انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین »

برایم از عشق بگو


مرد

 
و نگاه ملتمسش را به پرستار بخش انداخت. پرستار به مهتاب نگاه کرد و گفت:
من نمی تونم اجازه بدم باید دکترش بیاد.
خانم تو رو خدا خیلی وقته مامانم و ندیدم. قول میدم بیشتر از یک دقیقه نشه.
پرستار نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
دکتر تا یک ساعت دیگه میاد. نمی تونی صبر کنی؟ برا من مسئولیت داره.
مهتاب دیگر حال اصرار کردن نداشت. سرش را پائین انداخت و گفت:
چاره دیگه ای ندارم.
و برگشت برود سمت ماهرخ که پرستار صدایش زد:
خانم!
مهتاب در حالی که توی دلش خدا خدا می کرد برگشت:
بله.
قول میدی بیشتر از یک دقیقه نشه.
مهتاب خوشحال به سمت پرستار دوید و گفت:
شما وقت بگیر اگه بیشتر شد کله منو بکن.
زن خندید و همراه مهتاب شد تا مادرش را ملاقات کند.
**
خسته بود. این دو روز را اصلا استراحت نکرده بود. تمام مدت توانسته بود ده دقیقه مادرش را ببیند. دستی به صورتش کشید و از اتوبوس پیاده شد. چقدر برای گرفتن پول از پدرش خجالت کشیده بود. به خودش قول داد در اولین فرصت با ترنج درباره کار صحبت کند. الان مادرش مهم تر بود.
ساک به دست رفت سمت خوابگاه. کاش می توانست کلاس عصر را نرود. ولی نمی توانست یکی دو بار این ساعت را غیبت کرده بود و اگر امروز هم نمی رفت می شد سه جلسه و به خط قرمز می رسید. با بدبختی خودش را به اتاق رساند. لباسش را عوض کرد و وسایلش را بردشت و کش امد سمت کلاس.
ترنج مثل همیشه زودتر از او امده بود. کوله اش را انداخت روی صندلی کناری و نشست کنار ترنج و سرش را گذاشت روی میز. ترنج زد به شانه اش و گفت:
هوی دو روز رفتی خونه خوابتو آوردی اینجا؟
مهتاب همانطور که سرش روی میز بود پوزخند زد و گفت:
جات خالی همش خواب بودم این دو روز برا همین بد عادت شدم.
ترنج که صدای خسته مهتاب را شنید این بار آرام تر زد به بازویش و گفت:
مهتاب چی شده؟ خوبی؟
مهتاب بدون اینکه سرش را از روی میز بردارد رویش را به سمت ترنج برگرداند و گفت:
کل دو روز تو بیمارستان بودم.
چشماهای ترنج گرد شد:
بیمارستان؟ مسموم شدی؟
مهتاب پوفی کرد و گفت:
مامانم دوباره حالش بد شد.
نگاه ترنج رنگ غم گرفت دست گذاشت روی شانه مهتاب و گفت:
الان چطوره؟
مهتاب بغضش را خورد و گفت:
بد. باید زودتر عمل شه. هر لحظه ممکنه...
دوباره صورتش را به سمت میزش برگرداند و حرفش را خورد. ترنج مانده بود چه بگوید. همان موقع استاد وارد کلاس شد و حرفشان نیمه تمام ماند.
بعد از کلاس مهتاب قبل از اینکه ترنج برود از او پرسید:
ترنج من به بابام قول دادم درباره عمل مامانم پرس و جو کنم. می تونی کمک کنی بهم؟
چشمان مهتاب از خستگی باز نمی شد. ترنج دستش را گرفت و گفت:
معلومه که کمک می کنم. در ضمن به خدا اگه کاری داشته باشی و به من نگی ازت ناراحت می شم.
مهتاب لبخند خسته ای زد و گفت:
فردا بعد از کلاس ساعت هشت بریم؟
باشه من سعی می کنم ماشین داداشمو بگیرم. راحت باشیم.
مهتاب خجالت زده سرش را پائین انداخت و گفت:
شرمنده به خدا.
ترنج با لحن دلخوری گفت :
حرف مفت نزن. حالام برو بخواب غش کردی.
بعد از هم جدا شدند. تمام طول راه برگشت ترنج حسابی فکرش مشغول بود. دلش برای مهتاب و مادرش شور می زد. از چشمان مهتاب معلوم بود که این دو روز را درست و حسابی استراحت نکرده. ارشیا که متوجه حال خراب ترنج شده بود دست ترنج را گرفت و گفت:
ترنجم چی شده خانم توی لبی؟
ترنج لبخند کوچکی به ارشیا زد و گفت:
برا دوستم نگرانم. مامانش باید عمل شه.
کدوم دوستت؟
مهتاب.
ارشیا با نگرانی پرسید:
چشه؟
قلبش ناراحته مثل اینکه. می خوان بیارنش اینجا.
بعد سرش را انداخت پائین و گفت:
وضع مالی شونم تعریفی نداره. نمی دونم چه جوی پول جور کردن.
ارشیا دست ترنج را فشرد و گفت:
مهتاب تا خدا و دوست مهربونی مثل تو داره دیگه غصه نداره.
ترنج لبخند پر رنگ تری به ارشیا زد و در دلش برای هزرامین بار خدا را شکر کرد که ارشیا را دارد تا با او درد دلش را بگوید و خودش را راحت کند. همان لحظه برای مهتاب هم دعا کرد که روزی کسی توی زندگی اش پیدا شود که همین جور از کنار هم بودنشان لذت ببرند.
**
کلاس که تمام شد ترنج و مهتاب از دانشگاه خارج شدند قرار بود با هم بروند دم شرکت ماکان و ماشین را ازش بگیرند.با هم از پله های شرکت بالا رفتند. مهتاب با دقت اطراف را نگاه می کرد. برای اولین بار توی زندگی اش داشت حسرت می خورد. حسرت زندگی ترنج را.
با اینکه ترنج هرگز جوری رفتار نکرده بود که تفاوت بین او خودش را نشان بدهد ولی دیدن شرکت برادرش به جان مهتاب غصه انداخته بود. ترنج اصلا به پول نیاز نداشت ولی به واسطه برادرش می توانست دستش توی جیب خودش باشد. ولی او که این همه نیاز به پول داشت باید حسرت موقعیت ترنج را می خورد.
ترنج داشت با خانم دیبا صحبت می کرد. مهتاب از همان جا با خانم دیبا احوال پرسی کرد و جلو تر نرفت. ماکان توی اتاقش نشسته بود و منتظر ترنج بود که بیاید. همان موقع صدای در را شنید ترنج سرش را کرد توی اتاق ماکان و گفت:
سلام داداش. سوئیچ و بده بریم.
ماکان از پشت میز بلند شد و رفت سمت چوب لباسی کتش را برداشت و رفت طرف در ترنج با تعجب گفت:
کجا؟
ماکان کتش را پوشید و گفت:
من جایی کار دارم. منو سر راه پیاده کن بعد هر جا خواستین برین.
ترنج سری تکان داد و از اتاق خارج شد ماکان هم دنبالش بیرون رفت و در را بست و به طرف در خروجی چرخید.
مهتاب بی حواس به دیوار تکیه داده بود و با پاهایش طرح های نامفهوی روی زمین رسم می کرد. داشت با خودش سبک سنگین می کرد امروز حرفی به ترنج درباره کار بزند یا نه. هنوز توی خودش بود که صدای ترنج را شنید:
مهتاب.
مهتاب سرش را بالا آورد و از آنچه که می دید چشمهایش نزیک بود از کاسه سرش بیرون بپرد. زبانش بند امده بود و حتی نمی توانست سلام کند. ترنج که هنوز متوجه حال مهتاب نشده بود با دست به ماکان اشاره کرد و گفت:
ماکان داداشم و بعد به او اشاره کرد و گفت مهتاب دوستم.
مهتاب به سختی آب دهانش را فرو داد و سر تکان داد و سعی کرد لااقل سلامی بکند. به زور خودش را جمع و جور کرد و سلام کرد:
سلام. ببخشید مزاحم شدم.
بعد زیر چشمی به چهره ماکان نگاه کرد که اخم کوچکی کرده بود و با جدیت به او نگاه می کرد:
خواهش می کنم.
بعد با دست به در اشاره کرد و گفت:
بفرمائید.
مهتاب دیگر به ماکان نگاه نکرد. یعنی جراتش را نداشت. شک نداشت که خودش بود. ولی عجیب بود که ماکان او را به یاد نیاورده بود. توی دلش به شانسش لعنت فرستاد چرا توی این شهر به این بزرگی باید پسری که ان شب برای نجاتش از دست سهیل و آن مردک به او پناه برده بود ماکان برادر ترنج باشد.
ماکان پشت فرمان نشست و ترنج هم در کنارش جا گرفت. مهتاب هم مردد سوار شد.توی نگاهش نگرانی موج می زد. یکی دوبار از آینه به ماکان نیم نگاهی انداخت و با خودش گفت:
یعنی واقعا منو یادش نمی آد. هیچ آشنایی نداد. خدا حالا چه غلطی بکنم.
ناخودآگاه دستش را روی پیشانی اش گذاشت. نمی خواست ماکان یا هر کس دیگری درباره او فکر بدی توی ذهنش راه بدهد.بعد به دست هایش خیره شد و باز یاد ان شب افتاد که ماکان دستهایش را گرفته بود.نگاهش را به بیرون دوخت. هنوز هم عذاب وجدان ان شب را داشت. عذابی که از لمس دستان ماکان نشات می گرفت. هر چقدر خواسته بود خودش را توجیه کند که در ان اتفاق هیچ مقصر نبود باز هم نمی توانست.
بعد تصویر ان دختر خشمگین توی ذهنش امد.
راستی اون دختره کی بود؟
بعد دوباره از آینه نگاهی به ماکان که حالا اخمش پر رنگتر شده بود انداخت. ماکان هیچ حواسش به او نبود. باز هم نگاهش را گرفت و دوخت به خیابان.
فعلا که منو یادش نیامده تا بعدم خدا بزرگه.
اما ماکان از وقتی از اتاق خارج شده بود حس عجیبی پیدا کرده بود. مدام فکر می کرد این دختر را جایی دیده ولی هر چه فکر می کرد کجا یادش نمی امد. از شدت تفکر اخم هایش توی هم رفته بود و به قدری توی فکر بود که اگر ترنج به او یادآوری نکرده بود آنها را هم همراه خودش می برد.
پیاده شد و جایش را به ترنج داد بعد سرش را خم کرد و رو به مهتاب گفت:
مهتاب خانم هر کاری داشتین به ترنج بگین. من دوست و آشنا زیاد دارم.
مهتاب که هنوز رنگ پریده بود سر تکان داد و با لحن شرم زده ای گفت:
تا همین جاشم شرمنده اتون هستم.
ماکان ناخودآگاه لبخندی زد و این لحن مهتاب را با ان لحن پشت تلفن و پیام هایش با ترنج مقایسه کرد. و تنها گفت:
خواهش می کنم. این حرفا چیه.
و در حالی که روی سقف ماشین می کوبید گفت:
برین به سلامت.
بعد هم آرام به ترنج گفت:
جون من مواظب این ماشین ما باش.
ترنج اعتراض کرد:
داداش.
ماکان ریز ریز خندید و از آنها دور شد. ترنج از آینه یه مهتاب نگاه کرد و گفت:
بیا جلو بشین.
مهتاب سری تکان داد و جای قبلی ترنج را اشغال کرد و با نگاه مسیری که ماکان رفته بود را دنبال کرد.


ماکان در واقع جایی کار نداشت تنها آمده بود دوست ترنج را ببیند. از وقتی ترنج گفته بود با دوستش به انجا می آیند کنجکاوی عجیبی به جانش افتاده بود تا مهتابی که یک بار فقط صدایش را شنیده بود ببیند. داشت چهره اش را بررسی می کرد.دختر با نمکی بود. سبزه با لب های قلوه ای و انگار کمی هم اضافه وزن داشت. با این فکر دستی به چانه اش کشید انگار قبلا هم به این چیز ها فکر کرده بود. لعنتی چرا یادش نمی آمد.
بی حوصله برگشت به شرکت. هر چه به مغزش فشار آورد چیزی یادش نیامد. خودش هم می دانست در شناختن چهره ها زیاد هم استاد نیست. یعنی کسی را که یکی دو بار دیده بود نمی توانست خوب به یاد بیاورد. این یکی از بدترین نقاط ضعفش بود. چون گاهی دخترهایی پیدا می شدند که او قبل تر شاید زمان دانشجویی کمی اذیتشان کرده بود و حالا اصلا یادش نمی آمد.ولی مهتاب دوست ترنج را کجا می توانست دیده باشد. اصلا سن او به ماکان نمی خورد که بخواهد شیطنتی هم کرده باشد. تازه مهتاب اصلا هیچ نشانی از آشنایی نداد. تازه به ان تیپ ساده و دخترانه اش هم نمیخورد اهل این جور کارها باشد. پس چرا توی ذهنش گیر کرده بود نمی توانست بفهمد او را کجا دیده.
کلافه از پله های شرکت بالا دوید. هنوز توی اتاقش نرفته که موبایلش زنگ خورد. با دیدن اسمی که افتاده بود ناخودآگاه خنده اش گرفت.
طیف صورتی.
در اتاق را باز کرد.
این دیگه کیه شماره منو از کجا قاپ زده؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
طیف صورتی.
در اتاق را باز کرد.
این دیگه کیه شماره منو از کجا قاپ زده؟
و بعد از بستن در جواب داد:
جانم بفرمائید؟
کمی مکث شد و بعد از ان صدای شهرزاد توی گوشش پیچید:
جناب اقبال؟
ماکان صدایش را جدی کرد و گفت:
بله. بفرمائید؟
نشناختید؟
ماکان در به یاد آوری چهره ها ضعیف بود در عوض صداها را از پشت تلفن هم خوب تشخیص می داد. ولی با این حال لحن مرددی به خودش گرفت و گفت:
متاسفم خیر.
صدای دختر کمی دلخور بود ولی می خواست نشان ندهد.
واقعا فکر نمی کردم اینقدر زود فراموش بشم.
ماکان لبخند پهن روی لبش را جمع کرد و درحالی که روی صندلی پشت بلند چرخدارش می نشست گفت:
جسارت نباشه بنده خیلی سرم شلوغه برای همین متاسفانه زود افراد و فراموش می کنم.
شهرزاد از این جمله ماکان هیچ خوشش نیامد ولی کوتاه هم نیامد:
شهرزاد هستم. معینی.
ماکان توی دلش ریسه رفته بود.داشت روی صندلی اش به طرفین تاب می خورد از این که شهرزاد را سر کار گذاشته بود لذت می برد. چند لحظه صبر کرد که مثلا دارد فکر میکرد. بعد گفت:
شهرزاد...معینی.چقدر این اسم برام آشناس. خدایا یادم نمی آد. دارم خیلی شرمنده میشم.
شهرزاد کمی ناز به صدایش اضافه کرد و گفت:
برای فروشگاه صنایع چوب بهتون سفارش کار داده بودیم. همین هفته پیش بود.
ماکان با صدایی مثلا هیجان زده گفت:
خانم شهرزاد شمائین واقعا منو ببخشید. عذر می خوام.
شهرزاد که مطمئن شده بود ماکان او را شناخته است دوباره اعتماد به نفسش را پیدا کرد و گفت:
خواهش می کنم. واقعیتش اینه که بابا می خواستن شما رو ببینن.
برای چی همچین افتخاری نصیب من میشه؟
برای یک قرارداد کاری هست.
خیلی خوشحال میشم. هر وقت تشریف بیارن من خوشحال میشم.
شهرزاد باهمان لحن پر ناز جواب داد:
جناب اقبال بابا معمولا خودشون برای این امور پیش قدم نمی شن ولی با تعریف هایی که همون دوست بابام از شما کردن مشتاق شدن شما رو ببین البته بیرون از شرکت.
ابروهای ماکان مثل فنر بالا پرید با خودش گفت:
دوست بابات از من تعریف کرده؟ها؟ آخی نازی دلت برای من تنگ شده رفتی دست به دامن باباجونت شدی.
بعد از این فکر گفت:
باعث افتخاره.
شهرزاد هیجان زده نگذاشت ماکان بقیه حرفش را ادامه بدهد:
خوب پس امشب دعوت بابام شام رستوان هستید.
ماکان چشم هایش از تعجب گرد شد:
بابا این دیگه کیه.
ولی برای اینکه شهرزاد را اذیت کند لحن ناراحتی به خودش گرفت و گفت:
چقدر بد شد. متاسفم من امشب با دوستان قرار دارم.
لحن شهرزاد کش امد:
واقعا؟
بله. واقعا شرمنده شدم.
یعنی هیچ کارش نمی شه کرد.
صدای شهرزاد مثل بچه هایی شده بود که مامان و باباشان زیر قولشان زده اند و نبردندنش شهربازی. یک لحظه از خباثت خودش ناراحت شد و گفت:
باید با دوستام صحبت کنم اگر بتونم متقاعدشون کنم بهتون اطلاع می دم.
صدای شهرزاد دوباره ذوق زده شد. ماکان خنده اش گرفته بود. واقعا شهرزاد مثل بچه ها بود.
پس کی به من خبر میدین؟
تا یکی دو ساعت دیگه اطلاع می دم.
بعد دوباره رگ خباثتش بالا زد و گفت:
این شماره خودتونه با همین تماس بگیرم؟
صدای شهرزاد این بار پر حرص بود.
بله کارتمو که بهتون داده بودم.
آه...بله ...بله...من باز فراموش کردم. پس من بهتون خبر می دم.
امیدوارم بابا رو ناامید نکنین!
ماکان با خودش گفت:
بابا رو یا تو ملوس خانم.
بعد با همان لحن رسمی جواب داد:
سعی خودمو می کنم. به پدر سلام برسونین.
ممنون. خداحافظ.
به امید دیدار.
بعد از قطع شدن هنوز خنده ماکان روی لب هایش بود. دست هایش را توی هم قفل کرد و خودش را کش داد.
خدایا ببین من بچه خوبیم اینا میان منو منحرف می کنن. بعدم زشته دعوت باباشو رد کنم.
بعد دستی به پیشانی اش زد و گفت:
حالا چطوری بچه ها را رو راضی کنم امشب نمی رم.
و از این حرف خودش خنده اش گرفت:
جو گیر شدی خودتم باورت شده ها.
سری تکان داد و به کارش مشغول شد. چه شامی میشد آن شب.
**
مهتاب بی حال سرش را به شیشه کنارش تکیه داده بود و آرام آرام اشک می ریخت. گریه اش همیشه بی صدا و آرام بود. نه هق هقی و نه ناله ای. اشک ها خودشان سر می خوردند روی صورتش. همیشه همین جور بود.
ترنج داشت لبش را گاز می گرفت. او هم از گریه مهتاب بغض کرده بود. هیچ وقت نمی توانست کسی را دلداری بدهد. اصلا بلد نبود هم دردی کند. از غصه دیگران دلش آشوب می شد ولی حتی نمی توانست یک جمله درست و حسابی سر هم کند.
جلوی شرکت ماکان پارک کرد و به طرف مهتاب برگشت. صدای خودش هم می لرزید:
مهتاب خواهش می کنم بس کن. اینجوری که چیزی درست نمی شه.
مهتاب با دستمال اشکش را گرفت و گفت:
نمی دونم چرا اینجوری میشه. حالا که همه چیز ما آماده اس باید این مشکل پیش بیاد.
ترنج رویش را به طرف بیرون چرخاند و در حالی که نفسش را بیرون می داد گفت:
حتما حکمتی تو کاره مهتاب.
مهتاب باقی مانده اشکش را هم گرفت و گفت:
همیشه تو کار خدا می مونم که چرا همیشه مشکلات اینجوری برای امثال من پررنگ تره.
دیگر برایش مهم نبود که ترنج درباره او و خانواده اش چه فکری می کنند. اصلا مگر ثروتمند نبودن جرم و خفت بود. آنها آبرو مند بودند. پدرش سالها توی اداره ثبت شهرشان یک کارمند جز بود و هیچ وقت هم از ان بالاتر نرفت.حالا هم که بازنشسته شده بود اوضاع بدتر شده بود. تا قبل از بیماری مادرش زندگی خیلی هم خوب بود. مگر انها چه چیزی جز همین شادی های کوچکشان می خواستنند.
اول بیماری مادر و بعد هم مشکل سهیل به زندگی خوبشان گند زد. ترنج قبل از اینکه مهتاب ادامه بدهد گفت:
همیشه چیزایی هست که ما آدما نمی فهمیم اگه می فهمیدم که ما هم می شدیم خدا.
مهتاب آهی کشید ودر حالی که سر تکان می داد ادامه داد:
می دونی من نمی فهمم. من این و نمی فهمم که چرا خدا این کارو با ما می کنه ولی ترنج می دونی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم تو کارش شک کنم. همیشه دلم و به این خوش می کنم که حتما دلیل قانع کننده ای هست که من نمی فهممش من هیچ وقت به خوبی اون شک نکردم.
ترنج به تفکر زیبای مهتاب لبخند زد. چقدر خوب بود که مهتاب هنوز به خدا امید و ایمان داشت. دست دراز کرد وبازویش را گرفت:
بسپرش به خدا. خودش به بهترین شکل درستش می کنه.
انگار همین جمله برای مهتاب کافی بود. آره حتما حکمتی توی این کار بود که باید سه هفته صبر می کردند تا پزشک مورد نظرشان از سفر برگردد. توی این سه هفته حتما اتفاقات مهمی قرار بود بیافتد. ترنج نگاهی به مهتاب که حالا آرام تر شده بود انداخت و گفت:
ظهر بیا بریم خونه ما از اونجا با هم می ریم دانشگاه.
مهتاب سریع برگشت طرف ترنج
وای نه به خدا من دیگه روم نمی شه به اندازه کافی خجالت کشیدم.
ترنج اخم هایش را توی هم کرد و گفت:
به خدا اگه نیای دیگه دوستی بی دوستی.
ترنج اصرار نکن. من معذب میشم.
غلط می کنی معذب میشی. بعدم نهار و می بریم اتاق من می خوریم تا تو هم راحت باشی. چی می گی دیگه بهونه نیار لطفا.
مهتاب نگاهی به دست هایش کرد و گفت:
مامانت اینا می گن چه بچه پروئیه این نه؟
ترنج دستی به پیشانی اش زد و گفت:
ای خدا. مهتاب خفته ات می کنم.
خشن!
با این حرف مهتاب هر دو خندیدند و ترنج خوشحال بود که مهتاب از ان حال و هوا در آمده برای همین در را باز کرد و گفت:
من برم سوئیچ و بدم به ماکان بریم خونه.
بعد پیاده شد و پشت سرس مهتاب هم پیاده شد. نمی دانست فرصت مناسبی هست یا نه که درخواستش را مطرح کند. ولی باز هم فکر کرد خیلی پروئی است اگر بخواهد حرفی بزند. پشت سر ترنج سلانه سلانه از پله بالا رفت و همانجا ایستاد. ترنج که به طرف اتاق ماکان رفت مهتاب هم فکر کرد چرخی توی اتاق ها بزند.
جای بزرگی نبود. از پله که بالا می امدی سالن کوچکی بود که میز منشی در ان قرار داشت.و درست در انتهای ان اتاق ماکان قرار داشت سمت چپ راهروی پهنی بود که در هر سمت دو در دیده میشد. سمت چپ آشپزخانه کوچکی بود که درش با اتاق ترنج رو به روی هم قرار داشتند. بعد از ان دو اتاق بزرگی بود که با پارتیشن به قسمتهای کوچک تری تقسیم شده بودند و در انتهای راهرو سرویس بهداشتی قرار داشت.
صدای ترنج باعث شد دست از سرک کشیده بردارد و به سمت صدا برگردد. ترنج تنها نبود پشت سرش برادرش هم ایستاده بود. مهتاب باز هم بادیدن ماکان جا خورد و دستی به مقنعه اش کشید و بعد از قورت دان آب دهانش سلام کرد:
سلام آقای اقبال.
ماکان داشت با دقت به چهره مهتاب نگاه می کرد. چشمان مهتاب هنوز قرمز بود و ماکان داشت با خودش می گفت چقدر این دختر با این چشمان وحشت زده و سرخ شده معصوم و کودکانه به نظر می رسد که ترنج با ضربه آرنج او را به خودش اورد.
داداش مهتاب سلام کرد.
ماکان گیج به ترنج نگاه کرد و گفت:
بله...متوجه شدم. حالتون خوبه؟
مهتاب که هنوز از تصور اینکه ماکان او را بشناسد چشمانش گرد و پر هراس بود به سختی جواب داد:
ممنون.
ترنج هر دو را به نوعی نجات داد:
ماکان بریم دیگه ما دو کلاس داریم. الان نزدیک یکه ها.
ماکان چرخید و مهتاب با خودش فکر کرد چرا ترنج گفت بریم. مگر ماکان هم قرار بود بیاید. لپ هایش را باد کرد و دنیال انها به طرف در خروجی به راه افتاد.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل ۵
مهتاب همانجور داشت با خودش کلنجار می رفت تا حرفش را به ترنج بزند. خیلی احمقانه بود ولی توی تمام این مدت هیچ وقت از ترنج خواهش نکرده بود گرچه او همیشه در کنارش بود. چقدر بابت گرفتن خوابگاه کمکش کرده بود.ترنج کنار پله ها منتظر مهتاب ایستاده بود با رسیدن او دستش را کشید و گفت:
بیا دیگه.
مهتاب حرفش را مزه مزه کرد و بعد در حالی که داشتند به ماشین نزدیک می شدند به شانه ترنج زد و گفت:
ترنج!
هوم؟
می گم دادشت می تونه به منم یه کاری بده؟
بعد از گفتن این حرف سرش را پائین انداخت و منتظر ترنج شد. پیام حرفش واضح بود. با ان لحن خجالت زده ای که مهتاب گفته بود کاملا معلوم بود که دنبال کار می گردد برای پولش. ترنج دست مهتاب را که هنوز توی دستش بود محکم فشردو گفت:
من باهاش صحبت می کنم. از خداشم باشه.
مهتاب سری تکان داد و ترجیح داد فعلا چیزی نگوید. ظرفیت شرمنده شدنش برای آن رور پر بود.
ماکان دزد گیر را زد و خودش پشت فرمان نشست. ترنج هم برای اینکه مهتاب خیلی احساس تنهایی و خجالت نکند کنارش نشست. بعد هم شماره خانه را گرفت و به مادرش خبر داد که مهتاب هم به خانه شان می رود. مهتاب داشت زیر لب باز هم همان تعارفات را تکرار می کرد که ترنج محکم به بازویش کوبید و تهدیدش کرد و مهتاب هم بالاخره با یک خنده ارام ساکت شد.
ماکان داشت از توی آینه آنها را نگاه می کرد که تلفنش زنگ زد. باز هم طیف صورتی بود. ماکان لبخندی زد و با خودش گفت:
چه هوله دختره بی جنبه.
دکمه سبز را زد و گفت:
جانم؟
سلام جناب اقبال هر چی صبر کردم تماس نگرفتین خودم زنگ زدم. بالاخره چی شد.
ماکان آرنج چپش را به پنجره تکیه داده و با همان دست فرمان را کنترل کرد و گفت:
باور کنین داشتم بچه ها رو راضی می کردم. کلی از دستم دلخور شدن.
بعد نیم نگاهی از آینه به عقب انداخت. مهتاب داشت بیرون را تماشا می کرد ولی ترنج دست به سینه خیره او شده بود. صدای شهرزاد باعث شد نگاهش را از توی آینه بگیرد:
خوب پس منتظرتون باشیم؟
یک لحظه خواست بگوید نه و بعد توی دلش کلی به او بخندد ولی باز هم چیزی توی وجودش باعث شد که جواب دلخواه شهرزاد را بدهد:
البته باعث افتخاره. خوشحال میشم پدر رو زیارت کنم.
ابروهای ترنج بالا رفته بود. حاضر بود قسم بخورد که طرف پشت خط دختر است این را از لفظ قلم حرف زدن ماکان فهمیده بود.صدای ذوق زده شهرزاد باعث شد ماکان ناخوداگاه لبخند بزند:
خیلی ممنون. پس من هشت میام دنبالتون.
چشمهای ماکان گرد شد:
نه خیلی ممنون مزاحم نمی شم. خودم می ام.
نه اصلا حرفشم نزنین من و بابا هشت میام دنبالتون. فقط شما آدرس و لطف کنید.
ماکان از این کنه شدن شهرزاد هیچ خوشش نیامد. در ضمن اصلا دلش نمی خواست آدرس خانه اش را به دختری بدهد که فقط یک بار دیده برای همین با جدیت گفت:
من قبلش بیرون هستم. شما آدرس و لطف کنید من خودم می آم.
شهرزاد دلخور قبول کرد و گفت:
آدرس و براتون سند می کنم.
پس تا شب.
تا شب.
تماس که قطع شد ناخودآگاه گفت:
سیریش.
بعد فهمید که چه گفته. دزدکی از آینه نگاه کرد. ترنج طلب کار نگاهش میکرد و مهتاب همچنان که بیرون را دید می زد خنده ای روی لبش بود. فکر کرد:
وقتی می خنده ملوس میشه.
و ناخوداگاه روی لب های مهتاب زوم کرد. قابل توجه ترین نقطه صورتش. وقتی ترنج سینه اش را صاف کرد. ماکان نگاهش ا از چهره مهتاب گرفت و برای اینکه حرفی زده باشد و گند کاری قبلی را جمع کرده باشد گفت:
مهتاب خانم کاراهای پذیرش مامانتون و انجام دادین؟
مهتاب از آینه نگاهی به ماکان انداخت که حواسش را کامل به جلو داده بود و گفت:
فعلا نه دکتری که ما می خواستیم رفته مسافرت.
ماکان نیم نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
خوب اون بیمارستانی که شما رفتین دولتیه.
بعد رو به ترنج گفت:
چرا نرفتین بیمارستان خصوصی امکاناتش بهتره من آشنا هم اونجا دارم و می تونستم کاراتون و راه بندازم.
مهتاب دو سه درجه تغییر رنگ داد. با تمام وجود احساس حقارت می کرد. باید چه جواب می داد که پول همین عمل در بیمارستان دولتی هم به زور جور کرده اند. سرش را تا انجا که می توانست پائین گرفته بود و لبش را می گزید.ماکان در چشمش پسر ثروتمند بی فکری امد که درکی از موقعیت و شرایط اطرافش ندارد.
ترنج با چشمهایی گرد شده از آینه به ماکان زل زده بود ولی ماکان بدون توجه به انها داشت حرفهایش را ادامه می داد:
توی این بیمارستان های دولتی خدا می دونه چه به سر مریضا میارن. به نظرم حالا که این دکتره نبوده برین اونجا. می خواین به دوستم زنگ بزنم؟
بعد نگاهی به آینه انداخت. سر مهتاب از این پائین تر نمی رفت. ماکان با خودش فکر کرد:
چقدر خجالتیه. ولی بش نمی خورد.بعد تازه نگاهش به چشمان ترنج افتاد که از فرط عصبانیت قرمز شده بود. ترنج از توی آینه سرش را به نشانه تاسف تکان داد و با چشم به مهتاب اشاره کرد.ماکان نمی فهمید چه اتفاقی افتاده و یا او چه حرف نامربوطی زده که ترنج اینجوری نگاهش می کند. فقط فهمید که بهتر است دیگر حرفی نزند.باز به مهتاب نگاه انداخت. سکوت بدی توی ماشین پیچیده بود. برای یک لحظه که مهتاب سرش را بالا آورد. ماکان توانست صورت خیسش را ببیند. ماکان داشت از تعجب می مرد. اصلا به ذهنش هم خطور نمیکرد که مهتاب برای چه دارد گریه می کند. یک لحظه فکر کرد شاید این حرفها باعث شده دوباره یاد بیماری مادرش بیافتد.ترنج به آرامی دست مهتاب را فشار داد. و آرام زمزمه کرد:
مهتاب! تو رو خدا ببخشید. ماکان هیچی نمی دونه.
مهتاب همانجور آرام اشک می ریخت بدون اینکه صدایی از او در بیاید. ترنج دلش می خواست کله ماکان را بکند با این حرف زدنش. ماکان ماشین را جلوی خانه نگه داشت. مهتاب به ترنج گفت:
از خانواده ات تشکر کن. من مزاحم نمی شم.
و قبل از اینکه ترنج بتواند حرفی بزند از ماشین پیاده شد و به طرف خیابان رفت. ترنج یک لحظه شوکه شد و و تا پیاده شود. مهتاب از او دور شده بود. با سرعت خودش را به او رساند. ماکان کنار ماشین خشک شده بود.
چش شد؟
ترنج بازوی مهتاب را کشید و او را نگه داشت.
مهتاب کجا می ری؟
مهتاب اشکش را گرفت و گفت:
واقعا نمی تونم بیام خونه اتون.
من به مامانم زنگ زدم.
مهتاب به طرف ترنج برگشت:
به خدا نمی خوام نمک نشناسی کنم ولی الان نمی تونم. باشه؟ تو رو خدا اصرا نکن.
ترنج لبش را گاز گرفت و دست او را رها کرد.مهتاب لبخند تلخی زد و گفت:
سر کلاس می بینمت.
ترنج سری تکان داد و مهتاب با گام های بلند از او دور شد. ترنج دور شدنش را نگاه کرد و به طرف خانه برگشت ماکان آرنجش را روی سقف ماشین تکیه داده بود و از دور داشت انها را نگاه می کرد. ترنج درحالی که سر پائین انداخته بود و به طرف او می امد.
ماکان در حالی که با چشم مهتاب را که حالا به خیابان اصلی رسیده بود نگاه می کرد گفت:
این دوستت تعادل روحی نداره؟ یهو چش شد؟
ترنج با شنیدن این حرف عصبانی سرش را بالا آورد و گفت:
دوست من خیلی هم تعادل داره ولی تو بهتره از این به بعد از قبل از گفتن هر حرفی یک کم فکر کنی.
و عصبانی با طرف در خانه رفت. ماکان که توقع این برخورد را از ترنج نداشت با سرعت خودش را به او رساند و بازوی او را گرفت و عصبی گفت:
ترنج این چه طرز حرف زدنه؟
ترنج سعی کرد بازویش را از دست ماکان خارج کند و در همان حال گفت:
من باید از تو بپرسم. مطمن باش اگه توانایی شو داشتن مامانشو می بردن بیمارستان خصوصی.
بعد دستی به پیشانی اش زد و گفت:
آخه ماکان تو چه فکری کردی که همچین حرفی زدی. یعنی یک درصد هم فکر نکردی بخاطر مسائل مالی مامانشو نمی برن اونجا؟
دست ماکان ناخوداگاه شل شد. حرفهایی را که زده بود دوباره مرور کرد. ترنج بی توجه به او وارد خانه شد و ماکان با حالتی پشیمان برگشت وبه مسیری که مهتاب رفته بود نگاه کرد. چهره اشک آلود مهتاب توی ذهنش امد. دستی به صورتش کشید و در حالی که وارد خانه میشد زیر لب نالید:
لعنتی! گند زدی پسر.!
همین جور که به خودش بد و بی راه می گفت از پله بالا رفت. در اتاق ترنج باز بود ماکان کمی این پا و آن پا کرد و بعد لبش را جوید و رفت سمت اتاق ترنج آرام به در زد و منتظر شد.
ترنج سرش را بالا اورد و با دیدن ماکان دوباره مشغول کارش شد و با لحن سردی گفت:
چکار داری؟
این لحن برای ماکان غریبه نبود. مدتها قبل زمانی که ترنج با او و خانواده اش غریبه بود این لحن حرف زدنش بود ولی بعد از شکسته شدن تمام ان سد ها و حصارها ماکان دلش نمی خواست دوباره ترنج به همان حالت برگردد. از لحن ترنج کمی دلش گرفت به چهارچوب در تکیه داد و گفت:
تزنج اون حرفها از عمد نبود. باور کن.
ترنج وسایلش را از زیر تخت بیرون کشید و بدون اینکه به او نگاه کند گفت:
می دونم اگه از عمد بود که دیگه تا آخر عمرم باهات حرف نمی زدم.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ماکان با تعجب به چهره مصمم ترنج تگاه کرد. خواهرش کی این همه بزرگ شده بود و او نفهمیده بود. او اصلا چه چیزهای از ترنج می دانست که این را بداند. دست به سینه ایستاد و سعی کرد شرمندگی را توی لحنش نشان دهد:
می خوای تماس بگیرم عذر خواهی کنم؟
ترنج از جا پرید:
تو رو خدا دیگه این گند و هم نزن که بدتر میشه.
اخم های ماکان توی هم رفت. هر چه بود او برادر بزرگتر ش بود:
ترنج با من درست صحبت کن.
ترنج ایستاد و یک دستش را به کمر زد و دست دیگرش را روی پیشانی اش گذاشت و نفس عمیقی کشید. بعد دست هایش را دو طرف بدنش رها کرد و به طرف ماکان رفت. ماکان هنوز همانجا بدون حرکت ایستاده بود. ترنج درست مقابلش توقف کرد و گفت:
معذرت می خوام داداش. تو داداش بزرگمی تاج سرمی درست ولی مهتاب خیلی برام عزیزه.
ماکان به چشمهای دو رنگ ترنج که با لایه ای از اشک پوشیده شده بودند نگاه کرد و با خودش گفت:
باورم نمی شه این ترنج همون بچه زبون نفهم لج درار باشه چه راحت ازمن عذر خواهی کرد.
ناخوداگاه دست هایش شل شد و روی شانه های ترنج قرار گرفت. دلش می خواست کاری کند تا ترنج را از ان حال و هوا خارج کند:
بگو چکار کنم راضی میشی. هر کار بگی می کنم.
ترنج سرش را پائین انداخت و به دستهایش نگاه کرد:
هر کار بگم می کنی؟
ماکان زد به شانه ترنج و گفت:
به من نگاه کن.
ترنج سرش را بالا آورد و به چشم های ماکان نگاه کرد.
هر کاری بخوای می کنم.
ترنج لبخندی به قیافه جدی ماکان زد و گفت:
تو شرکتت یه کار بهش بده. من حاضرم سفارش هام و باهاش تقسیم کنم.
ماکان دستش را از روی شانه ترنج برداشت و با تعجب گفت:
شاید نخواد کار کنه.
ترنج لبش را گزید:
می خواد. به پولش احتیاج داره.
**
ماکان جلوی آینه ایستاده بود و داشت موهایش را مرتب می کرد. بعد نگاهی به خودش توی آینه انداخت و ادکلنش را برداشت. و تقریبا دوش گرفت. از چند متری هم می شد بوی ادکلن گران قیمتش را شنید. نگاه نهایی را به خودش توی آینه انداخت و موبایلش را از روی میز برداشت.
پیام شهرزاد هنوز روی صفحه بود. آدرس رستوران و ساعت را برایش فرستاده بود. نگاهی به پیام انداخت و بعد وارد لیست شماره هایش شد. روی طیف صورتی توقف کرد و دکمه ادیت را زد. طیف صورتی را به شهرزاد تغییر داد و تغییرات را سیو کرد. به نام شهرزاد لبخند مغروری زد و از اتاق خارج شد.
توی راه رو با ترنج برخورد کرد که داشت وارد اتاقش میشد. ترنج که تازه از دانشگاه رسیده بود چادرش را روی دستش انداخت و گفت:
به به آقا ماکان. چه خبره؟
تا خواست چیزی بگوید. صدای ارشیا حرفش را قطع کرد:
احیانا از اون قرارای کاری که ندارین؟
ماکان نگاه غیر دوستانه ای به ارشیا که داشت از پله بالا می آمد انداخت و گفت:
تو خونه زندگی نداری صبح تا شب اینجایی؟
ارشیا خیلی خونسرد کنار ترنج ایستاد و دست او را گرفت و گفت:
چرا دارم ایناهاش.
و به ترنج اشاره کرد. ترنج ریز ریز خندید و برای ماکان شکلک در آورد. ماکان با دست ارشیا را کنار زد و گفت:
بفرما به زندگیت برس بذار ما هم به زندگیمون برسیم.
و در حالی که از پله پائین می رفت گفت:
بدم میاد از مردای زن ذلیل.
ترنج و ارشیا داشتند از بالای پله می خندیدند و او هم بیشتر نتوانست خنده اش را کنترل کند و در حالی که می خندید دستی برای انها تکان داد و به طرف در رفت که سوری خانم صدایش کرد:
ماکان کجا می ری؟
ماکان به طرف مادرش چرخید و گفت:
یه قرار کاری دارم.
صدای خنده ارشیا از بالای پله آمد ماکان خنده اش را خورد و به مادرش نگاه کرد:
خوب نمیشه نری امشب ارشیام شام اینجاست.
ماکان به پله نگاه کرد و انگار که خود ارشیا ست گفت:
این دو هفته اس داماد ما شده فقط یک شب خونه خودشون بوده اینجا موندنش که چیز جدیدی نیست.
سوری خانم لبش را گاز گرفت و با چشم به پله ارشاه کرد. ماکان با خنده به طرف در رفت و گفت:
خودش می دونه من باهاش این حرفارو ندارم.
بعد هم کفش هایش را پوشید و گفت:
خداحافظ سوری جون.
و با خنده از در خارج شد. سوار ماشین شد و برای خودش یک اهنگ تند گذاشت و رفت سمت کارواش. مدتی بود که دستی به سر و گوش ماشینش نکشیده بود.
از پشت شیشه داشت به برسهایی که با سرعت می چرخیدند نگاه می کرد خودش هم نفهمید که چطور شد یاد مهتاب اقتاد. شاید به خاطر عطر ملایمی که از ظهر توی ماشین مانده بود. شاید هم...خودش هم نمی دانست چرا. ولی به ترنج قول داده بود که برای او کاری توی شرکتش دست و پا کند شاید این بهترین راه برای عذار خواهی از مهتاب بود.
بعد از این فکر سرش را تکان داد و سعی کرد شبش را با گندکاری های قبلش خراب نکند. شستن ماشین تمام شده بود و او صدای موسیقی را بلند کرد و به سمت رستوران مورد نظرش حرکت کرد.
فضای رستوران نیمه تاریک بود و نور هر میز را آباژور پایه بلندی تامین می کرد که روی میز خم شده بود. صدای موسیقی ایتالیایی را می شد به راحتی تشخیص داد. ماکان نگاهی توی فضای نیمه تاریک رستوران انداخت و با چشم به دنبال یک دختر و ویک مرد مسن گشت.
همانجا ایستاده بود که پیشخدمتی به اونزدیک شد و گفت:
آقای اقبال؟
بله.
تشریف بیارین خانم منتظرتون هستن.
ماکان به دنبال پیشخدمت راه افتاد و از دور شهرزاد را پشت یکی از میز ها دید. تنها بود. ماکان از تنها بودن او تعجب کرد. هر چه نزدیک تر میشد تشخیص چهره او راحت تر بود. اگر می توانست سوت بلندی می کشید:
چه کرده این دختر ما.
شهرزاد واقعا زیبا شده بود. با نزدیک شدن ماکان از جا بلند شد که بیشتر برای نمایش دادن اندام فوقالعاده زیبایش بود. مانتوی سفید کوتاهی پوشیده بود و شلوار لوله تفنگی مشکی چکمه هایش هم سفید بود و پاشنه های بلندی داشت. یک شال مشکی هم سرش کرده بود. موهایش را از پشت بسته بود و برجستگی بزرگ شالش این را نشان می داد. جلوی موهایش را به عقب زده بود و بایک تل سفید مهار کرده بود. دسته ای از موهایش را فر داده بود که از کنار صورتش آویزان بودند. آرایش زیبایی داشت که چشمانش را خمار نشان می داد. ماکان از ان همه زیبایی وظرافت غرق لذت بود. ندیده نبود ولی نمی توانست انکار کند که هیچ کدام از کسانی که مدتی با آنها بوده با به زیبایی شهرزاد نبودند.
شهرزاد دستش را جلو آورد و با خوشرویی سلام کرد.ماکان نگاهی به دست او انداخت و بدون تردید دستش را فشرد. دست ظریف شهرزاد گرم بود و توی دست ماکان برای مدت کوتاهی توقف کرد. ماکان دستش را رها کرد و با دست به صندلی اشاره کرد و گفت:
خواهش می کنم خجالتم دادین.
شهرزاد با زیباترین لبخندش از او استقبال کرد و گفت:
خواهش می کنم.
وقتی هر دو پشت میز جا گرفتند. شهرزاد رو به ماکان گفت:
خیلی ممنون که دعوت مارو قبول کردین جناب اقبال.......
بعد مکثی کرد و گفت:
می تونم ماکان صداتون کنم.
ماکان که محو زیبایی شهرزاد شده بود به راحتی قبول کرد:
البته خواهش می کنم راحت باشین.
لبخند شهرزاد پر رنگ تر شد و ادامه داد:
بابا عذر خواهی کردن که نتونستن بیان. همین یک ساعت پیش بهشون خبر دادن یکی از ماشین هایی که بار می آورده برامون تو پاسگاه بین راه توقیفش کردن. باباهم مجبور شد خودش پی گیری کنه.
ماکان به لب های شهرزاد خیره شده بود و با دقت به حرف های او گوش می داد. با تمام شدن حرف شهرزاد گفت:
خواهش می کنم کم سعادتی از من بوده که نتونستم ایشون و زیارت کنم.
شهرزاد باز هم لبخند زد. انگار از تاثیر لبخندش به خوبی اگاه بود. با دست به پیش خدمت اشاره کرد. ماکان داشت فکر میکرد بوسیدن ان لبها چه مزه ای می تواند داشته باشد و اصلا هم سعی نمی کرد که فکرش را کنترل کند تا به این چیز ها فکر نکند. حرکات شهرزاد ظریف و زنانه بود و به خوبی بلد بود چطور روی طرف مقابلش تاثیر بگذارد.
در طول صرف شام جو رسمی کم کم از بین رفت و فعل های جمع به مفرد تبدیل شد و در آخر صممیتی هم بین آن دو شکل گرفت و هر دو اطلاعات کاملی درباره هم کسب کرده بودند. ماکان فهمید که شهرزاد تک دختر آقای معینی است که سه فروشگاه صنایع چوب دارد به اضافه مقدار زیادی زمین های کشاورزی که از محصول سالانه شان کلی درامد عایدشان می شد.
شهرزاد لیسانس مدیریت داشت و یکی از فروشگاه های پدرش را می گرداند. برخلاف تصور ماکان اصلا هم دختر لوس و ننری نبود. ماکان نمی توانست به خودش دروغ بگوید از شام خوردن با شهرزاد لذت برده بود.
آخر شب وقتی از هم جدا شدند. ماکان از آشنایی با شهرزاد خوشحال بود. با خودش داشت دو دو تا چهار تا می کرد شاید بعد از مدتی آشنایی بتواند به چیزهای دیگری هم فکر کند. مثلا ازدواج .حتی شاید عاشق شهرزاد بشود. و بتوانند زندگی خوبی با هم شروع کنند. از تمام این فکر ها خنده اش گرفته بود. درست بود که از شام خوردن با شهرزاد لذت برده بود ولی اینکه شهرزاد همان زنی بود که ماکان برای زندگی می خواست احتیاج به زمان بیشتری داشت. تمام طول راه داشت به شهرزاد و تصویر چهره اش فکر میکرد . ولی هر وقت به قسمت لب ها می رسید تصویر ذهنی اش با انچه دیده بود تفاوت داشت.لب هایی که توی ذهنش می آمد لب های شهرزاد نبود.
***
مهتاب خیلی استرش داشت. تا حالا کار عملی جدی نکرده بود. فقط یک بار توی مسابقات پوستر توی شهرستانشان یک مقام دومی آورده بود. تنها کار مهمش همین بود. ترنج ده بار به او گفته بود که ماکان قبول کرده ولی مهتاب باز هم استرس داشت.جلوی میز منشی نشسته بود و دست هایش را توی هم گره کرده بود. ترنج هم کنارش نشسته بود. نمونه کارهایش را ریخته بود روی یک فلش و و فلش توی دستش عرق کرده بود. ترنج باز هم زد به بازویش و گفت:
مهتاب به خدا خل شدی چرا این کارا رو میکنی. اینا تشریفاته.
مهتاب سری تکان داد و گفت:
به خدا ترنج خفت می کنم. بابا تو داداشته. یه شوهر گردن کلفتم داری که پشتتو می گیره معلومه عین خیالت نیست.
دلش می خواست بگوید:
ولی من باید با برادر بی جنبه تو که دهنش و باز می کنه و همه حرفی رو می زنه سر و کله بزنم که فقط یک بار من و دیده.
سعی کرد استرسش را با یک نفس عمیق از بین ببرد ولی زیاد هم موفق نبود. تلفن منشی که زنگ خورد مهتاب یک متر از جا پرید که باعث شد ترنج زیر خنده بزند. اینقدر خندید که مهتاب هم به خنده افتاد. خانم دیبا که از خنده آن دو تا لبخند روی لبش بود به مهتاب گفت:
بفرما تو.
خنده مهتاب ناگهان قطع شد که این باعث شده خنده ترنج بیشتر شود. مهتاب بلند شد و با حرص به پای ترنج کوبید و گفت:
مرض بگیری.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
و با گامهایی لرزان به طرف در اتاق ماکان رفت. پشت در نفس عمیقی کشید و به خودش گفت:
مهتاب محکم مثل همیشه. برو ببینم چه جوری حال این بچه پرو رو می گیری.
و دوباره نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست و به در ضربه زد. صدای ماکان را شنید که گفت:
بفرمائید.
مهتاب مصمم در اتاق را باز کرد و وارد شد. ماکان پشت میزش نشسته بود و همان ژست رئیس مابانه را گرفته بود.ارشیا هم روی یکی از مبل ها نشسته بود و با ورود مهتاب به سمت او برگشت. مهتاب به آرامی سلام کرد:
سلام
ماکان به وضوح اضطراب را در نگاه مهتاب می دید.مهتاب مقنعه و مانتوی مشکی ساده ای پوشیده بود که در قسمت کمر کمی تنگ بود و بلندی اش تا روی زانو می رسید. شلوار لی آبی و یک جفت کتانی سفید پایش بود. موهایش را کامل پوشانده بود و از نگاه کردن مستقیم به آنها خود داری می کرد.قیافه اش شبیه دخترهای دبیرستانی بود که البته سنش هم همین را می گفت.ماکان به سادگی او لبخند زد و گفت:
خوش امدین. بفرمائید.
نگاه مهتاب به ارشیا افتاد و به او هم سلام کرد:
سلام استاد.
سلام.
بفرمائید
و با دست به مبل رو به رویش اشاره کرد. مهتاب نشست و سرش را کمی پائین انداخت. ارشیا درست روبه رویش بود و ماکان می توانست نیم رخش را ببیند. حالا که خوب نگاهش می کرد می دید که زیاد هم چاقی اش توی ذوق نمی زند. شاید گردی صورتش باعث میشد اینطور فکر کند.ابروهایش را دخترانه مرتب کرده بود از نیم رخ بلندی و مشکی بودن مژه هایش بیشتر معلوم بود. چشمهایش هم قهوه ای بود. خودش هم نفهمید چرا با خودش گفت:
عین شهرزاد.
بعد از این فکر خودش تعجب کرد و فکر شهرزاد را کنار زد و دوباره به مهتاب خیره شد. لپ های تپلی داشت:
از اون دست دختراس که ادم دلش می خواد لپشو بکشه و بگه گوگوری.
از این فکر خنده اش گرفت و سعی کرد خنده اش را بخورد.برای اینکه بیشتر از این به فکرش اجازه خیال پردازی ندهد سکوت را شکست و گفت:
خوب مهتاب خانم می تونم کاراتون و ببینم. مهتاب سری تکان داد و از جا بلند شد و بدون اینکه به چهره ماکان نگاه کند فلش رابه دست او داد و گفت:
ریختم روی فلش که راحت تر بتونین ببینین.
ماکان نگاهی به چهره مهتاب انداخت که نگاهش روی میز بود و دست دراز کرد تا فلش را بگیرد. مهتاب گوشه فلش را به سختی نگه داشته بود تا دستش با دست ماکان برخورد نکند. ماکان هم به عقیده او احترام گذاشت و با نهایت دقت آن را گرفت.
مهتاب روی مبل برگشت و منتظر شد. ماکان ارشیا را هم برای دیدن کار ها دعوت کرد و بعد هر دو مشغول دیدن کارها شدند. مهتاب احساس می کرد قلبش دارد از توی حلقش بیرون می زند. می ترسید کارهایش در چشم انها خیلی ساده و مبتدی بیاید. دلش نمی خواست توی دلشان او را مسخره کنند.هر چه دعا بلد بود زیر لب خواند تا بالاخره انها کارها را تا انتها دیدند و ارشیا سر جایش برگشت.
مهتاب مضطرب به ارشیا چشم دوخته بود. سعی می کرد بیشتر به او نگاه کند تا ماکان بالاخره او استادش بود و با او احساس آشنایی بیشتری می کرد. ارشیا به ماکان نگاه کرد و ماکان هم با سر به او فهماند که شروع کند ارشیا گلویش را صاف کرد و گفت:
به نظر من کارات در حد یک دانشجوی کاردانی خیلی خوبه. فکر کنم تجربه های عملی کارت رو بهتر هم بکنه.
مهتاب با خودش فکر کرد خوب زیاد هم بد نبود. یعنی عالی نیستی ولی اگر کار کنی بهتر میشی.
ارشیا به ماکان نگاه کرد و گفت:
تو حرفی نداری؟
نه فقط از کی می تونین شروع کنین؟
مهتاب که از ذوق داشت می مرد سعی کرد که خیلی هیجاناتش را هم بروز ندهد:
من هر وقت شما بگین.
می تونی یک سیستم برای خودت بیاری اینجا؟
مهتاب وا رفت. لپ تاپ نداشت. توی خانه هم یک کامپیوتر فکستنی عهد بوقی داشت که کارهایش را زور با ان انجام میداد. لبش را گزید. و سرش را پائین انداخت.
نه....نمی تونم.
دست های مهتاب مشت شده بود از شدت ناراحتی دلش می خواست همانجا زمین دهن باز کند و او را ببلعد. ماکان و ارشیا نگاهی به هم انداختند و بعد دوباره به مهتاب نگاه کردند. مهتاب دیگر نمی تونست سرش را بالا بگیرد. ماکان فکری کرد و گفت:
ببخشید مهتاب خانم. چون شما قرار نیست دائم و تمام وقت اینجا کار کنید من گفتم سیستم بیارید. ولی یک کار دیگه هم می شه کرد.
مهتاب برای اولین بار مستقیم به ماکان نگاه کرد. هم زمان می شد احساس های گوناگونی را توی چشم هایش دید. خجالت. امیدواری. حسرت. نگرانی. ماکان برای یک لحظه جملات را گم کرد. چه می خواست بگوید. مهتاب همچنان به ماکان زل زده بود و منتظر جواب او بود. ماکان برای اینکه بهتر بتواند فکر کند نگاهش را از مهتاب گرفت و روی میز انداخت و گفت:
من یک سیستم میارم. ولی هر ماه مبلغی رو بابت پولش از کارتون کم میکنم. چطوره؟
و به مهتاب نگاه کرد. نوعی راحتی خیال را در چهره اش دید. مهتاب از جا بلند شد و به طرف میز ماکان رفت. صدایش از اضطراب و هیجان هنوز لرزش داشت:
من موافقم. این خیلی خوبه. واقعا ممنونم.
ماکان نمی توانست نگاهش را از ان چشمان قهوه ای گرم بگیرد. نگاه مهتاب اینقدر شفاف بود که انگار داشت تا ته قلبش را می دید. گرمای خاصی از ان چشم ها به جان ماکان می ریخت که خودش هم علتش را نمی فهمید. مگر این نگاه کودکانه که از خوشحالی برق می زد چه داشت که او را اینقدر تحت تاثیر قرار داده بود.
مهتاب زیبایی خاصی نداشت البته اگر لب ها را فاکتور می گرفت. دختر بانمکی بود ولی در برابر دختران زیادی که اطرافش بودند مهتاب شاید آخرین جایگاه را داشت. ناخوداگاه او را با شهرزاد مقایسه کرد ان قیافه زیبا و ملوس عروسکی کجا این دخترک با این لپ های تپل و گرد کجا.
مهتاب بعد از این حرف رو به ارشیا کرد و ان رشته گرما را پاره کرد:
خیلی ممنون استاد.
بعد دوباره به طرف ماکان برگشت و این بار بدون اینکه به او نگاه کند گفت:
میشه لطف کنید فلشم و بدین؟
ماکان خم شد و فلش را جدا کند. همان پائین نفس عمیقی کشید و بعد هم فلش را به طرف مهتاب دراز کرد. مهتاب باز هم با گوشه انگشتانش فلش را گرفت. ماکان یک لحظه دلش خواست دست او را لمس کند ولی به خودش نهیب زد و فلش را رها کرد.مهتاب با یک خداحافظی گرم از اتاق خارج شد. ترنج هنوز همانجا نشسته بود.مهتاب در را بست و بیشتر از این نتوانست خودش را کنترل کند. به طرف ترنج دوید و او را در آغوش گرفت.ترنج از این حرکت مهتاب خنده اش گرفته بود. مهتاب هم قدش از او بلند تر بود و هم هیکلش بزرگتر. با خنده گفت:
مهتاب جان له شدم.
مهتاب از ترنج جداشد و گفت:
وای ترنج داشتم قبض روح می شدم.
ترنج چادرش را که بخاطر حرکت مهتاب به هم ریخته بود درست کرد و در حالی که او را کمی به عقب هل می داد گفت:
آخه دختره خل و چل مگه من بت نگفتم این کارا فقط تشریفاته.
مهتاب دست به کمر ایستاد و گفت:
منم جوابم و دادم. بذار ببینم اگه خودت خواستی جایی که غریبه اس بری دنبال کار چه جوری میشی.
ترنج دست مهتاب را گرفت و گفت:
بیا بریم اتاق مشترکمون و نشونت بدم.
مهتاب همراه ترنج رفت و بعد با حالت مغروری گفت:
حالا کی گفته من قراره با تو هم اتاق بشم. من می رم تو قسمت طراحای اصلی فهمیدی؟
ترنج زد به بازوی مهتاب و گفت:
نچایی یه وقت؟
نه لباس به اندازه کافی پوشیدم.
بعد از این حرف دوتایی زیر خنده زدند. ترنج مهتاب را هل داد توی اتاق و گفت:
اینم از اتاق ما.
مهتاب با ذوق به اطراف نگاه کرد. اینقدر ذوق داشت که انگار ریاست یک شرکت بزرگ را به او پیشنهاد داده بودند. با همان لحن گفت:
خوب میز من کجاست؟
ترنج با خنده گفت:
بذار برسی.

وای ترنج باورم نمیشه همیشه آرزوم بود بعد از درسم تو یه همچین جایی کار کنم. تو شهر ما فقط دو سه تا شرکت بلیغاتی هست اونام اینقدر کوچیکن که نگو باورت میشه رئیس یکی از اون شرکت ها یه دختره اس که قفط دیپلم هنرستان داره. تازه شرکتشم یه مغازه اس که دوتا طراح توش کار میکنن.
بعد اه تاسف باری کشید و گفت:
این کارا سرمایه می خواد. بعد با حالتی دمق نشست روی صندلی ترنج. ترنج جلو تر رفت و کنارش ایستاد و گفت:
مهتاب تو رو خدا دیگه از این حالت بیا بیرون این چند وقته بس که تو رو دمق دیدم حال منم گرفته اس. بشو همون مهتاب سابق خودمون که همش می خندید.
مهتاب سرش را بالا اورد و گفت:
دعا کن مامانم خوب شه خودم کاری می کنم که بگی مهتاب غلط کردم دیگه نمی خوام بخندم.
داشتند به این حرف مهتاب می خندیدند که ارشیا جلوی در ظاهر شد. مهتاب خنده اش را جمع کرد و بلند شد و مجددا سلام کرد بعد سرش را کمی پائین انداخت. ترنج هم به او لبخندی زد که ارشیا با چشمکی به او پاسخ داد. ترنج با چشم به مهتاب اشاره کرد و لبش را گاز گرفت.
ارشیا خنده آرامی کرد و گفت:
خوب خانما امیدوارم کارتون به درستون لطمه نزنه.
مهتاب خیلی سریع جواب داد:
نه نه قول می دم هیچ مشکلی پیش نیاد.
ترنج و ارشیا هر دوبه دست پاچگی او لبخند زدند. چند دقیقه بعد سر و کله ماکان هم پیدا شد ارشیا را کنار زد و گفت:
خوب مثل اینکه اتاقتون رو هم اننتخاب کردین.
و دست به سینه به آنها نگاه کرد. و ادامه داد:
می گم حیدری یک میز براتون بیاره . تا یکی دو روز دیگه هم سیستم و براتون میارم اونوقت می تونین کارتون و شروع کنین.
مهتاب همانجور سر به زیر تشکر کرد و بعد رو به ترنج گفت:
من دیگه می رم.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
کجا وایسا تا یه جایی می رسونیمت.
بعد به ارشیا نگاه کرد و گفت:
نه ارشیا.
ارشیا هم با لبخند به ترنج گفت:
هر چی خانمم بگه.
مهتاب از این حرف خندید و ماکان باز هم فکر کرد:
واقعا وقتی می خنده خیلی ملوس میشه. آدم دلش می خواد اون لپ گردشو بگیره بکشه.
ترنج و مهتاب به طرف در راه افتادند. مهتاب جلوی در توقف کرد و بار هم از ماکان تشکر کرد:
بازم ممنون آقای اقبال.
ماکان فقط مغرورانه سر تکان داد. و ان سه تا از در خارج شدند. مهتاب کنار گوش ترنج گفت:
می گم من این داداشت و چی صدا کنم از این به بعد؟ آقای رئیس؟ یا آقای اقبال. ها شایدم بگم آقا ماکان. یا اصلا ماکان خالی.
ترنج داشت ریز ریز می خندید که ارشیا متوجه خنده انها نشود و گفت:
منکه می گم داداش. خانما می گن اقای اقبال آقایون می گن ماکان. تو هر جور دوست داری.
مهتاب فکری کرد و گفت:
من میگم آقای رئیس.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
فکر نکنم از این اصطلاح زیاد خوشش بیاد چون میگه ادم احساس پیری میکنه.
مهتاب ریز ریز خندید و گفت:
پس حتما به این اسم صداش می کنم. دیگه حکم بابا بزرگ منو داره.
ترنج محکم به شانه مهتاب کوبید و گفت:
هوی درباره داداش من درست صحبت کن.
بعد هم با بدجنسی خندید و گفت:
اگه ماکان جای بابا بزرگت باشه که اون بنده خدا خواستگاره فسیله.
با این حرف ترنج هر دو بلند زیر خنده زدند که باعث شد ارشیا برگردد و به آن دو نگاه کند:
چه خبرتونه دخترا تو خیابون.
مهتاب جلوی دهانش را گرفت و ترنج نگاه نادمی به ارشیا انداخت:
وای ببخشید. یهو شد.
و دوباره با مهتاب ریز ریز خندیدند. ارشیا سری تکان داد و دزدگیر را زد و گفت:
سوار شین.
ماکان داشت از پنجره اتاقش آنها را نگاه می کرد. آه ناخودآگاهی کشید و پشت میزش برگشت. برای یک لحظه احساس تنهایی کرد. چقدر بد بود که همه انها با هم رفتند. موبایلش را برداشت و ناخودآگاه شماره شهرزاد را گرفت.
مهتاب را تا آزادی رساندند هر چه ترنج اصرار کرد نگذاشت او را به خوابگاه ببرند. کلی تشکر کرد و رفت. بعد از رفتن مهتاب ترنج رو به ارشیا کرد و گفت:
خوب آقا ارشیا حال و احوال؟
ارشیا خندید و گفت:
چه عجب. این یکی دو روزه حسابی فکرت مشغول این دوستت بود و منو پاک یادت رفته بود.
ترنج اخمی کرد و گفت:
من کی تو رو یادم رفت. تازه دیشبم که خونه ما بودی.
بله. ولی جناب عالی مدام از مهتاب و مشکلش حرف زدی.
ترنج لب هایش را غنچه کرد و گفت:
حالا که اینجور شد همرام نمی برمت.
ارشیا با ابروهای بالا رفته به ترنج نگاه کرد و گفت:
کجا ان شاا...؟
ترنج خنده بدجنسی کرد و گفت:
تنبیه باشه برات که الکی به من تهمت نزنی.
نگاه ارشیا کمی جدی شد و گفت:
ترنج لطفا در این مورد با من شوخی نکن. دست خودم نیست. نمی تونم ازت بی خبر باشم.
ترنج فورا یاد ماجرای قهرشان افتاد و سکوت کرد. ارشیا دستش را گرفت و گفت:
به خدا فکر نکنی بهت اعتماد ندارم. ولی دلم می خواد بدونم کجایی وقتی ازم دوری همش دلشوره دارم. حالا وقتی ندونم کجایی که اوضاعم به هم می ریزه.
ترنج توی سکوت داشت گوش می کرد. خوب باید به او حق می داد؟ یعنی ارشیا هم هرجا می خواست برود به او خبر می داد؟ این منطقی بود؟دلش نمی خواست حرفی بزند و کدورتی ایجاد کند در واقع او قصدش این بود که ارشیا را هم همراهش ببرد پس این حرف ها بیهوده بود. نگاهی به ارشیا انداخت و به رویش لبخند زد:
اینجا که می خوام برم تو هم باید بیای وگر نه منو هم راه نمی دن.
ارشیا با تعجب به ترنج نگاه کرد:
راهت نمیدن؟
نخیر.
مگه کجا می خوای بری؟
اون جلسات هفتگی که یادت هست گفتم می رفتم؟
ارشیا فقط سر تکان داد.
الهه خانم از وقتی فهمیده نامزد کردیم پاشو کرده تو یک کفش که باید با آقاتون بیای.
ارشیا از کلمه آقاتون ته دلش قیلی ویلی رفت. ناخودآگاه لبخد زد و گفت:
حالا کی هست؟
پس میای؟
خوب آره دلم می خواد ببینم چی ترنج خانم مارو متحول کرده.
ترنج به یاد تمام دوستانش لبخند زد.
فردا شب میای می بینی.
ارشیا باز هم سر تکان داد و گفت:
آخر هفته عروسی اتناست چیزی لازم نداری؟
ترنج نگاهش را از خیابان گرفت و گفت:
چرا فکر کنم یک دست لباس می خوام.
ارشیا صورتش را حالت بامزه ای کرد و گفت:
نمی خوای که بلوز و شلوار بپوشی؟
ترنج به چهره ارشیا که مثل پسر بچه های خطا کار شده بود خندید و گفت:
فکر نکنم.
بعد برای اینکه کمی هم خودش را لوس کند گفت:
نطر تو چیه؟
ارشیا واقعا ذوق کرد:
نطرت چیه با هم بریم خرید؟
ترنج باز هم خندید و گفت:
موافقم.
ارشیا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
الان که دیگه دیره. باشه فردا بعد از دانشگاه.
باشه.
ارشیا دست ترنج را گرفت و گفت:
خوب حالا توبتی هم که باشه نوبت خانم خودمه که بیاد خونه ما.
صدای ترنج کمی خجالت زده بود:
نمی شه نیام؟
برای چی؟
من از بابات اینا خجالت می کشم.
ترنج این حرفا یعنی چی دیگه. تو ناسلامتی عروس این خانواده ای ها.
بعد با خودش تکرار کرد عروس. دوباره به ترنج که گونه هایش ارغوانی شده بود نگاه کرد و گفت:
بعضی وقتا دلم می خواست آخر هفته عروسی خودمون بود.
ترنج از خجالت توی خودش جمع شد و خنده ارشیا ماشین را پر کرد.
***
ماکان دست توی جیب وارد خانه شد. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. صدایش را بلند کرد و مادرش را صدا زد:
مامان!
سوری خانم از آشپزخانه سرک کشید:
سلام چه زود اومدی؟
ماکان بی حوصله رفت سمت پله و گفت:
کاری نداشتم اومدم خونه. ترنج کجاست؟
سوری خانم در حالی که سر کارش برمی گشت گفت:
خونه ارشیا اینا.
ماکان دو سه پله ای که بالا رفته بود برگشت و با عجله رفت سمت آشپزخانه:
کجا؟
سوری خانم که مشغول آشپزی بود برگشت سمت ماکان و گفت:
خونه ارشیا اینا.
ماکان اخم هایش را کشید توی هم و گفت:
شبم می مونه؟
سوری خانم یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
نخیر.چی شد که همچین فکری کردی؟
ماکان عقب نشینی کرد و گفت:
هیچی.
بعد درحالی که کتش را در می اورد از پله بالا رفت و گفت:
اه این دیگه چه زندگیه اینا برای ما درست کردن.

هنوز وارد اتاق نشده بود که موبایلش زنگ زد. یکی از دوستان تازه اش بود. از وقتی ارشیا رفته بود ماکان با چند نفری رابطه دوستی برقرار کرده بود. تا قبل از ان ارشیا برایش جای همه دوستان را پر کرده بود. اینجا و آنجا آشناهایی داشت دوستانی که سلام علیک داشتند و گاه با هم بودند ولی نه انچنان صمیمی.
الو؟
آخه کره خر من به تو زنگ نزنم تو خبری از ما نمی گیری؟
ماکان کتش را انداخت روی مبل و لبخندی زد و گفت:
مرده شور این حرف زدنت و ببرن. کره خرم خودتی.
خوب منم کر ه خرم حالا راضی شدی.
ماکان خندید و ول شد روی تختش.
خوب بنال چه خبر.
خبرای خوب یه کاری داشتم باهات.
چه کاری؟
باید پاشی بیای اینجا عملیه؟
ابروی ماکان بالا رفت:
رامین بساط گند کاری اون دفعه که به راه نیست
اکه هه که ماکان چقدر تو ضد حالی پسر. ماکان دکمه های پیراهنش را باز کرد و گفت:
به جون خودم بابابزرگ منم دیگه از اون چیزا استفاده نمی کنه.
خدا رحمت کنه امواتت و ولی بابا بزرگ من جون به عزرائیل نمی ده برای اینکه می ترسه اون دنیا از این چیزا نباشه.
ماکان بلند خندید و یک آستین پیراهنش را بیرون آورد و موبایلش را دست به دست کرد. و گفت:
حالا چکار داری؟
یک کاری که فقط خودت تخصصش و داری. بیا یکی از بچه ها کارش بد گیره.
ماکان کمدش را باز کرد و گفت:
کجا بیام؟
بیا آپارتمان محسن. بیا بد نمی گذره.
ماکان یکی از پیراهنش هایش را بیرون کشید و روی تختش انداخت و گفت:
اگه بی خودی منو این همه راه کشیده باشی اونجا خرخره تو می جوم.
نه کار واجبه زود اومدی ها
باشه الان راه می افتم.
راستی عشقت کجاست؟
ماکان پوزخند زد. منظور رامین ارشیا بود از رابطه صمیمی آن دو خبر داشت و ماکان را مسخره می کرد که عاشق ارشیا شده. چقدر ماکان از این حرف چندشش می شد. هنوز دوستانش از نامزدی ارشیا و خواهرش خبر نداشتند. فعلا تصمیم نداشت به انها حرفی بزند.
پی زندگیش. کجا می خواستی باشه.
بد حالت گرفته اس ماکان ها.
رامین خفه میشی یا نه. مگه نمی خوای بیام اونجا.
باشه بابا. فعلا
اومدم.
موبایلش را روی تخت انداخت و لباسش را عوض کرد از پله پائین رفت سوری خانم با دیدن او گفت:
کجا؟
ماکان فقط یک جمله گفت:
پیش دوستام.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
برای اخرین بار نگاهی توی اینه جاکفشی به خودش انداخت و از خانه بیرون زد. هوا سردتر شده بود. آبان داشت به آخر هایش می رسید و هوا سوز سردی داشت. سوئیچ را از جیبش بیرون کشید و سوار شد.
تا آپارتمان محسن راه زیادی بود. برای خودش اهنگ گذاشت و همراهش هم خوانی کرد. وقتی رسید. ماشین را پارک کرد و به طبقه سوم نگاه کرد. تقریبا همه چراغ های خانه روشن بود. دست روی زنگ گذاشت. به ثانیه نرسیده در باز شد و صدای محسن را از پشت آیفون شنید:
به مهندس بیا بالا داداش.
ساختمان آسانسور نداشت و مجبور شد سه طبقه را از پله بالا برود. تا به در خانه رسید هر چه فحش بلد بو نثار محسن و رامین کرد. زنگ را زد و بعد از چند دقیه در باز شد. رامین با شلوارک و رکابی پشت در ایستاده بود:
ببین کی اومده.
بعد رو به طرف خانه داد زد:
بچه ها نیرو کمکی رسید.
ماکان با تعجب رفت تو. نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن ذغال های برافروخته و منقل اخم هایش توی هم رفت:
گندنت بزنن رامین باز که بساط کردی.
آخ ماکان جنس برام رسیده توپ. بیا بزن ببین چیه بدمصب به جون رامین مشتری میشی.
ماکان روی یکی از مبل ها ولو شد و با بی حوصلگی گفت:
دستت درد نکنه هنورعقلم سر جاشه.
رامین ذعال ها را فوت کرد و داد زد:
مسن بیا ماکان و ببر بهش بگو جریان چیه.
محسن از اتاق بیرون امد و رو به رامین گفت:
لااقل پنجره رو باز بذار بوش نپیچه تو راهرو.
بی خیال بابا. کسی پسر صاحب خونه رو از خونه بابا جونش بیرون نمی کنه.
خوب الاغ همسایه ها برن به بابام امار بدن معلومه میاد دم منو میگره می اندازه بیرون.
بعد رو به ماکان که داشت دست به سینه رامین را نگاه می کرد گفت:
داداش پاشو بیا این ور این خر و ولش کن.
رامین در حالی که داشت ان ماده لزج قهوه ای را آماده می کرد گفت:
اومدی التماس کردی ندادم بهت گله نکنی.
ماکان با حالت چندش آوری از او رو برگرداند. رامین طلب کار گفت:
چکارت کنم نمی فهمی. بابا بزرگ من از چهل سالگی داره از اینا می زنه الان نزدیک صد سالشه ببینیش فکر میکنی پنجاه سالته.
ماکان بلند شد و گفت:
واقعا توجیح شدم.
رامین پوزخندی زد و گفت:
خوبه برم از این آشغالای شیمایی بزنم سر یک سال بدنم کرم بزنه انگشتام جداشه؟
ماکان در حالی که به طرف اتاق می رفت گفت:
حالا مجبوری خودتو بندازی تو هچل احمق.
رامین پکی زد و با لذت دودش را توی هوا داد و گفت:
نمی فهمی ماکان. نمی فهمی. بعد از اون حواسم هست.
یاسین به گوش خر می خونم من.
رامین که چشمهایش کمی خمار شده بود گفت:
خوب نخون مجبوری.
محسن و یکی دو نفر دیگر روی کامپیوتر توی اتاق هوار شده بودند. ماکان که وارد شد همه سر برگرداند. ماکان با تعجب پرسید:
چه خبره اینجا؟
محسن نگاهی به آن دو تا کرد و گفت:
یحیی و کامبیز از بچه های نیک روزگار.
بعد به ماکان اشاره کرد و گفت:
ماکان از دوستای گل ما.
هر دو با ماکان دست دادند و محسن توضیح داد:
بچه ها دارن یک کافی شاپ راه می اندازن می خواستن براشون یک طرح تبلیغاتی بزنی. فعلا دست و بالشون تنگه برای همین من گفتم بیای اینجا کارشونو راه بندازی.
بعد نگاهی به ماکان انداخت و گفت:
بیا بشین یحیی یه چیزایی از فتوشاپ سرش میشد یه کارایی کرده بیا راست و ریستش کن.
نگاه ماکان به شیشه و لیوان های روی میز افتاد و بی خیال به کامپیوتر نگاه کرد. اصلا حوصله نداشت ولی بالاخره محسن رفیق چند ساله اش بود. به طرف کامپیوتر رفت و به طرح و عکسی که سرم هم کرده بودند نگاه کرد. معلوم بود که برایشان زیاد هم مهم نبود که کار حرفه ای باشد.
کتش را در اورد و پشت کامپیوتر نشست. محسن لیوان پری را به سمت ماکان هل داد و گفت:
بخور.
ماکان در حالی که تند تند با موس کار می کرد زیر چشمی به لیوان نگاهی انداخت و گفت:
نمی خورم.
محسن ابرویی بالا انداخت و گفت:
از کی تا حالا؟
ماکان لبش را جوید و توی دلش گفت:
از وقتی به ارشیا قول دادم.
دلش نمی خواست قولش با ارشیا را زیر پا بگذارد. یادش امد از وقتی که ارشیا فهمیده بود که ماکان گاهی لبی تر می کند. کلی شاکی شده بود. ماکان فکر می کرد ارشیا می رود و پشت سرش را هم نگاه نمی کند ولی ارشیا پای دوستی شان ایستاد و در عوض کاری کرد که ماکان همان را هم ترک کند.محسن زد به شانه اش و گفت:
خودتو..س نکن بردار بخور دیگه تو که اهل این قرتی بازیا نبودی.
حال ماکان داشت به هم می خورد. دیگر خیلی هم با این جمع حال نمی کرد. مخصوصا که رامین روز به روز بدتر می کرد با ان بند و بساط مسخره.
طرح را سریع سر هم کرد و بلند شد. محسن دست گذاشت روی شانه اش و گفت:
وایسا یک کار دیگه ام هست.
ماکان روی صندلی ولو شد. محسن با سر به کامبیز اشاره کرد. کامبیز رو به ماکان گفت:
می خواستم یک عکسی رو برام با فتو شاپ درست کنی.
چی هست؟
خیلی ساده صورت یکی و با یکی دیگه عوض کنی.
اخم های ماکان در هم رفت.
به همین سادگی؟ اونوقت می خواین با اون عکس چه غلطی بکنی؟
کامبیز براق شد.
غلط و اون دختره...کرده. باید تاوانشم بده.
ماکان چشم هایش از خشم گشاد شده بود. شصتش خبردار شده بود که ان طرح تبلیغاتی فقط یه کلک مسخره بوده تا ماکان برسد به اصل مطلب.
بلند شد و یقه محسن را گرفت و او را به دیوار چسباند:
تو گوه خوردی فکر کردی من همچین کاری می کنم.
محسن سعی کرد دست ماکان را کنار بزند. ولی ماکان هیکلی و قوی بود در برابر بدن استخوانی محسن برتری داشت:
ماکان چرا پاچه می گیری؟
ماکان یقه محسن را ول کرد و گفت:
از من می پرسی.من کی کار بی ناموسی کردم که حالا دومیش باشه. این بود رفاقتت؟
بعد هم چنگ زد و کتش را برداشت و به طرف در رفت. محسن دنبال ماکان دوید:
ماکان بی خیال خوب انجام نمی دی بگو نمی دم.
ماکان دست محسن را گرفت و به سمت در کشید و در حالی که از دندان هایش را از خشم روی هم می سائید گفت:
این رفیقای عتیقه ات از کجا پیدا شدن؟
حالا!
حالا و مرض. از تو تحصیل کرده بیشتر از این توقع می ره. تو که اینجوری وای به حال بقیه.
بعد هم به طرف در رفت. رامین کنار منقلش ولو شده بود ماکان به او نگاه کرد و گفت:
دور من و خط بکشین. من دیگه کسی به اسم محسن و رامین نمی شناسم.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
در را که باز کرد صدای کش دار رامین را شنید:
بابا ماکان قهر نکن بی خیال.
ماکان در را به هم کوبید و در حالی که از پله پائین می دوید کتش را پوشید. عجله داشت تا هر چه زودتر از ان خانه خارج شود. خودش هم باورش نمی شد که رامین اینقدر غرق شده باشد و محسن...او چه فکری با خودش کرده که همچین پیشنهادی به او داده.
نفس عمیقی کشید و سوار شد. اعصابش به شدت به هم ریخته بود. ماشین از جا کنده شد و به سرعت از انجا دور شد.
سرخورده و غمگین بعد از ساعتها چرخ خوردن توی خیابان به خانه برگشت. با رامین و محسن روزهای خوبی داشت به خصوص بعد از رفتن ارشیا این دوتا تنها دوستان صمیمی اش بودند. خصوصا از محسن توقع نداشت. پسر بدی نبود. ولی دلیل این کارش را نمی فهمید.با محسن بخاطر یک طرح تبلیغاتی آشنا شده بود. طرح را برای شرکت پدرش می خواست. پیش فروش واحد های نیم ساخته. چند باری به شرکتش آمده و رفته بود و بعد هم یکی دو نفر دیگر را به او معرفی کرده بود. همین کارها باعث شد کم کم به هم نزدیک تر شوند و رابطه دوستی بینشان شکل بگیرد. رامین هم از دوستان صمیمی محسن بود که همه جا با هم بودندو ناخوداگاه با او هم صمیمی شد.
رابطه دوستی که حالا اینجور ناگهانی قطع شده بود. ماکان نفسش را پر صدا بیرون داد و کلید را توی در انداخت. چراغ ها خاموش بود. آرام در را باز کرد وسمت آشپزخانه رفت. کمی احساس گرسنگی می کرد ولی خوصله شام خوردن نداشت دلش می خواست زودتر بخوابد.
یک دانه سیب از یخچال برداشت و رفت بالا. در اتاق ترنج باز بود. توی تاریک و روشن اتاق ترنج را دید که روی تختش جمع شده و به خواب فرو رفته. لبخندی روی لب ماکان آمد. ترنج رابه دست آدم قابل اعتمادی داده بود. گازی از سیبش زد و رفت سمت اتاقش.
کتش را انداخت روی کاناپه و روی تخت دراز کشید. داشت به حرفی که به دوستانش زده بود فکر می کرد. بعد یاد ارشیا افتاد و رفتارش بعد از اینکه فهمیده بود ماکان هم اهل بعضی چیزها هست. ارشیا چکار کرده بود؟ گفته بود دور او را خط بکشد؟
نه ارشیا کنارش مانده و سعی کرده بود او را از این چیزها دور کند. ماکان باقی مانده سیب را توی سطل اتاقش شوت کرد و به خودش قول داد نگذارد رامین بیشتر از این خودش را بدبخت کند. و محسن آن دوستان عجیب غریب را از کجا آورده بود؟
در حالی که به این چیزها فکر می کرد کم کم به خواب رفت.
**
ارشیا از بس ذوق داشت همش می خندید. ترنج هم خنده اش گرفته بود. ولی خنده اش را کنترل کرد و گفت:
فکر نمی کردم یک لباس خریدن من اینقدر تو رو خوشحال کنه.
ارشیا ماشین را پارک کرد و گفت:
آخه اولین باره می خوام برای خانمم یه چیزی بخرم تو نمی فهمی چه حس خوبی داره.
ترنج سری تکان داد و از ماشین پیاده شد. بعد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
دو ساعت وقت داریم بعدش می خوایم بریم خونه استاد مهران.
ارشیا دزد گیر را زد و گفت:
این استاد مهران همونه که پیشش خط یاد گرفتی؟
اره خودشه.
ارشیا خودش را به ترنج رساند و در کنار هم به راه افتادند. ارشیا کمی حرف را توی دهنش چرخاند و بعد زیر چشمی به ترنج نگاه کرد و گفت:
این دوستت الهه همون نیست که داداشش....یعنی همون پسره اسمش چی بود....
ترنج خیلی خونسرد گفت:
امیر.
ارشیا یک لحظه مکث کرد و به ترنج نگاه کرد که داشت مغازه ها را دید زد. لبش را جوید و گفت:
آره همون.
ترنج جلوی یکی از مغازه ها ایستاد و گفت:
خوب؟
ارشیا کنارش ایستاد و در حالی که ویترین را نگاه می کرد گفت:
اون پسره...یعنی امیر هم توی مهمونی تون هست؟
ترنج برگشت و با تعجب به ارشیا نگاه کرد:
نه. برای چی همچین فکری کردی؟
و بعد به راه افتاد تا سراغ ویترین کناری برود. ارشیا هم دنبالش راه افتاد و گفت:
پس از کجا تو رو دیده؟
ترنج که تازه متوجه منظور ارشیا شده بود ایستاد و کامل به طرف او برگشت. باید سرش را کاملا بلند می کرد تا بتواند چهره ارشیا را خوب ببیند. لبخندی زد و گفت:
قبلا زیاد می رفتم خونه الهه اینا. اونجا منو دیده. بعدم از وقتی از من....یعنی...خواستگار من شد دیگه خونه شون نرفتم.
ارشیا هم لبخندی به ترنج زد و گفت:
اصلا ولش کن بریم دیگه.
و دست ترنج را گرفت و کشید. ترنج هم او را همراهی کرد.
راستی جشن مختلته؟
ارشیا از گوشه چشم به ترنج نگاهی انداخت و گفت:
اره. مامان اینان دیگه.
ترنج کمی فکر کرد و گفت:
پس وقتمون و اینجا هدر ندیدم. چون این لباسا که به درد من نمی خوره باید یه چیزی بگیریم که پوشیده باشه.
ارشیا هم در تائید سر تکان داد. بعد از مدتی گشتن بالاخره یک لباس که هم ترنج خوشش امده بود و هم ارشیا پیدا کردند. یک پیراهن سورمه ای یک سره بود که آستین های بلندی داشت. روی کمر کمی تنگ می شد و دامنش هم تقریبا تنگ بود.روی سینه و سر آستینش هم کار شده بود.
ارشیا لباس را از فروشنده گرفت و به ترنج داد و او را تا پشت در اتاق پرو همراهی کرد. ترنج به سختی لباس را پوشید. ارشیا از پشت در مدام می پرسید پوشیدی؟
آخر ترنج حوصله اش سر رفت و گفت:
ارشیا هر وقت پوشیدم می گم دیگه.
بعد باز هم با زیپ لباس کلنجار رفت. دستش نمی رسید آن را خوب ببندد برای همین یقه اش خوب نمی ایستاد. دستش را که خسته شده بود پائین انداخت و گفت:
نمی تونم زیپ و ببندم.
ارشیا به فروشنده که داشت با مشتری دیگری سر و کله می زد نیم نگاهی انداخت و گفت:
می خوای برات ببندم.
صدای وای نه ترنج را که شنید نتوانست خنده اش را کنترل کند و در همان حال که می خندید گفت:
خوب مگه چی میشه حالا؟
صدای ترنج هم که معلوم میشد خنده اش گرفته را شنید گه گفت:
کاری نکن اصلا نذارم لباس و ببینی.
ارشیا با اینکه داشت می مرد تا ترنج را با آن لباس ببیند لحن خونسردی به خودش گرفت و گفت:
بالاخره که شب عروسی می بینیم.
ا خوب پس درش بیارم نمی خوای ببینی.
ارشیا سریع گفت:
ترنج اذیت نکن دیگه
خوب چکار کنم زیپش بسته نمی شه.
ارشیا با همان خنده گفت:
خوب در و باز کن من چشمامو می بیندم خوبه؟
لوس.
خوب هر کار تو بگی من می کنم.
در اتاق پرو با صدای تیکی باز شد. ارشیا آرام در را باز کرد.خوشبختانه در به طرف مخالف باز می شد و اگر تا انتها هم ان را باز می گذاشت از داخل مغازه دید نداشت. ترنج خودش از خجالت چشم هایش را بسته بود. ارشیا با دیدن حالت او لبخند عریضی زد.ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل ۶
ترنج پشت به در ایستاده بود و چشم هایش را بسته بود.نیمی از کمرش بخاطر بسته نشدن زیپ لباس پیدا بود. موهایش را باز کرده بود از یک طرف روی شانه اش ریخته بود.ارشیا توی آینه داشت چهره خجالت زده او را می دید. یک قدم به جلو برداشت. و زیپ را بست و از پشت بازو های ترنج را گرفت وبوسه ای پشت گردن او گذاشت.
ترنج چشم هایش را بیشتر به هم فشرد. احساس می کرد. ممکن است هر لحظه سکته کند. ارشیا بازوی او را فشرد و در حالی که سعی می کرد لحنش عادی باشد گفت:
نمی خوای خودتو بببینی؟ تازه قرار بود من چشمام و ببندم نه تو.
ترنج با خجالت چشم هایش را باز کرد و به خودش توی اینه نگاه کرد. تصویر ارشیا را پشت سرش می دید ولی سعی می کرد نگاهش به او نیافتد. لباسش خیلی قشنگ بود رنگ تیره او را بیشتر از قبل ظریف و کوچک نشان می داد. بعد از اینکه خودش را وارسی کرد نگاه کوتاهی به ارشیا که غرق تماشای او شده بود انداخت و گفت:
به نظرت خوبه؟
ارشیا متوجه حرف ترنج نشد. هیچ وقت ترنج را توی یک لباس رسمی ندیده بود. ترنج همه جا و همیشه شلوار می پوشید. همیشه اسپرت و دخترانه بود. ولی حالا توی این لباس داشت باورش می شد که ترنج کوچک خودش هست. زن زیبای خودش.
ترنج برگشت و رو به ارشیا باز پرسید:
ارشیا با توام می گم نظرت چیه؟ خوبه.
ارشیا نگاهش روی صورت ترنج قفل شده بود. ترنج آرام به بازوی او زد.
ارشیا؟
ولی قبل از اینکه دستش را بردارد. داغی لبهای ارشیا را روی لبهایش احساس کرد.
**
ترنج هنوز همان جا توی اتاق پرو ایستاده بود. در اتاق بسته بود. ارشیا بیرون رفته بود و خودش در را بسته بود و به ان تکیه داده بود. سرش پائین بود و فکر می کرد. بهترین احساس زندگی اش را تجربه کرده بود ولی چهره بهت زده ترنج که جلوی چشمش می امد کی عذاب وجدان می گرفت.
ترنج توی آینه به لبهایش خیره شده بود. باورش نمی شد. کاری را که ارشیا کرده بود را باور نمی کرد. تصوری از اولین بوسه زندگی اش نداشت. یعنی هیچ جا و موقعیتی را برای ان تصور نکرده بود. حالا اینجا توی اتاق پرو یک مغازه. به نظرش زیاد هم رمانتیک نیامد. ولی یک سوال مدام توی ذهنش وول می خورد؟ از این کار ارشیا ناراحت بود؟ اولین بار جواب مثبت بود. بعد دوباره که با لحن متفاوتی ازخودش پرسید با تردید جواب داد: نمی دونم. و دفعه سوم که از خودش با تاکید پرسید جوابش نه بود.
لباس را از تنش درآورد و چادرش را سر کرد. خواست در را باز کند ولی هر کار کرد نتوانست. به زد:
ارشیا. این در باز نمی شه.
ارشیا به خودش امد و تکیه اش را از در گرفت. ترنج در را باز کرد و سعی کرد ان حرکت ارشیا را فعلا فراموش کند. برای همین با تعجب به ارشیا نگاه کرد و گفت:
در چرا باز نمی شد؟
ارشیا کلافه دستش را به صورتش کشید و گفت:
من بهش تکیه داده بودم.
ترنج خنده اش گرفته بود و به چهره ارشیا که به او نگاه نمی کرد خیره شده بود. با بدجنسی گفت:
حالا چرا اینقدر سر به زیر شدی؟
ارشیا لبش را جوید و کلافه به او نگاه کرد وقتی خنده را روی لب ترنج دید او هم لبخند کم رنگی زد و نگاهش رنگ خجالت گرفت.
صدای فروشنده انها را از ان حال و هوا خارج کرد:
آقا پسند شد؟
ارشیا به مرد فروشنده نگاه کرد و بعد هم یک نگاه به ترنج و گفت:
بله همین و می بریم.
بعد از حساب کردن از مغازه خارج شدند. ارشیا همانطور که ارام کنار ترنج گام بر می داشت گفت:
چیز دیگه ای نمی خوای؟
نه دیگه همه چیز دارم.
مطمئن؟ با من تعارف نمی کنی که؟
نه باور کن کفش تازه خریدم . یک شالم دارم که به این لباس میاد. چیزی نمی خوام.
ارشیا به ساعتش نگاه کرد و گفت:
فکر کنم وقت هم نداشته باشیم. مگه نباید بریم خونه استادت؟
ترنج سری تکان داد و گفت:
چرا. بریم دیگه.
بعد هر دو به طرف ماشین ارشیا رفتند.
بهتر نیست یک دسته گلم بگیریم؟
ترنج به ارشیا لبخند زد و گفت:
چرا اتفاقا می خواستم بگم دست خالی نیریم.
ارشیا جلوی یک گل فروشی متوقف شد و هر دو برای انتخاب دسته گل وارد مغازه شدند. ترنج یکی دو شاخه میخک از رنگ های مختلف برداشت و گفت:
استاد گل میخک دوست داره.
ابرو های ارشیا بالا رفت. ولی حرفی نزد. هر دو در سکوت داشتند فروشنده را که با سرعت گل ها ر ا می یچید نگاه می کردند. بعد هم ارشیا پول دسته گل را حساب کرد و از مغازه خارج شدند.
هنوز راه نیافتاده بودند که ارشیا باز پرسید. ترنج یه چیزی بپرسم؟
بپرس.
صاحب اون دفی که روی دیوار اتاقت بود اونم هست؟


ادامه دارد..............



رمانی که پیشنهاد می کنم بخونین:
عصیان|Banner


هنر طراحی داخلی
خلاقیــــت هـــای کوچـــک ... تغییـــرات بزرگــــ !!!
کاری از mirage

خدایا به من فضیلتی عطا کن که تا با کفش های کسی راه نرفته ام در مورد راه رفتن او اظهار نظر نکنم.
ویرایش توسط baran.amad : ۱۲ فروردين ۱۳۹۱ در ساعت ۰۴:۴۹ بعد از ظهر
baran.amad آنلاین نیست.
تشکر شده توسط :
* nina *, * Star, *mania*, *Nafise.a9*, *niki, *پریسا*, .rima., ahmadi_1362_2, amirhessam, angel04, Aramesh_Darya, Aray, armaghan88, asal-661, atei_69, atena67, atieh72, ayda3, aygeen, azar1, azda, banoojun, baran barf, behiii319, behi_aquarius, Behnaz joon, bikari, blub2000, cole, doorin, Elhamhb, faghatdream, fahime 528, fantasy girl, farnas, ghazali_ gavazn, gheisareh, harimeshgh, hedie9390, helik, hooman770, Hoopoe, Inoosh, Katra, katy, linda2011, m0zhdeh, Mahed, mahshid_3d, mahtab10, mahyarr, marjansh, masoumeh, mehrsa_m, melodeee, Memolina, mn.a.p, m_mah, narges.r, nastaran_702, nazanin_nm, nbanoo, neg neg, nika21, pegah.a, rana nejati, REAL LOVE, reem1368, s.fzpr, s.sh, sabouraneh, saeedeh_n, sahar sss, sana1577, sara_n, setareye abi, shrr, smahmodi, Sokout, Sokout_momtad, some61, sssaaa, sydney, tannaz_85, taraneh24, Telisa, yaman, Z.BITA, zanbagh, zara-heji, ~anahita~, ~MaAxX~, ~N!na jOojOo~, آبجی نیلوفر, آسا..., آفرینش, ارمغان شادی, الهام1995, بهارجون, روياي ابي, زری, زلال, سرتق, شادئ, ملیساا, منا64, مهستی, پرینس, پونه گلی, یگانه

تبلیغات
عینک کت
ترنج نمی رفت. هنوز داشت سعی می کرد بازویش را از دست او خارج کند. همانجور هم اشک می ریخت. کلمات را گم کرده بود. حرفی هم نداشت که بزند. از میان هق هقش کلمات بیرون پریدند:
بذار...بذار.... برم.... ارشیا.
ارشیا با یک حرکت او را در آغوش گرفت. برایش مهم نبود توی خیابان ایستاده اند. مهم نبود که ممکن است هر لحظه عابری از آن جا رد شود و درباره انها هزار فکر بکند مهم نبود که ممکن بود در یکی از خانه ها باز بشود و یکی آنها را توی این وضع ببیند...مهم ترنج بود که باید آرام میشد.
او را سفت تردر آغوشش فشرد. ترنج مثل کودکی توی آغوش ارشیا می لرزید. ارشیا آرام روی سر او را بوسید و گفت:
ترنج دست خودم نبود. دلم می خواد تمام و کمال مال من باشی. همه فکرت. تمام زوایای ذهنت می فهمی؟ من حسود نبودم ولی درباره تو نمی دونم چرا اینجوری شدم. ترنج گوش می دی؟
ترنج دست هایش را روی سینه ارشیا مشت کرده بود. خودش را محکم تر در آغوش او فشرد وکلمات از میان هق هقش نصفه و نیمه شنیده می شدند:
مهدی از وقتی نامزد کرده دیگه نمی اد. دفشو دادم به نامزدش.
بعد سرش را بالا اورد و به ارشیا نگاه کرد:
برای من همیشه مثل ماکان بود. باور کن به خودشم گفتم.
بعد دوباره سرش را توی سینه ارشیا پنهان کرد. ارشیا دوباره روی سر او را بوسید و با تمام وجود او را در آغوشش فشرد. قلبش با تمام سرعت می زد و ترنج به وضوح صدایش را می شنید. صدای ارشیا هم بغض داشت:
ترنج دوستت دارم. نمی دونم چقدر نمی دونم چه جوری ولی دوستت دارم. همچین حسی هیچ وقت هیج زمانی نداشتم.ترنج ترنجم....منو ببخش.
ترنج توی دلش گرم شده بود. با این حرف های ارشیا. با صدای قلبش که فاصله ای با آن نداشت. به سادگی خودش هم خندید چقدر زود همه چیز را فراموش می کرد. واقعا بچه بود؟ گریه اش تمام شده بود. ولی ارشیا هنوز او را رها نکرده بود. نگاه خیسش را بالا آرود و گفت:
ارشیا تو رو خدا دیگه به عشق من شک نکن.
ارشیا به چشمان خیس ترنج خیره شد و بعد هم خم شد و برای دومین بار در ان روز لب های ترنج را بوسید. بعد هم به سرعت دست او را گرفت و در حالی که به سمت ماشین می برد گفت:
واقعا که امروز شاهکار کردیم بدو تا کسی ندیده تمون.
و ترنج هم خندید و به دنبالش تا کنار ماشین دوید.
ارشیا مقابل یک آبمیوره فروشی نگه داشت و زود پیاده شد. ترنج به رفتن او نگاه کرد و آه کشید. تا کی این بحث ها قرار بود ادامه داشته باشد. شاید بهتر بود خودش ذهن او را کاملا روشن می کرد. آفتاب گیر را پایئن آورد و خودش را توی آینه نگاه کرد. چشم هایش سرخ بود. با این وضع نمی توانستند به خانه استاد برودند.
آفتاب گیر را بالا داد و سرش را به شیشه تکیه داد. خنکی شیشه حالش را بهتر می کرد. در ماشین توسط ارشیا باز شد و ترنج را از افکارش خارج کرد کرد. لیوان شیر موز را به طرف او گرفت و گفت:
فکر کردم یه چیز خنک حالت و بهتر کنه.
توی نگاهش نوعی ندامت کودکانه موج می زد. اینجوری که می شد ترنج نمی توانست به اتفاق های بد فکر کند. دلش می خواست غرق این نگاه دوست داشتنی شود. ارشیا که نگاه خیره ترنج را روی خودش دید خجالت زده سرش را پائین انداخت و گفت:
حتما فکر میکنی من چه ادم بد اخلاق گند دماغی هستم نه؟
ترنج به اصطلاحی که ارشیا درباره خودش به کار برده بود لبخند زد و با بدجنسی گفت:
نه تا این حد.
بعد رویش را به سمت رو به رو چرخاند و یک کم از شیر موزش خورد. ارشیا با شنیدن این حرف سرش را بالا آورد و به چهره ترنج با که با لبخند بدجنسی پوشیده شده بود نگاه کرد. ترنج از گوشه چشم داشت او را نگاه می کرد. ارشیا بعد از مدتی لبخند زد و گفت:
نه شایدم بیشتر.
و دوباره به لیوانش نگاه گرد. ترنج با تعجب رویش را برگرداند لیوانش را روی داشبورد گذاشت و دست ارشیا را که روی فرمان جا خوش کرده بود گرفت:
ارشیا؟
ارشیا نگاهش را از لیوانش گرفت و به چشمان نگران ترنج دوخت. ترنج حرفی برای گفتن نداشت ولی هر چه عشق داشت توی نگاهش ریخت و به چشم های او خیره شد. ارشیا با دیدن نگاه گرم ترنج لبخند زد و دست او را محکم فشرد. بعد هم لاجرعه شیر موزش را سر کشید و گفت:
دیگه بریم خیلی دیر شد. ترنج هم سر تکان داد و دست او را رها کرد به مزه مزه کردن شیر موزش پرداخت. هنوز راه نیافتاده بودند که موبایل ترنج زنگ خورد.
اوه الهه اس.
بعد دکمه اتصال را زد و با خنده گفت:
الو؟
الو و مرض. معلوم هست کدوم جهنمی هستین؟
معلوم میشه توپت پره.
هر هر. یک ملت منتظر شما دوتا تحفه ان.
اومدیم بابا.
فکر کرده حالا ما خیلی مشتاقیم اصلا.
می دونم از صدات معلومه.
الهه خندید و گفت:
مرض زود بیاین دیگه.
اومدیم بابا اومدیم. نزدیکیم.
با یک خداحافظی تماس را قطع کرد. و رو به ارشیا گفت:
حسابی شاکی بود. ارشیا هم لبخند زد و گفت:
پس خدا به من رحم کنه.
دسته گل را برداشت و زنگ را زد. ارشیا هم دزدگیر را زد و ماشین را دور زد و کنار او ایستاد. صدای استاد از آیفون امد:
بفرما ترنج خانم.
و بعد در با صدای تیکی باز شد. ارشیا نگاهش را توی حیاط چرخاند فضای سنتی و زیبایی بود. در سالن باز شد و استاد توی چهارچوب نمایان شد. استاد ترنج از آنچه ارشیا فکر می کرد جوان تر بود. ترنج با لبخند از همان دور سلام کرد:
سلام استاد.
سلام دختر خانم. دیر کریدن.
ارشیا خم شد و گفت:
نگفتی استادت اینقدر جوونه.
ترنج یک لحظه ایستاد. ارشیا سریع گفت:
به خدا منظوری نداشتم.
ترنج با شک نگاهش کرد. ارشیا دوباره تاکید کرد:
بابا ببخشید من فکر می کردم مسنه . بعد لبش را جوید و گفت:
من دیگه اصلا حرف نمی زنم.
همسر استاد پشت سرش نمایان شد. یک منقل کوچک هم دستش بود و بوی اسفند که فضا را پر کرد. به روی ترنج لبخند زد و ترنج هم سلام کرد:
سلام. خانم مهران.
سلام عزیزم خوش اومدی.
استاد به ارشیا نزدیک شد و دستش را دراز کرد:
مهران هستم.
ارشیا هم با لبخد دست او را فشرد. خوشبختم.
استاد بدون اینکه دست ارشیا را رها کند او را به طرف در برد. همه مشتاقن ببین کی تونسته دل گل سر سبد جمع مارو ببره.
همسر استاد هم در حالی که با یک دست چادرش را نگه داشته بود و با دست دیگرش منتقل اسفند را نگه داشته بود به ارشیا سلام کرد:
خوب خوش امدین. آقا ارشیا. درست می گم؟
ارشیا نگاهش را دوخت مقابل پاهای خانم مهران و گفت:
بله. مزاحم شدیم.
جای خانم مهران همسرش جواب داد:
این حرفا چیه؟ بفرما تو که دل توی دل بچه ها نیست.
با این حرف استاد همگی خندیدند. استاد رو به ترنج گفت:
بیا کنار نامزدت برین تو. من و خانمم و هم از هم جدا نکنین.
ارشیا از صممیت استاد خوشش آمد. استاد دست ارشیا را رها کرد و به طرف در اشاره کرد. ارشیا با یک تعارف همراه ترنج وارد شد. ورودشان با صدای دست و سوت و ترکیدن بادکنک همراه شد. ارشیا و ترنج انتظار این استقبال را نداشتند. الهه اولین نفر بود که به طرف آنها دوید:
سلام...سلام..خوش اومدین. مردیم بابا.
بعد رو به ارشیا کرد و گفت:
خیلی خوشحال شدم از نزدیک دیدمتون.
یکی از وسط جمع پراند:
سامان برو زنت و جمع کن والا همون دم در بنده های خدا رو نگه می داره.
سامان چشم غره ای به طرف رفت و رفت سمت الهه. دست او را گرفت و گفت:
الهه جان مهلت بده.
بعد دستش را به طرف ارشیا دراز کرد و گفت:
سلام خوش اومدین.
ارشیا هم با او بعد هم با آقایان جمع دست داد و وقتی به همه معرفی شدند کنار ترنج روی مبلی دو نفره نشست. جمع خیلی صمیمی و خودمانی بود. بچه ها کمک کردند و پذیرائی کردند و این بار به ترنج اجازه ندادند تا از جایش تکان بخورد.
همسر استاد برایشان به افتخارشان شام هم تدارک دیده بود. ترنج مدام داشت بقیه را بررسی می کرد تا ببیند کسی متوجه شباهت استاد با ارشیا می شود که البته کسی حرفی نزد. بعد از شام هم سامان همه را به اهنگی مهمان کرد و بعد هم یکی یکی راهی خانه هایشان شدند.
استاد آنها را تا دم در همراهی کرد و رو به ارشیا گفت:
به خاطر انتخابت بهت تبریک می گم. از این بهتر نمی تونستی کسی و پیدا کنی.
ارشیا دست ترنج را توی دستش بود فشرد و گفت:
می دونم.
استاد به همسرش اشاره کرد و او هم رفت و با یک قاب برگشت. استاد قاب را به دست ارشیا داد و گفت:
برگ سبزیست. ناقابله.
چشم های ترنج از خوشحالی گرد شده بود استاد یکی از کارهایش را به او هدیه کرده بود.
وای استاد شرمنده کردین.
استاد فقط لبخند زد:
خجالتم نده ترنج جان. اصلا چیز قابل داری نیست.
ارشیا هم به گرمی بابت هدیه تشکر کرد.
همسر استاداز انها خداحافظی کرد و داخل رفت. ولی استاد اینقدر ایستاد تا انها از کوچه خارج شدند. ترنج با ذوق به تابلو خیره شد و بلند خواند:
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند.
وای ارشیا می دونی کارای استاد چقدر قیمتشونه.
ارشیا به شوق او لبخند زد وگفت:
شب خوبی بود. فکر نمیکردم این استادت اینقدر ساده و خودمونی باشه.
ترنج سر تکان داد و گفت:
می دونی استاد بچه نداره. یعنی نمی تونن بچه دار شن. برای همین اینقدر با بچه ها جوره.
ارشیا با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
نگفته بودی.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
برای خودشون که مهم نیست. استاد میگه ما ها مثل بچه هاشیم.
ارشیا پراند:
حتما تو هم عزیز بابایی؟
ترنج چشمهایش را باریک کرد و به ارشیا خیره شد.ارشیا پوفی کرد و گفت:
چرا اینجوری نگاه می کنی؟ منظوری نداشتم. استاد آدم متشخصیه. همین یک جلسه برای شناختنش کافی بود. بعد برای اینکه خیال او را راحت کند گفت:
من مشکلی با اومدنت به این جلسه ها ندارم.
ترنج ذوق زده گفت:
وای ارشیا مرسی.
بعد هم خم شد و گونه او را بوسید. ارشیا ابرویی بالا انداخت و گفت:
اگر می دونستم اینجوری تشکر می کنی زود تر گفته بودم.
ترنج خندید و به بازوی او کوبید. ارشیا هم دست ترنج را گرفت و بوسید. ان روز بهترین روز زندگی بیست و هشت ساله اش بود.
**
مهتاب سر از پا نمی شناخت. اولین روز کاری اش بود. کلی ذوق داشت و با خودش قرار گذاشته بود بهترین استفاده را از این فرصت ببرد. اگر قرار بود در آینده هم بتواند رشته اش را دنبال کند باید هر چه می توانست تجربه کسب می کرد.برای اینکه به خودش روحیه بدهد مانتوی کرمش را پوشیده بود که دکمه های چوبی قهوه ای رنگ داشت. به جای مقنعه هم از یک روسری کرم قهوه ای استفاده کرده بود که زمینه قهوه ای با موجهای کرم رنگ باریکی داشت. شلوار لی مشکی و کفش هایش هم مشکی بود. ژاکت بافت درشت پرتقالی رنگی هم داشت که عجیب به مانتویش می امد. آن را هم برای جلو گیری از سردی هوا پوشیده بود. کوله مشکی اش را هم انداخته بود. در کل تیپ دخترانه و اسپرتی داشت.
البته کلا سه تا مانتو بیشتر نداشت که به نوبت انها را می پوشید. ولی سعی کرده بود همان سه مانتو را هم با سلیقه و قشنگ انتخاب کند. دو تا شلوار هم داشت یکی لی آبی و آن یکی مشکی. دو جفت کتانی سفید و سورمه ای و تمام.
صبح چهارشنبه مثل ترنج کلاس نداشت. ساعت هشت پشت در شرکت بود. ترنج به او خبر داده بود که اتاقش آماده است و سیستم هم رسیده بود. در شرکت باز بود. بسم الهی زیر لب گفت و سر خوش از پله بالا رفت. خانم دیبا هنوز پشت میزش ننشسته بود.
با دیدن مهتاب نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت:
خیلی زود اومدین.
مهتاب همان جا جلوی در خشک شد:
مگه ساعت کار هشت نیست؟
خانم دیبا لبخند زد ودر حالی که کامپیوترش را روشن می کرد گفت:
چرا. ولی معمولا همه هشت و ربع به بعد میان.
مهتاب نفس راحتی کشید و گفت:
من با اتوبوس میام برای اینکه به موقع برسم با سرویس شیش و نیم میام برای همین زود می رسم. خانم دیبا کمی روی میز را مرتب کرد و گفت:
ترنج براتون چند تا کار سفارش گرفته. بعد از بین کاغذهای روی میزش کاغذی بیرون کشید و به دست او داد. مهتاب با هیجانی که نمی توانست کنترلش کند گفت:
وای مرسی.
بعد هم در حالی که نوشته های کاغذ را بالا و پائین می کرد رفت سمت اتاقش.قبل از اینکه وارد اتاق شود سرکی توی آشپزخانه کشید
آبدارچی شونم که نیامده.
برگشت سمت خانم دیبا و گفت:
آبدارچی تون کی می اد؟
آقای حیدری؟
بله فکر کنم.
خانم دیبا دوباره نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
اونم دیگه پیداش میشه.
مهتاب لبش را جوید و گفت:
می تونم چای دم کنم؟
بعد با حالت مظلومی به خانم دیبا نگاه کرد. خانم دیبا با تعجب نگاهش کرد و گفت:
آقای حیدری الان میاد.
می دونم. ولی من عادت دارم صبح حتما چایی بخورم. چون خیلی زود اومدم نتونستم تو خوابگاه چایی بخورم. میشه؟
خانم دیبا خنده ای کرد و گفت:
پس از اون چای خوراشی؟
مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت:
دانشجو جماعت جز چایی که چیزی نداره بخوره.
بعد توی دلش ادامه داد خصوصا دانشجوی بی پولی مثل من. بعد هم چرخید و رفت سمت آشپزخانه. کتری را گذاشت و همانجا کنارش ایستاد و به بررسی کاغذی که دستش بود پرداخت. چای را که دم کرد. رفت سمت اتاق. از همان راه رو هم نگاهی به ساعت انداخت.
به هه هشت و ربع هم که گذشت. نه رئیس اومده نه کارمندا. این شرکت چه جوری می چرخه پس؟
بعد هم شانه ای بالا انداخت و رفت سمت اتاق. بخاطر پنجره کوچکی که داشت اتاق خیلی روشن نبود. مهتاب هم همچنان سرش توی کاغذ دستش بود. دستش روی دیوار لغزید و چراغ را روشن کرد. سرش را که بالا اورد. میز جدید توی اتاق بود و از همه مهم تر سیستم تمام مشکی زیبایی روی میزش با مونیتور فلت 17 اینچ خودنمایی می کرد. برای مهتاب که کامپیوتر خانه شان مال عهد بوق بود کار کردن با این سیستم نو خیلی رویایی بود. دلش می خواست از خوشحالی بالا و پائین بپرد.
کاغذ را روی میز گذاشت و یک دور کامل سیستم را وارسی کرد. حتی دلش نمی آمد به آن دست بزند.
ای عقده ای ندید بدید.
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با خوشحالی بالا و پائین پرید.
خوب ندید بدیدم دیگه.
بعد دستی روی صفحه کلید کشید و بالاخره رضایت داد و با سلام صلوات دکمه استارت را فشار داد. با چشمانی از حدقه در آمده به مونیتور چشم دوخت با بالا امدن ویندوز با خوشی صندلی را کنار کشید و نشست. چقدر تمام مدت برای انجام دادن کار هایش منت این آن را کشیده بود تا برای یک ساعت هم که شده لپ تاپشان را به او قرض بدهند یا با بدبختی پول کافی نت داده بود برای انجام کارهایش.
لبخند تلخی برای خودش زد و به خودش قول داد هر جور شده برای خودش یک لپ تاپ بخرد حتی اگر قرار شده از خورد و خوراکش بزند باید این کار را می کرد. اگر لپ تاپ می خرید می توانست توی خوابگاه هم کارهایش را انجام بدهد و این کلی به نفعش بود.
برنامه های مورد نیازش قبلا نصب شده بود. فتو شاپ را باز کرد و کاغذ را جلو کشید. ولی قبل از شروع کردن به خودش گفت:
اول چایی.
بعد بلند شد و کاغذش را برداشت و رفت سمت آشپزخانه خوبی اتاقشان این بود که مستقیم رو به روی آشپزخانه بود و مهتاب باخودش گفت:
می تونم راه به راه برای خودم چایی ببرم.
ساعت هشت و نیم بود که ماکان از پله های شرکت بالا رفت. آن روز کت و شلوار خاکستری سیری با پیراهن سفید با راه های نازک خاکستری پوشیده بود کیف تمام چرم مشکی اش توی دستش برق می زد. موهایش را به یک طرف زده و کمی بالا داده بود. خانم دیبا با دیدنش طبق معمول ایستاد و سلام کرد:
سلام. صبح بخیر.
س..
هنوز جواب خانم دیبا را نداده بود که مهتاب با یک لیوان چایی از آشپزخانه خارج شد و در حالی که لپش از قندی که توی دهانش نگه داشته بود کمی باد کرده بود مستقیم رفت توی اتاقشان. اصلا ماکان را هم ندید که با چشم های گرد شده دارد او را برانداز می کند.
خطاب به خانم دیبا در حالی که نگاهش هنوز به جای خالی مهتاب خیره بود پرسید:
این کی بود؟
خانم دیبا توی راهرو خم شد و گفت:
غیر از خانم سبحانی هنوز هیچ کس نیامده.
ماکان نگاه متعجبش را دوخت به خانم دیبا و گفت:
حیدری اومده؟
نه هنوز؟
پس این چایی از کجا اورده؟
خانم دیبا خنده اش را خورد و گفت:
خودش دم کرده. گفت صبح ها باید حتما چایی بخوره.
ماکان ابرویی بالا انداخت و با خودش گفت:
چه احساس راحتی می کنه هنوز نیامده.
بعد رفت سمت اتاق ترنج. توی اتاق سرک کشید ولی مهتاب را ندید. صدای او را از جایی می شنید که داشت با خودش حرف می زد:
لعنتی این که سیمش نمی رسه. اه
ماکان صدایش زد:
خانم سبحانی؟
مهتاب با شنیدن صدای ماکان هول شد و خواست زود بلند شود که سرش به زیر میز خورد. و اخش را به هوا برد. بی خیال سر دردش شد و راست ایستاد ولی دستش به صفحه کلید خورد و لیوان چایی روی میز برگشت. به طرف لیوان خیز برداشت که از روی میز نیافتد لیوان را گرفت ولی چایی که روی میز روان شده بود روی دستش ریخت و تا مغز استخوانش سوخت.
ماکان همانجا خشکش زده یود. نمی دانست چه عکس العملی نشان بدهد. مهتاب لیوان را پشت سرش پنهان کرد. و به سرعت سلام کرد. ماکان به جای جواب گفت:
حالتون خوبه؟
خوبم.
ولی دروغ می گفت. دستش بیچاره اش کرده بود. چه شروع رویایی داشت. دلش می خواست بزند زیر گریه. با خودش گفت:
این یهو از کجا پیداش شد؟
ماکان حالا داشت صحنه ای که اتفاق افتاده بود را توی ذهنش دوباره بررسی می کرد و عجیب خنده اش گرفته بود. مهتاب برای اینکه وضع را کمی راست و ریست کند سریع گفت:
داشتم سیسم تلفن و وصل می کردم به پریز. اینترنتش وصل نبود. ولی سیمش نمی رسه کوتاهه.
ماکان بالاخره به خودش تکانی داد و وارد اتاق شد. مهتاب نمی دانست همانجا بایستد یا جایش را تغییر دهد تکان که خورد مانتویش به جای سوختگی سائیده شد و توی دلش آشوب شد. ولی لبش را گاز گرفت تا صدایی از دهانش خارج نشود.
ماکان کتش را در آورد و نگاهی به دریاچه کوچک چایی که روی میز درست شده بود و بعد هم به طرف پائین جاری شده بود انداخت و گفت:
بذارین ببینم مشکلش چیه.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 3 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

برایم از عشق بگو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA