انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 13:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  12  13  پسین »

برایم از عشق بگو


مرد

 
بله چرا نخندی. من نمی فهمم رستوران رفتن و با هم چیک تو چیک پچ پچ کردن هم شد مسئولیت.
ترنج مثلا آه کشید و گفت:
چکارت کنم. اولا عاشق نیستی
و به سینه اش اشاره کرد و بعد هم گفت:
دوم هم مجردی. نمی فهمی.
کی گفته. بابابزرگ به اون گنده گی رو یادت رفت. می میرم براش اصلا عشق ما آسمانیه.
و خودش و ترنج با این حرف خندیدند.
نزدیک ظهر مهتاب مانده بود نهارش را چکار کند. توی خوابگاه چیزی جز پنیر نداشت. تازه نان هم تمام شده بود. برای همین نتوانسته بود چیزی از خوابگاه برای خودش بیاورد. مجبور بود برود برای خودش ساندویچ بخرد.
اصلا از این کار راضی نبود. چون مجبور بود دو سه هزار تومن بابت نهارش بدهد و این خیلی بد بود. آنوقت از دیروز تا حالا چهار تومن حدودا خرج کرده بود. و این با برنامه ریز هایش جور در نمی امد. برایش ده تومن می ماند.
بدون نهار هم که نمی شد. یک لحظه به ذهنش زد یک نانوایی این اطراف پیدا کند و یک دانه نان بخرد و با چیزی سر و ته نهارش را هم بیاورد ولی وقتی فکر کرد مجبور است قبل از رفتن بقیه خرید کند از خیرش گذشت.
حاضر بود نهار نخورد ولی کسی از وضع خرابش با خبر نشود.
مثل دفعات قبل ظهر که شد سر و کله ارشیا دوباره پیدا شد و مستقیم رفت سراغ ماکان.
ماکان با دیدن او گفت:
اصلا خجالت نکش. یعنی چی هر روز هر روز رستوران اونم تنها تنها.
ارشیا خنید و گفت:
نه پس می خوای تو رو هم ببریم؟
معلومه. اصلا من امرزو به زور همراهتون می آم. بالاخره برادر زن باید یه جوری خودش و نشون بده.
باشه بابا بیا سر خر.
خیلی بی شعوری در ضمن مهمون تو ها.
ای خسیس باشه مهمون من.
خوبه. می تونی بری ترنج و صدا بزنی.
منتظر دستور جناب عالی بودم.
حالا که دادم مرخصی.
بچه پرو.
ارشیا از اتاق ماکان خارج شد و ماکان هم پالتویش را برداشت و دنبال او از در بیرون رفت. ارشیا به در اتاق ترنج ضربه ای زد و گفت:
سلام خسته نباشین.
مهتاب به احترام استادش بلند شد و سلام کرد:
سلام استاد.
بفرمائید راحت باشین.
ممنون.
ارشیا رفت سمت میز ترنج و گفت:
بریم نهار؟
ترنج زیر چشمی به مهتاب که داشت ریز ریز می خندید نگاه کرد و با لحن عاشقانه ای گفت:
چرا که نه عزیزم.
و بلند شد. مهتاب خیلی سعی می کرد خنده اش را آرام کند. ماکان که تازه جلوی در رسیده بود حرف ترنج را شنید و در حالی که یقه پالتویش را مرتب می کرد گفت:
هی ترنج امروز از این لوس بازیا خبری نیست. منم هستم.
ترنج نگاهی به ارشیا انداخت و گفت:
راست میگه؟
بله متاسفانه.
مهتاب خنده اش را با امدن ماکان جمع کرده بود و با اینکه به حرف های انها گوش می داد کارش را ادامه می داد.
ترنج مشغول جمع کردن لپ تاپش شد و با حالتی بق کرده گفت:
تو واسه چی می خوای دنبال ما بیای؟
نترس با یه نهار شوهرت بی پول نمی شه.
مهتاب لبش را گاز گرفت. توی دلش گفت:
ولی من با یه نهار اوضاعم خیلی به هم می ریزه.
و سرش را بیشتر توی مانیتور فرو کرد. دلش می خواست ان سه نفر زودتر از آنجا بروند. دست خودش نبود ناخودآگاه داشت وضعیت خودش را با ترنج مقایسه می کرد.
ترنج همه چیز داشت و او هیچ چیز نداشت. خانواده ثروتمند. همسر پولدار تر. شغل و اینده خوب. سلامتی جسم و روح.
او نصف روزهای هفته را توی رستوران نهار می خورد و مهتاب برای یک نهار معمولی باید دو دو تا چهار تا می کرد. چه دنیای خنده داری بود واقعا. چقدر تفاوت.
با این فکر لبخندی روی لبش امد. اصلا حواسش به بقیه حرف های انها نبود. داشت با خودش فکر میکرد.
چهره پدر و مادرش مقابل چشمانش امد. حاضر بود تمام ثروت دنیا را با آنها عوض کند؟ هرگز. احساس کرد در حق خودش بی انصافی کرده. او و خانواده اش واقعا خوشبخت بودند. بیماری مادرشان هم راه حل و علاج داشت. دوباره همه چیز خوب میشد.
تازه مهم نبود که پولش تمام شود. پدرش همیشه برای کمک به او پول داشت. خودش بود که می خواست باری نباشد روی دوش پدرش.
با این افکار احساس خوبی پیدا کرد. به خودش قول داد. خودش را به یک چیز برگر بزرگ با پپسی مهمان کند و بی خیال این سه چهار تومن بشود. تا وقتی خدا بود چه جای این غصه ها.
نام خودش را که از زبان ترنج شنید باعث شد از فکر بیرون بیاد.

چی میگی مهتاب؟
مهتاب نگاهش را از توی مانیتور گرفت و گیج به ترنج نگاه کرد.
اینا که هنوز اینجان.
چی چی میگم؟
ترنج چشمانش را گرد کرد و گفت:
پس من دارم با کی حرف می زنم؟
ببخشید حواسم نبود. حالا چی گفتی؟
می گم بیا نهار با ما باش.
چشم های مهتاب گرد شد:
با شما؟
ترنج دست به سینه گفت:
بله با ما؟ ما هم نه ادم خوریم نه زامبی نه خون آشام که اینجوری می گی شما.
مهتاب در حالی که خنده اش گرفته بود گفت:
من برای چی؟
ترنج به ماکان اشاره کرد و گفت:
وقتی قراره ماکان آویزون ما باشه چرا تو نیای؟
مهتاب دست به سینه شد و گفت:
نه راحت باش بگو تو چرا آویزون نباشی.
ماکان از این حرف مهتاب خندید و مهتاب نیم نگاهی به او انداخت و شانه ای بالا انداخت.
ترنج به مهتاب و بعد هم ماکان نگاه کرد و گفت:
نخیر تو اصلانم اویزون نیستی.
مهتاب دلش می خواست برود ولی فکرش را که می کرد احساس می کرد با این سه نفر یک وصله ناجور است. ماکان و ارشیا با ان لباس های شیک و ترنج هم گرچه چادر پوشیده بود ولی شیک و پیک بود.
مهتاب بلند شد و گفت:
ممنون. بهتون خوش بگذره.
یعنی نمی آی؟
اینجوری بهتره.
ارشیا خودش را وسط انداخت.
تعارف می کنین؟ ما از ته دل گفتیم.
می دونم. ولی من اینجوری راحت ترم.
ماکان خودش هم نفهمد کی این حرف از دهنش در رفت:
خوشحال میشیم شمام نهار با ما باشین.
مهتاب برای لحظه ای ماکان را که کنار در ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
مزاحم نباشم؟
ترنج هم دست او را گرفت و کشید و گفت:
وقتی یه مزاحم کله گنده هست جهنم و ضرر بذار دو تا بشن.
مهتاب خنده آرامی کرد و پشت سر ارشیا و ماکان از اتاق خارج شدند. ساعت نزدیک دو بود و غیر از خانم دیبا بقیه رفته بودند. خانم دیبا هم بعد از انها شرکت را ترک کرد.
ارشیا به سمت ماشینش رفت و بقیه هم به دنبالش. ارشیا با دیدن ماکان گفت:
تو دیگه چرا داری با ما میای؟
ماکان ایستاد و اعتراض کنان گفت:
بابا ارشیا یه نهار می خوای به ما بدی فحشمون که دادی خانمت هم که هر انگی رسید به ما زد حالا دم رفتن پشیمون شدی؟
ارشیا دزد گیر را زد و گفت:
نخیر ما بعد از نهار دیگه نمی آیم شرکت. مامانم اتنا اینا رو پا گشا کرده باید بریم.
مهتاب با شنیدن این حرف به این فکر افتاد که چه جوری برگردد شرکت. تازه معلوم نیست کی برگردیم و خانم و دیبا آمده باشد یا نه.
مهتاب همراه ترنج به سمت ماشین ارشیا رفت و آرام گفت:
من با شما بیام که مزاحم نیستم؟
نه این چه حرفیه. من به ماکان هر چی می گم تو به خودت نگیر. اون حقشه. یک کنه ای هست که نگو روش بدی می خواد همه جا همراه ما باشه.
مهتاب زیر لبی خندید و در عقب را باز کرد. ماکان از عقب تر داد زد:
بی معرفتا بازم منو دور زدین.
مهتاب سریع نشست توی ماشین. از فکر اینکه ماکان توقع داشته باشد او را همراهی کند هم ترس برش می داشت. ترنج با خنده گفت:
نهار خواستی می خوری. دیگه ما نگفتیم با همراهی جمعی از دوستداران.
ارشیا ابرویی برای ماکان بالا انداخت و هر سه او را با چهر ای بق کرده کنار خیابان تنها گذاشتند. مهتاب حسابی معذب بود و هنوز نیامده پشیمان شده بود.
احساس اضافه بودن به او دست داده بود. توی این جمع خانوادگی تقریبا زیادی بود. ارشیا کنار رستوران سنتی نگه داشت و هر سه پیاده شدند. ماکان هم با فاصله پشت سرشان رسید.
عینک آفتابی خوش فرمی به چشمانش زده بود و توی آن نیم پالتوی مشکی واقعا جذاب شده بود. مهتاب با دیدن ماکان توی دلش گفت:
بنده خدا تقصیر نداره. حتما دخترا ولش می کنن. نامرد چه خوشتیپ شده.
بعد وقنی چهره شهرزاد را کنارش مجسم کرد توی ذهنش تائید کرد که چنین مردی همچین زنی هم باید کنارش باشد. هر چیز غیر از این وصله ناجوری می شود. نگاهش را از ماکان گرفت و به ترنج نگاه کرد.
ارشیا گفت:
اینجا غذاهاش عالیه.
ماکان هم هومی کرد و گفت:
عجیب هوس کوبیده کردم. مردیم بس که خرچنگ قورباغه های خارجی خوردیم. هر کی می خواد ما رو دعوت کنه می برتمون از این رستورانای مزخرف خارجی. دلمون لک زده برای یک کوبیده اساسی.
مهتاب فکر کرد او هم مدت زیادیست که یک کوبیده عالی نخورده. کباب های دانشگاه هم که به همه چیز شباهت داشتند الا کباب.
ارشیا دست پشت کمر ترنج گذاشت و گفت:
شما با مهتاب خانم جلو برین. ما پشت سرتون میام.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
مهتاب توی دلش به شعور ارشیا احسنت گفت که دست زنش را نگرفت و راهش را نکشید و نرفت تا او مجبور شود با ماکان همراه شود. هر چه باشد مهتاب بخاطر ترنج دعوت شده بود نه ماکان.
مهتاب نفس عمیقی کشید و کوله اش را روی شانه اش جابه جا کرد و وارد شدند.
جای بامزه ای بود. مثل اینکه اینجا قبلا حمام بوده. حوض های وسط را دوباره آب کرد بودند و دورشان هم گلدان های طبیعی چیده بودند. دور و اطراف هم پر بود از میز و صندلی. دیوار ها آجری بودند و با تابلو هایی از تصاویر زنان با لباس های سنتی تزئین شده بودند.
مهتاب یادش امد از چند وقت پیش که پدرش او و خانواده ماهرخ را بخاطر قبول شدنش به رستوران دعوت کرده بود. آنها هم توی شهرشان یکی از همین رستوران ها داشتند. دقیقا شکل سنتی حمام حفظ شده بود با این تفاوت که انجا فقط یک قسمتش میز و صندلی داشت و بقیه جاها سکوها را فرش کرده بودند و با پشتی و متکا تزئین کرده بودند.
مهتاب از یاداوری حرف خواهر زاده اش خنده اش گرفته بود. بچه اولین بار بود که به رستوان سنتی می رفت رستوانی که تمام دیوارهایش کاشی بود.
ترنج که متوجه خنده مهتاب شده بود زد به شانه اش و گفت:
چرا می خندی؟
مهتاب خنده اش بیشتر شد و سرش را پائین انداخت.
یاد خواهر زاده ام افتادم. یه بار که رفته بودیم رستوران سنتی یه حرف با مزه زد.
خوب چی گفته که تو اینجوری غش کردی از خنده.
مهتاب خنده اش را جمع کرد و به ترج گفت:
به نظرت این میز خوبه؟
آره بریم بشینیم.
هر دو پشت میز نشستند و ارشیا و ماکان هم کنارشان قرار گرفتند.ماکان درست کنار مهتاب نشسته بود و مهتاب کمی معذب بود. ترنج به مهتاب گفت:
نگفتی؟
ارشیا پرسید:
جریان چیه؟
ترنج دستش را زیر چانه اش زد و به مهتاب اشاره کرد.
مهتاب کمی دست پاچه شد و به ترنج نگاه کرد که منتظر بود.انگار بقیه هم منتظر بودند او حرفی بزند. نفس عمیقی کشید و در حالی که لبخند می زد دست هایش را روی میز به هم گره کرد و گفت:
چند وقت پیش تر رفته بودیم یه رستوران سنتی شبیه این ولی اونجا دیواراش کاشی بود. خواهر زاده من برگشته به من می گه خاله ما اومدم تو دسشوئی نهار بخوریم.
بعد از این حرف خودش و بقیه خندیدند. مهتاب توضیح داد:
اخه حمام و تازه باز سازی کردن و کردنش رستوران. بچه هم دفعه اولش بود که همچین جایی می رفت.
ارشیا گفت:
باید دیدنی باشه. فکر کنم با فرش و پشتی جالب تر میشه.
مهتاب تعارف کرد:
استاد یک بار با خانم تشریف بیارین اون ورا خودم می برمتون.
ماکان خودش را انداخت وسط و گفت:
منم بیام یا باز آویزون و مزاحمم.
مهتاب خنده کوچکی کرد و گفت:
خواهش می کنم با خانواده همگی بیاید خوشحال میشیم.
ماکان دست زیر چانه اش زده بود و چهره شرم زده مهتاب را زیر نظر گرفته بود. برایش جالب بود که مهتاب به او زل نمی زد. موقع صحبت کردن بیشتر نگاهش پائین بود و این باعث می شد تا مژه های بلندش روی چشمهایش سایه بیاندازد و چهره اش بیشتر کودکانه و خواستنی شود.
با صدای ارشیا که گفت:
خوب کی چی می خوره؟
ماکان سرش را به سمت ارشیا چرخاند و وسط راه با چشم غره ترنج هم رو به رو شد که از خیره نگاه کردن او به مهتاب زیاد خوشش نیامده بود. ماکان بی توجه به حرکت ترنج گفت:
من که کوبیده.
ترنج هم تائید کرد:
منم همینطور
و رو به مهتاب پرسید:
تو چی؟
منم مثل شما.
دلش از بوی غذا به قار و قور افتاده بود. صبحانه هم که نخورده بود. ارشیا خودش هم نظرش روی کوبیده بود.
با دوغ یا نوشابه.
ماکان دوباره وسط حرف ارشیا پرید:
کوبیده با نوشابه؟ مرد حسابی حرف هایی می زنی ها. با دوغ. دوغ محلی.
ارشیا با اخم نگاهش کرد و گفت:
شاید بقیه دوغ نخوان.
مهتاب که داشت ارشیا را نگاه می کرد ناگهان گفت:
ولی منم میگم دوغ.
ماکان با خنده گفت:
مرسی مهتاب خانم!
و رو به ارشیا گفت:
بفرما. من و مهتاب خانم که دوغ. تو هم می دونی با خانمت.
ترنج بدون اینکه به ارشیا و ماکان نگاه کند گفت:
من نوشابه می خورم.
بعد رو به مهتاب گفت:
بیا بریم دستامونو بشوریم.
و دست مهتاب را گرفت و قبل از اینکه او بتواند شکایتی بکند با خودش بردش.
مهتاب گیج به ترنج نگاه کرد و گفت:
جریان چیه؟ چرا یهو رم کردی؟
آخه منم همش دوغ می خورم. ولی امروز نمی تونم.
مهتاب فورا گرفت:
اها.
بعد فکری کرد و گفت:
اوه اوه خیلی ضایع میشد جلوی داداشت و شوهرت همه چی لو می رفت.
ترنج نیم نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
ما هنوز نامردیم ها مثل اینکه. اگه شوهرم بود و اینقدر روم تو روش باز شده بود که مشکلی نبود. تازه حالا ماکان نبود یک کاریش میشد کرد.
دست هایشان راشستند و برگشتند. ارشیا هنوز غذا را سفارش نداده بود. با دیدن ترنج گفت:
تو که همیشه دوغ می خوردی؟ چی شده حاالا؟ اگه می خوای داداشت و ضایع کنی بی خیال بابا.
ترنج نزدیک بود غش کند. حال مهتاب هم بهتر از او نبود. چه اوضاعی شده بود. ترنج آرام گفت:
نه امروز هوس نوشابه کردم.
ارشیا ول کن نبود:
ترنج جدی می گی؟
ماکان مشکوکانه به ترنج نگاه کرد که سرش را پائین انداخته بود. وضع مهتاب از او هم بدتر بود. انگار یک حدس هایی زد. رو به ارشیا گفت:
بابا بی خیال دوغ نمی خواد دیگه.
ارشیا طلب کار گفت:
نخیر همش تقصر توه.
ترنج تقریبا گریه اش گرفته بود. ماکان که با دیدن حال ترنج مطمئن شده بود. توی دلش گفت:
عجب بی شعوره پرتیه این ارشیا خوبه این زن گرفته نه من. ای خاک تو سر الاغت
بعد دست ارشیا را گرفت و با حرص گفت:
بیا حالا ما بریم دستامونو بشوریم.
واو را تقریبا از روی صندلی کند و با خودش برد.
مهتاب نگاهی به ترنج انداخت و گفت:
نظرت چیه بریم خودمونو کلا گم وگور کنیم.
موافقم.
بعد نگاهی به مسیری که آنها رفته بودند انداخت و گفت:
ولی داداشت فهمید و شوهرت نفهمید.
ترنج با بدبختی گفت:
آره اون جوری که اون ارشیا رو برد هر خنگی هم بود می فهمید.
بعد لحنش را عوض کرد و گفت:
می بینی ارشیا چقدر ساده است اصلا تواین باغا نیست.
مهتاب با خنده گفت:
خیلی چشم و گوش بسته اس کلا. فکر کنم تو هیچ باغی نیست. این چه جوری زن گرفته.
ترنج به دست مهتاب کوبید و گفت:
برو شوهر خودتو مسخره کن. ارشیای من خیلی هم ماهه
مهتاب مثلا اخم کرد و گفت:
هوی درباره نامزد خوشکل من درست صحبت کن من روش تعصب دارم ها
ترنج خندید و با چشم دنبال ارشیا و ماکان گشت.
چرا نیامدن؟
فکر کنم داداشت داره توجیهش می کنه.
وای فکرشو بکن.
اصالا دلم نمی خواد در این باره فکرکنم. بعد دستش را زیر چانه اش زد و در حالی که نیم نگاهی به میز کناری می انداخت گفت:
چقدر زیاد پلو می ریزن من اینقدر نمی خورم.
منم. همش نصف غذام می مونه.
خوب بگو سه تا پرس بگیرن. من و تو نصف می کنیم.
ترنج به مهتاب با تعجب نگاه کرد و گفت:
بد نیست؟
مهتاب به صندلی تکیه داد و گفت:
نه چرا بد باشه. خوشت میاد شوهرت پول بده بریزن تو سطل آشغال. وقتی من و تو اندازه یک پرس می خوریم چرا بی خودی اینقدر زیاد بگیرن خوب؟
فکر نکنم ارشیا قبول کنه.
مهتاب دیگر اصراری نکرد. شاید برای ترنج مهم نبود. پول یک پرس نهار برایش خیلی هم نبود. برای او که چهار ده هزار و هفتصد تومن داشت و الان سیزده هزار و هشتصد تومن دارد پول یک پرس چلو کباب خیلی پول بود.
ماکان و ارشیا بعد از چند دقیقه برگشتند. ارشیا حسابی سرخ شده بود ولی ماکان کاملا ریلکس بود. مهتاب قبل از رسیدن آنها به ترنج گفت:
نگفتم؟ از قیافه استاد معلومه که حسابی توجیه شده.
ترنج دستی به پیشانی اش کشید و گفت:
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ترنج دستی به پیشانی اش کشید و گفت:
تو رو خدا من و باش مثلا می خواستم ماکان نفهمه. بدتر شد.
تقصیر خودته وقتشه این بچه رو بیاریش تو راه یه کم چشم و گوشش و باز کنی.
مهتاب می زنم تو سرت ها.
مهتاب که دید انها دارند نزدیک می شودند سریع گفت:
تو رو خدا تا اومدن یه بحثی راه بنداز اون موضوع منتفی شه.
ترنج که خودش بد تر هول کرده بود گفت:
وای حالا چی بگم؟
چه می دونم. همون قضیه سه پرس و بگو
باشه باشه. اومدن عادی باش. در مورد یه چیز دیگه فعلا حرف بزنیم.
مهتاب دستش را زیر چانه اش زد و سعی کرد عادی ترین فیگوری که می تواند به خودش بگیرد و رو به ترنج گفت:
بالاخره کارت و تمام کردی؟
ترنج ادامه داد:
نه هنوز مونده. باید بیشتر روش کار کنم. منصوری رو که می شناسی گیر الکی میده.
ماکان و ارشیا همان موقع کنار میز رسیدند و مهتاب با چشم به ترنج حالی کرد که موضوع را عوض کند.
ماکان با خونسردی به ان دوتا نگاه کرد و گفت:
خوب پس همه کوبیده. من و مهتاب خانم و ارشیا هم دوغ ترنج نوشابه.
ارشیا در حالی که نگاهش روی میز بود گفت:
منم نوشابه می خورم.
مهتاب نزدیک بود بزند زیر خنده:
داره با خانمش هم دردی می کنه مثلا الان.
ماکان هم که تقریبا خنده اش گرفته بود نگاهی به ترنج که داشت می رفت زیر میز انداخت و گفت:
باشه.
برای چند لحظه سکوت شد و مهتاب با پا ضربه ای به پای ترنج زد. ترنج هم به یاد حرف مهتاب سریع گفت:
داداش نمیشه سه پرس بگیرین؟
ارشیا با تعجب سرش را بالا اورد و گفت:
چرا؟ مگه کوبیده هم برات خوب نیست.
ترنج تقریبا مرده بود. ماکان دستی به پیشانی اش کوبید و سری تکان داد. مهتاب نزدیک بود بلند شود و فرار کند که ترنج خودش تقریبا این جمله ارشیا را نشنیده گرفت و گفت:
نه من و مهتاب یک پرس کامل نمی خوریم. یکی بگیرین تقسیم می کنیم. بقیه غذامون می مونه.
انگار این حرف ترنج بالاخره جواب داد چون ماکان اخم کرد و گفت:
نه این چه کاریه؟ زشته بابا. چیه این گدا بازیا.
مهتاب با شنیدن این حرف سرش را پائین انداخت. چه تفکر والایی داشت این ماکان. مهتاب یاد مواقعی افتاد که همیشه غذایش را با نگار خواهر زاده اش تقسیم می کردند. با این حال باز هم مقداری می ماند. چون نگار همیشه خیلی کم غذا می خورد.
یعنی با این کار انها گدا صفت بودند؟ اینکه اصراف نکنی یعنی گدا صفتی.
چه نهار مزخرفی می شد نهار آن روز.ترنج در حالی که لبش را می گزید به مهتاب که سرش را پائین انداخته بود نگاه می کرد. ماکان بی خبر از همه جا داشت درباره پرستیژ رستوران و شخصیت خودشان سخن رانی میکرد.
ارشیا بود که با صدا کردن گارسون فک ماکان را بست. مهتاب باز هم از امدنش پشیمان شده بود. اگر حرکتش بی ادبانه نبود حتما آن جمع را با ان افکار بچه گانه ترک می کرد.
ترنج از زیر میز آرام به پای مهتاب ضربه زد و وقتی مهتاب سرش را بالا آورد. ترنج با چشم هایش از او عذر خواهی کرد. مهتاب لبخند کم رنگی زد و نگاهش را به میز دوخت. باز داشت راهی پیدا می کرد که رفتار ماکان را توجیه کند چون نمی توانست این حرف ماکان را با چیزی که توی ذهنش ساخته بود تطبیق دهد:
امثال ماکان تقصیر نداره. خوب اینجوری بزرگ شدن. دست خودشون نیست. از عمد که این حرف ها رو نمی زنه.
ولی باز هم ته دلش دلخور بود. ماکان که سکوت ناگهانی مهتاب را به خجالتش از جمعشان ربط داده بود و او را صدا زد:
مهتاب خانم؟

مهتاب سرش را بالا آورد ولی به ماکان نگاه نکرد:
بله؟
راستش من کاراتون و که دیدم یه تصمیمانی درباره تون گرفتم.
مهتاب نگران به ماکان نگاه انداخت و بعد نگاهش به جایی روی سینه او تغییر داد و گفت:
باز مشکلی پیش اومده؟
ترنج و ارشیا هم به حرف های آنها گوش می دادند.
نه مشکلی نیست من دیدم شما کارتون خیلی عالیه برای همین می خوام یک کار خاص انجام بدین.
مهتاب نردیک بود ذوق مرگ بشود.
چه کاری؟
ترنج با کنجکاوی به ماکان نگاه می کرد.
می خوام یک بروشور برای یک فروشگاه صنایع چوب طراحی کنین.
ترنج چشم هایش را ریز کرد و گفت:
احیانا همون خانم معینی نیست؟
ماکان خیلی خونسرد جواب داد:
چرا. بعد از اون روز تماس گرفت چند تا کار سفارش داد. تازه تابلو سر میدون و هم برای یک ماه رزرو کرد.
ارشیا ابرویی بالا انداخت و گفت:
می بینم که خیلی قرار های کاریتو گسترش دادی.
ماکان گلویی صاف کرد و بدون توجه به ارشیا ادامه داد:
می خوام کارتون خاص و عالی باشه.
مهتاب با ذوق گفت:
چشم حتما. وای آقا ماکان خیلی ممنون. باورم نمیشه به کار من اینقدر اعتماد کنین.
ماکان به چشمان براق مهتاب که به او خیره شده بود نگاه کرد و لبخند زد. ناخودآگاه همان جریان گرمای مطبوع از نگاه مهتاب داشت تمام وجودش را گرم می کرد. چه سری داشتند این چشم ها.
ظرف غذایی که روی میز قرار گرفت باز هم این رشته را پاره کرد. ماکان با خودش گفت:
یه چیزی هست که به کسی مستقیم نگاه نمی کنه. می دونه نگاهش چه بلایی سر طرف میاره.
چرا چشم های زیبای شهرزاد این گرما و برق را نداشت. چه چیزی توی وجود مهتاب سرچشمه این گرمای خواستنی بود.
برای اینکه به این موضوع فکر نکند. خودش را سریع مشغول غذایش کرد. ولی مدام از خودش می پرسید چرا هر بار شهرزاد را با مهتاب مقایسه می کنند. این دو نفر از دو عالم متفاوت بودند اصلا هیچ اشتراکی بین آنها نبود که بخواهد با هم مقایسه شان کند.
مهتاب آرام آرام مشغول صرف غذایش شد. و ماکان زیر چشمی به خوردن او نگاه می کرد. دهانش موقع غذا خوردن بسته بود و لب هایش به طرز زیبایی تکان می خورد.
باز توی ذهنش لب های مهتاب و شهرزاد را مقایسه کرد. شهرزاد زیبا تر بود بی شک لبهای مهتاب از شهرزاد سر تر بود.
چقدر غذا خوردنش تمیز و آرام بود. از یک گوشه بشقابش شروع کرده بود و از همان قسمت خورده بود. هر بار کمی از برنجش را با چنگال جلو می کشید و بعد از خوردن آن مقدار دوباره.
برای ماکان تمام این کارها ظریف و خواستنی بود.مهتاب خیلی زود دست از خوردن کشید. ماکان که حواسش به او بود با تعجب گفت:
همین؟
مهتاب با خجالت و کمی دلخوری گفت:
من به ترنج گفته بودم یک پرس کامل نمی خورم.
ماکان لقمه اش را فرو داد و توی دلش گفت:
پس چی می خوری که لپات اینقدر تپله؟
ارشیا وسط فکر ماکان پرید و در حالی که به بشقاب ترنج اشاره می کرد گفت:
خواهرت هم همین جوره. من وخون به جگر میکنه تا غذاشو می خوره.
ترنج اعتراض کنان گفت:
ای بابا. خوب چه توقعی دارین شما. این شکم یک ظرفیت محدود داره که وقتی پر شد دیگه چیزی توش جا نمیشه. اینو درک می کنید؟
ماکان نگاه بی تفاوتی به ترنج انداخت و یک کوبیده سر چنگال زد و گفت:
ولی من فکر می کنم مهتاب خانم دارن تعارف می کنن.
و کوبیده را به طرف بشقاب مهتاب برد که مهتاب با دست جلوی بشقابش را گرفت و گفت:
نه باور کنین سیر شدم. من دیگه نمی خورم.
ماکان به انگشت های کشیده مهتاب نگاه کرد. ناخن هایش کوتاه نبود ولی بلند هم نبود. مثل بقیه نبود که اینقدر بلند بودند که او گاهی از نگاه کردن به انها چندشش می شد.
کباب را توی بشقاب خودش گذاشت و گفت:
بالاخره اگه تعارف کنین دلخور میشم.
مهتاب نگاهی به ارشیا انداخت و گفت:
ولی من فکر کردم مهمون استاد هستم.
لقمه به گلوی ماکان پرید و این باعث شد ارشیا و ترنج زیر خنده بزنند. مهتاب در حالی که با بدجنسی ماکان را نگاه می کرد شیشه دوغش را داد دستش او هم نصفش را یک نفس خورد.
ارشیا در میان خنده گفت:
مهتاب خانم دستت در نکنه. خوب اومدی.
مهتاب فقط لبخند زد. ماکان سینه اش را صاف کرد و گفت:
واقعا من امروز مظلوم واقع شدم. هیچ کس منو دوست نداره.
مهتاب به این حرف ماکان هم فقط لبخند زد. ماکان به لبهای خوش فرم او نگاه کرد و باز با خودش گفت:
وقتی می خنده واقعا خواستنی میشه
ادامه دارد ف ۱۰
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل ۱۱
نهار بالاخره تمام شد. حالا مهتاب مانده بود چطور برگردد شرکت. ترنج و ارشیا داشتند می رفتند. ترنج کنار مهتاب امد و گفت:
تو چکار می کنی؟
من نمی دونم. تا برسیم شرکت. دیگه سه و نیم شده می رم همونجا دیگه.
می خوای من و ارشیا برسونیمت؟
مهتاب تا دهنش را باز کرد حرفی بزند ماکان پرید وسط حرفشان:
خوب من می خوام برم شرکت می برمشون دیگه.
ترنج به ماکان اخم کرد و گفت:
به حرفای ما گوش میدی؟
من؟ کی؟ نه بابا شما کنار گوش من دارین حرف می زنین.
ترنج در حالی که می خندید به ارشیا گفت:
بیا این و ببرش اون ور من با مهتاب کار دارم.
بعد دست مهتاب را گرفت و کمی از آنها فاصله گرفت و گفت:
عیب نداره با ماکان بری؟
مهتاب ماند چکار کند. نگاه پریشانی به ترنج انداخت ترنج لبخند زد و کنار گوش مهتاب گفت:
داداشم یه کم شیطون هست ولی پسر بدی نیست.
مهتاب شرم زده نیم نگاهی به ماکان انداخت که داشت دست به سینه انها را نگاه می کرد. توی دلش گفت:
چقدر این ژست دست به سینه بهش می آد.
نگاهش را به آرامی از ماکان گرفت و به ترنج گفت:
به خدا روم نمی شه همش مزاحم بودم امروز.
اگه بخوای ما می رسمونیمت.
مهتاب دیگر حاضر نبود اینقدر مزاحم خلوت ترنج و ارشیا شود. مثل اینکه چاره ای نبود باید با ماکان می رفت.
نه دیگه شما این همه راه باید بیاین شبم مهمونی می خوای بری کلی کار داری.
ترنج خم شد و گفت:
یه بوس از اون لپ تپلت بده.
مهتای هلش داد و گفت:
خجالت بکش جلو استاد.
ا مگه چیه؟
مهتاب خنده شیطانی کرد و گفت:
حسودی میکنه. راستی هیچ وقت اینجوری بوسیدیش؟
ترنج با چشم های گرد شده مهتاب را هل داد و گفت:
گم شو بی حیا.
مگه چیه. شوهرته خوب.
مرض. نگو دیگه لوس.
آها پس بوسیدی.
ترنج رنگ به رنگ شد. مهتاب از خنده مرده بود. ماکان از ان فاصله داد زد:
بابا به توافق رسیدین یا نه؟
ترنج مهتاب را به جلو هل داد و گفت:
برو گمشو حقته با ماکان بری تا اونجا مخ تو بخوره.
برو بابا می خوای من و بپرونی با استاد بری عشق و حال.
ترنج دیگر چیزی نگفت. چون کنار ارشیا و ماکان رسیده بودند. بجایش برایش یک چشم غره رفت که مهتاب مجبور شد لبش را گاز بگیرد تا زیر خنده نزند.
ترنج نگاهی به ماکان انداخت و گفت:
مهتاب با تو میاد.
ماکان نیشش باز شد و توی دلش گفت:
به این می گن یه آبجی باحال.
رو به مهتاب گفت:
بفرمائین مهتاب خانم
و با دست به ماشینش اشاره کرد. ارشیا با ماکان دست داد و خداحافظی کرد. مهتاب هم رو به ارشیا گفت:
واقعا ممنون استاد. خیلی نهار فوق العاده ای بود.
خواهش می کنم قابل شما رو نداشت.
بازم ببخشید خلوتتون به هم زدیم.
وبه ترنج نگاه کرد که داشت به او چشم غره می رفت. مهتاب قبل از اینکه خنده اش بگیرد گفت:
بااجازه خداحافظ
و وقتی از کنار ترنج رد می شد آرام گفت:
یادت نره کم کم بیارش تو باغ.
صدای نفس پر حرص ترنج را شنید و قبل از اینکه او دهنش را باز کند در رفت. ماکان کنار ماشینش منتظر او ایستاده بود. با دیدن او لبخند زد و در جلو را برایش باز کرد.
مهتاب واقعا توی عمل انجام شده قرار گرفته بود. فکر میکرد دیگر کمال بی ادبی است که در جلو را محکم به هم بکوبد و برود عقب بنشیند.
برای همین با سری پائین سوار شد. ماکان ابروهایش را بالا انداخت و توی دلش گفت:
خوب مهتاب خانم حالا من موندم و تو. اینجا رو چکارش می کنی؟
بعد ماشین را دور زد و سوار شد. مهتاب خودش را به در چسبانده بود و سعی می کرد تا می تواند از او فاصله بگیرد. ماکان به این حالت او زیر لبی خندید و با بدجنسی گفت:
صندلی تون مشکلی داره؟
مهتاب ناخودآگاه سیخ نشست که باعث شد ماکان نتواند خودش را کنترل کند و بزند زیر خنده.و در حالی که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند گفت:
از اینکه کنار من توی یک جای در بسته تنهایی ناراحتی؟
مهتاب کوله اش را توی بغلش فشرد حرف ماکان بوی طعنه می داد. مهتاب برگشت و به نیم رخ ماکان نگاه کرد و با دلخوری گفت:
عقیده دیگران همیشه برای شما خنده داره؟
ماکان با تعجب به سمت او برگشت دلخوری توی نگاهش پیدا بود. مهتاب نگاهش را چرخاند سمت خیابان و چانه اش را گذاشت روی دستش که تکیه داده بود به پنجره.
من منظوری نداشتم مهتاب خانم.
چرا داشتین آقا ماکان.
صدایش کمی می لرزید. ماکان توی دلش گفت:
بیا و درستش کن. عجب غلطی کردم.
من شوخی کردم.
مهتاب آهی کشید و گفت:
شوخی؟ شما طرز فکر منو مسخره کردین. شما حق ندارین کسی رو مسخره کنین چون فکرش با شما فرق داره.
ماکان تقریبا به غلط کردم افتاده بود. البته طعنه زده بود. ولی فکر نمی کرد مهتاب اینقدر ناراحت شود. دستی توی موهایش کشید و سعی کرد حرفی بزند تا اوضاع خراب شده را درست کند.
ولی باز مغزش قفل کرده بود. داشتند می رسیدند شرکت و او هنوز حرفی نزده بود. مهتاب نگاهش هنوز هم به بیرون بود. ماکان به خودش بد و بی راه می گفت که با این حرفش مهتاب را دلخور کرده.
جلوی شرکت که متوقف شد.مهتاب دستش را به دستگیره در گرفت و در حالی که صدایش همان لحن عادی را پیدا کرده بود گفت:
ممنون بابت نهار. در واقع حضور شما باعث شد منم دعوت بشم. نهار خوبی بود ممنون. در ضمن بابب بروشور هم تمام سعی مو می کنم که رضایت شما جلب بشه.
بعد در را باز کرد و ولی قبل از اینکه پیاده شود ماکان صدایش زد:
مهتاب خانم!
مهتاب برگشت طرفش و در حالی که یک لحظه توی چشم های ماکان نگاه می کرد گفت:
بله.
ماکان می دانست اگر مهسا یا نسترن یا آناهیتا و مطمئما اگر شهرزاد اینجا بود الان می توانست دستش را بگیرد و یکی از ان لبخند های معروفش را بزند و بگوید قهر نکن دیگه خانمی تا همه چیز همانجا تمام شود.
ولی مشکل این بود که مهتاب مهسا و شهرزاد و بقیه نبود که به راحتی کسی را به حریمش راه بدهد و بعد از ان تنها کارمند او بود و نه کس دیگری که به او نزدیک باشد. بله مهتاب فقط کارمند او بود یک کارمند درجه پائین.
می خواستم بگم برای من هم نهار خوبی بود.
این تنها جمله خنثایی بود که می توانست توی ان شرایط به زبان بیاورد.
مهتاب لبخند زد و پیاده شد. خوشبخانه در شرکت باز بود و مهتاب با خیال راحت از پله بالا رفت. به فاصله چند دقیقه ماکان هم رسید و یک راست رفت توی اتاقش.
مهتاب اول رفت سراغ نماز خواندنش. این بار برای خودش چادر نماز هم آورده بود. اگر می خواست برسد خوابگاه و بعد نماز بخواند قضا می شد.
وضو گرفت و یک سجاده کوچک توی اتاق پهن کرد. در را تا نیمه بست و به نماز ایستاد.
ماکان بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش از توی اتاق بیرون آمد.می خواست هر جور شده از دل مهتاب در بیاورد ان هم غیر مستقیم. به صورتی که شایسته رئیس و یک کارمند هست ولی باز هم نمی دانست چطور.
پشت در اتاق که رسید از نیمه باز بودن در تعجب کرد. از لای در نگاه پر تردیدی به داخل انداخت و با دیدن مهتاب توی چادر نماز برای یک لحظه میخکوب شد. نیم رخش را به سختی می دید. لبش را گزید و برگشت و رفت توی اتاقش.
مهتاب که نمازش تمام شده بود. برگشت سر کارش. چیزی به پایان ساعت کارش نمانده بود که یک پیام از طرف پروانه رسید.
نون یادت نره. دیشب خودت گفتی فردا می گیری.
مهتاب دستی به پیشانی اش زد و تند تند کارش را جمع کرد. انهایی که تمام شده بود را ریخت روی فلش و بقیه را همانطور نیمه تمام سیو کرد. وسایلش را جمع کرد و ریخت توی کوله اش.
خدا کنه این دور بر نونوایی باشه.
کوله اش را انداخت و کلاهش را سرش کرد. تاریک شده بود. سیستم را خاموش کرد و رفت سراغ خانم دیبا. خانم دیبا هم داشت جمع می کرد برود. مهتاب مقابلش ایستاد وگفت:
خانم دیبا این دور و بر نونوایی هست؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
خانم دیبا عینکش را بالا داد و در حالی که وسایلش را توی کشوی میز می گذاشت گفت:
نمی دونم. شاید آقای اقبال بدونه.
من روم نمیشه بپرسم.
خانم دیبا دست از کارش کشید و نگاهی به مهتاب انداخت بعد هم سری تکان داد و گوشی تلفن را برداشت:
ببخشید آقای اقبال این طرف ها نونوایی هست؟
.....
نه.
.....
خوب.
.....
آها فهمیدم کجا رو می گین. ممنون. ببخشد با من دیگه کاری ندارین دارم می رم.
....
باشه چشم.
گوشی را گذاشت و گفت:
آره یه سنگکی توی خیابون بالایی هست.
خیلی راهه تا اینجا؟
ده دقیقه پیاده روی داره.
بعد از اونجا بخوام سوار اتوبوس شم ایستگاه داره؟
نه باید بری جلوتر ایستگاه بعدی. البته می تونی برگردی همین جا هم سوار شی. دوتاش فرقی نمی کنه.
باشه ممنون. من این کارام تمام شده. بقیه اشم باشه شنبه.
باشه ببر. تحویل بده.
نمیشه شما بدین؟
نه آقای اقبال گفته خودت ببری.
باشه.
مهتاب بند دیگر کوله اش را هم روی شانه اش انداخت و پشت در اتاق ماکان ایستاد و در زد.
ماکان روی صندلی چرخانش نشسته بود و سرش توی سیستمش بود.
بفرمائید.
مهتاب وارد شد و سلام کرد.این بار هم در را نیمه باز گذاشت.
سلام. من دارم می رم کارهایی که تمام شده رو آوردم.
ماکان زیر چشمی به در نیمه باز نگاهی انداخت و با کمی حرص گفت:
ممنون.
فلش را تحویل داد و گفت:
می تونم برم.
بله.
پس خداحافظ.
به در که رسید ماکان صدایش زد:
خانم سبحانی؟
مهتاب که دستش روی در مانده بود برگشت و با تعجب گفت:
بله؟
درباره اون بروشور. می تونی خودت بری از اونجا عکس تهیه کنی؟
مهتاب در را رها کرد و یکی دو قدم تا میز را با شوق طی کرد و گفت:
بله می تونم. باور کنین من عکاسی بالاترین نمره رو آوردم تو کلاس. عکسام توی نمایشگاه آثار بچه ها به عنوان اثر برتر انتخاب شدن. تو شهرستان....
اصلا نفس نمی کشید. مغزش داشت هر چه فعالیت در زمینه عکاسی داشت بیرون می کشید تا ماکان را قانع کند که می تواند.
ماکان با سرعت وسط حرفش پرید و گفت:
خانم سبحانی اون وسطا یک نفسی هم بکشید.
مهتاب لبش را گزید و گفت:
ببخشید منظورم این بود که می تونم.
خوب همین جمله رو هم گفته بودین من متوجه شده بودم.
مهتاب سرش را حسابی پائین انداخت:
فقط دوربین دیجیتال اگه باشه عالی میشه. من خودم دوربینم معمولیه.
باشه مشکلی نیست. برات شنبه می آرم.
مهتاب مثل بچه ها ذوق زده گفت:
واقعا؟
گفتم که میارم.
مهتاب می خواست بپرد و صورت ماکان را ببوسد و برای اینکه از کنترل خارج نشود تند گفت:
ممنون. حالا برم؟
بله می تونین برین.
مهتاب با سرعت به طرف در اتاق رفت. از خوشحالی در حال مردن بود. در اتاق را بست خانم دیبا نبود. مهتاب بندهای کوله اش را گرفت و شروع به بالا و پائین پریدن کرد. بیشتر از این نمی توانست خودش را نگه دارد. یا باید جیغ می زد یا کاری می کرد که هیجانش تخلیه شود.
صدای متعجب ماکان از پشت سرش باعث شد با وحشت یک متر عقب بپرد:
خانم سبحانی چکار می کنین؟
مهتاب وحشت زده به چشمان ماکان نگاه کرد و گفت:
خدافظ
و دوید سمت پله ومثل جت از آن پائین دوید. ماکان که تازه مغزش صحنه ای را که دیده بود پردازش کرده بود به خنده افتاد در اتاقش را بست و روی مبل ولو شد. اینقدر خندید که دلش درد گرفت.
بعد از خودش هم نفهمید چه مدت بالاخره از خندیدن دست کشید.
وای خدا. این دختر آخرشه. عین بچه های پیش دبستانی داشت بالا و پائین می پرید.
همانجور روی مبل ولو شده بود که در اتاقش باز شد و شهرزاد وارد شد.
ماکان با دیدنش از جا پرید. شهرزاد زیباتر از همیشه مقابلش ایستاده بود.ماکان به لب های رژ خورده او خیره شد.
شهرزاد خیلی خونسرد نگاهش کرد و گفت:
سلام. چرا جا خوردی؟
ماکان نگاهش را برد بالاتر تا چشم های نیمه خمارش و گفت:
سلام اینجا چکار می کنی؟
شهرزاد که توقع این استقبال سرد را نداشت با لب و لوچه ای اویزان گفت:
خوب شد گفتم شیش و نیم میام.
ماکان تازه مهمانی امشب را یادش امد.
ولی من فکر کردم شوخی کردی گفتی میای اینجا با هم بریم.
شهرزاد با قدم هایی کوتاه و آرام به طرف ماکان رفت و درست رو به رویش ایستاد و گفت:
چرا همچین فکری کردی؟
و توی صورت ماکان خم شد. شاید فاصله صورت هایشان ده سانتی متر بود. شهرزاد نگاهی به لب های ماکان انداخت و نفس عمیقی کشید. نفسش توی صورت ماکان خورد و باعث شد حال او دگرگون شود. شهرزاد کمی بیشتر به صورت او نزدیک شد و گفت:
نگفتی؟
عطرش شامه او را پر کرده بود و فکر او را حسابی به هم ریخته بود. خودش هم نمی فهمید چه نیرویی او را به سمت لبهای شهرزاد هل میدهد.
ماکان فکر کرد هر لحظه ممکن است شهرزاد هم او را ببوسد و درست زمانی که داشت مطمئن می شد. شهرزاد عقب کشید و یک قدم از او دور شد و با لبخند خاصی روی میز ماکان نشست.
ماکان که از ضعف خودش کمی اعصابش به هم ریخته بود. دست هایش را توی جیب مشت کرد و در حالی که سعی می کرد به عطر شهرزاد که تمام اتاق را پر کرده بود فکر نکند گلویی صاف کرد و بدون نگاه کردن به او گفت:
آخه فکر نمی کردم بخوای همراه من بیای خونه مون. مامان اینا خونه ان.
شهرزاد ابرویی بالا انداخت و گفت:
یادم نمی آد گفته باشم همراهت میام توی خونه.
ماکان زیر لب نالید:
لعنتی.
شهرزاد داشت این افکار را به او تلقین می کرد. ماکان احساس کرد دارد کم می اورد.افکار مغشوشی داشت ذهنش را پر می کرد. توی شرکت کسی نبود. انها تنها بودند. در هم که بسته بود. فقط کافی بود خیلی خونسرد به طرف در برود و در را بدون فهمیدن شهرزاد قفلش کند.
بقیه اش راحت بود. شهرزاد از روی میز پائین پرید و در حالی که دست هایش را پشت سرش توی هم قلاب کرده بود با قدم های بلند میز او را دور زد و کنار سیستمش ایستاد.
نگاه ماکان مثل آهنربا دنبالش کرد. ضربان قلبش بالا رفته بود.چیزی توی سرش داشت می گفت:
الان بهترین وقته اون از در فاصله داره ولی تو نزدیکی. راحت می رسی به در و بعد همه چی تمام میشه.
شهرزاد زیر چشمی نگاهی به ماکان انداخت و با انگشت روی مانتور خط کشید وبا همان لحن اغوا کننده گفت:
تا کی می خوای اونجا وایسی و من و نگاه کنی. مگه نمی خوای بریم مهمونی. ماکان! حواست هست؟
ماکانش را کشدار تر گفت و به او لبخند زد. ماکان عرق کرده بود. صدای توی ذهنش داد زد:
یالا این اخرین فرصته.
ماکان به در نگاه کرد. یک قدم کوتاه به سمت در برداشت ولی خودش هم نفهمید چرا تصویر مهتاب کنار در نیمه باز اتاق این همه توی ذهنش واضح رنگ گرفت.
ناگهان ایستاد و با شوک به در بسته اتاق خیره شد. شهرزاد همانجور خونسرد به سمت در رفت و گفت:
اگه نمی آی من برم.
ماکان آب دهانش را قورت داد و با یک چرخش به سمت چوب لباسی رفت. عضلاتش سفت شده بود. وقتی برگشت شهرزاد توی اتاق نبود.
ماکان پالتویش را چنگ زد و با خودش گفت:
با این دختر دیگه نباید تنها باشم.
قلبش هنوز تند می زد. عرق پیشانی اش را با دست گرفت و پالتویش را پوشید. چراغ را خاموش کرد و از شرکت خارج شد. هوای خنک که توی صورتش خورد. حالش بهتر شد. تازه داشت می فهمید که چه اتفاقی ممکن بود بیافتد.
نگاه گیجی به شهرزاد انداخت. این دختر زیبا از او چه می خواست. به چه دلیلی این همه خودش را به او نزدیک می کر و بعد پس می کشید. این کارها چه معنی داشت؟ بعد از این فکر با یک نگاه اندام کشیده و زیبای او را کاوید و یک لحظه توی دلش گفت:
بغل کردن این عروسک باید حال خوبی داشته باشه.
شهرزاد که یکی دو قدم دورتر از او ایستاده بود. دوباره به سمتش برگشت و گفت:
بریم دیگه.
و وقتی او را دید که کنار در خشکش زده به سمتش رفت و دستش را گرفت و به سمت ماشین برد.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
مهتاب بعد از اینکه چند دقیقه ای توی صف نانوایی حیران شد بالاخره توانست نانش را بگیرد. پاکت بزرگی از سوپری کنار نانوایی گرفت و نان ها را داخلش قرار داد بوی نان سنگک تازه دلش را مالش می داد.
تکیه ای از نان را با دست جدا کرد و در حالی که به سمت ایستگاه مقابل شرکت بر می گشت نان را ارام آرام می خورد. جلوی ایستگاه خلوت بود. به امید امدن اتوبوس توی ایستگاه توقف کرد. نگاهش ناخودآگاه به سمت شرکت رفت.ماشین ماکان هنوز آنجا بود.
هنوز نرفته چکار میکنه تا این وقت شب؟
همان موقع دختری از شرکت خارج شد و چند لحظه بعد هم ماکان پشت سرش بیرون امد. مهتاب از همان فاصله هم شهرزاد را تشخیص داد.
این مگه نمی دونه کی شرکت تعطیل میشه که این موقع اومده؟ بنده خدا ماکان.
ولی صحنه بعدی که اتفاق افتاد باعث شد مهتاب برای چند ثانیه ای شوک زده خشکش بزند. شهرزاد دست ماکان را گرفت و برد سمت ماشینش.
مهتاب حس بدی داشت. دلش نمی خواست ماکان او را ببیند. نمی خواست فکر کند دارد توی مسائل خصوصی اش سرک می کشد. اصلا به او چه که ان دختر که بود. اصلا به او چه که به ماکان چکار داشت و اصلا به او چه که دستش را گرفته بود. این چیزها هیچ کدام به او مربوط نبود.
کمی توی تاریکی خزید تا ماکان او را نبیند. مضطرب به ته خیابان نگاه کرد. خدا را شکر اتوبوس داشت می امد. ماکان ماشین را دور زد و دزدگیر را زد.
اتوبوس نزدیک شد و مهتاب توی روشنایی آمد. ماکان در را باز کرد و خواست سوار شود که نگاهش به دختری که پاکت بزرگی از نان دستش بود افتاد. چیزی توی ذهنش جرقه زد. خانم دیبا درباره نانوایی از او سوال کرده بود و وقتی پرسیده بود خودش می خواهد نان بگیرد گفته بود نه.
زیر لب تکرار کرد:
مهتاب؟
اتوبوس رسید.ماکان نگاهش را به چهره دختر انداخت.لازم نبود نگاه کند کلاه قرمزش مثل یک نشانگر چشمک زن ثابت می کرد که خود مهتاب است. مهتاب نفس راحتی کشید و در اخرین لحظه به ماکان نگاه گریزانی انداخت و سوار شد.
شهرزاد که از نگاه خیره ماکان به ان دختر کلافه شده بود صدایش زد:
ماکان؟
ماکان تا چرخید که او را نگاه کند اتوبوس رفته بود. ماکان با احساس بدی به جای خالی اتوبوس خیره شد.
چرا مهتاب باید اینجا باشه؟ اونم الان؟
شهرزاد دوباره گفت:
ماکان حواست کجاست؟
ماکان برگشت و بدون حرف سوار ماشین شد. شهرزاد در جلو را باز کرد و کنارش نشست و گفت:
چیه از این غربتی ها تا حالا ندیدی اینجوری بش زل زده بودی؟
ماکان اخم کرد و گفت:
از بچه های شرکت بود. تعجب کردم اینجا دیدمش خیلی وقته رفته بود.
شهرزاد رویش را برگرداند سمت شیشه و گفت:
ندیدی نون دستش بود. هه رفته نونوایی. تو این کارمندای عجیب غریب و از کجا پیدا میکنی. پرستیژ شرکتت میاد پایئن.
ماکان نفس پر صدایی کشید و ماشین را روشن کرد. توی دلش گفت:
کاش میشد شهرزاد و بچیچونم نرم این مهمونی لعنتی.
ماشین را جلوی خانه نگه داشت و رو به شهرزاد گفت:
پس همین جا می مونی؟
آره.
ممکنه کارم طول بکشه ها.
عیب نداره.
ماکان لپ هایش را باد کرد و از ماشین پیاده شد. در را با کلید باز کرد و نگاهی به شهرزاد که داشت با موبایلش ور می رفت انداخت و وارد خانه شد.

سلانه سلانه رفت سمت خانه. دست خودش نبود. دلش می خواست برود مهمانی ولی ته دلش می خواست مهتاب او را با شهرزاد ندیده بود.
دستی به پیشانی اش کشید و دو پله جلوی ورودی را بالا دوید و وارد خانه شد. کسی توی سالن نبود. بلند سلام کرد:
سلام کسی نیست؟
صدای ترنج از بالای پله آمد.
داداش بیا ما بالاییم.
ماکان با تعجب به سمت پله رفت و از همانجا داد زد:
مگه دعوت نبودی؟
و از پله بالا دوید. به سمت اتاق ترنج چرخید و او و ارشیا راتوی اتاق دید:
تو که باز اینجایی؟
ارشیا انگار که ماکان یک حشره مزاحم باشد و وزی کرده باشد به او نگاه کرد و گفت:
دلم می خواد. مشکلی داری؟
ماکان وارد اتاق شد و گفت:
بله که مشکل دارم. مامان اینا نیستن. تو تنهایی اینجا چه غلطی می کنی؟
ترنج به سمت ماکان امد و گفت:
ا ماکان یعنی چی؟ این طرز حرف زدنه؟
ارشیا از پشت سر ترنج برایش دهن کجی کرد.ترنج توضیح داد:
عصری یک سر رفتیم پیش مهرناز جون حالا هم اومدم لباسم و عوض کنم بریم دیگه.
ماکان در حالی که هنوز به ارشیا نگاه می کرد گفت:
مامان اینا کجان؟
یکی از همکارای بابا دعوت کرده رفتن اونجا.
خوبه دوتایی می رن و می یان انگار نه انگار.
حالا نه که تو هم باهاشون می ری؟
معلومه که نمی رم اون مهمونی های کسل کننده به درد خودشون می خوره در ضمن من خودم امشب جایی دعوتم.
ترنج ماکان را به بیرون هل داد و گفت:
باشه برو آماده شو منم می خوام لباس بپوشم.
ماکان به ارشیا اشاره کرد و گفت:
اونوقت این اینجا می مونه؟
ترنج با حرص داد زد:
ماکان. برو بیرون دیگه.
ماکان به سمت ارشیا رفت و دستش را گرفت و گفت:
پا شو دیگه می خواد لباس بپوشه.
ترنج دستش را روی سرش گذاشت و گفت:
میشه برین بیرون دیر شد. هر دوتایی تون.
ماکان ارشیا را کشان کشان بیرون برد و در را بست و از پشت در به ترنج گفت:
در و قفل کن اعتمادی به این نیست.
ارشیا هلش داد و گفت:
برو گمشو هر چی من هیچی نمی گم.
ماکان شکلک خنده داری در اورد و در حالی که ادای ارشیا را در می آورد گفت:
مگه کوبیده هم برات خوب نیست؟
ارشیا خنده خجالت زده ای کرد و ماکان با حرص گفت:
مرگ. بمیری تو. آخه خنگ من نیم ساعت بردمت تو مستراح همه چیز و برات توضیح دادم اونوقت اومده جلوی من و همه میگه مگه کوبیده هم برات خوب نیست. اخه من چی به تو بگم.
ارشیا هم که از گندی که زده بود حسابی خجالت زده بود گفت:
بی خیال دیگه حالا.
ماکان به طرف در اتاقش رفت و گفت:
باشه من بی خیال میشم ولی من نمی دونم تو رو چه حسابی رفتی زن گرفتی.
ارشیا هم دنبال ماکان رفت و گفت:
خوب من مگه چند تا زن گرفتم که این چیزارو بدونم.
ای خدا از دست این. الان هر بچه دبیرستانی این چیزارو می دونه.
ارشیا با اخم گفت:
همین دیگه وقتی هم به سن تو رسیدن میشن بی حیا.
ماکان برگشت و طلب کار گفت:
اگه من بی حیا نبودم که تو آبروی خواهر بدبخت منو وسط رستوران برده بودی.
ارشیا که داشت از این حرکت ماکان حرص می خورد هلش داد و گفت:
برو گمشو لباستو بپوش.
ماکان رفت توی اتاقش و گفت:
من دارم می رم دوش بگیرم ولی حواسم هست ها.
ارشیا نشست روی تخت ماکان و گفت:
برو بابا.
ترنج لباس پوشیده از اتاق بیرون امد و ارشیا را صدا زد:
ارشیا بریم من اماده ام.
ارشیا از اتاق ماکان بیرون آمد و با لبخند به او نگاه کرد.
بریم؟
بریم.
ارشیا به در حمام زد و گفت:
ماکان ما رفیتم.
ماکان از همان زیر دوش داد زد:
اوکی. خوش بگذره.
هر جا تو نباشی به ما دو تا خوش می گذره.
خفه ارشیا.
ارسیا با خنده گفت:
ما رفتیم.
وقتی از در خانه خارج شدند هر دو دختری را توی ماشین ماکان دیدند. ترنج با چشم های گرد شده به ارشیا نگاه کرد و گفت:
این کیه؟
ارشیا او را به طرف ماشین هل داد و گفت:
من چه می دونم بعدا از خودش بپرس.
و با تکان دادن سر سوار ماشینش شد و از انجا دور شدند.
ماکان انگار نه انگار که شهرزاد توی ماشین است باخیال راحت لباس پوشید و حسابی طولش داد. هر لحظه منتظر بود شهرزاد تماس بگیرد ولی این اتفاق نیافتاد.
نمی دانست شاید فکر می کرد با این کارها شهرزاد ول می کند و می رود. ولی وقتی پائین رفت. شهرزاد توی ماشین نشسته بود و در حالی که می خندید با موبایلش صحبت می کرد. ماکان در را باز کرد وسوار شد.
شهرزاد سرتاپای او را وارسی کرد و با یک لبحند لباسش را تائید کرد. ماکان توی دلش گفت:
برو بابا من خودم برای همه معیار تعیین می کنم اون وقت تو می خوای لباس منو تائید کنی؟
شهرزاد بعد از آمدن ماکان هم به صحبتش ادامه داد و با دست به او شاره کرد که حرکت کند. اصلا از این حرکت شهرزداد خوشش نیامد. مگر راننده او بود.
پوفی کرد و ماشین را راه انداخت. شهرزاد بعد از مدتی صحبتش را تمام کرد و به ماکان گفت:
چقدر زود اومدی فکر می کردم بیشتر از اینا طول بکشه.
ماکان پوزخندی زد و با خودش گفت:
ما رو باش چی فکر می کردیم چی شد.
شهرزاد آدرس داد و بالاخره به محل مورد نظر رسیدند. مهمانی توی یک خانه ویلایی بزرگ بود همانطور که ماکان حدس زده بود. به کمک کسی که جلوی در ایستاده بود ماشین را داخل برد و پارک کرد. تعداد ماشین ها زیاد بود و معلوم بود مهمانی حسابی شلوغ است.
شهرزاد پیاده شد و دست زیر بازوی ماکان انداخت و به طرف در رفتند. وقتی به در نزدیک شدند شهرزاد چرخید و گفت:
راستی. اون مهمونی دوستم فردا شبه این مهمونی رو بابا بخاطر من ترتیب داده.
ماکان خشک شده بود. شهرزاد به چهره بهت زده ماکان نگاه کرد وگفت:
چیه؟ می خواستم سورپرایز بشی دیگه.
و دست او را گرفت و به سمت ورودی برد. ماکان تازه فهمید که اینجا خانه شهرزاد است. حسابی کفری شده بود یعنی چی که بدون خبر دادن به او چنین کاری کرده بود. دلش می خواست یکی بکوبد توی گوش شهرزاد و همانجا ولش کند و برود.
ولی باز هم پرستیژش اجازه نداد و در حالی که مغرور قدم بر می داشت وارد سالن شد. برای لحظه ای همه چشم ها به سمت او چرخید. می دانست وارد بازی شهرزاد شده پس باید بازی می کرد.
مردی با موهای جو گندمی به سمت آنها امد و با دیدن ماکان لبخند زد:
سلام جناب اقبال. مشتاق دیدار.
ماکان از این استقبال گرم جا خورد. دستش را به سمت معینی بزرگ برد و سلام کرد:
سلام جناب معینی. لطف دارین خجالتم می دیدین.
آفای معینی سرتاپای ماکان را براندازد کرد و گفت:
شهرزاد جان همیشه از شما تعریف می کردن. ولی متاسفانه قسمت نشد از نزدیک در خدمت باشیم.
بعد با دست به سمت سالن اشاره کرد و گفت:
شهرزاد گفته بود یک مهمان ویژه داره که باید حتما همراهیش کنه.
ماکان لبخندی زد و هیچ چیز دیگری نگفت. بدجور توی هچل افتاده بود. شهرزاد در حالی که چمشکی به او می زد گفت:
من برم لباس عوض کنم بیام.
از سر و وضع خانه کاملا معلوم بود که وضع مالی خیلی عالی دارند. یعنی از عالی هم عالی تر.
آقای معینی ماکان را به جمع دوست شهرزاد جان معرفی کرد. ماکان توی دلش گفت:
چه اپن مایند.
و بعد یکی از جوان تر ها را صدا کرد و ماکان را به دست او داد و گفت:
از این ایشون خوب پذیرایی کنید که اگه دلخور شه با شهرزاد طرفین.
ماکان و پسر جوان هر دو خندیدند. پسر دستش را به طرف ماکان دراز کرد و گفت:
سپهر هستم.
ماکان
خوشبختم.
بعد او را به جمع دوستانش هدایت کرد و گفت:
خیلی مشتاق بودیم این عشق جدید شهرزاد و از نزدیک بینیم. می بینم که باز هم دست روی بهترین ها گذاشته. البته هیچ کس جلوی شهرزاد به این نکته اعتراف نمی کنه.
ماکان تقریبا در حال سکته بود. این مزخرفات چی بود که این پسرک داشت بلغور می کرد. شهرزاد و او فقط دو هفته بود با هم آشنا شده بودند.عشق دیگر چه کوفتی بود.
شهرزاد سر خوش رفت توی اتاقش و لباسش را عوض کرد. و بعد از نیم ساعت برگشت. ماکان کنار بقیه نشسته بود و سعی کرده بود به حرف های سایرین درباره شهرزاد و مزخرفاتی که بقیه درباره او و شهرزاد می گفتند زیاد گوش ندهد.
بالاخره شهرزاد امد. پیراهن ساتن ماکسی پوشیده بود که اندامش را به زیبایی به نمایش گذاشته بود. موهایش را بالا برده و انتهایش را هم روی یک شانه اش ریخته بود.
واقعا تمام کسانی که توی سالن جمع بودند داشتند زیبایی شهرزاد را تحسین می کردند. شهرزاد کنار بقیه رسید و سلام کرد:
ببخشید دیر کردم.
ماکان داشت یک روی دیگر از شهرزاد می دید که تا حالا ندیده بود. یک دختر بسیار متشخص و خانم که با همه با لطافت و گرمی برخورد می کرد.
بعد از احوال پرسی با سایرین کنار ماکان نشست و بازوی او را گرفت. بقیه داشتند با حسرت به زوج بی نظیری که ان دو ساخته بودند نگاه می کردند.
دختر خاله شهرزاد پشت سرش ایستاد و کنار گوشش گفت:
شهرزاد تو رو خدا بگو این خوشتیپ ها رو از کجا پیدا می کنی؟
شهرزاد لبخند پر غروری زد و گفت:
عزیزم من اونا رو پیدا نمی کنم اونا منو پیدا می کنن.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
و با لذت به ماکان که داشت با بغل دستی اش صحبت می کرد نگاه کرد.مهمانی ان شب به ماکان واقعا خوش گذشت. چون رفتار شهرزاد با انچه ماکان تا حالا دیده بود فرق داشت. خیلی معقول و پسندیده. شاید اگر از همان اول با همین رفتار شهرزاد رو به رو شده بود در انتخابش شک نمی کرد ولی چیز هایی که از او دیده بود این اجازه را به ماکان نمی داد که خیلی هم راحت به شهرزاد فکر کند.
شام باشکوهی که آقای معینی تدارک دیده بود در کنار شهرزاد حسابی به او چسبید. مهمانی خوب بود. ماکان این را بارها توی دلش آن شب اعتراف کرد.
**
مهتاب تا زمانی که به خوابگاه رسید سعی کرد اصلا به چیزهایی که دیده فکر نکند. واقعا به او ربط نداشت. ماکان فقط رئیسش بود و نه بیشتر. یک کارمند هم حق دخالت در زندگی شخصی نه تنها رئیسش که هیچ کس را نداشت.
از اتوبوس که پیاده شد. بدنش به شدت کوفته بود. سعی کرد به چیزی فکر کند و ان تصاویر را از ذهنش پاک کند. فکر کردن به کار جدیدش هم می توانست حسابی برایش خوب باشد.
با فکر کردن به طراحی بورشور وارد اتاقش شد. بچه ها با دیدن نان مثل قحطی زده ها به سمت او هجوم اوردند.
آخ جون سنگک.
مهتاب خنده ای کرد و کلاه و مقنعه اش را از سرش برداشت و گفت:
تو رو خدا دانشجوهای ما رو باش.
مینا در حالی که لقمه ای از نان را توی دهانش می گذاشت گفت:
آخه مردیم بس که لواش و تافتون خوردیم.
مهتاب سری تکان داد و مشغول عوض کردن لباس هایش شد. حوله اش را برداشت و رفت سمت دستشوئی که مینا دوان دوان دنبالش امد و صدایش زد:
مهتاب!
چیه اینجام ولم نمی کنین؟
صدای زنگ موبایلش به او فهماند که موبایلش زنگ می زد. موبایل را گرفت و تشکر کرد. ماهرخ بود. قلبش ناگهان فرو ریخت.
الو ماهرح چیزی شده؟ مامان خوبه؟
ماهرخ که صدای نگران او را شنید گفت:
هول نکن مامان خوبه.
مهتاب نفس راحتی کشید و به دیوار تکیه داد. انگار تمام انرژی اش در یک لحظه تمام شده بود.. مینا نگران نگاهش کرد:
مهتاب خوبی؟ چیزی شده؟
مهتاب با بی حالی جواب داد:
خوبم چیزی نشده.
من برم چیزی نمی خوای؟
نه برو.
مینا رفت و ماهرخ از ان طرف خط گفت:
مهتاب خوبی؟
خوبم. مامان چطوره؟
بد نیست.
مهتاب می دانست که این بد نیست یعنی خیلی هم خوب نیست. ماهرخ من منی کرد و گفت:
خبری از اون دکتره نشد؟
نه هنوز.
اصلا سراغ می گیری؟
مهتاب لبش را جوید. چرا ماهرخ از او طلب کار بود:
بله یک بار زنگ زدم گفتن تا اخر هفته نمی اد.
ماهرخ لحنش را عوض کرد و گفت:
اینم شانس ماست دیگه. اگه پول داشتیم مامانو همین الان می بردیم بیمارستان خصوصی و مجبور نبودیم این همه صبر کنیم.
مهتاب لبش را گاز گرفت تا سر خواهرش داد نزد. معنی این حرفش را هم می دانست. ولی به روی خودش نیاورد:
جیگر خاله چطوره؟
ماهرخ بی حال گفت:
خوبه اونم. مهتاب؟
چیه؟
فکراتو کردی؟
ماهرخ اون طرف اینقدر اصرار نداره که شما دارین. ماهرخ من خواهرتم. خواهرت می فهمی؟
صدای گریه ماهرخ توی گوشی پیچید.
چون خواهرمی می خوام وضع منو درک کنی. شب و روز ندارم به خدا. غصه مامان یک طرف غصه سهیلم یک طرف.
مهتاب بغض کرده بود.
خودش گفت صبر میکنه تا درسم تمام بشه که.
می دونم. ولی هی به سهیل میگه به تو فشار بیاره شاید راضی شی زودتر...
ماهرخ حرفش را خورد. مهتاب دلش نمی خواست وسط راهرو خوابگاه گریه کند.
باشه آیجی گریه نکن. فکر میکنم. گریه نکن.
صدای لرزان ماهرخ برای لحظه ای رنگ امیدواری گرفت:
به خدا تا اخر عمر دعات می کنم. شاهین مرد بدی نیست.
مهتاب زیر لب گفت:
شاهین. چقدر این اسم برایش غریب بود.
کاری نداری خواهری؟
مهتاب پوزخند زد.
چه مهربون شد.
نه به مامان سلام برسون. مواظبشم باش.
باشه.
دست بابا رم از طرف من ببوس.
ماهرخ دماغش را بالا کشید و گفت:
باشه حتما.
خداحافظ

پیشانی اش را به دستش تکیه داد و از ته دل آه کشید. زندگی اش قرار بود به کجا برود. از جا بلند شد و به سمت دستشوئی رفت. وضو گرفت و رفت نمازخانه.
آن ساعت نماز خانه خلوت بود. گوشه ای به نماز ایستاد و در حالی که اشک هایش صورتش را خیس کرده بود نماز خواند. وسط نماز طاقتش تمام شد و گریه اش شدت گرفت. دست خودش نبود. هق هق می کرد و خدا را صدا می زد.
هرچه گریه می کرد. دلش آرام نمی شد. چقدر دلش می خواست کسی را داشت که با او درد ودل کند ولی توی ان شهر غریب کسی را نداشت تا حالا ترنج همیشه همراهش بود که او هم از وقتی که نامزد کرده بود مهتاب سعی می کرد کمتر مزاحمش شود.
نماز مغربش را از اول خواند. دلش نمی خواست بخاطر مشکلاتش توی نمازش گریه کند. نمازش ارزش دیگری داشت. بعد از نماز برای تمام مریض ها دعا کرد و بعد هم به اتاقش برگشت. اشتهایی برای شام نداشت. البته چیزی هم برای خوردن نداشت.
توی تخت خزید. سه سوره توحیدش را زیر لب خواند و در حالی که هنوز چشم هایش تر بود خوابید.
پرستو با اشاره از مینا پرسید:
چش بود؟
مینا هم به موبایلش اشاره کرد و به انها فهماند هر چه هست مربوط به تلفنش بوده.
برخلاف شب های قبل خیلی آرام شام خوردند و زودتر از همیشه چراغ را خاموش کردند. مهتاب برای همه دختر همیشه خندانی بود و سرحال نبودنش برای همه عجیب بود.
مهمانی رو به آخر بود و برخلاف اول شب که ماکان دلش می خواست شهرزاد را بپیچاند حالا از اینکه این کار را نکرده بود خیلی هم خوشحال بود.
اینقدر رفتار شهرزاد رویش اثر گذاشت که قولش با ارشیا را هم فراموش کرد و لبی هم تر کرد. البته فقط در حدی که با بقیه همراهی کرده باشد و نه بیشتر. بعد از شام هم جوانتر ها از بقیه جدا شدند و موسیقی گذاشتند تا کمی هم خودشان را گرم کنند.
شهرزاد تمام مدت ماکان را رها نکرد و اجازه نداد هیچ کدام از دخترها به او نزدیک شوند. ماکان از طرفی احساس خوبی داشت و از طرفی هم احساس می کرد این کار شهرزاد باعث شده حسابی توی جمع تابلو باشند.
ولی بقیه انگار به این رفتار شهرزاد عادت داشتند چون هیچ عکس العمل غیر طبیعی نشان نمی داند. اولین دور که ماکان با شهرزاد رقصید نزدیک بود سکته کند.
شهرزاد خودش را در آغوش او انداخته بود و دست ماکان که در مقابلش خشک شده بود را روی کمر خودش گذاشته بود.
در تمام طول رقص ماکان تمام سعی خودش را کرده بود که به پری زیبایی که توی آغوشش بود بی اعتنایی کند. شهرزاد هم هیچ کار دور از عرفی انجام نداد و خیلی آرام و سر به زیر او را همراهی کرد.
وقتی رقص تمام شد. ماکان احساس کرد از کوره بیرون آمده است. تا آخر شب چند دور با هم رقصیدند و هر بار ماکان به مرز سکته رسید و برگشت. تا حالا توی عمرش به هیچ دختری این همه نزدیک نشده بود.
قبلا هم گاهی رقصیده بود ولی آنجا فقط رو به روی هم قرار گرفته بودند و خودشان را تکان داده بودند همین.
این رقصیدن کجا و ان کجا.
موقع خداحافظی شهرزاد در حالی که دست او را گرفته بود تا کنار ماشین همراهیش کرد. ماکان در حالی که با انگشتان لطیف او بازی می کرد از مهمانی تشکر کرد:
ممنون. خیلی خوش گذشت.
شهرزاد چشمکی به او زد و گفت:
با من باشی همیشه یهت خوش می گذره.
و دستش را دور بازوی او حلقه کرد و گفت:
ولی باید یک اعترافی هم بهت بکنم. به منم خیلی خوش گذشت.
ماکان که از این حرف ها قند توی دلش آب میشد. خنده سر خوشی کرد و گفت:
این یعنی فردا شبم باید همراهیت کنم.
شهرزاد بازوی ماکان را رها کرد و رو به رویش ایستاد و در حالی که مثل بچه ها خودش را لوس می کرد گفت:
یعنی می خواستی نیای؟
ماکان قیافه مغروری به خود گرفت و گفت:
باید فکر کنم.
ای ماکان لوس نشو. می آی دیگه؟
ماکان دست های شهرزاد را گرفت و گفت:
حتما میام.
شهرزاد با خوشحالی جلو پرید و گوشه لب او را بوسید. انگار که برق ماکان را گرفته باشد تمام تنش لرزید.
شهرزاد عقب عقب رفت و در حالی که چشم هایش برق می زد از او دور شد برایش چشمک زد گفت:
فردا شب ساعت هشت بیا دنبالم. اسپرت بپوش.
و چرخید و به سمت ساختمان رفت. ماکان تا لحظه ای که شهرزاد جلوی در ورودی از دید او خارج شد نگاهش کرد. به خودش اعتراف کرد. این دختر کاری می کرد که در برابرش بی اراده میشد.
شهرزاد وقتی وارد شد دختر خاله اش خودش را به او رساند و گفت:
رفت؟
شهرزاد با سرخوشی و غرور خندید و گفت:
اوهوم ولی بر می گرده.
به خدا که تو شیطونم درس میدی.
شهرزاد شانه ای بالا انداخت و گفت:
ماکان ارزششو داره. من واقعا دوستش دارم.
ستاره دختز خاله اش پوزخندی زد وگفت:
درباره اون سه تای قبلی هم همین و می گفتی.
شهرزاد نگاه پر کینه ای به او انداخت و گفت:
او سه تا آشغال بودن. ماکان منو با اونا مقایسه نکن.
ستاره که خشم شهرزاد را دیده بود عقب نشست.
خیلی خوب بابا.
شهرزاد به سمت اتاقش رفت و گفت:
اون تکه واقعا پسر خوبیه. همه چی تمامه.
ستاره می دانست وقتی شهرزاد پسری را تائید کند یعنی واقعا این شرایط را دارد. وقتی شهرزاد به اتاقش برگشت ستاره آهی کشید و با خودش گفت:
خدا این یکی رو ختم به خیر کنه.
ماکان آهسته در را باز کرد و سرخوش و نرم از پله بالا دوید. واقعا حس خوبی داشت. توی دلش لحظه شماری می کرد برای مهمانی فردا.
توی کمدش نگاهی انداخت و به یاد حرف شهرزاد لبخند زد:
اسپرت بپوش.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
چقدر راحت نظرش را به او تحمیل کرده بود. به خودش توی آینه قدی اتاق نگاه کرد. امشب واقعا توی ان کت و شلوار براق نقره ای محشر شده بود. در کنار شهرزاد که می ایستاد چیزی از او کم نداشت.
کت و شلوارش را در آورد و مرتب توی کاورش گذاشت و به کمدش برگرداند. خودش هم می دانست نسبت به لباس هایش خیلی حساس است ولی دست خودش نبود. لباس پوشیدن را بخشی از شخصیتش می دانست.
مسواک زد و توی آینه به جایی که شهرزاد بوسیده بود نگاه کرد. ناخوداگاه دست روی محل بوسه اش گذاشت و یاد حالی افتاد که به او دست داده بود. احساس می کرد عجیب دلش می خواهد مزه آن لب ها را برای یک بار هم که شده بچشد.
ولی انگار شهرزاد بلد بود که چطور طرف را تشنه نگه دارد.نگاهش را از آینه گرفت و مسواک زدنش را تمام کرد و توی رختخوابش خزید. خدا را شکر که فردا جمعه بود و می توانست تا دلش می خواهد بخوابد.
در حالی که چراغ خوابش را خاموش می کرد توی دلش گفت:
فقط خدا کنه ارشیا دوباره به سرش نزنه کله سحر پاشه بیاد پیش ترنج که خودم با لگد بیرونش می کنم.
چشم هایش را بست و در حالی که برای مهمانی فردا شب نقشه می کشید به خواب رفت.
**
شنبه صبح مهتاب با چهره ای سرحال وارد شرکت شد و به خانم دیبا بلند سلام کرد.
سلام صبح بخیر.
سلام مهتاب خانم. خیلی سرحالی
خوب شنبه صبح آدم باید سرحال بیاد اگر قرار باشه از اول هفته کسل باشه که نمی شه.
و در حالی که زیر لب آوازی زمزمه می کرد وارد اتاقش شد.
چشمم آب نمی خوره این ترنج امروزم بیاد. همیشه می گقت چهار شنبه و پنج شنبه می ره شرکت.
کوله اش را کنار صندلی گذاشت. ان روز مانتوی طوسی چهار خانه اش را پوشیده بود با لی سورمه ای و کتونی های سورمه ای همان سوئی شرت هم تنش بود. روی مقنعه اش هم جای کلاه قرمز پسرانه اش کلاه طوسی بافتنی سرش کرده بود که مثل کلاه های بیسبال آفتاب گیر کوچکی هم داشت. شالی از همان جنس و رنگ کلاهش هم دور گردنش بود.
همیشه از پوشیدن این کلاه حال خوبی پیدا می کرد. این هدیه تولدش بود. پدرش به سلیقه خودش برایش این کلاه را خریده بود. و مهتاب وقتی ان را می پوشید احساس می کرد تمام انرژهای های پدرانه بابای عزیزش توی این کلاه ذخیره شده و وقتی ان را سرش می گذارد حسابی انرژی می گیرد.
کلاه و شالش را زد به چوب لباسی مقنعه اش را مرتب کرد و پشت سیستمش نشست. فلشش را به سیستم زدو تمام چهار گیگ را توی سیستم خالی کرد. کلی از دیروز را وقت صرف کرده بود و از بچه های خوابگاه اهنگ های مورد علاقه اش را جمع کرده بود.
حالا که موبایلش قابلیت پخش موسیقی نداشت می توانست توی شرکت برای خودش آهنگ گوش بدهد .
آهنگ های مورد علاقه اش را توی یک لیست سیو کرد و در حالی که صدایش را تا حد ممکن پائین اورده بود. شروع به کار کرد. دل توی دلش نبود که ماکان بیاید و دوربینی که به او قول داده بود را بیاورد.
فقط یک بار با دوربین دیجیتال عکاسی کرده بود و همان یک بار مزه اش زیر دندانش مانده بود. خدا را شکر بچه های کاردانی نیاز نبود دوربین دیجیتال تهیه کنند والا مهتاب چطور می توانست از پس قیمتش بربیاید. ولی برای کارشناسی حتما لازم میشد.
به خودش دلداری داد:
تا کارشناسی و واحد عکاسی هنوز خیلی راهه کار میکنم پولام و جمع می کنم. اول لپ تاپ.
دوباره سرش را توی سیستم کرد و مشغول کارش شد. ساعت نزدیک نه بود که مهتاب طاقتش طاق شد و تصمیم گرفت خودش سراغ ماکان برود.
مقنعه اش را مرتب کرد و از اتاق خارج شد:
خسته نباشین خانم دیبا می تونم آقای اقبال و ببینم.
خانم دیبا که داشت تند تند چیزهایی تایپ می کرد گفت:
هنوز نیامدن عزیزم.
مهتاب فکر کرد ساعت خودش مشکل داشته برای همین نگاهی به ساعت سالن انداخت.
نه واقعا نه و ده دقیقه بود.
با تعجب به سمت خانم دیبا برگشت و گفت:
ولی همیشه هشت و نیم نشده اینجا بودن که.
همیشه هم نه.گاهی دیرتر هم میان. گاهی روز ها هم اصلا نمی ان.
مهتاب دمق پایش را روی زمین کشید تا حرصش را خالی کند.
ولی خودشون پنج شنبه گفتن شنبه برای من دوربین میارن.
خوب اگه گفتن میارن دیگه. هنوز تازه نه شده.
مهتاب سری تکان داد و در حالی که دست هایش توی جیب سوئی شرتش بود برگشت توی اتاقش.
خوب راست میگه هنوز دیر نشده. میاد. خودش گفت کارش مهم و خاصه.
دوباره پشت سیستم برگشت و مشغول کار شد. بین کار هم دوباره جعبه بیسکوئیتش را بیرون کشید و مشغول خوردن شد. ولی این بار آقای حیدری به موقع چای آورد و مهتاب با خوشحالی چایش را همراه بیسکوئیتش خورد.
ساعت نزدیک دوازده بود و مهتاب تا حالا سه بار از خانم دیبا پرسیده بود آقای اقبال نیامده. دفعه اخر واقعا خانم دیبا کلافه شده بود و مهتاب احساس کرد الان است که صفحه کلید را توی سرش بکوبد برای همین دیگر نیامد تا سوال کند.
ساعت دوازده بود و بعید بود که ماکان دیگر بیاید. مهتاب سرخورده سیستمش را خاموش کرد و فلش کارهایش را برداشت. کاغذ کوچکی از روی میز خانم دیبا برداشت و با خودکار فیروزه ای رنگی که برای نوشتن های خاص از آن استفاده می کرد رویش نوشت:
جناب آقای اقبال
هر چقدر منتظر شدم تشریف نیاوردید.متاسفانه چون تا چهارشنبه شرکت نیستم برای تهیه عکس نمی توانم اقدام کنم. اگر مقدور بود پنجشنبه دوربین را به دستم برسانید و اگر خیلی عجله ندارید با همان دوربین زنیت خودم هم می توانم عکس بگیرم.
ممنون. سبحانی
بعد رو کرد به خانم دیبا و گفت:
می تونم این و بذارم تو اتاق آقا اقبال؟
بله فقط مواظب باش چیزی به هم نخوره.
بله چشم.
وارد اتاق ماکان شد. حالا که نبود راحت تر می توانست اتاق را زیر نظر بگیرد. در اتاق که باز میشد میز در منتهی الیه سمت چپ بود. یک میز نیم دایره با یک صندلی پشت بلند گردان.
پشت صندلی یک کتاب خانه چوبی بود که تویش چند تا کتاب و مجله در زمینه گرافیک دیده میشد و چند گلدان کوچک گل مصنوعی و دو مجسمه آبستره سیاه پوست.
روی میز هم برگه دان و تقویم در کنار خودکار و سیستم مشکی صفحه فلت خود نمایی می کرد یک دست مبل چرم رو بروی میز چیده شده بود که شامل دو مبل دو نفره و یک تک نفره بود. یک گلدان گل طبیعی هم در گوشه راست اتاق زیر پنجره دیده میشد. تمام در که باز می شد تمام دیوار سمت راست را هم پنجره بزرگی پوشانده بود. همان که از خیابان هم به خوبی دید داشت.
مهتاب به این همه نظم و تمیزی لبخند زد و به سمت میز ماکان رفت. کاغذ را درست رو به روی صندلی ماکان روی میز قرار داد و فلش را هم روی کاغذ جوری گذاشت که نوشته ها را نپوشاند ولی به صورتی که دو طرف کاغذ با دو لبه فلش موازی بود.

خوب پرستیژاتاق رئیس که نباید به هم بخوره. همه چیز مرتب و خط کشی شده.
بعد رو به صندلی خالی گفت:
با اجازه ی آقا ماکان.
و رفت سمت در و از اتاق خارج شد. از خانم دیبا هم خداحافظی کرد شال گردنش را زیر گلویش گره زد و درحالی که از پله پائین می رفت دست هایش را توی جیبش کرد.
**
صبح شنبه ماکان با سر درد وحشتناکی از خواب بیدار شد. احساس می کرد یکی با ماشین از روی مغزش رد شده. تمام اعصاب سرش کش می امد. نگاهی به ساعت انداخت ساعت هشت بود ولی او که با این حال خراب نمی توانست برود شرکت.
اصلا چه مرگش شده بود. این سر درد لعنتی از کجا پیدایش شده بود. داشت یک چیزهایی یادش می امد. دیشب با شهرزاد رفته بود مهمانی. زیر لب ناله کرد:
لعنتی.
توی تختش غلطی زد و سعی کرد به گندی که دیشب زده فکر نکند. این دختر واقعا مثل جادوگر ها بود. چطور می توانست اینقدر راحت او را تحت کنترل بگیرد.
فعلا دلش نمی خواست به این موضوع فکر کند. الان سرش داشت می ترکید باید می خوابید. باید حتما می خوابید. متکا را روی سرش گذاشت تا از شدت نور کم کند. تاریکی برایش بهتر بود.
چشم هایش دوباره گرم شد و آرام به خواب رفت.
وقتی دوباره چشم باز کرد ساعت یازده بود. سر دردش خیلی بهتر شده بود و قابل تحمل تر بود. با کسالت از توی تخت بیرون امد. با دیدن خودش توی آینه شوکه شد.
این مرد ژولیده که با لباس های شب قبلش به رختخواب رفته بود ماکان بود ماکان اقبال؟
از خودش بدش امد. با همان جین سورمه ای و پیراهن سفید آستین کوتاهی که دیشب به مهمانی رفته بود خوابیده بود.کت لی اش هم همانطور چروک روی کاناپه رها شده بود. یعنی اینقدر حالش بد بود که نتوانسته لباسش را هم عوض کند.
حوله اش را برداشت و به سمت حمام رفت. آب سرد را باز کرد و زیر دوش ایستاد. صحنه های مهمانی دیشب جلوی چشمش انگار که توی مه دیده باشد بالا و پائین می شد.
قولش را با ارشیا زیر پا گذاشته بود و همش هم تقصر شهرزاد بود. چطوری او را ترغیب به خوردن کرده بود ان هم این همه.
سرش را زیر شیر آب سرد گرفت و در حالی ک نفس نفس می زد فکر کرد:
نه تقصیر شهرزاد نیست. تقصیر خودمه. اگر اون شب خونه اشون گفته بودم نمی خورم دیشب به خودش جرئت نمی داد این کارو با من بکنه.
خودش را با بی حالی شست و به اتاق برگشت. سوئیچ ماشینش روی میز بود. کی برگشته بود. با آن حالش اصلا چطور برگشته بود؟
گیج لباس پوشید و از اتاق بیرون زد. برخلاف همیشه موهایش را هم خشک نکرده بود و همانجور بی نظم روی پیشانی اش ریخته بود.
پشت در اتاق ترنج ایستاد و به در نگاه کرد یعنی امکان داشت ترنج او را با این وضع دیده باشد. لبش را جوید و به در اتاق ضربه زد:
بله؟
می تونم بیام تو؟
بله داداش.
چقدر این داداش گفتن ترنج به دلش می نشست. سرش را برد توی اتاق. ترنج مانتو شلوارش را پوشیده بود و داشت وسایلش را جمع می کرد برود دانشگاه با لبخند رو به ماکان گفت:
سلام ظهر بخیر.
ماکان کمی خیالش راحت شد و از لای در تو خزید و گفت:
سلام.خوبه کسی امروز مزاحم من نشده.
ترنج دست از کار کشید و با تعجب گفت:
ساعت هفت ده بار من صدات کردم سی بار هم مامان. خودت بلند شدی گفتی نمی خوای بری شرکت.
اصلا یادش نبود.
من اصلا نفهمیدم.
معلومه اون وقت شب اومدی خونه خوابیدی می خوای هفت بیدار شی.
ماکان کمی ترسید. مگه تو فهمیدی؟
نه. مامان گفت سه اومدی خونه.
ماکان با تردید پرسید:
مامان؟
آره. چطور؟
هیچی. داری می ری؟
آره الان ارشیا میاد دنبالم.
بغد چادرش را از روی چوب لباسی برداشت و در حالی که از کنار ماکان رد می شد گونه اش را بوسید و گفت:
خداحافظ داداشی.
و از پله پائین رفت.ماکان لبخند زد و گفت:
همین کارا رو می کنی که ارشیا خرت شده دیگه. یا مسعود خان اقبال خر سوری جون.
و خندید. ترنج از همان پائین گفت:
غصه نخور داداشی نوبت نقطه چین شدن تو هم می رسه.
ادامه دارد ۱۱
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
فصل ۱۲
با این حرف ترنج خنده ماکان قطع شد و دوباره یاد شب قبل افتاد. دست هایش را توی جیب شلوار گرم کنش کرد و از پله پائین رفت. ترنج رفته بود. به سمت آشپزخانه رفت. سوری خانم داشت نهار را اماده می کرد.
ماکان زیر چشمی به مادرش نگاه کرد و سلام کرد:
سلام مامان.
سوری خانم با تکان سر جواب او را داد و دوباره مشغول کارش شد. ماکان فهمید که مادرش حسابی دلخور است. آرام گفت:
مامان!
سوری خانم قاشق دستش را توی ظرفشوئی ول کرد و گفت:
مامان چی ماکان؟ چه توجیهی برای کار دیشبت داری؟ می دونی بابات چقدر خجالت کشید جلوی اون دوستات. از قیافه شون معلوم بود چکاره ان ولی همش با نیشخند می گفتتد زیاده روی کرده.
اشک توی چشم های سوری خانم جمع شده بود. ماکان فشاری به شقیقه هایش آورد و سعی کرد فکر کند دیشب چه اتفاقی افتاده:
مامان من اصلا هیچی یادم نیست. یعنی یادمه با شهرزاد و سپهر سوار ماشین من شدیم ولی بقیه اش دیگه یادم نیست.
سوری خانم عصبی نشست مقابل ماکان و گفت:
بایدم یادت نباشه. ساعت سه صبح آوردن نعشت و تحویل دادن به خدا مردم و زنده شدم. بابات نزدیک بود سکته کنه. آخه این چه کاریه تو کردی؟
ماکان شرمنده بلند شد و کنار مادرش نشست.
مامان ببخشید دیگه تکرار نمی کنم.
سوری خانم آرام اشکش را گرفت و با عشقی مادرانه تمام اجزای صورت ماکان را دانه دانه نگاه کرد:
ماکان بابات با اینکه دوستاش همه اهل این چیزان ولی خودش ندیدیم جلوی من لب بزنه. اگه گاهی هم خورده باور کن اینقدر کم بوده که منم نفهمیدم اونوقت تو.
ماکان سر مادرش را در آغوش گرفت:
مامان گریه نکن غلط کردم خریت کردم. باور کن من اولین بارم بود اینقدر زیاده روی کردم. قبلنا می خوردم ولی کم. بعد ارشیا فهمید ازم قول گرفت نخورم.باور کن تا دیشب خیلی وقت بود لب نزده بودم.
سوری خانم سرش را از آغوش او جدا کرد و گفت:
این بار به منم قول بده دیگه این کار و نکنی.
سر مادرش را بوسید و گفت:
چشم مامان. به خدا قول می دم.
ولی در ان لحظه مطمئن نبود اگر دوباره پای شهرزاد وسط باشد بتواند قولش را نگه دارد.
ماکان بی حال و کسل پله های شرکت را بالا رفت. ظهر پدرش هم با او سرسنگین بود. هنوز حرف پدرش توی گوشش زنگ می زد:
واقعا از پسر ارشدم توقع این کار و نداشتم. من روی تو حساب دیگه ای باز کرده بودم. ناامیدم کردی ماکان.
سری از تاسف برای خودش تکان داد. واقعا چه شده بود که تا این حد خودش را باخته بود. نباید اجازه می داد که شهرزاد هر کار دلش می خواهد با او بکند.
یاد دوستش رامین افتاد. اگر رامین از راه اعتیاد داشت از خودش دور میشد. او هم با دنباله روی از دختری مثل شهرزاد شخصیتش را جلوی خانواده اش نابود کرده بود.
در را که باز کرد باز هم خانم دیبا با لبخند به احترامش از جا بلند شد. ماکان لبخند نیم بندی زد و از کنارش رد شد. اگر کسی توی شرکتش می فهمید رئیسشان دیشب با چه حالی به خانه برگشته باز هم با این احترام با او رفتار می کردند.
در اتاقش را باز کرد و وارد شد. پرده لور دارپ را به کناری زد. نور بی رمق عصر پائیزی اتاق را نارنجی کرد.
کیفش را روی مبل گذاشت و بی حال به منظره بیرون خیره شد. دل و دماغ کار کردن نداشت. شاید بهتر بود می رفت جایی. ولی کجا؟
حتی رویش نمی شد پیش ارشیا برود اگر می فهمید که قولش را شکسته حتما از او دلخور می شد. چقدر از دست خودش شاکی بود. دیشب واقعا چه مرگش شده بود.
تصاویر توی ذهنش یکی یکی رد می شدند.
شهرزاد با ان لباس سرخ چسبان که تقریبا بالا تنه نداشت. پاهای کشیده و خوش تراشش و لب های سرخی که هر ببینده ای را وسوسه می کرد.
موسیقی بلند. رقص توی نورهای رنگی و فلاش های نور.
خنده های بلند شهرزاد و عشوه های تمام نشدنی اش. عطر تنش و جام های پی در پی برای بی خیال شدن برای یک شب.
چنگی توی موهایش زد:
ارزششو داشت جناب اقبال؟ ارزش این و داشت که گند بزنی به همه شخصیتت و گذشته ات.
لگدی به گلدان کنار دیوار زد. گلدان تکانی خورد و بعد هم روی زمین افتاد. خاک هایش وسط اتاق پخش شد و ماکان با درماندگی به ان نگاه کرد.
به سمت میزش رفت که موبایلش زنگ خورد. باز هم شهرزاد. از صبح مرتبه سوم بود که تماس می گرفت. ولی ماکان جوابش را نداده بود. یعنی دیگر دلش نمی خواست او را ببیند. یعنی نباید او را می دید. باید از او دور میشد. بهترین راه فعلا ندیدن او بود.
از ظهر که از خواب بیدار شده بود ده بار بیشتر از خودش پرسیده بود آیا شهرزاد را برای زندگی آینده اش می خواهد و هر بار جوابش قاطعانه نه بود.
حتی دلش نمی خواست با چنین دختری رابطه دوستی داشته باشد. ترجیح می داد مثل بقیه دختر ها او را بخاطر پولش بخواهد. هر چه بود انها از لحاظ اخلاقی قابل اعتماد تر بودند تا شهرزاد.
این بار موبایلش را خاموش کرد. دلش نمی خواست حتی صدای او را بشنود. لااقل الان نمی خواست. موبایل را روی میز رو به روی مبل ها پرت کرد سرش را از در اتاق بیرون برد و به خانم دیبا گفت:
به حیدری بگو برای من یه قهوره تلخ بیاره.
چشم.
توی اتاق برگشت و روی مبل ولو شد. کاش قرارداد کاری با او نداشت. اینجوری راحت تر می توانست از شرش خلاص شود.
سرش را به مبل تکیه داد و به سقف خیره شد. اینقدر نشست و به رفتارهای شرم آورش فکر کرد تا حیدری با قهوه آمد.
سلا آقای رئیس.
سلام.
قهوه تون.
ممنون بذار رو میز.
حیدری قهوه را روی میز گذاشت و از اتاق خارج شد.
مهتاب تمام عصر را منتظر خبری از طرف ماکان بود. مدام فکر میکرد ماکان حتما بابت دوربین به او خبری می دهد. ولی هیچ خبری نشد. حتی سعی کرد از ترنج هم غیر مستقیم بپرسد. ولی این جور که معلوم بود ترنج هم در جریان نبود.
مهتاب بعد از کلاس دمق رفت سمت خوابگاه. با خودش فکر کرد:
شاید اصلا پشیمون شده. شایدم نمی تونه اعتماد کنه دوربین شو بده دست من.
باز به گوشی موبایلش نگاه کرد. خبری نبود.
شاید سرش خیلی شلوغه. شاید اصلا هنوز یادداشت منو نخونده باشه.
ولی باز هم ته دلش داشت ناامید می شد. در اتاق را باز کرد و وارد شد. حال و حوصله نداشت. این روز ها خیلی بیش از حد کسل و گرفته بود. کتاب هایش را بیرون کشید و سعی کرد خودش را با درس خواندن سر گرم کند ولی فایده ای نداشت.
موبایلش را مثل آینه دق گذاشته بود جلویش و مدام نگاهش می کرد.بعد از دست خودش حرصش گرفت و موبایلش را انداخت روی تختش و متکا و پتویش را هم رویش انداخت تا چشمش به ان نیافتد.همانجور دمق نشسته بود که پرستو در حالی که داشت کاغذی را می خواند وارد اتاق شد و سلام کرد:
سلام.
و کاغذ را داد دست مهتاب.
این چیه؟
بخون. مثل هر سال.
اطلاعیه مراسم شب های محرم بود که مثل هر سال بچه هایی که مایل بودند می توانستند با سرویسی که دانشگاه برایشان در نظر گرفته بود توی مراسم مختلف شرکت کنند.
مهتاب دستی به پیشانی اش زد و گفت:
ای وای فردا اول محرمه؟ من که پاک یادم رفته بود. کاغذ را به دست مینا داد و خم شد و ساک لباسش را بیرون کشید. لباس هایش را زیر و رو کرد و بالاخره پیراهن مشکی استریچش را پیدا کرد.
مینا و پرستو با تعجب به مهتاب نگاه می کردند.
خیلی چروک شده.
پرستو بود که پرسید:
چکار می کنی؟
مهتاب نگاهش را از چروک های لباسش گرفت و گفت:
مگه نمی بینی؟
خوب این چیه؟
نخودچی. کور رنگی گرفتی پیراهن مشکیه دیگه.
خوب می دونم. می خوای چکار؟
مهتاب دست به سینه نگاهش کرد و گفت:
اینم سواله که می پرسی؟ خوب آی کیو برای محرم دیگه فردا روز اول محرمه مثل اینکه.
مینا گفت:
تو همیشه می پوشی؟
بله. مگه شما نمی پوشین؟
همه هم زمان گفتند:
نه!
مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت:
خوب من می پوشم.
بعد از توی ساکش اتوی کوچک مسافرتی اش را بیرون کشید و مشغول اوتو کردن لباسش شد. ماکان و دوربین کلا یادش رفت. در حالی که لباسش را اتو می کرد از خودش پرسید یعنی مامان امسال می تونه شعله زرد روز تاسوعا شو بپزه؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ماکان قهوه اش را تمام کرد و اینقدر همانجا نشست که زاویه آفتاب کم کم چرخید و بعد هم کم رنگ شد و آفتاب غروب کرد. خانم دیبا به در اتاق زد و به ماکان که روی مبل توی فکر بود گفت:
ببخشید من دارم می رم.
ماکان سرش را بلند کرد و با تعجب به او نگاه کرد:
مگه ساعت چنده؟
شیش گذشته.
ماکان دستی توی موهایش کشید و گفت:
بفرما در پائینم ببندین. من فعلا هستم.
چشم. با اجازه.
و در اتاق را بست. نزدیک دو ساعت بود که انجا نشسته بود و به چه چیز فکر می کرد. به اینکه باید هر طور شده خودش را از این ماجرا بیرون بکشد. شهرزاد وصله او نبود.
موبایلش هنوز خاموش بود.برش داشت و همانجور خاموش توی جیبش گذاشت. کیفش را برداشت و به سمت در رفت. نگاهی به اتاقش انداخت و در را باز کرد ولی در آخرین لحظه نگاهش روی میزش به تکیه کاغذ کوچکی خورد. عجیب بود که از عصر تا حالا متوجه ان نشده بود. به طرف میز برگشت و میز را دور زد و روی صندلی اش نشست.
فلش مهتاب را می شناخت. کاغذ را بیرون کشید و نوشته را خواند. دست خط مهتاب دخترانه و زیبا بود. رنگ فیروزه ای خودکار هم خیلی توی چشم می امد.
وقتی یادداشت را خواند تازه یاد قولش به مهتاب افتاد. روی صندلی اش نشست و سرش را توی دست هایش پنهان کرد. بد قولی کرده بود و این برای ماکان تا به حال اتفاق نیافتاده بود.
دوباره یادداشت مودبانه او را خواند. چهره مهتاب وقتی فهمید ماکان برایش دوربین دیجیتال می اورد توی ذهنش آمد. وقتی که داشت توی سالن بالا و پائین می پرید. سرش را روی میز گذاشت وبه یادداشت خیره شد.
چقدر این دختر ساده و آرامش بخش بود. انگار از بین همین کلمات معمولی هم داشت به او آرامش تزریق می کرد.
کاغذ را تا زد و توی جیب کتش گذاشت و به صندلی اش تکیه داد. گوشی موبایلش را از جیبش بیرون کشید و روشنش کرد. به محض روشن شدن برایش پیام رسید:
فکر کرد از طرف شهرزاد است ولی با دیدن نام مهتاب با تعجب پیام را باز کرد:
اگر آدرس و بدین فردا با دوربین خودم می رم عکس می گیرم چون باید زودتر کارم و شروع کنم وگر نه می خوره به امتحاناتم.
ماکان لبش را گاز گرفت. یکی دو بار خودش را به طرفین تکان داد و حیران ماند چکار کند.
**
مهتاب نیم ساعتی بود که پیام داده بود ولی خبری از جواب از طرف ماکان نشده بود. نگاهی به ساعت انداخت شیش و نیم گذشته بود. پس ماکان شرکت نبود. شاید رفته بود خانه. شاید جایی مشغول بود.
مهتاب آهی کشید و موبایلش را دوباره زیر متکایش چپاند. اصلا اشتباه کرده بود که به او پیام داده بود. ممکن بود ماکان چه فکری درباره او بکند.
روی تختش نشسته بود و داشت لبش را می جوید. بهتر بود می رفت سراغ درس هایش. فکر کردن به این چیزها برایش نمره آخر ترم نمی شد.به اندازه کافی ان شب فکرش را مشغول ماکان و تلفن مسخره اش کرده بود. روی زمین سر خورد و مشغول مطالعه کتابش شد. شاید نیم ساعتی گذشته بود که یکی از بچه ها گفت:
صدای زنگ موبایل میاد. همه به هم نگاه کردند. مهتاب بی خیال داشت کتابش را می خواند. هر کدام به آن یکی می گفت:
مال توه.
بعد صدای حیغ پرستو بود که مهتاب را از جا پراند:
هوی ماله توه کری؟
مهتاب نگاهی به پرستو انداخت و گفت:
چی مال منه؟
موبایلت داره زنگ می خوره.
مهتاب یک لحظه از جا پرید و به دور و برش نگاه کرد.هر چه می گشت موبایلش را نمی دید. حسابی کفری شده بود حسی به او می گفت ماکان پشت خط است. وقتی دید موبایلش را پیدا نمی کند با حرص داد زد:
یک لحظه ساکت باشین.
همه از داد مهتاب واقعا ساکت شدند. مهتاب دقیق گوش داد و صدای زنگ را دنبال کرد. فراموش کرده بود که ان را زیر متکایش چپانده بود.
**
با هر بار زنگ خوردن که مهتاب گوشی را بر نمی داشت ماکان ناامیدتر می شد. وقتی صدای پنجمین بوق هم توی گوشش پیچید و حواب نداد گفت:
دیگه جواب نمی ده.
گوشی را از کنار گوشش دور کرد و خواست قطع کند که صدای ضعیف مهتاب را شنید که دوبار گفت:
الو؟ الو؟
ماکان سریع گوشی را کنار گوشش گذاشت و خواست جواب بدهد که باز صدای مهتاب را شنید که انگار با خودش زمزمه کرد:
ماکان تو رو خدا قطع نکن.
ماکان یک لحظه از شنیدن این جمله دلش زیر و رو شد و با صدای شکسته ای گفت:
مهتاب خانم؟
خودش هم می دانست که مخصوصا خانم سبحانی را به مهتاب خانم تغییر داده است. شاید اینجوری بهتر بود. صدای ذوق زده مهتاب توی گوشش پیچید:
وای سلام فکر کردم قطع کردین.
دیگه تصمیم داشتم.
ببخشید موبایلم گم شده بود. شرمنده.
توی صدایش خنده و خجالت هر دو شنیده میشد.ماکان نفس عمیقی کشید و گفت:
عذر می خوام امروز بد قول شدم.
مهتاب با تردید پرسید:
یادادشتم و دیدین؟
ماکان دستی روی جیب کتش کشید و گفت:
بله.
خوب من چکار کنم؟
من می تونم فردا دوربین و برسونم دستتون.
مهتاب مکث کرد و ماکان منتظر ماند.
یعنی کجا؟ من نمی تونم شرکت بیام.
نمی خواد بیاین شرکت می تونین بیاین بیرون ازمن بگیرین؟
فقط دور نباشه. من تا ده کلاس دارم بعدش بیکارم ولی باز دو کلاس دارم.
باشه همون خوبه.می تونین بیاین آزادی؟
آزادی؟ تا اونجا خیلی راهه. میشه تو جمهوری پیاده شم. اونجا شما بیاین.
باشه. مشکلی نیست.
پس من با شما تماس می گیرم.
باشه.کاری ندارین؟
مهتاب باز مکث کرد و بعد آرام گفت:
ممنون که زنگ زدین. خداحافظ.

ماکان نگاهی به گوشی موبایلش انداخت آه کشید ولی هنوز آن را روی میز برنگردانده بود که دوباره زنگ زد.شهرزاد بود.
لعنتی چی از جون من می خواد.
رد تماس داد و موبایل را روی میز پرت کرد و سرش را توی دستهایش گرفت. چند دقیقه بعد از شهرزاد پیام رسید:
من پائینم. کارت دارم عزیزم چرا جواب نمی دی؟
ماکان وحشت زده به پیام شهرزاد نگاه کرد.
این اینجا چه غلطی می کنه.
خیلی احمقانه بود. ماکان اقبال کسی که راحت با هر دختری دوست میشد و وقتی هم که خسته میشد راحت تمام می کرد بدون اینکه کوچکترین اعتنایی به اشک و اه انها بکند حالا اینقدر بی دست و پا شده بود که باید از یک دختر فرار کند.با مشت آرام روی میز کوبید و زیر لب گفت:
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت آقا ماکان نوبت اه و ناله توه. ولی من نمی ذارم دوباره اون بلا رو سرم بیاره.
موبایلش را برداشت و شماره ارشیا را گرفت:
الو؟
به به آقا ماکان حسابی کم پیدا شدی ها.
صدای ماکان بر خلاف همیشه که پر از شادی و انرژی بود این بار خسته و بی رمق شنیده می شد.
ارشیا کجایی؟ می تونی بیای شرکت؟
ارشیا فورا فهمید که ماکان روی مود شوخی نیست.
خونه ام. آره. چی شده؟
بیا بهت میگم.
باشه اومدم.
فقط ارشیا...
چیه؟
اومدی پشت در یه تک بزن به من بیام پائین درتو باز کنم.
ارشیا حسابی نگران شده بود.
باشه تا ده دقیقه، یک ربع دیگه اونجام.
کاری نداری؟
یا علی.
تماس را قطع کرد و زیر لب زمزمه کرد:
یا علی.
بعد از تماس با ارشیا موبایلش را روی بی صدا گذاشت تا زنگ ناگهانی اش فکرش را به هم نریزد. باید فکرش را متمرکز می کرد. تا کی می توانست از کاری کرده بود و شهرزاد فرار کند.
فرار. بله او واقعا داشت از شهرزاد فرار می کرد و چه افتضاحی بود. او داشت از یک دختر فرار می کرد. از مشکلش. به جای اینکه راه حلی برایش پیدا کند داشت آن را دور می زد که با او روبه رو نشود.
خدای من یعنی اینقدر زبون شده بود. یعنی اینقدر خودش را پائین کشیده بود. چه حس بدی داشت شکست خوردن. ان هم نه از کس دیگری که از خودت. ماکان در برابر نفسش یک شکست خیلی بد خورده بود.
سرش را روی میز گذاشت. لحظه ها کش امده بودند و زمان انگار نمی گذشت. دلش می خواست زودتر ارشیا بیاید و کمکش کند. توی این موقعیت فقط ارشیا بود که می توانست نجاتش بدهد.
صفحه گوشیش روشن و خاموش شد. ارشیا پشت در بود. بلند شد و به سرعت از پله پائین دوید.
ارشیا تویی؟
آره.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 6 از 13:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

برایم از عشق بگو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA