری رو سرمون آوار میشن...نه روحیه ای،نه امیدی،نه بچه ای...تو بگو به چی این زندگی دلخوش کنم؟با دلخوری نگاهش را از چشم هایم گرفت_اونقدر تصورت سیاه وناامید کننده ست که حتی من ،بین خواسته ها ودلایل موندنت محو شدم.چرا می خوای عمدا منو نادیده بگیری؟یعنی خواسته ی من برات ارزشی نداره؟از چی می ترسی؟_بس کن نوید،خواهش میکنم.شانه هایم را گرفت وتکان داد_تو دست پیش رو گرفتی که پس نیفتی.از این می ترسی دو فردای دیگه منم مثل مجید که زندگیه مادرتو بهم ریخت،زندگی تورو به خاطر همین دلایل مسخره وپیش وپا افتاده بهم بریزم.نه؟با بهت نگاهش کردم.از شدت شوک حرفهایش سکوت کرده بودم.او بلاخره حرف دلم را زده بود._بهتره چشاتو خوب باز کنی لاله.یه نگاه به خودت بنداز داری همه چیو زیر پا میذاری...اینو خوب تو کله ت فرو کن .مجید زندگی ما ،من نیستم توییپشتم از شنیدن اعترافش تیر کشید وعرق سردی روی بدنم نشست.قلبم داشت زیر بار سنگین حرفهای او له می شد.سرم را به شدت تکان دادم.می خواستم انکار کنم...نه من،مجید نبودم...از او فرار نکردم که باز خودش باشم...من که به خاطر نفرت از او وکارهایش جلوی همه ایستادم حالا چطور می توانم مجید دیگری برای زندگیه خودم باشم؟نتوانستم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم.دیگربرایم فرقی نمی کرد این دو قطره اشک هم بی ارزش شوند،وقتی همه ی شخصیتم زیر بار اعتراف او بی ارزش شده بود.چمدانم را برداشت واز اتاق بیرون رفت.برگشتم و نگاه گذرایی به دور تا دور آنجا انداختم. خاطران زندگی مشترکمان به ذهنم هجوم آورد وباعث شد نا خود آگاه بغض کنم.سرم را پایین انداختم واز اتاق بیرون آمدم.نوید داشت سوئیچ ومدارکش را از روی میز بر می داشت._باید میذاشتی خودم می بردمت.با صدایی که از شدت بغض،ضعیف و محو شنیده می شد گفتم:نه...تنها برم بهتره.این پیشنهاد استاد حسینی بود.وقتی مشکلم را با او در میان گذاشتم وبا سوال هایی که پرسید مطمئن شد افسردگیم ،در برداشت هایی که از اتفاقات دوربرم داشتم تاثیر گذار بوده . خواست حتی شده برای یک مدت کوتاه با خودم خلوت کنم.برگردم وخارج از محیط پر تنش خانه به گذشته ،کودکیم،نوید و مشکلاتی که حالا با آنها درگیر بودم فکر کنم.دارو برایم تجویز نکرد.نصیحتم نکرد.در نگاهش نا امید کننده ظاهر نشدم.درکم میکرد.وعکس العمل هایم را طبیعی وغیر قابل اجتناب می دانست.از اینکه نوید اینقدر خوب دلیل رفتار هایم را تحلیل کرده بود شگفت زده شد وحتی زیر لب اعتراف کرد.او بیشتر از من و خودش به درد این رشته میخورد.از من خواست به زادگاهم برگردم.با گذشته وهرچیزی که باعث آزارم می شد روبرو شوم. بگذارم زمان خودش بروی درد هایم مرهم بگذارد.برای آقاجان وهمه ی چیز های مهمی که در زندگیم از دست داده بودم عزاداری کنم.ودر نهایت بدون تکیه به نوید آرامشم را پیدا کنم.این فاصله برای هردویمان لازم بود.باید برای اولین بار بدون هم با مشکلاتمان کنار می آمدیم.نوید باید می گذاشت من بروم.تا ثابت کند می تواندبرای حفظ زندگیمان به جای وابسته بودن دلبسته باشد. ومن باید میرفتم تا به خودم ثابت کنم لاله ای که هیچ وقت در برابر مشکلات سرخم نمی کرد هنوز وجود دارد.صدای نوید باعث شد به خودم بیایم_همه چیو برداشتی؟فقط سرتکان دادم ونگاهم را به زوایای مختلف خانه دوختم.حالا که داشتم با حسرت از اینجا دل می کندم چیزهایی را می دیدم که هرگز به چشمم نیامده بود.طرح های ظریف حاشیه ی پرده،آباژور کرم رنگ وپایه بلند، کنج دیوار،کتاب جیبی ای که روی بوفه ی کنار تلویزیون جا مانده بود وزاویه ی قشنگی که نور آفتاب روی سرامیک های کف نشیمن ایجاد می کرد...هیچ وقت اینهمه با دقت آنها را ندیده بودم.وشاید بهتر است بگویم نخواستم ببینم._لاله راه بیفت،داره دیر میشهنگاهم را به سختی از خانه گرفتم وبه او که منتظر کنار در ایستاده بود دوختم.قول داده بودم اشکی نریزم. نمی خواستم رفتنم را برای او وخودم سخت کنم.نفس عمیقی کشیدم وبه طرفش رفتم.داشت با دقت نگاهم می کرد.شاید او هم می خواست چیزهایی را در من ببیند که همیشه بی اعتنا از کنارش گذشته بود.سرم را پایین نینداختم چون دیگر شرمنده نبودم.می رفتم تا خودم را درمان کنم.باید لاله ی حقیقی را که لابه لای خاطرات تلخ زندگیش گم شده بود پیدا می کردم.نوید در را باز کرد و از خانه بیرون رفت.چیزی ته دلم فرو ریخت.نمی خواستم اینقدر سرد ونا امید کننده از هم خداحافظی کنیم.اینبار هم به خاطر دل او کوتاه آمدم.و رفتار سردش را گذاشتم پای اینکه خداحافظی صمیمانه برایش غیر قابل تحمل است.در شلوغی ترمینال بلیطم را به دستم داد وگفت:اتوبوس پنج دقیقه ی دیگه حرکت میکنه.بهتره سوار شی.نگاه مرددم بین او ونگاه های غریبه ای که از کنارمان می گذشتند سرگردان بود.دستش را جلو آورد_مواظب خودت باش.رسیدی زنگ بزن.با ناراحتی سرم را پایین انداختم وبا او دست دادم_باشه..._به حسابی که برات باز کردم ماهیانه پول می ریزم.ازش استفاده کن وبه خودت بد نگذرون. دلم نمی خواد این چند مدت که از هم دوریم ریاضت بکشی.اگه یه وقت کم آوردی هم ،خودتو معذب نکن زنگ بزن بازم واریز کنم.زیر زبانم آمد بگویم(اگه جور دیگه ای کم آوردم چی؟)اما سکوت کردم وفقط سرتکان دادم.گذاشتم خیالش از بابت من حداقل این چند مدت راحت باشد.سوار شدم واز پشت شیشه نگاهش کردم.برایم دست تکان داد و اتوبوس حرکت کرد.صورتم را پشت تکیه گاه صندلی جلویی ام پنهان کردم واشکهایم بی اراده روی گونه ام سر خورد.حالا که تصمیم به رفتن گرفته بودم بیشتر از همیشه دلیل برای ماندن داشتم...نتایج ارشد چند روزی میشد که آمده بود.ونوید هم شبانه ی تهران قبول شده بود...مجوز شرکتمان و وامی که میخواستیم جور شد...از همه مهم تر پنج روز دیگر سالگرد ازدواجمان بود...واقعا برایم سخت به نظر می رسید اینهمه دلخوشی را ببینم وباز هم بروم.اما به قول نویدباید می رفتم که اگربرگشتنی هم بود اینبار با اطمینان باشد.پشت پنجره ی اتاق خوابم در خانه ی آقاجان ایستاده بودم وبه مزارع خالی از برنج نگاه می کردم.صدای جر وبحثم با لیلا هنوز ذهنم را به خود درگیر کرده بود.به محض رسیدنم با لیلا تماس گرفتم واطلاع دادم که شمالم ومی خواهم به خانه ی آقاجان بروم.لیلا که از آمدن بی موقعم شوکه بود پاک فراموش کرد بگوید حالا دیگر هادی و همسرش سمیه ساکن خانه ی آقاجان هستند.وقتی به در چوبی رسیدم وسمیه را در حال دادن دانه به مرغ وخروس ها دیدم دهانم از تعجب باز ماند.اوهم بادیدنم شوکه شد وبی اختیار کاسه ی گندم از دستش زمین افتاد_لاله تویی؟!!سرم را با لبخند تکان دادم ودر را باز کردم و وارد شدم._سلام عروس خانوم خوبی؟با اشتیاق به طرفم دوید ،گونه ام را با محبت بوسید و مرا در آغوشش فشرد_دلم برات تنگ شده بود...مشتاق دیدارت بودیم._ممنون...هادی چطوره؟_اونم خوبه...سرش با مرکز بهداشت روستا گرمه._اینجا ساکن شدین؟از خجالت سرش را پایین انداخت_علی آقا پیشنهاد داد.هادی هم چون از بچه گی اینجارو دوست داشت قبول کرد.با دایی مجید حرف زد که اونم مثل مامان وخاله بهجت موافق بود._کار خوبی کردین.مطمئنم آقاجان هم راضیه چراغ خونش روشن بمونه.دستپاچه به طرف ایوان اشاره کرد_بفرما داخل...تازه از راه رسیدی؟با او همراه شدم_یه ساعتی میشه_پس آقانوید کجاست؟_تنها اومدم.با تردید نگاهم کرد_آقا نوید حالش خوبه؟_آره ،اتفاقا برای همه سلام هم رسوند._سلامت باشن...بفرما بالا...فکر کنم هادی هم الآناست که پیداش بشه.روی ایوان نشستم. وسمیه با چند دقیقه تاخیر سینی چای را با ظرف شیرینی خانگی جلوی پایم گذاشت_بخور لاله جان...دستم نمک نداره._دستت درد نکنه.از عمه آتیه و گلناز چه خبر؟ردیف النگو هایش را متفکرانه دور مچ دستش مرتب کرد و گفت:مامان خوبه.طبق معمول از پادردش شکایت داره ونگران کارهای عقب مونده ی مراسم گلنازه.دستم که برای برداشتن شیرینی دراز شده بود در هوا ماند_مگه می خوان عروسی بگیرن؟!لبخند محوی زد و سریع گفت:نه فقط یه مهمونی خانوادگی به صرف شام هست...علی پیشنهادشو داد وبقیه هم راضی یا ناراضی بلاخره قبول کردن.بعد مهمونی هم که قراره دست به دستشون بدیم و انشالله فردای اون شب راهی مشهد بشن._انشالله...ببینم گلناز که از این موضوع ناراحت نیست؟خنده ی ریزی کرد وسمت چپ گونه اش چال افتاد_بی زبون تر از این دختر من به عمرم ندیدم.هرچی علی آقا بخواد بی چون وچرا قبول میکنه.هادی میگه این پسر مهره ی مار داره وگرنه گلناز اینقدرام مطیع نبود.صدای باز شدن در حیاط باعث شد نگاه خندانم به آن سمت کشیده شود.با دیدن اوازجایم بلند شدم._سلام پسرعمههادی با شگفتی سر بلند کرد وگفت:السلام علیکم لاله خانوم...شما کجا اینجا کجا؟...یاد فقیر،فقرا کردی.با شرمندگی سرم را پایین انداختم_تو رو خدا خجالتم نده_این حرفا چیه؟...پس آقانوید کجاست؟نمی بینمش._تنها اومدم...راستش می خوام یه چند مدتی مزاحم شما باشم._شما رو سرمون جا داری...مزاحم کدومهسمیه با شوق بغلم کرد_ما که از خدامونه...کی از توبهتر.هادی کنار چاه آب ایستاد وباسطل آبی که از آن بیرون کشید دستهایش را شست.این صحنه در عمرم بارها وبارها تکرار شده بود.یاد آقاجان افتادم که همیشه برای وضو از این آب استفاده می کرد.نیش اشک به چشمم نشست وبغض کردم.هادی خم شد وگرد وخاک شلوارش را با دست تکان داد_سمیه جان،زنگ بزن بچه هارو هم دعوت کن امشب دور هم باشیم...به یاد قدیما.لبخند غمگینی زدم وزیر لب تکرار کردم_به یاد قدیما
فصل پانزدهماولین کسی که سر وکله اش پیدا شد لیلا بود.مطمئن بودم تا از چند وچون ماجرا با خبر نشود آرام نمی گیرد.من هم برای آنکه خودم را به دردسر نیندازم همه چیز را بی کم وکاست کف دستش گذاشتم._اینهمه اتفاق برات افتاده اونوقت تو الآن باید به من بگی؟در صدایش یک دنیا گلایه بود.با بی تفاوتی نگاهم را از او گرفتم_فرض کن بهت میگفتم...چه کاری از د ست تو بر می اومد؟در اتاق سابق من ایستاده بودیم وتا آنجا که سعی داشتیم صدای صحبت کردنمان پایین بود._دستت درد نکنه...دیگه از سیب زمینی که بی رگ تر نبودم.کاری هم نمی کردم لااقل دلداریت می دادم...چه می دونم نمیذاشتم مثل دیوونه ها همه چیو ول کنی وبرگردی گیلان._نیومدم که بمونم...فقط می خوام خودمو پیدا کنم.نفسش را با حرص فوت کرد_اینجا؟!...میون خاطرات تلخی که از بچه گیت وفوت آقاجان داشتی؟_خب تو بگو باید چیکار میکردم؟_هفت ماهه که به دنیا نیومدی تا تقّی به توقّی میخوره همه چیو بهم می ریزی ویه کاره را میفتی میای...ببینم اونوید بیچاره هم با اومدنت موافق بود؟به نشانه ی مثبت سر تکان دادم.نگاه متاسفش را از من گرفت وپشت میز مطالعه ی قدیمی ام نشست_موندم چی بگم...خودت تحصیل کرده ای باید این چیزارو تشخیص بدی...یعنی چی که به خاطر حرف یه دکتر،که شاید تشخیصشم اشتباه بوده باشه ،همه چیو زیر پات میذاری و خودتو کنار می کشی؟مشکلات مالی هم که چیز نا شناخته ای نیست.من ومصطفی هم بعد نه سال زندگی هنوزم گاهی باهاش دست وپنجه نرم می کنیم...واقعا نا امیدم کردی لاله...خدارو شکر آقاجان زنده نیست که این روزا رو ببینه.پلکم به حالت عصبی می پرید وناخن هایم را با حرص کف دستم می فشردم_به چه زبونی بگم خب افسرده شده بودم...همش می ترسیدم نوید به خاطر مشکلم یه روزی خسته بشه بخواد مثل مجید بذاره بره.پوزخندی زد وگفت:تو هم حتما گفتی این چه کاریه بذار خودم زودتر دست به کار بشم که بعدا نگن نوید،لاله رو نخواست...به خدا دیوونه ای._چرا هرچی من میگم یه جور دیگه برداشت میکنی...چند بار بگم دست خودم نبود.دستش را به حالت تسلیم بالا برد_باشه...باشه...حرفی نیست.تو درست میگی.اما میدونی مشکلت از کجا آب میخوره؟...از اونجا که تو هرگز نخواستی واسه یه بارم شده به حرفای مجید گوش بدی.با تمسخر نگاهش کردم_شنیدن حرفای اون چه دردیو از من دوا میکنه؟...گذشته پاک میشه؟از جایش بلند شد وبا حرص گفت:نه،اما اون دید منفی وبی اعتمادی که نسبت به نوید داری با این کار از بین می ره.لااقل یاد می گیری همه رو با یه چوب از خودت نرونی.با قدم های تندی که بر می داشت از اتاق بیرون رفت ودر را تقریبا،محکم به هم کوبید.وحالا من کلافه وسردر گم پشت پنجره ایستاده بودم وبه حرفهایش فکر می کردم.تقه ای به در خورد وباعث شد نگاهم را از منظره ی روبرویم بگیرم وبه در بدوزم_بفرمایین.سمیه بود که وارد شد_مامان وگلناز اومدن.گفتم بد نباشه خبرت کنم.لبخند محوی زدم وگفتم:کار خوبی کردی...راستی چرا دکوراسیون اینجارو تغییر ندادی؟نگاه گذرایی به دور تا دور اتاق انداخت وگفت:همیشه سلیقه ی تورو دوست داشتم.واسه همین دلم نیومد اتاق رو تغییر بدم.از سرقدردانی نگاهش کردم._ممنونم...دیدن اینکه همه چیزه این اتاق درست مثل روز اولشه خیلی خوشحالم کرد.دستش را دور شانه ام انداختم ومن همراه او برای دیدن عمه آتیه وگلناز از اتاق بیرون آمدمچند روزی می شد که از آمدنم می گذشت اما هنوز همان لاله ی افسرده ی دیروزی بودم.دیدن هیچ کس وهیچ چیز به سر شوقم نمی آورد.حالا دیگر اطرافیانم کم وبیش می دانستند برای من مشکل بزرگی پیش آمده که برگشتن را به ماندن ترجیح داده بودم.اما من در برابر کنجکاوی آنها سکوت می کردم .به همه ی غم هایم،غم دلتنگی و دوری از نوید هم اضافه شده بود.هرشب قبل از خواب،زنجیری که به عنوان کادوی تولدم از او هدیه گرفته بودم ،دستم می گرفتم وبه سنگ سبز روی مدالیوم آن خیره می شدم...با یاد چشم های مهربان او اشک می ریختم وسنگ را بارها وبارها می بوسیدم.روزها هم ،گاهی خودم را همراه سمیه در کارهای خانه غرق می کردم تا کمتر فکر وخیال کنم.اسیر روزمره گی شده بودم وزندگیم خلاصه شده بود در تکرار وتکرار وتکرار...کنار قبر مادرم نشستم واز همان جا به قبر آقاجان چشم دوختم.جرات نداشتم جلو بروم وبا او حرف بزنم.به خاطر رفتار نا امید کننده ام پیش او شرمنده بودم.از همانجا برایش فاتحه ای خواندم ودوباره به سنگ قبر سفید مادرم خیره شدم.دستم را روی آن گذاشتم وچشم هایم را بستم.آمده بودم با مادرم حرف بزنم.از دلتنگی هایم ،بدبیاری هایم حتی از بی وفایی هایم بگویم.صدای نفس کشیدن آشنایی باعث شد چشم هایم را باز کنم.مجید کنار من زانو زده ودستش را روی سنگ قبر گذاشته بود.داشت زیر لب فاتحه می خواند.دست هایم بی اختیار شروع به لرزیدن کردند وبغض زودتر از آنچه فکر می کردم گلوگیر شد.با بهت نگاهش کردم.موهای مشکی پرکلاغی اش حالا یک دست سفید شده بود.درست مثل آقاجان._سلام خانوم خانوما...دیشب بعد مدتها ناپرهیزی کردی واومدی به خوابم.اینبار اون پیراهن آبی رو که گفته بودم خیلی بهت میاد پوشیده بودی.یادم رفت بگم خوشگل شدی.آخه اونقدرنگران بودی که حتی منم با دلواپسی تو،دست وپامو گم کردم.گفتی (مجید،دلم شور لاله رو می زنه...ازصبح که رفته مدرسه هنوز برنگشته...می ترسم بچه م یه بلایی سرش اومده باشه)خندیدم وگفتم(لاله که بچه نیست خانوم)گفتی(مادر نیستی بفهمی من چی می کشم)قطره ای ازاشک او روی سنگ قبر چکید.برگشت وبا غصه نگاهم کرد.چشم های خیسم را بادلخوری از او گرفتم وخواستم از جایم بلند شوم.دستم را در هوا گرفت__صبر کن لاله...از من متنفری با مادرت که قهر نیستی...خواهش میکنم بمون به خاطر من نه،به حرمت خاک این زن به درد ودلم گوش بده باشه؟سست وبی اراده کنار پایش روی زمین نشستم.نگاهش رابه آهستگی از من گرفت وبه سنگ دوخت_هیچ وقت نخواستم تورو ببینم.به چشم من فقط انتخاب تحمیل شده ی آقاجان بودی...کور بودم ومحبت کردنتو نمی دیدم.کر بودم وزمزمه های عاشقونه تو نمی شنیدم.حتی با اینکه فهمیدم از همون بچه گی دوستم داشتی قلب سنگیم،نرم نشد...ناجوانمردانه، جواب همه ی خوبیهاتو با بدی دادم...خیال می کردم این فقط منم که تو عشق بد آوردم وباید از هرکی سد راهم شده انتقام بگیرم.ببین چقدر نامرد بودم که اول از همه فرشته ی معصوم وپاک زندگیمو نشونه گرفتم وبا بی مهری بال وپرشو چیدم...اما توبه جای انتقام گرفتن یا حتی گلایه کردن بهم نعمت پدر شدن رو بخشیدی...لیلا رو به من دادی.دختره قشنگی که مثل تو به دنیا اومده بود تا مادر باشه،سنگ صبور باشه،مثل کوه،محکم باشه...زهرا رو دادی که مهربونیش بیشتر از تونباشه کمتر از تو هم نبوده.اونو که می بینم انگار تورو دیده باشم مثل سیبی که از وسط دو نیم شده...عشق و محبتت پای ارادمو سست کرد .میخواستم بمونم و جبران کنم اما خودتم که دیدی نشد ...اون برگشت و گفت پشیمونه منم کوتاه اومدم...بهت که اعتراف کردم فقط خندیدی گفتم(نمیتونم از فکرش بیرون بیام ...عاشقشم)گفتی (نیستی...اگه بودی از رفتنش دلت میسوخت)میخواستی با هدیه دادن لاله پای رفتنمو برای همیشه بگیری اما من اینبار هدیه ی تو رو پس زدم و حتی تهدیدت کردم اگه میخوای با تو بمونم باید اون بچه نباشه ...خیلی خوب میدونستم که ازش نمی گذری و حاضری به خاطرش از زندگیم بیرون بری .من بی وجدان هم همینو میخواستم...تواون روز به خاطر لاله کوچولومون اشک ریختی و من سالها بعد رفتنت،تقاص اون اشک هارو دادم.لاله ی تو دیگه منو نمی خواست...چقدر دیر به حرفات رسیدم .حالا دیگه باید آرزوی داشتن آخرین هدیه ی تورو به گور ببرم ...چون یک روز خیال می کردم که عاشقم وشاید هم تو اشتباه میکردی و من واقعا عاشق بودم...گفته بودی دلت باید بسوزه که سوخت اونم درست ده سال بعد جدایی از تو...همون روزی که بی خداحافظی رفتی و من اونقدر مرد نبودم که موقع رفتنت پا جلو بذارم و راهیت کنم.پشت اون درختا پنهون شدم و برای دل خودم و سه تا دختره کوچیکی که یادگار تو بودن گریه کردم...آره عزیز من تازه اون موقع بود که دلم سوخت...حالا سالها می شه که از رفتنت میگذره ،اما من هنوزم عاشقم .میدونم تا لاله ی تو نخواد ازم نمیگذری...ولی تو رو به عشقت قسم میدم انسیه جان ،بیا منوبا خودت ببر ...قلبم دیگه داره آتیش میگیره...
خودش را بی هوا روی سنگ قبر انداخت و هق هق مردانه اش سکوت قبرستان را شکست.لیلا فریاد زد_بابا تو رو خدا ...قلبت مریضه این کارو نکنبرگشتم و با تعجب او را دیدم که به طرفمان می دوید .چشمهای خیسم دوباره به مجید دوخته شد .نمی دانم چرا،اما دلم طاقت دیدن گریه های او را نداشت.از جایم بلند شدم .باید می رفتم .کجایش را نمی دانستم. وقدم هایم را سست و نا مطمئن بر می داشتم .مصطفی کنار در بزرگ قبرستان ایستاده بود .زیر لب صدایم کرد_لاله؟!جوابی ندادم و از کنارش گذشتم.به تنهایی بیش از هر کس و هرچیزی احتیاج داشتم.قدم هایم بی اختیار تند و تند تر شد و من در مسیر رودخانه شروع به دویدن کردم .نزدیک نی زار به درون آب دویدم و نفس زنان خودم را روی سنگ ریزه های کف رودخانه انداختم ،اشک هایم تمام صورتم را خیس کرد.قلبم بلاخره با حرف های او آرام شده بود.من ،باعث و بانی جدایی آنها نبودمنمی دانم چقدر آنجا نشستم واشک شوق ریختم.مجید با حرفهایش عذاب وجدان را از روی شانه ام برداشته بود.همیشه فکر می کردم اگر من نبودم او در کنار مادرم می ماند.اما حالا خودش اعتراف کرده بود که آرزوی مرگ من فقط بهانه ای برای رفتنش بوده .پس او هم نمی خواست که من بمیرم.صدای بلند و وحشت زده ی هادی باعث شد از ترس تکان بخورم._لاله تو اینجایی؟!...همه جارو دنبالت گشتم دختر.به سختی از جایم بلند شدم وفقط نگاهش کردم_یه ساعت پیش، دایی حالش بد شد وآوردنش بهداری...اما کاری از دست ما ساخته نبود مجبور شدیم آمبولانس خبر کنیم .بیان ببرنشته دلم خالی شد.با ترس پرسیدم_آخه برای چی؟!سرش را پایین انداخت_مثل اینکه یه حمله ی قلبی داشته.تلوتلو خوران از آب بیرون آمدم._کجا بردنش؟_نمی دونم ...لیلا ومصطفی باهاش رفتن.دستپاچه وسردرگم به طرف خانه دویدم .باید از او خبر می گرفتم.دلم عجیب در سینه بی قراری می کرد.ودست هایم برای گرفتن شماره ی لیلا می لرزید._الو لیلا؟!صدایش خسته ونا امید بود_سلام لاله جان..._مجید حالش چطوره؟لعنت به من که هنوزم زبانم نمی چرخید به او، بابا بگویم.لیلا با کمی مکث گفت:نگران نباش به خیر گذشت...فعلا تو سی سی یو بستریه ودکترش هم اجازه ی ملاقات نمی ده.باید تا فردا صبر کنیم.بی اختیار بغض کردم_بی خبرم نذار باشه؟_قربونت برم،ناراحتی نکن...مصطفی رو فردا صبح می فرستم دنبالت.جلوی در سی سی یو ایستاده بودم که شهلا با چهره ای دلخور وناراحت از آنجا خارج شد.مرا که دید ابروهایش هم،بهم گره خورد واخم کرد_برو خوب نگاش کن،به خاطر تو روی اون تخت افتاده...تا کی می خوای عذابش بدی؟نگاهم را با بی اعتنایی از او گرفتم وبه طرف در رفتم.شهلا جزء آن دسته از آدمهایی بود که هیچ وقت نمی توانستم نظر خوبی درموردشان داشته باشم.وارد سی سی یو شدم وبا تردید به طرف تخت او رفتم.نگاه مجید خیره به مسیر آمدنم بودباصدای ضعیفی گفت:بلاخره اومدی؟سرم را تکان دادم واشک هایم دیدم را تار کرد.دستش را برای گرفتن دستم بالا آورد.بی اختیار آن را در هوا گرفتم_لاله منو می بخشی؟به چشم هایش خیره شدم.او به خاطر خواسته ی خود خواهانه اش زندگیمان را از هم پاشیده بود .به مادرم خیانت کرد ومارا از حق داشتن پدر محروم...اما با همه ی اینها او عشق اول وآخر مادرم ودر نهایت هنوز هم پدر ما بود.با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد گفتم:آرهباتردید نگاهم کرد.نفس عمیقی کشیدم وبا اطمینان سرتکان دادم_بخشیدمتصدایش آرام و بدون زنگ بود_خدارو شکر...حالا دیگه میتونم راحت از این زندگی دل بکنم.با ترس نگاهش کردم._این حرفو نزن.لبخند درد آوری روی لبش آمد وقلبم از دیدن آن فشرده شد_نمی تونم دیگه بیشتر از این مادرتو منتظر بذارم.گریه مجال نداد جلوی سرریز شدن احساساتم را بگیرم_سلامتیتو دوباره به دست بیار...به خاطر من بابا.سرجایش نیم خیز شد._تو به من گفتی بابا؟!!نگاهم را باخجالت از او دزدیم.دستم را گرفت وبه زحمت بالا آورد وروی انگشت هایم بوسه زد_لاله ی من...دختره من...دلیل زندگیم...بهم میگه بابا...من واقعا زنده ام واین روزو می بینم؟دیگر نمی توانستم آنجا بمانم ودر مقابل ابراز علاقه ای که سالها سرکوب شده بود تاب بیاورم.از بخش بیرون دویدم وبرای رسیدن به یک نفس هوای تازه دنبال در خروجی گشتم.انگار تازه متولد شده ام.در وجود من حس آفرینش جریان دارد.دوست دارم هر روز بیشتر از روز قبل زندگی را ببینم ،بشنوم ،لمس کنم و از داشتنش لذت ببرم.برای من به مشام کشیدن عطر علفهای تازه ،دیدن چال روی گونه ی سمیه وقتی که می خندد،شنیدن صدای چِک چِک باران درون ناودان شکسته ی خانه،لمس گل قهر کن و جمع شدن برگهایش ،یعنی زندگی.حالا دیگر برای نداشته هایم گریه نمیکنم.من سرشار از حسِ داشتنم. دیگر نه برای روزهایی که گذشت غصه خواهم خورد و نه نگران روزهایی که در پیش رو دارم هستم.دلم میخواهد به خاطر خدایی که این زندگی را آفریده و از آن مهمتر به من فرصتی داده تا از داشتنش لذت ببرم،روی سجاده ای به پهناوری زمین ،سجده شکر به جا بیاورم.مدتهاست،روزهایم دلیلی برای تکرار شدن ندارند و من هم دلیلی برای در جا زدن...هادی خیال می کند فعالیتم در مرکز بهداشت باعث بالا رفتن روحیه ام شده چرا که به خواست او برای اهالی روستا جلسات مشاوره ی دست جمعی یا فردی می گذارم وتا جایی که سعی دارم برای کمک به بهتر شدن اوضاع زندگیشان از چیزی دریغ نمیکنم.دلتنگی هارا به شبهایم بخشیده ام ،تا با خیال نوید و شمردن روزهایی که به انتظار دیدنش سپری شده سر کنم.درست یک ماه و بیست و پنج روز از آمدنم به روستا می گذرد و جز تماس های تلفنی گاه و بی گاهی که آن هم خیلی زود تمام می شود با او ارتباط دیگری ندارم.خودم هم حس میکنم زمان برگشتنم نزدیک است اما انگار دنبال بهانه می گردم.پای غرورم می لنگد و دلم برای بازگشت دلخوشی میخواهدقرار بود شب همه ی فامیل در خانه عمه بهجت جمع شویم تا مهمانی که به مناسبت ازدواج علی و گلناز بود، برگذار شود.جای خالی نوید حالا بیشتر از همیشه به چشمم می آمد.توجهم را از ذهن مشغولم گرفتم و به زنی که با چشمهای گریان جلویم نشسته بودم دادم.جعبه ی دستمال کاغذی را به طرفش گرفتم و او با تشکر برگی از آن کشید.خیلی جدی ادامه ی صحبتم را پیش بردم._مرد به حمایت و تشویق همسرش نیاز داره.مهم نیست اعتماد به نفس اون چقدره.گاهی فکر میکنی شاید حتی این اعتماد به نفس خیلی بالا باشه اما نباید اینقدر سطحی و زود قضاوت کرد.مردها،مدام احساس نا امنی میکنن و در مورد توانایی های خودشون گرفتار شک و تردید می شن.اونا به تایید همسرشون نیاز دارن.در واقع این حمایت و تشویقه که راه پیشرفت رو برای اونا باز می کنه.پیشرفت اونا هم یعنی پیشرفت کل خانواده...پس ازت میخوام به نظرش احترام بذاری وایده ای که در مورد کار جدیدش داره ،غیر منصفانه زیر سوال نبری.میدونم از دستش عصبانی و دلخوری چون بدون مشورت با تو این کارو کرده اما موضع گرفتنت در مقابلش اونم زمانی که اون بیشتر از مخالفت به همراهی نیاز داره کار درستی نیست._لاله جان؟!...لاله؟!صدای سمیه باعث شد بی اختیار از جایم بلند شدم_از اینجا به بعدش دیگه پای خودته ساره جان...بهتره مثل همیشه که صبورانه زندگیتو حفظ کردی نذاری این بار هم به خاطر یه اختلاف سلیقه ی کوچیک اوضاع بیشتر از این بهم بریزه.پوزخندی بی اختیار روی لبم آمد.با خودم گفتم (برای همه نسخه می پیچم وبه خودم که می رسه می مونم معطل که چیکار کنم.)از اتاق بیرون آمدم و به هادی که بسته پنبه و بتادین را در دست گرفته بود چشم دوختم ._این صدای سمیه نبود؟!با درماندگی نفسش را فوت کرد_چرا اتفاقاً...منو پیر می کنه اما بلاخره یاد نمی گیره جلوی این هیجان کاذبش رو به موقع بگیره...ناسلامتی این جا محل کاره .فرصت نشد جوابش را بدهم.سمیه وارد ساختمان شد و مستقیم به طرفم دوید...مقابلم ایستاد و نفس زنان گفت :مشتلق بده.با خنده گفتم :چی شده؟_آقانوید...آقا نوید اومدهخنده روی لبهایم ماسید.بهت زده پرسیدم-واقعا؟با شوق سر تکان داد.تپش قلبم بالا رفت وخون با سرعت بیشتری زیر پوستم دوید.برگشتم و به هادی نگاه کردم._من می تونم برم ؟لبخند دلگرم کننده ای زد و گفت: البته ...برو خیالت راحت باشه.از ساختمان خارج شدم و با پای دل به سمت خانه آقا جان دویدم .نوید من آمده بود.
در چوبی را نفس زنان باز کردم و و با دیدن پرشیای نوید که داخل حیاط پارک شده بود لبخند بی اختیار روی لبم آمد.بلاخره ماشینش را از افشین پس گرفته بود.به طرف پله ها دویدم واو را صدا زدم_نوید؟!شنیدن صدایش قلبم را آرام کرد_من اینجام ...تو اتاقتبا هیجان وارد خانه شدم و در اتاقم را باز کردم.او به عادت همیشه کنار پنجره ایستاده بود.با دیدنم برگشت و لبخند آشنایی روی لبش نشست._سلام دختر شمالیبغضی که از سر دلتنگی گلویم را می فشرد نگذاشت جوابش را بدهم.تمام تنم از شدت هیجانم می لرزید.با اینکه مقابلم ایستاده بود وخیره نگاهم می کرد هنوز آمدنش را باور نداشتم.دستش به طرفم دراز شد و من بدون آنکه حتی لحظه ای شک کنم خودم را به آغوش گرم وپر اطمینان او سپردم.دستهای اومحکم تر از همیشه دور بدنم حلقه شد.سرم را روی سینه اش گذاشتم و به تپش های منظم قلبش گوش سپردم.لرزش بی وقفه ی بدنم کم شد و بلاخره آرام گرفتم.اشکهایم روی صورتم جاری شد و بغض گلویم را ذره ذره آب کرد.با صدای ضعیفی گفتم:دلم برات تنگ شده بود.عاشقانه زیر گوشم زمزمه کرد_ نه بیشتر از منبا علاقه به او چشم دوختم.با نوک انگشت اشک هایم را پاک کرد._دیگه هرگز نباید اینجوری ازم جدا بشی.سرم را تکان دادم وبا گریه گفتم:نمیشم.چشمهای خیسم را باعشق بوسید_دلم برای بوسیدن این چشمها بی تابی می کرد...و این اشک هادوباره خم شد و رد اشک های روی صورتم را بوسید.دستش را زیر چانه ام قرار داد و کمی سرم را بالا گرفت._واین لبها...مجال نداد تمنایی را که در صدایش موج می زد را با تمام وجود احساس کنم.لبش را با هیجان به لبم فشرد و بوسه هایی با طعم دلتنگی و اشتیاق تقدیمم کرد.مهمانی خانه ی عمه بهجت با دست به دست دادن علی و گلناز به پایان رسید.من ونوید هم مثل بقیه جلو رفتیم و به آن دو تبریک گفتیم.علی با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت:می دونم که خیلی دیره اما فکر می کنم منم یه تبریک به شما بدهکارم...فرصت نشد هیچ وقت اینو بگم اما... لاله در مورد ازدواج ،بهترین انتخاب رو داشته.لبخند رضایت روی لبهای نوید آمد.حالا دیگر حضور علی تاثیر منفی اش را در زندگی مان از دست داده بود.داشتم وسایلم را جمع می کردم که نوید وارد اتاق شد._چیزی جا نگذاشتی؟نگاه گذرایی به دور تا دور اتاقم انداختم_نه فکر نمی کنم.با تردید پرسید_برای برگشتن که دو دل نیستی؟صادقانه گفتم:هستم اما دلیل محکم تری برای برگشتن دارمبلند شدم و دستم را با علاقه دور گردنش حلقه کردم_دیگه حاضر نیستم به هر قیمتی ،فرصتی که برای زندگی در کنار هم داریم از دست بدم.بوسه کوتاهی از لبم گرفت و مغرورانه ابرویی بالا انداخت_به نفعته که این فرصت طولانی باشه.من به کمتر از چهل سال رضایت نمی دم.از ته دل خندیدم و چشمهایم را ریز کردم_چهل سال تحمل کردن یه مرد زیادی عاشق...وای نه حتی فکرشم نکندستش را دور کمرم انداخت ومرا به خود فشرد_فراموش نکن من یه مرد خود خواه وکله شقم و به کمتر از اینش رضایت نمی دم_میدونم و برای همینم دودلمبا نگاه جدی و متفکرم خنده روی لبش رنگ باخت_شوخی کردم لاله ،چرا ناراحت شدی؟!!نفس عمیقی کشیدم وگفتم:به خاطر خود خواهیت نیست .تردیدم واسه اون چهل ساله.درسته که داریم دوباره سر زندگیمون بر می گردیم اما مطمئنم همه چیز اونجوری که میخوایم کامل نیست._قرارم نیست باشه.چون اینجا آخر قصه ما نیست.هنوز مشکلات مالی سر جاشه شرکتم تازه شروع به کار کرده و مشتری اونچنانی نداره...منم که یه دانشجوی ترم اولی هستم .مشکلات تو هم در کنار اینها و از همه اینا لا اقل برای من مهمتر برگشتن دوباره مسعود .بی اختیار خندیدم وگفتم :تو هنوزم به خاطر اون نگرانی؟به شوخی اخم کرد_دلم نمی خواد اونو نزدیک تو ببینم ._پس باید حسادت رو هم به کمالات اخلاقی جنابعالی اضافه کنیمخندید و با بی تفاوتی شانه بالا انداخت_ بهتر نیست راه بیفتیم ؟چمدانم را جلوی پایش گذاشتم و گفتم :نه یکم دیگه صبر کنبا تعجب پرسید_برای چی؟_منتظرم بابا بیاد و با دعای خیرش مارو راهی کنهلبخند مهربانی زد و چمدان را از روی زمین برداشت_بلاخره اونو بخشیدی؟_باید می بخشیدم که بتونم رنگ آرامش رو تو زندگیمون ببینماز شیشه ماشین به مناظر کنار جاده چشم دوختم .نگاه گذرایم روی تک تک درختان می لغزید و هرچه تلاش می کردم به عمق جنگل نفوذ نمی کرد.باد ملایم وخنکی چشمهای خسته ام را نوازش می کرد آسمان ابری بود و هوا عجیب بوی باران می داد.دستش روی دستم قرار گرفت و آن را به آرامی فشرد .برگشتم و به چشمان پرسشگرش خیره شدم.نمیدانم در نگاهم چه خواند که با دودلی پرسید_به همین زودی پشیمون شدی دختر شمالی؟...نکنه نمیخوای تو رو از گیلان قشنگت جدا کنم؟ترس از دست دادن را در عمق چشمانش می خواندم.وای خدای من مگر می توانستم او را حتی به شوخی آزار دهم؟مثل همیشه که با نگاهم حرف می زدم به چشمان قشنگش خیره شدم و با اولین قطره بارانی که به شیشه برخورد کرد لبخند زدم.گیلان من جنگل سبز چشمان او بود.مرا پناه بده ،ای تمام هستی منمرا پناه بدهنهال نو رس اندام بی پناهم رابه باغ پر گل آغوش خویش راه بدهمن از کشاکش امواج باد فتنه گریمن از کرانه دریای عشق و بی خبریبه تو که در نگهت نو بهار خنده زندبه تو که در دل خود شوقها نهان داریپناه آوردممرا به خود بپذیربه دستهای نوازشگر سخن هایتزبند خاطره های عبث رهایم کنبه جاده های دل پاکت آشنایم کنبگیر دست مرابه هر کجا که دلت خواست با تو می آیمبه مرز بی خویشیبه اوج دلهره انگیز صخره های غروربه باغ پر هیجان شکوفه های خیالبه میهمانی پروانه های رنگین بالبه شهر دلکش مهر و به آسمان صفابه هرکجا که بخواهی،به هر کجا که رویمرا پناه بدهمرا به خود بپذیر پایان