ارسالها: 9253
#11
Posted: 12 Jan 2014 04:54
سعی کرد همه چیز را فراموش کند.
دست ها و قلم موهایش را شست و لباسش را عوض کرد. سراغ موبایلش رفت و برش داشت. شاید بهتر بود که به ارشیا زنگ می زد. خوب می توانست تا حدودی هم به او حق بدهد شاید اگر خودش هم جای ارشیا بود همین کار را می کرد. ولی ته دلش باز هم به خودش حق می داد.
هر چه کرد نتوانست به ارشیا زنگ بزند. شاید اگر ارشیا ان تماس دوباره را نگرفته و به او نگفته بود که امروز نمی تواند دنبالش برود. اوضاع فرق می کرد.
بعد ازاتمام کارش پائین رفت و سعی کرد برای نهارش چیزی دست و پا کند. توی یخچال را نگاهی انداخت. دو تا گوجه فرنگی و یک دانه تخم مرغ برداشت برای خودش املت ساده ای درست کرد و پشت میز نشست.
چقدر تنها غذا خوردن بی مزه و کسل کننده بود به زور دو تا لقمه خورد و بقیه اش را پس زد. کاش لااقل مهربان پیشش بود. وای از وقتی که از بیمارستان مرخص شده بود اصلا به او سر نزده بود. چه دختر بدی شده بود. ارشیا تمام فکرش را پر کرده بود. بقیه غذایش را تقریبا دست نخورده توی یخچال گذاشت و سلانه سلانه از پله ها بالا رفت.
باز هم گوشی اش را چک کرد خبری از ارشیا نبود. توی مدتی که با هم نامزد شده بودند نشده بود این همه مدت از هم بی خبر باشند. باز از خودش پرسید مستحق این تنبیه بوده؟ بخاطر یک ساعت؟
آرام آرام لباسش را پوشید. چیزی توی گلویش گیر کرده بود و ترنج سعی می کرد با نفس کشیدن های پی در پی ان چیز را قورت بدهد. طرح خشک شده اش را توی آرشیوش گذاشت و بقیه وسایلش را جمع کرد. روز هایی که کارگاه داشتند کلی وسیله باید همراهش می برد و با اتوبوس چقدر سختش بود.
انگار دلش داشت دنبال بهانه می گشت. ولی باز به خودش دل داری داد:
اه ارشیا دو روز اومده دنبالت بد عادت شدی. نزدیکه دو ساله داری این راهو می ری ها ترنج حواست هست؟ پس اینقدر نق نزن.
با این فکر کیف سنگینش را روی شانه اش انداخت چادر و آرشیوش را برداشت و از به طرف پله رفت.ز مانی که داشت پائین می رفت احساس کرد کمی سرش گیج می رود. ولی اعتنایی نکرد. خودش می دانست مال غذا نخوردن است ولی واقعا اشتهایی نداشت.
کفشهایش را پوشید و از خانه بیرون زد.
اواسط پائیز بود و هوا سوز بدی داشت. توی کویر هم که هیچ چیز پیدا نمی شود جز همین باد های سرد و بی انتها که گاهی کفر ادم را در می آورد. ترنج زیر لب برای خودش غر زد همین امروز که کارگاه دارد و جناب ارشیا خان هم مثل بچه های دبستانی قهر کرده باید چنین باد مسخره ای بیاید و او را با این آرشیو بزرگ و کیف سنگین و چادری که مدام می خواهد با باد پرواز کند و برود کلافه کند.
به زور خودش را به ایستگاه اتوبوس رساند. واقعا کلافه شده بود. یعنی مرده این محبت خانواده اش بود. انگار نه انگار که ترنجی هم هست. قبلا که ارشیایی نبود کسی دلش برای او نمی سوخت چه برسد به حالا که ارشیایی هم پیدا شده و گفته خودش او را می برد و می آورد.
تنها خوبی اتوبوس و شلوغی اش توی زمستان این بود که آدم توی جمعیت گرم می شد. با هزار بار عذار خواهی جایی برای وسایلش پیدا کرد و آرشیوش را با پاهایش مهار کرد و با یک دست میله بالای سرش را گرفت و با دست دیگرش هم چادرش را.
خنده اش گرفته بود. جای مادرش خالی بود که کلی به جانش غر بزند که توی این آشفته بازار همین چادر را کم دارد که دور دست و پایش بپیچد.
آزادی مجبور شد اتوبوسش را عوض کند. تا خودش را برساند به اتوبوس بعدی چادرش قنداقش کرده بود. وارد اتوبوس که شد دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. البته خودش هم می دانست بیشتر از حرصش هست که می خندد.
واقعا نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. مثل خل ها برای خودش می خندید ولی سعی داشت با پنهان کردن دهانش کمی از اوضاع خرابی که به وجود امده بود جلو گیری کند. اتوبوس خط آزادی تا دانشگاه خلوت تر بود. و به راحتی توانست جایی برای نشستن پیدا کند. حداقل این وضعیت باعث شد کمی بی خیال اتفاق دیشب و ارشیا شود.
جلوی دانشگاه که پیاده شد. مصمم رفت سمت ورودی دانشگاه ازگوشه چشم ماشین ارشیا را دید که به در ورودی نزدیک می شود. قدمهایش را تند کرد و قبل از اینکه ارشیا به در ورودی برسد وارد شد نمی دانست ارشیا چه عکس العملی با دیدنش نشان میدهد ولی در ان لحظه انگار ترنج لجباز وادارش کرده بود تا نخواهد قبل از کلاس با او چشم توی چشم شود.
مستقیم رفت سمت کارگاه. مهتاب هنوز نیامده بود و ترنج برای لحظه ای نگران او شد.چادرش را تا زد و آرشیوش را روی میز طراحی گذاشت. بچه ها دانه دانه داشتند می امدند تو. لیلا و هدیه را دید که دارند پچ پچ کنان وارد کلاس می شوند. از روزی که مهتاب گفته بود این دو تا چشمشان دنبال ارشیاست همان ترنج شیطان که هر روز بلایی سر افرادی که پا روی دمش گذاشته بودند در می آورد توی مغزش فعال شده بود و گاهی برای ان دوتا کلی نقشه می کشید.
ولی آن روز وقت نداشت مهتاب مهم تر بود. با تردید شماره مهتاب را گرفت و به ساعتش نگاه کرد. ارشیا خیلی سخت گیر بود اگر حتی یک ثانیه دیر می امد راهش نمی داد. گوشی اش زنگ می خورد ولی جواب نمی داد. ترنج بیشتر نگران شد. داشت لبش را می جوید و زیر لب غر میزد:
اه کجا موندی دختر. جواب بده دیگه.
صدای گامهایی از پشت سرش شنید. فکر کرد مهتاب است. ولی وقتی برگشت ارشیا را دید که با اخمی غلیظ تر از همیشه وارد کلاس شد و بدون اینکه نیم نگاهی به ترنج بیاندازد رفت سمت تخته. دل ترنج واقعا گرفت. ولی چیزی توی چهره اش پیدا نبود.
موبایلش را سایلت کرد و گذاشت کنار آرشیوش. زیر چشمی ارشیا را پائید. لیست را بیرون کشیده بود و می خواست اسامی را بخواند. همیشه اسم آنهایی را که خودش دیده بود دیگر نمی خواند و حاضری شان را می زد ولی عده ای بودند که ندیده بودشان یا اسمشان را گاهی فراموش می کرد می خواند.
ترنج و مهتاب جز همان دسته بودند که همیشه اسمشان را نمی خواند. ولی ان روز ارشیا اسم ترنج را خواند ترنج چند لحظه ای گیج به ارشیا نگاه کرد و بعد با ناراحتی بله آرامی گفت و خودش را مشغول اماده کردن وسایلش کرد. حسابی توی پرش خورده بود:
یعنی می خواد بگه منو ندیده. یعنی برام مهم نیست سر کلاسی. با اینکه می دونم منو دیده مگه اینکه کور باشه و من و ندیده باشه.
صفحه موبایلش داشت چشمک می زد. از مهتاب پیام داشت. حالا که ارشیا اینجور بیشتر دوست داشت باشد خیالی نبود. او هر کار کرده بود تا کار به این مسخره بازی ها و لوس بازی ها نرسد. اهل ادا اطوار های الکی نبود. اصلا ارشیا را درک نمی کرد. گوشی را برداشت و به ان نگاهی انداخت:
من نمی تونم بیام. گیر یه آدم خر زبون نفهم افتادم.
لب ترنج به لبخندی باز شد. صدای ارشیا از جا پراندش:
خانم اقبال بفرما بیرون. مگه نگفتم موبایل توی کلاس خاموش باشه.
ترنج چند لحظه ای به گوشی اش خیره شد تا بتواند به خودش مسلط شود. چشم هایش را به هم فشرد بعد هم با خونسردی کیفش را روی شانه اش انداخت و آرشیوش را برداشت و درحالی که برای مهتاب جواب پیامش را با همان لبخند روی لبش می داد در مقابل قیافه بهت زده ارشیا از کلاس خارج شد.
وقتی کاملا از کلاس خارج شد لبخندش از روی صورتش پر کشید. جواب مهتاب را سند کرد.
ارشیا منو از کلاس انداخت بیرون.
چادرش را سر کرد و رفت سمت پله.
خدایا دوباره با این همه وسیله و بند و بساط باید برم خونه.
بعد از چند لحظه جواب مهتاب رسید:
چه شروع عاشقانه ای. چه غلطی کردی که بیرونت کرد؟
ترنج لبخند زد مسخرگی مهتاب از توی پیام هایش هم معلوم بود.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#12
Posted: 12 Jan 2014 04:54
بعدا مفصل می گم.
بعد هم دستش رفت روی دکمه آف و موبایلش را خاموش کرد. نفس عمیقی کشید و رفت سمت در. محوطه خلوت بود. و باد به طوفان تبدیل شده بود و ابرهای خاکستری آسمان را پوشانده بود ترنج با سرخوشی خندید و بلند گفت:
تو این موقعیت دیگه بارون و کم داریم. به جان خودم عین این فیلمای درام میشه. دختری در باد با کاغذهایی که توی باد پراکنده می شوند بعد باران می بارد و مثل موش آب کشیده به خانه می رسد بعدم لابد یک هفته مریضی و چشم های نگران مردی در پشت در اتاق.
از این سخن رانی خودش به خنده افتاد. وارد محوطه شد. فی الواقع باد داشت می بردش. با سرعت خودش را به ساختمان اصلی رساند و وسایلش را گذاشت کنار در ورودی.
خوب دختره کافیه مغزشو به کار بندازه و زنگ بزنه به آژانس. خوب ابله دیگه فیلمش دارم نمی شه که. دختره صحیح و سالم می رسه خونشون و پسره باید بره خونشون سماق بمکه.
باز برای خودش خندید واقعا خل شده بود. این حرکت ارشیا بالاتر از ظرفیتش بود. از توی موبایلش شماره آژانس را پیدا کرد و زنگ زد. قرار شد بیست دقیقه ای منتطر بماند. همانجا روی پله ها ولو شد. دلش از گرسنگی مالش می رفت.
وای خدا دارم هلاک میشم.
نگاهی به ساعتش انداخت.
خدایا همش دو دقیقه گذشته. من گشنمه.
بعد کیفش را جلو کشید و توی جیب هایش را جستجو کرد.
ای خدا یه دونه شکلاتم این تو پیدا نمی شه. هه شکلات یه دونه ارزنم نیست. معده بدبختم داره منفجر میشه.
تمام جیب هایش را گشت. دستش را داشت ته کیفش می چرخاند و برای خودش نک و ناله می کرد. واقعا حالش داشت بد می شد.
نخیر هیچی نیست بخورم.
بوی باران که به مشامش رسید سرش را بالا آورد.
ای وای بارون گرفت. این ماشینم که نیامد.
چانه اش را به زانویش تکیه داد و به باران خیره شد. اصلا حواسش نبود که ارشیا در چند قدمی اش ایستاد و نگاهش می کند. دلش دوباره ضف رفت و باعث شد با ناله بگوید:
ای خدا الان می میرم از گشنگی بیا دیگه.
ارشیا می خواست چیزی بگوید که ماشین رسید. ترنج با خوشحالی بلند شد ولی برای یک لحظه سرش گیج رفت. ولی به سرعت دستش را به نرده گرفت و از افتادنش جلو گیری کرد. ارشیا با نگرانی به طرف ترنج گام برداشت که یکی از آموزش خارج شد و ارشیا را سر جایش میخکوب کرد.
ترنج هنوز ارشیا را ندیده بود. وسایلش را برداشت به خودش گفت:
اینم نتیجه نخوردن سه وعده غذایی دختره خل. مامان بفهمه کله مو می کنه.
بعد برای خودش خندید و رفت سمت در توی باران دوید و خودش را به ماشین رساند.وقتی در را بست تازه چهره نگران ارشیا را دید که جلوی در اصلی دست به جیب ایستاده بود. ترنج نگاهش را از ارشیا گرفت. برای هر کاری دیر شده بود.
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. با تکان های ماشین حالش داشت بیشتر بد میشد. دستش را روی دلش فشرد.
وای تو ماشین این بنده خدا بالا نیارم. آخه دیوانه چیزی هم توی اون معده تو پیدا میشه که بخوای بالا هم بیاری.
سعی کرد نفس عمیق بکشد و کلا فکرش را از معده خالیش منحرف کند. نگاهش را به بیرون دوخت بد شانسی بلوار جمهوری از سر تا تهش یا پیتزایی بود یا رستوران. دیگر تقریبا داشت مثل چارلی چاپلین راننده را هم یک مرغ بریان می دید که به خانه رسیدند.کرایه را حساب کرد و پیاده شد.
باران شدت بیشتری گرفته بود و ترنج داشت سعی می کرد در را باز کند که صدای ماکان را شنید.
داری چکار می کنی؟
ترنج دست خودش نبود. مثل همه مواقع دیگر که خیلی به روح و روانش فشار می امد پرحرف می شد و الکی می خندید خنده اش گرفت و گفت:
دارم سعی می کنم در و باز کنم.
و خندید دستش شل شده بود و زورش نمی رسید کلید را توی قفل بچرخاند. ماکان کنارش زد و کلید را توی قفل چرخاند. بعد هم آرشیوش را از دستش گرفت و هلش داد تو.
بدو خیسیدی دختر.
و خودش هم دنبال ترنج دوید سمت ساختمان. ترنج توی راهرو به دیوار تکیه داد و نفس نفس زد. همین مدت کوتاه هم باعث شده بود هر دوشان حسابی خیس شوند.
ماکان دستی توی موهایش کشد و گفت:
پس ارشیا کجا رفت؟
ترنج کفش های گلی اش را روی پادری کشید و چادرش را از سر برداشت و پرت کرد روی نزدیک ترین مبل و خم شد و بند های کفشش را باز کرد:
دانشگاهه.
مگه تو کلاس نداشتی؟
ترنج کفش هایش را گذاشت توی جاکفشی و گفت:
چرا.
بعد هم بدون حرف دیگری آرشیوش را برداشت و رفت سمت اتاقش. ماکان متعجب پشت سرش رفت. چیزی اشکال داشت. سمج گفت:
پس چرا خونه ای؟
ترنج بی خیال وسایلش را انداخت روی تختش و گفت:
ارشیا از کلاس بیرونم کرد.
ماکان برای چند لحظه به ترنج که با تلاش دکمه های مانتویش را باز می کرد نگاه کرد و پخی زیر خنده زد و اینقدر خندید که همانجا جلوی در ولو شد. ترنج اصلا به خندیدن او اعتنایی نکرد و مانتوی خیسش را روی رادیاتور انداخت و مقنعه اش را هم پهن کرد روی دسته صندلی.
ماکان به دیوار تکیه داد و در حالی که به حرکات بی حال ترنج نگاه می کرد گفت:
چه گندی زدی که انداختت بیرون.
ترنج اصلا قصد نداشت چیزی بگوید ولی از دهانش پرید. یعنی جوابش ناخوداگاه بود.
باهام قهر کرده عین بچه ها.
ماکان از چیزی که می شنید چشمانش گرد شد:
قهر کرده؟
ترنج چادر نم دارش را هم روی لبه کمد انداخت و گفت:
فکر کنم. از دیشب نه زنگ زده نه پیام داده زنگ زدم گوشیش خاموش بود. امروزم اینقدر اخماشو کشیده بود تو هم که ابروهاش داشت می رفت تو دماغش.
ترنج تمام این حرف ها را با خونسردی و لحن طنزی می زد. دست خودش نبود. همیشه همینجور میشد. ماکان واقعا نمی فهمید الان باید بخندد یا نه. ولی در نهایت خندید.
ترنج نشست روی تخت و گفت:
تو به چی این همه می خندی؟
ماکان بلند شد و کنار ترنج روی تخت نشست و این بار جدی گفت:
خوب چی شده که بهت زنگ نزده؟
ترنج هم ماجرا را گفت. ماکان فکری کرد و گفت:
باید ببینی دلیلش چی بوده.
ترنج روی تخت دراز کشید و گفت:
اصلا گذاشت من حرفی بزنم.
ماکان یک دسته از موهای ترنج را گرفت توی دستش و کشید و گفت:
البته ارشیا یه اخلاقای خاصی داره واسه خودش.
بد با خنده گفت:
می خوای حالشو بگیریم. از اون مدلای قدیمی.
ترنج لبخند زد. چقدر دلش برای ارشیا تنگ شده بود. ماکان دلتنگی را از نگاه ترنج خواند برای اینکه حواسش را پرت کند موهایش را به هم ریخت و گفت:
میای یه شام دو نفره با هم بریم بیرون. حالا که ارشیا با تو قهره بیا بپیچونیمش. چی می گی؟
ترنج لبش را گزید بدش نمی آمد. نیم خیز شد. نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
تو این هوا؟
اوه پیک نیک که نمی خوایم بریم.
ترنج باز هم فکری کرد و گفت:
بریم.ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#13
Posted: 15 Jan 2014 02:35
فصل ۳
ماکان با لبخند او را ترک کرد و ترنج با بی حالی از روی تخت بلند شد می دانست تا ماکان لباسش را بپوشد وقت دارد چیزی بخورد چون تا وقت شام هنوز خیلی مانده بود.
از پله سرازیر شد و خودش را به آشپزخانه رساند. از توی یخچال عذای ظهرش را بیرون کشید و مشغول شد.توی معده اش عروسی شده بود. خنده اش گرفته بود که مثل حسرتی ها غذا می خورد.
بعد از خوردن غذایش بالا رفت. ماکان هنوز داشت آماده می شد. خودش هم نمی دانست چرا ماکان برخلاف بقیه آقایان اینقدر طولش می دهد هیچ وقت هم کنجکاو نشده بود بداند که چکار می کند.
رفت توی اتاقش و یک مانتوی سفید کوتاه که بیشتر شبیه کت بود تا مانتو از کمدش بیرون کشید و و با شال پوست پیازی رنگی روی تخت انداخت. موهایش را با دقت جمع کرد و با کش محکم بست. مانتویش را با شلوار لی مشکی اش پوشید و شالش را با حالت زیبایی سرش کرد.
تنها رژ صورتی ملایمی هم زد و کیف کوچکی برداشت که تنها کیف پولش و موبایلش را تویش جا می داد.
موبایلش از عصر که ارشیا از کلاس بیرونش کرده بود هنوز خاموش بود. با اه دست برد و برش داشت و روشنش کرد. به محض روشن شدن دو سه تا پیام برایش رسید. با ذوق نگاهشان کرد. همه شان از مهتاب بود که پرسیده بود چکار کرده و کجاست.
باز هم خبری از ارشیا نبود. بالاخره ماکان حاضر و اماده آمد. هوا دیگر تاریک شده بود. ترنج در حالی که توی ماشین می نشست گفت
به نظرت برای شام زود نیست؟
ماکان نگاهی به ساعت ماشین انداخت و گفت:
خوب یک کم هم می ریم می چرخیم.
ترنج فقط سر تکان داد. موبایلش را در آورد و برای مهتاب پیام داد:
گوشیم خاموش بود.
به دقیقه نکشیده بود که مهتاب جواب داد:
بعد کلاس دعواش کردی؟
ترنج به این حرف مهتاب پوزخند زد و نوشت:
ماجراش طولانیه.
ماکان اعتراض کرد. اومدی با من اس ام اس بازی کنی بذارش کنار اونو.
ترنج خندید و گفت:
دوستمه. یعنی اگه اس دادی بهش باید تا یک ساعت باش اس ام اس بازی کنی.
ماکان در حالی که توی آینه نگاه می کرد و راهنما می زد گفت:
خوب بگو با خان داداشت رفتی بیرون وقت نداری.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت باشه.
برای مهتاب فرستاد.
با داداشم اومدم شام دونفره.
خاک تو سرت شوهرت و ول کردی با داداشت رفتی بیرون.
داداشمه ها.
خوب باشه. بله دیگه تو خرت از پل رد شده خیالت نیست اون داداشت و بذار واسه ما مجردای بد بخت.
ترنج زیر زیرکی خنید و ماکان با لبخند گفت:
اگه جکه واسه مام بگو بخندیم.
ترنج با خودش فکر کرد اگر این حرف مهتاب را به او بگوید واقعا چه عکس العملی نشان می دهد از تصورش هم خنده اش می گرفت. مهتاب که حتما کله اش را می کند ولی ماکان کلا آدم راحتی بود این را از رفتارش می فهمید. گرچه هیچ وقت نشانه بارزی ندیده بود ولی مطمئن بود دخترانی هم توی زندگی اش بوده اند.
جواب مهتاب را داد:
کنار دستمه مشتاقی بش بگم.
نیکی و پرسش. به جان تو بوی ترشیدگی مون بلند شده. داداشت صوابم می کنه.
ترنج زیر لبی گقت: بچه پرو.
پس خودت خواستی؟
آره بابا این بابابزرگم می فهمه ما طالب زیاد داریم.
بابابزرگ؟
همون عاشق سینه چاک. همه رو برق سه فاز می گیره ما رو باطری نیم قلمی یک و نیم ولت.
ترنج این بار بلند تر خندید و توجه ماکان را به خودش جلب کرد. ماکان با اعتراض گفت:
قرار بود بپیچونیش مثل اینکه! خودت که بد تر از اونی.
ترنج بی توجه به ماکان جواب داد:
پس اون خر زبون نفهمی که گیرش افتاده بودی همون بابابزرگه بود؟
آره دیگه الانم با این سهیل بی شعور دارن مثلا مخ منو می زنن. منم مثل این بچه مودبا سرم و انداختم پائین و دارم زیر میز با تو اس ام اس بازی می کنم.
مگه کجاین؟
کافی شاپ قبرستون.
ترنج این بار بلند تر خندید.
خوب خره چرا رفتی؟
خوب لیمو شیرین گیرم انداختن خواهر خائنم هم باهاشون هم دستی کرده.
خر نشی؟
نه عزیزم. دلم می خواد این چنگال و بکنم تو چشمای دریده این مرتیکه بی حیا.
سهیل؟
نه بابا بزرگ.
ببین داداشم دیگه دادش در اومد.
باشه از طرف من ببوسش.
خاک تو سر بی حیات بعد به اون بابابزرگ می گی به حیا.
چیه می خوای بین دوتا کفتر عاشق و به هم بزنی؟
چشمای ترنج از پرویی مهتاب گرد شده بود و هم زمان می خندید. ماکان کنجکاو شده بود.
خوب به منم بگو بخندم نامرد.
ترنج با این حرف ماکان بلند تر خندید و لج او را در آورد. ترنج داشت جواب مهتاب را می داد.
فعلا بای بچه پرو.
وقتی جواب را سند کرد. ماکان با حرص گوشی را از دستش کشید و روی صندلی عقب پرت کرد.
اگه می خواستی با دوستت اس ام اس بازی کنی پس چرا با من اومدی بیرون. الان دارم نیم ساعته الکی توی خیابون می چرخیم.
ترنج در حالی که هنوز خنده روی لبش بود گفت:
نه دیگه خداحافظی کردم باهاش.
ماکان باز هم توی آینه نگاه کرد و گفت:
خوب حالا کجا بریم؟
ترنج فکری کرد و گفت:
بریم پیتزا.
زود نیست؟
وای ماکان من از دیشب هیچی نخوردم. تو دانشگاه نزدیک بود غش کنم.
ماکان با تعجب نگاهش کرد:
برای چی همچین کار احمقانه ای کردی؟
ترنج لپ هایش را باد کرد و گفت:
حدسم نمی زنی؟
ماکان زیر لب غر زد:
حقشه بپیچونمش حالشو بگیرم.
و به آینه اخم کرد. ترنج که اخم ماکان را دید لبخند کم رنگی زد و گفت:
چیه؟ از رفیق شفیقت توقع همچین کاری نداشتی؟
ماکان راهنما زد و ماشین را پارک کرد. بعد به طرف ترنج چرخید و گفت:
ارشیا پسر خوبیه.
بعد شانه ای بالا انداخت و گفت:
ولی اخلاقای گندی هم داره. یکیش همینه. وقتی عصبانی میشه تقریبا منفجر میشه و بعد که خوب گند زد از کارش پشیمون میشه و انوقته که نمی تونه گندشو جمع کنه و مجبوره دست به دامن یکی دیگه بشه.
ترنج با تعجب به ماکان نگاه کرد. ماکان داشت به او لبخند می زد که کسی به شیشه کناری ترنج زد. ترنج گیج برگشت چشمانش گرد شد:
ارشیا؟!
ترنج برگشت و با تعجب به ماکان نگاه کرد:
این اینجا چکار می کنه؟
ماکان خندید و گفت:
گفتم که چه اخلاق گندی داره.
پس تو خبر داشتی؟
نه خیلی. عصری به من زنگ زد گفت رفتی خونه حالتم خوب نبوده. بعدم یه چیزایی بلغور کرد که فهمیدم باز گند زده.
ترنج نفس پر صدایی کشید که ماکان زد به شانه اش و گفت:
برو دیگه منجمد شد.
ترنج سری تکان داد و پیاده شد. ارشیا چتر به دست کنار ماشین ایستاده بود. با پیاده شدن ترنج چتر را روی سر او گرفت و به آرامی سلام کرد:
سلام.
قبل از اینکه ترنج چیزی بگوید ماکان از توی ماشین داد زد:
منم می رم دنبال نخود سیاه تا میام یه دونه پپرونی برا من سفارش بدین دستتون درد نکنه من میام حالا.
ترنج زیر لبی خندید و ارشیا هم به ماکان چشم غره رفت که یعنی برو رد کارت دیگه.
ماکان سری تکان داد و راه افتاد. ارشیا فشاری به کمر ترنج اورد و گفت:
بریم تو اینجا سرده.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#14
Posted: 15 Jan 2014 02:36
ترنج بدون هیچ حرفی در کنار ارشیا راه افتاد. ارشیا گلویش را صاف کرد و گفت:
وقتی با ماکان زیر چتر از در خونه اومدی بیرون بهش حسودیم شد.
ارشیا از گوشه چشم به ترنج نگاه کرد معلوم بود تعجب کرده ارشیا خودش توضیح داد:
از در خونتون دنبال ماشینتون اومدم. با ماکان هماهنگ کردم.
در را باز کرد و چترش را بست. ترنج نگاهی به اطراف انداخت و رفت سمت یکی از میز ها. ارشیا هم پشت سرش آمد و مقابلش نشست. ترنج به گلدان روی میز خیره شده بود. نمی توانست دلخوری اش را از ارشیا پنهان کند.
ارشیا نگاه کلافه ای به ترنج انداخت و گفت:
ترنج من معذرت می خوام. خیلی تند رفتم. ولی باور کن نمی دونی چقدر نگرانت شدم. من دلم می خواد هر جا می ری بدونم کجایی. دستم خودم نیست. اولین بار بود ازت بی خبر بود. تو اونجوری گفتی می ری بیرون من ناراحت شدم. فکر کردم نمی خوای بگی کجا می ری. بعدم گوشیت و جواب ندادی....
ترنج ساکت بود و به توجیهات ارشیا گوش می کرد. ارشیا کلافه به ترنج که همچنان به میز خیره شده بود نگاه کرد. ارشیا می فهمید که ترنج ناراحت است. و البته می دانست که توجیهاتش هم احمقانه است.
دیشب واقعا از دست ترنج عصبانی و دلخور بود و مثل همیشه توی عصبانیت کاری کرده بود و بعدا هم پشیمان شده بود. دلش برای نگاه ترنج تنگ بود. از خودش بدش امده بود که با او این طور برخورد کرده بود. در واقع ترنج با رفتار خانمانه اش او را خجالت زده کرده بود.
بر خلاف تصور ارشیا خودش را لوس نمی کرد و ناز نمی کرد. از چهره اش فقط دلخوری می بارید. ارشیا در ان لحظه حاضر بود هر کاری بکند تا ترنج تمام انچه دیروز و امروز اتفاق افتاده را فراموش کند.
دست توی جیبش کرد و جعبه کادو کرده کوچکی را روی میز گذاشت و آرام اسم او را صدا زد:
ترنج!
هیچ عکس العملی از جانب او ندبد.
ترنج این مال توه.
و جعبه را به طرف او هل داد. لبخند غمگینی روی چهره ترنج شکل گرفت که بیشتر دل او را خون کرد.
بازش نمی کنی؟
دست های ترنج که توی هم قفل شده بود باز شد دراز شد تا جعبه را بردارد. ارشیا پیش دستی کرد و دست او را گرفت:
ترنج میشه نگام کنی. این تنبیه ی که برام در نظر گرفتی خیلی زیاده.
ترنج بالاخره سکوت را شکست. سرس را بالا گرفت و به ارشیا نگاه کرد. چشمانش را لایه ای از اشک پوشانده بود. قلب ارشیا فشرده شد. عامل این خیسی چشمهای ترنج او بود عامل ان صدای لرزان:
تنبیه ی که تو برای من در نظر گرفتی چی؟ عادلانه بود؟
ارشیا آب دهانش را فرو داد. چه داشت که بگوید. هر چه فحش در عالم بلد بود به خودش داد. نگاهش را به دستان ترنج دوخت که توی دستهای بزرگ او گم شده بود. صدایش خش دار و شکسته بود:
نه.... نبود. ولی این فرق توه با من....من همیشه تو این زمینه خراب می کنم.
حالا توقع داری من با این کادو و این حرفا همه چیز و فراموش کنم؟ انگار نه انگار؟ آره؟
ارشیا لب هایش را تر کرد.
ترنج....
ترنج وسط حرفش پرید:
ارشیا من دوستت دارم این و می فهمی؟ من سه سال زجر کشیدم تا به تو رسیدم. حقم بود توی اولین هفته ای که با هم هستم با من این کارو بکنی؟ مگه من بهت خبر ندادم. نگفتم بعدا میگم کجا می رم. تو اصلا مهلت دادی؟ حال مهتاب خوب نبود. اون کسی و اینجا نداره. تنها دوستش منم. باید می رفتم ارشیا، باید و در اون لحظه برای من مهمترین کار دنبا همین بود.
اشک های ترنج روی صورتش سر می خوردند و حالا این ارشیا بود که شرم داشت تا توی چشم های او نگاه کند. دست های ترنج را با تمام احساس در دست می فشرد. چه به روز این زیبای کوچک آورده بود. واقعا ترنج برای او زیادی بود او خیلی بیشتر از سنش می فهمید.
ترنج خواهش می کنم بسه. گریه نکن. هر کار بگی می کنم. فقط خواهش می کنم گریه نکن از خودم بدم میاد. ترنج خواهش می کنم.
ترنج با انگشت اشک هایش را گرفت.
ارشیا این اتفاق قراره در آینده چند بار تکرار بشه؟
قول می دم بهت قول میدم این اولین و آخرین بار باشه.
بعد سریع بحث را عوض کرد. مگه نیامدی شام بخوری. الان ماکان میاد ما هنوز هیچی سفارش ندادیم. از جا پرید تا برود و سفارش بدهد. یکی دو قدم نرفته بود برگشت.
یادم رفت ازت بپرسم تو چی می خوری؟
ترنج سرش را بالا آورد و به چهره دست پاچه ارشیا نگاه کرد. چقدر دلش برای این چشم ها تنگ شده بود. دست خودش نبود. مهربانی توی نگاهش بود نمی توانست جور دیگری به ارشیا نگاه کند. ارشیا با دیدن نگاه ترنج دلش زیر و رو می شد. ترنج دریای محبت بود. هر لحظه احساس می کرد او لیاقت این جواهر را ندارد. صدای ترنج جادوی نگاهش را شکست:
برای من سبزیجات بگیر.
ارشیا سری تکان داد و به سمت پیشخوان رفت.
**
ماکان داشت برای خودش غر غر می کرد و توی خیابان ها می چرخید.
عجب گیری کردیم ها. پسره پرو گند می زنه ما باید گندشو جمع کنیم. بابا منم پیتزا. الان دارن تنها تنها کوفت می کنن.
همین جور داشت برای خودش نق می زد که صدای زنگ موبایل توی ماشین پیچید. ناخودآگاه دستش به سمت کمرش رفت و موبایلش را در آورد. خبری نبود.
پس این صدای زنگ از کجا بود؟
هنوز داشت دنبال منبع صدا می گشت که دوباره زنگ بلند شد. از عقب ماشین بود. بر گشت و گوشی ترنج را روی صندلی دید. به سختی دست دراز کرد و برش داشت. برای ترنج پیام آمده بود. اصلا قصد نداشت پیام های خواهرش را بخواند ولی موبایل ترنج به صورتی بود که نیمی از پیام روی صفحه قابل خواندن بود..
مرگ من به داداشت بگو....
وسوسه به جان ماکان افتاده بود که بقیه اش را بخواند. دلش می خواست ببیند دوستش درباره او چه گفته. ماشین را متوقف کرد و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش پیام را خواند:
مرگ من به داداشت بگو همین امشب بیاد منو بگیره شام عروسی هم مهمون من باشین.
ابروهای ماکان ناخودآگاه بالا پرید. این دوست ترنج اصلا او را دیده بود؟ نوشته اش بوی طنز می داد ولی خوب چه چیزی باعث شده بود که او چنین حرفی بزند. باکس پیام های قبلی را باز کرد و همه اس ام اس هایی را که بین ترنج و مهتاب رد و و بدل شده بودند خواند.
اوضاع بدتر شد. بابابزرگ و سهیل چه کسانی بودند. چرا می خواستند مخش را بزنند. ماکان همین جور به صفحه موبایل ترنج زل زده بود که دوباره پیام آمد.
مردی؟ ای بمیری رفتی با شوهر من شام بخوری. می دونستم آخرش چشم نداری زندگی ما رو خراب می کنی خدا ازت نگذره. توی پرانتز هم نوشته بود.
(ایکون مشت کوبیدن به سینه)
ماکان با سرخوشی خندید. موجود جالبی بود این مهتاب خانم.
لحظه ای فکر کرد و به وسوسه شیطانی که به جانش افتاده بود جواب داد گوشی اش را برداشت و شماره مهتاب را گرفت. کمی هم عذاب وجدان داشت اگر ترنج می فهمید که شماره دوستش را برداشته حتما کلی دلخور می شد ولی ماکان قصد خاصی نداشت می خواست فقط کمی با مهتاب شوخی کند.
صدای مهتاب توی گوش ماکان پیچید:
بفرمائید؟
ماکان خواست دهان باز کند و حرفی بزند ولی برای یک لحظه از کاری که می خواست بکند پشیمان شد صدای مهتاب دوباره آمد:
الو؟
ماکان باز هم چیزی نگفت. با خودش در حال جنگ بود.صدایی را از ان طرف می شنید:
کیه مهتاب؟ قطش کن داریم صحبت می کنیم
و صدای مهتاب را که می گفت:
دوستمه. الان میام.
و صدای ببخشیدی که گفت و بعد هم صدای بر خورد صندلی به میز. دوباره صدای آرام مهتاب که توی گوشش پیچید:
آقا خانم هر کی هستی خدا اجدادتو رحمت کنه. ان شا.. از حوری های بهشتی نصیبت بشه. منو نجات دادی.
و بعد هم قطع شد. ماکان برای چند لحظه به صفحه گوشی اش خیره شد این کنجکاوی یا فضولی یا هر چه که اسمش را بگذارید حسابی ماکان را به هم ریخته بود. دست اخر گوشی ترنج را روی داشبورد گذاشت و با لحن دلخوری به خودش گفت:
آفرین آقا ماکان شدی عین این خاله زنکا که سر می کشن تو زندگی مردم. اگه ترنج بفهمه پوستتو می کنه.
ولی با تمام این وجود از حرف هایی که مهتاب زده بود دوباره خنده ای روی لب هایش شکل گرفت. ماشین را مقابل پیتزا فروشی نگه داشت و موبایل ترنج را برداشت و پیاده شد. خدا خدا می کرد که ترنج الان بیش از حد سر حال باشد و یادش نباشد که آخرین پیامی که از دوستش خوانده چی بوده.
وارد که شد ارشیا با دست به او اشاره کرد و ماکان با لبخند به سمت شان رفت در حالی که صندلی را بیرون می کشید با خنده ای پهن تر گفت:
خوب خوب به توافق رسیدین یا نه؟
و با دقت به چهره ترنج نگاه کرد. بسته کوچکی هم توی دستش بود. ماکان دست دراز کرد و بسته را از او گرفت و نگاهش کرد.
نه می بینم که مجبور شدی دست به جیب هم بشی.
بعد هم به ارشیا نگاهی انداخت و گفت:
ببین چون بار اولت بود و ترنج هم اخلاقت دستش نبود من کمکت کردم دفعه دوم خودم حالتو می گیریم اوکی داداش؟
ارشیا نگاه نادمی به ترنج انداخت و رو به ماکان گفت:
دیگه بیشتر از این ضایمون نکن بابا.
حالا گفتم که گفته باشم.
بعد جعبه کوچک را باز کرد و سوتی کشید:
نه بابا ای ول ا... معلوم شد جنس شانسی می فهمی این لیمو شیرین ما کلی قیمت داره واسه خودش.
ترنج لبخند شرم گینی زد و ماکان جعبه را به او برگرداند و گفت:
خوب پپرونی من کو؟
ارشیا بود که جواب داد:
فکر کنم دیگه اماده باشه.
ماکان گوشی ترنج را در آورد و در حالی که سعی می کرد به چشم های او نگاه نکند آن را به دستش داد:
بیا این و تو ماشین جا گذاشتی.
مرسی.
وقتی ترنج بدون نگاه کردن به صفحه آن را توی کیفش گذاشت ماکان نفس راحتی کشید. در همان لحظه پیتزا هم رسید ماکان با سرخوشی به سمت پپرونی اش هجوم برد.
**
ارشیا ماشین را مقابل خانه آقای اقبال نگه داشت و به ترنج خیره شد. ترنج تمام طول راه ساکت بود و حرفی نزده بود. اداهای ماکان کمی فضا را تغییر داده بود ولی خوب ترنج مثل همیشه نبود. ارشیا می دانست کمی طول می کشد تا ترنج اتفاقات دیروز را فراموش کند ولی همین که با هم حرف زده بودند خودش کلی بود.
ارشیا لب هایش را خیس کرد و گفت:
فردا میام دنبالت.
لبخند کم رنگی روی لب های ترنج امد و رفت. دستش را به دستگیره گرفت و گفت:
نه بهتره دیگه نیای دنبالم. این جوری هیچ خوب نیست. اصلا جالب نیست من هی بیام وسط راه پیاده شم. اون مسیر بچه های دانشگاس ممکنه یکی ما رو ببینه.
لب های ارشیا ناخودآگاه آویزان شد. اگر نمی رفت دنبال ترنج توی هفته خیلی وقت نداشتند با هم باشند. خودش کلی کار داشت و ترنج هم باید به درس هایش می رسید. زمانی هم که توی دانشگاه بودند نمی توانستند با هم صمیمی باشند پس زمان زیادی از روز ازهم دور بودند و ارشیا این را نمی خواست.
لحن صدایش ناراحتی اش را نشان می داد:
ترنج! منو نبخشیدی هنوز؟
ترنج به طرف او برگشت و به چشم های ارشیا خیره شد:
چرا اینجوری فکر می کنی؟
چون می گی فردا نیام دنبالت.
ترنج دست هایش را توی هم قفل کرد و آهی کشید و گفت:
نه اصلا ربطی به اون نداره.
ارشیا فرمان را توی مشتش فشرد و گفت:
مطمئن باشم؟
ترنج با سر تائید کرد.
ولی چهره ات چیز دیگه می گه.
ترنج دوباره به ارشیا نگاه کرد و به او لبخند زد. ارشیا به چاله گونه اش خیره شد و دست دراز کرد و ان چاله کوچک را لمس کرد:
دلم برای این چاله کوچولو تنگ شده بود.
هر دو به چشم های هم خیره شده بودند. ترنج هم دلش برای آن ارشیای مهربان تنگ بود. سعی کرد با لبخندش نشان بدهد که هیچ دلخور نیست. ارشیا لبخند ترنج را که دید دستش را گرفت و گرم بوسید. نگاهشان توی هم گره خورده بود که ماکان به شیشه زد.
ارشیا زیر لب غر زد:
بر خرمگس معرکه لعنت.
ترنج ریز خندید و از ماشین پیاده شد. ماکان با ابروهای بالا رفته دست به سینه به ارشیا خیره شد.
داداش تعارف نکن بیا تو دور هم باشیم.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#15
Posted: 15 Jan 2014 02:37
ارشیا با اکراه نگاهی به او انداخت و گفت:
برا من قیافه نیا من هر وقت دلم خواست میام تو و به تو هم هیچ ربطی نداره. اینجا خونه پدر زنمه فهمیدی؟ اینو هر شیش ساعت برای خودت تکرار کن یادت نره.
ماکان لبش را جوید و گفت:
کدوم زن. مدرک داری رو کن.
ترنج ایستاده بود و به چهره ان دوتا خیره شده بود که برای هم گارد گرفته بودند گرچه شوخی بودن حرف هایشان معلوم بود. ارشیا ماشین را دور زد و کنار ترنج ایستاد و در حالی که دست او را می گرفت گفت:
مدرک از این زنده تر؟
ماکان نگاهی به ترنج انداخت و دست هایش را بالا برد و گفت:
پوف آقا تسلیم.جوری که این به تو نگاه می کنه از بیست فرسخی داد می زنه چه خبره.
ارشیا متعجب برگشت و به ترنج نگاه کرد. یعنی اینقدر نگاه ترنج محبت داشت که ماکان هم می فهمید. از این فکر دلش را شوق عجیبی فرا گرفت و دست ترنج را محکم تر فشرد.
ماکان با دو گام خودش را به آنها رساند و دست ترنج را گرفت و گفت:
خیلی خوشحال شدیم. برو خونتون دیگه.
و با دست دیگرش ارشیا را به سمت ماشین هل داد. و گفت:
شب خوش.
ارشیا بیشتر از این نتوانست خودش را نگه دارد و زیر خنده زد ولی ماکان با همان جدیت داشت ارشیا را نگاه می کرد. ارشیا ابرویی برای چهره جدی ماکان بالا انداخت و بعد هم لبخند بدجنسی زد و خم شد و در یک حرکت ناگهانی گونه ترنج را که بخاطر خنده اش چال افتاده بود بوسید و رفت سمت در راننده.
ترنج و ماکان از این کار ارشیا شوکه شده بودند که ارشیا به ماکان گفت:
جمع کن اون فک و. زنمه دلم خواست.
و به ترنج لبخندی زد و گفت:
شب بخیر عزیزم.
و سوار ماشین شد. ترنج لبش را گزید و چیزی نگفت. ارشیا با دو بوق دنده عقب گرفت و ماشین را از کوچه بیرون برد. ماکان وقتی ارشیا رفت ادایش را در آورد و گفت:
شب بخیر عزیزم.
ترنج با این حرکت ماکان زیر خنده زد و ماکان در حالی که او را به طرف خانه می کشید زیر لبی گفت:
خجالتم نمی کشه. نمی گه اینجا بچه مجرد وایساده می بیینه دلش می خواد. این بچه اصلا فکر نداره.
ترنج فقط می خندید. ماکان در را باز کرد و بعد از ترنج وارد شد و رو به او گفت:
خواهرم خواهرای قدیم. جای خنده برو واسه داداشت یه زن باحال پیدا کن عین خودم.
ترنج برگشت و مشکوکانه به ماکان نگاه کرد:
ماکان؟
ماکان خودش را به ان راه زد و گفت:
هان؟
مشکوک می زنی.
ماکان باز هم ژست بی خیالی به خودش گرفت و گفت:
چرا همچین فکری می کنی؟
ترنج هومی کرد و گفت:
هیچی. همین جوری. راستی راستی زن می خوای؟
ماکان برگشت و درحالی که چشم هایش گرد شده بود گفت:
من نمی فهمم چرا همه اصرار دارن بگن من شوخی می کنم.
آخه نود درصد حرفات چرت و پرته.
ماکان اهی کشید و گفت:
نخیر از این خواهر و مادر چیزی به ما نمی ماسه. ببینین من بهتون فرصت دادم فردا رفتم دست زن و بچه ام گرفتم اوردم گله نکنین ها.
ترنج خندید و در حالی که به شانه او می زد وارد خانه شد.
ماکان با حرص وارد خانه شد. و برای ترنج دهن کجی کرد.
حالا وقتی واقعا این کار و کردم اونوقت می فهمی.
بعد دستش را مقابل دهانش گرفت گفت:
می بینی تو رو خدا. این همه دختر التماسم کردم برم بگیرمشون گفتن نه زن من باید مورد پسند مامانم اینا باشه. اینم نتیجه اش.
سوری خانم که متوجه حرفهای آن دو شده بود با خنده جلو امد و گفت:
بازم که معرکه گرفتی ماکان خان.
ماکان با چهره ای به ظاهر دلخور روی مبل ولو شد و گفت:
هیچی. من که هر چی بگم شما باور نمی کنین. پس چه فایده.
بعد هم بلند شد و به سمت پله رفت. ترنج با نگاهش او را دنبال کرد و رو به مادرش گفت:
مامان فکر کنم وقتشه برا این داداشمونم یه آستینی بالا بزنین ها.
سوری خانم هم به پله ها خیره شدو گفت:
یعنی خودش کسی رو می خواد که تازگی ها اینقدر اصرار می کنه؟
ترنج لب هایش را جمع کرد و گفت:
نمی دونم شاید. ولی میشه ته توش و در آورد. تازه از ارشیام میشه پرسید اون از تمام جیک و پوک این اقا داداش ما خبر داره.
سوری خانم با آمدن اسم ارشیا پرسید:
راستی ارشیا کو؟
ترنج چادرش را روی دستش انداخت و گفت:
رفت خونه شون.
چرا تعارف نکردی بیاد تو.
ترنج در حالی که از پله بالا می رفت گفت:
ماکان رسما انداختش بیرون.
صدای سوری خانم را شنید که گفت:
وا خاک عالم.
و صدای خنده ترنج پله ها را پر کرد. داشت فکر می کرد در اولین فرصت زیر زبان ارشیا را بکشد تا ببیند ماکان به کسی علاقه دارد یا نه.
لباسش را عوض کرد و نگاهی به وسایلش انداخت. یادش رفته بود از ارشیا بپرسد برای هفته آینده چه کار باید انجام بدهد. پوستر قبلی اش را که نتوانسته بود نشان دهد. باید یک بار که می امد آنجا اشکالاتش را می پرسید.
نگاهی به ساعت انداخت. کارهایش خیلی عقب افتاده بود. برای فردا باید شعر تصویر سازی شده را تحویل می داد. نفس پر صدایی کشید و وسایلش را پهن کرد. هنوز مشغول نشده بود که سر و کله ماکان پیدا شد. به چهار چوب تکیه داده بود و ترنج را نگاه می کرد.
چیه داداش چکار داری؟
تو چرا کامپیوتری کار نمی کنی. خیلی راحت تره که.
ترنج در حالی که رنگهایش را اماده می کرد گفت:
چون کار با رنگ حس خوبی بهم می ده. بعدم کار کامپیوتری هر کارش که بکنی روح نداره. البته این نظر منه.
ماکان ابرویی بالا انداخت و گفت:
عوضش این کثیف کاری ها رو نداره تازه سرعتت و هم می ره بالاتر.
ترنج دست از کار کشید و گفت:
ولی کار با دست کلا یه چیز دیگه اس ارشیا هم برای بچه هایی که با دست کار می کنن. دو نمره بیشتر در نظر گرفته.
ماکان به طرف تخت ترنج رفت و روی ان نشست و گفت:
فکر نمیکنم غیر تو کسی خودشو الاف کنه.
ترنج همانطور که سرش پائین بود گفت چرا مهتاب هم دقیقا مثل منه. اونم عاشق رنگ بازیه.
ماکان با شنیدن نام مهتاب لبخند کجی زد و گفت:
این دوستت و تا حالا من دیدیم؟
ترنج برای یک لحظه متعجب به او نگاه کرد و گفت:
مهتاب؟ فکر نکنم. نه.
ماکان لبش را جوید و گفت:
خوب مزاحمت نشم به کارت برس دیر وقته. شب بخیر.
و از اتاق خارج شد. ترنج شانه ای بالا انداخت و مشغول کارش شد.ماکان دست به جیب به اتاقش برگشت و با خودش فکر کرد اصلا چرا درباره دوست ترنج کنجکاو شده است. شاید بخاطر پیام هایی که خوانده بود و شاید هم بخاطر صدای شیطانش که پشت تلفن شنیده بود.
روی تخت دراز کشید و موبایلش را برداشت و به شماره مهتاب نگاه کرد. داشت وسوسه می شد دوباره شماره اش را بگیرد ولی در آخرین لحظه پشیمان شد و شماره را پاک کرد و گوشی اش را روی میز کنار تختش پرت کرد و با حرص پتویش را روی سرش کشید.
**
ماکان کیف به دست وارد شرکت شد که خانم دیبا جلویش سبز شد.
سلام آقای اقبال
سلام چیزی شده؟
والا یکی از مشتری ها از کارش راضی نبوده مثل اینکه از صبح هم چند بار تماس گرفته.
ماکان در اتاقش را باز کرد و در حالی که وارد میشد گفت:
طراحش کی بوده.
فکر کنم خواهرتون.
ماکان برگشت و با تعجب به منشی اش نگاه کرد:
ولی تا حالا همچین موردی نداشتیم که کسی از کار ترنج ناراضی باشه.
منم تعجب کردم.
ماکان وارد اتاقش شد و خانم دیبا هم همانطور که حرف می زد پشت سرش می آمد.
خوب چی گفتی بهشون؟
گفتم نه رئیس هست نه طراحمون اونم یه خورده عصبانی شد و چرت و پرت گفت و بعدم گفت حضوری میاد.
ماکان سیتمش را روشن کرد وتا بالا بیاید کتش را از تن خارج کرد و به چوب لباسی زد. خانم دیبا همانجا ایستاده بود به حرکات ماکان نگاه می کرد . ماکان سر بلند کرد و او را دید که هنوز مقابل در ایستاده رو به او گفت:
چیز دیگه ای هم هست؟
خانم دیبا خودش را جمع و جور کرد و گفت:
نه همین بود.
ماکان روی صندلی اش نشست و در حالی که چهره اش پشت مانیتور پنهان می شد گفت:
پس بفرمائید سر کارتون.
خانم دیبا سری تکان داد و از اتاق خارج شد.
**
ترنج به لب و لوچه آویزان مهتاب نگاه کرد و گفت:
از قیافه ات معلومه که دستت و حسابی گذاشتن تو پوست گردو.
مهتاب دست به سینه نشست و گفت:
یه جورایی آره.
ترنج با وحشت گفت:
جواب مثبت دادی؟
مهتاب اه کشید و گفت:
نه کاملا ولی اونا این جور برداشت کردن.
ترنج یکی محکم کوبید روی شانه مهتاب و گفت:
چه غلطی کردی الاغ؟
مهتاب مثل همیشه که عصبی میشد از روی مقنعه عصبی سرش را خاراند و گفت:
من یه گوهی خوردم گفتم تا زمانی که درسم تمام نشه نمی خوام ازدواج کنم. این سهیل بی شعورم نیشش باز شد گفت این که مشکلی نیست تو همش یک ترم دیگه داری. یعنی کمتر از یک سال اونم صبر می کنه برات.
ترنج کف دستش را به پیشانی اش کوبید و گفت:
تو هم عین بز نشستی و هیچی نگفتی؟
مگه دیگه به من مهلت دادن. اون بابا بزرگم نیشش از خوشحالی باز شد و گفت برام صبر می کنه.
مهتاب رسما گند زدی به زندگیت.
مهتاب لبش را محکم گاز گرفت و گفت:
می دونم.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#16
Posted: 15 Jan 2014 02:38
استاد که وارد کلاس شد هر دو سکوت کردند. فکر هر دو مشغول بود. ولی با اخطار های استاد بالاخره دست از فکر کردن برداشتند و مشغول کارشان شدند.
ترنج نمی توانست بپزیرد که مهتاب قرار است چنین زندگی داشته باشد. تا تمام شدن کلاس بینشان هیچ حرفی رد و بدل نشد. بعد از کلاس هم ترنج پوسترش را برداشت و رو به مهتاب گفت:
من دیروز نرسیدم این و تحویل ارشیا بدم. الان می خوام برم پیشش. تو هم میای؟
مهتاب روی یکی از نیمکت ها ولو شد و گفت:
تو داری می ری پیش شوهرت من بیام چه غلطی بکنم.
مهتاب مثل همیشه نبود. ترنج هم چیزی نگفت و رفت سمت ساختمان اصلی.
یکی دوتا از دانشجوها توی اتاقش بودند. ترنج با دیدن لیلا کاتب لبش را از حرص جوید. گرچه کار خاصی نمی کرد و ارشیا هم در حالی که نگاه جدی اش رابه میز دوخته بود به حرف هایش گوش می داد ولی ترنج هیچ خوشش نیامد.
ضربه ای به در اتاق زد و گلویش را صاف کرد. نگاه ارشیا بالا آمد و با دیدنش ترنج ناخوداگاه اخمش باز شد. ترنج سلام کرد:
سلام استاد.
ارشیا نتوانست شوقش را از دیدن او پنهان کند و با روی باز گفت:
سلام خانم اقبال بفرمائید داخل چرا دم در ایستادید.
چشمهای لیلا داشت می چسبید به ته سرش تا حالا که استاد اخم هایش در هم بود و به او جواب سر بالا می داد حالا چه شده بود که اینقدر ذوق کرده بود. چشمانش را ریز کرد و به ترنج و بعد هم ارشیا نگاه کرد. نگاه ترنج مثل همیشه خونسرد بود ولی زمانی که به ارشیا نگاه کرد نگاهش را گرم و مهربان دید.
ترنج چشم غره ای به ارشیا رفت و با سر به لیلا اشاره کرد. و برای عوض کردن جو گفت:
استاد دیروز نشد کارمو نشون بدم.
ارشیا هم سینه اش را صاف کرد و گفت:
بله. بیارین ببینم.
ترنج با دو گام خودش را به میز ارشیا رساند. ارشیا قبل از نگاه کردن کار او به دو دانشجویی که مقابل میزش ایستاده بودند گفت:
اگه کاری ندارین بفرمائین.
لیلا هیچ از این حرف خوشش نیامد و با اکراه همراه دوستش از اتاق ارشیا خارج شد. ترنج با چشمانی ریز شده با نگاهش تعقیب کرد و رو به ارشیا گفت:
این دختره زیادی دور و برت می پلکه جناب مهرابی هیچ خوشم نمی اد.
ارشیا نگاهی به در انداخت و با سرعت دست ترنج را گرفت و بوسید. ترنج با وحشت دستش را عقب کشید و نگاهی به در انداخت:
وای ارشیا چکار میکنی؟ دیوونه اگه یکی ببینه که خیلی اوضاع بی ریخت میشه.
ارشیا با بدجنسی خندید و گفت:
خوب ببینه می گم زنمه.
ترنج خندید و سری تکان داد و گفت:
بیا کارمو ببین.
و پوسترش را از آرشیوش بیرون کشید و روی میز او گذاشت. ارشیا در حالی که هنوز دست او را در دست داشت به برسی کارش پرداخت و بعد از گرفتن چند ایراد کوچک کار هفته بعدش را هم یادآوری کرد.
ترنج پوسترش را توی آرشیوش برگرداند و گفت:
نهار چکار می کنی؟
می رم خونه و میام. صبح یک کلاس دارم عصر یک کلاس دیگه. می خوای نهار بریم بیرون؟
نه من هنوز کلاس دارم یک دونه هم عصر.
ارشیا حرفش را مزه مزه کرد و گفت:
عصر با من نمی آی؟
ترنج نگاهش را روی میز انداخت و گفت:
بیام؟ جایی کار نداری؟
ارشیا با انگشت روی دستش را نوازش کرد و گفت:
چه کاری واجب تر از خانم خوشکل خودم.
ترنج لبخند کوچکی زد و دستش را به آرامش از دست ارشیا بیرون کشید و در حالی که از در بیرون می رفت گفت:
پس ساعت شیش و نیم اولین ایستگاه.
ارشیا ذوق زده خندید و گفت:
سر ساعت اونجام.
ترنج هم با لبی خندان از اتاق ارشیا بیرون رفت.
رفت سمت کلاس بعدی. مهتاب توی راهرو داشت کلافه با موبایل صحبت می کرد. در واقع صحبت نمی کرد بلکه با بی حالی به ور زدن های طرف دیگر گوش می داد.ترنج که کلافگی مهتاب را دید جلو رفت و با ایما و اشاره پرسید:
کیه؟
مهتاب هم لپ هایش را باد کرد و دستش را مقابل گوشی گرفت و گفت:
کنه.
ترنج بیشتر از مهتاب داشت حرص می خورد. لبش را می جوید و دلش می خواست گوشی را از دست مهتاب بگیرد و هر چه از دهنش در می آید بگوید. فکری کرد و در عوض کمی به گوشی مهتاب نزدیک شد و بلند گفت:
مهتاب بیا دیگه استاد اومد. این کیه نمی فهمه تو الان دانشگاهی. چقدر بی فکره.
مهتاب خنده اش گرفته بود. به ثانیه نرسیده بود خداحافظی کرد و تماس را قطع کرد و با سرخوشی زیر خنده زد.
بابا ترنج دمت گرم خدا از زمین و آسمون برام ناجی می فرسته.
ترنج با بدجنسی خندید و گفت:
فهمید؟
آره زود خداحافظی کرد.
ترنج خنده اش را جمع کرد و گفت:
چرا اینقدر بهش رو می دی؟
مهتاب هم خنده اش را خورد و غمگین به طرف کلاس به راه افتاد و گفت:
من بش گفتم تا درسم تمام نشه نباید دور و بر من پیداش بشه. وگر نه هیچ وقت از من جواب مثبت نمی گیره. بعد از اینکه درسم تمام شد بیاد در موردش فکر می کنم.
ترنج بازویش را کشید و با حرص گفت:
خوب خره اینم یعنی یه بله ضمنی.
مهتاب برگشت و با بی حالی نگاهی به ترنج انداخت و گفت:
فعلا دست از سرم برداره تا بعدم خدا بزرگه.
الان چی می گفت؟
یه مشت حرفای تکراری.
با هم وارد کلاس شدند و بعد از چند دقیقه استاد هم امد.
**
ترنج تند تند وسایلش را جمع کرد و از اتاق خارج شد ماکان با دیدن او گفت:
کجا با این عجله؟
ترنج در اتاقش را بست و گفت:
شرکت دیگه. چهارشنبه ها صبح کلاس ندارم.
ماکان یقه کتش را مرتب کرد و در حالی که از پله پائین می رفت گفت:
گند نزنی به درسات ارشیا بیاد خر منو بچسبه.
ترنج هم دنبالش راه افتاد و گفت:
تا حالا که مشکلی پیش نیامده.
چون تا حالا تابستون بوده. بعدم ترم داره تمام میشه کم کم درسات سنگین تر میشه ممکنه مشکل پیش بیاد برات.
نه حواسم هست.
مسعود میز صبحانه را چیده بود. و مشغول بود. ترنج وارد آشپزخانه شد و به پدرش سلام کرد.
سلام بابایی
سلام ترنجه بابا.
ماکان نشست پشت میز ادای اوق زدن را در آورد. ترنج نشست کنار پدرش و گفت:
این ماکان هیج وقت ادب یاد نمی گیره.
مسعود خان هم سر تکان داد و گفت:
آره دیگه جای اینکه بگه بابا شما چرا من میز ومی چینیم می ره به قر و فرش می رسه.
ماکان با چشم های گرد شده لقمه اش را قورت داد و گفت:
بابا منظورت به ترنجه دیگه؟
مسعود خان با خونسردی گفت:
نه پسرم منطورم شخص خوده تن لشته.
ماکان اعتراض کرد:
بابا!!
ترنج خندید و برای ماکان شکلک در آورد. ماکان به حالت نمایشی آه کشید و گفت:
هر روز که می گذره بیشتر مطمئن میشم من یه بچه سر راهیم. عین الیور تویست ازم کار می کشین. برامم که زن نمی گیرین دیگه دلیل از اینا واضح تر. هی روزگار.
ترنج و مسعود از خنده ریسه رفته بودند. بعد از تمام شدن صبحانه هر سه از خانه خارج شدند. ترنج برای ارشیا پیام داد که دارد می رود شرکت.
دلش برای اتاقش تنگ شده بود. لپ تاپش را روی میزش گذاشت و کمی وسایل روی میز را مرتب کرد. هنوز مشغول نشده بود که دختر جوانی در آستانه در نمایان شد. چهره اش کمی آشنا بود. اخم هایش هم حسابی توی هم بود و زل زده بود به ترنج.
ترنج با اینکه یادش نمی آمد این زن را کجا دیده از جا بلند شد و سلام کرد:
سلام امری داشتید؟
زن با گام های عصبی خودش را به ترنج رساند و گفت:
شما که بلد نیستید چرا وقت و هزینه مردم و می گیرید.
ترنج گیج به دختر نگاه کرد و گفت:
ببخشید من متوجه نمی شم. من اصلا شما رو به جا نمی ارم.
دختر طلبکار گفت:
بایدم یادت نیاد. بعد کاغذ تا شده ای را از کیفش بیرون آورد و روی میز ترنج کوبید.
این گندیه که جناب عالی زدین.
ترنج کاغذ را برداشت و بازش کرد. داشت یک چیزهایی یادش می امد. تابلویی را برای یک فروشگاه مبلمان چوبی طراحی کرده بود. به نظر خودش که ایرادی نمی دید.
سرشش را بالا آورد و به دختر نگاه کرد که با اخم و پوزخند داشت نگاهش می کرد:
این اون چیزیه که من گفتم؟
ترنج تازه فهمیده بود چی شده. اخم هایش را در هم کشید و گفت:
خانم اون روز هم بهتون گفتم طراحی با منه. بعد از اون تابلو یک فروشگاه نشون دهنده کلاس و نوع اون فروشگاهه. ولی شما انگار تابلو رو با کمد لباستون اشتباه گرفتین.
دختر که از این حرف ترنج عصبی تر شده بود جلو تر آمد و روی میز ترنج خم شد و گفت:
با من درست صحبت کن جوجه.
ترنج که از توهین آشکار دختر حسابی ناراحت شده بود گفت:
شما از در اومدین تو شروع کردین به توهین توقع دارین من تشویقتون کنم.
دختر جوان که در حال انفجار بود کاغذ را از روی میز چنگ زد و در حالی که به سمت در می رفت گفت:
این خراب شده صاحب نداره؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#17
Posted: 15 Jan 2014 02:38
ترنج با حرص روی صندلی اش نشست. دختر رفت سمت اتاق ماکان و رو به منشی ماکان گفت:
می خوام همین الان رئیس تون و ببینم.
خانم دیبا که از چهره خشمگین او جا خورده بود گفت:
لطفا چند لحظه تشریف داشته باشین بهشون خبر بدم. الان کسی تو اتاقشونه.
دختر محکم روی میز کوبید و گفت:
گفتم همین الان می خوام رئیس این خراب شده رو ببینم.
همین موقع در باز شد و ماکان با اخم هایی در هم از اتاقش خارج شد و با صدایی که سعی می کرد خیلی هم بلند نباشد گفت:
خانم دیبا اینجا چه خبره؟
منشی با دیدن ماکان از جا پرید و گفت:
ایشون می خوان شما رو ببینن. من گفتم منتظر باشن مثل اینکه ناراحت شدن.
و با دست دختر را نشان داد. دختر هم برگشت و به ماکان نگاه کرد. با دیدن پسر جوانی که مقابلش ایستاده بود یک تای ابرویش را بالابرد و در حالی که سعی می کرد لحنش مثل سابق بلند نباشد با حالت محترمانه ای پرسید:
رئیس اینجا شمائین؟
ماکان چانه اش را کمی بالا داد و با یک نگاه سر تا پای دختر را دید زد. سر و وضع لباسش نشان می داد وضع مالی بدی ندارد. یک مانتو پائیزه کرم پوشیده بود. با لی مشکی و بوت های قهوه ای سوخته. شال و کیفش هم به همان رنگ بود. آرایش کاملی هم چهره اش را پوشانده. با ان آرایشی که کرده بود سنش بیشتر نشان می داد ولی دقت که می کردی مشخص بود بیشتر از بیست و پنج را ندارد.
اگر می خواست در یک جمله کوتا توصیفش کند. خوش پوش و جذاب مناسب ترین کلمات بود. دست هایش را توی جیبش کرد و رو به دختر گفت:
بله. مشکلی پیش اومده.
دختر به طرفش امد و گفت:
در مورد یکی از طراحاتون باید صحبت کنم. من با طرحی که ایشون زدن مشکل دارم در ضمن خیلی هم بی ادب هستن.
ماکان ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
شما خانمه؟؟
دختر بادی به گلویش انداخت و گفت:
معینی....شهرزاد معینی.
ماکان گلویش را صاف کرد و به دختر که داشت با دقت براندازش می کرد گفت:
سرکار خانم اگر امکان داره چند لحظه منتظر بمونید خبرتون می کنم. فعلا کسی داخله.
بعد با لحن خیلی جنتل من منشانه! ادامه داد:
امکانش هست؟
شهرزاد نگاه دیگری به سر تا پای ماکان انداخت و لبخند پر نازی زد و گفت:
البته.
ماکان که ته دلش از این بازی لذت می برد رو به منشی اش گفت:
خانم دیبا به آقای حیدری بگید از سرکار خانم شهرزاد پذیرائی کنن تا من برسم خدمتشون.
بعد لبخند موقرانه ای به شهرازد زد با گفتن با اجازه ای وارد اتاقش. نیشش تا بنا گوش باز شده بود. با خودش گفت:
آقا ماکان روزی امروزتم رسید.
دختر هم با حالت خاصی به در بسته ای که ماکان در پشتش پنهان شده بود خیره شد و برای خودش لبخند زد.
آقای حیدری با یک فنجان قهوه و چند عدد بیسکوئیت رسید. سلامی به شهرازد کرد و بعد از کاویدن سر تا پای شهرزاد ازآنجا خارج شد.
شهرزاد با اکراه قهوه اش را مزه مزه کرد و بعد با اخم ان را روی میز برگرداند و زیر لب غر زد:
مزه آب حوض میده.
چند دقیقه ای خودش را با مجله های روی میز سر گرم کرد و وقتی داشت کم کم حوصله اش سر می رفت بالاخره در باز شد و مردی از اتاق ماکان بیرون آمد. نگاه شهرزاد روی ماکان ثابت مانده بود. ماکان بعد از بدرقه کردن مرد به طرف شهرزاد چرخید و گفت:
عذر می خوام خانم شهرازد. خواهش می کنم بفرمائید.
شهرزاد با یک حرکت سریع از جا بلند شد و به طرف در اتاق رفت.و در همان حال لبخند اغوا کننده ای به ماکان زد که او هم جوابش را با لبخند گرمی داد. ماکان بیرون از اتاق ایستاد و با دست به او تعارف کرد که وارد شود. بعد در را بست و به مبل اشاره کرد:
بفرمائید. راحت باشید.
و در حالی که به سمت میز می رفت تمام اندام او را با چشم کاوید و لبخند زد. به قول خودش اندام میزانی داشت.
رفتار ماکان بیش از حد محترمانه بود که دهان شهرزاد را آب بیاندازد. ماکان کارش را خوب بلد بود. این روش همیشه جواب می داد و باعث میشد طرف اگر اهلش باشد خیلی زود نخ را بگیرد و ول هم نکند.
ماکان خیلی رئیس مابانه برای به رخ کشیدن موقعیت خودش پشت میزش و روی صنذلی پشت بلند چرخانش نشست. نگاه نافذش را به چشمان شهرزاد دوخت و گفت:
خوب من در خدمتم خانم شهرزاد.
شهرزاد از لحنی که ماکان او را مورد خطاب قرار می داد لذت می برد. به پشتی مبل راحتی تکیه داد و پای راستش را روی پای چپش گرداند و گفت:
ببینید آقای...
ماکان درست مثل خود شهرزاد و با لحن نمایشی گفت:
اقبال...ماکان اقبال.
شهرازد به نام او لبخندی زد و گفت:
جناب اقبال من واقعا تعجب می کنم از چنین مدیری همچون کارمندایی.
ماکان فکر کرد:
منم تعجب می کنم نه از اون جیغ و دادت نه از این کلاس گذاشتنت.
ولی جای این حرفا چهره مشتاقی به خود گرفت، آرنج یکی از دست هایش را روی میز گذاشت و در حالی که صندلی اش را به آرامی می چرخاند کمی به سمت میز متمایل شد و گفت:
لطف دارین. ولی مگه طراحای ما چکار کردن که گرفتار خشم شما شدن؟
چشم های شهرزاد با این حرف برق زد و ماکان ته دلش از خنده ریسه رفته بود که باعث شده بود لبخند جذابی روی لب هایش شکل بگیرد. در همان حال داشت با چشم هایش تک تک اعضای چهره شهرزاد را وارسی می کرد.
چشم هایش تیره بود قهوه ای خیلی تیره مثل یک شکلات گرم و داغ. ابروهایش هشتی با فاصله متناسب از چشمها. بینی اش سر بالا و باریک بود وجای تعجب داشت که نمی شد اثری از عمل بر روی ان دید.برخلاف بینی لب هایش برجسته بود و کاملا معلوم بود دست کاری شده اند با برق لب بیش از حد درخشان شده بودند. چانه گرد و خوش فرم در انتها صورتش را تکمیل کرده بود.
چهره اش را موهای رنگ کرده فندقی قاب گرفته بود که با رنگ چشم هایش هم خوانی زیادی داشت. ماکان حسابی محو چهره شهرزاد شده بود بدون عذاب وجدان. شهرزاد داشت حرف می زد و ماکان با خودش فکر میکرد:
اگر می خواست کسی اینجوری نگاش نکنه خودشو این ریختی نمی کرد.
همیشه با این حرف خودش را توجیه می کرد. وقت دید زدن چهره شهرزاد تمام شد یک اوکی به خودش داد. از لحاظ چهره و اندام تائید شده بود. باید می دید تا چه حد با او راه می آید.شهرزاد نگاه خیره ماکان به خودش را نادیده گرفت و گلویش را صاف کرد و گفت:
من مدتی پیش یک تابلو برای یک سری فروشگاه فروش مبلمان سفارش داده بودم.
بعد از گفتن این حرف از جا بلند شد و کاغذی که طرح تابلو را رویش پرینت گرفته بود از کیفش برداشت و خم شد و جلوی ماکان روی میز گذاشت. بوی عطرش فضای اطراف را پر کرد.
ماکان نفس عمیقی کشید و با خودش گفت:
نه تو انتخاب عطرم خوش سلیقه اس.
بعد کاغذ را برداشت و با اخم ظریفی که می دانست چهره اش را جذاب تر می کند به کاغذ خیره شد. هنوز ماکان دهان باز نکرده بود که شهرزاد که دوباره سر جایش نشسته بود گفت:
ملاحظه می کنید.
ماکان که نمی توانست هیچ اشکالی توی کار ترنج پیدا کند با نگاهی پر سوال به شهرزاد نگاه کرد و گفت:
شما با کدوم قسمتش مشکل دارین؟
شهرزاد کلافه دستش را توی هوا تکان داد و با لحن پر نازی گفت:
با رنگش.
ماکان با دست آزادش پیشانی اش را خاراند و گفت:
رنگش چه مشکلی داره؟
شهرزاد کمی به جلو متمایل شد و در حالی که بخاطر اخم بین ابروهایش خط افتاده بود گفت:
من به اون طراحتون هم گفتم می خوام رنگ تابلو از طیف های صورتی و بنفش باشه.
ماکان خیلی جلوی خودش را گرفت تا چشم هایش گرد نشود و پشت بندش از خنده منفجر نشود. شهرزاد همچنان با همان ژستش ادامه داد:
ولی ملاحظه کنید رنگها همه توی طیف قهوه ای هستنتد. ماکان خنده اش را فرو خورد و گفت:
فرمودین تابلو برای چه فروشگاهیه؟
مبلمان کار چوب.
ماکان فکر کرد:
رنگایی که شما شفارش دادی بیشتر برای تابلو فروش لباس نوزاد به درد می خوره ملوس خانم آخی صورتی دوست داری؟
بعد یاد حرف پدرش افتاد که همیشه وقتی مادرش اخم می کرد می گفت عزیزم اخم نکن بین ابروهات خط می افته. و به خط بین ابروهای شهرزاد نگاه کرد و دوباره با خودش گفت:
ولی با این خط بین ابرو ناز تر میشه.
بعد افکارش را که داشت خیلی یکته تازی می کرد کنار زد وگلویش را صاف کرد و گفت:
خوب حالا من چکار باید بکنم؟
شهرزاد دوباره تکیه داد و این بار دست به سینه نشست و در حالی که لحن دلخوری به صدایش می داد گفت:
ببخشید من می تونستم از این ماجرا چشم پوشی کنم ولی طراح شما با کمال بی ادبی به من توهین کرد. برای همین می گم از شما بعیده که از همچین غربتی هایی توی شرکتتون استفاده کنین. از اون تیپش معلوم بود از چه قماشیه.
ماکان این بار اخم غلیط تری کرد و تلفن را برداشت و گفت:
خانم دیبا لطفا ترنج رو بفرستید اتاق من.
شهرزاد از اینکه ماکان اینقدر صمیمی اسم ترنج را اورد کمی اخم کرد و لبش را نرم جوید. ماکان مثلا داشت طرح را مجددا وارسی می کرد ولی زیر چشمی داشت عکس العمل شهرزاد را می پائید و توی دلش می خندید.
**
ارشیا دو تا یکی پله های شرکت را بالا رفت. بدون توقف رفت سراغ اتاق ترنج. قبل از این راهش به اتاق ماکان ختم می شد و حالا به این اتاق کوچک که ترنج عزیزش صاحب ان بود.
کنار در ایستاد و به چهره او نگاه کرد. سرش حسابی توی کارش بود و توجهی به اطراف نداشت. سر تا پا مشکی پوشیده بود چقدر توی رنگ های تیره کوچک و خواستنی بود.آرام به در زد:
ترنج سرش را بلند کرد و با دیدن ارشیا لبخندی روی صورتش شکل گرفت. از پشت میز بلند شد و به سمت او آمد.
سلام.فکر نمی کردم بیای اینجا.
ارشیا با لذت داشت سر تا پای ترنج را بررسی می کرد. مانتوی مشکی اش کوتاه شاید بیست سانتی بالای زانویش ایستاده بود. کمر و بالاتنه تنگی داشت و کمر باریک و اندام کوچک او را قاب گرفته بود. شلوارش هم مشکی از زانو کمی گشاد شده بود.
چهره اش توی ان مقعنه مشکی واقعا کودکانه بود. ارشیا نگاهی توی راهرو انداخت و سریع وارد اتاق شد و با یک حرکت ترنج را در آغوش گرفت و از روی مقنعه سرش را بوسید.
ترنج مشتی یه سینه او کوبید و گفت:
ارشیا به خدا زشته یکی می بینه.
ارشیا دست دور کمر ترنج انداخت و گفت:
فعلا که کسی نیست.
درست همان موقع صدای صاف کردن گلویی ان دو تا از هم جدا کرد. منشی ماکان در حالی که سعی می کرد نشان دهد چیزی ندیده با سرعت گفت:
سلام جناب مهرابی. آقای اقبال با ترنج کار دارن.
و بدون هیچ حرف دیگری جیم شد. ترنج از خجالت کبود شده بود ولی ارشیا با این حرکت خانم دیبا خنده اش گرفت و گفت:
این چرا این طوری کرد.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#18
Posted: 15 Jan 2014 02:39
فصل ۴
ترنج رفت سمت چوب لباسی و چادرش را برداشت و گفت:
آبرو برام نذاشتی. گفتم نکن.
بعد چادرش را سر کرد و به طرف در چرخید که باز با ارشیا سینه یه سینه شد.
ارشیا تو رو خدا بسه زشته.
ارشیا با خنده دست هایش را توی هوا گرفت و گفت:
من چکار کردم تو خودت پریدی تو بغل من.
ترنج خنده اش را کنترل کرد و سعی کرد مشت محکم تری به بازوی ارشیا بکوبد که برای ارشیا بیشتر حکم نوازش را داشت. بعد هم دست او را گرفت و برد طرف اتاق ماکان.
ترنج چشم غره ای به ارشیا رفت و دستش را از دست او بیرون کشید و گفت:
می گم نکن. چقدر شیطونی می کنی.
ارشیا زیر زیرکی خندید و با ترنج پشت در اتاق ماکان ایستادند. خانم دیبا بدون اینکه به چشم های ان دو نگاه کند در حالی سعی می کرد خنده اش را پنهان کند گفت:
آقای اقبال مهمون دارن.
ترنج در زد و وقتی صدای ماکان را شنید وارد اتاق شد. سرش را داخل برد و گفت:
سلام ارشیا هم هست.
ماکان لبخندی زد و گفت:
بیاید تو.
هر دو وارد شدند و به دختری که پشت به در رو به میز ماکان نشسته بود نگاه کردند. ترنج از همان نگاه اول متوجه شد طرف چه کسی هست. برای همین ناخودآگاه اخم هایش توی هم رفت. ماکان با دست به هر دو اشاره کرد:
ترنج جان جناب مهرابی بفرما.
ارشیا با این لحن ماکان ابرویی بالا انداخت و فهمید دختری که رو به روی ماکان نشسته توجهش را جلب کرده. می دانست ماکان در اینجور مواقع چه فیلمی بازی می کند. ولی ترنج بی خبر از همه جا در کنار ارشیا روی مبل دو نفره نشستند.
ترنج نگاهش به دست هایش بود و شهرزاد با چشمانی ریز شده مشغول برانداز کردن ترنج بود و دنبال رابطه این سه نفر با هم می گشت. ماکان سکوت را شکست و گفت:
خانم شهرزاد از طرح شما راضی نبودن ترنج.
ترنج نگاه متعجبی به ماکان انداخت این لحن ماکان برایش ناآشنا بود. فکری کرد و این مدل حرف زدن او را به رسمی بودنش ربط داد. ترنج خودش را برای دفاع کردن از کارش اماده کرده بود:
شما مشکلی می بینی تو کار من؟
در واقع خانم شهرزاد با طیف رنگ های به کار رفته در تابلو مشکل دارن.
ترنج درک نمی کرد ماکان که خودش این کاره بود برای همین با همان اخم گفت:
ببینید ایشون یک طرح به من سفارش دادن. اینجا خیاطی که نیست رنگ و مدل لباس انتخاب کننن. اینم یک تخصصه باید اصول داشته باشه. وقتی تابلو مال فروشگاه صنایع چوبیه رنگ صورتی میشه بکار برد؟
کارد می زدنی خون شهرزاد در نمی امد. با حالت عصبی گفت:
شما باید رضایت مشتری رو جلب کنید.
ترنج هم خصمانه به او نگاه کرد و گفت:
اگه از طرح من ناراضی هستید می تونید به جای دیگه سفارش بدین خسارتتون و هم میدم.
شهرزاد کوتاه نیامد و گفت:
اول می خواستم همین کار و بکنم ولی اینجا رو یکی از آشناهای بابا معرفی کردن برای همین من فکر می کردم مطمئنه.
ترنج کلافه گفت:
من حاضر نیستم سابقه کاریم رو خراب کنم. گفتم که دوست دارین جای دیگه سفارش بدین.
ماکان زیر چشمی به ترنج و بعد هم شهرزاد نگاه کرد و برای اینکه بی طرفی خودش را حفظ کند تا زیاد هم شهرزاد را از خودش نرنجاند و ان ژست ها و حرف ها را به باد ندهد رو به شهرزاد گفت:
ترنج خواهرم رشته گرافیک هستند.
نفس شهرزاد که انگار برای مدتی حبس شده بود آزاد شد ماکان تمام حالات او را زیر نظر داشت با همان لبخند اغوا کننده به شهرزاد نگاه کرد و به ارشیا ارشاره کردو گفت:
ایشون هم دوست بنده همسر ترنج جناب مهرابی فوق لیسانس هستن در همین زمینه از دانشگاه تهران.
شهرزاد نگاه موشکافانه ای به ارشیا و ترنج انداخت و اندکی سرش را تکان داد. داشت بررسی می کرد آیا این دو تا به هم می آیند یا نه. و با خودش فکر کرد مردی مثل ارشیا چرا باید با دختری با تیپ ترنج ازدواج کند و اصلا چرا باید ماکان همچین خواهری داشته باشد.
یک لحظه با خودش گفت نکند ماکان دستش انداخته باشد. ولی با آن لحن و برخورد ماکان نتوانست خودش را قانع کند که ممکن است ماکان به او دروغ گفته باشد. ماکان ادامه داد:
من طرح ایشون و نشون می دم بهشون. ایشون استاد ترنج هم هستن. مطمئنا نسبت به کار دانشجوشون سخت گیر هستند برای همین هر چی ایشون گفتن من می پذیرم.
بعد رو به ارشیا که با پوزخند داشت نگاهش می کرد گفت:
شما چی میگین جناب مهرابی؟
ارشیا با تکان سر حرف او را پذیرفت. و ماکان از پشت میز بلند شد و کاغذ پرینت را به دست ارشیا داد و چشکمی به او زد. ارشیا خنده اش را خورد و کاغذ را از دست او گرفت و با جدیت نگاهی به ان انداخت.
ماکان برگشته بود پشت میز و دوباره همان ژست رئیس مابانه خودش را گرفته بود و دوباره مشغول برانداز کردن چهره شهرزاد شده بود. ارشیا بعد از چند دقیقه گفت:
من مشکلی توی کار ایشون نمی بینم. خانم.... و به شهرزاد نگاه کرد
معینی.
سرکار خانم معینی کار ایشون بر طبق آخرین اصول طراحی مدرن هست و البته در مورد رنگ هم همین طور. بعد کاغذ را روی میز گذاشت و گفت:
مطمئن باشید اگر طراحی چنین چیزهایی را رو تمام و کمال به طراح مطلع بسپارید نتیجه ای که مطلوب نظرتون هست رو می گیرید.
شهرزاد که در برابر سخن رانی ارشیا حسابی کم اورده بود نگاهی به ماکان انداخت که با تمام وجود سعی می کرد خنده اش را کنترل کند و آن خنده پنهانی را به لبخند گرمی تبدیل کند و تقدیم شهرزاد کند. ماکان هم همان ژست دختر کشش را گرفت و با دست به ارشیا اشاره کرد و گفت:
جناب مهرابی جای استاد من هم هستند و من نمی تونم روی حرفشون حرف بزنم. ولی با این وجود اگر مایل باشید می تونین طرح و به یکی دیگه از طراحای ما سفارش بدید و البته این بار بدون دریافت هیچ وجهی.
ترنج با چشمان گرد شده به ماکان که خیلی جدی و محترمانه داشت کار او را زیر سوال می برد نگاه کرد و به دهان شهرزاد چشم دوخت. تا شهرزاد خواست چیزی بگوید ماکان اجازه نداد و گفت:
البته ابنم اضافه کنم. اگر شما مثلا این کارو توی یکی از کشور های اروپایی هم سفارش می دادین احتمال زیاد از همین طیف رنگ توی کارشون استفاده می کردن و البته اونجاها اجازه نمی دن که کسی غیر از طراح توی طرح دخالتی داشته باشه.
ترنج با این حرف ماکان کمی آرام تر شد. ماکان هنوز همان لبخندش را حفظ کرده بود و به شهرزاد که داشت موقعیت را سبک و سنگین می کرد خیره شده بود. شهرزاد که دید اگر بخواهد باز هم اعتراض بکند خودش بیشتر زیر سوال می رود. از جا بلند شد و رو به ماکان گفت:
حالا که شما اینجور می گید عیب نداره همین طرح و قبول می کنم.
بعد به طرف میز ماکان رفت و گفت:
می تونم همین جا برای تبلیغات فروشگاهمون هم سفارش بدم؟
ماکان با خوشحالی گفت:
البته.
شهرزاد کارتی از کیفش بیرون کشید و چیزی رویش یادداشت کرد و گفت:
اینم کارت فروشگاه ما. البته سه تا شعبه داریم. شماره همه شعبه ها روشون هست.
ماکان کارت را گرفت و به آن نگاه کرد و بعد پشتش را هم نگاه کرد. یک شماره موبایل پشتش نوشته بود. ماکان به خودش گفت:
نخ و گرفت و فکر نکنم به راحتی ولش کنه.
با این فکر سرش را بالا گرفت و گفت:
البته خوشحال میشم با هم بیشتر...کار کنم.
و لبخندی به شهرزاد زد و او هم با خنده نازی پاسخش داد.
به منشیم می گم شما رو به یکی از طراحای دیگه مون معرفی کننن. بعد از جایش بلند شد و او را تا دم در بدرقه کرد. و در آخرین لحظه بدجنسی اش را با زدن چشمکی به شهرزاد کامل کرد که باعث شد. شهرزاد خنده ملوسی بکند.
ماکان سرش را از اتاق بیرون اورد و گفت:
خانم دیبا ایشون و ببرین اتاق طراحان بگید ماکان گفت کارشون سفارشیه.
خانم دیبا با لب های به هم فشرده راه را به شهرزاد نشان داد و ماکان هم به اتاقش برگشت. در را که بست بالاخره خنده اش را ول کرد و روی مبل مقابل ارشیا و ترنج نشست.
وای خدا مردم خیلی سوزه باحالی بود.
ارشیا دست به سینه نشست و گفت:
خیلی مسخره ای.
آخه فکر کن میگه می خوام تابلو فروشگاهم طیف صورتی و بنفش باشه.
و ادای شهرزاد را در آورد.
ارشیا در حالی که سعی می کرد نخندد گفت:
کاش می دونست پشت این چهره جنتلمن چه شیطون پلیدی خوابیده بود.
ترنج مشکوکانه به ماکان نگاه کرد و گفت:
چرا بی خودی اینقدر تحویلش گرفتی.
ماکان بلند شد و دوباره پشت میزش نشست و گفت:
بی خیال بابا محض خنده.
ترنج قانع نشده بود ولی باز هم چیزی نگفت. ماکان باز هم داشت برای خودش می خندید که ترنج بلند شد و گفت:
من برم سر کارم.
ارشیا هم بلند شد و گفت:
منم میام.
ماکان ابرویی بالا انداخت و گفت:
بودی حالا.
ارشیا پشت سر ترنج رفت سمت در و گفت:
ممنون صرف شد.
ماکان روی صندلی اش به اطراف چرخید و دوباره نگاهی به کارتی که شهرزاد داده بود انداخت.
صنایع چوبی معینی.
بعد کارت را برگرداند و موبایلش را برداشت و شماره شهرزاد را توی گوشی اش با نام طیف صورتی سیو کرد و دوباره برای خودش خنیدید.
ارشیا و ترنج داشتند از پله های شرکت پائین می امدند که ترنج گفت:
امروز یک چهره جدید از ماکان دیدم.
ارشیا به طرف او برگشت و منتظر بقیه حرفش شد ولی وقتی سکوت او را دید گفت:
منظورت چیه؟
ترنج لبش را جوید و گفت:
فکر می کنم زیادی با دخترا راحته.
به ارشیا که سر به زیر به حرفش گوش می داد نگاه کرد و پرسید:
این طور نیست؟
ارشیا در رابرای ترنج باز کرد و خودش هم سوار ماشین شد. ترنج منتظر به او چشم دوخته بود ارشیا در حالی که ماشین را روشن می کرد گفت:
امیدوارم فکرت زیاد خطا نره. من ماکان و خوب می شناسم. توی این ده سال دیگه اخلاق هم دستمونه. اونجور که تو فکر میکنی نیست.
مگه تو می دونی من چه جوری فکر می کنم؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#19
Posted: 15 Jan 2014 02:39
مگه تو می دونی من چه جوری فکر می کنم؟
خوب معمولا این جور مواقع همه فکرای بدتری هم می کنن.
ترنج رویش را برگرداند و از شیشه بیرون را نگاه کرد و گفت:
من بیشتر از این ناراحتم که ماکانی که اینقدر در مورد پسرای اطراف من سخت می گرفت حالا به خودش اجازه همچین رفتاری میده. الان اتفاق خاصی نیافتاده ولی نگاه ماکان به اون دختر........
ترنج جمله اش را نیمه تمام گذاشت و لبش را گزید. دلش نمی خواست یکی به برادرش همان نگاهی را داشته باشد که مردم به این جور پسرها دارند. حس بدی بود. حسی که از آن اتفاق ناراضی نیستی از ان کسی که این کار را کرده است رنجیده ای.
ارشیا که سکوت ترنج را دید سعی کرد چیزی بگوید. البته حق را به او می داد. غیرت و تعصب روی خواهر و ناموس چیز خوبی بود ولی البته همه این را برای خانواده خودشان می خواستند و پای افراد دیگر که به میان می آمد خواسته خودشان را در الویت قرار می گرفت.واقعا نمی تونست از ماکان دفاع کند ولی برای اینکه ترنچ را از ان حال و هوا خارج کند گفت:
ببین ترنج من نمی خوام بگم ماکان کار درستی کرده ولی تو فکر نمی کنی اون دختر هم مقصر بود.
ترنج سر تکان داد و گفت:
من همچین حرفی نزدم. بله دختری که خودش رو در معرض تماشا می ذاره هم مقصره. خودتم که دیدی شهرزاد اصلا از نگاه های ماکان ناراحت نشد. من بیشتر دلخور بودم. ببین ارشیا حرف من اصلا این نیست...ولش کن این بحث و تمام کنیم بهتره.
ارشیا آهی کشید و سر تکان داد که ترنج گفت:
ظهر میای خونه ما نهار؟ من تنهام مامان نیست بابا و ماکان هم دیر میان. من کلاس دارم باید زودتر برم.
ارشیا به ترنج نگاه کرد و با لبخند بدجنسی گفت:
نمی ترسی تنهایی با من باشی؟
ترنج در یک لحظه از سفید به سرخ و بعد هم بنفش تغییر رنگ داد که باعث شد ارشیا از خنده منفجر شود. ترنج سرش را پائین انداخته بود و دلش می خواست اینقدر ارشیا را بزند تا دیگر نخندد ولی خنده ارشیا بند نیامد. ترنج نفس عمیقی کشید و گفت:
ارشیا خیلی بی مزه ای کجاش خنده داشت؟
ارشیا که با هر بار نگاه کردن به ترنج باز خنده اش می گرفت سعی کرد تا خنده اش را کنترل کند و بعد گفت:
به خدا ترنج قیافه ات دیدنی بود.
ترنج دست هایش را توی هم قفل کرده بود و با اخم به ارشیا نگاه می کرد. وقتی دید ارشیا هر چند لحظه یک بار برای خودش ریز ریز می خندد. رویش را به طرف پنجره برگرداند و گفت:
اصلا حرفم و پس می گیرم.
ارشیا درحالی که خنده هنوز توی صدایش بود گفت:
نه دیگه عزیزم من میام. حرفم و پس می گیرم نداریم دیگه.
ترنج لبش را گاز گرفت اصلا به این قسمت ماجرا فکر نکرده بود. مثل همیشه خنگ بازی در اورده بود. زیر چشمی به ارشیا نگاه کرد. تا حالا به تنها بودن با او و اینکه ممکن است چه اتفاقی بیافتد فکر نکرده بود.
دست هایش را بین پاهایش گذاشت تا از اضطرابش کم کند. با خودش گفت:
ترنج چه مرگته. ارشیاست. همون که براش می میری. الانم شوهرته. بله شو...هَ...ر...ته. پس ادای این دخترای چشم وگوش بسته رو در نیار.
ارشیا که خنده اش تمام شده بود نگاهی به ترنج که توی خودش مچاله شده بود انداخت. فکر نمی کرد ترنج اینقدر ناراحت شود. ولی او که قصدی نداشت. تازه آنها قرار بود تا چند وقت دیگر با هم زیر یک سقف زندگی کنند. از این فکر شوق وصف ناپذیری توی رگ هایش دوید.
دست دراز کرد و گونه ترنج را نوازش کرد:
خانم من چرا اخماش تو همه؟
ترنج برگشت و با لبخند نگاهش کرد:
من کی اخمام تو هم بود. چرا تهمت می زنی جناب مهرابی.
ارشیا خنده سر خوشی کرد وگفت:
بالاخره نهار بیام یا نیام؟
ترنج خندید و گفت:
بیا.
ارشیا هم انگشتش را توی چاله لپ ترنج کرد و گفت:
چی می خوای نهار بدی بهمون حالا خانم؟
ترنج فکری کرد و گفت:
در حال حاضر دو نوع غذا بلدم. انتخاب با خودته.
ارشیا قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت:
خوب و اون دو تا؟
ترنج درحالی که سعی می کرد جدی باشد گفت:
یکی ماکارونی
بعد برگشت و به ارشیا که با دقت داشت گوش می داد انداخت و گفت:
یکی هم آب دوغ خیار.
ارشیا با ابروهای بالا رفته به ترنج نگاه کرد و گفت:
عزیزم واقعا زحمت کشیدی من گفتم الان می گی قرمه سبزی فسنجونی.
ترنج از ماشین پیاده شد و گفت:
من یک کاراموز ترم یکی هستم اونا غذای مخصوص سرآشپزه.
ارشیا با خنده از ماشین پیاده شد و لپ تاپ ترنج راهم برداشت و پشت سرش وارد خانه شد. قلب ترنج داشت می امد توی حلقش ولی سعی می کرد خیلی عادی و خونسرد باشد دلش نمی خواست ارشیا از دستش برنجد. درضمن ارشیا هنوز نه حرفی زده بود نه حرکت بدی کرده بود. ترنج چادرش را روی دستش انداخت و لپ تاپش را از دست ارشیا گرفت و به او گفت:
کتت و در بیار راحت باش من الان میام.
و از پله بالا رفت هر لحظه منتظر بود ارشیا پشت سرش از پله بالا بیاید ولی وقتی به در اتاق رسید و خبری از او نشد نفس راحتی کشد و رفت توی اتاقش. به سرعت مانتو و شلوارش را با یک بلوز و شلوار راحتی عوض کرد. شلوارش قهواه ای و کمی چسبان بود. یک تی شرت دخترانه سفید هم که عکس قلب نقره ای رنگی رویش داشت پوشید. موهایش را جمع کرد که موقع آشپزی توی دست و پایش نباشند و بعد توی آینه نگاهی به خودش انداخت و رفت پائین.
ارشیا کتش را در اورده جلوی تلویزیون نشسته بود دست هایش را از دو طرف باز کرده بود و روی پشتی کاناپه گذاشته بود مچ پای راستش را هم روی زانوی چپ گذاشته بود. ترنج از دیدن ژشت او دلش زیر و رو شد و لبخندی روی لبش آمد.
ارشیا هم با دیدن ترنج که داشت کفش های روفرشی اش را می پوشید لبخندی زد و گفت:
بیام کمک؟
ترنج که داشت به طرف آشپزخانه می رفت برگشت و گفت:
نیکی و پرسش؟
ارشیا بلند شد و در حالی که آستین هایش را بالا می زد وارد آشپزخانه می شد. ترنج داشت از یخچال بسته قارچ را بیرون می کشید. به ارشیا که دست به سینه او را تماشا می کرد گفت:
قارچ که دوست داری؟
ارشیا به طرف او آمد و گفت:
نه.
ترنج با تعجب و سوال به طرف او برگشت و گفت:
نه؟
ارشیا به چشمان ترنج خیره شد و گفت:
من فقط تو رو دوست دارم.
ترنج زود نگاهش را گرفت و گفت:
لوس.
بعد بسته قارچ را داد دست ارشیا که باز هم داشت برای خودش می خندید و به او گفت:
بیا اینا رو بشور و خرد کن تا من بقیه مواد و آماده کنم.
ارشیا چشمی گفت و رفت سمت سینک ظرفشوئی.
ترنج مواد دیگر را از یخچال بیرون کشید ومشغول شد. ارشیا داشت سعی می کرد قارچ ها را یک اندازه خرد کند. ترنج با دیدن او خندید و گفت:
می دونی ارشیا یک سوالی چند وقتی هست تو کله من داره رژه می ره.
ارشیا دست از کارش کشید و گفت:
چی هست؟
اینکه تو و ماکان با این همه تفاوت اخلاقی و فکری چه جوری با هم دوست موندین؟
ارشیا شانه ای بالا انداخت و گفت:
باور کن این برای خودمون هم سواله. ولی بازم می گم درباره ماکان قضاوت بد نکن من می دونم پسر خوبیه.
ترنج دلش نمی خواست فعلا به این موضوع فکر کند و ان نهار دو نفره استثنائی با ارشیا را خراب کند. بنابراین چیزی نگفت و به کارش مشغول شد. نهار را در کنار هم با خنده و شوخی خوردند و ترنج بالاخره آرام شد. ارشیا همان ارشیای دوست داشتنی خودش بود. بعد نهار هم ترنج چای را دم کرد و برد به سالن. ارشیا همان کاناپه جلوی تلویزیون را انتخاب کرده بود و داشت کانال ها را بالا و پائین می کرد. این بار یک دستش را روی پشتی کاناپه باز گذاشته بود. ترنج سینی چای را مقابل ارشیا گذاشت و بعد لبش را گزید وآرام کنار ارشیا نشست. ارشیا برگشت و نگاهش کرد. دستش نا خودآگاه دور شانه ترنج حلقه شد. او هم بدون هیچ اضطرابی به سینه ارشیا تکیه داد و نفس عمیقی کشید. آغوش ارشیا جای امن و آرامی بود.
**
مهتاب داشت ساکش را جمع می کرد تا برود شهرشان اغلب آخر هفته ها می رفت. مخصوصا که شنبه ها صبح هم کلاس نداشتند. ترنج گفته بود او را تا ترمینال می رسانند ولی مهتاب اصرار داشت خودش برود.
حتی ترنج به ارشیا هم خبر داده بود که مهتاب همراهشان می رود. ولی مهتاب هنوز قبول نکرده بود. ترنج باز هم با حرص گفت:
مهتاب چقدر اذیت می کنی بیا بریم دیگه؟
مهتاب زیپ ساکش را بست و نگاهی به اطراف انداخت تا ببیند چیزی را جا گذاشته یا نه بعد هم رو به ترنج با لحنی شبیه او گفت:
ای ترنج چقدر تو گیری. بابا من روم نمی شه.
آره یعنی الان داری خجالت می کشی؟
بابا جون شوهر توه ولی برا من همون استاد مهرابیه جیگره.
ترنجی مشتی به بازوی مهتاب که از خنده ریسه رفته بود زد و گفت:
چشمت دنبال شوهر من نباشه که کلامون می ره تو هم.
اوه برو بابا آقای خودمون خوش تیپ قد بلند اوه باید ببینیش.
ترنج خندید و گفت:
مرض. حالا واقعا اینجوریه؟
مهتاب ساکش را بلند کرد و گفت:
آره بش نمی خوره سی و هشت داشته باشه. ولی خوب هر چی باشه بیست سال از من بزرگتره. قیافه هم چیزی رو عوض نمی کنه. می دونی خیلی مغروره. همینش بیشتر منو حرص میده. یه جوری به من نگاه می کنه انگار منو خریده.
مهتاب هر کلمه که می گفت اخمهایش بیشتر توی هم می رفت و در آخر جمله اش با حرص اضافه کرد:
عوضی.
ترنج آهی کشید و دسته ساک مهتاب را گرفت:
بده من کمکت بدم تا ایستگاه.
بعد هر دو از در خوابگاه بیرون آمدند و به طرف ایستگاه اتوبوس رفتند. طبق قرار سر اولین ایستگاه ترنج پیاده شد و مهتاب را هم به زور همراهش کرد. مهتاب مدام غر می زد:
خدا بگم چکارت نکنه به خدا زشته استاد می گه این چه کنه ایه.
اصلانم نمی گه. ارشیای من خیلی ماهه.
مهتاب با شنیدن این حرف ادای اوق زدن را در آورد و گفت:
تو رو خدا جلو من رعایت کنین نپرین همو ماچ کنین که من اصلا خوشم نمی اد از این حرکات.
ترنج با آرنج محکم به بازوی مهتاب کوبید و گفت:
بی ادبه بی حیا.
ترنج یخ زدیم کی میاد این شوهر خوش تیپت؟
ترنج نگاهی به انتهای بلوار انداخت و گفت:
دقیقا همین الان رویت شد.
وای ترنج من روم نمشه.
ترنج دست مهتاب را کشید و گفت:
بش پیام دادم گفتم تو هم هستی.
ارشیا جلوی ترنج و مهتاب توقف کرد. ترنج به مهتاب کمک کرد تا ساکش را بگذارد توی ماشین و خودش هم جلو سوار شد. مهتاب محجوبانه سلام کرد:
سلام استاد.
سلام مهتاب خانم.
ببخشید مزاحم شدم. هر چی گفتم ترنج قبول نکرد.
ارشیا خیلی سنگین جواب داد:
خواهش می کنم. این حرفا چیه.
و بعد رو به ترنج کرد و به آرامی گفت:
خوبی خانم؟
ترنج هم لبخند زد و گفت:
ممنون.
مهتاب را تا ترمینال رساندند و بعد هم راهی خانه شدند.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#20
Posted: 15 Jan 2014 02:40
مهتاب زنگ خانه شان را دوباره فشرد. بعد از این همه دقت کردن باز هم دسته کلیدش را توی کوله اش جا گذاشته بود. این بار دستش را بیشتر روی زنگ فشار داد. انگار کسی نبود.
با حرص لگدی به در خانه شان زد و همانجا کنار دیوار روی ساکش نشست.
اینا نمی دونستن من میام خونه. خوبه خبر داده بودم.
یک لحظه از جا پرید:
نکنه برای مامان اتفاقی افتاده باشه؟
موبایلش را در آورد و شماره پدرش را گرفت:
بعد از شش هفت بوق بالاخره صدای خسته پدرش توی گوشی پیچید.
بله؟
سلام بابا. شما کجاین؟
پدرش مکثی کرد که همین مکث برای مهتاب یعنی یک قرن و بعد صدای نفس پر صدای پدرش را شنید که بیشتر به آه شبیه بود و بعد گفت:
بیمارستان.
دست آزاد مهتاب ناخودآگاه روی سرش رفت. صدایش می لرزید. نمی دانست از سرماست یا از خبری که قرار است بشنود:
مامان طوریش شده؟
شده بود الان خوبه.
من الان میام اونجا.
ساکش را برداشت و رفت سمت خیابان موبایلش هنوز کنار گوشش بود.
مگه اومدی بابا؟
آره الان پشت درم. کلیدمم جا گذاشتم.
می خوای برو خونه خواهرت.
نه دارم میام.کی پیش مامانه؟
تو سی سی یو که نمی ذارن کسی باشه ماهرخ تا حالا اینجا بود فرستادمش خونه بچه اش بهونه می گرفت.
باشه من اومدم پس.
یک خداحافظی سریع کرد و گامهایش را تند تر کرد. سوز پائیزی می خورد توی صورتش. سوز سرد کویری. شهرشان یک بیمارستان بیشتر نداشت. نمی دانست چه اتفاقی افتاده که دوباره حال ماردش بد شده. توی دلش خدا خدا می کرد که مربوط به سهیل و آن مردک نباشد که خودش هر دو را خفه خواهد کرد.
کنار خیابان که رسید. جلوی تاکسی دست بلند کرد مجبور بود چند تا تاکسی عوض کند تا به بیمارستان برسد. اتوبوس هم که این وقت شب نبود. خدا خدا می کرد پولش ته نکشد و بتواند با این چیزی که ته جیبش مانده خودش را به بیمارستان برساند.
وقتی جلوی بیمارستان پیاده شد دیگر یک ریال هم توی جیبش نداشت. خجالت می کشید از اینکه دوباره از پدرش پول بخواهد. فعلا فکر پول را از ذهنش بیرون کرد و رفت سمت نگهبانی. می دانست به این راحتی اجازه ورود به او نمی دهد.
به شیشه زد. مرد نگهبان داشت تلویزیون نگاه کرد. با دیدن مهتاب از جا بلند شد وپنجره را باز کرد:
ببخشید من اومدم برم پیش مامانم اینجا بستریه قراره جامو با نفر قبلی عوض کنم.
نگهبان نگاهی به ساک دست او کرد و گفت:
باشه فقط به اون یکی بگو سریع بیاد پائین.
مهتاب که از این که توانسته بود ابنقدر سریع اجازه بگیرد خوشحال شده بود دوتا چشم پشت سر هم گفت و سریع رفت سمت در ورودی. این راه را دیگر حفظ شده بود. راه سی سی یو را چشم بسته هم بلد بود.
پدرش روی صندلی های توی راهرو نشسته بود. با دیدن مهتاب از جا بلند شد. مهتاب لبخندی به چهره خسته پدرش زد و او را در آغوش گرفت:
سلام بابا.
سلام. خوبی بابا؟
من خوبم. مامان چطوره؟
پدرش نشست روی صندلی و گفت:
بد. بدتر از همیشه.
مهتاب روی صندلی وا رفت.
یعنی چی بابا؟
دکترش گفت باید زودتر عملش کنیم.
خوب این که چیزی جدیدی نیست.
می دونم تا چند هفته دیگه میارمش اونجا عملش کنن. می ترسم بدمش دست اینا.
مهتاب دست روی شانه پدرش گذاشت و گفت:
من می تونم از دوستم کمک بگیرم برامون پرس و جو کنه ببینه کدوم بیمارستان ببریمش.
یکی از همکارای سابقم هم هست می تونم به اونم بگم.
نه بابا نمی خواد. خودم می رم دنبال کاراش. خودم همه جا رو بلدم. بهتون خبر می دم زودتر بیارینش. بی خودی تا الان دست دست کردیم.
پدرش آهی کشد و گفت:
اگه پول داشتم اینقدر طول نمی کشید.
مهتاب دست پدرش را در دست فشرد. چقدر سخت بود. دیدن شرم پدرش. مادرش تا همین چند وقت پیشتر هیچ مشکل نداشت. شاید خیلی قبل تر ها وقتی خسته و عصبی میشد حالت هایی مثل غش کردن به او دست می داد ولی تعدادشان اینقدر کم بود که کسی شک نمی کرد مشکل می تواند مال قلبش باشد.
ولی این اواخر تعداد دفعات از حال رفتن مادرش بیشتر شد تا اینکه دکتر تشخیص آریتمی داد. قلب مادرش کند کار می کرد و حالا نیاز به یک محرک خارجی داشت تا قلبش را به کار بیاندازد. یک پیس میکر که قیمتش هم خیلی بالا بود.
مهتاب آهی کشید و به دست هایش خیره شد. با خود گفت بهتر است فکری برای خودش بکند و به فکر کار باشد شاید بتواند از ترنج خواهش کند که از شرکت برادرش برای او هم کاری سفارش بگیرد. حاضر بود برعکس همه درصد بالایش را به انها بدهد و درصد پائین را خودش بردارد. با یک کم قناعت می توانست با ماهی پنجاه تومن هم زندگی اش را بچرخاند.
تا این دو ترم باقی مانده تمام شود بعد می تواند برای خودش کاری پیدا کند. بالاخره یکی دوتا شرکت تبلیغاتی توی شهرشان پیدا می شد که برایشان کار کند. حتی نه به صورت تمام وقت. به اندازه ای که باری روی شانه پدرش نباشد.
یک لحظه توی ذهنش امد که بهتر نیست پیشنهاد آن مرد را قبول کند و کل خانواده اش را از رنج و سختی نجات دهد. ولی باز هم این فکر را به کناری زد و نخواست بیشتر درباره اش تفکر کند.
رو به پدرش گفت:
بابا شما برین خونه من هستم.
نه دخترم تو خسته ای تازه رسیدی.
بابا همش یه ساعت راهه مگه چقدره. نه خسته نیستم. برین خونه.
بعد حرفش را مزه مزه کرد و بعد بی خیال پول گرفتن شد و حرفی از جیب خالی اش نزد. پدرش که رفت او هم به سمت سی سی یو رفت شاید بتواند مادرش را ببیند. ولی پرستار اجازه ورود به او را نداد.
مهتاب با شانه هایی افتاده برگشت و روی صندلی نشست. سرش رابه دیوار تکیه داد. اینقدر خسته بود که نفهمید کی به خواب رفت.
با صدای کسی که تکانش می داد چشم هایش را باز کرد. ماهرخ با نگرانی داشت نگاهش می کرد:
سلام. تو کی اومدی؟ چرا اینجا خوابیدی؟
از سر جریان ان قرار ملاقات کذایی هنوز با ماهرخ سر سنگین بود. به دروغ با او تماس گرفته بود و گفته بود به دیدنش رفته و برود و همراهش ببردش خوابگاه ولی وقتی رفته بود با سهیل و ان مردک رو به رو شده بود.
خواست تکانی بخورد که تمام بدنش درد گرفت. آخی گفت و دست برد و گردنش را لمس کرد. نگاهش را از ماهرخ گرفت و با بی حالی گفت:
دیشب اومدم.
ماهرخ نشست کنارش و گفت:
بابا کو؟
فرستادمش خونه. داغون بود.
من گفتم بمونم خودش نذاشت.
خوب وقتی می بینه بچه ات اذیت میشه گفته بری حتما سهیلم کلی به جونت غر زده نه.
چرا اینجا خوابیدی؟
خواب؟ همش چرت زدم. تا اذان شد.نمازم و که خوندم دیگه کله پا شدم.
بعد نگاهی به خواهرش انداخت و گفت:
شوهرت گیر نداد این وقت صبح اومدی اینجا؟
و با پوزخند از جا بلند شد. ماهرخ غمگین سرش را پائین انداخت و سکوت کرد. خودش هم زیاد راضی به این کار نبود. ولی سهیل مجبورش کرده بود. آهی کشید و رفت سمت سی سی یو. مهتاب دست و صورتش را شسته بود و داشت می امد طرف او.
چه جوری رات دادن؟
ماهرخ به دیوار کنار ورودی سی سی یو تکیه داد و گفت:
گفتم میام جای تو.
همون بهونه ای که من آوردم. دخترت کجاست؟
گذاشتم خونه عمه اش.
مهتاب هم دست به سینه کنار ماهرخ ایستاد. دلش می خواست هر چه زودتر مادرش را ببیند. ولی اجازه نداشت. باید سه چهار روزی توی بیمارستان می ماند. دستی به صورتش کشید و با خودش فکر کرد:
خدا کنه مثل اون بار نشه.
یاد دفعه قبل افتاد. مادرش تقریبا مرده بود. با شوک برش گرداندند. این بار هم اوضاع به همین منوال بود ولی نه به آن شدت. ماهرخ پرید وسط تفکراتش:
طرف دیشب زنگ زده بود به سهیل گفته بود مهتاب جوابش تقریبا مثبته.آره؟
مهتاب با بی حالی برگشت سمت ماهرخ و گفت:
اون همش زر زده. من گفتم بعد از اینکه درسم تمام شه تازه بهش فکر میکنم. یعنی از الان تا درسم تمام شه اصلا توی مغز من نیست که بخوام بهش فکرم بکنم. تازه بعد از اون فکر کردن هم احتمال زیاد جوابم منفیه. این و به سهیلم بگو.
بعد با حرص از ماهرخ دور شد و رفت سمت ایستگاه پرستاری.
ببخشید خانم من دانشجو هستم مامانم تو سی سی یو خیلی وقته ندیدمش دیشب اومدم. امکانش هست یه لحظه ببینمش؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم