ارسالها: 9253
#121
Posted: 22 Jan 2014 18:08
فصل ۲۲
ارشیا دستش را روی شانه او گذاشت:
خوب تو فکر می کنی چرا؟ چون دیگه دوستت نداره؟نه... اینو نمی گم.... ولی نباید من و تنها می گذاشت.ببین ماکان مهتاب اگر تا حالا هم با تو بوده چون فکر می کرد آخرش به ازدواج می رسین. ولی حالا نقش خودش و نمی فهمه تو زندگی تو. خانواده تو قبولش ندارن. اونم نمی خواد نقش دوست دختر تو رو بازی کنه.ماکان با تعجب به او نگاه کرد و با لحن دلخوری گفت:من کی همچین توقعی ازش داشتم؟ من هیچ وقت به این چشم بهش نگاه نکردم.تو نداشتی ولی تو شرایط فعلی چه نقش دیگه ای می تونه داشته باشه وقتی همش با تو باشه؟ماکان کلافه چنگی توی موهایش زد و با همان لحن پر غم گفت:ارشیا من بدون مهتاب نمی تونم.تمام سعیت و بکن مامانت هم بالاخره کوتاه میاد.تا ماجرای شما حل نشه مامان فکرش مشغول شماست منو همش سر می دونه. حق با توه ولی بازم وقت داری.ندارم ارشیا ندارم. مهتاب ترم آخره. داره عید میشه بیست روز می ره و نمی بینمش بعدم که بیاد دیگه شرکت نمی اد. خوابگاهشم که توی دانشگاهه من راه دیگه برای دیدنش ندارم. بعد هم تا بیام بجنبم شده خرداد و باز امتحانات شروع شده. بعدم مهتاب می ره برای همیشه.ارشیا شانه اش را فشرد.امیدت به خدا باشه.ماکان دوباره سرش را پائین انداخت. صدایش می لرزید شاید اگر ارشیا اینجا نبود گریه هم میکرد. گریه. خدایا واژه ای که اصلا نمی دانست چه معنی می دهد.مهتاب مال منه ارشیا. خودم پیداش کردم. خودش کشفش کردم. اون دنیای منو عوض کرد. منو عوض کرد. برام از عشق گفت. می فهمی ارشیا چیزی که توی بیست و نه سال آرزو شو داشتم مهتاب بهم داد. بدون اون نمی تونم بدون مهتاب نمیشه.چنگی توی موهایش زد. مهتاب مال خودمه ارشیا نمی تونم بذاره بره و بشه زن یه عوضی دیگه. من حتی انگشتمم بهش نخورده آرزو دارم یک بار دستشو بگیرم. اونوقت اون بره و بشه مال یکی دیگه..صدایش از حرص و تصور اینکه مرد دیگری مهتاب را لمس کند می لرزید. ارشیا دلش نمی خواست ماکان این همه از خواسته های شخصیش برای او بگوید می دانست حالش بد است خودش هم وقتی فهمیده بود ممکن است ترنج را از دست بدهد بهتر از او نبود.آروم باش پسر هنوز که اتفاقی نیافتاده.ماکان عاجزانه به ارشیا نگاه کرد:تو با مامان صحبت می کنی؟بذار نتیجه این آزمایشا بیاد. بعد خودم باهاش صحبت می کنم.قول می دی؟قول می دم.ماکان لبخند تلخی زد و از ته دل آه کشید. پس چرا دلش آرام نمی شد؟مهتاب تمام یک هفته را از دست ترنج فرار کرد. ترنج هم که دید مهتاب دلش نمی خواهد به او نزدیک شود. اصراری برای این کار نکرد. خودش به اندازه کافی اضطراب داشت.چون نتیجه آزمایششان تا چند روز دیگر می رسید. مهتاب روز آخر بعد از آخرین کلاس خودش به سمت ترنج رفت. ترنج داشت وسایلش را جمع می کرد تا برود. مهتاب کنارش ایستاد و آرام صدایش زد:ترنج!ترنج برگشت و او را نگاه کرد. مهتاب لبخند خسته ای به او زد و سلام کرد:سلام.ترنج هم لبخند نیم بندی تحولیش داد و گفت:سلام. کجایی کم پیدایی؟مهتاب کنایه او را نشنیده گرفت و دست توی کیفش کرد و جعبه کوچکی را از ان خارج کرد.نگاهش را به زمین دوخت و دستش را به سمت او دراز کرد.عیدت مبارک.ترنج با حیرت جعبه را از دست او گرفت و بعد هم خودش را توی آغوش او انداخت:مهتاب این کارا چیه؟مهتاب در حالی که صدایش بغض دار بود گفت:دلم نمی خواد فکر کنی دوستت ندارم.ترنج او را از خودش جدا کرد و گفت:این حرفا چیه. من درکت می کنم.مهتاب باز به او لبخند زد و گونه اش را بوسید.منتظر خبرای خوبت هستم.نگاه ترنج باز نگران شد.برامون دعا کن مهتاب.من دلم روشنه. امیدت به خدا باشه.و باز گونه او را بوسید و به سمت در رفت. بین راه ایستاد ترنج احساس کرد مهتاب می خواهد حرفی بزند. مهتاب برگشت و به ترنج نگاه کرد بعد یک خداحافظ سریع گفت و از در بیرون دوید.ترنج آهش را بیرون داد و به جعبه کوچک توی دستش نگاه کرد. جعبه را باز کرد و تویش را نگاه کرد. یک دستبند ظریف تیتانیم تویش بود. زنجیر ریزی بود که حروف A انگلیسی با فاصله از ان آویزان شده بود.ترنج لبخند زد و دستبند را به دستش کرد و به سمت در کلاس رفت.**دل توی دل ترنج نبود قرار بود ارشیا با تهران تماس بگیرد و از جواب آزمایش ها خبر بگیرد. همه مضطرب بودند که زنگ خانه به صدا در آمد.ترنج سراسیمه به سمت در دوید. از توی آیفون به چهره ارشیا نگاه کرد که اخم کرده بود. دلش ریخت و در را زد. همانجا اینقدر ایستاد تا در باز شد و ارشیا با همان چهره گرفته وارد خانه شد.ترنج حتی توان نداشت که به سمت او برود.سوری خانم آقای اقبال و ماکان هم بی صبرانه منتظر بودند. ارشیا سلام کرد:سلامآقای اقبال فقط جوابش را داد و پرسید:چی شد ارشیا جان؟ارشیا دستی توی موهایش کشید و گفت:افتاد بعد از عید. زنگ زدم می گن قبل از عید سرمون خیلی شلوغ بوده حاضر نشده. هفته اول بعد از تعطیلات نتیجه ها حاضره.ترنج همانجا کنار دیوار وا رفت. ماکان که با ورود ارشیا نیم خیز شده بود دوباره روی مبل وا رفت و سوری خانم با چشم های پر از اشک دستش را روی سینه اش گذاشت.ترنج نگاه لرزانش را به ارشیا دوخت و گفت:احیانا دروغ مصلحتی نمی گی که؟ارشیا نگران به سمت او رفت و کنارش زانو زد:این چه حرفیه. تازه جواب هر چی باشه ما بعد از عید عروسی می گیریم. عقد و عروسی با هم.ترنج سعی کرد از ریختن اشک هایش جلو گیری کند:راست می گی ارشیا؟ارشیا بدون خجالت از سه جفت چشمی که به آن دو خیره شده بودند نرم ترنج را در آغوش گرفت. معلومه.بعد او را بلند کرد و دستش را روی شانه ترنج انداخت و رو به سوری خانم و مسعود خان گفت:من یه برنامه مسافرت ریختم یه تور ایران گردی.برای روحیه همه مون خوبه.ترنج همانجور که در آغوش ارشیا بود به دهان او خیره شده بود ارشیا با سرخوشی ادامه داد:بعد از عید هم می ایم و می ریم دنبال کارای عروسی. چطوره؟سوری خانم حالا دیگر اشکش جاری شده بود:راست می گی ارشیا جان؟بله مادر زن عزیز. به مامان اینا هم گفتم. قراره تماس بگیره با هم هماهنگ کنین. از همین الان بگم هیچ بهونه ای پذیرفته نمی شه و همه هم باید بیان.و به ماکان که با لبخند کوچکی روی مبل نشسته بود نگاه کرد. ماکان هم دلش نمی خواست تعطیلات را توی تنهایی و با هزار فکر احمقانه و رنگارنگ بگذراند برای همین به او لبخند اطمینان بخشی زد.عید طبق گفته ارشیا یک ایران گردی حسابی داشتند و از شیراز شروع کردند و بعد هم از بوشهر و بندر گناوه سر در آوردند. چند روز اخر هم خودشان را به بندرعباس رساندند و توی بازار های قشم کلی خرید کردند.ماکان همراه ارشیا و ترنج پشت ویترین ها می چرخید و کلی حسرت نبودن مهتاب را می خورد. چقدر دلش می خواست برای او هم چیزی بخرد ولی می دانست مهتاب قبول نمی کند. با این حال نتوانست جلوی خودش را بگیرد و بالاخره برای او خرید کرد.بالاخره عید تمام شد و انها سیزده فروردین را هم توی راه به در کردند و خودشان را برای چهاردهم به خانه رساندند. وقتی به خانه رسیدند تازه اضطراب همه برای گرفتن نتیجه آزمایش شروع شد.ارشیا این بار از خانه اقبال با آزمایشگاه تماس گرفت و انها هم خبر آماده بودن جواب را به انها دادند. ارشیا طبق قرار با یکی از دوستانش در تهران تماس گرفت تا جواب آزمایش ها را تحویل بگیرد و برایشان با پست بفرستد.ترنج تصمیم داشت تا رسیدن جواب آزمایش ها دانشگاه نرود. اینقدر استرس داشت که یک بار هم کارش به سرم و بیمارستان کشید. بالاخره جواب آزمایش رسید.**مهتاب بی حال به تخته خیره شده بود. انگار دیگر چیزی توی این دنیا پیدا نمی شد که خوشحالش کند.کلاس های دانشگاه شروع شده بود و خبری از ترنج نبود. توی عید تماسی با هم نداشتند چون موبایل مهتاب خاموش بود.تعطیلات عید برای مهتاب مثل تحمل شکنجه بود.زیر نگاه موشکاف ماهرخ مجبور بود نقش بازی کند. مثل هر سال تمام تعطیلات را توی خانه بودند و فقط چند تایی مهمانی دادند.کتاب تستش را بیرون کشید و ورقش زد که نگاهش به عکس ماکان لای کتابش افتاد. بغض گلویش را گرفت. عکس ماکان را بین عکس هایی که با دوربین او گرفته بود پیدا کرده بود.اولین عکسی که با دوربین ماکان گرفته بود از چهره او بود. بعد که مموری را روی فلشش خالی کرده بود این عکس را فراموش کرده بود تا عید که از سر بیکاری به تماشای عکس های توی کامپیوترش نشسته بود این عکس را پیدا کرده بود. برای چاپ کردن عکس ماکان مجبور شد چند تا از عکس های دوستانش را هم برای چاپ ببرد تا خیلی هم ضایع نباشد. دلش به همین عکس خوش بود. تمام عید را با همان گذرانده بود.چند تا تست زد و نگاه ناامیدی به ساعتش انداخت و گفت:امروزم نمی اد.کتابش را بست و پایش را دراز کرد و به صندلی رو به رو زد که صدای شاد ترنج توی کل کلاس پیچید:سلام به همگی.مهتاب با سرعت برگشت و او را نگاه کرد.ترنج خندان با یک جعبه شیرینی وارد شد. کسی جز مهتاب از ماجرای آزمایش ها خبر نداشت نمی خواستند کسانی که به او حسادت می کردند موضوعی برای دست انداختنش پیدا کنند.مهتاب با سرعت خودش را به او رساند و توی چشم هایش خیره شد:ترنج؟ترنج جعبه شیرینی را روی میز گذاشت و توی بغل مهتاب پرید.مهتاب مشکلی نداریم می فهمی همه چی حل شد.مهتاب و ترنج دوتایی توی بغل هم بالا پائین پریدند. مهتاب خودش هم باورش نمی شد این همه برای ترنج حوشحال شود.بچه ها دورشان جمع شدند و گفتند:چه خبره؟ شبرینی واسه چی؟ترنج مهتاب را رها کرد و با سرخوشی جعبه را باز کرد و گفت:شیرینی عروسیه دیگه خلاجیغ بچه ها بالا رفت.عروسی کردی؟ نامرد چرا مارو دعوت نکردی؟و همه به سمت شیرینی ها هجوم بردند.نه بابا جواب آزمایشمون اومده الان فعلا. ولی تا قبل از آخر ترم حتما عروسی رو می گیریم.بچه ها با جیغ و داد دوباره به سر و کولش پریدند و مهتاب فقط لبخند زد. وقتی بچه ها ته جعبه شیرینی را در آودند ترنج خودش را کنار مهتاب روی صندلی رها کرد.وای مهتاب احساس می کنم می خوام پرواز کنم.گفتم که چیزی نمی شه.وای نمی دونی اینقدر همه مون ذوق کردیم که نگو. ماکان همه مون و برد رستوان شام دعوتمون کرد. نذاشت ارشیا دست تو جیبش کنه.زیر چشمی مهتاب را پائید و ادامه داد:وای اینقدر خندیدیم. می گفت تو قراره به زودی به خرج بیافتی دست تو جیبت نکن.دوباره نیم نگاهی به مهتاب انداخت که سرش را پائین انداخته بود و دست هایش را توی هم چفت کرده بود. معلوم بود با شنیدن اسم ماکان حالش منقلب شده.لبخند کوچکی زد و گفت:آخر شب به من گفت جای مهتاب خالی بود.مهتاب لبش را گاز گرفت و دلش چراغانی شد. با اینکه خودش به ماکان گفته بود بهتر است تمامش کنند ولی دلش اصلا نمی خواست ماکان او را فراموش کند.ترنج حالش را می فهمید دستش را فشرد و به او لبخند زد:باید عروسی ما بیای ها.مهتاب تصور دوباره رو به رو شدن به ماکان را نمی کرد.فکر نکنم بتونم.ترنج زد به بازویش و گفت:اگر نیای به خدا ازت دلخور می شم. نامردی نکن دیگه.مهتاب من منی کرد و گفت:حالا ببینم چی میشه.چی میشه نداریم باید بیای.مهتاب سعی کرد لبخند بزند ولی زیاد هم موفق نبود. بالاخره استاد امد و مکالمه آنها را تمام کرد. مهتاب از درس چیزی نفهمید. فکرش پیش عروسی ترنج بود. یعنی باید می رفت؟ ترنج بهترین دوستش بود. همیشه دلش می خواست عروسی او را ببیند. ولی با ماجرایی که با ماکان پیدا کرده بود فکر نمی کرد بتواند برود.برخورد سوری خانم با او چطور بود؟ ماکان چکار می کرد؟ توانسته بود نظر مادرش را تغییر دهد؟ مغزش داشت می ترکید. دستش زیر چانه اش بود و تخته را نگاه می کرد سعی کرد حواسش را به درس بدهد ولی تمام فکرش را ماکان پر کرده بود و روی تخته فقط چهره او را با همان زخم هایی که چهره اش را از نظر او خواستنی تر کرده بود می دید.روی عکسی که از او داشت جای زخم ها خالی بود.تمام دو خانواده اقبال و مهرابی در تکاپوی تهیه مراسم عروسی بودند. ترنج کلا کارهای دانشگاهش را رها کرده بود و هر روز با مادرش و یا مهرناز خانم برای خرید و انتخاب و دوخت لباس این طرف و ان طرف می رفت.ماکان توی این شلوغی مدام دنبال فرصتی می گشت تا با مادرش صحبت کند. ولی سوری خانم اینقدر نگران تهیه جهیزیه ترنج بود که همیشه عینک مطالعه اش را زده بود و داشت لیست خرید هایش را بالا و پائین می کرد.همیشه خدا هم جای چیزی توی لیستش خالی بود و یا چیزی را جا انداخته بود. ماکان هم این وسط چند باری خواسته بود با مادرش حرف بزند ولی موفق نشده بود. آن روز هم ارشیا امده بود دنبال ترنج تا بروند خرید . ماکان اینقدر حرص می خورد که همه او را فراموش کرده اند که حد نداشت.عروسی ترنج همه چیز را تخت شعاع قرار داده بود.ماکان با صدای خنده ارشیا و ترنج از اتاقش بیرون امد و به ارشیا که داشت با ترنج از اتاق بیرون می آمد اشاره کرد و گفت:ارشیا یه دقیقه بیاارشیا دست ترنج را رها کرد و به سمت او رفت. از چهره اش شادی و خوشحالی می بارید. ماکان با دلخوری دست او را کشید و گفت:مرد حسابی مگه قول ندادی با مامانم صحبت کنی؟ پس چی شد؟مگه نمی بینی اوضاع منو. یه عقد ساده تبدیل شده به عروسی. می خوایم تا قبل امتحانات ترنج عروسی بگیریم. من وقت سر خاروندن ندارم. ولی تو گفتی صحبت می کنی!صحبت می کنم بذار یه کم سرم خلوت بشه.ماکان اعتراض کرد:خیلی مسخره ای ارشیا.ارشیا با خنده به سمت در رفت و گفت:بذار برم به خدا خل شدم نمی دونی چقدر کار درام.باشه بابا کشت مارو.ارشیا از در خارج شد و ماکان روی تختش ولو شد. نگاهش را به تابلو مهتاب دوخت. دلش اندازه یک دنیا برای مهتاب تنگ شده بود. کاش فقط می توانست اگر شده از دور هم او را ببیند.اینجور نمی شد باید هر طور شده امروز با مادرش صحبت می کرد. از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد. سوری خانم داشت ان دوتا را بدرقه می کرد. عینک مطالعه اش دست بود.ماکان از پله پائین رفت و منتظر ماند تا قربان صدقه رفتن سوری خانم تمام شود. وقتی انها را بدرقه کرد و برگشت ماکان صدایش زد:مامان می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم.سوری خانم عینکش را زد و گفت:الان؟ماکان با جدیت گفت:بله الان.سوری خانم روی مبل نشست و لیستش را برداشت و گفت:چیه باز؟انگار می دانست ماکان می خواهد درباره چی صحبت کند. ماکان به چهره مادرش نگاه کرد و گفت:مامان بخاطر شما مهتاب دیگه شرکت نمی آد. موبایلش و خاموش کرده دیگه نمی ذاره من ببینمش.سوری خانم سرش را از روی کاغذش برداشت و گفت:
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#122
Posted: 22 Jan 2014 18:13
اگر این کارها رو کرده معلوم میشه از تو عاقل تره.مامان!سوری خانم عینکش را برداشت و با جدیت به ماکان زل زد و گفت:ماکان بذار حرف آخر و بهت بزنم. نظر من نه الان نه هیچ وقت دیگه عوض نمیشه. تمام صورت او را کاوید و روی زخم ها توقف کوتاهی کرد و گفت:من برای تو آرزو ها دارم نمی خوام یک آدم دیوونه از هیچ جا نرسیده بیاد و بچه مو ازم بگیره.مامان شما حرف های اون دختره عوضی رو خیلی جدی گرفتین.سوری خانم عینکش را دست به دست کرد و گفت:من حرف های اون و جدی نگرفتم. حرفای جدی تر دیگه ای هم هست.ماکان اخم کرد:چه حرفایی؟سوری خانم اه کشید و گفت:بابات از همون اول جریان تو رو می دونست ارشیا بهش گفته بود. ولی گفته بود به تو چیزی نگه.ماکان با تعجب نگاه می کرد.به من چیزی نگفته بود. ولی وقتی فهمید من جریان شاهین و می دونم به من همه چیزو گفت.ماکان با بی خیالی گفت:خوب این چه چیزی رو ثابت می کنه؟سوری خانم با دقت به چشم های او نگاه کرد و گفت:من بهش گفتم تو مهتاب و می خوای و گفتم مخالفم به چه علت. بابات می دونی چی گفت؟ماکان نگران شد:چی گفته؟گفت چند روز بعد از اون که تو از بیمارستان مرخص شدی شاهین رفته شرکت بابات و برای اون هم شاخ و شونه کشیده که بابات جلوی خودش زنگ زده به پلیس و اونم رفته.بابات همون روز ازش شکایت کرده. برای همین دیگه دور و بر تو پیداش نشده.ماکان شوک زده به حرف های مادرش گوش می داد. دهانش را باز کرد و با سستی گفت:چرا به من چیزی نگفته؟سوری خانم دوباره عینکش را زد و گفت:می بینی حالا دلیل محکم تری دارم.ماکان تقریبا خلع سلاح شده بود. دهانش بسته شده بود. چند دقیقه ای مادرش را نگاه کرد وگفت:مامان اون ماجرا تمام شده. به خدا اینقدر بزرگش نکنین.تو می تونی به من تضمین بدی این اتفاق دیگه نمی افته؟مامان این اتفاق دیگه نمی افته.ماکان خواهش می کنم این بحث و تمام کن.ماکان با حرص بلند شد و گفت:باشه تمامش می کنم. ولی منتظر نباشین آرزوهاتو براورده کنم. یا مهتاب یا هیچ دختری.این بار سوری خانم اعتراض کرد:ماکان!ماکان با جدیت گفت:همین که گفتم. بعدا گله نکنین از من.سوری خانم عینکش را با عصبانیت پرت کرد روی میز و گفت:از خودت بچه بازی در نیار.ماکان رفت سمت پله و گفت:مامان این بحث و تمام کنین. این حرف اخر منه.و از پله بالا دوید.**ترنج کارت را به سمت مهتاب گرفت و گفت:میای که؟مهتاب نگاهی به دست او انداخت و با دست هایی لرزان کارت را از او گرفت.مهتاب میای؟ترنج اگر شده بود التماس می کرد تا مهتاب را راضی کند. دلش می خواست ماکان را خوشحال کند. توی این مدت حال خرابش را دیده بود. تمام خوشی اش با دیدن چهره گرفته او از بین می رفت.ارشیا هم با مادرش صحبت کرده بود و باز هم جواب او نه بود. حتی ترنج هم کلی التماسش کرده بود ولی در آخر سوری خانم اشکش در امده بود و مسعود خان همه را سرزنش کرده بود که چرا این همه سوری خانم را اذیت می کنند.مهتاب کارت را بدون حرف باز کرد و شعر روی کارت را خواند:از دورترین فاصله ها به هم رسیدیم و تا اوج بودن با همیمبهای عشق چیست به جز عشقبه هم رسیدن یعنی آغازباهم ماندن یعنی زندگیزندگی با عشق یعنی کامیابیپایان هر رفتن رسیدن استو ما اکنون به نقطه ای رسیده ایم که آغاز یک رفتن استدر این آغاز همسفر ما باشیددلش می خواست برود. دلش برای ماکان تنگ شده بود. اگر خبری شده بود ترنج حتما به او می گفت. این سکوت و نگفتن ها یعنی سوری خانم هنوز از موضعش کوتاه نیامده. باید می رفت. شاید این آخرین فرصت بود.به زودی امتحانات شروع می شد و مهتاب برای همیشه این شهر را ترک می کرد. دیگر هیچ نقطه امیدی برای دیدن ماکان نمی ماند.مهتاب کارت را بست و به سختی لبخند زد:میام.ترنج با خوشحالی پرید و او را بغل کرد. چقدر دلش می خواست مهتاب زن ماکان می شد. ولی انگار همه چیز به هم گره خورده بود و این آرزو قرار نبود تحقق پیدا کند.مامانت اینا هم دعوتن.مهتاب لبخندی زد و گفت:فکر نکنم بیان.حالا بگو بهشون.باشه می گم. ولی می دونم نمی ان.باشه هر جور راحتی.دیر نیای ها. سر عقد باشی لطفا خوب؟سعی می کنم؟ترنج اخم کرد و گفت:یعنی چی این حرف؟بعد دست های مهتاب را گرفت و گفت:مهتاب تو مثل خواهرمی باور کن اینقدر دوستت دارم که نمی تونم بگم. آرزومه تو زن داداشم بشی. به خدا راست می گم.دست های مهتاب توی دست ها ترنج سفت شد. خودش هم نفهمید چرا صدایش شبیه ناله شد:ترنج خواهش می کنم.ترنج بغض کرده دوباره مهتاب را در آغوش کشید.خدایا چکار کنم مهتاب. به خدا همه مون با مامان حرف زدیم ولی مرغش یه پا داره. تو مامانم و نمی شناسی به خدا مثل دختر بچه ها حساسه. حالا فکر می کنه شاهین با یک دوشکا نشسته پشت در خونه شما که اگر ماکان بهش نزدیک شد ببدنش به رگبار.مهتاب لبخند تلخی زد:مادره حق داره.ترنج خودش را از مهتاب جدا کند و گفت:دلم می خواد برم خفش کنم احمق بی شعور رو. بعد با نگرانی اضافه کرد:مهتاب...مهتاب نگاهش کرد.و ترنج اب دهانش را قورت داد و گفت:یک بار نری زن این مرتیکه شی ها..داداشم دق می کنه.مهتاب با صدایی لرزان گفت:من زن هیچ کس نمی شن ترنج مطمئن باش چون دیگه جایی تو قلبم ندارم که بدم به کس دیگه.ترنج اشکش در آمد:مهتاب به خدا نگو اینجوری. اصلا شاید مامانم راضی شد.مهتاب سعی کرد ترنج را از ان حال و هوا خارج کند. خودش هم دیگر طاقت شنیدن این حرف ها را نداشت خنده مصنوعی کرد و گفت:بسه ترنج می خوای استاد مهرابی منو بندازه؟ این اداها چیه؟ اگفتم میام دیگه. اگه برا اون داری گریه می کنی.ترنج اشکش را پاک کرد و گفت:من که همه واحدام و می ندازم هیچی هم برای کنکور نخوندم.دیگه کنکور و بی خیال داری عروس می شی کنکور به چه دردت می خوره از فردا می افتی به کهنه شوری.ترنج دماغش را بالا کشید و گفت:الان دیگه همه پنپرز استفاده می کنن دیگه کی پوشک می کنه.آها از اینا که تهویه مطبوع داره با نمایش گر ال سی دی؟ترنج خنده از ته دلی کرد و مهتاب به خنده او لبخند زد. خدا را شکر که ترنج دلش خوش بود.یادش رفته بود از ترنج بپرسد عروسی جداست یا مخطلط ولی با شناختی که از ترنج و ارشیا داشت بعید می دانست مخطلط گرفته باشند. تصمیمش را گرفت و همان لباس ها را برداشت دو دست لباس از خانه برای خودش آورده بود. دلش می خواست چیز راحتی بپوشد که اگر مهمانی مخطلط بود معذب نباشد.مادرش کلی سفارش کرده بود که سنگین و رنگین باشد. حتما دسته گل بخرد. یک سکه کوچک هم برایش خریده بود تا سر عقد کادو بدهد.ترنج خودش با مسئول خوابگاه صحبت کرده بود تا یازده اجازه اش را گرفته بود. مهتاب کارت مهمانش را هم به اصرار ترنج پر کرده بود که اگر تا یازده نرسید شب را همانجا بماند.مهتاب اصلا دلش نمی خواست این اتفاق بیافتد ولی برای اینکه بعدا توی درد سر جواب داددن به خوابگاه نیافتد قبول کرد. با هم اتاقی هایش کمی صمیمی شده بود. برای همین وقتی فهمیدند دارد می رود عروسی به جانش غر زدند. فهیمه گفت:با همین قیافه می خوای بری؟مهتاب شالش را برداشت و گفت:آره بده مگه؟یه رژ کوچولو هم نمی خوای بزنی؟مهتاب نگاهی توی آینه به خودش انداخت و گفت:آخه نمی دونم عروسیشون ممکنه مخطلط باشه.خوب اگه بود رژت و پاک کن.نه تا اونجا چکار کنم با تاکسی می خوام برم. بعدم گلم باید بگیرم با صورت آرایش کرده که نمی تونم راه بیافتم تو خیابون.سپیده سرش را از روی کتابش برداشت و گفت:اه چه اداهای مسخره ای داری. مردم با صد تا لایه رنگ و لعاب میان تو خیابون کی به تو بدترکیب نگاه می کنه.مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت:مردم هزار تا کار دیگه هم می کنن. منم برم بکنم.فهیمه لبش را جوید و گفت:سخت می گیری آبجی سخت می گیری.مهتاب پوفی کرد و گفت:بابا بی خیال. می رم همون جا یه خاکی تو سرم می کنم دیگه.این شد. با همین قیافه بری تابلو میشی. الان اونجا که بری همه از صبح خودشون و خفه کردن تو آرایشگاه تو زیادی تو ذوق می زنی.مهتاب کیفش را برداشت و گفت:خوب حالا رو کنین؟چی؟خوب با چی خودمو درست کنم.یعنی خودت هیچی نداری؟مهتاب پوفی کرد و گفت:وقتی آرایش نمی کنم لوازمشو می خوام چکار؟فهمیه سمت کیفش رفت و گفت:ای خاک.بعد دست کرد توی وسایلش و کیف لوازم آرایشش را بیرون کشید.بیا؟این چیه؟مهتاب خیلی شیرین می زنی ها. خوب لوازم آرایشه.این همه؟مگه مجبوری همشو استفاده کنی. هر کدوم و خواستی.مهتاب کیف را از دست او قاپید و با یک خداحافظی از در اتاق خارج شد. هنوز نرفته قلبش داشت می آمد توی دهنش. هر چه دعا و ثنا بلد بود زیر لب خواند.تاکسی خبر کرد و آدرس را داد و خواست قبل از رسیدن مقابل یک گل فروشی نگه دارد. مدام نگران بود دیر برسد.وقتی مقابل خانه آقای اقبال از تاکسی پیاده شد قلبش تقریبا داشت از سینه اش بیرون می پرید. از عکس العمل سوری خانم می ترسید. نکند جلوی دیگران با او بد رفتاری کند. ولی به او نمی خورد اینجور آدمی باشد.به ریسه های جلوی خانه نگاه کرد. صدای موزیک به راحتی به گوش می رسید. خوب بود که جشن را خانه خودشان گرفته بودند. خانه شان به اندازه کافی بزرگ بود.مهتاب با تردید به سمت ورودی رفت و به آرامی سرک کشید. از دیدن جمعیت مرد ها توی حیاط لبش را گاز گرفت. توی حیاط را صندلی چیده بودند و انگار مردانه آنجا بود.باید از بین همه این ها رد میشد و می رسید به در ورودی. کار خیلی سختی بود. هنوز داشت با خودش کنجار می رفت که صدای آقای اقبال او را از جا پراند:مهتاب جان شمائی؟مهتاب به سمت صدا چرخید و سریع سلام کرد:سلام.سلام دخترم خوش اومدی.ممنون.بعد به سمت خانه اشاره کرد و گفت:بیا خودم همراهیت می کنم تا دم در.مهتاب لبخند مضطربی به مسعود خان زد و گفت:خیلی ممنون.خواهش می کنم.مهتاب گل را دست به دست کرد و همراه او به راه افتاد. نگاهش را پائین دوخته بود و لبش را مدام گاز می گرفت. از خجالت داغ کرده بود. دلش لک زه بود که ماکان را ببیند ولی تصورش را هم نمی کرد که سرش را بالا بیاورد و توی جمع مردها خیره بشود تا او را پیدا کند.ماکان و ارشیا گوشه حیاط داشتند صحبت می کردند. نگاه ماکان ناگهان بالا امد و روی پدرش افتاد. داشت دختری را همراهی می کرد. چهره اش پشت دسته گل پنهان شده بود.قلب ماکان با بی قراری می زد.چیزی ته دلش می گفت آن دختر مهتاب است. ولی ترنج که به او حرفی نزده بود.وقتی به خودش آمد داشت با گام های بلند به سمت آنها می رفت ولی قبل از اینکه به او برسد وارد شده بود و در بسته شده بود.پدرش برگشت و به چهره ماکان که با بی قراری به او نگاه می کرد خیره شد. دلش برای پسرش می سوخت ولی به همسرش هم حق می داد.ماکان به سمت پدرش رفت و آب دهانش را قورت داد و زمزمه کرد:مهتاب بود؟مسعود خان به آرامی سر تکان داد و از کنارش گذشت.ماکان با بی قراری به در بسته خیره شده بود. مهتاب اینجا بود. این همه به او نزدیک.مهتاب با دسته گل مقابل ورودی ایستاده بود و حیران مانده بود چکار کند.نگاهی به اطراف انداخت تا آشنایی را ببیند. ولی زیاد هم موفق نبود. فقط سوری خانم را می شناخت و ترنج را. مهرناز خانم نزدیک در روی صندلی نشسته بود با دیدن مهتاب از جا بلند شد و به سمت او رفت.سلام عزیزممهتاب نگاهی به زن میان سالی که با لبخند به او سلام کرده بود انداخت و جوابش را داد. از اینکه به استقبال او امده بود احتمال داشت مادر ارشیا باشد.سلام.بعد با تردید اضافه کرد:خانم مهرابی؟بله عزیزم. ببخشید از مهمونای سوری جون هستین؟مهتاب با لبخند نرمی گفت:من دوست ترنج هستم مهتاب.رنگ نگاه مهرناز خانم برای لحظه ای عوض شد.آه دوست صمیمی ترنج. مهتاب جان شمایی پس؟بله!مهرناز خانم دست روی شانه او گذاشت و بار دیگر او را برانداز کرد. بیا داخل سوری جون رفته پیش ترنج.ترنج از آرایشگاه اومده؟بله. دیگه کم کم عاقد باید پیداش بشه.می تونم بینمش؟بله عزیزم. از این طرف.و او را به سمت یکی از اتاق های پائین هدایت کرد.مهتاب با استرس دنبال مهرناز خانم رفت.مهرناز خانم خودش جلوتر رفت و رو به مهتاب گفت:ببخشید جلو می رم.نه خواهش می کنم راحت باشین.سوری جون دوست ترنج آمده.سوری خانم و ترنج هر دو سر بلند کردند.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#123
Posted: 22 Jan 2014 18:14
مهتاب به رسم احترام اول به سوری خانم سلام کرد. هر چه بود او مادر ماکان بود. بعد به سمت انها رفت و گل را به دست سوری خانم داد:قابل شما رو نداره.سوری خانم لبخند زد و گفت:عزیزم چرا زحمت کشیدی. خیلی خوش اومدی ترنج از وقتی اومده مدام داره می گه مهتاب اومده یا نه.مهتاب چرخید و بالاخره ترنج را دید. توی آن تور های سفید مواج با آرایش ملیحش مثل عروسکی خواستنی شده بود.با شوق به سمتش رفت.ترنج از جا بلند شد و مهتاب او را دز آغوش کشید.سوری خانم ومهرناز خانم ان دو را تنها گذاشتند.وای ترنج چه عروسکی شدی دختر.ترنج خودش را از او جدا کرد و گفت:دارم می میرم مهتاب. می خوام سکته کنم.مهتاب دست های او را گرفت و گفت:چرا مگه آرزوت رسیدن به ارشیا نبود دیگه یه قدم راه مونده فقط.دست خودم نیست. همش فکر می کنم مراسم الان به هم می خوره.مهتاب اخم کرد و گفت:این حرفا چیه می زنی. صبر کن.و شروع کند زیر لب برایش وان یکاد خواندن.چی می خونی؟و ان یکاد. اگه بلدی بخون.بلدم.بعد شروع کرد به زمزمه کردن.مهتاب منتظر ماند و بعد گفت:کی اومدی؟تازه رسیدیم.ترنج نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:چرا لباست و عوض نکردی؟اخه منم الان اومدم. برو تو اتاق من کلیدش دست مامانمه.بعد به یکی از دخترهای انجا اشاره کرد و گفت:به مامانم بگو بیاد.بعد دست مهتاب را گرفت و آرام گفت:ماکان و دیدی؟مهتاب سری تکان داد و گفت:نه.من بهش نگفتم میای. ترسیدم یه بار نیای دلش بشکنه.سوری خانم رسید و مهلت جواب دادن را از او گرفت.چیه مامان جان؟مامان کلید اتاقم و بدین مهتاب بره لباسشو عوض کنه.سوری خانم از کیف کوچکی که دستش بود کلید را بیرون کشید و به دست مهتاب داد:بیا عزیزم.مهتاب تشکر کرد و با یک لبخند از ترنج جدا شد و به سمت پله رفت.راهرو تاریک بود و مهتاب ترجیح داد چراغ را روشن نکند. به سمت اتاق ترنج رفت و در را باز کرد و وارد شد. صدای بلند موسیقی از پائین می امد. نور توی حیاط اتاق را نیمه روشن کرده بود. مهتاب ناخودآگاه به سمت در بالکن رفت. و کمی پرده را کنار زد. قسمتی از حیاط از انجا معلوم بود.ولی حضور بالکن و نرده هایش اجازه نمی داد بقیه ان را ببیند.مهتاب در همان فضایی که از حیاط دیده می شد با چشم به دنبال ماکان گشت. دستش روی سینه اش بود و خدا خدا می کرد بتواند ببیندش. داشت ناامید می شد که بالاخره دیدش. داشت برای استقبال از کسی به سمت در می رفت.وقتی برگشت توانست کامل چهره اش را ببیند.کت و شلوار طوسی روشن تنش بود پیراهن مشکی و کراوات سفید یک دست. موهایش را به یک طرف شانه زده بود و کمی از آنها روی پیشانی اش ریخته بود.مهتاب پرده را چنگ زد و تا زمانی که ماکان از دیدش پنهان شد او را نگاه کرد. بعد پرده را رها کرد و با یک آه چرخید و به دیوار تکیه داد. نفسش سنگینی می کرد و قلبش با بالاترین حد سرعت می زد.تکانی به خودش داد باید می رفت پائین بیشتر می ایستاد کمی مشکوک به نظر می رسید. سوری خانم تا اینجا که برخورد بدی نداشت بهتر بود خودش کاری نمی کرد تا رفتار بدی از او ببیند. چراغ را روشن کرد.مانتویش را در اورد و شالش را هم برداشت و روی تخت انداخت. مقابل آینه ایستاد و گل سرش ر اباز کرد.موهایش روی شانه و پشتش رها شدند. دوباره نگاهی به موهایش انداخت و گفت:چرا آخه شما اینقدر صافین.بعد پوفی کرد و لباسش را مرتب کرد. ان شب خیلی ساده بود. از لباس شب و این چیزها خبری نبود. یک شلوار سفید کاغذی پوشیده بود. که روی باسن و کمر تنگ بود و این تنگی تا روی زانو ها ادامه داد. بعد کمی گشاد تر میشد و بالای کفشش می ایستاد. به وضوح لاغر تر شده بود. از ان اضافه وزن چند کیلویی هم خبری نبود.پاچه های شلوارش خیلی بلند نبود. برای اینکه کفش هایش به خوبی معلوم بودند. یک جفت صندل تابستانه که فقط دو بند به صورت ضربه دری از روی پاهایش عبور می کردند و دور مچ پایش تاب می خوردند و از مچ بالا می رفتند. پاشنه های صافی داشتند و بخاطر تیره بودنشان با رنگ پوستش تضاد خوبی برقرار کرده بودند. مهتاب سبزه بود ولی سبزه تندی نبود. حتی پوستش یکی دو درجه از چهره اش هم روشن تر بود.تاپ مجلسی سورمه ای رنگی تنش بود که اندامش را قاب گرفته بود. دکلته بود و فقط با دو بند که پر بود از دانه هایی شبیه مروارید به پشت گردنش گره خورده بود.انگار که یک گردنبند مروارید به گردنش بسته باشد.جلوی تاپ هم کار شده بود و برق می زد.بازوبندی شبیه یک مار دور بازوی چپش پیچ و تاب خورده بود. گوشواره های حلقه ای بزرگ بدلی که از انتهایشان دانه های ریزی شبیه پولک آویزان بود.توی موهایش گم شده بودند.شانه اش را از کیفش بیرون کشید و موهایش را دوباره شانه زد و به طرف راست برد و همه را پشتش رها کرد و تنها با گیره ی نقره ای رنگی که نگین های درخشان سفید داشت آنها را درهمان طرف مهار کرد.کمی ریمل زد و یک خط چشم پهن کشید. به لطف ماهرخ همه این چیزها را بلد بود. ماهرخ وقتی رفت خانه شوهر اصلا آرایش کردن بلد نبود. هر وقت می خواست خط چشم بکشد مهتاب را مجبور می کرد برایش بکشد و اوایل زیاد خوب از آب در نمی آمد ولی وقتی یک تابستان کامل روی چشم های ماهرخ هر روز خط چشم کشید بالاخره دستش راه افتاد.رژ لب های رنگارنگ را بیرون کشید و روی شصتش امتحانشان کرد. نارنجی بنفش مسی صورتی کم رنگ جگری. به رنگ لب های خودش نگاه کرد. به نظرش رنگشان قشنگ تر بود.بی خیال رژ لب شد و فقط کمی برق لب زد. از دور به خودش نگاه کرد. همه چیز سر جایش بود. لوازمش را برداشت و به سمت در اتاق رفت. خواست از در اتاق بیرون برود که با خودش گفت:مانتو و شالم و هم ببرم. و برگشت تا انها را بردارد و از اتاق خارج شود.**ارشیا زد به شانه ماکان و گفت:احیانا اون دوتا که دارن میان تو رفیقای تو نیستن؟ماکان برگشت سمت در و با دیدن رامین و محسن یک اخم کوچک تو صورتش آمد.چرا؟و بعد با چند گام بلند خودش را به ان دو رساند رامین را بعد از ماجرایی که شاهین به سرش آورده بود ندیده بود و ارتباطی هم با او نداشت. فقط محسن را برای عروسی ترنج دعوت کرده بود ولی نمی فهمید رامین اینجا چکار می کند.جلوی در ایستاد و اول با محسن به گرمی دست داد و بعد هم به رامین. رامین لبخند شرمگینی زد و گفت:شرمنده داداش بدون دعوت اومدیم.نه خواهش می کنم. بفرما.رامین را به جلو هدایت کرد و کنار گوش محسن گفت:جریان چیه؟محسن خنده آرامی کرد و گفت:کارای ترکشو خودم پی گیری کردم مرحله سم زدایی رو تمام کرده الان فرستادنش یه دونه از این کمپ ایی که روی مخشون کار می کنن رفته تو فاز مثبت.ماکان نگاه متعجبی به رامین انداخت و دوباره آرام گفت:جدی میگی؟آره بابا بچه کلی از این رو به اون رو شده.ماکان سری تکان داد و گفت:پس کارت ای ول داره.نه بابا اگه اون رفیقت و معرفی نکرده بودی کارا این قدر زود پیش نمی رفت. ماکان سری تکان داد و این بار کمی گرم تر با رامین برخورد کرد. پسر عمه او به او که ربطی نداشت. انها را روی یک میز جا داد و با اشاره ارشیا دوباره به سمت او رفت.چی شده؟شناسنامه ها. ترسیدم همراهم باشه جایی جاشون بذارم. ده جا می باس برم از صبح دادم دست مامانت تا لااقل تو خونه باشن. برو بگیرشون فکر کنم الان عاقد میاد دیگه.چرا خودت نمی ری؟هر چی کم تر برم اونجا بهتره این فک و فامیلای ما که محرم نامحرم حالیشون نیست. تو که دیگه زن داری بابا.باشه حالا تو برو. من منتظر عاقدم نمی تونم برم.ماکان که بهانه ای پیدا کرده بود تا برود داخل مجلس زنانه از خدا خواسته به سمت در ورودی پرواز کرد. چند بار در زد تا بالاخره مهرناز خانم سرش را از لای در بیرون کرد.چیه ماکان جان؟اومدم دنبال شناسنامه ها.مهرناز خانم به سمت مجلس زنانه گفت:داداش عروس خانم داره میاد تو.بعد چند دقیقه ای صبر کرد و وقتی هیچ حرکتی از سمت انها ندید گفت:بیا تو بابا این جماعت از خداشونه تو بیای توماکان لبخند نیم بندی زد و وارد. شد. با وارد شدن او صدای جیغ و دست دخترها بالا رفت:به افتخار برادر عروس خانم. صدای کل کشیدن و سوت و دست سالن را پر کرد. ماکان لبخندی به جمع زد و تشکر کرد. و رو به مهرناز خانم گفت:مامانم کو؟همین دور و برا بود. بعد آن طرف سالن سوری خانم را دید و صدایش زد:سوری جون ماکان با شما کار داره.سوری خانم در حالی که غذر خواهی می کرد به سمت ماکان رفت. ماکان دلش می خواست توی جمعیت دنبال مهتاب بگردد ولی دلش نمی خواست توی آن جمعیت نیمه برهنه چشم بچرخاند به عواقب بعدی اش نمی ارزید. همین که می دانست مهتاب اینجاست قلبش را به تپش انداخته بود. اصلا شاید مهتاب داشت او را نگاه می کرد.صدای سوری خانم او را از فکر خارج کرد:چی شده مامان جان؟ارشیا گفت شناسنامه ها دست شماست.آره آره صبح خودش داد به من.بعد به سمت اتاق خودشان رفت. ماکان هم پشت سرش. سوری خانم چند بار این طرف و ان طرف را نگاه کرد و گفت:یادم نیست چکارشون کردم. ای بابا.مامان زود باش عاقد میاد الان ها.صبر کن هولم نکن.ترنج نمی دونه کجان؟وای خوب شد گفتی. دادم دست خودش اصلا. گفتم من حواس ندارم بذارشون یه جایی دم دست باشن.بعد دوباره از اتاق خارج شد و به سمت اتاق عقد رفت. ماکان هم به دنبالش. سوری خانم به سمت ترنج رفت و ماکان از همان دم در به تماشای او مشغول شد. ترنج نگاهش به ماکان افتاد و او هم لبخند گرمی برایش زد.خواهر کوچولویش داشت عروس می شد. باورش سخت بود ان ترنج شیطان و بلا حالا مثل یک خانم توی لباس عروس نشسته باشد.سوری خانم به سمت او امد و گفت:تو اتاق خودشه.و هر دو از اتاق خارج شدند. مهرناز خانم سوری را صدا زد تا به استقبال یکی از دوستان خانوادگی شان برود. سوری خانم با عجله رو به ماکان گفت:تو اتاق خودش رو دراور.ماکان سری تکان داد و به سمت پله رفت.تعجب کرد چراغ اتاق ترنج روشن بود. سری تکان داد و گفت:حواس اینا رو باش. و خودش را به در اتاق رساند و چرخید.ولی با تصویری که دید فوری عقب کشید و نگاهش را از توی اتاق گرفت. اصلا خودش هم نفهمید چرا این کار را کرد.چرا با این سرعت عقب کشید؟یک نفر توی اتاق بود. رو به در روی زمین زانو زده بود و داشت سگک کفش را درست می کرد. ماکان سعی می کرد صحنه ای که دیده بود را از توی ذهنش پاک کند. ولی زیاد هم موفق نبود.دختر به سمت چپ چرخیده بود و موهای بلندش مثل آبشار از روی شانه اش سر خورده و صورتش را پوشانده بودند. شانه و دست چپش فقط معلوم بود که انگار چیزی دور دستش تاب خورده بود.ماکان چشم هایش را به هم فشرد و گفت:لعنتی این دیگه از کجا پیداش شد.نمی توانست که تا ابد همانجا بماند. هر لحظه ممکن بود دختر از اتاق ترنج بیرون بیاید. و بخواهد برود پائین با دیدن او آنجا هر فکری می توانست بکند. اصلا شاید دلش نمی خواست ماکان او را با آن وضع ببیند.برای همین سینه اش را صاف کرد و صدا زد:ببخشید. کسی اونجاست؟خودش هم می دانست. کسی هست ولی با این کار شاید می خواست به طرف بگوید من تو را ندیدم.من کار دارم تو اون اتاق.مهتاب با شنیدن صدا از جا پرید. صدای ماکان توی شلوغی که از پائین می امد گم شده بود. مهتاب به سمت مانتویش شیرجه زد:کیه خدایا. اه این لعنتی هم که بسته نشد.مانتویش را سریع تنش کرد. موهایش را گذاشت همانجا باشند. شالش را هم روی سرش انداخت و دنباله اش را روی شانه اش رها کرد.خدایا با این آرایشا چکار کنم. اه.چاره ای نداشت. نمی توانست همانجا بایستد. با صدایی لرزان و آرام که خودش هم به زور شنید گفت:بفرما ماکان نفس عمیقی کشید تصویری که دیده بود ولش نمی کرد. چشم هایش را روی هم فشرد. قلبش به سینه اش می کوبید و دمای بدنش بالا رفته بود. کراواتش را کمی شل کرد. و حالا این صدای ظریف.کلافه شده بود. با یک حرکت سریع وارد اتاق شد. مهتاب که می خواست اتاق را ترک کند با دیدن ماکان سر جایش خشک شد. ماکان اول به شخص توی اتاق نگاه نکرد. نگاه نکرده هم حالش خراب بود.نگاهش فقط شلوار سفید و مانتوی طوسی کلوش دختر را می دید. وقتی دید طرف از جایش تکان نمی خورد.کم کم نگاهش را بالا آورد. از مانتوی کلوشش رد شد و به چهره اش رسید که با شال سفید یک دستی قاب گرفته شده بود.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#124
Posted: 22 Jan 2014 18:16
اگر می گفت قلبش به طور کامل ایست کرد اغراق نکرده بود. مهتاب بود که مقابلش ایستاده بود. ان تصویری که دیده بود.متعلق به مهتاب بود. برای همین بی قرارش کرده بود. هرگز چهره آرایش کرده او را ندیده بود. حالا با همین آرایش کم هم چهره اش از این رو به ان رو شده بود. خودشان هم نفهمیدند چقدر به هم زل زده بودند که صدای سوری خانم هر دو را از جا پراند:ماکان کجایی پس؟ شناسنامه ها رو پیدا کردی؟ عاقد اومده.مهتاب نگاهش را از ماکان دزید و به سمت در رفت. ماکان ناخودآگاه راهش را سد کرد. نفس مهتاب به شماره افتاده بود. به ماکان اعتماد داشت ولی باید می رفت. اگر کمی بیشتر می ماند همانجا زیر گریه می زد. صدای ماکان مثل زمزمه بود:مهتاب. بذار سیر ببینمت.مهتاب بند کیفش را توی مشت فشرد. داشت دیوانه میشد. سرش را بالا گرفت و به ماکان نگاه کرد. حالا تمام تنش می لرزید. باورش سخت بود. لایه ای از اشک چشم های ماکان را پوشانده بود.دست هایش را دو طرفش مشت کرده بود. مهتاب لبهایش را تر کرد. طعم تند برق لب توی دهانش پیچید.بذارین برم آقا ماکان.ماکان دستش را روی چهارچوب گذاشت.لحن رسمی او را ندیده گرفتنمی ذارم. می دونی چند ماه ندیدمت؟ انصاف داشته باش.مهتاب به سختی نگاهش را از او گرفت. صدایش به شدت می لرزید. احساس می کرد فشارش افت کرده.منتظرتون هستن. خواهش می کنم.ماکان لبش را جوید و دستش را برداشت. مهتاب مثل گربه ترسیده ای از کنار او فرار کرد. ماکان تا پائین رسیدنش او را با نگاه دنبال کرد و با یک اه وارد اتاق ترنج شد و روی تخت او نشست.سرش را میان دستانش گرفت و تند تند نفس کشید. سوری خانم که دید از امدن ماکان خبری نشد خودش را به اتاق ترنج رساند. ماکان را در ان حال دید با نگرانی گفت:چی شده سرت درد می کنه؟ماکان سرش را بالا آورد. چشم هایش سرخ بود. خیلی سرد گفت:نه!و سریع بلند شد و شناسنامه ها را از روی دراور چنگ زد و بدون هیچ حرف دیگری از کنار مادرش گذشت. سوری خانم نگاهی به دور بر اتاق انداخت و تازه یادش آمد مهتاب امده اینجا لباس عوض کند.دستی به پیشانی اش زد و گفت:خودم براش تله گذاشتم. عجب بی فکرم من.و با سرعت چرخید و از اتاق خارج شد. بعد از قفل کردن در اتاق از پله پائین رفت. با چشم دنبال مهتاب گشت. ندیدش. توی سالن و پذیرائی نبود. شاید پیش ترنج بود. راهش را به سمت اتاق عقد کج کرد. مهتاب کنار ترنج نشسته بود. شال و مانتویش را در آورده بود و موهایش را روی شانه راستش ریخته بود.با ان لباس ساده و ان موهای نرم واقعا چشم نواز شده بود. پای راستش را روی چپش انداخته بود و به ارامی با ترنج صحبت می کرد.یعنی ماکان دیده بودش این مدلی؟صدای مهرناز خانم را کنار گوشش شنید:خیلی نازه. بی خود گیر دادی ها سوری جون.سوری خانم برگشت سمت او و اخم کرد:مهرناز به خدا تو دیگه نگو اشتباه می کنم.اخه تو یه عیب تو این دختر پیدا کن.من کی گفتم عیب داره. خیلی هم خوب و خانمه ولی من نمی خوام زن ماکان بشه.به خدا بی انصافی.بی انصافم. مهرناز جون خودت و بذار جای من. بچه تو رو تخت بیمارستان می دیدی و هر روز چشت می افتاد به زخم های روی صورتش بازم این حرف و می زدی؟مهرناز خانم دست سوری را گرفت و از اتاق بیرون کشید و گفت:ولش کن بگذریم.نه تازه فقط این نیست. ترنج و که دیدی چه اخلاقای گندی پیدا کرده تازگیا. این مهتاب از اونم بدتره.وا ترنج کجاش اخلاقش گنده الهی فداش شم عروس گلم.سوری و مهرناز کنار هم نشستند و سوری خانم ادامه داد:همین کاراش دیگه چادر سر کردن و این چیزا. پدر و مادر مهتاب می خواستن بیان اینقدر غر به جونم زد تا یه شال انداختم رو موهام. حالا اگر قرار باشه یه عمر با اینا رفت و امد کنیم فکرشو بکن.وا خوب اشتباه کردی دیگه. می بایست به ترنج حالی کنی تو اینجوری هستنی.به خدا کم بحث کردم باهاش می گفت اینجور که شما هستین اشتباهه. منم دیگه حوصله کل کل نداشتم.چی بگم والا.مشکل که یکی دوتا نیست. اینا اصلا به ما نمی خورن. مسئله ارشیا و ترنج زمین تا آسمون فرق دراه. اون دوتا خودشون این ریختی ان ولی خانواده هاشون عین همن. ولی ماکان و این دختره چی.بدم نمی گی.خودم براش دختر پیدا کردم ببینش مهتاب یادش می ره.کی هست؟سوری خانم چشم چرخاند توی جمع و گفت:اون دوستم امینه یادته که؟نه کدوم؟بابا همون که چهار سال رفتن کانادا بعد جمع کردن اومدن.اها خوب؟یه دختر داره باید ببینیش اسمش ساحره اس. پزشکی خونده. اینقدر خانمه که نگوبعد دوباره توی جمعیت نگاه کرد و گفت:اوناهاش روی مبل کنار ستون نشسته. دیدیش پیراهن شیری تنشه.مهرناز خانم به دنبال دختر مورد نظر گشت. دخترک بلوند و چشم رنگی بود. پوستش به سفیدی برف بود. چهره ناز و خواستنی داشت.چطوره؟خیلی خوبه. باید ببینی ماکان چی میگه.اون و که من راضیش می کنم.اگر نشد؟سوری خانم با بی خیالی گفت:یکی دیگه. بالاخره قحطی دختر که نیامده. همه فامیل از خداشون هم هست ماکان دست بذارن رو دختراشون. همین داداش خودم دوتا دختر داره. عین دسته گل ولی خودم زیاد نمی خوام با زن داداشم نزدیک شم. زن خوبیه ولی خوب اخلاقای خاصی هم داره. دوری و دوستی.صدای در مکالمه انها را تمام کرد. مسعود خان بود که داشت ورود عاقد را خبر می داد.مهتاب مانتو و شالش را پوشید و گفت:من می رم بیرون عقد تمام شد میام.ترنج دستش را کشید و گفت:تو غلط می کنی.بیا کمک شنلم و بپوشم. تا آخر عقد همین جا وامی ستی فهمیدی؟مهتاب شالش را مرتب کرد و گفت:اخه من چکاره ام که بمونم. مردم نمی گن چقدر فضوله این دختر.مردم غلط کردن. همین جا می مونی. فهمیدی؟مهتاب خنده آرامی کرد و گفت:باشه بابا عروس زور گو. خدا به داد استاد برسه. اصلا امشب ندیدمش.وای مهتاب انقدر ماه شده که نگو.خیلی خوب بسه دیگه نا سلامتی عروسی یه کم خجالت بکش.ترنج خنده ارامی کرد و مهتاب تورش را روی صورتش انداخت و کلاه شنل را هم روی سرش انداخت. تا سر و صورتش را بپوشاند.خانم ها توی سالن با اکراه چیزی روی سرشان انداختند عده ای هم حالش را نداشتند خودشان را توی پذیرائی سرگرم کردند تا عاقد وارد اتاق عقد بشود.مهناز خانم و سوری خانم هم مانتو و روسری یشان را پوشیدند و به سمت اتاق عقد رفتند. سوری خانم به ترنج که با شنل آماده نشسته بود نگاه کرد و بعد به مهتاب که کنارش ایستاده بود و با خنده چیزی به او می گفت خیره شد.دلش نمی خواست مهتاب اینجا باشد چون دوباره با ماکان رو به رو میشد ولی خوب اخلاقش این نبود که مهمانش را برنجاند برای همین سکوت کرد. ولی با عجله برگشت و به دوستش تعارف زد که بیاید سر سفره.امینه خانم هم با ناز و ادا رد کرد ولی سوری خانم اینقدر تعارف کرد که بالاخره پذیرفت. سوری خانم دست ساحره را هم گرفت و گفت:ساحره خانم شما بیاین دیگه. ترنج من که خواهر نداره شما براش خواهری کن گلم.ساحره خنده ملیحی کرد و به مادرش نگاه کرد. امینه خانم هم با چشم به او اجازه داد. هر سه به سمت اتاق عقد به راه افتادند.بعد از انها سر و کله مردها هم پیدا شد.اول مسعود خان و مرتضی خان و بعد هم پست سرشان عاقد و بعد هم داماد وارد شدند. ماکان با دائی ها و عمو ها هم از راه رسیدند. مهتاب در عقب ترین نقطه ممکن ولی نزدیک به ترنج ایستاد و ترجیح داد خیلی توی چشم نباشد. خصوصا با ان آرایشی که روی صورتش بود. ارشیا با چهره ای عرق کرده سفره عقد را دور زد و کنار ترنج نشست. مهتاب نگاهی به او انداخت و لبخند زد. با صدای عاقد اتاق در سکوت فرو رفته بود. ماکان با چشم دنبال مهتاب گشت. همان اول که وارد شد. به نظرش دیده بودش شال سفیدش توی چشم بود.بالاخره پیدایش کرد. در عقب ترین جای ممکن ایستاده بود و نگاهش پائین بود. ماکان به دیوار تکیه داد و محو تماشای او شد. فعلا می توانست با خیال راحت نگاهش کند.مهتاب هم زیر چشمی جمعیت را پائید. ماکان طرف مقابل کمی آن طرف تر ایستاده بود و نگاهش می کرد. ناخودآگاه اضطراب گرفت و دستش به طرف شالش رفت.ماکان لبخند کم رنگی زد. پس مهتاب فهمیده بود او دارد نگاهش می کند. این را از حرکت همیشگی اش فهمید. دستی که عادت داشت موقع اضطراب به مقنعه اش بکشد.سوری خانم حواسش به خطبه عقد نبود. بیشتر نگاهش روی ماکان و مهتاب در رفت و برگشت بود. از اینکه ماکان اینجور به مهتاب زل زده بود اعصابش به هم ریخته بود.ولی خوبی اش این بود که مهتاب او را نگاه نمی کرد. این خیالش را راحت می کرد یعنی از جانب مهتاب خطری نبود. فقط کافی بود ماجرا را کش بدهد تا درس مهتاب تمام شود.وقتی او می رفت. به راحتی می توانست ماکان را راضی کند. خنده آرامی کرد و به ساحره نگاه کرد. خودش او را درست کنار ماکان قرار داده بود. بعدا هم می توانست با ماکان درباره او صحبت کند.صدای عاقد که برای بار سوم می پرسید سوری خانم را به سمت ترنج چرخاند. دستش را روی سینه اش گذاشت و با حسرت و لذت به او نگاه کرد.صدای دختران جمعیت بلند شد که می گفتند عروس زیر لفظی می خواد.ارشیا با خنده به سمت مادرش چرخید و او هم جعبه زرشکی رنگی را از کیفش خارج کرد و به دست ارشیا داد. ارشیا جعبه را باز کرد و روی پای ترنج گذاشت.سرویس یاقوت کبود اشک مانندی بود که صدای کف و سوت جمعیت را بالا برد.عاقد یک بار دیگر پرسید و بالاخره ترنج بله را داد. دیگر اتاق به هم ریخته بود و دختران فامیل دسته جمعی شعر می خواندند و سوت می زدند. توی همین هیاهو کار امضاها هم تمام شد و بالاخره عاقد اتاق را ترک کرد.با رفتن عاقد خانم ها از شر لباس های اضافه خلاص شدند. همه مدام به ارشیا می گفتند شنل شو بردار دیگه.ولی ارشیا موافقت نمی کرد. هنوز عمو های و دائی های خودش توی اتاق بودند. حرف به گوش انها رسید و بالاخره خودشان اول از همه برای تبریک و دادن هدیه پیش قدم شدند تا بقیه راحت باشند.با رفتن نامحرم ها ارشیا بالاخره رضایت داد و شنل ترنج را برداشت. بعد هم خیره چشم هایش شد و تورش را بالا زد. ترنج نگاه شرمگینش را به او دوخت و لبخند زد.ارشیا زیر لب خدا را شکر کرد. بالاخره بعد از ان همه بالا و پائین شدن ها ترنج مال خودش شده بود. بدون خجالت از جمعیت آرام خم شد و گونه اش را بوسید.سوری خانم که حالا حواسش کاملا به ترنچ بود متوجه نشد که ماکان سفره را دور زده و کنار مهتاب ایستاده است. مهتاب ولی حضور ماکان را حس کرد و خودش را کمی جمع و جور کرد.ماکان کنارش دست به سینه ایستاد و به دیوار تکیه داد و در حالی که نگاهش به افرادی بود که مشغول دادن هدیه بودند گفت:خوب از دست ما فرار می کنی خانم!خانمش را اینقدر نرم گفت که دل مهتاب را از جا بکند.مهتاب لبش را گزید و ناخودآگاه توی جمعیت دنبال سوری خانم گشت. چرا اینقدر نگران بود. صدای آرامش بخش ماکان دوباره شنیده شد:نترس مامانم کاریت نداره.مهتاب سرش را چرخاند و به او نگاه کرد. ماکان هم در همین لحظه چرخید و به او خیره شد. لبخند ناخودآگاه روی لب هایشان امد.سوری خانم که تازه داشت دنبال ماکان می گشت تا بگوید بیاید و هدیه اش را بدهد سرش را به سمتی که ساحره ایستاده بود چرخاند و ماکان را ندید. اینقدر سریع سرش را به سمت مهتاب برگرداند که احساس کرد گردنش رگ به رگ شد.ماکان کنار مهتاب ایستاده و داشتند به هم لبخند می زدند. دستی به پیشانی اش کشید و با حرص به سمت آنها رفت. دلش نمی خواست مهتاب را نارحت کند ولی مثل اینکه ماکان خودش تقصیر داشت.ماکان!ماکان بدون هول شدن برگشت سمت مادرش هنوز لبخند روی لبش بود.بله؟مهتاب دستی به شالش کشید. سوری خانم نگاه عصبی به او انداخت و گفت:نمی خوای بیای کادوی خواهرت و بدی؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#125
Posted: 22 Jan 2014 18:16
ماکان با همان لحن خونسرد گفت:چرا مامان می آم. چرا حرص می خوری. هنوز یه ملت تو صفن.خودت میگی به ملت. تو جز اونا نیستی داداش ترنجی.بعد رو به مهتاب گفت:بد می گم عزیزم.مهتاب دوباره دستی به شالش کشید و گفت:نه درست می گین.ماکان نگاه شیفته ای به مهتاب انداخت و گفت:باش من بر می گردم. سوری خانم لبخند زوری به مهتاب زد و دست ماکان را گرفت و همراه خودش برد. کمی که از او فاصله گرفتند برگشت و با حرص گفت:چرا اینقدر با این دختره گرم می گیری اصلا خوب نیست.ماکان دستش را از دست مادرش بیرون کشید و گفت:اگه رفته بودم با اون دختره که رنگ پوستش عین ماست می مونه و رنگ موهاشم عین موی گربه زده دل و قلوه رد و بدل می گردم که قند تو دلت آب مشید سوری جون.سوری خانم دستش را جلوی دهانش گرفت و به سمت ساحره چرخید و گفت:دختر به این ماهی. دکتره بی لیاقت.مامان من زن می خوام. مریض نیستم که به من می گی دکتره.سوری خانم دستی به پیشانی اش زد و گفت:مگه خودت نگفتی مهتاب دیگه کاری بهت نداره.چرا. خوب پس چرا اینقدر خودتو کوچیک می کنی و می ری منت شو می کشی.برای اینکه ارزش منت کشیدن و داره.چشم های سوری خانم اشکی شد و گفت:ببین می تونی عروسی ترنج و کوفت من کنی.ماکان در حالی که از کنار مادرش عبور می کرد کنار گوشش خم شد و با لحن بدجنسی گفت:برو این عشوه ها رو واسه مسعود جونت بیا رو من اثر نداره.سوری خانم با حرص گفت:ماکان!و او خندان درحالی که دست هایش توی جیبش بود از کنار مادرش گذشت. سوری خانم نگاه پر حرصی به مهتاب انداخت با خودش گفت:سوری نیستم اگر بذارم تو زن ماکان شی.سوری خانم پشت سر ماکان راه افتاد. ماکان جلو رفت و اول با ارشیا دست داد و گفت:رفیقمی جای خود. برادرمی جای خود ولی باد به گوشم برسونه بهش گفتی بالای چشت ابرو گردنت و می شکنم. روشنه؟ارشیا دست او را فشرد و گفت:بابا گردن ما از مو باریک تر.ماکان خندید و او را در آغوش کشید و گفت:مبارکتون باشه.بعد سکه ای که برای ارشیا گرفته بود دستش داد. یک نفر با صدای جیغ مانندش داد زد:برادر عروس خانم یه سکه.صدای شعرهای مزخرفی که یک گروه از دخترها می خوانند اتاق را پر کرد. یک کم هندوانه هم زیر بغل ماکان دادند یک شعر هم برای برادر عروس خوانند.ماکان انگار اصلا نشنید. رفت سمت ترنج و مقابلش ایستاد. ترنج شرم زده بود. تا حالا با لباس خیلی باز مقابل برادرش ظاهر نشده بود. ماکان آرام پیشانی اش را بوسید و گفت:خوب مثل اینکه لیمو شیرین ما هم دیگه برا خودش خانمی شده.ارشیا با لبخند دست او را فشرد و ترنج لبخند شرمگینی زد. ماکان با انگشت به ارشیا اشاره کرد و گفت:چپ بهت نگاه کرد خبرم می کنه خودم حالشو جا می آرم.ترنج خنده آرامی کرد و به ارشیا نگاه عاشقانه ای انداخت. ارشیا هم چشمکی زد و گفت:هر چی خان داداشت می گه بگو چشم.ترنج سر تکان داد و ماکان دست بند طلا سفید ظریفی را هم به دست ترنج بست و گفت:خوشبخت باشی آبجی کوچولو.ارشیا دوباره پراند.ان شاا... نوبت شما.ماکان نگاهش را بالا اورد و به مهتاب دوخت و با اه گفت:ان شاا...بعد دوباره به ترنج لبخند زد و جایش را به نفر بعدی داد. دوباره خودش را به مهتاب رساند.خوب دوباره من اومدم.مهتاب لبخند کم رنگی زد و همانجور ساکت ماند. ماکان کلافه گفت:مهتاب یه چیزی بگو دلم پوسید به خدا.اجازه می دین منم برم کادومو بدم؟ماکان نفس عمیقی کشید و گفت:بله بفرما.اتاق تقربیا خلوت شده بود.مهتاب به سمت ترنج و ارشیا رفت و اول به ارشیا سلام کرد:سلام استاد.سلام مهتاب خانم اینجا هم این استاد گفتن و ول نمی کنین ها.مهتاب خنده ای کرد و گفت:شرمنده تو دهنم مونده دیگه. تبریک می گم.ممنون. لطف کردین تشریف اوردین.خواهش می کنم وظیفه ام بود.بعد به سمت ترنج چرخید او را در آغوش گرفت.مبارکت باشه. ان شاا... که خوشبخت باشی.ممنون. عروسیت جبران کنم.چشم های مهتاب برای لحظه ای رنگ غم گرفت و نگاهش را از ترنج گرفت. سکه کوچکش را از کیفش بیرون آورد و گفت:قابل تو رو نداره ببخشید در برابر کادوهای دیگه ات ناچیزه.ترنج سکه را از دست او گرفت و گفت:این حرفا چیه ؟بعد آرام کنار گوشش گفت:ماکان چی می گفت؟مهتاب لبش را گزید و گفت:هیچی گلایه.ترنج اه کشید و گفت:حق داره. اذیتش نکن.مهتاب لبخند تلخی زد و گفت:تو که خودت در جریانی. ترنج سر تکان داد و مهتاب از انجا دور شد. اقایان داشتند سالن را ترک می کردند. ترنج و ارشیا دست به دست به سمت سالن رفتند. و جمعیت اتاق هم به دنبالشان.صدای دست و هلهله سالن را پر کرد و نقل و سکه بود که توی هوا پرواز می کرد. مهتاب هم لبخند به لب وارد سالن شد. ماکان دست به جیب کنار در اتاق عقد ایستاده بود و با خروج مهتاب دوباره خودش را به او رساند.یه امشب و با دل من راه بیا مهتاب اذیتم نکن.مهتاب نگاهش را بالا آورد و نگران به او خیره شد.من قصدم نیست شما رو اذیت کنم.ولی داری دقیقا همین کارو می کنی. چرا اینقدر با من رسمی حرف می زنی.صدای بلند موسیقی اجازه جواب را به مهتاب نداد. دختران جمع دست ترنج را گرفتند و وسط کشیدند. مهرناز خانم داشت به ارشیا اصرار می کرد که با ترنج برقصد ولی او با جدیت رد می کرد.خودش کناری ایستاد و به ترنج که توی ان لباس پف کرده به نرمی تکان می خورد خیره شد. سوری خانم به سمت ماکان امد و بدون نگاه کردن به مهتاب گفت:تو نمی خوای با خواهرت برقصی؟ماکان سینه اش را صاف کرد و گفت:نه!سوری خانم با چشم های گرد شده گفت:نه؟ تو تا دیروز با همه دخترای فامیل می رقصیدی حالا که نوبت خواهرت شد می گی نه.ماکان اعتراض کرد:مامان!یعنی چی ماکان این اداها؟اون دیروز بود امروز امروزه. یه مرد دیگه اینجا هست که شما این حرف و به من می زنی.سوری خانم کوتاه نیامد و دست او را گرفت و به طرف ترنج کشید. مهتاب لبش را گزید و سرش را پائین انداخت. اگر ماکان این کار را می کرد. مهتاب همان موقع سالن را ترک می کرد.یادش نمی امد تا حالا رقص هیچ مردی را دیده باشد. چرا انگار کوچک که بود توی عروسی یکی از اقوام دوست های داماد آخر شب جلوی ماشین داماد دستی بالا کرده بودند که ان هم باعث کلی حرف و حدیث شده بود.با نگرانی به ماکان که داشت با مادرش بحث می کرد نگاه کرد. آخر سر هم انگار ماکان پیروز شد و با حرص سالن را ترک کرد. مهتاب نفس راحتی کشید. نگاه غضبناک سوری خانم را این بار کاملا تشخیص داد.سرش را پائین انداخت. شاید بهتر بود زودتر می رفت.تا شام را بدهند سر و کله ماکان دیگر پیدا نشد. مهتاب مانتو و شالش را دوباره برداشت و نگاه های عده ای را خیره موهای زیبایش کرد. مهرناز خانم اتنا را به مهتاب معرفی کرد و او هم مدتی را کنار او گذراند.موقع شام دوباره مانتو و شالش را پوشید چون ترنج و ارشیا توی اتاق عقد مشغول شام خوردن بودند و برای بقیه تقریبا مهم نبود که مردی وارد سالن شود. عملا مجلس مخطلط شده بود.مهتاب کناری ایستاده تا از ازدحام جمعیت دور میز کم شود. بعد به سمت میز رفت. ته ظرف گوشت بالا امده بود و از جوجه کباب هم اثری نمانده بود. مهتاب برای خودش اندازه یک کفگیر پلو کشید و کمی هم فسنجان رویش ریخت. یک تکیه کوچک ژله پرتقالی هم گذاشت کنار ظرفش. از کنار میز نوشابه ها بی خیال رد شد و روی یک صندلی خالی نشست. سوری خانم مدام به این ان تعارف می کرد.مهتاب تنهایی حسابی داشت خجالت می کشید سرش پائین بود و با غذایش بازی می کرد. خدا را شکر مراسم تمام شده بود ساعت نزدیک یازده بود. می توانست خودش را به خوابگاه برساند.چند نفر کنارش ایستاده شام می خوردند. یکشان گفت:بچه ها کسی گوشت نمی خواد؟ من زیاد برداشتم.همه رد کردند.یکی از انها دستمالی از کیفش در آورد و دهانش را پاک کرد و بعد هم پاکت حاوی قرص هایش را بیرون کشید و قرص ها را توی کیفش خالی کرد و گفت:اگر نمی خوری بذارش اینجا. بعد هم استخوان های باقی مانده را ریخت توی ان و گفت:همسایه طبقه بالامون یه سگ ناز داره. می برم برا اون.مهتاب به این حرف او پوزخند زد. چه دنیایی داشتند این آدم ها.توی فکر بود که چند تا تکه جوجه کباب قل خورد توی بشقابش. وبعد صدای ماکان:نبینم تنها نشستی خانم.مهتاب نگاهش را بالا آورد و نگران توی جمعیت نگاه کرد. ماکان با دلخوری گفت:مامانم اونقدرا هم ترسناک نیست.مهتاب لبش را گزید و گفت:من جسارت نکردم. من بهشون حق می دم.بخور تو که اصلا لب نزدی به غذات.میل ندارم.میل ندارم چیه. مهتاب یه عالمه لاغر شدی. چکار کردی با خودت.مهتاب لبخند تلخی زد. اضافه وزنی که با ان همه نخوردن تغییر نکرده بود حالا با پیدا شدن ماکان توی زندگی اش از بین رفته بود. با همان لحن آرام جواب داد:هیچ کار.ماکان بشقابش را روی میز مقابلش گذاشت و گفت:امشب خیلی خوشکل شدی. خط چشم بهت میاد.مهتاب با دست های لرزان بشقابش را روی میز گذاشت و دستی به شالش کشید و زمزمه کرد:ممنون.مهتاب چند وقت دیگه امتحانات تمام میشه. بعدش من چکار کنم؟ تو می ری. مهتاب دست هایش را توی هم قلاب کرد و گفت:میسه یه تاکسی برای من خبر کنین باید برم دیگه.ماکان با وحشت گفت:بری؟ ولی تو که هنوز شام نخوردی.گفتم که میل ندارم.مهتاب هنوز زوده.نه باید برم خوابگاه راهم نمی دن.خوب شب همین جا بمون.نمیشه. خواهش می کنم تاکسی خبر کنین.ماکان با صدایی غمگین گفت:خودم می رسونمت.مهتاب از جا بلند شدو گفت:نه ممنون خودم می رم.گفتم می رسونمت.مهتاب نگاه خیره ای به ماکان انداخت و به سمت اتاق ترنج و ارشیا رفت. شام تمام شده بود.ترنج با دیدن مهتاب گفت:خوب شد اومدی بیا یه عکس با من بگیر.من؟آره دیگه لوس نشی بگی نه که خفت می کنم.مهتاب لبخندی زد و گفت:با مانتوهمونم خوبه تو که جلو ارشیا شالتو بر نمی داری.خوب معلومه.پس همینم غنیمته.بعد به عکاس اشاره کرد و گفت:یه عکس از ما بگیر.مهتاب کنار ارشیا و ترنج هم عکس گرفت و بعد رو به ترنج گفت:من دیگه دارم می رم.به این زودی؟برای شما زوده عزیزم. یازدهه.خیلی بدی مهتاب.مهتاب او را در آغوش گرفت و گفت:به خوبی خودت ببخش.بعد به ارشیا هم تبریک گفت و از اتاق خارج شد.ماکان مقابل در ایستاده بود و منتظرش بود. مهتاب به سمت سوری خانم رفت و گفت:سوری خانم با اجازه تون من دیگه برم.وای مهتاب جان خیلی لطف کردی اومدی.خواهش می کنم این اطراف آژانس قابل اعتما هست؟بله عزیزم ما خودمون اشتراک داریم می خوای زنگ بزنم واست ماشین بیاد؟ممنون میشم.ولی قبل از اینکه برود صدای ماکان حرفشان را قطع کرد:نه مامان خودم می برمش.مهتاب به سمت او چرخید و گفت:نه با تاکسی راحت ترم.سوری خانم هم با لحنی مصنوعی گفت:مهتاب جان خودش میگه راحته دیگه.مهتاب رو به سوری خانم گفت:میشه زنگ بزنین؟بله عزیزم.ماکان دوباره گفت:مامان زنگ نزن.سوری خانم این بار عصبی گفت:تازه مهمونی اصلی از الان شروع میشه.تا تو بری و بیای همه چی تمام شده یه خواهر که بیشتر نداری.مهتاب هم با جدیت گفت:مامانتون راست می گن آقا ماکان من با تاکسی راحت ترم.سوری خانم برای زدن تیر خلاص گفت:من کلی ازت پیش امینه و دخترش ساحره جان تعریف کردم دختره چشمش سفید شد تا تو رو ببینه.فک ماکان منفبض شد.سوری خانم تلفن را برداشت و شماره را گرفت و بعد از سلام گفت:یه ماشین برای اشتراک 439 بفرستین ممنون.بعد هم رو به ماکان با خونسردی اضافه کرد:از حالا به بعد نوبت رقص های دو نفره است نمی خوای که از دستش بدی. مهتاب سرش را پائین انداخت و گفت:من می رم جلوی در که تاکسی منتظر نمونه.عزیزم خیلی لطف کردی.خواهش می کنم با اجازه.ماکان کارد می زدی خونش در نمی امد. وقتی مهتاب برای خداحافظی به سمت مهرناز خانم و آتنا رفت ماکان با همان حالت گفت:مامان حرف منو جدی نگرفتی نه؟کدوم حرف؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#126
Posted: 22 Jan 2014 18:17
ماکان کارد می زدی خونش در نمی امد. وقتی مهتاب برای خداحافظی به سمت مهرناز خانم و آتنا رفت ماکان با همان حالت گفت:مامان حرف منو جدی نگرفتی نه؟کدوم حرف؟گفتم یا مهتاب یا هیچ کس.الان داغی اینو می گی بعدا خودت پشیمون میشی می گی من زن می خوام.ماکان کراواتش را شل کرد و گفت:باشه سوری جون. حرف امشبت یادم می مونه.و چرخید و به سمت بیرون رفت. مهتاب را خودش بدرقه کرد. مهتاب توی حیاط از مسعود خان هم تشکر و خداحافظی کرد. و از در بیرون رفت.چند نفری با خروج آنها به سمتشان برگشتند. ماکان دستی توی موهایش کشید و گفت:مهتاب!مهتاب آرام گفت:بله؟من با هیچ کس دو نفره نمی رقصم نه امشب نه هیچ وقت دیگه.مهتاب لبخند کم رنگی زد. ماشین رسید و ماکان رو به مهتاب گفت:مهتاب تو مال خودمی فهمیدی؟مهتاب نگاهش کرد و گفت:مامانت و راضی کن ماکان منتظر می مونم.و سوار شد. ماکان درحالی که با شوق به او نگاه می کرد پول کرایه را حساب کرد و رفتن ماشین را نگاه کرد. کسری و شایان همان حوالی بودند. شایان با خنده گفت:ایشون کی بودن؟ماکان با خشم به طرف او برگشت و گفت:یه کلمه دیگه حرف بزنی دندونات ریخته تو دهنت.شایان با خنده عقب نشست و گفت:ای بابا دعوا داری؟ یه سوال بود.هر کی بود به تو ربطی نداره.بابا چرا جوش می آری قصدم خیره.ماکان یقه شایان را گرفت و گفت:مسخره چرت نگو طرف نامزد داره.اوه باشه بابا. بی خیال. ماکان او را رها کرد و کلافه به سمت خانه برگشت. یعنی چطور می توانست مادرش را راضی کند. وقت زیادی نداشت. شاید بیست روز.از فردای عروسی ترنج هر روز توی خانه اقبال دعوا و جر و بحث بود. انگار که سوری خانم هم روی دنده لج افتاده بود. ماکان هر چی می توانست شاخ و شانه کشید. هر روز دعوا و هر روز جنگ و داد و بی داد. کار از حرف زدن های معمولی گذشته بود. سوری خانم هم که انگار می خواست آخر سر حرف خودش را به کرسی بنشاند کوتاه بیا نبود.مهتاب هر روز منتظر خبری از جانب ماکان بود. ترنج آرام و بی صدا می امد و می رفت انگار او هم از رو به رو شدن با مهتاب خجالت می کشید. غم عالم توی نگاه مهتاب بود.یک امتحان دیگر باقی مانده بود. ماکان دیگر از جنگ و بحث خسته شده بود. همه نوع تهدیدی کرده بود حتی اینکه خودش می رود و پنهانی مهتاب را عقد می کند. ولی سوری خانم که بی اعتنایی و کنار کشیدن های مهتاب را دیده بود مطمئن بود او دختری نیست که با شرایط ماکان کنار بیاید.روز های آخر بود. ماکان چند روزی بود که با مادرش صحبت نمی کرد. ترنج آن روز بعد از دانشگاه امده بود خانه پدرش تا ماکان را ببیند.ماکان توی اتاقش نشسته بود. ترنج در زد و وارد شد. با ان ابرو های نازک و زنانه چهره اش به کلی تغییر کرده بود. ماکان با دیدن او لبخند زد:سلام آبجی خانم.ترنج به چهره به هم ریخته او نگاه کرد و بغض کرد چطور می توانست حرفی بزند.کنار ماکان روی تخت نشست و گفت:خوبی؟ماکان زانوهایش را بغل کرد و گفت:نه خوب نیستم.ترنچ دست هایش را توی هم قلاب کرد و گفت:امتحانات تمام شده.ماکان سرش را روی زانوهایش گذاشت و گفت:می دونم.داداش؟جانم؟مهتاب....ماکان سرش را با سرعت بلند کرد:مهتاب چی؟ترنج لبش را گاز گرفت:فردا داره می ره.ماکان چنگی توی موهایش زد و گفت:می دونستم آخرش اینجوری میشه.ترنج هم بغض کرده بود. برو به مامان بگو.چی بگم دیگه خسته شدم. قبلا بابا هم سکوت می کرد ولی اینقدر مامان غش و ضعف کرد که بابا هم رفته تو جبهه مامان. بار آخرم بهم گفت حق ندارم دیگه درباره مهتاب صحبت کنم.بابا گفت؟آره.
ماکان به تابلو مهتاب خیره شد و گفت:مامان انگار افتاده رو دنده لج. فکر کنم اگر با اون دختر زرده شب عروسی تو رقصیده بودم کوتاه می امد.ترنج لبخند تلخی زد و گفت:کاری نداره یه مهمونی بگیر دعوتش کن باهاش برقص.ماکان هم لبخند تلخی زد و گفت:مشکل اینجاست که دلم نمی خواد به هیج دختری نزدیک بشم.برو به مامان بگو مهتاب داره می ره.ماکان فکری کرد و گفت:این اخرین تیر ترکشه.چی می خوای بگی؟ماکان از روی تخت بلند شد و به سمت در اتاق رفت. ترنج هم دنبالش.ماکان از پله پائین امد و مادرش را صدا زد:مامان!سوری خانم درحالی که ناخن هایش را سوهان می زد از اتاق خارج شد. و نگاه طلب کاری به او انداخت:چیه؟مهتاب فردا داره می ره.خوب چکار کنم؟مامان برای آخرین بار می گم اگر مهتاب فردا از این شهر رفت به خدا قسم دیگه پامو تو این خونه نمی ذارم.سوری خانم دست از سوهان کشیدن برداشت و گفت:حرفی بزن که بهش عمل کنی. اون بار که ماشین چی بود می خواستی بابات نمی خرید واسه ات. یادته همین حرف و زدی دو روزه خودت برگشتی.مامان اون موقع بیست سالم بود. بعد از اون مهتاب ماشین نیست که این نشد اون.سوری خانم کلافه گفت:من نمی دونم این دخترایی که بهت می گم چه عیبی دارن؟چه عیبی دارن؟ بزرگترین عیبشون اینه که کپی شمان مامان. سوری خانم چشم هایش گرد شد: ماکان!چیه مامان. دلم نمی خواد بچه هام عقده آغوش مادرشون و داشته باشن نمی خوام تا سه سالگی فکر کنن کلفت خونه شون مامانشونه نه اون خانم خوشکلی که با ناخن های مانیکور کرده میاد و می ره.ترنج لبش را گاز گرفت این حرفی بود که او به ماکان زده بود. چون اینقدر که مهربان تر و خشکش می کرد بیشتر فکر میکرد او مادرش است.من دلم یه خونه گرم می خواد مامان.غذای خونگی می خواد که زنم برام پخته باشه. می فهمی من مسعود نیستم که با این چیزا کنار بیام. عقده کردم وقتی میام خونه این چراغ های کوفتی روشن باشه.عقده کردم توی این خونه یکی بیاد استقبال یه بار یکی یه چایی آماده کرده باشه.مامان من خسته ام از این مدل زندگی. من نسخه دوم سوری نمی خوام من مهتاب و می خوام. مهتاب.صدایش خش دار شده بود.جلوی ترنج دارم می گم اگر مهتاب فردا از این شهر رفت منم از این خونه می رم حالا خود دانید.و از پله بالا دوید. سوری خانم بهت زده به حرف های ماکان گوش می داد. وقتی که از پله بالا دوید بغضش ترکید و داد زد:برو هر جا دلت خواست برو. پسره بی چشم و رو. آره تو حقته زنت مثل کلفت بشور و بساب کنه خقته خفت بکشی. رونت نشه به فامیلت زنت و نشون بدی. هر گوری می خوای بری برو.ترنج مادرش را در آغوش گرفت که از ته دل زار می زد. اینقدر گریه کرد تا از حال رفت. ترنج با سرعت یک آب قند برای او درست کرد.مامان تو رو خدا خوبی؟ مامان جون!سوری خانم ناله کرد:پسره بی چشم و رو. من و تهدید می کنه. به جهنم زن نگیر. من مهتاب و نمی گیرم برات ببینم تا آخر عمر مجرد می مونی همین خودت میای می گی غلط کردم.ترنج به زور آب قند را به خورد مادرش داد.طوفان اصلی شب اتفاق افتاد که مسعود خان بعد از اینکه فهمید پسرش چه دسته گلی به آب داده خودش رسما او را بیرون کرد. ماکان سر به زیر به حرف های پدرش گوش داد شاید کمی تند رفته بود. ولی توی تمام این سالها صدایش را برای مادرش بلند نکرده بود.نگاه خسته ای به سوری خانم انداخت و سلانه سلانه از پله بالا رفت. باید امشب را هم به انها فرصت می داد. فردا صبح از اینجا می رفت. دیگر توی این خانه جایی برای ماندن نداشت.ساکت ورژشی اش را بیرون کشید. چند دست لباس توی ان انداخت کت و شلوار ها بمانند دیگر به دردش نمی خوردند. چند شلوار لی پیراهن های استین کوتاه و یک کت لی.تابلوی مهتاب و مقداری خرده ریز. همه را توی ساکش ریخت. فردا همه چیز تمام میشد.باورش نمی شد. صبح شده بود و هیچ چیز تغییر نکرده بود. ترنج گفته بود که مهتاب ساعت نه می رود. برای نماز که بیدار شد دیگر خوابش نبرد.لباس پوشید و ساکش را برداشت و از اتاق بیرون زد. صبحانه را اماده کرد و در سکوت صبحانه اش را خورد. همانجا نشست تا پدرش برای رفتن از اتاق خارج شد. ساعت هفت و نیم بود.ماکان با دیدن پدرش بلند شد. ساکش را برداشت و گفت:من دارم می رم.مسعود خان با اخم گفت:کجا؟نمی دونم پی زندگیم. بعد به سمت در آشپزخانه رفت.ماکان این بچه بازی ها رو درنیار.ماکان چرخید و با پوزخند گفت:مشکل شما همین جاست اینکه هنوز باورتون نشده من دیگه بزرگ شدم.بعد دوباره راه افتاد سمت در تابلوی مهتاب را که توی روزنامه پیچیده بود بلند کرد و گفت:از طرف من از مامان هم خداحافظی کنین.هرچقدر آرام گام برداشت تا مادرش در را باز کند و صدایش بزند و بگوید موافق است فایده نداشت. بالاخره به در رسید. نگاه ناامیدی به در اتاق مادرش انداخت یادش نبود که صبح زود بیدار شدن باعث سر دردش می شود. خنده تلخی کرد و از در خانه خارج شد.ساعت هشت توی ترمینال بود. خیلی زود رسیده بود. از ماشین پیاده شد و چرخی توی فروشگاه های اطراف زد. هر چند لحظه موبایلش را چک می کرد ولی خبری از تماس مادرش نبود.برگشت سمت تعاونی سه همانجا که مهتاب همیشه برای رفتن می رفت. توی ماشین نشست و سرش را روی فرمان گذاشت. نفهمید چقدر توی حال خودش بود که کسی به شیشه زد.سرش را بالا آورد و نگاه کرد. مهتاب بود که با چشم هایی اشک الود نگاهش می کرد. ماکان با سستی در را باز کرد و پیاده شد. هر دو در سکوت به هم خیره شده بودند.بالاخره مهتاب بود که با صدای بغض دار گفت:من دارم می رم.ماکان فقط نگاهش کرد.مهتاب نرو. لااقل بذار بیام با بابات صحبت کنم. مهتاب سرش را تکان داد و گفت:بابام هم حتما مخالفت می کنه. می دونم.ماکان چنگی توی موهایش زد و گفت:مهتاب من بی تو نمی تونم.من صبر کردم برات ولی نشد.اشک هایش را رها کرد:ماکان!ماکان هم مثل ناله گفت:جانم.منم... نمی تونم. دلم تنگ میشه برات .اشک هایش دانه دانه روی صورتش سر می خورد.مهتاب!ان همه مقاومت مهتاب بالاخره شکسته بود.جانم؟بیا بریم خودم عقدت می کنم. بعد از چند وقت مامانم کوتاه میاد.بابام و چکار کنم. کمرش می شکنه.راننده داشت مسافرها را صدا می زد. مهتاب وسط هق هق گفت:مهلت ما هم تمام شد.چشم های ماکان را اشک پر کرده بود. مهتاب داشت می رفت این امکان داشت؟ نه الان مادرش زنگ می زد و هم چیز تمام بود.نگاهش خیره مهتاب شده بود. مهتاب دستش را توی کوله اش کرد و یک بسته بیرون کشید.این و تعطیلات میان ترم که رفتم خونه برات خریدم. ولی خوب وقت نشد بدم بهت.بعد وسط گریه خنده ای کرد و گفت:تو زمستون به دردت می خوره الان به کارت نمی اد.ماکان بسته را گرفت. دست توی جیبش کرد و گردنبدی را بیرون کشید. به ان نگاه کرد و صادقانه با یک لبخند تلخ گفت:این و همین جا خریدم.گردنبند یک نخ زخیم مشکی بود که یک حلقه به ان آویزان بود که حرف ام انگلیسی وسطش می چرخید.مهتاب هم دست دراز کرد و گردنبند را گرفت و همانجا دور گردنش انداخت. راننده دوباره او را صدا زد. ماکان کاغذ هدیه او را پاره کرد. یه شال گردن زخیم چهار خانه آبی مشکی بود.مهتاب خنده تلخی کرد و گفت:زمستون بنداز.
پایان فصل ۲۲
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#127
Posted: 22 Jan 2014 18:18
فصل ۲۳ (فصل آخر)
ماکان شال را روی گردنش انداخت. مهتاب نگاهش را روی زخم لبش نگه داشت قدمی به او نزدیک شد. ماکان نفسش توی سینه حبس شد. دست مهتاب بالا امد و انگشت سبابه اش را آرام روی زخم لب او گذاشت.ماکان چشم هایش را بست و به هم فشرد. مهتاب نرم زخم لبش را لمس کرد.
برای زخم هایی که برات یادگار گذاشتم منو ببخش.
بعد دستش را برداشت و ساکش را روی دوشش انداخت. چشم های ماکان هنوز بسته بود. مهتاب لبخند زد و انگشتش را بوسید.بعد عقب عقب رفت و سمت اتوبوس دوید. وقتی ماکان چشم هایش را باز کرد مهتاب رفته بود.
به همین سادگی مهتاب رفته بود.نه این یک کابوس بود الان از خواب می پرید.
بالاخره اشک روی صورتش راه باز کرد. سلانه سلانه به سمت ماشینش رفت و سوار شد. ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. باید جایی خودش را خالی می کرد واگر نه می مرد.حتما می مرد. باورش نمی شد. مهتاب رفته بود. برای همیشه رفته بود. پخش روشن بود صدایش را بلند کزد. و با سرعت به سمت بیرون شهر راند.
تو یه شیرینی تلخی واسه قلب نیمه جونم
تو این ترانه هایی که برای تو می خونم
تو یه شیرینی تلخی تو خاطرات دورم
تو تمام لحظه های دل ساکت و صبورم
تو یه رویای قشنگی توی خواب هر شب من
تو یه اه سینه سوزی توی گرمای تب من
تو یه فریاد بلندی تو سکوت بی کسی هام
تو یه عشقی که بریدی من و از دلبستگی هام
کجایی عزیز من بی تو من یه لحظه خوشی ندارم
کجایی که بی تو من غصه می خورم تلخه روزگارم
تو که رفتی از کنارم غم غریبی اومد سراغم
بیا تا دوباره احساس کنم تو دنیا یکی و دارم
ماشین را توی خاکی انداخت و پیاده شد. اینقدر داد کشید که احساس کرد گلویش زخم شده. همان جا روی زمین نشست و اینقدر به خورشید خیره شد تا غروب کرد.
شب کویر که لرز به تنش انداخت شال مهتاب را توی مشت فشرد. دستش بالا آورد و روی زخم لبش کشید. تنها جایی که مهتاب به او دست زده بود. نشانی که فقط متعلق به خود مهتاب بود و تا ابد قرار بود برای او بماند.
از فردا او دیگر ماکان سابق نبود. ماکان سابق مرده بود.
********
از اتوبوس که پیاده شد باد سر پائیزی لرز به تنش انداخت. دست هایش را توی جیبش کرد و به کتانی های سفیدش خیره شد.بعد سرش را بالا آورد و دستی به مقنعه اش کشید. هنوز تصاویر جلوی چشمانش شکل نگرفته بودند که یکی از پشت هلش داد. برگشت و عقب را نگاه کرد.
وای ببخشید خانم.
مهتاب خنده ای کرد و گفت:
بیا پائین که می دونم رو صندلی تا حالا جون دادی.
دخترک با هیجان پائین پرید و پشت سرش سیل دخترهای مانتو سورمه ای از توی اتوبوس سرازیر شدند. خانم حیدری چادرش را مرتب کرد و با صدای بلندی که تا ته بازار هم می رسید گفت:
سرتون نندازین پائین برین.
معصومی مقنعه ات بکش جلو.
آهای شما سه تا این همه هر و کر نکنین.
به خدا این بار اخر من اردو می ذارم برا شما.
فرح زد به شانه مهتاب و گفت:
این همه حنجره شو جر میده هیچ کس برا حرفش تره خرد نمی کنه.
مهتاب خنده آرامی کرد و گفت:
اگر جرات داری جلو خودش بگو.
اوه مگه از جونم سیر شدم. خانم حیدری دوباره چادرش را مرتب کرد و به سمت مهتاب و فرح چرخید و گفت:
خانما شما چرا وایسادین راه بیافتین حواستون به اینا باشه خودشون و گم و گور نکن.
فرح برای مهتاب چشمکی زد و گفت:
من که رفتم سر پستم.
مهتاب خنده ای کرد و سر تکان داد. دو سه تا از بچه ها دور مهتاب را گرفتند شیما گفت:
خانم سبحانی شما واقعا اینجا دانشجو بودین؟
مهتاب کوله اش را درست کرد و گفت:
آره
وای خوش به حالتون میشه ما هم قبول شیم.
معلمومه که میشه. باید یه کم زحمت بکشین فقط.
نادیا نگاهی به سر در بازار ارگ کرد و گفت:
حالم بد شد بس که ما رو اوردن حموم گنج علی خان.
مهتاب مقابل در توقف کرد. حدود سه سال پیش با ترنج از همین جا رد شده بودند و همین حرف را به هم زده بودند. الان ترنج کجا بود؟ ماکان چی؟
با یاد آوری اسم ماکان انگار که زخم کهنه ای سر باز کند درد توی سینه اش پیچید. نزدیک سه سال از ان روزها گذشته بود.سرش را تکان داد و رو به دخترهای دبیرستانی که عقب مانده بودند گفت:
آهای شما دوتا زود باشین این جا گم بشین دفتر مخصوص اشیا گمشده نداره ها.
دخترها خندید و مهتاب هم همراهشان خندید و از سردر حمام وارد شد. حوصله تماشا کردن نداشت واقعا مدرسه چه فکری کرده بود که برای بار هزرام بچه ها را برای بازدید اینجا آورده بود.
اگر بچه ها اصرار نکرده بودند اصلا نمی آمد. بخاطر سن کمی که داشت بین بچه ها محبوب بود. خیلی سریع تر از آنکه فکر میکرد کارش برای تدریس در هنرستان دخترانه درست شده بود. آن درس خواندن ها و تست زدن ها بالاخره فایده ای داشت و مهتاب تهران قبول شده بود. با مدرک لیسانس از دانشگاه تهران برایش خیلی سریع کار پیدا شد.
معلم های بچه های گرافیک اغلب رشته نقاشی بودند و یکی دو نفر بقیه کاردانی خوانده بودند. صبح ها توی مدرسه تدریس می کرد و عصر ها توی یک شرکت خصوصی طراحی می کرد.
دو تا از دختر ها داشتند به سر کچل یکی از مجسمه ها دست می کشیدند و مهتاب به این حرکت آنها می خندید.
مامور آنجا بهشان تذکر داد که به مجسمه ها دست نزند. دو دختر با خنده از مجسمه دور شدند و مهتاب با خودش فکر کرد بهتر است این باز دید تکراری را با یک چیزی برای بچه ها به یاد ماندنی کند. از حمام خارج شد و مقابل در ایستاد.
نمی دانست جرئتش را دارد یا نه که دوباره پا به آن قهوه خانه سنتی بگذارد. ولی دلش می خواست دوباره روی تخت های آن جا فالوده های خوش مزه اش را امتحان کند.باید خانم حیدری را راضی می کرد. بچه خیلی زود دست از بازدید کشیدند. مهتاب به گروهی از بچه ها نگاهی انداخت و گفت:
فالوده خوراش دستاشون بالا.
چند نفر با سر و صدا دستشان را بالا بردند و یک عده هم گفتند زیاد دوست ندارند. بچه هایی که از راه می رسیدند می پرسیدند جریان چی است و خلاصه در عرض یک دقیقه همهمه افتاد بین بچه ها بروند و فالوده بخوردند.
خانم حیدری وسط جمعیت ایستاده بود و رو به مهتاب داشت نق می زد:
خانم سبحانی اینقدر بودجه نداریم بریم اینجا فالوده بخوریم.
مهتاب دست روی شانه خانم حیدری گذاشت و گفت:
دنگیش می کنیم هر کی پول خودشو می ده.
بعد چرخید طرف بچه ها و گفت:
نظرتون چیه؟
همه با دادو قال تائید کردند یک عده نق زدند که توی سرما فالوده نمی چسبد و مهتاب برای راضی کردن کل جمع گفت:
اینجا نوشیدنی گرم هم داره نگران نباشین.
بعد صدایش را آهسته کرد و گفت:
قلیون هم هست.
بچه ها از خنده ریسه رفته بودند و خانم حیدری مشکوکانه آنها را نگاه می کرد. مهتاب به همراه فرح بچه ها را به سمت قهوه خانه هدایت کرد.
فرح کنار گوش مهتاب گفت:
ای شورش گر.
مهتاب چشمکی به او زد و گفت:
جون مهتاب فالوده هاشو بخوری مشتری میشی.
زمان دانشجویی زیاد می آمدی اینجا؟
مهتاب مقابل سر در ایستاد. خاطراتی که از این قهوه خانه داشت جلوی چشمش بالا و پائین پرید. آه کشید و با یک لبخند کم رنگ سر تکان داد.
فرح جلو تر از او رفت و گفت:
بیا دیگه.
مهتاب وارد شد. انگار که وارد ماشین زمان شده بود پرت شد به خاطرات گذشته اش. طاقتش را نداشت. بغض گلویش را گرفت و غم آن روزها جانش را پر کرد.فرح با تعجب نگاهش می کرد. چشم های مهتاب خیس شده بود.
**
محسن لگدی زیر ماکان زد و گفت:
این موبایلت خودشو خفه کرد.
ماکان غلطی زد و گفت:
باز عین گاو میش از رو من رد شدی.
پاشو جوابشو بده تا نشونت ندادم گاو میش کیه.
ماکان با موهای آشفته و چشمانی خواب آلود از توی رختخوابش بیرون آمد. به محسن که به تابلو مهتاب خیره شده بود نگاهی انداخت و تازه خواب از سرش پرید.
با یک حرکت از روی تخت بلند شد و یکی زد تخت سینه محسن.
هوی مگه نگفتم تو اتاق من چشات و درویش کن.
محسن نیش خندی زد و گفت:
آدم خرتر از تو ندیدم. سه سال با یه نقاشی دل خودتو خوش کردی.
ماکان محسن را از اتاقش بیرون هل داد و گفت:
حالا تو که هنوز همونم نداری خوبی؟ گمشو بیرون.
پایش را مثل خط کشید توی چهارچوب و گفت:
از این به بعد از این جلوتر اومدی کلا باید بری رو ویلچر بشینی فهمیدی؟
برو بابا. هر کی ندونه فکر می کنه خوده دختره نشسته تو اتاقش.
ماکان دوباره او را هل داد و گفت:
محسن اول صبحی پا رو دم من نداز جون عزیزت. من نزده می رقصم تو دیگه برا من روضه نخون.
محسن یک قدم عقب رفت و گفت:
تو شهر شما با روضه می رقصن ؟
ماکان خیره او را نگاه کرد و با یک حرکت در اتاقش را بست. دستی توی موهایش کشید و رو به تابلو گفت:
زیاد جدی نگیر این محسن یه بی شعوریه که دومیش خودشه.
بعد خمیازه ای کشید و موبایلش را برداشت که اینقدر زنگ زده بود که قطع شده بود. نگاهی به موبایلش انداخت و گفت:
اوه اوه فکر میکنی کی بود؟ اگه گفتی؟ خودشه سوری جون بود.
روی تخت ولو شد و شماره سوری خانم را گرفت:
جونم سوری جون؟
کجا بودی این همه زنگ زدم.
خواب بودم سوری جون شما که عادت به این سحر خیزی ها نداشتی.
و دوباره خمیازه بلندی کشید و به تابلو خیره شد.
دائیت اینا اومدن.
ا خوش اومدن.
نمی خوای بیای دیدنشون.
چرا میام؟
صدای سوری خانم با هیجان گفت:
جدی میای؟
ماکان دوباره خمیازه کشید و گفت:
کجا؟
ماکان منو مسخره کردی؟
نه به جون سوری جون. دعوتشون می کنم شام بیرون.
صدای سوری خانم پر بغض شد:
یعنی من به تو چی بگم. کی می خوای این اداها رو بس کنی.
ماکان بسته سیگارش را از روی میز کنار تختش برداشت و یکی بیرون کشید و روشنش کرد. به دیوار بالای تختش خیره شد. دو کاغذ کوچک با دست خط مهتاب روی دیوار جا خوش کرده بود.
لیوان نسکافه ای هم که در طول این چند سال کهنه و رنگ پریده شده بود کنار بسته سیگارش خود نمایی می کرد. چند پک کوچک و پشت هم به سیگارش زد و گفت:
کدوم اداها؟
سوری خانم با همان صدای لرزان گفت:
اول اون سیگار کوفتی رو خاموش کن اول صبح معده خالی زخم معده می گیری. بعد اینکه الان دو سال و نیمه پاتو توی این خونه نذاشتی.
ماکان اخم کرد و پک محکمی به سیگارش زد و گفت:
قسم خوردم سوری جون نمی تونم قسمم و بشکنم.
تو اون موقع تو عصبانیت یه حرفی زدی.
ماکان دستش را روی شعری که مهتاب برایش نوشته بود کشید و گفت:
نه یه حرفی نبود. جدی بود ولی شما جدیش نگرفتین. گفتین مهتاب نه منم گفتم چشم. مهتاب نه باشه منم می رم.
سوری خانم به هق هق افتاده بود.
ماکان دل مادرتو نشکن.
ماکان ته سیگارش را توی جاسیگاری خاموش کرد و گفت:
شما بد دل مارو شکستی سوری خانم. من چکار به دل تو دارم. دارم زندگیمو می کنم.
تو به این میگی زندگی؟
آره. زندگی من اینه. اصلا فرض کن من زن گرفتم.
زن گرفته بودی هفته ای یه بار یه سر به مادرت می زدی لااقل.
الان نمی زنم.
تو به این می گی سر زدن. میای دم در ده دقیقه وامیستی می ری. آرزو به دلم موند یه نهار با ترنج و ارشیا دور هم بخوریم. گفتم ترنج عروس میشه تنها می شیم. حالا اون صبح و شب اینجاست و تو نیستی.
ماکان موبایلش را از کنار گوشش برداشت به پیشانی اش تکیه داد و چشم هایش را بست. دوباره آن را کنار گوشش گذاشت و گفت:
من دیگه باید برم شرکت کار دارم.
پس نمی آی؟
نه فکر نکنم.
باشه. هر جور راحتی.
تماس قطع شد. ماکان بغض کرده سرش را به دیوار تکیه داد و چند بار پس سرش را به دیوار کوبید. و نگاه خیره اش را از روی تابلو مهتاب برنداشت.تا کی این مکالمه های تکراری می توانست ادامه داشته باشد. سوری خانم باورش نمی شد ماکان واقعا از ان خانه برود. ولی وقتی یک هفته یک ماه شد سوری خانم فهمید که این بار ماجرا جدی است.
برای به دست آوردن دل ماکان رنگ و وارنگ دختر به او معرفی می کرد و ماکان فقط گوش می داد. دو سه باری هم بدون خبر دادن به او قرار خواستگاری گذاشت و وقتی ماکان شب خواستگاری اصلا نیامد این کار را هم تعطیل کرد.
تازه داشت می فهمید چه بلایی سر ماکان آمده. ماکان سر قسمش ماند و دیگر پایش را توی آن خانه نگذاشت ولی هر چند وقت یک بار می رفت و جلوی در او را می دید و می رفت.
بیشترین جایی که می رفت خانه ترنج بود. با محسن هم خانه شده بود. محسنی که به قول خودش هنوز برای مخملی شدن گوش هایش زود بود. زندگی با محسن سخت بود.
ولی ماکان خودش را عادت داد. به همه چیز. به نبودن مهتاب به تنهایی به کار کردن شبانه روزی و به حرف زدن با عکس مهتاب. از روی تخت بلند شد و کنار تابلو مهتاب ایستاد و گفت:
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#128
Posted: 22 Jan 2014 18:18
یه روز گند دیگه شروع شد. کی تموم می شن این روزا؟
و از اتاق خارج شد.
توی ماشینش سیگار دیگری روشن کرد که دوباره موبایلش زنگ خورد. این بار ترنج بود.
سیگار را با لبش نگه داشت و موبایلش را با دست راست روی گوشش گرفت و با دست چپ شیشه را پائین داد.
جانم را از بین لب های بسته گفت و بعد سیگارش را با دست چپ گرفت.
سلام داداش.
سلام چطوری؟
بد نیستم.
اون زنگوله ات چطوره؟
وای ماکان به خدا خل شدم. این ارشیا همش ول می کنه می ره یه ذره کمکم نمی کنه تا می گم نگهش داره هزار تا بهونه میاره.
ماکان با لذت دود سیگارش را بیرون داد و گفت:
می خوای برم حالشو بگیرم؟
آره یه گوشمالی اساسی بهش بده.
ای ای واقعا که ترنج خجالت نمی کشی. شوهرته ها. برم بش بگم؟
صدای خنده ترنج توی گوشی پیچید:
نمی خواد خودش اینجاست داره با به قول تو زنگوله اش بازی می کنه.داره حرفامونو می شنوه.
ماکان ته سیگارش را از شیشه بیرون پرت کرد و گفت:
خوب مامان گفت چی بگی بهم؟
ترنج متعجب گفت:
مامان؟
نگو مامان بهت زنگ نزده و نگفته برو رو مخ ماکان.
ترنج خنده ای کرد و گفت:
اینقدر تابلوه؟
خراب تابلوه.
هیچی دیگه لو رفت.
ماکان هم خندید و گفت:
تازه خودش هم کله سحر زنگ زده و کلی اه ناله کرده.
صدای نق زدن های کودکی توی گوشش پیچید.
چی میگه؟
هیچی ارشیا داره می ره اینم داره نق می زنه.
می ری خونه مامان اینا؟
آره میرم اونجا. به مامان چی بگم.
ماکان با خنده گفت:
بگو ماکان گفت خیلی مخلصیم سوری جون.
صدای نق نق بچه بیشتر شد.
برو به بچه برس.
باشه ولی ماکان مامان بسشه دیگه. تمومش کن.
ماکان زمزمه کرد:
نمی تونم ترنج. نمی تونم. مامان در حق من بد کرد.
مامان خیلی وقته پشیمونه.
پشیمونی مامان به درد من نمی خوره. مهتاب رفته. نمی دونم اون موقع چه مرگم شده بود یه آدرس ازش نگرفتم یه شماره داشتم که سه ساله خاموشه.رفتم بیمارستانی که مادرش بستری شده بود هر چقدر التماس کردم آدرسی ندادن پیش ارشیا التماس کردم تا از دانشگاه برام آدرس بگیره رفتم می گن سه ساله خونه رو فروختن و رفتن. دستم به کجا بند بود. پاشم برم تو شهرشون خیابون ها شو بگردم یا برم دست به دامن رامین بشم بگم از اون شاهین نامرد برام آدرس بگیره. ها ترنج کدومش؟ کجا برم؟ تو یه راهی پیش پام بذار.
ماکان کلافه صحبتش را قطع کرد:
برو خوش بگذره.
ترنج داشت گریه می کرد.
ترنج بس کن بی خیال بابا من سه ساله دارم این جوری زندگی می کنم به خدا من ازهمین زندگی راضیم هی دم به دقیقه زنگ نزنین یادم نیارین چه بلایی سرم اومده. بذارین با همین روش زندگی کنم.
باشه داداش به مامان می گم دیگه چیزی نگه.
خیلی خانمی. حالا جلو بچه گریه نکن.
بق کرده داره منو نگاه می کنه.
خوب معلومه نشستی جلو بچه اشک می ریزی اونم بق می کنه.
کاری نداری داداش.
نه سلام برسون.
خداحافظ.
ماکان ماشینش شاسی بلندش را جلوی شرکتش پارک کرد و عینکش را از چشم برداشت و به سمت شرکت رفت. ساختمان شرکت را بعد از رفتن مهتاب عوض کرده بود. نمی توانست هر روز از کنار ان اتاق خالی رد شود که همیشه هم چراغش خاموش بود.
منشی جدیدش خانم رفیعی با دیدنش بلند شد و سلام کرد. ماکان سری تکان داد و به سمت اتاقش رفت. کیفش را روی میز گذاشت و کتش را در آورد.بعد از رفتن مهتاب دیگر مثل سابق سر و وضعش برایش مهم نبود. بیشتر اسپورت می پوشید. شال گردنی که مهتاب به او داده بود را از دور گردنش برداشت و روی کتش انداخت.
پشت سیستمش نشست و روشنش کرد. سیستم که بالا امد به عکس دسکتاپ خیره شد. عکس چهره مهتاب بود. همان که با ترنج شب عروسی گرفته بود.
لبخندی زد و به چهره مهتاب خیره شد. غم توی چشم هایش از توی عکس هم معلوم بود.
کجایی مهتابم؟
**
ماکان دست توی جیب کنار ماشینش ایستاده بود. و به جدول کنار خیابان ضربه می زد. ترنج درحالی که پسرش توب بغلش بود از خانه بیرون امد. مینو هم پست سرش بود.
ماکان سرش را بالا آورد و او را نگاه کرد. چند وقت پیش یکی از کاندیدا های زن گرفتن او بود که مادرش برایش قطار کرده بود.پوزخندی زد و لگد محکمی به جدول زد.مینو به سمت ماکان امد و سلام کرد.
سلام ماکان خان تحویل نمی گیری؟
سلام. مینو خانم.
ببخشید مزاحم شما شدم.
نه بابا خواهش می کنم.
ماکان به سمت ترنج چرخید و گفت:
بده ببینم این زنگوله رو.
ترنج با خوشحالی گفت:
خدا خیرتم بده. بس که آویزون من شد حالت تهوع گرفتم.
ماکان گونه او را بوسید و گفت:
چرا اینقدر مامانت و اذیت می کنی پسر؟
امیر علی پسر ترنج خنده بامزه ای کرد و گفت:
دادی.
ماکان دوباره گونه اش را بوسید و گفت:
ای جان دادی. چی می گی گل پسر.
به دائی می گفت دادی. هنوز دو سالش نشده بود. ترنج با خنده گفت:
از بس خونه مایی بچه جای مامان و بابا هم میگه دادی.
ماکان در را باز کرد و با امیر علی پشت فرمان نشست و گفت:
حسادت نکن خواهر من.
ترنج و مینو هم سوار شدند. ترنج امیر علی را از او گرفت و گفت:
من دیدم مینو داره می ره منم همراهش شدم. خیلی وقته ارگ نرفتم.
ماکان سری تکان داد و ماشین را راه انداخت و گفت:
اون شوهر تن پروت کجاست؟
وا ارشیا بیچاره کجا تن پروره. دانشگاه یه طرف شرکتم یه طرف وقت سر خاروندن نداره.
ماکان خنده بدجنسی کرد و گفت:
نمی ترسی ولش می کنی تو دانشگاه که همه دخترن؟
ماکان!
ماکان خنده ای کرد و گفت:
مگه دروغ می گم؟
من به ارشیا مثل چشمام اعتماد دارم.
از من بشنو به این مردا اصلا اعتماد نکن خواهر.
مینو به لحن شوخ ماکان خندید و ترنج با حرص گفت:
کوفت کجاش خنده داره؟
ماکان سری تکان داد و گفت:
واقعا چه راحت میشه حال شما خانما رو با دو کلمه حرف گرفت.
ترنج نیشکونی از بازوی ماکان گرفت و گفت:
نوبت حال گیری منم می رسه.
ماکان بازویش را مالید و گفت:
اونا چیه ناخون یا قیچی. داغونم کردی.
ترنج جعبه دستمال کاغذی را از دست امیر علی کشید که ده تایی دستمال بیرون کشیده بود و دوباره داشت برای درآوردن دستمال بعدی تلاش می کرد.
ای خدا این چرا آروم نمی گیره.
مینو دستش را دراز کرد و گفت:
بدش به من.
ترنج امیر علی شیطان را داد عقب و چادرش را که حسابی به هم ریخته بود مرتب کرد. ماکان سری تکان داد و دستگاه پخش را روشن کرد.
وقتی حالت بده روحت بی پناهه
می بینی هر کاری کردی اشتباهه
وقتی کم کم به کسی وابسته می شی
چون از شب بی نوازش خسته می شی
وقتی اروم شدنت خیلی بعیده
اینجا یکی هست که به حرفات گوش میده
برگرد به من مثل پرده ای که درخت و شو پیدا کنه
مثل کسی که شبونه هوس دریا کنه
وقتی به جز شب هیچ رنگی تونگات
وقتی کسی اندازه تنهایات نیست
وقتی گم میشی و می ترسی دوباره
مفهمی هیچی کی مثل من دوست نداره
وقتی دلت به صد در بسته رسیده
اینجا یکی هست که تو مشتش یه کلیده.
ماکان زیر لب با اهنگ همراهی می کرد. مخصوصا برگرد به من را از ته دل می گفت. بالاخره رسیدند. ماکان به زور جایی برای پارک پیدا کرد و پیاده شد.ترنج رو به ماکان گفت:
داداشی؟
ها باز من باید بچه نگه دارم؟
جون من؟
من نمی تونم من میرم تو اون قهوه خونه ستنتیه می شینم. این میاد همه جا رو به هم می ریزه.
ماکان!
به خدا اذیت نکن ترنج من نمی تونم.
باشه. خسیس.
ماکان خندید و مینو و ترنج راه افتادند سمت بازار ماکان هم رفت توی قهوه خانه و روی تخت همیشگی نشست و فالوده سفارش داد. این وقت سال معمولا اینجا کمی خلوت بود.فقط یکی دوتا از تخت ها اشغال بود. نگاهش را توی قهوه خانه خلوت چرخاند و پایش را روی تخت دراز کرد و به کنارش نگاه کرد درست جایی که مهتاب همیشه می نشست.آه کشید کی این آه کشیدن ها تمام می شد.
دست هایش را روی پشتی پشت سرش گذاشت و به طرفین باز کرد. نگاهش را به آجرهای سقف دوخت بعد چشم هایش را بست. همیشه سکوت خاص اینجا را دوست داشت.
آرامش غریبی به او می داد از وقتی مهتاب رفته بود. زیاد می آمد اینجا. می امد و خاطرات مشترکشان را مرور می کرد. داشت توی آرامش آنجا غرق می شد که صدای خنده و هیاهیوی عده ای باعث شد چشم هایش را باز کند.
گروهی از دختران دبیرستانی با مانتو های یک دست سورمه ای داشتند دسته دسته وارد قهوه خانه می شدند. ماکان برگشت و یک نگاه کوتاه به آنها انداخت و دوباره به رو به رو خیره شد.
حوصله شلوغی این جمع را نداشت که هنوز نرسیده قهوه خانه را روی سرشان گذاشته بودند. تخت به تعداد نبود و همه داشتند از سر و کول هم بالا می رفتند تا تخت ها را اشغال کنند.
ماکان پوفی کرد و سرش را تکان داد مثل اینکه آن روز از آرامش خبری نبود. فرح در حالی که دستان لرزان مهتاب را توی دستش گرفته بود او را کشان کشان داخل برد.
مهتاب حتی جرئت نداشت سرش را بالا بیارود و به تخت همیشگی نگاه کند. چیزی عوض نشده بود. همه چیز مثل همان موقع ها بود. انگار زمان توی این قهوه خانه متوقف شده بود.خانم حیدری به سمت بچه ها که حسابی شلوغ کرده بودند رفت و با یک تشر ساکتشان کرد بعد رو به فرح گفت:
خانم طوبی ببین هر کدوم بچه ها چی می خوان براشون سفارش بدین.
فرح رو به مهتاب گفت:
خوبی؟
مهتاب فقط سر تکان داد. خوب نبود. انگار هوا کم آورده بود. از جا بلند شد و که برود بیرون که توی راهرو سینه به سینه زنی شد که یک پسر بچه یکی دو ساله بغلش بود.
مهتاب با لبخند کم رنگی عذرخواهی کرد و خواست از کنارش بگذرد که فرح دستش را از پشت گرفت. زن با یک لبخند عذارخواهی اش را پذیرفت و وارد شد.
کجا می ری مهتاب؟
مهتاب با دست به بیرون اشاره کرد و گفت:
می رم بیرون.
فرح اخم کرد و گفت:
یعنی چی خودت همه رو کشوندی آوردی اینجا حالا می خوای بری بیرون.
مهتاب نگاه مستاصلی به فرح انداخت و با بدبختی برگشت. دستش هنوز توی دست فرح بود و سرش پائین. فرح او را به سمت بچه ها هل داد و گفت:
برو بشین من خودم سفارش می دم.
مهتاب سری تکان داد و به سمت گروه دانش آموزان رفت. عده ای از دخترا روی یک پسر بچه زوم کرده بودند و از دور برایش شکلک در می آوردند. مهتاب سرش پائین بود و مدام جمله هایشان را می شنید که می گفتد:
وای چقدر نازه.
مهتاب کنجکاو سرش را بالا آورد و با چشم دنبال پسر بچه گشت. ولی از چیزی که دید خون توی رگ هایش منجمد شد. انگار برای یک لحظه ریه هایش یادشان رفت هوا را بیرون بفرستند. شوکه شده بود. چشم هایش از این گرد تر نمی شد. یک لحظه احساس کرد خواب می بیند.
امکان نداشت. با دقت نگاه کرد. خود خودش بود. ماکان بود. مهتاب روی صندلی خشک شده بود. انگار مرده بود. باور نمی کرد بعد از این همه مدت جدایی بعد از این همه مدت دوری ماکان درست رو به رویش ایستاده باشد.
پسرک با مزه ای توی آغوشش بود و با خنده نرمی با دختری که مقابلش بود صحبت می کرد. لب هایش خشک شده بود. صدای توی ذهنش گفت:
ازدواج کرده. ماکان ازدواج کرده.
مثل مجسمه ای خشک شده از روی صندلی بلند شد. تمام این سال ها را با این امید گذرانده بود که ماکان هم هر لحظه با یاد او است ولی حالا که می دید او فراموشش کرده انگار که قلبش برای همیشه مرده بود.
با گام های سست از بین بچه ها بیرون امد. آخرین نگاهش را به ماکان انداخت می خواست برای همیشه از این شهر لعنتی برود. ولی در آخرین لحظه ماکان به سمت او چرخید و یک لحظه نگاهش با نگاه مهتاب تلاقی کرد.
بعد انگار او هم خشکش زد. چشم های مهتاب تر شد و لبخند نیم بندی از دور به او زد. حالا این ماکان بود که انگارباورش نمی شد این خود مهتاب است. صدای مینو را که مدام اسمش را صدا می زد نمی شنید.
مهتاب اینجا بود. مهتاب برگشته بود. مهتاب نگاهش را از او گرفت و رفت سمت در ماکان به خودش آمد و امیر علی را توی بغل مینو گذاشت و دنبال او دوید.
حتی اگر یک رویا بود رویای شیرینی بود. اصلا شاید یکی شبیه مهتاب بود. نه خودش بود. لبخندش را می شناخت همان لبخند گرم و صمیمی همیشگی.مهتاب به در رسیده بود که یکی از پشت آستینش را گرفت. تمام تنش می لرزید عطرش را حس کرده بود. احتیاج به برگشتن نبود می دانست چه کسی پشت سرش ایستاده. این حرکت فقط مخصوص ماکان بود.
مهتاب برنگشت. دلش نمی خواست گریه کند ولی داشت می کرد ماکان دیگر مال او نبود. صدای زمزمه وار ماکان انگار که خودش هم باورش نمی شد کسی که مقابلش ایستاده مهتاب باشد به گوشش رسید:
مهتابم؟ مهتاب! خودتی؟
مهتاب راهی برای فرار نداشت تمام سلول های بدنش به او فرمان می دادند برگردد و به چشمان ماکان نگاه کند.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#129
Posted: 22 Jan 2014 18:21
مهتاب به چه جرمی نگاهت و ازم می گیری.
صدای خودش هم می لرزید. آستین مانتوی مهتاب هنوز توی دستش بود و احساس می کرد اگر آن را رها کند مهتاب را دوباره گم می کند.مهتاب بالاخره چرخید و برگشت. ماکان با یک آه به چشمان او خیره شد. خودش مهتاب بود. خودش بود. تنها چهره اش از آن فرم کودکانه خارج شده بود. ابروهایش را کمی نازک کرده بود و این سنش را بالاتر نشان می داد.
ماکان با نگاهش مهتاب را می بلعید. مهتاب هم خیره چشم های او شده بود بعد یکی یکی اجزای صورتش را از نظر گذراند روی زخم ها که حالا رد کهنه ای ازشان باقی مانده بود توقف کرد.
مهتاب کجا بودی این همه وقت؟ می دونی چه بلایی سر من اومد.
اشک های مهتاب دانه دانه روی صورتش می چکید. سینه اش درد می کرد دست خودش نبود چون آرام گفت:
برای همین منو فراموش کردی؟
ماکان با دست به سینه اش اشاره کرد و گفت:
من؟ من فراموشت کردم؟
مهتاب سرتکان داد و گفت:
ازدواج کردی.
ماکان با چشم هایی گرد شده گفت:
من نه مهتاب باور کن.
مهتاب اشکش را با دست گرفت و گفت:
پس اون زن و بچه کی بودن؟
گریه اش به هق هق سوزناکی تبدیل شده بود. ماکان سراسیمه به او قدمی نزیک تر شد:
اون اون پسر ترنجه باور کن. خودش الان میاد اون دختر دائیمه. با ما اومده اینجا مهتاب من ازدواج نکردم بعد از تو مگر می تونستم.
دوباره با شوق به تمام اجزای چهره اش زل زد:
مهتاب باور نمی کنم خودت باشی. فکر میکنم خوابم. یعنی دعاهام مستجاب شدن. یعنی اون معجزه که از خدا همیشه می خواستم اتفاق افتاده؟
مهتاب نمی توانست جلوی اشکش را بگیرد. ماکان با همان حالت ادامه داد:
دیگه نمی ذارم بری. دیگه نمی ذارم ازم دور شی.
به او مهلت فکر کردن نداد. او را کشان کشان همراه خودش برد. مهتاب سعی کرد دستش را آزاد کند:
منو کجا می بری؟
بیا باید با من بیای.
ماکان من نمی تونم.
صدای ماکان حرص داشت:
چرا می تونی باید بتونی.
مهتاب همانجور دنبال ماکان کشیده میشد.کنار ماشین که رسید در را باز کرد و او را بالا فرستاد. خودش هم دور زد و سوار شد. مهتاب با همان چشم های اشک آلود نگاهش می کرد.ماکان ماشین را به سرعت راه انداخت:
دیگه نمی ذارم بری مهتاب. این بار نمی ذارم.
مهتاب با ناله گفت:
من همراه بچه ها اومدم اردو نمی تونم ولشون کنم.
چرا می تونی.
بعد نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
می دونی تو این مدت چه به روز من اومده. تو کجا بودی؟ من یه آدرس ازت نداشتم تو چرا سراغی ازم نگرفتی. خیلی بی انصافی مهتاب خیلی.
مهتاب دستی به مقنعه اش کشید که باعث شد ماکان لبخند بزند.
دلم برای همه حرکاتت تنگ شده بود. کجا بودی دختر. زندگیمو داغون کردی می بینی من همون ماکانم همونم؟ به خدا نیستم. وقتی رفتی شدم یه جنازه. از خونه مامان اینا رفتم دیگه به مامان نمی گم مامان می گم سوری تو تنهایی سوختم مهتاب بدون تو سوختم.هر روز منتظر بودم برگردی. من آدرسی ازت نداشتم تو چی تو که می تونستی منو خبر کنی.
مهتاب با حرف های ماکان دوباره اشکش جاری شده بود. دو قطره اشک هم روی صورت ماکان سر خورده بود. مهتاب لب هایش را تر کرد و وسط گریه گفت:
من نمی تونستم.
ماکان پرسوال نگاهش کرد.
چرا؟ چرا نمی تونستی؟
مهتاب توی خودش جمع شد و گفت:
تو فکر می کنی به من چی گذشت این چند سال. فکر می کنی خیلی خوب بود برام. به خدا نه هر لحظه اش برام مثل یک شکنجه بود. تو از هیچی خبر نداری.
ماکان نگران گفت:
چی شده مهتاب؟
ماجرای خودمون و به ماهرخ گفته بودم. اونم به مامان گفته بود ولی یه جوری گفته بود انگار خانواده ات همچین خواسته ای دارن و فکر می کردن شما میان خواستگاری....ولی وقتی برگشتم بابا همش می پرسید پس اینا کی میان و من...من آخرش مجبور شدم بگم جریان چی بوده.
مهتاب دستش را جلوی صورتش گذاشت و با صدای بلند گریه را سر داد. ماکان ماشین را کناری نگه داشت و با نگرانی او را صدا زد:
مهتاب تو رو خدا گریه نکن.
مهتاب سری تکان داد و گفت:
تو نمی فهمی من چی می گم بابام بهم گفت از اعتمادش سو استفاده کردم تا مدت ها باهام حرف نمی زد. تهران که قبول شدم کارشناسی می خواست نذاره برم ولی اینقدر التماس کردم و قول و قرار گذاشتیم که قبول کرد. کلی شرط و شروط برام گذاشت گفت دیگه حق ندارم با شما در ارتباط باشم.
بعد نگاهش گریانش را دوخت به او و گفت:
میبینی شرایط من بدتر بود.
ماکان آه کشید و گفت:
حالا چی مهتاب؟ نکنه دوباره می خوای بری ها؟ مهتاب دیگه نمی زارم بری حتی اگر شده بدزدمت این کار و می کنم ولی نمی ذارم دیگه بری.
مهتاب اشکش را گرفت و گفت:
ترنج خوبه؟
ماکان به چهره او خیره شد و گفت:
خوبه. بعد از ازدواجش دیگه دنبال درس نرفت. ارشیا خودش یه شرکت زده ترنج تو اون طراحی می کرد. بعدم که پسرش به دنیا اومد. اسمش امیر علیه.
دلم تنگ شده براش.
دلم منم تنگ شده برای تو. مهتاب می مونی؟
نمی تونم .
ماکان کلافه در داشبور را باز کرد و کاغذ و خودکاری بیرون کشید و رو به مهتاب گرفت و گفت:
بنویس
چیو؟
آدرس خونتون و شماره بابات.
ماکان!
بنویس مهتاب. من این بار نمی ذارم تو بری و گم بشی. بنویس.
مهتاب با دستانی لرزان کاغذ را از دست ماکان گرفت. ماکان بدون اینکه نگاهش را از چشمان مهتاب بردارد سیگاری از جیب کتش بیرون کشید و آتش زد. مهتاب حین نوشتن آدرس نیم نگاهی به ماکان انداخت و نوشتنش را متوقف کرد.
وقتی رفتم سیگاری نبودی؟
ماکان سیگارش را برداشت و نگاهی به ان انداخت و گفت:
بعد از رفتنت همدم تنهایی هام شد.
مهتاب دست دراز کرد و سیگار را از دستش کشید و از شیشه بیرون انداخت.
دیگه لازمش نداری.
ماکان دست دراز کرد و کاغذ را از دست مهتاب گرفت و در حالی که آدرس را می خواند بسته سیگارش را از جیبش بیرون کشید و در حالی که مچاله اش می کرد از شیشه بیرون انداخت.
***
ماکان اینقدر در را با شدت باز کرد که همه از جا پریدند.
سلام.
سوری خانم شوک زده از جا پرید. ماکان برگشته بود خانه ان هم بعد از این همه مدت. سوری خانم خودش را با عجله به ماکان رساند و او را در آغوش گرفت:
ماکان بالاخره برگشتی.
ماکان خودش را از اغوش مادرش بیرون کشید و با شوقی کودکانه گفت:
مامان مهتاب و پیدا کردم.
سوری خانم گیج گفت:
مهتاب و پیدا کردی؟
آره مامان پیداش کردم. بعد سراسیمه کاغذی را از جیب پیراهنش بیرون کشید و گفت:
بیا مامان نگاه کن اینم آدرس خونه شون. شماره باباشم گرفتم.
چشم های سوری خانم را لایه ای از اشک پوشانده بود. دستش را بالا اورد و روی صورت ماکان گذاشت. ماکان دستش را روی دستش مادرش گذاشت و با صدای پر خواهشی گفت:
مامان برام می ری خواستگاری؟
سوری خانم در حالی که نگاهش را از روی صورت ماکان بر نمی داشت سرش را به نشانه بله تکان داد. ماکان با هیجانی که نمی توانست کنترلش کند ادامه داد:
مامان باید ببینیش. چه خانمی شده. خانم معلم شده. با بچه های مدرسه اومده بودن اردو. مامان می دونی رفته تهران لیسانس گرفته. الان برای خودش کلی طراح شده. مامان کی می ریم خواستگاری.
با این حرفش خنده جمع توی سالن بلند شد. دائی اش از جا بلند شد و گفت:
خدا رو شکر مهتاب خانم پیدا شد ما شما رو زیارت کردیم و به سمت او رفت. ماکان خجالت زده به او و زن دائی اش سلام کرد. بعد دوباره رو به مادرش گفت:
مامان کی بریم؟
سوری خانم هم وسط گریه خندید و گفت:
بذار برسه خونشون.
میشه شما الان زنگ بزنین با خانواده اش صحبت کنین؟
الان؟
خوب آره هماهنگ کنین تا رسید ما هم بریم دیگه.
سوری بازوی پسرش را گرفت و گفت:
ماکان جان هر کاری یه اصولی داره اینجوری درست نیست.
ماکان با اعتراض گفت:
مامان به خدا می خواین دوباره طولش بدین.
نه عزیزم. من می گم بذار دختره برسه خونه شون یه صحبتی با خانواده اش بکنه.
نمی خواد. شما زنگ بزنین.
یعنی همین الان؟
آره همین الان.
دوباره دائی اش وسط حرفشان پرید و گفت:
من اینجام از مامانت قول می گیرم این بار طولش نده.
بعد رو به خواهرش گفت:
سوری قول می دی؟
داداش من از خدامه ماکان زن بگیره.
و با عشق به ماکان نگاه کرد. دیگر اشتباه سه سال پیش را تکرار نمی کرد.
همین موقع در باز شد و ترنج در حالی که امیر علی توی آغوشش بود با چهره ای عصبی وارد شد.
ماکان حقته خفت کنم.
ماکان برگشت و با تعجب گفت:
چی شده؟
مینو دست به کمر ایستاد و گفت:
چی شده؟ عین دیوونه ها وسط قهوه خونه من و ول کردی و رفتی دیگه هم پیدات نشد می گی چی شده؟
ماکان نگاهی به ان دوتا کرد و تازه یادش آمد او با ترنج ومینو رفته بود آنجا. دستی به پیشانی اش زد و گفت:
ای وای اصلا یادم رفت شمام هستین.
با این حرفش دوباره صدای خنده بالا رفت.
ترنج امیر علی را روی زمین گذاشت و او هم مستقیم به سمت گلدان کنار سالن رفت و چنگی توی برگ هایش زد ترنج فریاد زنان به سمتش دوید و او را از گلدان جدا کرد و گفت:
اره دیگه عشق قدیمی تون و دیدین عقل از سرتون پرید.
ماکان با تعجب گفت:
مهتاب و دیدی؟
بله که دیدم. چه خانمی شده. مامان اگر بدونی تهران لیسانس گرفته من می دونستم اون همه درس خوندن یه جایی جواب میده.
بعد دوباره امیر علی را کمی دور تر از گلدان رها کرد و گفت:
خوش به حالش من که این بلا نذاشت درسم و ادامه بدم. بعد به جایی جلوی پایش اشاره کرد و با چشم دنبال پسرش گشت ولی نبود داشت دوباره به سمت گلدان می دوید.ترنج دستی به پیشانی اش زد و گفت:
مامان این بچه به کی رفته؟
سوری خانم با خنده گفت:
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#130
Posted: 22 Jan 2014 18:22
خودت مامان جان یادت رفته چه بلایی بودی.
ترنج دست به سینه به امیر علی که داشت گلدان را شخم می زد نگاه کرد و گفت:
مامان میشه اون گلدون و ببرم یه جای دیگه اینجوری چیزی تهش نمی مونه.
سوری خانم با خنده گفت ببر. تو که هر چی من داشتم جمع کردی این گلدونم ببر.
***
ماکان دوباره نگاهی توی آینه به خودش انداخت و رو به ارشیا گفت خوبم؟
ارشیا درحالی که داشت با امیر علی سر و کله می زد تا کتش را تنش کند گفت:
ماکان به خدا خوبی. آقا خوبی. داداش خوبی. ولمون کل هر دو دقیقه یه بار می پرسه خوبم؟
بعد با حرص کت امیر علی را به گوشه ای پرت کرد و یکی زد روی باسن او گفت:
بچه آروم بگیر.
امیر علی از این حرکت او خندید و خوشحال از این که پدرش دست از سرش برداشته به سمت میز کنار تخت ماکان رفت.
ارشیا هم صدایش را بلند کرد و گفت:
ترنج بیا لباس اینو تنش کن من نمی تونم.
ترنج سر و کله اش توی اتاق پیدا شد و گفت:
حالا ببین یه کت گفتم تن این کن. نگفتم کوه بکن که.
ارشیا دست به سینه او را نگاه کرد و گفت:
بابا جان نمی ذاره هی وول می خوره تا می ام اون یکی استین و بکنم تنش اولی رو در میاره.
ترنج به سمت امیر علی رفت و او را زیر بغلش زد و به سمت در رفت و گفت:
استاد دانشگاه ما رو باش یه کت نمی تونه تن بچه اش کنه.
اخه چه ربطی داره ترنج؟
ماکان عصبی به سمت ان دو تا چرخید و گفت:
بابا بسه دیگه شما دوتا که نمی تونستین بچه نگه دارین غلط کردین بچه دار شدین.
بعد به سمت ترنج رفت و امیر علی را که زیر بغل او دست و پا می زد از او گرفت و گفت:
بده به من این بچه رو خفه اش کردی؟ خدایا ببین به چه روزی افتادیم شب خواستگاریمون باید پوشک بچه عوض کنیم.
بعد گونه امیر علی را بوسید و کتش را برداشت و درحالی که سر به سرش می گذاشت کت را تنش کرد.
ارشیا دستش را روی شانه ترنج انداخت. ترنج هم دستش را دور کمر او حلقه کرد و دوتایی او را که با امیر علی با چه مهربانی برخورد می کرد نگاه می کردند. ترنج با لبخند گفت:
بابا شدن خیلی بهت می اد ماکان.
ارشیا هم با سر تائید کرد. ماکان امیر علی را توی بغل ارشیا گذاشت و گفت:
دائی جون بابات اینه فهمیدی یه بار قاطی نکنی ها.
بعد رو به ترنج گفت:
بذار اول مامان بچه رو راضی کنم بعد درباره بچه حرف بزن.
قربون داداشم برم نگران نباش عروس خانم راضیه. فقط منتظر آقا داماده.
بعد با ذوق گفت:
وای ارشیا فکر کردم عقده دامادی ماکان به دلم می مونه.
ارشیا گونه او را بوسید و گفت:
مگه می ذاشتم به زور هم شده براش زن می گرفتم تا خانم خوشکلم عقده نداشته باشه.
ماکان نگاهی به ان دوتا انداخت و گفت:
میشه این مکالمه عاشقانه رو کوتاه کنین و بریم. دیر شد.
ارشیا و ترنج خندید و ارشیا امیر علی را زمین گذاشت. ماکان برای باز هزرام خودش را توی آینه نگاه کرد و قبل از انکه بگوید خوبم؟
ارشیا با تمسخر گفت:
خوبی داداش!
سوری خانم از توی راهرو داد زد:
چرا نمی آین دیر شدها. دو ساعت تا اونجا راهه تا برسیم دیر میشه.
ماکان با عجله از اتاق بیرون دوید و گفت:
به خدا من حاضرم این دو تا با این زنگوله اشون دارن بی خودی حیرون می کنن.
سوری خانم رو به ارشیا گفت:
ارشیا جان زود باشین دیر میشه.
ما حاضرم.
بعد رو ترنج گفت:
ترنج تو حاضری؟
ترنج که داشت با امیر علی سرو کله می زد تا سیم شارژر ماکان را از دهنش خارج کند گفت:
آره.
بعد با حرص رو به ارشیا گفت:
اینو چرا ولش کردی.
دوباره ان را توی بغل ارشیا گذاشت و گفت:
تا توی ماشین روی زمین نمی ذاریش.
بعد درحالی که نفس نفس می زد گفت:
این وروجک امشب مراسم و به هم می زنه.
ارشیا با خنده گفت:
اگر اینجور بشه ماکان بدبختمون می کنه.
ترنج چادرش را برداشت و گفت:
بذاریمش پیش مامانت اینا.
ارشیا نگاهی به ترنج انداخت و گفت:
بچه تا اون وقت شب دق می کنه که.
ترنج لبش را گزید و گفت:
چکار کنم. هر چی شد شد.
ارشیا لبخندی به ترنج زد و گونه اش را نرم بوسید و گفت:
نگران نباش خودم مواظبشم.
ترنج آهی کشید و گفت:
مثل اینکه چاره ای نیست.
بعد در حالی که پله را پائین می رفت گفت:
ارشیا؟
جانم؟
منم می خوام درسم و ادامه بدم.
ارشیا ابرویی بالا انداخت و گفت:
بوی حسادت داره میاد.
ترنج به بازوی او کوبید و گفت:
اصلانم این جور نیست. یه لحظه مهتاب که گفت تهران لیسانس گرفته خوب آره راستش حسودیم شد بهش.
ارشیا دستش را روی شانه او انداخت و گفت:
بذار این وروجک بزرگ تر شه. باشه بعد برو ادامه بده.
ترنج با ذوق گفت:
راس می گی؟
آره چرا که نه.
ترنج با خوشحالی بوسه کوچکی به لب های ارشیا زد و گفت:
خیلی آقایی!
ماکان مضطرب کنار ماشین ایستاده بود و هی به ساعتش نگاه می کرد و مدام نق می زد:
به خدا دیر می رسیم. من اینقدر التماس آقای سبحانی کردم میگه این بود وقت شناسیت.
مسعود خان خنده ای کرد و گفت:
بابا جون ساعت هنوز چهار و نیمه قراره ما هشته. کجا مگه می خوای بریم.
ماکان به پدرش کلافه نگاه کرد و گفت:
هنوز گل و شیرینی هم باید بگیریم.
سوری خانم هم اضافه کرد.
راست میگه چرا اذیتش می کنین.
ماکان دوباره با حرص گفت:
کجا موندن این سه تا. آقا بی خیال نمی خواد ترنج باشه.
ارشیا و ترنج خنده کنان از در بیرون امدند و ارشیا گفت:
بی خود ما هم باید باشیم تازه می خوایم کلی بخندیم. مگه نه ترنج.
ترنج هم خنده آرامی کرد و گفت:
دقیقا. وای نگاهش کن از همین الان داره عرق می ریزه.
ماکان رو به مادرش گفت:
مامان تو رو خدا یه چیزی به اینا بگو.
ترنج اذیت نکن سوار شین. ارشیا جان خیلی تند نری ها.
چشم رو چشمم.
مهتاب مدام داشت ناخن هایش را می جوید. اینقدر اضطراب داشت که تاحالا ده تا لیوان آب قند خورده بود. پس چرا نمی امدند. دیر کرده بودند.
نکند نیایند. اگر این بار این اتفاق می افتاد پدرش دیگر نگاه هم توی صورتش نمی کرد. وای که چقدر ماکان به پدرش زنگ زده بود. شاید هزار بار. یک روز درمیان یا یکی از خانواده اش زنگ می زد یا خود ماکان. ده بار هم خودش بیشتر امده بود در خانه اینقدر رفته بود و امده بود تا بالاخره پدرش رضایت داده بود.
ولی حالا که مهتاب توی اتاقش نشسته بود و ناخن هایش را می جوید. هنوز خبری از آنها نبود. رابطه ترنج و مهتاب دوباره برقرار شده بود. ترنج خبرها را یواشکی برای مهتاب می گفت.
مهتاب برای بار هزارم طول و عرض اتاق را طی کرد و نگاهی به ساعت انداخت. خانه در سکوت فرو رفته بود. مهتاب بی قرار گوشه اتاق کز کرد.دلش آشوب بود.
اگر نیان؟ نکنه نیان؟ ماکان کجایی تو؟
رویش نمی شد خودش تماس بگیرد اگر پدرش هم می فهمید کلی ناراحت می شد باید صبر می کرد. گوشه اتاق توی تاریکی کز کرده بود و دست هایش را روی گوش هایش گذاشته بود و تند تند آیه الکرسی می خواند.
دستی روی شانه اش خورد و او را از جا پراند.ماهرخ بود.
مهتاب حالت خوبه؟
مهتاب نگاه نگرانش را به ماهرخ دوخت و گفت:
خوبم.
چرا تو تاریکی نشستی پاشو اومدن.
مهتاب مثل فنر از جا پرید.
اومدن؟
ماهرخ خنده ای کرد و گفت:
آره بدو الان می رسن تو.
مهتاب گیج دور خودش چرخید.
چی می خوای؟
چادرم کو؟
ماهرخ چادرش را از روی چوب لباسی کشید و دستش داد و گفت:
بیا چرا هولی تو.
بعد در حالی که چراغ را روشن میکرد گفت:
زود بیاد.
مهتاب مقابل آینه ایستاد و به خودش نگاه کرد.یک سارافون سورمه ای کوتاه تنش بود که زیرش یک بلوز آستین بلند سفید پوشیده بود. با یک شلوار لی سورمه ای موهایش را جمع کرده بود و شال سفیدی روی سرش انداخته بود. چادر سفید نازکش را که گل های صورتی کم رنگی داشت روی سرش انداخت و دوباره با اضطراب خودش را نگاه کرد.وقتی ماهرخ دوباره در را باز کرد بالاخره از آینه دل کند. زیر لب بسم الهی گفت و در را باز کرد و خارج شد. تازه تمام بدنش به لرزه افتاده بود و روی صدایش هم تاثیر گذاشته بود.صدای احوال پرسی از پذیرائی می امد. مهتاب پشت در نفس عمیقی کشد و وارد شد و بدون اینکه نگاهش را بالا بیاورد سلام کرد.برای یک لحظه سکوت توی اتاق را پر کرد.بعد صدای مسعود خان که جواب داد:
سلام دخترم.
مهتاب با تعلل سرش را بالا آورد و به سمتی که صدای مسعود خان را شنیده بود نگاه کرد. لبخند گرمی چهره اش را پوشانده بود. پدرش تعارف کرد:
خواهش می کنم بفرمائید.
مهتاب دلش می خواست ماکان را ببیند. قبل از اینکه سر بچرخاند دسته گلی به سمتش گرفته شد. مهتاب بالاخره نگاهش را بالا اورد. ماکان شرم زده و لبخند به لب به او خیره شده بود.کت و شلوار مشکی و پیراهن نوک مدادی تنش بود. موهایش را مثل همیشه به یک طرف شانه کرده بود.
قابل شما رو نداره.
مهتاب به پدرش نگاه کرد و او هم با لبخند اجازه داد. مهتاب دسته گل را گرفت و تشکر کرد:
ممنون. زحمت کشیدین.
بعد با بقیه سلام و احوال پرسی کرد و با اشاره مادرش از اتاق بیرون رفت. داغ کرده بود. دامای بدنش مثل کوره ذوب مواد بالا رفته بود. خودش را به آشپزخانه رساند و یک لیوان آب سرد برای خودش ریخت.
ماکان اینجا بود. با خانواده اش برای خواستگاری او امده بودند.ماهرخ دوباره آمد توی آشپزخانه و گفت:
چای بیار.
مهتاب بلند شد و گفت:
اینا هزار باز منو دیدن دیگه این کارا یعنی چی؟ چرا نباید بیام بیرون بشینم.
ماهرخ خنده زیر لبی کرد و گفت:
شازده دومادم چشاش به در سفید شد تا توی بیای. خدایی جفتتون خیلی تابلوین.
مهتاب لبش را گزید و با نگرانی گفت:
راست می گی؟
ماهرخ با همان خنده گفت:
آره به خدا. من که داشتم می ترکیدم از خنده. فکر کنم امشب از خواستگاری هم رد کینم چون آقای اقبال داشت یه حرفایی می زد.مهتاب چادرش را روی سرش انداخت و سینی را برداشت و گفت:
چی می گفت؟
چه می دونم ولی به نظرم همه چی تموم شده باشه.
بعد او را به سمت بیرون هل داد و گفت:
برو دیگه.
سوری خانم با نیم نگاهی داشت زندگی آنها را بالا و پائین می کرد. مجبور بود تمام این تفاوت ها را بپذیرد. اینکه خودش اینجا با مانتوی دویست هزار تومنی و شال کرم روی مبل پا روی پا انداخته و مادر مهتاب با یک چادر سفید گلدار ان طرف.
سعی کرد به این چیزها فکر نکند. اگر ماکان با مهتاب خوشبخت می شد چرا که نه.انها توی یک شهر دیگر زندگی می کردند مگر قرار بود چقدر با هم رفت و امد کنند. فقط دلش شور مراسم عروسی را می زد. این همه تفاوت فرهنگی عجیب به چشم می آمد.
مهتاب با سینی چای وارد شد. ماکان از دیدن دوباره مهتاب دل توی دلش نبود. طاقتش تمام شده بود. باید امشب همه حرفها را می زدند.مهتاب چای را چرخاند و آخر سر جلوی ماکان رسید. ماکان نیم نگاهی به چهره شرم زده مهتاب انداخت و آرام زمزمه کرد:
دست خانمم درد نکنه.
مهتاب هم نگاهش کرد و لبخند کوچکی به او زد و رد شد و کنار مادرش نشست. مسعود خان نگاهی به مهتاب و ماکان انداخت و گفت:
با اجازه آقای سبحانی بنده شروع کنم. همین جور که گفتم این ماجرا می بایست همون دو سه سال پیش تمام می شد که بین این دو تا جوون این همه وقت جدایی نمی افتاد. حالا هم که شما منت گذاشتین سر ما و رضایت دادین اجازه می خوام امشب کارو تمام کنیم. نظر شما چی هست؟
آقای سبحانی نگاهی به ماکان که عرق کرده به او خیره شده بود انداخت و گفت:
همون موقع هم من از آقا ماکان واقعا خوشم امده بود. معلوم بود جوون با جربزه ای هست. مهتاب نور چشم منه. شاید منم مقصر بودم توی این فاصله انداختن. مهتاب با قبول کردن حرف من نشون داد که حرف من براش حرمت داره برای همین توی این مدت حرفی نزد. حقیقت من هم فکر کردم همه چیز تمام شده و فراموش شده تا اینکه شما تماس گرفتین.
بعد آه کشید و گفت:
خواست خدا بود که دل این دوتا جوون و دوباره به هم نزدیک کرد. اگر دخترم راضی باشه بنده و مادرش هم حرفی نداریم.
بعد رو به همسرش کرد و گفت:
خانم شما حرفی ندارین؟
مادر مهتاب نگاهی به سوری خانم انداخت و گفت:
گفتنی ها رو که شما گفتین. فقط دخترم میاد شهر غریب هواشو داشته باشن. نشه خدایی نکرده دل تنگ بشه.
سوری خانم لبخندی زد و گفت:
مهتاب جان هم از این به بعد میشه مثل ترنج برای ما.
مادر مهتاب با صدای لرزانی گفت:
خدا خیرتون بده. منم پسر ندارم آقا ماکان میشه پسرم.
کم کم صحبت ها گرم شد و مهریه و تاریخ خرید و عقد و عروسی هم معلوم شد. ماکان و مهتاب ملتهب نشسته بودند و به حرف های بقیه گوش می دادند سوری خانم و مادر مهتاب هم حسابی گرم گرفته بودند. ترنج و ماهرخ درباره بچه داری تبادل اطلاعات می کردند و ارشیا چهار چشمی مواظب امیر علی بود که چیزی را به هم نریزد. خلاصه تقریبا همه مهتاب و ماکان را فراموش کرده بودند که ماکان دیگر طاقتش تمام شد و رو به پدرش گفت:
بابا ببخشید چیزی یادتوون نرفته؟
مسعود خان و محمدآقا نگاهی به ماکان و مهتاب انداختند و با خنده سر تکان دادند. محمد آقا چیزی به مسعود خان گفت او هم سر تکان داد و بعد بلند شد و گفت:
آقا ماکان مهتاب جان بابا یه دقیقه بیاین.
ماکان و مهتاب با تعجب بلند شدند و پشت سر محمد آقا از اتاق خارج شدند.محمد آقا انها را به سمت اتاق مهتاب هدایت کرد و گفت:
همین جا باشین من الان میام.
بعد خودش رفت و با یک کتاب در دست برگشت. ماکان و مهتاب هنوز وسط اتاق ایستاده بودند. محمد آقا با خنده گفت:
بشینین دیگه.
مهتاب روی تخت نشست و ماکان هم روی صندلی. محمد آقا به او اشاره کرد و گفت:
شما هم بشین کنار مهتاب.
چشم های مهتاب گرد شده بود. ماکان ولی با سرخوشی کنار مهتاب نشست. محمد آقا کتاب را داد دست مهتاب و گفت:
این و بخون.
مهتاب جمله روی کتاب را خواند و ماکان قبول کرد. محمدآقا کتاب را از دست مهتاب گرفت و رو به ماکان گفت:
آقا ماکان نور چشمم و از این لحظه به تو سپردم.
ماکان بلند شد و خواست دست محمد آقا را ببوسد که نگذاشت:
به خدا تا عمر دارم رو چشمم نگهش می دارم.
محمد آقا زد روی شانه ماکان و گفت:
می دونم.
و قبل از اینکه اشک چشم هایش را پر کند اتاق را ترک کرد و در را بست. مهتاب سر به زیر نشسته بود. ماکان نگاهش را از بالا به او دوخت و بعد آرام کنارش نشست.
مهتاب!
مهتاب سرش را بالا آورد. خجالت زده بود. ماکان به چهره او خیره شد و گفت:
مهتابم! یعنی باور کنم همه چی تمام شد.
مهتاب لبخند زد. ماکان دیگر طاقت نداشت حالا مهتاب تمام وکمال مال خودش بود.نگاه خیره اش را به چشمان شرم زده مهتاب دوخت و گفت:
توی همه این سال ها می دونی چی بیشتر از همه زجرم می داد؟
مهتاب نگاه پر از سوالش را به او دوخت:
به اینکه جسمی که من در برابرش این همه مقاومت کردم..
چادر مهتاب را از سرش برداشت
دست هایی که من آرزوی لمسشون و داشتم...
آرام شال مهتاب را باز کرد.
لب هایی که من با طرحشون زندگی کردم...
گل سر مهتاب را باز کرد. موهایش مثل آبشار روی شانه هایش ریخت.
این فرشته با این روح دست نخورده و پاک...
با یک حرکت نرم مهتاب را در آغوش کشید.
مال یکی دیگه بشه.
انگار دنیا ایستاد. صداها خاموش شد. فقط صدای قلب ماکان بود که توی گوش مهتاب می تپید. دست هایش ناخودآگاه دور کمر او حلقه شد. دست ماکان روی موهای مهتاب سر خورد و آرام کنار گوشش زمزمه کرد:
تا ابد دوستت دارم.
پـــــــــــــــــــــــایـــــــــــــــــــــــــــــــــــانــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــ
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم