ارسالها: 6561
#41
Posted: 13 Jan 2014 19:26
ابریشم و عشق 40
نفهمیدم چطور درو پشت سرم بستم وبه سمت خونه قدم برداشتم. حواسم پرت اون عطر آشنایی بود که به مشام کشیدنش تپش قلبمو بیشتر می کرد.واسه همین جلو پامو ندیدم ومثل آدمای دست وپا چلفتی سکندری خوردم.مچ پام پیچید وازدرد تیر کشید.
خودمو به سختی به در هال رسوندم ودستگیره شو پایین کشیدم.با ورودم از جاش بلند شد.فرصت نبود همراهشو ارزیابی کنم.
همه ی وجودم چشم شدوبهش خیره شدم.حس دلتنگی وعلاقه ای که ماهها می شد تو دلم سرکوب شده بود یه گلوله بغض شد وتو گلوم گیر کرد.
_سلام گلاره خانوم.
هیچ فکر نمیکردم اینقدر بی تاب شنیدن صداش باشم.فقط نگاش کردم.نه زبونم چرخید نه ذهنم بهم یاری رسوند که جوابشو بدم.
_حالتون خوبه؟
یه لبخند غمگین کنج لبش بود و تو چشماش یک دنیا التماس تا من چیزی بگم.بغض راه نفسمو بسته بود ونمیذاشت حرفی بزنم.وگرنه باید می گفتم حالی دیگه بر من نمونده که بدونم خوبه یا بد؟
مامان که از نگاه مات وبهت زده ی من ته دلش خالی شده بود زیر لب زمزمه کرد.
_اتفاقی افتاده گلاره؟...نکنه دادگاه...
باقی حرفشو خورد وتو چشمام زل زد.به خودم اومدم و گفتم:نه مامان جان نگران نباش.حالا سر فرصت براتون توضیح می دم...
رو به بهراد کردم و لبخند محو وگذرایی رو لبم نشست.
_سلام آقا بهراد.خوش اومدین.خونواده خوبن؟استاد...
سوالی که می خواستم بپرسم تو دهانم ماسید منتظر به چشماش زل زدم.
سرشو با ناراحتی پایین انداخت.
_بابا فوت کردن.همون شب که برگشتم.
با تردید پرسیدم.
_فرشو دیدن؟!
لبخند غمگینی زد وگفت:کنار همون فرش آخرین نفس هاشوکشید.
_خدا رحمتشون کنه.
زیر لب تشکرکرد.
همراهش که یه پسر جوون بود از جاش بلند شد.
_سلام خانوم.
به اونم یه لبخند خوش آمد گویانه زدم وبهراد معرفیش کرد.
_کوروش دوستم.
_خوش اومدین...بفرمایین.
دوباره شده بودم همون گلاره ی همیشگی.انگار لازم بود حضور بهراد بشه یه تلنگر و کاری کنه از این رو به اون رو شم.
نمی خواستم جلوش ضعف نشون بدم و اون تصویر قشنگی که از خودم تو ذهنش ساخته بودم رو بشکنم.نمی خواستم بدونه اینی که الآن جلو روش وایساده فقط یه مرده ی متحرکه.یه بازنده که همه ی زندگیشو پای یه انتخاب عجولانه ویه تصمیم احساسی باخته.
کنار مامان وروبروی بهراد نشستم.نگام هنوز تو اون یه جفت چشم سیاه،مات بود.اما سوال مامان باعث شد به خودم بیام.
_نگفتی چی شد؟!
نگاه مرددمو از بهراد وکوروش گرفتم وزیر لب زمزمه کردم.
_گفتم که سر فرصت براتون توضیح می دم.
مامان دستمو گرفت وفشرد.
_نگران نباش گلاره.آقا بهراد و دوستشون همه چیزو می دونن...حاجی شریفی بهشون گفته.
بهراد بلافاصله گفت:واسه همینم اینجاییم.
یه دلگرمی قشنگ پشت این جمله ی تاکیدی که گفت وجود داشت.اما نمی دونم چرا نتونستم درست عکس العمل نشون بدم.سرمو پایین انداختم وبا دلخوری زمزمه کردم.
_شمالطف دارین.
با کمی مکث جواب داد.
_وظیفمه.
مامان به جام تشکر کرد.یه سکوت چند دقیقه ای ونگاه های پرسشگر اونا که منتظر به من زل زده بودن وادارم کرد حرف بزنم.
_چیز خاصی اتفاق نیفتاد.پرونده رو یه دور بررسی وشاهد هارو احضار کردن.
با تردید نگاهمو به چشمای نگران مامان دوختم.اون با ناباوری زمزمه کرد.
_همین؟!
_فکر کنم یه جلسه ی دیگه باید تشکیل بشه.
بهراد داشت عمیقا نگام می کرد از چهره ی گرفته ومتفکرش کاملاً مشخص بود حرفامو باور نکرده.
خودمم باورش نداشتم.اما چیکار می کردم؟تو این موقعیت مگه می تونستم حقیقت رو بگم.
البته چیزایی که گفتم دروغ نبود.به احتمال خیلی زیاد رای صادره بابت این پرونده برعلیه امیرمی شد.وما به اعتقاد آقا احسان باید اعتراض می کردیم تا تو دادگاه تجدید نظر مورد بررسی مجدد قرار بگیره.
با صدای ضعیف ونا مطمئن بابا که داشت مامان رو صدا می زد،از فکر وخیال بیرون اومدم.
مامان از جاش بلند شد.سریع دستشو گرفتم.
_یه وقت حرفی از دادگاه بهش نزنی؟!
با بغض گفت:خیالت راحت باشه.اصلا خبر نداره امروز دادگاه بوده.
دستشو کمی فشار دادم.
_قربونت برم خودتو کنترل کن...نذاربا دیدنت چیزی بفهمه.باشه؟
فقط سرتکان داد واز کنارم گذشت.به حدی تو این مدت روحیه ی جفتشون ضعیف شده بود که گاهی مجبور می شدم مثل بچه ها نازشونو بکشم.
به محض دور شدن مامان بهراد خم شد و آهسته زیر لب زمزمه کرد.
_چه اتفاقی افتاده گلاره خانوم؟...خواهش میکنم به من بگین.
باید می گفتم؟!...اونم به کسی که حالا حضورش جز به خاطر حس انسان دوستی وکمک هایی که در حق من وخونواده م کرده بود معنای دیگه ای نمی داد؟
_چرا باید اتفاق خاصی بیفته؟من که همه چیزو گفتم.
دستاشو تو هم قلاب کرد،عقب کشید وتکیه داد.
_اما من باور نمی کنم؟
خیلی مطمئن تو چشام زل زده بود.سرمو پایین انداختم.
_یعنی می گین دارم دروغ می گم؟
_همه ی حقیقت رو هم نمی گین.
مامان ازاتاق بیرون اومد وفرصت نشد جوابشو بدم.
_یوسف از دیدنتون خیلی خوشحاله.ازم خواست حتما شمارو واسه ناهار نگه دارم.
بهراد سریع عکس العمل نشون داد.
_نه مزاحمتون نمی شیم.
ابروهای کمونی مامان تو هم گره خوردوبا دلخوری لب ورچید.
_این چه حرفیه بهراد جان...نترس یه لقمه غذای فقیرانه کسی رو نمک گیر نمی کنه.
کوروش با یه لبخند مهربون جواب داد.
_اختیار دارین حاج خانوم.ما که از خدامونه.منتها می خوایم مراعات حال استاد رو کنیم.
_یوسف خوشحال میشه بمونین...تورو خدا دعوتشو رد نکنین.
کوروش به بهراد چشم دوخت و اون با تردید گفت:آخه اینجوری...
نگاهشو ازمن دزدید واین یعنی اینکه فکر میکرد من با حضورشون تو این خونه چندان موافق نیستم.
_بودنتون واسه بهتر شدن روحیه ی بابا خیلی خوبه.
با خودم گفتم(اما به شرطی که این بودن فقط به امروز ختم نشه)
از چیزی که به ذهنم خطور کرد،حسابی جا خوردم.من نباید همچین چیزیو می خواستم.بودنش اینجا اصلا درست نبود اونم وقتی که ریشه ی این احساسات هنوز تو قلبم خشک نشده بود.و اون دیگه یه جوون مجرد به نظر نمی رسید.
نگام بی اختیار به دست چپش دوخته شد.اون داشت با کلی تعارف درخواست بابارو قبول میکرد.
مامان با شوق از جاش بلند شد تا دنبال تدارک ناهار بره.باید کمکش میکردم.اما نگام به جای خالی حلقه تو دست بهراد مات بود.اونقدر توفکر وخیالم غرق شده بودم که نفهمیدم اون کی متوجه این خیره شدن بی دلیلم شده.فقط یه لحظه دیدم دستاش مشت شد و تا به خودم بجنبم وسرمو بالا بگیرم.بلند شد از کنارم گذشت وبه سمت آشپزخونه رفت.
هنوز تو شوک مشت شدن دستاش وجای خالی اون حلقه بودم که کوروش بی مقدمه گفت:بهراد از شما خیلی تعریف کرده بود.طوریکه مشتاق بودم ببینمتون.
تو لحن حرفاش ونگاهش هیچ چیز بدی وجود نداشت که باعث شه واکنش بدی نشون بدم.اما خیلی سرد ورسمی گفتم:ایشون لطف دارن.
از طرز برخوردم اصلا جا نخورد ودر عوض با خنده ی ریزی جواب داد.
_ایشون لطف ندارن.سلیقه دارن...معمولا هر چیزی توجهشو جلب نمی کنه.
یه شیطنت مهار نشدنی تو نگاش بود که بی اراده منو به سر شوق می آورد.واین اشتیاق به اندازه ی لبخند رو لباش تاثیر گذار بود.
_پس من باید خیلی خوش شانس بوده باشم.
سرشو به حالت بامزه ای تکان داد وپوست بینیش چروک خورد.
_من که اینو به حساب خوش شانسی تون نمیذارم.
حرفاش کنجکاوم می کرد.
_چطور؟!
خنده شو یه جورایی جمع کرد وبا شیطنت ابرویی بالا انداخت.
_سلیقه داشتن که کافی نیست آدم باید عرضه داشته باشه...الحمدالله تو این یه نخ جنس مرغوبم این بهرادی ما زیر خط فقره.یعنی من اگه جاش بودم...
با چشمایی گرد شده بهش زل زدم.
_بله؟!!
سریع واکنش نشون داد.
_نه من بی جا میکنم جاش باشم...به عنوان مثال خواستم خدمتتون عرض کنم.وگرنه من با این همه محسنات وخوبی ...شما خودتون که واقفید نیازی به نشون دادن این لیاقت وعرضه ندارم.
_اما من حرفای شمارو قبول ندارم.
با تعجب پرسید.
_کدوم حرفا؟اینکه من اینهمه خوبم؟!!
از عکس العمل هاش خنده م میگرفت.
_نه منظورم میزان لیاقت آقا بهراده...ایشون جوون واقعا شایسته ایه.
مثل دختر ها پشت چشم نازک کرد.
_شما تعریف نکنین کی بکنه.
ریز خندیدم.
_ولی من حقیقتو گفتم.
_ازمن می شنوین بهتره حرفتونو پس بگیرین.این فقط دور نماش قشنگه.
ادامه دارد ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#42
Posted: 13 Jan 2014 19:26
می دونستم داره شوخی میکنه.واسه همین سعی کردم زیاد پیگیرش نباشم وحاضر جوابی نکنم.
_حالا هرچی مبارک خودش وخانومش باشه.
یه نیشخند تلخ رو لبش نشست.
_خانومش؟...اون از اینم بی عرضه تر بود.
بهت زده نگاش کردم.
بود؟!!...اینی که گفت یعنی دیگه نیست؟... بی عرضه تر بود چه معنی ای داشت؟...کوروش چطور به خودش جرات می داد اینطور راحت از همسر اون انتقاد کنه؟
بهراد برگشت وبهم فرصت نداد به جواب این سوال ها برسم.
_گلاره خانوم می تونم باهاتون یه لحظه تنهایی صحبت کنم.
هنوزم اخم کرده بود.به جای اینکه به من نگاه کنه کوروش رو زیر نظر داشت.
با تردید گفتم:در چه موردی؟!...من باید برم به مامان کمک کنم.
ازجام بلند شدم.
خیلی جدی گفت:با مادر حرف زدم واجازه ی این صحبت رو گرفتم.
کمی این پا واون پا کردم و مرددبه چشمای منتظرش خیره شدم.
_آخه واسه چی؟!!
زیر لب زمزمه کرد.
_من باید بدونم امروز تو اون دادگاه چه خبر بوده...خواهش میکنم.
نفسمو با درماندگی فوت کردم وبه سمت اتاق امیر رفتم.پشت سرم وارد شد ودرو باز گذاشت.مثل همیشه با ملاحظه بود ومن واقعا مدیون این درک عمیقش بودم.
از وقتی عماد اون بلارو سرم آورده بود یه جورایی تو برخورد با جنس مخالفم معذب بودم واز توجهی که حتی بی قصد ونیت نشون می دادن زجرمی کشیدم.
نگاه کنجکاوی به دور تا دور اتاق انداخت ومن برای رفع این کنجکاوی خیلی خلاصه توضیح دادم.
_اینجا اتاق امیره.
تو دلم اعتراف کردم(و از وقتی که رفته شده اتاق من.چون دیگه نمی خوام تو اتاقی که یه هیولا همه ی زندگیمو ازم گرفت پا بذارم.)
رو تخت امیر نشست ومن هم با فاصله کنارش نشستم.
_خب؟!!
منتظر یه پاسخ درست ومنطقی بود.
_دونستنش به حال شما چه فرقی میکنه...بهتره بیشتر از این خودتونو درگیر مشکلات این خونواده نکنین.
ابرویی بالا انداخت وطلبکارانه بهم زل زد.
_اونوقت میشه بدونم چرا؟
سرموپایین انداختم وآهسته گفتم:گفتنش فقط باعث ناراحتیه...کاری از شما ساخته نیست.هرچند ما همین الانش هم کلی بهتون مدیونیم.
جوابم اصلاً راضی کننده نبود وباعث شد کمی تندتر واکنش نشون بده.
_ اما این حق منه که بدونم.حتی اگه ازم کاری بر نیاد.
نگاهشو ازم دزدید وبا دلخوری ادامه داد.
_من همیشه خودمو عضوی از خونواده ی شما می دونستم.صفورا خانوم مثل مادر برام عزیزه واستاد هم جایگاه خاص خودشو داره.اگه می بینین اینجام واسه ابراز همدردی نیست.اومدم که اگه بشه کاری انجام بدم.
حرفاش واسه منی که تو این مدت مشکلات رو یه تنه به دوش کشیده بودم.مثل کور سوی امیدی تو اوج نا امیدی وتاریکی بود.
_اوضاع اصلاً رو براه نیست.دادگاه امیرو محکوم به قتل عمد کرده و خونواده ی مقدم پناه هم درخواست قصاص کردن.البته رای نهایی هنوز صادر نشده اما چندان امیدوار نیستیم به احتمال خیلی زیاد...
فشار روانی بیان این حقیقت به حدی روم زیاد بود که باعث شد ناخواسته سکوت کنم.
_با خونواده ی اون شخص فوت شده حرف زدین؟
اشک تو چشام حلقه زد وبا تاسف سرتکان دادم.
_حاضر نیستن به حرفامون گوش بدن...پدرش از خیلی قبل تر نسبت به من وخونواده م کینه داشت وحالا با این اتفاق ممکن نیست رضایت بده.
کلافه دستی به موهاش کشید و نگاهشو ازم دزدید.
_ من یه چیزایی سر بسته از زبون صفورا خانوم شنیدم اما دلم می خواد شما بهم بگین قضیه از چه قراره.
خجالت زده سرمو پایین انداختم وبه فرش بافت جوشقانی زیر پام خیره شدم.یه
جورایی حرف زدن در موردش برام سخت بود.نمی خواستم اینقدر تونگاش ناامید کننده به نظر بیام.اما...
حالا که اون می خواست کمکمون کنه نباید دست دست می کردم وسرنوشت امیرو بازیچه ی غرور شکسته م قرار می دادم.یه حسی بهم می گفت اون می تونه کاری کنه که از هیچ کسی ساخته نیست. پس بذار با این حرفا این من باشم که خراب شم. نه آینده وسرنوشت امیر.
_تقریباً سه هفته بعد رفتن شما من با کسی که چهار سالی می شد خواستگارم بود نامزد کردم.یه تصمیم ظاهرا منطقی وعاقلانه...هیج علاقه ای لااقل از طرف من وجود نداشت .همینم بزرگترین ضربه رو بهم زد.من نسبت به تصمیمم دچار تردید شدم و اون چون مدعی بود خیلی بهم علاقه داره ترسید وبی اعتماد شد.این میونم اون صیغه ی محرمیت یه ماهه که واسه شناخت بهتر وبیشتر ،بینمون جاری شده بود یه اهرم فشار واسه هردو وباعث وخیم شدن مشکلات ریز ودرشت بینمون شد. من فکر میکردم چون هنوز هیچ چیز قطعی نیست می تونم اگه بخوام زیرش بزنم و اون خیال میکرد با این محرمیت همه چیز تموم شده ست.ودیگه جایی برای مخالفت وجود نداره.
نفس عمیقی کشیدم واز پنجره ی اتاق امیر به حیاط کوچیکمون زل زدم.
ـ خونواده ش به خصوص پدرش اصلا راضی به این ازدواج نبودن.منم یه جورایی پشیمون شده بودم.همون موقع بابت گرفتن سفارش از حاجی شریفی با پدرش درگیری لفظی پیدا کردم.همینم بهانه ی لازمو دستم داد که ازش جدا بشم.راستش این جدا شدن به نفع هردومون بود.علاقه ی اون به تنهایی نمی تونست این رابطه رو حفظ کنه.من وعماد واسه دوتا دنیای متفاوت بودیم.خواسته هامون،دیدگاهمون و علائق ریز ودرشتمون با هم فرق داشت.خلاصه اینکه با مامان حرف زدم وقرار شد این نامزدی رو بهم بزنیم.مامان وبابا رفتن مشهد ومن با بی فکری همه چیزو به عماد گفتم.بعدشم که...
هرکاری کردم نشد خودمو کنترل کنم.زدم زیر گریه...واسه م حرف زدن از اون اتفاقا کار آسونی نبود. با هزار زحمت هق هقمو تو گلو خفه کردم.نمی خواستم مامان یا بابا متوجه حال خرابم بشن.
_من نمی خوام امیر قصاص بشه...اون بی گناهه...همش تقصیر من بود...فقط شونزده سالشه...این حقش نیست.
حرفهای بریده بریده وابراز احساسات شدیدم،باعث واکنش بهراد شد.
_گلاره خانوم خواهش میکنم خودتونو کنترل کنین...باور کنین همه چیز درست میشه...بهتون قول می دم.
سرمو بلند کردم وبا چشمای خیسم بهش زل زدم...آخه چه جوری قرار بود درست شه؟...اون چطور می تونست امیرو نجات بده.کاری که آقا احسان با توجه به شغلش وبا همه ی تبحری که توش داشت نتونست انجام بده.
یه لبخند دلگرم کننده رو لبش نشست. وبا اطمینان سر تکان داد.چقدر آرامش تو نگاش بود.
اشکامو با پشت دست پس زدم.
_من نمی خوام بلایی سر امیر بیاد.
با مهربونی گفت:پس بهم همه چیزو بگین...فکر می کنم حرفای ناگفته ای این میون وجود داره.
نگاهمو با دستپاچگی ازش دزدیدم.
_کدوم حرفا؟...من که همه چیزو گفتم.
_مطمئنین؟!
حرفی نزدم.دست دراز کرد وتی شرت ورزشی امیرو که پیراهن تیم فوتبال بارسلونا بود از رو تخت برداشت.عادت داشتم هرشب این تی شرت رو تو بغلم بگیرم و بخوابم.احساس می کردم بوی امیرو می ده.
_پس یه چیزایی این میون هست...نمی خواین به امیر کمک کنین؟
سریع واکنش نشون دادم.
_ معلومه که میخوام این چه حرفیه؟
_خب همه ی حقیقت رو بگین.چرا باید همچین دعوای شدیدی پیش بیاد؟...چرا باید امیر اونقدر عصبانی باشه که همچین عکس العملی نشون بده؟
با من ومن گفتم:اما این اتفاق یهویی شد...امیر نمی خواست اون بمیره.
کلافه دستی به موهاش کشید و واسه چند لحظه نفسشو تو سینه حبس کرد.
_ ببین گلاره خانوم من خودم یه مردم.همجنسامو خوب می شناسم...از چیزایی که صفورا خانوم درمورد علت دعوای اون دوتا گفت اصلا قانع نشدم.شمام که درموردش به کل صحبتی نکردین...ببینین حرف من اینه،فرض کنیم علت دعوا همونی باشه که مادر میگن.وامیر به خاطر مزاحمت عماد واصراری که برای بهم نخوردن این نامزدی داشته وحتی تحت فشار قرار دادن شما باهاش گلاویز شده.خواسته یه جورایی اونو سر جاش بنشونه...خب این غیرمنطقی نیست.اما چیزی که این میون منو دو به شک میندازه میزان عصبانیت و واکنش تندی هست که داشته.محاله امیر به خاطر ایجاد مزاحمت،اونم از طرف کسی که تا اون روز نامزد شما بوده این قدر عصبانی شه وطرفو نه به قصد کشت اما حسابی کتک بزنه.اون برخلاف سنش پسر عاقلیه.می دونم ممکن نیست یهو همه چیو زیر پاش بذاره ویه همچین بلایی سرخودش بیاره... راستش من با این توضیحات اصلا قانع نمی شم.اونم وقتی که خودم یکبار هدف این خشم وبه اصطلاح غیرتی شدن امیر قرار گرفتم.امکان نداره اون تا این حد پیش بره وخودشو درگیر کنه.
کاملا زیر نظرم گرفته بود.جفت دستام رو زانوم مشت شد.داشتم با خودم کلنجار می رفتم.دلم میخواست حرف بزنم وهمه چیزو بگم.
اما قول امیر که نه، حس بدی که از بیان اون اتفاق بهم دست می داد دهانمو می بست.
تا کجا میتونستم دووم بیارم وچیزی نگم؟...تاکی می تونستم با سرنوشت امیر بازی کنم؟...تا حکم دادگاه بدوی؟...تا بعد اعتراض به حکم اولیه؟...تا رفتن امیر پای چوبه دار؟
از فکری که به ذهنم خطور کرد،عرق سردی روی ستون فقراتم نشست...نه من نمیذاشتم یه همچین بلایی سر امیر بیاد.
سکوت چند دقیقه ایم اونو به حرف آورد.
_نمی خوام وادارتون کنم چیزی بگین.تصور می کنم گفتنش براتون باید سخت باشه اما واسه کمک به امیر...
نگاهش سخت وجدی شد.
_ببینین من الآن یه سری سوال تو ذهنمه که نمی تونم با حرفای شما ومادر براشون جوابی پیدا کنم.اما فکر میکنم دونستنش لازمه.
چشمامو بستم وبه سختی گفتم:بپرسین...سعی میکنم به همه شون جواب بدم.
با کمی مکث گفت:چرا اون آقا سعی نکرد این مسئله رو بدون خشونت ودعوا وبا صحبت کردن حل کنه؟
_چون من نخواستم.
_ چرا؟!!
اینو با تردید پرسید.خیلی جدی جواب دادم.
_چون بحث با پدرش جایی برای این صحبت ها نذاشت.اون به من وخونواده م بدجوری توهین کرد وعماد نتونست ازم دفاع کنه...البته من بهش حق می دادم.چون اون پدرش یود و همه جوره،چه مالی وچه عاطفی بهش وابسته.اما این دلیل نمی شد ازش انتظار نداشته باشم کمی حمایتم کنه وبابت حرفای زشتی که پدرش بهم زد چیزی بگه.
ـ چرا باید پدر عماد از شما این همه کینه داشته باشه؟...راستش پرسیدن این سوال برای ارضای حس کنجکاویم نیست.میخوام بدونم واسه گرفتن رضایت ازشون باید منتظر دیدن چه برخوردی از اون مرد باشیم.
فکر نمی کنم حتی خودشم تصور می کرد تا چه حد این حرفا تو روحیه ی من تاثیر گذاره وباعث مثبت تر شدن دیدم نسبت به اوضاع می شه.
واسه منی که داشتم زیر بار اینهمه عذاب خفه می شدم،حضور اون مثل هوای تازه بود...یه دلخوشی ناب که می شد باهاش روهمه ی دلواپسی ها خط کشید...یه باور تازه که می تونست پیشوند (نا)رو از جلو واژه ی امید برداره...یه دلیل واسه بودن، نفس کشیدن وگلاره ی همیشگی شدن.
نگاه خیره ومنتظرش باعث شد به خودم بیام.
_حاجی مقدم پناه با این ازدواج مخالف بود.کس دیگه ای رو برای پسرش در نظر داشت.اما عماد قبول نمی کرد.چهار سال تموم اومد ورفت تا اینکه من با پیشنهادی که مطرح کرده بود زیر بار خواسته ش برم.
دستاشو از سر خشم تو هم مشت کرد وباعث شد کمی مکث کنم.
_ این موضوع اصلا عجیب نبود.عماد هرچی رو که اراده می کرد به دست می آورد.واسه شم مهم نبود چقدر صبر کنه ومنتظربمونه.حاضر بود به خاطرش جلو خونواده ش وایسه یا از هر راهی بهش برسه...زیر بار این خواسته های نا به جا رفتن پدرش رو عصبی می کرد.چون معیار هاش با معیارهای عماد زمین تا آسمون فرق داشت.از نظر پدرش،عروس خونواده ی مقدم پناه رو وضع مالی و اصالتی که ثروت خونوادگیش براش بوجود آورده بود، تعیین می کرد.ومن همچین امتیازی نداشتم.این جواب های ردی هم که مدام می دادم یه جورایی براش گرون تموم شده بود.خیال می کرد به صرف موقعیت خوب مالیشون من باید از خدام باشه به عماد جواب مثبت بدم.همه ی اینا با هم ودر کنارش سفارشی که از حاجی شریفی گرفته بودم کینه ی اونو نسبت به من بیشتر کرد.خبر قبول این کار که به گوشش رسید،شرط اون صیغه ی یه ماهه رو که خود عماد به خاطر تردید های من گذاشته بود بهونه کرد وحسابی جوش آورد.می گفت همکاراش به خاطر سفارشی که من قبول کرده بودم مدام سرزنش میکنن واین کارم باعث آبروریزیش شده...البته از آدمی که آبروی خونواده شو حرف مردم تعیین می کرد همچین واکنش تندی بعید نبود.خب اون دید منفی که از قبل داشت واین اتفاق های بعد نامزدی باعث شد کینه ش از من وخونواده م عمیق تر شه.
بهراد متفکرانه زیر لب گفت:وحالا با مرگ عماد، اون می خواد هر طور شده ازت انتقام بگیره.درسته؟
فقط سر تکان دادم واون باز پرسید.
_ چقدر احتمال میدین بشه راضیش کرد؟
یه پوزخند عصبی رو لبم نشست وهر کاری کردم نشد جمعش کنم.
_شما بگو یک درصد...من اصلاً هیچ امیدی به این موضوع ندارم.
_اما من اینطور فکر نمی کنم.
انگار جامون عوض شده بود.اینبار این بهراد بود که با اطمینان حرف می زد.
سرمو پایین انداختم.
_امیدوارم اونجوری باشه که شمافکر میکنین.
یه نفس عمیق کشید وگفت:من اعتقاد دارم امیر نباید منتظر همچین مجازاتی باشه.این حادثه اونطوری که شنیدم اتفاقی بوده وحالا حکم به عمد بودنش وبعدم قصاص ،خیلی بی رحمانه ست.اصلا امیر هرچقدرم که قدرت بدنی داشته باز از اون ضعیف تر بوده مگه نه؟
بازم سرتکان دادم واون به حرفش ادامه داد.
ـ اونوقت چطور میتونه اینقدر راحت اونو به قتل برسونه؟...ببینم این عماد چند سالش بوده؟
به سختی زمزمه کردم.
ـ 26 سال.
با تردید گفت:با ده سال اختلاف سن از امیر کتک خورده؟!!
نگاهمو ازش دزدیدم وبه تی شرت امیر که هنوز تو دستای بهراد بود زل زدم.اون که از جواب دادن من نا امید شده بود از روی تاسف سر تکان داد.
ـ باز برگشتیم سر خونه ی اولمون...فکر میکنم تا علت اصلی دعوا رو ندونم نتونم هیچ پاسخی واسه این سوال ها پیدا کنم.
خیلی بی مقدمه گفتم:عماد سعی نکرد از خودش دفاع کنه.
بهت زده نگام کرد وکلمه ی چرا تو دهنش ماسید.باید براش توضیح میدادم.اما شجاعت گفتن تو من نبود.نمی تونستم راست راست تو چشاش زل بزنم وبگم عماد با من چه کرده...نه این کار من نبود.
فقط می خواستم امیرو از این وضعیت نجات بدم.و واسه اینکار شاید بهتر بود خودش همه چیزو می گفت.
ـ من نمی تونم توضیح بدم.باید در موردش با امیرصحبت کنین.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#43
Posted: 13 Jan 2014 19:27
ابریشم و عشق 41
قرار شد اول این من باشم که با اون حرف بزنم تا واسه گفتن همه ی حقیقت به بهراد آماده ش کنم.چون مطمئن بودم اگه خود بهراد اقدام می کرد،امیر محال بود چیزی بگه وبه کل منکر این موضوع می شد.
ترس از وضعیت خطرناکی که اون داشت وادارم می کردپا روی همه ی غرور وآبرویی که جلوی بهراد وبقیه داشتم بذارم وتلاش کنم امیر از این ماجرا نجات پیدا کنه.
بهراد وکوروش فردای اونروز به تهران برگشتن.چون اومدنشون خیلی ناغافل وبی خبر بود،امکان داشت بابت این غیبت بدون اطلاع توبیخشون کنن.
طبق معمول همیشه با اومدن روز ملاقات،آقا احسان دنبالمون اومد.یه سری لباس گرم و وسایلی که می شد به امیر داد رو برداشتم و همراه مامان راهی زندان شدیم.
همسایه مون خانوم نصر ومادر شوهرش بی بی، قول دادن تا اومدنمون پیش بابا بمونن.این خونواده بعد ماجرایی که برای ما وامیر اتفاق افتاد،حسابی هوامونو داشتن.
مثل همه ی روزهای ملاقات،از جلوی در زندان تا جایی که به بلوار مطهری می خورد و یه مسیر صد وشصت ودوقدمی از کنار پارک مدخل بود، پر از رفت وآمد خونواده هایی می شد که دلتنگ ونگران وضعیت عزیزانشون تو اون محیط بسته بودن.
گاهی لا به لای حرفاشون چیزایی می شنیدم که ته دلمو خالی می کرد وگاهی بهم امید می داد.دیگه عادت کرده بودم با این وضعیت غیر عادی ورفتار های سخت گیرانه ونا مهربانانه ی مسئولین اونجا کنار بیام.انگاری مجرم بودن امیر و تموم کسانی که تو اون چهار دیواری زندانی بودن زبون ما خونواده ها رو کوتاه می کرد.
ملاقات باز هم از پشت شیشه بود.کلی مامان رو نصیحت کردم که با دیدن امیر گریه نکنه وبی تابی از خودش نشون نده.تضعیف روحیه ی اون بچه ،بدترین بدبیاری ای بود که تو این وضعیت می تونستم انتظارشو داشته باشم.
بار این مسئولیت سنگین هنوز رو شونه هام بود اما،با اومدن بهراد دیگه احساس نمی کردم دارم کم می یارم وداغون می شم.آرامش با حجم بیشتری تو قلبم جریان داشت.
مامان با اینکه قول داده بود، باز نتونست جلو خودشو بگیره.از اون چشمای سرخ ومتورم کاملا مشخص بود گریه کرده.نمی تونستم بهش چیزی بگم.اون به انداز ی کافی تو این قضیه خودشو مقصر می دونست.وحالا با سرزنش من بیشتر ضربه می خورد.
پشت شیشه روی صندلی نشستم و گوشی کنار دستمو برداشتم.امیر صورت گریون وناراحتشو پشت دستای لرزونش پنهون کرده بود وبی صدا هق هق می کرد.گوشی هنوز تو دستاش بود.
_امیر جان؟!...داداشی؟!...نمی خوای بامن حرف بزنی؟
اشکاشو با پشت دست پاک کرد وآب دهانشو به سختی قورت داد.به حدی منقلب بود که تو چشمای من نگاه نمی کرد.انگار خجالت می کشید جلو من تا این حد خودشو روحیه باخته وضعیف نشون بده.
واقعا گاهی جلوی این منش جوانمردانه ورفتار بزرگوارانه ش کم می آوردم واحساس می کردم این منم که همه جوره ازش کوچیکترم.
_سلام.
صدای ضعیف و نا مطمئنش باعث شد به خودم بیام.یه لبخند محو رو لبام نشست.
_حالت خوبه؟
با چشمای غمگینش فقط نگام کرد...یعنی باید تو این وضعیت واقعا حالش خوب می بود؟
مسیر صحبت رو سریع عوض کردم
_می دونستی آقا بهراد اومده ؟
با صدایی که از شدت بغض دو رگه شده بود جواب داد.
_مامان یه چیزایی می گفت.
_قول داده کمکمون کنه.
نا مطمئن پرسید.
_چطوری؟!
ای کاش واقعا جوابشو می دونستم.
_فکر کنم بخواد از خونواده ی مقدم پناه رضایت بگیره.
جرات نداشتم اسم عماد رو بیارم.می دونستم با گفتنش اون سریع ناراحت می شه وبه گریه می افته.
_به نظرت فایده ای هم داره؟!
اینو با تردید پرسید.یه لبخند اطمینان بخش، چاشنی حرفایی شد که می خواستم بزنم.
_من که خیلی امیدوارم...دلم تو این قضیه یه جورایی روشنه.
_خوبه.
همین...این تنها عکس العملی بود که نشون داد.وبعدش بازم سرشو پایین انداخت.
با تردید به صحبتم ادامه دادم.
_اون به علت اصلی درگیری شما شک کرده...می دونه قضیه اونی نیست که همه در موردش حرف می زنن.
با وحشت سر بلند کرد.
_تو که بهش چیزی نگفتی؟
_باید می گفتم اما...
_تو به من قول دادی گلاره...به همین زودی فراموش کردی؟
با بغض نالیدم.
_ما باید بهش همه چیزو بگیم...اون اگه بدونه کمکمون می کنه.
_هیچ معلومه داری چی میگی؟...فکر آبروی خودت وخونواده مون نیستی؟ من نمی خوام هیچ کس حتی آقا بهراد از این موضوع سر در بیاره.
اشک تو چشام حلقه زد.
_به چه قیمتی امیر؟...به قیمت جون تو؟...نه من حاضر نمی شم همچین کاری بکنم.
عصبی دستی به موهاش کشید ونفسشو با حرص فوت کرد.
_ بهش که نگفتی؟!
سر تکان دادم.
_نه اما قول دادم که تو بهش همه چیزو می گی.
خیلی تند واکنش نشون داد.
_چی کار کردی؟!!
سعی کردم آرومش کنم.
_ببین امیر چاره ی دیگه ای نداریم.خودتم می دونی حرف زدن در اون مورد بیشتر ازهمه منو عذاب می ده.اما من دلم می خواد این قضیه حداقل واسه آقا بهراد روشن شه.برام قبول این موضوع سخته...عذاب آوره...تلخه.ولی چون مطمئنم می تونه کمکت کنه حاضرم تن به این خفتم بدم.
_اما من حاضر نیستم...نمی خوام خواهرم جلو اون کوچیک شه.
اشک مزاحمی که تا زیر چونه م جریان پیدا کرده بود با پشت دست پاک کردم.
_چرا باید کوچیک شم امیر؟...تو اون قضیه من بی گناه بودم.مطمئن باش اگه یه روزی آقا بهراد که هیچ همه ی مردم این شهرم موضوع رو بفهمن.باز به خاطرش سرمو پایین نمیندازم.
حرفم لااقل برای خودم یه جورایی اغراق آمیز بود.مطمئن نبودم اگه این اتفاق می افتاد،همچین عکس العملی نشون می دادم.اما تو اون لحظه واسه آروم کردن امیر ودادن اطمینان بهش گفتن این حرفا لازم بود.
_تو نمی تونی منو با این چیزا قانع کنی.اگه قبول این موضوع برات راحت بود،خودت در موردش با آقا بهراد حرف می زدی.
واسه چند لحظه تو چشمای معصومش زل زدم وبه فکر فرو رفتم.نمی تونستم به همین راحتی راضیش کنم.باید دست روی یه نقطه ی حساس شخصیت امیر میذاشتم تا کوتاه بیاد وچی بهتر از رگ غیرتش، که زود به زود ورم می کرد.
نگاه سرزنشگرم رو بهش دوختم.
_از تو توقع نداشتم امیر...یعنی خواهرت باید در این مورد با آقا بهراد حرف میزد؟غیرتت قبول میکنه من بابت اون موضوع بهش چیزی بگم؟
صورتش از شدت عصبانیت سرخ شد.حدس میزدم حرفام تاثیر خودشو گذاشته.
_چرا بی خیالش نمی شی گلاره؟...دلیلی نداره آقا بهراد چیزی بدونه.به فرضم که فهمید،چه کمکی ازش ساخته ست؟...ما نمی تونیم اون قضیه رو ثابت کنیم.هیچ مدرکی تو دستمون نیست.اونم یه جورایی شوهرت بوده پس...
اونقدر محفوظ به حیا بود که باقی حرفشو خورد وسرشو پایین انداخت.خودمم خیلی خجالت کشیدم.
_ممکنه حرفای تودرست باشه اما...اگه در موردش با خونواده ی مقدم پناه حرف بزنیم،شاید درک کنن ورضایت بدن.
یه پوزخند تلخ رو لباش نشست.
_خداییش خودت چقدر به این قضیه امیدواری؟
_من نمی خوام دست رو دست بذارم امیر.
_ این جواب من نبود.
مصرانه گفتم:من جز این جواب دیگه ای برات ندارم.نمی خوام تو چوب اشتباهات منو بخوری.
_اما منم به اندازه ی خودم مقصر بودم.هرچقدرم که توجیه کنی ودلیل بیاری باز چیزی عوض نمی شه...من زدم یه آدمو کشتم گلاره.
_عمدی که نبوده...تو نمی خواستی یه همچین بلایی سرش بیاری.
عصبی جواب داد.
_آره نمی خواستم.ولی این کارو کردم.حالام هیچ چیزی نمی تونه بار این عذاب وجدانو از رو شونه م برداره.
بازم داشت بزرگتر از سنش حرف می زد واین منو واسه به کرسی نشوندن حرفم کلافه می کرد.نمی تونستم قانعش کنم.
_من این حرفا حالیم نیست امیر.تو این قضیه م کوتاه نمی یام.اگه غیرتت قبول میکنه،حرفی نیست من خودم بهش می گم.
دستاشو از شدت خشم مشت کرد ودندوناشو رو هم فشرد.
_ اَهههههه....باشه من بهش می گم.اما نه الآن...بذار حکم دادگاه بیاد اگه اون چیزی نبود که تصورشو می کردیم اونوقت من خودم همه چیزو بهش می گم باشه؟
با ناامیدی سرتکان دادم واون دیگه چیزی نگفت.حتی خودشم می دونست به این حکم نمی شه زیادی دلخوش بود.امیر باید حرف میزد وبهراد باید همه چیزو می فهمید.
اواخر هفته دوباره بهراد برگشت.اینبار با خودش اون فرشی که واسه استاد بافته بودم ،آورد.از دیدن دوباره ی اون فرش هم خوشحال شدم وهم متعجب.
وقتی ازم سوال کرد فرش رو باید کجا بذاره به حرف اومدم وپرسیدم.
_اینو واسه چی آوردین؟!
_وصیت باباست.گفته بودفرش رو به شما برگردونم.
جلوی در خونه وایساده بودیم واون داشت فرش رو از ماشین بیرون می آورد.
_چرا؟!!
_خب فکر میکرد صاحب اصلی این فرش باید شما باشین.واون دستمزدی که گرفتین فقط در حد دیدن این فرش کفایت میکنه.
با تعجب سرتکان دادم واون در حالی که فرش رو بلند کرده بود،پرسید.
_نگفتین کجابذارمش؟
با این سوال به خودم اومدم ویه نگاه نا مطمئن به خونه انداختم.
_می شه فعلا بذاریمش تو خونه ی شما؟
دلم نمی خواست این فرش که باهاش خاطرات خوبی داشتم رو تو خونه ی خودمون ببینم.جایی که زجرآورترین اتفاقاتو برام رقم زده بود.
با کمی مکث فرش رو دوباره داخل ماشین گذاشت وگفت:البته.این چه حرفیه؟...اون خونه تا تموم شدن موعد قرار دادش در اختیار شماست.
سرمو پایین انداختم.
_مرسی شما لطف دارین.
_خواهش میکنم...راستش تصمیم گرفتم اون خونه رو بخرم.اونجا بهم حس خوبی می ده.
مامان خودشو دم در رسوند.
_چرا نمی یاین تو؟
به فرش تا شده ی روصندلی عقب ماشین بهراد اشاره کردم.
_اینو استاد بهمون هدیه کردن.
مامان با تردید یه نگاه به ما ویه نگاه به اون فرش انداخت.
_خدا رحمتشون کنه.
بهراد زیر لب تشکر کرد.ومن بلافاصله گفتم:می خوام این فرشو فعلا تو خونه ی اجاره ای آقا بهراد بذارم.
مامان با تعجب پرسید.
_آخه واسه ی چی؟!
به نظرم اومد این سوال آقا بهراد هم باشه چون خیلی با دقت به دهانم چشم دوخته بود.
_دید خوبی نسبت به خونه ی خودمون ندارم.دلم نمی خواد اون فرش رو که با همه ی وجودم بافتم تو این خونه بیارم.جایی که...
باقی حرفمو به سختی خوردم وسرمو پایین انداختم.نیازی نبود ادامه بدم.اونا خودشونم ناگفته، درد منو می دونستن.
بهراد رو به منو واسه عوض کردن بحث گفت:خب پس من می رم واین فرش رو تو اون خونه میذارم...شما نمی یاین؟
دوست داشتم همراهش برم.واسه همین یه نگاه پرسشگر به مامان انداختم.
_میتونم برم؟
مامان خیلی سریع واکنش نشون داد.
_چرا که نه...اتفاقا میتونی اون مواد اولیه ومقدار نخی که بابت بافت فرش های شش متری سفارش حاجی شریفی تو اون خونه مونده جمع کنی وسر فرصت پسش بدی.
انتظار همچین موافقت زودهنگامی رو ازش نداشتم.اما اونم این روزا بیشتر از سرسختی وموندن رو قضاوت ها وتفکراتش دنبال مراعات حال دیگرون بود.
نمی دونم چرا دلم می خواست با بهراد به اون خونه برگردم.شاید برای یادآوری خاطراتی که حالا خیلی محو ودور به نظر می رسید.یا شاید واسه بودن کنار کسی که حضورش نه دلیل آرامش که خود آرامش بود.
سعی کردم دنبال علت نباشم.فکر کردن به علت این خواسته،وادارم می کرد به یاد بیارم که دیگه نه تو قلبم ونه تو زندگیم جایی برای این نوع احساسات نیست.
بهراد با کلیدی که همراهش داشت درو باز کرد و کنار رفت تا من وارد شم.قدم اول رو که تو حیاط گذاشتم یه لبخند محو کنج لبم نشست و خاطرات قشنگی که من و اون تو این خونه داشتیم بیشتر به ذهنم هجوم آوردن.
قفل درهال رو من باز کردم و اون با فرش ابریشم که رو شونه هاش سنگینی می کرد،پشت سرم وارد شد.
_کجا بذارمش؟
یه نگاه گذرا به دور تا دور هال انداختم و اشاره کردم کنار دارقالی رو صندلی ای که بابا معمولا روش می نشست بذاره.
_فکر میکنم فعلا اونجا بمونه بهتر باشه.
چیزی نگفت وبه دار خالی خیره شد.انگاری اونم مشغول یادآوری خاطراتش بود.
واسه نموندن کنارش وبا بهانه ی آب دادن به گل ها به حیاط برگشتم.دست خودم نبود با اینهمه نزدیکی،نسبت بهش غریبگی می کردم وتا جایی که می شد سعی داشتم ازش فاصله بگیرم.
وضعیت عذاب آوری بود.هم دلم می خواست نزدیکش باشم وهم می خواستم ازش دوری کنم واین شاید به خاطر شرایطی بود که بهم تحمیل شده بود و به خاطرش با ارزش ترین داشته هامو مثل اعتماد به نفس وخودباوری رو از دست داده بودم.
شیر آب رو باز کردم و رو شمعدونی های هفت رنگ آب پاشیدم.
بهراد از پله ها پایین اومد.
_اینجا اصلا تغییر نکرده...همه چیز مثل روز اوله.
برگ خشکی رو از شمعدونی کنار دستم جدا کردم.
_قرارم نبود عوض شه.شما فقط یه پنج ماهیه که اینجا نبودین.
نفس عمیقی کشید وزیر لب زمزمه کرد.
_پس چرا من حس کردم مدت زیادی میشه اینجا رو ندیدم؟!
به نظرم اومد باید خودش جواب این سوال رو پیدا کنه.واسه همین سکوت کردم وچیزی نگفتم.
صدای زنگ گوشیم هردومونو از فکر وخیال بیرون کشید.آقا احسان بود.
_سلام آقای شریفی.
کمی از این تماس بی موقع نگران شده بودم.
_سلام حالت خوبه؟
بازم لحن صحبتش صمیمی بود.
_ممنون...اتفاقی افتاده؟
با کمی مکث جواب داد.
_باید ببینمت...خونه ای؟
یه نگاه گذرا به چشمای منتظر بهراد انداختم وزیر لب زمزمه کردم.
_نه نیستم.
_پس اگه بیرونی.یه سر تا دفترم بیا.
تپش قلبم با این حرفش بیشتر شد.
_تورو خدا آقا احسان بگین چی شده...من دارم پس می افتم.
مثل همیشه بدون اینکه در برابر این ابراز احساسات انعطافی نشون بده خیلی جدی گفت:فکر می کنم بهتر باشه حضوری تو دفتر در موردش حرف بزنیم.
دستپاچه از جام بلند شدم وبعد قطع تماس مختصری از اون چیزی که آقا احسان گفته بود واسه بهراد توضیح دادم و همراهش از خونه بیرون زدیم.
بیست دقیقه بعد تو دفتر آقا احسان بودیم واون داشت با کنجکاوی نگاهمون می کرد.
_نمی خواین چیزی بگین؟!
اینو من پرسیدم و اون با تردید به بهراد چشم دوخت.مجبور شدم براش توضیح بدم.
_آقا بهراد کاملا در جریانن.اومدن که اگه بشه کمکی بهمون بکنن.
از اون لب های به هم فشرده کاملا مشخص بود که خیلی تلاش میکنه تا پوزخند نزنه.نمی خواستم بهراد هم متوجه این عکس العملش بشه.
_آقا احسان نگفتین چی شده؟
یه نگاه به پرونده ی جلو دستش انداخت وبا کمی مکث گفت:امیرو به یه بند دیگه منتقل کردن.
به حالت استفهام آمیزی سرتکان دادم.
_خب این اتفاق بدیه؟...واسه ش مشکلی پیش اومده؟!
سرشو پایین انداخت.
_اونو از بند جوانان به بند کسایی که متهم یا محکوم به قتلن فرستادن.اونجا اصلا فضای مناسبی واسه موندن امیر نیست...مثل اینکه دیروزم بدون هیچ بهانه ای کتکش زدن.
دستمو جلوی دهانم گرفتم.
_وای نه...آخه واسه چی؟
_فکر می کنم حاجی مقدم پول خورد خرج کرده.
بهراد از شدت عصبانیت به سمت جلو خم شد.
_می خواد با این کارهای ناجوانمردانه به چی برسه؟...اصلا مگه می شه به همین راحتی اون بچه رو منتقل کرد؟
_فعلا که می بینین شده.
با ناامیدی پرسیدم.
_نمی شه کاریش کرد؟
نگاهشو ازم دزدید.
_ما هم باید کمی پول خرج کنیم.اما اینکه دوباره منتقلش کنن فکر می کنم بعید باشه.پدر عماد بدجوری دنبال این قضیه ست.
خیلی تلاش کردم جلو گریه مو بگیرم.
_امیر نباید اونجا بمونه...به خدا دق می کنه.
بهراد از جاش بلند شد.
_آدرس این مردک رو بدین میخوام برم سراغش.
با وحشت نگاش کردم.
_اینجوری که کارها خراب تر می شه.
تند وعصبی نفس می کشید.
_من فقط می خوام بدونم حرف حسابش چیه؟
آقا احسان با بی خیالی گفت:می خواستین چی باشه جز انتقام...رفتن شما تو این وضعیت اونو بیشتر عصبی میکنه.
بهراد بدون اینکه به حرفاش توجهی نشون بده از اتاق بیرون رفت.ومنم مجبور شدم دنبالش برم.چون مطمئن بودم از لحاظ روحی حسابی بهم ریخته ست.
_آقا بهراد؟!
تو راه پله بهش رسیدم.وبا دوتا دم وبازدم عمیق نفس گیری کردم.
_کجا دارین می رین؟
انگشت اشاره شو به سمت دفتر آقا احسان گرفت وپرخاشگرانه جواب داد.
_من نمی تونم مثل وکیلتون اینقدر خونسرد با این قضیه کنار بیام ودر موردش فقط حرف بزنم.نمی تونم بشینم اینجا وببینم اون طفل معصوم رو تو اون بند کتک می زنن.
با درماندگی رو پله ها نشستم ودستمو روی سرم گذاشتم.
_میگین چی کار کنیم؟خودتون که شنیدین اون می گفت نمی شه امیرو دوباره به بند خودش منتقل کرد.
کنار پام خم شد وسرشو جلو آورد.عطر آشناش مشامم رو پر کرد.
_آخه اون که هنوز حکمش صادر نشده.چطور میتونن به اونجا منتقلش کنن؟
نگام به اون چشمای مشکی براق میخکوب شده بود.
_اون بند فقط مخصوص محکومین نیست.متهمینم به اونجا منتقل میکنن.
_اما امیر تنها شونزده سالشه.
قطره ی اشکی از گوشه ی داخلی چشمم فروچکید وبهراد با ناراحتی خودشو کنار کشید.
_باید یه کاری بکنیم.با دست دست کردن چیزی درست نمی شه.وکیلتون درست میگه.باید پول خرج کنیم.وحالا که نمی شه منتقلش کرد بهتره ما هم یه چند تا از این هم بندی هاشو با پول بخریم که حواسشون بهش باشه.
اشکمو با نوک انگشت اشاره پاک کردم.
_چطوری؟
یه لبخند مهربون رو لبش نشست.
_اون با من...اصلا نگران نباشین.
بهش اطمینان داشتم.حتی خیلی بیشتر از خودم وآقا احسان.می دونستم که اون بی هدف قولی نمی ده واگه گفته نگران نباشم حتما ازش بر می یاد این دلنگرانی رو از بین ببره.
حضورش این روزا مثل یه هدیه ی بی نظیر بود.هدیه ای که نمی تونستم بهش دل ببندم وفقط باید به بودنش دلخوش می بودم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#44
Posted: 13 Jan 2014 19:28
ابریشم و عشق 42
فردای اونروز بهراد با جدیت افتاد دنبال این کار وبا کمک آقا احسان یه چند نفری رو که می تونستن از امیر حمایت کنن،ملاقات کرد وازشون قول گرفت درصورت این کار کمک های مادیش رو از خونواده هاشون دریغ نکنه.
با اینکه از لحاظ مالی تو مضیقه بودیم بهش پیشنهاد دادم این مقدار هزینه رو خودمون تقبل کنیم اما بهراد زیر بار نرفت وبابت این پیشنهاد کلی ناراحت شد.انتظار نداشت باهاش مثل غریبه ها تعارف کنم.
آخر هفته کوروش با خانوم جوونی اومد.وقتی معرفیش می کرد نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم.
_این خانوم خانوما که می بینین جمیله جون ،مادر یکی یه دونه ی شازده پسرش،آقا کوروشه.
جمیله جون مشتی به بازوی کوروش کوبید وبا خنده ی قشنگی گفت:باز تو خودتو تحویل گرفتی؟
من ومامان با شگفتی به اون دوتا نگاه می کردیم.بهراد محض آشنایی بیشتر وتوضیح کاملتری بابت این موضوع گفت:جمیله خانوم از کوروش فقط چهارده سالی بزرگتره.
_بهم نمی خوره همچین پسری داشته باشم؟
اینو جمیله جون پرسید.صادقانه جواب دادم.
_به هیچ وجه...خیلی که بشه بهشون ارفاق کرد شاید جای خواهر بزرگترشون باشین اما مادرشون...من عذر می خوام ولی اصلا بهتون نمی یاد.
جمیله جون نگاه مادرانه ای به کوروش انداخت وبا محبت گفت:دیگه چیکار کنیم.قسمت ما هم این بوده.
کوروش با دلخوری ساختگی ای نگاهشو از اون گرفت.
_وا مادر من چرا اینجوری میگی؟...یکی ندونه فکر میکنه با وجود همچین فرزند رشیدی سیاه بخت شدی.من واون پدر خدابیامرزم کم لی لی به لالای شماگذاشتیم که این جور حقمونو کف دستمون میذاری.یه نگاه به خودت بنداز.بزنم به تخته از منم جوون تر موندی.
جمیله جون خنده ی ریزی کرد ومن به این فکر کردم که واقعا زندگی کنار آدم شوخ وشادی مثل کوروش یه نعمته.وبایدم پیری دیر به سراغ آدم بیاد.
مامان از اومدنشون خیلی خوشحال بود.این روحیه ی شاد کوروش تو جمیله جون هم دیده می شد وحضورش واسه مامان وبابا که از لحاظ روحی حسابی داغون بودن یه نعمت بود.
اون اومده بود که یه مدت کنارمون بمونه وکمک حالمون باشه.اینو واقعا مدیون درک بالای کوروش و همراهی همه جوره ی بهراد بودم.انگاری نصف مسئولیت ها از رو شونه م برداشته شده بود.
چیزی به عید غدیر نمونده بود وجمیله جون تصمیم داشت به مناسبت اون روز آش نذری درست کنه.مامان نیت کرده بود اگه امیر نجات پیدا کنه هر سال این موقع آش بپزه.
داشتم تو اتاق امیر نماز می خوندم که صدای غرغر کوروش وتوپ وتشر بهراد به گوشم خورد.نمازمو که سلام دادم از جام بلند شدم وبیرون رفتم.مامان رو تخت تو حیاط قالی پهن کرده بود.از دیدن کوروش پشت یه کپه سبزی نزدیک بوداز خنده ریسه برم.
به محض دیدنم رو ترش کرد وبا ناراحتی گفت:تورو خدا یه وقت تعارف نکنین.راحت باشین...به جون خودم اگه بذارم یه پر گشنیز تمیز کنین.
دیگه نتونستم جلو خنده مو بگیرم.جمیله جون ومامان داشتن حبوبات رو پاک میکردن وبهراد در حالیکه چپ چپ به کوروش خیره بود، دیگ بزرگی رو جابه جا کرد.
با لبخند به دور برم نگاهی انداختم.انگاری این تلاش وتکاپوی بی وقفه رو در ودیوار خونه رنگ زندگی پاشیده بود وانرژی زیر پوسته ی ترک خورده ی امروزمون جریان داشت.
بابا از پنجره ی اتاقش به این آمد وشد ها خیره بود.نگاش به من که افتاد لبخندمو با یه لبخند امید بخش جواب داد وخدا می دونه که اون لحظه، من چقدر به اون لبخند محو وگذرا نیاز داشتم.
کنار مامان وجمیله جون نشستم ومشغول شدم.حبوبات رو که شستیم وخیس کردیم سر وقت سبزی رفتیم.کوروش بیشتر از اینکه پاک کنه همه شونو بهم ریخته بود.جمیله جون کلی به جونش غر زد وسرزنشش کرد.دیدن رابطه ی بین اون دوتا برام جالب بود.این فاصله ی سنی کم حتی دعواهاشونم با مزه می کرد.
بهراد تو فکر بود وکمتر حرف می زد.به جای اون کوروش خونه رو روی سرش گذاشته ومعرکه گرفته بود.
پاک کردن سبزیها یه دوساعتی وقتمونو گرفت.عروس بی بی وناهید خانوم واسه کمک اومدن وپسرها برای راحت تر بودنمون از خونه بیرون رفتن.
پحتن ناهار به عهده ی من گذاشته شد.تا خورشتم جا بیفته مامان اینا آش رو بار گذاشتن.
نگام به آتیش زیر دیگ بود که جمیله جون بی مقدمه گفت:تورو خدا منو به خاطر اینهمه دردسری که براتون درست کردم ببخشید.شرمنده، چاره ی دیگه ای نداشتم.یه نذر ده ساله ست.مربوط میشه به زمانی که بابای کوروش فوت کرد واین طفلی هم کنکور داشت.بچه م خیلی زحمت کشیده بود.حیف می شد اگه نتیجه ی این تلاششو نبینه.خلاصه نذر کردم وخدا جوابمو داد.منم مجبورم هر ساله این نذرو ادا کنم.امسالم که زحمتامو برای شما آوردم وحسابی مزاحمتون شدم.
مامان قبل از من جواب داد.
_این چه حرفیه جمیله خانوم.ما که از خدامونه...راستش از وقتی شما اومدین حال وهوای این خونه عوض شده.
جمیله جون در جواب ابراز محبت مامان یه لبخند مهربون زد ومن گفتم:به خاطر ما از کار وزندگیتون افتادین.این ماییم که باید از شما شرمنده باشیم.
_هر قدمی که برداریم وظیفه ست.در ضمن من که کاری ندارم.اگه تهران بودم از صبح تاغروب باید تو اون خونه می نشستم وبه در ودیوار نگاه می کردم.کوروشم که خودش مرخصی گرفته.
_به هر حال ما بدجوری مدیونتون شدیم.
مامان بلافاصله حرفمو تایید کرد.
_گلاره راست میگه.بلاخره مرخصی،یه روز...دو روز...اصلا مگه فقط سر کار رفتنه.آدم تو زندگیش هزار تا برنامه ی دیگه داره.همین آقا بهراد خودمون.من مطمئنم هرچقدرم که راضی به این رفت وآمد وهمه ی هدفشم کمک به ما باشه.باز همسری داره که چشم به راهشه وخب ازش یه انتظاراتی هم داره.این درست نیست که اون بنده خدا بیشتر وقتشو واسه ما بذاره.
جمیله جون نگاهشو ازمون دزدید وبه در ورودی خیره شد.یه ساعتی میشد که از خوردن ناهار گذاشته بود وپسرها تو اتاق بابا مشغول استراحت بودن.
_راستش چطوری بگم...حدس می زدم خبر نداشته باشین...پیش خودمون بمونه آقا بهراد از خانومش جدا شده.
من ومامان همزمان به سمت جلو خم شدیم وزیر لب زمزمه کردیم.
_جدا شده؟!!
جمیله جون سر تکان داد ومن با ناباوری پرسیدم.
_آخه واسه چی؟!
کمی این پا واون پا کرد تا جوابمو بده.
_دلم نمی خواد پشت سر کسی حرف بزنم .ولی اینجور که کورش میگفت مثل اینکه خانومش زیاد اهل نبوده...گویا یه کارهایی کرده که آقا بهراد مجبور شده طلاقش بده.
مامان ضربه ی آرومی به گونه ش زد.
_خدا مرگم بده.سرنوشت این بچه چرا اینجوری شد؟...مگه قبل از ازدواج تحقیق نکرده بودن؟
جمیله جون از جاش بلند شد وبه سمت دیگ آش رفت...تا بره وبرگرده من ومامان با هم نگاه های نامفهومی رد وبدل کردیم.خب برامون جای سوال داشت چرا باید عاقل مردی مثل بهراد تصمیم به همچین ازدواجی بگیره وبعد تو عرض کمتر از شش ماه همسرشو طلاق بده؟
جمیله جون برگشت وکنارمون نشست.
_راستش آیسان،منظورم همسر بهراده،دختر دوست صمیمی مادرش بود.سرقضیه ی ازدواج این دوتا آذر خانوم مادر بهراد خیلی پافشاری کرد وبعدشم به خاطر همین دوستی وآشنایی چندین ساله،بدون تحقیق اینا باهم ازدواج کردن ودود آتیشی که آذرخانوم روشن کرد اول از همه تو چشم تنها پسرش بهراد رفت.
مامان از سر حسرت آه بلندی کشید.
_ما پدر ومادر ها گاهی از روی دوست داشتن بزرگترین ضربه هارو به بچه هامون می زنیم.دست خودمونم نیست.مثلا خیر وصلاحشونو می خوایم. ودوست نداریم اونا هم کمبودهایی که ما توزندگی داشتیم،تجربه کنن.اما غافلیم از اینکه شاید چیزی که ما واسه بچه هامون می خوایم خواسته ی قلبی اونا نباشه.
اشک مهمون چشمای میشی مامان شد.
_اگه من اصرار نمی کردم...اگه به تلافی عقده هایی که از جوونیم داشتم با سرنوشت بچه م بازی نمی کردم...اگه میذاشتم خودش تصمیم بگیره...
وسط حرفش پریدم وخیلی جدی گفتم:اما من خودم تصمیم گرفتم مامان جان.
با دستای لرزونش اشکاشو پاک کرد ومثل دختر بچه ها سعی کرد بغض سنگین رو گلوش رو قورت بده.
_تصمیمتم به خاطر دل ما بود.
جمیله جون دلداریش داد ومن در سکوت به چهره ی ناراحت وافسرده ی مامان خیره شدم.خیلی خوب حس می کردم که اونم داره عذاب می کشه وخودشو همه جوره مقصر می دونه،جتی درمورد امیر و وضعیت نابسامانی که دچارش شده بود.
نگام به بهراد وکوروش افتاد که داشتن به بابا کمک می کردن تا از خونه بیرون بیاد وبه جمعمون ملحق بشه.
مامان سریع اشکاشو پاک کرد وبا یه لبخند به استقبال بابا رفت.منم از جام بلند شدم وبدون اینکه توجه جمع رو به خودم جلب کنم به سمت پله های خرپشته رفتم.
می خواستم کمی با خودم رو پشت بوم خلوت کنم.وحتی شاید برای بهراد وبد بیاری هاش اشک بریزم.
یه چیزی این میون وجود داشت... اونم احساسی بود که این روزا بدجوری درگیرش شده بودم.احساسی که اگه میخواستم به پیامدی که میتونست داشته باشه فکر کنم باید دورشو یه خط قرمز می کشیدم.
رسیدن روز ملاقات با اومدن حکم دادگاه یکی شد.وقتی پشت شیشه و روبروی امیر نشستم.از چشمای سرخ وچهره ی افسرده ش همه چیز دستگیرم شد.
_با قصاص موافقت شده.
اینو با صدایی که از شدت بغض دورگه شده بود زیر لب زمزمه کرد.گوشی رو بیشتر تو دستام فشردم وسعی کردم اشکامو پس بزنم.
_نگران نباش.قراره آقا احسان به این حکم اعتراض کنه.
با ناامیدی سر تکان داد.
_این کارها بی فایده ست.امکان نداره حکم عوض شه.
_آخه تو از کجا اینقدر مطمئنی؟
یه نگاه به دور وبرش انداخت وخیلی بی تفاوت گفت:چندتا از با تجربه های اینجا بهم گفتن.
_اذیتت که نمی کنن؟
لبخند غمگینی رو لباش نشست.
_هوامو دارن.
نفس عمیقی کشیدم وبا تردید پرسیدم.
_هنوزم نمی خوای در مورد اون موضوع با آقا بهراد صحبت کنی؟
این تردیدم درست از موقعی شروع شد که قضیه ی طلاق بهراد رو فهمیدم.
با کمی مکث جواب داد.
_نظر تو چیه؟...یعنی گفتنش کمکی هم به حل این قضیه میکنه؟
با اطمینان سر تکان دادم.شاید این اطمینان قلبی نبود اما نمی خواستم فرصت هارو دیگه ازدست بدم تا واسه جبران دیر باشه.
ته دلم یه امید محو وکمرنگ وجود داشت.با اینکه می دونستم برملا شدن این موضوع تاثیری تو حکم امیر نداره اما به این دلخوش کرده بودم که شاید بهراد تونست باهاش خونواده ی عماد رو راضی کنه ونذاره اون حکم اجرا بشه.ظاهرا تنها راه نجات امیر رضایت حاجی مقدم پناه بود.واین رضایتو یکی مثل آقا احسان نمی تونست بدست بیاره که اگه می تونست من خیلی زودتر از این ها بهش حقیقتو می گفتم.
برام سخت بود بهراد همه چیزو بفهمه اما سخت تر بود اگه می دیدم نتونستم واسه امیر کاری کنم.این تردیدی هم که گریبانمو گرفته بود به خاطر ترس از دونستنش نبود.فقط نمی خواستم اینقدر راحت تو نگاش بشکنم.همین.
امیر قبول کرد یه ملاقات با بهراد داشته باشه اونم حضوری ونه از پشت شیشه.قرار شد به آقا احسان بگیم به حکم اعتراض کنه تا اینجوری پرونده مجدداً بررسی بشه.
اونروز بعد ملاقاتم با امیر یه سر تا دفتر آقا احسان رفتم ودر مورد نتیجه حکم وباقی مسائل صحبت کردم.اونم قبول کرد هر کاری که بتونه انجام بده.احساس می کردم این روزا نرمش بیشتری تورفتار وعکس العمل هاش وجود داره.
خیلی بی مقدمه حرف رو به بهراد وحضور دائمیش تو جمع خونوادگیمون کشید.
_پسر استاد صدر خیلی جدی پیگیر کارهاست.
پرسشگرانه تو چشام زل زده بود.با سرحرفشو تایید کردم.
_چرا؟!!
اینو آقا احسان پرسید ومن برای پاسخ کمی مکث کردم.واقعاً باید دلیلی واسه این کارش می آوردم؟
_اون به پدرم ارادت خاصی داره.خودشو یه جورایی پسر این خونواده می دونه.
یه پوزخند تلخ رو لبش نشست.
_چه پسر وظیفه شناسی.
فقط نگاش کردم.نمی دونستم هدفش از گفتن این حرفا چیه.
خودکاری که تو دستاش بود رو داشت تکان می داد.
_حالا این قضیه ی پسرخونده ی آقای رحیمی بودن یعنی اینکه شمارو جای خواهرش می بینه دیگه...مگه نه؟
چشمامو ریز کردم وخیلی جدی پرسیدم.
_میخواین از این حرفا به چی برسین؟
عقب کشید وبه صندلیش تکیه داد.
_منظور خاصی نداشتم.
_پس اینم بدونین که حضور اونم بی منظور وفقط برای کمکه.
زیر لب زمزمه کرد.
_امیدوارم.
سکوت بدی بینمون حاکم شد واون چون خودشو مسبب این جو متشنج می دونست به حرف اومد.
_فکر میکنم کمی تند رفتم.اما خوشحال میشم از دستم ناراحت نشی.
صادقانه گفتم:من معمولا چیزی به دل نمی گیرم.
سرشو پایین انداخت.
_راستشو بخوای کمی نگرانم.
داشتم با خودم کلنجار می رفتم علت نگرانیشو بپرسم که خودش گفت:مطمئنم تا الآن متوجه احساس من به خودت شدی...یعنی امیدوارم که شده باشی.می دونم عنوان کردن این موضوع خیلی بی موقعست اما...میشه بازم به پیشنهادم فکر کنی؟
نگاه سخت وجدیمو بهش دوختم.
_گفتن این چیزا چه ربطی به علت نگرانیتون داشت؟
نفسشو با حرص فوت کرد.
_حضور بهراد صدر تو خونه ی شما...نگرانی من فقط از اینه.
ازجام بلند شدم.
_به هیچ عنوان از چیزی که میخواین باحرفاتون بهش برسین خوشم نمی یاد.امیدوارم این برداشتیو که از حضور اون تو خونه ی ما دارین فقط برای خودتون نگه دارین.
اونم به تبعیت از من بلند شد.
_ولی نمی تونم جلوی این نگرانی رو بگیرم.واسه رسیدن به امروز وگفتن این حرفا من کلی منتظر موندم ومقدمه چینی کردم .نمی خوام چیزی که تو نگاه اون می بینم همه ی برنامه ی زندگیمو بهم بریزه.
نمی خواستم تند برم اما این عصبی شدن اصلا دست خودم نبود.
_و از کجا می دونین جواب رد من این برنامه رو بهم نمی ریزه؟
ادامه دارد ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#45
Posted: 13 Jan 2014 19:29
بهت زده نگام کرد وبا کمی مکث جواب داد.
_من وتو می تونیم یه زندگی مشترک خوب رو شروع کنیم.چون واسه هم ساخته شدیم.تو یه دختر کامل وپخته ای ومن لااقل به واسطه ی سنم حکم یه مرد جاافتاده رو دارم که می تونه نیازها واحساسات همسرشو به طور کامل درک کنه وچی از این بهتر.
خیلی تلاش کردم جلوی پوزخندمو بگیرم اما بی فایده بود.
_می دونید ایراد کار کجاست آقا احسان؟...از دید شما باید همه چیز کامل وبی عیب ونقص باشه واین در مورد من لااقل صادق نیست.چون اون دختری نیستم که شما با معیار های سخت گیرانه ی ذهنتون انتخابش کردین.
خواست توجیه کنه.
_هیچ کس کامل نیست گلاره خانوم.اما ما میتونیم برای همدیگه بهترین انتخاب باشیم.
با تاسف سرتکان دادم.
_حالا علت نگرانیتونو در مورد آقا بهراد بهتر درک میکنم...شما نگرانین چون فکر می کنین اون می تونه واسه من مناسب تر باشه.
ابروهاش بهم گره خورد وجفت دستاش از شدت خشم مشت شد.
سرمو پایین انداختم.
_براتون احترام فوق العاده ای قائلم اما مطمئنم که انتخاب های خیلی بهتری واسه شما وجود داره...من اونی نیستم که دنبالشین.
به سمت در چرخیدم.
_واما درمورد بهراد صدر...فکر کنم اگه حتی نظرتون درموردش درست باشه جواب من به اون بازم همینی خواهد بود که به شما دادم.
حرفام تاثیرشو گذاشت چون گره ابروهاش کمی باز شد.
_ولی من به همین زودی کوتاه نمی یام.
_فکر نمی کنم با گذشت زمان هم چیزی عوض شه.من می خوام این فاصله ای که بینمون وجود داشته حفظ شه.
خیلی دلم می خواست دوباره به همون روابط دوستانه اما همراه با احترام گذشته برگردیم.
_منم فکر نمی کنم بتونم همچین قولی بدم.
این اصرار بی مورد، تغییری تو موضعی که نسبت به اون موضوع داشتم بوجود نیاورد.سعی کردم حرفو عوض کنم.
_در مورد اون ملاقات حضوری که امیر خواسته بود نگفتین میشه کاری کرد یا نه.
سرشو پایین انداخت.
_سعیمو می کنم.
یه لبخند گذرا ومحو رو لبم نشست.
_ممنون میشم اگه همه ی تلاشتونو بکنین.
_اگه کاری ازم بربیاد مطمئن باشین دریغ نمی کنم.
به شنیدن این تاکید نیاز داشتم وبا این امید که اون بلاخره می تونه راهشو پیدا کنه از دفترش بیرون اومدم.
چندروز بعد با قرار ملاقات حضوری ای که ترتیب داد،بهم ثابت کرد می تونم رو همه ی تلاشش حساب کنم.
این دیدار با حضور من وآقا احسان وبهراد تو زندان صورت گرفت.امیربادیدن بهراد بغض کرد ونتونست جلو اشکاشو بگیره.بهش حق می دادم، تحمل این شرایط کار هرکسی نبود.
نمی تونستیم باهاش تماس فیزیکی داشته باشیم.فقط در حد صحبت کردن رو در رو این فاصله برداشته شده بود.
به محض اینکه پشت میز نشستیم امیر رو به آقا احسان کرد وگفت:می شه لطف کنین یه چند لحظه تنهامون بذارین؟
قلبم داشت از شدت اضطراب تند تند به قفسه ی سینه م می کوبید.آقا احسان نگاه مشکوکی به من وبهراد انداخت واز جاش بلند شد.نمی دونم چرا حس کردم با رفتنش یه لبخند محو رو لب بهراد نشست.
نگاه امیر بین ما سرگردون بود.
_گفتن این حرفا برام خیلی سخته. اصرار های گلاره نبود شاید هیچ وقت به زبون نمی آوردمش.ولی می دونم اگه شما همه ی حقیقت رو بدونین بهتر از ما میتونین تصمیم بگیرین وکاری انجام بدین...فقط میخوام قبل از اینکه چیزی بگم یه قولی بهم داده باشین.اونم اینه که به هیچ عنوان حق ندارین از این حرفا تو دادگاه استفاده کنین.چون فایده ای نداره وفقط باعث عذاب کشیدن خواهرم وخونواده م میشه.البته اینم بگم که قربانی اصلی همه ی این اتفاق ها گلاره بوده.نه من وعماد.
رو به من کرد با مهربونی گفت:نمی دونم چرا دلم گواه می ده همه چیز درست می شه؟...بهتره با آقا احسان بری.من وآقا بهراد حرفای زیادی واسه گفتن داریم.
از جام بلند شدم ویه نگاه نا مطمئن به دوطرف میز انداختم.یه طرف امیر بود وحس برادرانه ای که می خواست هرطور شده ازم حمایت کنه و واسه اینکار شاید حتی همه چیزو انکار می کرد.
وطرف دیگه بهرادی بود که بدون دونستن احساسش نسبت به خودم ،مدتها می شد همه ی تلاشم صرف کمرنگ شدن علاقه ش تو قلبم شده بود.وحالا اگه تو نگاش دیگه اون گلاره ی قبلی نمی شدم واسه م گرون تموم می شد.
*********
وقتی
در سطر سوم شعرم
دیدم که واژه ها تهی از تو
ازچله ی کمان خیالم گذشته است
وهیچ واژه ای
وهیچ سطر شعری
دیگر نشانی از تو ندارد
غیظم گرفت از این که این همه واژه،
بی هیچ نقش روی تو
از خامه ی خیال،
بر بستر سپیدی کاغذ فرو چکید.
شعری که بی نشان تو باشد،
نگفتنی ست.
********
فصل سوم) بهراد
نمی خواستم باور کنم...واسه یه بارم شده ای کاش تو همون خیال خام خودم می موندم...ای کاش امیر سکوت می کرد...ای کاش میذاشت هنوزم با این باور زندگی کنم که تاوان اشتباهاتم اونقدر ها هم سنگین نیست.
دلم می خواست سرمو به یه جای محکم بکوبم.حرفهای امیر مدام تو ذهنم رژه می رفت وداشت از درون داغونم می کرد.احساس خفگی بهم دست داده بود.
یه نفس هوای تاژه می خواستم ویه جای خلوت که بتونم به اندازه ی تموم بدبیاری هام هوار بکشم.شده حتی سر خودم داد بزنم وبه خاطر حماقت وخودخواهی ای که به خرج داده بودم سرزنش بشم.
نگاه معصوم گلاره از جلو چشام دور نمی شد.یه سوال مدام ذهنمو قلقلک می داد.
آخه چرا؟...چرا باید این بلا سهم گلاره از دنیایی بشه که با همه ی وجود دوستش داشت...چرا باید حق زندگی کردن از کسی گرفته بشه که زیباتر از همه زندگی رودرک کرده بود؟
حالم اصلا خوب نبود.داغون بودم.انگاری امیر با حرفاش کتکم زده بود.مسیر تپه های باستانی سیلک رودر پیش گرفته بودم.نمی دونستم واقعا برای چی دارم به اون سمت می رم.یه مشت احساس متضاد تموم فکر وذهنمو درگیر خودش کرده بود ونمیذاشت به این زودی با گلاره روبرو بشم.
نمی تونستم ببینمش،نه حالا که دردشو می دونستم ومرهمی واسه زخمای عفونی روحش نداشتم.نه با این روحیه ی درب وداغون که یکیو می خواستم به حال خودم زار بزنه.
نمی دونم شاید بازم خودخواه شده بودم اما اون لحظه وبا اون حال نباید باهاش روبرو می شدم.دیدن این حال من حق گلاره نبود.اگرچه گلاره ی منم دیگه اون گلاره نبود.
حوالی ساعت ده،ده ونیم شب بود که زنگ در خونه شونو زدم.حالم که بهتر نشده بود هیچ،تموم تنم از شدت فشار روحی وعصبی کوفته بود.
صدای کوروش تو حیاط پیچید.
_فکر کنم خودش باشه.
درو که باز کرد به سختی قدم به درون خونه گذاشتم ونگاهمو از چند جفت چشم نگرانی که منو می پاییدن دزدیدم.
_تا حالا کجا بودی؟
اینو کوروش با تشر پرسید.به سوالش اهمیتی ندادم وبا سلامی که زیر لب به بقیه گفتم به سمت در هال رفتم.
حضور اون وسنگینی نگاهشو کاملا حس می کردم.اما نمی تونستم عکس العملی نشون بدم.حرف از شرمندگی وخجالت که نه،تاب دیدن عذاب رو تو نگاه خسته ودرمونده ش نداشتم.دست خودم نبود.نمی تونستم این ماجرا رو هضم کنم وباهاش کنار بیام.
منی که یک روز بهراد رو برای روح بزرگ گلاره کوچیک دیدم وبا هزار بهانه ،چشم رو میل به داشتنش بستم وخودمو کنارکشیدم حالا با چه حالی تو چشماش نگاه کنم وعذاب کشیدنشو ببینم.
_فکر میکنم راه دوری نمی رفت اگه گوشیتونو روشن می کردین وبرای دلنگرانی اینهمه آدم ارزش قائل می شدین.
به سختی سربلند کردم وتوچشمای مطمئنش خیره شدم.مثل همیشه محکم وپر از اراده بود.مثل اینکه بازم این منم که کم آورده بودم.
_عذر می خوام...حالم چندان خوب نبود.
ابروهاش بیشتر تو هم گره خورد.ولی چیزی نگفت.
جمیله خانوم به جاش پرسید.
_کجا رفتی پسرم؟خیلی دلواپست شدیم.
نگام به سفره ی پهن شده ی رو زمین خیره موند.هنوز شام نخورده بودن.
کوروش با دلخوری به جای من جواب داد.
_اینم پرسیدن داره مادر من؟یه مرد گنده که بابت رفت وآمدش حساب کتاب پس نمی ده.
اشاره ش به رفتار بچه گانه ی من بود.اما نخواستم جو بیشتر از این متشنج بشه.
_مثل اینکه واسه شام منتظر من شدین.
صفورا خانوم گفت:عیب نداره مادر.خودمونم چندان میلی به خوردن نداشتیم.
به نظرم رسید باید یه توضیح منطقی واسه این تاخیر چند ساعته م بدم.
_رفته بودم تپه های سیلک رو ببینم.در هر صورت ببخشید اگه دیر شد ونگران شدین.
گلاره رو برگردوند وبه اتاق امیر رفت.ظاهراً توضیحم چندان هم منطقی نبود.
آخر شب با کوروش به هتل برگشتیم.اما هر کاری کردم،خوابم نبرد.داشتم رسماً دیوونه می شدم.ظرفیتم دیگه تکمیل بود.شده بودم یه بشکه باروت که هر آن ممکنه منفجر شه.
دیگه نتونستم طاقت بیارم.هوا روشن نشده یه یادداشت واسه کوروش گذاشتم واز هتل بیرون زدم.یک ساعت بعد داشتم تو جاده های خاکی نیاسر رانندگی می کردم وتو فکر گلاره ای بودم که می تونست با یه تصمیم درست وبه جای من هرگز طعم اینهمه درد رو نچشه.
نه به خودم زیادی مطمئن بودم ونه از علاقه ی گلاره مطمئن.همه چیز به یه حس قوی که تو وجودم ریشه دونده ،بر میگشت واون اینکه سرنوشت من وگلاره خواسته یا ناخواسته بهم گره خورده بود وما،باید مال هم می بودیم.
شاید واسه همین حس قوی اما ناشناخته بود که وقتی برای اولین بار دیدمش اونقدر به چشمم آشنا اومد که تصور کردم سالهاست می شناسمش.
وبعد با یه تصمیم اشتباه،یه خودخواهی احمقانه یا به قول گلاره یه ترس،چشمامو رو همه چی بستم وگذاشتم قضاوت دیگرون و ارزشهای ظاهری که فقط به چشم می اومدن معیار تصمیم گیریم باشه.
از گلاره گذشتم.چون اون منو یاد بهرادی می انداخت که سالها می شد لابلای نقشه فرش های لوله شده ی تو اتاق مطالعه ی بابا ،داشت می پوسید وخاک می خورد.همون بهرادی که نتونسته بود به رویا های ساده اما سرشار از ایمان وباورش برسه.
وحالا چی می تونستم به این بهراد بگم.چطور می تونستم به خاطر کوتاهی خودم تنبیهش کنم.
سرمو زیر آب خنک آبشار گرفتم.سوز سرمای پاییزی تو تنم نشست.اما آتش درونمو خاموش نکرد.من هنوزم داشتم می سوختم.
حرفهای امیر مدام تو ذهنم تکرار میشدوهربار بیشتر عصبیم می کرد.کاش می تونستم همه شو فراموش کنم.
(اون زندگی گلاره رو ازش گرفت.خنده هاشو دزدید.راه نفس کشیدنشو بست...من نمی خواستم بکشمش اما اون لحظه واقعا به قصد کشت زدمش.چون اون روز قبلش گلاره ی منو کشته بود)
بغض بدی بیخ گلوم نشست وچون اشکی واسه ریختن وجود نداشت وادارم کرد به تخته سنگ جلو پام دوسه تا مشت محکم اما بی فایده بکوبم.کاش گریه کردن واسه یه مرد اینقدر سخت نبود.
هه مرد!!...نه من مرد نبودم.که اگه بودم نمیذاشتم یه روانی همه ی زندگیمو ازم بدزده وخنده های گلاره مو به تاراج ببره.
(گلاره فقط خواهرم نبود.اون بهترین دوستم بود.همه ی دلیل من واسه رسیدن به هدفهام بود.چون هدفهای من آرزوهای برباد رفته ی گلاره بود.چیزایی که خودش هرگز نتونست به دستشون بیاره.اون حیون خواهرمو ازم گرفت.چطور می تونستم ازش بگذرم؟.اون...اون به گلاره...به خواهرمن...تجاوز کرد.)
دستی لای موهام فرو بردم ودندونامو از خشم رو هم فشردم.فکم از مرور حرفهای امیر منقبض ونفس هام تند وعصبی شده بود.
صدای تلفن همرام منو از فکر وخیال بیرون کشید.کوروش بود وحتماً طبق معمول نگران.
_الو سلام.
تند وپرخاشگرانه جواب داد.
_باز کدوم گوری رفتی لعنتی؟
بی حوصله گفتم:حالا مگه چی شده؟خوبه برات یاداشت گذاشتم.
نفسشو با حرص فوت کرد.
_تو چت شده بهراد؟...دیروز که از زندان برگشتی از این رو به اون رو شده بودی.مگه امیر بهت چی گفته؟
_زنگ زدی از زیر زبونم حرف بکشی؟
پوزخند صداداری زد.
_برو بابا دلت خوشه.من فقط میخوام بدونم اینجا چه خبره.تو وگلاره چه تون شده؟
عصبی بهش پریدم.
_گلاره نه وگلاره خانوم.
_باز این غیرتی شد...خب بابا جوش نیار.
_حاشیه نرو کوروش.حرفتو بزن.
با کمی مکث گفت:گلاره خانوم نیست؟
گوشی رو تو دستام فشردم وبهت زده زمزمه کردم.
-یعنی چی که نیست؟
_امروز صبح بی خبر از خونه زده بیرون وگوشیشم خاموش کرده.صفورا خانوم بدجوری نگرانه.مدام گریه می کنه.استادم یه بو هایی برده.منم که نه کسی رو می شناسم نه جایی رو.گفتم زنگ بزنم ببینم تو ازش خبر داری یا نه.
نگاهی درمانده به دور وبرم انداختم.وبه سمت ماشین رفتم.
_من کاشان نیستم.اما تا یه ساعت دیگه خودمو می رسونم.هر اتفاقی افتاد بی خبرم نذار.
_یعنی توهم ازش خبر نداری؟
سوال بی معنی ای بود.اما قبل از اینکه جواب بدم دوباره پرسید.
_به نظرت کجا می تونه رفته باشه؟
جاهای مختلفی که می شناختم جلو چشم اومد. زندان؟...خونه ی مقدم پناه؟...پیش آقای شریفی؟...دفتر احسان پسرش؟
_با وکیل امیر یه تماس بگیرین.من شماره شو ندارم.اما فکر کنم صفورا خانوم داره...شاید اون یه خبری ازش داشته باشه.
_باشه.فقط خودتو زود برسون...اینجا اوضاع اصلا مرتب نیست.
تماس رو قطع کردم وبا دلشوره سوار ماشین شدم.این رفتن گلاره با برخورد احمقانه ی دیشب من بی ارتباط نبود.
مشت محکمی رو فرمون کوبیدم واز ته دلم فریاد کشیدم.
لعنتی...بازم حماقت به خرج داده بودم.
یک ساعت بعد کاشان بودم وبا دلواپسی دنبال نشونی از گلاره می گشتم.
نمی دونم چطور شد یاد خونه ای که براش اجاره کرده بودم افتادم.تا اون لحظه با هرکسی که فکرشو می کردم تماس گرفته وبه جاهایی که احتمالشو می دادم رفته باشه،سر زده بودم.فقط من وگلاره کلید اون خونه رو داشتیم.پس احتمال اینکه اونجا باشه زیاد بود.
نمی خواستم حضورم باعث واکنش تندی ازجانب اون شه.به هر حال حدس زدن اینکه ازدستم دلخور وناراحته کار چندان مشکلی نبود.
در سبز رنگ خونه رو با احتیاط باز کردم و وارد شدم.نگام به آب تازه ی حوض وخاک خیس گلدونها خیره موند.یه لبخند محو رو لبم نشست.پس تصورم درست بود وگلاره رو می تونستم اینجا پیدا کنم.
آروم از پله ها بالا رفتم ویه نگاه گذرا از پشت شیشه های رنگی در هال به درون خونه انداختم.دستگیره رو یواش پایین کشیدم وپاورچین وارد خونه شدم.سکوت سنگینی تو فضای خالی هال جریان داشت.نگام به فرش ابریشم افتاد که رو دارقالی پهن شده بود.
به سمت آشپزخونه رفتم اما کسی اونجا نبود.در نیمه باز اتاقم توجهمو به خودش جلب کرد.این بار به اون طرف رفتم.
همه ی تلاشم این بود که صدای پام خلوتشو بهم نزنه.می خواستم تا اونجا که ممکنه موضع گرفتنشو در مقابل خودم به تاخیر بندازم.
درو به آرومی باز کردم وتو چهارچوبش به جسم مچاله شده ی گلاره رو تختم زل زدم.چشمای معصومش بسته بود واینطور به نظر می رسید که خوابیده باشه.از پلک های متورم وسرخش کاملا مشخص بود که مثل همیشه گریه کرده.
یه نگاه گذرا به دور تا دور اتاقم انداختم.فضای خونه سرد بودو این احتمال وجود داشت که اون سرما بخوره.کت کتانمو از تن در آوردم وخیلی آآهسته روش کشیدم.نمی خواستم به هیچ وجه بیدارش کنم.
با احتیاط عقب رفتم وتکیه مو به دیوار دادم.هنوزم نگام به جسم ظریف وبی پناه گلاره خیره بود.تو جام سُر خوردم و رو زمین نشستم.اون لحظه کاری ازم بر نمی اومد جز اینکه بهش خیره شم و آرزو کنم ای کاش می تونستم به جای اینکه با این فاصله در کنارش بشینم وزانوی غم بغل بگیرم،اونو مابین دستای حمایتگرم جابدم و واسه ش یه تکیه گاه بشم...شده واسه تموم غم هاش سینه سپرکنم ونذارم دیگه با گریه خوابش ببره.
حالا باور دوست داشتن گلاره یه رویای خام نبود.یه حس خوب بود که تو وجودم جریان داشت.اما حقیقت تلخ حرفهای بابا،این حس خوب رو به کامم زهر کرده بود.
(من واسطه ی قرار گرفتن گلاره تو زندگی تو بودم.می ترسم از روزی که نباشم وتو اونم نداشته باشی.)
ومن چقدر آسون به حرفش رسیده بودم.دیگه بابا و اون عشقی که بهش داشتم وبه خاطرش حاضر بودم رو همه چی چشمامو ببندم، نبود.در عوض گلاره بود وعشقی که جسارت ابرازشو نداشتم.واین یعنی مخلص کلام،گلاره رو نداشتم.
اخم ظریفی رو پیشونیش نشست.ولب های خوش فرمش کمی جمع شد.اونقدر جاذبه تو این چهره ی پاک دخترونه وجود داشت که منو ناخودآگاه به سمت خودش می کشید.
وتو این کشش ردپای هوس نبود.یه چیزی مثل علاقه یا حتی فراتر از اون،عشق وجود داشت.ومن چقدر کور بودم که این جاذبه رو ندیدم ونخواستم لمسش کنم.که لمس این جاذبه،لمس زندگی بود.
بغضم عین یه غده ی سرطانی بیخ گلوم چسبیده بود وهر لحظه بزرگ وبزرگتر می شد...چشمامم می سوخت اما خیال باریدن نداشت.
من اومده بودم که چی کار کنم؟رو کدوم زخم گلاره مرهم بذارم؟از چی بگم؟از یه احساس تاریخ مصرف گذشته؟از یه آدمی که تازه خودشو شناخته واومده که جبران کنه؟
واصلا چیو می تونه جبران کنه؟غرور له شده ی گلاره رو؟...خاطرات تلخیو که پشت سر گذاشته؟...آبروی بر باد رفته شو؟...روح وجسم آسیب دیده شو؟...یا خنده هایی که دیگه فراموش شدن؟
چطوری می تونم تو چشماش زل بزنم وبگم ،تازه به یادم اومده من وتو باید مال هم می بودیم.که من نه به اندازه ی روزهایی که گذشت،خیلی خیلی خیلی بیشتر از اون روزها دوستت دارم.
صدای ویبره ی گوشیم تو سکوت اتاق فضای بدی رو ایجاد کرد.با عجله جواب دادم اما انگار بی فایده بود.گلاره چشماشو باز کرد وبا ابروهایی بهم گره خورده ونگاهی دلخور بهم خیره شد.
_الو کوروش؟
_پس کجایی تو پسر؟قرار شد یه خبری بهمون برسونی؟دو ساعته که رفتی...یعنی تو اون خونه هم نبود؟
حواسم پرت نگاه خشمگین گلاره بود وگرنه نمیذاشتم یک ریز ازم اینهمه سوال بپرسه.
_چرا همینجاست.
از سر آسودگی خیال نفس عمیقی کشید.
_خدارو شکر...پس چرا یه خبر ندادی مرد حسابی؟نمیگی کلی آدم نگرانن.
گلاره تو جاش نیم خیز شد وکتمو از رو شونه هاش پس زد.دلم می خواست مانع از اینکارش می شدم اما حیف نه تو خودم این جسارتو می دیدم که بهش نزدیک شم وجلوشو بگیرم. نه روی اینو داشتم که ازش بخوام این کارو نکنه.فضای خونه هنوزم سرد بود.
_فرصت نشد زنگ بزنم.به صفورا خانوم بگو نگران نباشن ما تا نیم ساعت دیگه می یایم خونه.
گلاره بلند شد ومن بی خداحافظی تماس رو قطع کردم.
_چرا گوشیتونو خاموش کرده بودین؟کلی آدم نگرانتون شدن.
یه نگاه تیزوبرنده بهم انداخت.
_فکر نمی کنم لازم باشه به کسی که خودش ارزشی واسه دلنگرانی دیگران قائل نیست توضیحی بدم.
نمی خواستم بذارم به این آسونی بینمون فاصله بیفته.
_پس این کارتون یه جور اعتراض به عکس العمل دیشب من بود.
پوزخند تلخی رو لبش نشست وبا تمسخر نگام کرد.
_چرا باید یه همچین چیزی به ذهنتون خطور کنه؟
نمی خواستم به این سادگی عقب نشینی کنم.ابرویی بالا انداختم وباشیطنت گفتم:پس حدسم درست بود.
با تاسف سرتکان داد واز اتاق بیرون رفت.باید بابت رفتار غیر منطقیم توضیح می دادم.ازجام بلند شدم ودنبالش رفتم.
_من دلایل خودمو داشتم گلاره خانوم.ناراحتی دیشبم از دست شما نبود.
خیلی سرد جواب داد.
_منم همچین تصوری نکردم.یعنی راستشو بخواین اصلا در مورد شما هیچ فکری نکردم.
اگه خیال می کرد به این راحتی کوتاه می یام.سخت در اشتباه بود.امکان نداشت به خاطر این رفتار نا امید کننده ش خودموکنار بکشم.همه چیز واسه من تازه شروع شده بود.
_شما درغگوی خوبی نیستین.
توچشمام زل زد وخیلی رک گفت:شمام بازیگر خوبی نیستین.
با یه لبخند محو مظلومانه شونه بالا انداختم.
_چطور می تونم جلوتون نقش بازی کنم وقتی میدونم همه ی حرفای ناگفته مو خیلی راحت از تو نگام می تونین بخونین.
سرشو پایین انداخت وسکوت کرد.یه جورایی یک_هیچ به نفعم شد.حالا که توپ تو زمین من بود باید درست وحساب شده عمل می کردم.
_دیشب از دست خودم عصبانی وناراحت بودم.از اینکه واسه همیشه یه جای خالی شدم وشما نتونستین روم حساب باز کنین.
به دار قالی خیره بود.
_یعنی باید حساب باز می کردم؟
خیلی عمیق نگاش کردم.
_من می تونستم جلوی همه ی این اتفاقای بد رو بگیرم.
عصبی به سمتم برگشت وپرسید.
_چطوری؟
قبل از اینکه فرصتی پیدا کنم جوابشو بدم خودش کلافه جواب داد.
_این چه سوالیه؟...معلومه که نمی تونستین.
واسه چند لحظه سکوت بدی بینمون ایجاد شد.سکوتی که جار می زد حرفهای گلاره همش درسته.
مستقیم تو چشام زل زد.
_ازم نا امید شدین مگه نه؟هیچ وقت فکر نمیکردین اینطوری سقوط کنم.باورتون نمیشد تا این حد ضعیف باشم درسته؟
داشت بی انصافانه با حرفهاش بهم سیلی می زد ومن چون خودمو تو این قضیه مقصر می دیدم نخواستم که جوابشو بدم.
نگاهشو ازم گرفت وبه سمت آشپزخونه رفت.
_دلم نمی خواست اینقدر راحت تو نگاهتون بشکنم.
اعتراف تلخی به نظر می رسید اما به کام من شیرین بود.حاضر بودم روزی هزار بار اقرار کنم اون تو نگاه من حتی ترک هم برنداشته چه برسه به شکستن.اما چون از واکنش های تند احساسیش نگران بودم نمی خواستم اینقدر سریع وبدون فکر جلو برم.باید کمی تو این راه صبوری می کردم.ومیذاشتم خیلی نرم وآهسته این ابراز عشق در گوش جانش بشینه تا با من تو این راه همقدم شه.
_برداشت هاتون مغرضانه ست.من هرگز تصور نادرستی از شما نداشتم.گفتم که از دست خودم عصبانی بودم.چون نتونستم حق فرزندی رو برای استاد رحیمی ومادر ادا کنم.
خیلی تلخ وزهر دار خندید.
_وحق برادری رو واسه این خواهر حقیر.
دستام از شدت خشم بی اختیار مشت وفکم منقبض شد.خیلی جلوی خودمو گرفتم که حرفی نزنم. با دقت منو زیر نظر گرفته بود ومنتظر واکنشم بود.
_من هرگز ادعای برادری نکردم...تا امیرم هست حقش رو گردن من نمی مونه.
از این تنش وبحث های بی نتیجه خوشم نمی اومد.اما ظاهراً جز این، راه چاره ی دیگه ای نداشتم تا حضورم، تو زندگیش تاثیر گذار باشه.اون مدتی می شد که ازم فاصله می گرفت.
رو صندلی نشست ودستاشو تو هم قلاب کرد.مثل اینکه جوابم اونقدرام به مذاق خانوم بد نیومده بود.گاهی این رفتارهای ضد ونقیضش باعث می شد باور کنم دوستم داره.
تسلیم وار پرسید.
_خب پس از حرفهای امیر به چه نتیجه ای رسیدین؟
سوالش با عث شد کمی جا بخورم.من فقط از بعد احساسی این مسئله رو بررسی کرده بودم وهنوز نمی دونستم با دونستن این موضوع چه کمکی میشه به امیر کرد.
نگاهشو ازم گرفت وبه دستاش خیره شد .اون شرم دخترونه ی تو نگاه ولحن صداش بدجوری خواستنیش می کرد.
طبق معمول حواسم پرت اون دستهاشد وبازم هوس لمسشون به سرم زد.به کل فراموش کردم چی ازم پرسید.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#46
Posted: 13 Jan 2014 19:29
ابریشم و عشق 43
پوزخندشو ازم پنهون نکرد.
_اینطور که معلومه اصلا به هیچ نتیجه ای نرسیدین.
_نه اینطوریام نیست.خب شاید بشه اینو یه دعوای ناموسی جلوه داد.باید درموردش با آقا احسان حرف بزنم.
سریع واکنش نشون داد.
_شما حق ندارین اینکارو بکنین.مگه به امیر قول ندادین؟
_اما اون وکیله و راه وچاه قانونیشو می دونه.
_من نمی خوام احسان شریفی چیزی بدونه.
اینبار پوزخند رو لبای من نشست.
_نکنه نمی خواین تو نگاش نا امیدکننده وضعیف به نظر برسین ؟یا چه می دونم سقوط کنین؟
حق نداشتم اینجوری بازخواستش کنم اما نمی دونم چرا حرف به احسان شریفی که می رسید به کل قاطی می کردم.
از جاش بلند شد.
_فکر نمی کنم که نیازی باشه تو این مورد جوابتونو بدم.
دستامو بالا بردم ومثلا تسلیم شدم.
_باشه حرفی نیست.فقط می خوام بدونم اگه این تنها راه نجات امیر باشه چی؟بازم حاضرین سکوت کنین؟
نفس عمیقی کشید وگفت:اگه می خواستم سکوت کنم هرگز این راز رو باشما در میون نمیذاشتم...هرچندظاهراً اینکارمم بی فایده بوده.شما راه حلی براش ندارین.
مغرورانه ابرویی بالا انداختم.
_اما من به همچین چیزی اعتراف نکردم.
با تاسف سر تکان داد.
_همین دعوای ناموسی که ازش حرف می زنین کافیه تو دادگاه مطرح شه اونوقت قاضی پرونده خیلی زودتر از تصور ما حکم به قتل عمد بودن این اتفاق می ده.ما چون نمی تونیم از خونواده ی عماد رضایت بگیریم دنبال اینیم که ثابت کنیم قتل غیر عمد بوده.حالا پیش کشی این موضوع ادعای مارو رد میکنه وچون اون همسر شرعی وقانونی من بوده اتهام به هتک حرمتشم خود به خود بی اساس می شه.خب شما بگین گفتن این موضوع تو دادگاه چه سودی به حال امیر داره.جز اینکه باعث آبروریزی شه.
_از کجا اینقدر مطمئنین؟
سرشو پایین انداخت.
_قبلا در موردش با آقا احسان حرف زدم.
_یعنی اونم این موضوع رو می دونه؟!
سرتکان داد وبا دلخوری نگام کرد.
_گفتم که نه.فقط ازش پرسیدم میشه این دعوارو ناموسی نشون داد که گفت نه وبه این دلایل.
مردد پرسیدم.
_به خونواده ی مقدم پناه چی؟اونا چیزی از این موضوع نمی دونن؟
یه ترس ناآشنا تو نی نی چشماش نشست.
_کسی که به مرگ من بیشتر از برادرم راضیه چطور می تونه راحت از این موضوع بگذره وآبرومو با دونستنش نبره.من همه ی این راه هارو پیش خودم بررسی کردم وچون نتیجه نداده از شما کمک خواستم.
_فکر میکنم باید این موضوع بازم ناگفته باقی بمونه تا به وقتش.من که چشمم آب نمی خوره حکم دادگاه عوض شه.باید دنبال رضایت از خونواده ی مقدم پناه باشیم.
_اونا کوتاه بیا نیستن.شما حاجی رو نمی شناسین.
با اطمینان سر تکان دادم.
_نگران نباشین.حاجی هم منونمی شناسه.
یه لبخند غمگین کنج لباش نشست وچیزی نگفت.فقط نگام کرد.
شرمنده نگاهمو ازش دزدیدم.
_فکر میکنم یه عذرخواهی بابت رفتار دیشبم بهتون بدهکارم.باورکنین هرگز نمی خواستم ناراحتتون کنم.
صادقانه گفت:من از دستتون ناراحت نیستم...یعنی سعی میکنم که دیگه نباشم.
تو چشماش خیره شدم وبا کمی مکث گفتم:خوشحالم.
با هم از خونه بیرون اومدیم ودوش به دوش هم به سمت خونه ی استاد رفتیم.چقدر این هم قدم شدن وهمراهی برام دلنشین به نظر می رسید.انگار همه ی ذرات وجودم این در کنار هم بودن رو فریاد می زدن.
من گلاره رو می خواستم حتی حالا که زخم خورده وبی اعتماد شده بود...حتی با اینکه می دونستم اون دیگه هیچ وقت مثل گذشته نمی شه.
می خواستم مثل یه مرد ازش حمایت کنم.پشتش وایسم ونذارم که زیر بار اینهمه درد خم شه.درسته واسه جبران دیر بود اما حالا که نمی تونستم گذشته رو دوباره بهش برگردونم ،آینده رو براش می ساختم.
بعد یه سکوت ده دقیقه ای که تا سر کوچه شون ادامه داشت، چیزی که زیر لب زمزمه وار گفت باعث جلب توجهم شد.
_اون ماشین آقا احسان نیست؟
فرصت نشد نگامو کامل به اون سمت بچرخونم وجوابشو بدم چون وکیل امیر با دیدنمون از ماشین پیاده شد وبا قیافه ی حق به جانبی به سمتمون اومد.
_می شه بپرسم تا الآن کجا بودی؟...چراگوشیتو خاموش کردی؟
نگاش به گلاره بود وبا اون لحن صمیمی اعصاب خورد کن،اونو مخاطب قرار داده بود.
گلاره نگاه خجالت زده وگذرایی به من که بدجوری اخم کرده بودم انداخت وبه زیر پاش زل زد.
_احتیاج داشتم تنها باشم.
احسان پوزخندی عصبی زد وبا تمسخر به هردومون خیره شد.
_از قرار معلوم خیلی هم به این تنهایی نیاز داشتی.
حقش بود یه جواب دندان شکن واسه این اظهار نظرهای حق به جانبش تحویل می گرفت اما چون از احساس گلاره ونوع برخوردش دربرابر این رفتارهای صمیمانه ودخالتهای بی جا، مطمئن نبودم.سکوت کردم.
گلاره گوشه ی چادرشو تو مشتش گرفت وبا اینکه کاملا مشخص بود داره به سختی خودشو کنترل میکنه با متانت جواب داد.
_خیلی وقته منتظر اومدنم هستین؟
احسان چشماشو ریز کرد.
_چطور مگه؟
_گفتم شاید خبری در مورد امیر دارین که خواستین منو ببینین.
اخمش عمیق تر شد وبا دلخوری گفت:یعنی نمی تونه علت اومدنم به اینجا نگرانیم بابت خودت باشه؟
گلاره سرشو پایین انداخت وچیزی نگفت.به احتمال زیاد حضورم باعث معذب شدنش بود.
_من واقعا از دیروز تا حالا نگرانتم.امیر چیو داره ازم پنهون می کنه؟چراهمه ی حقیقتو به من نگفتین؟...اینجا چه خبره؟
مطمئن بودم دیر یا زود پیگیر حرفایی که امیر باهام در میون گذاشته بود می شه.نباید میذاشتم به خاطرش گلاره رو تحت فشار قرار بده.
_فکر میکنم جواب سوال های شما پیش من باشه.
مغرورانه نگاه کوتاهی بهم انداخت وگفت:ولی من تصورم اینه که گلاره بهتر از هرکسی می تونه بهم توضیح بده دقیقا اوضاع ازچه قراره.
دیگه خون،خونمو می خورد.اگه قضیه ی امیر در میون نبود یه جوری حالیش می کردم که تا عمر داره از یاد ببره چطوری میشه باطرف گرم گرفت وصمیمی شد.مردک قد بابای گلاره سن داره اونوقت چایی نخورده پسرخاله می شه.
می دونستم دارم زیاده روی می کنم اما دست خودم نبود.وقتی همه چیز به گلاره منتهی می شددیگه کنترل اوضاع از دستم خارج بود.دور هرچی برخورد منطقیه یه خط قرمزمی کشیدم واحساسی عمل می کردم.
مخصوصا حالا که احسان شریفی با این شیوه ی صحبت کردن می خواست بهم حالی کنه کاره ای نیستم ونباید تو امور مربوط به این خونواده دخالت کنم.
حسابی جوش آورده بودم اما گلاره با حرفی که زد یه جورایی آرومم کرد.
__بهتره تو این یه مورد با آقا بهراد صحبت کنین چون من جوابی واسه سوالاتتون ندارم.
لحن حرف زدنش پر از اطمینان بود اما با تردید بهم خیره شد.انگار داشت التماس می کرد یه جوری دست به سرش کنم.
با این عکس العملش کلی قند تودلم آب کردن.جای کوروش واقعا خالی بود که ببینه کار بهراد صدر به کجا کشیده...واسه یه گوشه ی چشم توجه از دختر مورد علاقه ش حسابی کیفش کوکه.
یه لبخند موزیانه کنج لبم جا خوش کرد وسر تکان دادم.اما احسان شریفی کوتاه نیومد.
_ من هنوز منتظرم خودت جوابمو بدی.
تو دلم گفتم(حالا چه اصراریه؟مردک کله شق ویه دنده...شیطونه میگه بزنم ناقصش کنم بس که مدام رو اعصابه...اگه مشکل امیر نبود که...)
باید حالشو می گرفتم.
_گلاره تو برو خونه.من خودم همه چیزو واسه آقای شریفی توضیح می دم.
جفتشون با چشمایی از تعجب گرد شده بهم زل زده بودن.قیافه ی حق به جانبی گرفتم ومصرانه گفتم:چرا وایسادی؟برو دیگه.
گلاره در حالیکه هنوز مات این برخورد صمیمانه وغیر منتظره ی من بود زیر لب خداحافظی کرد وبه سمت خونه شون رفت.
با دور شدنش یه نفس راحت کشیدم.پیش بینی برخوردش با این لحن زیادی دوستانه ی من، یکم غیر ممکن بود.خدارو شکر که جلو این بشر از خود متشکر ضایعم نکرد.
_فکر نمی کردم تا این حد با هم صمیمی باشین.
با حاضرجوابی گفتم:منم فکر نمی کنم این جواب سوال های شما باشه؟
نگاهشو بلاخره از گلاره گرفت وعمیق تو چشمام زل زد.
_خیلی دلم می خواد علت حضور واینهمه تلاشتونو بدونم.به احتمال زیاد بنگاه خیریه که ندارین؟
ابرویی بالا انداختم ومغرورانه نگاش کردم.
_دونستن علت حضور من کمکی به حل پرونده می کنه؟
داشتم علناً نقشش ومحدوده ی اختیاراتشو بهش تفهیم می کردم.از نظر من اون فقط وکیل امیر بود که زیادی خودشو درگیر این پرونده واز همه مهم تر اطرافیان موکلش می کرد.
از لب های بهم فشرده وخط اخم بین دو ابروش پر واضح بود که بدجوری از دست حرفام شکاره...هر کاری کردم نشد اون لبخند پیروزمندانه رو از رو لبام جمع کنم.
خیلی بی مقدمه پرسید.
_امیر بهتون چی گفته؟
ظاهرا برگشته بود سر خونه ی اولش.
_بهتره بپرسین چی خواسته؟
_خب؟!
_رضایت...ازم خواسته هرطور شده از خونواده ی مقدم پناه رضایت بگیرم.
پوزخند صداداری زد وبا تمسخر گفت:خوبه...واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم.یعنی این اون چیزی بود که به خاطرش خواست یه ملاقات حضوری وخصوصی با جنابعالی داشته باشه؟
حرفهای امیر دوباره ذهنمو درگیر خودش کرد.
(نمی دونم با شنیدن این چیزایی که گفتم چه قضاوتی در مورد گلاره می کنین؟نمی خوام اونو مقصر بدونین.اگه تو خودتون اون روحیه رو می بینین که با این قضیه کنار بیاین جوونمردی به خرج بدین واز خونواده م حمایت کنین...من رضایت نمی خوام.شما فقط هوای گلاره رو داشته باشین...)
خونسردانه بهش خیره شدم وخیلی عادی جواب دادم.
_خب فقط این نبود.ازم خواست درنبودش خونواده شو تحت حمایت خودم بگیرم و مواظب گلاره باشم.
صورتش از شدت خشم سرخ شده وتضاد وحشتناکی با رنگ سورمه ای کت وشلوارش پیدا کرده بود.
_که اینطور.
اینو با حرص گفت وبه سمت ماشینش چرخید اما قبل اینکه قدمی برداره پرسید.
_گلاره کجا رفته بود؟چرا گوشیش خاموش بود؟
می تونستم خودمو به اون راه بزنم وجوابشو ندم اما اون نگرانی که تو صداش موج می زد وادارم کرد نامردی نکنم.
_رفته بود اون خونه اجاره ای که توش فرش می بافه...احتمالا می خواسته خلوت کنه.
از جوابم کاملا قانع نشده بود.چون هنوز تو چشمام خیره بود.
_چرا اونجارو انتخاب کرده؟
شونه بالا انداختم.
_نمی دونم...شاید چون از اونجا خاطرات خوبی داره.
جوابم یه جورایی با کنایه بود واز ذهن تیز بین احسان دور نموند.طوریکه زیر لب زمزمه وار تکرار کرد.
-خاطرات خوب...
_خیلی اتفاقی پیداش کردم...فکر نمی کردم اونم مثل من اونجارو واسه خلوت کردن انتخاب کنه.
نمی دونم حقش بود اینجوری حالش گرفته شه یا نه.اون لحظه فقط می خواستم بهش ثابت کنم به این راحتی ها خودمو کنار نمی کشم.
در ماشینشو باز کرد وقبل اینکه سوار شه خیلی ناغافل به طرفم برگشت وبی مقدمه گفت:مدت زیادی نمی شه که ازش خواستگاری کردم اگه جوابش مثبت باشه دیگه نیازی به حمایت شما نیست.خودم همه جوره ازشون حمایت می کنم.
با اینکه از حرفاش حسابی جاخوردم اما خودمو نباختم.می دونستم که هر طور شده این بشر نیششو می زنه.
_براتون آرزوی موفقیت می کنم اما حمایت عاطفی ومادی من از اون خونواده به جواب گلاره بستگی نداره.
اونم از حرفهای من جا خورد.شاید انتظار نداشت اینطور صریح ورک جوابشو بدم.
_بهش پیشنهاد ازدواج دادین؟!
اینو با تردید پرسید.کمی نگاش کردم وبا اطمینان گفتم:شرایط روحی وآمادگی پذیرش این موضوع از طرف گلاره،برام خیلی اهمیتش بیشتر از بیان پیشنهادمه.وتو این شرایط لااقل با توجه به شناختی که ازش دارم می بینم هنوز واسه قبول این پیشنهاد آماده نیست...من بیشتر از خواسته ی خودم برای خواسته ی گلاره اهمیت قائلم.
ابرویی بالا انداخت وبا تمسخر سرتکان داد.
_پس منم براتون آرزوی موفقیت می کنم هرچند...
سکوت کرد وگذاشت وباقی حرفشو خودم حدس بزنم.آدمایی مثل اونو خیلی خوب می شناختم.دنبال بهترین موقعیت ها می رفتن اما موقعیت شناس خوبی نبودن.
گلاره هم با همه ی بدبیاری ها وبدشانسی هاش مشمول همون موقعیت ها بود.چون از دید احسان شریفی اون دختر کامل وعاقلی به چشم می اومد ومی تونست همسر خوبی براش باشه.این فاصله سنی ده،دوازده ساله و وجود پسرشو هم می شد با شرایط بد گلاره و اون نامزدی نافرجامش یر به یر کرد.
اصلا از این دید حسابگرانه خوشم نیومد. به سختی افکارمو پس زدم.وبا یه لبخند جوابشو دادم.
_من هرگز ناامید نمی شم.
فقط نگام کرد وچیزی نگفت.خیلی آروم سوار ماشینش شد وبی خداحافظی از اونجا دور شد.
به سمت خونه رفتم وزنگو زدم.با اینکه در نیمه باز بود،صلاح ندیدم بدون اعلام حضور وارد شم.
_بیا تو.
اینو کوروش گفت ومن بلافاصله وارد خونه شدم.تنها تو حیاط رو تخت نشسته بود وداشت چایی می خورد.سوز سرمای آبان ماه هم نمی تونست اونو بی خیال این تخت کنه.ازش حسابی خوشش اومده بود.
_گرد وخاک که به راه ننداخت؟
کنارش نشستم وبا بی خیالی پرسیدم.
_کی؟
_این وکیله رو می گم...شریفی.
_چطور مگه؟
سوالم با کنجکاوی همراه بود.منتظر بهش زل زدم.مثل وقتایی که از دست کسی شاکی بود لب ورچید وگوشه ی چشماش چروک خورد.انگار که از حرف زدن درمورد اون شخص اکراه داشته باشه.
_ از صبح که باهاش تماس گرفتیم وماجرارو گفتیم مدام زنگ می زد که یه خبری از گلاره خانوم بگیره تا اینکه بلاخره طاقت نیاوردو یه ساعت پیش خودشو رسوند اینجا.منو که دید حسابی جوش آورد وشاکی شد.صفورا خانوم اگه بلافاصله معرفیم نمی کرد همونجا باهام دست به یقه می شد ومنو متهم به دزدیدن اون دختر میکرد.هرچند با توضیحات صفورا خانومم طرف کوتاه نیومد بدجوری بهم زل زده بود عینهو قاتل ها.مخصوصا اینکه دوست جنابعالی هم بودم دیگه بدتر...ببینم این طرف چه پدر کشتگی با تو داره؟از دستت حسابی عصبانی بود.فکر می کرد تو به گلاره خانوم چیزی گفتی که اون اینطوری بی خبر زده بیرون.
یه پوزخند تلخ رو لبم نشست.
_پر بیراه هم فکر نکرده.
چشمای کوروش از تعجب گرد شد.
_پس حدسم درست بود.می گم چرا از دیروز تا حالا اینقدر حال جفتتون داغونه.نگو بینتون یه خبرایی بوده که ما ازش بی اطلاعیم.
کاملا می شد حس کرد که داره به افکارش حسابی پر وبال می ده. ودنبال سوژه می گرده.اینو از برق تو چشماش ولبخندی که خیلی سعی داشت پنهونش کنه راحت می خوندم.
حوصله ی جواب دادن به حدساشو نداشتم .واسه عوض کردن مسیر فکریش گفتم:یه برنامه هایی دارم که باید تو این یکی دوهفته انجامش بدم اما قبل از اون باید برگردیم تهران.چوب خط مرخصی هام حسابی پره.می ترسم اینبار دیگه رسما عذرمو بخوان.
تو پرت شدن حواسش کاملا موفق بودم.چون بلافاصله گفت:آره راست می گی. دیگه نمی دونم با چه بهونه ای این طراوتی رو راضی کنم رزومه مو واسه این موسسات آموزشی نفرسته تا برگه ماموریتمو دستم بدن.توهم که با اون تصمیم یهویی وازدواج بی موقعت حال این دختره رو گرفتی ونذاشتی ما از این فرصت طلایی فیض ببریم.
_حالام دیر نشده.می تونی واسه خودت آستین بالا بزنی.اینطوری فیضشو دوبل می بری.
با شیطنت ابرویی بالا انداخت وخندید.
_نه بابا ارزونی خودت.من می ترسم بهش پیشنهاد که بدم از خوشی سکته کنه و رو دستم بمونه.
لبخند غمگینی رو لبم نشست و بی توجه به شوخی کوروش به خاطرات چند ماه قبلم پناه بردم.اگه اون موقع حتی به خاطر بابا،با ماندانا طراوتی ازدواج می کردم وضعیتم خیلی بهتر از این بود که بازیچه ی دست آیسان بشم وغرور وشخصیت ومردونگیم زیر سوال بره.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#47
Posted: 13 Jan 2014 19:30
ابریشم و عشق 44
گلاره وارد حیاط شد وتموم اون فکر های بی سر وته از سرم پرید.شاید اگه با طرواتی ازدواج می کردم دیگه شانس دوباره ای واسه حضور تو زندگی گلاره نداشتم.ومن اینو هرگز نمی خواستم.
هرچند حالا هم چندان مطمئن نبودم.چون نمی تونستم مثل احسان شریفی حساب کتاب کنم وشکست هامو با بدبیاری های گلاره برابر بدونم.
_تونستین قانعش کنین؟
نگام به سینی چایی ای بود که جلوم گذاشت.فنجونمو تودستام گرفتم وبه چشمای پرسشگرش زل زدم.
_اون دنبال جواب سوالاش نبود؟
با تردید بهم خیره شد.
_پس چیو می خواست بدونه؟!
کوروش از جاش بلند شد وگفت:من می رم به استاد یه سر بزنم.
مثل همیشه تومواقع لزوم درک بالا وتشخیص درستی داشت.گلاره با نگاش مسیر رفتن اونو دنبال کرد وباز به طرف من چرخید.
فنجونمو کنار پام گذاشتم.باید براش توضیح می دادم.
_می خواست موضع من واسه ش درست وحسابی روشن شه.نمی تونه یه جورایی حضورمو تو زندگی شما قبول کنه.
سرشو پایین انداخت وبا خجالت گفت:آخه چرا؟
هنوزم اون پیشنهاد ازدواجی که احسان شریفی ازش دم زده بود رو هضم نکرده بودم.نمی تونستم از دست گلاره دلخور نباشم اونم بعد صحبتای چند ساعت قبلمون واصراری که برای ندونستن احسان داشت...یعنی این وسط پای علاقه در میون بود؟
_خب این چرارو که شما باید خیلی بهتر بدونین...به هرحال مسئله ی خواستگاری وپیشنهاد ازدواج مطرح بوده.هر مردیم محض رضای خدا به یه خانوم ابراز علاقه یا تعهد نمی کنه.قطعا این میون یه سری حساسیت ها هم هست...حضور منم یه جورایی بی موقع وشک برانگیز بوده اونم بعد اینهمه مدت ودرست موقعی که در ظاهر کارها داشته خوب پیش می رفته واین آقای وکیل قرار بوده به خواسته ش برسه.
کمی تند رفته بودم امافکر میکنم واسه فهمیدن نوع احساس گلاره به اون مرد لازم بود.هرچند این کارمم نتیجه نداد.
ابروهای بلند وکشیده ش تو هم گره خورد و همچنان سکوت کرد ونگاهشو ازم دزدید.انگار واسه دونستن حرف دلش باید بیشتر از این ها صبر می کردم.
تو چهره ی عبوسش خیره شدم.هنوزم اینطور اخم کردن و واکنش نشون دادنش برام جالب بود هرچند دلم واسه اون خنده ها که هیچ وقت از رو لباش محونمی شد وگاهی فکر کردن بهش کلافه م می کرد تنگ شده بود.
حالا که اون چیزی نمی گفت من مجبور بودم بازم قدم بعدی رو بردارم.به ناچار برگشتم سرخونه ی اولم.
_نتونستم قانعش کنم.چون حضور من وهر علتی که بخوام براش بیارم تو این اوضاع قانع کننده نیست.برامم مهم نیست اون یا بقیه چه قضاوتی در مورد بودنم تو اینجا دارن...من مدتهاست که یاد گرفتم با پای دلم قدم بردارم نه با چشم دیگرون.
گره ابروهاش کمی وا شد اما اون موضع سخت گیرانه و دور از دسترسشو ترک نکرد.
_واینو از کی یاد گرفتین؟...استاد؟
با تاسف سر تکان دادم.
_نه خیلی بعد رفتن اون...درست تو اوج تنهاییام.وقتی داشتم با ترس هام سر وکله می زدم وبه شکست هایی که پشت سر هم متحمل شده بودم فکر می کردم،بهش رسیدم.وقتی که دیگه انگیزه ای واسه ادامه ی اون روند نا امید کننده نداشتم.
به نظرم رسید باید همه ی حقیقتو بهش بگم وبرای خودم این شانس رو قائل شم که بعد شنیدن همه ی حرفام ،هنوزم فرصتی برای حضور دائمی وجدی تو زندگیش واز اون مهم تر تو قلبش واسه م وجود داره.
_به خاطر پدرم یه تصمیم احساسی گرفتم وبا قضاوت مادرم شریک زندگیمو انتخاب کردم.زندگی مشترکم هنوز شروع نشده به فاصله پنج ماه به آخر خط رسید وما از هم جدا شدیم.نمی خوام تقصیر هارو گردن کسی بندازم یا تو زرد از آب در اومدن همسرمو پای بدشانسیم بذارم.فقط اینو می خوام بگم که به خاطر اون انتخاب ضربه ی بزرگی خوردم.ضربه ای که هم دردآور بود وهم تونست منو به خودم بیاره وبهم بفهمونه دارم با زندگیم چیکار می کنم وتا چه حد از خود واقعیم دورم...به اینکه سالهاست به خاطر دل خودم زندگی نکردم و واسه فرار از خواسته ها وعقاید دیگرون در نهایت تاسف باز به دیگرون پناه بردم.
نگاش رنگ تاسف وتردید به خودش گرفت اما رو لباش فقط یه پوزخند نخ نما شده نقش بست.انگار که بخواد باهاش بهم ثابت کنه هنوزم هیچ فرقی نکردم.
_شاید دارین اشتباه می کنین وبهراد واقعی همونی بود که تصمیم گرفت در ظاهر به خاطر پدرش وخواست مادرش اما در اصل براساس دیدگاه وبرداشتی که از زندگی مشترک و نوع خواسته ها وعلایقش داشت همچین انتخابی رو داشته باشه.وحالا چون شکست خورده فکر میکنه راه اشتباه بوده وخودش این خود واقعی نیست.
با حرفاش تحقیرم نمی کرداما می خواست نشونم بده هنوزم آدم قابل اعتمادی نیستم وترس هام به جام تصمیم می گیرن.وچون می خوام از زیر بار شکست هام شونه خالی کنم به یه بهراد آرمانی پناه بردم.
_من دنبال توجیه خودم نیستم و بعد طلاقمم به این فکر نرسیدم.خیلی قبل تر از اون درست موقعی که پای سفره ی عقد نشستم وبه تردید هام جواب مثبت دادم بهش رسیدم.اون لحظه بود که فهمیدم جام اونجا نیست ودلم...
نفسمو با حرص فوت کردم وبا ناراحتی سر تکان دادم.
_بهتره درموردش چیزی نگم.نبش قبر اتفاقات تلخی که تو این چند ماه گذشته افتاده چیزیو عوض نمی کنه.
از حرفم قانع نشده بود.اینو از نگاه منتظرش می خوندم.اینبار اون تشنه ی دونستن بیشتر ازم بود.
_اینکه تن به خواسته ی دیگرون بدم وبا ارزش ها وقضاوتهای اونا یکی از مهم ترین تصمیم های زندگیمو بگیرم به خاطر نزدیک بودن خواسته شون به دیدگاه من نبوده. واسه اراده ی ضعیفم بوده که نتونستم باهاش جلوی ترس هام بایستم وعشق رو درست تجربه کنم...اما حالا فکر میکنم دیگه وقتش شده نشون بدم بهراد واقعی کیه.
با تحسین اغراق آمیزی که تو نگاش موج می زد وبیشتر رنگ تمسخر به خودش گرفته بود سر تکان داد.
_حرفاتون جسورانه ست.معلومه خیلی به خودتون مطمئنین.
یه لبخند دلگرم کننده رو لبم نشست.نباید با کوتاه اومدن این فاصله رو بینمون زیاد می کردم.
_یادمه یه روزی یکی بهم گفته بود واسه پرواز بیشتر از دوتا بال به جسارت احتیاج دارم.منم دنبال همین جسارتم.می خوام با داشتنش خودمو اول از همه به شما ثابت کنم.
همزمان با برگشتن کوروش از جام بلند شدم.و رو بهش گفتم:می خوام بی خیال آزمون دکترا بشم.اگه یه رزومه واسه سازمان هواشناسی بفرستم وشرایطمو باهاشون درمیون بذارم با درخواست استخدامم موافقت می شه؟
کوروش با تعجب شونه بالا انداخت.
_نمی دونم...ببینم این فکر از کی به سرت زده؟
یه نگاه گذارا به گلاره که داشت با تعجب نگام می کرد انداختم وبا لبخند جواب دادم.
_از وقتی که خود واقعیمو شناختم.
کوروش با تعجب پرسید.
_اونوقت با کارت تو موسسه چی کار می کنی؟
خیلی عادی وخونسرد جواب دادم.
_برام اداره ی یه ایستگاه هواشناسی کوچیک خیلی لذت بخش تر از تدریس وتحقیقه...استعفا می دم.
_اونام حتما قبول می کنن.
اینو با تمسخر گفت وبه گلاره که داشت فنجون های چای رو تو سینی می چید زل زد.
_می رم یه سری دیگه بریزم.اینا سرد شدن.
کوروش روتخت نشست وزیر لب تشکر کرد. قبل اینکه ازمون دور شه گفتم:راستی من یه عذرخواهی بهتون بدهکارم.
با کمی مکث به طرفم چرخید وبا تعجب پرسید.
_بابت چی؟!
سرمو با خجالت پایین انداختم.این حرکت واقعا ازم بعید بود.مطمئن بودم تا مدتها سوژه ی خنده ی کوروش شده م.
_به خاطر لحن صمیمیم جلو آقا احسان.راستش فکر کردم داره یه جورایی زیاده روی می کنه خواستم جلوشو بگیرم.اما مثل اینکه خیلی حساسیت نشون دادم و اون حق این زیاده روی رو داشته.
حرفام رنگ وبوی طعنه داشت اما اون به رو خودش نیاورد.شاید بهم حق می داد در برابر پیشنهاد احسان شریفی اینطوری واکنش نشون بدم.
_عذرخواهی لازم نیست.خودتونو به خاطرش ناراحت نکنین.تو این موقعیتی که من درگیرشم جایی برای توجه نشون دادن به این عکس العمل ها نمی مونه.
جوابش دو پهلو بود ویه جورایی با حرفاش داشت نشون می داد که داره هردومونو نادیده می گیره.خب تحمل این برداشت خیلی بهتر از این بود که حس کنم توجهی هرچند ناچیز به احسان شریفی داره.
کلی فکر توسرم بود وکلی کار تموم نشده داشتم اما باید آخر هفته همراه کوروش به تهران بر می گشتم.حسابی تو این مدت از کار وزندگیم عقب افتاده بودم ودیگه نمی تونستم به همین راحتی از آقای مهدوی مرخصی بگیرم.وساطت استاد علی اکبری هم دیگه جواب نمی داد.
صبح شنبه به محض اینکه پا تو موسسه گذاشتیم استاد هردومونو احضار کرد.دم در اتاقش با خانوم طراوتی روبرو شدیم.
_سلام آقای صدر حالتون چطوره؟خوبین؟خونواده ی محترم چطورن؟
سوال های مسلسل وارش باعث خنده ی کوروش شد.وبا چشم وابرو واسه م ادا در آورد.بهش اعتنایی نکردم و رو به خانوم طراوتی یکی از اون لبخندهای افتضاحی رو که تو خودم سراغ داشتم تحویلش دادم وجوابمو تو دوکلمه خلاصه کردم.
_مرسی.خوبم.
فکر میکنم توذوقش خورد چرا که بلافاصله اون خنده های دندون نماش جمع وچشمای کشیده وموربش ریز شد.لابد انتظار داشت بیشتر از این حرفا تحویلش بگیرم.
کوروش ضربه ای به در اتاق استاد زد وقبل اینکه وارد شیم رو به اون با طعنه گفت:ممنون خانوم.منم حالم خوبه.
اشاره ش به بی توجهی توهین آمیز چند دقیقه قبل خانوم طراوتی بود.و اون فرصت نکرد جوابی براش داشته باشه.
با ورودمون استاد از جاش بلند شد.
_خداروشکر که بلاخره چشممون به جمال محققین ناخلف موسسه روشن شد.
کوروش باحاضر جوابی گفت:اختیار دارین...هرچی باشه دست پرورده ی استاد نمونه ای مثل شماییم.
استاد علی اکبری خنده ی بلندی کرد وسر تکان داد.
_تو هیچ وقت عوض نمی شی شهشهانی.
با تعارفش رو صندلی نشستیم.
_از شوخی گذشته گفتم بیاین تا درمورد ماموریت های جدیدتون حرف بزنیم.واسه صدر یه کنفرانس سه روزه تو بازل سوئیسه.که در حاشیه ش کارگاه های آموزشی هم به مدت پنج روز برگزار میشه وشرکت توش خالی از لطف نیست.ماموریت تو هم شهشهانی یه دوره ی چهارده روزه تو منطقه ی ارسباران آذربایجان شرقیه.چطوره؟
چهره ی من وکوروش از این پیشنهاد استاد بی اراده تو هم رفت.خب با توجه به اون سفرهای هفتگی که به کاشان داشتیم.اینجور ماموریت های طولانی مدت به کارمون نمی اومد.
استاد که مارو زیر نظر گرفته بود با یه لبخند محو گفت:چی شد؟حرف کار اومد ابروها تو هم گره خورد ولبها آویزون شد؟...واقعا این موسسه باید به کارکنان نمونه ای مثل شما افتخار کنه.
خواستم یه جوری این ناراحتی رو توجیه کنم.
_راستش استاد ما مدتی میشه درگیر یه مشکل خونوادگی هستیم.
کوروش با چشمایی گرد شده بهم زل زد.
_چه زود خونوادگی شد...یعنی بهش پیشنهاد ازدواجم دادی؟
بی توجه به حضور استاد بهش توپیدم.
_هیچ معلومه داری چی میگی؟...کدوم پیشنهاد ازدواج؟
_خب تو مسئله رو خونوادگیش کردی.گفتم حتما تا تنور داغ بوده نونتو چسبوندی وبله روهم گرفتی.
زیر لب باحرص زمزمه کردم.
_خدابگم چی کارت کنه...آبرو واسه م نذاشتی.
استاد با خنده گفت:پس مسئله امر خیره...آره؟
چپ چپ به کوروش نگاه کردم وبا درماندگی جواب دادم.
_والله چی بگم؟
_خب پس از همین الان بگم شیرینی ما فراموش نشه.
فقط سرتکان دادم و اون دوباره سر بحث خودش برگشت.
_مثل اینکه باید دنبال کس دیگه ای واسه این ماموریت ها باشیم.ظاهراً شما از رفتن معذورین.
سرمو پایین انداختم.
_اگه بودنم تو کاشان ضروری نبود هرگز چنین موقعیت خوبی رو رد نمی کردم. بودن تو اون کنفرانس آرزوی خیلی از بچه هاست.اما...
کوروش با شیطنت گفت:استاد من مسئله م تو کاشان خونوادگی نیست.می خواین تو کنفرانس شرکت کنم؟
_نه واسه ی چی؟...ماموریت ارسباران که هنوز سرجاشه واز قرار معلوم کسی هم حاضر نیست قبولش کنه.پس خودت می ری.
کوروش سریع تغییر موضع داد.
_خب الان که خوب فکر میکنم می بینم امکان داره مسئله واسه منم خونوادگی شه.به هرحال سنی ازم گذشته ومادرم آرزوی دامادیمو داره.میشه منم این ماموریتو نرم؟
نگاهش رنگ التماس گرفت. استاد نگاه گذرایی به هردومون انداخت وگفت:یه ماموریت یک ماهه هم هست که فکر میکنم این یکی به دردتون بخوره.با مهدوی در موردش مشورت کردم واز اونجایی که شما این چند مدت رو مدام به استان اصفهان مسافرت کردین به نظرم رسید براتون مناسب باشه.
_چه ماموریتی؟
اینو من پرسیدم واستاد با کمی مکث جواب داد.
_یه دوره ی آموزش یه ماهه تو شهرستان آران وبیدگله.پروژه ی سنگینیه وحجم کار زیاده اما من مطمئنم شما از عهده ش برمی یان و بُعد مسافتم اذیتتون نمی کنه.
یه لبخند دلگرم کننده رو لبم نشست وبا خوشحالی این پیشنهاد رو قبول کردم.با اینکه دوره ی طولانی وسختی بود اما چون فاصله ای بین آران وبیدگل وکاشان وجود نداشت کنار اومدن با این ماموریت نه تنها سخت نبود که هرجور فکر می کردیم به نفع هردومون بود.
اما وقتی عناوین این دوره ی سه ماهه رو بررسی کردم حسابی شاکی شدم.دیگه برای اعتراض دیر بود وما چون یه جورایی مجبور بودیم حتما ماموریت بریم به ناچار قبولش کردیم.
جالب اینجا بود که این میون ساده وبی دردسرترین موضوعاتو کوروش واسه خودش انتخاب می کرد.
_طرح ابرشناسی وپدیده هاش با من،روش های محاسبه ی فشار جو با تو...تدریس کدهای دیده بانی با من،آموزش آماده سازی بالن های هواشناسی و نحوه ی تهیه ی گاز هیدروژن واسه ایستگاههای جو بالا با تو.
چپ چپ نگاش کردم وگفت:یه وقت بدنگذره بهت؟...نمی گی با اینهمه فشار کار از پا در می یای؟
با بی خیالی نگاهشو ازم گرفت وبه برگه ی ماموریتش خیره شد.
_تو نگران من نباش.نمی تونم وجدان کاریمو زیر پا بذارم.
باخنده بهش زل زدم.
_ مرده شور اون وجدان کاریتو ببرن....بابا من کلی کار دارم نمی رسم همچین مباحث سنگینی رو تدریس کنم.
_همچین میگه من کلی کار دارم انگار که قراره کوه بکنه.
حواسم پی برخوردی رفت که قرار بود عصر همون روز با حاجی مقدم پناه داشته باشم.صحبت با اون مرد کم از کوه کندن نبود.
باید با دست پر سراغش می رفتم وهر طور شده اونو وادار به قبول خواسته م می کردم.اما قبل از همه ی اینا باید خوب می شناختمش.مرد خودخواه وکینه جویی روکه همه ی سرمایه ش تو مادیات خلاصه می شد.ولقب حاجی رو هم واسه خالی نبودن عریضه وبه خاطر سفر زیارتیش به مکه تنگ اسمش گذاشته بودن.
حرف مردم براش بیشتر از خواسته ی خودش واطرافیانش اهمیت داشت.واز دید همون مردم آدم خوب ودست به خیری بود. خیّر بودنشم با غذا دهی توشب عاشورا معنا پیدا می کرد.به ظاهر سفره دار عذاداران حسینی بود امامهمونشو با حرفای نا به جاش از خونه بیرون می کرد.
صدای تلفن همراهم چرت فکریمو پاره کرد.حاجی شریفی بود.
_سلام حاجی.خسته نباشین.
_سلام پسرم ممنون.تماس گرفتم بگم اون مورد پیدا شد.منتها خونه آپارتمانیه. توخیابون شاهد.همونطور که خواسته بودی.
نگام به جمیله خانوم وگلاره افتاد که حاضر وآماده از در اتاق امیر بیرون اومدن.
_چند خوابه ست؟
_سه خوابه،متراژ صد وبیست،طبقه همکف...مشکل پله واینجور چیزارو هم نداره.
گلاره به دهانم زل زده بود.
_باشه خوبه.با استاد در میون میذارم.اگه قبول کردن که فردا واسه دیدنش می ریم.
_منتظر تماستون می مونم.
_ممنون.فقط تا یادم نرفته می خواستم بدونم برنامه ی امروز عصر که برقراره؟
نفسی تازه کرد وبا اطمینان گفت:حتما...به بچه ها سپردم حواسشون بهش باشه تا ما برسیم.
_خوبه.
تماس رو که قطع کردم صفورا خانوم هم به جمعمون ملحق شد.واز اونجا که من سعی نکردم توضیحی بابت تماسم بدم گلاره طاقت نیاورد وپرسید.
_می خواین خونه اجاره کنین؟
فقط سر تکان دادم.صفورا خانوم پرسید.
_آخه واسه چی؟شما که یه خونه اجاره کردین.
دستامو تو هم قلاب کردم ونگاه کوتاهی به چشمای منتظرشون انداختم.
_اونجا کوچیکه...دنبال یه جای بزرگتر بودم.
گلاره با تردید پرسید.
_می خواین اون خونه قبلی رو پس بدین؟!
حس کردم تو صداش رگه هایی از بغض وجود داره.
_نه اونجارو که می خوام بخرم.ازش خوشم اومده.
_پس این خونه ی جدید رو واسه ی چی میخواین؟
اینو جمیله خانوم پرسید.با اطمینان گفتم:استاد از لحاظ روحی وجسمی خیلی ضعیف شده واحتیاج به یه تغییر مکان داره.نمی خوام جو غمزده واتفاقایی که تواین خونه افتاده باعث بدتر شدن حالش بشه.
گلاره اعتراض کرد.
- ما آمادگی چنین تغییریونداریم.
انگشت اشاره مو به طرفش گرفتم وتهدید کنان گفتم:اتفاقا از همه بیشتر شما نیاز به همچین چیزی دارین.
اخماش تو هم رفت وسرشو پایین انداخت.صفوراخانوم با دستپاچگی وخجالت گفت:آخه پسرم فکر هزینه هاشوکردی؟ما فعلا از پس خرج ومخارج اضافی نمی تونیم بر بیایم.
اخمای منم تو هم رفت.
_این چه حرفیه مادر من؟...یعنی به اندازه ی اجاره ی یه خونه پیشتون اعتبار ندارم؟
گلاره سریع مداخله کرد.
_ماصدقه قبول نمی کنیم آقای صدر.
_من جواب شمارو به موقعش میدم.فعلا بذارین صفورا خانوم نظرشو درباره این تصمیم بگه...سعی میکنم توهینتونم نادیده بگیرم. با اینکه خیلی بهم برخورده.
لحن قاطع ومحکمم باعث شد سرشو پایین بندازه وعذرخواهی کنه.
صفورا خانوم پرسید.
_شرایطش چطوره؟به نظرخودت صلاح هست تو این وضعیت خونه رو عوض کنیم؟
_بهتره که محیط زندگیتونو تغییر بدین.واسه عوض شدن روحیه تون خوبه.شرایط خونه رو هم در این حد می دونم که به آپارتمان سه خوابه تو خیابان شاهده.
گلاره سرشو بلند کرد وبا بهت توچشام زل زد.
با یه لبخندمحو که رو لبم سبز شد،نگاهمو ازش گرفتم.درسته نمی تونستم گذشته رو براش جبران کنم.اما شاید میشد بعضی چیزای ازدست رفته رو دوباره بهش برگردونم.
یه چیزایی مثل همین خونه توخیابونی که تا همین چند سال قبل توش زندگی می کردن ومسلما خاطرات خوبی از اونجا داشت.
_خب مادر تصمیمتون چی شد؟بریم ببینیمش؟
صفورا خانوم نگاه مرددی به گلاره انداخت وزیر لب زمزمه کرد.
_باید با یوسف مشورت کنم.
خوشحال ومطمئن سر تکان دادم.
_آره حتما... استاده که باید تصمیم بگیره و در نهایت موافقت کنه.
_اتفاقا دکترشم همین سفارشو به ما داشت...ولی پسرم این خونه چی میشه؟
_اجاره ش می دیم.یه منبع امرار معاش می شه تا دیگه بعضیا فکر نکنن دارن صدقه می گیرن.
یه پوزخند تلخ رو لب گلاره نشست.اما حرفی نزد.همینم به اندازه ی کافی عصبیم می کرد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#48
Posted: 13 Jan 2014 19:30
ابریشم و عشق 45
صفورا خانوم چادرشو سر کرد وگفت:دستت درد نکنه پسرم.با آقایوسف حرف می زنم اگه قبول کرد،حرفی نیست.خب دیگه ما با اجازه تون می ریم بیرون...کوروش جان،مادر حواست به یوسف می مونه دیگه نه؟
با یه لبخند اطمینان بخش جواب داد.
_برید خیالتون راحت باشه.حسابی هواشو دارم.
_دستت درد نکنه پسرم.
با تعجب پرسیدم.
_مگه کجا دارین می رین؟!
صفوراخانوم با خنده گفت:امامزاده سلطان علی.به جیمله جون قول داده بودیم واسه زیارت ببریمش.
_منم همراهتون می یام...یعنی منظورم اینه که می رسونمتون.
_نه پسرم نمی خواد.خودمون می ریم.
از جام بلند شدم وسوئیچمو برداشتم.
_اینجوری خیال من راحت تره.
جز گلاره که با دلخوری روش رو ازم گرفت وبه سمت در رفت.اون دوتا ی دیگه با تشکر همراهم شدن.
وارد صحن شلوغ امامزاده که شدیم صفوراخانوم گفت:حالا که تا اینجا اومدی یه زیارتم بکن ثواب داره پسرم.
با لبخند سرتکان دادم وبه سمت شیرآبی رفتم تا وضو بگیرم.می دونم یه جورایی حضور آدمی مثل من تو این مکان مقدس خنده دار به نظر می رسید.اما مگه اینجا فقط خونه ی امید آدمای پاک ومومن بود؟
نه من اینطور فکر نمی کردم.اینجا بیشتر خونه ی امید آدمایی بود که خطاهاشون بزرگتر وبار عذابشون سنگین تر بود.کسایی که بیشتر از همیشه نیازمند توجه وعشق پروردگارشون بودن.
یه خانوم با چادر سفید گل دار کنارم ایستاد.سربلند کردم وبا دیدن گلاره که دیگه لبخند رضایتشو ازم پنهون نمی کرد ته دلم لرزید.اینکه کی وکجا وقت کرده چادرشو عوض کنه اصلا مهم نبود.مهم اون خنده ها بود که مدتها می شد دلم واسه دیدنشون لک زده بود.
سربلند کردم و رو به آسمون گفتم:خدایا شکرت.
اولین نذرم به زبون نیومده ادا شد.
بلند شدم وبه صورت محجوبش که تو فاصله ی کمی ازم با چادر سفید قاب گرفته شده بود خیره شدم.
اون سوال تکراری دوباره ذهنمو قلقلک داد.(بهراد سهم تو از زندگی اینه؟)
لبخند گلاره عمیق تر و جواب من به خودم از همیشه مطمئن تر شد.
(نه این سهم من نیست...این خیلی خیلی بیشتر از سهمیه که حق منه.)
_خب منتظرم بهم توضیح بدین.
سوالش باعث شد به خودم بیام.
_در چه موردی؟
نگاهش جدی شد.
_خونه ی اجاره ای.
آستین هامو پایین کشیدم.
_یه بار که گفتم این تغییر مکان واسه تون لازمه.
دیگه خبری از اون لبخند های قشنگ رو لبش نبود.با حرص نفسشو فوت کرد.
_پس جواب به موقعتون این بود.
_نمی خوام دیگه تو فضای مسموم اون خونه نفس بکشین واستاد ومادر جای امیرو توش خالی ببینن.
چشماش از وحشت گرد شد.
_چرا باید خالی ببینن؟...امیر بر می گرده مگه نه؟
لحن سوالش با التماس همراه بود.سریع عکس العمل نشون دادم.
_معلومه که بر می گرده.نمیذاریم اون تو بمونه.
_پس ما همون جا می مونیم تا امیر پیشمون برگرده.
_اونجاموندنتون به صلاح نیست.نه واسه استاد و وضع وحالش،نه واسه شما.
_من خوبم.
جوابش به نوعی تأکید لجوجانه داشت.اما قرار نبود من به این آسونی کوتاه بیام.
_در ظاهر بله اما باوجود اینکه من چیز دقیقی از اصل ماجرا نمی دونم به چشم خودم بارها دیدم چطور از رفتن به اتاقتون امتناع می کنین یا وقتی تو حیاط هستین نگاهتون مدام به سکوی کنار دیوار وجایی که اون اتفاق افتاده خیره می شه.
چشماش نا خواسته پر اشک شد وسرشو پایین انداخت.باید حتما راضیش می کردم.
_واسه یه بارم شده بهم اعتماد کنین.یه فکرایی تو سرمه که اگه درست اجرا بشه انشالله هم استاد حالش بهتر میشه وهم امیر بر می گرده خونه.
اشکاشو با پشت دست پاک کرد.
_چطوری؟
یه نفس عمیق کشیدم ونگاهمو به گنبد امامزاده دوختم.
_می خوام با حاجی مقدم پناه صحبت کنم.
با وحشت پرسید.
-کجا؟...کی؟
تو چشماش زل زدم وبا آرامش کم نظیری گفتم:امروز عصر تو بازار فرش فروش ها.
خیلی سریع واکنش نشون داد.
_منم باهاتون می یام.
_اومدنتون کارهارو خراب تر می کنه.
_اینجوری نمی تونم طاقت بیارم.بذارین باهاتون بیام.قول می دم حرفی نزنم.
اینبار اصرارش سد مقاومتمو شکست.
_باشه.اما همونطور که قول دادین باید بذارین من فقط در مورد امیر صحبت کنم.
سرتکان داد.
_یعنی می شه راضیش کرد؟
_فکر نمی کنم با یه جلسه صحبت بشه.امروز فقط می خوام کمی محکش بزنم.ببینم حرف حسابش چیه.
با ناامیدی نگاهشو ازم دزدید وحرفی نزد.با اینکه خودمم یه جورایی امید نداشتم به همین آسونی بشه اون مرد رو راضی کرد، واسه عوض شدن حال وهوای گلاره گفتم:نگران نباشین.رضایت گرفتن ازش سخته ولی نشد نداره.کافیه خوب بشناسمش وعیارش دستم بیاد.
صفورا خانوم صدامون زد. وگلاره گفت:بهتره بریم.
_واسه م دعا کنین.
نگاهشو با خجالت ازم گرفت.
_حتماً...شما نمی یاین.
به سختی گفتم:چرا می یام...منتها با کلی شرمندگی ونذر ونیاز.
سرشو بلند کرد ونگاه زلالشو بهم دوخت.
_نذر مال شماست ونیاز مال اونه.خدا عاشق ونازکش بنده هاشه.اگه تصمیم گرفتین با پای دلتون قدم بردارین دیگه شرمندگی معنا پیدا نمی کنه.بسم الله.
به امامزاده اشاره کرد.خم شدم وگوشه ی چادرشو تو دستام گرفتم.صورت خیسمو باهاش پاک کردم و زیر لب گفتم:بسم الله.
از کنارش گذشتم ودست به سینه در مقابل اون بارگاه مقدس وروحانی سر تعظیم فرود آوردم.
حوالی ساعت چهار بود که حاجی شریفی باهام تماس گرفت ومن وکوروش وگلاره به محل قرار رفتیم.احسان هم همراه حاجی اومده بود.هیچ از حضورش راضی نبودم.نرسیده کنایه هاشو شروع کرد وبه محض دیدنم،دور از چشم بقیه گفت:شنیدم دست به کار شدین وکلی گرد وخاک به راه انداختین.
نمی دونم چرا طعنه هاش تا این حد اعصابمو بهم می ریخت.باید یه جواب دندون شکن بهش می دادم.
_خب دیدم بعد شش،هفت ماهی که از این موضوع می گذره وآب از آب تکون نخورده، یه سری تغییرات درست واصولی لازمه.
اشاره م به اقدامات بی نتیجه ی این چند مدت اخیرش بود.آخه دفاعیه ای که واسه دادگاه تجدید نظر می خواست ارائه بده حرف تازه ای برا گفتن نداشت.
با ترشرویی نگاهشو ازم گرفت وسوارش ماشینش شد.
آقای شریفی تو مسیر توضیحات مختصری در مورد حاجی مقدم پناه داد که خیلی مفید بود ودونستنش لازم.
_اون آدمیه که خیلی منم منم می کنه.اما این غرور زیاد ازش یه پوسته ی تو خالی ساخته، که حتی با شنیدن دوتا حرف نا حسابم ترک بر می داره چه برسه به حرف حساب...آبرو و شهرتی که تو بازار داره براش از همه چیز تو این دنیا مهم تره.اینو لااقل از برخوردهای قاطعانه ای که با شاگرداش به خاطر خطاهاشون داره می شه حدس زد.کافیه اسم ورسمش به واسطه ی یه اشتباه زیر سوال بره تا زمین وزمان رو به هم بریزه...آدم تازه به دوران رسیده ای نیست.اما اون میراثیم که بهش رسیده اسباب بزرگی رو در اختیارش گذاشته نه آداب بزرگی رو.
به مسیر اشاره کرد.
_از میدون دروازه دولت که بگذری به میدون فیض یاهمون میدون سنگ خودمون می رسی.این مسیر یکم ترافیکش سنگینه.ماشینو حوالی میدون فیض پارک کن.باید باقی راهو پیاده بریم.
نگاهمو به ماشین احسان که جلومون حرکت می کرد دوختم.کوروش باهاش همراه شده بود تا تنها نباشه.واسه اولین بار دلم برا جفتشون می سوخت.خوب می تونستن حال همدیگه رو بگیرن.
حاجی شریفی به حرفاش در مورد اون مرد ادامه داد.
_یه حجره ی دو دهنه ی بزرگ تو تیمچه ی امین الدوله داره که به نوعی قلب بازار کاشانه...خرید وفروشش عمده ست.از وقتی پسرشم اومد تو این کار،صادرات فرش به خارج از کشورو هم به صورت حرفه ای شروع کرد.اما حالا با مرگ اون علاوه بر آسیب روحی که دیده،ضربه ی بزرگی از لحاظ کاری بهش خورده.عملا صادرات فرشش به صفر رسیده وحتی دامادشم که تو این کاره نمی تونه اون موفقیت قبلی رو براش تضمین کنه.
از آینه ی جلو به عقب خیره شدم.گلاره با نگرانی رو صندلیش کز کرده و نگاهش به مسیر بود.دستاش از شدت فشار عصبی می لرزید واینطور به نظرمی اومد که بغض کرده باشه.
ای کاش می تونستم یه جوری آرومش کنم ونذارم تا این حدعذاب بکشه.اما نه موقعیت فعلی مون بهم اجازه می داد نه من دلیلی برای آروم کردنش داشتم.خودمم یه جورایی آشفته ومضطرب بودم.
به محض رسیدنمون حاجی شریفی به سمتم برگشت وخیلی جدی گفت:اون آدم زرنگیه.دنبال عربده وعربده کشی نیست اما تو هوچی گری کسی به گرد پاشم نمی رسه.مواظب باش با حرفاش بازیت نده.
سرتکان دادم وبا هم از ماشین پیاده شدیم وبه سمت احسان وکوروش رفتیم.از چهره ی گرفته ی جفتشون کاملا مشخص بود خوب از همدیگه پذیرایی کردن.
حاجی اشاره کرد راه بیفتیم.وما به فاصله ی چندقدم دنبالش رفتیم.تموم طول خیابان های اصلی بازار کاشان سقف گنبدی شکل وحفره دار از جنس آجر وخشت داشت.ومعماری بناهای تاریخیش بی نظیر بود.
نرسیده به تیمچه ی امین الدوله احسان رو به گلاره کرد وگفت:بهتر بود شما نمی اومدین.
حاجی به سمتش برگشت.
_چطورمگه؟
_اون مرد چشم دیدن گلاره خانوم رو نداره.ممکنه حرفی بزنه یا عکس العملی نشون بده که باعث ناراحتیش بشه.
_آخه چه حرفی؟!امکان نداره بخواد تو صحن بازار باهاش برخورد تندی داشته باشه.
اینو باز حاجی شریفی گفت. اما احسان مخالفت کرد.
_از اون هیچی بعید نیست.کسی که تو روز روشن،جلوی در کلانتری وپیش کلی شاهد گلاره خانومو تهدید به مرگ کنه وبگه براش کنار پسرش قبر خریده،خیلی راحت می تونه حرمت شکنی کنه وحرف نامربوط بزنه.
_من میخوام بیام.فکر می کنم این حقم باشه که تو جریان قضایا باشم.
اینو گلاره گفت وملتمسانه بهم زل زد.اما من اونقدر از حرفی که احسان پیش کشیده بود،عصبانی بودم که محال بود رضایت بدم.
کوروش گفت:من که فکر نمیکنم بخواد جلو همکاراش با توهین به گلاره خانوم خودشو کوچیک کنه.
حاجی شریفی حرفشو رد کرد.
_امکان داره توهین یا تهدید نکنه اما محاله از کنار این قضیه به راحتی بگذره.اون می دونه حرفشوچطوری بزنه که دید هم صنفی هاشو نسبت به خودش خراب نکنه.ودر عوض شخصیت گلاره خانومو زیر سوال ببره.
باید یه جوری جلوشو می گرفتم.
_پس اومدنشون به صلاح نیست.
_خواهش می کنم بذارین بیام.قول می دم هرچی هم که بهم توهین کرد سکوت کنم.
خیلی جدی پرسیدم.
_می تونین این قولم بدین که من یا بقیه در مقابل توهینش به شما سکوت کنیم؟
واسه چند لحظه تو چشام خیره شد.وبعد سرشو پایین انداخت.اون خوب میدونست اگه مخالف حضورشم فقط به خاطر خودشه.
اما بازم اصرار کرد.
_جلو نمی یام.قول میدم...اصلا باچادر رومو می گیرم تا منو نشناسه...بذارین باهاتون بیام.
نفسمو با درماندگی فوت کردم.ظاهرا نمیتونستم به هیچ وجه راضیش کنم که نیاد.
_مثل اینکه چاره نیست...بیاین اما همونطور که قول دادین باید از دور شاهد صحبت ما باشین.وتاجایی که ممکنه خودتونو بهش نشون ندین.
با اطمینان سرتکان داد.واحسان با دلخوری نگاهشو از ما گرفت وبه راه افتاد.
توچند قدمی رسیدن به مغازه ی فرش فروشی پدرعماد،حاجی شریفی با دست به مرد مسنی که کنار چند تخته فرش ایستاده بود و واسه مشتریش داشت توضیحاتی می داد اشاره کرد.
_خودشه.
از موهای سفید وچین وچروک صورتش پر واضح بود یکی دوسالی می شه شصت رو رد کرده.
به گلاره اشاره کردم بیرون مغازه بمونه واز کوروش خواستم چهارچشمی مواظبش باشه تا عکس العمل ناخواسته ای ازش سر نزنه.
_فعلا این رنگ زمینه تقاضا وفروشش بالاست.وگرنه از همونی هم که شما فرمودین تو انبار موجوده مگه نه کمال؟
به شاگردش اشاره کرد وهمزمان به طرف ما چرخید.
_سلام.
نگاه بهت زده وماتش از حاجی شریفی واحسان گذشت وبه من خیره شد.
_فرمایش؟
لحنش دوستانه نبود.اما اگه انتظار همچین دیداری رو داشت شرط می بستم که بدتر از این برخورد می کرد.
_اومدم باهاتون حرف بزنم.
رو به شاگردش کرد وگفت:کمال کار آقارو راه بنداز.
دو قدم به طرفمون برداشت وبدبینانه پرسید.
_در چه مورد؟
نباید جلوش حاشیه روی می کردم.اگه قرار بود خودمو محکم وقوی نشون بدم باید جسورانه یه راست می رفتم سراصل مطلب.
_رضایت برا حکم قصاص امیر رحیمی.
واسه چند لحظه بهم خیره شد.به نظرم اومد داره خوب ارزیابیم می کنه بفهمه چند مرده حلاجم.ولی رو دست خوردم.چون بدون توجه دیگه ای بهم رو به شریفی کرد وگفت:لشگر کشی کردی حاجی.
همزمان با این حرفش مشتریش از مغازه بیرون رفت. و واسه چند لحظه بین حرفامون وقفه بوجود اومد.
_کدوم لشگر کشی؟اومدیم اگه بشه دوکلمه حرف حساب بزنیم.
پوزخندی عصبی رو لباش نشست ونگاه تهدیدگرش بین ما سه نفر چرخید.
_حرف حساب؟...چیز خوبیه. به شرطی که تحمل شنیدن جوابشم داشته باشین.
کاملاًمشخص بود که داره استادانه نبض بحث رو تو دستاش میگیره وتن صداش لحظه به لحظه بالاتر می ره.
نباید میذاشتم بیشتر از این تندروی کنه وتوروی حاجی شریفی که به خاطر من حاضر شده بود تا اینجا بیاد وایسه.
_طرف حسابتون منم نه آقای شریفی.
کمال خودشو وسط انداخت.
_حاجی میخواین بیرونشون کنم؟
_لازم نکرده.برو رد کارت.
نگاه تحقیر آمیزی بهم انداخت وبا لحنی مبارزه طلبانه پرسید.
_آقا کی باشن؟
یه چند نفری از مغازه هاشون بیرون اومدن و ناظر بحثمون شدن.
_این مهم نیست من کیم.مهم حرفامه که تا نزنم از اینجا بیرون نمی رم.
تهدیدم اولین ضربه ی ناغافلی به حساب اومد که بهش زدم.اما ناشیانه بود.
یه نیشخند تلخ کنج لبش جاخوش کرد.
_اینجور که پیداست مثل اینکه من باید ازتون رضایت بگیرم تا دست از سرم بردارین نه شما.
فقط نگاهش کردم.اگه قرار بود بازم بهش بتوپم قافیه رو خیلی راحت می باختم.اون حرفه ای تر از این حرفها بودکه با دوتا تهدید من عقب بکشه.
سکوتم باعث شد آقای شریفی به حرف بیاد.
_ببین حاجی ما واسه دعوا وبحث وجدل نیومدیم.فرصت بده حرفامونو بزنیم.اگه چیز نامربوطی گفتیم بیرونمون کن.اما نگفته محکوم نکن.بذار این مذاکره بی سروصدا انجام شه.
اشاره ش به جمعی بود که جلوی در مغازه ایستاده بودن وبا کنجکاوی نگاهمون می کردن.یه لبخند محو رو لب حاجی مقدم پناه نشست.اتفاقا اشاره ی آقای شریفی رو هم خوب گرفت.اما اون دنبال همین فرصت بود...دیدن نقطه ضعف ودرست از همونجا هم بهمون ضربه زدن.
_بی سروصدا؟...این چیزیه که تو میخوای؟
نگاه مصیبت زده ومسلطی به جمع انداخت وبا صدای گرفته وبغض آلودی گفت:فریاد این بی عدالتی گوش عالم وآدمو کر کرده.اونوقت می خوای من صدامو بیارم پایین؟دهنمو ببندم وسکوت کنم؟!
ته دلم واسه اینهمه استعدادی که تو تحت تاثیر قرار دادن دیگران به خرج می داد،تحسینش کردم.اون واقعا حریف قدری بود.
_نفست از جای گرم بلند میشه شریفی.نگاه کن شاه پسرت راست راست جلو چشات داره می چرخه که اینقدر راحت ازم میخوای خفه خون بگیرم...داغ جگر گوشه ندیدی بفهمی چی به روزم اومده.من پسر پهلوونمو زیر خروارها خاک گذاشتم...خیال می کنی میشه راحت از خونش گذشت؟این دسترنج بیست وشش سال زحمتمه که سینه ی قبرستون خوابیده.
همهمه ی بدی تو جمع بوجود اومد.وصدای هق هق آهسته ای که کاملا مشخص بود مال گلاره ست به گوشم خورد.نباید میذاشتم همه چیز به همین آسونی خراب شه.
_شما حق داری حاجی،کسی منکرش نمی شه.دلسوخته ای وبزرگترین سرمایه تو از دست دادی.اما با انتقام گرفتن از اون پسربچه،عمادت برنمیگرده.
_اون به اصطلاح پسر بچه ای که تو ازش حرف میزنی یه قاتله...آدم کشته.
تن صدام ناخواسته بالا رفت.
_امیر رحیمی فقط شونزده سالشه.پشت لباش درست وحسابی سبز نشده چه برسه به اینکه بخواد یه قاتل باشه.هر اتفاقی هم که این وسط افتاده نا خواسته بوده.
یه قدم به سمت در مغازه برداشت.به نظرم اومد صدای گریه ی گلاره کنجکاوش کرده باشه.کوروش سریع جلوش موضع گرفت.
ته دلم گفتم(تورو خدا آروم بگیر گلاره.الآن وقت گریه کردن نیست.)
ادامه دارد ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#49
Posted: 13 Jan 2014 19:31
باید حواسشو پرت می کردم.
_من نمی خوام از خون پسرت بگذری.بایدم از این درخواست عصبانی باشی.اما این راهش نیست.
به آدم های دور وبرش اشاره کردم.
_همه ی اینا می شناسنت.می دونن تو منش شما نیست که راضی بشی طناب دار به گردن اون بچه بیفته.دل میزبان عزداران حسینی بزرگتر از این حرفهاست.
احساساتش وغمی که بابت مرگ پسرش بهش تحمیل شده بود رو کاملا درک می کردم.اما حالا که اون می خواست با عوامفریبی یه گفتگوی ساده ویا حتی بی نتیجه رو به سود خودش تموم کنه.نمی تونستم بیکاربشینم وفقط نگاش کنم.
شاید مرگ عماد وحقیقت تلخی که این میون وجود داشت،یه جورایی اصرار مارو واسه بخشیده شدن امیر لوث می کرد.اما نمی شد که به همین راحتی هم از حق اون بچه بگذرم.امیر ناخواسته دستش به خون آلوده شده بود.
نمی خوام بگم حق عماد مرگ بود.اما چه بسا که همین مرگ آسون ترین مجازاتی بود که می شد واسه ش در نظر گرفت.اونم با وجود بلای ناجوانمردانه ای که به سر اون دختر بی دفاع آورد.فقط به خاطر اینکه گلاره نخواست این رابطه بعد تموم اون تحقیر وتوهین ها ادامه پیدا کنه...عماد رو خشم مهار نشده وخودخواهیش کشته بود.
یه پوزخند تمسخر آمیز رولبش نشست وبا آرامش سرتکان داد.انگار اونم فهمید چه هدفی پشت این اظهار ارادتها وجود داره.نگاهشو ازم گرفت وبه جمعیت دوخت.حالا دیگه حسابی شلوغ شده بود وکوروش وگلاره تو دید نبودن.با لحن دلشکسته ای گفت:گیرم که از حق پدریم بگذرم واونو ببخشم،با دلسوخته ی مادرش چیکار کنم؟جواب اونو چطوری بدم؟...بهش قول دادم نذارم خون پسرمون پایمال بشه.نذارم با رضایتم حق اینهمه سال زحمتی رو که به پای اون بچه کشیده حروم شه...عماد من ناخلف نبود که راحت بشه با مرگش کنار اومد.معتاد نبود که چشم دیدنشو نداشته باشم.اون طراوت وصفای زندگیم بود...راست راست جلوم راه می رفت وبا بودنش واسه م طنازی می کرد.اما حالا...من چطور می تونم بادرد نبودنش کنار بیام و اون قاتل رو ببخشم؟
احسان با خشم وسط بحث پرید.
_با اعدام امیر رحیمی پسرت زنده نمی شه...این دردی هم که ازش حرف می زنی با این انتقام آروم نمی گیره.
سکوت چند لحظه ای من وحرف بی موقع اون کاروخراب کرد.ابروهای حاجی تو هم گره خورد وصورتش از شدت خشم سرخ شد.
_هنوز اونقدر بی رگ نشدم که تحت تاثیر چندتا لیچاری که بارم کردین رضایت بدم.من ازحقم بگذرم،از خون پسرم نمیگذرم...اینو به خودم مدیون نباشم به مادر بیچاره ش که از غصه ی اون مث یه تیکه گوشت گوشه ی خونه افتاده وفقط نفس میکشه مدیونم.
به جمعیت اشاره کرد.
_تموم تاجرهای امین الدوله وتیمچه ی حاج محمدحسین ملک التجار وسرای بروجردی ها منو می شناسن.می دونن حرف حاجی مقدم دوتا نمی شه.اگه گفتم از قصاص نمیگذرم،مطمئن باش که نمیگذرم.
صدای جمعیت لحظه به لحظه بلند تر می شد.وهرکی یه نظر می داد.حاجی نگاه پیروزمندانه ای بهم انداخت وفریاد زد.
_بهتره دیگه سراغ من نیاین وداغمو با این حرفا تازه نکنین.
آقای شریفی با تاسف سرتکان داد.
_پس همه ی تحملت واسه شنیدن چهارتاکلوم حرف حساب اینه...دستت درد نکنه.خوب حقمو کف دستم گذاشتی.
از نفس کشیدن های تند وعصبیش کاملا مشخص بود که از شنیدن این حرف حاجی کلافه ست.لااقل انتظار نداشت اینجوری جلوی همکاراشون اونو زیر سوال ببره.
_ببین رفیق بهتره خودتو قاطی این مسائل نکنی.دوستی ورفاقتمون بجاش اما نذار یه عده ناکس که تخم وترکه شون معلوم نیست چیه، تورو بازیچه ی خواسته هاشن قرار بدن تا با استفاده از همین رفاقت بخوای ازم رضایت بگیری.
اشاره ی توهین آمیزش به من بود.دیگه نتونستم طاقت بیارم ودر مقابل اینهمه رذالتش سکوت کنم.
_عادت کردی با به لجن کشوندن شخصیت یکی خودتو ثابت کنی... گیرم که تورو راسته ی فرش فروش های بازار کاشان بشناسه پدرم استاد صدر نائینی وپدربزرگم استاد توتونچی رو کل بازار فرش ایران می شناسه... اگه خلق ومنشم به یه تار موی گندیده شونم نکشیده باز اسم اونا تو شناسنامه ی منه.پس سعی نکن با هر حرف نا ثوابی اصالت خونوادگیمو زیر سوال ببری.
چشماش از تعجب گرد شد.هیچ فکر نمی کرد اینجوری از من رو دست بخوره.حالا که کار به اینجا کشیده بود باید ضربه ی آخرم می زدم.
_گفتی محاله که رضایت بدی؟...باشه منم میگم که محاله از خیر رضایت گرفتن بگذرم.اون بچه حقش نیست اعدام بشه.خودتم می دونی مرگ پسرت با همه ی تلخی ومشقتی که داشت فقط یه اتفاق بود.نذار بار گناهت به خاطر این انتقام که خودم وخودت می دونیم از روی کینه ولجاجته،سنگین تر شه.
با حرفام تکان سختی خورد...حاجی این راند رو بد باخته بود.اینو از صورت سرخ ومشتای گره خورده ش می شد کاملاً حس کرد.
_برو از اینجا بیرون.با این حرفا نمی تونی منو بشکنی.
تموم تنش از شدت هیجانی که بهش تحمیل شده بود می لرزید.یه چند نفری مداخله کردن.
_از خون اون جوون که نگذشتین.لااقل از جون این پیرمرد بگذرین.
_مگه نمی بینین حالش بده.دست از سرش بردارین.
کمال به طرفمون اومد.
_برین بیرون آقا.
حاجی شریفی آروم در گوشم گفت:بهتره بریم.گلاره حالش خوب نیست.این مردک هم داره با مظلوم نمایی جمعیت رو علیه ما تحریک میکنه.فکر میکنم واسه امروزش بس باشه.
از نتیجه ی مذاکره مون راضی نبودم.اون حتی یه قدمم ازخواسته ش عقب نشینی نکرده بود.ومن به جای آرام کردنش،با حرفام آتیش انتقامشو تندتر کرده بودم.
اما خب عیارش دستم اومده بود و می دونستم تا کجا میتونم جلو برم وچقدری می شه تحت فشار قرارش داد.
به ناچار از اونجا بیرون اومدم وبا دیدن گلاره که چادرشو رو سرش کشیده بود وشونه های ظریفش از شدت گریه می لرزید حسابی حالم گرفته شد.بازنده ی اصلی این برخورد من بودم نه حاجی.چون باعث شدم همه ی امید های اون دختر به باد بره وازم مایوس ودلسرد شه.
احسان زیر لب بهش اشاره کرد که راه بیفته.اما اون اعتنایی نکرد.به اجبار حاجی جلو رفت.
_دخترم صلاح نیست بیشتر از این اینجا بمونیم.بهتره راه بیفتی.
باصدای ضعیف وافسرده ای گفت:دیگه امکان نداره رضایت بده.اونا امیرو اعدام میکنن،اونم به خاطر من.
احسان با ملایمت گفت:نا امید نشو.هنوزمیشه رو رای دادگاه تجدید نظر حساب باز کرد.مطمئن باش همه ی تلاشمو می کنم تا قاضی مجاب شه از قصاص بگذره.
یه لبخند تلخ رو لبام نشست.حتی تو این لحظه ی بحرانی هم دست از رقابت با من ونشون دادن میزان قدرت عکس العملش بر نمی داشت.
چادر گلاره کنار رفت وچشم های قرمز وخیس از اشکش بهم دوخته شد.انگار فقط دنبال یه کورسوی امید و یه دلداری کوچیک ازطرف من بود.
واین یعنی با همه ی تلاش های احسان برای نشون دادن لیاقتش،عشق باز هم حرف اول وآخرو می زد.دیگه محال بود تصور کنم گلاره به من علاقه ای نداره.
با اطمینان به سمتش رفتم وتوچشمای مرددش خیره شدم.
_نمیذارم امیر اعدام شه.اینو بهت قول می دم.
لبخند غمگینی زد وسرتکان داد.همین واکنش کوچیکم منو واسه ادامه ی این راه سخت وناهموار مصمم کرد.حالا دیگه هرطور شده باید از اون مرد نفوذ ناپذیر وخودخواه رضایت می گرفتم.
تا یک هفته بعد از این دیدار ناموفق درگیر اسباب کشی به خونه ی جدیدی بودیم که با تصمیم من و رای موافق استاد در نهایت اجاره ش کردیم.رفتنشون از اون خونه به صلاح بود.
جمیله خانوم و کوروش مث همیشه با بزرگواری از هیچ کمکی دریغ نکردن وبا اینکه بیشتر از یه ماه بود که از اومدنشون به کاشان میگذشت،حرف از رفتن نمی زدن.
کلاس های آموزشی مون تو آران وبیدگل برگزارشده بود وچون کار آموز کمتری تو این دوره داشتیم،کار سبک تر از همیشه به چشم می اومد.انگار خدا این روزا بیشتر از گذشته هوامونو داشت.
با مامان وبهناز در مورد وضعیت خونواده ی رحیمی صحبت کرده بودم واونا هم کم وبیش در جریان وقایع بودن.حتی از علاقه ی من به گلاره خبر داشتن .می دونستن تصمیمم در مورد اون دختر تا چه حد جدیه.
به محض استقرارمون تو خونه ی جدید وقت ملاقاتی از دکتر مهرپرور گرفتم تا ضمن اینکه استاد رو معاینه میکنه در مورد راههای بهبود بیماریش صحبت کنیم.
دکتر بعد معاینه وگرفتن نوار قلب از روند بهبودی استاد اظهار رضایت کرد اما هنوزم معتقد بود خطر به طور کامل رفع نشده وباید تا جایی که ممکنه اونو از صحنه های تنش زا وهیجانات ناشی از نتیجه ی دادگاه دور نگه داریم.ازقضیه ی نقل مکان استاد به خونه ی جدید هم استقبال کرد و اونو یه اقدام خوب وبه موقع دونست.طوریکه گلاره به محض خروجمون از مطب به این موضوع اعتراف کرد وعذرخواست از اینکه با لجبازی تو روند این تغییر مکان اختلال بوجود آورده بود.
تومسیر برگشت به خونه بودیم که استاد خیلی بی مقدمه زیر لب گفت:به خیال خودتون میخواین ازم همه چیزو پنهون کنین اما نمی دونین که من همه چیزو می فهمم حتی اگه لب از لب وا نکنین.
گلاره با دلخوری واکنش نشون داد.
_این چه حرفیه بابا...اتفاق خاصی نیفتاده که بخواین نگران بشین.خیالتون راحت باشه.
استاد یه نفس عمیق از سر حسرت کشید ونگاهشو به جلو دوخت.
_چطور میتونه خیالم راحت باشه.امیر نزدیک پنج ماهه که تو زندونه.من پیر وزمینگیر شدم اما خرفت نه...با این حرفا گولم نزن.
باید آرومش میکردم.فشار عصبی واسترس اصلا براش خوب نبود.
_کسی نمی خواد گولتون بزنه استاد.واقعا هنوز هیچی معلوم نیست.ما داریم همه ی تلاشمونو می کنیم تا اگه بشه از خونواده ی مقدم پناه رضایت بگیریم.
با تاسف سرتکان داد.
_محاله رضایت بدن.
اینو من وگلاره هم می دونستیم.اما مگه میشد جز این امید دیگه ای بهش داد.حالا که قرار نبود همه ی حقیقت رو بهش بگیم لااقل با این ادعا دروغ نمی گفتیم.
_با پدرش حرف زدم.ازقراره معلوم کوتاه بیا نیست.اما من خوب می دونم چطوری میشه تحت فشار قرارش داد.باید قبل از اون مرد، خونواده شو راضی به دادن این رضایت کنیم.
گلاره به سمتم برگشت وبا کنجکاوی بهم خیره شد.برای توضیح بیشتر گفتم:میخوام امروز برم سراغ دامادش.
_آقا مرتضی؟!
سرتکان دادم.با تردید پرسید.
_صحبت با اون فایده ای هم داره؟
_بی تاثیرم نیست.فقط کافیه کمی دید همسرشو نسبت به این ماجرا تغییر بده.
با ناامیدی خودشو عقب کشید واز شیشه به مسیر عبورمون خیره شد.
_حتی اگه تغییری هم بوجود بیاره باز همسرش سمیرا اونقدری نفوذ رو پدرش نداره که بتونه نظرشو تغییر بده.
سرفه ای مصلحتی کردم تا توجهشو به خودم جلب کنم.با چشم وابرو استاد رو نشون دادم وگلاره که تازه متوجه اشتباهش شده بود سریع تغییر موضع داد.
_خب البته الآن که فکر میکنم می بینم بی تاثیرم نیست.شاید بتونه کاری بکنه...نگفتین کجا میخواین اونو ببینین.بازم تو حجره ی حاجی یا خونه شون؟
توجه استاد به حرفامون جلب شد.برگشت ومنتظر به دهانم زل زد.
_هیچکدوم...بیمارستان.
گلاره به سمت جلو خیز برداشت.
_بیمارستان؟!!
_از حاجی شریفی شنیدم گویا اونا یه پسر بچه ی ده،یازده ساله دارن که بیماره وحدود یه هفته ای میشه که تو بیمارستان اخوان بستریه...اینطور که میگن حالشم وخیمه.البته دقیقا نمی دونم علت بیماریش چیه.
گلاره با بهت زیر لب زمزمه کرد.
_علی یه بیمار دیالیزیه.
بعدش خیلی جدی تو چشمام خیره شد وبا کمی مکث گفت:بهتره تو این وضعیت سراغشون نریم.اونا الآن از لحاظ روحی حال مساعدی ندارن.
_ما نمی تونیم وقت رو تلف کینم.شاید حضورمون تو اون موقعیت و همدردی باهاشون نتیجه بخش باشه.به هرحال اونا تا الآن یه جورایی با وضعیت پسرشون کنار اومدن واین واقعیت رو که اوضاع تا چه حد وخیمه پذیرفتن.
به ظاهر توضیحم گلاره واستاد رو قانع کرد اما ذره ای از نگرانی واسترس خودم کم نشد.این روزها عجیب بار مسئولیتو رو شونه هام سنگین حس می کردم.
عصر همون روز همراه گلاره به بیمارستان مراجعه کردیم.حاجی شریفی ازقبل با آقا مرتضی صحبت کرده بود.اینجور که من از حرفاش برداشت کردم اون مرد فهمیده وبا کمالاتی بود وتا حدودی مخالف منش وبرخورد حاجی مقدم پناه.
سمیراخانوم هم اونطور که گلاره می گفت زن مهربون وصبوری به نظر می رسید.ومطمئناً این فرصت رو بهمون می داد که حرفامونو بزنیم.
با هماهنگی های انجام شده ما خارج از ساعت ملاقات به دیدن علی رفتیم.پسربچه ی دوست داشتنی وبا روحیه ای که طبق نظر پزشکش باید هرچه سریعتر صاحب یه کلیه ی جدید می شد.چرا که بدنش دیگه به دیالیز جواب نمی داد وبدشانسی اینجا بود که هنوز هیچ کلیه ی مناسبی برای اون پسربچه پیدا نشده بود.
ازچهره ی تکیده وافسرده ی سمیراخانوم که استقبال سرد و نا امید کننده ای از ما داشت می شد فهمید که تو این مدت کوتاه عذاب زیادی رو متحمل شده وبه قول خودش همه ی بدبختی های عالم یهو رو سرش هوار شده.واین اصلا چیز غیر قابل درکی نبود.اون تو عرض کمتر از هفت ماه برادرشو از دست داده بود.حال پسرش رو به وخامت رفته ومادرشم زمینگیر شده بود.
از اتاق علی که بیرون اومدیم،آقا مرتضی زیر لب تشکر کرد.وگلاره که تا اون لحظه به خوبی تونسته بود خودشو کنترل کنه، زیر گریه زد.برای همه مون دیدن اون پسر کوچولو رو تخت بیمارستان اونم درست موقعی که دیگه فرصتی واسه زنده موندن نداشت کار سختی بود.
سمیراخانوم هم از اتاق خارج شد وبا دیدن گریه ی گلاره ناراحت سر به زیر انداخت.
به آقا مرتضی اشاره کردم تا روی صندلی های داخل راهروی بیمارستان بشینیم.سمیرا خانوم هم به تبعیت از ما اومد وکنار همسرش نشست.نمی دونم چرا،اما حس کردم اون می خواد حرفای تازه تری بشنوه.
آقا مرتضی بی مقدمه گفت:شنیدم بدجوری تو بازار گرد وخاک به راه انداختین.پس پسر استاد صدر نائینی شمایین.
یه نگاه گذرا به چشمای خیس گلاره انداختم وزیر لب زمزمه کردم.
_بله. اما ای کاش به قول شما این گرد وخاک رو به راه نمی انداختم.اینجوری حاجی رو از دست خودم عصبانی کردم.
آقا مرتضی به صندلیش تکیه داد ومتفکرانه به دیوار روبرو زل زد.
_فکر نکنم دیگه بتونین نظرشو عوض کنین.حاجی رضایت بده نیست.از همون اولشم نبود.
_اینو ما هم می دونیم.اما به نظرتون چیکار باید بکنیم؟امیر فقط شونزده سالشه.
ابروهای سمیرا خانوم تو هم گره خورد.انگار آوردن اسم کسی که برادرشو کشته یه چیز ممنوعه بود.باید یه جوری توجیهش میکردم.
_شما خودتون یه پسر دارین.میدونین چقدر میتونه از دست دادنش برای آدم سخت باشه.اونم وقتی که باور داشته باشین بی گناه وادار به قبول این سرنوشت شده...واسه ی ما هم امیر همیشه بی گناه بوده.هرچند اگه همه ی عالم وآدم جمع شن که بگن اون مقصره.
دستای گلاره که به حال عصبی می لرزید رو چادرش مشت شد.خوب درک می کردم که اون الآن چه استرسی رو داره بابت حرفهایی که می زنم متحمل میشه.
یاد صحبتی که قبل از اومدنمون به اینجا داشتیم افتادم.باهاش اتمام حجت کردم که اگه صلاح دید خودش حرف بزنه وهمه ی حقیقت رو بگه چون خودم هرگز از این موضوع برای نجات امیر استفاده نمی کردم.واسه م حرمت شخصیت گلاره عزیز بود وامکان نداشت به همین راحتی بشکنمش.اما اگه خودش می خواست این موضوع لااقل واسه خونواده ی عماد رو بشه،من با همه ی توانی که داشتم پشتش می ایستادم و ازش حمایت می کردم.حتی اگه تموم نگاههای مردم این شهر نسبت بهش عوض میشد.حتی اگه همه میگفتن اون یه خطاکاره.
صدای ضعیف ونامطمئن گلاره منو به زمان حال برگردوند.
_امیر بی گناهه باور کنین...مقصر اصلی منم...اگه شرط عماد رو قبول نمی کردم...اگه با تردید تصمیم نمی گرفتم...اگه وقتی دست روم بلند کرد همه چیزو بینمون تموم می کردم...من نباید میذاشتم کار به اینجا بکشه...نباید میذاشتم عماد اینهمه سقوط کنه...نباید میذاشتم به جایی برسه که وقتی امیر داشت بازخواستش می کرد نتونه از خودش دفاع کنه.
هق هق گریه مانع از صحبتش شد.سمیراخانوم با وحشت مچ دستاشو گرفت.
_تو چی می دونی که نمیگی؟...چرا عماد از خودش دفاع نکرد؟
گلاره به شدت منقلب شده بود.
_امیر می خواست ازمن حمایت کنه.از یه آدم مرده...از کسی که عماد همه ی زندگیشو گرفته بود...تورو خدا نذارین اعدام شه.امیر بی گناهه.
آقا مرتضی با ناراحتی مداخله کرد.
_خواهش میکنم خودتونو کنترل کنین.سمیرا حالش خوب نیست.
گلاره از جاش بلند شد وبی اراده به سمت خروجی قدم برداشت.سمیراخانوم هم که جفت دستاشو محکم گرفته بود به دنبالش کشیده شد.
_نمیذارم بری.باید بهم بگی چی شده.چرا باید از مجازات کسی که برادرمو کشته بگذرم؟
چشمای گلاره باز پر اشک شد وبابغض نالید.
_واسه اینکه عماد قبل از اینکه بره بابت مرگش باهام تسویه حساب کرده بود...اون تو یه روز رفت اما با من کاری کرد که روزی هزار بار بمیرم.
دستای سمیراخانوم پایین افتاد وگلاره با گریه ازش جداشد وبه سمت در خروجی دوید.باید دنبالش می رفتم.
رو به آقا مرتضی کردم وگفتم:شرمنده من باید برم.امیدوارم حال پسرتون خوب شه.
سرشو پایین انداخت وزیر لب زمزمه کرد.
_با حاجی حرف می زنم.می دونم تاثیری نداره اما لااقل اینجوری پیشتون شرمنده نمی مونم.من وهمسرم همیشه در مورد این موضوع تردید داشتیم وحالا با حرفایی که گلاره خانوم زد مطمئنم که عماد در حقش بدی کرده.امیدوارم خدا از سر تقصیراتش بگذره.
صدای گریه ی سمیراخانوم بلند شد وآقا مرتضی رو به سمتش کشوند.فرصت نبود برای همدردی با اون زن زجر کشیده بمونم تاچیزی بگم.به جاش قدم های بلندی به سمت در خروجی برداشتم که هرچه زودتر خودمو به گلاره برسونم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#50
Posted: 13 Jan 2014 19:31
ابریشم و عشق 46
بعد اونروز ارتباطمو با مرتضی قطع نکردم.واز طریق تماس های تلفنی پیگیر وضعیت علی بودم.اونم همه جوره دنبال گرفتن رضایت از حاجی بود.هرچند این روزا حاجی با اونم سرسنگین برخورد می کرد.
بلاخره دادگاه تجدید نظر تو مرکز استان وشهر اصفهان تشکیل شد واونجوری که احسان میگفت جای امیدواری وجود داشت.با اینکه تو این مدت هر اقدام مثبتی که اون انجام می داد می تونست منو یه قدم از گلاره دور کنه باز براش آرزوی موفقیت داشتم.نمی خواستم سرنوشت امیر تحت شعاع برخورد ها وتنش های احساسی بین من واحسان قرار بگیره.
اوایل هفته یه تعطیلی سه روزه بین کارم پیش اومد که منو به تهران کشوند.کوروش هم چون می خواست واسه آزمون دکترا ثبت نام کنه باهام برگشت.
کلی کار ناتموم تو تهران داشتم و نمی دونستم واقعا می شه سه روزه به همه شون برسم یا نه.اما چیزی که تواولویت،برام قرار داشت.دیدن بابا بود.باید باهاش حرف می زدم.
رفتن به بهشت زهرا وخوندن فاتحه برای بابا ودرد ودل باهاش خیلی توروحیه م تاثیر گذار بود وآرومم کرد.
از اونجا یکراست به خونه ی پدری رفتم.دلم یه جورایی واسه مامان تنگ شده بود.وقتی درو به روم باز کرد،ناخواسته چشماش پر اشک شد.می تونستم خیلی راحت دلتنگی رو از نگاهش بخونم.فکر میکنم بعد از جدا شدن از آیسان بیشتر از یه ماه می شد که ندیده بودمش.
دستای لرزونشو به طرفم دراز کرد وبا ناباوری زمزمه کرد.
_بهراد تویی؟!!
انگار نمی تونست قبول کنه این کسی که جلوش وایساده پسرشه.خب نمی تونم بگم شرمنده،اما واقعا از اینکه اینهمه مدت به سراغش نیومدم ناراحت بودم.
_سلام مامان خوبی؟
جوابی نداد وبه جاش خودشو تو آغوشم انداخت وگذاشت تو عطر آشنای تنش نفس بکشم.پیر وشکسته شده بود.اینو خیلی راحت می شد از شونه های خمیده وچین وچروک گوشه ی لب هاش که حالا خیلی عمیق تر و پر رنگ تر شده بودن تشخیص داد.
یه لحظه از خودم بدم اومد.من به بابا قول داده بودم مواظب مامان وبهناز باشم.اما اونقدر تومشکلات زندگیم غرق شدم که فرصتی واسه پایبند بودن به اون قول نموند.
نمی خواست ازم جداشه.می ترسید از اینکه بخوام بازم به خاطر آیسان و خونواده ش شماتتش کنم یا بذارم وبرم.از وقتی بابا فوت کرده بود یه جورایی دل نازک وزود رنج شده بود.
بهم تعارف کرد بشینم وخودشم کنارم نشست.
_از کاشان چه خبر؟
تونگاه کنجکاو وپرسشگرش دنبال دلیل این سوال می گشتم.برام جالب بود که مامان اینهمه مشتاق دونستن از وضعیت خونواده ی رحیمیه.
_تونستی واسه اون پسربچه کاری کنی؟
هنوز سوال اول رو جواب نداده،سوال دوم رو پرسیده بود.یه لبخند محو رو لبم نشست.
_با پدر اون پسره که به قتل رسیده صحبت کردم.اما رضایت نمی ده.منتظر رای دادگاه تجدید نظریم.
نگاهم به موهای سفید ونامرتبش خیره موند.مدتها بود که به خودش نمی رسید.حتی دیگه سراغ اون لباس های فخرفروشانه که من اسمشونو چلچراغ گذاشته بودم نمی رفت.بهناز می گفت دور دوستاشم انگاری خط کشیده وداره با خاطراتش زندگی میکنه.
نمی تونم بگم از این کارهاش ناراضی بودم اما فکر میکنم خیلی بهتر بود اگه تنهاییشو بعد مرگ بابا،باز با همون دوستاش پر می کرد.اینجوری بیشتر به نظر می رسید حالش خوبه ونیاز به کمک نداره.
_امیدی به این دادگاه هست؟
سوالش چرت فکریمو پاره کرد.با ناامیدی سرتکان دادم.
_فکر نمی کنم.
دستموگرفت وبا نگرانی تو چشمام زل زد.
_پس می خوای چیکار کنی؟اون دختر وخونواده ش چشم امیدشون به توئه.
عمیق نگاهش کردم.چقدر تغییر اونم فقط تو چند ماه...انگار بابا باید می رفت وپشتمونو خالی می کرد تا زمین بخوریم وبه خودمون بیایم.
_خودمم موندم.بهشون قول دادم نذارم امیرو اعدام کنن اما هر راهیو که در پیش می گیرم به بن بست می رسه.
_با عمو فرهادت صحبت کردی؟اون می تونه کمکت کنه.
_نه به فکرم نرسید...اما خب چطوری؟
کلافه سرتکان داد.
_نمی دونم.شاید تو قوه قضائیه آشنایی ،چیزی داشته باشه.به هر حال نمی شه که دست رو دست گذاشت.
دوطرف گیجگاهمو با دستام گرفتم وفشار دادم.
_باهاش تماس میگیرم ببینم چی میگه.بدفکری نیست.
لبخند غمگینی زد وبا شرمندگی گفت:نمی دونم ازم کمکی بر می یاد یا نه.اما خیلی دوست دارم همه چیزو یه طوری جبران کنم.احساس میکنم اینو بهت بدهکارم.
از اینکه خودشو مقصر می دونست اصلا احساس خوبی نداشتم.
-این چه حرفیه مادر من؟کدوم بدهکاری؟
دوباره نیش اشک تو چشماش نشست.وزیرلب گفت:قول میدم جبران کنم.
دستاشو تو دستام گرفتم وبا اطمینان فشردم.باور داشتم که میتونه جبران کنه.همین که برای رسیدن به گلاره باهام همراه وهمقدم می شد مایه ی دلگرمی بود اماباید قبلش همه چیو باهاش در میون میذاشتم.
تعطیلات سه روزه م با سرزدن به موسسه وپرکردن فرم استخدام سازمان هواشناسی واقدام برای اجاره دادن خونه مجردیم تموم شد.
راستش تو این مدت کمی از لحاظ مالی تحت فشار قرار گرفته بودم که با این اقدام اخیر یه جورایی مشکل حل می شد.
برگشتنم به کاشان باکلی اتفاق عجیب وغریب همراه بود.انگاری تو این سه روز که نبودم قرار بر این بوده که همه چیز بهم بریزه تا من دوباره از نقطه ی صفر شروع کنم.
اولین چیزی که به محض رسیدنمون به کاشان خبرش بهم رسید.رای دادگاه بود که متاسفانه هیچ تغییری توش دیده نمیشد.حکم قصاص تایید شده بود واجرای حکم دو سال بعد یعنی بارسیدن امیر به سن قانونی قابل اجرا بود.
گلاره واقعا از لحاظ روحی بهم ریخته به نظر می رسید وعصبی وبی قرار با همه برخورد می کرد.حتی استقبالی هم که از من بعد این دوری سه روزه داشت بدتر از همیشه بود.می دونستم این برخوردها اصلا دست خودش نیست.اون با ناامیدی تو بحران اوضاع ناخواسته ای که بهش تحمیل شده بود،دست وپا می زد.وهر لحظه بیشتر از خود واقعیش دور می شد.
این فاصله گرفتن های بی منطق،برخوردهای تند ونا مناسب ودر خودفرورفتنش بازتاب رفتار حیوانی وزشت عماد با اون بود.واگه خیلی منصفانه می شد در موردش نظر داد شاید نباید به خاطر این برخوردها ازش دلخور می شدم وگله می کردم.ترمیم زخم های عمیق روحی وروانیش نیاز به زمان ومرهم مناسب داشت.
دومین خبر بدی که بهم رسید وخامت حال علی بود.همه حتی خونواده ی استاد با نگرانی پیگیر وضعیت اون بچه بودن.من،گلاره،مادر،کوروش وجمیله خانوم واسه اهدای کلیه به علی اقدام کرده بودیم.شاید تو این وضعیت این بهترین کاری بود که می شد انجام داد.
حتی امیر هم دلش می خواست که آزمایش بده ومصرانه پیگیر این موضوع بود.مسئولین زندان همکاری چندانی باهامون نداشتن ومن به ناچار دست به دامان عمو فرهاد شدم.
پیشنهاد مامان برای گرفتن کمک از عمو واقعا به کارم اومد.چون اون با اینکه سالها می شد تو نائین زندگی میکرد اما آشناهای زیادی تو خود اصفهان داشت.یکی از همونها قاضی طباطبایی بود که اصالتی نائینی داشت وبه نوعی همشهری عمو محسوب می شد.
با کمک قاضی،امیر هم آزمایش داد.وحالا ما با نگرانی دنبال نتیجه ش بودیم.یک هفته ی آخر کارگاه های آموزشی مون تو آران وبیدگل به دهه ی محرم خورد.واسه همین قرار بر این گذاشته شد که اون یه هفته ی آخر بعد تاسوعا وعاشورا برگذارشه.
حضورم تو کاشان ودیدن یه سری رفتارهای سوال برانگیز از اطرافیانم مثل روبرونشدن گلاره با احسان یا رفتار سرد حاجی شریفی وعصبانیت عجیب صفوراخانوم باعث شد بیشتر به اطرافم دقیق شم ودرنهایت به سومین خبر بدی که می تونستم انتظارشو داشته باشم برسم.
حاجی مقدم پناه تهدیدشو عملی کرده وبا فهمیدن ماجرای دعوای احسان وعماد که روز قبل از فوتش تو خونه ی اجاره ای من اتفاق افتاد شروع به شایعه پراکنی وزدن حرفای نامربوط کرده بود.
اینکه حتما رابطه ای بین احسان وگلاره بوده که باعث همچین برخوردی شده وعماد قربانیه خیانت گلاره بوده.
واقعا اینهمه پستی ونامردی از یه انسان بعید بود.اینکه به خاطر ثابت کردن حقانیت خودش ودرست کردن وجهه ای که با حرفای من و حاجی شریفی اونروز تو بازار خراب شد،بخواد اینطوری با آبروی یه دختر جوون معامله کنه.
وبعد مثل آدمهای باتقوا ودست به خیر اول صف عزاداران امام حسین بایسته وهمه ی افتخارش به این باشه که واسه این دهه یه چهار پنج تایی بیشتر گوسفند قربونی کرده.ودهن یه عده آدمو که عقلشون به چشمشونه بسته.تا نگن حاجی تو بازار با سروصدا راه انداختن وزیر سوال بردن غیر منطقیه ریش سفید اون صنف آقای شریفی وپسر استاد صدر خودشو حسابی کوچیک کرده.واقعا چی می شد به همچین آدمی گفت.
رسما کم آورده بودم وتحمل این وضعیت خارج از ظرفیتم بود.دیگه صبر وشکیبایی معنی نداشت.آبروی گلاره در خطر بود ومن نمی تونستم سکوت کنم.
یه جورایی زده بود به سیم آخر ومی خواستم هرطور شده تلافی کنم.اون دست رو نقطه ضعف ها گذاشته بود وداشت با نامردی ضربه می زد.منم می خواستم دست رو بزرگترین نقطه ضعفش یعنی آبروش بذارم واز همون نقطه تحت فشار قرارش بدم.
حاجی تاهمینجاشم خیلی زیاده روی کرده بود.وباید یکی جلوش وایمیستاد.اون یه نفرم کی بهتر از من،که انگیزه ودلیل کافی براش داشتم.
وقتی بدیهاشو تو ترازوی ذهنم میذاشتم وبعد برخورد خودم ودیگرون رو دربرابرش قرار می دادم،می دیدم هنوز کفه ی اون خیلی سنگین تره.حالا زمانش رسیده بود که یکی مثل من این عدم تعادل رو یا از بین ببره یا برعکسش کنه.
آمار خدمات مردم پسندانه ش تو ماه محرم بهم رسیده بود.خبر داشتم تو تکیه ی پا نخل بازار واسه خودش برو وبیایی داره.وحاجی حاجی گفتن های اطرافیانش از دهان نمی افته.هرده شب اول محرمم سفره ی پر وپیمونی واسه یه عده تاجر شکم سیر تو خونه ش پهن می کنه وسالها میشه که تونسته با این اعمال خیر فی سبیل الناس واسه خودش محبوبیت بخره.
اما باهمه ی زرنگیش غافل از این بود که آبرو ومحبوبیتی که بشه با پول خرید خیلی راحت میشه با چهارتا کلوم حرف ناحسابم به بادش داد.هرچند من ،واسه ریختن اون آبرو حرف حساب داشتم.
نمیدونم چرا یهو تصمیمم بر این شد که شب عاشورا برم سراغش.باید باهاش حرف می زدم.اما نه تو تکیه ی بازار وجلوی مردمی که شاید یه عده شون واقعا واسه عزاداری اومده باشن.
اگه قرار بود اون با حرفای من زیر سوال بره باید این کار جلو کسایی اتفاق می افتاد که از جنس خودش بودن.پرمدعا و توخالی.
به آدرسی که ازش داشتم رفتم. اینبار تنها وبدون همراه.باید آخرین حرفارو خودم می زدم ومیزان حقارتشو به رخش می کشیدم.
ماشینمو کمی پایین تر از خونه ش پارک کردم وبه اون سمت رفتم.صدای صحبت چندتا جوون ودر باز خونه ش حسابی کنجکاوم کرد.تو پارکینگ مشغول آشپزی بودن وتعدادی قابلمه ی بزرگ رو اجاق ها قرار داشت.عطر خورشت قیمه هم تو فضای بسته ی اونجا پیچیده بود.
_بفرما داداش کاری داشتین؟
نگاهمو از بساط آشپزیشون گرفتم وبه جوونی که این سوالو ازم پرسید دوختم.
_اینجا خونه ی حاجی مقدم پناه ست؟
_بله.امرتون؟
_با خودشون کار داشتم.
یه چند قدمی به سمتم اومد.
_راستش حاجی الان اینجا نیست.اما اگه باهاش کار واجب داری یه حسینیه تو همین کوچه بغلی هست فکر میکنم اونجا باشه.
_حسینیه؟!
یه لبخند محو رو لبش نشست.
_به همت حاجی وچندتا از معتمد های بازار همین امسال برپا شده.خدا خیرشون بده واسه ش کلی هزینه کردن...ماهم داریم الآن برا عزادارهای اونجا تدارک شام می بینیم.
خیلی سعی کردم جلو پوزخندمو بگیرم.نباید میذاشتم به همین راحتی از نیت بودنم تو جمعشون بویی ببرن.با خداحافظی کوتاهی ازش جدا شدم وبه آدرسی که داده بود مراجعه کردم.
نگاهم به کوچه ی آب وجارو خورده وپرده ی سبز رنگی که به نام یاحسین مزین شده بود،خیره موند.
بوی خون مشاممو پر ولبم بی اختیار اسم مقدسشو تکرار کرد.یعنی اگه اون الان اینجا بود میذاشت اینطوری واسه مجلس عزداریش قربونی کنن و جوی خون راه بندازن؟
نور پروژکتورهای دم در حسینیه چشمامو زد.انگاری واسه به رخ کشیدن ابهت وفخر این آدمها لازم بود همچین خرج هایی بشه. مجلس به هم نزدیک شدن آدما وزلال شدن دلها نبود.شوی قدرت وثروت بود.
به اسم حسین این روزا چه بساط های ریا به پا بود وچه فخرهایی با نرخ بالا برای فروش گذاشته شده بود.مجلس عزا با اشانتیون چشم وهم چشمی وغیبت وغذا.
برای به اشک نشستن چشم عزدارانشم دل پاک لازم نبود.کافی بود کمی بیشتر اسکانس تو پاکت میذاشتن ودم روضه خون رو می دیدن تا سوز وگداز نوحه ش بیشتر شه.
و روضه خون چه ماهرانه سر مقدس اباعبدالله رو بالای نیزه می فرستاد واز صداقت ودرستی سر می برید.
تلخ بود دیدن اینکه،حقیقت زنده بودن نام پاکشو به این سربریدن های سالانه ارزان فروخته باشن.
بی اختیار یاد این شعر کوتاه افتادم.
(جهان یکسره فریاد می شد
اگر روضه خوان ها،
حرفهایت را می شمردند
نه زخم هایت را.)
صدای رسای مداح وطنین یک ضرب وهماهنگ سینه زنان داخل حسینیه وادارم کرد واسه یه لحظه مکث کنم.نگاهم هنوز به اون پرده ی سبز رنگ خیره بود.اومده بودم که به قیمت خریدن یک جان آبرو بریزم اما...
اینجا دیگه حرف ازمیزبانی یک مشت تاجر منفعت طلب وسودجو نبود.اینجا مجلس عزداران حسینی بود.اگه این میون فقط یه دل پاک ویه حضور آگاهانه وجود داشت باید به حرمتش سکوت می کردم.
چون من حاجی مقدم پناه نبودم وهرگز نمی تونستم مثل اون عکس العمل نشون بدم.نمی تونستم خیلی راحت آبرو وحیثیت یک انسان رو به طمع خواسته های خودم زیر سوال ببرم وازش چهره ای منفور تو جامعه بسازم.
اومده بودم که اگه بشه حرف بزنم وبرای نشون دادن عمق سقوط اون مرد با حرفام آینه شم.
وارد مجلس که شدم چراغ ها هنوز خاموش بود.اما داشتن دعای آخر مراسمو می خوندن.کنار در وایسادم تا تموم شه.مداح واسه سلامتی نوه ی حاجی دعا کرد و همگی آمین گفتن.منم از ته دلم واقعا می خواستم اون بچه ی خوش سر وزبون وبا محبت حالش خوب شه.
چراغا روشن شدو وهمهمه تو جمع افتاد.نگام میون اون همه آدم دنبال حاجی میگشت.هرچند پیدا کردنش کارسختی نبود.صدر مجلس رو که از نظرمیگذروندی خیلی راحت می شد اونو بین یه مشت از همقطارهاش پیدا کرد.
کفشامو در آوردم وبه سمتشون رفتم.چندتا جوون تند وتند در رفت وآمد بودن وسفره ی شام رو میچیدن.یه نگاه گذرا بهشون انداختم.
یعنی چند نفر از اینا مستحق نشستن رو همچین سفره ای هستن؟
یه پوزخند تلخ رولبم نشست نباید به این جماعت خورده می گرفتم، به هر حال اینهمه اشک ریختن و بزن وبکوب تو سر وسینه انرژی از آدم می گرفت.و شکم گرسنه غنی وفقیر نمی شناخت.
حاجی داشت با یکی خیلی جدی حرف می زد.نمی دونم چرا به نظرم اومد این بحث مربوط به مسائل کاریه.
_سلام.
ناخودآگاه به طرفم برگشت وباقی حرف تو دهانش ماسید.
_اومدم باهاتون حرف بزنم.
تو جاش نیم خیز شد.دیگه حالا توجه خیلی از آدمهای دور وبرمون به ما جلب شده بود.
_من باهات حرفی ندارم جوون...راهتو بکش و برو.
مصرانه گفتم:تا نگم نمیرم.
بلند شد وروبروم وایساد.صدای پچ پچ جمعیت رو اعصاب جفتمون بود.
_چی از جونم می خوای؟
اینو عصبی وزمزمه وار گفت.منم مثل خودش واکنش نشون دادم. سرمو جلو بردم وآهسته زیر گوشش زمزمه کردم.
_اومده بودم که آبروی نداشته ت رو بریزم اما حالا میگم که می خوام بخرمش... به قیمت جون یه انسان...منصفانه ست مگه نه؟
فقط نگام کرد.بهت زده یا دستپاچه نبود.اینبارداشت واقعا ارزیابیم می کرد ببینه حریفش هستم یا نه.
اما در نهایت عصبانی شد.که به نظرم اینطور اومد حریف قابلی براش به حساب نمی یام.
_داری منو تهدید میکنی؟
دندوناشو از خشم رو هم می فشرد ودستاش می لرزید.خودموکمی عقب کشیدم.
_دارم باهات معامله می کنم.
یه خنده ی عصبی چاشنی حرکات غیر ارادیش شد.
_برو ردّ کارت بچه...تومرد این بازی نیستی.
چند نفری دورمون جمع شدن وبحث از حالت دونفره ش خارج شد.یه نفس عمیق کشیدم وگفتم:من پیشنهادمو دادم وقیمت رو هم گذاشتم. با خودته. میتونی قبول کنی.میتونی هم نکنی.
یه لبخند مزورانه رو لباش بود.مطمئن بودم همینجوری ساکت نمی شینه وهر طور شده ضربه شو می زنه.
_پس اینجا هم دست از سرم بر نمی داری؟
با اطمینان سرتکان دادم.
_نه.
رو به جمعیت فریاد زد.
_آهای ایهالناس یکی به من بگه من باید از دست این جوان نااهل وزبون نفهم چیکارکنم.
عصبی بهش پرخاش کردم.
_احترام خودتو حفظ کن حاجی.
چند نفری جلوم موضع گرفتن.اما اون پسشون زد ویه قدم به طرفم برداشت.این بازیه حاجی مقدم پناه بود وکسی نمی تونست لذت بردشو با دخالت های جاهل مآبانه ش بگیره.
_چی از جونم میخوای؟
_رضایت.
_من که گفتم نمی دم...امکان نداره از خون پسرم بگذرم.
اینبار من فریاد زدم.
_خون پسرت یا کینه ی شتریت.
دوتا جوون با خشونت بازومو گرفتن ومنو عقب کشیدن.حاجی مانعشون شد.می دونست اگه اینجوری بی جواب بیرونم کنه باز حرف وحدیث واسه ش می مونه.
_ولش کنین.
اون دوتا جوون هم دستامو رها کردن وکنار رفتن.نفس نفس زنان فاصله ی بینمون رو با برداشتن چند قدم طی کردم و دوباره بهش رسیدم.نفرت از اون مرد لحظه به لحظه با دُز بالاتری تو وجودم تزریق می شد.اما من قول داده بودم...قول داده بودم که حرمت شکنی نکنم...آبرو نریزم...شرمنده نباشم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "