نوید به طرفش حمله ور شد وتازه آن موقع بود که در تیررس نگاهم قرار گرفتند.با خشم یقه مسعود را گرفت وفریاد زد_چه بلایی سرش آوردی نامرد؟مسعود با تنفر دست های او را پس زد_من یا تو؟...برو از خودش بپرس.نوید یک قدم عقب رفت وبا ناباوری به طرف در اتاق چرخید.اشک دوباره صورتم را خیس کرد.از بس تمام آن مدت گریه کرده بودم پلک هایم ورم داشت و گوشه ی چشم هایم می سوخت.در را باز کرد و وارد شد_لاله؟...لاله چی شده؟کنارم روی تخت نشست ودستش را به طرفم دراز کرد_داری گریه میکنی؟از دست این سوال تکراری وبیهوده خسته بودم.با خشم خودم را کنار کشیدم.مسعود دست به سینه کنار در ایستاده بود ونگاهم میکرد_چرا حالت بد شد؟لبم را به حالت عصبی گاز گرفتم وسرم را برگرداندم.صدای مسعود سوهان اعصابم شد._نمی خوای حرف بزنی لاله؟نوید برگشت وبا نفرت گفت:از اینجا بر بیرون.مسعود بی توجه به حرف او باز هم مرا مخاطب قرار داد_نمیگی چی شده؟...میخوای من بگم؟نوید بلند شد وبه طرفش رفت_گم شو بیرون لعنتی.مسعود دستانش را تسلیم وار بالا گرفت_باشه میرم نترس،جای اینکه نگران بودن من باشی به این فکر کن چه بلایی سر اون اومده همسر نمونه...طعنه هایش تحمل نوید را از بین برد.با خشم او را به طرف بیرون هل دادصدای مسعود بلند شد_اون امروز بچه شو از دست داده می فهمی دیوونه...بچه شودستم را با درماندگی روی سرم گذاشتم ونالیدم_برید بیرون...راحتم بزارین.چی از جون من میخواین؟مسعود از جلوی در اتاق کنار رفت.دیگر در تیر رس نگاهم نبود.نوید اما به طرف من برگشت.هنوز در شوک حرف های مسعود بود_لاله این چی میگه؟دیگر همه جوره اختیارم را از دست داده بودم.باید سر یکی داد می کشیدم.چه کسی بهتر از نوید که در بحرانی ترین لحظه های امروز،تنهایم گذاشته وحالا که آمده بود بیشتر از همه طلبکار بود._چیو میخوای بدونی؟اصلا برات مهمه بفهمی به من چی گذشته؟...اونقدر به خودت ودنیای محدودت چسبیدی که حتی منم نمی بینی.اگه برات قد سر سوزن ارزش دارم واسه خودم نیست.واسه اینه که جزئی از داشته هاتم...می ترسی دزد بزنه به اموالت؟...با شرمندگی سر به زیر انداخت.اشک دوباره دیدم را تار کرد_بابا منم آدمم.چرا کاری میکنی برای خودم ارزش قائل نشم؟...نوید من حامله بودم.داشتم مادر می شدم.بدون اینکه بدونم یا بخوام...اون بچه مال ما بود.جزئی از زندگیمون بود.اما ...بهم گفتن سقط شده به همین راحتی .عینهو افتادن یه لیوان از دستت وشکستنش...من به مادر شدن فکر نکرده بودم.دل بسته ش نشده بودم.حتی نمی دونستم وجود داره.اما از وقتی فهمیدم این درد داره منو داغون میکنه نوید...بغض کرده بود وحلقه های اشک در چشمش می درخشید.تمام تنم می لرزید_نا امیدم کردی نوید...ما بچه مون رو از دست دادیم وتو دنبال محکوم کردن این واونی؟...حالا که اینجوری هاست منم از تو شاکیم...امروز بیشتر از مسعود به تو احتیاج داشتم کجا بودی؟...تو باید دلداریم می دادی...شنیدن یه مشت حرفای مزخرف از اون دکتر حق من نبود.تو باید بودی وبه جای من اونا رو می شنیدی...دلم میخواد بمیرم،چون لیاقت هیچ چیزو ندارم.چون نباید اصلا به دنیا می اومدم.قدمم برای همه نحس بود.مادرمو با بودنم بدبخت کردم حالا باید بکشم...من لایق مادر شدن نیستم.خیلی خوب می دانستم چند جمله ی آخری که گفتم مضحک وغیر منطقی است.اما کنترلم را از دست داده بودم.صورتم را با کف دست پوشاندم وزار زدمنوید به طرفم آمد_لاله ...خانوممدستش را با در ماندگی روی شانه ام گذاشت.آن را با نفرت پس زدم_به من دست نزن_بزار کنارت...صدای به هم کوبیده شدن در خانه حرفش را یک لحظه قطع کرد.مسعود رفته بود.پتو را روی سرم کشیدم وبا بغض گفتم:راحتم بزار...نمی خوام اینجا باشی.نوید با کمی مکث بلند شد_باشه...هرطور مایلیدر صدایش غم ودلخوری وجود داشت.از کنارم رد شد واز اتاق بیرون رفت.نمی دانم چرا آن لحظه نمی خواستم او به همین راحتی تسلیم خواسته ام شود...شاید چون به حضورش بیشتر از این تنهایی نیاز داشتم.غم من ،غم نوید هم بود.ما هردو آن بچه را از دست داده بودیم.تلاشم برای تصاحب این درد خودخواهانه بود.درست مثل تلاش او برای حفظ من.
نمی توانستم خودم را تنها عزادار آن بدانم.این درد،درد مشترکی بود که میتوانست مارا به هم نزدیک تر کند.اما حالا این فاصله همه چیز را خراب کرده بود.زندگی برایم سخت گرفته بود.وگرنه من باید همان لاله ی همیشگی می بودم.این روزها دیگر کمتر بهانه ای لب هایم را به خنده می گشود.همه ی زندگیم خلاصه شده در مسیر خانه ودانشگاه بود.دلم میخواست فرصتی برای عقب گرد داشتم.بر میگشتم واینبار زندگیم را طور دیگری می ساختم.باسستی از جایم بلند شدم وپشت پنجره ایستادم.از آنجا عبور آدم ها وگذر روزها بیشتر به چشم می آمد.مدتها می شد غم از دلم بیرون نرفته بود.دنبال بهانه نبودم اما انگار هنوز این غم جا برای گریه داشت.از نوید وهرچیزی که به او مربوط می شد بریده بودم.بین خواستن ونخواستنش دست وپا می زدم وبا بودن ونبودنش مشکل داشتم.اصلا نمی فهمیدم چه مرگم شده است.حرفهای دکتر نیازی هم بی تاثیر نبود.شاید هم من برای این فاصله دلیل می خواستم.که اینقدر بی رحمانه او را از خود می راندم.یاد جلسه ای که با دکتر داشتم دوباره ذهنم را به خود مشغول کرد._جنین شما قادر به لانه گزینی در رحم نبوده.این می تونه دلایل مختلفی داشته باشه مثل ناهنجاری های کوروموزومی یا حتی وجود باکتری لستریا...خب شما برای این بارداری برنامه ریزی نکرده بودین ومراقبت های پزشکی هم نداشتین .پس این سقط اونقدر ها هم دور از تصور نیست...از حرفایی که زدین وبرخورد نامناسبی که توی کلنیک با شما شده واضحه روحیه تونو باختین.که این نگران کننده ست.شاید بیشتراز هر دارویی،مشاوره درمانی براتون مفید باشه.از طرفی چون هنوز قصد بچه دار شدن ندارین پیشنهاد میکنم از قرص های ضد بارداری استفاده کنین...به نظرم استفاده از روش قبلی به ریسکش نمی ارزه.خدایی نکرده اگه بازم با چنین مشکلی روبرو بشین تبعاتش بیشتر از این مخربه.صدای زنگ تلفن مرا از دنیای خیالات وتصوراتم بیرون کشید._الو بفرمایید.در صدایم هیچ رغبتی نبود_سلام لاله،مسعودم.زنگ زدم حالتو بپرسمبه زبانم نیامد بگویم خوبم.سکوتم اورا راضی نکرد_داری با خودت چیکار میکنی؟...تو اون لاله ای نیستی که من می شناختم.نفسم را با حرص بیرون دادم.زبانم این روز ها از همیشه تلخ تر بود._بیرون گود وایسادن وقضاوت کردن کار سختی نیست مگه نه؟...شده خودتو بزاری به جای من؟...تو فقط یاد گرفتی یه طرفه به قاضی بری._اگه همه ی حرفاتم درست باشه باز دلیل نمی شه تموم درهای دنیارو به روت ببندی.پوزخندی بی اراده روی لبم نشست_اما من دارم زندگیمو میکنم.دانشگاهمو میرم و امورات این خونه رو مثل یه کدبانو می چرخونم.همه ی سعیمم اینه به خاطر آقا نوید دست از پا خطا نکنم.حرفهایم پر از طعنه وگلایه بود.لحن صدایش جدی شد_اما من برات نگرانم لاله_نترس اونقدر پوستم کلفته که با این چیزا بهم نمی ریزم._نمی خوای باهام در موردش حرف بزنی؟_تو وهمجنسات آخرین آدمایی هستین که برای درد ودل حاضرم بهشون فکر کنم.با ناراحتی گفت:کاش می تونستم برات کاری کنم.بی اراده بغض کردم_این روزا بیشتر از همیشه دلم هوای مامانمو میکنه.سکوت برای چند لحظه میانمان سایه انداخت._برات یه پیشنهاد خوب دارم.قبول میکنی؟صدایش از شدت هیجان وخوشحالی می لرزید.مردد بودم چه جوابی به او بدهم_پیشنهاد؟_حوصله شو داری یه چند ساعتی از خونه بیرون بزنی؟...میخوام ببرمت پیش یکی.حرفی نزدم.مسعود با التماس گفت:بیام دنبالت؟_باشه فقط بهم یه نیم ساعتی وقت بده.مسعود قبول کرد وتماس قطع شد.ماشین را جلوی برج بزرگی نگه داشت.با تردید به دنبال او از ماشین پیاده شدم.نگذاشت سوال های درون ذهنم بی جواب بماند._اینجا خونه ی ماست . میخوام تورو به دیدن یه فرشته ببرم.باهاش در موردت صحبت کردم.اونم منتظرته.حرفهایش بیشتر کنجکاوم کرد.اما از بس این روزها به سکوت عادت کرده بودم،نخواستم چیزی بپرسم.آسانسور طبقه ی بیست وچهارم نگه داشت وما از آن خارج شدیم.نمی دانم چرا نمی توانستم نسبت به مسعود بی اعتماد باشم.شاید اگر هرکسی به جای من بود بعد از شنیدن حرفهای آن شب نوید اینقدر زود زیر بار خواسته ی مسعود نمی رفت.اما برای من همان نگاه مطمئن ودلسوزانه اش کافی بود تا با او آنجا باشم.مسعود در واحدشان را باز کرد وبه من تعارف کرد وارد شوم.با تردید با به درون خانه گذاشتم._عزیز جون کجایی؟در را پشت سرمان بست وبا خنده ادامه داد_مگه سوغاتی شمال نمی خواستی؟بیاد دیگه واسه ت ماهی سفید آوردم.لبخند بی جانی روی لبم نشست.رد نگاه مسعود را گرفتم واز دیدن خانم مسنی که دست به عصا با لبی خندان جلویمان ایستاده بود جا خوردم_بلاخره اومدی دخترم؟آنقدر نگاهش نورانی وپر از مهربانی بود که باعث شد بی اختیار برای در آغوش گرفتنش قدم جلو بگذارم.بیش از حد تصورم عطر مامان انسیه را می داد.فرصتی برایم پیش آمده بود تا آخرین اشک هایم را هم برای غمی که روی دلم سنگینی میکرد بریزم.آن چند ساعتی که در خانه ی مسعود،مهمان عزیز بودم.همه ی دلتنگی ها وغصه هایم جایش را به آرامش وامید داد.حالا برای زندگی کردن دلیل داشتم.وقتی مسعود مرا جلوی آپارتمان خودمان پیاده کرد.روحیه ام از این رو به آن رو شده بود._یک دنیا ممنونم ازت...دیدن عزیز خیلی آرومم کرد.یکی از آن لبخند های جذابش را تحویلم داد وگفت:خوشحالم.با محبت لبخندش را پاسخ دادم_تو دوست خوبی هستی._ای بابا با این حرفا شرمنده م نکن...بهتره بری تو.با تردید گفتم:در مورد امروز...حرفم را قطع کرد_مطمئن باش به نوید چیزی نمی گم.حالا دیگه برو...خداحافظ.نفس عمیقی کشیدم وبا روحیه ی تازه ای که گرفته بودم وارد خانه شدم.
رفتار نوید این روز ها مشکوک شده بود.مدام به پر وپایم می پیچید. وبرای هر ورود و خروجم از خانه استنطاقم میکرد.من ترس را در نگاهش می دیدم اما چون به خاطر رفتارهای بی منطقش دلگیر بودم.سعی نمی کردم از علت آن سر در بیاورم.برای هر چیز کوچکی زود جوش می آورد و قهر می کرد...این روزها برای حفظ زندگیمان کارم فقط منت کشی شده بود.گاهی از دست این پسر بچه ی بیست وهفت ساله کلافه می شدم.از آمدن آخر هفته ومهمانی ویلای مسعود نگران بودم.وقتی مریم آن را پیشنهاد داد ،نوید نه نیاورد.نظرم را که پرسید حرفی نزدم.نمی خواستم با هر نه یا آره ای بهانه دستش بدهم.اوهم که بی تفاوتی ام را دید تصمیم گرفت قبول کند.ته دلم خوشحال بودم.می توانستم عزیز را دوباره ببینم.دلم به همین زودی برای آغوش پر محبتش تنگ شده بود.ویلای مسعود در یکی از باغ های اطراف کرج بود.ظاهرا من ونوید آخرین سری مهمان ها بودیم که رسیدیم.از دیدن ساناز ومریم هیجان زده بودم.حضور ستاره مثل همیشه بی تاثیر بود.وارد ویلا که شدیم نگاهم به عزیز افتاد.بی آنکه توجهی به بقیه داشته باشم به طرفش رفتم وبا عشق بغلش کردم_سلام عزیز خوبی؟خوشبختانه نوید آنقدر سرگرم خوش وبش با دوستانش بود که متوجه صمیمیت عجیب من واو نشد.عزیز پشت دستم را نوازش کرد_شکر خدا...دختر خوشگلم چطوره؟با مهربانی نگاهش کردم_منم خوبم...دلم براتون تنگ شده بود._قربون دلت برم عزیزم.مریم کنار من وعزیز ایستاد وبا شوخی گفت:می بینم نرسیده ،این عزیز جون مارو شش دانگ صاحب شدی.شانه بالا انداختم وگفتم:تقصیر من چیه؟...این عزیز خانوم زیادی خواستنیه.مریم وعزیز با هم خندیدند وتازه آن موقع بود که متوجه سنگینی نگاه مسعود شدم.سربلند کردم وبا لبخند سلام کردم.مسعود هم به گرمی جوابم را داد.مطمئن بودم این برخورد صمیمی از چشم های تیز بین نوید وساناز دور نمی ماند.برایم دیگر مهم نبود.نمی توانستم مثل آنها دیدی منفی به او داشته باشم.آن هم بعد از همه ی محبت هایی که در حقم کرده بود.شاید هم با نوید سر لج افتاده بودم. روابطمان روز به روز سردتر می شد.هیچ کداممان نه تلاشی میکردیم نه حتی میخواستیم همه چیز به روال عادی خودش برگردد.قرار بود دو روزی آنجا بمانیم.باید حواسم را خوب جمع می کردم اصلا دوست نداشتم با یک قدم اشتباه کاری کنم نوید این تفریح دو روزه را به کام هردویمان زهر کند.آفتاب مستقیم به صورتم میخورد.چند بار در جایم غلت خوردم وبا خستگی چشم باز کردم.ساعت نزدیک هشت ونیم بود.از جایم بلند شدم وخمیازه کشیدم.ساناز وستاره هنوز خواب بودند.از اتاق بیرون زدم.ظاهراً کسی بیدار نبود.از پله ها پایین رفتم.در ورودی باز وآفتاب از آنجا به روی فرش ها ویک دست مبل راحتی درون هال سرک کشیده بود.از آشپزخانه،صدای به هم خوردن در کابینت ها وظرف وظروف می آمد.دستی به شالم کشیدم و وارد آنجا شدم.مسعود کلافه پشت میز ایستاده بود وداشت فکر می کرد.لبخند بی اختیار روی لبم آمد_سلام،صبح به خیر.یک تکه از موهایش روی پیشانی ریخته بود و چهره اش را از همیشه جذاب تر نشان می داد._صبح تو هم به خیر...خوب خوابیدی؟حالا دیگر مدتها بود به این لحن صمیمی حرف زدنش عادت کرده بودم.نوید هم ظاهراً با آن کنار آمده بود.وبا آنکه هنوز هم از دست مسعود دلخور بود اما به روی خودش نمی آورد.به نشانه ی مثبت سر تکان دادم_داری چیکار میکنی؟با بلاتکلیفی دستش را روی کمرش گذاشت_میخوام صبحونه آماده کنم . اما هرچی میگردم ظرف چای رو پیدا نمی کنم._جالبه،تا اونجا که یادم می یاد اهل صبحونه خوردن نبودیبا خنده شانه بالا انداخت_هنوزم نیستم...این رو فقط به افتخار مهمون عزیزی که عاشق خوردن صبحونه ست آماده میکنم._یعنی همه ی این تلاش واسه منه؟بازرنگی از زیر حرفش شانه خالی کرد_نظر تو اینه؟...باشه حرفی نیست.با دلخوری ساختگی نگاهم را از او گرفتم_حالا دیگه منو سر کار می ذاری؟_فکر نکنم از این جسارت ها داشته باشمیکی از کابینت هارا دوباره باز کرد.صدای ساناز باعث شد از ترس تکان بخورم_دنبال چیزی میگردی؟لحن حرف زدنش به هیچ وجه آشتی جویانه نبود.بابدبینی نگاهمان می کرد._این ظرف چایی کجاست؟تو می دونی؟_بیا کنار ،من خودم صبحونه رو آماده میکنم.مسعود خودش را کنار کشید وساناز درست از همان کابینتی که او لحظه ای پیش باز کرده بود ظرف چای را برداشت._از بس اینجا رفت وآمد داشتیم دیگه جای همه چیو می دونم.البته این اصلا به خاطر فضولی من نیست.ماشالله مسعود خیلی مهمون نوازه. آدم باهاش احساس راحتی میکنه.حرفهایش پر از کنایه بود.مسعود با دلخوری گفت:تو لطف داری،اینجام مال خودتونه...من می رم بیرون.از آشپزخانه خارج شد .نه من ونه ساناز عکس العملی نشان ندادیم.از این سکوت سنگین هیچ خوشم نمی آمد.با ناراحتی ظرف پنیر وکره را از یخچال بیرون آورد_فکر کنم لازمه یه چیزایی رو برای هم توضیح بدیم.با دلخوری جوابش را دادم_من حرفی برای گفتن ندارم.تصور تو هم، از چیزی که دیدی وقضاوت کردی کاملا اشتباهه._امیدوارم...اما در هرصورت من حرف دارمنگاهم نمی کرد.با سردر گمی پشت میز نشستم_باشه...بگو می شنوم._خب فکر نکنم گفتنش الآن مناسب باشه.بچه ها دارن کم کم بیدار می شن وفرصت نمی شه همه چیو برات روشن کنم.تمایل زیادی برای دانستن نداشتم.ساناز هم دیگر چیزی نگفت.سر میز صبحانه نمی دانم چطور شد از دهانم پرید بلدم روی آتش غذا درست کنم.بچه ها همگی با هیجان از من خواستند برای ناهار آن روز چیزی روی آتش بپزم.بلاخره بعد از کلی چانه زنی قرار شد من برنج را بپزم و مرد ها هم بساط کباب را به راه بیندازند.صدای خنده وشوخی شان در باغ می آمد.عزیز همراه مسعود زیر آلاچیق نشسته بود و داشت با خنده نگاهشان می کرد. نوید با بچه ها نبود.از پله ها پایین رفتم.افشین داشت هیزم ها را روی هم می چید._اونجوری نه...آتیش خوب نمی گیره.دست از کار کشید وبا کنجکاوی نگاهم کرد._باید اول چند تکه رو عمودی گذاشت بقیه شونم افقی روی هم سوار کرد.مثل خیمه.اینجوری هوا میتونه راحت توش نفوذ کنه وآتیش بهتر بگیره.تکه ای هیزم به دستم داد_چه جالب_آتیش که گرفت و چوب ها ذغال شد پهنش می کنم وقابلمه رو روش می زارم.صدای جیغ ساناز باعث شد سرم را بلند کنم.داشت با بابک وایمان آب بازی می کرد.با هیجان نگاهشان کردم.شیلنگ آب دست ساناز افتاده بود و او داشت با خنده بابک را تهدید می کرد.افشین خیلی بی مقدمه گفت:اونا واسه رسیدن به این روزا سختی های زیادی کشیدن.به طرفش چرخیدم وبا او چشم در چشم شدم._نزدیک بود از هم جدا بشن.ابرویی بالا انداختم وبا تعجب گفتم:اما رابطه ی گرم وصمیمی که الآن دارن اینطور نشون نمی ده.دستی به حالت عصبی لای موهای جوگندمی اش کشید_شاید واسه خاطر اینه که برای حل شدن این اختلاف بهای کمتری دادن.ساناز روی من وافشین آب پاشید.سریع از جایم بلند شدم._دیوونه شدی؟فقط خندید وشیلنگ را بیشتر به طرفم گرفت.با خنده گفتم:بچه ی شمال رو از آب می ترسونی؟_بزار وقتی مث موش آب کشیده شدی اینطور بلبل زبونی کن.با اینکه داشتم خیس می شدم به طرفش دویدم.او هم نامردی نکرد وبه سر تا پایم آب پاشید.مسعود از آلاچیق بیرون آمد وبه تندی گفت:بس کن دیگه ساناز،بچه شدی؟به سمت او برگشتم وگفتم:عیب نداره،وایسا ببین چه حالی ازش بگیرم.ساناز تا من را نزدیک خودش دید شیلنگ را پرت کرد وپا به فرار گذاشت.آب را بیشتر باز کردم وانگشت شستم را روی دهانه ی شیلنگ گذاشتم.
لباس ساناز کاملا خیس شد.ایمان راهم که خواست برای گرفتن شیلنگ به من نزدیک شود با وقاحت خیس کردم.حالا دیگر افشین وستاره ومسعود هم به بازیمان اضافه شده بودند.عزیز هم از دور با خنده نگاهمان می کرد.بلاخره با یک همکاری دست جمعی شیلنگ را از دستم گرفتند.بابک با حرص گفت:نگهش دارین در نره.ستاره وساناز با هر زحمتی که بود نگهم داشتند .ایمان ومسعود فقط می خندیدند.بابک داشت رویم آب می پاشید.افشین هم با خنده سعی داشت جلوی کار او را بگیرد.که به نظر بی فایده می آمد.به زحمت خودم را از دستشان نجات دادم وبه طرف در حیاط دویدم.بچه ها همان جا ایستاده بودند و رویم آب می پاشیدند.در باز شد ومریم ونوید داخل حیاط شدند.دوربین عکاسی اش دست مریم بود وداشتند با خنده درباره چیزی حرف می زدند.با ناباوری دست از دویدن کشیدم ودرست جلوی آنها نفس نفس زنان توقف کردم.نگاه توبیخ گری به نوید انداختم و با نامیدی از آنها رو برگرداندم.نمی دانم چرا آن لحظه از دیدن آن دو با هم اینقدر بهم ریخته بودم.شاید برخلاف تصور من وحرفهای مریم ،هنوز چیزی بینشان تمام نشده بود.نوید به طرفم دوید وجلوی آب ایستاد_دارین چیکار میکنین دیوونه ها؟بابک داد زد_دیوونه ماییم یا تو که ادای عاشقای تو قصه هارو در میاری...بکش کنار مجنون فداکار وگرنه تو هم باید با لیلی خیس شی هانوید بازویم را گرفت وتکان داد_اینجا وایسادی خیست کنن؟از بهت بیرون آمدم. و برایش پشت چشمی نازک کردم_داریم بازی می کنیمبا تمسخر نگاهم کرد_بازی بهتری بلد نبودی خانوم کوچولو؟_مگه آب بازی چشه؟خوشبختانه از رو هم نمی رفتم.دندان هایش را با خشم روی هم فشرد_یه نگاه به سر و وضعت انداختی؟همه ی لباس به تنت چسبیده.به طرف در برگشتم ونگاهم به مریم افتاد.با طعنه گفتم:بازم آقا رگ غیرتش ورم کرد.مچ دستم را گرفت ومرا به طرف خودش چرخاند_چی گفتی؟فشاری که به دستم می آورد غیر قابل تحمل بود.از شدت درد،اشک در چشمم جمع شد.بی اختیار بغض کردم_خب الآن خود تو هم خیس شدی.مگه من حساسیتی نشون دادم؟دستم را ول کرد_بایدم نشون ندی...واسه اینکه من ناموس تو نیستم اما تو ناموس منی لاله .دلم نمی خواد کسی تورو اینجوری ببینهسرم را پایین انداختم وبا خودم گفتم(باز این فیلم فارسی زیاد دید...غلط نکنم الآن رفته تو قالب ناصر ملک مطیعی که اینقدر واسه من غیرتی میشه...)مریم با عصبانیت سر بابک داد زد_بسه دیگه،این بنده خدا هارو که حسابی خیس کردین.ایمان شیر آب را بست.مریم به سمت مان آمد_همینجا وایسین برم حوله بیارم.آب چکه چکه ازسر و رویمان می ریخت.نوید هنوز هم مثل برج زهرمارجلویم ایستاده بود وبا دلخوری نگاهم می کرد.حوله ها را دور مان پیچیدیم وهمراه مریم وارد ویلا شدیم.از سر لج ولجبازی ،بی اعتنا به آن دو به سمت اتاقم رفتم.حتی غیرتی شدن وفداکاریش هم نتوانست قانعم کند.نوید هنوزیک توضیح به من بدهکار بود.در را پشت سرم بستم.مریم ضربه ی آرامی به در زد_چیزی لازم نداری لاله جان؟از دست او هم هنوز دلخور بودم_نه ممنون.موهایم را خشک کردم ولباسم را عوض کردم.ساناز وستاره هم وارد اتاق شدند._وای همه ی تنم خیس آبه.ستاره خنده ی ریزی کرد_مثل اینکه اول خودت شروع کردی ساناز خانوم._من که داشتم مسالمت آمیز آب می پاشیدم.تقصیر این لاله ی ورپریده ست اومد بازی رو هیجانیش کرد.با بی حالی لبخند زدم.ستاره گفت:ولی کلی خوش گذشت نه؟ فقط اگه آخرش رو این آقای معلم اخلاق خراب نمی کرد.ساناز روترش کرد_منظورت داداش نویده؟_آره دیگه شوهر عاشق پیشه ی همین شیطونک.برگشت و مستقیم مرا مخاطب قرار داد_نشد ما یه کاری بکنیم ایشون بعدش سه ساعت سخنرانی توجیهی در مورد عواقب کارمون نداشته باشه.در عجبم اینکه اینقدر متعهد به قوانین سخت گیرانه وخاص خودشه چطور راضی شده بیاد تورو بگیره.راستش کمی حرف زدن ستاره به مذاقم خوش نیامد.احساس می کردم ازاین حرف ها قصد توهین دارد.قبل از آنکه بتوانم از خودم دفاع کنم.ساناز به جای من جوابش را داد_مگه لاله چشه؟_خب آخه نوید یه جورایی اتو کشیده ومثبته.اما لاله...اصلا بیخیال.فرض کن یه چیزی گفتم.سعی کردم ناراحتی را درصدایم پنهان کنم._توکه حرفتو زدی.لااقل منظورتم برسون...می خوای بگی من ونوید به هم نمی یایم؟ستاره با نیشخند دستی به شانه ام زد و وارد حمامی که داخل اتاق بود شد.ساناز نزدیکم شد وصدایش را پایین آورد_از حرفش ناراحت نشو...این داره از جایی دیگه می سوزه._خب اگه چیزی شده به منم بگین._سر فرصت... فعلاً نهاین بار از اینکه ساناز باز هم زمان صحبت را به وقت دیگری موکول کرد عصبی شدم.خب هضم این همه ابهام و حرف های سوال برانگیز برایم کار آسانی نبود.ظاهراً باید بیشتر شکیبایی می کردمکلافه از اتاق بیرون آمدم.نوید هم لباسش را عوض کرده بود و می خواست از پله ها پایین برود.خواستم بی تفاوت از کنارش بگذرم که دستم را گرفت._لاله یه لحظه وایسالحن حرف زدنش آرام و کمی هم با محبت شده بود.نگاه پرسشگرم را به چشمانش دوختم.به بلوزم اشاره کرد_اینو عوض کن.با شگفتی به بلوزم نگاه انداختم.رنگ آن قرمز تند ولی کاملاً پوشیده ومتین بود._اما این که ..._این لباس مشکلی نداره اما عوضش کن._اونوقت می شه بدونم چرا؟داشتم جوش می آوردم.با خونسردی گفت:چون بهت خیلی می یاد._هه هه ...دلیلت خیلی منطقی بود.واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم.دستش را پس زدم ودوپله پایین آمدم.سریع خودش را به من رساند وسد راهم شد._مگه نشنیدی چی گفتم،برو عوضش کن._از این اخلاقا نداشتی.با تمسخر نگاهم کرد_رو نکرده بودم._ببین نه اینجا جای دعواست نه من حال و حوصله شو دارم.باید برم غذا درست کنم.آتیش الآن خراب میشه._اول اون کاری رو که گفتم بکن،بعد هر جایی خواستی برو._عادت ندارم زیر بار حرف غیر منطقی برم.پوزخندم او را عصبی کرد.دستم را کشید وبا خود از پله ها بالا برد_عادتت می دم._این چه کاریه؟بچه گیر آوردی؟...می خوای حرف زور بگی؟_همینه که هست یالا برو عوضش کن.عزیز از یکی از اتاق ها بیرون آمد.فکر کنم صدای جر وبحث مان را شنیده بود.دستم را با حرص از دست نوید بیرون کشیدم وبه طرف اتاقم رفتم.ساناز داشت موهایش راشانه می کرد._چرا برگشتی؟!با اعصابی خورد ساک لباس هایم را از زیر تخت بیرون کشیدم_می خوام لباسمو عوض کنم._آخه چرا؟!این که خیلی بهت می یاد._نمی خوام موقع پختن غذا بوی دود بگیره.بلوزم را با سارافون توسی رنگی که کوتاه و تا روی زانو بود عوض کردم.جیب های فانتزی وپاپیون بزرگی که روی کمرش می خورد.سنم را پایین آورده بود.شبیه دختر بچه ها شده بودم.شلوار مشکی ام را با سفید عوض کردم و شال توسی روشنی هم روی سرم گذاشتم._اینم بهت می یاد.لبخند محوی زدم واز اتاق بیرون آمدم.نوید جلوی پله ها منتظرم بود.با طعنه گفتم:انشالله ایندفعه دیگه مهر خروج می خورم نه؟نگاه مغرورش را از من گرفت واز پله ها پایین رفت.مسعود وایمان داشتند گوشت هارا به سیخ می کشیدند.خوشبختانه برنج را از قبل شسته بودم.وارد آشپزخانه شدم.بابک وعزیز هم آنجا بودند.به سمت قابلمه برنج رفتم._شما بزارین لاله خانوم،من می یارم.سنگینه.کنار کشیدم.تا بابک قابلمه را بردارد.او که رفت عزیز دستم را کشید_یه لحظه وایسابرگشتم وبا ناراحتی سرم را پایین انداختم_می دونم از دستش دلخوری.اما این بار رو بهتره تو کوتاه بیای.مردا تشنه ی قدرتن.فقط کافیه یه لحظه احساس کنن کنترل اوضاع از دستشون خارج شده اونوقته که زمین وزمان رو به هم می دوزن وغیر منطقی ترین حرفشون می شه قانون خدا...خودتم ریز ریز کنی حاضر نیستن اعتراف کنن این اشتباهه.می دونی چرا؟...چون اونا خودشونم خیلی خوب می دونن حرفشون غلطه اما غلط ودرستش مهم نیست.مهم اینه حرف،حرف اونا باشه.دست خودشونم نیست.به نحوه ی تفکر وقضاوتشون بر می گرده.اینارو که دیگه خودتم بهتر از من می دونی.در تایید حرفهایش سر تکان دادم.دستم را گرفت وصدایش را پایین آورد_یه نصیحت رو از من داشته باش.اگه دوست داری زندگیت رو اونجور که می خوای بسازی یه کاری کن خیال کنه همیشه اون رئیسهبینی ام را گرفت وتکان داد_در ضمن هرگزدست رو رگ غیرتش نگذار که بد می بینی.اینو ازیه پیرزن فضول مثل من که چهار پیرهن بیشتر پاره کرده قبول کن.خندیدم وبا مهربانی گونه اش را بوسیدم_این چه حرفیه عزیز،حرفات همش درست ومنطقیه...حالا بین خودمون باشه،اعتراف کنین از کدوم دانشگاه مدرک گرفتین؟نفس عمیقی کشید وبا حسرت گفت:هی...از دانشگاه زندگی دخترم
فصل یازدهمافشین قبل از آمدنم آتش را پهن کرده بود.بابک قابلمه را روی آن گذاشت_جاش خوبه؟نگاه دقیقی به آن انداختم_آره،دستتون درد نکنه.نوید زیر آلاچیق نشسته بود و داشت با ایمان حرف می زد.افشین صندلی ای کنار آتش گذاشت وآن را به من تعارف کرد.با قدر دانی روی آن نشستم.مریم با یک سینی چای از پله ها پایین آمد_فکر کنم یه چای داغ تو این هوای خوب بهاری بچسبهبابک گفت:آره به خدا.مریم چای را جلویم گرفت.نگاهم به قابلمه ی برنج بود_مرسی میل ندارم._از دست من دلخوری؟!برگشتم وفقط نگاهش کردم.به شوخی اخم کرد_بعداً برات همه چیو توضیح می دم...در ضمن چشای خوشگلتو اونجوری نکن اصلاً بهت نمی یاد.بی آنکه منتظر پاسخم بماند خندید ومستقیم به طرف افشین رفت.خم شدم وزیر آتش را فوت کردم.گونه هایم از شدت حرارت سرخ شده بود.ساناز و ستاره به جمع ما اضافه شدند.افشین گفت:ستاره بیا ببین...لاله خانوم خیلی ماهرانه دارن این کارو انجام می دن._خب معلومه،لاله جون تو این کارها حسابی تجربه داره...حرف از پخت وپز هر روزه بوده.حرفهایش هنوز نیش دار وپر از طعنه بود.سر بلند کردم وبا ناراحتی نگاهش کردم_روستای ما خیلی وقته لوله کشی گاز شده...پختن غذا رو آتیش به عمر من قد نمی ده.اما چون دوست دارم سنتای قدیمی رو حفظ کنم این کار رو هم بلدم.ستاره پوزخندی زد_من قصدم توهین نبود.خودم را نباختم.با جسارت گفتم:توهین؟...من اینو بیشتر یه تعریف به حساب آوردم.آخه هر کسی از این هنر ها نداره.ستاره با ناراحتی کنار کشید.با خودم گفتم(یک _یک مساوی...حالا دیگه بی حساب شدیم)ساناز چشمکی زد وبا خنده به طرفم آمد_خوشگل شدی خانوم.اشاره اش به گونه های سرخم بود.با خجالت لبخند زدم وبه شعله های آتش خیره شدم.نهارمان خوشمزه وعالی از آب در آمده بود.عصری هم بساط چای را روی آتش به پا کردیم وساناز چند تا سیب زمینی داخل فویل پیچید و در آتش قرار داد.فکر می کنم بیشتر از همه به عزیز آن روز خوش گذشت.پختن شام هم به عهده ی مردها گذاشته شد.طبق معمول بساط کلکل و خواندن کُری هم به راه بود.غذایشان پاستا با سس سبزیجات وقارچ بود که از حق نگذریم واقعا خوشمزه شده بود.بعد از شام عزیز برای استراحت به اتاقش رفت.جمع چهار نفری نوید،افشین،بابک و ایمان هم با ورق،حکم بازی می کردند.مسعود داشت با لپ تاپش ور می رفت.ستاره و مریم هم گرم صحبت بودند.با اشاره ی ساناز از جمع جدا شدم و همراه او به آشپز خانه رفتم._فکر کنم دیگه فرصت داشته باشیم با هم حرف بزنیم.پشت میز نشستم و دستم را مشتاقانه زیر چانه ام قرار دادم._سراپا گوشم...بفرما.من در مورد آدمها بر اساس احساساتم شناخت پیدا می کردم.مطمئن بودم ساناز آدمی نیست که دنبال منافع شخصی یا موش دوانی در کار این وآن باشد.حسم به من می گفت به او اعتماد کنم._من حرف آخرمو همیشه اول می زنم.سعی کن از مسعود دوری کنی.اون درست عینهو سراب می مونه.هرچی بهش تلاش کنی نزدیک تر شی،عطشت بیشتر می شه...خود منم دوسال پیش اسیر این سراب شدم.اونم درست موقعی که فکر می کردم اوضاع همه جوره تحت کنترلمه.نمی دونم بدونی یا نه،بابک پسر عموی منه.شاید تو هم مثل بقیه فکر کنی ازدواج ما از دوحالت خارج نیست یا از روی عشق بوده یا اجبار...اما اینطور نیست.ازدواج ما کاملا منطقی و اصولی بوده.حتی احساسات فامیلی و همخونی هم توش دخالتی نداشته...بابک خیلی غیر منظره بهم پیشنهاد داد ومنم جوانب رو سنجیدم و بهش جواب مثبت دادم...همیشه سعی کردم هر قدمی که تو زندگیم بر می دارم درست وبدون خطا باشه.چه می دونم شاید یه جورایی زرنگم که، جایی نمی خوابم زیرم آب بره...بابک مرد خوبیه.یه عیب ها ونقص هایی داره اما می شه ازشون چشم پوشی کرد...موقعی که من با مسعود آشنا شدم تازه یه ماه از ازدواجم می گذشت.خب اون همونطور که الآنم می بینی خیلی خوش برخورد و مهربون بود.همیشه سعی می کرد صمیمیتش رو با احترام حفظ کنه...اون حتی یه بار هم حرف اشتباهی نزد یا برخورد سوال برانگیزی نداشت.اما نمی دونم چطور شد به خودم اومدم ودیدم نمی تونم با ،بابک زندگی کنم.مدام اونو با خودم مقایسه می کردم.و از اینکه ظاهراً ازش سرتر بودم به خاطر انتخابم احساس حماقت میکردم.نسبت بهش سرد شده بودم و در عوض دنبال به دست آوردن توجه بیشتر از مسعود بودم...
تا اینجای ماجرا شاید فکر کنی مقصر واقعی تنها خودمم.راستش منم اون موقع همین فکرو میکردم.حتی یه جورایی عذاب وجدان هم داشتم.زندگی منو بابک روز به روز داشت خرابتر می شداون هر قدمی که برای آشتی بر میداشت من یه قدم دور تر می شدم.برگشتم خونه ی بابام.گفتم طلاق میخوام.خب اولش خونواده ام ناراحت شدن و مخالفت کردن.اما بعد اونقدر اصرار و پافشاری کردم که اونام ظاهرا راضی شدن...تا اون روزی که بابک مخالف صد در صدی طلاقمون بود مثل احمق ها رو خواسته ام موندم اما وقتی بلاخره اونم خسته شد و کوتاه اومد،من تازه از خواب خرگوشیم بیدار شدم و از خودم پرسیدم دارم چی کار می کنم؟طلاق بگیرم که چی بشه؟...من به مسعود امیدی نداشتم.اگر هم خیال می کردم یه علاقه ای این وسط هست مطمئن بودم اون هیچوقت ازش حرفی نمی زد.خلاصه اینکه بد جوری پشیمون بودم.میدونی اون موقع کی دردمو فهمیدو کمکم کرد؟از لبخندی که روی لبهایش بود و اطمینانی که در نگاهش موج می زد بی اختیار زیر لبم آمد_نوید؟!!ساناز با محبت سر تکان داد اما قبل از اینکه حرفی بزند مریم وارد آشپزخانه شد_چرا اینجا نشستین؟_همینجوری.راستش خواستم کمی برای لاله جون درد و دل کنم و یه مشاوره ی رایگانم بگیرم.مریم یک پارچ آب و چندتا لیوان برداشت و در حین بیرون رفتن گفت:تنهاتون میزارم...راحت باشین.هردو زیر لب تشکر کردیم و ساناز با نفسی که گرفت ادامه داد._من با نوید هیچ وقت صمیمی نبودم.خب اون همون طور که میدونی یه اخلاقای خاصی داشتوقتی باهام تماس گرفتو خواست قبل از طلاق منو ببینه خیلی تعجب کردم.راستش از هرکسی غیر اون انتظار این حرکتو داشتم.هرگز فکر نمیکردم صحبت با نوید تا این حد روشنم کنه و بتونم بفهمم قضیه از چه قراره.اول اون برام حرف زد و از خوبی های بابک و میزان علاقه ش گفت.بعدش ازم خواست بدی ها و خوبی هاشو تو دو کفه ی ترازوی عقلم بزارم وببینم کدوم طرف سنگین تره.راستش کارم به اونجاها نکشید چون خودمم میدونستم خوبی های بابک خیلی بیشتره.برای اولین بار جلوی نوید به گریه افتادم و نتونستم خودمو کنترل کنمتا به خودم بیام دیدم همه چیو لو دادم.خیلی ترسیده بودم.از نوید شناخت اونچنانی نداشتم.نگران بودم همه ی حرفامو کف دست بابک بزاره. اما اون به جای اینکار فقط یه لبخند مهربون زد و بعدش ازم خواست دادخواست طلاقمو پس بگیرم.گفت این موضوع اصلا تقصیر من نیست و اون کمکم میکنه از ماجرا سر در بیارم.با پا در میانی نوید برگشتم سر زندگیم...سعی کردم نگاهمو به مسعود عوض کنم و بابک رو همونجوری که بود قبول داشته باشم.حالا که با عقل ازدواج کرده بودم باید با عشق ادامه میدادم ...از اون به بعد خیلی رو رفتارهای مسعود دقیق شدم وچیزای مهمی هم فهمیدم...اون خیلی آدم تیزبینیه.از نقاط ضعف دیگرون بهتر از خودشون سر در می یاره...مسعود می دونست من آدم حواس جمعی هستم و خوب بلدم دو دو تا چهارتا کنم.شاید تنها نقطه ضعفی که داشتم زیاده خواهیم بود.اونم درست از همین نقطه به من ضربه زد.می دونی چطور؟...اون سعی کرد زیرکانه طوری برخورد کنه که نقاط ضعف بابک بیشتر به چشمم بیاد.مثلاً اگه بابک نسبت بهم بی خیال طی می کرد مسعود سعی داشت با توجهات نا محسوسش این بی خیالیو بیشتر نشون بده...یا اگه حرف نسنجیده ای می زد اون طوری برخورد می کرد که انگار بابک از نظر شخصیتی خیلی پایینه...خب منم با همون زیاده خواهی می نشستم پیش خودم حساب میکردم لابد ازدواجم با بابک اشتباه بوده.همینم میشد منشا اختلافمون وبقیه شم که خودت می دونی...حالا این فقط در مورد من بود.برای ستاره نوزده ساله قضیه از اینم که هست بدتره...اون یه سالی میشه با افشین ازدواج کرده یه انتخاب بچه گانه با ده سال اختلاف سنی.بیا وببین همین اختلاف چه بلایی که سرشون نیاورده.افشین فقط 29سالشه اما عین مردای چهل ساله می مونه...حتی روحیاتشم دیگه مثل یه جوون نیست.بابک همیشه میگه افشین زن نگرفته بلکه بچه دار شده.همین بچه هم داره پیرش میکنه...ستاره خیلی ساده ست.اگه به حرفایی که می زنه دقت کنی می بینی یه فکر خام ونارس پشتشه.متاسفانه مسعود از همینم سواستفاده کرده.اون داره نقش افشینی رو بازی می کنه که ستاره آرزوشو داره.می دونی دلم از چی می سوزه؟...اینکه می بینم ذات این دختر پاکه اما ذهنش پر از فکرای مسمومیه که یکی مث مسعود،بهش تحمیل میکنه...نوید خیلی سعی کرد کمکش کنه اما ستاره رابطه ی خوبی باهاش نداره.باز به حرف من بیشتر گوش می ده.ولی چیکار کنم که همیشه هم نصیحت هام جواب نمی ده.اون خیلی بیشتر از من رو مسعود حساب عاطفی وا کرده .الآنم که می بینه از وقتی تو اومدی توجهات مسعود کمتر شده به چشم رقیب نگات می کنه...همه ی اینا رو گفتم تا به اون سوالی که تو ذهنت وجود داره جواب بدم.اینکه چرا مسعود این کارو میکنه؟...باور کن براش جواب منطقی ندارم.گاهی فکر میکنم به خاطر روحیه ی خود خواهانه ایه که داره.می خواد با ارزش ترین داشته های اطرافیانشو ازشون بگیره بدون اینکه خودش نظری به اونا داشته باشه.زیر لبم آمد باز هم بگویم حسادت،اما حرفم را خوردم.نوید برداشت دیگری از کارهای مسعود داشت.شاید هیچ کس به اندازه ی خود مسعود نمی توانست نیت وهدفش را از این کارها روشن کند.با سر در گمی نگاهم را از او گرفتم.وبه دستهایم خیره شدم_حرفات آدمو گیج میکنه.واقعا هیچ وقت از مسعود چنین تصوری نداشتم.نوید در موردش چیز زیادی بهم نگفته بود.اما حالا...خب فکر میکنم باید یکم بیشتر حواسم را جمع کنم.ولی ساناز جان یه سوال هنوز تو ذهنم بی جواب مونده...چرا شما بازم باهاش در ارتباطین؟_من در مورد افشین یا نوید نمی تونم چیزی بگم.اونا دلایل خودشون رو دارن.اما در مورد ما،بابک چیزی نمی دونه یا اگرم بدونه در موردش حرفی نمی زنه.هر عکس العملی هم که من بخوام نشون بدم به ضررم تموم میشه.چون اول وآخرش خودم محکومم.این من بودم که باید وفاداریمو به زندگی مشترکم حفظ می کردم...حالا پا پس بکشم که چی بشه؟من باید بمونم وبه مسعود ثابت کنم نمی تونه به خواسته ش برسه.دستش به حالت عصبی می لرزید.آن را گرفتم وبا مهربانی فشردم.حالا دیگر جواب خیلی از سوال هایم را گرفته بودم.با اطمینان گفتم:منم باهاتم...کمکت میکنم نزاری به خواسته ش برسه.
اشک در چشم های معصومش حلقه زد ولبخند غمگینی روی لبش نشستساعت نزدیک چهار عصر بود که برای جمع کردن وسایلم به اتاق خوابم برگشتم.ستاره وافشین صبح رفته بودند.بقیه ی بچه ها هم قرار بود تا شب نشده به تهران برگردند.وقتی نوید خواست برگردیم،مخالفتی نکردم.راستش این دو روز واقعا اخلاقش غیر قابل تحمل شده بود.گاهی اینطور به نظرم می آمد که اصلا اورا نمی شناسم.از اینکه کنترل اوضاع از دستم خارج شده بود احساس بی کفایتی میکردم.ناسلامتی اسم خودم را هم روانشناس گذاشته بودم.روانشناسی که احساساتش مبنای رفتار وبرخوردش با مشکلات زندگی شده بود.مریم در زد و وارد شد_اجازه هست؟لبخند عجولانه ای روی لبم آمد_خواهش میکنم._می تونم چند دقیقه وقتت رو بگیرم؟...می خواستم در مورد یه موضوع مهمی باهات صحبت کنم.فکر میکنم لازمه که تو هم ازش خبر داشته باشی.زیپ ساکم رابستم وآن را از روی تختم برداشتم_خیلی دوست داشتم پای حرفات بشینم اما...نوید پایین منتظرمه.جوابم کاملا مغرضانه وبرخوردم سرد بود.خودم هم قبول داشتم کمی تند رفتم اما خب هنوز هم تصویر خندان او کنار نوید از ذهنم پاک نمی شد.مریم سرش را پایین انداخت.وبا کمی مکث گفت:خواهش میکنم لاله،من باید حرف بزنم وگرنه نمی تونم خودمو به خاطر اون دلخوری که تو چشات می بینم ببخشم ...از نوید خواستم کمی بیشتر منتظرت بمونه.ساک را روی زمین گذاشتم وبی هوا روی تخت نشستم._ظاهرا هماهنگی های لازم انجام شده...بفرما در خدمتم.جمله ام پر از طعنه بود.طلبکارانه نگاهش کردم.با تردید گفت:من دارم ازدواج میکنم.راستش کمی جا خوردم.انتظار شنیدن آن را نداشتم.سرش را پایین انداخته بود.به خودم تکانی دادم._خب تبریک میگم._نمی خوای بدونی اون شخص کیه؟با تردید پرسیدم_یعنی من می شناسمش؟!سر تکان داد وسکوت کرد.حس کنجکاویم حسابی تحریک شده بود._اون کیه؟سر بلند کرد.اشک در چشم هایش حلقه زده بود._ایمان...دوهفته ای میشه ازم خواستگاری کرده.با توجه به رفتارهای گرم وصمیمانه ی ایمان با مریم این پیشنهاد ازدواج چندان بعید نبود.انتظار شنیدنش را داشتم._خب؟_مسعود ظاهرا مخالفتی نداره اما از اونجایی که هنوزم بی خیال قضیه ی نوید نمیشه افتاده رو دنده ی لج...میگه ایمانو نوید وارد جمع دوستانه مون کرده.پس شناختش نسبت به اون از همه بیشتره.حالا اگه قراره من بهش جواب مثبت بدم باید نوید اونو تایید کنه...می دونم همه ی اینا بهونه ست.اون می خواد عکس العمل نوید رو ببینه چون فکر میکنه همه چیز اونطور که ما تصور میکنیم تموم نشده...ایمان پسر خوبیه.فکر میکنم میتونم زندگیه آروم ودلپذیری باهاش داشته باشم.اون یه جورایی مکمل منه.نمی تونم به خاطر خواسته ی خودخواهانه ی مسعود ازش بگذرم.واسه همین قرار مهمونی آخر هفته رو گذاشتم.تا بتونم یه راه حلی واسه این مشکل پیدا کنم...دیروز قبل از ناهار وقتی دیدم نوید با دوربین عکاسیش از ویلا بیرون رفت.فرصتو غنیمت دونستم ودنبالش رفتم.من مجبور بودم باهاش حرف بزنم.قصدم پنهون کاری نبود فقط میخواستم شر این موضوع بی سرو صدا بخوابه.دلم نمی خواد ایمان چیزی از شرط احمقانه ی مسعود بدونه.خب منم واسه خودم شخصیت دارم...قطره ای اشک روی دستش چکید.بادر ماندگی سربلند کرد وبه چشم هایم خیره شد_همه چیز رو به نوید گفتم.اینکه مسعود چه قصد ونیتی داره.اونم از دستش کلافه وعصبانیه.اما قول داد کمکم کنه...باورکن از وقتی نوید این قول رو بهم داده روحیه م از این رو به اون رو شده...دیروز با ایمان هم حرف زد.ظاهرا اوضاع داره روبراه میشه،فقط اگه بتونه مسعود رو هم یه جورایی قانع کنه...همه ی اینارو گفتم تا برات روشن کنم بین من و نوید چیزی وجود نداره.دستم را گرفت وفشرد_من تورو خیلی دوست دارم.با اینکه مدت زیادی از آشناییمون نمی گذره اما ،احساس می کنمسالهاست می شناسمت.دلم نمی خواد از طرف من بهت آسیبی برسه باور کن.سر تکان دادم واز جایم بلند شدم_از اینکه در موردت زود قضاوت کردم متاسفم.اما ممنونم که همه چیو برام توضیح دادی.امیدوارم مشکلتون زود حل بشه وما بتونیم شیرینی عروسیتو بخوریم.سرخ شد وزیر لب انشاللهی گفت.به طرف در رفتم_راستی یه تشکر هم بابت پذیرایی خوبت بدهکارم.واقعا این دو روز بهم خوش گذشت.به زبانم نیامد بگویم.البته منهای آن اخم وتخم ها وبداخلاقی های نوید...مریم جلو آمد_وایسا لاله جان...کجا داری می ری؟با سردرگمی نگاهش کردم_بازم مگه حرفی مونده؟!_خب راستش چطور بگم...نوید داره با مسعود توحیاط صحبت میکنه. البته چیزی نیست که توازش نباید مطلع بشی.اما...می ترسم مسعود یه حرفایی بزنه که باعث ناراحتیه تو بشه.کاش می فهمیدم تو سرش چی میگذره.باحرص ساکم را روی زمین انداختم.اعترافات ساناز وحالا حرفهای مریم حسابی تحت تاثیرم قرار داده بود._بهتر بود می گفتی چی از زندگیه من و نوید می خواد.مریم بی اختیار بغض کرد.ودستش را روی شانه ام گذاشت_من واقعا متاسفم.از روی پشیمانی لبم را گاز گرفتم.باز هم تند رفته بودم.شانه هایش از شدت گریه می لرزید.سریع بغلش کردم وپشتش را نوازش نمودم._این تقصیر تو نیست مریم...خودتو به خاطرش اذیت نکن.حسی به من می گفت مسعود هنوز هم کینه ای را که از نوید به دل گرفته فراموش نکرده است.وحالا هرطور شده میخواهد ضربه اش را به او بزند.برای نوید وزندگی مشترکمان نگران بودم.دلم نمیخواست این احساس خوشبختی محو و کمرنگ هم ،قربانی کینه وانتقام او بشود.نوید دندان هایش را مسواک کرد وبرای خواب،به اتاقمان رفت.حتی یک شب به خیر خشک وخالی هم نگفت.این سکوت اعتراض آمیز او داشت داغانم می کرد.چند ساعتی می شد از ویلای مسعود برگشته بودیم.تمام مدت سر سنگین طی می کرد وجز آن دو جمله که نسیه ای به زبانش آورد.لام تا کام حرف نزد.با سستی از جایم بلند شدم و سر راهم تلویزیون را هم خاموش کردم.به طرف آشپزخانه رفتم.با اینکه خسته بودم، اما خوابم نمی آمد.در یخچال را باز کردم و متفکرانه به محتویات آن خیره شدم.ذهنم پر از سوال های بی جواب بود.هرچه بیشتر دنبال علت برخوردهای سرد نوید می گشتم نا امید تر می شدم._دنبال چیزی می گردی؟از ترس تکان خوردم_وای ترسیدم_پیدا کردی؟_چیو؟!ابرویی بالا انداخت وبا تمسخر نگاهم کرد_همونی که بخاطرش ده دقیقه ست جلو در یخچال وایسادی.با سر درگمی دوباره به درون یخچال نگاهی انداختم.دستم بی اختیار به طرف بطری آب رفت.خودش بود.تازه یادم آمد می خواستم آب بردارم.بطری را بالا گرفتم_اینومی خواستم.
با تا سف سر تکان داد و از آشپزخانه بیرون رفت.برگشتم واز قفسه ی داروها قرصم را برداشتم.طبق معمول در مصرفشان،نا منظم شده بودم.لیوانی را پر از آب کردم وبا یک حساب سرانگشتی قرص را از پوشش جدا کردم وبه دهان گذاشتم._راستی من فردا واسه ناهار...دستپاچه از جایم بلند شدم.میز کمی تکان خورد وصندلی باصدای ناهنجاری عقب رفت.نگاه نوید روی بسته ی قرص ها ثابت مانده بود.دست پیش بردم آن را بردارم.به نظر کار بی فایده ای می آمد._اون چیه؟_ال دی ...دکتر نیازی برام تجویز کرده.خنده ی عصبیش باعث شد یک قدم به سمت چپ بردارم وتقریبا روبرویش قرار بگیرم._جالبه در موردش نگفته بودی.با ناراحتی سرم را پایین انداختم_چیز خاصی نبود که بخوام پنهونش کنم.تن صدایش بلندتر از همیشه بود_اما اینکارو کردی.از ترس تکان خوردم.دو قدم جلو آمد.عصبی وکلافه بود_تو سرت چی میگذره لاله؟چیو داری ازم پنهون میکنی؟با در ماندگی سرم را پایین انداختم وبسته ی قرص را در دستم فشردم_هیچی...هیچی به خدا._پس اینا چی بود؟چرا من نباید ازشون خبر داشته باشم؟حرفی نزدم.با نا امیدی عقبگرد کرد_تو دلت با من و این زندگی نیست.اشک در چشم هایم جمع شد.دستم را بالا آوردم وبسته ی مچاله شده ی قرص را به طرفش گرفتم_فقط به خاطر مصرف اینا؟!_با پنهون کاری به جایی نمی رسی.اینارو هم واسه این می خوری که هیچ آینده ای برای این زندگی قائل نیستی.نمی خوای چیزی به اسم بچه دست وپا گیرت بشه.باپشت دست اشک هایم را پاک کردم وبا بغض نالیدم_اما این حقیقت نداره.چیزی نگفت وبی اعتنا از آشپزخانه بیرون رفت.دنبالش دویدم ودر میانه ی راه بازویش را گرفتم_صبر کن وجواب چیزایی که به ناحق بارم کردی بگیر... واقعا درد تو همین چندتا قرصه؟...باشه دیگه نمی خورم.اینارو دکتر برام تجویز کرده بود.چون احتمال بارداری های نا خواسته ی دیگه وخطر سقط تهدیدم میکنه.وقتی که هنوز تو برنامه ی زندگیمون هیچ تصمیمی برای داشتن بچه نداریم.چرا باید ریسک کنم وخطرشو به جون بخرم؟...خودتم می بینی چقدر قضاوتت مسخره بودهدستم را پس زد_امامن هنوزم سر حرفم هستم،تو من و این زندگی رو نمی خوای._چرند نگوبه طرفم براق شد_چی گفتی؟نفس های تند وعصبیش به صورتم می خورد.واین مرا برای به کرسی نشان دادن حرفم لجوج تر می کرد_اینا همش یه مشت مزخرفهمرا محکم به دیوار مابین دو اتاق کوبید_آخ خ خ...چیکار می کنی دیوونه؟_که مزخرفه آره؟...از وقتی اون بچه رو از دست دادیم عذاب وجدان حتی یه روزم رهام نکرده.مدام نگاه پر از خشم ونفرتت جلو چشام بوده.تو منو به گناه نکرده مجازات کردی و من به خاطر غرض ورزی اون مسعود احمق، تاوان پس دادم.در نگاهش بدبینی وتردید وجود داشت.لحن حرف زدنش هم با گلایه بود_همه ی درد تو نبودنم تو کلینیک بود.اما هیچ از خودت پرسیدی چرا اونجا نبودم؟...اولین تماسی که مسعود باهام گرفته ساعت ده دقیقه به شش بوده یعنی درست چهار ساعت بعد ازبستری شدنت.اونم وقتی که ما واسه فیلمبرداری کرج بودیم...من همیشه سرکار گوشیمو رو سایلنت می زارم.اون نامردم این موضوع رو می دونه.پیامی هم که ازش دریافت کردم حول وهوش ده ونیم شب بود...وسط جشن بودیم.کاری از دستم ساخته نبود.اما با این حال چندباری باهاش تماس گرفتم.که جواب نداد...من با چه حالی خودمو رسوندم وتو با چه حالی پسم زدی لاله._حق داشتم یا نداشتم؟...نرسیده از راه به جای اینکه حال منو بپرسی یقه ی مسعودوگرفتی و مث لاتها عربده کشی کردی._چون اون لعنتیو خوب می شناختم.می دونستم تو اون فکر کثیفش چی میگذره.اون می خواد انتقام بگیره اونم با مهره قرار دادن تو._برام شنیدن این چیزا اصلا مهم نیست من تو اون لحظه فقط شوهرمو می خواستم.نه یه مرد متعصب که خشم وعصبانیت کورش کرده بود._تو هم که خوب حقمو کف دستم گذاشتی.نبریده ،دو ختی تنم کردی.من شدم آدم بده اون مسعود کلاش هم فرشته ی نجات...بعدش چی شد؟...صبر داشته باش بعدشم برات میگم.با ناراحتی نگاهش کردم.کلافه دستی به موهایش کشید وگفت:تو سرد شدی.همش دوری میکردی.انگار یه جورایی ازم حالت بهم میخورد.با اینکارا خوردم کردی لاله...هر قدم که به طرفت برداشتم تو یه قدم ازم دور شدی،با اینکه می دونستی من چقدر رو تو حساسم...دلم نمی خواست اینجوری ازدستت بدم.هردفعه که پاتو از خونه گذاشتی بیرون من با ترس اینکه می خوای برای گرفتن طلاق اقدام کنی سر کردم.داشتم دیوونه می شدم.دیگه بهت اعتماد نداشتم.می خواستم یه جوری جلوت رو بگیرم.پوزخندی بی اختیار روی لبم نشست_پس دلیل اون سین جیم ها وغیرتی شدنات این بود.بهم شک کردی آره؟طلبکارانه نگاهش کردم.سرش را پایین انداخت وبا صدای ضعیفی گفت:هنوزم دارم.
سوزش غریبی را در قلبم احساس کردم.آن لحظه دلم میخواست هوار بکشم وبه کسانی که ادعای بدبختی میکنند بگویم بدبختی یعنی این ... شریک زندگیت چشم به روی همه ی عشق،دوست داشتن وفداکاریت ببندد واعتراف کند که قابل اعتماد نیستی.نفسم سنگینی میکرد وچشم هایم از شدت غم دو دو میزد.او با همین دوکلمه خوردم کرده بود.نگاه ملامتگر وسردم را که دید.برای توجیح خودش گفت:صمیمیتت با مسعود چیزی نبود که بتونم ازش چشم پوشی کنم اونم وقتیکه اونو مث کف دستم می شناختم.نفس کم آورده بودم.با خشم فریاد زدم_منو چی؟...منو نمی شناختی؟تکیه ام هنوز به دیوار بود.چون به شدت احساس بی تکیه گاهی میکردم.خودش را به من نزدیک کرد ودستهایش را از دوطرف سرم، روی دیوار گذاشت._چیزایی تو این مدت ازت دیدم که گاهی شک میکنم.نباید می گذاشتم او خورد شدنم راببیند.با بی تفاوتی نگاهم را از سبز چشمانش گرفتم.خیلی خوب می دانستم این کارم او را بیشتر عصبی میکند_من به تو خیانتی نکردم.با مشت دوبار محکم به دیوار کوبید_لعنتی...لعنتینگاهش روی لبهایم ثابت مانده بود_تو کوچولوی احمق ،مدتهاست که بهم خیانت کردی.اونم با پنهون کردن قراری که قبل محرم با مسعود داشتی.اونوقت من اینو باید زمانی بشنوم که مریم، برای نشون دادن شخصیت مزخرف برادرش اززیر زبونش در بره که اون با تو قرار گذاشته تا چیزاییو بهت بگه که منو خراب کنه...حالا تو بهم بگو. چرا باید اینارو نا خواسته از زبون اون بشنوم؟شمرده،شمرده وبا حرص گفتم:بازم میگم.من بهت...خیانت...نکردم.قرارم با مسعود فقط به هدف دونستن حقیقت بود.تو ازم پنهونش کردی.منم با پنهون کاری به دستش آوردم.نگاهش را با نفرت از لب هایم گرفت وبه چشم هایم دوخت_روز به روز داری منو بیشتر از خودت نا امید می کنی لاله...هیچ فکر کردی چقدر میتونه بهای این کارت سنگین باشه؟دستم را روی سینه اش گذاشتم وهلش دادم.از جایش حتی یک ذره هم تکان نخورد.حسابی کلافه شده بودم_بس کن نوید...داری منو از چی میترسونی؟یه نگاه به زندگیمون بنداز ...چه بهایی از این سنگین تر.فکر میکنی کنار اومدن با این وضعیت راحته؟دیگه ازدستت واقعا خسته شدمسرش را به صورتم نزدیک کرد وبا بیزاری زیر گوشم زمزمه کرد_دیدی گفتم منو نمی خوای...اما کور خوندی محاله بزارم تو یا اون مسعود عوضی به هدفتون برسین.حتی فرصت نداد از خودم عکس العملی نشان بدهم.خودش را به من چسباند وبا خشونت شروع به بوسیدنم کرد.تمام امید هایم در یک لحظه نقش برآب شد وتاریکی مطلق ذهنم را فرا گرفت.اشک هایم بی اختیار روی صورتم جاری شدند تا رد هر بوسه ی هوس آلودی که نصیبم می شد بلافاصله پاک کنند.نوید در قلبم سقوط کرده بود.این فقط جسمم نبود که زیر بار خشونت او خورد وتحقیر شده بود.تمام احساسم هم لگدمال تحمیل شدن قدرت طلبی اش شد.نه می توانستم ونه قلبا می خواستم او را به همین زودی ببخشم.این روزها همه چیز به حد کافی نا امید کننده بود.حتی خود نوید هم با این حقیقت کنار آمده بود که دیگر هیچ وقت،هیچ چیز مثل سابق نخواهد شد.از ساعتی پیش که مریم تماس گرفت وخواست مرا ببیند تا الآن حتی یک سانتی متر هم از جایم تکان نخورده بودم.همه چیز اهمیتش را برایم ازدست داده بود.انگار افسرده شده بودم.سعی میکردم زیاد باخانواده ام در تماس نباشم.میدانستم خودم هم اگر چیزی نگویم طرز صحبت کردنم همه چیز را برملا خواهد کرد.متاسفانه عزیزترین نزدیکانم هم نمی توانستند گوش محرمی برای شنیدن حرفهای ناگفته ام باشند.حتی نغمه،دوست چندین وچند ساله ام هم،کسی نبود که بتوانم برایش سفره ی دلم را باز کنم.از همه چیز وهمه کس بریده بودم.زنگ در باعث شد به خود بیایم وبا سستی از جایم بلند شوم.بی اختیار دستم به طرف موهایم رفت.خوشبختانه نا مرتب به نظر نمی رسید.در را با کمی مکث باز کردم_سلام لاله جون...ببخش مزاحمت شدم.فرصت نشد جواب تعارفش را بدهم.با دیدنم لبخند روی لب هایش ماسید_تو حالت خوبه؟_آره ...بیا تو.حتی لبخند کج دار ومریزی که روی لبم بود هم نتوانست کمکی به بهتر نشان دادن وضعیتم بکند.مریم با تردید وارد شد.وجعبه ی شیرینی را به طرفم گرفت.بی اختیار گفتم:مبارکه...انشالله دیگه مشکلتون حل شد آره؟به نشانه ی مثبت سر تکان داد_هفته پیش بله برونم بود.صحبت های نهایی شد وقراره بيستم همین ماه عقد وعروسی رو باهم بگیریم.مثل اینکه منم یه جورایی به سرنوشت تو دچارشدم.دارم هول هولکی میرم خونه بخت.لبخند غمگینی زدموگفتم:انشالله خوشبخت شیاز داخل کیفش،پاکتی را بیرون کشید وبه طرفم گرفت_ممنون...اینم کارت دعوت شما.پاکت را از دستش گرفتم ونگاه گذرایی به آن انداختم._فرصت می کنی به کارات برسی؟همش دوهفته ای تا بيست اردیبهشت نمونده._خب ما آنچنان عجله ای هم نداریم که سریع بریم سرخونه زندگیمون.ایمان هنوز نتونسته خونه تهیه کنه.منم،خرت وپرت های جهازم آماده نیست.راستش دایی ایمان سرطان داره.وچون بچه ای نداشته ایمان رو مثل پسرخودش می دونه.دلش می خواد قبل مرگش عروسی اونو ببینه.واسه همین اینقدر زود داریم جشن می گیریم._کاره تون واقعا خدا پسندانه ست.لبخند عجولانه ای زد.از جایم بلند شدم_راستش این روزا کمی حواسم سرجاش نیست.یادم نبود چایی دم کنم.اما اگه با کافی میکس موافق باشی همین الآن آماده ش میکنم._لاله جون نمی خواد زحمت بکشی بیا بشین.من برای دیدن تو اومدم._حرف نباشه.تامن میام.جعبه شیرینی رو واکن که این شیرینی واقعا خوردن داره.لیوان ها را که روی میز گذاشتم.مریم بی مقدمه گفت:نمی خوای حرف بزنی؟_از چی؟به طرفم خم شد ونگاه دقیقی به چشم هایم انداخت_از اون غم توچشمات...تو یه چیزیت شده من اینوحس میکنم.باخنده گفتم:مثل اینکه روانشناسه من بودمااا نه تو.عقب کشید وبا کمی ژست گرفتن گلویش را صاف کرد
_با توجه به اون دو واحد روانشناسی عمومی که گذروندم و اتفاقا نمره ی کاملم ازش گرفتم مطمئنم یه مشکلی این وسط هست.مثل اینکه فراموش کردی من خودم کارگردانم. واسه من فیلم بازی نکن.در چشم هایش دقیق شدم_من چیزیم نیست...راستی مریم،من هنوزم تورنگ چشات موندم.بلاخره سبزه یا عسلی._قضیه ی کوچه ی علی چپه دیگه نه؟...باشه نگو.جعبه ی شیرینی را به طرفش گرفتم_ای بابا...بلاخره نگفتی سبزه یا عسلیبا دلخوری شیرینی برداشت وگفت:هردوش.بستگی به لباسی داره که می پوشم.گاهی حتی قهوه ای هم دیده میشه._پس تیله ایه...خیلی قشنگه.لیوانش را روی میز گذاشت ودستم را بامهربانی گرفت:نه به قشنگیه شب چشمای تو.خیلی جالبه اصلا نمیشه مردمک چشاتو تشخیص داد.تا حالا چشم به این سیاهی ندیده بودم...نگاهش دوباره جدی شد_خب برگردیم سر بحث خودمون.نمی خوای هنوزم حرف بزنی.سرم را پایین انداختم.وبه بخاری که از لیوانم بر میخواست چشم دوختم._همه چیز بهم ریخته،من لاله ی همیشگی نیستم.نوید هم دیگه بهم اعتماد نداره.اون فکر میکنه من با مسعود...بغض گلویم را می فشرد ومانع از حرف زدنم می شد.نمی خواستم گریه کنم وخودم را آدم ضعیفی نشان بدهم.مریم پشتم را نوازش کرد-عزیزدلم حرف بزن بذار سبک شی.ومن بلاخره حرف زدم.احساس می کردم با هرجمله ای که از دهانم خارج می شد باری از روی دلم بر می داشتم.همه چیز را بی کم وکاست از صحبت های آن شبمان گفتم.حتی از چیزی که او ناخواسته گفته بود و نوید به خاطرش آن همه بهم ریخته بود. مریم با شرمندگی سرش راپایین انداخت_خدامنوبکشه لاله،باورم نمی شه همچین غلطی کردم._این حرفونزن.می دونم عمدی نبوده_دیگه عمدی وغیر عمدیش چه فرقی می کنه.باعث کدورت بین شما شدم.لیوانم را برداشتم وجرعه ای از محتویات داغ آن خوردم._ای بابا این خونه از پای بست ویرونه.کار یه جمله ویه دعوا ویه روز نیست._باور کن من فقط میخواستم از مسعود پیش نوید گلایه کنم.هیچ فکر نمی کردم اون چیزی از قضایا ندونه.این بار من سرم را پایین انداختم_تقصیر خودمم بود.نباید چیزیو ازش پنهون می کردم._دوستی ما خواهر وبرادر با شما عین دوستی خاله خرسه میمونه.جز دردسر واوقات تلخی براتون چیز دیگه ای نداریم._حساب تو از مسعود جداست...البته اونم یه جورایی دلایل خودشو داره.مریم بازدمش را فوت کرد وبا درماندگی گفت:چی بگم که هرچی بگم عینهو تف سر بالا میمونه.باز برمی گرده به خودم...حالا می خوای چی کار کنی؟ازسر ندانستن سرتکان دادم_خودمم موندم...گاهی فکر می کنم پاگذاشتن من تو زندگیه نویدیه ظلم بزرگ درحق اونبود.باید می گذاشتم زندگیش به همون روال سابق می موند.اما حالا نه باشرایط جدید کنار اومده نه میتونه به زندگیه سابقش برگرده...گوشه ی لبم را به حالت عصبی گاز گرفتم_مسخره ست اما خیلی دوست داشتم مثل یه آدم حرفه ای کمکش کنم.فکر میکردم اگه تشخیص بدم مشکلش چیه راه درمانشم پیدا میکنم.اما اشتباه می کردم.حتی شخیص درست هم راه درمانو جلو پام نذاشت.می دونی چرا؟...چون من فراموش کردم برای درمان بیمار، نباید باهاش رابطه ی عاطفی داشت.همین رابطه هم دست وپامو بست.نه،تونستم به اون کمک کنم نه به خودم.مریم لیوانش را برداشت وخیلی جدی گفت:حرفات بوی نا امیدی می ده.من نمیتونم مثل تو همچین نگاهی به زندگیتون داشته باشم...شما دوتا برای هم ساخته شدین.زندگیتون درست مثل یه پازله. که اگه کنار هم باشین کامله.من نمیدونم دقیقا بینتون چی گذشته که تو به این نقطه رسیدی اما مطمئنم نوید تو رو خیلی دوست داره.ترس از دست دادنتم باعث شده اینجوری جلوت جبهه بگیره._اما بی اعتمادیش چیزی نیست که بشه به همین راحتی ازش چشم پوشی کرد._اگه دوست داشتن وعشق توزندگی باشه این مشکلم به خودی خود حل میشه.نگاه کلافه ومعذبم را از او دزدیدم_گاهی فکر می کنم چیزی به اسم دوست داشتن وعشق تو زندگیمون وجود نداره.چون نه نوید می تونه ابرازش کنه.نه من بلدم چطوری این دوست داشتن رو حفظ کنم._یه جایی خوندم اگه می خوای کسی رو دوست داشته باشی باید اول خودتو دوست داشته باشی...ببین لاله نگاه تو به خودت خیلی منفی ومغرضانه ست.چرا فقط نیمه ی خالیه لیوانو می بینی؟من برای حرفهای او جواب قانع کننده نداشتم_دلم می خواست یه زندگیه آروم وعاشقونه با نوید داشتم.انرژی زیاد وروحیه ی بالام می تونست به زندگیمون شادی ببخشه.اما حالا زیاد مطمئن نیستم بتونم با این وضع دووم بیارم.مریم سریع دستم را گرفت وبا ترس نگاهم کرد_این حرفو نزن لاله،خواهش میکنم.شما دوتا هنوزم می تونین زندگیه آروم وعاشقونه تون رو داشته باشین به شرطی که بخواین...یعنی تو به اندازه ی حل این مشکل به خودت اطمینان نداری خانوم روانشناس؟سرم را پایین انداختم وچیزی نگفتم.مطمئن بودم این مشکل چیزی نیست که نتوانم آن را حل کنم.اما من لاله ی همیشگی نبودم.تنها چیزی که باعث می شد بمانم و با روحیه ی خرابم این زندگی را تحمل کنم شاید فقط این عقیده بود که نمی خواستم اینجا نقطه پایان زندگی مشترک ما باشد.به دامن نیم کلوش لباس شبم دست کشیدم.رنگ مشکی آن با پوست سفیدم تضاد قشنگی بوجود آورده بود.بلندی دامن تا مچ پایم می شد.و زیر سینه سنگ کاری های هنرمندانه ای داشت.جلوی آئینه ایستادم وخودم را برانداز کردم.با آن لباس کمی لاغر وکشیده به نظر می رسیدم.کفش های جیر مشکی پاشنه پنج سانتی ام را پوشیدم.راه رفتن با آنها برایم راحت تر بود.نوید وارد اتاق شد_آماده شدی؟رژلبم را تجدید کردم.وباکمی مکث گفتم:آره... مانتو بپوشم؟برگشتم ونگاهش کردم.کت وشلوار مشکی به تن داشت.هنوز هم در چشمم خوش قیافه بود.با تردید گفت:می شه یه چند دقیقه به حرفام گوش بدی؟خم شدم تا مانتویم را از روی تخت بردارم.درحال پوشیدن آن گفتم:بگو می شنوم._می دونم دیگه برای عذرخواهی دیر شده اما میخوام منو ببخشی...این کارو می کنی؟!با سردرگمی فقط به او چشم دوختم.نوید نگاهش را از من دزدید._از اون شب تا حالا حتی یه لحظه این فکر رهام نکرده که من وتو داریم بازندگیمون چیکار میکنیم...یادته با اینکه بد شروع کردیم اما اون دوسه ماه اول همه چی فوق العاده بود.همدیگه رو خوب نمی شناختیم ولی با هم کنار می اومدیم.هدفمون اول از همه حفظ این زندگی بود اما حالا...با اینکه همدیگه رو خوب می شناسیم خودخواهانه فقط برای حفظ داشته های خودمون به هم چنگ میندازیم...این رابطه ی زن وشوهری شده وسیله ی گروکشی من وتو.روسریم را سرکردم وبه طرف آئینه چرخیدم_به فرضم که اینطوری باشه به نظرت اگه بشینیم در موردش حرف بزنیم همه چیز حل میشه؟_آره ...من مطمئنم.به شرطی که مث دوتا دوست بشینیم و حرف بزنیم.پوزخندی بی اختیار روی لبم نشست_یعنی اگه حرف بزنیم اون بی اعتمادی به من،توچشمات از بین می ره؟!یا اون خشونتی که تو بهم تحمیل کردی از ذهنم فراموش میشه؟با دست راست پشت گردنش را ماساژداد وچشم هایش را بست_ای کاش این قدرت رو داشتم که تموم خاطرات اون شب لعنتی رو از بین ببرم.برخوردم اون شب واقعا خجالت آور بود.حتی خودمم از این جنبه از شخصیتم متنفر شدم...می دونم اشتباه کردم.ازت معذرت میخوام_فکر میکنی اعتراف به اشتباه وعذرخواهیت بتونه همه چیو درست کنه؟سر تکان داد وگفت:نه،هرگز...اما میتونیم در موردش حرف بزنیم.بزار همدیگه رو قانع کنیم.نمی خواستم به همین آسانی کوتاه بیایم.اما تا حدودی نرم شده بودم._باشه. من همین الآن این فرصتو بهت میدم.قانعم کن چرا بهم اعتماد نداری؟نوید با شرمندگی نگاهم کرد._نمی خوام زیر حرفم بزنم یاچیزیو انکار کنم.اما باور کن هرچی که اون شب گفتم همه به خاطر پنهون کردن ترسم بود.نمی خواستم تورو از دست داده باشم. مسعود تورو بهونه ای واسه انتقام از من قرار داده بود.رفتار سردت باعث می شد فکر کنم اون داره به خواسته اش نزدیک تر میشه واین خارج از تحمل من بود...تو همه ی سرمایه ی زندگیه منی لاله.نمی خوام این قدر راحت از دستت بدم...بهم کمک کن حرفامو پس بگیرم.می خوام به تو بیشتر ازچشام اعتماد داشته باشم.دوقدم فاصله ی بینمان را ازبین برد وبه من نزدیک شد.کف دستم را گرفت وبوسه ی نرمی روی آن گذاشت.قلبم تکان خفیفی خورد.نگاه جدی ومهربانش را به چشمانم دوخت._بزار مث یه مرد پای اشتباهم بمونم وگذشته رو جبران کنم...بهم فرصت بده ثابت کنم چقدر دوستت دارم. باشه؟نفسم سنگینی می کرد وچشم هایم می سوخت.شاید من هم به همین تلنگر کوچک احتیاج داشتم تا به یاد بیاورم.هنوز هم او را با همه ی خوبی ها وبدی هایش دوست دارم.بی اختیار به طرفش کشیده شدم وسرم را روی سینه ی ستبر ومطمئنش گذاشتم.نوید با شگفتی دست دور شانه ام انداخت و مرا بیشتر به خود فشرد.اشک های داغم لباسش را خیس کرد.با بخشیدن او انگار خودم هم به آرامش رسیده بودم.