ارسالها: 9253
#91
Posted: 22 Jan 2014 17:37
فصل ۱۷
مهتاب به سمت دیوار رفت و به ان تکیه داد و گفت:
یعنی تو این فک و فامیل ما یه سند پیدا نمیشه.
چرا سند که زیاد پیدا میشه ولی بخاطر وضعیت سهیل و قرض و بدهکاریش همه می ترسن سند بدن.
مهتاب سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
حالا چی میشه؟ یعنی نمی این؟
امروز که فکر نکنم.
مهتاب اعتراض کرد:
بابا آخه پس من و مامان چی؟
پدرش با صدایی که نشان می داد خودش هم غصه دار و مستاصل است گفت:
مهتاب جان سهیل که پدری نداره. برادرشم که تا چند وقت پیش نون خور این بوده سنی نداره بتونه کاری بکنه. نمی تونم ولش کنم به امون خدا.
مهتاب چیزی نگفت در عوض گفت:
خونه مامانش سند نداره مگه؟
نه اون خونه قدیمی کلنگی سندش کجا بود.
مهتاب اه کشید و گفت:
به مامان چی بگم. البته تا فردا نمی آد تو بخش. همینش خوبه.
تا فردا خدا بزرگه شایدم سند پیدا شد.
بله تا فردا خدا بزرگه.
کاری نداری بابا جون.
نه بابا به ماهرخ سلام برسونین.
باشه خداحافظ.
تماس قطع شد و مهتاب سرش را به دیوار تکیه داد و سعی کرد به این فکر نکند که پدرش کنارش نیست. هنوز به همان حالت بود که باز هم موبایلش زنگ خورد. ترنج بود.
سلام
سلام مامانت خوبه؟
مهتاب به صدای عجول ترنج لبخند زد:
آره خوبه ممنون. عملش الان تمام شد.
بعد آرام آرام یه سمت نیمکت رفت و کوله اش را برداشت و روی دوشش انداخت.
وای خدا رو شکر شرمنده نتونستم زودتر تماس بگیرم. امروز صبح ارشیا خواب مونده بود برای همین دیر اومد دنبالم. دیگه نرسیدم تماس بگیرم.
مهتاب با لحنی که بدجنسی تویش موج می زد گفت:
وقتی زنگ می زنی و تا نصفه شب براش ناز و غمزه میای خوب معلومه استاد بی نوا صبح خواب می مونه.
صدای جیغ ترنج بلند شد
مهتاب خیلی پرو و بی ادبی.
مهتاب که استرس قبل از عمل را نداشت با خنده کوچکی گفت:
مگه دروغ می گم؟
دست من که بعدا به تو می رسه؟
حالا تا اون موقع. راستی استاد چکار کرد امروز.
هیچی از کارای بچه ها خیلی راضی نبود می گفت همه سمبل کردن.
اوف من به خدا این همه وقت گذاشتم سمبل کجا بود.
همان جور که راه می رفت داشت تابلو ها را نگاه می کرد تا سی سی یو را پیدا کند.
چی بگم. ببین مهتاب من برم ارشیا منتظرمه عصر میای دانشگاه؟
نه فکر نکنم کسی پیش مامان نیست.
مامانم عصر میاد تو بیا کلاس.
نه اصلا لازم نیست.
خودش صبح گفت میاد تو تا بتونی بری دانشگاه.
من دوست ندارم مزاحم مامانت بشم.
نترس منم به وقتش مزاحم مامانت می شم.
بی مزه.
حالا هر چی برم ارشیا جونم کارم داره.
ای شوهر ندیده بدبخت.
نوبت شمام میشه.
مهتاب خندید و خداحافظی کرد. پشت در سی سی یو منتظر ماند. چند دقیقه ای قدم زد. نفر بعدی ماهرخ بود که تماس گرفت. مهتاب با خودش گفت:
تو رو خدا نگاه کن از صبح تنهایی پوسیدم یکی شون زنگ نزدن حالا چه رو دور زنگ زدن افتادن. بازم به معرفت ماکان.
با ماهرخ هم صحبت کرد و بعد از حال و احوال درباره مادرشان کمی هم او را دلداری داد. حال ماهرخ واقعا خراب بود. اینقدر که حال مهتاب را هم خراب کرد.
بعد از قطع تماس با خودش گفت:
بهتر که ماهرخ زودتر زنگ نزد والا تو اون حال من الان منم باید می بردن اتاق عمل.
بالاخره مادرش را آوردند. مهتاب فقط توانست برای چند ثانیه او را ببیند. هنوز کاملا به هوش نیامده بود. مهتاب با نگرانی او را تعقیب کرد و بعد دوباره پشت در اتاق سی سی یو جا ماند.
مهتاب فکر کرد چقدر از این درهای شیشه ای با علامت ورود ممنوع متنفر است. دنبال صندلی گشت و خودش را روی ان ولو کرد. کوله اش را به یک طرف انداخت و سرش را به دیوار تکیه داد. چقدر خسته بود. دلش می خواست بخوابد.
مادرش خوب بود.دیگر آنها را ترک نمی کرد. زیر لب خدار ا شکر کرد. دست توی جیبش کرد و تسبیح دانه چوبی قهوه اش را بیرون کشید. باید ادای نذرش را شروع می کرد. کلی صلوات برای سلامتی مادرش نذر کرده بود.
زیر لب آرام زمزمه می کرد. ولی کم کم خوابش برد.
کسی داشت آرام صدایش می کرد. چقدر صدایش گرم و دوست داشتنی بود. صدا خیلی آشنا نبود البته غریبه هم نبود.
مهتاب! مهتاب!
با اینکه خوابش می آمد ولی دلش می خواست صاحب صدا را هم ببیند که اینقدر او را با گرما و مهربانی صدا می زد.
ماکان روی صندلی کنار او نشسته بود و به چهره اش خیره شده بود. چه تابلوی بی نظیری بود این دختر. قلبش از این همه ظرافت و پاکی با تمام سرعت می کوبید. کیسه غذا را روی صندلی خالی کنارش گذاشته بود.
نمی توانست بگذارد مهتاب همین جا بخوابد. بدنش خسته میشد. معلوم بود تازه خیالش راحت شده که توانسته بخوابد. کمی به سمتش خم شد ولی سعی کرد زیاد هم نزدیکش نباشد بعد آرام صدایش زد:
مهتاب! مهتاب!
توی دلش ادامه داد:
پاشو خانمم اینجا خسته می شی. بلند شو الان از گرسنگی ضعف می کنی. پاشو گلم.
یعنی روزی می رسید که بتواند تمام این حرفها را در حالی که مهتاب با نگاه گرمش به او خیره شده بلند و بدون هیچ حد و مرزی به زبان بیاورد. یعنی آن روز می رسید؟
پلک های مهتاب لرزید و بعد هم چشم هایش باز شد. سرش را که تکان داد اخش بلند شد. گردنش خشک شده بود. صدای نگران ماکان او را متوجه موقعیتش کرد:
خوبی؟
مهتاب کمی راست نشست و سعی کرد گردنش را با تکان دادن گرم کند. در همان حال نیم نگاهی به ماکان انداخت و گفت:
فکرکردم دیگه نمی آین؟
ماکان با تعجب گفت:
برای چی نیام؟
مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت:
فکر کردم هنوز ناراحتین. آخه اینجوری که فهمیدم وقتی از کسی دلخور میشین کمی دیر می بخشین.
ماکان ابرویی بالا انداخت. مهتاب یکی از خصوصیات او را شناخته بود. شعله های رضایت توی چشم های ماکان زبانه می کشید. او خودش ذره ذره با مهتاب آشنا شده بود. مهتاب ناخوداگاه خودش را به او نزدیک کرده بود حالا وقتش بود که او مهتاب را با خودش همراه کند.
ماکان برگشت و پاکت غذا را برداشت و با خودش گفت:
من حاضرم تمام عمر از تو دلخور بشم و تو بیای منت منو بکشی.
و از این تصور خنده ای روی لبش آمد.
جوجه که دوست داری؟
بوی غذا که به بینی مهتاب خورد تازه فهمید چقدر گرسنه است.
کیه که دوست نداشته باشه.
خیلی ها.
مهتاب خندید و گفت:
حالا قرار نیست بخوریمشون؟
ماکان با جدیت گفت:
نه.
مهتاب با گیجی گفت:
نه؟
چشم های ماکان می خندید ولی چهره اش جدی بود.
یعنی می خوای توی این راهرو پشت در سی سی یو نهار بخوری. الان که مامانت دیگه خوبه.
مهتاب به در سی سی یو نگاهی انداخت و فکر کرد:
راست میگه. توی این بوی شوینده و مواد ضدعفونی مگه میشه نهار خورد.
کوله اش را برداشت و گفت:
نه. بریم بیرون.
ماکان نفس راحتی کشید و بلند شد. مهتاب هم کنارش قرار گرفت و با هم به سمت محوطه بیرون رفتند. سردی هوای بیرون لرز به تنش انداخت وناخودآگاه گفت:
چه سرده.
ماکان نگران به لباس او نگاه کرد و گفت:
می ریم تو ماشین من اونجا گرمه.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#92
Posted: 22 Jan 2014 17:38
مهتاب مخالفتی نکرد. فکر اینکه بخواهد توی ان سرما نهار بخورد را از ذهنش بیرون انداخت مغز خر که نخورده بود. نهار کوفتش می شد.ماکان دزدگیر را زد و مهتاب خودش را توی ماشین پرت کرد. ماکان هم سوار شد و ماشین را روشن کرد و بخاریش را روی درجه بالا گذاشت. موتور ماشین هنوز گرم بود و این باعث شد ماشین زود گرم شود.
گرم شدی؟
آره مرسی. اصلا دلم نمی خواست تو اون سرما نهار بخورم.
ماکان ظرف غذا را به دستش داد و گفت:
بیا تا یخ نکرده بخور.
بعد هم دو تا نوشابه روی داشبور گذاشت و ظرف غذای خودش را هم از پاکت خارج کرد. مهتاب مشغول خوردن شده بود. واقعا به او می چسبید. آخرین بار کی جوجه کباب خورده بود یادش نبود.
ماکان ظرف غذایش را باز کرد و بدون اینکه به مهتاب نگاه کند گفت:
اینم از رستوران که اومد تو ماشین.
مهتاب لقمه اش را فرو داد و به ماکان که داشت با بدجنسی لبخند می زد نگاه کرد. خودش هم خنده اش گرفت ولی سعی کرد لبخندش را همراه لقمه بعدی قورت بدهد. ماکان با همان نیم نگاه هم فهمید او هم خنده اش گرفته و این جرئتش را بیشنر کرد و گفت:
از قدیم هم گفتن تا سه نشه بازی نشه. فکر میکنی سومیش چی باشه که میارم تو ماشین تا با هم باشیم.
مهتاب این بار آرام خندید:
نمی دونم. امیدوارم هتل باشه. چون من که از بی خوابی در حال غش کردنم.
لقمه به گلوی ماکان پرید. مهتاب تازه خودش فهمید چه حرف مزخرفی زده. اخ که گند زده بود با این حرف زدنش. لقمه توی دهانش مثل لاستیک شده بود و هر چه می جوید پائین نمی رفت.
ماکان در حالی که سرفه می زد از ماشین پیاده شد. مهتاب ظرف غذایش را توی دست فشرد و در را باز کرد و ظرف را روی صندلی گذاشت.دیگر یک ثانیه هم نمی توانست آنجا بماند. کوله اش را هم فراموش کرد و با سرعت به سمت بیمارستان رفت. چه گند کاری کرده بود با این حرفش.حالا ماکان درباره او چه فکری می کرد. چطور این حرف از دهانش پریده بود. چرا اینقدر با ماکان احساس راحتی کرده بود که به شوخی او جواب بدهد ان هم جواب به این مزخرفی.
از دست خودش شاکی بود او که تا حالا جز حرف های ضروری با مرد های نامحرم نزده بود حالا با ماکان نسکافه و نهار می خورد و با او شوخی می کرد. چه مرگش شده بود.
چرا نمی فهمید دارد چه غلطی می کند. دست هایش را توی جیب ژاکتش کرد و خودش را به هم فشرد. دندان هایش از سرما به هم می خورد. کاش میشد دیگر ماکان را نبیند.ماکان سرفه اش با خنده قاطی شده بود. باور نمی کرد مهتاب چنین حرفی زده باشد. دلش نمی خواست مهتاب فکر کند از این حرف او قند توی دلش آب شده. اگر چه شده بود. برگشت و توی ماشین را نگاه کرد. با دیدن ظرف نیمه خورده و جای خالی مهتاب با وحشت سرش را بالا اورد. مهتاب را دید که دست هایش را توی جیبش کرده و به طرف بیمارستان می رود.
خدایا این دختر چرا این همه با حیا بود. حرفش خیلی هم بد نبود. منظورش واضح بود خوابش می آمد. به سمت او دوید و قبل از اینکه وارد بیمارستان شود صدایش زد:
مهتاب خانم!
مهتاب شنید ولی خودش را به نشنیدن زد.ماکان می توانست بفهمد که مهتاب چقدر دارد خجالت می کشد. اگر غیر از این بود که مهتاب نبود. ماکان دلش می خواست بلند بخندد ولی بخاطر مهتاب جلوی خودش را می گرفت.
دوباره صدایش زد:
مهتاب خانم!
مهتاب قدم هایش را تند کرد ولی ماکان از او سریعتر بود چون جلو در خودش را به او رساند و راهش را سد کرد:
کجا؟
مهتاب توی خودش مچاله شده بود. سرش را بالا نیاورد. از شرم و سرما صورتش سرخ شده بود. کاش همین الان مثل یک قطره آب به زمین فرو می رفت.
ماکان که سکوت او را دید گفت:
چرا نهارتو تمام نکردی؟
مهتاب نمی توانست حرف بزند. از شدت سرما چانه اش می لرزید. ماکان متوجه لرزیدن او شد و با جدیت گفت:
برگرد تو ماشین. یخ زدی.
مهتاب با سر امتناع کرد. ماکان کلافه دستی توی موهایش کشید و گفت:
لطفا بیا سوار شو مهتاب.
مهتاب که از دست خودش حسابی شاکی بود تلافی اش را سر ماکان در آورد:
شما چرا همش به من می گین مهتاب؟
ماکان ابرویی بالا انداخت و گفت:
مگه اسمت مهتاب نیست؟
مهتاب با همان چانه لرزان گفت:
هست...ولی...ولی...
ماکان دست به سینه ایستاد و گفت:
ولی چی؟
مهتاب مثل بچه های لج باز گفت:
شما باید به من بگین مهتاب خانم.
مهتاب لبش را گاز گرفت. پاک مغرش به هم ریخته بود. این چرت و پرت ها چی بود که او امروز می گفت.
ماکان داشت از خنده می ترکید. در ان لحظه تمام انرژی اش را به کار گرفت تا جلوی خودش را بگیرد و مهتاب را وسط خیابان بغل نکند.دست هایش را محکم زیر بغلش فشرد و با صدایی که خنده تویش موج می زد گفت:
چشم. مهتاب خانم بفرما تو ماشین یخ زدین. خوبه؟
مهتاب سری تکان داد که یعنی بله. بهتر بود دهنش را می بست تا بیشتر از این گند نزده بود.
ماکان توی دلش به التماس افتاده بود:
تو رو خدا سوار شو الان یه کاری می کنم که بری و تا آخر عمر اسم ماکان و نیاری.
مهتاب داشت دل دل می کرد که ماکان به خودش جرئت داد و کناره ژاکتش را گرفت و او را به سمت ماشین برد:
لطفا سوار شین و نهارتون و بخورین مهتاب خانم. بعد هر جا خواستین برین.
روی افعال جمع تاکید می کرد. مهتاب به لباسش توی دست ماکان نگاه کرد و با خودش گفت:
چرا نمی رم پی کارم. خدایا دیوونه شدم. چرا دارم دنبالش می رم. باید الان برم و خودم و گم و گور کنم. پس چرا دارم بر می گردم؟
ماکان در ماشین را باز کرد و لباس او را رها کرد و گفت:
بشینین نهارتون بخورین. از دهن افتاد.
مهتاب نگاهی به چشمان ماکان که داشتند می خندیدند انداخت و سوار شد. ماکان در را بست و با خنده آرامی ماشین را از عقب دور زد و خودش هم سوار شد.
سعی کرد حرفی درباره جمله مهتاب نزند. ولی مهتاب نشسته بود و به غذای نیم خورده اش نگاه می کرد. ماکان با مهربانی گفت:
گرم شدین؟
مهتاب سر تکان داد. ماکان سعی میکرد او را از ان حال خارج کند:
فکر کردم جوجه دوست دارین؟
مهتاب لبش را گاز گرفت. احساس می کرد چقدر پرو شده. داشت برای پسر مردم ناز می کرد. بنده خدا برایش غذا گرفته بود او هم با این اداهایش داشت غذا را به او و خودش کوفت می کرد. قاشقش را برداشت و گفت:
دوست دارم.
بعد قاسقش را پر کرد و به دهان گذاشت. تقریبا یخ کرده بود. ولی میشد خوردش. مهتاب آرام می خورد و ماکان هم بدون نگاه کردن به او مشغول خوردن بقیه غذایش شد. مهتاب احساس می کرد باید حرفی بزند. لقمه اش را فرو داد و گفت:
آقا ماکان...
ماکان با اشتیاق برگشت و نگاهش کرد. دلش می خواست بگوید جانم دلم. ولی نگفت و به همان نگاه مشتاق بسنده کرد. مهتاب سرش پائین بود و با غذایش بازی می کرد.
من فقط منظورم بود خوابم میاد.
ماکان نتوانست لبخند نزند. شرم و حیای مهتاب هم خواستنی بود. چقدر تفاوت میان مهتاب و بقیه بود.
من چیزی یادم نمی آد.
مهتاب با تعجب به ماکان نگاه کرد. او هم با بی خیالی شانه اش را بالا انداخت و گفت:
نهارتو بخور.
بعد دستش به پیشانی اش زد و گفت:
ببخشید. نهارتون و بخورین مهتاب خانم.
مهتاب خنده اش را خورد. بعضی وقت ها ماکان او را به یاد پسر بچه های شیطان می انداخت. سرش را پائین انداخت و بقیه غذای یخ کرده اش را با اشتیاق خورد.
سوری خانم هنوز وقت ملاقات نشده بود خودش را رساند مهتاب سه کلاس داشت و ماکان گفت که او را می رساند. مهتاب جایی برای مخالفت ندید. دیگر خنده دار بود که بخواهد بگوید نمی رود.
سوری خانم هم آنها را راهی کرد و خودش توی بیمارستان ماند. مهتاب کلی شرمنده او شده بود. ماکان با خوشحالی سوار ماشین شد و به راه افتاد. برای او که زیاد هم بد نشده بود.مهتاب نگران رو به ماکان گفت:
با این اوضاع فکر کنم نتونم بروشور و به موقع تحویل بدم.
ماکان در حالی که حواسش به جلو بود گفت:
زیاد مهم نیست. کار فوری نیست که بخوای خودتو یعنی بخواین خودتون و نگران کنین.
مهتاب لبش را گاز گرفت و با خودش فکر کرد:
چقدر پروام من طرف این همه از من بزرگتره توقع دارم بهم احترام بذاره.
ماکان پشت چراغ قرمز ایستاد و گفت:
این خانم معینی بخاطر پول زیاده که راه به راه داره طرح سفارش میده. والا این همه تبلیغ واسه یک فروشگاه چوب که معروف هم هست زیاد عاقلانه نیست. گرچه هر چی تبلیغ بالا باشه مشتری هم بالاست ولی خوب فروشگاه اونا مشتری خاص خودشو داره.
مهتاب در حالی که به ثانیه شمار قرمز رنگ مقابلشان خیره شده بود با سر حرف او را تائید کرد . ماکان کاملا چرخیده بود و داشت او را نگاه می کرد که مهتاب به چراغ اشاره کرد و گفت:
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#93
Posted: 22 Jan 2014 17:38
مهتاب در حالی که به ثانیه شمار قرمز رنگ مقابلشان خیره شده بود با سر حرف او را تائید کرد . ماکان کاملا چرخیده بود و داشت او را نگاه می کرد که مهتاب به چراغ اشاره کرد و گفت:
سبز شد.
ماکان هول شدو تا خواست دنده را جا بزند صدای بوق ماشین های عقبی بلند شد. سریع راه افتاد سری تکان داد و گفت:
حواس نمی ذارن برا ادم که.
مهتاب با تعجب گفت:
کیا؟
ماکان برگشت و نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
ها؟ بالاخره هستن کسایی که حواس آدما و پرت کنن.
مهتاب رویش را به سمت خیابان برگرداند و مشغول تماشای خیابان شد. حرکت گهواره مانند ماشین، سکوت حاکم بر فضا خستگی و سنگینی بعد از نهار باعث شده بود که مهتاب چشم هایش خمار شود.
چقدر دلش می خواست بخوابد ولی رویش نمی شد.جلوی ماکان سرش را به صندلی تکیه بدهد و چشم هایش را ببندد. ماکان نگاهی به چشم های خواب آلود او کرد و گفت:
وقت دارین یه نسکافه بخوریم. خوابت یعنی خوابتون هم می پره.
مهتاب طلب کار برگشت سمت ماکان و گفت:
اگه بگم حرفم و پس می گیرم دیگه ول می کنین؟
ماکان با خنده و تعجب گقت:
کدوم حرف؟
مهتاب انگشت هایش را توی هم قلاب کرد و گفت:
همین..همین که منو مهتاب خانم صدا کنین.
یعنی مهتاب خانم صدا نکنم؟
چرا مهتاب خانم صدا کنین...یعنی نه....
ماکان با لبخند پهنی کلنجار رفتن او را با خودش تماشا می کرد.
شما هر چی بگین من همون صداتون می کنم. خانم سبحانی خوبه؟
مهتاب آستین های ژاکتش را اینقدر کشیده بود که دست هایش دیگر معلوم نبود. این یکی که خیلی مسخره بود. خانم سبحانی بعد از آن همه حرف و نسکافه و نهار خوردن و هتل رفتن....باز مهتاب یاد حرفش افتاد لبش را گاز گرفت.
با این همه حرف و مزخرفات حالا قرار بود خانم سبحانی هم صدایش کند چقدر اوضاع مسخره میشد. خوب مهتاب خالی هم که خیلی خودمانی بود. مهتاب خانم بد نبود ولی ماکان از او خیلی بزرگتر بود.
درحالی که آستین هایش را به هم پیچ و تاب می داد گفت:
نه اون دیگه خیلی رسمیه. البته تو شرکت عیب نداره.
خوب باشه تو شرکت خانم سبحانی بیرون شرکت چی؟
لحن ماکان جدی بود ولی واقعا داشت تفریح می کرد چه مسائلی برای این دختر مهم بود. مهتاب باز هم آستین هایش را کش داد و توی مشتش فشرد و گفت:
نمی دونم هر جور راحتین.
ماکان سری تکان داد و گفت:
من با مهتاب خانم مشکلی ندارم ولی اگه شما ناراحتین مهتاب صداتون کنم.
نه مهتاب خانم خوبه.
پس ایرادش کجاست؟ هرجا هست بگین درستش می کنم. دلم نمی خواد ناراحت بشین.
مهتاب چشم هایش را روی هم فشرد و گفت:
میشه اینقدر روی افعال جمع تاکید نکنین؟
آها یعنی مثلا بگم. وقت داری یه نسکافه با هم بخوریم؟
مهتاب در حالی که سعی می کرد به ماکان زیاد نگاه نکند فکر کرد اینجوری زیادی خودمانی می شود. بعد با کلافگی آستین هایش را رها کرد و گفت:
اصلا قبل از اینکه من اون حرف و بزنم چه جوری با من حرف می زدین همون جور حرف بزنین.
ماکان سری تکان داد و گفت:
باشه. بعد تو چرا خودت اینقدر روی افعال جمع تاکید می کنی؟
مهتاب خجالت زده گفت:
آخه شما از من خیلی بزرگترین.
ماکان از کلمه خیلی خوشش نیامد. لبش را جوید و گفت:
خیلی یعنی جای باباتم؟
مهتاب با وحشت برگشت و گفت:
وای نه. فکر کنم شما باید نزدیک سی سالتون باشه.
ماکان با حرص گفت:
من هنور بیست و نه سالم نشده.
خوب همون.
مهتاب با خودش گفت:
یعنی باز خراب کاری کردم؟
بعد نیم نگاهی به ماکان انداخت یک کوچولو اخم کرده بود.کمی سر جایش جابجا شد و بعد از اینکه حرفش را مزه مزه کرد گفت:
یعنی باز ناراحت شدین؟شما خیلی زود ناراحت میشن من منظوری نداشتم.
ماکان حرفی نزد. توی فکر بود و اصلا صدای مهتاب را نشنید. او هم دلخور رویش را برگرداند و به خیابان خیره شد.
ماکان داشت به این اختلاف سنی خودش و مهتاب فکر میکرد. واقعا ده سال زیاد بود. بعد با به یادآوردن ترنج و ارشیا با خودش گفت:
خوب اونام ده سال اختلاف سنی دارن. چطور ارشیا می تونه بیاد خواهر منو با ده سال اختلاف سنی بگیره من نمی تونم دوست خواهرمو بگیرم با ده سال اختلاف سنی؟
بعد فکر کرد چه جالب که دوست او امده بود با خواهرش ازدواج کرده بود و او هم می خواست...می خواست..چه می خواست؟
ماکان برگشت و نگاهی به مهتاب انداخت که داشت بیرون را نگاه می کرد. آنجا هم برای اولین بار ازخودش پرسید:
واقعا از این علاقه می خواهد به چه نتیجه ای برسد؟ ازدواج؟
دوباره مهتاب را نگاه کرد. خوب چرا که نه. مهتاب هیچ نقطه منفی نداشت. تمام خانواده اش را هم دیده بود و می شناخت. مهتاب به نظر او تمام خصوصیاتی که یک مرد از یک زن توقع دارد داشت. حتی آشپزی هم بلد بود.
بعد به یاد رلت های آن روزش لبخندی برای خودش زد و گفت:
فکر کنم بعد از ازدواج حسابی چاق بشم. باید برم دنبال یه ورزشی چیزی نذارم هیکلم به هم بریزه.
بعد سری تکان داد و گفت:
نگاه منو تا کجاها که نرفتم.
ولی از فکر اینکه مهتاب روزی همسرش باشد حسابی دلش غنج رفت. مهتاب بالاخره به حرف امد و گفت:
همین جا نگه دارین.
ماکان با تعجب گفت:
هنوز که نرسیدیم.
می دونم. شما که نمی تونین منو جلوی در پیاده کنین.
ماکان این بار حسابی عصبانی شد و راهنما زد و ماشین را کنار خیابان نگه داشت و برگشت سمت مهتاب و گفت:
میشه بگی دقیقا مشکلت با من چیه؟
مهتاب از برخورد تند ماکان واقعا متعجب شده بود. یعنی واقعا از حرف او اینقدر ناراحت شده بود که اینجور برخورد می کرد. مهتاب اصلا توقع این رفتار را نداشت. کوله اش را از مقابل پائیش برداشت و توی بغلش گرفت و گفت:
من با شما مشکلی ندارم.
ماکان با حرص گفت:
پس چرا با من اینجوری رفتار میکنی؟ یعنی اینقدر نفرت انگیزم که حاضر نیستی با من دیده بشی؟
مهتاب لبش را گاز گرفت:
من کی همچین حرفی زدم؟
ماکان روی فرمان کوبید و گفت:
همین رفتارت یعنی چی؟
کدوم رفتار؟
ماکان کلافه چنگی توی موهایش زد و زیر لب غر زد:
آدم احساس میکنه وقتشو تلف کرده باهات.
مهتاب غصه دار بی خبر از فکری که ماکان می کرد گفت:
من منظوری نداشتم تازه شما خودتون جواب منو ندادین.
ماکان گیج او را نگاه کرد و گفت:
من کی جوابت و ندادم؟
مهتاب خسته بود دلش می خواست بخوابد تازه کلاس هم داشت و حال بحث نداشت و ماکان به خودش اجازه داده بود با او اینقدر تند برخورد کند این هم نتیجه نزدیکی زیاد از حد به یک پسر.
دستی به پیشانی اش کشید و کلافه و بی تفاوت گفت:
من پرسیدم ناراحت شدیدن ولی شما اخم کردین و جواب ندادین.
بعد دست دراز کرد و در را باز کرد و گفت:
من هیچ مشکلی با شما ندارم. ببخشید اگر ناراحتتون کردم ولی عمدی درکار نبوده.
قبل از اینکه پیاده شود ماکان با همان حرص گفت:
عمدی در کار نبوده؟ پس چرا نمی ذاری برسونمت دم دانشگاه. یعنی هنوز نمی تونی به من اعتماد کنی؟
مهتاب که یک پایش را روی زمین گذاشته بود برگشت و گفت:
ترنج هم وقتی با استاد می آمد دانشگاه همین جا پیاده میشد. چون نمی خواست کسی درباره اش فکر بد بکنه.
بعد رویش را چرخاند و درحالی که پیاده میشد گفت:
متاسفم که وقتتون و تلف کردم.
و پیاده شد و در را بست و به سمت خیابان رفت. برای اولین ماشین دست تکان داد و سوار شد و رفت. ماکان مثل مجسمه همانجا نشسته بود و به جای خالی مهتاب نگاه می کرد.چرا همه چیز یک هو به ریخت و خراب شد. همه چیز که خوب داشت پیش می رفت. مهتاب کی با او حرف زده بود که او نشنیده بود. چرا ان جمله احمقانه را به زبان آورده بود. چرا رور خوبشان را خراب کرده بود.مهتاب به او اعتماد کرده بود. چقدر طول کشیده بود تا خودش را به او نزدیک کرده بود و حالا خودش با یک حرف بی ربط همه چیز را خراب کرده بود. بحث اعتماد به او نبود. وگرنه ترنج هم این کار را نمی کرد. موبایلش را در اورد و شماره مهتاب را آورد. نباید می گذاشت همه چیز خراب شود. شماره را گرفت ولی بعد از دوبار زنگ خوردن تماسش رد داده شد. ماکان موبایلش را به پیشانی اش چسباند و دوباره شماره مهتاب را گرفت.این بار خاموش بود.
**
مهتاب خسته و آویزان وارد بیمارستان شد. از دانشگاه توسط ترنج با سوری خانم تماس گرفته و گفته بود برود خانه. کلی هم عذر خواهی و تشکر کرده بود. سوری خانم اول قبول نمی کرد. ولی مهتاب نمی خواست بیشتر از این مزاحم او بشود.تمام سلول هایش برای یک ثانیه خواب و استراحت فریاد می زدند. هم از لحاظ روحی خسته بود و هم جسمی. تمام روزش با حرف ماکان خراب شده بود. او وقتش را تلف کرده بود.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#94
Posted: 22 Jan 2014 17:42
احساس حماقت می کرد که اینقدر سریع به او نزدیک شده بود. خودش را پشت در اتاق سی سی یو رساند روی نمیکت ولو شد. نماز شبش را نخوانده بود. و شام هم نخورده بود.اصلا حال خوردن نداشت. این چند هفته خورد و خوراکش حسابی به هم ریخته بود. موبایلش را از کیفش خارج کرد. ماکان یک بار دیگر هم با او تماس گرفته بود. ولی جواب نداده بود. بی ادبی یا هر چیز دیگری که می خواست می توانست اسمش را بگذارد او دیگر دلش نمی خواست به ماکان نزدیک شود. نزدیکی به او باعث می شد تمام حد و مرزهایی که برای خودش تعیین کرده بود زیر پا بگذارد.
یک تماس هم از پدرش داشت که حال مادرش را پرسیده بود او هم گفته بود هنوز نتوانسته ببیندش. بلند شد و به ایستگاه پرستاری رفت. از پرستار خواهش کرد فقط یک دقیقه او را ببیند ولی اجازه نداد.او هم سلانه سلانه برگشت و رفت سمت نماز خانه. انگار استخوان هایش را از هم جدا کرده بودند. طاقت ایستادن نداشت. وضو گرفت و نمازش را خواند. همانجا به دیوار تکیه داد و چشم هایش را بست. جایش سرد و ناراحت بود و خواب نمی رفت. فقط چرت می زد.
گردنش درد گرفته بود. دلش نمی خواست روی موکتی که هزاران نفر پا گذاشته اند بخوابد. ولی در اخر نتوانست مقاومت کند و کوله اش را زیر سرش گذاشت و دراز کشید.خودش را بغل کرد و چشم هایش را بست.
سعی کرد به بوی جورابی که توی بینی اش می پیچد اعتنا نکند. چقدر دلش برای پدر و مادرش تنگ شده بود. توی این دنیای به این بزرگی احساس تنهایی عجیبی می کرد. قطره اشکی از گوشه چشمش روی گونه اش سر خورد.
و قبل از انکه قطره دومم از چشمش بیرون بخزد به خواب رفته بود.
ماکان کلافه بود توی اتاقش نشسته بود و زانوهایش را در آغوش گرفته بودو به تصویری که از چهره مهتاب کشیده بود خیره شده بود.احساس دلتنگی عجیبی میکرد. انگار چیزی را گم کرده بود. بی قراری بد جور عذابش می داد. مهتاب جواب تلفنش را نداده بود.به لب های تابلو خیره شده و دوباره تصویر دلخور مهتاب توی ذهنش امد.
چانه اش را روی زانوهایش گذاشت و تمام اجزای تصویر را از نظر گذراند. باید کاری میکرد اینجوری دوام نمی آورد. با یک حرکت از جا بلند شد و به سمت کمدش رفت و لباس هایش را بیرون کشید.قبل از اینکه پیراهنش را بپوشد صدای اذان بلند شد. مردد به لباسش نگاه کرد و بعد با یک حرکت ان را رها کرد و به سمت روشوئی رفت.
وضو گرفت و بعد هم به نماز ایستاد. معلوم نبود کی بر می گردد شاید دیر می رسید و نمازش قضا می شد. بعد خواندن نمازش به سرعت لباس عوض کرد و از اتاقش بیرون زد. سوری خانم هنوز نیامده بود. خبری از ترنج هم نبود.از در بیرون زد.
سوز سردی می امد دکمه های پالتویش را انداخت و دزدگیر ماشین را زد و سوار شد.مهتاب حتما الان بیمارستان بود. باید می رفت و حضوری می دیدش. با تمام سرعت می راند. از عصر تا حالا بدترین احساس های عالم را تجربه کرده بود.جلوی بیمارستان نگه داشت و بعد هم به سمت نگهبانی رفت. هنوز اجازه گرفتن برای بالا رفتن مانده بود. چقدر با نگهبان چانه زد تا بالاخره راهش داد بماند. کلی دروغ و دعل سر هم کرد و سر کیسه را شل کرد تا بالاخره اجازه ورود گرفت.خودش را به راهروی سی سی یو رساند خبری از مهتاب نبود. تمام راهرو را ده بار بالا و پائین کرد و آخر سر آویزان جلوی سی سی یو نشست.
مهتاب که جایی را نداشت برود. کسی که حاضر نبود نهارش را بیرون بخورد بلکه مادرش تنها بماند بعید بود که حالا جایی رفته باشد. کلافه دستی توی موهایش کشید.
کجایی دختر؟
موبایلش را در آورد و یک بار دیگر شماره اش را گرفت. موبایل مهتاب روی سایلت بود و مهتاب هم به خواب سنگینی فرو رفته بود. کلافه تماس را قطع کرد و دستش را به سرش را به دستش تکیه داد.
دوباره نگاهی به گوشی اش انداخت و با تردید روی شماره ترنج توقف کرد. او بالاخره توی دانشگاه دیده بودش. ولی اگر با ترنج تماس می گرفت همه چیز لو می رفت.هر لحظه نگران تر میشد اول سعی کرد به خودش دلداری بدهد که شاید برای خرید یا کاری مثل این بیرون رفته باشد ولی وقتی یک ربع ساعت دیگر هم گذشت و خبری از او نشد بالاخره با خودش کنار آمد و شماره ترنج را گرفت.
الو سلام داداش.
سلام. کجایی ترنج؟
بیرون. با ارشیام.
مقابل دیوار ایستاد و دستش چپش را به دیوار زد و سرش را پائین انداخت با کفشش خطوط در هم بر همی روی زمین کشد و گفت:
ترنج...از...دوستت...مهتاب خبری نداری؟
ترنج یک لحظه وحشت کرد.
ماکان چیزی شده؟
ماکان پیشانی اش را به دیوار چسباند و گفت:
نه نگران نشو. می خواستم بینم می دونی کجا رفته بعد از دانشگاه؟
ترنج گیج جواب داد:
قرار بود بره بیمارستان نذاشت منو ارشیا هم برسونیمش.
ماکان ارام گفت:
ولی اینجا نیست ترنج.
تو کجایی ماکان؟
من بیمارستانم ولی مهتاب اینجا نیست.
صدای ترنج هر بار که جواب می داد لحنش هم تغییر می کرد:
تو اونجا چکار می کنی؟
ماکان چرخید و به دیوار تکیه داد یا زنگی زنگ یا رومی روم.
اومدم مهتاب و ببینم.
چکار کنی؟
ترنج بعدا همه چی و می گم. الان باید مهتاب و پیدا کنم.
ماکان...
فعلا خداحافظ.
موبایلش را توی جیبش گذاشت و دستی توی موهایش کشید. کجا می توانست رفته باشد. کجا را می توانست برای پیدا کردن او بگردد.
مهتاب با سختی چشم هایش را باز کرد. تمام بدنش خشک شده بود. سرما توی تمام بدنش رسوخ کرده بود. نمی دانست ساعت چند است. از جا بلند شد و نگاهی به ساعتش انداخت نزدیک ده شب بود. چقدر خوابیده بود.
به سختی بلند شد و کش و قوسی به خودش دادهمان موقع به سرفه افتاد. فقط سرما خوردگی را توی این موقعیت کم داشت. کوله اش را برداشت و کشان کشان رفت سمت دستشوئی. آبی به صورتش زد و دوباره راه سی سی یو را در پیش گرفت.
سر راه جلوی ایستگاه پرستاری توقف کرد:
ببخشید خانم!
پرستار جوانی که انجا نشسته بود به او نگاه کرد:
بله؟
ببخشید می تونین یک سر به مادرم بزننین از صبح که از اتاق عمل بیرون اومده من ندیدمش هیچ خبری ازش ندارم. خواهش می کنم.
پرستار نگاه مستاصلی به او انداخت و از جا بلند شد.
باشه بیا بریم.
مهتاب ذوق زده دنباش راه افتاد.
نمی تونم خودم ببینمش؟
نه عزیزم تو سی سی یو نمی شه بری.
مهتاب دمق دنبال پرستار به راه افتاد. پرستار وارد شد ومهتاب به علامت عبور ممنوع دهن کجی کرد. ولی وقتی برگشت با دیدن ماکان روی نیمکت که دست به سینه و طلب کار او را نگاه می کرد یک لحظه خشکش زد.
این اینجا چکار می کنه؟
ماکان با یک حرکت سریع از روی نیمکت بلند شد و به سمت او امد. مهتاب ناخودآگاه یک قدم عقب رفت. ماکان مقابل او ایستاد و گفت:
چرا موبایل تو جواب نمی دی؟ کجا بودی اصلا؟ مردم از نگرانی؟
مهتاب جمله های ماکان را توی ذهنش تحلیل کرد.
ماکان نگران او شده بود. موبایلش را از توی جیبش بیرون کشید. لبش را گاز گرفت. ده تا میس کال داشت. هشت تایش مال ماکان بود و دوتا هم مال ترنج.اصلا یادش رفته بود عصر چه اتفاقی افتاده.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت:
خواب بودم.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#95
Posted: 22 Jan 2014 17:43
ماکان دست هایش را توی جیبش کرد و گفت:
می دونی هزار تا فکر ناجور کردم. حتی به ترنجم زنگ زدم و اونم....فهمید...فهمید....
بعد حرفش را خورد. داشت چه می گفت. داشت به مهتاب می گفت که دوستش دارد؟ کلافه دستی توی موهایش کشد و گفت:
بیا بشین لطفا.
مهتاب همانجور که کوله اش دنبالش آویزان بود دنبال ماکان رفت و کنارش نشست. ماکان چند لحظه به نیم رخ او خیره شد و سیر نگاهش کرد. چقدر خودش را توی این یکی دو ساعت خورده بود. چه فکرهایی که نکرده بود.
ولی جرئت نکرده بود از آنجا تکان بخورد امید داشت بالاخره مهتاب هر جا که باشد برمی گردد توی بیمارستان.
مهتاب!
مهتاب کمی جا به جا شد. از اینکه تحت تاثیر این لحن مهربان قرار می گرفت عذاب می کشید.چرا ماکان اینقدر با او مهربان بود. چرا نگرانش شده بود چرا این همه به او زنگ زده بود. او که فکر می کرد وقتش را تلف کرده چرا این کارها را می کرد.مهتاب دوباره دست هایش را توی هم قلاب کرد و منتظر شد.
مهتاب خواهش می کنم منو ببخش.
صدای ماکان پر از خواهش و نگرانی بود. قلب مهتاب با تمام قدرت می کوبید.چرا وقتی ماکان بود نگرانی های مهتاب تمام میشد. چرا وقتی که با او حرف می زد دیگر برایش مهم نبود که حد و مرز هایش را بشکند. چرا از این لحن حرف زدن ماکان احساس بودن می کرد؟
مهتاب ته ذهنش جواب همه این سوال ها را می دانست ولی مدام جواب ها را به عقب می راند. نمی خواست علت حالات خودش را باور کن. چون اصلا چنین چیزی در نگاه او ممکن نبود. اصلا مگر میشد.مهتاب دست هایش را بیشتر به هم فشرد و سعی کرد علت ها و معلول ها را کنار بگذارد. الان نمی خواست به این چیزها فکر کند. ماکان کلافه دستی توی موهایش کرد و گفت:
من عصر یه مزخرفی گفتم. اصلا منظورم این نبود که تو وقتم وتلف کردی. من..من...
نمی دانست چطور برای مهتاب توضیح بدهد. اصلا باید می گفت که دوستش دارد؟ با این کار او را ناگهان از خودش دور نمی کرد. حیران مانده بود چه عکس العملی در مقابل مهتاب نشان بدهد.باز به نیم رخ او نگاه کرد و با نگرانی خاصی گفت:
اینجا نشستن تو که فایده ای نداره. میشه....میشه بریم تو ماشین من شام بخوریم یا یه نسکافه؟
مهتاب ناخودآگاه لبخند زد. ماکان از لبخند او گرم شد.
پس میشه؟
مهتاب دست های قلاب شده اش را باز کرد و به کف دست هایش خیره شد و به او گفت:
دلم نسکافه می خواد. از اون لیوان مقوایی ها.
ماکان با هیجان بلند شد و گفت:
خوب می ریم همون جای قبلی خوبه؟
مهتاب فقط سر تکان داد. ماکان دوباره دست هایش را توی جیب هایش کرد و آرام گفت:
دیگه بخشیدی منو؟
مهتاب آرام سر تکان داد و بلند شد. کوله اش را برداشت و گفت:
به شرط اینکه اگر یک بار دیگه گفتم منو همین جا پیاده کنین فکر نکنین دلیلش بی اعتمادی به شماست.
ماکان سر تکان داد:
قول می دم.
مهتاب کوله اش را انداخت و گفت:
ممنون. حالا میشه صبر کنین پرستار بیاد حال مامانم و بپرسم.
بله البته.
مهتاب سری به نشانه تشکر تکان داد و همانجا کنار در سی سی یو به دیوار تکیه داد. یک دستش را زیر بند کوله اش کرد و آن یکی را هم توی جیبش گذاشت. ماکان به دیوار مقابل تکیه داد و به تماشای او مشغول شد.
هر دو سکوت کرده بودند و توی فکر خودشان غرق بودند.بالاخره پرستار در را باز کرد و از سی سی یو بیرون امد. مهتاب به سرعت از دیوار جدا شد و به سمت او رفت:
چی شد خانم دیدینش؟
بله؟
حالش خوبه؟ مشکلی نداره؟
نه عزیزم خیالت راحت همه چی نرماله. مشکلی هم نداره.
مهتاب نفس راحتی کشید دلش پر می زد که برود و مادرش را بیند ولی این قوانین دست و پاگیر لعنتی اجازه نمی داد. همانجا ایستاد و با نگاهش پرستار را تعقیب کرد. ماکان به او نزدیک شد و گفت:
حالا بریم؟
مهتاب سر تکان داد وهمراه ماکان به راه افتاد. کارش درست نبود. این که شکی درش نبود. کارش اصلا درست نبود که برود و با ماکان نسکافه بخورد ولی پاهایش بی اختیار به دنبال او می رفتند.ماکان با خوشحالی در را برای او باز کرد و مهتاب با خجالت سوار شد. کارش درست نبود. نباید باماکان می رفت. پس چرا داشت می رفت؟
ماکان ماشین را دور زد و سوار شد. لبخندی به نیم رخ مهتاب زد و ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
شاهین تازه رسیده بود جلوی بیمارستان شنیده بود که مهتاب توی بیمارستان تنهاست. به نظر خودش موقعیت از این بهتر پیدا نمی کرد. الان بیمارستان خلوت هم بود. دسته گلی را که روی صندلی عقب گذاشته بود برداشت و پیاده شد. دزدگیر ماشینش را زد و به سمت بیمارستان رفت.
ولی از صحنه ای که دید خون توی رگ هایش منجمد شد. مهتاب با یک پسر غریبه از بیمارستان خارج شد. شاهین همان جا ایستاده و نگاهشان می کرد. پسر در را برای او باز کرد و هر دو سوار شدند.
شاهین با خشم دسته گل را توی جوی آب پرت کرد و به سمت ماشینش رفت.
لعنت به من. من احمق و بگو که از عصر سه بار اومدم و رفتم ولی خانم و پیدا نکردم. بگو خانم کجا بودن. حیف اون گلایی که من برا تو گرفتم دختره ی...
با سرعت سوار شد و ماشین ماکان که راه افتاد او هم به دنبالش حرکت کرد. در حالی که با حرص ماشین ر اتعقیب می کرد سیگاری از جیب بغل کتش بیرون کشید و با فندک ماشین روشن کردو دو سه پک محکم و عمیق زد.
سیگار را لای انگشتان دست راستش گرفت و دود را با حرص فوت کرد و با کف دست راست دنده را عوض کرد.
محمد آقا سبحانی کلات و بذار بالاتر دخترت نصفه شبی با کیا که نمی گرده.
دو پک محکم دیگر زد وبعد از فوت کردن دود که با سرعت از بینی و دهانش بیرون میزد دوباره بلند خودش را خطاب قرار داد:
بگو خانم سرش کجا گرم بود که محل سگم به ما نمی داد.
با همان دست که سیگار را نگه داشته بود فرمان را هم گرفت و با دست چپ دکمه شیشه پائین کن را زد و بعد هم دو سه پک محکم به سیگارش زد و با دست چپ باقی مانده ان را به بیرون پرت کرد.و دود را هم از شیشه بیرون داد و بعد هم شیشه را بالا کشید.
ماکان ماشین را نگه داشت و به مهتاب گفت:
نسکافه؟
مهتاب سرتکان داد.
بله ممنون می شم.
ماکان به سرعت پیاده شد و به سمت مغازه رفت.
آقا دو تا نسکافه. می برم.
بعد موبایلش را از جیبش بیرون کشید و شماره ترنج را گرفت:
سلام ترنج.
صدای ترنج مشکوک بود:
کجایی داداش؟
ببین ترنج یه خواهشی ازت داشتم. ببین تو الان هر چی من می گم گوش کن من اومدم خونه کاملا برات توضیح می دم جریان چیه.
ترنج با تردید گفت:
باشه.
الان زنگ بزن به مهتاب راضیش کن شب بیاد خونه ما.
ترنج وسط حرفش پرید:
برای چی؟
ترنج خواهش می کنم.
آخه مامانش و ول نمی کنه بیاد اینجا.
تو به من گوش بده.
باشه بگو.
مامانش فعلا تو سی سی یو تا فردا نمی آد تو بخش. موندن مهتاب پشت در سی سی یو که فایده نداره. بی خودی داره خودشو خسته می کنه. دو روزه غذای درست و حسابی هم نخورده.
ترنج لبش را گاز می گرفت که وسط حرف های ماکان نپرد. نگرانی و محبت وقتی درباره مهتاب صحبت می کرد توی صدایش داد می زد.
زنگ می زنی ترنج؟
ترنج مکث کرد و گفت:
به شرط اینکه همه شو بهم بگی از اول تا آخر.
باشه قول می دم بهت بگم. فقط ترنج راضیش کن از خستگی داره نابود میشه.
ترنج سعی کرد نخندد.
باشه. خیالت راحت.
نفهمه من بهت زنگ زدم ها.
باشه حواسم هست.
ای قربون آبجی برم.
ترنج خندید و گفت:
خیلی خوب به اندازه کافی مخم و زدی. الان کجایی؟
الان به زور اوردمش بیرون یه نسکافه مهمونش کردم. تو ماشین تنهاست. بگو زنگ می زنم به ماکان بیاد دنبالت.
باشه. دیگه کاری نداری؟
نه برو ببینم چه می کنی.
ماکان با امیدواری نسکافه ها را گرفت و به سمت ماشینش رفت. وقتی در را باز کرد مهتاب داشت با موبایلش صحبت می کرد. ماکان لیوان نسکافه را به سمتش دراز کرد و او هم با سر تشکر کرد و لیوان را از او گرفت.
ماکان حواسش را مثلا داده بود به لیوان نسکافه اش ولی داشت به حرف های او گوش می داد. بدون شک ترنج بود که زنگ زده بود.
مهتاب مدام مخالفت می کرد و ماکان بدون حرکت فقط نشسته بود و توی دلش التماس میکرد مهتاب قبول کند. بالاخره هم اینقدر ترنج پیله کرد تا مهتاب قبول کرد. ماکان از شوق نسکافه اش را یک نفس سر کشید و با خوشحالی به مهتاب گفت:
بریم؟
مهتاب نگاه متعجبی به او انداخت و گفت:
کجا؟
ماکان سریع دست و پایش را جمع کرد و گفت:
خوب..بیمارستان دیگه؟
مهتاب چند لحظه نگاهش کرد و بعد هم در حالی که کمی از نسکافه اش را می خورد گفت:
ترنج بود.
ماکان توی دلش گفت:
می دونم.
گفت...گفت...بیام خونه شما.
ماکان باز توی دلش گفت:
اینم می دونم.
مهتاب ادامه داد:
من بهش نگفتم با شما بیرونم.
و با خجالت و ناراحتی سرش را به سمت پنجره چرخاند. از این پنهان کاری ها هیچ خوشش نمی امد. ماکان سعی کرد صدایش خیلی هم مشتاق نباشد:
خوب حالا من باید چکار کنم ببرمتون بیمارستان؟
نه. ترنج گفت با شما تماس می گیره بیاین دنبالم.
ماکان دهان باز کرد جواب بدهد که موبایلش زنگ خورد. ماکان توی دلش گفت:
این ترنج هم خوب بلده فیلم بیاد ها.
موبایلش را بیرون کشید و رو به مهتاب گفت:
ترنجه.
بهش نگین من با شمام.
ماکان با لبخند سر تکان داد و باز با خودش گفت:
نمی دونی قبلا همه چی رو لو دادم.
الو جانم.
ماکان همه چی رو به راهه.
آره. باشه می رم.
یه کاری نکنی تابلو شه.
نه خیالت راحت همین الان می رم دنبالش.
ترنج خنده ای کرد و گفت:
باشه می دونم پیشت نشسته. برو دیگه.
تا یه رب دیگه خونه ایم. باشه خداحافظ.
مهتاب نسکافه اش را خورد و سکوت کرد. ماکان هم ماشین را به راه انداخت و به سمت خانه شان حرکت کرد. شاهین هم با فاصله دنبالشان راه افتاد. از اینکه انها به سمت بیمارستان بر نمی گشتند به مرز انفجار رسیده بود.
وقتی ماکان ماشین را مقابل خانه نگه داشت در خانه باز شد و ترنج بیرون آمد. مهتاب با خجالت پیاده شد و ماکان به سمت در پارکینگ رفت. ترنج به استقبال مهتاب رفت و با خنده گفت:
چه عجب بالاخره مرغت دو پا شد.مهتاب زد به بازوی او گفت:
بی مزه. بی خودی برا چی این همه اصرار می کنی. من خجالت می کشم از مامانت اینا.
ترنج بازوی او را گرفت و برد داخل و گفت:
به خدا من آخرش تو رو یه فصل کتک می زنم.
ترنج داشت از هیجان می مرد تا بفهمد جریان چیست. ولی ماکان خونسرد رفت سمت سالن و وارد شد. انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش داشت بال بال می زد تا ترنج مهتاب را راضی کند.
شاهین درحالی که دوباره مشغول سیگار کشیدن بود شاهد تمام این صحنه ها بود. با دقت به ترنج نگاه کرد او را دیگر هم با مهتاب دیده بود.
پس این دوستش که اومدن خونش اینه.
با چشمانی ریز شده به مهتاب و ترنج نگاه کرد و وقتی ترنج در خانه را بست. سیگار نیمه کشیده اش را از شیشه بیرون انداخت و موبایلش را برداشت و شماره گرفت.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#96
Posted: 22 Jan 2014 17:43
ماشین را یک دستی به راه انداخت و منتظر جواب شد. به محض پاسخ دادن طرف مقابل بدون سلام کردن گفت:
عبدی خوب گوش بده ببین چی می گم. فردا صبح اول وقت پا می شی می ری دم خونه ما یه سند از بابام می گیری بر می داری می بری سهیل و از کلاننتری در میاری. من به بابا خبر می دم تو می ری پیشش.
اول وقت؟
آره عبدی اول وقت. می خوام هشت صبح سهیل آزاد شده باشه. فهمیدی؟
چشم آقا اوامر دیگه.
همین الان می ری در خونه سبحانی میگی شاهین قراره فردا سهیل و دربیاره اون راه بیافته بیاد پیش زنشش.
چشم آقا. امر دیگه.
همین الان می ری عبدی. فهمیدی. پشت گوش نندازی؟
اگه نبود؟
میگردی تا پیداش کنی. شاید پیش دخترش باشه زن سهیل.
چشم آقا.
فعلا.
و گوشی را روی صندلی پرت کرد. اجازه نمی داد یکی از راه نرسیده مهتاب او را ببرد. اینقدر به این سهیل احمق باج نداده بود که حالا به همین راحتی دخترک از دستش بپرد.
سوری خانم به استقبال مهتاب رفت و با خوش رویی گفت:
وای عزیزم چه خوب کردی که اومدی اینجا به خدا می خواستم بگم موندنت اونجا فایده نداره.
ببخشید به خدا نمی خواستم مزاحم بشم.
سوری خانم اخم کوچکی کرد و گفت:
دختر بدی نشو دیگه.
مسعود هم با لبخند گفت:
مهتاب جان شما هم مثل ترنج چرا تعارف می کنی.
ممنون. شرمنده ام نکنین.
سوری خانم دست مهتاب را گرفت و با مهربانی گفت:
شام خوردی؟
ممنون اشتها ندارم.
ماکان که لباسش را عوض کرده بود از پله پائین امد و گفت:
ولی من خیلی گرسنه ام. مامان شام چی داریم؟
سوری خانم بدون توجه به حرف ماکان به ترنج گفت:
ببرش لباسشو عوض کنه بیاین شام بخورین.
ولی باور کنین من اصلا اشتها ندارم.
نمی ذارم بدون شام بخوابی. مامانت نیست من که هستم.
ترنج با خنده او را به طرف اتاقش برد و گفت:
فکر نکن می تونی از دست سوری جون قصر در بری.
ماکان دست به سینه گفت:
سوری جون مام هستیم ها.
بله می دونم. شما که مهمون نیستی برو یه چیزی بردار بخور. می بایست سر شام خونه باشی.
و خودش کنار مسعود نشست.
ماکان نگاه مظلومی به پدرش انداخت و گفت:
از شمام همینجوری پذیرائی می کنه؟
مسعود دستی روی شانه همسرش انداخت و درحالی که ابرو بالا می انداخت گفت:
قطعا نه.
ماکان آویزان رفت سمت آشپزخانه و گفت:
ای خدا کی یه سوری جون هم برای ما می فرستی.
ترنج و مهتاب از پله پائین امدند و ترنج همراه انها به سمت آشپزخانه رفت.
مهتاب مانتو و مقنعه اش را در آورده بود و بجایش چادر نماز ترنج را پوشیده بود. به ترنج کمک کرد تا میز شام را برای خودش و ماکان بچیند.
بعد هم هر سه پشت میز نشستند و شام خوردند البته ترنج خورده بود ولی برای اینکه مهتاب خجالت نکشد او را همراهی می کرد. ماکان با لذت شامش را خورد. این شام با بقیه وعده های غذایی که توی عمرش خورده بود فرق داشت.
مهتاب اصرار داشت که ظرف های شام را بشورد ولی ترنج و سوری خانم به هیچ وجه اجازه ندادند. بعد از شب بخیر گفتن راهی اتاق ترنج شدند.
وای ترنج دارم غش می کنم از خواب.
توه خل و بگو که می خواستی تو بیمارستان بمونی.
وای ترنج به خدا یادم نیار که عذاب وجدان می گیرم اگه اتفاقی بیافته چی؟
ترنج دست به کمر گفت:
ببشخید شما دکتر تشریف دارین؟
مهتاب دمق نشست روی تخت و گفت:
بالاخره اونجا باشم خیالم راحت تره.
ترنج کنار مهتاب نشست و گفت:
من می گم نماز خوندی ماکان ببرت خوبه؟
مهتاب سری تکان داد و گفت:
تا آخر عمر مدیون خانواده ات شدم.
حرف مفت نزن.
کسی به در اتاق زد. مهتاب چادرش را دوباره سر کرد و ترنج به سمت در رفت.
بله؟
ترنج.
صدای ماکان بود. ترنج در را باز کرد و ماکان را با یک دست رختخواب توی بغل پشت در دید.
مامان گفت بیارم برای مهتاب خانم.
ترنج در را تا انتها باز کرد مهتاب با خجالت گفت:
چرا زحمت کشیدین. رختخواب لازم نبود.
ماکان رو به ترنج گفت:
کجا بذارمش؟
و در حالی که به سمت جایی که ترنج اشاره کرده بود می رفت گفت:
ترنج مهتاب خانم و درباره سوری جون توجیه کن.
ترنج خندید و گفت:
عمری طول می کشه.
مهتاب هم خندبد و ماکان زیر چشمی او را پائید. بعد کمی دست دست کرد و آخر با چشم غره ترنج از اتاق بیرون رفت.مهتاب چادرش را برداشت و گفت:
دیگه به سنگ پا گفتم ذکی.
ترنج کشوی دراورش را بیرون کشید و در حالی که توی لباس هایش دنبال چیزی می گشت گفت:
مهتاب ببین خودت می خوای کتک بخوری. با این حرفت دیگه خونت حلال شد.
بعد شلوار قرمزی را از توی لباس هایش بیرون کشید و گفت:
بیا. این استریچه. می تونی بپوشی. فقط یک کم شاید قدش کوتاه باشه.
مهتاب شلوار را گرفت و گفت:
تو خواب می خوام کجا برم مگه.
ترنج او را به گوشه اتاق هل داد و گفت:
برو عوض کن که نزدیکه از حال بری.
مهتاب چادر را روی شانه اش انداخت و رو به دیوار مشغول عوض کردن شلوارش شد.ترنج هم به سمت تختش رفت و روی ان دراز کشید. مهتاب چادر را به کناری انداخت و گفت:
چطورم؟
ترنج دست چپش را زیر سرش گذاشت و سرتاپای او را براندازد کرد و گفت:
به تو بیشتر میاد. برای من یک کم گشاده.
مهتاب روی دشتش نشست و بلوزش را هم از تنش خارج کرد. یک تی شرت تنگ سفید و کوتاه تنش بود. لباس را کمی پائین کشید و دراز کشید.
ترنج بلند شد و کنار پریز برق ایستاد:
خاموش کنم؟
مهتاب پتویش را رویش کشید و گفت:
خاموش کن.
ترنج به صدای نفس های آرام مهتاب گوش داد و وقتی مطمئن شد به خواب رفته به آرامی اتاق را ترک کرد. از هیجان فهمیدن ماجرا نتوانسته بود بخوابد.چند ضربه آرام به در اتاق ماکان زد و بدون اینکه منتظر جواب او شود وارد اتاق شد. خوشبختانه ماکان هنوز بیدار بود.
سلام.
ماکان نگاهش را از ترنج دزید.
نصفه شبی اومدی سلام کنی.
ترنج خودش را روی کاناپه اتاق ول کرد و گفت:
نه اومدم ببینم اینجا چه خبره.
ماکان کتاب توی دستش را گذاشت روی میز کنار تختش و زانوهایش را بغل کرد. تابلویی که کشیده بود درست بالای سر ترنج بود.ترنج نگاه ماکان را دنبال کرد و به تابلو رسید. ابرویی بالا انداخت و از جا بلند شد و مقابل ان ایستاد.
دست به سینه به تماشای تابلو پرداخت:
پس مقوا بافت دار برای این می خواستی؟
و برگشت و نگاهی به ماکان که از روی تخت به تابلو زل زده بود انداخت. ماکان فقط سر تکان داد.
ترنج دوباره به سمت تابلو برگشت و با دقت ان را نگاه کرد. تنها کلمه ای که توی ذهنش امد مهتاب بود. دستی به پیشانی اش کشید و برگشت و به سمت ماکان رفت و روی تخت کنارش نشست.
خوب؟
ماکان نگاهش را از تابلو گرفت و به زمین دوخت.
چی بگم؟
ترنج به سمت او چرخید و چهار زانو نشست و گفت:
خودت قول دادی همه چیو.
ماکان اهی کشید و زانوهایش را رها کرد. او هم به سمت ترنج چرخید و همانجور چهار زانو نشست. برایش سخت بود که بخواهد توضیح بدهد. چرا ترنج خودش متوجه نمی شد همه چیز که واضح بود.
ترنج بی صبرانه منتظر بود وقتی سکوت ماکان را دید حدس زد شاید حرف زدن برایش مشکل باشد برای همین لب هایش را تر کرد و آرام پرسید:
بین تو مهتاب چیزی هست؟
ماکان کلافه دستش را توی موهایش سر داد و روی گردنش متوقفش کرد و گفت:
اون و نمی دونم.ولی من...
بازم نگفت. ترنج نفس عمیقی کشید و با تردید گفت:
یعنی...دوستش داری؟
ماکان نگاهش را توی اتاق چرخاند. جوابش یک آره محکم بود. ولی خوب نمی توانست به همان محکمی ان را به زبان بیاورد آن هم مقابل ترنج خواهر کوچکترش.
فکر کنم.
ترنج طلب کار گفت:
فکر کنی؟
ماکان دستش را زیر چانه اش زد و با انگشت روی ملافه دشکش را خط خطی کرد و گفت:
نه مطمئنم.
و زیر چشمی ترنج را نگاه کرد که کم کم اخمش باز میشد و لبخندی روی صورتش را پر می کرد.ترنج برای چند لحظه ماکان را نگاه کرد و بعد هم با ذوق خودش را توی بغل او انداخت.
ماکان با تعجب او را گرفت و گفت:
خل شدی ترنج.
ترنج خودش را از او جدا کرد و گفت:
وای ماکان اصلا فکرشم نمی کردم.
بعد از روی تخت بلند شد و با دقت به برانداز کردن ماکان پرداخت و در حالی که ریز ریز می خندید گفت:
ماکان اصلا تصورشم نمی کردم یه روز تو از یه دختری خوشت بیاد.
ماکان لبخند خجالت زده ای زد و گفت:
چرا مگه من چمه؟
ترنج لبش را گاز گرفت و دوباره مقابل ماکان نشست و گفت:
مهتاب خیلی دختر خوب و خانمیه. من از همه لحاظ تائیدش می کنم و موافقم.
ماکان با تعجب و خنده او را نگاه کرد و گفت:
ممنون منتظر تائید تو بودم فقط.
ترنج بدون توجه به کنایه ماکان گفت:
بگو ببینم تا کجا پیش رفتی چیزی هم بهش گفتی؟
ماکان دمق سرش را خاراند و گفت:
خودت که بهتر می دونی مهتاب چه جوریه. می ترسم با کوچکترین حرفم بیشتر از خودم دورش کنم برای همین فعلا حرفی نزدم.
ترنج فکری کرد و گفت:
باید ببینیم نظر اون درباره تو چیه.
ماکان دوباره زانوهایش را بغل کرد و گفت:
مشکل همین جاست مهتاب اینقدر برای خودش اصول و عقاید خاصی داره که نمی شه چیزی فهمید. همش خودش و از من دور می گیره. هنور نتونستم ببرمش یه رستورانی جایی.
ترنج با لبخند گفت:
این که چیز عجیبی نیست. خیلی ها مثل مهتاب هستن. دلیلی نداره با هر پسری راه بیافتن برن رستوران.
ماکان کلافه گفت:
پس از کجا بفهمم که در مورد من چه نظری داره؟
ترنج بلند شد و توی اتاق چند قدم راه رفت و گفت:
این قسمت و بسپار به خواهر شوهر.
بعد با ذوق گفت:
وای چقدر این عنوان و دوست دارم. بم میاد نه؟
ماکان از حرکات سرزنده ترنج خندید و دلش آرام شد. حالا یکی دیگر هم بود که کمکش می کرد.
ترنج به سمت در اتاق رفت و گفت:
برم بخوابم که تو هم بتونی بخوابی چون به مهتاب گفتم نماز خوندیم مگم ببریش بیمارستان.
ماکان سر تکان داد و روی تختش دراز کشید. ترنج چراغ را خاموش کرد و از در خارج شد ولی بعد از چند ثانیه برگشت و گفت:
می تونم به ارشیا بگم؟
ماکان نگاهی به ترنج انداخت و گفت:
نه بذار خودم بش بگم. اونم مثل برادرمه.
ترنج سری تکان داد و توی دلش گفت:
ولی من می گم. دارم می ترکم نمی تونم با مهتاب حرف بزنم لااقل به ارشیا بگم.
بعد با سرعت به سمت اتاقش رفت و آرام روی تخت دراز کشید. نگاهی به چهره مهتاب انداخت و با خودش گفت:
شب بخیر زن داداش.
و جلوی دهانش را گرفت تا نخندد. گوشی اش را برداشت و برای ارشیا پیام داد.
ماکان از دست رفت. بچه مون عاشق شده.
چند ثانیه بعد جواب ارشیا رسید:
نصفه شبی خواب نما شدی؟
ترنج فرستاد:
به جون خودم زنشم الان تو اتاق من خوابیده.
بعد از چند لحظه ارشیا زنگ زد.
سلام. جریان چیه؟
ترنج آرام گفت:
الان نمی تونم صحبت کنم. مهتاب اینجاست خوابه.
مهتاب؟
آره گفتم شب بیاد اینجا. مامانش تو سی سی یوه هنوز.
این حرفا چی بود درباره ماکان زدی؟
به خدا خودش الان بهم گفت.
یعنی مهتاب و دوست داره؟
آره.
ارشیا برای لحظه ای سکوت کرد و گفت:
با این انتخابش بهش امیدوار شدم.
ترنج آرام خندید و گفت:
ارشیا فک کن دو تایمون با هم عروسی می گیریم.
ارشیا بلند خندید و ترنج لبش را گاز گرفت او که نمی توانست مثل ارشیا راحت بخندد.
هنوز که خبری نیست دختر.
خوب کم کم میشه دیگه.
خیلی خوشحال شدم.
فقط ارشیا.
جانم؟
ماکان گفت بهت نگم خودش می خواد بگه ولی من نتونستم.
و لبش را گاز گرفت. ارشیا با همان ته خنده در صدایش گفت:
باشه من اصلا از چیزی خبر ندارم.
مرسی. دیگه کاری نداری؟
نه گلم شبت بخیر.
ببخشید بیدارت کردم.
خواهش می کنم راحت باش.
و خندید. ترنج هم با خنده گفت:
لوس.
برو دیگه بذار بخوابم.
شب بخیر خابالو.
شب بخیر عشقم.
ترنج لبخند زد و موبایلش را زیر متکایش گذاشت. بعد چرخید و اینقدر مهتاب را نگاه کرد تا خوابش برد.
مهتاب نمازش راخوانده بود و لباس پوشیده و منتظر نشسته بود. هوا هم کم کم داشت روشن می شد. ترنج هم نمازش را خواند و جا نمازش را جمع کرد.
مهتاب هنوز خیلی زوده؟
مهتاب نگران گفت:
باشه من دیگه نمی تونم صبر کنم.
ترنج نگاه مرددی به مهتاب انداخت و گفت:
صبر کن ماکان و صدا بزنم.
مهتاب دست او را گرفت و گفت:
نمی خواد زنگ می زنم آژانس گناه داره بنده خدا خوابه.
ترنج موذیانه مهتاب را نگاه کردو گفت:
دلسوز شدی تازگیا؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#97
Posted: 22 Jan 2014 17:44
مهتاب سریع دست ترنج را رها کرد و گفت:
خوب...خوب گناه داره یک نفر و کله سحر بیدار کنی دیگه.
ترنج آهانی گفت و بعد هم اضافه کرد:
آخه اون بنده خدا دیشب اصرار داشت حتما خودش صبح تو رو برسونه. می بینی چه دنیای خوبی شده همه به فکر هم نوع و خدمت به هم هستن.
بعد نگاهی به مهتاب انداخت که خودش را با کوله اش سرگرم کرده بود. ترنج خنده کنان از اتاق بیرون آمد. اینجور که معلوم بود مهتاب هم نسبت به ماکان بی نظر نبود. ولی نباید این رفتار او را پای علاقه می گذاشت چون به هر حال اخلاق مهتاب تا حدودی همین بود.ترنج آرام به در اتاق ماکان زد و صدایش کرد:
داداش؟
در بعد از چند ثانیه باز شد. ماکان لباس پوشیده توی چهارچوب ایستاده بود. ترنج با تعجب سلام کرد:
صبح بخیر.
ماکان هم با لبخند سلام کرد:
صبح تو هم بخیر.
لباس پوشیدی؟
خوب مگه قرار نبود مهتاب و ببرم بیمارستان.
ترنج پشت چشمی نازک کرد و گفت:
می بینم که سحر خیز شدی.
ماکان او را به کناری هل داد و گفت:
بودم. مهتاب آماده اس؟
آره. منم میام همراهتون.
ماکان برگشت و گفت:
تو دیگه کجا؟
خونه آقا شجاع.
بارک ا... به ارشیا هم گفتی؟
ترنج برای ماکان شکلکی در آورد و گفت:
با نمک برو پائین یه چیزی راست و ریست کن بخوریم بریم.
بعد در حالی که به سمت اتاقش می رفت گفت:
صلاح نیست تو رو با دختر مردم تنها بذارم.
ماکان دست او را از پشت گرفت و نگاهی به در اتاق ترنج انداخت و آرام گفت:
نکنه از این به بعد می خوای عین کنه به ما بچسبی.
ترنج نگاهی به بازویش که توی دست ماکان مانده بود انداخت و آن را با یک حرکت آزاد کرد و به صورت ماکان نزدیک شد و گفت:
مثل اینکه من و مهتاب دوست بودیم تو اومدی خودتو به ما چسبوندی.
ماکان بیشتر به او نزدیک شد و با اخم کوچکی گفت:
دقیقا حرکتی که خودت انجام دادی من و ارشیا یه عمر دوست بودیم اونوقت تو خودت و عین قاشق نشسته انداختی وسط دوستی ما.
ترنج دستش را مشت کرد و با حرص خواست چیزی بگوید که در اتاق ترنج باز شد و مهتاب بیرون آمد. هر دو با دیدن مهتاب دست و پایشان را جمع کردند و مهتاب آرام سلام کرد:
سلام.
ماکان بدون اینکه به نیش باز شده ترنج توجهی بکند جواب او را داد و با احترام گفت:
بریم آماده این؟
نگاه ترنج بین مهتاب و ماکان در رفت و آمد بود. مهتاب سری تکان داد و گفت:
من به ترنج هم گفتم مزاحم شما نشن خودم می رم.
ماکان با اخم گفت:
دیگه چی؟ این وقت صبح تنها کجا بری...ن؟
ترنج سرش را پائین انداخت و زیر لب گفت:
بابا غیرت.
ماکان چپ چپ نگاهش کرد و او هم با سرعت به طرف اتاقش رفت و گفت:
تا صبحانه رو اماده کنین منم اومدم.
مهتاب او را با نگاهش تا توی اتاق دنبال کرد و گفت:
تو دیگه کجا؟
ترنج با حرص گفت:
منم میام همین که گفتم.
مهتاب تعجب کرد:
خوب مگه من گفتم نیا.
ولی ماکان خنده اش گرفت و به سمت پله رفت و گفت:
من می رم صبحانه رو اماده کنم.
ترنج هم تند تند لباس پوشید و همراه مهتاب از پله پائین امدند.
شاهین شماره محمد آقا را گرفت و منتظر شد. بعد از چند لحظه بالاخره جواب داد:
بفرمائید؟
سلام شاهین هستم.
صدای محمد آقا خیلی صمیمی نبود البته خشک هم نبود.
بله احوالتون.
ممنون. مشکل که حل شد ان شاا...؟
محمد آقا سکوت کرد و گفت:
بله به لطف شما.
شاهین لحنش را شرمگین کرد و گفت:
به جان عزیزم من اصلا خبر نداشتم سهیل تو بازداشته وگر نه زودتر بچه ها رو فرستاده بودم. من اصلا نبودم. وقتی دیشب یکی از بچه ها تو حرفاش گفت فورا فرستادم پی کارای سهیل.
بله خیلی لطف کردین.
شما الان کجا تشریف دراین؟
من تو راهم تا چند دقیقه دیگه می رسم اگه خدا بخواد.
خیلی خوبه من حوالی آزادی هستم.همونجا پیاده شین من خودم می رسونمتون بیمارستان.
نه مزاحم نمی شم.
به جان عزیزم اگه تعارف کنین دلخور می شم منو جای پسرتون حساب کنین.
محمد آقا می دانست که اصطلاح برادر مناسب تر است تا پسر ولی چیزی نگفت و تشکر کرد. دلش زیاد راضی نبود که شاهین خیلی هم به انها کمک کند. ولی شاهین هم به این راحتی ها کوتاه بیا نبود.
من خودم تا ده دقییقه یه رب دیگه باهاتون تماس می گیرم.
آقا شاهین لازم نیست زحمت بکشید.
دست شما درد نکنه بگین ازما خودشتون نمی اد و خلاص.
محمد آقا بالاخره با اکراه قبول کرد. هر چه بود او دامادش را از زندان بیرون آورده بود. شاهین تماس را قطع کرد و با حرص گفت:
مرتیکه قد. بگو دخترش به کی رفته.
محمد آقا از دروغ شاهین خبر نداشت. شاهین خودش را مخصوصا گم و گور کرده بود تا محمد آقا مجبور شود برای آزادی سهیل سراغ او بیاید. می دانست کسی را ندارند تا سند بگذازد ولی محمد آقا از او دنیا دیده تر بود.
اگر شب قبل مهتاب را با ماکان ندیده بود بازی اش را خراب نمی کرد. می خواست اینقدر آنها را نمک گیر کند که دیگر نه روی درخواستش نیاورند. او هنوز به طور رسمی مهتاب را از پدرش خواستگاری نکرده بود.
فقط سهیل به آنها یک پیغام نصفه م نیمه رسانده بود که همان هم خانواده را به هم ریخته بود.
شاهین همانطور که قول داده بود خودش تماس گرفت و سراغ محمد آقا رفت و او را همراهش برد.
قبل بیمارستان بریم خونه یک سر رویی صفا بدین یه صبحانه هم بخورین بعد می ریم. هنوز خیلی زوده.
نه آقا شاهین. مهتاب تو بیمارستان تنهاست. دو روزه رفتم می خوام زودتر برم پیشش.
شاهین پوزخندی زد و توی دلش گفت:
آره تو بیمارستان تنهاست مردک ساده.
بعد لبخند محترمانه ای به لب آورد و گفت:
خبر داره اومدین؟
نه زنگ نزدم گفتم همون نگرانی مادرش بسه براش.
خوب الان زنگ بزنین بگین رسیدین. صبحانه بخورین می ریم بیمارستان.
محمد آقا در برابر درخواست محترمانه شاهین باز هم کوتاه آمد. شاهین ماشین را پارک کرد و گفت:
بفرما. قبلا خبر دادم شما نشریف میارن. منتظرتون هستن.
اول صبح خیلی مزاحم شدم.
محمدآقا به خدا تعارف نکنین که دلخور می شم.
بعد زنگ خانه را زد:
کیه؟
یاا...دائی جون شاهینم با مهمونم اومدم.
بفرما خودش اومدین.
و در با صدای کلیکی باز شد. شاهین در حالی که محمد آقا را با دست به داخل هدایت می کرد گفت:
به مهتاب خانم خبر نمی دیدن؟
چرا چرا الان تماس می گیرم.
بعد وارد خانه شد و با استقبال اهل خانه رو به رو شد. سفره صبحانه آماده بود. محمد آقا با شرمندگی غذر خواهی کرد و گفت:
من به دخترم خبر بدم رسیدم بعد میام خدمتتون.
به سمت حیاط برگشت و شماره مهتاب را گرفت.
مهتاب سر میز صبحانه با ماکان و ترنج نشسته بود که موبایلش زنگ خورد. با دیدن شماره پدرش از جا بلند شد. ماکان نگران پرسید: چی شده؟
مهتاب نگاهی به او انداخت و گفت:
باباس.
بعد جواب داد:
الو بابا سلام.
سلام دخترم خوبی. خسته نباشی عزیزم.
ممنون بابا. چی شده؟
هیچی دخترم کارا درست شد من اذان نشده راه افتادم.
مهتاب با خوشحالی گفت:
وای راست می گین؟
آره دارم میام بیمارستان.
مهتاب هول شد:
بابا من...من بیمارستان نیستم.
کجایی بابا رفتی خوابگاه؟
مهتاب چشم هایش را بست و پشت به ماکان و ترنج که با دقت به او زل زده بودند کرد و گفت:
نه خونه آقای اقبال هستم.
اونجا چکار می کنی؟
ترنج دیشب اصرار کرد حالا که مامان تو سی سی یو هست اجازه نمی دن کسی کنارش باشه من بیام اینجا صبح زود برم بیمارستان می خواستم برم خوابگاه خیلی راهم زیاد میشد.
محمد آقا مکثی کرد و گفت:
بهتر بود به من دیشب خبر می دادی.
مهتاب لبش را گاز گرفت و گفت:
ببخشید.
محمدآقا هم نفس خسته ای کشید و گفت:
شاهین سند گذاشته سهیل و در آورده صبحی هم خودش اومده دنبالم الان خونه یکی از فامیلاشونم.
مهتاب با چشم های گرد شده گفت:
شاهین؟چرا اونجا بابا؟
چکار کنم تو رو دربایستی موندم.
مهتاب با ناراحتی گفت:
تا حالا کجا بودن این شاهین خان سوپر من؟
مثل اینکه اینجا بوده خبر نداشته دیشب فهمیده یکی و فرستاده در خونه من بیام اینجا اون خودش صبح می ره دنبال کارای سهیل.
حالا من چکار کنم. من داشتم می رفتم بیمارستان.
نمی خواد بری. پا شو بیا اینجا دیگه مزاحم مردم نشیم خودمون با تاکسی می ریم.
چشم. فقط کجا بیام؟
صبر کن آدرس و بپرسم.
بعد از چند لحظه دوباره صدای پدرش را شنید:
می نویسی بابا جون؟
مهتاب از کیفش دفتر و خودکاری بیرون کشید و گفت:
بله.
پدرش آدرس را گفت و او هم یادداشت کرد.
من الان راه می افتم.
از آقای اقبال هم تشکر کن.
باشه چشم.
تماس که قطع شد. مهتاب به سمت ان دو برگشت و گفت:
بابا بود باید برم پیشش.
بعد به ترنج نگاه ناامیدی انداخت و گفت:
خونه یکی از فامیلای شاهینه.
ماکان که از اول مکالمه او با هر بار شنیدن نام شاهین خون خونش را می خورد بلند شد و با جدیت گفت:
بریم می رسونمتون.
با این حرف ترنج هم از جا پرید. مهتاب سرخورده و کش آمده دنبال او به راه افتاد. ترنج خودش را به مهتاب رساند و گفت:
مجبور نیستی بری تو. کافیه دم در وایسی به بابات زنگ بزنی بیاد.
مهتاب کلافه سری تکان داد و گفت:
کی میشه از دست این خلاص شدم.
ماکان ماشین را بیرون برد. حال او هم خراب بود و ترنج این را به خوبی می فهمید.ماکان از توی آینه نگاهی به چهره دمق مهتاب انداخت. تنها خوشحالیش این بود که مهتاب هم از این مردک هیچ خوشش نمی آید.
وقتی راه افتادند رو به مهتاب گفت:
آدرس و لطف می کنین؟
مهتاب کاغذ دفترش را کجا کرد و به دست ماکان داد. ماکان هم نگاهی به آدرس انداخت و راه افتاد. وارد خیابان مورد نظر که شد احساس کرد این مسیر برایش آشناست.
زیاد توجه نکرد. به راهش ادامه داد. نگاهی با تردید به آدرس توی کاغذ انداخت ناخودآگاه توی همان کوچه که توی آدرس نوشته شده بود پیچیده بود.
وقتی پایش را روی ترمز کوبید باورش برای خودش هم سخت بود. این امکان نداشت. آدرس همان بود نگاهی به در سبز رنگ خانه انداخت و اتفاقات و حرف های این چند وقته را توی ذهنش تکرار کرد.
مهتاب خواست پیاده شود که ماکان با سرعت گفت:
صبر کنین.
مهتاب سر جایش خشک شد.
چی شده؟
ماکان کلافه نگاهی به در انداخت و ماشین را راه انداخت این بار ترنج با تعجب پرسید:
کجا می ری؟ مگه آدرس همین جا نیست؟
ماکان بدون جواب دادن پایش را روی گاز گذاشت این بار مهتاب با کلافگی گفت:
آقا ماکان کجا می رین؟
ماکان وارد خیابان شد و بعد از طی یک مسیر کوتاه توقف کرد. فرمان را توی دست هایش فشرد و موبایلش را بیرون کشید و شماره گرفت. ترنج و مهتاب با تعجب به حرکات او زل زده بودند.
ماکان روی فرمان با حرص ضرب گرفته بود و خدا خدا می کرد این چیزهایی که توی ذهنش می امد اشتباه باشد. ترنج وقتی دید ماکان اصلا به آنها جواب نمی دهد با حرص گفت:
ماکان...
ولی ماکان که خودش عصبی بود داد زد:
ترنج یک لحظه هیچی نگو.
مهتاب و ترنج هر دو نفسشان را توی سینه حبس کردند. ماکان لبش را تند تند می جوید که بعد از شش هفت بار زنگ خوردن بالاخره صدای خواب آلود رامین توی گوشی پیچید:
الو.
ماکانم.
مرد حسابی نگاه به ساعت کردی؟
ماکان بدون توجه به حرف های رامین گفت:
رامین حوصله ندارم یه سوال می کنم عین آدم جواب می دی.
صدای جدی ماکان لحن رامین را هم عوض کرد.
چی شده؟
اسم اون پسر عمه ات که گفتی...اسمش شاهینه؟
واسه...
ماکان داد زد:
جواب سوالمو بده.
رامین با عصبانیت گفت:
چه مرگته؟
ماکان با مشت روی فرمان کوبید و گفت:
رامین به خدا پا میشم می ام اونجا خفت می کنم. شما الان مهمون دارین درسته؟
رامین با صدای بی تفاوتی گفت:
آره دیشب پسر عمه ام اومد اینجا یه چیزایی گفت که صبح یکی میاد اینجا و از این حرفا.
ماکان از بین دندان های کلید شده اش گفت:
خودشه؟ همونه؟
صدای آرام رامین را شنید که گفت:
اره شاهین همونه.
ماکان بدون هیچ حرف دیگری تماس را قطع کرد و با حالتی عصبی از ماشین پیاده شده. ترنج و مهتاب وقتی عصبانیت او را دیدند جرئت نکردند بپرسند جریان چی است.ماکان بیرون توی پیاده رو قدم می زد و گاهی توی هوا لگدی می زد و بعد دستش را توی موهایش می کشید. مهتاب و ترنج همانجور در سکوت او را نگاه می کردند.بالاخره مهتاب سکوت را شکست و گفت:
جریان چیه ترنج؟
ترنج نگاه نگرانش را از ماکان که هنوز توی پیاده رو داشت با حرص قدم می زد گرفت و گفت:
نمی دونم. ندیدی چکار کرد. کی جرئت داره بپرسه.
مهتاب دوباره به بیرون نگاه کرد. نگاهی به ساعتش انداخت. خیلی دیر شده بود. می ترسید سراغ ماکان برود با ان حال خرابی که او داشت بعید نبود که سر او هم داد بزند.
برای اینکه لاقل خودش را راحت کند موبایلش را در آورد و مشغول گرفتن شماره پدرش شد. که ماکان به طرف ماشین امد و در را باز کرد ترنج و مهتاب دوباره سکوت کردند و خیره به ماکان نگاه کردند. ماکان سوار شد و گفت:
مهتاب خانم شماره باباتون و می دین؟
مهتاب به چشمان نگران ماکان نگاه کرد و ناخودآگاه موبایلش را به سمت او دراز کرد:
الان داشتم شماره شو می گرفتم.
دکمه اتصال را زد. ماکان موبایل را تقریبا از دست او قاپید و از ماشین پیاده شد و مشغول صحبت شد.ترنج دست به سینه تکیه داد و گفت:
من نمی فهمم این اداها یعنی چی؟
ولی مهتاب در سکوت به مکالمه تلفنی ماکان فکر میکرد. هر چه بود درباره شاهین بود. ماکان چیزی درباره شاهین فهمیده بود که این همه عصبی شده بود. مکالمه تلفنی ماکان تمام شد و ولی او نیامد تا سوار بشود. شاید ده دقیقه همان بیرون قدم زد و مهتاب و ترنج هم توی ماشین نگاهش کردند. همین موقع بود که ترنج به شانه مهتاب زد و گفت:
مهتاب اون بابات نیست؟
مهتاب نگاهش را به مسیری که ترنج گفته بود دوخت. خودش بود. ولی اینجا چکار می کرد. ماکان چند قدم باقی مانده را به طرفش رفت و با او دست داد. مهتاب از ماشین پیاده شد تا به طرف پدرش برود. ولی ماکان رو به مهتاب گفت:
مهتاب خانم چند دقیقه دیگه تو ماشین می مونین؟
نگاهش پر از خواهش بود. مهتاب به پدرش نگاه کرد و او هم با سر تائید کرد. مهتاب دوباره توی ماشین برگشت و گفت:
کاش می فهمیدم اینجا چه خبره.
مهتاب با چشمانی متعجب و نگران به ماکان و پدرش نگاه می کرد ماکان با شور و هیجان مخلوط با حالت های عصبی داشت چیزی به پدرش می گفت و او هم گوش می داد و هر لحظه اخم هایش بیشتر توی هم می رفت.
یکی دوبار هم برگشت و توی ماشین به مهتاب نگاه کرد و چهره اش از دور هم سرخی اش معلوم بود. مهتاب زیر لب گفت:
باز فشارش نره بالا. قراصاشو آورده؟
ماکان حرفش تمام شده بود و حالا محمد آقا داشت آرام با او صحبت می کرد. ماکان با احترام جواب می داد. بعد هم با دست به سمت ماشین اشاره کرد. هر دو به سمت ماشین امدند و سوار شدند . ترنج و مهتاب هم زمان سلام کردند. محمد آقا جواب هر دو را کوتاه داد. و دیگر حرفی رد و بدل نشد.سکوت بدی توی ماشین پیچیده بود. ماکان یکی دوبار نیم نگاهی به محمد آقا انداخت و در بینش هم به مهتاب از توی آینه نگاه می کرد. باورش سخت بود که چنین کسی خواستگار مهتاب باشد.دلش می خواست ان مردک را به چنگ بیاورد و تا می تواند کتکش بزند. ماشین را جلوی بیمارستان نگه داشت. محمد آقا تشکر کرد و پیاده شد و در را بست.
مهتاب هم رو به ماکان گفت:
واقعا شرمنده خیلی زحمت دادم این چند روز.
ولی ماکان بدون توجه به این جمله مهتاب رویش را برگرداند و گفت:
مهتاب خانم به من قول بدین به هیچ نحو دور و بر این مردک شاهین نرین.
توی نگاهش چیزی بود که مهتاب را هم نگران میکرد و هم خوشحال. نگاه ماکان خیره به چشم های مهتاب مانده بود و اصلا به حضور ترنج هم توجه نداشت. موبایل مهتاب را به سمتش دراز کرد و گفت:
قول می دی؟
مهتاب همانجور که به چشم های او خیره شده بود دست دراز کرد و موبایلش را گرفت و گفت:
هرگز تصمیم نداشتم بهش نزدیک بشم ولی با این حال قول میدم.
ماکان لبخندی زد و به آرامی گوشی را رها کرد و گفت:
ممنون.
مهتاب با سرعت از ترنج خداحافظی کرد و پیاده شد.پدرش کنار در منتظرش بود. مهتاب کمی شرم زده بود.
خوبین بابا؟
خوبم؟
چی شده بابا؟ آقا ماکان که حرفی به من نزد.
محمد آقا نگاه نگرانی به مهتاب انداخت و گفت:
از سهیل توقع نداشتم.
و دستش را روی شانه مهتاب گذاشت. مهتاب با نگرانی گفت:
بابا قرصای فشارتون و آوردین؟
پدرش سر تکان داد و رفت سمت در. هر دو وارد محوطه شدند. و بعد از کلی توضیحات وتماس بالا بالاخره مهتاب اجازه پیدا کرد وارد شود.
محمد آقا رو به مهتاب گفت:
به مامانت بگو من پائینم.
باشه.پایان فصل ۱۷
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#98
Posted: 22 Jan 2014 17:45
فصل ۱۸
مهتاب با عجله خودش را به سی سی یو رساند. دکتر تازه آمده بود و مادرش هنوز به بخش منتقل نشده بود. مهتاب اینقدر همانجا ایستاد تا بالاخره پوران خانم به بخش منتقل شد. مهتاب با هیجان در حالی که نمی دانست گریه کند یا بخندد دست های مادرش را گرفت و بوسید.
اولین چیزی که مادرش پرسید حال پدرش بود:
بابات خوبه؟
مهتاب قطره اشکش را گرفت و گفت:
آره پائینه. اجازه ندادن بیاد بالا.
پوران خانم نفس راحتی کشید و گفت:
ماهرخ کجاست؟
مهتاب لبش را جوید و گفت:
سهیل یک کم کار داشت نتونستن بیان فکر کنم تا عصر بیان دیگه.
پوران خانم بی رمق سری تکان داد. و مهتاب باز هم دست مادرش را بوسید.
کلاس های آن روزش هم پرید. بالاخره ساعت ملاقات رسید. خدا را شکر مهتاب دروغ گو نشد و ماهرخ و سهیل عصر رسیدند. محمد آقا کنار تخت همسرش ایستاده بود و با سهیل سر سنگین بود.
مهتاب هم جز یک سلام خشک و خالی چیزی تحویلش نداد.کمی به او برخورده بود ولی به روی خودش نیاورد. خانواده اقبال به اتفاق ارشیا هم برای ملاقات آمدند و کلی همه را خوشحال کردند.
مهتاب احساس خوبی داشت. انگار که همه مشکلات عالم حل شده بود. با لبخند از همه پذیرائی می کرد و ماکان هم با خوشحالی او را تماشا می کرد.هنوز خانواده اقبال نرفته بودند که شاهین هم با یک دسته گل سر و کله اش پیدا شد. اخم پررنگی چهره محمد آقا را پوشانده بود. ولی سهیل به استقبال او رفت و حسابی تحویلش گرفت. مهتاب خودش را با ترنج سرگرم کرد و جوری ایستاد که شاهین نتواند او را ببیند. هنوز قولش را با ماکان فراموش نکرده بود. از حرف های نصفه و نیمه پدرش و ان تلفن ماکان حدس زده بود که نقطه سیاهی در مورد شاهین وجود دارد که هر دو انها را اینطور به هم ریخته.فقط هر چند دقیقه یک بار زیر چشمی ماکان را می پائید که اخم هایش حسابی توی هم بود و خصمانه به شاهین نگاه می کرد و شاهین هم با همان نوع نگاه پاسخش را می داد. انگار که با چشم هایشان با هم دوئل می کردند. سهیل مدام کنار گوش شاهین وراجی میکرد و اعصابش را به هم ریخته بود.
شاهین که خبر نداشت ماکان پته او را روی آب ریخته هر چه فکر میکرد علت ناراحتی محمد آقا را نمی فهمید و مدام ان را به ماکان ربط می داد برای همین نتوانست خیلی آنجا بماند و از همه خداحافظی کرد و زمانی که خواست از اتاق خارج شود کنار گوش ماکان که درست نزدیک در ایستاده بود گفت:
پاتو از کفش من بکش بیرون.
ماکان فرصت نکرد جوابش را بدهد فقط دندان هایش را روی هم سائید و یکی از همان نگاه های خصمانه اش را به او دوخت. شاهین پوزخندی زد و از اتاق بیرون رفت. با رفتن او انگار اکسیژن بیشتری وارد اتاق شده باشد. باعث شد مهتاب و ماکان نفس راحتی بکشند.اینطور که دکتر گفته بود یک شب دیگر فقط لازم بود تا پوران خانم بستری باشد. هر چه آقای اقبال اصرار کرد محمدآقا قبول نکرد که شب را خانه آنها بگذرانند و خیلی محترمانه رد کرد.
بعد از رفتن شاهین خانواده اقبال هم راهی شدند. ماکان از همه پکر تر بود. سهیل که از برخورد پدر زنش با شاهین هیچ راضی نبود با لحنی دلخور و در عین حال طلب کار گفت:
آقا جون حقش نبود با شاهین اینجوری برخورد کنین.
محمد آقا زیر لب لا اله الا ا..ی گفت و با اخم های در هم رو به سهیل گفت:
درباره ایشون من بعدا مفصل باید با شما صحبت کنم. از این به بعد هم نه می خوام باهاش رفت و آمد کنم و نه اسمش و بشنوم. متوجه شدی سهیل.
سهیل حسابی کفری بود ولی بخاطر احترامی که برای پدر زنش قائل بود حرفی نزد. ماهرخ به مهتاب اصرار کرد که امشب او می ماند و لازم نیست مهتاب بماند. فقط باید ستاره را نگه می داشت. مهتاب هم قبول کرد. سهیل می خواست با ستاره سراغ شاهین برود که محمد آقا نگذاشت و گفت:
بچه پیش خاله اش باشه بهتره. در ضمن یادت رفت چی گفتم؟
سهیل سری تکان داد و با اخم گفت:
من نمی دونم جریان چیه؟ ولی شاهین در حق من مردونگی کرده.
محمد اقا نخواست جلوی پوران خانم حرفی بزند.و فقط سری از روی تاسف تکان داد.
مهتاب به اتفاق ستاره و پدرش شب را توی یک مسافرخانه گذراندند و صبح سهیل دنبالشان امد و آنها برگشتند. پوران خانم نگران نذرش بود ولی ماهرخ قول داده بود خودش نذرش را ادا کند.آن روز روز تاسوعا بود
درست روز بعد از عاشورا پوران خانم از بیمارستان مرخص شد و همراه محمد آقا ومهتاب برگشتند خانه.مهتاب تصمیم داشت همان یکی دو روز هم پیش مادرش باشد. کار و شرکت را می توانست فعلا به حالت تعلیق دربیاورد.پدرش از خریدار خانه یک ماه مهلت گرفته بود تا بهترشدن حال همسرش صبر کند بعد از آنجا اسباب کشی کنند.
شنبه صبح مهتاب سرحال تر از همیشه راهی شرکت شد. چقدر دنیا بدون غم ها قشنگ تر و رنگی تر بود. راس هشت جلوی شرکت از اتوبوس پیاده شد.
نفس عمیقی کشید. هوای اخر پائیز حسابی زمستانی شده بود. عرض خیابان را با دقت رد کرد و با سر خوشی از جدول کنار خیابان پرید. هنوز به سمت شرکت نرفته بود که ماشین ماکان هم متوقف شد. مهتاب توی دلش گفت:
چه سحر خیز شده؟
بعد حیران ماند برود یا منتظر او بماند. ماکان هم او را دیده بود پس خیلی جالب نبود که بدود طرف شرکت و خودش را از دید او پنهان کند. برای همین قدم هایش را آرام کرد تا ماکان هم پیاده شد و در حینی که به طرف او می آمد دزدگیر را هم زد.
مهتاب در سلام پیش دستی کرد:
سلام صبحتون بخیر.
لبخند پر رنگی چهره ماکان را پوشانده بود.فکر نمی کرد اینقدر دلتنگ ندیدن مهتاب باشد فقط سه روز بود که او را ندیده بود.
سلام. ممنون.
مهتاب در کنار او به راه افتاد و ماکان که داشت حسابی سعی می کرد شوق و ذوقش را از دیدن او پنهان کند گفت:
حال مامان خوبه؟
بله. شکر خدا عالیه. دیگه مشکلی نیست.
خوب خدا رو شکر.
جلوی در شرکت توقف کردند که ماکان با دست اشاره کرد.
بفرما.
مهتاب خجالت زده گفت:
نه خواهش می کنم.
ماکان هنوز دهانش را باز نکرده بود که صدای شاهین هر دو را از جا پراند.
مگه نگفتم پاتو از کفش من بکش بیرون.
مهتاب چشم هایش را بست و لبش را گاز گرفت. اخم های ماکان هم ناخودآگاه توی هم رفت. برگشت. شاهین درست پشت سرش ایستاده بود. دست هایش را دو طرفش مشت کرده بود و انگار داشت جلوی خودش را می گرفت که یکی از انها را حواله صورت ماکان نکند.مهتاب هم نیم چرخی زد و نگاه کوتاهی به شاهین انداخت. همان نگاه هم برای فرو ریختن قلبش کافی بود:
این مرد چرا اینقدر ترسناکه؟
ماکان با همان اخم گفت:
بهتره خودت رات و بگیری و بری تا پلیس خبر نکردم.
شاهین با پوزخند گفت:
الان مثلا داری منو می ترسونی؟
ماکان کیفش را دست به دست کرد و توی چشم های شاهین خیره شد و گفت:
نخیر دارم مستقیم بهت می گم بری رد کارت.
شاهین از این پرویی ماکان خونش به جوش امد و یک قدم به او نزدیک شد و شمرده شمرده گفت:
پاتو....از....زندگی...من....بکش بیرون. بچه قرتی فهمیدی؟
ماکان کوتاه نیامد:
زندگی تو؟
مهتاب بند کوله اش را توی مشت می فشرد و با وحشت به ان دوتا خیره شده بود. از نگاه های شاهین می ترسید:
نکنه بلایی سر ماکان بیاره.
شاهین یقه او را گرفت و گفت:
فکر کردی همین جور الکیه از راه برسی و نامزد یکی و قر بزنی.
مهتاب نفسش بند آمد این مردک چه می گفت. کدام نامزد؟ مهتاب دلش می خواست شاهین را خفه کند.چقدر قشنگ صبح زیبا و حال خوبش را به لجن کشیده بود.ماکان با حرص دست او را پس زد و با لحنی که تمسخر توی ان موج می زد گفت:
نامزد؟
بعد رو به مهتاب گفت:
مهتاب خانم این آقا نامزد شماست؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#99
Posted: 22 Jan 2014 17:45
بعد رو به مهتاب گفت:
مهتاب خانم این آقا نامزد شماست؟
مهتاب که حسابی از حرف شاهین کفری شده بود با لحنی عصبی گفت:
نخیر. ایشون خیلی زیادی رویایی هستن.
خنده ماکان خنده نمایشی برای تمسخر بیشتر شاهین بود. بعد خنده اش را تمام کرد و با جدیت گفت:
حالا تو گوش کن.
انگشتش را به طرف شاهین نشانه رفت و گفت:
دیگه دور بر اینجا.. بعد به مهتاب اشاره کرد و ادامه داد و این دختر نبینمت. فهمیدی؟
شاهین کوتاه بیا نبود. با تمسخر گفت:
چیه مثلا خیلی خاطرشو می خوای بچه سوسول؟
ماکان صدایش را بالا برد:
آره. خاطرشو خیلی می خوام و نمی ذارم دست تو عوضی مواد فروش بهش برسه.
مهتاب و شاهین شوکه به ماکان نگاه می کردند. مهتاب برای شنیدن نیمه اول جمله او و شاهین برای شنیدن نیمه دوم.
شاهین یک قدم جلوتر آمد و گفت:
چه زری زدی؟
ماکان پیروزمندانه لبخند زد و گفت:
چیه فکر کردی گند کاریت رو نمی شه آره؟
شاهین دهانش بسته شده بود. او مواد نمی فروخت. قاچاقچی نبود. فقط با یکی دو نفر از این افراد مراوده داشت و برای فک و فامیل مواد می آورد ولی خودش اهل خرید و فروش این چیز ها نبود.
شاهین می خواست از خودش دفاع کند:
هر کی این غلط و کرده گوه زیادی خورده.
ماکان با همان حالت قبلی گفت:
رامین و می شناسی؟ رامین محبی؟ پسر دائی گرامیتون؟
شاهین واقعا شوکه شده بود. زیر لب زمزمه کرد:
رامین؟
بله همون که در حقش فامیلی رو تمام کردی و به خاک سیاه نشوندیش. از رفقای منه.
شاهین عقب نشست. زیر چشمی نگاهی به مهتاب انداخت که با اخم ظریفی چهره اش با نمک تر و خواستنی تر هم شده بود. سرش را بالا آورد و به مهتاب گفت:
من مواد فروش نیستم.
بعد برگشت و با سرعت از آنجا دور شد. در مقابل مهتاب کم آورده بود حسابی هم کم آورده بود.ولی نمی گذاشت آن پسرک از راه نرسیده مهتاب را راحت صاحب شود. باید کاری می کرد که تا ابد یادش نرود.
ماکان و مهتاب به رفتن او خیره مانده بودند. تازه زمانی که شاهین رفت. ماکان احساس کرد حالا عکس العمل مهتاب چه خواهد بود.مهتاب سر به زیر ایستاده بود و نمی دانست الان چکار کند. ماکان کلافه دستی توی موهایش کشید و با دست به در اشاره کرد و گفت:
بفرمائید.
بهتر دید فعلا سکوت کند. حرفی بود که زده بود. البته هیج فکرش را نمی کرد که علاقه اش اینجوری به گوش مهتاب برسد. مهتاب این بار تعارف نکرد و سریع وارد شد. ماکان هم پشت سرش وارد شد و به مهتاب که با عجله پله را طی می کرد خیره شد.
یعنی از دستش دادم؟
بعد سرخورده و غمگین وارد شرکت شد. خبری از مهتاب نبود. نگاهی به در اتاق او و ترنج انداخت. خانم دیبا سلام کرد و باعث شد ماکان نگاهش را از در اتاق بگیرد و جواب او را بدهد.بعد هم سلانه سلانه رفت سمت اتاقش.
مهتاب پشت میزش نشسته بود و به مانتور خاموش زل زده بود. داشت به جمله ماکان فکر می کرد. جمله ای که کاملا معلوم بود از ته دل به زبان امده.سرش را روی میز گذاشت. این اتفاق با هیچ منطقی جور در نمی امد. ماکان اقبال رئیس یک شرکت تبلیغاتی با ان تیپ و قیافه دخترکش از بین این همه دختر رنگ و وارنگ که اطرافش ریخته بود مثلا همین خانم معینی.از بین همه اینها دست روی او گذاشته بود. اصلا امکان نداشت. خیلی احمقانه و دور از ذهن بود. او اصلا راضی به این اتفاق نبود. انها هیچ تناسبی با هم نداشتند.
چیزی در درونش نهیب می زد که باید برود. باید هر چه سریع تر اینجا را ترک کند تا کار از این خراب تر نشده. شاید هنوز می توانست جلوی این ماجرا را بگیرد.بلند شد و کوله اش را برداشت باید می رفت و به او می گفت که می خواهد برود. به در نگاه کرد. پاهایش از او فرمان نمی بردند. به خودش نهیب زد:
برو مهتاب این علاقه غلطه این رابطه اشتباهه. شما هیچ سنخیتی با هم ندارین. باید بری.
ولی پاهایش نمی رفتند. حالا قلبش هم داشت نافرمانی می کرد. نگاه مهربان و نگران ماکان وقتی از او قول گرفته بود به شاهین نزدیک نشود توی ذهنش پررنگ شد. قلبش تند تر می زد.
دوباره نشست. کوله اش را کنار صندلی روی زمین رها کرد و باز سرش را روی میز گذاشت. نمی توانست برود. پس کارش چه میشد. کلی برنامه برای آینده اش داشت. نمی توانست برود.باید می ماند و مقاومت می کرد ماکان و او زمین تا آسمان با هم فرق داشتند انها هرگز با هم جمع نمی شدند. سوری خانم را با مادرش مقایسه کرد. اصلا امکان نداشت این دو گروه با هم کنار بیایند هر کس مدل زندگی خودش را داشت.
خانه هایشان را هم مقایسه کرد. درآمد ماهیانه و خرج و ریخت و پاش ها را. همه را در ان واحد توی ذهنش مقایسه کرد. دستش را روی سینه اش گذاشت و نفس عمیق کشید:
آروم باش! آروم دختر تو مال اون جا نیستی. آروم باش.
اینقدر با خودش حرف زد و از تفاوت ها و مشکلات گفت تا بالاخره به آرامش رسید. باخودش کنار امد. نباید خودش را درگیر احساس ماکان می کرد. اگر ماکان هم به او علاقه ای داشت باید کاری می کرد که او را فراموش کند.
اصلا از کجا که این حرف را جدی زده باشد؟
آره همینه. تو اون موقعیت می خواست شاهین و دک کنه. والا این حرف اصلا با هیچ منطقی جور در نمی اد. آره همینه
با این فکرها. سیستمش را روشن کرد. او برای زندگیش برنامه های زیادی داشت. باید به انها فکر می کرد. نه به یک رویای بچه گانه دل خوش کند و اینده اش را به هم بریزد.
شاید یک ساعت گذشته بود که ماکان بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش پاکتی را از کشوی میزش برداشت و به سمت اتاق مهتاب رفت. توی چهار چوب ایستاد و برای چند لحظه به او خیره شد. مهتاب سرش را بالا اورد و با دیدن او بلند شد و سلام کرد. ماکان می خواست چیزی بگوید ولی می ترسید هر حرفی اوضاع را خراب تر کند. با سر جواب مهتاب را داد و به سمت میزش رفت.
پاکت را روی میز گذاشت و گفت:
حقوق این ماهتون.
چشمهای مهتاب برق زد و ماکان لبخند زد.
اگر یه شماره حساب بهم بدین مثل بقیه ماه به ماه می ریزم به حسابتون.
مهتاب درحالی که به پاکت زیر دست ماکان خیره شده بود گفت:
یه حساب از اینایی که کارت دارن دارم.
ماکان به لحن مهتاب لبخند زد و در حالی که نگاهش روی پاکت بود گفت:
همون خوبه.
بعد پاکت را کمی با دستش جلو و عقب کرد و آب دهاش را قورت داد و گفت:
دلم نمی خواست...اینطوری بفهمی...مهتاب...
بعد با سرعت پاکت را روی میز به سمت او سر داد و با عجله از اتاق بیرون رفت. مهتاب نفهمید برای چه مدت به آن پاکت سفید رنگ خیره مانده است. ولی می دانست تمام تلاشی که برای فراموش کردن این موضوع کرده بود با این حرف ماکان دود شد و به هوا رفت.صدای ترنج بالاخره باعث شد نگاهش را از پاکت سفید بگیرد:
مهتاب روی چی اینجوری تمرکز کردی؟
مهتاب سرش را بالا اورد و با دیدن ترنج سعی کرد لبخند بزند.
سلام.
بعد پاکت را برداشت و گفت:
اولین حقوقم گرفتم.
ترنج کیف لپ تاپش را روی میز گذاشت و با هیجان گفت:
وای حالا چقدر هست؟
مهتاب که تازه یادش افتاده بود اصلا توی پاکت را نگاه نکرده با عجله ان را باز کرد و چند چک پول پنجاه تومنی را از ان بیرون کشید.
با چشم هایی گرد شده گفت:
دویست و پنجاه تومن.
ترنج لب هایش را جمع کرد و گفت:
همش؟
مهتاب به شانه او کوبید و گفت:
همش؟؟؟
برای ماه اول یک طراح نیمه وقت. یک دانشجوی کاردانی گرافیک دویست و پنجاه تومن همش نیست عزیزم.
ترنج بی تفاوت رفت سمت میزش و گفت:
بعضی از طراح های اینجا تا هشصدم درآمد دارن. درصدیه دیگه هر چی بیشتر کار کنی بیشتر پول می گیری.
بعد چادرش را تا زد و لپ تاپش را روشن کرد. مهتاب با چنان شوقی به ان پنج چک پول نگاه می کرد که انگار گنج عالم را صاحب شده است. اصلا فکرش را هم نمی کرد که یک ماه اینقدر درامد داشته باشد.
حرف ماکان فراموش شد. توی ذهنش داشت بررسی می کرد اگر در ماه چند کار انجام بدهد می تواند دوبرابر این درامد داشته باشد. باید هر چه سریعتر لپ تاپ می خرید.
پول ها را توی کیفش گذاشت و با شوق مشغول کار شد. باید هر چه زودتر بروشور خانم معینی را تمام می کرد. تا ظهر یک سره پشت سیستمش نشسته بود.بعد هم زودتر از ترنج خداحافظی کرد و کارهایش را به دست او سپرد تا به ماکان برساند و خودش هم از شرکت خارج شد. دلش نمی خواست فعلا با او رو به رو شود. ترنج لپ تاپش را جمع کرد و رفت سراغ ماکان.
خانم دیبا می تونم برم داخل؟
برو عزیزم.
ترنج در زد و وارد شد. ماکان کسل پشت میزش نشسته بود و یک لیوان خالی نسکافه توی دستش بود. با دیدن ترنج ان را توی کشوی میزش برگرداند و لبخند بی حالی به او زد:
خسته نباشی.
ممنون.
فلش مهتاب را روی میز گذاشت و گفت:
این و مهتاب داد.
ماکان با دلخوری به فلش نگاه کرد انگار که خود مهتاب باشد و او را دور زده باشد و با همان لحن گفت:
رفت؟
ترنج روی مبل مقابل او نشست و گفت:
آره.
ماکان فلش را برداشت و بی هیچ حرفی به سیستم زد. ترنج چهره ماکان را بررسی کرد و گفت:
چی شده؟
ماکان بدون اینکه نگاهش را بردارد گفت:
فهمید.
ترنج به جلو خم شد و گفت:
چیو؟
ماکان برای چند ثانیه نگاهش را از مانیتور گرفت و به ترنج دوخت بعد در حالی که اه می کشید دوباره به مانیتور خیره شد و گفت:
شاهین صبح اومد جلوی شرکت و برام شاخ و شونه کشید.
ترنج مشتاق به او نگاه می کرد. ماکان ادامه داد:
مهتابم بود. منم از زبونم در رفت برای این شاهین دک کنم گفتم خاطر مهتاب و می خوام.
بعد از این حرف موس را رها کرد و به پشتی صندلی اش تکیه داد و با کلافگی گفت:
فکر کنم همه چیز و خراب کردم.
ترنج بلند شد و مقابل او ایستاد و گفت:
چرا مگه چیزی گفت؟
ماکان سری تکان داد و گفت:
نه مشکل اینجاست که هیچی نگفت. احساس کردم بیشتر جا خورد.
ترنج تقویم رو میزی را ورق زد و گفت:
خوب توقع داشتی چی بگه وقتی اونجوری فهمیده.
ماکان به جلو خم شد و آرنج هایش را روی میز گذاشت و گفت:
ولی من واقعا از ته دل گفتم.
ترنج نگاهش به تقویم رو میزی بود.
خوب اون از کجا بدونه شاید فکر کنه واسه دک کردن شاهین این حرف و زدی.
ماکان پوفی کرد و دست به سینه نشست و گفت:
به تو چیزی نگفت؟
ترنج سر تکان داد:
توقع نداری که راست همه چیو بذاره کف دست من؟ خوب من به تو نزدیک ترم تا اون. ناسلامتی خواهرتم ها.
ماکان دستش را به پیشانی اش زد و با نگرانی گفت:
نکنه دیگه نیاد.
ترنج بالاخره از تقویم رو میزی دل کند و به او نگاه کرد و گفت:
چرا نیاد؟
نمی دونم. خوب شاید فکر بد بکنه درباره من. اصولا نگاه مثبتی راجع به من نمی تونه داشته باشه.
ترنج با تعجب گفت:
چرا؟
ماکان به او خیره نگاه کرد و ماند چه جوابی بدهد. بعد کلافه دستی توی موهایش کشید و گفت:
هیچی چند باری که شهرزاد اومد اینجا ما رو با هم دید.
شهرزاد؟
ماکان نفس عمیقی کشید و گفت:
خانم معینی.
ترنج با بددلی نگاهی به ماکان انداخت و گفت:
با اون چکار داشتی؟
ماکان بلند شد و به سمت پنجره رفت و گفت:
من هیچی..اون خیلی زود خودمونی شد.
ترنج برگشت و به میز تکیه داد. ماکان پشت به او رو به پنجره ایستاده بود. ترنج قانع نشده بود. چند باری حرفش را مزه مزه کرد و گفت:
تو چه وضعیتی بودین مگه؟
ماکان متعجب و با چشم های گرد شده برگشت سمت ترنج و گفت:
ترنج من و کی فرض کردی؟
ترنج دستش را توی هوا تکان داد و سریع گفت:
منظوری نداشتم.
ماکان نفس عمیقی کشید و نشست روی مبل و آرنج هایش را به زانوهایش تکیه داد و گفت:
حالا ببین اون چه فکری می کنه.
و صورتش را با دست پوشاند و بعد هم دست هایش را توی موهایش سر داد و با یک حرکت سریع بلند شد. پالتویش را برداشت و به ترنج گفت:
تو با کی می ری؟
ترنج به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت و گفت:
ارشیا میاد دنبالم.
ماکان پالتویش را پوشید و کیفش را برداشت و گفت:
من حوصله ندارم دارم می رم خونه و بعد سمت در رفت و در حالی که ان را باز می کرد گفت:
سیستم من و خاموش کن.
و از در خارج شد.
ترنج سلانه سلانه رفت سمت میز او سیستم را خاموش کرد. باید فکری می کرد. چه کمکی از دست او بر می امد؟
باید اول از مهتاب مطمئن می شد. باید می فهمید تا چه حد ماکان را دوست دارد.اصلا او را دوست دارد یا نه؟
از جا بلند شد و اتاق را ترک کرد. وسایلش را که جمع کرد ارشیا هم رسید. ارشیا با دیدن چهره توی فکر او گفت:
جریان چیه خانمم؟
ترنج کیف لپ تاپش را به طرف ارشیا دراز کرد و گفت:
این و برام میاری؟
ارشیا اول با دست راست دست ترنج را گرفت و بعد با دست چپ کیفش را گرفت و گفت:
چرا که نه.
بعد شانه به شانه از پله پائین امدند. ارشیا آرام دست او را فشرد و گفت:
نگفتی؟
ترنج هومی کرد و به ارشیا نگاه کرد.
از کجا بفهمم مهتاب ماکان و دوست داره یا نه؟
ارشیا ایستاد بعد دست ترنج را رها کرد و مقابلش قرار گرفت و گفت:
تو چرا می خوای بفهمی؟
ترنج ماجرا را برای ارشیا گفت.ارشیا هم فکری کرد و گفت:
تو نباید سعی کنی چیزی رو به مهتاب یا ماکان برسونی من که فکر می کنم ماکان باید خودش به مهتاب ثابت کنه دوستش داره و همه جوره اونو قبول داره.
ترنج با دقت به ارشیا گوش داد و بعد هم گفت:
ارشیا یه کاری برای من میکنی؟
ارشیا با لبخند به چهره جدی ترنج خیره شد و گفت:
چکار؟
به ماکان زنگ بزن برو پیشش. من خودم می رم دانشگاه. بالاخره فکر کنم با تو راحت تر باشه.
ارشیا با خنده گفت:
چقدر این ژست خوهرانه بهت میاد.
ترنج زد به بازوی او گفت:
اذیت نکن. گناه داره ماکان.
ارشیا لپ تاپ ترنچ را دست به دست کرد و گفت:
این و چکارش کنم؟
ببر خونه دیگه.
باشه. خوب پس تو ماشن و ببر من می رم خونه شما.
ترنج نگاه پر تردیدی به ماشین ارشیا انداخت و گفت:
من با این گنده بک نمی تونم رانندگی کنم. آدم اعتماد به نفسش میاد پائین.
ارشیا او را به سمت ماشین هل داد و سوئیچ را هم توی دستش گذاشت و گفت:
برو ببینم این حرفا چیه. ماشین ماشینه.
ترنج نگاهی به ماشین انداخت و رفت سمت در راننده.
**
ماکان روی تختش دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود. هیچ وقت توی عمرش این همه احساس کسالت نکرده بود. با بی حالی غلطی زد و به تابلو مهتاب خیره شد و ناخودآگاه آه کشید.سردرگم بود نمی دانست چطور با مهتاب رفتار کند. مهتاب مثل بقیه دخترانی که دیده بود نبود. برای همین حدس زدن رفتارش برای ماکان سخت بود.
توی فکر بود که موبایلش زنگ خورد. اول نمی خواست جواب بدهد ولی بعد دست دراز کرد و به شماره نگاهی انداخت ارشیا بود. زیر لب با پوزخند زمزمه کرد:
چه عجب!
بعد دکمه سبز را زد و گفت:
سلام رفیق قدیمی. راه گم کردی.
سلام. کجایی؟
ماکان دوباره به پشت روی تخت غلطید و دست چپش را زیر سرش گذاشت و گفت:
خونه؟ چطور؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#100
Posted: 22 Jan 2014 17:46
گفت:
خونه؟ چطور؟
هیچی می خواستم ببینمت.
ابروهای ماکان بالا پرید و گفت:
با ترنج قهر کردی؟
ارشیا خنده آرامی کرد و گفت:
نخیر. برا چی؟
اخه تا اون باشه که من به چشم نمی ام. بعدم تو هر وقت تو رابطه ات با ترنج گند می زنی یاد من می افتی.
ترنج کلاس داره داره می ره دانشگاه. منم گفتم یه سر بیام پیش تو.
اها بگو چی شد یاد من کردی.
حالا هر چی دارم میام اونجا.
ماکان مچ پای راستش را روی پای چپ انداخت و گفت:
من حوصله اتو ندارم. بی خودی نیا.
خونه پدر زنمه دلم خواست میام.
هر غلطی دلت خواست بکن.
معلومه که می کنم. اومدم.
و تماس قطع شد. ماکان موبایلش را روی میز پرت کرد و دوباره به سقف خیره شد. چند دقیقه بعد هم سر و کله ارشیا پیدا شد.
ماکان روی تخت نشست و گفت:
از پشت در زنگ زدی؟
ارشیا کاپشنش را در آورد و گفت:
نه از سر کوچه.
بعد روی تخت نشست و گفت:
خوب چه خبرا؟
ماکان به چهره او خیره شد و گفت:
ترنج که همه چیز و بهت گفته.
ارشیا با خنده گفت:
از کجا فهمیدی؟
ماکان لبخند کم رنگی زد و گفت:
مگه می شه خانم یه چیزی بشنوه و به تو اطلاع نده.
بعد آرنج هایش را روی زانو هایش گذاشت و سرش را پائین انداخت. ارشیا سکوت را شکست و گفت:
برای همین اینجا غمبرک زدی؟
ماکان همان جور که به جلو خم شده بود سرش را به سمت او چرخاند و گفت:
چکار کنم؟ خوبه برات بندری برقصم؟
ا رقص بندری هم بلدی رو نکرده بودی.
ماکان اصلا نخندید و دوباره نگاهش را به زمین دوخت. ارشیا نفس عمیقی کشید و گفت:
نمی خوای بگی چی تو فکرته؟
ماکان همانجور سر پائین گفت:
نمی دونم چکار کنم. مهتاب با همه اونایی که دیدم فرق داره. می ترسم کاری کنم ازم بیشتر دور بشه.دیدی که چه عقاید عجیب غریبی داره.
ارشیا با لحن دلخوری گفت:
عجیب غریب دیگه چه صیغه ای؟
ماکان کلافه بلند شد و به سمت کتابخانه اش رفت. نگاهی به کتاب ها انداخت و بعد برگشت و به ان تکیه داد و به ارشیا نگاه کرد و گفت:
نمی دونم حالا هر چی.
ارشیا کمی اخم کرد و گفت:
اگر بخوای به عقاید اون اینجوری نگاه کنی به هیچ جا نمی رسی. اون دختر با این چیزا بزرگ شده توشون حل شده و بهشون اعتقاد داره. اگر به نظر تو این چیزا مسخره است همین اول کارخودتو بکش کنار.
ماکان کنار کتاب خانه روی زمین نشست و زانو هایش را بغل کرد و گفت:
دیگه خیلی دیر شده نمی تونم.
ببین ماکان تو نمی تونی مهتاب و از عقایدش جدا کنی اگر اون و دوست داری باید به فکرشم احترام بذاری.
ماکان چنگی توی موهایش زد و گفت:
لعنتی. نمی بینی تمام سعیمو دارم می کنم.
بعد با دست به خودش اشاره کرد و گفت:
به نظرت من همون ماکان یک ماه پیشم؟
ارشیا برای چند ثانیه نگاهش کرد و گفت:
نه ماکان یک ماه پیش نیستی ولی ترس من از اینه که همه این رفتارت تظاهر باشه برای به دست آوردن مهتاب.
ماکان نگاه دلخوری به او انداخت و گفت:
واقعا این جور فکر می کنی؟
دلم نمی خواد ولی حرفای تو مجبورم می کنه این جوری فکر کنم.
ماکان نگاهش را به رو به رو دوخت و گفت:
نمی تونم بگم مهتاب توی این تغییرات تاثیر نداشته شاید مهم ترین علت مهتاب بوده....ولی ارشیا باور تظاهر نیست.
ارشیا لبخند کم رنگی زد و گفت:
خوب پس مشکلت با مهتاب چیه؟
ماکان آهی کشید و گفت:
اصلا نمی ذاره بهش نزدیک بشم.
لازم نیست خیلی هم نزدیکش بشی. فقط کافیه نشون بدی دوستش داری.
ماکان فقط ارشیا را نگاه کرد.
می دونم سخته. لازم نیست بری بهش بگی. با رفتارت نشون بده. انسان بنده محبته ماکان. بهش نشون بده برات مهمه. نشون بده برای خودش و اعتقاداتش ارزش قائلی. وقتی بهت اعتماد کنه همه چی خود به خود درست می شه.
ماکان با چشم هایی امیدوار به او نگاه کرد. یعنی امکان داشت؟ لحن ارشیا خیلی مطمئن بود. او خودش این راه را رفته بود. پس راه بلد بود. پس درست می گفت.
ماکان نگاهش را روی تابلو چرخاند. ته دلش نور امیدی روشن شده بود. حالا می دانست باید چکار کند. به لب های تابلو لبخند زد و با خودش گفت:
کاری می کنم که هیچ وقت نتونی فراموشم کنی.
***
ترنج ماشین را جلوی نگهبانی متوقف کرد و پیاده شد. نمی توانست ماشین ارشیا را توی خیابان بگذارد.آن هم این ماشین را.نگاهی به بی ام دبلیو ارشیا انداخت و سری تکان داد و با خودش گفت:
چه جوری با این تا اینجا اومدم خدا داند.
بعد سرش را نزدیک پنجره برد و سلام کرد:
سلام. می تونم ماشین و بیارم داخل؟
نگهبان نگاهی به ماشین ارشیا که به اندازه کافی تابلو بود که هیچ کس یادش نرود انداخت و گفت:
این ماشین آقای مهرابی نیست؟
بله.
بعد نگاهش را روی ترنج چرخاند و گفت:
شما خانمشون هستین؟
ترنج ناخودآگاه یک تای ابرویش را بالا انداخت. خبر ها خیلی زود پخش شده بود حتی به نگهبان هم رسیده بود. ترنج سری تکان داد و گفت:
بله.
نگهبان میله محافظ را بالا داد و گفت:
از این به بعد هر وقت خواستین می تونین ماشین و ببرین داخل پارکینگ.
ترنج تشکری کرد و دوباره به طرف ایکس تری ارشیا برگشت.در را باز کرد و خودش را بالا کشید.
زن استاد دانشگاه بودن هم برا خودش عالمی داره ها.
بعد لبخند زنان ماشین را توی پارکینگ برد و با دقت پارک کرد. وقتی خیالش راحت شد نفس عمیقی کشد و دزدگیر را زد و رفت سمت کلاس.
مهتاب اینقدر توی فکر بود که اصلا متوجه ورود ترنج نشد. داشت برای پولش برنامه می ریخت که چقدرش را خرج کند و چقدرش را کنار بگذارد.ترنج که او را این همه ساکت دید محکم روی شانه اش کوبید و گفت:
هوی کجایی؟
مهتاب از جا پرید و گفت:
بی مزه قلبم اومد تو حلقم.
ترنج با خنده روی صندلی کناری ولو شد و گفت:
این روزا زیادی تو فکری ببینم خبریه؟
و با بدجنسی به او نگاه کرد. مهتاب نگاه بی تفاوتی به او انداخت و گفت:
نه چه خبری؟
ترنج چهره حونسرد او را بررسی کرد و زیر لب گفت:
بیچاره داداشم.
مهتاب غرغر کنان گفت:
چی میگی واسه خودت؟
ها هیچی. حالا چیه این همه تو فکر بودی؟
مهتاب دست به سینه به صندلی اش تکیه داد و گفت:
داشتم برا پولم نقشه می کشیدم.
بعد چرخید سمت ترنج و گفت:
وای خیلی حس خوبیه. اینکه ادم خودش مستقل باشه.
ترنج لب و لوچه را کج و کوله کرد و گفت:
حالا اینقدارم که تو می گی مهم نیست.
مهتاب نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت:
برای تو شاید ولی برای من خیلی مهمه.
و ساکت شد. ترنج لبش را جوید و فکر کرد حرف زیاد خوبی نزده. برای اینکه مهتاب را از حال در بیاورد گفت:
حالا چه برنامه ای براش داری؟
مهتاب آرنجش را روی میز گذاشت و دستش را زیر چانه اش زد و به تخته خیره شده و گفت:
فعلا هیچی. ولی به بابا قول دادم برم یه لباس گرم واسه زمستون بگیرم. خودش بهم پول داد.
پس می تونی با اینهمه پول کلی چیز بخری.
اوهوم. ولی فعلا قصد ندارم چیزی بخرم. با همون پولی که بابا داده می ریم یه پالتویی چیزی می گیرم.
ترنج با تعجب گفت:
پس پول خودت چی؟
مهتاب در حالی که برای استاد که وارد شده بود بلند مشید آهسته گفت:
چیزی به اسم پس انداز به گوشت خورده؟
ترنج دیگر جواب نداد و او هم همراه مهتاب بلند شد. مهتاب تصمیم داشت بعد از کلاس برود بازار ارگ و خرید کند. فکر خرید از آزادی و هر پاساژ دیگری را توی سرش هم راه نمی داد. اصولا دانشجو جماعت توی هر شهری که باشد اول از همه مراکز خرید اجناس ارزان را پیدا می کند.
مهتاب و دوستانش هم از این قاعده مستثنی نبودند. توی بازار قدیم و توی مغازه ها وحجره ها ی کوچک و بزرگ هم می توانست چیز هایی را که می خواست پیدا کند بدون اینکه پول ویترین و سرامیک و نور پردازی مغازه را هم به اسم خرید از پاساژ بپردازد.
بعد از کلاس درحالی که وسایلش را جمع می کرد گفت:
من می خوام برم خرید امروز.
ترنج چادرش را توی آینه کوچکش مرتب کرد و گفت:
کجا می ری؟
می رم ارگ.
این موقع؟
مهتاب آینه او را از دستش کشید و توی ان مقنعه اش را نگاه کرد و در همان حال گفت:
آره. چرا؟
ترنج آینه اش را از دست او قاپید و توی کیفش برگرداند و گفت:
الان دیگه خیلی دیره تا برسی مغازه ها بستن باید طرف صبح بری یا لااقل عصر. الان که دیگه داره شب میشه.
مهتاب داشت به دست ترنج که زیپ کیفش را می کشید نگاه می کرد.
آخه صبح همیشه کلاس داریم. تا ارگم این همه راهه.
خوب بذار پنجشنبه.
نه نمی تونم نمی خوام از شرکت بزنم.
خوب مجبوری بری ارگ؟ همین آزادی خرید کن.
مهتاب کوله اش را انداخت و کاغذ هایش را زیر بغلش زد و گفت:
اونجوری مجبورم هم پول بابا و کل حقوقم و بالای یک لباس بدم.
ترنج فکری کرد و گفت:
من فردا می تونم ماشین ارشیا رو بگیرم بعد کلاس هشت با هم بریم. ده که کلاس نداریم.
مهتاب انگشتش را چند بار گاز زد و گفت:
می تونی؟
آره. با هم می ریم. منم خیلی وقته اون وار نرفتم.
مهتاب به طرف در راه افتاد و گفت:
من مدتی بود به اسم این بازار حساسیت پیدا کرده بودم. اسم حموم گنج علی خان میاد می خوام خودمو دار بزنم.
ترنج هم پشت سرش راه افتاد و گفت:
چرا؟
بس که از دبستان هر وقت خواستن مارو بیارن اردو آوردن اینجا.
ترنج خندید و گفت:
آره باور کن مارم ده باری بازدید بردن. ولی یک بارم نبردنمون بستنی سنتنی بخورم. دیدی رو به روی حموم گنج علی خان یه حمام دیگه هست کردن قهوه خونه.
آره یک بار اون اولا با بچه ها رفتیم بستنی هاش تعریفی نداشت پول الکی گرفتن ازمون.ولی فالوده هاش مشتی بود. هنوز بوی گلابش و حس می کنم. اوف با تیکه های شناور یخ. باور کن تا مغز استخونمون یخ زد.
ترنج با خوشحالی گفت:
وای با هم فردا بریم اونجا بستنی بخوریم. وای نه منم هزار ساله فالوده نخوردم.
مهتاب در حالی که کاغذهایش را دست به دست می کرد و از پله پائین می رفت گفت:
تو این سرما؟
ترنج که از فکری که به ذهنش رسیده بود دلش می خواست بالا و پائین بپرد با خوشحالی گفت:
بستنی تو سرما مزه میده. تازه می تونیم بگیم خیلی یخ نندازن تو فالوده ها.
خل و چل.
ترنج خندید و گفت:
خودتی. وای من فالوده.
مهتاب خندید و گفت:
باشه بابا می خرم برات.
ترنج که داشت از ذوق می مرد گفت:
من برم دیگه.
و پائین پله از هم جدا شدند. مهتاب به سمت خوابگاه رفت و ترنج هم سرخوش به سمت ایکس تری ارشیا رفت که توی پارکینگ از همه درخشان تر به نظر می رسید. برای فردا کلی برنامه توی ذهنش قطار کرده بود.باید با ماکان و ارشیا هماهنگ می کرد.تا به خانه برسد کلی نقشه توی ذهنش کشید. چه گشت و گذاری میشد فردا. پشت چراغ قرمز که ایستاد تازه یاد ارشیا افتاد. موبایلش را برداشت و با او تماس گرفت:
جانم؟
سلام آقایی خوبی؟
الان که صداتو شنیدم توپ توپم.
ترنج به چراغ قرمز که شماره هایش داشتند معکوس به صفر نزدیک میشدند نگاه کرد و گفت:
کجایی الان؟
من خونه شما.در حال اجرای اوامر جناب عالی.
چه خوب. پس لازم نیست ماشین و ببرم در خونه تون.
یه لحظه فکر کردم خوشحال شدی من اینجا موندم.
ترنج موبایلش را دست به دست کرد و اماده حرکت شد.
اون که بله. کلی باهاتون کار دارم.
صدای ارشیا بدجنس شد:
واقعا؟
ترنج داد زد:
ارشیا؟
ارشیا با خنده گفت:
جانم چرا داد می زنی.
ترنج هم خندید و گفت:
سبز شد. فعلا خداحافظ
به سلامت ترنجم.
ترنج راهنما زد و به به چپ پیچید و راهش را به سمت خانه ادامه داد. باید یک نقشه اساسی می ریخت که مهتاب خیلی جا نخورد. بعد شانه ای بالا انداخت و گفت:
حالا خوردم خورد. من باید این دوتا رو به هم برسونم. من در برابر جامعه مسئولم.
بعد با خنده برای خودش سر تکان داد و کمی بیشتر پایش را روی گاز فشرد.
با سر خوشی از ماشین پیاده شد و دزد گیر را زد و رفت سمت در خانه. خودش هم حیران مانده بود چطور این همه هیجانش را کنترل کرده و بلایی سر ماشین ارشسیا نیاورده است.تا مقابل ساختمان دوید و در را باز کرد. کسی پائین نبود کفش هایش را در آورد و بدون اینکه آنها را توی جا کفشی بگذارد دوان دوان از پله بالا رفت و یک راست سراغ اتاق ماکان رفت.در را با شدت باز کرد و در حالی که نفس نفس می زد سلام کرد.
سلام.
ارشیا نگران نیم خیز شد و گفت:
ترنج چی شده؟
ترنج چادرش را برداشت و روی کاناپه ولو شد و گفت:
صبر کن نفسم بیاد سر جاش.
ماکان ابرویی بالا انداخت و گفت:
نکنه ماشین ارشیا رو زدی له کردی؟
ترنج چشم غره ای به او رفت و یکی دو نفس عمیق کشید و گفت:
نخیر اصلانم اینجوری نیست.
ارشیا کلافه گفت:
اتفاق بدی که نیافتاده؟
ترنج دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت:
نه اتفاقا خیلی هم برای بعضی ها خوبه
و به ماکان نگاه کرد و سرخوشانه خندید. ماکان و ارشیا هر دو با کنجکاوی به او نگاه کردند بالاخره نفس ترنج سرجایش برگشت و گفت:
من و مهتاب فردا می خوایم بریم ارگ خرید.
ارشیا با تعجب گفت:
ارگ؟
ترنج مقنعه اش را هم از سر کشید و گفت:
می خواد بره لباس زمستونی بخره.
ماکان تمام حواسش را به ترنج داده بود و کلمات را از دهانش می بلعید.
حالا چرا ارگ؟
مهتاب خودش گفت.
بعد ترنج با هیجان از جا بلند شد و گفت:
ماکان قراره بریم بستنی سنتی بخوریم یا فالوده. تو هم باید بیای؟
من؟
ترنج دستی به پیشانی اش زد و گفت:
عین شفته می خوای تو اتاقت وا بری خوب باید یه خودی نشون بدی دیگه.
بعد رو به ارشیا کرد و در حالی که لبش را می جوید گفت:
بد می گم؟
ارشیا دست به سینه و با لذت به او نگاه کرد و گفت:
نه اتفاقا خیلی هم خوب می گی.
بعد رو با ماکان اضافه کرد:
واقعا صفت شفته بهت خیلی میاد.
ماکان به هر دو نگاه دلخوری انداخت و گفت:
واقعا خجالتم می دین از این همه محبت.
ترنج مشغول باز کردن دکمه هایش شد و در همان حال گفت:
خوب جای اینکه پاشی یه فکری بکنی اینجا غمبرک زدی.
بابا بذارین من ببینمش چشم خودم می دونم چکار کنم. توقع دارین برم زیر پنجره خوابگاهش گیتار بزنم شعر عاشقانه بخونم.
ترنج و ارشیا از لحن او زیر خنده زدند. ماکان فقط نگاهشان کرد و سر تکان داد ترنج دوباره روی مبل ولو شد و گفت:
نخیر لازم نیست بری براش آواز بخونی باید یه نقشه اساسی بکشیم.
ارشیا به ژست ترنج خندید و گفت:
اینو انگار می خواد گاو صندوق بانگ مرکزی و بزنه.
ماکان محکم توی پشت ارشیا کوبید که باعث شد چند سانتی متری به جلو بپرد و گفت:
این از اونم مهتره.
ارشیا از روی شانه دستش را رد کرد و روی کتفش گذاشت و گفت:
خیلی خوب بابا. ندید بدید.
خیلی زود یادت رفته خودتو گم و گور کرده بودی بعدم اومدی پیش من گریه می کردی من ترنج و می خوام.
ارشیا با نگاه شیفیته ای ترنج را نگاه کرد و گفت:
اصلانم یادنم نرفته گریه که سهله حاضر بودم هر کار دیگه ام بکنم که ترنج بله و بده.
ترنج لبخند گرمی به ارشیا زد و خیره اش شد. ماکان اول نگاهی به ارشیا و بعد هم به ترنج انداخت و بعد در حالی که ارشیا را هل می داد گفت:
مثل اینکه قرار بود برای فردا برنامه بریزیم.
ترنج نگاهی به ماکان انداخت و گفت:
من فقط می تونم با هم رو به روتون کنم دیگه خودت میدونی با بقیه اش.
ماکان با خوشحالی گفت:
تو من و ببر پیش مهتاب دیگه نمی خواد کاری بکنی.
ارشیا هم دست هایش را به هم کوبید و گفت:
خوب برنامه چیه؟
**
ترنج زیر چشمی به مهتاب نگاه کرد مدام نگران بود که همین اول کار نقشه شان لو برود. قرار بود بعد از کلاس سراغ ارشیا بروند و ماشین را بگیرند.
مهتاب تمام حواسش به استاد بود که داشت برای ژوژمان پایان ترم برای بچه ها خط و نشان می کشید. مهتاب کلافه تکیه داد و آرام گفت:
من کلی کار نیمه تموم دارم. فکر کنم این ترمی بد جور گند بزنم.
ترنج دستش را زیر چانه اش زد و به ا ونگاه کرد:
بخاطر شرکته؟
مهتاب سری تکان داد و گفت:
همه چی قاطی شد این ترم.
ترنج دوباره به ساعتش نگاه کرد. چیزی به پایان ساعت کلاس نمانده بود. زیر چشمی به مهتاب نگاه کرد فعلا همه چیز عادی بود. وقتی استاد بالاخره با نق زدن های بچه ها پایان کلاس را اعلام کرد ترنج با سرعت از جا پرید:
پاشو بریم.
مهتاب وسایلش را زیر بغلش زد و گفت:
با استاد هماهنگ کردی نکنه ماشین شو لازم داشته باشه.
ترنج چادرش را سرش کرد و گفت:
لازم داشته باشه بالاخره یک روز سهم خانمش از ماشینش نمی شه؟
بعد از این حرف هر دو از کلاس خارج شدند. ارشیا توی اتاقش منتظر ترنج بود. مهتاب با سلام وارد شد وارشیا هم به گرمی جوابش را داد. ترنج رفت کنار ارشیا و گفت:
سوئیچ و بده ما بریم دیگه.
ارشیا سوئیچ را از جیب کتش در آورد و به او داد و گفت:
دیگه تنها تنها می خوای بری بستنی بخوری.
ترنج خنده بدجنسی کرد و گفت:
تنها نیستم مهتاب هم باهامه.
مهتاب لبخندی زد و گفت:
ببخشید استاد بینتون جدایی انداختم.
ارشیا سری تکان داد و گفت:
شوخی کردم برین خوش بگذره.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم