فصل دوازدهممراسم عروسی در ویلای مسعود برگزار شده بود.هوای عالی اردیبهشت ماه وطبیعت سرسبز آنجاهر کسی رابه سرشوق می آورد.نویددستش را پشت کمرم گذاشت ومرا به طرف جایگاه عروس و داماد راهنمایی کرد.مریم مثل ماه شده بود وایمان درآن کت وشلوار خاکستری می درخشید.با آنها دست دادیم وتبریک گفتیم.نگاه نوید آن شب روشن تر از همیشه بود انگار بلاخره از زیر بار عذاب وجدانی که به خاطر مریم به دوش می کشید راحت شده بود.با راهنمایی برادر ایمان پشت یک میز چهار نفره نشستیم.چند دقیقه بعد بابک وساناز هم از راه رسیدند وبه جمعمان ملحق شدند.ساناز از اوضاع زندگیم پرسید ومن در یک بازه زمانی ده دقیقه ای سیر تا پیاز ماجرا را به او گزارش دادم.در این فاصله بابک هم به شوخی مدام ما را به خاطر این زیرگوشی حرف زدنمان سرزنش می کرد.مسعود با دیدنمان جلو آمد وخوش آمد گفت.یک صندلی مابین بابک ونوید گذاشت وبه جمع ما اضافه شد.با نگرانی اوضاع را زیر نظر گرفته بودم.ساناز باچشم وابرو به نوید اشاره کرد.فوری برگشتم ونگاهش کردم.ابروهای نوید به هم گره خورده بود ولب های خوش ترکیب او فشرده ومنقبض به نظر می رسید.دست راستش را روی زانو گذاشته وبا خشم مشت کرده بود.مسعود مدام می خندید وسعی داشت بیشتر من یا ساناز را مخاطب قرار دهد.انگار با حرص دادن نوید می خواست بیشتر تفریح کند.ساناز خیلی راحت تر از من با او حرف می زد وتا جایی که ادب حکم می کرد جوابش را می داد.همه ی حواسم به نوید بود.دستم را آرام زیر میز بردم وبا مهربانی پشت دستش را نوازش کردم.برگشت وبا لبخند غمگینی که زد به چشم هایم خیره شد.دستم را گرفت وبه آرامی فشرد انگار که بخواهد به من اطمینان بدهد حالش خوب است.ستاره وافشین هم بلاخره آمدند ومیز کناری را اشغال کردند.مسعود نا خواسته برای خوش آمد گویی به آنها ملحق شد وتازه آن موقع بود که ما چهار نفر، نفس راحتی کشیدیم.بعد از شام به خواست مسعود واصرار ایمان قرار شدنوید چند تا عکس از عروس وداماد بگیرد.مطمئن بودم درخواست مسعود بی دلیل وغرض نیست.همه ی هدفش در منگنه قرار دادن نوید بود.پشت میزمان نشسته بودم وزیر لب غرغر می کردم.دلداری های ساناز هم بی فایده بود. افشین وستاره داشتند وسط جمع می رقصیدند و بابک هم داشت سر به سر عزیز می گذاشت.ساناز با آرنج به دستم زد_اونجارو نگاه کن.مسعود داشت به طرفمان می آمد.پوزخندی زد وگفت:غلط نکنم سر نوید رو واسه این گرم کرده که بیاد سراغت.با حرص نفسم را فوت کردم_دیگه داره کارهاش غیر قابل تحمل میشه._تو کاری نداشته باش خودم حقشو میگذارم کف دستش.فرصت نشد حرفی بزنم .مسعود با لبخند به سراغمان آمد._به به خانومای محترم ،چرا تنها نشستین؟_تنهای تنها هم نیستیم .بابک رو که می بینی اونجا کنار عزیز نشسته.نویدم که قراره لاله جون بره دنبالش،آخه دیرشون شده.میخوان زودتر برگردن تهران.با فشار دست ساناز از جایم بلند شدم.مسعود گفت:خب چه بهتر.راستش منم یه عرض خصوصی با لاله داشتم.اینجوری با یه تیر دونشون می زنیم.هم اون نوید رو با کمک من پیدا میکنه.هم من تو این فاصله می تونم حرفمو بزنم.ساناز که رودست خورده بود با نگرانی سرجایش جابه جا شد_عرض خصوصی؟مسعود ابرویی بالا انداخت وبا پوزخند گفت:ایرادی داره؟سردر گم ودستپاچه به ساناز نگاه کردم.اما او عکس العملی نشان نداد.صدای مسعود با عث شد به طرفش برگردم._بریم؟با نارضایتی قبول کردم وبه دنبالش راه افتادم.سر راهمان از کنار افشین وستاره گذاشتیم.مطمئن بودم ستاره ازدیدن این صحنه دلخور خواهد شد.برای آنکه برخوردش رانبینم سرم راپایین انداختم.مسعود گفت:کار مریم این چند مدت فقط شده سرزنش من...میگه من باعث ناراحتی توشدم درسته؟باطعنه گفتم:چی بگم آخه... صمیمیت بیش از حدت نوید رو عصبی میکنه.من دلم نمی خواد زندگیم به خاطر این موضوع خراب شه._ حساب نوید از تو جداست.من هرگز نمی خوام به تو آسیبی برسونم._ولی ناخواسته این کارو میکنی.در ضمن نوید،همسر منه.هرچیزی که باعث ناراحتی اون بشه منم ناراحت میکنه.پوزخندی زد وبا تمسخر نگاهم کرد_تورو خدا دست از این احساسات کورکورانه بردار.تو خودت بهتر از من نوید رو میشناسی.می دونی درست شدن زندگیتون اگرم امکان پذیر باشه هزینه برداره.توباید عمر وجوونی وشادابیتو پاش بزاری.ازپله ها بالا رفتیم.قلبم داشت زیر بار حرفهای او لحظه به لحظه فشرده تر می شد.به سختی گفتم:می خوای ناامیدم کنی؟در ویلا را باز کرد وگذاشت اول من وارد شوم.-فقط میخوام چشاتو خوب باز کنی وحقیقتوببینی...باید بریم بالا.کمی پاتند کردم.نمی خواستم حرفهای مسخره اش را بشنوم._مسعود تورو خدا بس کن.نذار بیش تر از این نگاهم بهت عوض شه.از پله ها بالا رفتم.به دنبالم دوید وسرپاگرد اول جلویم را گرفت_نوید ارزششو نداره لاله.مطمئن باش یه روز به حرفم می رسی...بهتره تا دیر نشده پاتو از زندگیش بذاری بیرون.دستهایم را درهم قلاب کرد وبا پوزخندی که روی لبم نشست گفتم:من همیشه فکر می کردم باید خیلی آدم باهوشی باشی.اما مثل اینکه اشتباه می کردم...شایدم تو منو دست کم گرفتی،که خواستی همون معامله ای رو باهام بکنی که با ساناز وستاره کردی.نمی پرسم چرا...چون منم مثل نوید وساناز برای کارهای تو دلیل خاص خودمو دارم...نوید اسمشو گذاشته عقده ی حقارت.چون تو همیشه دنباله روی اون بودی.ساناز میگه عقده ی خود برتربینی.چون چشم نداری داشته های باارزش دیگران رو ببینی.منم اسمشو گذاشتم حسادت.چون نمی تونی خوشبختی اطرافیانت رو تحمل کنی...می بینی اصلا چیز جالبی نیست نه؟صورتش از شدت ناراحتی سرخ شده بود.باصدایی که هر لحظه ضعیف تر می شد گفت:حساب تو برام از بقیه ی اونا جدا بود...هرگز نخواستم با تو همچین معامله ای کنم.باور کن...من...من فقط...خواستم دست از سر این وفاداری احمقانه برداری.لیاقت تو خیلی بیشتر از این زندگیه که نصیبت شده...همه حرفام از روی محبت ودوست داشتن بود...من...من دوستت دارم لاله.مات نگاهش کردم.باورم نمی شد وقاحت را تا به این حد برساند.مادرشوهر مریم با لبخند گذرایی از کنارمان گذشت.مجبور شدم برای چند لحظه سکوت کنم.همین فاصله ی کوتاهی که بوجود آمد باعث شد با تسلط بیشتری جوابش را بدهم._جایی که من توش بزرگ شدم.زنها برای حفظ زندگی ورفاه خانواده شون حاضرن از بهترین داشته هاشون که همون زیبایی ولطافت زنونه ست بگذرن وصبح تا غروب پا به پای شوهراشون توشالیزارها کار کنن.براشون هم مهم نیست پاشون توی گِل باشه وزیرآفتاب پوست مثل برگ گلشون بسوزه.اونا واسه بدست آوردن خیلی کمتر از اینم حاضرن هزینه بدن....منم تو دامن همین زنها بزرگ شدم.واسه حفظ زندگیم حاضرم پامو توی گِل بزارم اما...تو لجن هرگز.با نفرت نگاهم را از او گرفتم واز پله ها بالا دویدم.قلبم تند تند به سینه می کوبید و ذهنم مشوش بود.صدای ساناز باعث شد روی آخرین پله توقف کنم._وایسا لاله منم بیام.با پوزخندی که به مسعود زد،از کنارش گذشت واز پله ها بالا آمد.زیر لب گفت:ایول ،دمت گرم دختر شمالی...پوزه شو به خاک مالیدی._تو اینجا چیکار میکنی ساناز؟!شانه بالا انداخت وبا خنده گفت:خب چیکار کنم دلم آروم نگرفت.ترسیدم این مسعود مارمولک گولت بزنه.نگاه نا امیدی به او انداختم وبا حرص گفتم:دستت درد نکنه.حالا دیگه به عقل منم شک میکنی؟_شرمنده لاله جون دست خودم نبود...خداییش بعد اون چرت وپرت هایی که گفت همش منتظر بودم ببینم توچی بهش میگی.نزدیک بود خودمو بندازم وسطااا...اما ماشالله اون زبونت،سر سه سوت طرفو فیتیله پیچ وخاک کرد.نوید دوربین به دست از یکی از اتاق ها بیرون آمد وبا دیدن چهره ی خندان ما دوتا ابرویی بالا انداخت._چی شده می خندین؟ساناز گفت:ذکر خیر زبون مارگزیده ی یه آتیش پاره بود.نبودی ببینی طرفو باهاش چطور ناک اوت کرد.نوید به طرفم برگشت وبا مهربانی گفت:این چی میگه لاله؟!شانه بالا انداختم وبه طرفش رفتم_والله چی بگم ،سانازه دیگه خودت که خوب می شناسیش.
نوید دستش را روی شانه ام گذاشت وبا علاقه مرا به طرف خودش کشید.از خجالت سرم را پایین انداختم.ساناز با خنده گفت:جمع کنین کاسه کوزه تون رو.چه لاوی هم برای هم می ترکونن...منم ندید بدید یه وقت دیدین از زور حسودی همینجا سکته زدمااانوید با شیطنت گفت:آخ اگه بشه چی میشه...فکر کنم بابک سر تا پاموطلا بگیره که به همین راحتی مانعی به این بزرگی مثل تورو ازسر راهش برداشتم.هرسه خندیدیم وساناز برای نوید به شوخی پشت چشم نازک کرد.مسعود ازپله ها بالا آمد و بی آنکه نگاهی به جمع سه نفره وصمیمی ما بیندازد به طرف اتاقی رفت که نوید از آن خارج شده بود.ساناز با چشم وابرو به او اشاره کرد_واسه خاطر زبون همین خانوم خانوما طرف بد جوری آچمزشده.نوید سرخم کرد ودم گوشم زمزمه کرد_قضیه از چه قراره؟ساناز باهیجان سر خم کرد وآهسته گفت:بذار من برات بگم این بلد نیست خوب توضیح بده.با خنده خودم را کنار کشیدم.وگذاشتم او با آب وتاب جریان را برای نوید بگوید.بازگویی آن شاید کمترین حقی بود که می شد برای سانازبعد از این همه زجری که کشیده بود، قائل شد.به طرز عجیبی احساس خوبی داشتم.تکیه گاه واطمینان قلبی ام ،شادی وامید زندگیم واز همه مهم تر نویدم را دوباره به دست آورده بودم.درست فردای عروسی بود که زمزمه های نوید برای بهم زدن شراکتش با مسعود شروع شد.با اینکه دید خوبی به مسعود نداشتم اما دلم نمی خواست آینده ی شغلی نوید تحت تاثیر حماقت مسعود قرار بگیرد.نوید از وقتی فهمیده بود که او تا کجا پیش رفته وپایش را از گلیمش دراز تر کرده،دیگر آرام وقرار نداشت.آنقدر منطقی بود که نخواهد که با خشونت ودعوا همه چیز را بین خودش ومسعود تمام کند.اما ادامه ی این دوستی وشراکت هم دیگر درست نبود.عصر حوالی ساعت هفت می شد که نوید به خانه آمد.ناهار نخورده بود وضعف وخستگی ازسر و رویش می بارید.برای شام سالاد الویه درست کرده بودم وچون می دانستم او خیلی این غذا را دوست دارد بشقابش را از آن پر کردم.اما نوید فقط دولقمه خورد وکنار کشید.ناراحت بود و کم حرف تر از گذشته به نظر می رسید.دلم می خواست خودش به حرف بیاید.اما او حتی تا موقع خواب هم چیزی نگفت و مرا در نگرانی ودلواپسی گذاشت.چراغ را خاموش کردم وکنارش دراز کشیدم.به نظرم رسید خواب باشد.روبه بالا دراز کشیده بود.ودستش را به عادت همیشه روی چشم هایش گذاشته بود.ساعت گوشی ام را برای شش صبح کوک کردم.چون هشت کلاس داشتم و استادم خانوم شجاعی فوق العاده سخت گیر بود.مخصوصا حالا که آخر ترم و موقع دادن میان ترم ها بود.گوشی را روی میز عسلی کنار تخت گذاشتم وبه طرف نوید چرخیدم.هوا داشت کم کم گرم می شد.اما می ترسیدم سرمای دم صبح او را اذیت کند.خم شدم وپتوی نازکی را رویش کشیدم.نوید دستش را از روی چشم هایش برداشت وبه من خیره شد.بی اختیار کمی عقب کشیدم_ای وای بیدارت کردم؟_نخوابیده بودم.دستم به طرف موهایش رفت.با علاقه چند تکه ی آن را از روی پیشانیش کنار زدم.موهایش بلند شده بود وته ریش محوی روی صورتش دیده می شد.این روزها کمتر به خودش میرسید._حالت خوبه؟به طرفم چرخید ونگاهش را به چشمانم دوخت_بلاخره همه چی تموم شد.شراکتمو باهاش بهم زدم._اما نوید...حرفم را قطع کرد_اینطوری برای همه مون بهتره._حالا می خوای چیکار کنی؟_فکر نمی کنم بخوام یه آتلیه راه بندازم.هم هزینه ش زیاده،هم اینکه این کار مورد علاقه ی من نیست.می خوام بیفتم تو کار عکاسیه تجاری وصنعتی.در آمدش بیشتره و تخصصم به کار می یاد.در کنارش شاید حتی بتونم به کارهای هنریم هم برسم.دلم می خواد یه نمایشگاه برپا کنم.نظرت چیه؟سرم را روی شانه اش گذاشتم وبا تردید گفتم:نمی دونم...اما شروع این کارم سرمایه می خواد.دستش را از زیر کمرم رد کرد ومرا در آغوش گرفت_فکر اونجاشم کردم.فعلا به دعوت یکی از دوستای بابک قراره با یه روزنامه به عنوان فتوژورنالیست همکاری کنم.اینجوری یه درآمد مختصری داریم که باهاش هزینه های زندگی رو تامین کنیم.تو این بین هم می افتم دنبال مجوز تاسیس شرکت وگرفتن وام.اگرم کم آوردم ماشینو می فروشم._ادامه تحصیلت چی میشه؟نفس عمیقی کشید وبا تردید گفت:احتمالا باید بی خیالش شم.هزینه هامون زیاد و وقت منم کمه.کنکورمو بد ندادم اما اینکه روزانه قبول شم کمی بعید به نظر می یاد.تازه اونم اگه تهران باشه.خودم را کمی بالا کشیدم وبه چشم هایش خیره شدم._اگه شهرستان قبول شی چی؟بوسه ی نرمی روی موهایم گذاشت ومرا بیشتر به خود فشرد_محاله برم.چون نمی تونم تنهات بزارم.اشک در چشم هایم حلقه زد.اگر خودم را در بوجود آمدن این وضعیت مقصر اصلی نمی دانستم.بی تقصیر هم نبودم.ای کاش هرگز پا به زندگی نوید نمی گذاشتم.من برای او هم بد شانسی آورده بودم._اما تو دوست داشتی ادامه تحصیل بدی.نوید عاشقانه زیر گوشم زمزمه کرد_تورو از ادامه تحصیل بیشتر دوست دارم.با صدای زنگ هشدار گوشی از خواب پریدم.هنوز هم در آغوش گرم ومطمئن نوید بودم.سریع دست دراز کردم تا آن را خاموش کنم.نمی خواستم او هم بیدار شود.با یک لقمه نان وپنیر ویک فنجان چای داغ صبحانه ام را سر هم آوردم.سریع لباس پوشیدم وپاورچین پاورچین از خانه بیرون آمدم.هفت ونیم دانشگاه بودم.نرسیده به کلاس با مرجان روبرو شدم_سلام خانوم سرسنگین شدی.نمی بینمت.با او دست دادم_علیک سلام،ای بابا این حرفا چیه؟ما که فقط تو دوتا درس با هم کلاس نداریم.مرجان کیفش را روی شانه جا به جا کرد وگفت:از بعد عید تا حالا زیاد نمی بینمت._یه مدت مریض بودم.با من همقدم شد_در موردش حرفی نزده بودی_فرصت نشد_خب الآن چی داری؟_نورو سایکولوژی با استاد شجاعی.چشم های مرجان گرد شد_با اون چرا برداشتی؟پوست از سرت میکنه این دختره ی ترشیده ی عقده ای.با خنده شانه بالا انداختم_تازه کجاشو دیدی.می خوام پایان نامه رو هم با همین بگیرم.مرجان دستش را روی پیشانیم گذاشت وگفت:ببینم تو تب نداری؟_نچ...حالم خیلیم خوبه._پس لابد سرت به جایی خورده.دستش را با مهربانی گرفتم وگفتم:بی خیال مرجان...این روزا اینقدر ذهنم درگیره مشکلات زندگیمه که دیگه به داشتن استادی مثل شجاعی به چشم یه مشکل نگاه نمی کنم._چی شده باز؟نکنه با آقا نوید خدایی نکرده اختلاف پیدا کردی.یک لحظه ایستادم تا نفسی تازه کنم_نه بابا،گوش شیطون کر این روزا بیشتر از همیشه با هم خوبیم.مشکلات مادی منظورم بود.مرجان آهی کشید وگفت:آی گفتی،من وعرفانم با هاش درگیریم.فعلا که این ترم وام گرفتیم حالا ببینیم خدا چی میخواد.خونواده هامونم از این طرف بهمون فشار آوردن زودتر عروسی بگیریم.اما عرفان بیچاره فعلا آه در بساط نداره.کارشم تو اون کلنیک ترک اعتیاد موقته.دیگه داره کم می یاره...شاید رفتم سر کار.حقوق اون به تنهایی کفاف خرجمونو نمی ده.
_منم باید برم.نمی خوام خرج ومخارج تحصیلم بیشتر از این به عهده ی نوید باشه.اون بیچاره هم مجبور شده همین اول زندگیمون تغییر شغل بده._حالا دنبال چه کاری هستی؟_برام فرقی نمی کنه.البته آخر هفته ها به صورت خیرخواهانه تو یه آسایشگاه معلولین مشغول به کارم.اما دنبال یه شغل با حقوق هستم.مرجان آب دهانش را با هیجان قورت داد_ببین تو همین کلینیک که عرفان کار میکنه واسه قسمت خانوما یه چند تا همکار زن میخوان.عرفان راضی نیست اونجا کار کنم اما اگه تو هم باشی قبول می کنه.حالا نظرت چیه؟_حقوقش چطوره؟_ای ماهی سیصد،سیصد و پنجاه تومنی فکر کنم بدن.به در کلاس رسیدم_بدم نیستااا...حالا بزار با نوید صحبت کنم،ببینم راضی میشه یا نه.فعلا با اجازه_کلاس بعدیت چی هست؟_فنون مصاحبه تشخیصی دیگه...مگه با تو ندارم؟مرجان نگاهی به ساعتش انداخت_آره...پس یازده می بینمت.سر تکان دادم و وارد کلاس شدم.از همان اول که پیشنهاد کار کردنم را در آن کلینیک عنوان کردم نوید ساز مخالف زد.اما من با تهدید اینکه اگرنگذارد کار کنم ترک تحصیل خواهم کرد،اورا مجبور کردم قبول کند.حالا دیگر روزهایم بین خانه،دانشگاه،کلینیک وآسایشگاه تقسیم شده بود.نوید هم بعد از جدا شدن از مسعود وسایلش را که دو،سه جعبه ای شامل دوربین های خودکار دستی و مجموعه ای از فیلم ها،عدسیها،فیلترها،دوتا سه پایه ،فلاش ها ووسائل نور پردازی بود در اتاق مطالعه روی هم انبار کرد.و در عوض فعال تر از همیشه به عنوان یک عکاس خبری اینجا وآنجا دنبال سوژه بود.وبرای تحویل دادن به موقع سفارش تحت فشار قرار می گرفت.با حقوق کمی که می گرفتیم امرار معاش می کردیم.با اینکه گاهی آخر ماه کم می آوردیم وشاید استرس جور نشدن کرایه خانه را داشتیم اما از این زندگی وکنار هم بودنمان راضی بودیم.انگار هرچه مشکلات بیشتر می شد ما هم با آن بزرگتر می شدیم.دیگر کمتر از لج ولجبازی های کودکانه ی نوید یا نیش زبانهای من خبری بود.با هم کنار آمده بودیم وبه قول مریم پازل زندگیمان درست چیده شده بود.نتایج اولیه ی کنکور ارشد هفته ی اول خرداد ماه آمد و خوشبختانه نوید مجاز شده بود.البته از رتبه اش چندان هم راضی به نظر نمی رسید اما باز هم تلاشش در این مدت کوتاه قابل تقدیر بود.در این مدت از مسعود هم چندان بی خبر نبودیم.مثل اینکه قصد خروج از ایران را داشت.این موضوع را خود نوید به من گفت.البته من بعد از شنیدنش با مریم تماس گرفتم واو مفصلاً همه چیز را برایم توضیح داد.گویا به خواسته ودعوت مادرش قرار بود به اتریش برود.در هرصورت برای او که مرحوم پدرش میراث خوبی گذاشته بود این گشت وگذار وتفریح ضرری نداشت.از اینکه دعوت مادرش را قبول کرده بود وداشت خودش را برای این سفر آماده می کرد تعجب نکردم.حالا که مریم تقریبا سر وسامان گرفته بود وحضور ایمان کنار عزیز ومریم خیالش را راحت میکرد. او می توانست دنبال زندگی بی برنامه وبی هدفش برود.به قول ساناز همین که شرش را از سرمان کم کرده بود جای بسی شکر داشت.با اینکه مهمانی خداحافظی گرفت ومارا دعوت کرد من ونوید نرفتیم.نمی خواستم ببینمش.اصلا دلیلی هم وجود نداشت که بخواهم حتی شده برای آخرین بار او را ببینم.واینطور شد که مسعود بدون خداحافظی عازم اتریش شد.آمدن تیر ماه با گرمای بی سابقه ای همراه بود.خوشبختانه امتحاناتم را همان چند روز اول داده بودم.وحالا تنها دلیلم برای بیرون رفتن از خانه،عصرها با خنک شدن هوا وکار در کلینیک بود.شب ساعت نه،نوید دنبالم می آمد وبعد از خوردن یک شام مختصر در فست فود های سر راهمان،به خانه برمی گشتیم.در مورد کارهایی که در طول روز انجام داده بودیم حرف می زدیم وتا سرمان به متکا نرسیده خوابمان می برد.از وقتی افشین با من تماس گرفت ودر ازای گرفتن مشتلق خبرداد نوید در مسابقات عکاسی که بیست و نهم ژوئن در توکیو برگزار می شد نفر اول شده آنقدر خوشحال وهیجان زده بودم که حد نداشت.حتی یادم نماند از نوید بپرسم چرا به من در مورد شرکت در مسابقه حرفی نزده.خوشحالیم وقتی بیشتر شد که فهمیدم موضوع عکسش چهره ی خندان تبسم با یکی دوتا دندان شیری افتاده بود.شنیدن این خبر عالی ودر کنار آن مجاز شدنش در کنکور ارشد باعث شد دنبال برپا کردن یک مهمانی خانوادگی و دوستانه به افتخار او باشم.با اینکه کمی دستمان تنگ بود اما نمی خواستم برایش حتی ذره ای کم بگذارم.هدیه اش را هم به کمک ایمان وبا برداشتن مقدار دیگری از پولی که مجید به حسابم ریخته بود تهیه کردم.برای خرید های مهمانی هم از خود نوید پول گرفتم.نمی خواستم با خرج کردن پول خودم غرور مردانه اش را زیر سوال ببرم.نگاهم به لیست خریدی بود که چند لحظه ی قبل آن را نوشته بودم.یادم آمد مایع ظرفشویی هم رو به اتمام است آن را هم یادداشت کردم ودر آخر با لبخندی که روی لبم آمد نوشتم(دوستت دارم).سریع برگه را تازدم وبه طرف نوید چرخیدم._بیا بگیر همشو این تو نوشتم.بی آنکه بازش کند کاغذ را داخل جیبش گذاشت_خوبه والله...مهمونی به افتخار منه.اونوقت جون کندن بیشترش هم با خودمه.به طرفش رفتم وبا لوندی وعشوه یقه ی پیراهنش را مرتب کردم_حالا ما خواستیم واسه شوورمون یه جشن بگیریمااا...نشد یه بار این عکاسباشی نزنه تو ذوقمون.نوید با شیطنت ابرویی بالا انداخت وگفت:این عکاس باشی به قول آقا مصطفی دربست مخلص شماست دختر شمالی...شما جون بخواه.خم شد وگونه ام را با شتاب بوسید_در ضمن دیگه اینجوری واسه من چشم وابرو نیا.تو که می دونی قلب من ضعیفه وطاقت اینهمه ناز وکرشمه رو نداره خانوم گل.یه وقت دیدی کار دست هردومون دادی هاااا.دستی به کمرم زدم وطلبکارانه گفتم:باز دوتا عشوه خرکی اومدم از راه راست به در شدی؟شانه بالا انداخت وبه طرف در چرخید_چیکار کنم بی جنبه ام دیگه.باخنده سوئیچش را برداشت و بعد از خداحافظی از خانه بیرون رفت.دلم می خواست برای مهمانی آن شب هرچه که در چنته داشتم به عنوان یک کدبانوی گیلانی رو کنم. خورشت آلومسما،فسنجان،کوکوی خاویار،باقالی قاتوق و میرزاقاسمی غذاهای اصلی بودند.البته در کنارشان ماهی کولی هم سرخ کردم.مثل همیشه زیتون پرورده وکال کباب هم پای ثابت سفره ی شامم بود.چند نوع شیرینی محلی هم از قبل پخته بودم که قرار بود قبل از شام با چای آنها را سرو کنم.شیرینی هارا داخل ظرف چیدم وبرای آخرین بار نگاه گذرایی به خانه انداختم تا از مرتب بودن همه چیز مطمئن شوم.احتیاج به یک دوش فوری داشتم والبته انتخاب لباس برای شب،که به نظرم کار سختی می آمد.جلوی کمد لباس هایم ایستادم وآنها را زیر ورو کردم.نگاهم نا خود آگاه به لباس محلی ای که زن دایی برایم دوخته بود افتاد. ولبخند بی اراده روی لبم نشست.داشتم روسری سفید لباسم را که با قلاب ونخ ابریشم بافته شده بود روی سرم مرتب می کردم که نوید در را باز کرد وبا بسته های سنگین خرید وارد شد_لاله کجایی؟از اتاق بیرون دویدم وبا نشاط گفتم:وای دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی.لب هایش با دیدنم به خنده باز شد_دلم واسه دیدنت تو این لباس لک زده بود.خون به زیر پوست گونه ام دوید.با خجالت گوشه ی لبم را گاز گرفتم_بد که نشده؟اخم دلنشینی کرد وگفت:این چه حرفیه؟...تو این لباس فوق العاده شدی.خرید ها را باکمک هم به آشپزخانه بردیم .او بلافاصله برای دوش گرفتن تنهایم گذاشت.و من در این فرصت کوتاه میوه ها را شستم وسالاد هم درست کردم.نوید وارد آشپزخانه شد_ببین تیپم چطوره؟برگشتم وبا علاقه نگاهش کردم.یک بلوز سفید با شلوار جین خاکستری تنش بود.کمربند قهوه ای خوش رنگی بسته بود که جنس ورنگ آن با کفش هایش ست بود._عالیه...حسابی دختر کش شدی.نکنه بخوای امشب دلبری کنی؟دستی به موهایش کشید وبا خنده جلو آمد_ای بابا،من خیلی عرضه داشته باشم بتونم دل شما خانوم خانوما رو ببرم.با عشوه گفتم:اونو که بردی.ابرویی بالا انداخت وبا شیطنت نگاهم کرد__اینجوریاست؟باشه...راستی این مورد آخری تو لیست خریدت چی بود؟با تعجب نگاهی به خرید ها انداختم_فکر کنم مایع ظرفشویی بود دیگه درسته؟لیست را جلوی چشم هایم روی میز گذاشت_نه اون بعدیشو میگم.با خنده نگاهم را از آن گرفتم وبه چشمانش دوختم_آهان اینو میگی...خب خودت بخون ببین چیه...مگه سواد نداری؟باز هم شیطنتم گل کرده بود.نوید دستش را دور کمرم انداخت وبا خنده مرا به طرف خودش کشید_چشام چند روزیه ضعیف شده تو برام بخوندستم را لای موهایش فرو بردم وبا عشق آنها را نوازش کردم._دوستت دارم
حلقه ی دستش را تنگ تر کرد وبه چشم هایم خیلی جدی خیره شد_بهم نشون بده چقدر...با جسارت نگاهم را به سبز چشمانش دوختم ،روی نوک پا بلند شدم ولب های داغ و وسوسه انگیزش را باشوق بوسیدم.نوید هم بعد از چند ثانیه با اشتیاق همراهیم کرد.صدای زنگ در باعث شد به سختی از او جدا شوم.هردویمان نفس نفس می زدیم و چشم هایمان از شدت هیجان می درخشید.نوید باخنده گفت:ای بر خرمگس...حرفش را قطع کردم واو را به طرف در هل دادم_بدو برو درو باز کن زشته.سعید ونازنین با سرو صدا وارد شدند.دستی به سر ورویم کشیدم تا از مرتب بودنم مطمئن باشم وبعد با لبخندی که سعی داشتم آن را هرطور شده حفظ کنم برای استقبالشان از آشپزخانه بیرون آمدم.ایمان ومریم وعزیز آخرین سری مهمان ها بودند که از راه رسیدند.همه ازنوع پوشش وپذیرایی ام با شگفتی استقبال کردند ودر چشم های مامان سیما چند باری اشک جمع شد.بعد از صرف شام،سعید دستگاه پخش موسیقی را روشن کرد.حتی سی دی که داخل دستگاه بود شامل آهنگ های شاد فولکلوریک گیلان می شد.با اشاره ی من ،نازنین به اتاق خوابمان رفت وکادویی را که برای نوید خریده بودم آورد.همه با دیدن بسته ی کادوپیچ شده دست زدند و نوید به سمتم آمد.با هیجان هدیه ام را به طرفش گرفتم و گفتم:بهت تبریک میگم عزیزم،تو مایه افتخار من و خانواده تی.کادو را از دستم گرفت وعاشقانه نگاهم کرد.مکث چند ثانیه ای او باعث شد داد سعید در بیاید_اَه...باز اینا رفتن تو فاز فیلم هندیکامبیز هم با شیطنت لبش را گاز گرفت_زشته بابا اینجا خونواده و جوون مجرد نشسته...بد آموزی دارهجمع به خنده افتادند وساناز گفت:دلمون بالا اومد کادو رو باز کن ببینیم چی توشهنوید کاغذ کادو را باز کرد واز دیدن دوربین عکاسی داخل آن آمد به سر شوق آمد.مطمئن بودم این همان مدل ومارکی است که دنبالش بود._وای این حرف نداره...دستت درد نکنه لاله،از کجا می دونستی اینو میخوام؟_قابل تورو نداره ،کار سختی نبود،اونم وقتی که آچار فرانسه ی گروهتون کمکم کرد.نوید به طرف ایمان چرخید واز روی قدر دانی برایش سر تکان داد.مامان وبابا ،با علاقه به چهره ی شاد وبه وجد آمده اش نگاه می کردند.مطمئن بودم تصور این روزها را حتی در خواب هم نمی کردند.اینکه نوید در کنار جمع خانواده ودوستانش معذب نبوده ومیزبان خوبی برایشان باشد.از سعید خواستم صدای موسیقی را بلند کند وبعد با هیجان رو به جمع کردم وگفتم:من تو رقصیدن استعداد چندانی ندارم.اما میخوام به افتخار همسرم،شمالی برقصم.جمع یکصدا تشویقم کردند و من با آهنگ شادی که پخش می شد وسط رفتم .دور نوید چرخیدم و با باز شدن چین های دامنم رقصیدم.آنقدر انرژی وانگیزه داشتم که حاضر بودم به عشق نوید ساعت ها پا به زمین بکوبم و برقصم.با تمام شدن آهنگ نفس زنان گوشه ی دامنم را گرفتم وبا خنده مقابل او خم شدم.همه برایم دست زدند.نوید جلو آمد و پیشانی ام را بوسید.از خجالت سرخ شدم وسرم را پایین انداختم.ساعت یازده ونیم بود و اکثر مهمان ها رفته بودند.داشتم دم در با ریحانه وسهیل خداحافظی می کردم که ناخودآگاه سرم گیج رفت و محکم به در خوردم.مامان جیغ کوتاهی کشید وریحانه سریع زیر بازویم را گرفت._چی شد عزیزم؟سرم را به سختی تکان دادم_چیزی نیست مامان،فکر کنم فشارم افتاده.نوید با نگرانی گفت:بهتره بریم بیمارستان._ای بابا،طوری نشده که نگران نباش.بابا گفت:مهمونی تولدتم همینطوری شده بودی...ببینم بابتش دکتر رفتی؟_این افت فشار به خاطر کم خونیه.مامان برگشت وبه نوید گفت:تو اولین فرصت که به دست آوردی لاله رو ببر پیش یه متخصص.نوید سر تکان داد وریحانه با محبت گونه ام را نوازش کرد_از آخرین باری که دیدمت ضعیف تر شدی.نازنین گفت:امروزم خیلی به خودش فشار آورده.نوید زیر بغلم را گرفت و کمکم کرد روی مبل بنشینم.سرگیجه وحالت تهوعم با نشستن بدتر شد.دستم را جلوی دهانم گرفتم وبه زحمت خودم را به دستشویی رساندم.اما حتی عق زدن هم حالم را بهتر نکرد.ریحانه پشت در ایستاده بود وبا نگرانی حالم را می پرسید_بهتر شدی لاله جان؟روی صورتم کمی آب پاشیدم وبه سختی گفتم:نترس حالم خوبه.مامان با تردید گفت:نکنه حامله باشی.از شنیدن این حرف گوش هایم داغ کرد.مامان نوید را مخاطب قرار داد ودوباره همین سوال را از او پرسید.نوید با کمی مکث گفت:نمی دونم.در دستشویی را باز کردم وگفتم:نه مامان جان.ریحانه دستم را گرفت و کمکم کرد روی مبل بنشینم._بهم خوردن حالش احتمالا به خاطر پایین اومدن فشارش بوده.مامان کنارم نشست ودوباره پرسید_لاله تو مطمئنی؟نگاهم را از او وبقیه دزدیدم وبا خجالت سرم را پایین انداختم_آره.قرص مصرف نمی کردم اما با یک حساب سرانگشتی موعد سیکل ماهانه ام مطمئن بودم ازبچه خبری نیست.نوید اما هنوز با تردید مرا زیر نظر گرفته بود.خیال جمع که بابت حالم،راحت شد.خداحافظی کردند ورفتند.نوید نگذاشت دست به چیزی بزنم و خودش فرز وسریع ریخت و پاش ها را جمع کرد.با بی حالی از جایم بلند شدم وبه طرف اتاق خوابمان رفتم.لباسم را با تاپ وشلوار راحتی عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم.نوید وارد اتاق شد و کنارم روی تخت نشست._بقیه ی کارها بمونه واسه فردا صبح...به ریحانه زنگ می زنم می گم یکی رو پیدا کنه وبفرسته خونه رو تمیز کنه._خودم تمیزش میکنم.اخم کرد وبا دلخوری گفت:تو تا پیش یه متخصص نرفتی حق نداری دست به سیاه وسفید بزنی.خودم را کمی جلو کشیدم وبا محبت دستش را گرفتم_من چیزیم نیست نوید...اون فکری هم که مامان در موردم کرد،اشتباه بود.در چشم هایم دقیق شد وپرسید_واقعاً مطمئنی؟سر تکان دادم و او با تردید نگاهش را از من دزدید_ولی تو که دیگه قرص مصرف نمی کنی شاید...حرفش را قطع کردم وبا خنده گفتم:من مطمئنم.اما مثل اینکه تو خیلی دوست داری این اتفاق بیفته آره؟لبخند محوی زد و دست پیش برد تا دکمه های بلوزش را باز کند_با اینکه اصلاً موقعیتشونداریم اما خیلی دلم می خواد تجربه ش کنم.به قول قدیمیا بچه با خودش روزیشو می یاره.بینی اش را گرفتم وتکان دادم_حالا دیگه بدون هماهنگی با من هوس بابا شدن به سرت زده؟خودش را کنار کشید وبا خنده گفت:نه بابا،یه چیزی گفتم دیگه...فعلا باید تا تموم شدن درس تو صبر کنیم.سر تکان دادم وبا تحسین نگاهش کردم_آفرین...آفرین...واقعا تحت تاثیرم قرار دادی.حالا اگه اون کوچولو خواست سورپرایزمون کنه ویهو سر وکله اش پیدا بشه چی؟به شوخی رویم افتاد وبا هیجان بغلم کرد._اونوقت بهش میگم قدمت رو جفت چشام بابایی،زودتر بیا که دلم برات یه ذره شده.با خنده سعی کردم او را پس بزنم اما نوید نگذاشت وتمام صورتم را غرق بوسه کرد.صدای بلند به هم کوبیده شدن در خانه باعث شد با وحشت بیرون بدوم.هنوزدکمه های مانتویم را نبسته بودم.داشتم کم کم برای رفتن به کلینیک آماده می شدم.دیدن چهره ی عصبانی وسرخورده ی نوید باعث شد جابخورم.با بهت گفتم:نوید...بی هوا خودش را روی مبل پرت کرد وصورتش را پشت دستهایش پنهان نمود .با صدای ضعیفی گفت:امروز تا دلت بخواد بد آوردم.بیا اینم آخریش...نگاهم به سمت پاکت نامه ای کشیده شد که او از جیب کتش بیرون آورد وروی میز پرت کرد.قدم جلو گذاشتم تا آن را بردارم،اما دستم با چیزی که گفت در هوا معلق ماند._مسعود برات نامه فرستاده.به سختی آب دهانش را قورت داد.انگار با بردن اسم او دهانش تلخ شده بود.نمی خواستم با کوچکترین اشتباهی دوباره همه چیز را بهم بریزم.بی اعتنا به پاکت نامه کنارش نشستم._چی شده؟چرا اینقدر داغونی؟!نگاهش هنوز روی میز ثابت مانده بود.چانه اش را گرفتم وصورتش را به طرف خودم چرخاندم_با توام نوید...سرش را از روی تاسف تکان داد_داره روز به روز حالم بیشتر از این شغل بهم میخوره.روزنامه نگار تو این مملکت نه حرمت داره نه امنیت...با هزار بدبختی از فلان نهاد مجوز تهیه ی گزارش گرفتیم اونوقت یه مسئول رده پایین واسه ارضای عقده ی حقارت ونشون دادن دامنه ی اختیاراتش مجوزمونو جلو چشامون پاره کرد...تو این جامعه خیلی ها که پشت میز یه سازمان یا نهاد دولتی میشینن فکر میکنن روتخت حکمرانی نشستن وارباب رجوع رو مثل زیر دست ورعیتشون می بینن.همه دنبال قدرت طلبی وتحمیل اون به بقیه هستن.انگار که تو جنگل داریم زندگی میکنیم.با حرص نفسش را فوت کرد وبه زیر پایش خیره شد.با تردید پرسیدم_آخه برای چی اینکار رو کرد؟!_نیم ساعت مارو پشت در اتاقش معطل کرده بود وقتی هم که اعتراض کردیم .جوابمون این شد.جلو چشامون مجوز رو ریز ریز کرد.یعنی برو کشکت رو بساب آقای خبرنگار از این مسئول هم بالا تر نامه بگیری تا من نخوام کاری انجام بشو نیست...محسن همکارم که واسه گرفتن اون مجوز از صبح کلی دوندگی کرده بود نتونست تحمل کنه ،زد به سیم آخروبا طرف دست به یقه شد.اونم نه گذاشت ونه برداشت مارو تحویل حراست سازمانشون داد اونجام حسابی از خجالت جفتمون در اومدن...گزارش که نتونستیم تهیه کنیم هیچی،گرفتن مجوز دیگه روهم باید توخواب ببینیم.خسروی،سردبیرمونم نرسیده به دفتر تهدید به توبیخمون کرده.انگار هرچی سنگه مال پای لنگه.واقعا دیگه دارم کم میارم.اینم از آخریش...اشاره اش به نامه ی روی میز بود.صدای تلفن همراهش باعث پرت شدن حواسش شد._ اَه ...این خسروی هم ول کن نیست.از جایم بلند شدم ودرحال بستن دکمه های مانتویم گفتم:بهتره جوابشو بدی.نذار برات بد شه...راستی من دارم میرم کلینیک،واسه ناهار قیمه درست کرده بودم،تویخچال گذاشتم .گرسنه ت شد گرم کن بخور...خونه هستی دیگه نه؟_نمی دونم شاید یه سر به دفتر روزنامه زدم.اشتهام ندارم.شب خودم میام دنبالت...راستی نمی خوای نامه تو بخونی؟به طرف اتاق خواب برگشتم_بذار بمونه برگشتیم خونه با هم می خونیم.با همراهش مشغول صحبت شد وجوابم را نداد.من هم عکس العمل خاصی نشان ندادم.خیلی عادی وخونسرد آماده شدم واز خانه بیرون زدم.رسیدن نامه ی مسعود کمی ذهنم را درگیر کردوشاید به خاطر همین بود که نتوانستم خیلی خوب نوید را دلداری بدهم واحساس یاس وناامیدی را از او دور کنم.حتی حالا هم که حضور فیزیکی مسعود سد راه زندگیمان نبود با کارهای پیش بینی نشده اش اوضاع را تحت تاثیر خود قرار می داد. کنجکاو بودم بدانم پشت رسیدن این نامه به دستم ،دیگرچه نیت وهدفی وجود دارد
فصل سیزدهماوضاع کلینیک آن روز بیشتر از همیشه بهم ریخته وروحیه ی همه ی ما کاملا خراب بود.تنها چند ساعتی می شد که زن معتادی را همراه بچه ی هشت ماهه اش آنجا بستری کرده بودند.چیزی که بیشتر باعث تاسف بود اعتیاد ناخواسته ی آن بچه به هروئین بود.تمام بعد از ظهر را جیغ کشیدوگریه کرد.تبش بالا بود ومسکن هایی که تزریق می کردیم جوابگوی زجر ودردی که او می کشید نبود.دیدن اشک های بی گناه او به دلم چنگ می زد.واقعا اگر عرضه ی آدم کشتن داشتم حتی لحظه ای هم مادر بی رحمش را زنده نمی گذاشتم.از دیدن حقیر و کوچک بودن شخصیت انسانی وعاطفه ی مادریش حالت تهوع به من دست می داد.حیوان بودن شرف داشت به اینکه مثل او لقب انسان بودن را با خودت یدک بکشی.با چشم هایی از گریه سرخ شده از کلینیک بیرون آمدم.نوید کنار ماشین منتظرم ایستاده بود.با دیدنم ،اخم هایش تو هم رفت.نفهمیدم چطور با عرفان ومرجان خداحافظی کردیم وسوار ماشین شدیم_باز چی شده؟اشک هایم بی اختیار صورتم را خیس کرد_وای نوید دارم دیوونه میشم.اگه بدونی تو اون خراب شده امروز چه خبر بود.همه چیز را موبه مو برایش توضیح دادم.از سر تاسف سر تکان داد_واقعا حیف اسم مادر که روی چنین زن هایی میزارن.با حرص دستم را مشت کردم_زن دیوونه برای اینکه اون طفل معصوم جلو دست وپاش نباشه وبا گریه هاش نئشگی خانومو خراب نکنه با دود هروئین که به خوردش می داده باعث گیجی وخواب آلودگی اون می شد.اون بچه ی بیگناه هم به دود این لعنتی اعتیاد پیدا کرده.باورت میشه؟فقط هشت ماهشه...نمی دونی امروز چه ضجه هایی که نمی زد.دلم طاقت دیدن درد کشیدنش رو نداشت...خدایا حکمتت روشکر به یکی نمی دی ،تو حسرتش می سوزه.به یکی دیگه می دی قدرشو نمی دونه._حالا دیگه اعصابتو بیشتر از این خورد نکن...اصلا کار کردنت تو اون کلینیک از اولشم اشتباه بود.محیط اونجا باروحیه ی تو سازگار نیست.بهتره استعفا بدی.برای آنکه بحث تکراری وبی نتیجه ی کارکردنم را دوباره شروع نکند.اشک هایم را پاک کردم و سریع گفتم:راستی از روزنامه تون چه خبر؟سردبیر توبیختون کرد؟نیشخندی عصبی روی لبش نشست_آره اونم چه توبیخی...قراره توعرض یه هفته سه تا سفارش ویژه خدمتشون ارائه بدم._سخت نگیر نوید جان...به قول شاعر این نیز بگذردانگشت اشاره اش را بین لبهایش قرار داد ودر حالیکه متفکرانه به جلو خیره بود زیر لب چیزی را که گفته بودم تکرار می کرد.به خانه که رسیدیم سریع غذایی که از ظهر مانده بود گرم کردم وبه عنوان شام آن را خوردیم.ظرف ها را که شستم دو تا چای لیوانی ریختم وبه نشیمن بردم.نوید داشت با دوربینش ور می رفت_دستت درد نکنه.سینی را روز میزگذاشتم_خواهش میکنم.نگاهم به نامه ی مسعود افتاد.خم شدم وآنرا از روی میز برداشتم.نوید زیر چشمی مرا می پایید.پاکت را پاره کردم ونامه ی تا شده را ازآن بیرون کشیدم.نمی دانم دقیقا دنبال چه چیزی بودم.اینکه او به جای گفتن رو در روی حرف هایش آن ها را روی کاغذ آورده بود به اندازه ی کافی کنجکاویم را بر می انگیخت.شاید هم دنبال بهانه میگشتم که سر از کارهای بی منطق وسوال برانگیز او در بیاورم.این حق من بود که بدانم چرا مسعود میخواست با نویدی که شریک ودوستش بود چنین معامله ای بکند.(همیشه از یک سوی خیالم نمی آیی...نمی دانم من فراموش می کنم آمدنت رایا تو از یاد می بری راه رفتنت را؟بیا قراری بگذاریم!اینبار_توازشرق بیا،من به سوی غرب می رومتاهمانطور که میخواهی،هیچوقت به هم نرسیم.دلم نمی خواست هرگزبرایت این چند خط را هم بنویسم.کاش آنقدر جسارت داشتم که آن روز،وقتی توبا حرفهایت تمام احساسم را به آتش کشیدی من حتی شده برای توجیح خودم چیزی می گفتم.اما سکوت کردم.وحالا از این سکوت نابه جا دارم می سوزم.همه ی گناه من دوست داشتن بی قید وشرط توبود.بدون آنکه حتی لحظه ای فکر داشتنت به ذهنم خطور کند.مطمئن بودم آنقدر دوست داشتنم صادقانه بود که نخواهم باعقده های حقارت وخودبرتربینی یا حسادت که بیرحمانه به من نسبت دادی از آن لجنی درست کنم که تو برای پاگذاشتن در آن اکراه داشته باشی.اگرآن روزناخواسته اعتراف کردم دوستت دارم برای فریب دادن تو نبود.فقط خواستم برای اولین وآخرین بار حرف دلم را بزنم.اما تو با سنگدلی همه ی این دوست داشتن را زیر پا لگدمال کردی ومن با ناباوری فقط نگاهت کردم.چون هرگز در تصورم نبودلاله ای که می شناسم ودر خیالاتم او را می پرستم این قدر با من ودلم نامهربانی کند.قصدم از نوشتن این چند خط محکوم کردن تو یا بی تقصیر نشان دادن خودم نیست.فقط خواستم چیزی را که تو همیشه به من گوشزد می کردی به یادت بیاورم.اینکه هرگز زود قضاوت نکنی.این را قبول دارم که در حق ساناز وستاره بدی کرده ام.اما نه به آن دلیلی که شما پیش خودتان تصور می کنید.شاید بهتر بود به جای آنهمه نسبت نامربوطی که به من بخشیدی از خودم میپرسیدی چه دردم است.هرگز شده بخواهی میزان عشق یک نفر را به کسی یا چیزی امتحان کنی؟...کاری که من با آن دو نفر کردم فقط امتحان میزان عشقشان بود.می خواستم ببینم چقدر حاضرند برای شریک زندگیشان از خود بگذرند.قبول کن برای منی که اولین زن زندگیم ،مادر بی وفایم بود گذشتن از این مسئله کار چندان ساده ای به نظر نمی رسید.با اینکه همیشه رابطه ام با همجنسان تو خوب وبی عیب ونقص بود هرگز با شخصیت واحساساتشان کنار نیامدم.تنها زن های قابل اعتماد زندگیم مریم وعزیز بودند.باقی آنها برایم فقط در حد حفظ یک رابطه ی چند روزه یا چند ماهه ارزش داشتند.کافی بود در امتحانم نا موفق باشند آن وقت خیلی راحت کنارشان می گذاشتم.قبول دارم که دوست خوبی برای بابک وافشین نبودم اما به آنها خیانت هم نکرده ام.هرگز نخواستم جای آنهارا برای ساناز وستاره بگیرم.من فقط میخواستم به خودم ثابت کنم همه ی زنها مثل مادرم بی وفا ونا امید کننده هستند. دنبال تسکینی برای قلب زخم خورده ام میگشتم وهربار که یکی ازآنها ،در امتحانم شکست می خورد قلبم آرام می گرفت.گفته بودم حساب توبرایم ازبقیه جدا بود.نه بخاطر اینکه همسر نوید بودی ومن از او دلِ خوشی نداشتم.نه....از همان روزی که تو را پریشان ودر مانده در باغ خانه ی پدر بزرگت دیدم قلبم تکان خورد.وقتی تورا با آن حال خراب دیدم هعمه چیز در نگاهم ،رنگ عوض کرد.لااقل دیگر مطمئن بودم از تو متنفر نیستم.حتی به نوعی تحسینت هم می کردم.تو برخلاف تصورم فوق العاده بودی.
از اینکه می دیدم چنین نعمتی اینقدر مفت نصیب نوید شده اعصابم به هم می ریخت.وچیزی که باعث می شد بیشتر از همیشه جذب تو شوم درک این احساس بود که نمی توانستم تورا به چشم همجنسانت ببینم.به تو علاقه داشتم نه مثل عزیز ومریم.می خواستمت اما در خیال.هرگز به ذهنم خطور نکرد با تو همان معامله ای را بکنم که با ساناز یا ستاره کردم.اصلا دلیلی هم نداشت بخواهم با این کار آزارت بدهم.زندگی در کنار نویدی که هرروز باید به یک سازش می رقصیدی به اندازه ی کافی میزان عشق و وفاداریت را امتحان می کرد.وتو هر بار از آن سربلند بیرون می آمدی.جالب این بود من به جای اینکه ناراحت شوم خوشحال تر می شدم.تو روزبه روز در نگاهم بزرگتر وعزیز تر میشدی.با وجود اینکه از نوید متنفر بودم وچشم دیدن خوشبختیش را نداشتم اما آرامش تو با عث آرام شدن قلب من هم می شد.توقسمت من نبودی.این را خودم هم خوب می دانستم.اما نمی توانستم یک جا بنشینم وزجر کشیدن هرروزه ی تورا ببینم.حاضر بودم در نگاهت خراب شوم اما زندگیت راخراب و ویران نبینم.اسم این احساس را هرچه میخواهی بگذار دوست داشتن،عشق یا حتی خودخواهی...آره من حتی گاهی برای دوست داشتن تو خود خواه هم می شدم.غمها وشادیهایت را برای خودم میخواستم.وشاید به خاطر همین خودخواهی بود که نگذاشتم نوید روزی که در کلینیک بستری شدی کنارت باشد.میخواستم یک بار هم شده من نقش همسری را برایت ایفا کنم که آرزویش به دلم مانده بود.اما تو فقط نوید را می خواستی.وقتی می دیدم نمی توانم آرامت کنم احساس بی لیاقتی میکردم.وبا لجبازی سعی داشتم او را بیشتر از تو دور نگه دارم.کاری که به نظر بی فایده آمد.توباز هم نوید را انتخاب کردی ومن باز هم از او بیشتر از گذشته متنفر شدم.این کینه قدیمی تر از آن بود که صرفا به خاطر ضربه خوردن مریم در قلبم بوجودآمده باشد.من ونوید در ظاهر باهم دوست وشریک بودیم.شاید حتی اگر کسی مارا با هم مقایسه می کرد من برتری نسبی به او داشتم اما حقیقت چیز دیگری بود.من با وجود همه ی شایستگی هایم همیشه سایه ی نوید بودم.واین مرا که حق بیشتری از این زندگی می خواستم راضی نمی کرد.خسته شده بودم از اینکه ببینم ،او تصمیم بگیرد ومن اجرا کنم.می خواستم برای خودم زندگی کنم اما چیزی به اسم رفاقت وشراکت دست وپایم را می بست.نفرتم از نوید وقتی بیشتر شد که فهمیدم او از احساس من بی خبر نیست وبا این حال باز هم می خواهد مرا دست وپا بسته در اختیار خواسته ها وعلایق خودش قرار دهد.کاری که همین حالا هم دارد با تو می کند.مطمئنم هر چقدر هم که بگویم در احساست به او تغییری بوجود نخواهد آمد.این چند خط را هم برای دل خودم نوشتم.بگذار خیال کنم تو آن را خوانده ای ودیگر نگاهت به من مثل قبل نیست.گناه من فقط دوست داشتن توبود.)نامه اش را به سمت نوید گرفتم .تمام تلاشم این بود که لرزش دست هایم را پنهان کنم اما لرزش دلم را چه می کردم.نمی خواستم دوست داشتنش را زیر سوال ببرم.اما دانستن آن هم ،حسی را در من برنمی انگیخت.فقط از اینکه اینقدر غیر منصفانه او را آزرده بودم عذاب وجدان داشتم.دستم را روی زخم گوشه ی لبم گذاشتم.به شدت تیر کشید وتمام صورتم از درد آن جمع شد._آخ خ خمرجان تکه ای یخ روی آن گذاشت_دستش بشکنه ایشالله...ببین چه به روزت آورده؟ هزار دفعه گفتم اینا وقتی سگ می شن خواهر مادرشونم نمی شناسن.اونوقت خانوم نوعدوستیش گل می کنه میخواد از در مهر ومحبت وارد شه.لبم از شدت سردی یخ،سِر شده بود._تو می گی چیکار کنم؟داشت خودزنی می کرد،می موندم نگاش می کردم؟مرجان با حرص گفت:نه می گذاشتی یکم بیشتر با اون مشتای سنگین،ناز ونوازشت کنه...آخه مگه مغز خر خوردی دختر، اون فقط دوروزه که اینجا بستریه.هنوز بدنش به طور کامل سم زدایی نشده.اونقدری قدرت داره که همچین بزنه از هستی ساقط شی...تو که دیدی چقدر عصبانی بود چرا باز بهش نزدیک شدی؟دستش را پس زدم وبا دلخوری لب ورچیدم_هرچقدرم بگی من باز کار خودمو میکنم.اون که دست خودش نبود.نباید میگذاشتم به جسمش آسیب برسونه.یکه به دو کردن با مرجان بی فایده بود او باز هم حرف خودش را می زد.کیفم را روی دوشم انداختم وبا یک خداحافظی کوتاه از کلینیک بیرون آمدم.ماشین نوید آن طرف خیابان پارک شده بود.دستم را جلوی دهانم گرفتم وبه طرفش رفتم.کمی استرس داشتم واز برخوردش می ترسیدم.بلاخره دیر یازود او همه چیز را می فهمید.در را باز کردم ونشستم.خوشبختانه سمت راست چانه ام کبود شده بود ودر نگاه اول نمی شد آن را تشخیص داد.زیر لب سلام گفتم_سلام خانوم خانوما خسته نباشی.برخلاف لحن پر انرژی او با صدای گرفته ای گفتم:تو هم همینطور_امشب شام رو بیرون بخوریم؟سرم را به شیشه چسباندم وبا ناراحتی به خیابان ها زل زدم_بزار واسه فرداشب...امروز واقعا خسته شدم.دلم یه دوش آب گرم وکمی خواب می خواد.نوید کاملا به طرفم برگشت وخیلی جدی گفت:اتفاقی افتاده؟!جواب ندادم.دستش را زیر چانه ام قرار داد وصورتم را به طرف خودش برگرداند.مردمک چشم هایش از شدت بهت وترس گشاد شد_این چیه لاله؟!!لبخند غمگینی روی لبم نشست_چیزی نیست...یه زخم کوچیکه_تو به این میگی یه زخم کوچیک؟!...کدوم آدم روانی این بلارو سرت آورده؟خشم وناراحتی جایش را به بهت وترس داده بود.نگاهش به نظر آشتی ناپذیر وسرد می آمد_یکی از بیمارها داشت خودشو می زد،رفتم جلوشو بگیرم دستش بی اختیار به لبم خورد._ داری دروغ میگی لاله...این کار یه برخورد اتفاقی نیست...من بهت اجازه نمی دم با جون خودت بازی کنی.همین فردا می ری استعفا می دی .دوطرف گیج گاهم را گرفتم وفشردم.سرم به شدت درد می کرد._بازم شروع نکن نوید،خودتم میدونی این بحثا نتیجه ای نداره...من باید کار کنم._منم نمی خوام مانع کارکردنت بشم.اما کار تو هر محیطی رو هم نمی تونم قبول کنم.استعفا بده وبرو دنبال یه کار بهتر.چه می دونم یه جایی مثل همون آسایشگاهی که پنج شنبه ها می ری.عصبانی بود وبه همین راحتی نمی شد آرامش کرد.کمی کوتاه آمدم_حرفتو قبول دارم.اما برای منی که یه دانشجو ام ودنبال کار نیمه وقت،موقعیت شغلی همینجوری نریخته که اگه اینونخواستم برم سراغ اون یکی.بزار یه چند مدت...حرفم را به تندی قطع کرد_اصلا حرفشم نزن لاله.دیگه حق نداری از فردا بری کلینیک...به خدا قسم اگه ببینم پاتو اونجا گذاشتی چشم روی همه چی می بندم وشده حتی طلاقت می دم.هنوز اونقدر بی غیرت نشدم همسرم واسه گرفتن چندر غاز حقوق،جونشو کف دستش بزاره وپیشکش یه مشت معتاد مافنگی کنه.سکوت کردم وچیزی نگفتم.حق را کاملا به او می دادم ونگرانیش را درک می کردم.اما مشکلات مالی زندگیمان کم نبود.به هر حال این چندرغاز حقوق را هم میشد به زخمی زد.
گذاشتم کمی عصبانیتش که فروکش کرد با او حرف بزنم وراضی اش کنم،بگذارد کارم را در آن کلینیک ادامه دهم.اما مثل اینکه اشتباه می کردم.با ترس و لرز کلید را داخل قفل چرخاندم ودر به یک اشاره باز شد.همه ی چراغ ها خاموش بود.نفسی از سر آسودگی کشیدم.پس نوید هنوز به خانه برنگشته بود.با خودم گفتم(چه خوب ،خواب بد دیشبم تعبیر نشد)دست پیش بردم وکلید برق را زدم.از دیدن او که روی کاناپه نشسته بود وبا چشم هایی به خون نشسته نگاهم می کرد یکه خوردم_وای ترسیدم نوید...چرا تو تاریکی نشستی؟جوابم را نداد.وبا ابروهایی به هم گره خورده نگاهش را از من گرفت.نمی دانم چرا از این آرامش دور از انتظار نگاهش می ترسیدم.با صدای ضعیفی گفت:بلاخره کار خودتو کردی؟قدمی جلو گذاشتم_نوید ،من...انگشت اشاره اش را روی لب گذاشت_هیس،هیچی نگو...حرفم برات همین قدر ارزش داشت؟با شرمندگی سرم را پایین انداختم وچیزی نگفتم._خوب حقمو کف دستم گذاشتی.میخواستی بهم ثابت کنی بی غیرتم؟چه می گفتم؟اصلا چیزی برای گفتن وجود داشت؟غرورش را با این کار خورد کرده بودم.ولی به خدا قسم که چنین قصدی هرگز نداشتم.در چشم هایش هزاران گلایه بود اما او دیگر حرفی نزد.ای کاش سرم داد می کشید،توی گوشم می زد،اما آن طور نگاهم نمی کرد.نیش اشک به چشم هایم نشست ودیدم را تارکرد.با قدم هایی سست ولرزان جلو رفتم وکنار پایش زانو زدم._نوید تورو خدا این حرفو نزن.باور کن رفته بودم استعفا بدم.اما قبول نکردن.میگن تا آخر ماه هفت ،هشت روزی بیشتر نمونده باید برم تا فرصت کنن یه نیروی جایگزین پیدا کنن.اگه حرفامو قبول نداری از مرجان وعرفان بپرس.ملتمسانه نگاهش کردم اما او همانطور سرد ونفوذ نا پذیر به روبرو خیره بود.یعنی به همین زودی از چشم هایش افتاده بودم؟!اشک های داغم صورتم را خیس کرد.او از جایش بلند شد وبه طرف اتاق خواب رفت.حاضر بودم قسم بخورم به زحمت جلوی بغضش را گرفته.مثل آدم های بی دست وپا همانجا روی زمین کز کرده بودم.وجرات تکان خوردن نداشتم.ای کاش می شد از دلش در بیاورم...چرا نگاهش اینقدر غریب وتلخ بود؟یعنی کار من تا این حد زشت بود که او چشمش را بروی همه چیز ببندد ونادیده ام بگیرد؟ چرا سرم داد نکشید؟چرا با لجبازی نخواست حرف خودش رابه کرسی بنشاند؟آنقدر ذهنم مشوش وخسته بود که نمی توانستم جوابی برای هیچ کدام از این سوال ها پیدا کنم.سرم را روی مبل گذاشتم وچشم هایم را بستم.افتادن چیزی را کنار پایم احساس کردم با وحشت چشم گشودم.ساک کوچکی پر از لباس ولوازم شخصی ام جلویم افتاده بود.با ناباوری نگاهم را از آن گرفتم وبه نوید خیره شدم_بلند شو راه بیفتیم.صدایم ازشدت ترس می لرزید_کجا؟!!نوید ساک خودش را دست به دست کرد وبا بی اعتنایی نگاهش را از من گرفت_می ریم شمال...دستم را به مبل گرفتم واز جایم بلند شدم_واسه چی؟سرش را پایین انداخت_بزار تکلیفمون رو آقاجون روشن کنه.لحن صدایش ازشدت بغض دورگه وخشک بود.لب ورچیدم وبا دلخوری گفتم:تورو خدا نوید...چرا اینجوری میکنی؟...پای اون پیرمرد رو وسط نکش...خودمون یه جوری حلش میکنیم دیگه.خم شد وساکم را از روی زمین برداشت_کار من وتو از این حرفا گذشته...دیگه هم چیزی نگو وراه بیفت.با ناباوری نگاهش کردم.نویدی که من می شناختم صبورتر از این حرفها بود.نمی توانستم این عکس العمل های عجولانه وبدون منطق را درک کنم.مدام به خودش می پیچید وبی تابی می کرد.نگاهش را از من می دزدید وسعی داشت مثل همیشه سرد ومغرور باشد.اما حتی آن چهره ی مغرور وسرد هم دروغ بود.دردی به جانش افتاده بود که نمی خواست از آن حرف بزند.با لجبازی خودم را روی مبل پرت کردم_هرجا دلت می خواد برو...من باهات جایی نمی یام.سرش را پایین انداخته بود ودسته ی هر دو ساک را در مشت می فشرد.نوک انگشت هایش ازشدت فشاری که به آنها می آورد سفید شده بود.بی آنکه حرفی بزند به راه افتاد واز خانه بیرون رفت.نگاهم به طرف ساعت روی دیوار کشیده شد.ده ونیم شب بود.چشم هایم ازشدت گرسنگی دودو میزد.دلم یک لیوان چای داغ وچند تا بیسکوییت میخواست.نوید دوباره برگشت.نگاهش مثل دستهایش خالی بود_بلند شو راه بیفتیم.با بی اعتنایی از او رو برگرداندم وبه گل های برجسته ی فرش زیر پایم ،خیره شدم.نفسش را با حرص فوت کرد وبا برداشتن دو قدم فاصله اش را با من از بین برد.بعد هم دستم را گرفت ومرا مثل پر کاهی از روی مبل بلند کرد._بچه بازی رو بزار کنار...این یه بارو حداقل به حرفم گوش کن.اشک هایم بی اختیار روی گونه ام افتاد. مظلومانه نگاهش کردم،مگر دلش به رحم بیاید.حاضر بودم حتی اگر شده جلوی پایش زانو بزنم والتماس کنم.باهق هق گریه گفتم:بگم غلط کردم دلت آروم میگیره؟...تورو خدا اینکارو با من نکن....نذار جلوی آقاجان خورد بشم.من طاقت یه ذره ناراحتیشو ندارم.به خدا میمیرم اگه اون به خاطر حماقت من غصه بخوره.آب دهانش را به سختی قورت داد وسیبک گلویش بالا وپایین رفت_قول میدم نه گله وشکایتی باشه نه تورو پیشش خراب کنم...فقط میخوام اون بگه با این زندگی چیکار کنیم...جلوی پایش افتادم وزار زدم_نوید طلاقم بده اما اینجوری زجرکشم نکناوهم چهار زانو کنارم نشست .چشم هایش بارانی بود.با صدایی که ازشدت غم می لرزید،فریاد زد_تورو به روح مادرت قسم میدم ،بلند شو بریم.از قسمی که به زبان آورد مو برتنم راست شد.بهت زده نگاهش کردم. وبی آنکه دنبال دلیلی باشم از جایم برخاستم وپشت سرش از خانه بیرون آمدم.دیگر حتی یک قطره اشک هم نریختم.سوار ماشین شدیم وبه راه افتادیم.نه حرفی زدم...نه حرفی زد...فقط سکوت بود و سیاهی و جاده ای که مرا هرچه بیشتر از او دور وبه عمق فاجعه نزدیک تر می کرد.چشم هایم را بستم وگذاشتم خواب همچون سد محکمی در برابر ترس هایم قرار بگیرد.با توقف ماشین چشم هایم بی اختیار باز شد.هوا تاریک وجاده خلوت بود.تکیه ام را از صندلی گرفتم وبه جلو خیره شدم.نگاهم به کوههای سرسبز اطراف جاده بود.حوالی امامزاده هاشم بودیم.ساعت هم سه وبیست دقیقه ی صبح بود.نوید از ماشین پیاده شد وپشت به من به در آن تکیه کرد.در سکوت حرکات عصبی وبی برنامه اش را زیر نظر گرفته بودم.انگار باخودش درگیر بود.چند قدمی از ماشین دور شد وبرگشت نگاهم کرد.عکس العملی نشان ندادم.فقط در دل خدا خدا میکردم که پشیمان شده باشد.
فاصله اش را از من وماشین بیشتر کرد وبعد دیگر در تیر رس نگاهم نبود.تا چهار،چشم های خسته ام به راه آمدنش بود.اما پیدایش نشد.داشتم کم کم نگران می شدم.گوشی همراهش را جا گذاشته بود واین دلواپسی ام را بیشتر می کرد.قفل مرکزی را زدم.وبرای بدست آوردن آرامش چشم هایم را دوباره بستم.از صدای ضربه ای که به شیشه خورد بیدار شدم.(من کی خوابم برده بود؟ !...اصلا متوجه نشدم.)نوید بلاخره برگشته بود.خم شدم در را برایش باز کنم.از دست کارهای بی منطق وعجیب غریبش کلافه بودم.هوا هم تقریبا روشن شده بود._کجا رفته بودی؟_رفتم کمی این دور وبر قدم بزنم.همین...نه توضیح بیشتری داد ونه خواست بیشتر از آن بدانم.به مسیرمان ادامه دادیم و خیال برگشتن به تهران به همین آسانی نقش بر آب شد.وارد جاده ی خاکی روستا که شدیم تپش قلبم بیشتر ونفس کشیدنم کندتر شد.دستهایم میلرزید وچشمهای بی خواب وخسته ام می سوخت.نوید بی اعتنا از کنار قبرستان گذشت وبه طرف خانه ی آقاجان رفت.به زبانم نیامد بگویم نگهدارد برای مادرم فاتحه ای بخوانم.در خانه ی آقاجان باز بود وچند تایی ماشین داخل آن پارک شده بود.اصلا به ذهنم خطور نکرد این ماشین ها اینجا چه کار می کنند.نوید جلوی ایوان پارک کرد وبرگشت با گریه نگاهم کرد.با بهت نگاهم را از او گرفتم وبه ایوان دوختم.صدای قرآن داخل گوشم پیچید وبعد بلند شدن همزمان هادی وعلی با پیراهن های مشکی ای که به تن داشتند نفس را در سینه ام حبس کرد.خدای من چه می دیدم.خانه ی آقاجانم یک دست سیاه پوش شده بود.ناباورانه پرسیدم_نوید اینجا چه خبره؟!!با هق هق مردانه اش خون در رگ هایم یخ بست_لاله آقا جون از پیش ما رفت.دستم را روی گلویم گذاشتم وبا وحشت جیغ کشیدم...نه من نمی توانستم باور کنم...آقاجان من نرفته بود...او که بدون خداحافظی نمی رفت.در را باز کردم وبانگاهی که ازشدت ترس فلج شده بود به جای خالیش روی پله ها خیره شدم.صدای مزاحمی ذهنم را قلقلک داد(آقاجانت دیگه رفته ...مگه میشه لاله بیاد واون برای استقبال نباشه؟...)به شدت سرم را تکان دادم.خدایا کاش این فقط یک کابوس وحشتناک بود.نوید پیاده شد وبه سمتم آمد.صدای گریه وناله ی زن ها داشت قلبم را از جا می کند.دستم را گرفت ومرا از ماشین بیرون کشید.با وحشت به بازویش چنگ انداختم._تورو خدا بگو دروغه...نوید بگو دروغه.سرم را روی سینه اش قرارداد وبه تلخی گریست.نمی خواستم اشک هایش راببینم.با بی قراری خودم را کنار کشیدم.من نباید باور می کردم.آقاجان که فقط آقاجان نبود...او بهترین دوستم ،تکیه گاهم،پدرم بود.صدای لیلا باعث شد تکان سختی بخورم._لاله بلاخره اومدی؟...دیدی چه بدبخت شدیم...آقا جان هم بی وفایی کرد.نمی خواستم این حرفها را بشنوم.سرم را به شدت تکان دادم ونالیدم_نه...نه...نگو لیلا ...تورو خدا نگواشک به چشمانم دوید .ازسر ترس ووحشت جیغ کشیدم وبا گریه آقا جان را صدا زدم_آقاجان؟!...آقاجان کجایی؟!...بیا نذار اینا منوبا این شوخی اذیت کنن.لیلا سریع بغلم کرد وبه تلخی گریست.صدای گریه های داداش مصطفی وتکان خوردن شانه های دانیال با عث شد قلبم آتش بگیرد.تنم به شدت می لرزید وسرگیجه داشتم.دستهایی مرا کشان کشان به طرف پله های ایوان برد.نمی خواستم از آنها بالا بروم.حالا که آقاجانم نبود،با چه دلی پا به آن خانه میگذاشتم...مصطفی ونوید به زور مرا ازپله ها بالا بردند.با ناباوری به جمعیتی که داخل خانه نشسته بودند خیره شدم.نگاهم به زهرا افتاد که با دست وپایی ورم کرده وشکمی برآمده به سختی خودش را سرپا نگه داشته بود وبی تابانه اشک می ریخت.بغض دوباره به گلویم هجوم آورد.با دلتنگی بغلش کردم.خواب بدم بلاخره تعبیر شده بود.(نه من باور نمی کنم...پس من چی؟...حق من نبود باهات خداحافظی کنم؟...چطور دلت اومد تنهام بذاری؟...من که نفسم به عطر تنت بند بود آقاجان!...)قلبم آرام نمی گرفت.بغضم آب نمی شد.واشک هایم خیال خشک شدن نداشتند.نگاهم به تل خاکی که جلوی پایم ریخته شده وروی آن پارچه ای مشکی کشیده بودند،خیره بود.چطور باید باور می کردم آن وجود عزیز ومهربان زیر این خاک های سرد مدفون است.(به من میگن اینجا جاییه که تو آروم خوابیدی آقاجان...خونه ی آخر وعاقبتت این بود؟...پهلوون کشتی گیله مردی ویه وجب جا؟!!)نوید کنارم زانوزد.برگشتم وخیره خیره نگاهش کردم.موهایش بهم ریخته بود وته ریش داشت.سر تا پایش سیاه پوش وغم از سر و رویش می بارید.سنگینی نگاهم باعث شد سربلند کند ونگاه خیره وبی تفاوتم را ببیند.زیر لب زمزمه کردم_گولم زدی نوید...نگاهش را از من دزدید.سرم را باناراحتی تکان دادم وبه مویه های عمه بهجت گوش سپردم_تی قد قوربان بشوُم آقاجان...چره بی وفایی بوتی؟...امی دیله داغ بِنَیی...(قربان قد وبالات آقاجان...چرا بی وفایی کردی؟...به دلمون داغ گذاشتی)اشک هایم با سرعت بیشتری روی گونه ام جاری شدند.آقاجان غم تو با ما چه کرده بود؟...عمه آتیه مظلومانه زیر چادرش هق هق می کرد.انگ بیوه بودن،حق بلند گریه کردن را هم از او گرفته بود.چه زود مراسم سوم هم تمام شد.مهمان ها دسته دسته آمدند،فاتحه ای خواندند وبعد هم رفتند.مامان سیما کنارم نشست وسرم را در آغوش گرفت.خانواده ی نوید هم روز قبل با دوساعت تا خیر بعد ما رسیده بودند._آفرین دخترم گریه کن سبک شی...اما بی قراری نکن.نذار روح آقاجونت معذب بشه.نوید بلند شد وکنار مجید ایستاد.زیر لب تسلیت گفت واوهم دستش را پدرانه روی شانه ی نوید گذاشت وتشکر کرد.بی تفاوت برگشتم ودوباره به قبر آقاجان خیره شدم.حالا که دیگر او نبود به شدت احساس بی تکیه گاهی میکردم.دلم آغوش گرم وپرازاطمینان آقاجان را میخواست.بی اختیار خودم را روی قبر او انداختم وزار زدم...باکف دست پارچه ی سیاه را نوازش کردم وچندین بار پیاپی بوسیدم.باگریه آقاجان را صدا زدم.چون فقط او را میخواستم._لاله آروم بگیر ...تورو جون تبسم...به خاطر زهرا...اونم بی قراریه تورو می بینه حالش بد میشه.نکن اینکارو با خودت.تذکر لیلا باعث شد هق هقم را در گلو خفه کنم.اما از جایم تکان نخوردم._آقا نوید تو رو خدا بیا بلندش کنیم...این اینجوری مریض میشه.نوید دوباره کنارم زانو زد-لاله جان؟!...خانومم...پاشو.دستش را با خشونت پس زدم.سر خم کرد وکنار گوشم به آهستگی گفت:تو رو مرگ نویدبا ناراحتی سر بلند کردم ونالیدم_قسمم نده نوید،بذار قلبم آروم بگیره...من که باهاش خدا حافظی نکردم...صورتشو ندیدم ...دستاشو نبوسیدم...اینو دیگه ازم دریغ نکن...وای آقاجان...آقاجاندوباره تل خاک را در آغوش گرفتم وبه سختی گریستم._شماها برین من خودم می یارمش.صدای نوید بود که بقیه را به رفتن تشویق می کرد.دستی روی شانه ام قرار گرفت_بابا بلند نمی شی؟عکس العملی نشان ندادم .صدای مجید دیگر سوهان اعصابم نبود...حتی باعث نشد خط اخمی بین دو ابرویم بیفتد.(آقاجان رفتنت قلب منو هم خالی کرده...ببین دیگه حتی شنیدن صدای پسرتم خونمو به جوش نمی یاره)
همه رفتند.حالا فقط من ونوید مانده بودیم ویک گورستان خالی._هزار سالم که بگذره من باز باور نمی کنم.دستم را گرفت وبه آرامی فشرد.به این نوع دلداری دادنش در سکوت بیشتر از هر چیزی احتیاج داشتم.چشم هایم با نگاه خسته وبی تاب او تلاقی پیدا کرد.بی اختیار به طرفش کشیده شدم وسرم را روی سینه اش قرار دادم.طنین طپش های قلب او آرامم کرد.چراغِ روشنایی کی بِنا بومن وتی آشنایی کی بنا بومن وتی آشنایی گوشت وناخنگوشت وناخن جدایی کی بنا بوصدای حزین وسوزناک هاجر خانوم دل شکسته ام را بی تاب میکرد.باور مرگ آقاجان ونبودنش داغ کمی نبود.اما چیزی که مرا بیشتر میسوزاند نوع مرگش بود.تنها،بی کس وغریبانه.نیش اشک دوباره به چشمم نشست.حرفهای اطرافیانم نمی توانست آرامم کند.همه مان در حق او کوتاهی کرده بودیم.(یک هفته بود بچه ها از او سراغی نگرفته بودند.آقا رحیم شوهر عمه بهجت چندباری او را در مسجد روستا دیده بود.آقاجان گله می کرد چرا سری به او نمی زنند وآقا رحیم هم قول داده بود سر اولین فرصت به دیدنش بروند.فرصتی که هیچوقت پیش نیامد.آنقدر مهربان ودلسوز بود که وقتی زهرا با او تماس گرفت وحالش را پرسید برای آنکه اورا دلواپس نکند.نگفت چند روزیست سمت چپ سینه اش تیر می کشد.وآن شب لعنتی،لاله ای نبود که قرص زیر زبانیش را به دستش بدهد وبرای نجاتش کاری کند....عزیز دردانه ی آقاجان هم بی وفا از آب در آمده بود.)دستی روی شانه ام خورد.گلنازبود که با لبخند غمگینی نگاهم می کرد.ظرف غذایی را کنار پایم گذاشت.وصورتم را با التماس بوسید_لاله جون قربونت برم یه چیزی بخور...به خدا مریض می شی.الآن دوروزه لب به غذا نزدی.به چشم های مهربانش دقیق شدم.دستهای سردش را گرفتم وبا غصه گفتم:چطور با درد بی پدری کنار اومدی گلناز؟...به منم یاد بده...من نمی تونم تاب بیارم.با بغض لب ورچید وچشم های عسلی خوش رنگش به اشک نشست.او بهتر از همه ی کسانی که صبح تا شب دلداریم میدادند ومرا به صبوری دعوت می کردند حالم را می فهمید.با گریه نالیدم_دیدی منم یتیم وبی پدر شدم.دستهایم را با ترس فشرد_این حرفو نزن لاله...خدا دایی رو حفظ کنه.نگاهم را با دلخوری از او گرفتم وبه در ورودی دوختم.مجید آنجا ایستاده بود وبا قد وقامتی خمیده به من نگاه می کرد.حال غریبی به من دست داد.نگاهش چقدر شبیه آقاجان بود.ظرف غذا را پس زدم واز گلناز خواستم راحتم بگذارد.دستش را روی زانویم گذاشت واز جایش بلند شد.نگاهم به روی حلقه ای که به دست چپش انداخته بود ثابت ماند.زیر لب زمزمه کردم_ازدواج کردی؟!با دستپاچگی گفت:فقط نامزد...صدای علی باعث شد باقی حرفش را بخورد_گلناز خانوم یه لحظه بیا کارت دارم.نگاهم با شگفتی میان دست چپ او ودست چپ علی سرگردان بود.سرم را بلند کردم وبه صورت خجالت زده ی گلناز خیره شدم_با علی؟!!فقط سر تکان داد وبا ناراحتی به طرف او رفت.مسیر رفتنش را با نگاه دنبال کردم.چیزی در ذهنم مدام تکرار میشد.(علی نامزد گلنازه...)نوید کنار پایم نشست ولیلا هم بالای سر او طلبکار وشاکی ایستاد_لاله تورو خدا کوتاه بیا...فکر می کنی اینجوری آقاجان ازت راضیه؟...نه به خدا...اونم به خاطر بی تابی های تو عذاب می کشه.نکن اینکارو...به فکر خودت نیستی لااقل به فکر نوید باش...تو که لب به غذا نمی زنی اونم چیزی نمیخوره.برگشتم وبا ناراحتی به نوید خیره شدم.او بی توجه به نگاه سرزنشگر من،قاشقی را از برنج وخورشت پر کرد وبه طرفم گرفت.حلقه ی اشک سبز چشمانش را قاب گرفته بود.با التماس مچ دستش را گرفتم_نمی تونم نوید باور کن...این بغض لعنتی نمیذاره چیزی از گلوم پایین بره.لیلا با نا امیدی از ما دور شد.اما نوید هنوز هم قاشق به دست،مصرانه نگاهم می کرد.در نی نی چشمانش هزاران حرف نگفته بود. ومن همه ی آنها را ناخوانده از بر بودم.دهانم بی اختیار باز شدومحتوای قاشق را خوردم.اشک روی گونه اش سرخورد وقلبم از دیدن گریه ی مرد زندگیم تکان سختی خورد.چقدر بی عاطفه بودم که گذاشتم نوید این چند روزه به خاطر دل من عذاب بکشد.قاشق را دوباره پر کرد وبه طرف دهانم گرفت.سرم را عقب کشیدم وقاشق را از دستش گرفتم وبه طرف دهان او بردم_تو هم بخوربا مهربانی تعارفم را پذیرا شد وآن را خورد.لبخند غمگینی روی لبم نشست.حالا خیلی بهتر از گذشته ارزش آخرین خواسته ی آقاجان را می دانستم.روی مبل دراز کشیده بودم وبا کلافه گی به اوضاع دور وبرم نگاه می کردم.اواخر مرداد ماه بود.گرمای هوا بی طاقتم می کرد واحساس خستگی و خواب آلودگی باوجود استراحت مطلقی که داشتم از من جدا نمی شد.سر وضع ژولیده ولباس های سرتا پا مشکی ام همه چیز را به حد کافی نا امید کننده نشان می داد.ومن با آنکه می دانستم دردم چیست تکانی به خودم برای تغییر این وضع نمی دادم.این خیلی بد است که آدم نوع بیماریش را بداند وحتی راههای درمانش را هم از بر باشد اما نخواهد به خودکمکی بکند.نزدیک به یک ماه از مرگ آقاجان می گذشت.در این مدت حتی با وجود فاصله ای که از زادگاهم وخانواده ام گرفته بودم.غم وغصه ام هنوز تازگی داشت.نمی توانستم خودم را ببخشم وشاید همین احساس گناه باعث شد پی ببرم دچار افسردگی شده ام.کم خوابی های شبانه واز دست دادن بی دلیل وزنم ،با احساس اضطرابی که حتی یک لحظه رهایم نمی کرد مهر تاییدی بر این تشخیص زود هنگام می زد.زندگی برایم مفهوم واقعی اش را از دست داده بود.همین که از درون این چهار دیواری،گذر روزها ورفت وآمد آدمها را زیر نظر گرفته بودم کافی بود.نوید چیزی نمی گفت.نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشد...می خواست این فرصت را به من بدهد تا خودم بخواهم برای تغییر این وضعیت کاری بکنم.از اینکه این همه با ملاحظه بود وسعی داشت باوجود کج خلقی هایم آرامشش را حفظ کند،حرص می خوردم.می ترسیدم اعتراف کنم اما،دیدم به آینده اصلا خوشبین نبود.وشاید از آدم افسرده ای مثل من نمی شد بیشتر از این انتظار داشت.گیرم که اسمم به اصطلاح روانشناس بود.ونام هزارتا درد ومرض روانی وراه درمانش راهم بلد بودم.این چه کمکی به من می توانست بکند وقتی حتی از خوردن صبحانه دیگر لذت نمی بردم...نمی توانستم به خاطر عدم تمرکز دوصفحه مطالعه کنم ...ودر تصمیم گیری برای انتخاب نوع خورشت ناهار هم مردد باشم.دیگر از رابطه ی زناشویی مان لذت نمی بردم ودردم آنجا بود که آن را زیر نقاب رضایتمندی ام از او پنهان می کردم.من فقط دروغ هایم را به زبان نمی آوردم وگرنه با نگاهم،با واکنش هایم وبا رفتارم روزی هزار بار به نوید دروغ می گفتم.صدای باز شدن در خانه باعث شد بی اختیار در جایم نیم خیزشوم.نوید با چهره ای گرفته ومغموم وارد شد_سلامصدایش خسته وکلافه بودد.سرش را بلند کرد وبا تعجب سرتاپایم را برانداز کرد.برای اولین بار ازسر و وضع بهم ریخته ونامرتبم خجالت کشیدم.یک تاپ ودامن مشکی تنم بود که براثر دراز کشیدن حسابی چروک واز ریخت افتاده دیده می شد._سلام،خسته نباشی._هنوز آماده نشدی؟با تردید پرسیدم_قراره جایی بریم؟!_مگه ساعت پنج ونیم با دکتر فخر قرار نداشتیم؟...به همین زودی فراموش کردی؟!!با بی حالی از جایم بلند شدم وبه طرف اتاق خواب رفتم_اینقدر ذهنم مشغوله که پا ک فراموش کردم...راستی باید قبلش جواب آزمایش ها رو هم بگیریم._صبح رفتم آزمایشگاه گرفتمشون...فقط یکم عجله کن دیرمون نشه.سر تکان دادم وچیزی نگفتم.چندان تمایلی به رفتن نداشتم.ملاقات قبلی مان با دکترفخر که متخصص داخلی بود به اصرار مامان انجام شد.خود دکتر هم بعد از معاینه علت افت فشار وسرگیجه و حالت تهوعم را به کم خونی ارتباط داد.اما برای اطمینان یک سری آزمایش نوشت وحالا قرار بود جواب آزمایش ها را ببیند.دکتر فخر عینکش را روی بینی جا به جا کرد وبا دقت به برگه هایی که در دست داشت خیره شد.پوستی روشن وموهای جوگندمی داشت.و حدوداً شصت ساله بود.موقع صحبت کردن هم مدام لبخند می زد وسر تکان می داد._خب دخترم اینطور که آزمایشا نشون می دن حدسمون چندان هم بی ربط نبوده...شما تالاسمی مینور دارین.یه اختلال ژنتیکی که تو خیلی ها دیده می شه...در واقع گلبول های قرمز خونتون با اینکه قادر به تولید مغز استخوان هستن اما زود به زود تخریب می شن.واین دلیل کم خونی شماست.نوید با تردید گفت:پس سرگیجه ها وحالت تهوع ها...دکتر حرف او را قطع کرد_با تغذیه ی درست وتقویت ایشون با غذاهایی که خون ساز هستن این مشکل هم انشالله رفع میشه...البته باید یکسری دارو هم مصرف کنن...نمی تونم قرص آهن بنویسم چون جذب نمیشه واحتمال داره تو خونشون رسوب کنه که این خطرناکه...براش اسید فولیک وقرص کلسیم ومولتی ویتامین می نویسم که باید مرتب مصرف شه...امیدوارم مشکل حل بشه اما تا یادم نرفته باید بگم اگه یه تست بارداری هم بدن برای اطمینان خوبه.قلبم تکان خفیفی خورد.برگشتم وبا شگفتی به نوید خیره شدم.لبخند محوی روی لبش نشسته بود.هرچقدر هم که سعی می کرد باز نمی توانست علاقه ی زیادش را به پدرشدن مخفی کند.خیلی وقت نیست که دلم می خواهد به همه چیز لبخند بزنم.دوست دارم همه ی شادی های اطرافم را به سمت خودم جذب کنم.صبح ها زودتر از خواب بیدار می شوم.وساعت ها جلوی آئینه با خودم حرف می زنم.از آمدن کسی می گویم که قرار است چراغ زندگی من ونوید باشد...می آید که دلتنگی هارا از ما بگیرد ونعمت دوست داشتن را ارزانی مان کند.حسش می کنم وبرای بودنش از خدا بیشتر از همیشه سپاسگذارم.نوید هم خوشحال است والبته نگران...ته دلم اعتراف می کنم که پدر شدن خیلی به او می آید.مخصوصا وقتی مدام اصرار می کند.مراقب خودم وتغذیه ام باشم.من وکسی که قرار است بیاید هر روز با هم از خواب بیدار می شویم وبا شادی صبحانه مان را می خوریم وبعد تا می توانیم به لاله ی افسرده ی دیروزی می خندیم.نوید هنوز هم با شغل پر دردسر خبرنگاری درگیر است ومشکلات مالی مان به قوت خود پابرجا هستند.همین چند وقت پیش کرایه خانه عقب افتاد وماشین نوید دوروز در تعمیر گاه ماند.کلی کار روی سرمان ریخته و نوید برای گرفتن مجوز شرکتش از این اداره به آن اداره در رفت آمد است...برای گرفتن وام نا امیدیم.شاید حتی ماشین را هم فروختیم.و با وجود همه ی اینها ما برای غم وغصه خوردن دیگر فرصتی نداریم.هنوز هم برای آقاجان سیاه می پوشم.گاهی حتی از سر دلتنگی گریه می کنم.ولی بلافاصله با به یاد آوردن موهبت بی نظیری که خدا به ما داده دست از اشک ریختن بر می دارم وحتی شده بی دلیل می خندم.این روزها بیشتر از همیشه به این جمله ایمان آورده ام که فقط برای غم وغصه ها باید دنبال دلیل منطقی بود.دکتر نیازی جعبه ی دستمال کاغذی را به طرفم گرفت ومن با تشکر دوبرگ از آن کشیدم وژل روی شکمم را پاک کردم._همه چیز خیلی خوب وطبیعی داره پیش می ره.جنین وارد هفته ی نهم زندگیش شده وروند رشدش هم عادیه...اگه تا هفته ی دوازدهم مشکلی پیش نیاید خطر سقط خود به خود،تقریبا از بین میره...چون تو بارداری قبلیت از نظر جسمانی سالم بودی وآمادگی سقط نداشتی واین مشکل پیش اومد.احتمال سقط تو این بارداریت هم زیاده...باید خیلی مراقب خودت باشی.با نگرانی سر تکان دادم ودستم را روی شکمم گذاشتم.ته دلم گفتم(تورو خدا بمون ونا امیدم نکن)دکتر که حال غریب ودگرگونم را دید با خنده نتیجه ی سونو گرافی را به طرفم گرفت و گفت:بیا اینم عکس کوچولوی خوش قدمتون...ببر به باباش نشون بده ببینه فقط خودش نیست که می تونه عکسای هنری وقشنگ بگیره.اشک شوق در چشمم جمع شد وبا قدر دانی نگاهش کردم.از تصور شادی بی حد واندازه ی نوید سر مست بودم.هنوز به هیچ کس این خبر خوشحال کننده را نداده بودیم.دلم می خواست تا پایان سه ماهگی بارداری ام صبر کنم وبعد که خیالم راحت شد این خبر خوب را به همه بدهم.برای چهلم آقاجان دوباره به گیلان برگشتیم.واینبار با به دنیا آمدن پسر کوچولوی زهرا وپا قدم خوبش بی تابی مان کمتر از همیشه بود.وقتی شروین را در آغوشم می گرفتم وبه صدای تنفس آرام وضربان تند قلبش گوش می دادم حس مادر شدن با حرارت واشتیاق بالاتری به زیر پوستم می دوید.وتصور اینکه تا کمتر از هفت ماه دیگر من هم کودکی خواهم داشت قلبم را سرشار از شادی می کرد.
فصل چهاردهمبا شنیدن سرو صدای زیادی که از آشپزخانه می آمد چشم هایم را گشودم.باز هم جمعه بود ونوید با قراری نا نوشته ،مثل همیشه مشغول درست کردن ناهار بود.دست دراز کردم وازروی میز عسلی کنار تخت موبایلم را برداشتم.با دیدن ساعت روی جایم نیم خیز شدم.یازده ونیم صبح بود. احساس ضعف وگرسنگی باعث شد به خودم تکانی بدهم وبلند شوم.دستم را به عادت همیشگی روی شکمم گذاشتم وبا عشق گفتم:سلام مامانی،صبح قشنگت بخیر.برگشتم ودرون آئینه به خودم نگاهی انداختم.تغییر آنچنانی نکرده بودم.شاید فقط یک هاله ی صورتی خوش رنگ روی گونه ام دیده می شد.که چهره ام را شاداب تر از گذشته نشان می داد.موهایم را بالای سرم جمع کردم وبه طرف در برگشتم.هنوز قدمی برای بیرون رفتن ازاتاق برنداشته بودم که درد وحشتناکی را زیر شکمم احساس کردم.دستم برای گرفتن تکیه گاهی دراز شد وازشدت درد بی اختیار زانو زدم.نفسم در سینه حبس شده بود وقلبم کندتر از همیشه می زد.سرگیجه ی شدید وسیاه شدن همه چیز در مقابل چشمانم قدرتم را تحلیل برد.داشتم بی هوش می شدم...وای باز هم همان ماده ی لزج گرم ،لای پاهایم جاری شد.نزدیک بود ازشدت ترس قلبم بایستد.با ناباوری جیغ کشیدم_نویدچشم هایم بی اراده بسته شد .واینطور به نظرم آمد که نفس آخرم را کشیده ام چرا که به شدت احساس سبکی میکردم...به گمانم بیهوش شدم چون دیگر چیزی نفهمیدم.دهانم خشک وتلخ بود.آب می خواستم اما هیچ کدام از اعضای بدنم برای بیان این خواسته یاری ام نمی کردند.دستی به آرامی گونه ام را نوازش کرد.چشم هایم را به سختی باز کردم.نوید بالای سرم ایستاده بود وبا محبت به من نگاه می کرد.با علاقه، نگاهم روی تک تک اجزای صورتش چرخید وروی لبخند غمگینی که به لب داشت ثابت ماند.دنبال دلیل غم می گشتم اما مغزم از کار افتاده بود.نگاهم را با اضطراب از او گرفتم وبه دور وبرم انداختم.وای خدای من...باز هم بیمارستان،تخت وملافه ها ی سفید...باز هم قطره های سرمی که برای پایین آمدن جانم را به لب می رساندند...باز هم بوی مواد ضدعفونی کننده و صدای پای پرسنل آنجا...تپش قلبم بالا رفت.وخاطره ای نزدیک با جزئی ترین زوایایش جلوی چشمم نقش بست...تصویر شادابی از چهره ام درون آئینه وبعد درد وحشتناک زیر شکمم که باعث شد زانو بزنم...گرمی وخیسی لای پاهایم وجیغی که کشیدم ونوید را صدا زدم...از ترس تکان خوردم_نوید؟!او هم ازشدت عکس العملم جاخورد.اما جوابی نداد...دلم نمی خواست این سوال را بپرسم اما بی اراده به زبانم آمد_من اینجا چیکار می کنم؟نگاهش را ازمن دزدید وزیر لب زمزمه کرد_خونریزی داشتیاین را خودم می دانستم اما دنبال جواب دیگری بودم.شاید همان جوابی که از شنیدنش وحشت داشتم_بچه مون؟!!صدای باز شدن در و ورود دکتر نیازی باعث شد مسیر نگاهمان را عوض کنیم وخیره به او چشم بدوزیم._سلام لاله جان.باز هم همان لبخند غمگین ونگاهی که برای همدردی با من مهربان تر از همیشه بود.فرصت نشد شاید هم خودم نخواستم جوابش را بدهم.قلبم تند تند می زد ودست هایم ازشدت استرس یخ بسته بودند._دکتر ...من؟حتی نمی توانستم سوالم را درست وحسابی بپرسم.دکتر نیازی دستم را گرفت وبه آرامی فشرد_متاسفانه امروز صبح تو یه زایمان کاذب داشتی وجنینت ...سرش را پایین انداخت .وسکوت کرد.قلبم انگاراز کار افتاد ونگاهم یخ زد.باز هم زیر پایم خالی شد ومن با سر در چاه تاریک نا امیدی سقوط کردم...داشت دلداری ام می داد...برایم از شانس دوباره می گفت...قول داد دلیل آن را پیدا کند...از هردویمان خواست امیدمان را از دست ندهیم.اما...فقط یک هفته مانده بود،از این خطر نجات پیدا کنم...می خواستم خبرش را به هرکه می شناختم ونمی شناختم بدهم...می خواستم باحس ضربان قلب آن موجود کوچک زندگی کنم...وآن انتظار شیرین برای آمدنش را با تک تک سلول هایم تجربه کنم...می خواستم لباس های راحتی بپوشم وبه دور کمر بزرگم هر روز بخندم...می خواستم اتاقش را باسلیقه بچینم واز هر چیز کوچکی که میخرم هیجان زده شوم.اما...اشک مهمان نا خوانده ی چشم هایم شد.نگاهم را با ناتوانی از دکتر ونوید گرفتم وبه پنجره دوختم.حقیقت خیلی تلخ تر از مزه ی بد دهانم بود.صدای هق هق گریه ام بلند شد.دکتر از اتاق بیرون رفت و نوید دو طرف شانه هایم را گرفت وبه آرامی تکان داد_لاله به خودت بیا...شنیدی که دکتر چی گفت...ما هنوزم شانس داریم.سرم را به شدت تکان دادم...نه من شانس دیگری نمی خواستم...از همه چیز وهمه کس خسته ونا امید بودم...شوک عاطفی ای که به من وارد شده بود،با این حرفها درمان پذیر نبود...حالا حتی از دست بچه ای که مرده به دنیا آمده بود هم عصبی بودم. فکری مثل موریانه مدام ذهنم را می خورد(دیگر قرار نیست من آن روی قشنگ زندگی را ببینم)هرگز به این اندازه آرزوی مرگ نداشتم.دلم می خواست خدا همان لحظه مرا از روی زمین محو کند.بی دست وپا،نا امید وافسرده...واقعا این شریک زندگی ای بود که نوید به دنبالش می گشت؟این روزها از خودم بیشتر از همیشه بدم می آمد.نگاهم به ملافه های تمیز وپیراهن زردی که به تن داشتم خیره ماند.با اینکه نوید همه چیز را مرتب وتمیز کرده بود اما بی اختیار بغض کردم واتفاقات چند ساعت قبل دوباره ذهنم را به خود درگیر کرد...بازهم خونریزی ام شدید بود.نه تنها لباسم بلکه ملافه های روی تختم هم از آن بی نصیب نماندند.داشتم از شرمندگی وخجالت آب می شدم.نه توانی در من بود که اوضاع دور وبرم را مرتب کنم.نه روی این را داشتم که به نوید بگویم کمکم کند.دیدن این وضعیت ودر ماندگی ام باعث شد مثل دختر بچه ها زیر گریه بزنم وبرای خودم وشرایطی که به من تحمیل شده بود اشک بریزم.نوید از صدای های های گریه ام خودش را به اتاق خواب رساند_چی شده لاله؟!!چشم هایش با دیدن وضعیتم از ترس گرد شد_یا خدا...بازم خونریزی؟!...لاله تو حالت خوبه؟با گریه سرتکان دادم.نوید نزدیک تخت آمد.دستش را زیر پاهایم قرار داد وبه آرامی بلندم کرد.صورتم را با خجالت در آغوشش پنهان کردم.دلم نمی خواست دوباره به تخت نگاه بیندازم.اما مطمئن بودم او همه چیز را دیده است.از اتاق بیرون آمد وبه طرف حمام رفت.