فصل دومبا هم از باغ خارج شدیم واز کنار نگاه متعجب زهرا گذاشتیم و وارد سالن پذیرایی شدیم .از او جدا شدم وکنار خاله شهربانو نشستم .نگاه گذرایی به جمع انداختم.به نظر جومتشنج می آمد.سرهنگ روزبهانی بانگرانی گفت:لاله جان پدرتون میگن شما به هیچ عنوان قصد ازدواج ندارین ومیخواین ادامه تحصیل بدین درسته؟نا خودآگاه به آقاجان نگاه کردم واوبا اشاره ی چشم وابرو مجید را نشان دادسرم راپایین انداختم وباخشم دو دستم را مشت کردم.صدای پر نخوت وخودخواهانه اش سوهان اعصابم شد_لاله دختر بااستعدادیه.واقعابی انصافیه اگه بخوایم چنین ظلمیو درحقش بکنیم.ازدواج دست وپای اونومی بنده .دخترم بایدحالا حالاها درس بخونه.اون فقط 23 سالشهخونم به جوش آمده بودمجید خیلی خوب میدانست چه حرفی بزند که اعصابم را داغان کند.دایی که نگاه خشمگینم را دیده بود پادرمیانی کرد_لاله جان نظرخودت چیه؟فکرمیکنم این وسط جواب تو همه مون رو ازسردرگمی نجات بده.نفسم رادر سینه حبس کردم و به چشمان مجید که برق انتقام درآن میدرخشید خیره شدم.جوابم هرچه که بود برد با او میشد.آتش خشم تمام وجودم را می سوزاند.باید هرطور شده اورا سر جایش مینشاندم.نگاه کوتاهی به چهره ی نا امید ودلسرد نوید انداختم .انگار جوابم را ازقبل میدانست_ اگه آقاجان راضی باشه من حرفی ندارمصدای من مثل تیری بود که درتاریکی پرتاپ شد واز قضا درست به هدف خورد.مجید با چشمانی گردشده ودهانی باز به من نگاه میکرد.حاضر بودم به روح مادرم قسم بخورم که تایک دقیقه ی دیگر آنجا قیامت به پامیشود.مجید ازجایش نیم خیز شد.مطمئن بودم برای زدنم بلند میشود.صدای آقاجان مثل آب سردی بود که برسر همه ریخته شد_مبارک باشههمه شروع به دست زدن کردند ومن که از اتفاق پیش آمده هنوزگیج بودم درمانده ومستاصل به نویدکه بابهت نگاهم میکرد خیره شدم.خدای من این چه بلایی بود که برسر خودم آوردم.سیما خانوم بطرفم آمدوانگشتر زیبایی را به دستم انداخت.اصلا نفهمیدم چگونه از او تشکر کردم وصورتش را بوسیدم .با ناباوری به جمع شلوغ دور وبرم نگاه میکردم ای کاش توان این را داشتم که زیر همه چیز بزنم.ازسر لج ولجبازی وبدون فکر درست مثل یک بچه کله شق باسرنوشتم بازی کرده بودم.شمشیر دولبه انتقام زودتر ازتصورم سرم را به باد داد.آقا مصطفی باخوشحالی به همه شیرینی تعارف کرد وقبل از هر کس نامزدی من ونوید را به هردویمان تبریک گفت.زندایی جلوآمد رویم را بوسید وبه آرامی زیر گوشم گفت:شیر مادرت حلالت باشه لاله جان.خوب اون مرد خودخواهو سرجاش نشوندی .دایی رسولت از خوشحالی رو پاش بند نیست.همین امروز کار دوخت لباستو شروع میکنمبعد از خاله شهربانو عمه بهجت هم جلو آمد وبه سردی صورتم را بوسید او هنوز هم به خاطر موضوع خواستگاری ناراحت بود.عمه اتیه اما برخلاف او صمیمانه تبریک گفت وبرایم آرزوی خوش بختی کرد.آقا جان همه را برای شام نگهداشت .علی وفاطمه وگلناز هم ساعتی بعد به ما ملحق شدند.همه شان از شنیدن خبرنامزدیم شگفت زده بودند اصلا قرار نبود همه چیز اینقدر سریع اتفاق بیفتد.پیش خودم گفتم (عینهو دختری که از وقت ازدواجش گذشته هول کرده بودم یکی نبود بگه دختر یکم سنگین باش همه شون جواب مثبتمو رو هوا زدن انگار قحطی شوهر اومده)بچه ها دوره ام کرده بودندو تند وتند سوال میپرسیدند.نوید گوشه ای ایستاده بود وباکنجکاوی به جمعمان نگاه میکرد.مصطفی که متوجه نگاههای خیره او به ماشده بود به طرفمان آمد وگفت:بسه دیگه بچه ها چقدر سوال میپرسین.اصلا از این به بعد هرکی سوال داره از خودم بپرسه بابا بزارین این پسرخاله ی بیچاره ماهم یکم با نامزدش خلوت کنه.مگه نمیدونین تازه داماد کم طاقت میشهبا این حرف او بچه ها خندیدند ودورم را خلوت کردند.سیما خانوم با محبت صورت داداش مصطفی را بوسید.مصطفی چشمکی به نوید زد وگفت :هرچند باجناق فامیل نمیشه اما مایکی دربست مخلصتیم پسرخاله
لیلا با خنده گفت:بس کن مصطفی همه رو دک کردی خودت دست برنمیداری.بهتره بری دنبال تبسم مهد ساعت پنج تعطیل میشه بچه م پشت در میمونه...در ضمن سر راهت این لیستی رو که میدم تهیه کنمصطفی باقیافه خنده داری ازما جدا شد.بچه ها بجای من دور زهرا جمع شده بودند تا اوبا حوصله همه چیز را توضیح دهد.نگاهم به مجید افتاد که روی تراس ایستاده بود وباخشم سیگار میکشید.دردل خدا خدا میکردم که اورضایت ندهد.نوید بطرفم آمددستهایش را درجیب شلوارش فرو برد وطلبکارانه نگاهم کرد.حدس میزدم که منتظر توضیح منطقی ازطرف من است.لبخند محزونی روی لبهایم نشست بی اختیار نگاه دوباره ای به مجید انداختم واو نیز مسیر نگاهم را دنبال کرد شانه ای بالا انداختم وبی مقدمه گفتم:حماقت ولجبازی...جزاین دلیل دیگه ای واسه جواب مثبتم ندارم_ واقعا غیر قابل پیش بینی هستیبه چهره سرد ومغرورش نگاهی انداختم.انتظار داشتم بعد شنیدن اعترافم عکس العمل خاصی نشان دهد اما او همانطور سخت ونفوذناپذیر در مقابلم ایستاده بود واقعا زندگی باچنین مردی غیرقابل تحمل بود_اگه فکر میکنی این منم که غیر قابل پیش بینی ام هنوز اون مردی رو که اونجا ایستاده وداره عصبی سیگار میکشه نشناختینوید با تعجب نگاه گذرایی به مجید انداخت_منظورت پدرته؟باخشم دندانهایم را بروی هم فشردم میخواستم بگویم او پدر من نیست.امانصیحت مصطفی مانع از این کار شد_اون با این ازدواج مخالفه مطمئنم محاله رضایت بده_اما وقتی پدربزرگت قبول کرد حرفی نزد...فکر کنم اونم فهمیده خواستگاری بهتر از من برات نمیاد قبول کردهپوزخندی که روی لب هایش خودنمایی میکرد خونم را به جوش آورد درنگاهش چیزی به جز تحقیر نبود حالا دلیل خونسردی چند لحظه قبلش را بعد از شنیدن اعترافم میفهمیدم منتظر فرصت بود که به موقع جبران کند._آقای بهترین زیاد دلتو صابون نزن.من فقط واسه یه تسویه حساب شخصی بهت جواب بله دادم.ازدواجی درکار نیست_ جالب شد یعنی خانوم تحصیلکرده ومتشخصی مثل شما رسما همه مارو سر کار گذاشته درسته؟از سر بی تفاوتی شانه ای بالا انداختم_به حال شما که فرقی نمیکنه...از نظر شما اونی که قراره موقعیت بزرگی رو از دست بده منم.هر طور دوست دارین حساب کنینته دلم خنک شد از اینکه دیدم خشم گذرایی در نگاهش نشست ازاو جدا شدم وبطرف سیما خانوم که مرا صدازد رفتم_ لاله جان این نازنین خانوم سعیدهبه نظر ازمن کوچکتر می امد چرا که سعید همسن وسال خودم بود.لبخند محوی زدم وگفتم:از دیدنتون خوشوقتم.فرصتی پیش نیومد بهتون تبریک بگم_مرسی منم تبریک میگم...خدارو شکر که داداش نوید هم سر وسامون گرفتسعید که حواسش به حرفهای ما بود جلو آمد وگفت :من یکی که دیگه راحت شدم.ازبس از این واون حرف خوردم خسته شدم_برای چی؟ ازدواج آقانوید باشما چه ارتباطی داشتسعید دستی به موهایش کشید وباخنده گفت:خودتون که میدونید نوید از من چهارسالی بزرگتره.ازدواجم باعث شد کل فامیل مسخره م کنن وبگن هولمنازنین به شانه سعید زد وباخنده گفت:خب هل شدی دیگه جونم ...ترسیدی بپرم.زیرچشمی نگاهی به سیما خانوم انداختم کهبا لبخند به عروسش خیره بود.به نظرم رفتار نازنین کمی سبکسرانه آمد من یکی که هرگز چنین برخوردی با نوید جلوی مادرش نمیکردم.از این فکر زود هنگام خنده ام گرفت.نه به آن آتشی که با حرفهایم به جان نوید انداختم نه به این قضاوت های عجولانه.بقیه جوان های فامیل دوباره به ما ملحق شدند.علی متواضعانه جلو امد وبا نوید دست داد_تبریک میگملبخند محزونی که روی لبهایش بود اورا جذاب میکرد.علی کمی از نوید بلندتر اما لاغرتر بود.پوست سبزه وچشمهای مشکیش با آن مژه های بلند چهره اش را دوست داشتنی میکرد.یک لحظه از خجالت سرم راپایین انداختم حسی به من میگفت نباید چنین نگاه خریدارانه ی به علی بیندازم.حضور نوید بی دلیل باعث بوجود امدن چنین حسی شده بود.صدای شاد فاطمه باعث شد سریع افکار مزاحم را کنار بزنم وبه خود بیایم_موافقید یه گشتی این اطراف بزنیم روستای ما واقعا دیدنیههمگی ظاهرا موافق بودند.اما من نمیتوانستم آنها را همراهی کنم برای شب کلی مهمان داشتیم.لیلا با ماندنم مخالفت کردومن به ناچار با آنها همراه شدم .کنار نوید قدم زدن تجربه تازه ای بود که ازآن بدم نیامد.دلم نمیخواست با او در روستا دیده شوم .درهر صورت ازدواجی در کار نبود وخوش نداشتم با این کار پشت سرم حرفی زده شود.به همین دلیل به خواست من از آنها جدا شدیم.بچه ها با متلک وشوخی تنهایمان گذاشتند.
مانده بودم در توضیح حرفهای چند دقیقه قبلم به او چه بگویم.خوب حس میکردم که از دستم عصبانیست اماسعی داشت آن را بروز ندهد.در هر صورت بازی بود که خودم آن را شروع کرده بودم وخودم هم باید آن را به پایان میبردمشبه نوید پیشنهاد کردم که کنار شالیزارهای پشت خانه قدم بزنیم .او هم موافقت کرد.در هر صورت آنجادیگر کسی نبود که مارا با هم ببیند_تا به حال این موقع ازسال شمال نیومده بودم با اینکه هوا وحشتناک گرمه اما باز همه چیز قشنگه.شرمنده سر به زیر انداختم_مجبور شدم این ماه ازسال رو برا اومدنتون در نظر بگیرم آخه تیر وشهریور سرآقاجان شلوغه وکار کشاورزی برای ما فرصتی نمیزاره_تو همیشه اینجا زندگی میکردی.منظورم اینه که به خونه ی پدرت نمیری؟آخه از لیلا خانوم شنیدم آقامجید رشت زندگی میکنهدلم نمیخواست برای این غریبه سفره دلم را باز کنم من هم برای خودم غرور داشتم_کنار پدربزرگم راحت ترم .از نه سالگی اینجا بودمساقه شکسته برنجی نظرم راجلب کرد خم شدم وتکه ای از آن را جدا کردم.نوید کنجکاوانه نگاهم میکرد.برش نازکی رویش ایجاد کردم وآنرا به دهان بردم.صدای سوت نازکی که از آن در می آمد نوید را به خنده انداخت_تو دختر جالبی هستی راستش قبلا هرگز فکر نمیکردم تا این حد کارهات متعجبم کنهشانه ای بالا انداختم و گفتم:جای تعجب نداره تو هرگز نخواستی با من برخوردی داشته باشی_خب این فقط در مورد تو صادق نبود من کلا آدم دیر جوشی هستم مطمئنم الان بچه های عمه تون فکر میکنن من خودمو براشون میگیرم._مهمه که اونا در موردت چه قضاوتی دارن؟!!سوال نابجایم و لبخند تمسخر امیزی که روی لبهایم بود او را عصبانی کرد_نه فقط یه لحظه فراموش کردم قرار نیس ازدواجی در کار باشهجوابش قلبم رابی دلیل فشرد اما در نگاهم تغییری به وجود نیاوردنوید با تندی گفت:میشه بگی این نمایش مسخره کی تموم میشه؟...تا همینجاشم خونوادم روی تو حساب عاطفی زیادی وا کردنبا خجالت سرم را پایین انداختم او تند رفته بود اما حق داشت_معذرت میخوام مطمئن باش تا شب همه چی حل میشه...من میدونم که پدرم مخالف این ازدواجه و هرطور شده بهمش میزنهاو حرفی نزد برای اینکه جو را عوض کنم بلافاصله گفتم:با اینکه به گفته خودت آدم دیر جوشی هستی اما این خواستگاری باعث شد خیلی زودتر ار اونچه فکر میکردم باهام راحت برخورد کنینوید ایستاد و کنجکاوانه نگاهم کرد_متوجه منظورت نشدم من رفتار صمیمی نشون دادم که به این نتیجه رسیدی؟نگاه روانشناسانه ای به اوانداختم و با خنده گفتم :درست بعد این نامزدی فرمایشی لحن صحبتت باهام خودمونی شد ومنو به جای شما تو خطاب کردیلبخند محوی زد و با خجالت سر بر گرداند.پیش خودم گفتم(آقا داماد شرمو حیاش از عروس بیشتره)نوید سکوت چند دقیقه ای را که بینمان ایجاد شده بود شکست_مصطفی میگفت نتایج ارشد اومده و مجاز شدی...از نتیجه راضی بودی؟_بد نبود اگه اونطور بد انتخاب رشته نمیکردم باورت نمیشه شبانه تهران رو زودتر از روزانه شهرستان زدم_چرا باورم نشه خیلیا این کارو میکنن دانشگاه های تهران معتبر ترنبا دلخوری سرم را پایین انداختم و گفتم:خودمم میدونم اما همون خیلیا که مثل من هزینه تحصیل براشون مهم نیست_فکر نمیکنم پرداخت هزینه تحصیلت واسه آقا مجید مشکلی ایجاد کنه مخصوصا وقتی اینطوری برا ادامه تحصیلت نگرانه_من هرگز از لحاظ مالی به اون تکیه نکردم.همیشه پدر بزرگم حمایتم کرده الانم میدونم حتی اگه شبانه قبول شم آقاجان هزینه هارومیده اما من دلم نمیخواد بیشتر از این زیر بار دین اون باشمنوید صادقانه گفت:اگه ازدواجی درکار بود شاید این نگرانی ها در مورد ادامه تحصیلت وجود نداشت در هر صورت این وظیفه من بود که هزینه هارو پرداخت کنملبخند محوی زدم و چیزی نگفتمنوید دست پیش برد و ساقه بلند برنجی را گرفت_من هنوزم مطمئنم که ما میتونیم زوج خوشبختی باشیمبا نا امیدی سر تکان دادم_من تو این ازدواج خوشبختی نمیبنم تفاوت بینمون چیز کمی نیست من وتو مال دوتا دنیای متفاوتیمخواسته ها و آرزوهامون باهم فرق میکنه_منم این تفاوتهارو میبینم اما معتقدم تو یه رابطه آدم باید بیشتر از اونکه از دست بده چیزهای زیادی به دست بیاره... چه آینده ای میتونه واسه من با کسی که مثل خودم فکر میکنه و خواسته هاش باهام یه جوره وجود داشته باشه جز اینکه بعد یه مدت واسه هم تکراری میشیم اون وقت به جایاینکه این ما باشیم که رابطمونو بخوایم حفظ کنیم رابطمون بخواد این در کنارهم بودنو حفظ کنه و این فاجعه است._از کجا مطمئنی بعد یه مدت برای همدیگه تکراری نشیم .من و تو حتی یه پیش زمینه عاطفی هم نسبت به هم نداریمخیلی رک گفت:من به عشق بعد ازدواج بیشتر معتقدم.از طرفی فکر نمیکنم تا اون موقع که بخوایم بریم زیر یه سقف هیچ علاقه ای بینمون بوجود نیاد...ما برای همدیگه تکراری نمیشیم مطمئنم...من روانشناس نیستم اما آدم شناس خوبیم.توباوجود همه ی شیطنت ها ونآرامی هات دنبال آرامش ویه تکیه گاه محکمی.مطمئن باش من اون کسیم که میتونه این آرامش و اطمینانو بهت بده...درمورد خودمم همونطور که قبلا گفتم دنبال کسیم که کمکم کنه خود واقعیمو پیدا کنم وتوهم صد درصد همون شخصیدستم را جلوی پیشانیم گرفتم تاآفتاب اذیتم نکند
_ریسک این موضوع خیلی بالاست...من حتی شده بخاطر خونوادم که طاقت یه شکست دیگه رو ندارن نمیتونم قبول کنمنوید سر بزیر انداخت وچیزی نگفت.سکوتمان باعث شداتفاقات آن روز را یکبار دیگر در ذهنم مرور کنم.اینبار نوید را از دید یک خواستگار خوب برای ازدواج بررسی کردم اما بی فایده بود .شاید زیادی متوقع بودم .ولی تفاوت او با مرد ایده ال تصوراتم زمین تا آسمان بود حتی اگر موقعیت و امکانات مالی اش را نادیده میگرفتم باز هم حرفی برای گفتن با او نداشتم .شام در محیطی گرم و صمیمی صرف شد. عمه بهجت مثل همیشه شاهکار کرده بود.غذایش حرف نداشت.خاله طیبه هم آمد وبا روی باز مرا در آغوش گرفت و تبریک گفت.وقتی بعد از شام صحبتها جدی شد ترس برم داشت.مجید با ناراحتی سر به زیر داشت و آقا جان سر رشته صحبت جمع را بدست گرفته بود اقای روز بهانی پیشنهاد داد هفته دوم شهریور که نتایج ارشد هم تا آن موقع مشخص میشد مراسم عقد وعروسی را یکحا بر گذار کنیم.اقاجان پذیرفت.میدانستم که برای تهیه ی جهازم از لحاظ مالی در مضیقه بود هنوز دو ماهی نمیشد که از عروسی زهرا میگذشت.با نگرانی به لیلا چشم دوختم.او با خیال راحت سر تکان داد و از من خواست نگران نباشم.صحبت به مهریه که رسید آقاجان بی مقدمه گفت:اینو دیگه خود لاله جان باید تعیین کنه. هدیه ای ست که به او تعلق میگیره درست نمیگم جناب سرهنگ؟پدر نوید سر به زیر انداخت و با متانت گفت:استدعا دارم صحبت شما کاملا متین و بجاست.تمام چشمها به دهانم دوخته شد.باید چیزی میگفتم که مجید را تشویق به مخالفت کنم این ازدواج نباید صورت میگرفت.آقای روز بهانی که سکوتم را دید گفت:ببین دخترم احساس میکنم خجالت میکشی حرفی بزنی. بزار کمی کارتو راحت کنم .ما واسه نازنین جان پانصدو چهارده سکه مهر کردیم. همه میدونن که این سکه ها ملاکی واسه ارزش گذاری یه دختر نیست و شما خیلی بیشتر از اینها برای ما ارزش دارین با این حال هر تعداد که بگین از نظر ما پذیرفته ست.هنوز در پاسخ دادن مردد بودم با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میامد گفتم:چهارده تاپدر مصطفی وسیما خانم همزمان گفتند:چهارده تا؟!!!از خجالت سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.اقای روز بهانی لبخند پدرانه ای زد و با افتخار گفت:حقا که عروسم بزرگوار ونجیبه.اما دخترماین مقدار خیلی کمه. نظر شما چیه اقا مجید؟سرم را بلند کردم و به مجید که عمق نگاهم را میکاوید نگاه کردم.او خوب میدانست که این مقدار کم رافقط برای عصبانی کردنش گفته ام.سری از تاسف تکان دادو گفت:به قول پدرم خود لاله بهتر از هرکس دیگه ای میتونه مهرشو تعیین کنه .حالا که اون به این مقدار راضیه من حرفی ندارم.خدای من این چه بلایی بود که داشت تدریجا به سرم می آمد.نزدیک بود به گریه بیفتم.نوید با پوز خندی نگاهش را از من گرفت و به مجید خیره شدآقاجان گفت:هدف خوشبختی این دوتاجوونه وگرنه تعداد بالای سکه هیچ زندگی ای رو تضمین نمیکنهپدر مصطفی حرف اورا تصدیق کرد و بقیه جمع به تبعیت از او در تایید حرف آقاجان چیزی گفتند.بعد از این حرفها مهمانی از حالت رسمی خودش خارج شد و مهمانها گروه به گروه باهم مشغول صحبت شدند.از جایم بلند شدم و به ایوان رفتم.مجید و شهلا کنار ماشینشان ایستاده بودند و حرف میزدند.از انجا صدایشان را خوب نمیشنیدم.تاریکی شب باغ صنوبر را در خود پوشانده بود.چشمانم با نا امیدیلابلای درختها دنبال کور سوی امیدی بود.صدای نوید باعث شد از جایم بپرم._بلاخره تصمیمت چیه؟دستم را روی قفسه سینه ام گذاشتم و نفس بلندی کشیدم._ترسوندی منواخم ظریفی ابروهایش را به هم گره زده بود._معذرت میخوامبا فاصله کمی کنارم ایستاده بود و به ردیف پرچین ها که دور تا دور حیاط را گرفته بود نگاه میکرد_نمیخوای حقیقتو به بقیه بگی؟-مجید مثل همیشه همه چیزو بهم ریخت... این مخالفت نکردنش فقط برای انتقام از من بودخیلی بی تفاوت و سرد جمله ای را که گفتم نادیده گرفت.انگار اصلابرایش هر چیزی که مربوط به من میشد بی اهمیت بود_تکلیف منو خونوادم این وسط چیه؟...با نا امیدی سر به زیر انداختم_همه چیزو درست میکنم.بهم یه چند روز فرصت بده... اگه میشه در این مورد به خانوادتون چیزی نگیندوست ندارم اینقد زشت جواب محبتاشونو بدم.طبق معمول سکوت کردو حرفی نزد .به ظاهر همه چیز را پذیرفته بود.ساعت یازده بود که انها جمعمان را ترک کردند قبل از رفتنشان مصطفی شماره ام را به نوید داد.قرار شد هفته اول شهریور انها دوباره برگردند و مقدمات جشن را فراهم کنند.لیلا و زهرا خیلی خوشحال بودند و آقا جان هم راضی به نظر میرسید.شاید این میان تنها من ومجید ونوید از این موضوع ناراحت بودیم.مدام زیر لب با خودم میگفتم (شوخی شوخی جدی شد)احساس میکردم دارم به خاطر رفتار بچه گانه ام تنبیه میشوم.باران ساعتی بود که شروع شده بود و به نظر به همین زودیها بند نمی آمد.به ایوان رفتم وبوی خاک خیس را درشش هایم پر کردم.صدای قطرات آب که از ناودان میچکید با آواز چکاوکی که زیر برگ های درخت صنوبری پناه گرفته بود هارمونی زیبایی درمحیط بوجود می آورد.از دور دختری را باچتری قرمز دیدم که بطرف خانه می آید.باخوشحالی ازپله ها پایین رفتم وبه طرف درحیاط دویدم.
نغمه با دیدنم از دور خندید وباصدای بلند گفت:این دیوونه بازی ها چیه که ازخودت درمیاری؟سرما میخوری دختر.نگاهی به آسمان ابری انداختم وگفتم:بارون اونم تومرداد ماه نعمته خانوم.سرما کجا بود؟در را باز کردم واورا در آغوش گرفتم_وای نغمه نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود...فکر کنم یه سه ماهی باشه همدیگه رو ندیدیم.نغمه با سر حرفم راتایید کرد.باسرعت مسیر درخانه تا ایوان را طی کردیم وازپله ها بالا رفتیم.همین که روی زمین نشستیم نغمه گفت:خب تعریف کن ببینم چه خبر عروس خانوم؟حال آقا داماد خوشبخت ما چطوره؟یک هفته ای میشد که از رفتن نوید وخانواده اش میگذشت ودر این مدت سیما خانوم وآقای روزبهانی دوبار ونوید یکبار با من تماس گرفته بودند_خبر سلامتی.از تو چه خبر؟ مامان اینا خوبن؟_همه خوبن.بابا ول کن خونواده مارو ازخودت بگو.پشت تلفن فرصت نشد بپرسم بلاخره چی شد که راضی شدی با این آقا نوید ازدواج کنی؟مگه نمیگفتی جوابت منفیه؟!آه بلندی کشیدم وباغصه گفتم:باورت نمیشه نغمه اگه بگم سر لج ولجبازی با مجید دستی دستی خودمو انداختم توهچل.نغمه از سر تاسف سرتکان داد_واقعا که لاله. باورم نمیشه تو بزرگ شده باشی.مثل بچه ها میمونی به خدا...پس این جنگ زرگری بین تو وبابات کی میخواد تموم شه؟_شاید هیچ وقت.چون نه من کوتاه میام نه اون دست از آزار رسوندن به من بر میداره.باور کن اون از منم بچه تره_یعنی قراره این لج ولجبازی به قیمت خراب شدن آینده ت پیش بره؟...ببینم این آقانویدتم میدونه قضیه از چه قراره؟پوز خندی زدم وبا تاسف گفتم:اون اوضاعش از من خیلی خراب تره.نوید به خواست خونوادشو وبرای تغییر دادن روحیه ش حاضر شده با من ازدواج کنهنغمه محکم به سرم زد_خاک برسرت کنم.بقول مامانم عقل که در سر نباشه جون درعذابه...آخه خره این چکاری بود که کردی؟نکنه ترسیدی از اون بهترگیرت نیاد؟...حالا این آقا نویدت چه جوریه عکسی ازش داری یانه؟_نه بابا عکسم کجا بود.قیافه ش بدنیست قد وقامت وتیپشم خوبه._ممنون از راهنماییتون یعنی الان که ایشونو پیش خودم مجسم میکنم واقعاهیچ نقطه مبهمی ازش درذهنم نیست...بابا یکم بیشتر توضیح بده اینایی که گفتی با سر وشکل وتیپ بابابزرگ منم همخونی دارهبه خنده افتادم ومشت آرامی به بازویش کوبیدم_گمشو بابا چی بگم آخه؟...امممم خب رنگ پوستش روشنه چشاش سبز خوشرنگیه.دماغشم توآفساید نیست.موهای تقریبا کوتاهی داره که قهوه ای تیره ست.قد وقامتش هم ای بدک نیست. اما امان از اون اخلاق گندش که هرچی بگم کم گفتم.همچین به آدم خیره میشه که انگار داره به کلفت خونه زادش نگاه میکنه.بچه های خودمون که چیزی نمیگن ولی میدونم زیاد ازش خوششون نمیاد.بچه پرو خیال میکنه لقمه بزرگتر از دهانمهمیدانستم که کمی اغراق چاشنی حرفهایم کرده بودم اما انگار نغمه باورش شده بود_چی بگم که خود کرده را تدبیر نیست.حالا میخوای چیکار کنی؟تورو خدا نگو که میخوای به این بازی احمقانه ادامه بدی وراستی راستی زن این پسره بشیلبخنی از سر شیطنت زدم وگفتم:به هرحال جوونهایی مثل تو یه آئینه عبرت میخوان دیگه...من حاضرم واسه تون یه راهنمای آزموده باشم چطوره؟_خفه شو دیوونه هیچ میفهمی داری چی میگی؟تو باید با آقا مجید حرف بزنی اون اگه بفهمه قضیه از چه قراره جلوی این ازدواجو میگیره_هرگز .من اگه بمیرمم یک کلمه به مجید نمیگم.میدونی اونوقت چه دماری ازروزگارم درمیاره؟تازه شم این پسره اونقدرایی که فکر میکنی بد نیست.یعنی یجورایی قابل تحمله.احساس میکنم میتونم باهاش بسازم.اخلاقش که دستم بیاد دیگه همه چیز حله...توروخدا اونجوری نگام نکن چهار سال ازعمرمو بیخودی تو دانشگاه حروم نکردم که حالا با دوتا اخم وتخم آقاعقب نشینی کنم.من عوضش میکنم._با این جمله آخریت واقعا باورم شد که تو اون خراب شده به تو چیزی یاد ندادن.میخوای عوضش کنی؟ ببینم این نوید چندسالشه؟_بیست وهفت سال چطور مگه؟_تومیخوای یه آدمی که بیستو هفت ساله به شیوه خودش زندگی کرده عوض کنی؟!اینا چیزایی بوده که تودانشگاه یاد گرفتی؟...واقعا خوش به حال خودم که دانشگاه نرفتمو بااین وجود میدونم احمقانه ست که ادم بخواد شخص بالغی رومطابق سلیقه خودش تغییر بده.من اگه بجای تو بودم ازهمون لحظه اول که میفهمیدم این آقانوید باچه هدفی اینجاست جواب رد میدادم.آخه چراباید سری که درد نمیکنه دستمال بست.به خدا مریضی توبا ناراحتی از جایم بلند شدم_من که بهت گفتم جوابم ربطی به پسره نداشت میخواستم حال مجید روبگیرم_خب بابا حالا چرا بلند میشی؟_میخوام برم یه چایی بریزم بیارموارد اشپزخانه شدم نغمه از همانجا باصدای بلند گفت:خودتو به زحمت ننداز راستش داداش رضا قول داده ساعت پنج ونیم اینجا باشهبه ساعت مچیم نگاهی انداختم وسینی به دست به ایوان برگشتم_فعلا یه نیم ساعتی فرصت داریم.ببخش تورو خدا واسه دیدنم مجبور شدی اینهمه راهو بیای_نه بابا چه اجباری مگه از اینجا تاسر جاده چقدر راهه؟خود داداش اصرار کرد بیاد دنبالم.راستی بهم گفت ازطرف خودش بهت تبریک بگمسربزیر انداختم وبه استکان چایی که روبرویم بود خیره شدم_با آقاجان حرف میزنمو همه چیزو بهش میگم میدونم از دستم ناراحت میشه اما امکان نداره بزاره دو دستی خودمو بدبخت کنم.
نغمه دستش را روی شانه ام گذاشت وبامهربانی گفت:آفرین دختر خوب.حالا شدی لاله منطقی وسربراه خودم.این بهترین کاره.جلوی ضررو ازهرجا بگیری منفعتهلبخندتلخی روی لبم نشست وسکوت کردم.ساعت پنج ونیم رضا امد وبعد از احوالپرسی مختصری سریع خداحافظی کرد ونغمه را باخود برد.باآنکه قولی که دادم تاحدودی خیال نغمه را راحت کرد اما نگرانی ازچشم هایش محو نشد.بعد از آن باران تند سه روزه موج گرمای تابستان دوباره برگشته بود.کاسه گندم را به دست گرفتم و وارد حیاط شدم.با صدای من مرغ وخروسها بطرفم هجوم آوردن_بیح بیح بیح ...بیح بیح بیحآقاجان در چوبی را باز کرد وبا خنده وارد حیاط شد.مشت مشت گندم به دور وبرم ریختم_سلام آقاجان چه خبره؟ امروز خیلی شنگولیددر چشم های آقاجان برق شیطنت عجیبی میدرخشید_سلام دخترم خبر خاصی نیستآفتاب به طرز عجیبی داغ وملتهب بود .صدای سیرسیرک ها برای لحظه ای قطع نمیشد.آوازخواندن دسته جمعیشان واقعا کر کننده بود_نهار آماده ست سفره بندازم؟آقاجان بطرف چاه آب رفت با آنکه خانه لوله کشی آب داشت اما اوترجیح میداد از آب چاه استفاده کند_بزار وضوبگیرم نمازمو بخونم بعد سفره رو بندازاین عادت قشنگی بود که هرگز در آقاجان تغییر پیدا نمیکرد.عادت داشت نمازش را اول وقت بخواند.برای ناهار میرزاقاسمی درست کرده بودم.داشتم خیار محلی پوست میگرفتم که آقاجان حصیر گرد وکوچکی را که به آن گالی میگفتیم کنار پایم پهن کرد و بلافاصله قابلمه برنج و ظرف خورشت را روی ان قرار داد.هردو در سکوت غذا خوردیم.آقاجان مرتب سر تکان میداد.از این حالتش میفهمیدم که از غذا خوشش امده.البته اگر بد مزه هم میشد او حرفی نمیزد.اقاجان هرگز به کسی انتقاد نمیکرد وهمیشه از ما میخواست در مورد دیگران قضاوت نکنیم.چیزی که از من بر نمی امد._امروز اقا اسمال شوهر خاله طیبه تودیدم.تو قهوه خونه نشسته بودو داشت سیگار میکشیداز اونجا که میگذشتم صدام کرد.برگشتم سلام کردم.اومد جلو باهام دست داد وبابت نامزدیت تبریک گفت.فکر کنم هنوزم بخاطر اینکه توبه برادرزاده ش میلاد جواب رد دادی ناراحته.ازم درمورد نوید پرسید منم تا اونجا که میتونستم ازش تعریف کردم.خودمونیم میلاد پسرخوبی بود اما نوید کجا واون کجا.زیر لب با تردید گفتم: اقا جان شما از نوید خوشتون میاد؟_خودت میدونی که خاطر اقا مصطفی چقد واسم عزیزه.بیشتر به خاطر اون رضایت دادم اونا بیان.وگرنه من بیشتر دلم میخواست توهمه حواست به درست باشه.اما حالا خیلی خوشحالم که تو به اون پسر جواب مثبت دادی.با زرنگی گفتم:اما آقا جان شما جوابمو ندادین.بلاخره خوشتون میاد یا نه؟_علف باید به دهن بزی شیرین بیاددستتون درد نکنه این جواب من بود؟حالا دیگه بزم شدیم.اقا جان از شدت خنده سرخ شده بود._چی بهش برم میخوره.خب بابا چی دوس داری بشنوی؟...من از این آقا نویدتون خیلی خوشم اومده.تو این چند باری که با هم تلفنی صحبت کردیم خیلی چیزا دستم اومد.از تعجب چشمانم گرد شد_آقا جان شما باهاش صحبت کردین؟!!_خب آره.تو که میدونی من همیشه یه پام تومغازه مصطفاست.اولین بار خودمصطفی باهاش تماس گرفت.بعداحوالپرسی گوشیو داد دستمو منم با هاش صحبت کردم.اما از اون به بعد که فهمید من همیشه اون موقع روز اونجام دوسه باری تماس گرفته و ما باهم کلی حرف زدیم._در مورد چی حرف زدین؟_اون یه سوالاتی در مورد گذشته ها کرد و من بهش همه چیو گفتم.با دلخوری به آقا جان گفتم:شما چیکار کردین؟!...آخه آقاجان چرا همه چیو بهش گفتین؟_استغفرالله دختر مگه قرار بود ازش چیزیو هم پنهان کنیم؟نا سلامتی دو سه هفته دیگه قراره باهاش ازدواج کنی.زن و شوهر نباید چیزیو از هم پنهان کنن.سکوت کردمو چیزی نگفتم.حالا که قرار نبود ازدواجی در کار باشد دلم نمیخواست اوچیزی از گذشته ام بداند._بابا جان غصه نخور .بخدا این نوید خیلی آقاست.کلی سفارشتو بهش کردم واون همش گفت(به روی چشم آقاجون)اخ که عاشق این آقاجون گفتناش هستم.با شگفتی به اقاجان خیره شدم.مشخص بود که حسابی شیفته نوید شده است.خدای من حالا چطور میتوانستم حقیقت را به او بگویم._امروز هم با هم حرف زدیم.ناخواسته دو سه بار حالتو پرسید.فکر کنم بنده خدا بدجوری گلوش پیشت گیر کرده.از خجالت سرخ شدم و سر به زیر انداختم.با آنکه میدانستم چنین موضوعی حقیقت ندارد اما باز شنیدن این حرفها از آقا جان باعث خجالتم میشد.دستی به شانه ام زد وگفت:من دلم خیلی روشنه.درمورد لیلا وزهرا خداروشکر خیالم راحته .درمورد توهم انشالله نوید روسفیدم میکنه.آخه دیگه از من عمری گذشته نمیدونم واقعا اگه امشب سرمو بزارم زمین صبح فردارو میبینم یا نه._توروخدا آقاجان با این حرفا دلمو ریش نکن.آخه اینا چیه که میگین؟انشالله سایه تون حالا حالاها بالای سرمون بمونه.آقاجان دستی به سرم کشید وباحسرت گفت:بلاخره هراومدنی رفتنیم داره.این شتریه که درخونه همه میخوابه.اما من خوش دارم اونموقع با خیال راحت سرمو زمین بزارم.تا موقعی که دستتو تو دستای نوید نزارم بابت آینده ت نگرانم باباجان.آرزومه که تورو تو لباس عروسی ببینم.واسه همین هرچی گفتی نه نیاوردم.میدونم مجید با این ازدواج مخالفه اما چکنم که خواستم واسه آخرین بار به حرف دلم گوش کنم .جلوی بابات وایسم.آخه مجید ازدستت خیلی عصبانیه.میگه واسه خاطر آزار اون چهارده تا سکه مهر خواستی.اما من واقعا از تصمیمت خوشحالم.غیر ازاین تقاضا میکردی ازت تعجب میکردم.حرفهای اقا جان دهانم را بست.مثلا میخواستم به تدریج همه چیز را به او بگویم.اما حالا چطور میتوانستم با جسارت کاخ آرزوهای این پیر مرد را که آنهمه برایمان زحمت کشیده بود ویران کنم.نه این از من بر نمی امد.اقا جان دوست داشت من با نوید ازدواج کنم حتی اگر مجبور شوم جای دیگری دور از او زندگی کنم.کاری که برایم غیر ممکن بود.چهار سال کارشناسی ام را با زحمت در غربت تمام کردم حالا چطورمیتوانستم او این خانه خواهرانم و گیلانم را ترک کنم.دلم نمیخواست با نغمه هم صحبت شوم.تاب شنیدن حرفهایش را نداشتم.خودم میدانستم که مرتکب چه اشتباه بزرگی میشوم. اما حالا که همه را ضی بودند چرا باید نه می آوردم؟(سلام نغمه جان خوبی؟...ببخشید که تماس نگرفتم.حالم اصلا خوب نیست.فقط خواستم بگم دیگه تمایلی به بهم زدن این نامزدی ندارم.توبزار به حساب اینکه دل کندن ازش برام سخته)پیامک که ارسال شد.ازجایم بلند شدم ومانتویم را پوشیدم.باید به دیدن شخص عزیزی میرفتم.اوتنها کسی بود که دراین میان حالم رابهتر از دیگران درک میکرد.صفحه گوشیم روشن وخاموش شد.پیامک داشتم(به چه قیمتی؟!!!)با خودم گفتم(به قیمت شادکردن دل پیرمردی که شاید آخرین آرزوش دیدن من تولباس سفیدعروسیه)گوشی را بدون پاسخ همانجا روی طاقچه گذاشتم واز خانه خارج شدم.قبرستان روستا مثل همیشه سوت وکور بود.سرخاک مادرم نشستم ودستم را روی سنگ قبر آن گذاشتم.همیشه احساس میکردم با اینکار دستانش را در دست گرفته ام_تو بهتر از هر کسی میدونی که من چاره ای دیگه ای نداشتم.نمیدونم شایدم دارم خودمو گول میزنم.نکنه ازش خوشم اومده؟!...نه فکرنکنم من هیچ احساسی بهش ندارم.چون مجبورم باهاش ازدواج کنم خیال میکنم ازش خوشم اومده.شایدم اجباری در کارنباشه.اما من دیگه نمیتونم راه رفته رو برگردم.مامان جان اون پسر بدی نیست.اسمش نویده...یکم بداخلاق ومغروره اما بی معرفت نیست.با اینکه میدونست جواب مثبتم الکی بوده بازم به هیچ کس چیزی نگفت.خوبیش اینه که اگه باهاش ازدواج کنم پشتمو خالی نمیکنه.فقط نمیدونم چه جوری بهش بگم همه چیز جدی شده وبه همین زودی قراره زیر یک سقف با هم زندگی کنیم.دعاکن خدا بهم جسارت گفتن بده.این روزا بیشتر ازهر موقع دیگه ای دلم میخواد پیشم باشی.دوست ندارم از اینجا برم.اینجا چیزایی دارم که دست وپامو واسه رفتن می بنده.اولیش هم تویی.میدونم هرجا باشم میتونم باهات دردودل کنم اما اینجا احساس میکنم بهت نزدیک ترم.برام دعا کن بتونم دووم بیارم.
با بغض عطر علف های تازه روییده کنار قبر مادرم را به مشام کشیدم وباحسرت به رنگ سبز تیره ی طبیعت روستا نگاه کردم.صدای باران و بوی خاکش .عطر خوشه های به بارنشسته برنج.لهجه قشنگ مردمانش ودرخت های جنگلی آنجا.کودکیم وآقاجان.خنده های شادمانه لیلا ومهربانیهای زهرا.حتی صدای آزار دهنده ی سیر سیرک ها وقورباغه های درختی.آوازهای دلنشین هاجر خانوم.از کدامشان میتوانستم دل بکنم؟بهایی که بابت این ازدواج میدادم چقدر سنگین بود.به خانه که رسیدم آفتاب درحال غروب کردن بود.به سرعت مرغ وخروسها رابه لانه شان فرستادم وچراغ سر در راروشن کردم.آقاجان رفته بودکارگرها را برساند.امسال کار برداشت برنج یک هفته جلو افتاده بود وهمه چیز داشت به موقع انجام میشد.از پله ها بالا رفتم.خوشبختانه برای شام غذای مختصری از قبل آماده کرده بودم.به اتاقم رفتم تا مانتویم را دربیاورم .چشمم به تلفن همراهم افتاد.هفت تماس بی پاسخ ویک پیامک داشتم.احتمال دادم مال نغمه باشداما اشتباه میکردم نوید بود که تماس گرفته بود پیامک هم از او بود(چرا گوشیتو جواب نمیدی؟کجایی؟)از لحن طلبکارانه پیامش اصلا خوشم نیامد.اما چون باید جوابش رابلاخره میدادم نمیتوانستم آن را نادیده بگیرم(خیلی عذر میخوام که گوشیمو جا گذاشته بودم.به خدا اگه میدونستم جنابعالی هستید هرگز چنین قصوری از من سر نمیزد)خنده ام گرفته بود اما نمیتوانستم بدون آنکه حالش را بگیرم از کنار این قضیه بی تفاوت بگذرم.صدای زنگ گوشیم مرا به خود آوردنوید بود _چه عجب بلاخره جواب دادی.داشتم کم کم نگران میشدمبا دلخوری گفتم:از احوالپرسی های شما کاملا مشخصهبا کنایه گفت:مگه برات مهمه حالتو بپرسم؟نمیخواستم کم بیاورم_ نه فقط از اینکه نگرانم شدی تعجب کردم سابقه نداشت تواین مدت از این ناپرهیزی ها کنینوید به خنده افتاد وبا طعنه گفت:وقتی قراره ازدواجی درکار نباشه اینجور ناپرهیزیها بهتره به چشم نیاد.درست نمیگم؟باحرص ناخن هایم را به کف دستم فشردم.حالا باید به او چه میگفتم.سکوتم اورا به حرف آورد_نتیجه دانشگاه کی میاد؟_هفته اول شهریور_یعنی درست یه هفته دیگه...اضطراب نداری؟_میدونم که در هر صورت قبول میشم.دعا میکنم یه شهر خوب بیفتم.نوید با کمی مکث گفت:خب قراره کی این بازی مسخره تموم شه؟فکر نمیکنی دیگه داری خیلی طولش میدی؟داشتم ازخجالت میمردم.حالا باید چه میگفتم؟چطور میتوانستم خودم را به او تحمیل کنم؟نفس عمیقی کشیدم تا مانع لرزش صدایم شود_تو از من بدت میاد؟سریع گفت:نه چرا این حرفو میزنی؟!آب دهانم را به سختی قورت دادم_وقتی بابا ومامانت منو بهت پیشنهاد دادن عکس العمل تو چی بود ناراحت شدی؟جوابش را خودم میدانستم اما برای وقت کشی پرسیدنش لازم بود_دروغه اگه بگم نه.راستش هرگز درموردت جدی فکر نکرده بودم.خیال میکردم خیلی با هم فرق داریم.تفاوت فرهنگیمون چیزی نبود که بشه به همین راحتی از کنارش گذشت.رسم ورسوم وزبان یه طرف افکارمون هم با هم فرق داشت.تو دختر سرزنده وشادی هستی اما من آرومم.توزود رابطه برقرار میکنی ومن دیر اعتماد میکنم.خب همه چیز به نظر باعث میشد این ازدواج غیر منطقی به نظر بیاد. اما همونطور که قبلا هم اعتراف کردم من به این تفاوت احتیاج دارم وقتی میدونم ازدواج باتو میتونه زندگیمو تغییر بده چرا باید منکرش بشم یا قبول نکنم_تو هنوزم حاضری با من ازدواج کنی؟سوال بی موقعم اورا به سکوت واداشت.داشتم زیر بار این سکوت خورد میشدم واو انگار حالم را نمیفهمید.اگر جوابش منفی بود من چه باید میکردم.چطور میتوانستم آقاجان را از خودم ناامید کنم.لعنت برغرورم که باعث شد برای گرفتن بله ی او زیر بار هرگونه خفتی بروم.برای اولین بار ازشنیدن دوباره صدایش خوشحال شدم_معلومه که حاضرم.این چه سوالیه که میپرسی؟!...از حرفات سر در نمیارم.میشه بگی چی شده؟فشار روحی شدیدی رویم بود.جسارت اعتراف نداشتم.برای آنکه حواسش را پرت کنم پرسیدم_اون دختری که واسه ازدواج در نظر گرفته بودی هنوز توزندگیت هست؟نفس عمیقی کشید وسکوت کرد.روی صندلی پشت میز مطالعه ام نشستم وبه حالت عصبی پایم را تکان دادم_پس هست.توهم بهش علاقه داری درست نمیگم؟...بهش از این علاقه حرفی زدی؟یا اینکه این علاقه دو طرفه ست؟_میشه قبل از جواب دادن به این سوالا من یه سوال ازت بپرسم؟...توحاضر شدی بامن ازدواج کنی؟!نفس بلندی کشیدم.اوبلاخره با این سوال راحتم کرد_شاید به نظرت مسخره بیاد.اما من مجبورم باهات ازدواج کنم._میتونم دلیلشو بدونم؟توضیح دادن واقعا برایم سخت بود_اولش واسه لجبازی با پدرم بهت جواب مثبت دادم.امابعدهرکاری کردم نشد زیرش بزنم.به خاطر خیلی مسائل.نمیتونم آبروی خونوادمو زیر پا بزارم اینجا محیط کوچیکه.نوید باناراحتی گفت:دلیلت اصلا منطقی نیست.تومیخوای تاوان پس بدی به چه قیمتی؟جوابی را که به نغمه ندادم زیر زبانم آمد_به قیمت شاد کردن دل پیرمردی که شاید آخرین آرزوش دیدن من تو لباس سفید عروسیه_عکس العمل های تو منو همیشه گیج میکنه.واقعا نمیدونم چی بگم.توخودت میدونی که من از اول هم میخواستم باهات ازدواج کنم.حالام که همه چی به ظاهر رسمی شده پای حرفم هستم...اما قضیه تو فرق میکنه.تومنو نمیخوای.خودت بگو چطوری میشه با این موضوع کنار اومد؟من نمیخوام عمرمو با کسی سر کنم که دوستم نداره واگه اجباری در کار نبود هرگز نمیخواست باهام ازدواج کنه.مثل اینکه چاره دیگری نداشتم باید کمی کوتاه می آمدم_حرفات کاملا درسته.منم اگه بودم دلم نمیخواست با چنین کسی ازدواج کنم...اما جواب منفی منم بی دلیل نبود.خودت کلاهتو قاضی کن ببین واقعا چند درصد میشه رو موفق بودن این ازدواج شرط بست.اومدیمو من نتونستم توقعات تورو برآورده کنم وتو بازم همون نوید قبلی موندی اونوقت خودتو ازم خسته نمیشی؟...من نمیخوام خودمو توجیح کنم فقط میخوام شرایطمو درک کنی واگه بشه یه فرصت دیگه به همدیگه بدیم_من کاملا درکت میکنم...اما اصلا بادید منفی که تو به این ازدواج داری موافق نیستم.چرا فقط نیمه خالی لیوانو میبینی؟...تو بگو چند درصد میشه رو ازدواجی که همه چیزش ازسر تفاهمه شرط بست؟اینا همه نسبیه...اصلا بر فرض من همون نوید قبلی بمونم وتغییری نکنم به نظرت چیزیو از دست میدم؟لاله باور کن ما هنوزم میتونیم زوج خوشبختی باشیم._پس این فرصتو میدی؟_باشه قبول.یه فرصت دیگه برا هردومون لازمه.به شرطی که منو به چشم یه شریک اجباری نبینینفسم بلندی کشیدم واز سر ناچاری گفتم:باشه تموم سعیمو میکنمنوید چیزی نگفت.احتمالا ازطرز صحبت کردنم فهمید که این شرط را هم ازسر اجبار قبول کرده ام_خب نمیخوای به سوالام جواب بدی؟_کدوم سوالا؟_اون دختر هنوزم توزندگیت هست؟نوید با بیحوصلگی گفت:ببین لاله بهتره هرچی درمورد اون دختر بهت گفتم فراموش کنی...هیچ رابطه احساسی بین ما نبوده.فقط یه ابراز علاقه ی مختصر بود که اونم زیاد جدی گرفته نشد.پس نگران این نباش که اون بخواد رو من حسابی باز کنهبه نظر خیلی خنده دار می آمد اما من اصلا نگران نبودم.خب نوید اخلاق وروحیه ی خاصی داشت.مطمئن بودم کمتر کسی حاضر میشد با اوزیر یک سقف زندگی کند.ترس من فقط از این بود که ازدواج ما بخواهد به آن دختر آسیب روحی بزندکیفم را با شتاب روی دوشم انداختم واز خانه خارج شدم.تابه جاده برسم حدود نیم ساعت پیاده روی داشتم.هوای صبح گاه مه آلود بود.نتایج را ازدیشب واردسایت کرده بودند.شبنم روی علف ها پاچه ی شلوار جینم را خیس کرده بود.اصلا احساس خوبی نداشتم.صبحانه نخورده بودم وقند خونم پایین آمده بود.آقارحمان عموی علی با موتور از کنارم گذشت خجالت میکشیدم بگویم مرا به سر جاده برساند.صدای تلفن همراهم به دلم چنگ زد.باسرعت آن را از کیفم بیرون آوردم. نوید بود._الو سلام لاله خوبی؟_سلام مرسی.خبری شده این وقت صبح زنگ زدی؟نوید با تعجب پرسید_خواب بودی؟!!...مگه نمیدونی نتایج اومده؟نفس کم آورده بودم کنار جاده ایستادم وبا کمی مکث گفتم:چرا اتفاقا الانم دارم میرم رودسر.نتایج دیشب اومده.مجبورم برم کافینت._کد رهگیری وشماره پرونده تو بده منم یه نگاهی بندازمبااضطراب هرچه خواسته بود به او دادم وبا تشکر قطع کردم.خوشحال بودم که تا این حد به من توجه دارد.درهر صورت قرار بود درکنار هم زندگی کنیم واین توجهات مختصر وجزئی کمی دلگرمم میکرد.تا سر جاده فقط پنج متری مانده بود که دوباره گوشیم زنگ خورد.باترس به آن نگاه کردم دوباره نوید بود_سلام چی شد؟با ناراحتی گفت:راستش چی بگم؟...ناراحت نباش انشالله سال دیگه حتما قبول میشی.اصلا حرفش برایم قابل هضم نبود.یعنی من باآن رتبه قبول نشده بودم؟بی حال روی زمین نشستم .نای حرف زدن نداشتم تنها ناله خفیفی از گلویم بیرون آمدنوید باوحشت گفت:لاله؟...لاله خوبی؟...ببین به جون خودم شوخی کردم .قبول شدی دخترشانه هایم شل شد واز شوک حرفهایش خارج شدم_وای نوید خدابگم چه کارت کنه؟اولین باری بود که اسمش را به زبان آورده بودم.او سکوت کرد ومن از خجالت سرخ شدم.به زحمت از جایم بلند شدم .پشت مانتوم خیس شده بود.با خجالت گفتم:نگفتی کجا قبول شدم_شبانه دانشگاه تهران.روانشناسی بالینینوید محتاطانه پرسید _نگران هزینه شی؟_آره خرجش کم نیست.حداقل ترمی هشتصد هزار تومن میشه.باید بیخیالش شم.به قول تو انشالله سال دیگه قبول میشم_مگه دیوونه شدی؟!!!...اصلا حرفشم نزن.خودم هزینه هاشو میدم نگران نباش.لبخند محوی روی لبم نشست.واقعا انتظار اینهمه حمایت را از او نداشتم.شاید اگر کس دیگری بود طور دیگری برخورد میکرد.یک قدم از تصورات غیرمنصفانه ام نسبت به او عقب نشینی کردم.او خودخواه نبود._راستی تایادم نرفته بگم من ومامان آخر همین هفته میایم شمال.مامان یه چیزایی درباره خرید عروسی واین حرفا میزدسر به زیر انداختم وبا شرمی دخترانه که از من بعید بود گفتم: منتظرتون هستم.دیگه کاری نداری؟نوید باشیطنت گفت:نه فقط اومدم شیرینی میخوام .قبولی ارشد کم چیزی نیست_باشه میگیرم امر دیگه ای نیست؟_عرضی نیست ...فقط مواظب خودت باشاگرچه بی منظور این حرف را زد اما ته دلم باشنیدن آن لرزید_تو هم همینطور...خداحافظتماس که قطع شد مردد درکنار جاده ایستادم. باید شیرینی میخریدم.احتمالا امشب همه خانه آقاجان جمع میشدند.تاکسی کنار پایم ایستاد ومن سوار شدم.سر راهم به مغازه مصطفی سری زدم وخبرقبولیم رابه او دادم.وبرای شام آنها را دعوت کردم.قرار شد آنها به زهرا هم خبر بدهند.انتظار نداشتم او بخاطر قبولیم خودش را برساند.زهرا رشت زندگی میکرد.
هواتاریک نشده بود که خانه پر از مهمان شد.گلناز از قبل برای کمک به من آمده بود.وانصافا تاآمدن لیلا وفاطمه خیلی زحمت کشید.زهرا ودانیال که رسیدند تقریبا کارها تمام شده بود.همه از خبر قبولیم خوشحال بودند.هنوز سفره را نینداخته بودیم که علی وهادی پسر عمه آتیه از راه رسیدند.برخلاف تصورم علی چندان از موضوع قبولیم خوشحالی نکرد وبا اینکار مرا به فکر فرو برد.بعد از شام عمه آتیه از آقاجان قول گرفت که برای خواستگاری از دختر سیدجعفر برای هادی همراهشان برود.همه ازشنیدن این موضوع خوشحال شدند.بعد از سه سالی که از مرگ آقاابراهیم شوهر عمه آتیه میگذشت.داشتن این شادی حقشان بودنگاه دوباره ای به خودم درآیینه انداختم و بلاخره از آن دل کندم.همه چیز ظاهرا برای پذیرایی آماده بود.صدای مصطفی مرا به خود آورد.آقا جان جلوتر از من برای پیشواز رفته بود.از در اتاقم که بیرون آمدم نوید را دیدم.بلوز آستین کوتاه مشکی وشلوار جین آبی خوش رنگی پوشیده بود.به نغمه پر بیراه هم نگفته بودم.واقعا خوش تیپ بود.سیما خانوم با دیدنم آغوش گشود و من محجوبانه سر به زیر انداختم._سلام خوش اومدینبغلم کرد و به آرامی گونه ام را بوسید_سلام عزیزم.دلم برات تنگ شده بود دختر قشنگم_منم همینطورلیلا که پشت سر او ایستاده بود با شیطنت چشمکی زد و خنده ریزی کرد. از سیما خانوم که جدا شدم نگاهم به نوید افتاد._سلام حالتون خوبه؟درست نبود جلوی مادرش با او صمیمی برخورد کنم.نوید هم خیلی رسمی گفت:ممنون شما چه طورین؟زیر لب گفتم:خوبم.آقاجان همه را به طرف خانه راهنمایی کرد.پشت سرشان ایستادم تا آخر از همه وارد شوم. نوید قدمهایش را کند کرد تا با من همگام شود.سرش را پایین آورد وبه آرامی گفت:شیرینیه منو که فراموش نکردی؟با خنده گفتم:نه ...تر و تازه همین امروز رفتم خریدم .نوید ابرویی بالا انداخت و با شیطنتت گفت:یعنی خاطرم اینقد عزیزه که این همه راهو رفتی تا شیرینی بخری؟!میخواستم جوابش را بدهم که مصطفی پیشدستی کرد_سک سک مچتو گرفتم پسرخاله.خجالت نمیکشی جلوی این همه بزرگتر دل میدی و قلوه میگیری؟دامادم دامادای قدیم.بخدا ما نسل سوخته ایم. زمان دامادی ما مگه از این خبرا بود؟نوید از خجالت سرخ شدو سر به زیر انداخت.آقاجان و سیما خانوم به خنده افتادند.لیلا با مشت به بازوی مصطفی کوبید_آقا نوید تورو خدا ببخشین این عادتشه. واسه آقا دانیال هم کمتر از این آتیش نسوزونده.آقا جان عقب ایستاد تا سیما خانوم وارد خانه شود.نوید زیر لب گفت:حقا که باجناق واسه آدم فامیل نمیشه.مصطفی که حرف اورا شنیده بود به خنده افتاد و دست راستش را دور گردن نوید انداخت._ما در بست مخلص باجناق کوچیکمون هم هستم مخصوصا وقتی قراره دست دردونه حاج فتح الله رو تو دستش بزاریم.لبخند محوی روی لبم نشست.از آنها جدا شدم و به آشپزخانه رفتم.لیلا به دنبالم آمد.با دیدنش گفتم:تبسم کجاست؟چرا با خودتون نیاوردینش؟_خونه مادر شوهرمه .مهسا خواهر مصطفی با بچه هاش از اراک اومدن.موند با بچه های اون بازی کنه...بده من چایی هارو میریزم.واسه نهار چی درست کردی؟نگاهی به قابلمه های غذا انداختم و گفتم:خورشت قیمه و آلو مسما.به نظرت خوبه؟_دست پخت تو که حرف نداره مطمئنم آقا نوید انگشتاشم باهاش میخوره.سینی چای را از او گرفتم و وارد سالن پذیرایی شدم.سیما خانوم با دیدنم گفت:راستی عزیزم تبریک میگم .خبر قبولیت همه رو خوشحال کرد.زیر لب تشکر کردم و بعد از تعارف چای و شیرینی کنار او نشستم.سیما خانوم رو به آقاجان کرد و گفت:راستش حاج آقا ما اومدیم که تا برگذاری مراسم مزاحم شما باشیم .البته اگه از نظر شما ایرادی نداشته باشه.آقاجان سر به زیر انداخت و با مناعت طبع گفت:این چه فرمایشیه دخترم قدم روی چشمای ما میزارین و بنده نوازی میکنین.خونه خودتونه._خونه امیدمونه حاج آقا.نگاه گذرایی به لیلا انداختم اما او عکس العملی نشان نداد.حقیقتا کمی معذب بودم.آقا مصطفی رو به نوید کردو پرسید_تونستی خونه کرایه کنی؟نوید با شرمندگی گفت:فعلا یه آپارتمان هفتاد متری اجاره کردم.انشاالله سر فرصت جای بزرگتری رو تهیه میکنم.سیما خانوم روبه من کردوبا مهربونی گفت:خونتون به خونه ما خیلی نزدیکه.من که خیلی خوشحالم خدا کنه توهم راضی باشی.بالبخند سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم.فکر داشتن یک خانه و زندگی مستقل برایم تازگی وجذابیت داشت.
فصل سومسفره ناهار را باسلیقه خودم پهن کردم.عطر برنج اشتهای همه را تحریک میکرد.در کنار برنج ودو نوع خورشتی که پخته بودم سالاد شیرازی وسبزی خوردن تازه ودوغ محلی گذاشتمسیما خانوم ذوق زده به سفره نگاه کرد ورو به مصطفی ونوید گفت:دست وپنجه ی عروس گلم درد نکنه ببینین چه کرده...باشرمندگی سربزیر انداختم وگفتم:همچین هم تعریفی نیست سیما خانوم.به پای سلیقه شما که تو آشپزی نمیرسهسیما خانوم از جایش بلند شد وبطرف سفره آمد_شکسته نفسی نکن دخترم.از عطر وبوش معلومه چی باید باشهلیلا خود را به مارساند وباشیطنت گفت:البته اگه یه دوره م زیر دست شما ببینه دیگه آشپزیش حرف نداره خاله جونسیما خانوم اخم دلپذیری کرد وبا خنده گفت:لاله همه چی تمومه...اتفاقا این منم که باید بیام پیشش دوره ببینم...ماشالله غذاهای شمالی خوش آب ورنگ وخوشمزه هستن دلم میخواد این چند روزه که اینجاییم لاله جون برامون یه چند تاشودرست کنه.شاید منم بلاخره یاد گرفتم._رو چشمم...حتما درست میکنمسیما خانوم دستی به پشتم زد وبالذت نگاهم کرد.لیلا بقیه را به سرسفره دعوت کرد.موقع خوردن ناهار حواسم چهار چشمی به چهره متفکر نوید بود که داشت به آرامی غذایش را میخورد.نگاه کوتاهی بین من وآقاجان رد وبدل شد.ومن از برق نگاهش فهمیدم از دستپختم راضی است.بعد از ناهار من ولیلا سریع سفره را جمع کردیم وظرف ها را به آشپزخانه بردیم._خیلی خوشمزه شده بود لاله دستت درد نکنه.ظرف ها را روی ظرف شویی گذاشتم وگفتم : نوش جان.راستی لیلا من زیاد موافق موندن سیما خانوم ونوید اینجا نیستم.آخه امکانات کافی رو نداریم...ازطرفی من خجالت میکشم باهاشون تنها بمونم.لیلا آستین هایش را بالا زد وگفت:نترس تنهات نمیزاریم .اولا که تموم این یه هفته رو باید هر روز برین خرید .تازه خرید خورده ریزای جهیزیه تم هست.ثانیاقراره من یا عمه بهجت یا عمه آتیه مدام سر بزنیم وپذیرایی کمکت کنیم تا دست تنها نباشی._حرف جهیزیه رو زدی...من باید چیکار کنم.فرصت کمی مونده.میدونی که آقاجون فعلا دستش تنگه.فکر نکنم بتونم چیزی تهیه کنم._نگران نباش خدا بزرگه...لوازم برقی رو که میتونی از مغازه مصطفی برداری .واسه مبلمان و وسایل اتاق خوابت هم من وزهرا کمی پس انداز داریم.آقاجان هم کمکمون میکنه.با ناراحتی گفتم:اما من اینجوری راضی نیستم.دلم نمیخواد شما یا آقامصطفی رو تو زحمت بندازم.لیلا ظرف هارا تند تند کف زد ودر همان حال بادلخوری گفت:این چه حرفیه که میزنی پولی که قراره من وزهرا بدیم کادوی قبولی دانشگاهته.در مورد مصطفی هم نگران نباش. وسایلو قسطی بر میداریم.اون که به همه نسیه جنس میفروشه محاله از تو نقد بگیره.باهاشم حرف زدم.به اون اگه باشه میگه همه رو خودم باید بدم چون جای برادر بزرگش هستم.اما نمیخوام با اینکار غرور تو یا آقاجان خورد شه...واسه همین راضیش کردم قسطی همه چیو ازش بخریم.بغض سنگینی گلویم را میفشرد هرگز تصور نمیکردم با این عجله ازدواج کنم.از قسمتی که نصیبم شده بود نمیتوانستم فرار کنم.حتی خواب چنین سرنوشتی را هرگز ندیده بودم.بازار طلا فروشهای رشت شلوغ وپر رفت وآمد بود.به اصرار سیما خانوم هر از چند گاهی پشت ویترینی می ایستادم وبه حلقه هایی که نشانم میداد خیره میشدم.زهرا با بی صبری گفت:خب چرا چیزی نمیگی لاله؟اینجوری که تو سر تکون میدی ما متوجه نمیشیم خوشت اومده یا نهنوید باتردید گفت:شاید چیزخاصی مد نظرشونههنوزم جلوی مادرش با من رسمی صحبت میکرد.نگاه دوباره ای به ردیف حلقه های پرنگین ودرشت انداختم.با اکراه گفتم:چیزخاصی مد نظرم نیست.اما از حلقه درشت وپرنگین خوشم نمیاد.برای همین چیزی چشممو نگرفته.نوید با دست به مغازه ای که چند متر آن طرف تر بود اشاره کرد_من یه چیزی اونجا دیدم که به نظرم قشنگ اومد .دوست دارین ببینین؟با تکان دادن سر موافقت کردم.هرسه نفر مان به دنبالش رفتیم_همین سری جلو ردیف سوم اولین ستچیزی که او نشان میداد حلقه سفیدی بود با یک نگین برلیان که در عین سادگی زیبایی خارق العاده ای داشت.لبخند رضایت روی لب هایم نشست واو را که منتظر عکس العملم بود خوشحال کرد.سیما خانوم با دیدن حلقه ها لب هایش آویزان شد وبا دلخوری گفت:آخه نوید جان این که خیلی ساده ستنوید که میدانست از حلقه ها خوشم آمده با اصرار گفت:اما در عین سادگی قشنگ هم هست.من مطمئنم این به سلیقه لاله خانوم میخورهسیما خانوم نگاهم کرد ومن فقط سربزیر انداختم ._باشه پس بریم تو بخریمش.بعد از خرید حلقه به مزون لباس عروس رفتیم.زهرا از قبل چند جارا مد نظر گرفته بود .دنبال لباس خاصی نبودم اما از لباس های سنگین وشلوغ خوشم نمی آمدزهرا با ناراحتی گفت:اینا که همشون خیلی باز وبدن نما هستنخانومی که مدیر آنجا بود بلافاصله گفت:نگران نباشین شما فقط مدل رو انتخاب کنین همکارام میتونن خیلی راحت لباسو تا جایی که دوست دارین پوشیده ترش کنننوید آستینم را به آرامی کشید ومن به دنبال او از سیما خانوم وزهرا دورشدم_اگه میشه یه لباس کاملا پوشیده بردار.راستش حالا که قراره مراسم تو باغ برگزار بشه مناسب نیست لباست اینهمه باز باشهبا بی تفاوتی شانه بالا انداختم_من هم از هیچکدوم از این لباسا خوشم نیومد.بهتره به مزون های دیگه هم سری بزنیم_باشه پس من میرم به مامان وزهرا بگم بریم.هنوز دوقدمی از من دور نشده بود که نگاهم به لباس زیبایی که گوشه دیوار پشت لباس پر چینی پنهان مانده بود افتاد.بی اختیار دست نوید را کشیدم.او با بهت برگشت وبه دست راستش که هنوز در دستانم بود نگاه کرد از خجالت سرخ شدم ودستش را رها کردم.سر به زیر به آن لباس اشاره کردم_ببخشید به نظرت اون لباس چطوره؟نوید لحظه ای به چشمانم خیره ماند و
سپس به مسیری که با دست نشان داده بودم نگاه کرد_کدوم یکی؟به طرف لباس رفتم وآستین آن را بلند کردم_هم پوشیده ست هم خیلی قشنگه_اگه خوشت اومده امتحانش کنزهرا به طرفمان آمد وگفت:چیزی پیدا کردین؟_لاله ازاین لباس خوشش اومدهلبخند رضایت روی لب های زهرا نشست_وای چقدر خوشگله.سیما خانوم هم بعد از دیدن لباس ازسلیقه ام تعریف کرد.با راهنمایی مدیر آنجا به اتاق پرو رفتم وبا کمک زهرا لباس را پوشیدم.دختر جوانی که از کارکنان آنجا بود موهایم را کمی جمع کرد وشیفون زیبایی را به سرم زد.از دیدن خودم در آن لباس ذوق زده بودم.سیما خانوم هم به اتاق آمد وبا دیدنم جیغ کوتاهی کشید_وای چقدر ناز شدی لاله جان.این لباس انگار برای تودوخته شدهبه طرف در رفت وازهمانجا به نوید گفت:جات حسابی خالی لاله تواین لباس بی نظیر شدهنوید با بی صبری گفت:خب بزارین منم ببینماز اتاق بیرون آمدم ودر مقابل چشمان منتظر نوید چرخی زدم_چطوره؟او بی اختیاز زیر لب گفت:خیلی قشنگه.لبخند محوی روی لبم نشست.نگاه سرد اما مشتاقش دلگرم کننده بود.برای نهار به خانه زهرا رفتیم و برای اولین بار از دست پخت آقا دانیال که واقعا عالی بود خوردیم.سر میز نهار به شوخی رو به زهرا کردم وگفتم:حالا کاملا مشخص شد چرا آقا دانیال وقتی تونیستی لب به غذایی که توپختی نمیزنه آخه ادم خودش آشپز خوبی باشه و اون وقت دستپخت یه آشپز دیگه رو بخوره.زهرا نگاه مشکوکی به او انداخت و گفت:لاله راست میگه دانیال؟!از سوال او همه مان به به خنده افتادیم و دانیال گفت؟من علط بکنم زهرا خانوم .دست پخت شما حرف نداره منتها غصه دوریتون باعث میشه غذا از گلوم پایین نره.سیما خانوم که از شدت خنده اشک به چشمانش امده بود رو به نوید کرد و گفت:یاد بگیر پسرنوید با شیطنت نگاهم کرد_یاد گرفتن نمیخواد که همش به انداره یه زبون چرخوندنهدانیال به ظاهر اخم کرد و به خنده گفت:داشتیم باجناق؟حالا دیگه جلو رومون زیرآبمونو میزنی؟نوید گفت:به قول مصطفی ما در بست مخلصیم آقای دکتر.خرید عقد یکروزه تمام شد وما با وجود اعتراض سیما خانوم که از کم محتوا بودن خریدمان راضی نبودبه سمت رودسر حرکت کردیم.همه چیز آنقدر سریع و غیر قابل پیش بینی اتفاق می افتاد که حتی فرصت فکر کردن را نیز از من میگرفت .نگاهم که به نوید می افتاد ترس مبهمی در قلبم ریشه میدواند.آیا میتوانستم با زندگی در کنار چنین مردی کنار بیایم؟به نظر سوال بی جوابی می آمد.همیشه میخواستم برای ازدواج بهترین انتخابم را داشته باشم .گذشته مادرم مرا بر این خواسته مصمم کرده بود وحالا انگار با این ازدواج روی خواسته ام پا گذاشته بودم.صدای زن دایی تهمینه داخل حیا ط پیچید ومرا به سر ایوان کشاند_سلام زن دایی خوش اومدیزن دایی ایستاد تا نفسی تازه کند.مثل همیشه روی پیشانی وپشت لبش عرق نشسته بود_دیر که نکردم؟...مهمونا اومدن؟نگاه گذرایی به داخل خانه انداختم_نه فقط خاله شهربانو وعمه آتیه اینجان.وارد اتاق که شدیم بقیه به احترام زن دایی بلند شدند واو به گرمی با آنها سلام واحوالپرسی کرد.فرصتی برای نشستن نبود.به آشپزخانه رفتم. تالیوانی شربت برایش بیاورم.نگاه کوتاهی از دور به اتاقم انداختم.نوید کنار پنجره ایستاده بود وداشت از مناظر اطراف عکس میگرفت.چند روزی میشد که اتاقم را دراختیار او گذاشته بودم.بعد از پذیرایی از زن دایی دوباره به آشپزخانه برگشتم تا چای دم کنم.برق فلاش دوربین مرا ازجا پراند_وای ترسیدم ...چیکارداری میکنی؟!نوید مظلومانه لبخندی زد وگفت:داشتم عکس میگرفتم...اینجا چه خبره لاله؟چرا خانومها قراره اینجا جمع بشن؟!قوری را روی سماور جابه جا کردم ودر آن حال لبخندی زدم_تو روستای ما رسمه قبل از عقد خانوما به خونه دختر برای تبریک گفتن میرن وهمراهشون مرغ واردک سربریده وبرنج وچای واز اینجور چیزها میبرن .تا خانواده عروس برا برگزاری مراسمو پذیرایی مهمونا درمضیقه نباشننوید سرتکان داد_خیلی چیز جالبیه_آره این رسم خیلی قدیمیه وجای شکرش باقیه که هنوزم به قوت خودش پابرجاست_بعضی رسم ورسوما بهتره هرگز از بین نرهشانه ای بالا انداختم وگفتم:امیدوارمصدای زن دایی مرا دوباره به اتاق پذیرایی کشاند وصحبتمان نیمه تمام ماند.لیلا وزهرا که آمدند کمی خیالم راحت شد وپذیرایی از مهمان ها که دسته دسته از راه میرسیدند سریع تر صورت گرفت.خاله طیبه وجاری اش مادر میلاد آخرین سری مهمان ها بودند.گلناز سیستم پخش موسیقی را روشن کرد.ومهمانی حالت رسمی تری به خود گرفت.لیلا عمه بهجت وخاله طیبه را برای رقصیدن بلند کرد.وآنها بعد از یک دور رقصیدن جایشان را به گلناز وفاطمه دادند که با لباس های محلی شان به زیبایی میرقصیدند.بقیه جمع با دست زدن آنهارا همراهی میکردند.خانوم ها از سیما خانوم خواستند تا به عنوان مادر داماد بلند شود وبرقصد.او با خجالت از جایش بلند شد وکمی رقصید.لیلا مرا هم بلند کرد تا با او برقصم.صدای دست زدن یک لحظه هم قطع نمیشد.بعد ازاینکه ما نشستیم زن دایی بسته ای را که همراهش داشت باز کرد ولباس محلی ام را که دوختنش بسیار مشکل بود به همه نشان داد.به اصرار جمع آن را به اتاق آقاجان بردم وپوشیدم.دامن لباس فوق العاده سنگین بود.زن دایی برای دوختن تنها دامن لباس چهل متر پارچه به کار برده بود.نوارهای رنگی پایین دامن آن را واقعا بی نظیر نشان میداد.پیراهن قرمزرنگ لباس را که روی آن با مهارت گلدوزی شده بود به تن کردم وچرخی زدم.روسری قلاب دوزی ام را به سر گذاشتم ودوباره پیش مهمان ها برگشتم.با دیدن من همه حتی مادر میلاد هم ذوق زده شدند.واز هنر دست زندایی تعریف کردند.او واقعا سنگ تمام گذاشته بود.مهمان ها در حال خداحافظی بودند که زهرا به آرامی زیر گوشم گفت:لاله جان آقا نوید کارت داشت بهم گفت صدات بزنم.با عجله از همه خداحافظی کردم وبه اتاقم رفتم.نوید رو به پنجره ایستاده بود وداشت عکس میگرفت._کاری داشتی صدام کردی؟!دوربین به دست به سمتم چرخید وبا دیدن من در آن لباس رنگارنگ دوربین را پایین آورد.انتظار چنین نگاه بهت زده ای را از او داشتم.به دور خودم چرخیدم وچین های دامنم از هم باز شد_قشنگه مگه نه؟لبخند محوی روی لبش نشست –خیلی!با خجالت سر بزیر انداختم وبه او که محو دیدنم در آن لباس شده بود فرصت دادم تا به خود بیاید._میتونم یه چند تا عکس ازت تو این لباس بگیرم؟_البتهنوید سریع نگاهی به اطراف انداخت_میتونی روی طاقچه بشینی واز اونجا به مزارع نگاه کنی؟