انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

دختر شمالی


زن

 


مسعود حوالی میدان قدس نگه داشت
_با یه نوشیدنی سرد موافقین؟
با شگفتی به برفی که می بارید خیره شدم
_تو این هوا؟!!
_آره مگه چشه؟...توی ماشین که گرمه.
_باشه حرفی نیست
از ماشین پیاده شد وچند لحظه بعد با دو لیوان آب میوه برگشت
_اینم آب اناره ممد اناری .تقدیم به لاله خانوم،گل بهاری
خنده ی ریزی کردم وگفتم:شاعرم که شدین.
مسعود سر جایش نشست ودر را بست
_اینو بابام وقتی میومدیم اینجا وآب انار می خرید برا مریم میخوند...یادش به خیر چه روزایی بود.
باحسرتی که سعی داشتم در صدایم پنهان کنم گفتم:معلومه خیلی با پدرتون صمیمی بودین.
مسعود جرعه ای از آب انارش را نوشید ولب هایش کمی جمع شد.متفکرانه به جلو خیره بود...بارش برف کمی تند شده بود وبرف پاک کن مرتب کار می کرد.
_اون هم پدرمون،هم مادرمون وهم بهترین دوستمون بود.با اینکه وقتی ده ساله م بود مادرم ازش جدا شد.اما من از گذشته خاطره ی چندانی ندارم.شایدم چون خاطره ی خوبی ندارم چیزی به یادم نمونده.اون... منظورم مادرمه،بیشتر از اینکه مادر ما باشه دختر خوب پدر ومادرش بود.انگار نه انگار یه زندگی مستقل داشت وچیزی به اسم مسئولیت روشونه هاش سنگینی می کرد.همش به ساز اونا رقصید وبرای اونا زندگی کرد...دوست ندارم عاطفه ی مادریشو زیر سوال ببرم اما وقتی اون مهاجرت با پدر ومادرش به اتریش رو به موندن با ما ترجیح داد یه جورایی مهر مادریشو زیر پا گذاشت.نه اینکه حالا طلاقشون فقط تقصیر اون باشه نه... اما واسه پدرم راه چاره ای نگذاشت.اون یه مرد تنها وبی پشتوانه بود.اگه قرار به مهاجرت ما هم می شد کسی حمایتمون نمی کرد.حتی پدربزرگ ومادربزرگ مادریم مارو نمی خواستن.چون از پدرم بدشون میومد...جدا که شدن زندگیمون همه جوره عوض شد.بابا حسابی چسبید به کار وزندگی .سه ،چهار ساله همه چیزمون از این رو به اون رو شد.بعدشم که عزیز ،مادر بابا اومد پیشمون و همچی تا حدودی روال عادی به خودش گرفت.
کمی از آب انارم را نوشیدم
_از مادرتون دیگه خبری ندارین؟
_ یه سال بعد فوت بابا،اومد سراغمون.نمی دونم چرا دیگه ازش متنفر نبودم...شاید چون یه مرد جوون بیست ویک ساله بودم، که دیگه نیازی به مهر ومحبت مادری نداشت.اما خب باهاش بدم برخورد نکردم.مریم بیشتر ازمن سعی کرد باهاش ارتباط برقرار کنه...خوشبختانه اون الآن فقط سایه ی یه دوست رو تو زندگیمون داره.خوشحالم از اینکه سعی نمی کنه حق مادریشو ادا کنه.اینجوری تحملش خیلی راحت تره.
با تردید پرسیدم
_ازدواج کرده؟
ازسر تاسف سر تکان داد
_نه.همونطور که گفتم اون زن زندگی نبود.علاقه به پدر ومادرش،حق داشتن یه زندگیه مستقل وخوب رو ازش گرفت.شاید حالا که تنها شده بیشتر از قبل به حرفم رسیده باشه اما خب چیزی نمی گه و منم سعی ندارم چیزی بپرسم...همین که تو یه کشور دیگه هست وفاصله ی کیلومتری وساعتیش اونو ازمون دور میکنه باعث میشه نخوام چیزی بدونم.
_این تنهایی دو طرفه باعث نمیشه بخواین اونم باهاتون باشه؟!
خیلی جدی ورک گفت:نه...من ومریم وعزیز زندگی خوبی داریم.خوشبختانه پدرم همه جوره تأمینمون کرده.وفقط جای خالی باباست که اذیتمون می کنه.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:خب از گذشته ها که بگذریم می رسیم سر حرف خودمون...چرا از نوید دلگیری؟
     
  
زن

 
فصل نهم
_گفتنش اونقدرام آسون نیست...نوید دوستمه،نمیتونم ونمی خوام با حرفام پیشتون خرابش کنم.
نفس عمیقی کشیدم تا دلواپسی را از خودم دور کنم
_من ونوید چیز نگفته ای به هم نداریم.شاید فقط بعضی مسائل سربسته گفته شده همین.
نگاه مسعود از چشم هایم می گریخت.انگار در گفتن تردید داشت.
_در مورد اون دختر...
کمی به طرفش خم شدم.هزار جور فکر به ذهنم رسید،تا او باز هم شروع به حرف زدن کرد.
_نوید قبل از اینکه بیاد خواستگاری شما،می خواست با اون ازدواج کنه.در موردش باهام حرف زده بود...
دوباره سکوت کرد وبه جلو خیره شد.دستش را روی دهانش گذاشته بود وزیر لب چیز های نا مفهومی زمزمه می کرد.برای آنکه اورا دوباره وادار به حرف زدن کنم با تردید پرسیدم
_قضیه ی یه مثلث عشقی درمیونه؟!
با ناباوری برگشت نگاهم کرد وسرتکان داد
_نه،نه...اصلاً
با بی صبری گفتم:پس چی؟
_اون..اون می خواست...با مریم ازدواج کنه.
دستم را روی گلویم گذاشتم وبه طرف داشبورد خم شدم.چشم هایم از شدت بهت داشت از حدقه در می آمد.احساس خفگی می کردم.
مسعود اصلاً حواسش به من نبود.
_مریم اونو دوست داشت.راحت می شد فهمید که شدت علاقه ش به نوید خیلی بیشتر از اون به مریمه...اما خب وقتی گفت دوست دارم با خواهرت ازدواج کنم ته دلم را ضی بودم.لااقل مریم به خواسته ش می رسید.این برام خیلی مهم تر از میزان علاقه ی اون دوتا به هم بود.واسه همین نه نیاوردم وگفتم باید مریم قبول کنه...با مریم که حرف زدم قرار شد یه مدتی روش فکر کنه.می دونستم جوابش مثبته اما خواستم با این کار ارزش خواهرم پایین نیاد.هنوز مریم جوابی نداده بود که خود نوید بدون اینکه به من چیزی بگه ازش عذرخواهی کرد ودرخواستشو پس گرفت.باورم...
دیگر حرفهایش را نمی شنیدم.نوک پاها ودستهایم سر شده بود.دیدم داشت هرلحظه بیشتر از قبل تار می شد.سوال های زیادی به سرم هجوم آورده بود ومثل موریانه داشت ذهنم را می خورد.
(یعنی نوید مریمو دوست داشته؟پس چرا به من چیزی نگفت؟...هنوزم اونو می خواد؟مریم چی؟...من با انتخابم به هردوشون لطمه زدم؟...مگه خود نوید نگفت بهترین انتخابش من بودم؟...اگه نبودم اون با مریم ازدواج میکرد؟...چرا مریم حرفی نزد؟یعنی ازم متنفره؟)
_لاله خانوم؟!...لاله...لاله چشاتو باز کن.
اشک های داغ که روی گونه ام سر خورد،دیدم شفاف تر شد.
_حالت خوبه؟
هق هق گریه مجال نداد جوابش را بدهم.حتی لحن صمیمی حرف زدنش هم تاثیری در حال خرابم نداشت.
کاش همه ی این حرفها وقرار امروزمان یک کابوس شبانه بود.کاش مسعود می گذاشت در همان خواب خرگوشی ام باقی بمانم تا دوباره شاهد خراب شدن یک زندگی به دست خودم نباشم.حالا دیگر همه ی حرفهای نوید برایم هیچ وپوچ بود.دختری که او حرفش را زده بود مدتها می شد از زندگیمان بیرون رفته بود.اما مریم...با دست صورتم را پوشاندم ودوباره نالیدم.
صدای مسعود عصبی ودر مانده بود
_آروم باش لاله...خواهش میکنم.عجب غلطی کردم این حرفارو زدم.
جلوی آپارتمان که نگه داشت.سرم را بلند کردم وبا ناراحتی به جلو خیره شدم.مسعود با دلسوزی نگاهم می کرد.
_خودت رو به خاطرش اذیت نکن.این موضوع خیلی وقته که برای نوید ومریم تموم شده.اونا خیلی منطقی باهاش کنار اومدن.ناراحتی منم بیشتر واسه اینه که نوید تواین قضیه نادیده م گرفته همین.مطمئنم با گذشت زمان اونم حل می شه.بهتره فراموشش کنی.
نیش اشک دوباره به چشمم نشست
_نمی تونم،نمی تونم...فکر اینکه دوباره باعث شدم دونفر از هم جدا بشن دیوونه م می کنه.
مسعود با کلافه گی دستی به موهایش کشید.
_تو دختر احساساتی هستی.می دونم هرچقدر هم که بگم تو نوع برداشتت از این قضیه هیچ تاثیری نداره.اما اینکه تو باعث شدی اونا از هم جداشن خیلی مسخره ست.بهتره دست از این فکر برداری.
با نا امیدی از او رو برگرداندم واز ماشین پیاده شدم.
_لاله؟!
قبل از آنکه در را ببندم سرخم کردم ونگاه استفهام آمیزی به او انداختم.
_درمورد امروز،قضیه ی مریم وهرچی که باهات درمیون گذاشتم چیزی به نوید نگو...اون اگه بخواد خودش همه چیو بهت می گه.باشه؟
فقط سر تکان دادم ودر را بستم.اصلا به حال خودم نبودم.وارد آپارتمان شدم وتلو تلو خوران از پله ها بالا رفتم.ذهنم انگار پوچ وخالی وقلبم پر از درد بود.کاش فرصت گریه کردن داشتم.

     
  
زن

 
نگاهم به صفحه ی تلویزیون بود که داشت بین الحرمین را نشان می داد.صدای مداح جوانی که با سوز می خواند اشک را مهمان چشمانم کرده بود.ماه محرم آمده بود و من امسال در گیلان نبودم.
یک هفته ای می شد که از امتحاناتم می گذشت.همه را بی برو برگرد خراب کرده بودم.جرات نداشتم در موردشان چیزی به نوید بگویم.اوذهنش در گیر کنکور بود.اصلا اگر حرفی هم برای گفتن وجود داشت او باید می گفت.
رابطه ی بینمان دوباره کمی سرد شده بود.نوید این را خیلی خوب حس می کرد و چون دلیلی برایش نمی دید من را به بی وفایی متهم می کرد.روحیه ام داغان بود.قولی که به مسعود داده بودم دهانم را می بست.روی دیدن مریم را هم نداشتم.کاش می شد یک چند روزی از اینجا دور می شدم.
_لاله این پیراهن مشکی من کجاست؟
نگاهم هنوز به تلویزیون بود
_تو کمد لباسا آویزونش کردم
_قرار بود اتوش کنی
از اتاق بیرون آمد.رویم را بیشتر از او برگرداندم
_دیشب اتوش کردم
چند قدم به طرفم برداشت
_داری گریه می کنی؟!
اشکهایم را سریع پاک کردم.
_دلم هوای محرم گیلان را کرده
_من که گفتم اگه دوست داری اون سه روز تعطیلی رو برو.
به زبانم نیامد بگویم(اینو با بی میلی عنوان کردی منم روم نشد قبول کنم)
جوابش را ندادم.نوید از در دلجویی وارد شد
_عیب نداره خانوم خانوما در عوضش امشب می برمت این هیئت محلمون،کمی دلت وا شه.
با بی تفاوتی سر تکان دادم و حرفی نزدم.می دانستم با دیدن این حال من او بیشتر عذاب می کشد اما دست خودم نبود.این روزها حتی از خودم هم بدم می آمد.
بعد از شام قرار بود سری به هیئت بزنیم.مامان اینا از قبل رفته بودن.بابا از قدیمی های هیئت ثار الله بود.
چادرم را روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون زدم.نوید با آن بلوز مشکی وته ریشی که روی صورتش بود بیشتر از همیشه با وقار ومتین به نظر می رسید.
_خیلی بهت میاد
دو طرف چادر را زیر چانه ام محکم گرفتم
_ممنون...یه عادت قدیمیه.آقاجان دوست داشت همه جوره حرمت عذاداری امام حسینو داشته باشیم،واسه همین تو مراسم ها چادر سرم می کردم.
دستش را پشتم قرار داد و مرا به طرف در راهنمایی کرد.
_عادت قشنگیه
هیئت حسابی شلوغ بود.به زحمت کنار مامان ونازنین جا باز کردم ونشستم.مراسم با خواندن زیارت عاشورا و سخنرانی روحانی مسجد محل شروع شد.بعد از آن هم چراغ هارا خاموش کردند و یک مداح خوش صدا با شور برایمان خواند و هر کس به فراخور حالش ودردی که در دل داشت گریه کرد.
چراغ ها که روشن شد بساط غیبت و دید زدن سرو وضع دیگران هم بر پا شد.مامان من و نازنین را به چند نفری معرفی کرد.
حوصله نداشتم زیاد بمانم.پیامک نوید که به دستم رسید از جایم بلند شدم .
_مامان جان من دیگه باید برم.نوید منتظرمه
مامان نگاهی به ساعتش انداخت
_دیر که نشده.چرا اینقد عجله دارین؟!
صورت نازنین را بوسیدم و در همان حال گفتم: می خواد درس بخونه فقط یه ماه تا کنکورش مونده.
دستهایش را رو به بالا گرفت وگفت:انشا الله به حق سید الشهدا ازش سربلند بیرون میاد.
زیر لب انشاالله گفتم و از آنها جدا شدم.

نوید روبروی در ورودی قسمت خانوم ها ایستاده بود وسر به زیر داشت.کفش هایم را سریع پوشیدم وبه طرفش رفتم.
_سلام ،قبول باشه
سربلند کرد.چشم هایش ازشدت گریه سرخ شده بود
_ممنون مال تو هم همینطور.
به طرف خانه به راه افتادیم.چون مسافت آنجا تا خانه زیاد نبود ماشین را نیاورده بودیم.این اولین پیاده روی طولانی شبانه ی ما بود.با اینکه از لحاظ روحی حال خوشی نداشتم اما برایم جالب بود.
_لاله ما باید با هم حرف بزنیم.
سرم را بلند کردم وباتردید نگاهش کردم.
_در مورد چی؟
دومرد از کنارمان گذشتند واو موقتا سکوت کرد
_داری ازم دوری میکنی...چرا؟
نگاهم را از او گرفتم وبه ماشین هایی که دو طرف خیابان پارک شده بودند دوختم
_نه اصلا اینطور نیست.
دستم را از روی چادر گرفت.گرمای دستش تپش قلبم را بیشتر کرد.انگار بی قراری که در نگاهش بود به من هم منتقل شد.
زیر لب گفت:من حسش می کنم....اما چراشو تو باید برام توضیح بدی.
چیزی نگفتم .او هم تا رسیدن به خانه عکس العملی نشان نداد.
در راکه پشت سرمان بست بی مقدمه گفت:خب بگو منتظرم.
چادرم را از سر برداشتم
_نوید بی خیال شو.چیزی برای گفتن ندارم.اصلا چرا فکر میکنی چیزی شده؟
با درماندگی روی مبل نشست ودستهایش را بهم گره زد
_یعنی نشده؟پس چرا خودتو ازم کنار می کشی؟
کنارش نشستم وسرم را پایین انداختم
_آدما روزای خوب وبد دارن...اگه حالم خوب نیست،اگه ازت کناره میگیرم یا حتی اگه حرفی وجود داره که نمی زنم.بزار به حساب اینکه دارم یکی از روزای بدم رو میگذرونم.

نوید کمی خودش را به من نزدیک تر کرد
_اما تو یه چند وقتیه اینجوری هستی،احساس میکنم دیگه دوستم نداری
با چشمهایی از تعجب گرد شده نگاهش کردم
_دیوونه شدی؟!!این چه حرفیه نوید؟
فکش از عذابی که می کشید منقبض شده بود.به سختی لب باز کرد و گفت:سرد شدی حتی تو رابطه مون...
صورتش از شدت ناراحتی و خشم به سرخی می زد.انگار معذب به نظر می رسید.دست پیش بردم تا بازویش را بگیرم اما خودش را کنار کشید.
_همش این منم که میخوام...اما تو...
اولین باری بود که در باره روابط خصوصیمان اینقدر رک و بی پرده حرف می زد.خواستم خودم را تبرئه کنم.
_منم که دست رد به سینه ات نزدم.تا حالا شده پس بزنمت؟
با دلخوری نگاهم کرد
     
  
زن

 

_همین که راحت تسلیم می شی و فقط دنبال برآوردن خواسته ی منی عذابم می دی...من می خوام با هم از این رابطه لذت ببریم.
با خجالت سرم را پایین انداختم.او باز هم توضیح داد
_فقط این نیست.مدام ناراحتی و بی قراری می کنی.بساط اشک و آهتم همش به راهه.وقتی هم ازت علتش رو می پرسم تو چیزی نمی گی،خب اینا دلیلش چیه؟
دست دراز کزدم،چادرم را برداشتم و از جایم بلند شدم
_بی خیال شو نوید...فرض کن یه سری سوال تو سرم هست که اگه بپرسم تو جوابی براش نداری.به نظرت گفتنش فایده ای داره؟
به طرف اتاق خواب رفتم.به دنبالم آمد
-اگه بدونم واسه درست شدن این وضعیت تاثیری داره به ضررمم که باشه جوابشو بهت می دم.قسم می خورم.
سرم را با تأسف تکان دادم.آنقدر نا امید بودم که حتی لازم ندیدم چیزی به زبان بیاورم
صدای بلند نوید و بغضی که باعث میشد به سختی حرف بزند مرا سر جایم میخکوب کرد.
_تو رو به امام حسین قسمت می دم بگو چی تو سرت میگذره لاله؟
تمام تنم از شدت خشم می لرزید.برگشتم و در چشمهایش زل زدم
_اون دختر کیه؟
با ناباوری نگاهم کرد
_کدوم دختر؟
سرم را پایین انداختم
_همون که به خاطر ازدواج با من ازش گذشتی.
_برات چه فرقی میکنه؟
با نا امیدی نالیدم
-میگم بی فایده هست نگونه.جوابت اونقد مسخره هست که آدمو از پرسیدنش پشیمون...
_مریم
با چیزی که گفت بقیه حرف در دهانم ماسید.با ناباوری نگاهش کردم.انگار نه انگار که خودم از قبل همه چیز را می دانستم.
سرش را پایین انداخت
_بهش حتی پیشنهاد ازدواجم دادم.اما از اولش مردد بودم.مامان اینا خبر نداشتن.فرصت نشد جوابی بهم بده
با تحقیر نگاهش کردم و گفتم:مامان منو پیشنهاد داد و تو هم خیلی آسون خودتو کنار کشیدی.
_فکر می کنی اینقدر نامردم؟
_من همچین حرفی نزدم
با دلخوری نگاهش را از من گرفت
_قبل از اینکه از تو حرفی وسط بیاد زیر همه چیز زدم.گفتم که از اولشم مردد بودم.
_اما این چیزیو عوض نمیکنه.تو خواسته یا ناخواسته با احساساتش بازی کردی؟
_چرا کاسه داغ تر از آش می شی لاله؟...اون اگه با این موضوع کنار نیومده بود چرا باید باهامون ارتباطشو حفظ می کرد.خودت که رفتارشو تو مهمونی دیدی.اون می خواد باهات صمیمی بشه این یعنی اینکه براش همه چی تموم شده ست.
وارد اتاق شدم
_برای تو چی؟
مشت محکمی به چهارچوب در زدو گفت:قانع کردن تو بی فایده ست.تا صبح هم اینجا وایسم و برات دلیل بیارم تو باز حرف خودتو میزنی.
مقنعه را از سرم برداشتم
_اونقدرام بی منطق نیستم
از پشت شانه هایم را گرفت و مرا به طرف خودش برگرداند
_ببین لاله بزار حرفی که در مورد علی زدی و باهاش منو قانع کردی به خودت برگردونم.گفتی مجنون تر از علی هم که بود باز منو انتخاب می کردی...منم حرفم همینه.عاشق تر از مریم هم که تو زندگیم بودباز من تو رو میخواستم.
بی اختیار بغض کردم و لب ورچیدم.نوید مرا در آغوش گرفت و پشتم را نوازش کرد.

از وقتی که تماس گرفته وگفته بود می خواهد مرا ببیند.دست وپایم را گم کرده بودم.استرس حتی یک لحظه هم رهایم نمی کرد.روحیه ام برای روبرو شدن با او اصلاً مناسب نبود.دیدن نمرات ناپلئونی ام به اندازه ی کافی این چند روزه مرا داغان کرده بود.حالا دیدن او وشنیدن حرفهایی که به قول خودش باید حتما زده میشد،روحیه ی قوی می خواست.اما من لاله ی همیشگی نبودم.
صدای زنگ در باعث شد تکان خفیفی بخورم.حسابی به فکر فرو رفته بودم.با اکراه از جایم بلند شدم.نگاه گذرایی به خانه وسر وضع خودم انداختم،به ظاهر همه چیز مرتب بود.
در را باز کردم.مریم با دیدنم لبخند دستپاچه ای زد.
_سلام خوبی؟
سوالش درست به اندازه ی لبخند غمگینی که بی اراده روی لبم نشست بی معنی بود
_سلام عزیزم،بیا تو.
_ببخش اگه مزاحمت شدم
سرم را تکان دادم وگفتم:نه،اصلا این حرفو نزن.
به طرف جای که باید می نشستیم راهنمایی اش کردم.همین که نشست دستم را گرفت.می خواستم بروم چایی بریزم
_خواهش میکنم بزار حرفامو بزنم لاله...من الآن بیشتر ازپذیرایی به یه فرصت احتیاج دارم تا بتونم چیزایی که تو دلمه بهت بگم...بهم این فرصتو میدی؟
با درماندگی به آشپز خانه خیره شدم
_اما...
فشار خفیفی به دستم آورد
_خواهش می کنم.
تنها سر تکان دادم وبه چشم های او که حالا با آن روسری شکلاتی بیشتر عسلی دیده می شد،خیره شدم.
_اگه مسعود اون حماقتو نمی کرد وبا حرفاش تورو بهم نمی ریخت ،من هرگز اینجا نمی نشستم تا از گذشته ای که قرار نیست تاثیری تو زندگیه هرکدوم از ما داشته باشه حرف بزنم...همه ی گذشته ی مشترک من ونوید خلاصه شده تو پیشنهادی که اون بهم داد ومن با پیش زمینه ی عاطفی که بهش داشتم تصمیم گرفتم جواب مثبت بدم...تا اینجاشو مطمئنم از هردوشون شنیدی.اما از اینجا به بعد حرفای منه که باید بشنوی.
پشت دستم را به آرامی نوازش کرد ومن ناخواسته بغض کردم.
_دوست ندارم از میزان علاقه م حرفی بزنم.گفتن از مقدار احساسی که حالا نوعش عوض شده فقط باعث ناراحتی تو نمی شه،منم عذاب می ده.لااقل برای من که حالا نوید رو به چشم یه دوست خوب می بینم حرف زدن از اون علاقه ی قدیمی چندان جالب نیست...وقتی ازم خواست پیشنهادشو فراموش کنم خورد شدم.اون هرگز فکر نمی کرد این وابستگی عاطفی که وادارم می کردبهش جواب مثبت بدم چقدر عمیقه.با این حال نمی تونستم ازش دلگیر باشم.شاید بیشتر از دست خودم ناراحت بودم که چه نقطه ضعفی در من باعث شده اون پاپس بکشه...با همه ی اینا قبول کردم که دیگه قرار نیست چیزی بین من ونوید باشه.اگه مسعودم با این موضوع کنار می اومد واون خشم لعنتی رو کنترل می کرد شاید خیلی زودتر از اینها همه چی تموم می شد.
     
  
زن

 

دستهایش را به حالت عصبی روی زانوهایش مشت کرد.
_همش یک ماه نمی شد از این موضوع میگذشت که مسعود برام خبر آورد نوید داره ازدواج میکنه.شوک این موضوع اون قدر برام زیاد بود که منو دوروز تو بیمارستان بستری کرد.عصب های پام از شدت شوک از کار افتاده وعضله هام گرفته بود.طوریکه نمیتونستم راه برم.همش از خودم می پرسیدم یعنی اون به خاطر کسی که حالا می خواد باهاش ازدواج کنه منو پس زده؟!

ازسر شرمندگی نگاه گذرایی به چشمان منتظر من انداخت
_ازت ناخواسته متنفر شده بودم.دست خودم نبود،تا بحال اینقدر احساس حقارت نکرده بودم.مسعود حالمو خیلی خوب درک می کرد.دلم می خواست ازت بیشتر بدونم.باید می دیدمت تا قلبم آروم می گرفت.باید می فهمیدم توچه برتری نسبت به من داشتی که نوید تورو به من ترجیح داده.دونستن این حق من بود...مسعود برا اینکه این حس بد رو ازم دور کنه ازت بهم اطلاعاتی داد که منو بیشتر از قبل شوکه کرد...اون گفت تویه دختر روستایی هستی که نسبت فامیلی دوری باهاشون داری.گفت نوید هیچ علاقه ای بهت نداره.یعنی اصلاً هیچ پیش زمینه ی عاطفی بینتون نیست.داشتم دیوونه می شدم.همش این سوال به ذهنم می اومد که پس چه چیز در تو باعث شده اون تورو بخواد...با اصرار من مسعود تو مراسمتون شرکت کرد.وقتیم برگشت حرفایی از تو زد که باعث شد کمی از موضعی که داشتم عقب نشینی کنم...اون بهم گفت تویه خانوم به تمام معنایی.اونقدر پاک وساده ومعصومی که ناخواسته آدم شیفته ت میشه...گفت شخصیتت وذهن روشن وآگاهی بالایی که داری باعث میشه برات احترام فوق العاده ای قائل شد...برام خیلی سخت بود اما بلاخره دلمو راضی کردم که بیام وببینمت.تازه اونموقع بود که به حرفای مسعود رسیدم.دیدم نمی تونم ونمی خوام ازت متنفر باشم.شکستم رو قبول کردم،چون تو ارزشش رو داشتی...یادته اون شب نوید از خونه زد بیرون؟
خاطره آن شب ورفتن بی موقع نوید به ذهنم آمد.سرتکان دادم وحرفش را تایید کردم.
مریم با کمی مکث ادامه داد
_بهم گفت انتخاب تو هیچ ربطی به پس گرفتن پیشنهادش نداره...خب این منو بیشتر داغون کرد.حاضر بودم از رقیب خوبی مثل تو شکست بخورم اما اینطوری خورد نشم.اون میخواست از خودش دفاع کنه اما نمی دونست با این حرف منو بیشتر داغون کرد.واسه همین اشک تو چشام نشست . اونم به خیال اینکه هنوز چیزی برام تموم نشده با احساس عذاب وجدان بلند شد واز خونه بیرون زد.
از جایم بلند شدم
_بهم یه دو دقیقه فرصت می دی؟...الآن بر می گردم
نمی دانم با چه حالی خودم را به آشپزخانه رساندم.دستهایم می لرزید وسرم سنگین بود.دستم را روی دهانم گذاشتم تا هق هقم را در گلو خفه کنم .نمی خواستم او صدای گریه ام را بشنود.اشک ها یم را ناشیانه با گوشه ی آستینم پاک کردم.به این گریه بیشتر از همیشه احتیاج داشتم.حالا دیگر احساس سبکی می کردم.
با چشم هایی که از شدت اشک ریختن سرخ شده بود دوفنجان چای تازه دم با کیکی که از شب قبل پخته بودم داخل سینی گذاشتم وبه نشیمن بردم.
چای را که تعارف کردم،کنارش نشستم .او باز هم با مهربانی دستم را گرفت.از چشم هایم کاملا مشخص بود گریه کرده ام.اما او سعی کرد به روی خودش نیاورد
_خدا شاهده که از گفتن این حرفا هرگز نیت بدی نداشتم.فقط میخواستم تورو از این ناراحتی نجات داده باشم. وبگم تو مقصر نیستی،نوید هم نیست.شاید فقط جای قرار گرفتن من تو این معادله اشتباه بود...توزندگیه قشنگی داری.همسر خوبی داری که مطمئنم خیلی دوست داره.از داشتن این موهبت ها لذت ببر...با ور کن من دیگه نه حسرت میخورم نه غصه.واسه منم زندگیم این روزا چیزای خوب وجالب توجه داشته .
دروغ بود اگر انکار می کردم حرفهایش باعث آرام شدنم نشد.روح بزرگ مریم آنقدر تحت تاثیرم قرار داد که بی اراده او را در آغوش گرفتم و مثل یک دوست صمیمی شاید هم یک خواهر گونه اش را بوسیدم. حالا دیگر عذاب وجدان نداشتم.

*************************

این روزها زندگی بیشتر از همیشه برویم لبخند می زد.انگار شادی وسرزندگی از هر طرف به من ارزانی می شد.
ترم جدید را با روحیه ی بهتری شروع کرده بودم وتصمیم داشتم کم کاریم را جبران کنم.اواخر بهمن ماه بود وفقط چهار یا پنج روزی به امتحان نوید مانده بود.مثل همیشه خودش را داخل اتاق حبس کرده بود ودرس می خواند.
برایش لیوانی آب پرتقال گرفتم وهمراه شیرینی خانگی که خودم پخته بودم به اتاقش بردم
_اجازه ست بیام تو؟
نوید سرش را بلند کرد ویکی از آن لبخند های عاشق کشش را تحویلم داد.
_اجازه ی ما هم دست شماست خانوم.بفرما.
سینی را روی میز مطالعه اش گذاشتم ونگاه گذرایی به دور تا دور اتاق انداختم.همه ی کتابهایش پخش وپلا بود.جایی برای نشستن نمی توانستم پیدا کنم
_چه جوری تو این شلوغی درس میخونی؟
دستم را کشید ومرا روی پای خود نشاند.
_عادت کردم...با اینکه از ریخت وپاش وشلوغی بدم میاد اما چاره ندارم.باید این چند روزم تحمل کنم.بعد کنکور جمعشون میکنم
چشم هایش از پشت عینک جدی ونگران بود.دستم را دور گردنش انداختم
_خودم برات جمعش میکنم
نفس عمیقی کشید ونگاه پر ازاشتیاقش را از چشم هایم گرفت وبه یقه ی باز بلوز یاسی رنگی که تنم بود دوخت.
_خیلی خسته م لاله...خیلی
_اونم بزار به عهده ی من.خودم خستگیتو در میکنم.
با شیطنت نگاهم کرد وحلقه ی دستانش را دور کمرم محکم تر کرد
     
  
زن

 

_مشکوک می زنی.
از ته دل خندیدم
_بازم که فکرای منحرف به سرت زد...خجالت بکش نوید مگه نمی دونی من چقدر چشم وگوش بسته م؟
با دلخوری ساختگی لب ورچید
_مارو بگو خواستیم رو دیوار کی یادگاری بنویسیم...پاک نا امیدم کردی
عینکش را برداشتم وروی چشم های خسته اش بوسه زدم
_حالا چی؟
سریع گونه ام را بوسید
_حرفمو پس می گیرم.
_پس خستگیت رفع شد
با بدجنسی نگاهم کرد
_فقط یه ذره...اما اگه بیشتر از این همکاری کنی شاید...
مشتی به بازویش کوبیدم
_دیگه رو می دم بهت ،آستر نخواه.
لیوان آب میوه اش را برداشت وبه دهانم نزدیک کرد.بی اختیار جرعه ای از آن نوشیدم.
_با این چیزا میخوای جلوی حرف زدنمو بگیری؟
چشمکی زد وگفت:من واسه بستن اون لب های خوشگل راه های بهتری بلدم.
باقی آب پرتقالش را یک نفس سر کشید.وبه من فرصتی داد تا شناخت این جنبه از شخصیتش را هم در ذهنم مزه مزه کنم.
خیلی بی مقدمه گفت:راستی چند روز تا تولدت مونده؟
با دلخوری رو برگرداندم
_اصلا رمانتیک نیستی نوید...اینو که من نباید بگم.خودت که می دونی هفته ی دوم اسفند تولدمه.
با شوخی گفت:چندم بود؟
مشت دیگری حواله اش کردم.مظلومانه شانه بالا انداخت
_خب تقصیر من چیه؟ الآن یه هفته ست تا منو می بینی اون روزو یادآوری می کنی.
دست چپم را به کمرم زدم وگفتم:بایدم یادآوری کنم.از تو بعید نیست فراموشش کنی.نه اینکه ماشالله خیلی تو این چیزا واردی.
از ته دل خندید ومرا بیشتر به خودش فشرد.
بلاخره روز کنکور نوید هم رسید.من با یک دنیا امید وآرزو راهیش کردم.تا برود وبرگردد،شاید بیشتر از بیست دور با تسبیح صلوات فرستادم.
حرف از تلاش چند ماهه اش بود وبا آنکه غیر منطقی به نظر می رسید اما نمی دانم چرا ته دلم امیدوار بودم او امتحانش رابا موفقیت پشت سر بگذارد. اطمینانم به او که همه ی زندگیم بود روز به روز بیشتر می شد.

******************

نگاهم بین مهمان ها چرخید و روی صورت بابا ثابت ماند.داشت به ساعت مچی اش اشاره میکرد.زیر لب گفت:کجاست؟
از سر ندانستن شانه بالا انداختم ورویم را به طرف ریحانه چرخاندم که داشت یقه ی لباس پارسا را مرتب میکرد.
از شلوغی که به خاطر سر وصدا وشیطنت سعید وکامبیز پسر عمو نعیم بوجود آمده بود استفاده کردم وبه اتاق خواب برگشتم.بی هدف پشت میز آرایشم نشستم وبه آئینه نگاهی انداختم.
رژگونه ام تا حدودی پاک شده بود آن را تجدید کردم واز جایم بلند شدم.
نگاهم به طرف ساعت چرخید.یک ربع به نه شب بود.خانواده ی نوید تقریبا یک ساعتی می شد که آمده بودند.اما از خودش خبری نبود.
اول به خیال اینکه دنبال کیک رفته،نبودنش را توجیح کردم اما بعد وقتی پیک همزمان با ورود سعید ونازنین آن را آورد مطمئن شدم رفتنش علت دیگری دارد.
قرار نبود جز ما وخانواده اش مهمان دیگری داشته باشیم .دلم میخواست جو صمیمی بماند .کسی احساس معذب بودن نکند وبه همه خوش بگذرد.به همین دلیل دور دوست هایمان خط کشیده بودیم و تولدم فقط یک میهمانی خانوادگی وبهانه ای برای اولین میزبانی ام به عنوان عروس خانواده ی روز بهانی بود.
از صبح زود برای مراسم امشب کلی تدارک دیده بودم.البته نوید هم انصافاً پا به پای من تلاش کرد وهر چه گفتم نه نیاورد.
داشتم کم کم نگران می شدم.راستش کمی هم حرصم گرفته بود.انتظار داشتم نوید لااقل امروز کارهایش را به دقیقه ی نود نیندازد.اصلا نفهمیدم با چه لباسی از خانه بیرون زد.تازه دوش گرفته بود.می ترسیدم هوای سرد باعث مریضیش بشود.
نگاهم دوباره به آئینه افتاد.موهایم ،فرهای درشت خوش حالتی به خودش گرفته بود که نازنین با مهارت آن را از یک طرف روی شانه ام ریخته بود.لباسم ،پیراهن دکلته ی صدفی رنگی تا روی زانو بود که کت کوتاهی به رنگ قهوه ای تیره روی آن می آمد وسرشانه وبازوهایم را کاملا می پوشاند. گوشواره ها وحلقه ای که دستم بود تنها زیور آلاتی بودند که به خودم آویزان کرده بودم.سندل کرمی پاشنه هفت سانتی هم به پایم بود که مرا از همیشه بلند تر نشان می داد.
بعد از یک بررسی دقیق و موشکافانه پیش مهمان ها برگشتم.نازنین با دیدنم به طرفم آمد
_چیه؟ چرا رنگ وروت پریده؟
_می بینی تورو خدا،یه جو آبرو واسه م نذاشته.خوبه گفتم مهمونا دیگه تا هشت میرسن...نمی دونم باز کجا گیر کرده.کیک هم که رسید این آقا کجاست الله اعلم.
_نگران نباش،به سعید می گم باهاش تماس بگیره.
_باشه منم برم واسه تقسیم کیک ظرف آماده کنم.تورو خدا حواست به مهمونا باشه...ببین جلو زن عمو ومامان خالیه واسه شون میوه وشیرینی بزار.
برایم چشمکی زد
_برو خیالت راحت باشه حواسم هست.
داشتم به طرف آشپزخانه می رفتم.که صدای صحبت سعید با تلفن باعث شد سر جایم بایستم.
_سلام،کجایی مرد حسابی؟...مارو که یه ساعته الاف خودت کردی...چی؟...باشه،باشه...الآن بگم؟...آره کیک رسید.نگران نباش...مراقب خودت باش خداحافظ.
همه با چشمانی منتظر به او خیره شدیم.با ناراحتی لب ورچید ورو به من گفت:لاله خانوم من واقعا متاسفم...راستش اصلا دلم نمی خواست این حرفارو من بهتون بگم اما...
مامان سر جایش نیم خیز شد
_اما چی؟
بابا وعمو نعیم هم دست از حرف زدن کشیدند وبه دهان سعید خیره ماندند.
_گفت به لاله خانوم بگم...
با بهت وسردرگمی فقط نگاهش کردم.ریحانه میان حرفش پرید
_دِ حرف بزن سعید...تو که مارو نصف عمر کردی.
سعید رو به من با تردید گفت:یعنی بگم؟...همینجا؟!...آخه روم نمیشه.
نازنین ودایی رامین با هم گفتند:مگه چی گفت؟!
بابا چشم غره ای به سعید رفت واو سرش را پایین انداخت
_گفت میدونم لاله منو خیلی دوست داره یعنی یه جورایی عاشقمه اما...
بین ما هرچی بوده تموم شده
عشق این دوره چه بی دووم شده
همین که این یک بیت ترانه را با عشوه خواند کامبیز وسهیل رویش افتادن وبه شوخی چند تا مشت ولگد نثارش کردند.با بی حالی دستم را به دیوار گرفتم تا نیفتم.سرم داشت گیج می رفت.صدای خنده از هر طرف بلند بود

_وای لاله جان چی شد؟
به مامان سیما نگاه کوتاهی انداختم ولبخندبی جانی روی لبم آمد
_چیزیم نیست...فکر کنم فشارم افتاده
_ریحانه برو یه لیوان آب قند براش بیار.
زن دایی پریرخ جلو تر از او به سمت آشپزخانه دوید.سعید که تازه متوجه حال بد من شده بود از جایش بلند شد و به زانویش کوبید
_اوا خاک به سرم چی شد؟
نازنین به طرفم آمد وبا ناراحتی رویش را از او برگرداند
_خدا بگم چی کارت کنه سعید...از دست این شوخی های بی مزه ت.
از دیدن چهره ی نگران سعید وآن حالت مضحکی که ایستاده بود خنده ام گرفت.بابا هم چند قدمی به طرفم آمد.با کمک شهره وریحانه روی صندلی نشستم وزن دایی لیوان آب قند را به طرفم گرفت
_چرا یهو اینجوری شدی؟...ترسیدی نه ؟
سعید با شرمندگی گفت:به خدا نمی خواستم اذیتتون کنم
_می دونستم دارین شوخی میکنین...این افت فشار عادیه.گاهی دچارش میشم.
ریحانه پشتم را نوازش کرد
_امروزم خیلی کار کردی
     
  
زن

 

دایی رامین گفت:الان که بهتری دخترم؟
سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم.کامبیز روبه سعید کرد وگفت:خب بلاخره نگفتی نوید چی گفت؟
همه ی جمع یک صدا به او توپیدند.زهره خواهر کوچکترش به او تشر زد
_یکی باید حالا جلوی اینو بگیره
کامبیز با دلخوری سر به زیر انداخت
_خب یه چیزی گفته دیگه... نگفته؟
چشمان سعید از هیجان وشیطنت برق می زد
_گفت به لاله خانوم بگم...
مامان وریحانه با هم گفتند:سعید
عمو نعیم از در مصالحه درآمد
_دیگه بسه سعید جان.از قدیم گفتن شوخی قیچیه محبته.
_ای بابا بزارین حرفمو بزنم.باور کنین دارم جدی میگم.نوید گفت به خاطر این تاخیر دوساعته از همه عذر خواهی کنم وبگم رفته بود دنبال کادوی تولد لاله خانوم...مثل اینکه یه سورپرایز خوب براتون داره.
مامان بادلخوری گفت:الآن به فکر کادو افتاده...از نوید این بی فکری بعید بود.
چیزی نگفتم خودم هم به اندازه ی کافی از دستش دلخور بودم.
صدای زنگ در همه را به جنب و جوش انداخت.ریحانه به آشپزخانه رفت تا کیک را بیاورد.سعید هم بلند شد تا در را باز کند.
بادستپاچگی دستی به موج دامنم کشیدم و رو به نازنین گفتم:خوبم؟
با خنده برایم در هوا بوسی فرستاد
_حرف نداری.
درست روبروی در قرار گرفتم.سعید که در را باز کرد نزدیک بود از شدت هیجان قلبم از کار بیفتد.آقاجان روبرویم ایستاده بود وبا خنده نگاهم می کرد.

اشک شوق دیدم را تار کرد.به طرفش دویدم و او هم مثل همیشه با آغوش باز پذیرایم شد.با بغض گفتم:آقاجان
صدای گرم وپر اطمینانش قلبم را بی قرار کرد
_جان آقاجان...خوبی بلا می سّر؟
سرم را بلند کردم،گونه اش را بوسیدم وبا گریه سر تکان دادم.
_کسی نیست مارو تحویل بگیره؟
با شنیدن صدای مصطفی به طرف در برگشتم واز دیدن او،لیلا وتبسم جیغ کشیدم
_وای باورم نمی شه؟
زهرا ودانیال هم پشت سرشان بودند.
_شما...آخه اینجا؟...چه بی خبر؟
تبسم با شیرین زبانی گفت:میخواسیم سولپریزت کنیم خاله.
با خنده بغلش کردم و تمام صورتش را یک نفس بوسیدم.مامان وبابا جلو آمدند تا با آقاجان وبقیه سلام واحوالپرسی کنند.زهرا ولیلا را به نوبت ،محکم در آغوش گرفتم وفشردم
_دلم براتون تنگ شده بود.
نگاهم به نوید افتاد که باخنده به چهارچوب در تکیه داده بود و داشت با لذت ،شادی وهیجانم را تماشا میکرد.زیر لب فقط طوری که او متوجه شود گفتم:خیلی دوست دارم
نوید ابرویی بالا انداخت ویکی از آن لبخند های جذاب ومغرورش را تحویلم داد
_می دونم.
صدای ریحانه ما را به طرف جمع کشاند
_بیا لاله جان شمع هارو فوت کن.
نگاهم به عدد بیست وسه ی روی کیک افتاد.به طرف نوید برگشتم و دستش را گرفتم.او با اطمینان لبخندی زد وهمراهیم کرد.
پشت کیک که ایستادیم زهره گفت:اول یه آرزو کن.
چشم هایم رابستم وته دلم گفتم (خدایا به خاطر این خوشبختی که بهم دادی ازت ممنونم...کمکم کن بتونم حفظش کنم)
فشار خفیفی که نوید به دستم آورد باعث شد چشمانم را باز کنم.با لبخند به او خیره شدم. به شمع ها اشاره کرد
_فوت کن دیگه
سر تکان دادم وآن هارا فوت کردم.همه یک صدا دست زدند.نوید دست در جیبش کرد وکادوی کوچکی را از آن بیرون آورد.وبه دستم داد.اشک به چشم هایم دوید.به اصرار جمع کادویم را باز کردم.
نوید برایم گردنبند زیبایی خریده بود که روی مدالیوم آن سنگ خوش تراش سبزی قرار گرفته بود درست همرنگ چشم های بی نظیرش.
_این فوق العاده ست نوید.
با هیجان نگاهم کرد.فکر میکنم خودش هم انتظار نداشت اینقدر خوشحال شوم.نوید گردنبند را گرفت وگفت:میخوای بندازم گردنت؟
با خجالت سر تکان دادم.به آرامی موهایم را کنار زد و زنجیر را دور گردنم انداخت.
_مثل اینکه یکم قفلش سفته به سختی باز میشه.
نفس های داغش به گردنم میخورد.از اینکه اینهمه طولش داده بود وهمه منتظر نگاهمان میکردند معذب بودم.
_بسته شد؟
_یکم سخته.
آقاجان با مهربانی گفت:عجله نکن لاله جان میبنده دیگه.
کلی رنگ عوض کردم تا بلاخره نوید توانست آن را ببندد.نگاهم دوباره به آقا جان افتاد.داشت با لبخند به ما دو نفر نگاه میکرد.سعید سیستم پخش موسیقی را روشن کرد.دست نازنین را گرفت و وسط جمع رفت.آهنگ که تمام شد نوید دستم را کشید
_بیا بریم برقصیم.
با چشم هایی از تعجب گرد شده نگاهش کردم.واقعا انتظار این همه همراهی را از او نداشتم.رقصمان خیلی خوب از آب در آمد.بقیه هم بعد از ما نوبتی وسط رفتند وفضای جشن را تا آخر شب سرزنده وشاد نگه داشتند.
موقع دادن کادو ها که رسید،از دیدن سری چهار جلدی شاهنامه که هدیه ی آقاجان بود کلی ذوق زده شدم.کتاب های ادبی و دیوان شعرا چیزهایی بودند که از کودکی با آنها خو گرفته بودم.واین علاقه ی زیادم به ادبیات را مدیون آقاجان می دانستم.
بعد از رفتن مهمان ها همگی در نشیمن دور هم جمع شدیم.آقاجان بالذت نگاهمان می کرد
_خدارو شکر زنده ام واین روزهارو می بینم.
دانیال گفت:انشالله سالهای سال سایه تون بالای سر ما باشه.
آقاجان لبخند غمگینی زد ودستش را روی شانه ی او گذاشت.سر تبسم روی پایم قرار داشت وهمانجا به خواب رفته بود.با عشق موهایش را نوازش کردم.
مصطفی گفت:دیدن این روزا برای ما هم شیرینه
زهرا در تایید حرف او سر تکان داد.آقاجان گفت:همیشه دل نگران سرنوشتتون بودم.روزی که تصمیم گرفتم شمارو زیر بال وپر خودم بگیرمو هرگز یادم نمیره.سه سالی میشد ازمرگ مادربزرگتون میگذشت.بی دست وپا تر از اون بودم که بتونم زندگی تنهای خودمو اداره کنم.اما نمی خواستم شماها تاوان اشتباه ما بزرگترهارو بدین.آوردمتون پیش خودم...اونموقع هرکی از راه رسید گفت نمیتونی با این سن سه تا دختر بچه رو بزرگ کنی.حالا اگه پسر بودن یه چیزی...اما گفتم نه اینا یادگار انسیه هستن.حالا که من باعث بدبختی مادرشون شدم نمیزارم آب تو دل این سه تا تکان بخوره.من اینو بهش مدیونم...خداروشکر بلاخره پیشش روسیاه نشدم.سه تا گل پرورش دادم یکی از یکی خوشبوتر.
روی لب های تک تک ما لبخند محوی نشست.آقاجان به نوید،مصطفی ودانیال اشاره کرد
_سه تا پسر هم نصیبم شد یکی ازیکی آقا تر.

     
  
زن

 
فصل دهم
لیلا تبسم را از روی پایم برداشت ونفس زنان گفت:اونقدر خسته بود بچه م که نفهمید کی خوابش برد.
از جایم بلند شدم
_بیارش تو اتاق ما رو تخت بخوابه.
نوید هم دنبالمان آمد
_لاله جان جای خواب بچه هارو چه جوری درست کنم؟
با کمی فکر گفتم:جای آقا جان رو تو اتاق بغلی بنداز.واسه خودت ومصطفی ودانیال تو نشیمن تشک پهن کن.ما خواهر ها هم تو این اتاق میخوابیم.البته فکر کنم باید پایین تخت هم جا بندازم.
لیلا تبسم را روی تخت گذاشت
_لاله جان من میرم به آشپزخونه یه سر بزنم.فکر کنم کلی ظرف نشسته اونجا ریخته.
_نمی خواد دست بهشون بزنی.فردا قراره یه خانومی بیاد کمکم.
_ما که هستیم کمکت میکنیم دیگه.
دستش را در میانه ی راه گرفتم
_نه تورو خدا.واسه اولین باره که اومدین خونمون.دلم نمیخواد با اینهمه خستگی کار هم بکنین.
_فقط یه ذره جمع وجور میکنم.نگران نباش.
از در که بیرون رفت نوید گفت:امروز خیلی خسته شدی
برگشتم وبا قدردانی نگاهش کردم
_نه بیشتر از تو.
به طرفم آمد
_وظیفه م بود.
با لبخندسرم را پایین انداختم.دستش را آرام روی موهایم کشید
_خوشگل شدی
با شیطنت وبلبل زبانی گفتم:خوشگل بودم
بغلم کرد وسرم را روی سینه اش قرار داد
_بر منکرش لعنت.
سرم را بلند کردم ونگاه نویدبه هدیه ی تولدم افتاد.
_دوستش داری؟
_نه به اندازه ی تو.
خم شد و روی گردنم را بوسید
_منم دوست دارم.
ازاعترافی که کرد غرق شادی شدم.نتیجه صبر وشکیباییم جواب داده بود.حالا دیگر این نوید را بادنیا عوض نمی کردم.
زیر گوشش آهسته گفتم :می دونم.
آقاجان زودتر ازما برای خواب رفت.من ولیلا وزهرا در آشپزخانه دور میز نشستیم.نوید وآن دوتای دیگر هم در نشیمن مشغول حرف زدن وشوخی وخنده بودند.
لیلا دستم را گرفت وگفت:خونه ی قشنگی داری.
یاد آوری خرید جهیزیه وکار مجید باعث شدبا دلخوری بگویم
_سلیقه ی خودت وپول آقا مجیده...معلومه که باید خوشت بیاد.
لیلا با ناراحتی لب ورچید
_تو هنوزم از خیر این موضوع نگذشتی؟بابا بی خیال...بزار اون بنده خدا هم خیال کنه واسه ت یه قدمی برداشته.چرا می خوای کاری کنی همش عذاب وجدان داشته باشه؟
چشم هایم را ریز کردم
_حرفای تازه می شنوم.نکنه اونجا خبرایی هست که من ازش بی اطلاعم؟
لیلا با حرص دستش را مشت کرد
_دقیقاً...بزار بگم که تو هم بی خبر نمونی.
زهرا دست او را گرفت
_بس کن لیلا...با حرفات ناراحتش نکن.
_باهاش در ارتباطین درسته؟
نگاهم به طرف زهرا بود.با ناراحتی سر تکان داد وبه میز خیره شد.لیلا گفت:اومد سراغمون،گفت پشیمونه.خواست بهش فرصت بدیم حرف بزنه.اولش فکر کردم میخواد خودشو توجیح کنه اما بعد...
بغض به گلویم فشار آورد
_بزار بعدشو من بگم.شما دو تا هم خام حرفاش شدین و مثل همیشه با این قضیه احساسی برخورد کردین مگه نه؟
_لاله اون پدر ماست.
_کدوم پدر زهرا؟...کسی که خواسته هاشو به ما ترجیح داده؟
زهرا با گریه گفت:بدون شنیدن حرفاش قضاوت نکن.مجید هم کمتر از ما زجر نکشیده.
خنده ی عصبیم کمی بلند تر از حد معمول بود
_زجر؟...اون که به خواسته ش رسید...
لیلا با ناراحتی حرفم را قطع کرد
_اینجوری به نظر می رسید اما...اون بیشتر از همه ی ما به خاطر تو زجر کشیده.
اشک در چشمم حلقه زد
_به خاطر من؟مگه من برای اون کی بودم؟چی بودم؟...اگه دوستم داشت .اگه منو میخواست چرا سعی کرد مامانو مجبور به سقطم کنه هان؟...چرا قبل ازبه دنیا اومدنم ازش جدا شد؟چراپای شهلا رو به زندگیمون وا کرد؟...
هق هق گریه مانع از ادامه ی حرفم شد.انگار قرار نبود خوشحالیم بیش ازاین ادامه پیدا کند.سرم را روی میز گذاشتم وصدای گریه ام را درگلو خفه کردم.
لیلا شانه ام را مالش داد
_آروم باش لاله جان...اصلا غلط کردم حرف زدم.تورو خدا گریه نکن.حال زهرا هم بد میشه ها.واسه اون اینجور هیجانا خطرناکه
با پشت دست اشک هایم را پاک کردم وبا تعجب پرسیدم
_واسه چی؟
گونه ی زهرا از شرم سرخ شد.لیلا لبخند غمگینی زدو گفت:واسه اینکه یه مامان نمونه کاری نمیکنه جون بچه ش به خطر بیفته.
با ناباوری نگاهم بین آن دو سرگردان ماند.نوید با خنده داخل آشپزخانه سرک کشید
_لاله خبر داری دانیال اینا...
حرف در دهانش ماسید
_داری گریه میکنی؟
_از خوشحالیه.
قطره ی اشکی روی صورتم افتاد.خم شدم و صورت خجالت زده ی زهرا را بوسیدم.خدا هنوز هم فراموشم نکرده بود.حتی در این بحرانی ترین لحظات زندگیم شادی های بی نظیری برای بخشیدن به من داشت.
     
  
زن

 


نگاهم روی کارت بانکی که به دست داشتم ثابت مانده بود.خیلی خوب می دانستم کاری که می خواهم انجام بدهم از هرنظر خوب وخداپسندانه است.اما استفاده از این حساب...
بعد از بازدیدی که هفته ی گذشته از آسایشگاه معلولین داشتیم،حالم به حدی خراب بود که تا چند روز از غصه ی وضعیت اسفبار ساکنین آنجا خواب وخوراک نداشتم.دلم از دیدن شرایط بد ونابسامان آنها به درد آمده بود.وحالا شاید با کمک مقداری از این پول می توانستم برای بهبود وضعیتشان قدمی بردارم.
یاد حرف زهرا افتادم
_ببین لاله،من نمی دونم میخوای با پولای تواین حساب چیکار کنی.نمی خوامم بدونم.مجید ازم خواست اینو بهت بدم وبس.این حساب مال توئه.پولیم که توشه آقا جان داده.فکر کنم بدونی یه هفت ،هشت میلیونی می شه.که بابت جهیزیه ت داده بود.مطمئن باش مجید دیگه قبولش نمی کنه.اگرم بخوای به آقاجان برش گردونی ناراحت می شه...دیگه ریش وقیچی دست خودته،ببین میخوای باهاش چیکار کنی.
دلم نمی خواست آن پول را بگیرم.زهرا هم برای پس گرفتنش کاری نمی کرد.انگار قبول آن توفیق اجباری بود.قسم خورده بودم هرگز از این پول استفاده نکنم اما حالا آسایشگاه معلولین و...
سرم را تکان دادم تا افکار منفی از ذهنم بیرون بروند.شماره حسابی را که مدیر آنجا،خانم کوهنورد داده بود روی کاغذی یادداشت کرده بودم.تصمیم داشتم کارت به کارت بکنم.جلوی عابر بانک ایستادم
_لاله خانوم؟!...
برگشتم .مسعود پشت سرم بود.اصلا انتظار دیدنش را آن هم اینجا نداشتم
_سلام،حالتون خوبه؟
لبخند نصف ونیمه ای زد
_ممنون...راستش میخواستم...
با کمی مکث ادامه داد
_بعد صحبت های اون روز فرصتی پیش نیومد ببینمتون وعذر خواهی کنم.من واقعا به خاطر گفتن اون حرفا شرمنده م
سرم را با لبخند تکان دادم
_شرمنده چرا؟...خب قبول دارم یکم برام شنیدنش سخت بود.اما اونو به حساب درد ودل گذاشتم.وحالا واقعا درکتون میکنم.
_شما لطف دارین
دوباره لحن حرف زدنش رسمی و توأم با احترام شده بود.
_خواهش میکنم ،این چه حرفیه؟
_راستش احساس میکنم صحبت با شما خیلی بهم کمک کرد.می دونم این نهایت پرویی و وقاحته.اما دوست دارم بازم باهاتون حرف بزنم.فکر میکنم واقعا نیازبه یه مشاور قابل اعتماد مثل شما داشته باشم.
لبخند رضایت بخشی روی لبم نشست.آفتاب در نقطه ای که ایستاده بودیم چشمانم را اذیت می کرد.کمی جابجا شدم ودستم را سایه بان چشمم قرار دادم
_خوشحال میشم اگه بتونم کمکی بهتون بکنم.
_شرمنده م میکنین...راستی پاک یادم رفت بپرسم من که مزاحم وقتتون نشدم؟
نگاه گذرایی به عابر بانک انداختم.مثل اینکه قضیه ی پول ریختن به حساب آسایشگاه فعلا منتفی شده بود
_نه خواهش میکنم.
مسعود به ساعتش نگاهی انداخت
_فرصت دارین یه نوشیدنی با هم بخوریم؟
یاد آب اناری که دفعه ی قبل برایم خریده بود افتادم.خاطره ی خوبی از آن روز نداشتم.
_راستش من امروز...
چشمانم سیاهی رفت وبی اختیار به طرف جلو خم شدم.دست دراز کردم تا چیزی رابرای تکیه دادن بگیرم.مسعود آن را گرفت
_حالتون خوبه؟
در صدایش موجی از نگرانی وجود داشت.با بی حالی گفتم:خوبم...فکر کنم بخاطر آفتاب باشه.
کمکم کرد روی جدول کنار خیابان بنشینم
_نشستن حالتونو بهتر میکنه.
سرم به شدت گیج می رفت.مسعود بلاتکلیف نگاهی به دو طرف خیابان انداخت
_فکر کنم قبلا اینورا یه کلینیک دیده بودم.
_احتمالا فشارم بازم افتاده.نگران نباشین.حالم...
داشتم از جایم بلند می شدم که جاری شدن ماده ی لزج وگرمی را لای پاهایم احساس کردم.اول آن را به حساب اینکه موعد عادت ماهیانه ام رسیده گذاشتم اما وقتی شدت ترشح بیش ازحد ونگران کننده شد با ترس به طرف مسعود چرخیدم
_منو به یه جایی...
حتی فرصت نشد جمله ام را کامل کنم.چشمانم به شدت سیاهی رفت و بعد احساس سقوطی که نمی دانم چقدر حقیقت داشت.

چشم که باز کردم روی تخت ناشناسی بودم.نگاهم به طرف سرمی که به دستم تزریق شده بود چرخید.مسعود بالای سرم ایستاده بود
_چه اتفاقی برام افتاده؟اینجا کجاست؟
نگاهش را از من دزدید
_نگران نباش چیزی نشده.توی کلینیکی.الآن دکترت میاد و خودش همه چیو توضیح می ده.
ازسر ناچاری سر تکان دادم و به مقدار سرمی که باقی مانده بود خیره شدم.دکتر که آمد،سرمم هم تمام شده بود.
پرستاری را که کنار دستش ایستاده بود مورد خطاب قرار داد
_جواب آزمایش اومد؟
_بله بفرمایین.
نگاه گذرایی به آن انداخت ورو به مسعود گفت:میتونم چتد دقیقه وقتتون رو بگیرم؟
     
  
زن

 

با نگرانی پرسیدم
_اتفاقی افتاده خانوم دکتر؟
لبخند مسخره ای روی لبش نقش بست.انگار از قبل آن را بارها وبارها تمرین کرده بود.
_نه عزیزم...فقط میخوام چند تا سوال از همسرتون بپرسم.
بی اعتنا به نگاه خیره ی مسعود خیلی جدی گفتم:ایشون همسر من نیستن
_پس همسرتون...
دکتر باقی حرفش را خورد وبا کنجکاوی نگاهم کرد.رو به مسعود کردم وبا دلخوری پرسیدم
_نوید کجاست؟
_امروز باید از یه مجلس عروسی تو کرج فیلمبرداری میکرد.با خانوم جابری رفتن.هرچقدر به گوشیشون زنگ می زنم جواب نمی دن...
با تردید نگاهش کردم
_مطمئنی؟
تنها سر تکان داد.رو به دکتر کردم وبا اعتماد به نفسی که آن لحظه از من بعید بود گفتم:می بینین که فعلا همسرم در دسترس نیست. می شه این سوالایی رو که دارین از خودم بپرسین؟
دکتر انگار در گفتن مردد بود
_شما می دونستین باردارین؟
ازشدت شوک این سوال نزدیک بود قلبم از کار بیفتد.باورش همان قدر سخت بود که تصور کنم آن لحظه از روز، شب است
_من؟...این امکان...
تند وبی حوصله حرفم را قطع کرد
_از کجا اینقدر مطمئنین؟...از وسایل پیشگیری استفاده می کردین؟
حضور مسعود معذبم می کرد .با خجالت سرم را پایین انداختم وبه نشانه ی نفی سر تکان دادم.مسعود از اتاق بیرون رفت
_پس چطور پیشگیری میکردین؟
_به صورت طبیعی
دکتر دست هایش را طلبکارانه در هم قلاب کرد
_که امکان بارداری با این روش خیلی زیاده...
با بهت زیر لب زمزمه کردم
_یعنی من الآن...
دکتر با کمی مکث گفت:نه متاسفانه،جنین سقط شده
با این حرف انگار زیر پایم خالی شد.قرار نبود به این موضوع احساس خاصی داشته باشم.من برای بچه دار شدن آمادگی نداشتم.لااقل نه الآن که فقط هفت ماهی از زندگی مشترکمان می گذشت....اما بی فایده بود.انگار حس مادر شدن به طور غریزی همه ی وجودم را درگیر خودش کرده بود وحالا که بچه ای هم نبود قلبم داشت از جا کنده می شد.بی اراده دستم را روی شکمم گذاشتم وبغض کردم.
_اما من اینو حس نکرده بودم.
_خب معلومه چون بیشتر از یه هفته از بارداریتون نمیگذشت.البته این نوع سقط جنین ها یه مسئله ی عادیه.به طور طبیعی سی تا پنجاه درصد بارداری ها منجر به ...
دلم نمی خواست حتی یک کلمه ی دیگرهم بشنوم.حرفهایش به جای آنکه آرامم کند قلبم را پاره پاره می کرد.وباعث پریشانی ام میشد.من به دلداری احتیاج داشتم نه شنیدن یک مشت حرف به اصطلاح منطقی که دانستنش هم حتی آزارم می داد.با نفرت نگاهم را از او گرفتم وبه دور تا دور اتاق چرخاندم.پس نوید کجا بود؟
صدای دکتر مرا دوباره به زمان حال برگرداند
_یه آرام بخش بهش تزریق کنید.
با رفتن او،مسعود وارد اتاق شد.نگاه عذادارم به صورت نا امید مسعود افتاد واشک هایم بی هیچ مقاومتی تمام صورتم را خیس کرد.
_تورو خدا نوید رو هرجور شده پیدا کن...بهش احتیاج دارم.
تنها سر تکان داد وبا خواهش پرستار از اتاق بیرون رفت.با تزریق آرامبخش دوباره به خواب رفتم واین بار که چشم باز کردم هوا کاملا تاریک بود.هنوز چشمم به نور کم آنجا عادت نکرده بود که مسعود در را باز کرد واتاق کمی روشن شد.با دیدن چشم های نیمه باز من گفت:بیدار شدی؟
با بی حالی سرتکان دادم.
_بهتره کم کم حاضر شی...مثل اینکه مرخصت کردن.
با نا امیدی زیر لب زمزمه کردم
_پس نوید چی شد؟
_جواب نداد واسه ش پیام گذاشتم.
ملافه ی رویم را کنار زدم.وبا سستی بلند شدم
_بزار یکیو پیدا کنم بیاد کمکت.
توجهی به حرفش نشان ندادم.از همه چیز وهمه کس به حد کافی مأیوس بودم.
به خانه که رسیدیم ساعت یازده ونیم بود.مسعود در را باز کرد.با کمک او به سختی از پله ها بالا رفتم.و وارد واحد خودمان شدم.
نوید هنوز نیامده بود.مسعود مرا به طرف اتاقم راهنمایی کرد
_دکترت میگفت باید استراحت کنی.
روی تخت دراز کشیدم ونگاهم را از او گرفتم.مسعود پتویی رویم کشید واز اتاق بیرون رفت.بغض دوباره به گلویم هجوم آورد واشک مهمان چشمانم شد.نمی دانم چرا آن لحظه دلم می خواست با همه ی عالم وآدم لج کنم.محبت های مسعود نمی توانست آرامم کند.من نوید،شوهرم را می خواستم.

چرخش همزمان کلید درون قفل وباز شدن در باعث شد با هشیاری به در نیمه باز اتاق نگاه کنم.
_سلام چی شده؟...چرا زودتر بهم خبر ندادی؟
در صدای خش دار نوید مخلوطی از استرس وخشم وجود داشت.
_اون امروز تو یه کلینیک بستری شده بود.باهات تماس گرفتم اما...
حرفش را با تندی قطع کرد
_چه ساعتی؟...منظورم اینه کی بستری شد؟
_دو،دونیم بود
_من که اونموقع آتلیه بودم چرا باهام تماس نگرفتی؟
_فرصت نشد.می خواستم اول...
_می خواستی چی؟...تو اون سرت چی میگذره مسعود؟...چرا خبرم نکردی؟
_حالش خیلی بد بود.دست وپامو گم کرده بودم
خنده ی عصبی نوید باعث شد او سکوت کند
_بزار بقیه شو من بگم...گفتی چه موقعیتی از این بهتر.بزار اینجوری انتقامم رو ازش بگیرم....مسعود تو واسه من مثل کف دستم شناخته شده ای.تموم روده هاتو وجب زدم واسه من نقش بازی نکن...چرا دست از سر زندگی ما بر نمی داری؟چرا میخوای یه اشتباهو بازم تکرار کنی؟...ببین من بابک نیستم که خودمو به بی خیالی بزنم.افشینم نیستم که ببینم وسکوت کنم.
صدای مسعود هم بلند شد
_واقعا برات متاسفم...یعنی الآن برات فقط همین مهمه؟...نمی خوای بدونی چه بلایی سرش اومده؟
     
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دختر شمالی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA