ارسالها: 6561
#61
Posted: 13 Jan 2014 19:40
به خودم اومدم وبا برداشتن دو سه قدم به ماشین رسیدم و سوار شدم.سیستم گرمایشی ماشین رو بلافاصله روشن کرد وحرکت کردیم.
_امروز کوروش باهام تماس گرفته بود.گویا قضیه ی ازدواج جمیله خانوم ودکتر قطعیه.
راستش اصلا از این خبرجا نخوردم.بهراد از قبل در موردش حرف زده بود واحتمال می داد این اتفاق بیفته.
_کوروش با این قضیه کنار اومده؟
برف روب ماشین به کندی کار میکرد.بهراد با دقت به جلو زل زده بود.
_نمی دونم.قرار گذاشتم تا باهم صحبت کنیم.به نظرم رسید یه مقدار حالش گرفته باشه...احتمال میدم امشب شام رو باهاش بیرون باشم.
فضای گرم داخل ماشین هم نتونست از سرمای کلامش کم کنه.بدون اینکه نگاش کنم ، گفتم:باشه.
منو جلوی در خونه پیاده کرد وبا یه خداحافظی سرد ومعمولی ازم جدا شد.نیش اشک تو چشمام نشست وهرچی تلاش کردم پسش بزنم بی فایده بود.
دلم گاهی واسه بهراد چند هفته قبل تنگ می شد.همون بهرادی که واسه نزدیک شدن بهم وبوسیدنم هزار جور نقشه می کشید.
درو با کلیدی که داشتم باز کردم و وارد حیاط شدم.نگام به نهال بید مجنون تو باغچه افتاد.دلم از دیدنش بیشتر گرفت.اونم مثل من تنها وآسیب پذیر بود.
به سمتش رفتم وبرف هارو از رو شاخه های نازک وخمیده ش تکاندم.وانگار با اینکار بار سنگین غم وغصه رو از رو دلم برداشتم.
از پله ها بالا رفتم .در خونه رو باز کردم.گرما به طرز دوست داشتنی ولذت بخشی رو پوست صورتم نشست.
_سلام مامان من اومدم.
انرژی تو صدام باعث شد اون از اتاقش دل بکنه وبیرون بیاد.یه عینک ظریف به چشماش وکتاب قطوری تو دستاش بود.با دیدنم لبخند زد.
_سلام عزیزم خوش اومدی.چه خبر؟با دکترت صحبت کردی؟
کفشامو در آوردم وچادر خیسمو از سرم برداشتم.
_آره حدود بیست دقیقه ای با هم صحبت کردیم.حالا قراره بازم پیشش برم.تا خدا چی بخواد...راستی مامان یه خبر خوش.
عینکشو از رو بینیش برداشت.
_انشالله همیشه خوش خبر باشی.خب؟
_دکتر وجمیله جون میخوان ازدواج کنن.کوروش امروز به بهراد خبر داد.
_پس بلاخره جمیله بله رو گفت.
خنده های شادم سکوت سنگین خونه روشکست.
_آره دیگه باید کم کم خودمونو واسه مراسمشون آماده کنیم.
_مگه میخوان عروسی بگیرن؟!
شونه بالا انداختم وبه سمت اتاقم رفتم ودرشو بازکردم.
_نمی دونم.اما فکر کنم حقشون باشه یه جشن کوچیک لااقل برگذار کنن.
وارد اتاقم شدم ولباسامو عوض کردم.نگام به جعبه ی کفشی که بهراد واسه م خریده بود افتاد.بی اختیار به سمتش رفتم واونو از ته کمد لباسام بیرون کشیدم.با احتیاط کفش هارو از توش در آوردم وبه پاشنه ی بلندشون زل زدم.یعنی می تونستم با اینا راه برم؟
می خواستم امتحانش کنم.نه واسه اینکه آرزوی پوشیدن همچین کفشی رو داشته باشم.دلم می خواست بعد مدتها همون گلاره ای بشم که از روبرو شدن با اتفاقات جدید وتجربه های تازه نمی ترسه.
اون روز عصر تا شب و روزهای بعد دور از چشم بهراد وبقیه حسابی تمرین کردم.دیگه قدم زدن با اون کفشای پاشنه بلند باعث خم شدن زانو ولرزیدن ماهیچه ی پام نمی شد.درست مثل بار عذابی که با دیدن رفتار سرد بهراد رو شونه هام سنگینی می کرد اما نمی تونست خمشون کنه.
من وبهناز واسه خرید لباس کلی مرکز خرید رو زیر پامون گذاشتیم.بهراد در ظاهر وقت نداشت همراهمون بیاد واین مارو مجبور می کرد با پژوی درب وداغون بهناز ورانندگی تقریبا بدش واسه خرید دو دست لباس کلی وقت وانرژی بذاریم.
آخرشم من یه پیراهن یقه شل مشکی خریدم واون به گرفتن یه پیراهن کرم که دامنش تقریبا روی زانو بود،راضی شد.
قرار آرایشگاه رو هم بهناز گذاشت ومن ومامان و اون یه روز قبل از مراسم سری اونجا زدیم.من کمی ابروهامو کوتاه وپایین موهامو مرتب کردیم.مامان وبهناز هم موهاشونو رنگ گذاشتن.
دکتر وجمیله جون واقعا از این اتفاق خوشحال وراضی بودن واین شادی ورضایت رو می شد از برق تو چشماشون فهمید.قرار بود بعد از عقدی که تو محضر می شدن یه جشن کوچیک خونوادگی تو منزل دکتر بگیرن.
اونروز از صبح بهراد همراه کوروش دنبال تدارکات جشن بود.واسه همین خودم لباسشو انتخاب کردم.یه کت وشلوار اسپرت سفید با بلوز مشکی.هوس کردم واسه ش یه کراوات سفید هم بذارم.اونو از لابلای کراوات هاش بیرون کشیدم وکنار کت وشلوارش رو تخت گذاشتم.بین اودکلن هاشم همونی که عطر سرد ودلپذیری داشت انتخاب کردم وجدا گذاشتم.
بهراد که به خونه برگشت رفت تا دوش بگیره.بهناز وبچه ها هم یه ساعتی بود که اومده بودن.مامان داشت موهای درسا رو می بافت وبهناز هم بندهای متعدد لباس دنیا رو از پشت می کشید ومی بست.
موهامو بالا سرم جمع کرده بودم وبا این تصور که اگه جشنشون مختلط بود حتما از روسری ساتن سفید ومشکیم استفاده کنم،اونو کنار گذاشته بودم.
بهناز بادیدنم تو لباسی که خریده بودیم مثل پسربچه ها سوت زد.
_اینجارو ببین.چه کرده گلاره خانوم...ببینم احیاناً قصد نداری که امشب داداش بیچاره مو سکته بدی؟
دستمو بی خیال تو هوا تکان دادم.
_نترس.با لباسایی که من واسه ش انتخاب کردم.اون امشب همه رو سکته می ده.
_پس اینجور که بوش می یاد قراره جفتتون نقل مجلس باشین.
_فعلا که نقل مجلس امشب دکتر وجمیله جونن.
بهناز با شیطنت خندید.
_آی گفتی.بیچاره دکتر بعد بیست وپنج سال انتظار این چهار،پنج ساعت باقی مونده رو چطور باید تاب بیاره الله اعلم.
با خنده گفتم:اینجور که تو میگی پس خدا باید حسابی بهش صبر بده.
به شوخی اخم کرد.
_خدا باید اول از همه به داداش بیچاره من صبر بده.یعنی می تونه تا آخر مراسم دووم بیاره؟
شوخیش ناراحتم نکرد.بهناز از جزئیات دقیق روابطمون بی اطلاع بود.صدای خنده ی مامان که با کت ودامن یشمی رنگش تو چارچوب در اتاق استاد ایستاده بود منو حسابی خجالت زده کرد .وباعث سرخ شدنم شد.
_این حرفا چیه میزنی بهناز...پاک جلوی مامان آبرومو بردی.
صدای بهراد باعث بلندشدن خنده ی جفتشون شد.
_گلاره یه لحظه بیا کارت دارم.
بهناز به حالت با مزه ای دست به کمر زد وگفت:بفرما اینم داداش ما.طاقتش به آخر مراسم که هیچ به اولشم نکشید...بیا برو تا از دست نرفته.
سرمو تا آخرین حد ممکن پایین انداختم وبه سمت اتاقش رفتم.خنده های مامان وبهناز ،همگام با قدم های سست ومرددم شده بود وته دلمو خالی می کرد.ضربه ی آرومی به در اتاقش زدم ووارد شدم.پشتش به من بود اما تو اون کت وشلوار سفید فوق العاده به نظر میرسید.اودکلنی که که واسه ش گذاشته بودم تو دستاش بود وداشت ازش استفاده می کرد.عطر سرد وخنکش به مشامم خورد وباعث شد نفس عمیقی بکشم.
به طرفم برگشت وبی هوا پرسید.
_چطورم؟
هردومون بی اراده محو اون یکی شدیم.وحتی یادمون رفت که چی پرسید ومن چی جواب دادم.با علاقه سرتاپامو برانداز کرد ودوقدم فاصله ی بینمون رو با دوگام،شتاب زده طی کرد ودرست جلوم قرار گرفت.حالا با اون کفشای پاشنه بلند نیاز نبود سرمو زیاد بالا بگیرم.خیلی راحت تر از همیشه چشم تو چشم شده وبا شیفتگی بهم زل زده بودیم.
دستشو بی اختیار رو کمرم گذاشت ومنو به طرف خودش کشید.بعد اون فاصله ی دلسردکننده ی چند روزه این نزدیکی تپش قلبمو بالا می برد واشتیاق وهیجان رو بی دریغ به تک تک سلول های بدنم تزریق می کرد.
_خیلی خوشگل شدی.
برق تو چشماش باعث شد سرخ شم وسرمو پایین بندازم.
_ممنون.
کمرمو به آرومی نوازش کرد.
_این چند روز خیلی بهم سخت گذشت.
بدون اینکه نگاش کنم گفتم:به منم همینطور.
بوسه ی نرمی رو گردنم گذاشت ودر حالیکه هرم نفس هاشو رو پوستم احساس می کردم کنار گوشم زمزمه کرد.
_از تو گذشتن کار آسونی نیست...من مجبور بودم ازت فاصله بگیرم.نمی خواستم باعث اذیت وآزارت بشم.
چیزی نگفتم تو سکوت به صدای نفس کشیدنش گوش دادم.بهراد منو به خودش نزدیک تر کرد ودست زیر چونه م گذاشت تا سرمو بلند کنه.می خواست لباشو به لبام نزدیک کنه.می دونستم دست خودش نیست این حس اونقدر قوی بود که گاهی حتی منو هم به خواستن همچین چیزی ترغیب می کرد.
اماانرژی ای که واسه محکم موندن ونشکستن در برابر این سیل ناخواسته ی احساسات سعی در حفظش داشتم کم کم تحلیل رفت واشک تو چشام نشست.با باقی مانده ی نیرویی که داشتم اشکامو پس زدم اما بی فایده بود.اون چشمای خیسمو ناخواسته دید وعقب کشید.
دست دور بازوش انداختم تا مانع از اینکارش بشم.نمی خواستم اونو از خودم دور کنم.سرد شدن بهراد برام بیشتر از تحمل بوسه هاش عذاب آور بود.اون التماس رو تو نگام دید واسه همین چندلحظه ای مکث کرد.می دونست ظرفیتم برای اینکه زیر بار خواسته ش برم چقدر کمه.اما نخواست دلمو بشکنه یا شایدم نتونست به این عقب کشیدن قانع شه.
خم شد وگوشه لبمو بوسید وبا لحن افسرده وغمگینی زمزمه کرد.
_من بسته ام لب طمع اما نگار من
دارد دهان بوسه فریبی که آه از او.
رهام کرد وبه سمت در رفت.با بی حالی رو تخت نشستم وبه اصرار احمقانه م واسه نزدیک شدن بهش پوزخند زدم.وقتی نمی تونستم این نزدیکی رو تاب بیارم چطور می شد جلوی فاصله گرفتنش بایستم ونذارم ازم دور شه.از این اصرار بی نتیجه خنده م می گرفت.اما نمی خندیدم.آدمی به حماقتش نمی تونه بخنده.
چند روز بعد واسه بار دوم به دکتر میلانی فرمراجعه کردم.منتها این بار تنها.با اینکه دیدار اولمون چندان نتیجه بخش نبود اما من احساس می کردم نیاز دارم با یکی به تجربه ومهارت اون در مورد مشکلاتم حرف بزنم وازش کمک بگیرم.
مخصوصا درباره ی رابطه م با بهراد که حتی بعد از مراسم ازدواج دکتر وجمیله جون هنوزم همونطور سرد وغیر قابل انعطاف بود.
وقتی در مورد این سرد شدن ،فاصله گرفتن ونزدیک شدن بی فایده صحبت کردم اون ازم خواست واضح وصریح خواسته مو از بهراد تو یکی دو جمله بیان کنم ومن گفتم:دلم نمی خواد ازم فاصله بگیره.لااقل نه به خاطر این مشکل...دوست دارم تا بهتر شدن حالم اون مثل یه دوست صمیمی کنارم باشه.
دکتر تو دفترچه کوچیکی که به دست داشت یه چند تا نکته ی کوتاه نوشت وبا کمی مکث گفت:وتو اینارو بهش نگفتی درسته؟
کوتاه وبریده جواب دادم.
_نه.
سرمو پایین انداختم واون با آرامش توضیح داد.
_وقتی سکوت میکنی وحرفی نمی زنی.نباید انتظار داشته باشی همسرت بتونه ذهنتو بخونه.واز اونچه که تو فکرت میگذره آگاه باشه.سکوت بزرگترین مانع ارتباطی بین شماست.اگه احساس میکنی که مشکلی وجود داره یا نسبت به وضعیتی اعتراض داری اونو با همسرت در میون بذار.به نظرت اگه بهش بگی دلت نمی خواد این فاصله بینتون بیشتر شه اون مخالفت میکنه؟
_نه هرگز.
_خب پس چرا سعی نمی کنی رابطه ی کلامیتو باهاش بهتر ورواست تر کنی.
با تردید گفتم:شاید چون راههای ارتباطی دیگه رو بخاطر وضعیتی که توش قرار دارم به روش بستم.
_واین یعنی اینکه باید مهارت های ارتباطیتو تقویت کنی.
درمانده ومردد پرسیدم.
_آخه چطوری؟
نگاهش واسه چند لحظه تو چشمام مکث کرد.انگار که بخواد بسنجه تاچه حد آمادگی رویارویی با یه وضعیت جدید رو دارم.
_تو باید حرف بزنی گلاره...از چیزی که مدتهاست داری پنهونش میکنی.ونادیده ش میگیری.از ترس هات،احساسات سرکوب شده ت،اتفاقاتی که نتونستی هیچ وقت صادقانه وبدون رودربایستی در موردشون با کسی صحبت کنی.وحتی فارغ از هرگونه قضاوتی، نظر بدی...این اصرار من بی دلیل نیست.تو باید با زخم های فراموش شده ی روحیت روبرو بشی وبتونی مرهمی واسه التیامشون پیدا کنی.شاید گفتن ازش سخت باشه.اما من مطمئنم که تو می تونی...پس واسه م از اون بعد از ظهر بگو.
دهانم تلخ ودستام بی اراده رو زانوم مشت شد.بازم اون بغض آشنا تو گلو نشست وچونه م شروع به لرزیدن کرد.اون خاطره ی لعنتی واضح تر از همیشه جلو چشام نقش بست ولبام بی اختیار باز وبسته شد.
_تقصیر من بود...خودم بی احتیاطی کردم.گذاشتم کار به جایی برسه که اون... اون بخواد اینجوری حرفشو ثابت کنه.وقتی از پشت سر دستمو پیچوند ومنو تو خونه هل داد.وقتی چادرمو از سرم کشید.وقتی بلندم کرد.من...من اصلا نمی تونستم حدس بزنم چه بلایی قراره سرم بیاد.فکر میکردم اومده باهام حرف بزنه.اما اون خودشم می دونست که دیگه همه چی تموم شده.گفت بهت نشون میدم هنوزم من شوهرتم وهیچی کسی نمی تونه تورو ازم بگیره...اونقدر عصبانی ودلخور بودم که باورم نمی شد بخواد بهم دست درازی کنه.حتی وقتی روسریمو از سرم کشید ویقه ی مانتومو تو چنگش گرفت.حتی وقتی که فریاد می زد دیوونه شده...یا شایدم من نمی خواستم از اون عماد به ظاهر عاشق همچین رفتار حیوانی ای رو ببینم.شاید نمی خواستم باور کنم اون حاضر نیست به التماسم گوش بده...حاضر نیست اون ترس وناتوانی رو تو نگام ببینه.
هق هق گریه م سکوت اتاق رو شکست ودستم بی اختیار به سمت گلوم رفت.بازم هوا واسه تنفس کم آورده بودم.دکتر لیوانی آب واسه م ریخت وجلوم گذاشت.
یه نفس عمیق وبلند کشیدم وادامه دادم.
_نذاشت توضیح بدم،نذاشت از خودم دفاع کنم.منو به سمت اتاقم برد.هرچی جیغ کشیدم وکمک خواستم کسی به دادم نرسید.یکی پیدا نشد بتونه منو از دستش نجات بده...مانتومو کشید وپاره کرد.نتونستم از خودم دفاع کنم.انگار از ترس فلج شده بودم.نشد که جلوشو بگیرم...منو رو تختم پرت کرد ولبای کثیفشو رو پوست صورت ولبامو وگردنم کشید.نفس کم آورده بودم...داشتم خفه می شدم.اما اون بی اعتنا به من کار خودشو می کرد.وحشیانه لباسام تکه تکه کرد و وقتی با آخرین توانم جیغ کشیدم وسینه شو چنگ زدم محکم تو صورتم کوبید وباعث گیج شدنم شد.زمانی هم به خودم اومدم که دیدم کار از کار گذشته واون با شهوتی تهوع آور خودشو رو انداخته وداره...
لبام بی اختیار منقبض شد.نه من دیگه نمی تونستم بیشتر از این خورد شدن وحقارتمو توضیح بدم.یاد اون اشک های داغ افتادم که تموم صورتمو خیس کرده وتو لاله ی گوشم جمع شده بود.واون دردی که تو ذره ذره ی جسمم نفوذ کرده وجریان داشت.وذهن ناباورم که از شدت شوک این ماجرا کرخت شده بود.
خم شدم ولیوان آب رو برداشتم ولاجرعه سرکشیدم.انگار تشنگی روحم به جسمم سرایت کرده بود.واسه رفع این عطش باید حرف میزدم وبه زبون می آوردم همه ی اون حرفایی رو که فقط بغض شد وتوگلوم خفه شون کردم.یه ماه مونده به عید من ومامان تصمیم گرفتیم خونه تکونی کنیم.داشتیم اتاق استاد رو مرتب می کردیم که نگاه خیره ومات مامان رو، به قاب عکس استاد دیدم.داشت با نوک انگشت خطوط محو چهره شو لمس می کرد.
ناغافل پرسیدم.
_دلتون واسه ش تنگ شده؟
به طرفم چرخید وبا لبخند غمگینی گفت:مگه می شه تنگ نشده باشه؟سی وشش سال کنار هم زندگی کردیم...اون مرد خیلی خوبی بود.
یکی از قاب های خطاطیشو برداشتم وشروع کردم به پاک کردن.
_خیلی دلم می خواست از نزدیک ببینمشون.
_اونم دلش می خواست.شاید اگه من از آینده ی زندگی تو وبهراد نمی ترسیدم این فرصت واسه هردوتون پیش می اومد.
_این چه حرفیه مامان جان.لابد قسمت نبوده.
آه بلندی کشید وقاب عکس رو سرجاش گذاشت.
_چی بگم والله.گاهی دلم می خواد همه چیز برگرده عقب تا بتونم اشتباهاتمو جبران کنم.یکم بیشتر واسه ش وقت بذارم وحتما بهش بگم که چقدر دوستش دارم.
نگاهش هنوز به تصویر استاد بود.خنده ی تلخی کرد.
_باورت نمی شه اگه بگم تو این سی وشش سال هیچ وقت نشد که اعتراف کنم دوستش دارم.انگار به زبون آوردن این حرف واسه م مثل شکنجه بود.من همسر خوبی براش نبودم...وقتی پدرم فوت کرد دنیا هم واسه من به آخر رسید.همه ی دلخوشی وانگیزه مو واسه حفظ این زندگی از دست دادم.همایون هم خسته شده بود.نمی تونست این سردمزاجی منو تحمل کنه.فقط به خاطر بهناز بود که هردومون سعی داشتیم دندون رو جیگر بذاریم وسکوت کنیم.بعدشم که بهراد وارد زندگیمون شد ودیگه هردو به نوعی این شرایط رو پذیرفتیم وکنار هم این سالهارو دووم آوردیم.اون خودشو تو دنیای طرح ها ونقشه هاش غرق کرد ومنم بین دوستایی که دوستیشون،مثل دوستی خاله خرسه بود.
با اندوه سرتکان داد.
_یک آن به خودم اومدم ودیدم تموم فرصت های کنار هم بودنمون به باد رفته ودارم اونو از دست می دم.دکترش می گفت چهار،پنج ماهی بیشتر فرصت نداره ومن به این فکر می کردم که چطور می تونم بدهی عاطفی سی وشش ساله مو تو این مدت کوتاه پرداخت کنم.دیگه حتی عذرخواهی وطلب بخشش هم دردی رو دوا نمی کرد.
کنارش نشستم ودستای سردشو گرفتم.چشماش خیس بودوصداش بغض داشت.
_این اواخر خیلی به هم نزدیک شده بودیم.کلی باهم در مورد گذشته ها حرف زدیم.باورت نمی شه بیشتر دلخوری هامون از روی سوتفاهم بود وهیچ دلیل منطقی ای نداشت.گاهی دلم واسه خودم وفرصتی که اینجوری حروم کردم می سوزه.من وهمایون می تونستیم اینهمه سال رو با دلخوشی کنار هم زندگی کنیم نه با دلخوری...نفهمیدم چطور از پیشم رفت.حتی فرصت نشد از هم خداحافظی کنیم.اونروزا داغ بودم نمی دونستم چه بلایی به سرم اومده اما حالا...
اشکاش تند وتند مسیر ثابت چروک های صورتشو طی می کرد وبه چونه ش می رسید.
_بعد همایون زندگی واسه م یه جورایی بی معنی شده.دیگه کمتر بهونه ای باعث خوشحالیم می شه.همش دلم می خواد صبح تا غروب خودمو با خاطراتم تو این اتاق حبس کنم...ازش گله دارم.اون نباید منو اینجوری میذاشت ومی رفت... اگه می دونست رفتنش چی به روزم می یاره اینقدر راحت منو تنها نمیذاشت.
نگاهش هنوزم مات تصویر استاد بود.زیر لب با لحن خوشی زمزمه کرد.
_گفتم که چِشَم،گفت به راهش می دار.
گفتم جگرم،گفت پر آهش می دار.
گفتم که دلم،گفت چه داری در دل؟
گفتم غم تو،گفت نگاهش می دار.
با شونه ای خمیده وقدم هایی سست ولرزون از جاش بلند شد وبه سمت در رفت.نگاه وحشت زده مو به گام های نامتعادلی که برمی داشت دوخته بودم.هر آن ممکن بود زمین بخوره.
به سمتش خیز برداشتم.
_مامان حالت خوبه؟
زانوهاش خم شد ونزدیک بود سقوط کنه که تو هوا زیر بازوشو گرفتم وشونه هاشو به سینه م تکیه دادم.خوشبختانه بهراد خونه بود.با ترس صداش زدم.
_بهراد بیا حال مامان بهم خورده.
به کمک هم اونو به بیمارستان رسوندیم.فشارش به شدت افت داشت واگه دیر اقدام می کردیم دور از جونش شاید حتی از دست می رفت.
سرمش که تموم شد،مرخصش کردن وبه خونه برگشتیم.بهش کمک کردم رو تختش دراز بکشه.پتوی نازکی روش انداختم وموهای پریشون وکوتاهشو از رو پیشونیش کنار زدم.ترس از دست دادنش ته دلمو خالی کرده بود.با اینکه دوماهی می شد عروسش شده بودم اما برام بیشتر از اینا عزیز بود.
خم شدم وبه آرومی گونه شو بوسیدم.به نظرم اومد خواب باشه چون عکس العملی نشون نداد.بلند شدم واز اتاقش بیرون اومدم.بهراد ناراحت رو کاناپه،جلوی تلویزیون نشسته بود وسر به زیر داشت.کنارش نشستم.
_حالش خوب می شه نگران نباش.
سرشو بلند کرد وزمزمه وار گفت:هروقت تو اون اتاق می ره اینجوری می شه.
_هنوزم بابت مرگ استاد ناراحته.
کوتاه وبریده گفت:می دونم.
_به نظرم بهتره مامان رو یه مسافرت بفرستیم.تغییر مکان وآب وهوا تو روحیه ش تاثیر داره.
_فکر بدی نیست.شاید واسه عید یه برنامه چیدم.فعلا که باید برم کاشان.
شگفت زده تکرار کردم.
_کاشان؟
_آره یه چندتا کار اداری اونجا دارم.پسرحاجی شریفی باهام تماس گرفت وگفت قراره امیرو به کانون اصلاح وتربیت منتقل کنن.دوسال از حبسشو می تونه اونجا بگذرونه.بقیه شم اگه خدا بخواد شاید تونستیم بخریم.البته اینا همه در حد حرفه.باید ببینیم تا چه حد می شه روش حساب کرد.ولی اگه به کانون منتقل شه می تونه دیپلمشم بگیره واز درس وزندگی عقب نیفته.
باذوق وشوق گفتم:این عالیه.حتم دارم امیر اگه بشنوه کلی خوشحال میشه.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#62
Posted: 13 Jan 2014 19:41
ابریشم و عشق 51
با تکان دادن سر حرفمو تایید کرد. _دلت می خواد تو هم باهام بیای؟یه روزه می ریم وبر میگردیم.. نگاه مرددمو به در اتاق مامان دوختم. _آخه تو این وضعیت؟ _به بهناز میگم مراقبش باشه. _نه اینجوری دلم آروم نمی گیره.پیشش می مونم. با محبت دستامو گرفت وفشرد. _دورا دور حواسم بهت هست.این روزا خیلی داری به خودت فشار می یاری. نگاه گذرایی به دور وبرم انداختم. _عید نزدیکه واین خونه ی مصیبت زده هم حقشه رنگ شادی ببینه.کار خاصی نکردم.فقط خواستم یه دستی سرش بکشم همین. _خوشحالم که اینجایی. بالبخند جوابشو دادم.منم خوشحال بودم که اون با فاصله گرفتن قصد نداره فراموشم کنه وهنوزم حواسش بهم هست. سفر یک روزه ی بهراد به کاشان تو چشم برهم زدنی تموم شد واون با خبرهای خیلی خوبی برگشت.قرار بود امیرو تا آخر هفته به کانون بفرستن.حال بابا خوب بود ومامان از حاجی شریفی سفارش بافت گرفته بود. داشتم پنجره ی نشیمن رو پاک می کردم که درحیاط باز شد وبهراد ماشینشو به پارکینگ منتقل کرد.کارم تقریبا تموم شده بود.وسایل شوینده رو جابه جا کردم وژاکت آبیمو که بافت درشتی داشت به تن کردم تا به استقبالش برم. با اینکه برفا تقریبا آب شده بود اما هوا هنوز سوز داشت.از پله ها پایین رفتم.بهراد با جعبه ای که تو دستش بود داشت به سمت باغچه می رفت. _سلام. به سمتم چرخید ودر حالیکه جعبه رو روی زمین میذاشت گفت:سلام.بیا کمک. به طرفش رفتم. _می خوای چی کار کنی؟ نگام به گل هار رنگارنگ داخل جعبه خیره موند.از جاش بلند شد ودوباره به سمت ماشین رفت. _گفتم بعد مدتها یه صفایی به این باغچه بدیم بد نباشه. با ذوق دستی به گلبرگ های بنفشه ی خوش رنگی کشیدم واعتراف کردم. _چه فکر خوبی. بهراد با یه جعبه ی دیگه برگشت. _دوست داری گل بکاری؟ هیجان زده دسته ای از بنفشه هارو از داخل جعبه بیرون کشیدم وگفتم:عاشقشم...وقتی دست به خاک میزنم،حس خوبی بهم میده.ارتباط با خاک فوق العاده ست .انرژی بی نظیری میشه ازش دریافت کرد. هیجان من مثل اینکه به اونم سرایت کرد چون بی دلیل دستشو به خاک خیس باغچه کشید ولبخند زد. نگام به دوتا بیلچه ودستکشی که کنار جعبه بود افتاد.بیلچه رو برداشتم ومشغول شدم.حاضر نبودم لذتی رو که از لمس مستقیم خاک حس می کردم با پوشیدن اون دستکش ها بگیرم. مقداری از خاک جلوی دستمو زیر ورو کردم وگفتم:باید اینجوری تقریبا تموم باغچه رو شخم بزنیم. بهراد یه نگاه مختصر به محدوده ی باغچه انداخت وسر تکان داد. _زمان زیادی می بره. _اما خسته کننده نیست. لبخندمو با یه لبخند آرامش بخش جواب داد ومشغول شد.تقریبا یه ساعتی بود که داشتیم خاک اونجارو زیر ورو می کردیم.مامان خودشو به تراس رسوند واز اون بالا صدامون زد. _دارین چیکار می کنین؟ به جعبه هایی که کنار دستمون بود اشاره کردم. _بهراد گل خریده.میخوایم توباغچه بکاریم. با خنده سر تکان داد. _کار خوبی میکنین. رو صندلی نشست وبه تلاشمون خیره شد. _تصمیم داشتم واسه امشب جمیله جون ودکترو دعوت کنم.از وقتی ازدواج کردن اینجا نیومدن. در حین اینکه گلی رو تو موازات ردیف فرضی ای که برای خودم در نظر گرفته بودم می کاشتم سرمو بلند کردم وپرسیدم. _می خواین پاگشاشون کنین؟ _آره خب به هر حال رسمه.ولی دیگه امشب نمی شه. بهراد پرسید. _واسه ی چی؟ _کارتون زیاده مادر.نمی شه که خسته وکوفته از مهمونا هم پذیرایی کنین. از جام بلند شدم وکمر راست کردم.یکم خسته بودم اما نه اونقدری که نتونم از پس مهمونی اون شب بربیام. _نگران نباش مامان جان.برو دعوتشون کن.از پسش بر میایم.اینجام دیگه زیاد کاری نمونده. بهراد نگاه نامطمئنی بهم انداخت. _خسته نیستی؟ به حالت نفی سرتکان دادم وبوته ی دیگه ای برداشتم ودوباره رو زمین زانو زدم. بهراد هم مشغول شد. _پس شام امشب با من.سفارش می دم از رستوران برامون بیارن. صادقانه گفتم:حالا بذار ببینیم چی میشه.اگه کارمون اینجا زود تموم شد.خودم درست می کنم. شب حوالی ساعت هشت بود که دکتر وجمیله جون وکوروش از راه رسیدن.بهراد درو باز وبه گرمی ازشون استقبال کرد. _بفرمایین تو خوش اومدین. کنارش ایستادم ،با جمیله جون روبوسی کردم وزیر گوشش به شوخی گفتم:بزنم به تخته آب زیر پوستتون رفته.به گمونم نفس دکتر واسه شما شفاست. بغلم کرد وبا مهربونی منو تو آغوشش فشرد ودر همون حال نگاه عاشقانه ای به دکتر انداخت. مامان هم واسه خوش آمد گویی جلو اومد وجمیله جون به سمتش رفت.نگام به کوروش افتاد.در ظاهر با این وضعیت کنار اومده وحضور دکترو تو جمعشون پذیرفته بود. با دعوت بهراد همگی نشستیم وحرفای روزمره وعادی رو پیش کشیدیم.مامان خیلی بی مقدمه از کوروش پرسید. _خب انشالله واسه شما شاه پسر، کی آستین بالا بزنیم؟ نگاه آرزومند ومنتظر جمیله جون به کوروش دوخته شد. _کی؟!!...من؟!! به حالت بامزه ای این سوالو پرسید ونگاه متعجبی به دور برش انداخت.بهراد دستشو رو شونه ی اون گذاشت وفشرد. _نه پس من. با شیطنت اخم کرد. _چشم ودل گلاره خانوم روشن.حرفای تازه می شنوم. _خودتو به اون راه نزن رفیق.حرفم نپیچون...بلاخره نگفتی کی دم به تله می دی؟ دست بهرادو به شوخی پس زد. _برو بابا دلت خوشه.دُمم کجا بود. دکتر اعتراض کرد. _نشد دیگه عمو...تو قول دادی. چشماشو ریز کرد وبا زرنگی گفت:حالا اگه من زن بگیرم چی به شما می رسه؟نکنه می خواین از شرم خلاص شین؟ جمیله جون مداخله کرد. _این حرفا چیه؟همه ی ما آرزومون خوشبختی توئه.دیگه داری کم کم پیر می شی مادر.نذار وقتش بگذره. _دست شما درد نکنه جمیله خانوم.دستی دستی ترشی مون انداختی رفت. همه به خنده افتادن ودکتر گفت:ولی جدی جدی به فکر باش کوروش.تو مثل پسرمی.نگرانتم.نذار دیر شه...باورت نمیشه اگه بگم چقدر دوست دارم عروسی پسرمو ببینم. با علاقه بهش زل زد ودستشو رو شونه ش گذاشت.همه ی جمع تحت تاثیر ابراز احساسات دکتر قرار گرفته بودیم،که کوروش با شوخی زمزمه کرد. _حالا که اینجوریاست.تو هم باید قول بدی به همین یه دونه پسرت قانع باشی.ملتفت که هستی؟ جمیله خانوم از خجالت سرخ شد. وهمهمون خندیدیم.دکتر از رو نرفت وبا حاضر جوابی گفت:به شرطی که تو هم منو تو حسرت دیدن نوه م نذاری.متوجهی که؟ کوروش با خنده ابرویی بالا انداخت. _کو حالا من زن بگیرم تا تو نوه تو ببینی. لبخند پیروزی رو لب دکتر سبز شد. _نه دیگه نشد...بهتره هرچه زودتر اقدام کنی.آخه تاریخ انقضای صبر من یه ساله ست.ناامید شم خودت که می دونی...نذار دنبال زنگوله ی پای تابوت باشم. تلاش کردم جلو خنده مو بگیرم.کل کل اون دوتا به جای خودش واقعا جالب بود.از جام بلند شدم تا برم چایی بیارم.مطمئن بودم ازدواج کوروش خواسته ی همه هست.وحالا شوخی دکتر به نوعی مثل تهدید به حساب می اومد واین فرصت یه ساله ی زن گرفتن خیلی خوب تو منگنه قرارش می داد. واسه شام با کمک مامان قرمه سبزی ومرغ شکم پر درست کردم.بهراد خودش میز رو چید ونذاشت من ومامان زیاد خم وراست شیم.بعد از شام با اینکه هوا سرد بود،همگی رو تراس نشستیم وبه گل ها که زیر نور چراغ حسابی به باغچه نما داده بودن نگاه کردیم. جمیله خانوم ودکتر کنار هم نشسته بودن ودست دکتر رو شونه های همسرش بود.نگاهم بی اختیار به سمت فاصله ی خودم وبهراد کشیده شد.اون تقریبا روبه روم نشسته بود وبا اخم به صمیمیت اون دوتا نگاه می کرد.می دونستم از این وضعیتی که داریم ناراحته.ای کاش می تونستم واسه این شرایط ناخواسته کاری کنم. نگاه جدی ومتفکر کوروش موقع خداحافظی بهونه دست دکتر وبهراد داد تا حسابی سر به سرش بذارن.خدا خدا می کردم این خنده وشوخی ها حال بهراد رو کمی عوض کنه.چون کاملا حس می کردم از بعد از شام تو خودشه. در که پشت سرشون بسته شد،اخمای بهراد هم تو هم رفت.وتا موقع خواب جز دو،سه جمله ای اونم به اجبار باهام حرف نزد. می دونستم از دستم دلخور یا ناراحت نیست،قهر هم نکرده.اون بیشتر بابت این وضعیت،عصبی وکلافه بود.گاهی حس می کردم به خودش اطمینان نداره ومی ترسه با نزدیک شدن بهم کاری کنه که پشیمونی به بار بیاره. تو جلسه ی سوم دیدارم با دکتر،اون از کیفیت رابطه ی من وبهراد پرسید. با کمی مکث جواب دادم. _هنوزم سعی میکنه ازم فاصله بگیره.اما خب این موضوع کمتر آزارم می ده.درکش می کنم که چرا اون صمیمیت ونزدیکی رو نمی خواد.با این حال من اصلا ناامید نیستم.همه ی تلاشم اینه که خودمو به شرایط جدید وفق بدم.وبا نزدیک شدن بهش به نوعی با این رابطه کنار بیام. _در واقع داری تمرین می کنی که حضورشوبه عنوان یه همسر تو زندگیت بپذیری. _درسته.می خوام اونقدر این فاصله رو به مرور کم کنم که دیگه وقتی همسرم بهم نزدیک میشه عماد جلوی چشام نیاد. _باهاش در این موردصحبت کردی؟ سرمو پایین انداختم. _راستش هنوزبه خودم زیاد مطمئن نیستم.نخواستم بی خودی امیدوارش کنم. _این یعنی اینکه حتی درمورد فاصله گرفتنشم اعتراضی نکردی. _گفتم که می خوام درکش کنم.شاید بهتر باشه واسه بهبود این وضع یکم بیشتر به خودم زحمت بدم. عکس العمل خاصی نشون نداد.با لبخند گفتم:هفته ی پیش دو جعبه گل خریده بود که تو باغچه بکاریم.ایده ی خیلی قشنگی بود.این کنار هم بودن وهمکاری،کاشتن اون گل های زیبا وابتکاری که واسه ش به خرج دادیم،تجربه ی خوبی بود.از اون دوساعت کار سخت کلی انرژی گرفتم...تصور میکنم این روزا حالم خیلی بهتره.از وقتی که در مورد اون اتفاق باهاتون حرف زدم،احساس سبکی میکنم. _پس آمادگیشو داری که برگردیم به اون موضوع ودر موردش صحبت کنیم. همه ی سعیمو واسه محکم بودن کلامم کردم. _بله،البته. دستاشو تو هم قلاب کرد ومنتظر به صندلیش تکیه داد. چشمامو رو هم گذاشتم ودوباره اون بعد از ظهرو به یاد آوردم. _اونقدر تو نگام پست وبی ارزش شده بود که حتی وقتی تلاش کرد ازم عذرخواهی کنه رومو برگردوندم.واقعا نفهمیدم با چه حالی از رو اون تخت لعنتی بلند شدم وخودمو به حموم رسوندم.احساس می کردم نجاست به پوست تنم چسبیده وهرچقدر که تلاش میکنم تا پاکش کنم،بی فایده ست...کبودی های رو دست وپام شده بود آینه ی دق.دلم میخواست خودمو به خاطر این وضعیت ،حسابی بزنم.من مقصر بودم.چون وقتی بهم حمله کرد مثل آدمای ضعیف کم آوردم،ترسیدم،خیلی زود تسلیم شدم...از اون شب به بعد کابوس هام شروع شد.همش یه حجم سیاه رو قفسه ی سینه م قرار می گرفت وراه نفس کشیدنمو می بست.احساس می کردم این عماده که میخواد بزور نزدیک شه وبهم تجاوز کنه.حتی با وجود اینکه فردای اونروز، ناخواسته فوت کرد و موضوع ناگفته باقی موند،این کابوس ها ادامه پیدا کرد. _می دونم اونموقع نسبت به عماد عصبانی ومتنفر بودی اما حالا چطور؟منظورم بعد از مرگشه...چه احساسی بهش داری؟ با کمی مکث گفتم:با اینکه ازش متنفر بودم اما هیچوقت دلم نخواست بمیره.واسه همین خودمو بابت مرگش مقصر می دونم. بی اراده آه کشیدم وبه دست های دکتر که داشت تند تند چیزی داخل دفترچه ش می نوشت خیره شدم. _عماد راه بدی رو واسه پیش بردن خواسته ش انتخاب کرد.شاید واقعا چاره ی دیگه ای به نظرش نرسید.چون محال بود بخوام بازم به این رابطه،جدی فکر کنم وبهش فرصت دوباره ای بدم...اما خب واسه اون چیزی نشد،نداشت. عادت کرده بود به هرچی که میخواد برسه.واسه همین از هیچ اقدامی دریغ نمی کرد.اون برا بدست آوردنم بدترین راهو انتخاب کرد...ادعا می کرد عاشقمه اما به خاطر همین به ظاهر عشق همه ی شرافت وعزت نفسمو لگدمال کرد.چرا؟...چون ظرفیت قبول چیزی که برخلاف میلش بود رو نداشت.شایدم بلد نبود چطور عشقشو بهم ثابت کنه.مدام با ترس هاش دست وپنجه نرم کرد.من حتی تو اوج عصبانیت وخشمی که وادارش کرد بهم دست درازی کنه تو چشماش ترس رو می دیدم. با ناراحتی سربلند کردم ولبخند دردآوری زدم. _اون هربار که از دوست داشتنم گفت پیامد نداشتنمو هم بهم هشدار داد.من اونقدر زودباور واحمق بودم که اون ترس وهشدارو نادیده گرفتم...اما چیزی که عماد ازش دم می زد عشق نبود.چطور بگم؟...این حس شبیه یه نیاز جسمانی مثل گرسنگی بود.نتونستم هرگز باورش کنم.چون برداشت من از عشق این نبود.آدم نمی تونه در آن واحد هم کسی رو دوست داشته باشه وهم بهش احساس نیاز کنه.عاشق واقعی کسیه که عشقشو آزاد بذاره تا خودش باشه.همین امکان انتخاب دادن، یعنی عشق...واسه اینکه کسی یا چیزی رو بدست بیاری باید رهاش کنی تا خودش به سمتت بیاد. نفس عمیقی کشیدم وسکوت کردم.انگار بعد از مدتها بلاخره آروم وقرار گرفته بودم.حالا که به عماد فکر می کردم هیچ حسی بهش نداشتم.حتی ازش متنفر هم نبودم.تصورم این بود که باید ازش بگذرم.چون اگه هنوزم رو اون نفرت پافشاری می کردم،عماد هر روز وهر روز توذهنم محکوم وموندگار می شد. این بخشش وگذشت برام مثل رها شدن از بندی بود که خاطرات بد ورفتار زشت اون به پای افکارم می بست ومنو اسیر قضاوت های بی نتیجه م می کرد. بیشتر خرید هامون رو تا قبل از چهارشنبه سوری انجام داده بودیم.خونه تکونی هم تقریبا تموم شده بود.تصمیم داشتم یه هدیه ی خوب به عنوان عیدی واسه بهراد بخرم.بهناز قول داده بود کمکم کنه.بازم با اون ماشینش که بهراد بهش می گفت لگن،کلی مرکز خرید رو تو اون شلوغی وترافیک نزدیک عید زیر پا گذاشتیم.هیچی به ذهنم نمی رسید.آخرشم به پیشنهاد بهناز وبه سلیقه ی خودم واسه ش یه ساعت خریدم. حوالی شش عصر بود که به خونه رسیدیم.بهراد وداریوش داشتن بساط آتیش رو به پا می کردن.مامان رو تراس نشسته بود ودرسا ودنیا هم با هیجان به تلاش وتکاپوی پدر ودایی شون زل زده بودن.با اینکه تو کوچه وخیابون هم از این بساط آتیش بازی بوداما بهراد ترجیح داد این مراسمو توحیاط خونه بگیریم. بهناز پرسید. _دیر که نکردیم؟ داریوش جواب داد. _نه. هنوز دکتر وخونواده ش نیومدن. اخمای بهراد با این حرف تو هم رفت.مطمئن بودم این تغییر حالت به خاطر حضورشون نیست.دلیلش همون صمیمیت دکتر وجمیله جون بود.که حتی وقتی تو بهناز وداریوش هم این صمیمیت رو می دید بیشتر احساس سرخوردگی می کرد. از پله ها بالا رفتم وبوسه نرمی رو گونه ی مامان گذاشتم. _آذر خانوم گل ما چطوره؟ _خوبم مادر...تونستین چیزی بخرین؟ نگاه گذرایی به بهراد که داشت جواب سوال دنیا رو می داد انداختم وبا لبخند سر تکان دادم. _همونی شد که بهناز گفت. _دستت درد نکنه عزیزم.انشالله مبارکش باشه. لبخندی زدم واز کنارش گذشتم و وارد خونه شدم.عطر اشتها آور دلمه همه جا پیچیده بود.کادوی بهراد رو تو کمد لباسام گذاشتم.نمی خواستم تو دید باشه.لباسمو عوض کردم وبه آشپزخونه رفتم.بهناز طبق معمول جلوی گاز ایستاده بود وداشت به غذاها ناخنک می زد. با دیدنم گفت:وای گلاره این فسنجونت عالی شده. _نوش جون.راستی سس سالاد رو آماده کردی؟ یه دلمه برداشت ودر حالیکه سعی می کرد با فوت کردن از حرارت زیادش کم کنه جواب داد. _اونو که قبل رفتن آماده کرده بودم. _دستت درد نکنه. یه گاز به دلمه ش زد ودر حالیکه سعی داشت تند تند بخوره تا زبونش نسوزه پرسید. _کادوی بهراد رو چیکار کردی؟ _گذاشتمش تو کمدم.نمی خوام فعلا ببینه.به نظرت ازش خوشش می یاد؟ با شیطنت خندید. _یه بوس خوش مزه ی بهراد پسند ضمیمه ش کن،خوشش می یاد که هیچ،عاشقشم میشه. با خجالت خندیدم وزیر لب زمزمه کردم. _از دست تو بهناز. باقی دلمه شو گذاشت تو دهانش. _هان چیه؟بده دوتا کلوم حرفم که می زنم رو حسابه؟ شونه بالا انداختم. _چی بگم والله. بهناز باهام از این شوخی ها زیاد داشت.اما خب هرچی باشه یه ده سالی ازم بزرگتر بود.باید یه جاهایی مراعات می کردم تا خدایی نکرده بی احترامی نشه. به قابلمه ی قیمه اشاره کرد. _یه نگاه به این بنداز ببین چیزی کم وزیاد نداشته باشه. قیمه دستپخت بهناز بود.از صبح با مامان قرار گذاشتیم کارهارو تقسیم کنیم.حتی آشپزی رو هم سه نفره انجام دادیم. _با اجازه. یه قاشق از خورشتش چشیدم وکمی مزه مزه کردم. _خوبه.همه چیزشم به اندازه ست.فقط باید یکم بیشتر رو شعله بمونه تا جا بیفته. با تردید پرسید. _مطمئنی؟! _وا دروغم واسه چیه؟ لبخند شیطونی رو لبش سبز شد. _خواستم امتحانت کنم ببینم از این عروس چش سفیدا نیستی که نمی تونن دستپخت خوب خواهرشوهرشونو ببینن وحتما یه ایرادی ازش می گیرن. واسه ش به شوخی پشت چشم نازک کردم. _اِ اینجوریاست؟پس باید خدمتتون عرض کنم من از اون عروس هفت خطای روزگارم که عمراً آشپزی افتضاح خواهرشوهرمو به روش بیارم. داد بهناز در اومد. _گلاره؟! _خب چیکار کنم باید سیاستمو حفظ کنم یا نه. بلند بلند شروع کردیم به خندیدن ومنم یکی از دلمه های مامان پز رو برداشتم تا امتحان کنم.صدای زنگ در بلند شد. _فکر کنم اومدن. از خیر ناخنک زدن گذشتم.یه نگاه به سرتا پام انداختم وبه سمت در رفتم.دکتر وجمیله خانوم وکوروش داشتن تو حیاط با بقیه سلام واحوالپرسی می کردن.از پله ها پایین رفتم وبهشون خوش آمد گفتم. بهراد آتیش هارو روشن کرد وداریوش وبچه ها از روش پریدن.شیطنت های کوروش وخنده های شادی بخش بهنازفضای قشنگی رو درست کرده بود که حتی مامان رو هم تحت تاثیر قرار داد.طوریکه به اصرار بهراد از روی آتیش پرید.جمیله جون هم با کمک وهمراهی دکتر می پرید. رو پله ها نشسته بودم وداشتم به تلاش بقیه می خندیدم که دستی به سمتم دراز شد.سرمو بالا گرفتم.بهراد با لبخند داشت نگام می کرد. _نمی خوای بپری؟ دستشو گرفتم وبلند شدم. _مگه می شه نخوام؟ با هم دوسه بار از روی آتیش پریدیم وزیر لب زمزمه کردیم. _زردی من از تو...سرخی تو از من. آرزو کردم ای کاش با همین دوجمله تموم غم ها وغصه ها وفاصله هامون از بین بره وشادی،صمیمیت وآرامش به زندگیمون برگرده. مراسم پریدن از رو آتیش با روشن کردن فشفشه هایی که کوروش واسه بچه ها خریده بود به اتمام رسید.شام رو تو محیط دوستانه دور هم خوردیم و بهراد هم یه فال حافظ دسته جمعی گرفت وهمگی مون بنا به مقتضیات آرزوهامون نیت کردیم.لبخند محوی رو لب بهراد نشست و واسه چند لحظه روی غزلی که برای خوندن انتخاب کرده بود مکث کرد. _بیا تا گل برافشانیم ومی در ساغر اندازیم. فلک را سقف بشکافیم وطرح نو در اندازیم. اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد. من ساقی بهم سازیم وبنیادش براندازیم. چقدر این غزل با وصف حالم و خواسته ی قلبیم همخونی داشت.یعنی می شد تو زندگی مشترک من وبهراد هم شادی وسرور گل افشانی کنه؟می تونستیم تموم اون خاطرات تلخ رو از یاد ببریم ویه طرح نو واسه زندگی امروزمون داشته باشیم؟ اومدن عید با رنگ تازه ای که به در ودیوار خونه ها وشهر پاشیده بود نا خودآگاه همه چیزو به چشم من دوست داشتنی وعزیز می آورد. داشتم سفره ی عید رو تو نشیمن پهن می کردم.همه ی سعیم این بود که در نهایت سلیقه وابتکار بچینمش.تنگ ماهی رو که گذاشتم وسط سفره، کارم تموم شد. با شوق به ظرف های سفالی آبی که روش با استفاده از قلم مو ورنگ سفید،ترنج کشیده بودم خیره شدم. مامان با ظرف شیرینی از آشپزخونه بیرون اومد.
ادامه دارد ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#63
Posted: 13 Jan 2014 19:41
_خیلی قشنگ شده.خسته نباشی. به طرفش چرخیدم ولبخند زدم. _ممنون. _پس بهراد کجاست؟نمی خوای حاضر شی؟ نگاهی به ساعتم انداختم.هنوز یک ساعتی وقت داشتم. _بهراد رفته دوش بگیره.منم کم کم آماده می شم. قرآن رو بوسیدم وبالای سفره کنار دیوان حافظ استادقرار دادم. نگاه مامان به ظرفی بود که توش چندتا شمع پایه بلند گذاشته بودم. _اینارو هم می خوای روشن کنی؟ ظرف رو برداشتم وبه سمت در خونه رفتم. _یه رسم قدیمیه.بابا همیشه معتقد بود به نیت رفتگانمون تا قبل از تحویل سال باید شمع روشن کنیم وپشت در بذاریم.اینجوری اونا هم در کنارمون هستن. اشک تو چشمای مامان جمع شد. _رسم قشنگیه. شمع هارو که رو شن کردم به اتاقم برگشتم وکادوی بهراد رو از تو کمدم بیرون آوردم.یه نگاه بهش انداختم وگذاشتمش رو تخت کنار هدیه مامان که یه سجاده ی نقشه جوشقانی بود وخودم بافته بودم وتوسفرم به کاشان آورده بودمش تا بهش بدم. تقه ای به در خورد. _می تونم بیام تو؟ مامان بود.با محبت درو به روش باز کردم.یه لبخند مادرانه رو لبش اومد وبا هیجان پرسید. _هنوز لباستو نپوشیدی؟ خجالت زده سرمو پایین انداختم.اختلاف سنی زیادم با مامان باعث می شد نتونم هر حرفی رو راحت بزنم. _می خواستم اول کمی به خودم برسم. بازومو نرم نوازش کرد. _کار خوبی می کنی عزیز دلم.خب قراره حالا چی بپوشی؟ بلوز کالباسی رنگ وشلوارکتان مشکیمو نشونش دادم. خیلی رک گفت:اما این زیادی ساده ست.گلاره جان.تو اولین عیدیه که کنار همسرتی.یکم بیشتر به خودت برس. سکوتمو که دید با التماس زمزمه کرد. _به خدا قصد دخالت ندارم.تو مثل دخترمی.دوست دارم فقط خوشی هاتون رو ببینم. با علاقه بغلش کردم وگونه شو سه بار بوسیدم. _آخه فداتون شم این حرفا چیه که می زنین؟کدوم دخالت؟مگه هر مادری خیر وصلاح بچه شو نمی خواد؟ سرمو خم کرد وپیشونیمو بوسید. _پیرشی دخترم. از بغلش بیرون اومدم وبا شوق کمد لباس هامو باز کردم. _دوست دارم به سلیقه ی شما لباس بپوشم.بیاین انتخاب کنین. با اکراه جلو اومد. _من آخه سلیقه م کجا بود دختر جون. _شما خیلی هم خوش سلیقه این...یه نگاه بندازین دیگه. جلوی ردیف لباسام که آویزونشون کرده بودم ایستاد وبا دقت نگاه کرد. _این سفیده چطوره؟ اشاره ش به یه پیراهن بدون آستین وکوتاه تا روی زانو بود.اینو به اصرار بهناز خریده بودم.جنس پارچه ش لطیف بود وکاملا روی تن می نشست. _یکم باز نیست؟ منظورم یقه وکوتاهی دامنش بود.مامان با حرص نفسشو فوت کرد وچوب لباسی رو از تو کمد بیرون کشید وبه دستم داد.بعدشم بدون اینکه چیزی بگه از اتاق بیرون رفت ومنو با کلی تردید تنها گذاشت. لباس رو جلوم گرفتم وتو آینه به خودم نگاه کردم.یعنی می تونستم اینو جلوی بهراد بپوشم؟یاد حرفام با دکتر افتادم وبه خودم تشر زدم.(تا کی می خوای خودتو کنار بکشی ومنکر نقشی که تو زندگی بهراد داری بشی؟گیرم که تا یه مدت اون شکیبایی به خرج بده وحرفی نزنه.بلاخره که چی؟حقش نیست یه زندگی عادی مثل بقیه داشته باشه؟) لباس رو از چوب لباسی بیرون کشیدم وتنم کردم.لوازم آرایشمو برداشتم ومشغول شدم.کارم که تموم شد موهامو که هنوز خیس بود باز کردم وبهش ژل وکتیرا زدم.تاپیچ وتابش بیشتر شه وفر خوش حالتی به خودش بگیره.سندل های سفیدمو پام کردم ویه نگاه دقیق تو آینه انداختم.از گلاره ای که توش می دیدم راضی بودم. یه نگاه گذرا به ساعت انداختم.فقط یک ربع مونده بود.عطر سرد وملایمی رو به خودم زدم واز اتاق بیرون اومدم. تلویزیون روشن بود وآهنگ شادی داشت پخش می شد.مامان کنار سفره نشسته بود وقرآن می خوند.بادیدنم سربلند کرد ولبخند زد. خجالت زده ومردد پرسیدم. _خوب به نظرمی رسم؟! _گفتن خوب حیفشه...عالی به نظر می رسی.پاشم برم واسه ت اسفند دود کنم چشم نخوری. دستمو رو شونه ش گذاشتم ومانع شدم. _ای بابا نمی خواد مامان.بشین این حرفا چیه؟ بهراد کجاست؟ _هنوز از اتاقش بیرون نیومده. خواستم صداش کنم که در اتاقش باز شد وگفت:خب منم اومدم. به سمتمون چرخید وتوچهره ی من مات شد.یه شلوار نوک مدادی با بلوز خاکستری روشن اسپرت تنش بود.با اینکه پوستشو تیره تر نشون می داد اما بهش می اومد. مامان تلاش کرد جلو خنده شو بگیره. _سال تحویل شد هااا بهراد جان نمی یای بشینی؟ نگاهشو ازم بر نمی داشت.بهت زده وناباور کنارم نشست.عطر خوبش تو مشامم پیچید وباعث شد بی اراده نفس عمیقی بکشم.مامان دوباره مشغول خوندن شد ومن به حرکت ماهی گلی های داخل تنگ زل زدم.دست بهراد دور شونه م حلقه شد وبه آرومی بازوی برهنه مو نوازش کرد.تپش قلبم بالا رفت وبی اختیار سرخ شدم.مامان هم زیر چشمی نگاهی بهمون انداخت ولبخند زد. همزمان با تحویل سال نگاهمون به سمت تلویزیون برگشت.اما بهراد سریع خم شد وگونه مو بوسید. _عیدت مبارک خانومم. اشک شوق تو چشمام حلقه زد. _عید تو هم مبارک. به سمت مامان چرخیدم وبا علاقه روش رو بوسیدم.جعبه ی کوچیکی رو به سمتم گرفت. _قابل تورو نداره عزیزم. _ممنون مامان. یه نیم ست ظریف وشیک بود.به بهراد هم هدیه شودر قالب وجه نقد داد.منم هدیه هامو بهشون دادم.مامان که کلی شیفته ی اون سجاده شد.بهراد هم با علاقه ساعتشو برانداز کرد وبعد دستش انداخت.یاد حرف بهناز در مورد ضمیمه ی هدیه افتادم وبی اختیار لبخند زدم.نمی دونم چرا اون لحظه وسوسه شده بودم وبدمم نمی اومد اینکارو بکنم. بهراد هدیه ی مامان رو به دستش داد.بلیط هواپیما واسه دو روز دیگه به مشهد بود.که البته ما هم باهاش می رفتیم.دلم می خواست یه چند روز از عید رو هم برم کاشان.اما حالا با این سفر به نوعی خواسته م منتفی می شد.دوست نداشتم خوشحالی مامان از بودنمون تو این سفر رو ازش بگیرم.واسه همین به روی خودم نیاوردم واز این برنامه استقبال کردم. بهراد برگه کاغذی رو به سمتم گرفت. _اینم از عیدی گلاره خانوم. شگفت زده به برگه خیره موندم.واون برام توضیح داد. _قول نامه ی خونه قدیمیه.بلاخره خریدمش.هنوز سند نخورده ومنتظر امضای توئه. _اون خونه رو برای من خریدی؟!! مامان لبخند زد وبهراد با محبت نگام کرد.دیگه هرکاری کردم نشد جلوی گریه مو بگیرم.یعنی بغض رو گلوم نذاشت.مامان از جاش بلند شد ودستی به شونه م زد وبه سمت اتاق استاد رفت.می خواست هم خودش فرصتی واسه بودن با خاطرات استاد بدست بیاره وهم ما یه خلوت عاشقانه داشته باشیم. بهراد دستموکشید وبلندم کرد.اشکامو با پشت دست پس زدم ومتعجب وخندون بهش خیره شدم. _ انتظار همچین چیزی رو نداشتم.ممنون. _اصلا قابل خانوم خانومارو نداره.باورکن. یه نگاه خریدارانه به سرتا پام انداخت ولبخند زد.با خجالت سرمو پایین انداختم.دستمو به آرومی فشرد. _با نمک شدی...مخصوصا با این بینی قرمز وآرایش چشم بهم ریخته ت. بی اختیار دستم به سمت صورتم رفت.وای اصلا یادم نبود آرایش کردم.حتما ریملی که زده بودم پخش شده بود.دستمو از تو دستش بیرون کشیدم وسریع به سمت اتاقم دویدم.حسابی آبروریزی شده بود. _الآن بر می گردم. نتونست جلوی خنده شو بگیره ودنبالم اومد.نگاهمو به آینه دوختم.خداروشکر اونقدرام بد نشده بود.با یه دستمال مرطوب سیاهی مختصر زیر چشممو پاک کردم. بهراد وارد اتاق شد ورو تختم نشست.داشت با اون چشمای سیاه وشیطون نگام می کرد.به سمتش چرخیدم. _بهتر شد؟ بهم اشاره کرد جلو برم.به سمتش رفتم ومقابلش وایسادم.چشماشو ریز کرد وبا دقت بهم خیره شد.سرمو خم کردم تا اگه ایرادی بود راحت تر ببینه.اما اون بی هوا دستمو کشید وباعث شد تو بغلش بیفتم.هنوز شوک این حرکت ناگهانی رو هضم نکرده بودم که با خنده چشمامو بوسید وگفت:حالا بهتر شد. یه لبخند بی اراده رو لبام نشست و اونو دلگرم کرد تا لحظات بیشتری منو تو آغوش خودش نگه داره.سرمو رو شونه ش گذاشتم وچشمامو بستم.عطر نفس هاش،طنین قوی ومطمئن تپش های قلبش،حرارت آشنای پوست تنش،طعم وسوسه انگیز بوسه هاش ونگاه پر از عشقش نمی تونست مال کسی غیر از اون باشه. از این فکر به خودم لرزیدم.چرا تا حالا بهش دقت نکرده بودم؟وقتی اون حمله ها بهم دست می داد که من حضورش وابراز احساسات خاص اونو فراموش می کردم.چطور می تونستم اینقدر راحت وجودشو نادیده بگیرم وبه جاش حس کنم این عماده که داره خودشو بهم تحمیل می کنه؟ انگارکسی قلبمو مچاله کرد.لبخند دردآوری زدم وسرمو بلند کردم وتو چشماش خیره شدم.اونم بهم زل زده بود ونمی تونست چشم ازم برداره. خم شدم وتند وناشیانه گونه شو بوسیدم.داشت با بهت نگام می کرد.زیرچشمی نگاه شیطنت آمیزی بهش انداختم وگفتم:ندید بدید. از این حرفم به خنده افتاد ومنو بیشتر به خودش فشرد. سفر به مشهد وادارم کرد اعتراف کنم بهراد عزیز ترین سرمایه ی زندگیمه.وقتی بعد رسیدنمون به هتل،تو لابی با مامان وبابا روبرو شدم وفهمیدم برنامه ی سفرشونو اون ترتیب داده،دیگه سر از پا نمی شناختم وتموم اون حس دلتنگی که از ندیدنشون آزارم می داد از بین رفت. بابا مثل گذشته دوباره سلامتی نسبی شو بدست آورده بود وحالا جز آرتروز مچ دستاش چیز دیگه ای آزارش نمی داد.مامان هم شاد وپر انرژی بود وبعد از مدتها از ته دل می خندید.بهراد از قبل دوتا اتاق رزرو کرده بود.یکیش واسه من ومامان آذر ومامان صفورا.اون یکی هم خودش وبابا.مطمئن بودم این تصمیم رو به خاطر مراعات حال من گرفته.وچقدر بابت این موضوع ازش ممنون بودم.شب تو اتاقمون از مامان در مورد امیر واوضاع تو کاشان پرسیدم.اون با مهربونی جواب داد. _همه چیز امن وامانه.امیرم حالش خوبه.یه چندتا کار بافت از حاجی شریفی سفارش گرفتم. وفعلا با اون مشغولم.آقا مرتضی وسمیرا خانوم گهگداری بهمون سرمی زنن.علی روز به روز داره بهتر می شه.راستی اینو یادم رفت بگم.آقا احسان نامزد کرده. چشمام از تعجب گرد شد. _جدی؟! _آره حاج خانوم دختر یکی از آشناهاشونو که یه سه،چهار سالی از پسرش کوچیکتره وچندسالی میشه به خاطر نازایی از همسرش طلاق گرفته بود واسه ش خواستگاری کرد.حاجی می گفت عروسشون نیومده عاشق کیان شده.اون طفلی هم دوستش داره. _خدارو شکر. اینو ازته دلم گفتم.مطمئن بودم آقا احسان لایق یه زندگی خوب ویه همسر شایسته ست. این سفر زیارتی خاطره انگیزترین سفری بود که توعمرم تجربه ش کردم.حضور تو اون حرم مقدس واحساسی که به هیچ عنوان قابل بیان نبود وفقط می شد با ریختن اشک ابرازش کرد،بهم آرامشی بخشید که توصیف ناپذیر بود. رابطه ی صمیمانه ی مامان آذر با خونواده م به حدی نزدیک شد که از خیر برگشتن با ما به تهران گذشت وهمراه مامان اینا راهی کاشان شد.میخواست یه چندروزی رو اونجا بگذرونه وبعد هم به شهر نائین که زادگاه استاد بود وخونواده ی پدری بهراد هنوزم اونجا زندگی می کردن سری بزنه. دوازده فروردین بود که برگشتیم.کوروش باهامون تماس گرفت و واسه سیزده به در دعوتمون کرد تا به خونه باغی که تو دماوند داشتن بریم.با اینکه جمیله خانوم اصرار داشت چیزی همراه خودم نبرم اما من سبد پیک نیک رو پر از تنقلات کردم تا دست خالی نرفته باشیم.سوغاتی هاشونم برداشتم تا همونجا بهشون بدم. حضور توجمع شاد وخونگرم خونواده ی دکتر،اولین سیزده به در من وبهراد درکنار هم رو واقعا لذت بخش کرد. بساط پختن کباب رو دوش آقایون بود.من وجمیله جون هم میز ناهارو تو ایوان خوش منظره ی خونه چیدیم.درخت ها شکوفه داده ویک دست سفید پوش بودن.هوا هنوزم سرد بود اما نمی شد از خیر اومدن به باغ ودیدن این بهشت کوچیک گذشت. بعد از ناهار من وبهراد به پیشنهاد دکتر کمی تو باغ قدم زدیم. _این درختا سیبه؟ بهراد نگاه دقیقی به برگاشون انداخت وگفت:فکر می کنم. با لبخند دستی بهشون کشیدم. _شکوفه های قشنگی داره. با ذوق لبخندمو جواب داد ومشتاقانه بهم خیره شد.تو نگاش یه حس غریب وناآشنا وجود داشت که مدتی می شد منو به خودش جذب می کرد.نمی تونستم از دستش فرار کنم.انگار یه جاذبه ی ناشناخته بود که وادارم می کرد خودمو هرچه بیشتر به بهراد نزدیک حس کنم واز فاصله گرفتنش پریشون شم. دستم بی اختیار دور بازوش حلقه شد وباهاش همقدم شدم.نسیم ملایمی لابلای درخت ها وزید وباران گلبرگ های شکوفه ی سیب زیباترین تصویری رو که می تونستم به عمرم ببینم تو نگام قاب گرفت. به اصرار دکتر وجمیله جون شب رو هم تو خونه باغ موندیم.وقتی بعد از شستن ظرفای شام وخوردن میوه جمیله جون بلند شد تا اتاق خوابمونو بهمون نشون بده که شب توش استراحت کنیم،تازه به پیامد تصمیمی که گرفته بودیم رسیدم.حالا خیلی بهتر متوجه واکنش بهراد که هرجوری بود می خواست پیشنهادشون رو رد کنه،می شدم.اون این وضعیت رو پیش بینی می کرد اما گویا نشد درموردش بهم هشدار بده تا منم با موندن مخالفت کنم. با این وجود نمی دونم چرا یه حسی قلقلکم می داد که این طور کنار هم بودن رو هم تجربه کنم.به هرحال بهراد همسرم بود وداشتن این خواسته حق من. از جام بلند شدم وهمراه جمیله جون به طبقه ی بالا رفتیم.در یکی از اتاقهارو باز کرد وتعارفم کرد وارد شم. _بیا تو. یه اتاق خواب قشنگ بود که به جای پنجره، درهای بزرگ شیشه ایه رو به تراس داشت. وپرده های قهوه ای رنگی که از زیرش حریر شیری می خورد اون درهارو پوشونده بود. یه سرویس خواب دونفره با روتختی کرم ،قهوه ای هم اونجا بود. _این اتاق رو تازه چیدیم.قسمت بود اولین ساکنینش شما باشین. دری رو باز کرد. _اینم سرویس بهداشتیش.نگاه کن اگه چیزی کم وکسر بود بهم بگو تا قبل خواب واسه ت آماده کنم...آخ راستی داشت یادم می رفت.لباس خواب که همرات نیست درسته؟ خجالت زده گفتم:دستتون درد نکنه.لباس خواب لازم ندارم.یه دست لباس راحتی همرام آوردم.همون رو می پوشم. _باشه هر طور راحتی. با گفتن شب به خیر از اتاق بیرون رفت ومن سارافون سورمه ایمو با یه بلوز وشلوار سفید که روی آستین ها وشلوارش نوارسبز کاهویی داشت عوض کردم. نگام که به تخت دونفره می افتاد بی اختیار تپش قلبم بیشتر می شد.سعی داشتم بهش زیاد فکر نکنم .اینجوری راحت تر باهاش کنار می اومدم. بعد از اینکه دندونهامو مسواک کردم، پشت میز آرایش نشستم و روپوست خشک دست وصورتم کمی کرم زدم. بهراد در زد وارد شد. _هنوز نخوابیدی؟ نگاهش مردد ودستپاچه بود.صادقانه گفتم:نه...منتظرت بودم. اون که از جواب بی منظورم برداشت اشتباهی داشت سعی کرد توضیح بده. _ببین باور کن خواستم بگم دوتا اتاق مجزا بهمون بدن اما راستشو بخوای روم نشد.یعنی چطور بگم... آخرشم نتونست جملاتشودرست جمع وجور کنه وتحویلم بده.بی خیال از کنارش گذشتم وروتختی رو کنار زدم وزیر پتو رفتم.سرمو رو متکا گذاشتم وخیلی تلاش کردم جلوی خنده مو بگیرم. بهراد عصبی وبی قرار وسط اتاق راه می رفت ونمی تونست تصمیم بگیره چیکار کنه.راستش دلم طاقت نیاورد بیشتر از این سردرگمی وبی قراریشو ببینم.سرمو از زیر پتو بیرون آوردم وخیلی جدی پرسیدم. _احیاناً قصد نداری که تا صبح تو اتاق رژه بری؟ فقط نگام کرد.با خنده گفتم:بهراد بیا بگیر بخواب...این چراغ روشن داره خوابمو خراب می کنه. با بهت زمزمه کرد. _یعنی می تونم؟!! گاهی از اینهمه ملاحظه لجم می گرفت.حالا حتما من باید به زبون می آوردم که به این قضیه راضیم؟ با حرص زمزمه کردم. _فقط پنج دقیقه بهت وقت می دم تصمیمتو بگیری.بعدش این چراغو خاموش می کنم واونوقت هرچقدر که دلت خواست می تونی تو این اتاق قدم بزنی وچپ وراست بری. تند وهول هولکی جواب داد. _خب...خب من باید الآن مسواک بزنم... یه دور،دور خودش چرخید. _پس این شلوار راحتی که برداشته بودم کجاست؟ از جام بلند شدم وبه سمت وسایلمون رفتم.در حالیکه سعی داشتم مثلا غر بزنم مسواک وخمیر دندون رو برداشتم وبه دستش دادم. _شلوارتم رو صندلی گذاشتم.اگه دقت می کردی تا الآن دیده بودیش. یه لبخند مهربون وخجالت زده رو لباش سبز شد. _ممنون. خودمم کمی خجالت کشیدم.واسه همین چیزی نگفتم وزیر پتو خزیدم.چند دقیقه بعد اونم چراغ هارو خاموش کرد وبا احتیاط گوشه ی پتورو بلند کرد وروتخت دراز کشید.با تکان هایی که تشک تخت خورد بی اختیار چشمام باز شد.رو به سقف خوابیده بودم وپتو رو تازیر چونه م بالا کشیده بودم.با این حرکتش به کل خواب از سرم پریده بود وحضورش تو فاصله ی مختصری که از هم داشتیم بی قرارم می کرد. _گلاره بیداری؟! سوالش باعث شد بی اختیار به سمتش برگردم.با دیدن چشمای باز ومنتظرم جا خورد وبه کل فراموش کرد چرا صدام زده.دستپاچه از جاش بلند شد ودستی به تشک تخت کشید. _به نظرت این زیادی نرم نیست؟ هرکاری کردم نشد جلو خنده مو بگیرم. _بهراد بگیر بخواب. دوباره دراز کشید ومظلومانه جواب داد. _آخه خوابم نمی بره. _نگو که به خاطر این تشکه ست. _یعنی نیست؟!! این مثل اینکه واقعا منو سرکار گذاشته بود.با دلخوری ظاهری پشت چشمی نازک کردم و خواستم رومو ازش برگردونم که دستمو گرفت ومانع شد. _قهر نکن دیگه. به سمتش برگشتم وطلبکارانه نگاش کردم.کمی خودشو بهم نزدیک کرد وتکه ای از موهامو که رو صورتم افتاده بود کنار زد. _خب باهام حرف بزن تا خوابم ببره. مثل پسر بچه ها شده بود.هیچ وقت این بخش از شخصیتشو تجربه نکرده بودم. وحالا حس میکردم برام جالبه. _چی بگم آخه؟ داشت موهامو نوازش می کرد وداغی نفس هاش به صورتم می خورد. _تا حالا بهت گفتم چقدر دوست دارم؟ دستم بی اراده به سمت صورتش کشیده شد. _هرگز نیازی به گفتن نبوده.من اونو خیلی راحت از تو نگات میخونم. نگاهمون تو هم قفل شده بود. _پس می دونی وجودت چقدر بی تابم می کنه؟ ته ریش مختصری که داشت کف دستمو خاروند وبا عث شد بی اختیار لبخند بزنم. _نه اینو دیگه نمی دونم.ولی حسش میکنم. دستشو دور کمرم انداخت ومنو به سمت خودش کشید.این بی پروایی ازش بعید بود.پیشونیشو به پیشونیم چسبوند وزمزمه وار گفت:اونقدر خواستنت بی تابم کرده که نمی تونم به همین راحتی ازت بگذرم گلاره...گاهی دلم می خواد خودمو به خاطر این میل سرکش خفه کنم...دارم کم می یارم.
ادامه دارد ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#64
Posted: 13 Jan 2014 19:42
اون جمله ی آخرو با لحنی افسرده ونامطمئن گفت.پیش خودم فکر کردم منم دارم کم می یارم.سرمو کمی بالا گرفتم که چشم توچشم بشیم.باید براش توضیح می دادم .اما اون لباشو گذاشت رو لبمو وحسابی غافلگیرمکرد.واسه یه لحظه تموم تنم یخ زد وعضلاتم ناخواسته منقبض شد.احساس خفگی به سراغم اومد وحتی خواستم بهراد رو پس بزنم اما... عطر نفس هاش آشنا بود وگرمای تنش خواستنی.طعم بوسه هاش وسوسه انگیز بود وطنین تپش های قلبش آرامش بخش...چشمامو بازکردم وتونگاه عاشقش خیره موندم.نه من نمی تونستم پسش بزنم.اون همه ی زندگیم بود. بی اراده باهاش همراه شدم وبوسه هاشو با رغبت ومیل هرچه بیشتری جواب دادم.واونو بیشتر به خودم فشردم.هیچ وقت فکر نمی کردم این بوسه ها تا این حد آرومم کنه.وچقدر اون لحظه خودمو ممنون ومدیون بهراد می دونستم که مثل همیشه صبوری به خرج داد وسعی نکرد بیشتر از این بهم نزدیک شه. می دونم اون شب با اینکه از همراهی من ته دلش گرم شد اما عذاب هم کشید.چون از فردای اونروز که جاشو خالی دیدم و اونو کلافه وبی خواب تو تراس پیدا کردم فهمیدم هرچقدر هم که تلاش کنم تا بهش نزدیک شم بهراد یه قدم عقب تر می ره.اون از واکنشم می ترسید ومن بهش حق می دادم. سه روز بعد،من تو اتاق مشاوره ی دکتر میلانی فر رو همون مبل دونفره ی آشنا نشسته بودم وداشتم از رفتار بهراد گله می کردم.خودمم می دونستم مشکل از کجا آب می خوره اینکه من بلاخره آمادگی لازم رو واسه داشتن یه زندگی زناشویی سالم با همسرم پیدا می کنم یا نه. حسی بهم می گفت به زودی این آمادگی رو به دست می یارم.چون آغوش بهراد از اون شب به بعد عجیب بد عادتم کرده بود.حتی این دوشبی رو هم که جدا ازش خوابیدم بارها وبارها بی تاب حضورش شدم. رو به دکتر گفتم:اون واسه رسیدن به این روزا از جون مایه گذاشت.من هرچقدر هم که تلاش کنم نمی تونم حتی کمی محبتاشو جبران کنم.اما اصرار الآن من واسه حفظ این زندگی به خاطر احساس دینم نیست.در واقع نمی خوام ازش دور باشم.به نظرتون این حق من نیست که همسرمو بخوام؟ بی هیچ واکنشی فقط بهم خیره شد.و وادارم کرد حرف بزنم. _دلم نمی خواد ازم فاصله بگیره.دوست دارم یه زندگی عادی مثل بقیه ی زن وشوهر ها داشته باشیم.می خوام هرچه زودتر جشن عروسیمون رو بگیریم وزندگیمونو تشکیل بدیم.اما اون خیلی وقته که در موردش حرف نمی زنه.گاهی از دستش عصبانی می شم. ودلم می گیره.اما خب می دونم این سکوتش فقط به خاطر خودمه.اون منتظره که من بخوام. _وتو اینومی خوای. سرتکان دادم ومطمئن گفتم:معلومه که می خوام.چون احساس می کنم روز به روز داره حالم بهتر می شه.من وبهراد روزهای خوشی رو تو این یه ماه گذشته داشتیم.یه چهارشنبه سوری قشنگ.اومدن عید وهدیه ای که واقعا گرفتنش شوکه م کرد.بهراد خونه ای رو که واسه اولین بار احساساتمون توش شکل گرفت وبه عشق رسید برام خریده.این حس خوبی بهم می ده.در مورد اون خونه نقشه های زیادی دارم.دلم می خواد واسه کسایی که بادرد من آشنان کاری بکنم.اما نمی دونم چه جوری...خیلی دوست دارم با چندتاشون از نزدیک آشنا شم ودرمورد این درد مشترک حرف بزنم. دکتر با لبخند گفت:راستش قصد نداشتم به همین زودی تو رو با این قضیه روبرو کنم.اما پیشرفت درمانیت فوق العاده بوده وما زودتر می تونیم گروه درمانی رو شروع کنیم. _گروه درمانی؟!! _بله یه گروه شش نفره از کسانی که باهات همدردن واین تجربه ی تلخ رو دارن.البته منم هستم.به نوعی وظیفه دارم شمارو باهم آشنا کنم.باید برنامه ریزی کنم تا بتونیم هفته ای دوبار تو همین مرکز دور هم جمع بشیم ودر مورد اون درد مشترک حرف بزنیم و ازهمه مهم تر تبادل نظر کنیم. به فکر فرو رفتم وبا این تصور که جزمن کسای دیگه ای هم هستن که طعم این زخم رو چشیدن ودردشو متحمل شدن وشاید حتی بهرادی هم نداشتن که مثل یه کوه تکیه گاهشون باشه متاثر شدم.انگار زن بودن بهای سنگینی بود که باید تعدادی از ما سخت تاوانشو می دادیم آخر هفته بهناز مارو خونه ش دعوت کرد.مامان هنوز برنگشته بود ومن با وجود رفتار غیر قابل تحمل بهراد نمی تونستم فضای سنگین خونه رو تحمل کنم.دلم بدجوری واسه لمس دستاش وتو آغوشش فرو رفتن لک زده بود.اما اون اینو ازم دریغ می کرد. دکتر وجمیله جون واسه ماه عسلشون رفته بودن اندونزی وکوروش چون تنها بود به دعوت بهناز وداریوش تو جمعمون حضور داشت.طبق معمول نبض صحبت جمع تو دستاش بود وبه قول بهراد رفته بود بالای منبر وحالا حالا ها پایین بیا نبود. _تو که نمی شناسیش.من می دونم اون چه ذات خرابی داره.هیچی نشده دست مامانمو گرفته ورفتن ماه عسل.آخه بگو مرد حسابی تورو چه به این کارها. بهراد با بی خیالی گفت:چیکارشون داری.بذار خوش باشن. _نه تو نمی فهمی من چی میگم...باید زن بگیرم.وگرنه این مادرمو از راه به در میکنه.می ترسم تا به خودم بجنبم یه خواهری،برادری،چیزی بندازه تو بغلم. من وبهناز سرمونو انداختیم پایین وزدیم زیر خنده.بهراد دستشو بی هوا بلند کرد. _برو بابا.این چرت وپرتا چیه میگی؟ _چرت وپرت؟!!خوبه خودم از تخم وترکه ی همین شهشانی هام.آقاجونم تا چشمش به جمال من که بزرگترین نوه ش بودم روشن شد ،فیلش یاد هندستون کرد و هوس بچه دار شدن به سرش زد.بیچاره خانجونم تو چهل وچهار سالگی با نه ماه شکم مجبور بود خودشو از دید غریبه وآشنا پنهون نگه داره تا به سلامتی فارغ شه.این عمه اکرمم که یه سالی ازم کوچیکتره نتیجه ی همون هوس آقاجونه.حالا تو میگی از پسر خلفش مازیار خان همچین چیزی بعیده؟ داریوش از شدت خنده سرخ شده بود ومن وبهناز هم هر از چندگاهی بلند می شدیم وبه آشپزخونه می رفتیم تا ازته دل بخندیم. سینی چای به دست دوباره تو جمعشون برگشتم وبهنازم با ظرف میوه پشت سرم اومد. _می بینی تورو خدا همیشه دور وبرم پر از این دخترهای ترگل ورگل بودهااا.تا خواستم آدم شم ومثل پسرای خوب زن بگیرم دست وبالم یهو خالی شد.به هرکی پیشنهاد می دم فقط بهم می خنده.خیال می کنن سرم به جایی خورده که همچین خواسته ای دارم. سرشو پایین انداخت وبا ناراحتی به فکر فرو رفت.واقعا دیدنش تو این حال وروز خنده دار بود.کنار بهراد نشستم وفنجون چاییمو تو دستام گرفتم.بهراد بی توجه به حضورم ازش پرسید. _خب حالا می خوای چیکار کنی؟ببینم تصمیمت جدیه یا اینم یه بازی تازه ست؟ پوزخندی زد ودلخور جواب داد. _مارو باش رو دیوار کی داریم یادگاری می نویسیم.تو که رفیقمی بهم اعتماد نداری .اونوقت من چه انتظاری می تونم از دیگرون داشته باشم. بهناز گفت:تو موسسه تون مورد خوب پیدا نمی شه؟ _مورد خوب؟!...خب هست ولی سابقه م پیششون خرابه. با این حرف خندید وبهراد طلبکارانه بهش توپید. _منظورت از مورد خوب کیه؟ با کمی مکث وفکر کردن بلاخره چشماش از هیجان برق زد. _خودشه پیداش کردم.همین خانوم طراوتی خودمونو می گیرم. چطوره؟ اینبار بهراد بود که زد زیر خنده. _شوخی می کنی مگه نه؟ _نه به جون تو جدی دارم می گم.این طفلی الان دچار شکست عشقی شده ودنبال انتقامه.مطمئنم پیشنهادمو رو هوا می زنه.اصلا کی بهتر از من.اون بنده خدام بدسلیقه گی به خرج داد که اومد سراغ تو. ناخودآگاه به سمت بهراد چرخیدم ومنتظر جوابش شدم. _گم شو...این مزخرفات چیه که بهم می بافی؟ بهناز باخنده گفت:چشم ودلمون روشن.خانوم طراوتی دیگه کیه؟شفاف سازی کن ببینم قضیه از چه قراره. درسا شروع کرد به نق زدن. _مامان من گشنمه.پس کی شام می خوریم؟ بهراد با زرنگی حرف رو عوض کرد. _بیا تحویل بگیر.آخه این چه وضع مهمون نوازیه؟بچه هاتم دادشون در اومد.پس این شام چی شد؟ داریوش دستی به شونه ش زد وگفت:تو بهتره قضیه رو روشن کنی.وگرنه تا خیال خواهرت راحت نشه از شام خبری نیست. کوروش به جاش جواب داد. _این خانوم طاروتی از بانوان محترم موسسه ست.که دور از حضور گلاره خانوم مغزش پاره سنگ برداشته بود ودور وبر آقا بهرادتون می پلکید.ولی از اونجایی که این آقا بهراد خودشو زیادی تحویل می گیره یه نیمچه نگاهم به این لیلی عاشق ننداختن ولایق ندیدن در رکابشون باشه.واسه همین این طفلیم عقده ای شده ومی خواد سر به تن بهرادی ما نباشه. به روی خودم نیاوردم اما با این توضیح بی سرو ته خیالم تاحدودی راحت شد.بعد از شام کوروش رو رسوندیم وراهی خونه شدیم.راستش از دست بهراد دلخور بودم.نه به خاطر شوخی های کوروش وقضیه ی خانوم طراوتی.احساس می کردم این روزا سردشدن وفاصله گرفتنش یه جورایی عمدیه.آخه قبلا اگه حتی ازم دور هم می شد بازم خودش بود که طاقت نمی آورد وبه سمتم بر می گشت اما حالا با وجود اینکه من سعی داشتم این فاصله رو از بین ببرم،اون خودشو کنار می کشید. به خونه که رسیدیم شب به خیر خشک وبی احساسی بهم گفت وبه اتاقش رفت.مات وبهت زده جلوی در خونه ایستاده وبه مسیر رفتنش خیره بودم.باورم نمی شد بهراد تا این حد بخواد ازم دوری کنه. کلافه وعصبی چادرمو برداشتم وخودمورو اولین صندلی تو تیررس نگاهم انداختم.یه بغض سنگین رو گلوم نشسته بود که خیال آب شدن نداشت.احساس می کردم دارم دیوونه می شم.گناه من چی بود که دلم آغوش گرمشو می خواست؟اون که قرار بود اینجوری باهام نامهربون شه چرا منو به محبت وتوجهش عادت داد؟چرا گذاشت به این حال وروز برسم که حتی واسه گرفتن دستاش بی تاب باشم؟...یعنی دیگه دوستم نداشت؟ با این فکر به خودم لرزیدم وبی اراده از جام بلند شدم وبه سمت اتاقش رفتم.من باید باهاش حرف می زدم. _بهراد بیداری؟ بدون اینکه منتظر جوابش باشم درو باز کردم وتو چارچوبش وایسادم.با همون لباس های بیرونش رو تخت نشسته بود وبه من که طلبکارانه اون حالت درمانده ومستاصل نگاهشو زیر نظر گرفته بودم خیره شد. _کاری داشتی؟ اینو با دلخوری پرسید.عصبی جواب دادم. _می شه بگی دلیل این رفتارت چیه؟ خودشو به اون راه زد. _متوجه منظورت نمی شم. صریح وبدون تعارف اعتراض کردم. _از وقتی خونه باغ رو ترک کردیم وبرگشتیم رفتارت سرد وبی منطق شده.لااقل بهم بگو چه اشتباهی ازم سر زده که مستحق این مجازاتم؟ از جاش بلند شد.یه لحظه تردید وپشیمونی رو تو نگاش دیدم اما فوری اخمکرد. _این فاصله واسه هردومون لازمه.مثل اینکه فراموش کردی اون شب بهت چی گفتم.دیگه به خودم اعتمادی ندارم.این مجازات یا تنبیه یا هرچیزی که دلت می خواد روش اسم بذاری بیشتر از تو داره منو داغون می کنه اما... بغضم شکست واشک تو چشمام حلق زد. _اما چی؟ لب هاش تکان خفیفی خورد.انگار که بخواد حرفی بزنه،اما سکوت کرد.نتونستم این فاصله ی کم رو طاقت بیارم.اصلا به جهنم که با این کار، کوچیک می شدم.من داشتم واسه به مشام کشیدن عطر تنش پر پر می زدم دیگه غرور به چه کارم می اومد.دوقدم فاصله رو با شتاب طی کردم وخودمو تو آغوشش انداختم.سرمو رو سینه ش گذاشتم ودستامو محکم دور کمرش حلقه کردم.با گریه گفتم:بذارش پای خودخواهیم اما اینو حق نداری ازم دریغ کنی. واسه چند لحظه حرکتی نکرد.انگار این واکنش پیش بینی نشدم مرددش کرده بود اما بلاخره دستامو به سختی از کمرش جدا کرد ودر مقابل چشمای بهت زده م خودشو عقب کشید. _بهراد؟!! _داری تحریکم میکنی گلاره...نذار واسه هردومون پشیمونی به بار بیارم. اشکای داغم صورتمو سوزوند.با ناباوری چندین وچند بار سر تکان دادم.یه جمله مدام تو ذهنم تکرار می شد.( منو پس زده بود) چند قدم عقب عقب رفتم وبعد بدون اینکه دوباره نگاش کنم به سمت در چرخیدم واز اتاق بیرون رفتم.اون با اینکار غرورمونشکست.زیر پاش له کرد. اولین قهر زندگی مشترکمون با اون بحث بی نتیجه وپایان بدش،شکل گرفت.والبته به همین ختم نشد.مشاجره های اجتناب ناپذیر ودعواهایی که گاهی با کوتاه اومدن یکی از ما به خیر می گذشت حالا جزءلاینفک زندگیمون شده بود.تموم این بهونه گیری ها وبحث های الکی ریشه تو اون شب وبازتاب اشتباه رفتارمون داشت. حتی با اومدن مامان هم چیزی عوض نشد.ما هنوزم از هم فاصله می گرفتیم.آخرین بحثمون به همین روز قبل مربوط می شد. داشتم ظرفای ناهارو می شستم که بهراد عصبی وپرخاشگر وارد آشپزخونه شد وتقریبا سرم دادزد. _چرا دیگه تو جلسات مشاوره ی دکتر میلانی فر شرکت نمی کنی؟ با بی تفاوتی شونه بالا انداختم. ومشغول شستن شدم. _چون به نظرم بی فایده ست. خب این حقیقت نداشت.اما نرفتن به اون جلسات شده بود یه جور اعتراض زیر پوستی به رفتارهای سرد بهراد. شیر آب رو بست ومجبورم کرد بهش نگاه کنم. _مگه دکتری که سرخود تشخیص دادی بی فایده ست؟ با لجبازی گفتم:دوست ندارم برم.تو هم نمی تونی مجبورم کنی. چشماشو ریز کرد وبا تهدید بهم خیره شد. _فکر کردی بچه بازیه؟ به حالت قهر رومو برگردوندم.ودوباره مشغول شدم. _اصرار به رفتنت واسه چیه؟تو که برات هرچی که به من مربوط میشه بی اهمیته. از جوابش دلم گرفت.اون اصلا منکر حرفام نشد.و عصبی بهم توپید. _پس می خوای با نرفتن وضربه زدن به خودت اینو تلافی کنی. _من همچین چیزی نگفتم. اما اون می دونست که منظورم دقیقا همینه.پس با تحکم گفت:منشی دکتر تماس گرفت وجلسه ی فردا رو یادآوری کرد.با اینکه یه ماموریت دوروزه به اراک دارم وباید صبح زود برم،می مونم وبعد ازظهر می برمت پیشش.هیچ بهونه ای هم قابل قبول نیست. بی اعتنا به بحثمون پرسیدم. _پس ماموریتت چی میشه؟ پوزخندی زد وجواب داد. _با ماشین خودم وجدا از اکیپمون می رم.احتمالا باید فردا عصر حرکت کنم. دلم نمی خواست به خاطر من از کارش بمونه. _تو فردا صبح برو.مطمئن باش خودم می رم. دستاشو تو هم قلاب کرد ومغرورانه گفت:بهتره باهام تو این مورد بحث نکنی.گفتم که خودم می رسونمت. نمی تونستم جواب قانع کننده ای واسه این بی اعتمادی داشته باشم.اونم بعد دو جلسه غیبت غیر موجه.اما خوشحال بودم از اینکه با همین لجبازی بچه گانه تونسته بودم توجهشو به خودم جلب کنم. فردای اونروز ساعت چهار بود که بهراد منو رسوند و وقتی مطمئن شد با دکتر ملاقات می کنم خداحافظی کوتاهی کرد ورفت. دکتر به گرمی ازم استقبال کرد.دیگه مدتها بود که حرفامون حول وحوش خاطرات گذشته نمی چرخید.بیشتر دنبال راههایی بودیم که من بتونم این خلا وآسیب روحی رو به نوعی جبران کنم. زاویه ی دیدم وبرداشت هام به این ماجرا کاملا عوض شده بود.دیگه بیان این حقیقت مایه ی خجالتم نبود.ومرور خاطرات با اینکه ناراحتم می کرد اما عذابم نمی داد. دکتر خیلی زود برآشفتگی وناراحتی رو تو نگام تشخیص داد وازم در باره ی علتش پرسید. عصبی جواب دادم. _بازم همون بحث وجدل های همیشگی.از یه چیز کوچیک وبی دلیل شروع می شه وتا یکی از مارو دلخور نکنه تموم بشو نیست.از این وضع واقعا خسته ام.یعنی نمیشه ما هم مثل آدمای دیگه یه زندگی بدون تنش داشته باشیم؟ با لبخند سرتکان داد. _زندگی زناشویی بدون این تنشها،لزوما یه زندگی آرمانی نیست.اگه دونفر هیچ وقت با هم بحث نکنن دلیل بر بی نقص بودن رابطه شون نمی تونه باشه.مطمئن باش یکی از اون دو طرف نتونسته احساساتشو هرگز ابراز کنه.وبه زبون ساده تر حرف دلشو بزنه...هیچی به اندازه ی سرکوب کردن احساسات نمی تونه به یه رابطه آسیب برسونه.این کار مثل مخفی کردن یه بمب ساعتی تو جیب لباسمونه.ما نمی تونیم از انفجارش جلوگیری کنیم. _اما من این بحث وجدل هارو نمی خوام.چون تنها چیزی که ازش نصیبم میشه فقط حس تنهاییه. _مطمئن باش هیچ کس همچین چیزی رو نمی خواد.اما این موضوع قابل اجتناب نیست.ما با زیر سوال بردن ونقض کردن این تنش ها نمی تونیم از وقوعش جلوگیری کنیم. با ناراحتی سربلند کردم ونالیدم. _پس من باید چیکارکنم؟ با آرامش توضیح داد. _باید تنش ها وبحث وجدل هارو مدیریت کنی.وقتی بتونی با آرامش وخونسردی حرفتو بزنی وصادقانه احساساتت رو با همسرت در میون بذاری اونوقته که همه ی این تنش ها کمرنگ وبه مرور محو می شه.پس قانون اول اینه که وقتی عصبانی هستی وخشمتو نمی تونی کنترل کنی سعی داشته باش باهاش وارد هیچ بحثی نشی.تو به زمان ومکان احتیاج داری که این خشمو تخلیه کنی و تا زمانیکه برای مطرح کردن مشکلت آمادگی کافی ولازم رو نداری بهتره بحث رو شروع نکنی...یه نکته ی کوچیک اما مهمم این میون وجود داره.اونم به کار بردن کلماته.سعی کن از کلمات، به جا ودرست استفاده کنی. چون همین اجزای کوچیک وبه ظاهر بی اهمیت ماروخیلی راحت تو تله های ارتباطی میندازه وبحث رو بی بیراهه می کشونه...سعی کن سوالاتتو با کلمه ی (چرا )نپرسی.از عبارت های محض مثل (تو هرگز )و(تو همیشه)استفاده نکن.کلمه ی (تو) یه حالت تهاجمی به جملاتت میده.وبه نوعی محکوم کننده ست.بهتره بیشتر با کلمه ی (من)حرفاتو شروع کنی.وقتی تو بخوای ناخواسته با این طرز صحبت کردن محکومش کنی مطمئن باش همسرتم زیر بار چنین وضعیتی نمی ره.چون منیت هر انسانی شکننده وآسیب پذیره.وقتی همسرت زیر سوال بره نیاز پیدا میکنه که حالت تدافعی داشته باشه.وقتی هم که انرژیش صرف دفاع از خود واحساساتش بشه دیگه نمی تونه به حرفات گوش بده وبرای رفع مشکل حواسش رو به درستی روی موضوع متمرکز کنه...اما قبل از همه ی این حرفا راه خروج تو از این بحران فقط کنار اومدنت باشرایط فعلیه.تصمیمتو بگیرگلاره.اینکه بدونی از زندگی چی میخوای خیلی بهت کمک میکنه که بتونی حرف دلتو بزنی.با سکوت،مقابله به مثل کردن یا حتی بحث ومجادله نمی تونی به خواسته ت برسی.باید رک وراست بهش بگی ازش چی میخوای وچه انتظاری داری. حرفای دکتر کلی ذهنمو مشغول کرده بود.طوریکه اصلا متوجه نشدم کی به خونه رسیدم.مامان نبود.احتمال دادم پیش بهناز رفته باشه. وارد خونه شدم ونگاه عزاداری به چراغ های خاموش وسکوت سنگینش انداختم.بی اختیار به سمت اتاق بهراد رفتم.باورم نمی شد، هنوز نرفته دلم براش تنگ شده بود. روتختش نشستم وچشمامو به سقف اتاق دوختم.خسته بودم.خیلی خسته. ای کاش یکی پیدا می شد بهم می گفت از زندگیم باید چی بخوام؟یک عمر با شرایط تحمیل شده کنار اومدم ومثل آب تو هر ظرفی که ریخته شدم ،به خودم شکل دادم.در واقع به جای اینکه زندگیمو بسازم با زندگی ساختم.وحالا... بلند شدم وکمد لباساشو باز کردم.دستی به کت وشلواری که تو روز عقدمون پوشیده بود کشیدم.نگاهمو با حسرت بهش دوختم.داغ دلم دوباره تازه شد واشک رو به چشمام آورد.مثل آدمایی که چیزی گم کردن، گیج وسردرگم دور خودم می چرخیدم وبه گذر زمان بی توجه بودم.من بهرادمومی خواستم. مامان غروب برگشت.با هم کمی در مورد موضاعات بی اهمیت حرف زدیم و چون هیچ کدوممون اشتها نداشتیم بدون خوردن شام خوابیدیم. صبح بعد از نماز دیگه خوابم نبرد.بلند شدم به گل ها آب دادم وحیاط رو شستم.بعدشم یه تماس با بهراد گرفتم.می خواستم بدونم دیروز چه ساعتی رسیده.اونم خیلی معمولی جوابمو داد وگفت که شب بر میگرده. دلم میخواست یه دستی به سر روی خونه بکشم.دوست داشتم وقتی اون می یاد همه چی مرتب وتمیز دیده شه.ناهارو مامان پخت ومن افتادم به جون خونه وتا عصرهمه جارو گردگیری کردم وجارو زدم. از خستگی نای نفس کشیدن نداشتم.اما یه دوش گرفتم ولباسمو عوض کردم.از فکر اینکه تا چند ساعت دیگه اون بر می گرده ته دلم ضعف می رفت. واسه شامش زرشک پلو با مرغ درست کردم وسوپ هم پختم.مامان چون عادت داشت زود شام بخوره یه کاسه از اون سوپ خورد ورفت که بخوابه. نگام به ساعت بود به نظرم باید هشت ونیم،نه دیگه می رسید.اما بیست دقیقه به یازده بود.نگرانش بودم ودلشوره داشتم.تا یازده صبر کردم اما دیگه نتونستم طاقت بیارم وشماره شو گرفتم. _مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد. صدای اپراتور که با هربار تماسم همین جمله رو تکرار می کرد،شده بود سوهان روحم وآشفته م می کرد.دوازده که شد دیگه قلبم داشت از جاش در می اومد.به ناچار با کوروش تماس گرفتم. صدای خواب آلودش باعث شرمندگیم شد. _سلام آقا کوروش شبتون به خیر. با کمی مکث جواب داد. _سلام...گلاره خانوم شمایین؟!! با بغض گفتم:بله...ببخشین این وقت شب مزاحمتون شدم. _خواهش می کنم.مشکلی پیش اومده؟ یه قطره اشک گوشه ی چشمم لنگر انداخت. _بهراد هنوز نرسیده. حنجره شو صاف کرد وخیلی جدی پرسید. _نرسیده؟!مگه چه ساعتی حرکت کرده؟ _نمی دونم.گفت پنج،پنج ونیم حرکت می کنه.اما هنوز نیومده.با گوشیشم که تماس می گیرم در دسترس نیست.شما می تونین ازش یه خبر بگیرین؟ _باشه با بچه های اکیپ تماس میگیرم.نگران نباشین. _یعنی اونا می تونن ازش خبری داشته باشن؟آخه بهراد با ماشین خودش رفته. _پرسیدنش که ضرر نداره.شما خودتونو ناراحت نکنین.من پیگیر می شم. زیر لب مایوس ودلسرد گفتم:ممنون. حدود ده دقیقه بعد تماس گرفت.حالا دیگه تو صدای اونم نگرانی وترس موج می زد. _راستش از بچه ها پرسیدم.گویا قرار بوده یه نیم ساعت بعد راه افتادنشون حرکت کنه.احتمال داره این تاخیر بیشتر طول کشیده باشه.یا اصلا نخواسته شب رانندگی کنه وهمونجا مونده...
ادامه دارد ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#65
Posted: 13 Jan 2014 19:42
من با پلیس راه هم محض احتیاط تماس گرفتم.خوشبختانه تو این چند ساعت اخیر هیچ تصادفی تو اون جاده اتفاق نیفتاده. با این حرفش ته دلمو خالی کرد.تصادف؟!!من اصلا به همچین چیزی نمی خواستم فکر کنم.خدا می دونه با چه حالی تماس رو قطع کردم .ترس مثل خوره به جونم افتاده بود وداشت فلجم می کرد. تا حوالی ساعت دو چشم رو هم نذاشتم وخیره به در بودم اما بلاخره خستگی ناشی از کار زیادی که انجام داده بودم مقاومتمو شکست و منو اسیر خواب کرد. احساس می کردم رو هوا معلقم.تکان سختی خوردم وبا وحشت چشم باز کردم.یکی بغلم کرده بود وداشت منو با خودش می برد.خواستم مانعش بشم که منو محکم تر تو بغلش نگه داشت ودم گوشم زمزمه کرد. _نترس...بهرادم. آروم منو رو تختم گذاشت.با اینکه خواب از سرم پریده بود اما هنوز گیج بودم.با لبخند مهربونی پرسید. _چرا رو کاناپه خوابیده بودی؟ با این سوال به خودم اومدم ویاد تاخیرش افتادم.بغضم شکست واشکای داغ دیدمو تار کرد. _تو کجا بودی؟ _ببخش یکم کارم بیشتر طول کشید.ده،ده ونیم بود که حرکت کردم. استرس بدی که تواین چند ساعت متحمل شدم باعث شد نتونم خودمو کنترل کنم وعصبی وناتوان ضربه های آرومی به سینه ش بکوبم. _داشتم از نگرانی دق می کردم.آخه بی انصاف چرا بهم خبر ندادی؟می خواستی از ترس سکته کنم؟ هق هق گریه م سکوت شب رو شکست واون با محبت بغلم کرد.سرمو رو سینه ش گذاشتم واشکام پیراهنشو خیس کرد.منو بیشتر به سمت خودش کشید ودر حالیکه مدام موهامو می بوسید زیر گوشم زمزمه کرد. -گریه نکن خانومم.منه بی انصاف لایق این اشکا نیستم. دستمو دور گردنش حلقه کردم ومیون گریه هام سیبک گلوشو بوسیدم. _تو همه ی زندگی منی بهراد.دیگه اینجوری عذابم نده. صداش بغض داشت ونمی تونست احساساتشو کنترل کنه. _خدا لعنتم کنه که باعث ریختن این اشکا وعذابت میشم. اونقدر تو بغلش گریه کردم که دیگه نایی واسه م نمونده بود.با آرامش وادارم کرد رو تخت دراز بکشم وپتومو روم کشید. _بهتره کمی استراحت کنی. خواست از جاش بلند شه که مچ دستشو گرفتم.برگشت وبهم خیره شد.تو چشمای من یه دنیا التماس بود وتو نگاه اون خستگی موج می زد. _خواهش می کنم نرو. واسه یه لحظه مکث کرد اما طاقت نیاورد مخالفت کنه.چشماشو رو هم گذاشت وبا لبخند سرتکان داد. خوشحال از این تصمیم خودمو رو تخت یه نفره م کنار کشیدم تا اونم بتونه بخوابه. با همون لباس رو تخت دراز کشید.دست زیر کمرم برد ومنو تو بغلش گرفت. سرمو روسینه ش گذاشتم وبا کوب کوب آرامش بخش تپش های قلبش به خواب رفتم. با صدای تلفن همراه بهراد بود که چشمام به زحمت باز شد.سرم هنوز رو سینه ش بود. و اون داشت آروم،طوری که منو بیدار نکنه دنبال گوشیش می گشت.نمی دونم چرا دلم نمی خواست متوجه بیدار شدنم بشه. صدا از زیر پتو می اومد.احتمالا گوشیش تو جیبش بود.انگار خودشم متوجه این موضوع شد و خواست تا من بیدار نشدم جواب بده. _الو سلام. صدای کوروش ازپشت خط واضح ورسا شنیده می شد. _بهراد خودتی؟! _آره به گمونم. _دیشب چه ساعتی رسیدی؟ با کمی مکث جواب داد. _حدودای دو ونیم،سه.چطور مگه؟ _مارو کشتی از نگرانی پسر.چرا یه خبر ندادی؟بنده خدا خانومت کلی دلواپست شده بود. آروم روی موهامو بوسید. _از نگرانی درش آوردم. صدای خنده ی کوروش بلند شد. _چجوری نامرد؟ _این فضولی ها به تو نیومده.بهتره دیگه مزاحم نشی. تماس رو بدون خداحافظی قطع کرد.چند دقیقه که گذشت با صدای نفس های آروم وشمرده ش این طور به نظر می رسید که دوباره خوابش برده.نورآفتاب تا وسط اتاق اومده بود.بی خوابی شب قبل باعث شد واسه نماز صبح خواب بمونم. صدای به هم خوردن ظرف وظروف از تو آشپزخونه می اومد.مامان بیدار شده بود وحتما داشت میز صبحونه رو می چید.آروم مچ دست بهراد رو بالا آوردم تا ببینم ساعت چنده.چشام حسابی گرد شد.یازده بود. _بیداری؟ از سوال بی مقدمه ش تکان سختی خوردم.پس نخوابیده بود.زیر لب زمزمه کردم. _ساعت یازدهه. تو جام نیم خیز شدم.چشماش کاملا باز بود وداشت با علاقه نگام می کرد.ازش دلخور بودم.نمی دونستم واقعا چیو باید باور کنم.این علاقه رو یا اون فاصله گرفتن وتلخی رفتارشو؟ خیلی جدی گفتم:باید باهم حرف بزنیم. _الان؟! سرتکان دادم. _نه...اما تو یه فرصت مناسب حتماً. به سمتم خیز برداشت ولبامو بوسید. _باشه. با لبخندی که نشد پنهونش کنم.بلند شدم واز اتاق بیرون اومدم.مامان داشت به سمت آشپزخونه می رفت. _سلام مامان. با مهربونی گفت:سلام عزیزم.صبحت به خیر. _ببخشید خواب موندم. _کار خوبی کردی.با اون خستگی دیروز وتا دیروقت بیدار موندنت بایدم بیشتر می خوابیدی.اتفاقا منم خواب موندم. کش وقوسی به خودم دادم تا این کسالت وخستگی از تنم بیرون بره، اما کمرم با این کار تیر کشید وصورتم از درد جمع شد.با اونهمه فعالیت دیروز ویه وری خوابیدنم تا صبح حسابی بهش فشار اومده بود. _آخ کمرم. مامان با نگرانی پرسید. _حالت خوبه؟ لبخند درد آوری زدم. _آره.چیزیم نیست. _بهراد دیشب چه ساعتی رسید؟ -دو ونیم. اینو بهراد گفت.نگاه هردومون به سمتش چرخید.من با خجالت و مامان با تعجب وشگفتی.اون تو چارچوب در اتاقم ایستاده بود.از چیزی که احتمالا به ذهن مامان خطور می کرد سرخ شدم. _می رم صبحونه رو آماده کنم. مامان با برق شادی که تو چشماش بود جلو راهمو سد کرد. _نه تو بشین حالت خوب نیست.من خودم آماده ش می کنم. با هیجان به سمت آشپزخونه رفت.بهراد با نگرانی پرسید. _چیزی شده؟ با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد جواب دادم. _یکم کمرم درد می کنه. با تردید گفت:پس چرا مامان اینقدر خوشحاله؟ با این سوالش از خجالت آب شدم ورو پیشونیم عرق نشست.جوابی بهش ندادم اما اون از شرم تو نگام همه چیزو فهمید وجالب اینجا بود که خودشم از خجالت سرخ شد. _من می رم یه دوش بگیرم. مامان صدام زد. _گلاره جان بیا تا ضعف نکردی یه چیزی بخور. از جام بلند شدم وبه سمت آشپزخونه رفتم.یه صبحونه ی کامل رو میز چیده بود. _واسه تون تخم مرغ هم عسلی کردم.الآن حاضر میشه. دلم می خواست بهش بگم قضیه اونجوری که تصور می کنه نیست.اما روم نشد.برام چایی ریخت ومن با کلی خجالت وشرمندگی مشغول شدم.ده دقیقه بعدم بهراد اومد ومامان با علاقه از اونم پذیرایی کرد.نگاهش حسابی شیطون شده بود وبه تلاش های اون بنده خدا که دوست داشت همه جوره بهمون برسه لبخند می زد.طفلی مامان با چه ذوق وشوقی صحبت می کرد ومثل پروانه دورمون می چرخید. صبحونه مون رو که خوردیم بهراد به شوخی گفت:عزیزم حالت بهتر شده یا اگه هنوزم درد داری بریم دکتر؟ ابروهام تو هم گره خورد.آخه الآنم جای شوخی بود؟مامان به جای من گفت:اینم سواله که می پرسی؟خب پاشو ببرش دکتر،شاید خدایی نکرده حالش بد شه. ای کاش زمین دهن وا می کرد و منو توخودش می بلعید.زیر لب آهسته گفتم:من خوبم مامان جان.چیزیم نیست. مامان یه لبخند نا مطمئن زد وبا نگرانی بهم خیره شد.اما بهراد با بی خیالی گفت:خب من دیگه باید برم موسسه.مجبورم گزارشمو تحویل بدم. مامان با حرص نگاهش کرد.انگار انتظار نداشت اون اینقدر بی تفاوت برخورد کنه. _ داری می ری سر کار؟! ته مانده ی شیر تو لیوانشو سر کشید. _نرم؟! _از دست شما جوونهای امروزی.صدتا از شما به یه موی گندیده ی پدراتون نمی ارزین. _خب باید چیکار کنم.گلاره که میگه حالش خوبه. دست به کمر زد وطلبکارانه گفت:من این حرفا حالیم نیست.عصری حتما باید ببریش دکتر. با شیطنت جواب داد. _بروی چشم دیگه چی؟ به اتاق خوابم اشاره کرد. _واسه اون اتاقم یه تخت دونفره تهیه کن. نفسم با این حرف تو سینه حبس شد.دیگه رسما آبرویی واسه مون نمونده بود. اما بهراد اینبار خیلی جدی گفت:احتیاجی بهش نیست. وبعد بدون اینکه به اعتراض های مامان جوابی بده از خونه بیرون رفت.می دونستم قضیه از کجا آب می خوره.آقا بازم می خواست برگرده به همون رویه ی سابق ورفتار سردشو در پیش بگیره.مطمئن بودم کاسه ای زیر نیم کاسه ست وتا ازش سر در نمی آوردم آروم نمی گرفتم.باید حتما باهاش حرف می زدم. حقیقتاً از تلاش بی حاصلی که واسه نزدیک شدن بهش به خرج می دادم خسته بودم. حوالی ساعت دو بود که برگشت.تا اون موقع من مامان رو توجیه وذوقشو حسابی با حرفام کور کردم.ناهارمون زرشک پلویی بود که شب قبل پخته بودم.میز رو چیدم وخیلی بی تفاوت وسرد صداش زدم.تصمیم داشتم مثل خودش رفتار کنم.اینجوری بهتر بود.باید می فهمیدم مشکل از کجاست وچرا اون علی رغم میلش داره ازم فاصله می گیره. خب این تصمیم نتیجه داد واون خیلی زود متوجه واکنشم شد.موقع خوردن ناهار سعی داشت با شوخی و خنده منو به حرف بکشونه.اما موفق نبود.برخورد ناامید کننده ودلسرد مامان رو هم که دید حساب کار اومد دستش ودیگه حرفی نزد. حالا فقط مونده بود ببینیم تا کی می تونه مقاومت کنه ودر برابر این رفتار غیر موجه که علی رغم اتفاقات دیشب درپیش گرفته بودم،کوتاه نیاد. اما اون تا شب چیزی نگفت.دیگه داشتم کم کم نا امید می شدم.مثل اینکه نقشه م جواب نداده بود. ظرفای شام رو مامان شست و منم کمی آشپزخونه رو جمع وجور کردم.بعدشم یه شب به خیر کوتاه به جفتشون گفتم وبه اتاقم رفتم.ده دقیقه بعدم صدای مامان اومد که گفت داره می ره بخوابه.تلویزیون هنوز روشن بود.مثل چراغ اتاق من...یعنی بلاخره این سد مقاوم سکوت رو می شکست؟ ضربه ای به در خورد وقبل از اینکه واکنشی نشون بدم،درو باز کرد وبا درماندگی به چارچوبش تکیه داد. تو نگاش فعل خواستن وبا هم بودن بیداد می کرد.نتونستم نگاهمو ازش بگیرم. با لحنی مسالمت جویانه پرسید. _نظرت در مورد یه تخت دونفره واسه این اتاق چیه؟ نمی خواستم کبوتر جلدمو با یه برخورد اشتباه بپرونم.خیلی عادی جواب دادم. _تو فکر میکنی این اتاق به همچین چیزی نیاز داره؟ رو تختم نشسته بودم وچقدر عجیب بود که این موقعیت،منو یاد یکماه قبل واتاق خواب بهراد می انداخت.درست همون شبی که پسم زد.حالا جامون با هم عوض شده بود.اون اومده بود که جواب سوالاشو بگیره.ومن... از جام بلند نشدم.اما اون به سمتم اومد وکنارم نشست.احساس می کردم سعی داره دستامو بگیره. _این اتاق به تخت دونفره نیاز داره چون من به تو نیاز دارم اما... بازم برگشته بودیم به اون نقطه ای که من باید می پرسیدم. _اما چی؟ نگاه ملتمسشو به چشمام دوخت.جوابی نداد یا شایدم نباید می داد.من از سکوتش نمی تونستم چیزی بفهمم.دستاشو گرفتم وجلو پاش زانو زدم.تو چشماش خیره موندم وبا تردید زمزمه کردم. _از ازدواج با من پشیمون شدی؟! تکان سختی خورد واخماش تو هم رفت. _حالت خوبه گلاره؟!این حرفا چیه که می زنی؟ آروم دستشو فشار دادم. -پس چی؟چرا نمی گی دردت چیه؟ _بارها گفتم اما تو نشنیدی.درد من تویی گلاره...نمی تونم اینقدر بهت نزدیک باشم وصبوری به خرج بدم. سکوت کرد ومنتظر تو چشام خیره موند.اونم می خواست من حرف بزنم.اما یه چیزی مانعم می شد.خجالت یا ترس نبود.تردید بود.اینکه بلاخره زمان اعترافم رسیده یا نه. نا امید از جواب دادنم گفت:دارم با خودم فکر می کنم کدومش سخت تر بوده.مقاومت در برابر وسوسه ی زنی که تو عالم مستی با رفتارهای اغواگرش می خواست خودشو به من عرضه کنه یا زنی که عاشقانه دوستش دارم واز وجودش نخورده مستم؟...پنج ماه با آیسان زندگی کردم اما هیچوقت نخواستم اونو مال خودم کنم.وخوشحالم که اینکارو نکردم.پنج ماهم از زندگیم با تو میگذره وتوتموم این پنج ماه هر روز تورو با همه ی وجودم خواستم. تو صداش بغضی بود که نا خودآگاه اشک رو به چشمام می آورد. _من مرد ضعیف النفسی نیستم گلاره.تا همینجاشم همت به خرج دادم کاری نکنم که با عث آزارت بشه.ولی عشق تو داره پای اراده موسست می کنه.نمی دونم تا کی می تونم دووم بیارم. با نگاهش ازم می خواست حرف بزنم وهمه چیزو بگم اما...شاید هرکس دیگه ای هم جای من بود اون لحظه نمی تونست راحت از مکنونات قلبیش حرف بزنه واز آمادگیش واسه شروع یه رابطه ی زناشویی مستحکم بگه. سرمو پایین انداختم وبا استیصال ودرماندگی گفتم:من دلم نمی خواد ازم فاصله بگیری.توبهم بگو چیکار باید بکنم؟ جوابمم نا امید کننده بود.از جاش بلند شد و ناخواسته دستامون از هم جدا شد.سرمو بلند کردم وبه چهره ی افسرده وناراحتش با التماس خیره شدم. _ببین از زندگی چی میخوای.هروقت جوابی واسه ش پیدا کردی می فهمی باید چیکار کنی...اونوقت شاید دیگه هیچ فاصله ای بینمون نمونه. از کنارم گذشت واز اتاق بیرون رفت.اون چیزی که ازم می خواست مدتها می شد ملکه ی ذهنم شده بود.اینکه از زندگی چی می خوام...چقدر حرفاش شبیه صحبتای خانوم دکتر بود.اونم ازم می خواست این سکوت رو بشکنم وحرف دلمو بزنم. خودمم از این وضع خسته بودم اما واسه رسیدن به جواب اطمینان بخشی که دنبالش بودم نیاز به زمان داشتم. جلسات گروه درمانیم با حضور دکتر وچهار عضو دیگه ای که هر کدوم به نوعی تو این درد بزرگ شریک بودن،به حدی تو روحیه م تاثیر مثبت گذاشت که از خودم به خاطر اجحافی که در حق روح وروان آسیب دیده م قائل شدم شرمنده بودم.دیگه از اینکه اعتراف کنم زنی هستم که قربانی تجاوز شده خجالت نمی کشیدم .به خودم افتخار می کردم که با وجود این آسیب وحشتناک هنوزم روی پاهام ایستاده م وبرای زندگیم تلاش می کنم. حالا که با بچه های گروه آشنا شده بودم می دیدم درد من در مقایسه با درد اونها ناچیزه.واین ناچیز بودن فقط یک دلیل داشت.من بهراد داشتم واونها نداشتن. وقتی توچشمای شراره ،زنی که مورد تجاوز خواستگارش قرار گرفت اونم به جرم اینکه بهش جواب رد داده بود وحتی ازش باردار شد وبه اجبار تن به ازدواج با اون مردک رذل داد، نگاه می کردم.فقط کینه می دیدم.زنی که مادر بود وبچه شو دوست نداشت. یا پای گریه های مهناز، یه زن چهل وخورده ای ساله که فقط به جرم اینکه اشتباهی سوار یه ماشین نامطمئن شده وبعد راننده با تهدید واستفاده از چاقو بهش تجاوز کرده واموالشو دزدیده بود وتو بیابون های اطراف تهران رهاش کرده بود،می نشستم فقط حسرت می دیدم.حسرت زندگی خوبی که داشت وحالا با این درد مجبور شده بود از همسری که اونو بعد این اتفاق نپذیرفت طلاق بگیره. به حرفای فیروزه،دختری که چشمای قشنگش رنگ دریا بودو توش فقط اشک موج می زد گوش که می دادم.تنها نفرت رو می تونستم حس کنم.اونم به خاطر اینکه هفت سال این درد بزرگ رو نا گفته تو سینه ش نگه داشته بود واز بلایی که شوهرخاله ش تو سیزده سالگی به سرش آورد حرفی نزده بود.چون تو عالم بچه گی اون مردک روانی تهدیدش کرده بود که اگه حرفی بزنه سرشو بیخ تا بیخ می بره.وحالا چقدر این تهدید به نظرش گول زنک وابلهانه بود.واز اون بدتر زمان بود که از دست رفته بود واون دیگه نمی تونست حرفاشو ثابت کنه. وسارا... چقدر سکوت کرد وگذاشت دیگرون از دردهاشون بگن.با گریه ی تک تک مون اشک ریخت وضجه زد.بهمون امید ودلگرمی داد.کوتاهی هامون رو نادیده نگرفت ،مثل یه استاد ومعلم به رخمون کشید وازمون خواست تا جبران کنیم.وتا آخرین لحظه نگفت بزرگترین قربانی این درده.کسی که تو عرض یه روز سه نفر بهش تجاوز کردن.دختری که زیبایی فوق العاده ش حتی منی که یه دختر بودم رو وادار به تحسین می کرد.وچقدر تلخ بود که همین زیبایی اونو طعمه ی یه مشت نامرد حیوون صفت قرار داد.شاید به همین خاطرهمیشه ساده لباس می پوشید وتا جایی که می شد سعی داشت به چشم نیاد. این سارا بود که تموم شده بود نه من.وباور این موضوع چقدر برام سخت ودرد آور به نظر می رسید. مدتها می شد که تموم توجهم تو اون جلسات یک ساعته به چهره ی معصوم و پر از حس همدردی اون معطوف بود.گاهی این نگاههای خیره رو با لبخند آرامش بخشی جواب می داد اما بلاخره حس کنجکاوی از این موضوع باعث شد برای دوستی وصمیمت بیشتر باهام پیشقدم بشه. اونروز بعد از تموم شدن جلسه مون داشتم از مرکز مشاوره خارج می شدم که سارا با پراید سفیدش جلو پام نگهداشت. _بپر بالا تا یه جایی می رسونمت. مطمئن بودم بهراد دنبالم نمی یاد.واسه همین از پیشنهادش استقبال کردم وسوار شدم.آدرسمو که دادم،شگفت زده گفت:چه جالب مامانبزرگ منم همون حوالی زندگی میکنه.مثل اینکه قسمته امروز ببینمش. تو کل مسیر با هم در مورد جلسه ای که داشتیم حرف زدیم.وقتی منو سر خیابونمون پیاده کرد هردو متفق القول بودیم که باید این دوستی ادامه پیدا کنه. از اون روز به بعد، هر هفته سارا این مسیر رو به بهونه ی دیدن مادربزرگش اما در اصل برای هم صحبتی با من طی می کرد. وچقدر خوب بود که هردومون می تونستیم یه راهنمای آزموده برای هم باشیم. اون ازم می خواست شرم،ترس ،تردید یاهرچی که هست کنار بذارم وحرف دلمو به بهراد بزنم.ومن به این فکر می کردم که دیگه زمانش رسیده سارا از پیله ای که به دور خودش پیچیده بیرون بیاد و همه ی مردهارو با طناب بی اعتمادی تو ذهنش حلق آویز نکنه. می خواستم اونو با بهراد آشنا کنم وبهش نشون بدم اگه بخواد اونم می تونه بهراد زندگیشو پیدا کنه.علاقه ی اون به خطاطی بهانه ای شد که ازش دعوت کنم یه روز مهمون خونه ی استاد باشه و کارهای هنریشو ازنزدیک ببینه.اونم قول داد با مادرش در این مورد صحبت کنه واگه راضی شد حتما دعوتمو قبول کنه. پدر سارا سه سال پیش بر اثر سکته ی قلبی فوت کرده بود.درست همون سالی که این بلا به سرش اومد وبا اینکه خودش چیزی نمی گفت می شد حدس زد درد سارا رو تاب نیاورده و اونارو تنها گذاشته.خواهر کوچیکترش ازدواج کرده بود و اون با مادرش تنها زندگی میکرد. چند روز بعد با قبول این دعوت اون به خونه مون اومد وهم از نزدیک با خونواده م آشنا شد و هم کارهای استادرو با علاقه دید.عصری موقع رفتنش از همه مون تشکر کرد و دور از چشم بهراد کلی به جونم نق زد که دست دست نکنم و اون بیچاره رو عذاب ندم. _فهمیدی که چی گفتم.همین امشب بهش میگی. از پله ها پایین اومدیم. _من باید فکر کنم. با دهن کجی ادای منو در آورد. _من باید فکر کنم...حالا مثلا می خوای با این فکرکردن آپولوهوا کنی؟ _گفتنش آسون نیست.تو خودت بهتر از همه اینو می دونی. به بالای پله ها اشاره کرد. _اما صبر اونم نهایتی داره.بهتره زودتر تصمیمتو بگیری. سرتکان دادم.هنوز به در نرسیده بودیم که با تیک کوچیکی باز شد وکوروش اومد توحیاط.حواسش به سارا نبود.با دیدنم گفت:این کوچه تون همینجوری شم جای پارک درست وحسابی نداره،معلومم نیست کدوم آدم بی ملاحظه ای ماشینشو درست جلوی درتون پارک کرده.حالا اگه یکی بخواد ماشینشو بیاره تو یا ببره بیرون باید تو کوچه عین این نمکی ها جار بزنه تا طرف پیداش شه وبیاد اون فرقون رو برداره. سارا از پشت سرم گردن کشید وبا دیدن کوروش مردد پرسید. _منظورتون اون پراید سفیده ست؟! کوروش با دیدن سارا مات چهره ی معصوم وزیباش شده بود. _س...سلام.آره...یعنی نه. سارا گیج نگاش کرد.ومن هر کاری کردم نشد جلو خنده مو بگیرم.کوروش دور از جونش مثل این پسرهای مثبت ومودب سوال کرد. -اون ماشین مال شماست؟ با بدجنسی گفتم:فرقون سفیده رو میگین دیگه نه؟ سارا خجالت زده جواب داد. _بله شرمنده.الان برش می دارم. به سمتم چرخید و درحالیکه واسه م با چشم وابرو خط ونشون می کشید گفت:من دیگه می رم گلاره جون...خداحافظ. کوروش هول ودستپاچه یه قدم به سمتش رفت. _ نه تورو خدا.تشریف داشتین حالا...کجا به این زودی. با حرکتی که کرد سارا تقریبا به سمت در دوید.دیدن این عکس العمل برای من چیز عجیبی نبود ولی باعث تعجب کوروش شد.سارا دخترمنزوی واجتماع گریزی نبود.اما، نمی تونست با مردها درست ارتباط برقرار کنه. شاید برای اونم باید بار اولی وجود می داشت.از نگاه کوروش حرفای زیادی می خوندم ودلم براش می سوخت.چون می دونستم واسه رسیدن به خواسته ش راه دشواری رو درپیش داره. در که پشت سر سارا بسته شد،بهراد از پله ها پایین اومد. _چرا اینجا وایسادی؟ اینو از کوروش پرسید که هنوز مات رفتن سارا بود.با ایما واشاره بهش فهموندم قضیه از چه قراره.اونم با خنده وشوخی کوروش رو به داخل خونه دعوت کرد. ازشون با چایی وکیک خوشمزه ای که مامان پخته بود پذیرایی کردم وبه اتاقم رفتم.حرفای سارا بدجوری هواییم کرده بود.اگه صبر بهراد تموم می شد؟...اگه واسه همیشه پسم می زد؟...نه من هرگز همچین چیزی رو تاب نمی آوردم. با خودم کنار اومده وتصمیمم رو گرفته بودم.می دونستم از زندگیم چی میخوام.اما نمی دونم چرا دلم آروم نمی گرفت.کاش بهراد بهم می گفت باید چیکار می کردم. بی اراده از جام بلند شدم وبه سمت اتاق کار استاد رفتم.باید از اون می خواستم که آرومم کنه. درو پشت سرم بستم وتو خلوت عارفانه ای که اون فضا داشت رو صندلی استاد نشستم وبه قاب عکسش خیره شدم. هرگز فرصتی واسه روبرو شدن وصحبت باهاش پیدا نکردم.اما عجیب اینجا بود که خیلی خوب باهاش آشنا بودم.من حتی وقتی خامه به دست می گرفتم وگره روی گره می زدم وطرحی رو که اون روی کاغذ کشیده بود روی تار وپود می انداختم،می شناختمش. زمزمه وار گفتم:کمکم کنین دلم آروم بگیره استاد.این تردید رو ازم دور کنین...شما یه روزی،به بهونه ی بافته شدن آخرین طرحتون بهراد رو وارد زندگیم کردین.حالام کمک کنین که اونو واسه همیشه داشته باشم. در اتاق بی هوا باز شد ومامان با تعجب به من که داشتم با عکس استاد صحبت می کردم زل زد. _اتفاقی افتاده؟!! به نشونه ی نفی سرتکان دادم.وازش خواستم بیاد کنارم بشینه. _مامان باید یه چیزی بهتون بگم. با نگرانی بهم خیره شد.واسه اینکه این حس رو ازش دور کنم،لبخند زدم. _من یه تصمیمی گرفتم. مردد پرسید. _چه تصمیمی؟!! _می خوام با بهراد حرف بزنم.سالگرد استاد نزدیکه.فکرم اینه اگه بشه بعد سالگرد یه جشن کوچیک بگیریم وزندگی مشترکمون رو شروع کنیم.چطوره؟ اشک کم کم تو چشمای مهربون مامان جمع شد و دستای گرم ولرزونش مچ دستامو گرفت ومنو به سمت خودش کشید.سرمو رو سینه ش گذاشتم وعاطفه ی مادرانه شوبا عطر خوب تنش یک نفس به مشام کشیدم. _خدارو صدهزار مرتبه شکر.اگه بدونی چقدر منتظر رسیدن این روز بودم...طفلی بهرادم دیگه این اواخر شده بود عینهو مرغ بسمل.نمی دونی چطور جلو چشام پرپر می زد ومی گفت(مامان اگه گلاره نتونه با خودش کنار بیاد من چیکار کنم؟).تورو هم که می دیدم پریشونی ومدام داری با خودت کلنجار می ری دلم آتیش می گرفت.خلاصه حال واحوالی بود نگفتنی.آدم واسه دشمنشم آرزو نمی کنه. اشک تو چشام حلق زد.اما نخواستم این لحظات شیرین رو با اشک ریختن به کامش تلخ کنم.واسه همین با شوخی گفتم:خب مامان جان یه اشاره ای،تقلبی ،چیزی بهم می رسوندی تا همه رو زودتر از این بلاتکلیفی بیرون بیارم. _والله چی بگم...این بهراد یه دنده،منو به روح باباش قسم داده بود حرفی نزنم.می گفت خودش باید بخواد...حالا راستی راستی راضی شدی مادر؟ گونه ی خیسشو بوسیدم. _معلومه که راضی شدم.من بهراد و دوست دارم مامان. زیر لب به زبون ترکی قربون صدقه م رفت
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#66
Posted: 13 Jan 2014 19:43
ابریشم و عشق 52
از کنارم گذشت وبه سمت اتاقش رفت.به نظرم اومد شونه هاش از باور چیزی که هنوز به زبون نیاوردم خم شده.
در اتاقش که به روم بسته شد لبخند اطمینان بخشی رو لبم نشست.نفس عمیقی کشیدم واز خدا خواستم مثل همیشه کمکم کنه.دیگه وقتش بود یه نقطه ی پایان واسه این فاصله که داشت بی رحمانه فرصت با هم بودنمون رو از ما می گرفت، بذارم.
ضربه ای به در اتاقش زدم وبدون اینکه منتظر اجازه باشم وارد شدم.از دیدن اون که عصبی وبی قرار موهاشو تو چنگش گرفته ومسیر کوتاه بین تختش تا پنجره رو می ره وبر می گرده هرچی که تو ذهنم کنار هم چیده بودم تا بهش بگم،از یادم برد.
_بهراد حالت خوبه؟!
به سمتم برگشت وناباور پرسید.
_توکی اومدی داخل اتاق؟!
_همین الآن...چیزی شده؟
سریع خودشو جمع جور کرد.
_نه.مگه باید چیزی می شد؟
ابرویی بالا انداختم.ودستامو طلبکارنه تو هم قلاب کردم.
_چی بگم والله.
خودشو به هیچ عنوان نباخت.با لحن مصممی گفت:کاری داشتی باهام؟
با این سوال وا رفتم.من اومده بودم چی بگم؟اینهمه تمرین کردم حرفای عاشقانه وخوب بزنم اما الآن حتی یه دونه شم به ذهنم نمی اومد.
از سکوتم سؤاستفاده کرد وبا بدجنسی پرسید.
_گلاره حالت خوبه؟!
داشت ادای منو در می آورد.گلومو صاف کردم ،ابرویی بالا انداختم وخیلی جدی گفتم:اومدم جواب سوالی رو که چند وقت پیش ازم پرسیدی بهت بدم.
حسابی جا خورد.
-کدوم سوال؟!
حالا نوبت اون بود که همه چیز از ذهنش بپره.یه قدم بهش نزدیک تر شدم.
_اینکه از زندگی چی میخوام.
صبورانه نگاهمو بهش دوختم.
_من جوابتو همون شبم می تونستم بدم اما نمی خواستم این جواب با تردید باشه...
عصبی وسط حرفم پرید.
_خب جوابت چیه؟
_فکر نمی کنم جوابتو قبلاً بهت نداده باشم.
بی قرار وپریشون فاصله ی بینمون رو طی کرد وجلوم ایستاد.جفت بازوهامو گرفت وتکانم داد.
_گلاره حرف بزن.داری با این جواب های نصف ونیمه جونمو به لبم می رسونی.
بغضی که مدتها می شد منتظر شکستن بود،چشمامو خیس کرد.به سختی لبخند زدم.
_یادته بهت گفته بودم تو همه ی زندگیمی؟حالا من از همه ی زندگیم که تو باشی جز خودت چیو می تونم بخوام؟
مات وبهت زده داشت نگام می کرد.سرمو رو سینه ش گذاشتم وبه صدای تند تپش های قلبش که تحت فشار واسترس حرفهای من بی امان به قفسه ی سینه ش می کوبید،گوش دادم.قطرات اشک صورت من وپیراهن اونو همزمان خیس کرد.
_من تورومی خوام بهراد.
دستش دور شونه هام حلقه شد و منو محکم به خودش فشرد.از سرآسودگی خیال نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد.
_زجرکشم کردی اما بلاخره این سکوت رو شکستی.
مشت آرومی به سینه ش کوبیدم.
_تو باید بهم می گفتی.
صداش بغض سنگینی داشت.
_نمی تونستم.دکتر ازم خواسته بود حرفی نزنم.باید با رفتار وعکس العملم کاری می کردم که خواسته ت رو خودت به زبون بیاری.
بوسه ی نرمی روی موهام گذاشت وسرشو عقب کشید.
_حالا دیگه می دونی باید چیکار کنی؟
خودمو بیشتر بهش فشردم وبه شوخی گلایه کردم.
_از این مسئله طرح کردنت هیچ خوشم نمی یاد.در ضمن قرار بود تو بهم بگی چیکار کنم.
با مهربونی سرتکان داد.
_باشه میگم چیکار کنی.
منتظر به چشماش زل زدم واون آروم با انگشت شست گونه مو نوازش کرد.
_خواهش این دلو بی جواب نذار وخانوم خونه م شو باشه؟...بذار دیگه هیچ فاصله ای بینمون نمونه.
بی قرار به چشمام خیره شد وقرار این دل رو به چشم برهم زدنی گرفت.نگاه خیره م واسه چند لحظه رو لباش مکث کرد.اون منتظر شنیدن حرف دلم بود ومن...
رو پنجه ی پا بلند شدم ولبامو با اشتیاق به لباش دوختم.چشماشو بست وگذاشت تموم حرفای ناگفته رو با بوسه های تبدارم بزنم.
گاهی بهتره بعضی حرفارو به جای به زبون آوردن، نشون داد.ومن با بوسه هام نشون دادم دلم می خواد خواهش دل اون بی جواب نمونه وآرزومه خانوم خونه ش باشم.
دستامو دور گردنش حلقه کردم واونو به سمت خودم کشیدم.چشماشو بازکرد وبا محبت بهم خیره شد.تو نگاش یه دنیا قدردانی بود.نذاشت بوسه هام بی جواب بمونه.اینبار اون لباشو رو لبام فشرد وبا هیجان والتهاب بیشتری همراهیم کرد.
سارا از شنیدن ماجرای اعترافم خیلی خوشحال شد و قول داد واسه عروسیمون سنگ تموم بذاره.مطمئن بودم که اینکارو می کنه.روح بخشنده وبزرگ اون انگار برای سنگ صبور وتکیه گاه بودن آفریده شده بود.
سالگرد استاد با شکوه هرچه بیشتری برگزار شد.بهراد تا شب قبل از اون زیاد بی تابی می کرد وحتی حضور نزدیک وصمیمی من هم دردی ازش دوا نمی کرد.
بعد از مراسمی که سر خاک داشتیم به خونه برگشتیم و عده ای از اقوام نزدیک هم اومدن.حرف وحدیث های زیادی حول وحوش حضورم تو خونواده وجود داشت.خب واسه شون کم عجیب نبود تو مراسم فوت استاد آیسان رو ببینن وتو سالگردش منو که صد وهشتاد درجه باهاش تفاوت داشتم.البته هیچ برخورد بدی نشد.همه از حضورم استقبال کردن اما کنجکاوی شونم از ماجرای جدایی بهراد وبعد آشنایی وازدواج ما پنهون نکردن.
سارا وبهناز مدام دلداریم می دادن.ولی خب گاهی جواب دادن به بعضی سوال ها واقعا سخت بود.این میون اصرار کوروش واسه نزدیک شدن به سارا و معرفیش به جمیله جون که باعث شده بود سارا مثل بچه ها بهم بچسبه ،عصبیم می کرد.
بهراد که بعد از مراسم کمی آروم شده بود با شوخی وخنده سر به سرم میذاشت.نگاههای پرالتماس کوروش به من هم که دیگه جای خود داشت.راستش جرات نداشتم حرفی به سارا بزنم اما اون خودش که از رفتار های ضایع کوروش یه بوهایی برده بود کلافه وعصبی پرسید.
-این دوست آقا بهراد چرا اینقدر با آدم احساس صمیمیت می کنه؟
به شوخی شونه بالا انداختم.
_چه می دونم.لابد براش چراغ سبز نشون دادی که داره اینطوری جولون می ده.
_من غلط بکنم.تورو جون شوهرت برو بهش بگو دست از سر کچل ما برداره.اصلا بگو این دختره روانش پاکه.اعصاب درس وحسابی نداره.
تو آشپزخونه بودیم ومن داشتم یه سینی چای می ریختم.بهراد که تازه وارد شده بود این حرفو شنید وزد زیر خنده.سارا از خجالت سرخ شد ومن یه اخم مصلحتی کردم.
سینی چایی رو از دستم گرفت ودر حالیکه داشت از آشپزخونه بیرون می رفت به شوخی گفت:سارا خانوم اینو اگه بهش بگیم اونوقت دیگه محاله بی خیالتون بشه.آخه اون بنده خدام دور از جون شما مخش از هفت دولت آزاده.
کوروش همون لحظه وارد شد وخیلی معصومانه ومودب پرسید.
_کی مخش از هفت دولت آزاده؟!
بهراد از شدت خنده قرمز شده بود.
_یکی که زیادی حلال زاده ست.
من وسارا هم زدیم زیر خنده واون بنده خدا گیج بهمون نگاه کرد.
از فردای مراسم کوروش مدام رو مخ بهراد رژه رفت واصرار کرد با سارا حرف بزنیم.می گفت تصمیمش جدیه واگه خدا بخواد دوست داره به این مجردی پر افتخارش خاتمه بده وسر به راه بشه .جمیله جون هم مرتب بهم زنگ می زد وقسمم می داد این قدم خیر رو واسه کوروش بردارم.
راستش مردد بودم...یه طرف سارا بود ومشکلی که هنوز به گفته ی دکتر میلانی فر به طور کامل حل نشده بود وطرف دیگه کوروش واحساسات داغ وملتهبی که شاید با شنیدن حقیقت تلخ زندگی سارا پا پس می کشید.راستش ته دلم دوست نداشتم این اتفاق بیفته.ای کاش علاقه ی کوروش هم به سارا مثل مال من وبهراد عمیق بود اما چشمم آب نمی خورد بیشتر از یه خواسته ی منطقی باشه.
بهراد اصرار داشت اول با کوروش صحبت کنیم.اون باید همه چیزو می دونست ودونستن این (همه چیز)یعنی گفتن حرفای ناگفته ی زندگی من که کوروش حتی یک کلمه شم نمی دونست.
کلی با خودم کلنجار رفتم اما آخرش تصمیم گرفتم بگم.شاید گفتنش برام یه جورایی گرون تموم می شد اما دوست داشتم اگه شده حتی یه قدم کوچیک با این کار واسه سارا بردارم.اون لایق یه زندگی شاد وپر از حس آفرینش بود.وکوروش ،شاید برای سارا بهترین گزینه.چون انگار خدا وجودشو سرشار از انرژی شادی بخشی آفریده بود که بی دریغ به دیگرون این حس خوب رو می بخشید.
تصمیممو که با بهراد در میون گذاشتم مثل همیشه ازم حمایت کرد وحتی این قولم داد که اگه خودم نتونستم بگم،اون به جای من حرف بزنه.
وما بلاخره همه ی حقیقتو به کوروش اعتراف کردیم.
خب تموم انتظاری که من می تونستم از اون داشته باشم،شاید دیدن یه چهره ی متعجب وبهت زده وشنیدن چهارتا حرف در باب همدردی ودلسوزی بود.اما به جای اون این من بودم که بهت زده به چهره ی اون که لحظه به لحظه سرخ تر می شد،زل زدم.
شونه هاش شروع کرد به لرزیدن و هق هق گریه ش سکوت سنگین بینمون رو شکست.خدای من هیچ وقت فکر نمی کردم دیدن اشکای کسی که حتی تو بحرانی ترین لحظات همیشه لبخند به لب داشت اینقدرسخت باشه.
دلم می خواست سرش داد بزنم وبگم تورو خدا بس کن.به صورت خندون وشاد تو گریه نمی یاد...اما به جای اینکار پا به پاش اشک ریختم وبهراد بیچاره نمی دونست این وسط کدوممون رو دلداری بده.
چیزی که بیشتر از این گریه ها باعث بهت زدگیم شد،تصمیم راسخ وبدون تردید اون واسه رسیدن به سارا بود. کافی بود تو نگاش دلسوزی ببینم اونوقت محال بود اگه یه قدم براش بردارم.حسی که با دلسوزی میخواست پا بگیره حق سارای دل شکسته ی من نبود.
اما عجیب اینجا بود که تو چشماش هر چیزی غیر دلسوزی می دیدم.انگار کوروش با همین گریه ها تو نگاهم بزرگ شده بود.
ازش خواستم با جمیله جون هم حرف بزنه اگه اون راضی بود من پا جلو میذاشتم وحرف می زدم.اما اون تصمیم خودشو گرفته بود می خواست واسه دل خودش زندگی کنه نه دیگرون.
راستش از برخورد جمیله جون زیاد نگران نبودم .تو این مدت کوتاه آشنایی مون کم وبیش می شناختمش و می دونستم براش احساس رضایت وشادی پسرش بیشتر از همه چیز تو دنیا ارزش داره.
اتفاقا خود جمیله جون باهام تماس گرفت وگفت راضی اما نگرانه.کوروش این روزا خیلی عوض شده بود.می ترسید اینم یه هوس بچه گانه باشه.
مطمئنش کردم که اینطور نیست واگرم باشه سارا به همین آسونی راضی نمی شه.
حدسم چندان هم بی ربط نبود.وقتی موضوع رو باسارا در میون گذاشتم وپیشنهاد کوروش رو دادم،سریع واکنش نشون داد.
_تو که منو می شناسی گلاره.محاله تن به ازدواج بدم.باید خودت بهش جواب رد می دادی.
_اما اون جوون خوبیه.
تو خونه ی پدر سارا بودیم .مادرشم کنارمون نشسته بود وبا نگرانی به چهره ی برافروخته ی اون زل زده بود.
_خدا واسه خونواده ش نگهش داره.اما حرف من یکیه.همین که گفتم.
باید باهاش قاطعانه برخورد می کردم.اون به این آسونی ها کوتاه بیا نبود.
_واسه همه مادری به خودت که می رسی می شی زن بابا؟تو که توی اون جلسات خوب شعار می دادی وسرمون شیره می مالیدی.چی شد؟این تو نبودی از فرصت های دوباره می گفتی؟به خودت که رسید ایده ها وشعارهات ته کشید؟
با بغض نالید.
_تو که می دونی من چی کشیدم.چه بلای سرم اومده...من دیگه آدم بشو نیستم چرا اینو نمی فهمی؟
دستاشو جلو چشماش گرفت تاگریه شو نبینیم.مادرش سعی کرد بهش نزدیک شه ودلداریش بده اما من مانعش شدم.اونم باید مثل من روی سکوی باور هاش می ایستاد وبه خودش جسارت پریدن می داد.
بی توجه به گریه هاش گفتم:اون پسر خیلی خوبیه.نمی خوام بهت دروغ گفته باشم یه شیطنت هایی هم داشته اما اینا جزء مقتضیات سنیش بوده...تحصیلکرده ست.خونواده ی خیلی خوبی داره.به چشم برادری هم که خودت دیدی مقبول و پسندیده ست.ولی من به این چیزا کاری ندارم.اگه می بینی الآن اینجام ودارم بهت اصرار می کنم ،واسه خاطر اون اشکایی هست که اون جوون بعد شنیدن اتفاق تلخ زندگی من وتو ریخت وخدا می دونه که چقدر دیدن اون اشکا برام سخت بود.بهش قول دادم تا ازت یه فرصت واسه اثبات خودش نگیرم،بی خیال نشم...من با گریه هات کوتاه نمی یام.باید به اون یه فرصت بدی.
_اون می دونه دقیقا چه بلایی سر من اومده؟
احساس کردم تو لحن صداش یه نرمش غیر منتظره وجود داره.یعنی اونم از کوروش خوشش می اومد؟
محکم ومصمم جواب دادم.
_متاسفم، اما دقیقا مو به موی ماجرا رو براش گفتم ومی دونی چی منو واقعا انگشت به دهن کرد؟
سکوت کردم که حرفام تاثیرشو بذاره.اون داشت منتظر نگام می کرد.
_دل بزرگ اون پسر وروحیه ی جوونمردانه ش منو مات کرد.حتی بهراد با اونهمه علاقه ش به من وتلاشی که واسه ی نجات زندگیم کرد بعد شنیدن حقیقت ماجرا کم آورد ویک روز تموم طول کشید با این موضوع کنار بیاد وخودشو جمع وجور کنه.اما کوروش با علاقه ای که هیچ پیش زمینه ای نداشته بازم بعد شنیدن ماجرا رو خواسته ش پافشاری کرد.حتی اینبار مصرانه ومحکم تر.
مامانش داشت بی صدا گریه می کرد.سارا به سمتش خیز برداشت وشونه هاشو مالید.
_عزیز دلم تو چرا داری دیگه گریه می کنی؟
با صدای گرفته وغم زده ای گفت:سارا جان لگد به بخت خودت نزن.من مگه چند سال دیگه زنده م؟بذار خوشبختیتو ببینم مادر.بخدا از غصه ی تو شب وروز ندارم.می ترسم سرمو بذارم زمین وروز خوشت رو نبینم.
سارا با دلخوری نگام کرد.ومن بدون اینکه کوتاه بیام پرسیدم.
_چیکار میکنی بهش یه فرصت دیگه می دی یا نه؟
با لجبازی بچه گانه ای که خیلی خوب می شد درک کرد ریشه تو زخم ها وآسیب های ترمیم نیافته ی روحیش داره جواب داد.
_وقتی جواب من در هرصورت منفیه،نیازی به دادن فرصت نیست.نذار اون جوون هم با گرفتن این فرصت بی نتیجه واسه خودش رویا بافی کنه.
واین یعنی اینکه اگه اون فرصت رو هم بهش می داد باز جوابش یه (نه)بزرگ به اندازه ی تموم حقارت ها وزجرهایی می شد که تو عرض این سه سال تحمل کرده بود.
ولی من گلاره نبودم اگه با این جواب احساسی وبی منطق عقب نشینی می کردم و کوتاه می اومدم.بهراد باهام تماس گرفته وگفته بود که می یاد دنبالم.اصرار های مامان سارا واسه موندنم رو با عذرخواهی رد کردم وبا یه خداحافظی کوتاه تنهاشون گذاشتم.
سارا نیاز داشت فارغ از فشاری که از طرف من ومادرش روش بود کمی عاقلانه تر فکر کنه وتصمیم بگیره.از مادرشم همین رو خواستم اینکه تحت فشار قرارش نده.
بهراد که رسید،بلافاصله سوار شدم.
ادامه دارد ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#67
Posted: 13 Jan 2014 19:44
_خب چه خبر؟چی گفت؟
با ناامیدی سرتکان دادم.
_همون حرفایی که پیش بینی کرده بودم.میگه حتی بهش فرصتم بدم، بی فایده ست.
_به نظر من که کوروش داره عجله می کنه.اون باید اول میذاشت سارا بدون اینکه حس کنه داره چیزی بهش تحمیل میشه خوب بشناسدش.بعدا حرف دلشو می زد.
بشکنی تو هوا زدم.
_آفرین خودشه.حالا فهمیدم باید چیکار کنیم.
بهراد ماشین رو نگه داشت وبه من خیره شد.تا اومدم جواب بدم،کوروش در عقب رو باز کرد وسوار شد.
_سلام.
حرف تو دهانم ماسید.
_سلام شما اینجا چیکار می کنین؟!
سوالم کمی بی مورد بود.از چهره ی کلافه وعصبیش پر واضح بود که چرا اینجاست.نا امیدانه پرسید.
_جوابش چی بود؟
انگار خودش می دونست قضیه از چه قراره که نگاهشو ازم گرفته وبه خیابون دوخته بود.
نخواستم با حرفام توی ذوقش بزنم.مخصوصا با فکری که همین الآن به ذهنم خطور کرده بود.
_یکم جواب بله گرفتن ازش آسون نیست.واگه راستشو بخواین خیلی رک وصریح جواب رد داد.اما اینو تو چشماش می دیدم که دوست نداره با این جواب تسلیم شیم.
به سمتم برگشت وخیلی جدی گفت:من تسلیم نمی شم.
لبخند اطمینان بخشی رو لبام سبز شد.
_این خیلی خوبه.اما اگه می خواین به دستش بیارین باید ظاهرا نشون بدین که تسلیم شدین و...
بهراد میون حرفم پرید.
_اینطوری که اون به کل از کوروش نا امید میشه ودیگه بهش فکر نمی کنه.
_نه اتفاقا برعکس.این رفتار کوروش باعث می شه اون بیشتر بهش دقیق شه.چون من واسه شون برنامه های زیادی دارم.
کوروش به سمت جلو نیم خیز شد.
_چه برنامه ای؟
_من وبهراد میخوایم به مناسبت ازدواجمون یه جشن کوچیک بگیریم ولی خب چون وقت زیادی نداریم واین میون کلی خرید وبرنامه ریزی وکارهای ریز ودرشت داریم که به همه شون نمی رسیم.تصمیم گرفتم یکم شما وسارا رو تو زحمت بندازم ایرادی که نداره؟
_نه خواهش میکنم این چه حرفیه؟
بهراد داشت با علاقه نگام می کرد.از وقتی که من حرف دلمو زده بودم وفاصله ای بینمون دیگه وجود نداشت اون بی تاب تر از همیشه منتظر برگذاری جشن ازدواجمون بود.خب برای من بعد از اعترافم، تردیدی برای بودن با بهراد وجود نداشت اما اون می خواست از اولین رابطه ی زناشویی مون خاطره ی زیبایی بسازه که تا ابد تو ذهنم موندگار شه وتموم اون خاطرات تلخ رو واسه همیشه از ذهنم پاک کنه.
این فکر هارو پس زدم وگفتم:سارا بهم قول داده واسه عروسیم همه جوره کمکم کنه.با اینکه من وبهراد تصمیم گرفتیم مراسم رو تو کاشان و خونه قدیمی برگذار کنیم اون قبول کرده که با هامون بیاد.البته با مادرش...خب به نظر من اگه شما هم به همون بهونه یه مرخصی کوچولو بگیرین وهمراهمون بیاین.واز طرفی به سارا اینطور نشون بدین که جوابشو قبول کردین ودیگه اصراری به این قضیه ندارین.بهش فرصتی می دین که اون بتونه با خیال راحت وبدون هیچ تنشی به شما فکر کنه.مطمئن باشین نظرش عوض میشه...فقط خیلی نرم وآهسته جلو برین.وسعی نداشته باشین با نشون دادن صمیمیت بیش از حد اونو تحت فشار بذارین.حتی گاهی اگه بهش بی توجهی کنین،نتیجه ی تاثیرگذارتری می گیرین.
بهراد دستمو گرفت وبا مهربونی فشرد.
_این دست پخت خودته یا دکتر میلانی فر؟
به شوخی پشت چشمی نازک کردم وگفتم:منو دست کم گرفتی آقا بهراد؟
می دونستم حسابی با این برخورد دلشو بردم اما چون نمی تونست جلوی کوروش واکنشی نشون بده با چشم وابرو واسه م خط ونشون کشید وحسابی تهدیدم کرد که بعدا حتما جبران میکنه.
هیچ فکر نمی کردم نقشه ای که کشیدم اینقدر راحت بگیره.جمع پنج نفره مون شامل سارا ومادرش خانوم حکمت همراه من وبهراد ومامان آذر راهی کاشان شدیم.کوروش از قبل اونجا منتظرمون بود.
کلی با سارا حرف زده بودم وخیالشو از اینکه کوروش دیگه کاری به کارش نداره راحت کرده بودم.خانوم حکمت که پنهونی از همه چیز خبر داشت خیلی تو این راه کمکم کرد.طفلی چنان با علاقه به داماد آینده ش خیره می شد که ته دل من ضعف می رفت چه برسه به کوروش.
به محض رسیدنمون اولین کاری که کردم ملاقات با امیر بود،که دلم واسه ش حسابی لک زده بود.می دیدم که حضورش تو کانون روحیه شو از این رو به اون رو کرده .مدام می خندید وسر به سر من وبهراد میذاشت.
آقا احسان قبل از اومدنمون دنبال مرخصی یک روزه ی امیر رفت وبراش کلی به این در واون در زد تا بلاخره موفق شد.
خدا می دونست که بزرگترین دلخوشی برام تو اون لحظات خوب،دیدن دوباره ی امیر کنار جمع کوچیک خونواده مون بود.
همه چیز دست به دست هم داد تا اتفاقات خوب، پشت سر هم تو مسیر زندگیمون قرار بگیره ومن وبهراد برسیم به اینکه بخوایم شادی وخوشحالی این با هم بودن رو با عزیز ترین نزدیکانمون شریک شیم.
از لبخند رضایت بخش آرایشگرم معلوم بود نتیجه کار چیز خوبی از آب در اومده.اما این برام مهم نبود که با آرایش ولباس سپید عروسی تو چشم اطرافیانم زیبا به نظر برسم.دوست داشتم برای قدر دانی از حضورشون تو این جشن کوچیک زیباترین لبخندمو بهشون ببخشم.
وچقدربرام نگاه بهراد عزیز بود که وقتی منو با اون لباس و آرایش دید بیشتر از تحسین،عشق تو نگاش موج می زد.ومن حیفم می اومد بگم تواون کت وشلوار نوک مدادی برازنده شده.چرا که برازندگی بهراد من تو یه کت وشلوار خلاصه نمی شد.
وقتی دستامو تو دستای گرمش گرفت و فشرد،زندگی رو حقیقی تر از هر لحظه ی دیگه ای کف دستم لمس کردم.نگاهمو با اطمینان بهش دوختم و گذاشتم اینبار اون بهم یاد بده چطور عشق رو می شه لمس وتجربه کرد.
جلوی خونه قدیمی که نگه داشت بوی اسفند تومشامم پیچید وصدای هلهله وشادی جمع لبخند رو عمیق تر از همیشه رو لبم نشوند.بهراد با هیجان وصف ناپذیری از ماشین پیاده شد ودرو به روم باز کرد.
وقتی پیاده شدم تو بین جمعی که با علاقه به استقبالمون اومده بودن چشمم فقط بزرگ مردی رو می دید که حتی جثه ی کوچیکش تو اون کت وشلوار سورمه ای خوش دوخت نتونسته بود ذره ای از احترام وعلاقه م رو بهش کم کنه.نگاه جفتمون تو هم گره خورده بود ولب های خندون وچشمای خیس از اشکش زیباترین خوش آمد رو بهم می گفت.
خودمو بی هوا از میون جمع بیرون کشیدم وبه سمتش رفتم.بغض دیگه مدتها بود رو گلوم سنگینی نمی کرد.خیلی آسون می شد اشک وتوچشمام حلقه می زد.
حالام نگامو تار کرده بود و نمی تونستم اونو بوضوح ببینم اما اطمینان داشتم که اگه چشمامو ببندم،باز می تونم خودمو بهش برسونم و عطش نگاهمو از حضورش سیراب کنم.
دستای یخ زده مو به سمتش دراز کردم و اون منو تو آغوشش گرفت ومحکم فشرد.
_اگه بدونی چقدر خوشحالم که تورو تو این لباس می بینم.
صداش بغض داشت و می لرزید.پیشونیمونو بهم چسبوندیم وتو چشمای هم زل زدیم.
_دیگه نمی خوام به خاطرت غصه بخورم.بهم قول بده که خوشبخت شی.باشه؟
فقط تونستم سر تکان بدم.بهراد خودشو بهمون رسوند ودستشو رو شونه ی امیر گذاشت وباعث شد اون به سمتش برگرده وتو آغوشش فروبره.
نمی دونم زیر گوشش آهسته چی گفت اما نگاه عاشقانه ی بهراد رو که به خودم می دیدم حدس می زدم ازش قول گرفته خوشبختم کنه.
جشنمون خیلی ساده وبدون تشریفات برگذار شد و حضورنزدیکانمون بهش رنگی از شادی وشور پاشید.عزیزانی مثل مامان وبابا،مامان آذر،دکتروجمیله جون،بهناز وخونواده ی کوچیکش،سارا ومادرش خانوم حکمت و کوروش که به تعریف بهراد تو این یه هفته حسابی با رفتارهاش سارا رو به ستوه آورد طوریکه در نهایت دختر بیچاره قسم خورد واسه اینکه بشریت رو از وجود شر این پسر نجات بده،وظیفه ی خطیر آدم کردنش رو به عهده بگیره.
هرچند به قول دکتر میلانی فر که به طور افتخاری تو جمعمون حاضر بود،این کار واسه هردوشون زمان بر وپر از هزینه از لحاظ بار عاطفی بود.
خونواده ی شریفی آخرین سری مهمون ها بودن که بهمون ملحق شدن.وقتی کیان رو دست در دست آقا احسان وخانوم زیبایی که کنارشون قدم بر می داشت دیدم،زیر لب خدارو به خاطر اینهمه موهبت که بی دریغ ویک جا بهمون ارزانی کرده بود شکر کردم.وچقدر خوبه که آدمی تو بهترین وشیرین ترین لحظاتش به یاد اون عزیز بی همتا باشه.
خونه به دستای هنرمند سارا خیلی قشنگ آراسته شده بود ولب همه رو به تحسین باز می کرد.جمیله جون که حسابی مهر اون دختر به دلش نشسته بود مدام قربون صدقه ش می رفت وسارای بیچاره از خجالت سرخ می شد.
دلم می خواست این جشن کوچیک تا ابد ادامه پیدا می کرد اما به چشم برهم گذاشتنی تموم شد وهمه با خوشحالی ورضایت ازمون خداحافظی کردن ورفتن.
بابا میون اشک ها ولبخند های جمع نزدیک خونواده، دستامون رو تو دست هم گذاشت وبرامون آرزوی خوشبختی کرد.
مامان صفورا ومامان آذر هم سفارش هرکدوم از مارو به اون یکی کردن وبعد امیر اونهارو با شوخی وبه زور از خونه بیرون برد.
در که پشت سرشون بسته شد،نگاهم یه دور تو حیاط چرخید وروی چهره ی خسته اما مشتاق بهراد خیره موند.دستمو رو بازوش گذاشتم وبا علاقه گفتم:منم مثل هر دختر بچه ای تو رو یاهای کودکیم همچین روزی رو تصور می کردم.اینکه یه لباس سفید زیبا تنم کنم وحس اینو داشته باشم که دنیا به کاممه.اما امروز...
مکثی که تو حرفام بود باعث شد اون خودشو بهم نزدیک کنه ودستشو پشت کمرم بذاره ومنو به سمت خودش بکشه.
سرمو بلند کردم ،توچشماش خیره موندم.وبا دستای سردم صورتشو قاب گرفتم.
_ازت واقعا ممنونم.تو اونو واسه م خیلی خیلی قشنگ تر از رویاهای بچه گیم ساختی.
بغض رو گلوم نذاشت ادامه بدم.سرشو خم کرد وبوسه ی کوتاه اما مشتاقانه ای از لبام گرفت.تموم تنم از این اشتیاق شروع به لرزیدن کرد ودستام پایین افتاد.حس خواشتنش سرکش تر از همیشه تو وجودم جریان پیدا کرده بود.سرمو گذاشتم رو سینه ش که آروم بگیرم اما صدای پرجذبه ومهربونش قرار این دل رو هم گرفت.
_وقتی هفده سالم بود زیر نظر پدرم نقشه ی فرش طراحی می کردم.عاشق پیچ وتاب دادن به اسلیمی ها وکنار هم کشیدن لچک ها بودم.هر وقت طرحی می زدم که با تحسین بابا روبرو می شد انگار دنیا رو به من داده بودن.اونوقت تو عالم خیالم می شد بهترین طرح زندگیم واونو به دختر بافنده ای می بخشیدم که دستاش...
دست راستمو بالا گرفت وروش بوسه زد.
_به قشنگی این دستها بود وموهاش...
کلاه سفیدمو از سرم برداشت وموهام با حرکت موج واری روی کمرم ریخت.دست نوازشی روشون کشید.
_پیچ وتابش حتی از اسلیمی های طرح من هم بیش تر بود.
به چشمام خیره شد.
_ونگاش که خیلی خیلی بیشتر از ترنج نقشه ی من حرف داشت...من دختر بافنده ی رویاهامو پیدا کردم.اما هنوز قشنگ ترین طرح زندگیمو نکشیدم.
موهامو کنار زد وآروم لاله ی گوشم رو بوسید.تموم تنم از آتیش لب هاش گرگرفت ونفسم تو سینه حبس شد.زمزمه وار گفت:کمکم می کنی این طرح رو بکشم؟
اشک تو چشمام حلقه زد.تموم عشقمو تو نگام ریختم وگفتم:برای کشیدنش بیشتر از هرلحظه ای بی تابم اما...می ترسم نتونم بهراد.
منو تو آغوشش فشرد.
_به من تکیه کن اونوقت از هیچی نمی ترسی.
خم شد زیر پاهاموگرفت ومنو بلند کرد و تو بغلش گرفت.معلق میون زمین وهوا با ترس به چشماش زل زدم.اما اون با لبخند اطمینان بخشی آرومم کرد.از پله ها بالا رفت ویک راست به سمت اتاق سابقش قدم برداشت.نگاهمو از چشمای بی قرارش گرفتم وبه فضای داخل اتاق دوختم.زبانم از دیدن اونهمه زیبایی بند اومد. شاهکارسارا به چشمم بی نظیر می رسید. قشنگترین حجله ای که هر عروسی می تونه آرزوشو داشته باشه، درست جلوی چشمام بود.
حریر های سفیدی که از سقف آویزون شده وشکل یه خیمه به خودش گرفته بود.فرشی که من بافته بودم کف اتاق پهن شده روش تشکی پرحجم ونرم قرار داشت که حتی از این فاصله نرمی ولطافتش پوست تنمو نوازش می کرد.ومهتاب قشنگ شب کویر از لابلای حریر ها می گذشت وفضایی نیمه روشن ورویایی بهش بخشیده بود.
بهراد منو آروم توحجله برد ورواون تشک نرم گذاشت.نتونستم اینهمه زیبایی رو ببینم وحرفی نزنم.
_این خیلی قشنگه بهراد.
روم خم شد وبا نگاه شیدا وبی قراری گفت:وتو شایسته ی قشنگ ترین هایی.
دیگه نتونستیم اینهمه نزدیکی رو تاب بیاریم وبهم پیچیدیم وعاشقانه ترین سکانس زندگیم تو اون شب بی نظیر رقم خورد.
هفت سال بعد)
نگاهمو از نقشه ی لوله شده ای که روی صندلی، کنار کیف لپ تاپم گذاشته بودم گرفتم وبه سر در موسسه دوختم.
بهار به سمت جلونیم خیز شد.
_حالا می تونم پیاده شم مامان؟
تو چشمای شاد وپر انرژیش گلاره ی کوچولویی رو دیدم که دلش طاقت یه جا آروم نشستن رونداره.چتری هاشو از جلو چشماش کنار زدم وخیلی شمرده گفتم:فراموش که نکردی چه قولی بهم دادی؟دست به خاک گلدون ها نمی زنی.دم گربه ی خانوم جعفری رو هم نمی کشی.دویدن وجیغ ودادم ممنوعه.در ضمن پا تو حوض گذاشتی،نذاشتی.
تند وشتاب زده سرتکان داد.
_باشه باشه.حالا می تونم برم؟
_اول یه بوس خوشگل مامان پسند بده.
رو صورتم خم شد دوسه بار پیاپی گونه مو بوسید.غرق لذت از این کارش چشمامو رو هم گذاشتم ولبخند زدم وتا به خودم بجنبم که جواب بوسه هاشو بدم،درو باز کرد واز ماشین بیرون پرید وبعد لی لی کنان به سمت در موسسه رفت.
_مواظب باش نیفتی.
توجهی به حرفم نشون نداد وداخل شد.نگاهمو از مسیر رفتنش گرفتم واز ماشین پیاده شدم.در عقب رو باز کردم وکرییر بارمان رو برداشتم.نگاهم به چهره ی معصوم وکوچولوش تو خواب خیره موند وته دلم ضعف رفت.
کیف لپ تاپ ونقشه ها رو هم یه دستی برداشتم وبه سمت موسسه رفتم.نگام به سردرش که افتاد بی اختیار لبخند زدم.
(موسسه ی حمایت از زنان آسیب دیده وسرپرست خانه وار
ترنج
وابسته به سازمان بهزیستی استان اصفهان_کاشان)
یاد تلاش های بی وقفه ای افتادم که برای تاسیس این مکان تموم زندگیم رو تو مسیر تهران_اصفهان_کاشان خلاصه کرده بود.مطمئنم اگه هدف وایمان محکمی پشت این تلاش نبود هرگز نمی تونستم به باورهام جامه ی عمل بپوشونم.وحالا خونه ی قدیمی که یه روز بهراد اونو از سر علاقه برام خرید تا یادگاری باشه از روز های قشنگ آشنایی ودلداگی مون،شده بود خونه ی امید یه عده زن مثل من که برای دوباره پاگرفتن وریشه دواندنشون نیاز به یه خاک مرغوب ویه گلدون تازه داشتن.
ودرکنارش یه کارگاه بزرگ قالی بافی به سرپرستی بابا که توش بهشون یاد داده می شد چطور نقشه ی زندگی شون رو درست بخونن وغلط نبافن.
از درسبز رنگ گذشتم ونگاهمو تو حیاط و دور حوض وسطش چرخوندم.حالا دیگه عروس خانوم شمعدونی سفیدم تو چند تا گلدون بزرگ تکثیر شده بود ولابلای شمعدونی های هفت رنگ می درخشید.کی باورش می شد شاخ وبرگ پژمرده وریشه ی جمع شده ش یه روز اینطوری پا بگیره.
داشتم از پله ها بالا می رفتم که نسیم،مددکار موسسه با دیدن وسایل زیادی که تو دستم بود به سمتم اومد.
_بده این خوشگل خاله رو ببینم.
کرییر بارمان رو از دستم گرفت وبا هیجان گفت:راستی سلام...کی اومدی؟
نفس نفس زنان جواب دادم.
_یه دوساعتی می شه از اصفهان برگشتم.خونه ی مامان اینا بودم.
_مهندس رحیمی هم خونه بود؟!!
تونگاه پرسشگرش دقیق شدم.
_چطورمگه؟!
از خیره شدن بی دلیلم کلافه بود.
_هیچی همینجوری پرسیدم...آخه قرار بود بیاد سیستم های اینجا وکارگاه رو چک کنه.یه چندتا برنامه هم قرار بود روشون نصب شه که قول داده بود خودش پیگیرشون باشه.باید ساعت چهار اینجا می بودن اما یکم دیرکردن.
_خونه که نبود.احتمالا رفته دنبال مجوز غرفه واسه نمایشگاه صنایع دستی...دیروز که داشتم از تهران می اومدم باهاش اتمام حجت کردم مشکل رو حل کنه.نمی دونم چرا این روزا حواس پرت شده.
سریع دست وپاشو گم کرد.
_حواس پرت واسه چی؟...خب سرشون شلوغه. نمی رسن حتما.
به شوخی عین این خواهرشوهرهای پرجذبه یه نگاه به سرتاپاش انداختم وگفتم:کاملا مشخصه...خوش به حال امیر.
بهت زده پرسید.
_چطور؟!
نتونستم جلو خنده مو بگیرم.
_اگه بدونه همچین حامی خوشگلی داره که با دمش حسابی گردو می شکنه.
بوضوح گونه هاش از خجالت سرخ شد.
_گلاره جون این حرفو نزنین تورو خدا.
دیگه چیزی نگفتم وبه اتاق کارم که همون اتاق خواب سابق بهراد بود رفتم.در غیابم امیر از اینجا استفاده وبه نوعی موسسه رو اداره می کرد.
وسایلمو رو میز چیدم ونسیم ،کرییر رومبل چرمی تو اتاق گذاشت.
_اینم از پسر نازنازی شما که چشمای خوشگلشو باز کرده وداره ملچ وملوچ میکنه ومعلومه حسابی گشنشه...به خانوم جعفری میگم یه چایی برات بریزه بیاره...آخ راستی از مدرکت چه خبر؟بلاخره گرفتیش؟
رومبل نشستم ودر حالیکه بارمان رو تو بغلم می گرفتم که بهش شیر بدم،گفتم:آره بلاخره تو سن سی ودو سالگی فارغ التحصیل شدم.مدرکمو به دستم دادن وگفتن برو که دیگه ریختت رو نبینیم مامانبزرگ.آبروی هرچی دانشجوئه بردی.
خندید وگفت:خیلی هم دلشون بخواد...راستی ما شیرینی میخوایم هااا.
_جای پارک پیدا نکردم،بهراد سرخیابون پیاده شد رفت بگیره.الان می یاره.
_خب من دیگه می رم اتاق خودم.اگه کارم داشتی صدام بزن.
سرتکان دادم ونسیم از اتاق بیرون رفت ودرو بست تا راحت باشم.
نگاهمو به بارمان دوختم ودر حالیکه باعشق تموم اجزای صورتشو زیر نظر گرفته بودم به شیر خوردن شتاب زده وپر از حرصش خندیدم.
چه قدر زود گذشت این هفت سال دوندگی وبالندگی وزندگی.
من بلاخره تونستم مدرک کارشناسیمو تو رشته ی طراحی فرش از دانشگاه اصفهان بگیرم.بهراد در کنار کارش تو موسسه،رئیس یه ایستگاه کوچیک هواشناسی تو ارتفاعات دیزین شد.سارا وکورش بعد چهار سال نامزدی ازدواج کردن ودکتربلاخره نوه شو که یه پسرکوچولوی نازه دید.وامیر بعد از سه سال با عنوان قاری نمونه وحافظ کل قرآن عفو خورد واز زندان آزاد شد.وحالا با مدرک مهندسی کامپیوتر از دانشگاه کاشان یه جوون موفقه که دختر نجیب وچشم ودل پاکی مثل نسیم هم بهش علاقه منده.والبته این روزا ازحرفای امیر حس می کنم این علاقه یه جورایی دوطرفه ست.
گونه ی بارمان رو بوسیدم و اونو که حسابی سیر شده وکیفش کوک بود تو کرییرش گذاشتم.شروع کرد به دست وپا زدن وقان وقون کردن.از کنارش بلند شدم وبه سمت پنجره رفتم.بهار کنار حوض نشسته بود وداشت رو ماهی گلی ها آب می پاشید.
تقه ای به در خورد وبلافاصله باز شد.به سمتش برگشتم.
_سلام.کی اومدی؟
لبخند دلنشینی رو لباش اومد وباابهت گفت:یه پنج دقیقه ای می شه.رفتم اول جعبه ی شیرینی رو بدم به خانوم جعفری وبعد برسیم خدمت خانوم طراح.
_این حرفا چیه ما باید می اومدیم خدمتتون استاد.
اشاره م به راهنمایی ها وکمک هایی بود که تو دوران تحصیلم دلسوزانه بهم داشت.
در حالیکه نگاهشو ازم نمی گرفت به سمت بارمان رفت وبا انگشت اشاره گونه شو نوازش کرد وزیر گردنشو قلقلک داد.
_پسری ما چطوره؟
صدای خنده های تیز وشادی بخش بارمان تو اتاق پیچید وباعث خنده ی جفتمون شد.با علاقه اونو که از دیدن چهره ی آشنای پدرش دست وپا می زد بغل کرد وبه سمتم اومد.دستای کوچیک بارمان رو گرفتم وبوسیدم.
امیر از در حیاط اومد تو وبهار رو توبغلش محکم فشرد وطبق معمول جیغ بهار در اومد.از همونجا قربون قد وبالای رعنای داداشم رفتم که بدجوری این روزا کت وشلوار دامادی به تنش برازنده می اومد.
بهراد بارمان رو تو بغلم گذاشت.
_بیا این عسل بابا رو بگیر که اگه داییش بیاد وبخواد اینم اونطوری بچلونه چیزی ازش نمی مونه.
با خنده گفتم:امیر تا یه سر به مددکار عزیز موسسه نزنه وایشونو از دل نگرانی در نیاره اینورا پیداش نمیشه.
بهراد به خنده افتاد ومن وبارمان رو تو بغلش فشرد.برگشتیم ونگاه هردومون به بهار خیره موند که از زیر دستای امیر فرار کرد وبه سمت دوچرخه ی قرمزش دوید وپاهای کوچیکش رو رکاب دوچرخه لغزید...باهاش دور حوض چرخید و نوارهای رنگی رو جفت فرمون هاش تو هوا به رقص در اومد.
لحظه های ناب معنایی ساده دارن.ساده اما عمیق وبسیار غنی.لحظه های ناب یعنی لمس زندگی،عشق وخدا.
ومن این لحظه ها رو تونگاه عاشقانه ی همسرم بهراد،خنده های دختر پنج ساله م بهار ودست های کوچیک پسرم بارمان هر روز وهر روز تجربه می کنم.دیگه ممکن نیست تو امید به فردا واومدن روزهای خوش،برآورده شدن آرزوهای تموم نشدنی ودست یافتن به یه زندگی آرمانی،دنبال لحظه های ناب بگردم.من این لحظه هارو تو امروزم دارم.
پایان.
فاطمه ایمانی(لیلین)
آبان 91
سایت نودهشتیا
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "