انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

دختر شمالی


زن

 

با کتابی که در دست داشت،از اتاق بیرون آمد.عینکی که روی چشم هایش بود جذاب وخواستنی اش می کرد.لبخند نا خواسته روی لبم آمد.به خودم تشر زدم(ببند اون نیشتو لاله،بازم که فیوز ظرفیتت پرید دختره ی چش سفید)
نوید سرتکان داد وبا خنده گفت:چیزی شده؟چرا می خندی؟
خودم را به آن راه زدم وبه جای خالی کنارم اشاره کردم
_بیا اینجا بشین،یه چیزای جالبی واسه دیدن دارم.
کنارم نشست ودستش را روی شانه ام گذاشت.ناخود آگاه به طرفش کشیده شدم.عطر تن ونفس هایش داشت مرا ازخود بی خود میکرد.سرم را تکان دادم تا این افکار منحرف کننده از ذهنم بیرون بروند.
_چرا سرتو تکون میدی؟دختر مگه تیک داری؟
باشیطنت گفتم:آره تازه چی خیال کردی چشامم لوچه...ببین ایناهاش
چشم هایم را برایش کج کردم.
نوید خندید و به شوخی گفت:مث اینکه سرم کلاه رفته... خوب خودتو بهم قالب کردی ها.
از سر تاسف،سرتکان دادم
_به به تازه فهمیدی؟من رو آی کیوت بیشتر از اینا حساب میکردم.نا امیدم کردی.
با خنده چشم هایش را ریزکرد
_منو ازسر درس وکتابام کشوندی اینجا که بی عقلیمو به رخم بکشی؟...اینو که خودمم میدونستم. من اگه عاقل بودم تو رو نمیگرفتم.
مشت آرامی به پهلویش کوبیدم
_باشه آقا نوید دارم برات.
مرا بیشتر به طرف خودش کشید ودر گوشم زمزمه کرد
_برای عاشقی کردن عاقل بودن به کارم نمی یاد.آدم باید واسه عشق دیوونگی کنه.
خودم را بیشتر به او فشردم.تپش قلبم از لحن عاشقانه وپر ازنیاز او بیشتر شد.نگاه نوید به عکس های روی میز افتاد
_اینا چیه؟
تازه یادم آمد برای چه اورا صدا زدم.مثل آدمهایی که از رؤیای شیرینی بیدار میشوند به خودم تکانی دادم ،خم شدم وچند تا از آنها را برداشتم.
_عکسای بچه گیته.مامان می گفت اونموقع ها خیلی خوشگل بودی.
نوید بدون آنکه نگاهی به آنها بیندازد برگشت وبه چشم های مشتاقم خیره شد
_یعنی الان خوشگل نیستم؟
ابرویی بالا انداختم وبا خنده گفتم:چه خودشم تحویل میگیره ،معلومه که نه...الآن فقط قابل تحملی.
چشم هایش را برایم درشت کرد ولب ورچید
_دست شما درد نکنه حالا دیگه قابل تحمل؟
دلم میخواست تمام صورتش را غرق بوسه کنم.چهره اش آنقدر بامزه شده بود که نمی توانستم خودم را کنترل کنم.
سرم را تکان دادم وگفتم:خب اگه اغراق نباشه یکم بهتر از قابل تحمل
_خیلی بی چشم ورویی لاله.
خندیدم وعکس ها را جلوی چشمانش گرفتم
_آخه خودت یه نگاه بنداز بعد قضاوت کن...اون نوید کجا واین تویی که جلوم نشستی کجا.خداییش تو بچه گی هات قشنگ بودی
نویدبه عکس ها نگاهی انداخت و پوزخندی زد .با تاسف سرتکان داد
_کاش کودکیم هم مث قیافه م قشنگ بود
دستم را روی سینه اش گذاشتم
_هنوزم نمی خوای درموردش چیزی بگی؟
چهره اش در هم رفت.عینکش را برداشت وبا دوانگشت شست واشاره ی دست راست چشم هایش را مالید
_حرف زدن درباره ش بی فایده ست.بی خیال شو لاله.
نگران نگاهش کردم
_نمی تونم نوید...ماباید درموردش حرف بزنیم،باورکن خیلی مهمه...
عصبی عینکش را روی میز پرت کرد
_چه چیز گذشته ی مزخرف من مهمه؟...ما همین الآنشم خیلی پیشرفت داشتیم.من بهتر وبیشتر از گذشته می تونم با خانواده م رابطه برقرار کنم.این برا من کافیه...دست تو هم درد نکنه.واقعا مدیونتم.
_اما من نمی خوام مدیونم باشی،فقط به من اعتماد کن...بهم بگو چیه این گذشته ی به قول تو لعنتی آزارت می ده.نوید من می خوام کمکت کنم.
از جایش بلند شد وصدایش را کمی بالا برد
_همه چیزش آزارم می ده.دلم نمی خواد در موردش حرف بزنم.اصلا گفتنش چه فایده داره وقتی قرار نیست گذشته عوض بشه...توهم تمومش کن لاله.خسته شدم از بس تو این مدت در این مورد باهات یکه به دو کردم.
من هم بلند شدم وبا تندی گفتم:نمی تونم تمومش کنم وقتی می دونم تو مشکل داری.
مثل اینکه زیادی تند رفته بودم.بازهم نتوانستم جلوی این زبان وامانده را بگیرم.با صدای خش دار وبغض کرده ای سرم داد زد
_آره من مشکل دارم.تو هم اینو از اول میدونستی .خودت قبول کردی باهاش کنار بیای.
دستهایم را روی سینه قلاب کردم وطلبکارانه گفتم:یادم نمی یاد قول داده باشم با چیزی کنار بیام.
نوید با تحقیر نگاهم کرد وابرویی بالا انداخت
_آهان،حالا یادم اومد اونی که قرار بود کنار بیاد تو نبودی من بودم.چون خانوم خانوما ازسر لج ولجبازی با ،بابا جونشون مجبور شدن تن به ازدواج بدن.
با حرص نفسم رابیرون دادم ودستهایم را مشت کردم.
-می دونستم بلاخره یه روز اینو به روم میاری وسرم منت می زاری.دستت درد نکنه
پوزخندی زد ومغرورانه نگاهم کرد
_خواهش می کنم،اصلا قابل شما رو نداره.
سرم را با تاسف تکان دادم
_دقیقا به خاطر همین برخوردهای مغرورانه وحرفهای مغرضانه ت هست که می گم باید مشکلت حل شه.
دستش را روی سرش گذاشت واز من رو برگرداند.بی رمق روی مبل افتادم.دستهایم به شدت می لرزید.احتمال می دادم فشارم افتاده باشد.
نوید دوباره برگشت تا چیزی بگوید اما با دیدن حال من وتردیدی که رهایش نمیکرد منصرف شد.چند قدم عقب،عقب رفت.نزدیک اتاق خواب که رسید برگشت و در یک چشم به هم زدن با کاپشنی که در حال پوشیدنش بود ازآن بیرون آمد.از خانه بیرون زد ودر را محکم به هم کوبید.
از کنار پنجره دور شدم.نگاهی به ساعت انداختم.چهار ونیم بود.دستهایم را از روی ناچاری در هم گره زدم.هوا سرد بود.با نگرانی روی مبل نشستم وبه عکس ها خیره شدم.
ساعت ده شب بود که به خانه آمد.به نظر هنوز ازدستم شاکی بود،من هم بودم.لااقل یک عذرخواهی کوچک را حق خودم می دانستم.اما اوبی توجه به من یک راست به اتاق خواب رفت.لباس هایش را عوض کرد ویک دوش ده دقیقه ای گرفت.بعد هم روی تخت دراز کشید وخود را به خواب زد.
در واقع با این کار راه هرگونه مصالحه وآشتی را بست.مثل اینکه قرار نبود به همین زودی اولین دعوا وقهر ما با آشتی ختم به خیر شود.ازدستش دلگیر بودم.او نمی خواست برای بهبود این وضعیت قدمی بردارد.همین که از نظر او همه چیز خوب بود کافی به نظر می رسید.
گاهی به سرم می زد بی خیال شوم.اصلا به من چه که نوید هنوز با مشکلش دست وپنجه نرم می کند.همین که زندگیم آرام وبدون حاشیه می گذشت از نظر من عالی بود.من که همه جوره با اخلاق خاص او کنار آمده بودم.برایم چه فرقی میکرد او با این مشکل کنار بیاید یا نه.
     
  
زن

 

با کلافه گی صورتم را پشت دستهایم پنهان کردم.سرم به شدت درد میکرد.احساس یأس ودر ماندگی حتی لحظه ای رهایم نمی کرد.مشکل اینجا بود که من نمی توانستم بی خیال شوم.
ازجایم بلند شدم وپشت پنجره روبه سیاهی شب ایستادم.برف ساعتی می شد که نمی بارید. شیشه ی بخار گرفته از نفس هایم،دیدم را تار کرد.با نوک انگشت آن را پا کردم.نیش اشک در چشمانم نشست
در دل گفتم(کاش اینقدر دوست نداشتم نوید)
تاصبح در نشیمن نشستم وبه زندگیمان فکر کردم.مسلماً من برای این،اینجا نبودم که همه چیز را خراب کنم.آمده بودم که بسازم.به او قول داده بودم کمکش کنم.پس کمکش میکردم.اسم او در شناسنامه ام یا امضای مان پای عقدنامه نبود که من را برای کمک به او متعهد میکرد.میخواستم کمکش کنم چون طاقت نداشتم اذیت شدنش را ببینم.
هوا کاملاًروشن شده بود که پلک هایم روی هم افتاد.باصدای بلند در، از خواب پریدم.نوید بود که باحرص در را به هم کوبید و رفت.سر دردم هنوز خوب نشده بود.با سرگیجه از جایم بلند شدم وبه اتاق خواب رفتم
مدام با خودم غرغر میکردم(حالا قهر کردی که کردی به جهنم...اینجا خوابیدنت دیگه چی بود.)
با بی حالی روی تخت افتادم.چشم که باز کردم ساعت دوازده ونیم بود.با وحشت در جایم نشستم.حالا باید برای ناهار چی درست میکردم؟
یاد غذای ظهر دیروز افتادم.نوید که ناهار نخورده از خانه بیرون زد.من هم آنقدر دمق بودم که اشتهایی برای خوردن نداشتم.به آشپزخانه رفتم.
میز صبحانه هنوز جمع نشده بود وفنجان چای نوید نشسته داخل سینک قرار داشت.لبخند کمرنگی روی لبم آمد.خدارا شکر حداقل صبحانه خورده بود.
خودم هم صبحانه ی مختصری خوردم وسریع برنج را دم کردم.از نوید هنوز خبری نبود.مردد بودم خورشت را گرم کنم یانه.
برای ناهار هم نیامد.در غیابش با بغض دستی به سر وروی خانه کشیدم وکمی هم به خودم رسیدم.
ساعت پنج ونیم به خانه آمد.داشتم برای شام مواد کتلت را آماده میکردم.
وارد آشپزخانه شد وبا لحنی دلخور گفت:شامم رو زودتر آماده کن آخه امشب جایی دعوت دارم واونجام کمی دیر شام می دن.
دندان قروچه ای کردم وزیر لب گفتم:امر دیگه ای باشه؟
نگاه ترسناکی به من انداخت که نزدیک بود خودم را خیس کنم.
_درضمن اون بلوز سفیدمو اتو کن، واسه امشب لازم دارم .دلم میخواد همه جوره برازنده باشم
نیش خندی که روی لبهایش بود از دیدم پنهان نماند.بی اعتنا به چهره ی عصبانی و تندخوی من رو برگرداند و از آشپز خانه بیرون رفت
با خودم گفتم (یه برازندگی نشونت بدم آقا نوید اون سرش ناپیدا)
به سرعت مشغول کار شدم. نباید میگذاشتم او از نقشه ام بویی ببرد.پشت سرش وارد اتاق خواب شدم. بلوزش را روی تخت انداخته بود.خم شدم تا آن را بردارم
_خوب اتوش کن فهمیدی؟
میخواست حرصم را در بیاورد اما من که راه انتقامم را پیدا کرده بودم در مقابل حرفهای تندش جبهه نگرفتم.
داخل کمدش دنبال چیزی می گشت و در آن حال برای خودش زیر لب آواز می خواند.
(امشب چه شبیست شب مراد است امشب
این خانه پر از شمع و چراغ است امشب....)
لباسش را اتو کردم و بلافاصله به آشپزخانه رفتم
او در حمام بود و من می توانستم با خیال راحت نقشه ام را عملی کنم.
قفسه ی داروها را باز کردم و با لبخندی شیطانی یک برگ سوربیتول را از لابه لای داروها پیدا کرده و برداشتم.
عطر اشتها آور کتلت در فضای خانه پیچیده بود که او در اتاق را باز کرد و از آن خارج شد.حسابی به خودش رسیده بود و آنقدر جذاب و خوش قیافه به نظرم آمد که متاسفانه نمیتوانستم از اوچشم بردارم.
طلبکارانه نگاهم کرد.در چشمهایش چیزی جز تحقیر نبود.
صدای تلفن همراهش حواسم راپرت کرد.
_سلام عزیزم چطوری؟...آخی خب منم دلم برات تنگ شده
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت
-باشه گلم نگران نباش سر ساعت اونجام...منم میبوسمت عزیزم
پوزخندی زدو گوش را درون جیبش قرار داد با آن کت و شلوار ذغالی شبیه داماد ها شده بود.
ترس نا شناخته ای دلم را لرزاند
_وای چقدر گرسنمه، دلم میخواد یه گاو رو درسته قورت بدم
ظرف کتلت را روی میز گذاشتم.سبزی خوردن تازه و دوغ حسابی اشتهایش را تحریک کرد
مرتب با خودم حساب میکردم که آیا آن مقدار دارو کافی بوده یا نه.
خنده ام را به سختی کنترل کردم و چهره ای ناراحت و عصبی به خود گرفتم
نوید با ولع و اشتها تمام کتلت ها را خورد.از جایش که بلند شد دستش را روی شکمش قرار داد.
چهره اش در هم کشیده شده بود و از درد به خودش میپیچید.
با طعنه گفتم: بدو بدو که به موقع سر قرارت حاضر بشی نزار خیال کنه قالش گذاشتی آخه طفلی دلش برات تنگ شده.
به سرعت از آشپزخانه بیرون رفت و شروع به دویدن کرد اما نه به طرف در خانه بلکه به سمت دستشویی...
حال پریشانش را که می دیدم کمی دلم خنک می شد.او این دوروز حسابی اذیتم کرده بود.پس حقش بود (من هم به جای خود خیلی بدجنس بودم ها)
حساب دستشویی رفتنش از دستم خارج شده بود.با بی حالی در را باز کرد و به دستگیره آن آویزان شد.با دیدن چهره خندان من سر تکان داد و بی رمق گفت:چی توش ریخته بودی لاله؟
قیافه ی معصومانه ای به خود گرفتم و با ناراحتی لب ورچیدم.
-هیچی، باور کن
دستش را بالا آورد و انگشت تهدیدش را به سمتم گرفت
_فقط خدا باید به دادت برسه،بزار از اینجا...
یک لحظه به خود پیچید و دوباره در را بست
دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.ده دقیقه ای آن تو بود
در را باز کرد و تلو تلو خوران بیرون آمد.صدای تلفن همراهش یک لحظه هم قطع نمی شد.بی حال روی زمین افتاد.مثل اینکه زیاده روی کرده بودم.اصلا حالش خوب نبود
باترس جلویش زانو زدم.سنگین بود، نمی توانستم تکانش دهم.صدای تلفن خانه مرا از جایم بلند کرد
_الو سلام لاله خانوم،مسعودم.نوید خونه ست؟
نگاه گذرایی به چهره ی بیمار او انداختم وگفتم:بله
لحن صدایش عصبی ودلخور بود
_پس چرا به اون گوشت کوبش جواب نمی ده؟ناسلامتی باهام قرار داشت.قرار بود از یه مجلس عروسی فیلمبرداری کنیم.
از روی شرمندگی لبم را گاز گرفتم
_راستش نوید اصلا حالش خوب نیست.توروخدا بیاین اینجا.من دست تنها نمی دونم چیکار کنم.بی حال روی زمین افتاده.
_آخه اینجوری که...باشه به محض اینکه یکی رو پیدا وبا خانوم جابری راهی کردم .میام اونجا
تماس قطع شد ومن با عذاب وجدان بالای سر نوید نشستم
_نوید...نوید...تورو خدا چشماتو باز کن.آخه این چه خالی بود که بستی...باور کن نمی خواستم همچین بلایی سرت بیاد.فکر نمی کردم اونقدر گرسنه باشی که بخوای همه شو بخوری.
نوید تنها ناله ی خفیفی کرد ودوباره ساکت شد.مثل سگ پشیمان بودم.حالا اگر بلایی سرش می آمد من چه جوابی داشتم که به پدر ومادرش بدهم
     
  
زن

 
فصل هشتم
نیم ساعت دیگر را هم با دلهره گذراندم.زنگ در مرا از جا پراند.مسعود با یک دکتر جوان وارد شد.
باکمک آن دو نوید را روی تخت خواباندیم.دکتر شروع به معاینه کرد
_چیز خاصی خورده؟
_یکم کتلت سرخ کرده بودم.اونو خورد و به این روز افتاد.
مسعود با تردید پرسید
_مطمئنی؟!
دکتر خیلی جدی گفت:ایشون بیشتر آب بدنشو از دست داده.
سر به زیر انداختم وبا ناراحتی گفتم:یه برگ قرص ملین هم چاشنی کتلتش بود.
چشم های مسعود با تعجب گرد شد ودکتر با ناباوری سرتکان داد.اشک مهمان چشمانم شد.حالا بهتر درک میکردم که کارم واقعا بچه گانه واحمقانه بود.حس انتقام وعصبانیت چند دقیقه ایم خیلی جدی کار دستم داده بود
_باور کنید نمی خواستم اینجوری بشه.فکر نمی کردم همه ی کتلت هارو بخوره.
مسعود گفت:آخه واسه چی اینکارو کردی؟!
_نمی خواستم سر قرارش حاضر شه.وقتی اومد خونه،همچین به خودش می رسید که آدم خیال می کرد با یه دختر قرار داره.
_پس بگو اون قربون صدقه های پشت گوشیش واسه چی بود.می خواست حرص تو رو در بیاره اما واسه چی؟
با پشت دست اشک هایم را پاک کردم
_تقریبا دو روزه که با هم قهریم.
دکتر نسخه ای نوشت وبه دست مسعود داد
_لطف کن اینارو هرچه سریعتر تهیه کن وبرام بیار.
مسعود به دنبال تهیه ی دارو رفت.دکتر خیلی جدی گفت:خوشبختانه حال همسرتون چندان وخیم نیست.اما اگه مسعود از دوستان خودم نبود وقصد شما هم از ریختن دارو تو غذای همسرتون چیز دیگه ای بود .من مجبور می شدم حتما گزارش بدم.
سرم را با شرمندگی تکان دادم
_متوجه ام چی میگین.اما باور کنین یه خشم زودگذر که از قضا شوخی ومزاح هم چاشنیش بود منو مجبور به این کار کرد.که طبق معمول مثل اینکه زیاده روی کردم.
نوید برای لحظه ای چشم باز کرد ونگاه غریبانه ای به دکتر انداخت.دکتر با دیدن او خندید ودر گوشش آرام زمزمه کرد
_آخه بنده ی خدا راه بهتری واسه لجبازی سراغ نداشتی؟مگه از جونت سیر شدی که دست روی حساس ترین مشغله ی فکری خانوما می زاری؟
نوید ناله ای کرد ودوباره چشم هایش را بست وبه خواب رفت.مسعود خیلی زود برگشت ودکتر برای نوید سرم وصل کرد
_یه یک ساعتی طول میکشه تموم شه.باید مرتب مایعات مصرف کنه.
مسعود دکتر را بدرقه کرد.به اتاق خواب برگشتم وکنار تخت نشستم.احساس پشیمانی حتی یک لحظه هم رهایم نمی کرد.دستی به روی موهای کوتاهش کشیدم.وبوسه ی نرمی روی گونه اش گذاشتم.در گوشش به آرامی زمزمه کردم
_نوید جان منو ببخش
ابروهایش تکان خفیفی خورد.اما چشم باز نکرد.دکتر برایش دو روز استراحت مطلق تجویز کرده بود.
صدای مسعود من را از اتاق بیرون کشید
_لاله خانوم یه لحظه تشریف بیارین.
دست به سینه جلوی در آشپز خانه ایستاده بود.
_می تونم کمی وقتتون رو بگیرم؟
_خواهش میکنم.بفرمایین
مسعود به دنبالم آمد وروبرویم نشست.در اتاق خواب نیمه باز بود.از همان جا نگاه گذرایی به نوید انداختم .ظاهرا در خواب بود.
بی مقدمه گفتم:مثل همیشه تند رفتم.اما حقش بود.
_چرا؟!
نگاه گذرایی به چهره ی پرسشگرش انداختم.
_چی چرا؟...اینکه تند رفتم؟یا اینکه حقش بود؟
_هیچ کدوم...چرا باید نوید برای آزار دادن شما نشون بده که پای یه زن در میونه؟
با بی تفاوتی شانه بالا انداختم.
_چه می دونم؟لابد میخواست حسابی ازم زهر چشم بگیره.وسط دعوا هم که حلوا پخش نمی کنن.
_من اینطور فکر نمی کنم.شاید واقعا پای یه زن...
خیلی تلاش کردم جلوی خنده ام را بگیرم.اما بی فایده بود.مسعود با شگفتی نگاهم می کرد.
_کجای حرفم خنده دار بود؟!
_اینکه واقعا پای یه زن در میونه...مگه نمیگین نوید به شما زنگ زد.خب اگه زنی این وسط وجود داشت.چراباید به شما زنگ می زد؟مگه اینکه استغفرالله شما...
حرفم را باخنده خوردم.مسعود اخم کرد وبا دلخوری روبرگرداند
_دست شما درد نکنه،یه چادر چاقچورم بیارین سرم کنین که حسابی از خجالتتون در بیام.
_معذرت میخوام .اما خب خودتون این حرفو تو دهن من گذاشتین.
مسعود چیزی نگفت.برای آنکه جورا عوض کنم گفتم:حالا عروسی امشبو چی کار کردین؟
     
  
زن

 

_خانوم جابری رو بایکی از دوستام فرستادم.بابک از رفیقهای دوره ی دانشجویی من ونویده.
ازجایم بلند شدم
_خب خداروشکر
مسعود مسیر رفتنم را دنبال کرد
_کجا؟
_میرم چایی بریزم بیارم.

چای را که تعارف کردم .مسعود بی مقدمه گفت:یاد حرفای نیمه تموممون افتادم.
باتعجب پرسیدم
_کدوم حرفا؟!
_ازدواج اجباری ودونستن وضعیت عجیب وغریب نوید.
_خب من اسمشو عجیب وغریب نمی زارم.در واقع اون یه جورایی آدم خاصیه...
میان حرفم دوید وگفت:که هرکسی نمی تونه باهاش کنار بیاد
_اگه هرکی مثل شما اینقدر زود قضاوت کنه وتند بره معلومه که نمی تونه کنار بیاد.
مسعود به پیشانیش زد
_آخ بازم فراموش کردم زود قضاوت نکنم.یا به قول شما اصلا قضاوت نکنم.
سر تکان دادم وبا خنده گفتم:نمیشه ازتون شاکی بود.همه ی ما آدما گاهی اوقات پیش بینی وقضاوت اشتباه داریم.یکیش خود من...فکر میکردم زندگیم با نوید دووم چندانی نداره،که خوشبختانه همه چیز برخلاف تصورم پیش رفت.
_پس این دعوا وقهر دوروزه چی؟
نمی توانستم،شاید هم نمی خواستم کنجکاوی های مسعود را پای فضولی ودخالتش در زندگیمان بنویسم.به همین دلیل واکنش خاصی نشان ندادم.
خیلی عادی گفتم:دعوا نمک زندگیه
مسعود سر تکان داد وفنجان چایش را برداشت
_پس باهاش خوشبختی
_تا خوشبختی رو بشه تو چی دید.
_شما تو چی می بینین؟
جرعه ای از چایم را نوشیدم
_اینکه می تونم رو نوید همه جوره حساب کنم...اینکه اون همه ی تلاشش واسه رفاه وآسایش منه،به نظرتون این خوشبختی نیست؟
_پس این ازدواج اجباری اونقدر ها هم بد نبوده
انتظار داشتم حرفم را تایید کند.خیلی جدی گفتم:قرار نبود بد باشه،ما دوتا آدم بالغ وعاقلیم.زندگی مشترک هم بچه بازی نیست که بخوایم به خاطر نوع انتخابمون همه چی رو زیر پا بزاریم.وقتی همدیگه رو بپذیریم وقبول داشته باشیم.جایی واسه اینجور حاشیه ها نمی مونه.
مسعود ابرویی بالا انداخت وبا طعنه گفت:پس خیلی قبولش دارین
_بهش اعتماد دارم
_حتی باوجود گذشته ای که داشته؟
با کمی مکث پرسیدم
_دونستن گذشته ش میتونه اعتماد منو بهش از بین ببره؟
مسعود حرفی نزد.فنجانم را روی میز گذاشتم وگفتم:نوید دوره ی کودکی خوبی نداشته.خیلی خوب می شه درک کرد بعضی رفتارای نادرست امروزش مربوط به کودکیشه.اما اینکه باعث بشه اعتمادمو بهش از دست بدم غیر ممکنه.شاید شما...
مسعود حرفم را قطع کرد
_منظورم کودکیش نبود...اون قبل از ازدواج با شما قرار بود با یکی دیگه ازدواج کنه.
لبخند محوی زدم وسر تکان دادم
_من همه چیو می دونم.نوید بهم گفته بود.
چشم های مسعود از تعجب گرد شد
_یعنی بهتون گفته اون دختر کیه؟!
_مگه فرقی هم می کنه؟...نکنه شما اون دخترو می شناسین؟
مسعود عجولانه نگاهی به ساعتش انداخت واز جایش بلند شد
_من دیگه باید برم.مادربزرگم ومریم تنهان.
مات نگاهش کردم.زیرلبم آمد بپرسم (اون دختر کیه؟)اما انگار مسعود نمی خواست با چنین پرسشی روبرو شود.
به طرف در رفت.من هم دنبالش رفتم
_فردا یه سری بهش میزنم.فعلا خدا حافظ
زیر لب زمزمه کردم
_ممنون زحمت کشیدین.
او که رفت.به اتاق خواب برگشتم وکنار نوید نشستم.حرفهای دوپهلو وسوالات شک برانگیز مسعود حسابی ذهنم را بهم ریخته بود.چه چیزی بین او ونوید وجود داشت که باعث می شد اینهمه با هم بد باشند؟ و باز چه چیزی باعث میشد در کنار هم بمانند و در ظاهر با هم خوب باشند؟یاد حرف نوید افتادم (مسعود شریک خوبیه اما رفیق خوبی نیست)
نگاهم را به چهره ی معصوم او در خواب، دوختم وبا خودم گفتم(نمی تونم بهت شک کنم.هرچی که پیش بیاد بازم دوستت دارم حتی اگه تو یه مجید دیگه بشی.)
تمام طول شب را در کنارش بیدار ماندم.عذاب وجدان نگذاشت حتی لحظه ای چشم روی هم بگذارم.اما وقتی صبح با چهره ی عصبانی وخشمگین نوید روبرو شدم.انگار هر قول وقراری که دیشب با خودم گذاشته بودم دود شد وبه هوا رفت.
دوباره با قیافه ی حق به جانبی در مقابلش سنگر گرفتم و وقیحانه از عملم دفاع کردم.او هم هر بار با دیدنم میگفت:مگه دستم بهت نرسه لاله.
     
  
زن

 

باز جای خوشحالی داشت که نمی توانست زیاد از جایش تکان بخورد وتمام توانش تحلیل رفته بود.وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم می آورد.
برای ناهارش سوپ جوجه ی رقیقی درست کردم.با بی میلی آن را خورد.مثل اینکه هنوز به من شک داشت.چرا که با تردید قاشق را به دهان می برد.
عصر مسعود برای دیدنش آمد.حال نوید خیلی بهتر شده بود.خنده وشوخی مسعود حتی لحظه ای قطع نمی شد.حوصله ی گوش دادن به پرحرفی های او وتحمل نگاه های ناراضی نوید را نداشتم.تنهایشان گذاشتم وبه سراغ کتابهایم رفتم.این هفته با استاد حسینی سمینار داشتم.
با هزار منت وخواهش لپ تاپ نوید را گرفتم تا چند مقاله ی خوب وبا اصل ونصب پیدا کنم.
با روش کار استاد کاملا آشنا بودم.نباید جلویش دست وپا بسته قرار می گرفتم.
نتیجه تلاشم عالی بود.تا آخر آن شب روی سمینارم کار کردم.برای تحقیقاتم پوشه باز کردم وآنهارا ذخیره کردم.یک کپی از آن را هم روی فلشم ریختم.اصلا به نوید اطمینان نداشتم.
چند روز بعد متوجه شدم این عدم اطمینان بی دلیل نبود.وقتی پوشه ی تحقیقاتم را داخل هیچ درایوی پیدا نکردم با ناراحتی پرسیدم
_پس پوشه ی من کجاست؟
داشت مثل همیشه با یک مشت نگاتیو ور می رفت
_کدوم پوشه؟
نگاهم نمی کرد مثلا میخواست اینطور نشان بدهد که نسبت به من بی توجه است.با ناراحتی لب ورچیدم
_همونی که توش تحقیقاتمو ریخته بودم.
_پاکش کردم
نا باورانه به او چشم دوختم
_پاکش کردی؟!آخه واسه ی چی؟
طلبکارانه نگاهم کرد
_مثل اینکه فراموش کردی اون لپ تاپ مال منه.اگه از چیزی خوشم نیاد پاکش می کنم.حالا مگه چی شده ؟تودردسر افتادی؟
لبخند مرموزی که روی لبش بود حسابی کفریم کرد.میخواستم بگویم(حالا که اینطور شد باید برام یه لپ تاپ بخری تا اینقدر مال من مال تو نکنی)اما از آنجایی که نوید زیادی دوست داشت زیر بار مسئولیت برود حتما برایم یکی میخرید.ومن نمی خواستم اول زندگیمان اینهمه زیر بار خرج های بی مورد برویم.
پوزخندی زدم وفلشی را که در دستم بود بالا گرفتم
_به هیچ عنوان،فکر کنم رودست خوردی آقا،قبلا ذخیره ش کرده بودم.
دندان هایش را با خشم رو هم فشرد. ومن از این پیروزی دوباره حسابی کیف کردم.باید چهار چشمی حواسم به او می بود.چرا که از نوید هیچ کاری بعید نبود.
در خانه که بسته شد.به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم.هشت بود.حسابی خسته بودم.تا ساعت سه داشتم روی سمینارم کار میکردم.تسلط کافی روی آن داشتم ومطمئن بودم نمره خوبی خواهم گرفت.جزواتم را برداشتم وبا سرعت از خانه خارج شدم.فرصت نبود به پرینت تحقیقاتم نگاهی بیندازم.
کلاس زبان مثل همیشه خسته کننده بود.وقتی استاد شجاعی از کلاس بیرون رفت، نفس راحتی کشیدم.مرجان سر این کلاس حاضر نشده بود.او هم مثل من برای سمیناری که دوساعت بعد با استاد حسینی داشت نگران بود.
پوشه تحقیقاتم را باز کردم وبا دیدن آن خشکم زد.ناباورانه زیر لب نالیدم
_وای نوید،خدا بگم چی کارت کنه.
برگ،برگ تحقیقاتم را خط خطی کرده بود.پای آن گل وبته وقلب تیر خورده کشیده بود.نوشته های کوتاه وشعرهای پشت کامیونیش هم که دیگر جای خود داشت.دلم می خواست خرخره اش را با دندانهایم بجوم.
فکری تازه ای در ذهنم جرقه زد.فلش را برداشتم وبه سرعت از کلاس بیرون دویدم.دم در محکم به مرجان خوردم
_چه خبرته دختر؟سر آوردی؟
بازویش را چسبیدم وبا عجله گفتم:شرمنده مرجان جان،فرصت ندارم برات توضیح بدم.الآن بر می گردم.
فلش را به طرف خانوم رحیمی گرفتم.لطفاً یه پرینت از پوشه ی روانشناسی رشد بگیرین.او سریع دست به کار شد.
زیر لب با خود گفتم:فکر کردی با اینکار می تونی حال منو بگیری آقا نوید؟
_اینکه خالیه دخترم
به طرفش خیز برداشتم
_مطمئنید؟!
_بیا وخودت یه نگاه بنداز.
به صفحه ی مانیتور نگاه انداختم وناباورانه عقب رفتم
_آخه چطور امکان داره؟
نگاه هیجان زده ی نوید زمانیکه روی تخت نشسته بود وبا لپ تاپش ور می رفت جلوی چشمم آمد.وقتی ناغافل وارد اتاق شدم او چیزی را سریع در مشتش پنهان کرد.دستم را با درماندگی روی سرم گذاشتم وبا بغض گفتم:حالا باید چی کار کنم؟
_کاری از من بر می یاد؟
_مجبورم تایپشون کنم.اما چهل صفحه تحقیقه وامکان نداره تو دو ساعت بتونم کاری انجام بدم.
خانم رحیمی فلش را به طرفم گرفت ومن نا امیدانه از آنجا بیرون آمدم.
با ناراحتی روی نیمکتی نشستم وبه سمینارم نگاه کردم.باورم نمی شد او چنین معامله ای با من بکند.دلم این چند روزه گواهی بد می داد وحالا می دیدم چندان هم بی دلیل نبود.
سر کلاس استاد حسینی،با شرمندگی حاضر شدم.وقتی اسمم را صدا زد از جایم بلند شدم
_استاد میشه جلسه بعد سمینارمو ارائه کنم؟
کمی سر جایش جا به جا شد وبا جدیت گفت:فکر نمی کنم تا به حال چنین درخواستی رو قبول کرده باشم.نکنه آمادگی لازم رو واسه ارائه پیدا نکردین؟
_نه اتفاقا کاملاً رو مبحث مورد نظرم مسلطم اما...
حرفم را با تحکم قطع کرد
_پس بهتره بیاین وسمینارتون رو ارائه بدین.مگه اینکه بخواین از نمره ی این درس صرف نظر کنین.

پوشه ام را برداشتم وبا اکراه جلو رفتم.مثل همیشه بحث را با تسلط پیش بردم.این زبان دراز واعتماد به نفس کاذبم آنجا حسابی به دردم خورد.به سوالات استاد وهمکلاسی هایم خیلی خوب پاسخ دادم.لبخند رضایت از لب های استاد دور نمی شد.
کارم که تمام شد،پوشه را برداشتم وبه راه افتادم
_خانوم مظفری لطف کنین پرینت تحقیقاتتون را بهم بدین.مثل اینکه فراموش کردین من آبگوشت بدون گوشت رو قبول ندارم.
با دستهایی لرزان پوشه را به طرفش گرفتم .او بلافاصله آن را گشود.ونگاه ناباورانه ای به آن انداخت.سر به زیر انداختم وزیر لب با شرمندگی گفتم:خواهش می کنم...بعد کلاس همه چیو بهتون توضیح می دم.
تنها سر تکان داد ومرجان را برای ارائه ی سمینارش صدا زد.آنقدر ذهنم مشوش بود که حتی یک کلمه هم از توضیحاتش را نشنیدم.استاد زیاد از کار مرجان راضی نبود.
_خب خسته نباشید.میتونید تشریف ببرید.
بچه ها از کلاس بیرون رفتند.سر به زیر جلو رفتم وروبرویش قرار گرفتم.استاد پوشه ی تحقیقاتم را باز کرد وگفت:خب نگفتی این کار هنرمندانه دستپخت کیه؟
با ترس ولرز نگاهش کردم
_کودک درون همسرم.
وبعد به طورمختصر قضیه ی قرص های ملین ودلیل انتقام او را برایش توضیح دادم.استاد ابتدا نا باورانه چشم در چشمم دوخت .اما بعد با صدای بلند خندید.اولین باری بود که خنده اش را می دیدم.با دهانی باز به او نگاه کردم.تعدادی از بچه ها داخل کلاس سرک کشیدند وبا کنجکاوی به خنده های استاد خیره شدند.
استاد با خنده اشک درون چشمش را پاک کرد
_که اینطور عجب پاتک جالبی بود.
پوشه را به طرفم گرفت
_یه بار دیگه تایپش کن.من هرگز چنین امتیازی رو به هیچ دانشجویی نمی دم.پس برات یه تنبیه در نظر گرفتم
     
  
زن

 

با خوشحالی پوشه را گرفتم
_هرچی باشه با دیده ی منت قبول می کنم.
_اینجور که پیداست کودک درون همسرت داره کم کم با هات ارتباط برقرار می کنه.کاری که تو باید بکنی وخیلی هم مهمه حفظ این ارتباطه
با تردید پرسیدم
_چطوری استاد؟!
_به این فکر کن چه طور تونستی اونو از لاک دفاعیش بیرون بکشی.
_با لج ولجبازی.
استاد در هوا بشکنی زد وگفت:دقیقاً.واین چیزیه که نباید نادیده ش بگیری.یادته یک سری از رفتارهای نادرست اونو متعلق به دوران کودکیش می دونستی؟یکی از اون رفتارها لجبازی بود.خب رفتار امروز اون حرف تورو تأیید می کنه.کودک درونش با لجبازی خودشو نشون داد.
_حالا من باید چی کار کنم؟
_این ارتباط رو با لج ولجبازی حفظ کن.به نظر مسخره می یاد اما این تنها راه حله.
_پس تنبیه من ارتباط با کودک درون همسرم از طریق لجبازیه
چهره ی استاد دوباره جدی شد
_به حرفهای کودک درونش گوش کن.اون داره با این نقاشی ها ونوشته ها باهات حرف میزنه.اگه تونستی بفهمی چی میگه ودر نهایت بتونی آرومش کنی از خطات چشم پوشی میکنم.
نفس راحتی کشیدم وبا قدردانی نگاهش کردم.استاد حسینی مردی فوق العاده قابل احترام بود.

صدای شاد وسرزنده ی نوید خونم را به جوش آورد
_ دارم از گرسنگی می میرم.کجایی دختر شمالی؟
با حرص پارچ آب را روی میز گذاشتم وشعله ی زیر قابلمه ی غذا را خاموش کردم.وارد آشپزخانه شد وبو کشید
_به به چه بوی خوبی می یاد.ناهار چی داریم؟
بی توجه به سوالش ،به او پریدم
_بلاخره زهرتو ریختی آقای زرنگ؟
_چیزی که عوض داره گله نداره عزیزم،خوشت اومد؟
از چهره ی خونسرد وپر از اطمینانش لجم گرفت
_شوخی هات خیلی بی مزه ست.تو حق نداری با درس ودانشگاه من بازی کنی
پشت میز نشست ولیوانی آب برای خودش ریخت
_تو هم حق نداشتی با اون کار مسخره باعث شی سر قرارم حاضر نشم واعتبارم به خاطر این بدقولی زیر سوال بره.نمی تونستم به همین راحتی از خطات بگذرم.
دیس لوبیا پلو را روی میز گذاشتم
_اینجوریه؟...باشه بچرخ تا بچرخیم.
نوید بی اعتنا به تهدیدم گفت:جای این حرفا یه مقدار واسه خودت بکش بخور ببینم بی خطره یا نه.
با حرص کمی کشیدم وشروع به خوردن کردم.
کاملا زیر نظرم گرفت.وقتی مطمئن شد خطری تهدیدش نمی کند.مقداری غذا کشید وبرای توجیح خودش گفت:در هر صورت مار گزیده از ریسمون سیاه وسفید می ترسه.
از سر تاسف،سر تکان دادم وچیزی نگفتم.
دو روز تمام برای انتقام نقشه کشیدم آخر سر هم خودش گزک به دستم داد.
_دوستام چندین بار به شوخی ازم شام عروسی خواستن.به نظرت چطوره به یه رستوران دعوتشون کنم.هان؟
چشمانم از فکری که به ذهنم آمد درخشید.سریع گفتم:لازم نیست.خودم ازشون همین جا پذیرایی می کنم.در هر صورت اونا باید بدونن چه گلی نصبیت شد
پوزخندی زد وگفت:آره باید بیان ببینن چه گرگی نصیبم شده.
باخنده برایش پشت چشمی نازک کردم
_همین گرگم از سر خرسی مثل تو زیاده.
_اینقدر شکسته نفسی نکن.برات خوب نیست.
_الآن جوابتو نمی دم.میزارم وقتی دهن تک تکشون از تعجب وا موند حالتو می پرسم
_ببینیم وتعریف کنیم.
در دل گفتم(صبر کن نوید خان،یه حالی ازت بگیرم که تو کتابای گینس ثبتش کنن)

***********************

جلوی میز آرایشم نشستم و کمی به خودم رسیدم.دیگر چیزی به آمدن مهمان ها نمانده بود.نوید داشت در اتاق بغلی درس میخواند.دل ودماغ پذیرایی نداشتم.مخصوصا از وقتی که تصمیم گرفتم فعلا بی خیال گرفتن انتقام بشوم.به نظرم این کارها بی فایده بود.فکرهای زیادی به سرم زد که هربار منطقم آنها را رد کرده بود.نگاهی درون آئینه به خودم انداختم وخیلی جدی گفتم:بزرگ شو لاله.
تصویر نوید درون آئینه افتاد
_داری با کی حرف میزنی؟
خیلی عادی نگاهم را از او گرفتم
_با خودم
_کارها انجام شده؟
یاد چند نوع غذایی که بعد از ظهر آماده کرده بودم افتادم.شکم بادمجان های سرخ شده را با مواد مخصوصی که تف داده شده بود پر کرده بودم.سبزی محلی ومعطر،گردوی ساییده شده،سیر وپیاز رنده شده ورب انار ترش مواد داخل آنها بودند.
زیتون پرورده وکال کباب را داخل یخچال گذاشتم تا سرد شوند.چاشنی مخصوصم را روی ماهی های سفید ریختم وهر دو را داخل فر قرار دادم.چهل وپنج دقیقه ای طول کشید تا آماده شود در این فرصت کوتاه خورشت مرغ ترشم را بار گذاشتم
_آره همه چیز آماده ست نگران نباش
خیلی جدی نگاهم کرد
_نیستم.
با کمی مکث نگاهم را از او گرفتم واز جایم بلند شدم.کت وشلواری مشکی پوشیده بودم که خیلی رسمی وشیک بود.به نظرم کمی این پوشش برای یک دور همی دوستانه،غیر عادی به نظر می رسید.
_لباسم چطوره؟
نوید دست به سینه به کمد لباس ها تکیه داده بود
_خیلی بهت میاد
لبخند محوی زدم.از این اخلاق نوید خیلی خوشم می آمد.صادقانه حرف میزد حتی اگر به ضررش بود.می دانستم حتی اگر تعریفی بکند از روی زبان بازی یا اغراق نیست.
_به نظرت مناسب این مهمونی هست؟
به نشانه مثبت سر تکان داد وحرفی نزد.بعد از آن دعوایی که داشتیم چند روزی میشد با هم سر سنگین بودیم.دلم میخواست همه چیز به همان روال قبلی برگردد.لااقل توجه نوید کمی بیشتر شود.اما رفتار او هروز بیشتر از روز قبل نا امیدم می کرد.حتی از خیر عذرخواهی او هم گذشته بودم.اما انگار انتظارم بیهوده بود.او هنوز هم سعی داشت این فاصله ی مسخره را حفظ کند.
دلم برای آغوش مهربان وپر اطمینانش تنگ شده بود.دوست داشتم بیشتر از این به من توجه میکرد.
_می رم درس بخونم.
با ناامیدی سرم را پایین انداختم.حتی حرف زدنمان هم به قول آقاجان کوپنی شده بود.صدای زنگ در او را از رفتن به اتاق مطالعه منصرف کرد.سریع شال یشمی رنگی را که اتو زده وآماده روی تخت گذاشته بودم به سرم کردم.
صدای سلام واحوالپرسی نوید مرا از اتاق بیرون کشید
_سلام خوش اومدین.بفرمایین تو...لاله جان؟
دلم ازشنیدن اسمم با آن پسوند محبت آمیز غرق شادی شد.سعی کردم لبخندم عادی وخالی از هیجان باشد
_سلام
مسعود ومرد جوانی اول از همه وارد شدند.با ورود هر کدام نوید خیلی صمیمی وگرم ما را به همدیگر معرفی میکرد
_همسر عزیزم لاله...ایشون هم آقا ایمان دوست با مرام وآچار فرانسه ی اکیپ ما.
نگاه گذرایی به ایمان انداختم.لاغر وقد بلند بود.پوستش روشن و مو هایش تقریبا بور به نظر می رسید.
_خوش اومدین بفرمایین تو
     
  
زن

 

_تبریک میگم
صدایش خیلی رسا ومحکم بود.اصلا این صدا به آن چهره وهیکل نمی آمد.لحن حرف زدنش هم متین وقابل احترام بود.به نظرم به جای عکاسی باید دوبلور یا مجری صدا وسیما می شد.
_مسعود رو هم که می شناسی
مثل همیشه بی نقص وکامل به نظر می رسید.بلوزی با طرح چهار خانه ی ریز پوشیده بود که به اندام ورزیده و خوبش می چسبید.شلوار جین مشکی به پا داشت وپالتوی تقریبا بلندش را روی دست انداخته بود.
_سلام لاله خانوم.مثل اینکه قسمت بود بازم مزاحم بشیم.
_اختیار دارین...زحمت کشیدین.
بسته ی شکلاتی را به طرفم گرفت
_اینم قابل شمارو نداره.
_ممنون لطف کردین.
زن وشوهر جوانی به دنبال او وارد شدند.نوید بدون فوت وقت آنها را هم معرفی کرد
_دوست خوبم بابک،ایشون هم خانوم مهربون وکدبانوی اقا بابک،ساناز خانوم.
ساناز جلو آمد وبا من روبوسی کرد
_تبریک میگم.انشالله به پای هم پیر شین.
-ممنون،خوش اومدین.بفرمایین داخل.
بابک قد متوسطی داشت و کمی چاق به نظر می رسید.با آن کت وشلوار سورمه ای بزرگتر از سنش دیده میشد.ساناز خوش هیکل وباریک اندام بود.خیلی خوب که دقت می کردی چند سانتی هم از بابک بلندتر به نظر می رسید.صورت کشیده وابروهای خوش حالتی داشت.شاید لب های نازکش تنها نقص درون صورتش بود.
پشت سرشان زوج دیگری وارد شدند.نوید گفت:افشین عزیز وهمسرش ستاره.
دستش را به طرفم گرفت
_ایشونم همسر عزیز ومهربونم لاله.
نگاهم به مسعود که با فاصله کمی پشت نوید ایستاده بود،افتاد.پوزخند تلخی زد ورویش را از من گرفت.دیگر از دست رفتارهای شک بر انگیز مسعود خسته بودم.اوباید بابت این برخوردهای مسئله دارش توضیح می داد.
موهای جوگندمی افشین بیشتر از هرچیزی در نگاه اول به چشمم آمد.مطمئن بودم فاصله ی سنی زیادی با نوید ومسعود وبقیه ندارد.اما آن نگاه افسرده وپیر اورا خیلی بزرگتر از بقیه حتی از بابک به خاطر طرز پوشش،نشان می داد.یک شلوار کتان مشکی وبافت زمینه استخوانی با طرح هایی به رنگ قهوه ای تیره به تن داشت.
ستاره بعد او وارد شد.فوق العاده لاغر و ریز چهره بود.قدش به زحمت به یک وشصت می رسید.پوستی سبزه وچشمان بادامی نافذی داشت.از آن آدمها که نگاهش برخلاف چهره ی ساده ومعمولی او تاثیر گذار بود.با آن مانتوی کوتاه مشکی وروسری قرمز ومشکیش مثل دختر بچه ها به نظر می رسید.
اگر قرار بود کمی اغراق چاشنی نوع برداشتم از آن دو می کردم شاید حتی ستاره را به جای دختر افشین قرار می دادم نه همسرش.
مریم آخرین نفری بود که وارد شد.نوید با لبخندی از او استقبال کرد.
_بفرمایین.
مریم نگاه محجوبانه ای به او انداخت وبا سلام کوتاهی که زیر لب گفت وارد شد.چیزی که در این برخورد دوباره،نظرم را به خودش جلب کرد تلاش قابل تقدیر او برای برقراری ارتباط بهتر با من بود.وقتی گونه ام را با لطافت بوسید وخود را کنار کشید.لبخند هنوز روی لب هایش بود.
_خوشحالم دوباره میبینمتون لاله خانوم.البته مزاحمتون شدیم
صمیمانه دستم را روی شانه اش گذاشتم وبه طرف بقیه راهنماییش کردم
_تعارفو بزار کنار مریم جان.راحت باش.این رسمی صحبت کردن رو هم فراموش کن.لاله خانوم یعنی چی؟
پوست بینی ام چین خورد وسرم را با ناراحتی ساختگی تکان دادم
_اینجوری زیاد احساس بزرگتر بودن بهم دست میده.اصلا حس خوبی نیست.
مریم خیلی آرام وبا طمأنینه گفت:باشه هرطور راحتی.
بچه ها که نشستند من به آشپزخانه رفتم تا چای بریزم.صدای شوخی وخنده شان خیلی واضح به گوش می رسید.اما زاویه ی دیدی از آن قسمت آشپزخانه به آنها نداشتم.
سینی چای را برداشتم وبه نشیمن برگشتم. با دیدنم از جایشان نیم خیز شدند
_تورو خدا راحت باشین
نوید بلند شد وسینی را از دستم گرفت
_من پذیرایی می کنم تو بشین خسته شدی.
چشم هایم را از نگاه مبهم نوید به سختی گرفتم و کنار ستاره نشستم.
بابک با شوخ طبعی پووفی کرد
_این نرسیده بهش شروع کرد...بازم که برامون واحد آموزشی تربیتی گذاشتی.
ساناز پشت چشمی برایش نازک کرد
_جای این حرفا خوب اون چشای نمره چهارتو بازکن،یاد بگیر.
بابک خندید
_ما که از این خوش خدمتی ها تا بخوای کردیم ساناز خانوم.از ما دیگه گذشته اینو باید ایمان ومسعود ببینن ویاد بگیرن.بلکه دو فردای دیگه تو زندگی مشترک کم نیارن.
مسعود گفت:تا باشه از این خوش خدمتی ها...اگه اینجوری میشه دل خانومارو برد من همه جوره با هر دولا راست شدنی موافقم
نوید با ناراحتی چای را به او تعارف کرد واز کنارش رد شد.
ستاره پوزخندی زد وباصدای نازک وتیزش گفت:همین چندتا خوش خدمتی رو هم نکنین چطوری میتونین سر خانوما شیره بمالین.
ساناز نگاه عمیقی به او انداخت وفنجان چایش را برداشت
_من که به این خوش خدمتی ها راضیم .حتی اگه هدفش چیزی باشه که تو میگی.
ایمان تعارف نوید را پس زد
_ممنون خودت که می دونی اهل چایی نیستم
از جایم بلند شدم
_نوشیدنی دیگه مثل قهوه یا...
سرش را تکان داد
_نه مرسی میل ندارم.
افشین برای خودش وستاره چای برداشت.نوید سینی را جلویم گرفت.نگاه کوتاهی به چشم های مردد او دوختم وفنجانم را برداشتم.
_ممنون
_مال منم بردار.
فنجان چای اورا هم برداشتم.نوید به آشپزخانه رفت.افشین نگاه کوتاهی به دور تا دور خانه انداخت
     
  
زن

 

_نوید می گفت اهل شمالین.اما تو این چیدمان هیچ اثری از ویژگی های فرهنگی وصنایع دستی اونجا نمی بینم.
نوید یک صندلی کنارم گذاشت ونشست.سرم را بلند کردم ونگاه گذرایی به چهره ی آرام ومطمئنش انداختم
_خب ما زندگی مشترکمون رو خیلی با عجله شروع کردیم.فرصت نشد واسه خریده چیزایی که منو یاد گیلان میندازه اقدام کنم.البته الآن که فکر میکنم می بینم اینجوری خیلی بهتره.کمتر دلتنگ اونجا می شم.
ساناز به نشانه ی همدردی سر تکان داد ومن بی اختیار بغض کردم.ایمان برای آنکه آن جو سنگین را عوض کند گفت:مسعود ومریم از دست پخت خوبتون خیلی تعریف کردن.از هیکل نوید هم معلومه یه چند کیلویی اضافه وزن داشته.
نگاهی به چهره ی خندان نوید انداختم.چشم هایش مثل قبل با محبت به من خیره بود.ته دلم کمی گرم شد.ظاهراً این مهمانی بهانه ای شد تا این کدورت وسردی چند روزه ی بینمان تمام شود.
نگاه قدرشناسانه ای به چهره ی ایمان انداختم .
_آقا مسعود ومریم جون لطف دارن.دست پختم اونقدر ها هم تعریفی نیست.
مسعود گفت:من آدم رکی هستم اینو بقیه هم می دونن.اگه تعریفی میکنم از روی لطف،چاپلوسی یا تملق نیست.شما واقعا دست پختتون خوبه ...مگه نه نوید؟
نمی دانم چرا تصور میکردم مسعود انتظار دارد نوید پاسخی نا امیدکننده بدهد. با دو دلی چشم به دهان او دوختم
_دوست ندارم با گفتن چیزی ارزش آشپزی لاله رو بالا ببرم یا پایین بیارم و حق مطلبو ادا نکنم.قضاوتو میزارم به عهده ی خودتون.
مسعود ابرویی بالا انداخت و پوزخندی زد
_اما من نظر خودتو خواستم. مخصوصا درباره ی کتلت های خوشمزه ای که لاله خانوم درست میکنه.
دستانم بی اختیارمشت شد وسرم را پایین انداختم.اگر تا آن روز تردید داشتم حالا دیگر مطمئن بودم مسعود نیت خیر خواهانه ای در دوستی ورابطه با ما ندارد.
دست نوید روی شانه ام قرار گرفت ومرا کمی به طرف خودش کشید
_دستپخت لاله بی نظیره.حتی مامانم نمی تونه به پاش برسه.غذاهاش تنوع داره ومیزی که می چینه اشتها آوره.اما چیزی که برام از همه ی اینا مهم تر وقابل تقدیره اینه که می دونم با عشق این کارو میکنه.حتی اگه بخواد یه نیمرو جلوم بزاره.
بابک،ساناز وایمان با تحسین نگاهمان می کردند.افشین لبخند تلخی زد وفنجان چایش را برداشت.نگاه مریم روی دست های ستاره بود که به حال عصبی انگشت هایش را به هم می فشرد.مسعود هم با بهت سرش را پایین انداخته بود.

سفره شام را با کمک مریم وساناز چیدیم.ماهی ها را با گوجه فرنگی وپونه تزئین کردم ودر کنار بشقاب ها ماست موسیر وترشی هفت بیجار گذاشتم.سفره شام به صورت سنتی روی زمین پهن شده بود.وبقیه از دور بر کارمان نظارت میکردند.عطر غذای محلی حسابی اشتها آور بود.ایده ام برای پختن غذای گیلانی خیلی خوب از آب در آمد.نوید با تحسین به سفره ی رنگینی که با سلیقه چیده شده بود نگاه میکرد.
غذاها با تعریف مبالغه آمیز دوستان نوید خورده شد.بعد از شام از آنها با آلبالوی یخ زده وگلپر پذیرایی کردم ودر کنار ظرف میوه دَلار گذاشتم.
مسعود با تعجب گفت:این سس سبز رنگ چیه؟
با خنده گفتم:اسمش دلاره.البته بعضی ها بهش نمک سبز هم میگن.خوردنش با بعضی میوه ها مثل خیار،پرتغال وگوجه سبز عالیه.
ستاره با تعجب سر تکان داد وگفت:حالا از چی درست شده؟
_چند نوع سبزی معطر مثل نعناع ،گشنیز ،یک نوع پونه ی محلی ونمک.
ساناز مقداری از آن را روی خیار مالید وبه دهان برد
_اممم چه خوشمزه ست.
بقیه هم به تبعیت از او این کار را کردند
_ما توی دیپ ماست وخیار هم اضافه می کنیم.خیلی خوشمزه میشه.از چهره شان می خواندم که از دلار خوششان آمده است.
نوید وافشین همراه بابک وایمان داشتند با ورق،حکم بازی میکردند.ستاره داشت با موبایلش ور میرفت و مسعود هم در آن واحد که از فاصله ی چند قدمی بازی آنها را زیر نظر گرفته بود با ستاره حرف می زد.ستاره اما بی توجه به حرفهای او سرش پایین بود.انگار خودش هم می دانست نگاهش چه تاثیری دارد که سعی داشت زیاد با دیگران چشم در چشم نشود.
افشین فقط یک لحظه سر بلند کرد وبه آن دو نگاهی انداخت.نوع نگاهش باعث شد دلشوره ی خفیفی را در خودم احساس کنم.صدای بابک مرا از فکر وخیال بیرون کشید
_اَه افشین حواست کجاست مگه ندیدی بریدم. تو چرا سرشو اومدی؟
_خب پیک ندارم چیکار کنم.
_رد می دادی... نمی شد؟
افشین شانه ای بالا انداخت وحرفی نزد.ساناز کنار گوشم آهسته گفت:چهره ی معصوم افشین نا خود آگاه آدمو تحت تاثیر قرار میده.منم دل نگرانی اونو حس میکنم.
نگاهش به مسعود وستاره بود.نمی دانم در چشم هایش نفرت بود یا احساس تاسف...در هرصورت چیز جالبی به نظر نمی رسید.
آنقدر حواسم پرت بود که حرف مریم را نشنیدم.ساناز به جای من گفت:توی راهرو دست چپ اولین در.
مریم از جایش بلند شد
_انگشت هام بهم می چسبه.این آلبالو های یخ زده بدجوری از خود بی خودم کرد.نفهمیدم چطوری چار چنگولی به جونشون افتادم.
ایمان با شنیدن حرف مریم سرش را بلند کرد ولبخند محوی زد.
با مهربانی گفتم:نوش جونت عزیزم.
از اینکه بچه ها از آلبالوی یخ زده آن هم اول زمستان استقبال کرده بودند خوشحال بودم.واین را مدیون مامان سیما می دانستم که با سلیقه وذوق فریزرم را با این چیزها پر کرده بود.
نوید با هیجان گفت:اینم از هفتمی...کوت شدین.
ایمان دستش را به کف دست نوید کوبید
_ایول.خوشم میاد دم بعضی ها قیچی شد.
نگاهش به بابک بود که با حرص ورق هارا بُر میزد.افشین با خنده گفت:فعلا که دو دست از شما جلوتریم.
نوید باشیطنت به شانه ی افشین زد
_جوجه رو آخر پاییز میشمرن.
بابک گفت:ریز میبینمت داداش.پیاده شو با هم بریم.
پنج کارت جدا کرد وبه دستش داد نوید با تردید گفت:حکم...دل
نگاه ساناز دوباره به طرف مسعود وستاره چرخید.خیلی بی مقدمه گفت:اون هرگز به داشته هاش قانع نبوده.
سر درگم نگاهم را بین آن دو چرخاندم.نمی دانستم منظورش کدامشان بود.ساناز خیلی زود جوابم را داد.
     
  
زن

 

_مسعود با وجود همه ی شایستگی هاش همیشه یه دنباله رو بوده.شاید واسه همینه که چشمش دنبال داشته های دیگرونه.اونم نه هرچیزی...بهترین وعزیزترین داشته های هرکسی.کاش ستاره هم اینو می فهمید.
نگاهش را به طرفم برگرداند ودستم را گرفت
_من چیز زیادی ازت نمی دونم.فقط حس میکنم انتخاب نوید نمی تونه بد باشه.اون همیشه بهترین الگو وراهنما واسه ی ما بوده.پس همسرشم میتونه بهترین باشه که خوشبختانه هست...فقط یه چیزی منو می ترسونه.لاله نزار حرفای کسی مثل مسعود زندگیتو خراب کنه.از چشاش می خونم که نیت خوبی نداره.شاید این کارها دست خودش نیست.شاید هنوزم از نوید کینه داره اما متأسفانه تو فردای ،دیروز من وامروز ستاره ای.واین اصلاً حق نوید نیست

مریم که آمد ساناز سریع مسیر صحبتش را عوض کرد
_راستی نگفتی چندتا خواهر وبرادرین؟
بی اختیار گفتم:فقط دوتا خواهر دارم.
کاش فرصت بود، بیشتر با ساناز حرف می زدم.حرفهای او بیشتر از آنکه مرا بترساند،نگرانم می کرد.و نا خود آگاه به مسعود خیره می شدم.او که سنگینی نگاهم را حس کرده بود بلاخره سربلند کرد وبا لبخند جذابی جوابم را داد.ناشیانه نگاهم را از او گرفتم وبه مریم خیره شدم.نبضم در دوطرف شقیقه هایم تند تند میزد ودستهایم داغ شده بود.نفس عمیقی کشیدم تا آرام شوم.آنقدر گیج وسردرگم بودم که دیگر تا پایان مهمانی تلاش نکردم باز هم از ساناز حرف بکشم.
وقتی بچه ها برای خداحافظی از جایشان بلند شدند.تازه کمی به خودم آمدم وسعی کردم دوباره در قالب یک میزبان خوب نقشم را به درستی ایفا کنم.
مریم ومسعود وایمان آخرین سری مهمان ها بودند که رفتند.موقع خداحافظی مریم با محبت گونه ام را بوسید وزیر گوشم گفت:بابت همه چیز ممنون.تو واقعا دختر مهربونی هستی.خیلی دلم میخواد باهات بیشتر در ارتباط باشم.
_منم همینطور عزیزم.
نوید ومسعود ازدیدن صمیمیت بین ما لبخند کوتاهی زدند وشاید این لبخند نخستین عکس العمل مشابهی بود که در آن دو می دیدم.سوالی ذهنم را به خودش درگیر کرده بود(چرا باید مسعود نسبت به نوید کینه داشته باشد؟!!!)
در که پشت سرمان بسته شد.شالم را از سرم برداشتم وروی مبل انداختم.نوید خم شد تا آن را بردارد.لبخند بی اراده ای روی لبم نشست.او هنوز هم این عادت وسواس گونه اش را ترک نکرده بود.وسایل پذیرایی را از روی میز جمع کردم وبه آشپزخانه بردم.داشتم چاقو های میوه خوری را با دستمال خشک میکردم که نوید وارد آشپزخانه شد
_خسته نباشی
ابرویی بالا انداختم وبا شیطنت نگاهش کردم
_نیستم...مخصوصا بعد اون تعریف قشنگی که ازم کردی
_همش حقیقت بود
از سر قدر دانی سر تکان دادم.
_ممنونم والبته فکر میکنم یه عذرخواهی هم بهت بدهکارم.
فقط نگاهم کرد.با کمی مکث ادامه دادم
_بابت اون کتلت ها.
شیطنت گذرایی را در نگاهش تشخیص دادم
_حرفشم نزن.اونا فوق العاده بودن...مخصوصاً با اون حسادت زنونه که چاشنیش بود.من که از خوردنش لذت بردم.اگه عذرخواهی هم باید باشه واسه بهم خوردن قرار کاریم بود که اونم نیازی نیست چون من خیلی خوب جبرانش کردم.
یاد سمینار دوباره آتش به جانم انداخت
_آخ اگه بدونی چه نقشه ها که برای انتقام ازت نکشیدم.اما آخرش هرکاری کردم نشد.دلم نیومد این شبو برات خراب کنم.
یک قدم به طرفم برداشت وبا لودگی گفت:قربون اون دلت برم
سریع مقابلش موضع گرفتم
_جلو نیا.اصلا حوصله ی مرد چاپلوس رو ندارم.درضمن خیال نکن همه چی تموم شده
_پس هنوز انتقام سرجاشه
با بدجنسی نگاهش کردم
_نمی دونم شاید.
نوید دوباره به طرفم آمد ودستمال را از دستم بیرون کشید
_پس واجب شد قبل اینکه بخوای کاری کنی سرتو یه جوری گرم کنم که پاک فراموش کنی انتقامی در کار بوده.
طلبکارانه نگاهش کردم
_چه جوری؟
به حدی به من نزدیک بود که نمی توانستم اورا از خود برانم.شاید هم نمی خواستم اینکار را بکنم.چاقویی را که دستم بود گرفت وکنار گذاشت.دستش را پشت کمرم قرار داد ومرا به طرف خودش کشید.بی هیچ مقاومتی تسلیم شدم.
ضربان قلبم تند شد.نفس های اوکند ونا منظم
_اینجوری
لب های داغش را روی لبم گذاشت وبا اشتیاقی که تا بحال از او ندیده بودم آن را بوسید.اینبار کمی خشونت هم چاشنی ابراز احساساتش بود.
داشتم نفس کم می آوردم.دستم را روی سینه اش گذاشتم وبه سختی لبم را از لبهایش جدا کردم.نفس بلندی کشیدم
_اینجوری می خوای سرمو گرم کنی؟تو که داشتی خفه م میکردی.
با بدجنسی خندید
_حرف نباشه حقته.تا توباشی دیگه کاری نکنی ازت دور شم.این جدایی چند روزه بدجوری داغونم کرد.
مرا بیشتر به خودش فشرد.سرش را درموهایم فرو کرد وچانه اش را در انحنای گردنم گذاشت ونفس عمیقی کشید.
_حتی نمی تونی حدس بزنی چقدر عطر تنت ،تحریکم میکنه.دوری ازت برام تنبیه بزرگی بودلاله...بهم قول بده حتی اگه منم به خاطر این غرور مزخرف پاپس کشیدم توخودتو کنار نکشی باشه؟
فشار خفیفی به شانه ام آورد.گونه ام را به گونه اش مالیدم وبا عشق گفتم:باشه.هرچی توبگی.
نوید خم شد وزیر پایم را گرفت.ودر یک حرکت غافلگیرانه بغلم کرد.فکر میکردم خیلی باید برایش سنگین باشم.اما اوبامهارت میز غذاخوری رادور زد ومرا ازآشپزخانه بیرون برد.
نگاهم را به آن دو زمرد درخشان دوختم وگذاشتم هرچه کدورت،تردید،دلتنگی،نگرانی وترس وجود دارد پشت در بسته ی اتاق خواب مان بماند.
     
  
زن

 
نگاه مرددم هنوز روی شماره گیر تلفن مانده بود.حسی به من می گفت باید حتما با او تماس بگیرم.این حق من بود که ناگفته ها رابدانم.حالا که همه چیز به ظاهر در زندگیم روبه راه بود،نمی خواستم سایه ی تردیدی که روی آن افتاده دل خوشی هایم را ازمن بگیرد.
_الو سلام آقا مسعود،لاله هستم.
مسعود باکمی مکث وتردید گفت:سلام،حالتون خوبه؟!
_ممنون. میتونم چند دقیقه ای وقتتون رو بگیرم؟
صدایم بی نهایت پایین بود.نوید داشت در اتاق مطالعه ،درس می خواند.چیزی به کنکور ارشد نمانده بود.نمی خواستم اورا حالا درگیر شک وتردید هایم بکنم.
_این چه حرفیه؟خواهش میکنم...ببینم برای نویدکه اتفاقی نیفتاده؟
نگاهی به در بسته ی اتاق او انداختم وپشت میزغذاخوری در آشپزخانه نشستم.
_نه...داره درس می خونه
از وقتی نوید تصمیم جدی برای ادامه تحصیل گرفت.قرار بود او تا ظهر در آتلیه باشد وبعد از آن مسعود می ماند.
_خب من درخدمتم بفرمایین
خیلی رک وجدی پرسیدم
_چرا از نوید متنفرین؟
_متنفرم؟!...چرا اینطور فکر می کنین؟
_فکر نمی کنم...مطمئنم
گلویش را صاف کرد وبی هیچ تردیدی گفت:اشتباه میکنین.اگه ازش متنفر بودم هرگز شراکت ودوستیمو باهاش ادامه نمی دادم...اینکه یه نفر که ازش متنفرم صبح تا شب جلو روم باشه وبخوام این با هم بودن ادامه پیدا کنه به نظر دیوونگی میاد...نه لاله خانوم من ازش متنفر نیستم.فقط...
باقی حرفش را خورد.
_فقط چی؟!!
_ازش دلگیرم همین.
_میشه دلیلشم بدونم؟
_خب چرا اینو از خود نوید نمی پرسین؟
نمی خواستم شاید هم خجالت میکشیدم علتش را به او بگویم.زندگی مان فقط چند روزی می شد که به حالت عادی برگشته بود.نمی توانستم به خاطر تردیدی که به جانم افتاده،دوباره همه چیز را بهم بریزم.
_چون فکر میکنم این دلگیری فقط از طرف شماست.
مسعود سکوت کرد و حرفی نزد
_نمی خواین چیزی بگین؟
_امروز یکم سرم شلوغه.ازپشت تلفن هم نمی شه همه چیو توضیح داد.می تونم شمارو بیرون ببینم؟
با تردید گفتم:بله...کجا وکی؟
_فردا وقت دارین؟
یاد امتحان روز سه شنبه افتادم فقط دوروز فرصت داشتم
_آره فکر کنم.
_صبح که نوید سر کاره ،میام دنبالتون.اشکالی که نداره؟بعد از ظهر فکر نمی کنم بتونم وقتی پیدا کنم.
_باشه فقط میخوام درمورد این موضوع نوید چیزی ندونه.
مسعود چیزی نگفت.برای آنکه افکار ناراحت کننده را از ذهنش دور وخودم را به نوعی تبرئه کنم،بلافاصله گفتم:اون ذهنش درگیر کنکوره.نمی خوام واسه یه موضوع کوچیک حواسشو پرت کنم.وگرنه حتما به موقعش همه چیو توضیح می دم.
مسعود باز هم سکوت کرد.با استرس گوشی را بیشتر در دستم فشردم.بی صبرانه منتظر جوابش بودم.
_راستش لاله خانوم منم اتفاقا همین خواسته رو داشتم.شما یه روانشناسین.دوست دارم این حرفایی رو که باهاتون درمیون می زارم به حساب یه مشاوره بزارین که نباید کسی ازش چیزی بدونه.منظورمو که متوجه شدین؟
با خوشحالی سر تکان دادم حالا خیالم راحت شده بود
_بله ...بله...نگران نباشین.
مسعود به شوخی گفت:البته حق ویزیتتون محفوظه.
با خنده تماس را قطع کردم.این دیدار حسابی ذهنم را به خودش درگیر کرده بود.نمی دانم چرا نمی توانستم با خودم کنار بیایم.این اولین باری بود که می خواستم چیزی را از نوید پنهان کنم و اصلا حس خوبی نداشت.
     
  
صفحه  صفحه 6 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دختر شمالی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA