هنوز نگاه کاملی به خانه نینداخته بودم که از دیدن جهیزیه ام دهانم باز ماند.همه چیز ازبهترین جنس ومدل انتخاب شده بود.من خرید وسایل بزرگ را به عهده لیلا گذراشته بودم اما انتظار نداشتم تا این حد ولخرجی کند.صدای نوید مرا ازفکر وخیال بیرون کشید_تا تو این جعبه ها روباز کنی من وسایل برقی آشپزخونه رو راه میندازم.حرفی نزدم ومشغول شدم.اول از آشپزخانه شروع کردیم.با یک تخمین اولیه جای قرار گرفتن ظرف وظروف را تعیین کردم.به حدی سرم گرم کار بود که متوجه گذر زمان نشدم.کسی زنگ در را زد و نوید برای باز کردن آن رفت.صدای ریحانه ومامان من را از آشپزخانه بیرون کشید._سلام لاله جون خسته نباشینازنین پشت سر آنها وارد شد ونگاه دقیقی به وسایلم انداخت انگار اوهم از دیدن چنین وسایل لوکسی جا خورده بود.به گرمی از آنها استقبال کردم.ریحانه گفت:مثل اینکه حسابی مشغول بودین.ناهار خوردین؟_نه مگه ساعت چنده؟!نازنین با تعجب نگاهی به ساعتش انداخت وگفت:ساعت سه وخورده ایه.یعنی شما تا الان گرسنه موندین؟!نگاه گذرایی به چهره نوید انداختم.او هم مثل من حسابی تعجب کرده بود_اصلا متوجه نشدیم.مامان با دلخوری روبه نوید کرد وگفت:پاشو برو دو پرس غذابگیر بیار. این دخترو که از گرسنگی کشتی.نوید نگاه شرمنده ای به من انداخت.برای آنکه اورا از سؤتفاهم در بیاورم گفتم:اما من گرسنه نیستممامان نگاه سرزنش آمیزی به من انداخت_حتما باید زخم معده بگیری تا احساس کنی گرسنه ای ؟نوید سوئیچش را برداشت وبه راه افتاد_چی میخورین بگیرم؟_از لاله بپرس،ما که ناهار خوردیم.برای خودتون فقط بگیر_چی میخوری؟از سر بی تفاوتی شانه بالا انداختم_فرقی نمیکنه،هرچی گرفتی.با رفتن او ،هرسه آنها دست به کار شدند.البته نازنین تنها برای ارضای کنجکاویش جعبه هارا می گشود وبه آنها نگاه میکرد.مامان وریحانه قبل از انجام هر کاری نظرم را می پرسیدند تا وسایل به سلیقه خودم چیده شود.از برق غروری که در چشم های مامان پیدا بود اینطور برداشت میکردم که من همه جوره اورا درمقابل نازنین سربلند کرده ام.خب این یک واقعیت بود که من دراصل انتخاب مامان بودم.نوید با بسته های غذا برگشت.زیراندازی گوشه هال پهن کردم.وهردو روی آن نشستیم هرچه به آنهااصرار کردم تا حداقل مقداری غذا بخورند قبول نکردند.برای ناهارمان کوبیده گرفته بود.نوید بطری کوچک نوشابه ام را باز کرد ودرون آن نی انداخت وجلویم گذاشت.زیرچشمی نگاه کوتاهی به او انداختم.دیگر عصبانی نبود.لبخند کمرنگی گوشه لبم سبز شد.این اولین ناهار دونفره مان بود.
فصل پنجمبرخلاف انتظار همه،وسایل تقریبا سرجایشان چیده شد وهمه چیز برای شروع زندگیمان آماده بود.غروب که از خانه خارج می شدیم نوید بی آنکه بداند حرف دلم را زد_مامان با اجازه تون ما همین امشب رفع زحمت می کنیمسیما خانوم نگاه مادرانه ای به او انداخت_جای تو ولاله رو تخم چشای ماست هرطور که خودتون صلاح میدونین.قرار شد بعد از شام برای خواب به خانه خودمان برگردیم.مامان از قبل شام خوشمزه ای تدارک دیده بود.نوید چمدانی از وسایلش را جمع کرد ومن قبل ازشام به لیلا زنگ زدم.با شنیدن صدایش بغض کردم_سلام بر نورچشمی حاج فتح الله...چه عجب یاد ما کردی؟!_سلام آبجی خوبی؟آقامصطفی وتبسم چطورن؟_همه خوبیم .توچطوری؟آقانوید خوبه؟نگاه گذرایی به نوید انداختم .یک مشت نگاتیو دستش بود وداشت با آنها ور می رفت._مرسی ما هم خوبیم.ازآقاجان،زهرا ودانیال چه خبر؟_اونام خوبن وسلام دارن.راستش آقاجان دیروز بعد رفتنت،رفت پیش اونا.آقا دانیال هم یه چکاپ ازش گرفت.خوشبختانه از لحاظ روحی حالش خیلی خوبه._خدارو شکر.راستی لیلا جان یه سوال ازت داشتم.می شه بهم بگی جریان این جهیزیه چیه؟مطمئنم بالای بیست میلیون واسه آقاجان آب خورده.من هرگز چنین انتظاری ازش نداشتم.لیلا کمی این پا واون پا کرد وگفت:تورو خدا لاله جان از حرفم ناراحت نشو.به خدا تقصیر من نبود.خودآقاجان ومجید ازم خواستن بهت چیزی نگم...راستش جهازتو مجید تهیه کردهبا ناباوری روی تخت نوید نشستم_مجید؟!!!نگاه نوید به سمت من چرخید.نزدیک بود پس بیفتم.انگار ازپشت خنجر خورده بودم.نوید با دلواپسی پرسید_حالت خوبه لاله؟!سرتکان دادم_چیزیم نیستنوید حرفی نزد وبه کارش مشغول شد.بابغض روبه لیلا کردم وگفتم:آخه چرا آقاجان قبول کرد؟!...اون که میگفت مشکل مالی نداره_این شرط مجید واسه رضایت به ازدواجت بودپوزخندی روی لبم نشست که ازدید نوید هم پنهان نماند.لیلا گفت:البته بعد مراسم آقاجان مقداری پول ،فکر کنم درحدودهفت یا هشت میلیون به مجید داد.اونم واسه اینکه دل آقاجان رو نشکنه ودستشو رد نکنه راضی شد بگیره.اما بعد واسه ت یه حساب باز کرد وهمه ی پولو تو اون حساب ریخت.دفترچه رو هم به زهرا سپرده تا هروقت تورو دید بهت بدهبا ناراحتی گوشه لبم را گاز گرفتم-بازم خواسته پولشو به رخم بکشه.اما کور خونده هرجور شده همه پولشو بهش بر می گردونم.این قسمت از حرفهایم را آرام گفتم تا نوید نشنود.نباید برای او سؤتفاهمی ایجاد می شد.لیلا گفت:اینکار تو بی فایده ست.نه اون قبول میکنه،نه تو میتونی حدس بزنی اون چقدر خرج کردهبغض کردم وبا دلخوری گفتم:یعنی با صدقه سری پول شهلا خانوم یه عمر زندگی کنم_باور کن لاله این حرفارو زهرا هم بهش گفته.اما مجید قسم می خورد این پول هیچ ارتباطی به شهلا نداره. حالا دیگه بستگی به خودت داره که باهاشون چیکار کنی.اما اگه نظرمنو میخوای بهت میگم که بیخیال شی.این وظیفه ی مجید بود که آینده تو یه جوری تأمین کنه.حالا که کوتاهی کرده این نوع جبران کردنش چندان هم خالی از لطف نیستنیش اشک به چشمم دوید.خیلی سعی کردم خودم را کنترل کنم._لطف؟!...لیلا تو از چی حرف میزنی؟من چطور میتونم به محبت مردی که ازش متنفرم وسالهاست واسه م مرده دل خوش کنم.لیلا سکوت کرد وچیزی نگفت.با دلخوری از او خداحافظی کردم.نوید چیزی نپرسید ومن هم آنقدر ناراحت بودم که لازم ندیدم چیزی را توضیح بدهم.بعد از شام،مامان وبابا راهی مان کردند وما چمدان به دست پابه خانه ی کوچک مان گذاشیم.به حدی از شنیدن حرفهای لیلا ناراحت وعصبی بودم که دیدن آنجا من را به سر ذوق نیاوردنوید باسردرگمی نگاهم می کرد.برای آنکه حرفی زده باشم گفتم:بهتره وسایلتو جابه جا کنی.چیزی نگفت ومشغول به کار شد.لباسم را عوض کردم وبه آشپزخانه سری زدم.خوشبختانه مامان برایمان کلی خرید کرده بود ویخچال پر بود.به اتاق خوابمان برگشتم وخودرا با مدارک ثبت نام دانشگاهم مشغول کردم.نوید در اتاق بغلی داشت وسایلش را می چید. قرار بود آنجا اتاق مطالعه وکارمان باشد.زندگی مشترک مان حالا دیگر به طور رسمی شروع شده بود.اما هنوز سوال های زیادی بی جواب مانده بود.نوید وارد اتاق شد وبادیدن مدارکم گفت:فردا واسه ثبت نام باید بری؟_آره_میخوای همرات بیام؟_نه نیازی نیست البته اگه منو تا ایستگاه مترو برسونی ممنون میشم.نوید نگاه دقیقی به چهره ی ناراحتم انداخت وبلاخره طاقت نیاورد وگفت:اتفاقی افتاده لاله؟...از امروز بعدازظهر تا حالا تو فکری.سوالش باعث شد فکر تازه ای به مغزم خطور کند.الان بهترین فرصت بود تا اورا بخاطر رفتارهای سوال بر انگیزش مؤاخذه کنم._این سوالو من باید ازت بپرسم نوید،تو چت شده؟...چرا روز عروسیمون یهو از این رو به اون رو شدی؟!نوید با دلخوری گفت:چرا همه چیو باهم قاطی میکنی و از جواب دادن طفره میری؟_توهم دقیقا داری همین کارو می کنی.فکر نمیکنی دیگه وقتشه حقیقتو بهم بگی؟رگ های پیشانی وگردن نوید از خشم متورم شده بود.دندانهایش را باعصبانیت بهم فشرد_چرا،اتفاقا خیلی دوست دارم دلیلشم بدونم.میشه بگی چراباید درست روز عقدمون بفهمم پشیمون شدی؟راستش کمی از سوالی که پرسید جاخوردم.در واقع اصلا انتظار این را نداشتم که او از رفتارم چنین برداشتی داشته باشد.سکوتم که طولانی شد او صدایش را بالا برد
_فکر میکنی برام راحت بود تورو با اون حال ببینم وباهات ازدواج کنم؟تو منو اونروز خورد کردی لاله._من که همه چیو بهت گفته بودم. تو خوب میدونستی که این ازدواج برخلاف میل منه.بغض سنگینی گلویم را میفشرد.جوابم خودخواهانه بود.مثل همیشه که در مقابل واکنش تندی کم می آوردم سعی کرده بودم با زدن نیش زبان از خودم دفاع کنم.صدای نوید از سر بغض وخشم زنگ دار بود_اما تو به من قول داده بودی لاله.قرار بود با این وضعیت کنار بیای...من ساده ی احمقو بگو که فکر می کردم بلاخره همه چیو قبول کردی._مگه تو همه چیو قبول کردی؟...اون نویدی که من می شناختم با نویدروز عقد صد وهشتاد درجه تفاوت داشت.بزار رک بگم من اصلا اونروز نمی شناختمت.نوید به حالت عصبی چند قدم برداشت ودستش را داخل موهایش فرو برد_بایدم نمی شناختی.چون اون روز اصلا به حال خودم نبودم...ازدواج ما معامله نبود اما من حال آدمی روداشتم که سرش کلاه گذاشتن.می فهمی؟...از اون روزی که علی به جون درختا افتاد یه شک وتردید عذاب آورم به جون من افتاد.که نکنه لاله واقعا علی رو دوست داره وحالا چون تو منگنه قرار گرفته با شرایط کنار اومده وراضی شده با وضع جدید بسازه.می دونم الان میخوای بگی من بهش علاقه ندارم.اماتو که جای من نبودی. اونروز چهره ی پشیمون وافسرده ت مدام جلو چشام بود.اولش که آقا مجید دیر کرده بود خیال میکردم واسه نیومدن اون وبهم خوردن مراسم دل نگرونی.اما وقتی اونطوری با التماس به چشاش خیره شدی واسه م مسلم شد دلت نمی خواست هرگز مراسمی در کارباشه.اونوقت بود که احساس کردم درست مث یه بچه ی پنج شش ساله گول خوردم.سعی داشتم تا جایی که امکان دارد جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم.من برای توضیح دادن نیازبه این اشک ها نداشتم._من فقط احساس میکردم آمادگی پذیرش این ازدواجو ندارم.وگرنه به جان آقاجان که می دونی برام چقدر عزیزه هرگز پشیمون نشدم.یا نخواستم گولت بزنم._ما بهم دیگه دوباره فرصت داده بودیم. یادت رفته؟باناامیدی نالیدم_اما برا من این فرصت کم بود.نوید تقریبا فریاد زد_حالا که کار از کار گذشته حرف از فرصت کم می زنی؟دستام به حالت عصبی میلرزید وقلبم تند تند میزد.نوید دوقدم جلو آمد ودرست روبرویم ایستاد سرم را بلند کردم وبه چشم های عصبانی وابروهای بهم گره خورده اش خیره شدم.ظاهرا در چهره اش خبری ازسازش وکوتاه آمدن نبود._تکلیف من این وسط چیه؟_بهم دوباره فرصت بدهنگاه تحقیرآمیزی به چهره ام انداخت وازسر تاسف سر تکان داد._واقعا نا امیدم کردی لاله...فرصت بدم که این فاصله بینمون هرروز بیشتر شه؟با ترس زیر لب اعتراف کردم_اما من به این فاصله احتیاج دارم.بزار باشرایط جدید کنار بیام...یه حریم موقت می فهمی که چی میگم؟ فقط واسه دوسه روزپوزخندی روی لبهایش نشست_حریم موقت؟!...باشه هرطور مایلینگاه سرد وبی تفاوتش را ازمن گرفت از اتاق بیرون رفت و در را به هم کوبید.قطره اشکی نا خود آگاه روی گونه ام سر خورد ومن آن را با سر انگشتم پاک کردم.نمی خواستم او گریه ام راببیند.دیگر برای عقب نشینی دیر و اوضاع آن طور که می خواستم پیش نرفته بود.نگاه گذرایی به دور تا دور اتاق انداختم وبا به یاد آوردن اتاقم در خانه آقاجان غم غریبانه ای به دلم چنگ زد.من اینجا چه می کردم؟جلوی آئینه ایستادم وبا مقنعه ام ور رفتم.هنوز با طرز قرار گرفتن ان مشکل داشتم.دستانم به حالت عصبی می لرزید وگرسنگی به ذهنم فشار آورده بود. ونمی گذاشت درست فکر کنم. چند دقیقه قبل با نوید دعوای سختی گرفته بودم .او تمام دیشب را روی مبل خوابیده بود.وصبح قبل از من بیدار شد وبا کلی غرولند صبحانه را آماده کرد.وقتی با چشم های خواب آلود پا به آشپزخانه گذاشتم تقریبا سرم فریاد زد_یعنی من نباید ازت انتظار داشته باشم یه صبحونه برام آماده کنی؟نکنه واسه اینم حریم قائل می شی؟با بغض گفتم:ببخش،خب خواب موندم.آخه همیشه این آقاجان بود که صبحونه رو آماده می کرد._اما من آقاجونت نیستم فهمیدی؟نیش اشک به چشمم نشست.از آشپزخانه بیرون زدم وبه اتاق خواب پناه آوردم.هرچه صدایم کرد تا برگردم وصبحانه بخورم جوابی ندادم وبه حالت قهر سکوت کردم.نوید جلوی در ظاهر شد.نگاهش هنوز هم همانطور طلبکار بود_بلاخره حاضر شدی؟کیفم را برداشتم وسربه زیر به راه افتادم.جلوی ایستگاه مترو بدون خداحافظی از او جدا شدم.به دانشگاه که رسیدم دنبال چهره های آشنا گشتم.وبا دیدن مرجان جلوی در آموزش لبخند روی لبم آمد.با اینکه در دوره کارشناسی باهم چندان صمیمی نبودیم اما دیدن او بین این همه چهره ناشناس جالب بود.جلو رفتم وبا خوشحالی سلام واحوالپرسی کردم.مرد جوانی کنار او ایستاده بود.مرجان با خجالت به او اشاره کرد_عرفان نظری همسرم.با خوشحالی گفتم : تبریک میگمعرفان گفت:ممنونمرد جوانی جلو آمد وبا او دست داد.عرفان گفت:آقای رحمتی از دوستان دوره کارشناسی بنده.ایشونم خانوم باقرزاده همسرم وایشون...بلافاصله گفتم:مظفری هستمرحمتی لبخند محجوبانه ای زد وگفت:خوشوقتم.اینطور که به نظر می رسه هر چهارنفرمون بالینی هستیم درسته؟با سر حرفش را تایید کردم.آن ترم دوازده واحد داشتیم.زبان تخصصی وروانشناسی رشد پیشرفته را سه شنبه ها ، علم النفس وتاریخچه سیستم ها در روانشناسی را روز های چهارشنبه داشتم.هزینه ثبت نام را نوید از قبل به حسابم ریخته بود ومن ازاین بابت مشکلی نداشتم .بعد از ثبت نام هر چهارنفر از دانشگاه بیرون زدیم وبا خداحافظی هریک به راه خود رفتیم.وارد آپارتمان که شدم متوجه در باز اتاقک سرایداری گشتم.پیرمردی جلوی سجاده اش نشسته بودو راز ونیاز می کرد.چهره ی مهربان ونورانی اش مرا به یاد آقاجان می انداخت. جلوتر رفتم وبا احتیاط سلام گفتمپیرمرد لبخند دلگرم کننده ای زد وگفت:سلام دخترم.شماباید احتمالا همسایه ی جدیدمون باشین درست نمیگم؟خودم را با نام خانوادگی نوید معرفی کردم.
_بله روزبهانی هستم وشما؟با لهجه شیرین آذری اش گفت:سرمدی هستم خانوم._شما اینجا تنها زندگی میکنین._بله خانومم یه چهارسالی میشه فوت کرده.یه پسر دارم که تو همین تهرون زندگی میکنه.گهگداری بهشون سر میزنم.دوتا نوه ی گلم دارم._خدا حفظشون کنه.از او خدا حافظی کردم وراهی واحد خودمان شدم.از واحد روبرویی صدای جارو برقی می آمد.کلید را داخل قفل انداختم،در را باز کردم و وارد شدم .ملافه وبالشی را که نوید روی مبل انداخته بود برداشتم وبه اتاق خواب بردم.لباسم را که عوض کردم به آشپزخانه رفتم تا برای ناهار غذایی آماده کنم.عطر قورمه سبزی داخل خانه پیچیده بود که نوید در را باز کرد و وارد شد.به استقبالش رفتم.با آنکه ازبرخورد صبح او دلگیر بودم عکس العملی نشان ندادم.دلم نمیخواست کدورت بین ما بیشتر از این ادامه داشته باشد.با لبخند جلو رفتم_سلام خسته نباشی‑ممنون،توهم همینطورتکه ای از موهایم را پشت گوشم انداختم وبا دستپاچگی گفتم:ناهار آماده ست.تا تو لباستو عوض کنی ودستاتو بشوری من غذارو میکشم._من ناهار خوردم.وارفتم.با بهت به چهره سرد وبی تفاوتش نگاهی انداختم.از کنارم گذشت وبه اتاق خواب رفت.یعنی همه ی این قهر وکدورت ها برای یه حریم دوسه روزه بود؟من حق نداشتم کمی از طرف شریک زندگیم درک شوم؟هر بار که خواستم قدمی برای نزدیک شدن به او بردارم او خود را کنار کشیده بود.انگار خط ومشی رابطه مان را باید نوید تعیین میکرد.با حرص به خودم تشر زدم(مگه ازاون اول نمیدونستی اون چه جور آدمیه؟...تو که باید بیشتر از هر کس دیگه ای رو رفتار های غیر منطقیش شناخت داشته باشی.یادت رفته هدف اصلی نوید واسه ازدواج باهات چی بود؟قرار بود بهش کمک کنی)با نا امیدی مشت هایم را درهم گره کردم وگوشه ی لبم را گاز گرفتم.در خودم این توان را نمی دیدم که به او کمکی کنم.نویدهمسرم بود من نمیتوانستم به مشکلش با دیدی حرفه ای نگاه کنم.چیزی به اسم زندگی مشترک دست وپایم را میبست.اشتهایم کورشده بود.با ناراحتی میز را جمع کردم وبه هال برگشتم،تلویزیون را روشن کردم .از نوید خبری نبود.بی حواس به صفحه خیره شدم وبدون آنکه چیزی ازسریالی که پخش می شد درک کنم به فکر فرو رفتم.سریال که تمام شد تلویزیون را خاموش کردم.از جایم بلند شدم .سرم گیج رفت.به احتمال زیاد فشارم افتاده بود.حسابی گرسنه بودم.وارد اتاق خواب شدم.ساعت چهار بود.نوید روی تخت دراز کشیده بود.دستم را به دیوار گرفتم تا نیفتم.سری ازتاسف برایش تکان دادم وبی آنکه حرفی بزنم تمام توانم را یکجا جمع کردم تا ازاتاق بیرون بروم.او که راه رفتن نامتعادلم رازیر نظر داشت در جایش نیم خیز شد_حالت خوبه؟توجهی نشان ندادم وپشت به او کردم شاید به نوعی داشتم به خاطر رفتارهای امروز او انتقام می گرفتم.به آشپزخانه رفتم وغذا را گرم کردم.قرار نبود به خاطر لج ولجبازی او به خودم آسیب برسانم.صدای نوید مرا به خود آورد_یه بشقاب واسه منم بزار فکر میکنم گرسنه م شده.دست به سینه کنار در ایستاده بود وبه من نگاه میکرد.نگاه سرزنش آمیزی به او انداختم وحرفی نزدم.دوباره میزراچیدم واو اینبار بلافاصله پشت آن نشست.خودم که ازطعم ومزه ی غذا چیزی نفهمیدم تنها شکم وامانده ام را باآن پر کردم.اما نوید برخلاف انتظارم دوبار غذا کشیدوبا اشتها آن را خورد.به نظر از دست پختم خوشش آمده بود._دستت درد نکنه خوشمزه بود.ابرویی بالا انداختم وبا کنایه گفتم:معلومه که خیلی خوشت اومده چون با در نظر گرفتن ناهاری که بیرون از خونه خوردی بعید بود بتونی اینهمه بخوری.لبخند معصومانه ای زد ومثل بچه های تخس نگاهم کرد_خب چیکار کنم،خوش اشتهام و زود زود گشنه م میشهبه نظر این بار هم به صلاح دید آقا باید با او آشتی میکردم.کوتاه آمدم وچیزی نگفتم.انگار از وقتی ازدواج کرده بودم دیگر از آن لاله پر شر وشور که از هر خطایی راحت نمی گذشت خبری نبود.حالا یاد گرفته بودم که در زندگی مشترک چیزی به اسم گذشت میتواند خیلی از مشکلات را حل کند.به نوید لبخند دلگرم کننده ای زدم ودروغش را نادیده گرفتم.گفتم دروغ ،چون با آن اشتهای خوبی که داشت بعید بود اصلا بیرون چیزی خورده باشد.ازجایم بلند شدم تا میز را جمع کنم_امشب مسعود وخواهرش میان دیدنمون،البته بعد از شامبطری آب را درون یخچال گذاشتم_بهتره برای برای شام دعوتشون کنی._باشه،بامسعود تماس میگیرم.ببینم چیزی لازم نداری؟_نه مامان سیما همه چیو واسه مون آماده کرده،فعلا تا یه هفته نیازی به خرید نداریمداشتم به سر و وضعم میرسیدم که زنگ در را فشردند.با عجله شال سفیدم را به سرم گذاشتم ودرون آئینه نگاهی به خودم انداختم.با آن بلوز قرمزتند وشلوار سفید خوب به نظر می رسیدم.نوید در را باز کرد ومن بلافاصله ازاتاق خارج شدم.مسعود شلوار مشکی وبلوز سفیدی پوشیده بود وموهای خوش حالتش مثل همیشه مرتب وآراسته به نظر میرسید_سلام لاله خانوم خوبید؟_سلام خوش اومدین،بفرمایین تو.پشت سر او دختر جوانی واردشد.حدس می زدم که مریم باشد.قدش در همان نگاه اول از من کوتاه تر بود.اما چهره ملیح ودلنشینی داشت.چشم هایش مثل نوید اما نه به خوش رنگی آن سبز بود و موهای بور ولختش اززیر روسری بیرون آمده بود.به نظر کمی خجالتی می آمد.زیر لب سلام گفت.جلو رفتم وبا او به گرمی دست دادم_مریم خانوم درسته؟مسعود به جای او گفت:بله خواهر کوچکترم هستن._خیلی خوش اومدین،بفرمایین تو.دم در بدهنوید آنهارا راهنمایی کرد ومن بلافاصله به آشپزخانه رفتم تا چایی بریزم.بعد از تعارف چای کنار نوید نشستم ودر سکوت به حرفهای آنها گوش دادم.مریم ساکت بود وچیزی نمی گفت.سؤال مسعود مرا به خود آورد_ثبت نام کردین؟_بله امروز صبحمریم زیر لب گفت:تبریک میگممسعود فنجان چایش را برداشت وگفت:گفته بودین روانشناسی میخونین درسته؟نگاه گذرایی به چهره ی نوید انداختم وبا سر حرف او را تایید کردم.تاقبل ازشام بیشتر من ومسعود حرف زدیم ونوید ومریم به حرفهایمان گوش دادند.میزشام را که چیدم مسعود با هیجان گفت:وای چقدر خوش سلیقه این.چیدمان این میز آدمو به اشتها میاره،پس عجله ی امروز نوید بی دلیل نبود.می دونست واسه ناهار چی در انتظارشه.
نوید سر به زیر انداخت وبا غذایش مشغول شد.لبخند محوی روی لبم آمد.پس حدسم درست بود.مریم غذای خیلی کمی برای خودش کشید.انگار به نوعی در جمع ما معذب بود.برای آنکه اوهم حرفی بزند وبا جمع بجوشد گفتم:راستی مریم خانوم شما نگفتین چند سالتونه؟_بیست ویک سالمه_دانشجویین؟مسعود دستش را روی شانه مریم گذاشت وبا افتخار گفت:مریم کارگردانی تئاتر میخونه.لبخند رضایتی را که روی لب هایش به عنوان برادر بزرگتر بود من بارها در چهره ی لیلا دیده بودم.اوهم مثل مسعود بابت موفقیت های من وزهرا اینطوری خوشحال میشد.میز را باکمک مسعود ونوید جمع کردم.مریم هنوز هم تمایلی نداشت که احساس صمیمیت بیشتری از خود نشان دهد.ظرف هارا داخل سینک گذاشتم.نوید از آشپزخانه بیرون رفت ومسعود با نگاه مسیر رفتنش را تعقیب کرد_مثل اینکه مریم جون زیاد مایل نبودن تو این جمع حضور داشته باشن،اینطور نیست؟مسعود به طرفم برگشت وباکمی مکث گفت:نه مریم واقعا میخواست شمارو ببینه.اما راستش از بچه گی کمی خجالتی وتعارفی بوده.مطمئنم اگه باشما بیشتر آشناشه دوستی محکمی بینتون بوجود بیاد._امیدوارم،چون باوجود صمیمیت بین شما ونوید ماهمدیگه رو بیشتر می بینیم.مسعود پشت میز نشست ودستش را ستون چانه اش قرار داد.وبی مقدمه گفت:از اوضاع زندگی مشترکتون چه خبر؟البته ببخشید که کنجکاوی میکنم.راستش کمی نگرانم.نوید حرفی نمی زنه وبااین وجود من احساس میکنم اوضاع بر وفق مراد نیست.نمی توانستم به او اعتماد نکنم.کششی درنگاه مطمئن وجدی اش وجود داشت که خواه نا خواه مرا وادار میکرد به او اعتماد کنم._باور کنین خودمم نمیدونم اوضاع دقیقا از چه قراره.رفتار نا متعادل نوید درمونده م میکنه.اون گاهی عصبی میشه وباهام به تندی برخورد میکنه.گاهی سرد وبی تفاوته انگار نه انگار من توزندگیش وجود خارجی دارم..گاهی هم بیش ازحد انتظارم ازخودش توجه ومهربونی نشون میده.انگار تکلیفشو باخودش نمیتونه روشن کنه._شما چی تونستین با این وضعیت کنار بیاین؟غذاهای باقیمانده را جابه جا کردم.ودر آن حال گفتم:جز من ونوید وصمیمی ترین دوستم نغمه کس دیگه ای از تمام حقیقت ازدواج ما با خبر نیست.حتی شمام همه چیو نمیدونین.اما چون نسبت بهتون احساس صمیمیت می کنم دوست دارم بهتون حقیقتو بگم.راستش من به اجبار تن به این ازدواج دادم.مسعود با تعجب سرجایش نیم خیز شد.صدای بسته شدن در مرا به هال کشاند.مریم با دیدنم از جایش بلند شد.با تردید پرسیدم_نوید بود که رفت؟!_گفت میره یه هوایی بخوره زود بر میگردهزبانم نچرخید بگویم(آخه برای چی؟)مسعود به دنبالم آمد._اتفاقی افتاده؟!دستهایم را بی دلیل در هم گره زدم و گفتم:نوید بود که رفت.بی آنکه منتظر اظهار نظرش بمانم به آشپز خانه بر گشتم و برای سه نفرمان چای ریختم.رفتن بی موقع نوید دل و دماغ پذیرایی را از من گرفته بود.حالا باید با این خواهر و برادر چه میگفتم؟هنوز آنقدر با آنها صمیمی نبودم که بتوانم بدون حضور نوید هم صحبتشان شوم.سینی چای را که به داخل نشیمن بردم نوید در را باز کرد و وارد شد.با تردید نگاهم کرد.ابروهایم ناخود آگاه در خود گره خورد.با دلخوری ازاو رو برگردادندم و چای را به مسعود و مریم تعارف کردم.نوید با عذر خواهی کوتاهی کنارشان نشست.پس از تعارف چای به آشپزخانه بر گشتم.به حدی عصبی بودم که دلم نمیخواست با آن حال در جمعشان باشم.مسعود به آشپز خانه آمد.-حرفامون هنوز نیمه تموم موندهدلم میخواست تنها باشم اما دور از ادب بود که اورا از خود میراندم_راستش من کمی بهم ریخته ام شما بگین در مورد چی حرف میزدیم؟_شما اعتراف کردین به اجبار تن به این ازدواج دادین اما چرا؟من واقعا از این حرفتون شوکه شدم،راستش وقتی از نزدیک باهاتون آشنا شدم به چشمم جسورترین دختری اومدین که با وجود دونستن نوع اخلاق نوید بازم تن به این ازدواج دادین،پدرتون مجبورتون ...حرفش را قطع کردم و با تکان دادن سر گفتم:نه درواقع اون از همه بیشتر مخالف بود .من بعد شنیدن حرفای نوید بلافاصله بهش جواب رد دادم. اما وقتی برگشتیم پیش بقیه ناخواسته مسائلی پیش اومد که باعث شد من بر خلاف خواسته ام بهش جواب مثبت بدم،از سر لج و لجبازی اینکارو کردم.با حرص ناخن هایم را کف دستم فشردم.نگاه گذرایی به نشیمن انداختم.نوید روبروی مریم نشسته بود و داشت با لپ تاپش ور میرفت.از بی توجهی اش عصبانی بودم.این نهایت بی احترامی به مهمانهایمان بود.مسعود مسیر نگاهم را دنبال کرد و در حالی که از جایش بلند میشد گفت:بهتره بریم پیششون،مریم دختر معذبیه،از تنها موندنم خوشش نمیاد اما اینم بگم که حرفامون نیمه تموم موند.با بی حوصلگی نگاهی به اوضاع اشپز خانه انداختم_باشه واسه یه وقت مناسب دیگه،بهتره بریم.نوید با دیدنمان دست از کار کشید و ابرویی بالا انداخت_روابط اجتماعی هردوتون عالیه،حدس میزدم اینقد زود با هم صمیمی بشیننوعی کنایه وبدبینی در حرفهایش بود که از دیدم پنهان نماند.اخمهایم در هم کشیده شد .هنوز بابت رفتار نامعقول و چند دقیقه قبلش از او دلخور بودممسعود با شوخی گفت:کبوتر با کبوتر ،باز با باز.... فکر نمیکنم بین تومریمم چندان تفاوت اخلاقی وجود داشته باشه.هردو ساکت و کم حرفین،خیال میکردم هم صحبت خوبی برای هم باشین.خشمی غیر ارادی در نگاه مریم نشست.نوید شوکه بود.با تعجب به آنها چشم دوختم.سوالات زیادی در ذهن داشتم که هیچ کدام به زبان نیامدنوید که حال دگرگونم را دید با مهربانی لبخند زد_لاله جان از ما با میوه و شیرینی پذیرایی نمیکنی؟نمیخواستم فریب رفتار متظاهرش را بخورم.نگاه گذرایی به مسعود انداختم .او تنها به پوز خندی اکتفا کرداز جایم بلند شدم و به آشپز خانه رفتم.رفتارآن سه را دوباره و دوباره در ذهنم مرور کردم.همه چیز مثل یک پازل بهم ریخته بود.ظاهرا هیچ چیز سر جایش نبود.مریم معذب بود،در نگاه نوید رنجش و دلخوری دیده میشد،مسعود با طعنه حرف میزد .دلم میخواست سرم را محکم به دیوار بکوبم.به حدی ذهنم آشفته بود که اگر نوید آن شب تکلیفم را با این زندگی روشن نمیکرد عطای آن را به لقایش میبخشیدم و حتی شده با سر افکندگی پیش آقا جان بر میگشتم.جو بعد از برگشتنم تا حدودی عادی شد ومهمانی در ظاهر با خوبی وخوشی به پایان رسید.موقع خداحافظی نوید کنارم ایستاد ودستش را روی شانه ام گذاشت.انگار داشت با این کار به مسعود نشان می داد هیچ مشکلی وجود ندارد وهمه چیزبرخلاف تصور او خوب است.
مریم از پذیرایی ام تشکر وبا لبخندی دلگرم کننده خداحافظی کرد.در که پشت سرمان بسته شد.نوید با دلخوری خود را کنار کشیدزیر لب گفتم:دست پیش می گیره که پس نیفتهنوید برگشت وبا حیرت نگاهم کرد_چیزی گفتی؟!با بی اعتنایی شالم را ازسرم برداشتم وروی کاناپه انداختم.ظرف ها هنوز نشسته داخل سینک بود.به طرف آشپزخانه رفتم.به دنبالم آمد.از رفتارم عصبانی ودلگیر بود_می شه بهم بگی این بازیها چیه که ازخودت در میاری؟شیر آب گرم را باز کردم وبی هوا دستم را زیر آن بردم_آخ خ خ...پوستم قرمز شده بود وبه شدت میسوخت.نوید به طرفم آمد ودستم را گرفت_چی شد ببینم؟...آخه دختر حواست کجاست؟باحرص دستم را کشیدم وبه او پشت کردم_تنهام بزار،میخوام به حال خودم باشم.سوزش دستم ودردی که در قلبم بود اشک را به چشمم آورد.به سختی توانستم آن را کنترل کنم.ظاهرا زیادی تند رفته بودم چرا که او بی هیچ حرفی از آشپزخانه بیرون رفتکارم که تمام شد.حالم هم بهتر شده بود.نوید جلوی تلویزیون نشسته بود وکانالها را زیر ورو می کرد.با دیدنم به پماد آبی رنگی که روی میز بود اشاره کرد_واسه سوختگیه،دردتو آروم میکنهبا دلخوری کنارش نشستم.دست پیش بردم تا پماد را بردارم.اما او پیش دستی کرد وآن را برداشت.کمی از آن ماده سفیدرنگ روی پوستم گذاشت وبه آرامی آن را روی التهاب دستم کشید.در تمام آن مدت نگاهش روی چهره ام ثابت مانده بود.نمی دانم چرا دلم می خواست آن لحظه تا آخر دنیا ادامه داشت.از احساس خودم مطمئن بودم،هنوز به اندازه کافی دوستش نداشتم.اما انگار آن لحظه برایم یک شروع دوباره بود.صدای عاقد دوباره ذهنم راقلقلک داد(عروس خانوم بنده وکیلم؟)به چشم های سبز او نگاه کردم چه چیزی در آنها بود که من را تا این حد به پاسخ مثبت دادن ترغیب می کرد.لب هایش تکان خورد انگار سوالی پرسیدبه خودم آمدم وگفتم:بله؟!_میگم اتفاقی افتاده؟ چرا اونطوری نگام میکنی؟!خود را عقب کشیدم ودستپاچه گفتم:چطوری؟لبخند محوی روی لب هایش نشست.بی آنکه جوابم را بدهد با کمی مکث پرسید_لاله تو چته؟چرا حرفتو نمیزنی؟ من می دونم ازم دلخوری اماچرا؟_تو جواب این سوالو خیلی بهتر از من می دونی.دلیل دلخوری من رفتار نامعقول توئه.بهتره تو بگی چته؟دلیل رفتار امروزت چی بود؟چرا بهم دروغ گفتی؟چرا اونطور بی هوا از خونه بیرون زدی؟...فکر نمی کنی دیگه زمانش رسیده همه چیو بهم بگی؟نویدسکوت کرد وسر به زیر انداخت.با ناراحتی از جایم بلند شدم وبه طرف اتاق خواب رفتم_باسکوتت بیشتر همه چیو خراب می کنیدر اتاق را بستم ولباسم را عوض کردم.یک دست رختخواب برداشتم تا در اتاق کناری بخوابم.ضربه ای به در خورد واو با ناراحتی وارد شد.با دیدن رختخواب در دستم اخم هایش تو هم رفت_میشه بدونم اینجا چه خبره؟_فکر میکنم دیگه واسه امشب بحثمون تا همینجا کافیه.من خیلی خسته ام.با دلخوری روی تخت نشست_بس کن لاله تودیگه باعث آزارم نشو.چرا میخوای اوضاعو از این که هست بدتر کنی؟دیگر تحملم تمام شده بود.صدایم را برای اولین بار بالا بردم_مگه بدتراز اینم وجود داره؟زندگیمون انگار بین زمین وهوا معلقه.همش دلخوری...همش دعوا،توبهم فرصت نمیدی بشناسمت.ازم میخوای نقش همسری رو بازی کنم که تو دوست داری...باید جلوی رفتار سرد وبی تفاوتت سکوت کنم.بی مهریاتو ندید بگیرمو درعوض بهت محبت کنم.واسه گوشت تلخی وعصبانیتت صبور باشم...اما این کار از من ساخته نیست.نمیتونم اینقدر ازخود گذشته باشم،وقتی حتی قدسر سوزن دوست ندارمناخواسته سکوت کردم.باز هم جنبه خودخواه شخصیتم را نتوانستم کنترل کنم.این جمله آخری را نباید به زبان می آوردم،اما همین کافی بود که او مثل یک انبار باروت منفجر شود_بااین حرفا میخوای تحقیرم کنی؟...کورخوندی دخترشمالی.مگه به خواب ببینی نوید ازت دوست داشتن گدایی کنه.با خشم رختخواب را روی زمین پرت کردم.اشک هایم نا خواسته روی گونه ام جاری شد.انگار حرف زدن با او بی فایده بود_بس کن نوید،توروخدا بس کن.من که حتی نمیتونم حدس بزنم یه دقیقه دیگه تو چه رفتاری داری چطور میتونم همچین انتظاری ازت داشته باشم.توحتی نمیخوای دوکلمه حرف بدون تنش ودعوا با هم بزنیم.نوید ازسر درماندگی مشت محکمی به دیوار کوبید.صورتش ازشدت عصبانیت سرخ شده بود.چیزی که برایم آن لحظه مسلم بود،این بود که نمی خواستم همه چیزبینمان بیشتر ازاین خراب شود.باجسارتی که از من بعید بود چند قدم فاصله ام را با او کم کردم وبازویش را با دو دستم گرفتم.نوید دستش را از روی دیوار برداشت وبه طرف من چرخید.با التماس نگاهش کردم_این تو نبودی که میگفتی ما میتونیم زوج خوشبختی باشیم؟مگه تو نمی خواستی با این ازدواج یه تغییر مثبت تو خودت بوجود بیاری؟...تورو خدا بزار امشب این سؤتفاهم ها واسه همیشه تموم شه.من الان کلی سوال توسرمه که نمیتونم بی جواب ولشون کنم.تو هم حتما درمورد من دچار یه تردید هایی هستی...بیا این رابطه ی زن وشوهری رو کنار بزاریمو مث دوتا دوست سنگامونو ازهم وا بکنیم.باور کن مابیشتر از جر وبحث ودعوا به یه گفتگوی مسالمت آمیز نیاز داریم.دستم را ازروی بازویش برداشتم ونگاه منتظرم را به چشمانش دوختم.نوید باطعنه گفت:بشینیم حرف بزنیم که چی بشه؟وقتی تو حتی قد سرسوزن دوستم نداری.
نمی دانم چرا یک لحظه خنده ام گرفت.خب مسلم بود که او هنوز هم بخاطر حرفی که زده بودم دلگیر بود.لبخند محوی روی لبم سبز شد_میخوام یه اعترافی بکنم...خودتم خوب می دونی که همه ی آدما یه نقطه ضعفایی دارن.البته اصلا درست نیست آدم نقطه ضعفشو واسه شریک زندگیش رو کنه.اما چون قرار شد مث دوتا دوست با هم حرف بزنیم.مجبورم خودمو لو بدم.راستش نقطه ضعف منم زبون تند وتیزمه.یعنی کافیه حس کنم تویه بحث دارم کم میارم اونوقت این زبون نیم وجبی به کار میفته وچیزی میشه که نباید بشه...یه شمه ازشاهکارای زبونمو خودتم دیدی.منظورم مراسم خواستگاریه.گوشه ی لب های نوید به نشانه ی لبخند کمی انحنا پیدا کرد.به نظر کوتاه آمده بود._درمورد اون حرفیم که چند لحظه قبل زدم،باورکن دست خودم نبود.بزار به حساب اینکه کم آورده بودم.نوید ابرویی بالا انداخت وطلبکارانه نگاهم کرد_پس دوستم داریگرمی خون زیر پوست گونه ام دوید.مشت آرامی به بازویش کوبیدم_بچه پررونوید خنده ریزی کرد.دستش را گرفتم و او را همراه خود روی تخت نشاندم_خب پس بشینیم حرف بزنیم ...توسوالی نداری؟نوید دستهایش را درهم مشت کرد وکمی به طرف جلو خم شد.نگاهش برخلاف چند لحظه قبل جدی بود_من از حرفای دیشبت قانع نشدم.چرا میخوای این فاصله بینمون باقی بمونه؟وقتی می دونی همینجوریم خیلی از هم دوریم...راستش منم میخوام یه اعترافی بکنم.دلیل رفتارهای بد صبح وظهرم واون دروغ مسخره سر همین قضیه بود.لبخندی زدم وسرتکان دادم_می دونم و درکت میکنم ودقیقا ازتوهم همین انتظارو دارم.میخوام درکم کنی...ازدواج ما یه جورایی غیرعادی بود.بزار رک بگم چون علاقه ای درکار نبود هرشروعی نمیتونست منو راضی کنه...باورکن اگه اینجامو ازخانواده وزادگاهم دورم واسه قبول این وضعیت نیست،نمیخوام باهات بجنگم وجروبحث کنم.دوست دارم یه زندگی شاد وآروم داشته باشم...من این فرصت کوتاهو میخواستم که ازهم شناخت بیشتری پیدا کنیم.یا لااقل به کنار هم بودن عادت کنیم.توتصور می کنی این حریم موقت باعث میشه بینمون فاصله بیفته ومن فکرمیکنم چیزی که این حریمو از بین میبره باعث فاصله میشه...و اون چیزی که الان بخواد مارو بهم نزدیک کنه عشق نیست،هوسه._پس دیروز صبح تو اتاقم...حرفش راخورد وسر بزیر انداخت.من هم حرفی برای گفتن نداشتم.زیر لب آرام زمزمه کرد_من خیال میکردم از رو عشقهصادقانه گفتم:یه احساس تعلق بود همین.لبخند غمگینی روی لبش آمد_این وضعیت تاکی ادامه داره؟...من یه مردم لاله،وقتی میبینم نیازها واحساساتم نادیده گرفته میشه،احساس حقارت میکنم.دستش را گرفتم وبه چشم هایش خیره شدم_مطمئنم خیلی زود این مشکل حل میشه اما الان نه...واقعا منوببخش اگه اینقدر بی پرده ورک میگم،من نمیتونم بدون پذیرش این وضعیت و دادن تعهد قلبی نیازهای عاطفی مرد زندگیمو برآورده کنم.سر به زیر انداختم ،خجالت زده منتظر عکس العملش شدم.انگار او به زمان احتیاج داشت تا حرفهایم را پیش خود حلاجی کند.آرام روی دستم زد وگفت:باشه اینم قبول...اما باید بهم بگی رمز موفقیتت چیه؟تو چی کار میکنی که اینقدر راحت میتونی متقاعدم کنی؟_آ آ...نشد دیگه،قرار نیست همه چیو لو بدم.خب دیگه سوالی نیست؟_مثل اینکه نه.باشوق دستهایم را به هم کوبیدم_خب حالا نوبت منه...چرا اونقدر نسبت به مسعود وخواهرش بی اعتنا بودی؟تورفتارت با مسعود خوب نیست میشه دلیلشو بدونم؟هواخوری بی موقعت وسط مهمونی چی بود؟_از رفتار بیش از حد صمیمانه ی مسعود با تو اعصابم بهم ریخت.نتونستم تحمل کنم زدم بیرون.سرش را به زیر انداخت و نگاهش را دزدید.به نظرم جوابش صادقانه نبود.خیلی رک گفتم:دروغ می گی.نوید دستم را گرفت وفشرد_درسته بینمون هنوز اون حس عاشقانه ای که تو ازش حرف می زنی وجود نداره اما دست خودم نیست بزار به حساب اینکه زیادی غیرتیم،شایدم چون اخلاق مسعود دستمه از رفتار بیش از حد صمیمیش می ترسم...مسعود شریک خوبیه اما رفیق خوبی نیست.اون با وجود همه شایستگی هاش دنباله رو من بوده.راهیو رفته که من رفتم،چیزیو خواسته که من خواستم.واسه همین از فکر اینکه اون به تو...سکوت کرد انگار به پایان رساندن آن جمله برایش سخت بود.نفس عمیقی کشیدم وگفتم:درکت میکنم ،اما فکر نمی کنی بیش ازحد حساس شدی...به نظرم ترست بی مورده.مسعود پسر خوبیه.شاید دلیل رفتارهای تابعانه اش از تو به خاطر عدم اعتماد به نفسه،شایدم...میخواستم بگویم حسادت،اما چهره مهربان وصمیمی مسعود با آن لبخند های خاص وجذابش مانع از اعترافم شد.یاد استاد جلالی افتادم که همیشه میگفت(قضاوتهای شخصیتون بزرگترین مانع واسه تشخیصه)_حالا کجا رفتی؟نوید دکمه های پیراهنش را باز کرد_تو راه پله بودم.میخواستم برم توخیابون کمی قدم بزنم تا آروم شم.اما بعد دیدم نباید میدونو خالی کنم وتورو بااونا تنها بزارم._پس بگو دلیل اون توجهات عاشقانه ومهربونیات چی بود.خوب بلدی تظاهر کنی.با بی اعتنایی پیراهنش را گوشه ی تخت انداخت.این کار از او که همیشه سعی میکرد همه چیز را سرجایش بگذارد بعید بود.بلند شدم تا آن را سرجایش بگذارم.مثل اینکه این چند روزه واقعا جایمان باهم عوض شده بود.هنوزسوال هایم تمام نشده وجواب های او قانعم نکرده بود.لااقل درمورد رابطه اش بامسعود مطمئن بودم دارد چیزی را ازمن پنهان میکند.هنوز هم رفتار سرد وبی اعتنای او نسبت به مسعود را درروز عروسی فراموش نکرده بودم.این بی اعتنایی به آن دلیلی نبود که او سعی داشت با آن قانعم کند.نوید به رختخواب اشاره کرد_توکه نمیخوای رو اون بخوابی؟ناشیانه داشت موضوع بحث را عوض میکرد.بازهم اوبود که میخواست خط ومشی ها را تعیین کند.از سرناامیدی پوزخند زدم_نگران نباش من عادت دارم._ببین اگه بخاطر منه،من رومبل میخوابم تواینجا بخواب...دوست ندارم رو زمین بخوابی.باز هم محبتش گل کرده بود ومیخواست نقش مرد خانواده را باتمام وجود ایفا کند.من هم باید فعلا کوتاه می آمدم وپرسیدن سوالهایم را به وقت دیگری موکول میکردم.ابرویی بالا انداختم وباشیطنت گفتم:خب منم دوست ندارم تو رو مبل بخوابینگاه نوید بین تخت وچهره خندان من سرگردان ماند_منظورت چیه؟...یعنی منم اینجا بخوابم؟!ازته دل خندیدم وگفتم:فکر می کنم باید به اینم کم کم عادت کنیم.البته امشب با حفظ حریم موقت...نظرت چیه؟نوید لبخند دلگرم کننده ای زد وگوشه تخت دراز کشید_باکمال میل بانوچراغ هارا که خاموش کردم.با احتیاط کنارش دراز کشیدم خوابم نمی آمد به سقف اتاق خیره شدم. بار دیگر حرفهای مان را مرور کردم.داشتم کم کم به نکات جالبی در رابطه مان میرسیدم.نوید با این ازدواج کنار آمده بود ونقش مرا به عنوان همسر در زندگیش پذیرفته بود ومن هنوز دراین مورد یک قدم از او عقب تر بودم.حتی از انداختن حلقه به دستم احساس بیزاری میکردم.واین خیلی بد بود.نوید نسبت به من تعصب داشت ومن هم طاقت دیدن رفتارسرد ونامهربان اورا نداشتم.تنها تفاهم بینمان شاید فقط قبول آتش بسی بود که برای حفظ این زندگی ضروری بود.
به سمتش چرخیدم.چشم های او بسته بود.وگوشه ی پتو را با احتیاط روی خودش انداخته بود.لبخند دلسوزانه ای روی لبم آمد.کمی خودم را جلو کشیم وپتو را بیشتر رویش انداختم.دوست نداشتم سرما بخورد.به ظاهر خواب بود.اماانگار جادوی نگاهش حتی از پشت پلک های بسته هم دوام داشت.آن دو چشم سبز مدتها بود که احساسم را زمینگیر کرده بودبا خودم گفتم(میترسم ازاینکه بخوای منو عاشقت کنی واونوقت یه روز ازم خیلی آسون بگذری...دوست ندارم توهم یه مجید دیگه بشی)تنها حسن حرفهای چندشب قبلمان این بود که دیگر از آن بحث وکشمکش های همیشگی خبری نبود.به نوعی آتش بس بینمان هنوز برقرار بود.الته رفتار نوید هیچ تغییری نداشت.مثل همیشه سرد،بی تفاوت ومغرور بود.نگاه دوباره ای به سر در مغازه انداختم(گالری عکس مسعود)سر به زیر وارد آنجا شدم.درهمان نگاه اول مسعود را دیدم که بی توجه به حضورم پشت کامپیوتر نشسته وبا دقت به صفحه مانیتور آن خیره بود.نوید آنجا نبود.با تک سرفه ای او را متوجه خودم کردم.با تک سرفه ای او را متوجه خودم کردم.سربلند کرد وبا شناختنم لبخند زد_ سلام شمایین؟!خیلی خوش اومدین_سلام ،حالتون خوبه؟خسته نباشید_ممنون،بفرمایین بشینین...واقعا جای خوشحالیه.عجب سعادتی داشتیم امروز.با دست به مبلی اشاره کرد که روکش چرمی سیاه داشت.درپاسخ آن همه تملق گویی تنها به لبخندی اکتفا کردم._ببخشید آقامسعود،نوید هست؟_بله داره ازمشتری عکس میگیره،شما بفرمایین الان میاد.با اکراه نشستم واینبار بادقت اطرافم را ازنظر گذراندم.گالری بزرگی به نظر می رسید.صدای مسعود نگاهم را به طرف انتهای سالن که تقریبا دور از چشم بود کشاند_خانوم جابری،لطف می کنی ازمهمونمون با یه فنجان چای پذیرایی کنی؟خانوم جوانی از جایش بلند شد وبه طرفمان آمد.در آن نگاه کوتاه کاملا بر اندازش کردم.لبخند محوی روی لب هایش بود.بادیدنم سلام کرد.ازجایم بلند شدم .مسعود بی مقدمه گفت:خانوم نویده،عکسشونو که دیدی؟_سلام خانوم از دیدنتون خوشوقتمبه نظر معاشرتی وخوش برخورد می آمد_منم همینطور_بفرمایین، الان میرسم خدمتونباکمی مکث نشستم.خانوم جابری به سمت دری رفت که درگوشه ی راست سالن قرار داشت.صدای پایی که ازپله ها به گوش می رسید.نگاهم را به آن سمت کشاند.مسعود کنارم نشست وبالبخند گفت:داره میادنوید همراه مرد مسنی از پله ها پایین آمد_عکستون یه ده دقیقه دیگه حاضره._باشه ممنون ،اتفاقا تو این فرصت کوتاه میتونم تاجایی برم وکاریو انجام بدم._پس لطف کنین اول فیشتونو بگیرین،شما آقای؟_سلیمانی هستم.فیش را به طرف اوگرفت وبا آن مرد دست داد.هنوز متوجه حضورم نشده بود.متفکر وسر به زیر به طرف میزکارش رفت.صدای خانوم جابری که باسینی چای وارد سالن شد او را به خو آورد_آقا نوید، خانومتون تشریف آوردن.نوید با تعجب برگشت وبادیدنم لبخند زد_سلام کی اومدی؟بلافاصله ازجایم بلند شدم_الان رسیدم،دلم میخواست محیطه کارتو از نزدیک ببینم.نویدپوزخندی زد وناامیدانه به چهارگوشه ی گالری نگاهی انداخت.برای او که خود را یک عکاس هنری می دانست کار کردن در اینجا چندان جالب نبود.خانوم جابری فنجان چای را جلویم گذاشت ورو به مسعود گفت:میشه بیای به ادیت نهایی این عکس نگاه کنی.مسعود از جایش بلند شد وبا عذرخواهی ترکمان کرد.کنجکاوانه پرسیدم_خانوم جابری با مسعود نسبتی داره؟_اگه منظورت نسبت فامیلیه،نه.چطورمگه؟!_آخه باتو رسمی وبا اون صمیمی برخورد میکنه.نوید شانه ای بالا انداخت ودرحالیکه به آنهانگاه میکرد گفت:نمی دونم چی بگم والله،توبزار به حساب اینکه مسعود باهمه اینطورصمیمیه.نگاهی به چهره خندان مسعود وخانوم جابری انداختم.نوید گفت:چاییتو بخور سرد نشهفنجان را ازروی میز برداشتم_فیلم وعکسامون آماده شد._مسعود داره روشون کار میکنه،فیلم که فعلا نه اما عکسا یکی دوتا بیشتر نمونده.روبه مسعود کرد وباصدای بلند گفت:مسعود این عکسا چی شد بلاخره؟سربلند کرد وگفت:داره تموم میشهوبه طرف میزش حرکت کرد،پشت کامپیوترش نشست_میشه بیای به این آخری یه نگاه بندازی؟نوید بلند شد وبه سمت او رفت.دلم میخواست زودتر عکس ها راببینم.با بی قراری درجایم جابه جا شدم..نوید پشت مسعود قرار گرفت وگفت:پس زمینه رو بیشتر تار کن._خوب شد؟نوید سکوت کرد،مسعودروبه من باخنده گفت:لاله خانوم،شما واقعا خوش عکسین.عکس العمل خاصی نشان ندادم.می دانستم نویدسر این مسائل حساس است_چی شد؟بلاخره منم میتونم یه نگاه بهشون بندازم؟مسعود از جایش بلند شد-حتما،بفرمایین.
با شرمندگی روی صندلی مسعود نشستم وآن دو در دوطرفم قرار گرفتند.معذب بودم.مسعود پوشه ی عکس هارا باز کرد.نمیتوانستم به خوبی روی آنها تمرکز کنم._تواین عکس تکی فوق العاده به نظر میرسین.حرفهای مسعود تحریک کننده وتنش زا بود ومن از شنیدنشان ناراحت بودم.نوید اخم کرده بود وعکس العملی نشان نمی داد.دوست نداشتم اینطوری خودش راعقب بکشد.اما مثل اینکه ایندفعه دیگر نوبت من بود یک قدم جلو بگذارم_اما من از اون عکس دونفری قبلی بیشتر خوشم اومدچیزی که گفتم ،معجزه کرد.لبهای نوید به خنده باز شد.وباهیجان گفت:اتفاقا منم از اون بیشتر خوشم اومد.سرخم کرد ونزدیک گوشم زمزمه کرد_البته تو،توی همشون فوق العاده ای.گونه ام از شدت شرم سرخ شد.این اولین باری بود که اوسعی داشت باجمله ای مرا مورد لطف ومحبتش قرار دهد.وبرای من آنقدر دوست داشتنی وهیجان انگیز بود که قلبم را تکان داد.احساس میکردم نیاز دارم از طرف نوید مورد تحسین قرار بگیرم.البته این را هم می دانستم که او فقط برای مقابله با مسعود صمیمیت به خرج میدهد ومن نباید زیادی دلم را با آن صابون بزنم.مسعود بی دلیل ترکمان کرد.با خودم گفتم(یک_یک مساوی...خدا بعدیشو به خیر بگذرونه)نوید ازجایش اصلا تکان نخورد.صورتش تقریبا به صورتم چسبیده بود_ببین نظرت در مورد این یکی چیه؟قلبم تند تند میزد ودستهایم گر گرفته بود.به سختی نفس میکشیدم.به خودم تشر زدم(خودتو جمع کن لاله،ظرفیت داشته باش)نوید زیرچشمی مرا می پایید.به آهستگی گفتم:قشنگه.عکسی از من بود که خود نوید آن را گرفته بود_بهتره بگی بی نظیره،اون راست میگه تو واقعا خوش عکسی.با بغض نفس گیری که گلویم را می فشرد بار دیگر به عکس خیره شدم.احساس میکردم همه ی حرفهایش از روی تظاهر هست.واین غرورم را خورد میکرد._بس کن نوید،اون که دیگه اینجا نیست تا حرفاتو بشنوه.نوید با دلخوری گفت:اون که نمیخواد بشنوه تویی لاله.صدای مسعود ما را به خود آورد_نوید نمی خوای کار آقای سلیمانی رو تموم کنی؟قطره ی اشکی ازگوشه ی چشمم چکید_من باید برم دیرم شده.نوید خود را کنار کشید ومن از جایم بلند شدم.اصلا نفهمیدم چطور با مسعود وخانوم جابری خداحافظی کردم.سوار تاکس شدم ومقصدم را به راننده گفتم.دلم گریه میخواست.سوالی مثل خوره به جانم افتاده بود(یعنی این منم که نمی خوام کدورتها وفاصله مون تموم شه؟)اشکم را بانوک انگشت اشاره ام پاک کردم.باورم نمی شد که تا این حد خودخواه باشم.نوید دلش میخواست مثل آدمهای عادی زندگی کند ومن حاضر نبودم تن به زندگی با مردی بدهم که عاشقش نیستم.خودم را که نمی توانستم گول بزنم،هنوز ته دلم نوعی دلگیری از این ازدواج نا خواسته بود.صدای تلفن باعث شد سریع تر کلید را داخل قفل بچرخانم و واردخانه شوم.به سرعت به طرف گوشی دویدم.شماره ناآشنا بود_سلام بفرماییدصدای گرم وانرژی بخش ریحانه لبخند به لبم آورد_سلام زن داداش،چطوری؟_ممنون خوبم،شما چطورین؟آقاسهیل وپارسا جون خوبن؟_همه سلام دارن.غرض ازمزاحمت،زنگ زدم واسه امشب دعوتتون کنم خونمون.یه مهمونی کوچیک دور همیه.شمایین ومامان اینا وسعید ونازنین،خانواده ی دایی رامین وخانواده ی عمو نعیم،نظرت چیه؟درخانه هنوز بازمانده ودسته کلیدم روی آن بود_عالیه،حالا به چه مناسبت؟_میخوام پاگشاتون کنم.مامان گفت بزارم واسه ماه رمضون که ثوابم داره اماگفتم پاگشابدون بزن وبکوب مزه نداره.ازطرفی اونقدر کم طاقتم که نمیتونم تا اون موقع صبرکنم.انشالله واسه ماه رمضونم یه افطاری درخدمتتون هستیم.در را به آهستگی بستم وشالم را ازسرم برداشتم_ای بابا،حسابی شرمنده مون کردی.به خدا من ونوید راضی نیستیم اینهمه به زحمت بیفتی._این حرفاچیه که میزنی لاله جون،تو ونوید اونقدر برام عزیزین که خدا می دونه.دسته کلیدم را روی میز گذاشتم ودکمه های مانتویم را یک دستی باز کردم_نظرلطفته عزیزم،باشه بانوید صحبت می کنم اگه خدا قسمت کرد خدمت می رسیم._قدمتون روی چشم،منتظرتون هستم.بعد از خداحافظی تماس راقطع کردم وبی حال روی کاناپه افتادم.از لحاظ روحی خسته بودم.کلاس هایم از فردا شروع می شد ومن آن هیجان همیشگی را در خود نمی دیدم.از اینکه گوش محرمی برای شنیدن درد ودل هایم نداشتم احساس تنهایی می کردم.با وجود اینکه رابطه ای صمیمی با لیلا وزهرا داشتم باز نمی توانستم راز دلم را به آنها بگویم.دوست نداشتم حالا که آنها به ظاهر خیالشان ازبابت من راحت بود.باگفتن حقیقت زندگیم آشفته شان کنم.به نغمه هم مطمئنن چیزی نمی گفتم،ازهمین الان میتوانستم قسم بخورم که او باطعنه بگوید(من که قبلا بهت همه چیو گفته بودم...نگفته بودم؟)نگاهم به لایه ی نازک خاکی که روی میز بود افتاد.تازه خانه را گردگیری کرده بودم اما هوای آلوده تهران انگار دست بردار نبود.درهر صورت مشغول شدن بهتر از یکجا نشستن وغصه خوردن بود.دستمالی برای گردگیری برداشتم وبه جان خانه افتادم.ساعتی بعد همه چیز ازتمیزی برق میزد وعطر ماکارونی اشتهابرانگیز بود.ظرف سالاد را روی میز گذاشتم وبه اتاق خوابمان رفتم تا موهای خیسم را سشوار بکشم.صدای در که آمد به خودم در آئینه برای آخرین بار نگاهی انداختم.آرایش ملایمی که به چهره داشتم جذابترم میکرد.لبخندی غیر ارادی روی لبهایم نشست.باخودم گفتم(اینبار دیگه میخوام حرفاتو بشنوم آقا نوید)از اتاق که بیرون آمدم نوید داشت کت جیر مشکیش را ازتن در می آورد_سلام،خسته نباشیبرگشت وبادیدنم سلامش را خورد.لبخند عشوه گرانه ای روی لبم آمد_ناهار آماده ست...میزو بچینم؟نوید تکانی به خود داد وگفت:آره،اگه میشه_پس تا دستاتو بشوری منم غذارو میکشم...اون کت رو هم بده برات آویزون کنم.کت را به دستم دادو با شگفتی سرتاپایم را برانداز کرد.مطمئنم باورش نمی شد همان یک جمله ای که گفته بود من را تا به این حد زیر ورو کند.خنده ام را به سختی کنترل کردم.واقعا دیدن چشم های از تعجب گرد شده ی او خنده دار بود.ناهار را در سکوت خوردیم.البته گهگداری من باگفتن چیزی این سکوت را می شکستم اما او هنوز از خود انعطافی نشان نمی داد.فقط چند بار سنگینی نگاه خیره اش را روی خودم احساس کردم.ته دلم گفتم(همیشه که همه چیز نمیتونه اونطور باشه که تو دوست داری لاله.زندگیه واقعی مث قصه هانیست.تو نمیتونی ازش انتظار داشته باشی واسه ت ادای یه عاشق بی قرارو بازی کنه.مرد زندگی تو چه خوب وچه بد همینه...پس ناامید نشو فقط اینو باور داشته باش که نوید میتونه مرد ایده آل زندگیت باشه،اگه نوع نگاهتو بهش عوض کنی)
فصل ششمسینی چای را روی میز گذاشتم ،نوید درحالیکه با دوربین عکاسی اش ور می رفت زیر لب تشکر کرد.با کنجکاوی نگاهش کردم._داری چه کار میکنی؟_سرعت دیافراگمش خیلی پایینه.میخوام تنظیمش کنم.البته این نوع دوربین ها خودشون به صورت خودکار این کارو انجام میدن.اما چون واسه انداختن چندتا عکس هنری لازمش دارم.مجبورم به صورت دستی اینکارو انجام بدم.دوربین را به طرفم گرفت.خندیدم وگفتم:چی کار میکنی؟_میخوام یه عکس هنری بندازم.ابرویی بالا انداختم وبا شیطنت نگاهش کردم_اما سوژه ت هنری نیستاااا،گفته باشم.جوابم را همان لحظه نداد.بعد از گرفتن عکس دوربین راپایین آورد_امروز خیلی خوشگل شدی_خوشگل بودمخنده ریزی کرد وگفت:ای روتو برم،به عمرم بشری با اینهمه اعتماد به نفس ندیدم.با شوخی لب ورچیدم وپشت چشم نازک کردم_برمنکرش لعنتدستم را گرفت وفشرد_نمیخوای بگی آفتاب از کدوم طرف در اومده؟...صبح که تو یه حال وهوای دیگه بودی.کمی این پا واون پا کردم ونگاه تخس وشیطانم را به چشم هایش دوختم_ببین یه وقت خیال نکنی حق با تو بودااا...راستش وقتی گفتی این منم که نمیخوام حرفاتو بشنوم،یجورایی دچار عذاب وجدان شدم.واسه همین...نتوانستم جمله ام را کامل کنم.نوید صورتش را به صورتم نزدیک کرد.نفس های گرمش گونه ام را نوازش میکرد.به لب هایم خیره شد وآرام زمزمه کرد_پس میخوای حرفامو بشنوی درسته؟باخودم گفتم(وای اوضاع داره خطری میشه،به منم که اعتباری نیست.حالا چیکار کنم؟...ای توروحت لاله، آخه الان تو این موقعیت هم جای خلق صحنه ی عاشقانه ورمانتیکه؟)یاد تماس ریحانه افتادم وسریع خودم را کنار کشیدم._آره،اما قبلش یه چیزی باید بگمنوید با ناامیدی عقب کشید_چیزی شده؟_راستش ریحانه امروز قبل از ظهر تماس گرفت ومارو واسه امشب خونه ش دعوت کرد.یه مهمونیه تقریبا رسمی واسه پاگشامونه.ناخودآگاه اخم کرد وگفت:پاگشا واسه چی؟بدم میاد از این تشریفات دست وپاگیر...تو که قبول نکردی؟_وامگه میشه قبول نکنم.اون بنده خدا بخاطر ما اینهمه زحمت کشیده وبادلخوشی زنگ زده دعوتمون کرده.اونوقت یه کاره دعوتشو رد کنم وبگم نمیایم؟!_ببین لاله،خودتم خوب می دونی که من رابطه م با خانواده م چندان جالب نیست.دوست ندارم خودم واونارو با بودنم اونجا معذب کنم.پس زنگ بزن و ...حرفش را قطع کردم وخیلی جدی گفتم:من این کارو نمیکنم،تو هم امشب باید بیای.نوید مغرورانه ابرویی بالا انداخت وخیلی جدی گفت:بایدی در کار نیست،من زیر بار حرف زور نمیرم._باشه،پس منم قول نمیدم حرفاتو بشنوم.با تحقیر نگاهم کرد_تو داری منو تهدید میکنی؟با آرامشی که از من بعید بود نگاه بی تفاوتی به او انداختم وگفتم:نه تهدیدی در کار نیست.فقط خواستم بهت یادآوری کنم ازدواج یه رابطه ی دونفره ست.پس تنها تو نیستی که باید خواسته هاش درنظر گرفته شه.منم به عنوان شریک زندگیت حق دارم دنبال خواسته هام باشم.حرفم کاملا منطقی بود واو خوب می دانست که تند رفته است.دستم را دوباره گرفت واز در آشتی وارد شد_منم نمیخوام این حقو زیر پابزارم.امابودن تو اون مهمونی آزارم میده...تودوست داری من اذیت شم؟دستش را به طرف خودم کشیدم وصادقانه در چشم هایش خیره شدم_هرگز،اما نوید یادت رفته؟یکی از دلایل ازدواجت با من بودن دوباره کنار خونواده ت بود.خونواده ای که دیگه حالا خونواده ی منم هست ودوست دارم باهاشون در ارتباط باشم...می دونم برات سخته،اما نشد نداره.باید امتحانش کنی.مطمئنم بهتر از اون چیزیه که تصورشو میکنی.نوید حرفی نزد،سر به زیر انداخت وبه فکر رفت.نگاهم به سینی چای افتاد_ای وای اینام که سرد شدن...ببرم عوضشون کنم.ازجایم بلند شدم،نوید هم بلند شد.هنوز دلخور بود_من نمی خورم...میخوام برم بیرونبا احتیاط پرسیدم_واسه مهمونی حاضر بشم؟نگاه کوتاهی به من انداخت وگفت:ساعت هفت میام دنبالت.لبخند امیدوارانه ای زدم وزیر لب تشکر کردم.این اولین قدم برای تغییر او بود.ته دلم مطمئن بودم این نویدی که رفتارش باعث دلخوری وناراحتیم می شود همان نوید واقعی نیست.باید کمکش می کردم.داشتم به مژه هایم ریمل میزدم که در باز شد.نگاهی به ساعت انداختم،هنوزیک ربع به هفت مانده بود_سلام آماده ای؟درچارچوب در ایستاد وبا نگاهی سرد ومغرور سر تاپایم را برانداز کرد.با بی تفاوتی سر برگرداندم وبه کارم مشغول شدم.مدتها بود که این نوع نگاهش اذیتم نمیکرد_سلام،چیز زیادی نمونده تموم شه.تو نمیخوای لباستو عوض کنی؟با کمی مکث گفت:چرا...همین الان عوض میکنم.کمد لباس هایش را باز کرد وزیر چشمی به لباسی که تنم بود نگاه انداخت.پیراهن آبی لاجوردی به تن داشتم که زیر سینه وروی کمر آن برش های فوق العاده ای خورده بود.بلندیش تقریبا تا زیر زانو بود وخیلی راحت به تن می نشست.آستین سه ربع آن کمی لباس را پوشیده تر می کرد.برای آنکه ساق پایم زیاد به چشم نیاید جوراب نازکی پوشیدمبه موهای تاب دار نافرمانم اتو کشیده بودم.کمی تاب هایش ازهم باز شده بود ومرتب به نظر می رسید.آنهارا به حالت دم اسبی بالای سرم بستم.چشم هایم با آن سایه ی آبی تند حالت فریبنده وشیطانی داشت.لبخند محوی روی لب هایم نشست._من آماده امبرگشتم وبه او خیره شدم.باآن شلوار جین مشکی وبلوز آستین کوتاه آبی تیره، فوق العاده به نظر می رسید.دلم از دیدنش در آن لباس لرزید.ناگزیر لبخند محوی زدم وگفتم:الان مانتومو می پوشم.باهم از خانه بیرون آمدیم.در واحد روبرویی هم بازشد و زن وشوهرجوانی از آن خارج شدند.نگاه گذرایی به هم انداختیم وسلام واحوالپرسی مختصری کردیم.آن دو به طرز خنده آوری نا هماهنگ بودند.زن جوان چاق وکوتاه ومرد فوق العاده بلند قد ولاغر بود.ازکنارمان که گذشتند نگاهی به نوید انداختم.در چشم هایش برق عجیبی بود.ما واقعا همه جوره به هم می آمدیم.وارد پارکینگ شدیم و او در ماشین راباز کرد.قبل از سوار شدن بی مقدمه گفت:لاله من بهت یه عذرخواهی بدهکارمدستم روی دستگیره ماشین ماند_بابته؟!_فکر میکنم این چند مدت رفتارم خودخواهانه بود وخیلی اذیتت کردم.در را باز کردم وباخنده گفتم:نه به اندازه ی من،در ضمن الان زمان مناسبی واسه اعتراف کردن نیست.بهتره سوارشی.