انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 13:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  13  پسین »

برایم از عشق بگو


مرد

 
ترنج ایستاد و دست او را گرفت و گفت:
مهتاب خل شدی. الان؟
هر چه زودتر بهتر. ترنج تو که وضعیت مامانم و می دونی.
ماکان پرید وسط حرف انها و گفت:
الان فکر نکنم فایده داشته باشه چون دکتر تا نیم ساعت دیگه عمل داشت پس به این زودی نمی تونین ببینینش.
مهتاب وا رفت.
فردا خیلی دیره.
مهتاب بس کن تو دو هفته صبر کردی اینم روش.
مهتاب خودش هم می دانست که دو هفته را صبر کرده.ان موقع می توانست صبر کند چون می دانست دکتر نیست ولی الان نمی توانست دست روی دست بگذارد و کاری نکند.ترنج زیر بازویش را گرفت و آرام آرام با او همراه شد. ماکان گفت:
تا برسین پیش ماشین منم کارای تسویه حساب و انجام دادم.
باشه داداش.
مهتاب حسابی خجالت زده و شرمنده بود.
به خدا ببخشید آقا ماکان حساب بیمارستان و بگید بابا اومد می گم باهاتون حساب کنه.
ماکان اخمی کرد و گفت:
خانم خرج عمل پیوند که ندادم. یک کوچولو همش شده. بعدم این حرفا چیه. بذارین از در اینجا بریم بیرون بعد از این حرفا بزنین.
ترنج هم او را هل داد و گفت:
راست میگه راه بیافت.
مهتاب با شرمندگی همراه ترنج رفت. او هم برای اینکه فکرش را از پول بیمارستان دور کند گفت:
تو الان باید خودت استراحت کنی تا زمانی که مامانت میاد حالت خوب باشه که اول هول نکنه دوم بتونی از مامانت پرستاری کنی.
باشه. چشم. پس من و برسونین خوابگاه. می دونم پروئیه ولی با این حالم نمی تونم سوار اتوبوس شم.
ترنج برگشت و به او چشم غره رفت و گفت:
مثل اینکه هوس کردی اون یکی پاتم خودم چلاق کنم نه.
ترنج اذیتم نکن.
من دارم اذیتت می کنم یا خود خلت. امروز میای خونه ما شبم اونجا می مونی.
داد مهتاب بالا رفت:
چیییییی؟
همین که گفتم. می دونی که می برمت. کاری نکن بگم ماکان بغلت کنه بذارت تو ماشین.
خیلی بی شعوری ترنج.
ترنج ریز ریز خندید و گفت:
دلتم بخواد. مگه قبلا نگفتی به داداشم بگم بیاد بگیرت شام عروسی هم پای خودت.
مهتاب از یادآوری چرندیاتی که گفته بود رنگ به رنگ شد. و از اینکه می دانست ماکان هم این چرندیات را خوانده بیشتر عصبی می شد.
چیه خجالت کشیدی؟
مهتاب سعی می کرد بی خیال باشد:
فکر کن اگه داداشت این مزخرفات و بفهمه چی درباره من که فکر نمی کنه.
ترنج دست او را رها کرد تا به ماشین تکیه بدهد و بعد گفت:
این حرفارو هم که شنیده باشه. الان که تو رو دیده حتما فهمیده چه خانمی هستی. خیلی دلشم بخواد یکی مثل تو زنش بشه.
مهتاب اصلا دلش نمی خواست درباره این موضوع صحبت کند. برای همین به شوخی گفت:
دلت میاد. قلب شاهین با این حرفت می شکنه.
ترنج خندید و گفت:
نه مثل اینکه خوب شدی.
من دارم می گم به تو. پس منو ببر خوابگاه.
این بار ترنج بود که داد کشید:
مهتااااااب.
ماکان همان موقع رسید و از دور دزدگیر را زد و گفت:
سوار شین.
ترنج به مهتاب در سوار شدن کمک کرد و خودش هم کنارش نشست. وقتی ماکان ماشین را راه انداخت مهتاب گفت:
آقا ماکان منو ببرین خوابگاه می خوام فردا اول وقت مدارک مامان و ببرم بیمارستان.
ترنج پوفی کرد و گفت:
مرغت یه پا داره دیگه نه؟
ترنج به خدا خوبم. امشب بیام اونجا باز فردا باید برم خوابگاه لطفا بذار برم اونجوری راحت ترم.
ماکان نگاهی از توی آینه به ترنج و مهتاب انداخت و گفت:
مهتاب خانم تعارف که نمی کنین؟
نه به خدا. من که کسی و ندارم اینجا تو این شهر. همه امیدم به شماست. قول می دم هر کار داشتم مزاحمتون می شم.
ماکان از این جمله مهتاب خیلی خوشش آمد. اینکه تنها امید کسی باشد حس خوبی داشت.
ترنج وقتی اصرار مهتاب را دید رضایت داد و او را به خوابگاه برسانند. ماکان وسط راه هم بدون اینکه به ترنج و مهتاب چیزی بگوید خودش پیاده شد و برای مهتاب چند مدل میوه خرید و سوار شد.
مهتاب خانم اینار و ببرین خوابگاه براتون خوبه. امروز خیلی فشار آمده بهتون.
مهتاب با دیدن میوه ها شرمنده گفت:
آقا ماکان این کارها چیه به خدا راضی نبودم.
ترنج زد روی باوزی او گفت:
مهتاب بدم میاد اینقدر تو تعارف می کنی. بابا نترس جبران می کنی.
مهتاب ناخوداگاه و پاسخ داد:
وای خدا نکنه اتفاقی برای آقا ماکان بیافته.
مهتاب این حرف را بی منظور زد. یعنی اصلا منظورش این بود که حادثه و درد را برای هیچ کسی نمی خواهد.
ولی لحن نگرانش اینقدر روی ماکان تاثیر گذاشت که خودش هم نفهمید چرا همین جمله کوتاه تپش قلبش را بالا برد.
جلوی خوابگاه مهتاب باز هم کلی تشکر و عذر خواهی کرد و ترنج در عوض اینکه او امشب را پیش انها نمانده بود از او قول گرفت فردا منتظر بماند تا خودش برود دنبالش.
ماکان تا رفتن او خیره نگاهش کرد. جمله و لحن مهتاب مثل اکو شدن صدا توی یک سالن بزرگ مدام توی ذهنش تکرار می شد. و هر بار که به این جمله فکر می کرد . احساس می کرد قلبش از لحظه قبل تند تند می زند.
درک این حس برایش سخت بود. حس ناشناخته ای بود که تا حالا تجریه نکرده بود. و چه حس شیرینی بود.
مهتاب لنگ لنگان خودش را به اتاقش رساند. بچه ها با دیدن حال او حسابی هول کرده بودندو مهتاب توضیح داد که خوب است. و پاکت میوه ها را به دست مینا داد و گفت:
پام چلاق شد عوضش یه خورده میوه گیر شما دانشجوهای مفلس اومد.
مینا خندید و میوه ها را برداشت و گفت:
این همه. کلک بگو طرف کی بود که اینقدر هواتو داره.
مهتاب در حالی که پای درناکش را کاملا دراز کرده بود دکمه های مانتوش را باز کرد و گفت:
من یه دوست بیشتر دارم. کار ترنجه.
خدا بده از این دوستای مایه دار.
مهتاب به این حرف مینا لبخند زد. تنها خصوصیتی که توی ترنج برای مهتاب مهم نبود ثروت پدرش بود.
**
صبح پنجشنبه ی ماکان با حضور ناگهانی شهرزاد کاملا به هم ریخت. مهتاب تمام فکر او را پر کرده بود. شب قبل تا مدت ها به او و حرفش و حال خودش فکر کرده بود و حالا اصلا دلش نمی خواست ان حال خوب با حضور شهرزاد خراب شود.شهرزاد توی اتاقش منتظر بود. ماکان نگاهی به ساعتش انداخت نزدیک نه بود. ماشین را به ترنج داده بود تا با مهتاب دنبال کارهای بیمارستان باشند و خودش دیرتر رسیده بود.
شهرزاد با دیدن ماکان لبخندی زد و سلام کرد:
سلام آقای فراری.
ماکان نیم نگاهی به شهرزاد انداخت که روی مبل لم داده بود و پاهای خوش تراشش را روی هم انداخته بود.آرایشش مثل همیشه زیبایی اش را دو چندان کرده بود. ماکان سعی کرد اخم ظریفی به چهره اش بدهد تا شهرزاد خیلی هم یکته تازی نکند.
سلام. اینجا چکار میکنی؟
شهرزاد چشم هایش را خمار کرد و گفت:
چرا اینقدر عوض شدی ماکان؟
لحن صدایش کش دار و وسوسه آمیز بود. ماکان چشم هایش را بست و سعی کرد روی چیز دیگری تمرکز کند. برای اینکه شهرزاد فکرش را به کار نگیرد خم شد و سیستمش را روشن کرد.
نگفتی اول صبحی اینجا چکار داری؟
شهرزاد هم متوجه بود که لحن ماکان مثل سابق گرم و مودبانه نیست. لب و لوچه اش را آویزان کرد و گفت:
عکس ها رو واسم سند کردی...
ماکان پرید وسط حرفش.
خانم سبحانی برات فرستاد.
شهرزاد با حرص گفت:
حالا چرا اینقدر سبحانی سبحانی می کنی؟
ماکان تا می توانسنت از نگاه کردن به شهرزاد خودداری می کرد. مانتو تنگش اندامش را قاب گرفته بود. یقه مانتو انگلیسی باز بود و زیر مانتو یک تاپ قرمز رنگ پوشیده بود. شالش اینقدر باز بود که قسمتی از گردن و لاله های گوشش معلوم بود.
ماکان که داشت بی خودی توی فایل هایش می چرخید بدون نگاه کردن به او گفت:
برای اینکه طراح شما ایشون هستند. تا حالا فکر کنم ده باری اینو گفتم.
شهرزاد بلند شد و به طرف میز ماکان امد میز را دور زد و کنار ماکان ایستاد یک دستش را روی میز گذاشت و کمی خم شد و گفت:
عکسارو بیار بگم کدوم ومی خوام انتخاب کنم.
ماکان نفس عمیقی کشد که اوضاع را بدتر کرد. عطر تن شهرزاد مشامش را پر کرد. خدایا چه مرگش شده بود. باید فکرش را منحرف می کرد. فولدر عکس ها را باز کرد و کمی صندلی اش را عقب کشید تا فاصله اش را با او بیشتر کند.
ولی شهرزاد بیشتر روی میز خم شد و با این کار ماکان به راحتی می توانست از یقیه باز لباسش قسمتی از بدنش را بیند. نگاهش را به سختی گرفت. دستش ناخوداگاه به سمت کشو میز رفت.
می خواست خودش را مشغول گشتن اگر شده چیزی مجهول کند تا فکر و نگاهش را از شهرزاد دور کند. شهرزاد به ظاهر بی خیال داشت عکس ها را نگاه می کرد ولی توی دلش داشت به حال خراب ماکان قهقه می زد.
ماکان کمی وسایل توی کشو را با شتاب عقب و جلو کرد که همان موقع دستش به چیزی خورد. لیوان مقوایی کرم رنگی که رویش با رنگ قهوه ای به انگلیسی نوشته بود کافی.
ماکان لیوان را بیرون و کشید و به ان نگاه کرد. از یاد آوری ان روز و ان نسکافه خوشمزه خنده ای روی لبش آمد. با یک حرکت از روی صندلی بلند شد و به سمت پنجره رفت. شهرزاد متعجب به حرکت ناگهانی ماکان نگاه کرد.
لیوان را دور نیانداخته بود. ان روز خودش هم نفهمید چرا این کار را کرده ولی الان خوشحال بود که لیوان را نگه داشته است.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ماکان پشت به شهرزاد و رو به پنجره ایستاده بود. لیوان نسکافه توی دستش بود. لبخندی هم پهنای صورتش را پوشانده بود. ناخودآگاه لیوان را به لب برد و ان را میان لب هایش گرفت.
صحنه های خوردن نسکافه ان شب مقابل چشمانش می رقصیدند. نگاه نگران مهتاب که داشت دنبال لیوان واقعی ماکان می گشت و او با بدجنسی لیوان ها را جابجا کرده بود.
چهره مهتاب وقتی آرام جرعه ای از نسکافه اش می خورد و لب هایش خواستنی تر و زیبا تر میشد.
صدای شهرزاد او را از فکر بیرون کشید.
ماکان من این عکس ها رو انتخاب کردم.
ماکان برگشت. مچ دست راستش را توی دست چپش از پشت قفل کرد و لیوان را توی دست راستش چرخاند و گفت:
یادم نمی آد گفته باشم تو حق انتخاب داری. توگفتی می خوای عکس ها رو ببینی. منم گفتم خانم سبحانی برات سند کنه.
شهرزاد اخم کرد میز را دور زد و رفت سمت ماکان درست در بیست سانتی متری او ایستاد.
ماکان دوباره لیوان را توی دستش چرخاند و به شهرزاد مستقیم خیره شد. دیگر به نظرش این چشم های مثل یک شکلات گرم و داغ نبود. یک قالب قهوه ای خشک بود. قالبی که هیچ حسی به ماکان نمی داد.
حرف های ارشیا توی گوشش زنگ می زد:
اگر می خوای به شهرزاد فکر نکنی باید چیز با ارزش تری برای فکر کردن داشته باشی.
این لیوان که توی دست های ماکان بود الان ارزشی بیشتر از شهرزاد برای او داشت. شهرزاد کمی به ماکان نزدیک تر شد ولی هیچ تغییری در چهره ماکان ایجاد نشد. همان حالت سخت و نفوذ ناپذیر.
ماکان پوزخندی زد و آرام از کنار شهرزاد گذشت. شهرزاد گیج به حرکات ماکان نگاه کرد. این همان ماکان چند دقیقه قبل نبود که دست و پایش را گم کرده بود. شهرزاد گیج شده بود باید فکرش را متمرکز می کرد اما نه اینجا. کیفش را با حرص برداشت و از اتاق بیرون رفت.
ماکان با سرخوشی روی صندلی اش ولو شد و کمی به پائین سر خورد و لیوان را بالا نگه داشت و نگاهی به ان انداخت و بعد هم با خنده بوسه ای روی آن گذاشت و گفت:
حقته که همیشه توی این کشو بمونی. امروز شاهکار کردی.
لیوان را توی کشو برگرداند و با خوشی صندلی اش را تاب داد. آن روز و آن لحظه هم داشت حسی را تجربه می کرد که تا حالا تجربه نکرده بود. شادی که بعد از انجام ندادن گناه به دل آدم راه میابد.
**
مهتاب و ترنج نزدیک ظهر از بیمارستان برگشتند کارها به خوبی پیش رفته بود. مهتاب با پدرش تماس گرفته بود و گفته بود همه چیز برای آمدن مادرش اماده است. او هم گفته بود شنبه صبح خواهند آمد.
مهتاب با انرژی از ماشین پیاده شد و همراه ترنج به سمت شرکت رفت که با دیدن سهیل عین بستنی توی آفتاب وا رفت. ترنج به چهره مات مهتاب نگاهی انداخت و گفت:
چی شد مهتاب؟
مهتاب به سختی نگاهش را از ترنج گرفت و گفت:
سهیل!
ترنج با چشم هایی گرد شده گفت:
کی؟
مهتاب به بازوی او چنگ زد و گفت:
سهیل لعنتی با او شاهین عوضی اینجان. ولی آدرس اینجا رو از کجا آوردن؟
ترنج دست مهتاب را محکم فشرد وگفت:
نگران نباش کاریت ندارن. شاید بخاطر کارای مامانت اومده باشن. برو چیزی نمی شه.
و مهتاب را به سمت او هل داد.مهتاب اول با قدم هایی لرزان و بعد هم با استواری به سمت انها رفت. ترنج هم وارد شرکت شد. ولی روی پله منتظر مهتاب ماند.
سهیل با دیدن مهتاب سیگارش را زیر پایش له کرد و به سمت او رفت. مهتاب بدون نگاه کردن به شاهین گفت:
اینجا چکار می کنی؟
سلام مهتاب خانم.
گیرم که علیک گفتم اینجا چکار می کنی؟ آدرس اینجا رو از کجا اوردی؟
مهتاب چته تو. از بابات گرفتم. گفتم دارم میام اینجا کارای مامانت و راست و ریست کنم. اونم آدرس داد یه سر به تو هم بزنم
با حرص به شاهین که به ماشینش تکیه داده بود اشاره کرد و گفت:
این و چرا دنبالت راه انداختی؟
من راه ننداختم. خودش وقتی فهمید قراره مامانت و عمل کنیم اومد. اینجا فامیل داره. این مدت که مامانت تو بیمارستانه بابات کجا می مونه. بالاخره که نمی تونه بیست و چهار ساعت تو بیمارستان باشه. پیش تو هم که توی خوابگاه نمی تونه بیاد.
مهتاب دلش می خواست سهیل را حفه کند. همین مانده بود که محتاج این مردک شود.
سهیل من نمی ذارم بابا اینا رو ببری خونه فک و فامیل این یارو که مدیون بشن و حرفات و قبول کنن.
سهیل اخم کرد و گفت:
مهتاب خیلی دور برداشتی ها.
مهتاب به سمت سهیل براق شد و گفت:
حواست باشه اولا من ماهرخ نیستم. دوم کارت گیره بله منه پس تو هم برای من قیافه نگیر که می تونم راحت حالت و بگیرم. حالا هم دست این عوضی رو بگیر و برو رد کارت خودم همه کارای مامان وانجام دادم.
سهیل در حالی که با حرص سبیلش را می جوید به سمت شاهین رفت و گفت:
صبر کن مهتاب خانم گذر پوست به دباغ خونه هم می افته.
شاهین که بحث انها را دید بالاخره از ماشینش دل کند و به سمت انها آمد. مهتاب با دیدن او مقنعه اش را بیشتر جلو کشید و سرش را پائین انداخت.
سلام مهتاب خانم.
مهتاب زیر لبی جواب داد. شاهین رو به سهیل گفت:
برو تو ماشین من الان می ام.
سهیل غر غر کنان به سمت ماشین رفت. مهتاب بند کوله اش را توی دست فشرد و منتظر ایستاد. شاهین چهره او را برانداز کرد و با لبخند گفت:
دلم برات تنگ شده بود.
مهتاب اگر می توانست کوله اش را توی سر او له می کرد. از این حرف ها عقش می گرفت نگذاشت بیشتر ادامه بدهد:
ببخشید من کار دارم باید برم.
شاهین می فهمید که مهتاب می خواهد از دست او فرار کند. با اینکه خون خونش را می خورد ولی سعی می کرد عصبانیتش را نشان ندهد:
فقط یه حرفی بود که باید بهت می زدم.
بفرما گوش می دم.
لحن مهتاب اصلا دوستانه نبود. شاهین دست هایش را مشت کرد تا عصبانیتش را کنترل کند:
اگر بخواین همین جا همه چک های سهیل و پاره می کنم تا باورت بشه من فقط خودتو می خوام.
مهتاب با اخم های در هم رفته سرش را بالا آورد و به چشم های شاهین خیره شد. چشم هایش ترسناک بود. تا به حال اینقدر از نزدیک به او نگاه نکرده بود. خشم پنهانی توی چشم هایش حل شده بود. مهتاب سعی کرد با محکم ترین لحنی که می تواند با او صحبت کند:
ولی من شما رو نمی خوام. حتی اگه سهیل و بندازین زندان.
چشم های شاهین برای یک لحظه برق زد و دوباره خاموش شد. مهتاب نگاهش را از چشمان ترسناک او گرفت و به سمت شرکت چرخید:
روزتون بخیر.
صدای شاهین برای یک لحظه تمام وجودش را لرزاند.
این حرفات و می ذارم پای ناز دخترونه. ولی بدون آخرش مال خودمی.
مهتاب با تمام وجودش سعی کرد روی زمین سقوط نکند. این مرد هر روز یک چهره اش را به او نشان می داد.
ماکان پشت پنجره ایستاده بود و داشت خیابان را نگاه می کرد. مدتی بود که مهتاب با دو مرد صحبت می کرد از چهره اش معلوم بود که هر دو را می شناسد. یکی شان را ماکان به وضوح به خاطر می اورد.
همان مردی بود که ان شب مهتاب از شرش به او پناه اورده بود.عجیب بود که مرد را به خاطر اورده بود ولی مهتاب را نه.
پس هر کس بود مهتاب او را می شناخت ولی دلش نمی خواست با او هم کلام شود. از پشت شیشه داشت حرص می خورد. صلاح نمی دید که دخالتی توی کار او بکند.در ضمن اگر ان مرد ماکان را به خاطر می اورد خیلی بد می شد. زیاد جالب هم نبود که برود و مستقیم از خود مهتاب بپرسد.با بدبختی به ان سه نفر زل زده بود و بعد مهتاب از انها دور شد و وارد شرکت شد.ترنج روی پله منتظرش بود و با دیدن چهره رنگ پریده او سریع به سمتش رفت.
مهتاب خوبی؟
مهتاب روی دومین پله نشست.
خدایا کی راحت میشم.
ترنج نگران با چشم هایی که از غصه اشک آلود شده بود کنار مهتاب نشست. مهتاب آرنجش را به زانویش زده بود و پیشنانی اش را به دستش تکیه داده بود.
خدایا چکار کنم؟
مهتاب چی شده؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
مهتاب سرش را از روی دستش برداشت و گفت:
سهیل میگه شاهین اینجا آشنا داره بابا اینا رو می بره اونجا. ترنج من نمی تونم.
ترنج سر او را در آغوش گرفت و گفت:
تو هم آشنا داری. مامانت اینا رو میاری خونه ما فهمیدی؟
مهتاب سرش را از شانه او جدا کرد و گفت:
چی میگی ترنج یکی دو روز نیست. شاید یک هفته ده روز طول بشه.
ترنج دست هایش را دو طرف صورت مهتاب گذاشت و گفت:
من و نگاه کن به خدا به جون ارشیا اگر بخوای این ادها رو در بیاری دیگه اسمت و نمی ارم. حاضری بری خونه فک و فامیل اون مرتیکه خونه دوستت نیای؟
اشک های مهتاب بی صدا روی صورتش سر می خوردند.
من کجا دلم می خواد برم خونه اونا. سهیل برا خودش بریده و دوخته.
ترنج دست او را گرفت و گفت:
پاشو همین الان بریم خونه ما.
الان؟
آره. من با مامانم صحبت می کنم. تو هم اگه حرف زیادی زدی نزدی. فهمیدی؟
ترنج شاید مامانت تو رودر بایستی قبول کنه.
تو اصلا برو تو اتاق من. من خودم تنها باهاش صحبت می کنم. صبر کن برم به ماکان بگم میام.
مهتاب سر تکان داد و روی پله نشست و سرش را توی دست هایش گرفت. ترنج از پله بالا دوید و رفت سمت اتاق ماکان بدون در زدن وارد شد.
سلام داداش.
ماکان با دیدن چهره ترنج نگران گفت:
چی شده ترنج؟
ترنج به میز ماکان نزدیک شد و گفت:
ببین داداش الان نمی تونم بهت کل جریان و بگم ولی مهتاب اساسی به کمک احتیاج داره وگر نه خودش و زندگیش نابود میشه.
قلب ماکان با شنیدن این حرف فرو ریخت.
چی شده ترنج؟
ببین من با مهتاب دارم می رم خونه. حالش زیاد خوش نیست.
چش شده؟
ماکان بذار حرفم و بزنم. تو زنگ بزن به مامان بگو منو مهتاب داریم می ریم خونه بگو قراره مامان مهتاب عمل شه تو این یک هفته ده روز خانواده اش قراره مهمون ما باشن.
ماکان با تعجب و نگرانی گفت:
ترنج جریان چیه؟
ماکان خواهش می کنم مامان زود راضی میشه. مهتاب اینا اینجا کسی رو ندارن. اگر خونه ما نیان یکی دیگه می برشون که مهتاب دلش نمی خواد بره اونجا.
سوال توی ذهن ماکان نوک زبانش می امد و بر می گشت. ترنج رفت سمت در و گفت:
پس من رفتم به مامان زنگ بزن من خودم خونه جریان و برای مامان توضیح می دم.
ترنج در را باز کرد.
ترنج!
بله؟
اون مردا کی بودن؟ اون که کت چرمی تنش بود.
ترنج آهی کشید و گفت:
شوهر خواهرش
اون یکی؟
خواستگارش.
دهان ماکان باز ماند.موهای جوگندمی مرد از ان فاصله هم معلوم بود. صدای ماکان مثل ناله بود:
اون که سنش زیاد بود خیلی.
ترنج توی چشم های ماکان یک جور نگرانی می دید از نوعی که تا حالا ندیده بود. فعلا وقت نداشت به آن فکر کند الان مهتاب مهم تر بود.
پس به مامان زنگ می زنی؟
ماکان تلفن را برداشت و گفت:
برو الان می زنم.
ترنج در را بست و ماکان شماره خانه راگرفت. داشت فکر می کرد شوهر خواهرش با او چرا دعوا می کرد. خواستگارش با شوهر خواهرش دم شرکت با او چکار داشتند. چرا اصلا همچین مردی باید به خودش اجازه بدهد از دختری مثل مهتاب خواستگاری کند.
مغزش از هجوم سوالات داشت منفجر می شد. صدای مادرش دوباره پرتش کرد به اتاقش و سلام کرد.
مهتاب ساکت و توی فکر نشسته بود و حرفی نمی زد. ترنج هم با اینکه تمام حواسش به رانندگی بود ولی داشت درباره مهتاب و مشکلش فکر میکرد. وقتی نزدیک خانه شان رسیدند مهتاب گفت:
دست خالی بیام. زشت نیست؟
مهتاب ول کن تو رو خدا.
نه خیلی بده دارم میام اونجا همین جوری دست خالی. یه گوشه نگه دار یه چیزی بگیرم.
مهتاب...
ترنج خواهش می کنم من به حرفت گوش دادم تو هم لطف کن نگه دار. بذار منم راحت تر بیام اونجا.
ترنج چیزی نگفت فقط توی آینه نگاهی انداخت و راهنما زد و ماشین را نگه داشت. مهتاب که در را باز و قبل از انکه ترنج هم بخواهد پیاده شود گفت:
تو کجا؟ بگیر بشین من خودم میرم. می خوای بیای اونجا به سرم نق بزنی.
اینقدر این حرف را جدی زد که ترنج ناخوداگاه سر جایش نشست. مهتاب پیاده شد و نگاهی به چند فروشگاه اطراف انداخت و وارد یکی شان شد. فقط هفت تومن برایش باقش مانده بود.
نگاه پر تردیدی به قفسه ها انداخت و یک بسته شکلات فرمند با بستنه بندی فانتزی را انتخاب کرد. بالاخره از دست خالی بودن خیلی بهتر بود. این عادت را از مادرش داشت. غیر ممکن بود برای اولین بار دست خالی خانه کسی برود.
ریخت و پاش نمی کرد. ولی سعی می کرد چیزی در حد قابل قبول برای صاحب خانه ببرد. بسته شکلات شش تومن برایش تمام شد. مجبور بود. البته فقط تا شنبه باید صبر می کرد. هزار تومن تا ان موقع برایش کافی بود. پدرش می آمد و لازم نبود مهتاب نگران باشد.
برگشت و سوار ماشین شد. ترنج به بسته شکلات یاسی رنگ که روی جعبه اش ربان پهنی به رنگ بنفش پاپیون خورده بود نگاه کرد و سری تکان داد و گفت:
کله شق.
مهتاب چیزی نگفت. مدام توی فکر مادر ترنج بود. تا حالا او را ندیده بود و نمی دانست با او چه برخوردی می کند. ولی ته دلش روشن بود. اگر مادرش هم حتی ده درصد مثل خود ترنج بود برای مهتاب زیاد هم ناامید کننده نبود.
ترنج کلید را توی در انداخت و با دست به مهتاب تعارف کرد. مهتاب او را هل داد و گفت:
برو تو دیگه کجا منو جلو جلو می فرستی.
ترنج دست پشت کمر او انداخت و وارد شد. در سالن را باز کرد و صدا زد:
سوری جون مهمون آوردم برات.
مهتاب خجالت زده وارد شد. نگاه گذارایی به اطراف انداخت. نشانه های ثروت به وضوح دیده می شد. سوری خانم با یک لبخند از اتاق بیرون امد:
سلام عزیزم خوش اومدی.
مهتاب با دیدن مادر ترنج کمی تعجب کرد. خیلی جوان تر از چیزی بود که تصور میکرد. چند قدم باقی مانده را به طرف او رفت و سلام کرد:
سلام سوری خانم.
سلام عزیزم. مهتاب تویی. وای چه نازه دوستت ترنج.
بعد خم شد و گونه او را بوسید.
خوش اومدی عزیزم.
مهتاب با لبخند جعبه شکلات را به سوری داد و گفت:
چیز قابل داری نیست. ببخشید ناگهانی شد.
سوری خانم جعبه شکلات را گرفت و گفت:
این کارا چیه عزیزم.
بعد او را به طرف پذیرائی هدایت کرد و گفت:
بعد از دو سال دوستی با ترنج تازه باید بیای خونه ما. ما مشتاق دیدار این خانمی بودیم که ترنج اینقدر ازش تعریف می کرد.
مهتاب نفس راحتی کشید. سوری خانم مهربان و دوست داشتنی بود و هیچ برخورد نامعقولی در راه نبود. ترنج چادر و مقنعه اش را برداشت و به مهتاب چشمک زد.
سوری خانم جعبه را روی میز پذیرائی گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
راحت باش مهتاب جان. مرد خونه نیست.
مهتاب تشکری کرد و کلاه و شالش را برداشت. سوئی شرتش را از تنش در اورد و با همان مانتو و مقنعه نشست. هنوز برای احساس راحتی کردن زود بود.
ترنج چادر و لباس هایش را روی پله گذاشت و برگشت پیش مهتاب.
مامانم چطوره؟
مثل خودت مهربونه. و التبه اصلا بهش نمی اد مامان تو و آقا ماکان باشه.
جدی می گی؟
اوهوم
ترنج با خنده گفت:
به خودش بگی حض می کنه.

سوری خانم با سه فنجان نسکافه برگشت. ترنج بلند شد و سینی را از دست مادرش گرفت. مهتاب دوباره به احترام سوری خانم نیم خیز شد و گفت:
زحمت نکشین.
سوری خانم مقابل مهتاب نشست و گفت:
این چه حرفیه عزیزم. خونه خودته.
ترنج سینی را مقابل مهتاب و بعد هم مادرش گرفت و فنجان خودش را هم برداشت و کنار مهتاب نشست. و در حالی که کمی از نسکافه اش را می خورد گفت:
مامان می دونی مهتاب چی میگه؟
نه عزیزم.
مهتاب لبخند زد و فنجانش را به لب برد.
ترنج نگاهی به مهتاب انداخت و به صدایی که ته خنده تویش موج می زد گفت:
میگه اصلا به شما نمی خوره مامان ما دو تا باشین.
سوری خانم لبخند پهنی زد و نگاه محبت امیزی به مهتاب انداخت و گفت:
مهتاب جان لطف داره عزیزم.
مهتاب هم به سوری خانم لبخند زد و گفت:
حقیقت و گقتم. شاید اگر نمی دونستم ترنج خواهر نداره فکر میکردم شما خواهرشون باشین.
سوری خانم خنده آرامی کرد و گفت:
لطف داری عزیزم.
مهتاب جرعه دیگری از نسکافه اش را خورد و توی فنجان نگاهی انداخت وبا خودش گفت:
سلیقه ماکان تو نوشیدنی حتما به مامانش رفته.
و از یادآوری جمله آن شب ماکان لبخند زد:
با من که کافی شاپ نیامدین منم کافی شاپ و اوردم اینجا.
ترنج به شانه اش زد و گفت:
داری دنبال چی میگری اون تو بخورش دیگه.
مهتاب خنده ای کرد و بقیه نسکافه اش را هم خورد. سوری خانم خیلی مودبانه رفت سر اصل مطلب:
شنیدم مامان عمل دارن؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
شنیدم مامان عمل دارن؟
بله.
مشکلشون چی هست؟
آریتمی. قلبشون کند کار می کنه. باید پیس میکر بذارن
آها همین که مثل باطری عمل میکنه؟
بله.
خوب اینکه عمل سختی نیست. یکی از دوستان من هم همسرش همین مشکل و داشت. عملش ساده است. الان هم داره عین بقیه طبیعی زندگی می کنه.
مهتاب خوشحال از این حرف با اشتیاق پرسید:
یعنی عملش ممکن نیست مشکلی پیش بیاره؟
نه عزیزم فکر کنم گفت همش دو ساعت تو اتاق عمل بوده. شوهرش الان همه کار می کنه ورزشم می کنه حتی.
مهتاب اینقدر خوشحال شده بود که دلش می خواست گریه کند.
فقط هر چند وقت یک بار باید بره چک بشه زمانش هم طولانیه.
مهتاب زمزمه کرد:
خدایا شکرت.
ترنج دستی به شانه اش زد و گفت:
دیدی ضرر نکردی اومدی. کاش قبلا به زور آورده بودمت.
مهتاب لبخندی از ته دل زد. از اینکه دوستی مثل ترنج داشت خدا را هزار بار شکر می کرد. سوری خانم اجازه نداد مهتاب برود و برای نهار نگه اش داشت او هم ماند به شرط اینکه اجازه بدهند او هم در درست کردن نهار کمک کند.
ترنج لباس هایش را عوض کرد و برگشت پائین ولی هر کار کرد مهتاب گفت با لباس هاس خودش راحت تر است.
خوب نهار چی درست کنیم؟
مهتاب گفت:
فقط تو رو خدا به خاطر من خودتون و به زحمت نندازین. هرچی می خواستین برای خودتون درست کنین همون.
سوری خانم نگاهی به ترنج انداخت که روی صندلی نشسته و لم داده بود و گفت:
نظرتون با یک رلت گوشت اساسی چیه؟ آخه مسعود دیروز داشت می گفت هوس رلت های مهربان و کرده.
ترنج غر زد. مامان کلی کار داره. من فقط می تونم تخم مرغشو آب پز کنم.
مهتاب وسط حرف او پرید و گفت:
چی میگی ترنج رلت فقط پیچیدنش مهمه والا چه کار اضافه ای داره؟
سوری خانم با تعجب به مهتاب نگاه کرد و گفت:
تو بلدی؟
مهتاب که از این سوال سوری خانم تعجب کرده بود گفت:
خوب بله.
بعد گیج به ترنج نگاه کرد. ترنج هم با چشمانی باریک شده به او نگاه کرد و گفت:
تو آشپزی بلدی؟
مهتاب با چشمای گرد شده گفت:
معلومه که بلدم. از وقتی مامان مریض شد. کارای خونه افتاد گردن من. خوب آشپزی هم یاد گرفتم.
ترنج با هیجان روی میز خم شد و گفت:
یعنی همیشه تو غذا درست می کنی؟
خوب آره.
حتی وقتی مهمون دارین؟
خوب معلومه این چه سوالیه.
سوری خانم با دقت به مهتاب نگاه کرد.باورش سخت بود. مهتاب هم سن ترنج بود.
ترنج روی صندلی ولو شد و گفت:
مامان من هیچی بلد نیستم.
سوری خانم به طرف فریزر رفت و گفت:
بس که تنبلی عزیزم. و در حالی که توی فریزر به دنبال بسته های گوشت می گشت ادامه داد:
بیچاره ارشیا. چه بلاهایی قراره سرش بیاد.
مهتاب ریز ریز خندید و ترنج گفت:
ا مامان مهتاب به من می خنده.
سوری خانم سرش را از فریزر بیرون اورد و گفت:
خوب حق داره مامان جون.
ا مامان.
با اعتراض ترنج سوری خانم و مهتاب هر دو بلند خندیدند.

نهار با کمک مهتاب اماده شد. خودش رلت ها را پیچید و ده بار به ترنج توضیح داد تا توانست بالاخره یکی را کج و کوله و درب و داغان تحویل بدهد.
ولی وقتی نوبت سالاد شد با غرور سالاد را درست کرد و به مهتاب که با دقت به او نگاه می کرد دهن کجی کرد.مهتاب احساس خوبی داشت. فقط دعا می کرد پدرش هم قبول کند که این چند روز را خانه آقای اقبال بماند.
نزدیک ظهر بود که موبایل ماکان زنگ خورد. محسن بود. با تعجب جواب داد:
الو محسن خبری شده؟
سلام.
سلام.
مگه خودت نگفتی هر وقت این رامین تن لش این ورا پیداش شد خبرت کنم.
ماکان دستی توی موهایش کشید و زیر لب غر زد حالا چرا امروز.
الان اونجاست؟
آره حالشم خرابه.
یعنی چی؟
یعنی تو نمی فهمی.
ماکان دستی به پیشانی اش زد و گفت:
بهش گفتم الاغ نکن این کارو با خودت.
اگه نمی ای بندازمش بیرون من حوصله نعش جمع کردن ندارم.
نه نگهش دار اومدم.
باشه.
ماکان تلفن را قطع کرد و کتش را برداشت و از شرکت بیرون زد. دلش می خواست زودتر برود خانه و بفهمد بالاخره مهتاب و خانواده اش آنجا می مانند یا نه.
ولی حالا این رامین سر خر شده بود.
لعنتی.
به خانم دیبا گفت تا عصر بر نمی گردد و سریع از شرکت بیرون زد و یک دربست گرفت و به سمت اپارتمان محسن رفت.
پسره الاغ زندگی شو به گند کشید. اخه بگو تو چی کم داری بی شعور.
تمام طول راه را تا اپارتمان محسن برای رامین خط و نشان کشید. باید او را از کسانی که برایش مواد می اوردند دور می کرد. تا زمانی که با انها رفت و امد داشت زندگی اش رو به روز گند تر می شد.
به محض رسیدن زنگ را زد. محسن بدون پرسیدن در را باز کرد و او هم پله ها را دو تا یکی بالا دوید. در آپارتمان هم باز بود. ماکان به آرامی وارد خانه شد. محسن روی کاناپه دست به سینه نشسته بود و با اخم به جلو خیره شده بود.
ماکان سلام کرد:
سلام.
رامین روی زمین ولو شده بود و معلوم بود حالش خراب است. محسن برای ماکان بلند شد و با او دست داد. بعد نگاهی به رامین انداخت و گفت:
نگاهش کن تو رو خدا.
ماکان به سمت رامین رفت و کنارش سر پا نشست.
این بود می گفتی مواظبم؟ این چه بلایه سر خودت اوردی پسر؟
صدایش از عصبانیت و حرص می لرزید. رامین به سختی نشست و پوزخندی زد و گفت:
آقا زندگی خودمه دوس دارم آتیشش بزنم.
ماکان با یک حرکت سریع بلند شد و چند قدم از او فاصله گرفت تا با مشت زیر چانه اش نزند. محسن بی حوصله رفت سمت آشپزخانه و گفت:
چی می خوری ماکان.
یک لیوان آب یخ.
رامین با همان لحن کش دار گفت:
جوش اوری مهندس.
محسن از توی آشپزخانه داد زد:
خفه شو رامین. می فهمی چه گهی داری می خوری.
رامین به سختی بلند شد و گفت:
خوب می خوای راه ندی نده. فکر کردی دیگه کسی و ندارم برم پیشش.
و به طرف در خانه راه افتاد که ماکان خودش را به او رساند و دستش را گرفت و پرتش کرد روی مبل.رامین نتوانست مقاومتی بکند و روی مبل ولو شد:
بگیر بتمرگ. اره می خوای بری پیش اونایی که به این روز انداختنت؟
رامین سرش را به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
محسن حالم خوب نیست. همین یه بار و بذار دیگه اینجا نمی آم. بعد دست کرد توی جیبش و چیزی را بیرون کشید. و با لبخندی کج و کوله گفت:
جنس رسیده برام توپ. ماکان جون من یه بار بیا امتحان کن.
ماکان دست به سینه به رامین نگاه کرد.چشم هایش انگار که صد سال نخوابیده باشد و هی بخواهد بخوایدروی هم می افتاد و دوباره باز میشد.
محسن اتیش کن. همین یه بار و دور هم باشیم. بعد من گورم و گم میکنم.
ماکان دوباره خیره رامین را نگاه کرد و بد کتش را در اورد و روی مبل پرت کرد و گفت:
راست میگه. بذار دور هم باشیم. بعد رو به محسن که هاج و اج توی آشپزخانه ایستاده بود گفت:
محسن اتیش کن.
رامین با خوشی گفت. ای ول مهندس.
محسن از توی آشپزخانه بیرون امد و گفت:
دیوونه شدی ماکان. اینجوری می خوای جلو اینو بگیری.
ماکان بدون نگاه کردن به محسن گفت:
نه می خوام ببینم چیه که این اینقدر خودشو ذلیلش کرده. اگه چیز خوبیه ما هم بریم تو کارش.
محسن دستی به شانه ماکان کوبید و گفت:
ماکان چه مرگت شده؟
ماکان به محسن نگاه کرد و گفت:
کاری که گفتم بکن.
رامین با سرخوشی بحث ان دو را نگاه می کرد. محسن رفت طرف آشپزخانه و غر زد:
مرده شور این زندگی رو ببرن فردا می رم این آپارتمان و پس می دم به بابام می رم خونه خودمون. مغز خر خوردم برای خودم دردسر درست کنم. کافیه یه بار بوی این کوفتی به همسایه ها برسه و به پلیس خبر بدن. نمی ان این الاغ و که بگیرن. خونه مال من بدبخته.
ماکان روی زمین چهار زانو نشست و به رامین که هنوز روی کاناپه ولو بود گفت:
پاشو بیا دیگه.
رامین روی زمین سر خورد و گفت:
می دونستم خیلی آقایی.
ماکان توی دلش گفت:
کاش الان خونه بودم.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
نگاهش که به نیش باز رامین افتاد پوزخند زد.دلش می خواست دندان های رامین را توی دهنش خرد کند تا دیگر نتواند حرف بزند. رامین خوشحال و سرخوش گفت:
مسن چاییت و هم را بنداز که اساسی می چسبه.
محسن که داشت ذغال ها را روی گاز آتش می زد . نگاه نفرت باری به رامین و نگاه ناامیدی به ماکان انداخت و سری تکان داد. ذغال ها را زیر و رو کرد و رفت سمت کتری.
خدایا ببین کارمون به کجا رسیده شدیم ساقی.
ماکان سکوت کرده بود. روزش را رامین خراب کرده بود. نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز یک نشده بود. دلش می خواست نهار خانه باشد. مادرش را می شناخت. مهتاب را حتما برای نهار نگه می داشت دستی توی موهایش کشید و رو به رامین گفت:
بده او جنستو ما هم یک بار از نزدیک ببینیم.
رامین با تردید نگاهی به ماکان انداخت و گفت:
دیدن که نداره صفا کردن داره.
اخه من تا حالا از نزدیک ندیدم.
رامین خندید و گفت:
بس که سوسولی.
بعد دستش را جلو برد و گفت:
فقط نگاش کنی ها.
و دستش را باز کرد. چیزی شبیه قره قورت کف دستش بود که ان را توی یک تیکه مشما پیچیده بود. رامین به ماکان زل زده بود. ماکان زیر چشمی او را پائید و با یک حرکت ان را از کف دست رامین برداشت.
رامین از جا پرید.
ماکان بدش من.
ماکان بدون توجه به او نگاهی به آن ماده منحوس انداخت و گفت:
بخاطر این داری خودتو بدبخت می کنی رامین؟
و از جا بلند شد. محسن با تعجب ماکان را نگاه کرد. رامین با ترس نیم خیز شد.
ماکان تو را خدا بدش کلی پول بالاش دادم.
ماکان بی خیال چند قدم از او دور شد و گفت:
رامین اینا رو از کی می گیری؟
رامین عصبی گفت:
به توچه. بدش به من.
ماکان مقابل در دستشوئی ایستاد و گفت:
به من چه؟ راست می گی.
بعد در را باز کرد.رامین به سختی بلند شد.
ماکان بلایی سر اون بیاری می کشمت. به خدا می کشمت.
حرف مفت نزن. اینا رو از کی می گیری. محسن میگه جنسش خیلی خوبه. کیه که اینقدر راحت بهت جنس درجه یک میده.
به تو چه مرتیکه....
چشم های ماکان سرخ شد. وارد دستشوئی شد و گفت:
یعنی اون دوستای عوضیت اینقدر برات مهمن حتی از خودت و رفیقای چند ساله ات؟
رامین تقریبا گریه اش گرفته بود.
نمی تونم بگم. بدش به من اون لعنتی رو.
متاسفم برات رامین.
دستش را جلو برد که ان را داخل چاه بیاندازد که رامین روی مبل ولو شد و گفت:
ننداز لعنتی
ماکان برگشت.
اینا رو از کی می گیری؟
رامین فرو ریخته و داغان گفت:
از پسر عمه ام.
ماکان و محسن هر دو خشکشان زد. این دیگر چه فامیلی بود که به قوم و خویش خودش هم رحم نمی کرد. ماکان از دستشوئی خارج شد و رو به روی رامین نشست و با تردید گفت:
یعنی قاچاق چیه؟
نمی دونم. گه گاه برای فک و فامیل میاره. میگه دوستش اشنا داره. از اون می گیره.
خودشم معتاده؟
نه بابا.
ماکان نگاه نگرانی به محسن انداخت. یعنی انها باید سکوت می کردند. یعنی نباید دنبال ان کسی که داشت زندگی دوستشان را به هم می ریخت بگردند.
محسن بدون حرف به اپن تکیه داده بود و منتظر عکس العمل بعدی ماکان بود. ماکان بلند شد کلافه قدم زد.
رامین یعنی می خوای به همین وضع ادامه بدی؟
رامین بلند داد زد.
نمی خواستم ولی شد.
ماکان دوباره برگشت و گفت:
رامین هنوزم دیر نشده تو تازه شروع کردی. می تونی بزاریش کنار.
رامین فقط سر تکان می داد.ماکان مواد را به او برگرداند و گفت:
رامین هر وقت خواستی من خودم کمکت می کنم. تو هم دور و بر این پسر عمه عوضیت نگرد.
رامین به چشمان نگران ماکان نگاه کرد و زیر گریه زد. با همان لحن کش دار گفت:
خیلی آقایی ماکان.
ماکان دستی به شانه او زد و بلند شد.چقدر رامین رقت انگیز شده بود. به سمت محسن رفت و گفت:
چکارش کنیم محسن؟
محسن نگاه کلافه ای به رامین انداخت و گفت:
نباید اینجوری ولش کنیم. بذار امروز خودشو بسازه.وقتی سر حال اومد من رو مخش کار می کنم. اگه شده به زور باید ببریمش.
ماکان سری تکان داد و به ساعتش نگاه کرد. چیزی به یک و نیم نمانده بود.
پس من می رم. کارم داشتی خبرم کن.
باشه.
بعد با او دست داد کتش را برداشت و به سمت در رفت و در حالی که در را باز می کرد به رامین گفت:
یادت نره چی گفتم بهت رامین.
ماکان کلید انداخت توی در و وارد خانه شد یک جور اضطراب و دلنگرانی داشت که نکند مهتاب نمانده باشد. از دختر یک دنده و کله شقی که او دیده بود بعید نبود. کسی که با ان حالش مجبورشان کرد برساندش خوابگاه بعید نبود الان هم نمانده باشد.
تا وسط حیاط رفت و تازه یادش امد ممکن است مهتاب حجاب نداشته باشد. ته دلش ضف می رفت که او را بدون حجاب ببیند. به خودش می گفت:
من الان اگه یهو برم تو که تقصیر من نیست. من از بیرون اومدم اون باید حواسش باشه.
تا پشت در رفت و وقتی می خواست وارد شود یک لحظه مکث کرد.
ولی من که می دونم اون اینجاست. حتما خیلی ناراحت میشه. چقدر هم خجالت می کشه.
کمی پشت در این پا و آن پا کرد:
فقط یک کوچولو.
خوب خنگ کوچیک و بزرگ نداره.
اصلا مگه نمی گن یه نظر حلاله.
اونو برای مواقعی می گن که بی خبر اتفاق می افته ولی تو می دونی اون اینجاست.
یکی دو قدم برگشت.
چه بدبختی گیر افتادیم. بابا خونه مونه به من چه.
دوباره به طرف در رفت.
بی خیال ماکان به عذاب وجدان بعدش نمی ارزه. تا عمر داری باید سرزنش ترنج و ارشیا رو هم بشنوی. خود مهتاب که دیگه جای خود داره.
ماکان از پله سرازیر شد و برگشت سمت در خانه در را باز کرد و زنگ را زد. صدای ترنج از آیفون شنیده شد:
ا ماکان تویی چرا نمی آی تو؟
خوب الان دارم میام. گفته خبر بدم.
آها از اون لحاظ بیا تو امنه.
ماکان به لحن ترنج خندید و وارد شد.حالا حال بهتری داشت.موقع وارد شدن به سالن هم چند ضربه به در چوبی ورودی زد و بعد وارد شد. یادش می امد ارشیا وقتی می خواست وارد جایی بشود که ممکن است نامحرم باشد اول در می زد و بعد یا ا... می گفت بعد از مکث وارد می شد.
حالا داشت دلیل کارهای او را می فهمید. این کار احترام گذاشتن به حریم دیگران بود. به اینکه به دیگران این فرصت را بدهی که اگر می خواهند خوشان را از چشم نامحرم دور کنند.
از تصور اینکه یک روزی خودش هم این کار را بکند خنده اش گرفت. همان زنگ زدن را به این کار ترجیح می داد.
کفش هایش را توی جاکفشی گذاشت و به دنبال نشانه ای از مهتاب گشت. نکند منظور ترنج از امن بودن یعنی نبودن مهتاب. صدایش را بلند کرد و گفت:
سلام کسی نیست مارو تحویل بگیره؟
سوری خانم از توی آشپزخانه سرک کشید و گفت:
سلام مامان جان. خوش اومدی عزیزم.
ماکان رفت سمت آشپزخانه و به مادرش که داشت وسایل نهار را اماده می کرد نگاه کرد:
خسته نباشین. بوهای خوبی میاد.
دست مهتاب جان درد نکنه من که یه پلو دم گذاشتم فقط.
ابروهای ماکان بالا پرید و گفت:
مهتاب خانم نهار پختن؟
سوری خانم برگشت و گفت:
آره رلت درست کرده باید کارشو می دیدی. یک کدبانو تمام عیاره.
بعد با خنده اضافه کرد. بالاخره یکی پیدا شد ترنج و وادار کنه آشپزی یاد بگیره. داشت می ترکید که بلد نیست.
ماکان با بدجنسی خندید و گفت:
حقشه. بیچاره ارشیا.
بعد مقابل گاز ایستاد و در ظرف رلت را برداشت. هومی کرد و توی دلش گفت:
هر دم از این باغ بری می رسد.
بعد رو به مادرش گفت:
حالا کجان؟
رفتن بالا نماز بخونن.
ماکان ناخنکی به سالاد زد و گفت:
مامان می بایست بذاری بنده خدا برسه بعد بگیریش به کار.
سوری خانم نگاه ناراحتی به ماکان انداخت و گفت:
تو منو نمی شناسی یعنی. خودش اینقدر خانمه که هر چی گفتم قبول نکرد. گفت یا بذارین کمک بدم یا نهار نمی مونم.
ماکان خیار دیگری برداشت که باعث شد سوری خانم بگوید:
داری دست می کنی تو سالاد ترنج خودت باید جوابش و بدی.
دست ماکان که رفته بود توی ظرف برگشت بیرون و گفت:
من حوصله لیمو ترش بازی ندارم.
سوری خانم خنددید و گفت:
برو لباست و عوض کن الان بابات میاد. ماکان کتش را در اورد و روی دستش انداخت و پله ها را به حالا دویدن بالا رفت. پشت در اتاق ترنج توقف کرد. صدای خنده های مهتاب و ترنج می آمد:
چه نمازی می خونن این دوتا.
دلش نمی خواست گوش بایستد ولی کنجکاوی نمی گذاشت برود توی اتاقش. کمی به در نزدیک تر شد. و بیشتر گوش داد. صدای ترنج به وضوح شنیده می شد:
ولی قیافه شاهین دیدنیه.
مهتاب با لحن لوده ای گفت:
اون قیافه همیشه دیدنیه. فکر کن برگشته به من می گنه دلم برات تنگ شده.
ترنچ از خنده ریسه رفته بود.
مهتاب به خدا قیافه الان خودتم دیدنیه انگار داری درباره یک حشره چندش حرف می زنی.
به خدا چندشم شد. مریکه خجالت نمی کشه. جای بابامه ها.
صدای مهتاب دیگر شوخ نبود.
ترنج یعنی چی میشه؟ اصلا دلم نمی خواد بهش فکر کنم.
صدای ترنج آرام شده بود و ماکان درست نشنید. البته از جمله آخر مهتاب هم حالش خراب شده بود. آرام آرام به سمت اتاقش رفت.
در اتاق را بست و همان جا به در تکیه داد. چیزهای زیادی این وسط بود که او نمی دانست. این مرد چه چیزی داشت که خودش را لایق مهتاب می دید.
ماکان لبش را جوید. ان مرد به مهتاب گفته بود دلش برای او تنگ شده. ماکان احساس نفرت شدیدی نسبت به آن مرد در خودش احساس کرد. او حق نداشت که این حرف را به مهتاب بزند. هیچ حقی نداشت. اصلا هیچ مردی این حق را نداشت.
کلافه دستی توی موهایش کشید. توی دلش اتفاقاتی افتاده بود. این حس ها و این حالت ها چه معنی می توانست داشته باشد.
کتش را روی چوب رختی انداخت و روی تخت نشست. سوال مهتاب ذهن او را هم مشغول کرده بود:
یعنی چی میشه؟
کلافه بلند شد و لباس عوض کرد. شلوار گرم کن سفیدش را با راه های نارنجی به همراه تی شرت سفید یقه گردش را پوشید. به سمت دستشوئی رفت و چند بار به صورتش آب زد. نگاهی توی آینه به خودش انداخت. بعد مشغول وضو گرفتن شد. ته دلش می خواست مهتاب بفهمد که او هم نماز می خواند.ادامه دارد ۱۴
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل ۱۵
از دستشوئی که بیرون امد ترنج و مهتاب هم از اتاق خارج شدند ماکان با دیدن مهتاب با ذوق فکر کرد:
چه زود آرزوم براورده شد.
ترنج و مهتاب با هم سلام کردند. ماکان جواب داد و به طرف اتاقش رفت. ترنج با لحن خاصی گفت:
می خوای نماز بخونی داداش.
ماکان برگشت و به مهتاب که سرش را پائین انداخته بود نگاه کرد.
آره. نماز می خونم میام.
ترنج لبخندی به او زد و دست مهتاب را گرفت و همراهش برد. ماکان به اتاق رفت و مهرش را برداشت و رو به قبله ایستاد. قبل از اینکه نمازش را شروع کند فکر کرد:
خیلی ریا کاری ماکان خان. این نماز به درد ننه بزرگت می خوره.
سری تکان داد و قامت بست.
مهتاب و ترنج مشغول چیدن میز بودند که ماکان از پله پائین امد داشت می امد طرف میز نهار خوری که در باز شد و مسعود وارد شد. مهتاب با دیدن آقای اقبال کمی دست و پایش را جمع کرد.
دوباره دلشوره به سراغش آمده بود. حالا نوبت رو به رو شدن با پدر ترنج بود. سوری خانم قبلا تلفنی جریان را مختصر به مسعود اطلاع داده بود که وقتی وارد خانه می شود از دیدن مهتاب جا نخورد.
مهتاب سریع سلام کرد:
سلام.
مسعود هم لبخند گرمی زد و گفت:
سلام دخترم خوش اومدی.
ترنج به سمت پدرش رفت و کیفش را از دستش گرفت و گفت:
سلام بابایی خسته نباشین.
سلام ترنج بابا. شما خسته نباشی.
سوری خانم هم از توی آشپزخانه بیرون امد و به استقبال همسرش رفت. مسعود برای تعویض لباس توی اتاق رفت و سوری خانم هم دنبالش وارد اتاق شد. ماکان به ترنج گفت:
کمک نمی خواین؟ بابا هم که اومد. دیگه نهار و بیارین که مردیم.
مهتاب نیم نگاهی به ماکان انداخت و فکر کرد:
تو لباس خونه هم جذابه.
و از این فکر لبش را گاز گرفت. دلش نمی خواست خیلی هم توی نخ ماکان باشد ولی انگار دست خودش نبود. ترنج در حالی که به سمت آشپزخانه می رفت گفت:
هنوز ارشیا نیامده که.
ماکان در حالی که ظرف سالاد را روی میز می گذاشت گفت:
ارشیا دیگه واسه چی؟
ترنج اخمی کرد و گفت:
ا خوب بیاد دیگه مگه چی میشه.
ماکان رفت توی آشپزخانه و گفت:
اگه گذاشتی یک روز یک نهار راحت از گلومون پائین بره.
ترنج خیلی جدی و حق به جانب برگشت و گفت:
ارشیا مگه روی گردن تو می شینه نهار می خوره؟
مهتاب نتوانست خودش را کنترل کند و پخی زیر خنده زد. ماکان سینی حاوی لیوان ها را برداشت و گفت:
واقعا که ترنج جلوی مهتاب خانم یک کم آبرو داری کن.
مهتاب نمی توانست خنده اش را کنترل کند. ترنج هم نتوانست خودش را کنترل کند او را همراهی کرد. ماکان که از خنده مهتاب داشت قند توی دلش آب می شد سعی کرد به ترنج خیلی جدی نگاه کند که زیاد هم موفق نبود و بالاخره خودش هم خنده اش گرفت. ترنج در همان حال رو به مهتاب گفت:
به خدا از دست این و دوستش نمی دونم چکار کنم دائم دارن به هم می پرن.
همان موقع زنگ در به صدا در اومد. ترنج به طرف آیفون دوید و گفت:
ارشیا اومد.
ماکان سری تکان داد و با مهتاب هم زمان گفتند:
شوهر ندیده.
بعد هر دو به هم نگاه کردند. مهتاب خجالت زده و ماکان خندان. ترنج ایفون را زد و رفت توی حیاط به استقبال ارشیا. ماکان در حالی که می رفت سمت آشپزخانه نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
حسابی تو زحمت افتادین امروز.
مهتاب لبخند کوچکی زد و گفت:
تو رو خدا خجالتم ندیدن. هر کارم بکنم در برابر محبت شما و خانواده اتون هیچی نیست.
ماکان از خوشحالی در حالی ذوق مرگ شدن بود بدون اینکه بداند چرا. از اینکه مهتاب مستقیما او را هم حساب کرده بود خیلی خوشحال بود. انجا هم از همان حس های عجیبی بود که تا حالا تجربه نکرده بود.
سوری خانم و مسعود از اتاق بیرون آمدند. سوری خانم رو به مهتاب گفت:
مهتاب جان شما دیگه بشین خیلی زحمت کشیدی.
مهتاب یکی از همان لبخند های گرم را تحویل سوری خانم داد و گفت:
یه جوری میگین انگار کوه کندم.
ماکان پرید وسط حرف مهتاب و گفت:
آخه برا بعضی ها آشپزی مثل کوه کندنه. یکیش همین لیمو شیرین خودمون.
بعد رفت سمت در سالن و گفت:
این مراسم استقبال زیادی طول کشیده هر چی ما بی خیال می شیم سوت می زنیم اینا از رو نمی رن.
مسعود در حالی که می خندید گفت:
حالا کجا داری می ری؟
ماکان مثل بچه های سرتق گقت:
ای بابا بسشونه خیلی به این ارشیا رو دادین شما.
مهتاب و سوری خانم آرام آرام می خندیدند. ماکان هر حرفی که می زد یک نگاه هم به مهتاب می انداخت و از خنده او دلش مالش می رفت.
ولشون کن بچه چکارشون داری. حواست باشه هر بلایی به سرشون بدی بعدا این ترنجی که من می شناسم تلافی شو سرت در میاره.
ماکان خندید و گفت:
حالا کو تا اون موقع. بعدم کو زن؟ شما که برای ما آستین بالا نمی زنین؟
بعد زیر چشمی به مهتاب نگاه کرد. مهتاب با همان حالت قبل ایستاده بود و لبخند می زد. ماکان لبش را با حرص گاز گرفت و گفت:
آقا دیگه رفتم.
سوری خانم هم اعتراض کرد:
ماکان.
ماکان پشت در ایستاد و بلند گفت:
اهای شما دوتایی که اون بیرونین تا سه می شمارم اگه امدین که هیچ اگر نیامدین من می پرم تو حیاط.
مهتاب دیگر راحت می خندید. ماکان نگاهی به مهتاب انداخت. چشم هایش موقع خندیدن چقدر بامزه و ناز می شد. بدون اینکه از صورت مهتاب چشم بردارد بلند شمرد:
یک....دو....سه...
بعد دستش را جلوی چشمش گرفت و در را باز کرد که برود بیرون که محکم به ارشیا خورد.
هوی چه خبرته؟
ماکان بدون اینکه دستش را از جلوی چشمش بردارد سر و صورت ارشیا را لمس کرد وگفت:
نه مثل اینکه امنه.
بعد دستش را برداشت و گفت:
به رفیق قدیمی. از این ورا؟
ارشیا خندید و او را به کناری هل داد و وارد شد. ترنج هم که بازوی او را گرفته بود با او وارد شد. ارشیا با همه سلام و احوال پرسی کرد. مهتاب به احترام ارشیا بلند شد و گفت:
سلام استاد.
ارشیا به او نگاه کرد و گفت:
مهتاب خانم اینجا دیگه من استاد نیستم.
ماکان روی شانه او کوبید و گفت:
شما در همه زمینه ها و در همه جا استادین استاد.
بعد رو به مادرش گفت:
سوری جون داماد عزیزت هم که رسید. بیارین دیگه این دسپخت مهتاب خانم و که بوش مارو هلاک کرد.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
مهتاب به ماکان نگاه کرد و لبخند کوچکی به چهره او زد و به دنبال سوری خانم به آشپزخانه رفت. با این کارش انگار ماکان از بلندی به پائین سقوط کند دلش هری ریخت.
ترنج به ارشیا گفت:
کاپشن تو در بیار بده به من برو سر میز.
ماکان نگاه چندشی به ترنج انداخت و گفت:
بدم میاد از آدمای خود شیرین.
و برای اینکه خودش را از هوای مهتاب بیرون بکشد رفت سمت میز.
ارشیا کاپشنش را داد دست ترنج و خودش دنبال ماکان رفت. مهتاب توی آشپزخانه داشت به سوری خانم کمک می کرد. ترنج کنار مهتاب ایستاد و گفت:
وای مهتاب یعنی میشه منم یه روز اینجوری آشپزی کنم.
مهتاب با خنده گفت:
ترنج در مورد ارسال موشک به فضا هم با این لحن صحبت نمی کنن.
سوری خانم به سالن اشاره کرد و گفت:
مهتاب جون به قول ماکان برای بعضی ها آشپزی مثل موشک فرستان به فضا می مونه و باز قول ماکان عین این لیمو شیرین خودمون.
مهتاب و سوری خانم زیر خنده زدند و ترنج با لب و لوچه آویزان رفت سمت اپن و گفت:
ارشیا اینا دارن منو مسخره می کنن آشپزی بلد نیستم.
ارشیا دستش را دراز کرد گفت:
شما بیا پیش خودم بشین. برای من باید مهم باشه که نیست.
ترنج پیروزمندانه رو به مهتاب کرد و گفت:
متوجه شدی؟
مهتاب دیس رلت ها را برداشت و پشت سر سوری خانم از آشپزخانه خارج شد و گفت:
ببخشید استاد اونوقت شام و نهار چی می خورین.
ارشیا شانه ای بالا انداخت و گفت:
ار بیرون می گیریم.
مهتاب با تعجب گفت:
هر روز؟
بله در ضمن لطفا دیگه منو استاد صدا نزنین اینجا. خواهش می کنم مهتاب خانم.
ببخشید دست خودم نیست.
ماکان دیس رلت را از دست مهتاب گرفت بوی سیرشان تمام خانه را پر کرده بود. ماکان با اشتیاق گفت:
وای چه بویی دارن اینا. یاد رلت های مهربان بخیر. فکر می کردم هیچ کس مثل اون تو این دنیا بلد نیست آشپزی کنه ولی مثل اینکه اشتباه می کردم.
و باز به مهتاب نگاه کرد شاید یکی از همان لبخندهای خوشکلش را به او بزند. ولی مهتاب نگاهش پائین بود.
سوری خانم کنار مسعود نشست و گفت:
یعنی می خوای بگی آشپزی من بده؟
ماکان من منی کرد و گفت:
ها؟ نه. یعنی منظورم این بود که...
و به جمع نگاهی انداخت. مسعود با خنده گفت:
اعتراف کن پسرم وجدانت راحت تره.
ماکان خندید و شانه ای بالا انداخت که باعث شد همه بخندند
سوری خانم سری تکان داد و گفت:
مهتاب جون بیا کنار خودم بشین.
مهتاب کنار سوری خانم و درست روبه روی ترنج نشست.
ماکان اعراض کنان رو به پدرش گفت:
بابا از قدیم گفتن. پسر دست راسته پدره شما ارشیا رو نشوندی دست راستت.
و دست به سینه نشست. مسعود خان بشفاب ارشیا را پر کرد و گفت:
نگران نباش بابا جون من چهار دستم. دخترم و عروسم داماد و پسرم. الان جای یه دونه از دستام خالیه.
ماکان بلند گفت:
ای خدا جای اونم یکی دست بابا رم پر کن دیگه.
همه خندیدند ولی سوری خانم با اعتراض گفت:
پس من چی مسعود خان؟
شما که تاج سری.
ماکان سری تکان داد دیس پلو را جلو کشید و بعد به مهتاب که با لبخند به بحث انها گوش می داد نگاه کرد و بدون توجه به حرف های دیگران رو به مهتاب گفت:
ببخشید مهتاب خانم از وقتی این استاد شما اومده تو زندگی ما زندگیمون شده میدون جنگ. بشقابتون و بدین بکشم براتون. انگار نه انگار اینجا کی مهمونه.
ارشیا که دستش به ماکان نمی رسید چون ترنج بینشان نشسته بود گفت:
خدایی عین این پیر زناداری همش غر می زنی.
مهتاب با لبخند بشقابش را توی دست ماکان که روی میز توی هوا مانده بود گذاشت و گفت:
دستتون درد نکنه خودم می کشیدم.
ماکان بشقاب مهتاب را گرفت و در حالی که ان را تا سرش پر می کرد گفت:
این اعتراض خاموشه نه غر زدن.
مهتاب ناخوداگاه از دهنش پرید:
پس روشن شه چی میشه.
خودش هم از حرفی که زده بود چشم هایش گرد شد. دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت:
وای ببخشید.
ارشیا و ترنج از خنده مرده بودند. دست ماکان هم توی هوا خشک شده بود. مهتاب برای جبران خراب کاری اش گفت:
آقا ماکان عذر می خوام من اینقدر نمی خورم.
ماکان نگاهی به مهتاب انداخت و نگاهی به بشقابی که دستش بود انداخت و با خودش گفت:
حقته الان بگم پس چی می خوری که لپات اینقدر نازه.
بشقاب را جلوی خودش گذاشت و توی بشقاب خودش برای مهتاب غذا کشید و دست او داد. ترنج زد به شانه ماکان و گفت:
از دست مهتاب ناراحت شدی؟
ماکان کنار گوشش گفت:
نه واسه چی. شوخی بود دیگه.
بعد به چهره شرم زده مهتاب لبخند زد و مشغول خوردن شد.
همه کلی از دست پخت مهتاب تعریف کردند و لب و لوچه ترنج هم حسابی آویزان شد. ارشیا بعد از تمام شده غذا رو به مهتاب گفت:
مهتاب خانم این غذا رو خواهش می کنم به ترنجم یاد بدین.
ماکان پخی زیر خنده زد و گفت:
کی بود داشت می گفت غذا از بیرون می گیریم.
ارشیا نگاهی به ترنج کرد و گفت:
ها؟من منظورم این بود تا ترنج آشپزی یاد بگیره از بیرون می گیرم.
ترنج به بازوی ارشیا کوبید و گفت:
شکم پرست منو به یک رلت فروختی.
مهتاب از حضور در آن جمع احساس آرامش می کرد. بعد از نهار سوری خانم جعبه شکلاتی که مهتاب آورده بود باز کرد و گفت:
مهتاب جان زحمت کشیدن.
مهتاب گفت:
دیگه اینقدر خجالتم ندیدن.
ماکان یکی از شکلات ها را برداشت و گفت:
واقعا دستتون درد نکنه. از وقتی مامان خانم رفتن تو رژیم کاکائو دیگه ما رنگ شکلات تو این خونه ندیدم.
و شکلات را توی دهانش گذاشت و با لذت مشغول خوردن شد.
مهتاب اهسته گفت:
نوش جان.
ماکان شنید و نیشش تا بنا گوش باز شد و با خودش گفت:
همین حرفت باعث شد گوشت بشه به تنم.
همه داشتند به حرکت ماکان می خندیدند که موبایل مهتاب زنگ خورد. پدرش بود. مهتاب رو به جمع گفت:
باباست.
مسعود خان با شنیدن این حرف با لبخند گفت:
چه خوب بدین من با پدر صحبت کنم رسما دعوتشون کنم.
مهتاب با شرمندگی سر تکان داد و جواب داد:

سلام بابا.
سلام دخترم. کجایی چی شد؟
مهتاب نگاهی به جمع انداخت و گفت:
من خونه دوستمم.
کدوم دوستت؟
همون ترنج.
بعد به مسعود خان نگاه کرد و گفت:
بابا آقای اقبال می خوان باهاتون صحبت کنن.
درباره چی؟
خودشون می گن.
بعد گوشی اش را به سمت مسعود خان گرفت و گفت:
شرمنده شما بفرما.
مسعود خان گوشی را گرفت و بعد از معرفی خودش مشغول صحبت شد و بالاخره بعد از چند دقیقه چانه زدن و تعارف کردن پدر مهتاب را راضی کرد که شنبه بعد از رسیدن به خانه انها بروند.
بعد مهتاب را صدا زد و گفت:
مهتاب خانم باباتون می خوان صحبت کنن.
مهتاب با تردید گوشی را گرفت:
بله بابا؟
چرا مزاحم این بنده خداها شدی؟
بابا من حرفی نزدم. خود دوستم پیشنهاد داد.
خلاصه سهیل گفته اونجا آشنا داره.
مهتاب می خواست سرش را به دیوار بکوبد. سهیل به پدر و مادرش نگفته بود که آشنای او کی است.
شما می دونین آشنای اون کیه؟
نه بابا جون.
حدس می زدم. ولی خودش امروز به من گفت از اقوام شاهینه.
پدرش مکثی کرد و گفت:
سهیل حرفی نزد.
از لحنش معلوم بود که حسابی دلخور است.
برای همین من حرف ترنج و قبول کردم. شما که دلتون نمی خواد مدیون اون مردک بشین.
نه بابا جان درست می گی. البته قبلش من می خواستم بریم مسافرخونه ای جایی.
مهتاب لبش را گاز گرفت و گفت:
هر چی شما صلاح بدونین من همون کار و می کنم فقط تو رو خدا خونه این فامیل شاهین نرین.
نه بابا جان بعد از اون ما زیاد که خونه نیستیم. بالاخره یکی باید پیش مامانت بمونه. تو که دانشگاه داری ماهرخم که بچه اش کوچیکه. لازم نیست مزاحم این خونواده بشیم. یکی دو روزم نیست اخه.
پس الان یعنی چکار می کنین؟
بنده خدا آقای اقبال این همه تعارف کرد. روم نشد نه بگم.شنبه میام اونجا بعد یک فکری می کنیم. فکر نکنم مامانت هم راضی باشه اونجا بمونیم این همه وقت.
مهتاب نفس عمیقی کشید و گفت:
پس من شبنه صبح منتظرتون همستم.
باشه بابا شرمنده حتما از درس و زندگیت افتادی.
بابا تمام زندگی من از شماست پس هر کاری هم بکنم کمه.
فدای تو دخترم.
به مامان سلام برسوننین بگین دلم قد یه مورچه شده براش.
چشم بابا جان کاری نداری؟
نه.
بازم از طرف من تشکر کن.
چشم.خداحافظ
در امون خدا بابا جان.
ترجیح داد فعلا چیزی درباره تردید پدرش برای ماندن نگوید.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ترجیح داد فعلا چیزی درباره تردید پدرش برای ماندن نگوید.
ماکان دست به سینه نشسته بود و به مکالمه مهتاب با پدرش گوش می داد. از لحن گرم و پر از احترام مهتاب لذت برده بود. قدرشناسی توی تک تک کلماتش موج می زد. ماکان لبخندی زد و به مهتاب خیره شد.
از اینکه قرار بود مدتی را در کنار او زندگی کند حال خوبی داشت.
عصر بعد از کلی تشکر و عذر خواهی مهتاب همراه ترنج و ماکان به شرکت برگشت. کلی از کارهایش عقب افتاده بود. طرح بروشور روی هوا مانده بود و او تمام صبحش را هدر داده بود.
بعد از رسیدن سریع به کارش مشغول شد. شاید نیم ساعت هم از آمدنشان نگذشته بود که سر وکله مانی پیدا شد. مستقیم سراغ خانم دیبا رفت و سراغ مهتاب را گرفت او هم اتاق مهتاب را نشانش داد.
مانی وارد اتاق شد و سلام کرد:
سلام خانم سبحانی.
مهتاب با احترام جوابش را داد مانی با سر به ترنج هم سلام کرد و او هم به همان شیوه پاسخش را داد.
مانی رو به مهتاب ایستاد و در حالی که چشم از صورت او بر نمی داشت گفت:
توضیحات و متن برشور و آوردم.
بله بدین ببینم.
مانی کاغذ را به دست مهتاب داد او هم نگاه سر سری به نوشته ها انداخت که شامل محصولات و آدرس شعبه و پذیرش سفارشات بود.
حدودا کی حاضر میشه؟
نمی تونم دقیق بگم ولی سعی می کنم تا دوهفته دیگه حداکثر تحویل بدم.
مانی این پاو ان پا میکرد که حرفی برای گفتن پیدا کند و نرود:
شما هر کار تبلیغاتی قبول می کنین؟
مهتاب یک لحظه نگاهی به او انداخت و دوباره مشغول کارش شد و گفت:
اینجا یک شرکت تبلیغاتیه معلومه هر کاری قبول می کنیم.
مخصوصا جمع بست که مانی خیال برش ندارد.
مانی دوباره فکری کرد و گفت:
می تونم شماره شما رو داشته باشم اگر مشکلی پیش اومد یا مثلا خواستیم چیزی به بروشور اضافه کنیم باهاتون تماس بگیرم.
مهتاب لبهایش را جمع کرد و سعی کرد عصبی نشود.
شما هر کاری داشتین با شرکت تماس بگیرین. من در خدمتتون هستم.
ترنج داشت زیر چشمی مانی و حرکاتش را می پائید. مانی وقتی دید این مهتاب به هیچ نحو راه نمی دهد خداحافظی کرد و رفت.
ترنج وقتی مطمئن شد مانی رفته رو به مهتاب با بدجنسی گفت:
این فشن و از کجا پیدا کردی؟
مهتاب سری تکان داد و گفت:
تو رو خدا شانس ما رو می بینی. اون از بابا بزرگ اینم از این جوجه تیغی.
ترنج خندید و گفت:
از کجا پیداش کردی راستشو بگو.
تو فروشگاه صنایع چوب معینی کار می کنه اون شب که رفتم عکس بگیرم اونجا بود. اول که می خواست دستم بندازه ولی من جدی برخورد کردم اونم دست و پاشو جمع کرد. بعدم که مجبور شدم با شهرزاد دهن به دهن بشم.
نگفته بودی.
زیادم چیزی مهمی نبود.
ترنج تکیه داد و گفت:
نمی دونم چرا اصلا از این دختره خوشم نمی اد.
مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت:
مشکلش اینه که اول خیلی سریع صمیمی میشه خیلی هم فکر میکنه رئیس همه جا و همه کس هست.
ترنج از یادآوردی رفتارش توی شرکت سری تکان داد و حرف مهتاب را تائید کرد. بعد فکری کرد و گفت:
فکر کنم چشم این پسره رو گرفته بودی بدجوری روت زوم کرده بود.
اره همینم کم مونده شاهین رقیب عشقی پیدا کنه. فکر کن.
و خودش هم خندید. ولی از تصور عکس العمل شاهین کمی توی هم رفت. واقعا اگر شاهین می فهمید که کس دیگری هم توی این دنیا مهتاب را دوست دارد چکار می کرد. بعد از این فکر اه کشید و با خودش گفت:
نه مهتاب خانم سهم شما از این دنیا همون شاهین و این جوجه تیغیه.
و سرش را توی مانیتورش فرو برد تا بیشتر از این رویا پردازی نکند.
ساعت کار تمام شده بود و مهتاب داشت وسایلش را جمع می کرد که برود خوابگاه. خیلی دلش می خواست ان شب حتما به مراسم عزاداری برود. ترنج تعارف کرد که شب را با انها باشد ولی قبول نکرد.
دلش می خواست تنهایی به مراسم برود. غریب بودن توی این جور برنامه ها خودش حال خاصی به او می داد. حالی که بهتر می فهمید برای چی اینقدر از مظلومیت و غربت امام حسین حرف می زنند.
کوله اش را انداخت و همراه ترنج از اتاق بیرون آمد. ماکان هم کیف به دست از اتاقش خارج شد و با دیدن انها به سمتشان رفت و گفت:
دارین می رین؟
مهتاب در حالی که شالش را گره می زد گفت:
بله.
می خواین برسونیمتون. چون ممکنه دوباره دیرتون بشه.
نه خیلی ممنون دیگه امروز به اندازه کافی زحمت دادم.
ترنج رو به ماکان گفت:
به حرف این گوش نده. مخش تاب برداشته می خواد توی این سرما هی اتوبوس عوض کنه.
مهتاب به شانه ترنج کوبید و به او چشم غره رفت. ماکان در حالی که به حرکت مهتاب می خندید گفت:
مهتاب خانم این چیزا رو این لیمو ترش تائیر نداره دوز اسیدش بالاست با این چشم غره ها هیچ فرقی نمی کنه.
ترنج هم سری تکان داد و گفت:
پس بهتره عین بچه آدم بیای بریم برسونیمت.
مهتاب مقاومت نکرد. ان روز به اندازه کافی خسته شده بود. ماکان دزدگیر را زد و گفت:
با بروشور به کجا رسیدین؟
یه فکرایی دارم حالا شنبه اگر رسیدم که فکر نمی کنم. میارم بهتون نشون می دم.
ترنج در حالی که سوار میشد گفت:
امروز یه فشن اومده بود از طرف فروشگاه.
ماکان نشست پشت فرمان و گفت:
چی چی؟
یه پسره اومده بود جوجه تیغی. از این بچه پرو هام بود. بند کرده بود به مهتاب.
اخم های ماکان ناخودآگاه توی هم رفت:
مزاحم شد؟
مهتاب که اخم های ماکان را توی آینه دید گفت:
نه آقا ماکان این ترنج شورش کرده در مورد کار و این چیزا صحبت کرد. ولی خوب یک کم نچسب بود.
ماکان به این اصطلاح مهتاب خندید و گفت:
که نچسب بود.
بعد استارت زد و ماشین را روشن کرد و گفت:
اگه دوباره این ورا پیداش شد منم خبر کنین این نمونه نادر و ببینم.
بعد راهنما زد و راه افتاد. آرام می رفت خدا را شکر ان ساعت خیابان ها هم خیلی شلوغ بود و نمی توانست خیلی تند برود. از توی آینه چند باری مهتاب را نگاه کرد. توی فکر بود. خیلی دلش می خواست بداند مهتاب به چه فکر می کند.
شب باید همه ماجرا را از ترنج می پرسید از صبح اصلا با هم تنها نشده بودند. باید می فهمید آنها مرد که دلش برای مهتاب تنگ شده از او چه می خواهد.
دسته های عزا داری باعث شده بودند خیابان ها شلوغ تر و عبور و مرور سخت تر باشد. مهتاب با حسرت به جمعیتی که کنار خیابان به تماشا ایستاده بودند نگاه می کرد و توی دلش آرزو می کرد خانه خودشان بود.
اینقدر دلش تنگ بود که خودش هم نفهمید چرا اشک توی چشم هایش جمع شد. صدای کوبش تبل و سنج از هر خیابانی شنیده می شد و با هر بار فرود امدن تبل ها قلب مهتاب هم تکان می خورد. یعنی میشد دوباره خانواده اش مثل سابق دور هم جمع باشند.
تاسوعای امسال مادرش حتما توی بیمارستان بستری بود. ولی هر جور شده باید نذر مادرش را ادا می کردند. خودش می توانست شعله زرد بپزد به اندازه کافی توی این چند سال کمک دست مادرش ایستاده بود.
حتی اگر شده توی خوابگاه و به اندازه بیست نفر بپزد این کار را می کرد. صدای ترنج او را به خودش آورد:
مهتاب چی شده؟
مهتاب به سمت ترنج برگشت و در حالی که صدایش می لرزید گفت:
مامان امسال تاسوعا تو بیمارستانه. نذر شعله زرد داره هر سال می پذره.
اشک هایش بی صدا روی صورتش ریخت. رویش را برگرداند و به دسته های سینه زنی که نیمی از خیابان را اشغال کرده بودند نگاه کرد. ماکان از آینه به او نگاه می کرد. چکار می توانست بکند تا او را آرام کند.
سعی کرد از کوچه ها راهی به بیرون پیدا کند تا مهتاب را فعلا از این حال و هوا بیرون بکشد. جعبه دستمال کاغذی را از روی داشبورد برداشت و داد عقب دست ترنج.
ترنج هم دستمالی به دست مهتاب داد و به او لبخند زد:
نگران نباش نذر مامانت و هم ادا می کنیم.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
مهتاب اشکش را گرفت و گفت:
خودم حتما این کار و می کنم. می خوام مامان خیالش راحت باشه.
ماکان توی دلش گفت:
این دختر اصلا به خودشم فکر می کنه؟ مدام به فکر این و اونه ندیدم یک بار حرفی درباره خواسته هاش یا نیاز هاش بزنه.
بدون شک اگر ماکان می دانست مهتاب الان فقط یک اسکناس هزار تومنی توی کیفش دارد می فهمید که دختری مثل او نمی تواند خیلی هم به خودش فکر کند.ماکان بالاخره راهی به بیرون از ان جمعیت و ترافیک پیدا کرد و به سمت خوابگاه مهتاب به راه افتاد. سکوت بدی توی ماشین پیچیده بود هر کس توی فکرش جایی سیر می کرد.
ماکان با دیدن مغازه ای که آن شب از ان نسکافه خریده بود با لبخند توقف کرد و قبل از اینکه ترنج بتواند بگوید کجا رفته بود.مهتاب به مسیری که ماکان رفته بود نگاه کرد و انجا را شناخت. سری تکان داد که باعث شد ترنج بپرسد:
چرا سرت و تکون میدی؟
مهتاب خندید و بحث را پیچاند فعلا نمی توانست از ان شب برای ترنج حرفی بزند. هنوز برای خودش هم ان شب حل نشده بود.ماکان با سه فنجان که به سختی در دست گرفته بود برگشت. مهتاب باز هم به جلو خم شد و در را برای او باز کرد. ماکان در را با پا نگه داشت و سوار شد.
بفرما. گفتم نسکافه داغ تو این هوا می چسبه.
حتی لیوان ها هم همان ها بودند. ماکان نگاهی از آینه به مهتاب انداخت و گفت:
شما که نسکافه دوست دارین؟
و با بدجنسی به چشم های مهتاب خیره شد. مهتاب لیوانش را به لب برد و از بالای لیوان به ماکان نگاه کرد و گفت:
بله. مثل اینکه تصمیم گرفتین باز کافی شاپ و بیارین تو ماشین.
ابروهای ماکان بالا رفت.
دقیقا.
ترنج گیج به مهتاب نگاه کرد و گفت:
یعنی چی؟
ماکان خنده سر خوشی کرد و گفت:
یعنی همین نسکافه ها دیگه.
مهتاب لبخندش را پشت لیوانش پنهان کرد. ترنج شانه ای بالا انداخت و نسکافه اش را به لب برد و مزه مزه کرد و گفت:
جای ارشیا هم خالی.
اصلا جاش خالی نیست
ا داداش.
مهتاب خندید و گفت:
من آقا ماکان و درک می کنم سر عروسی ماهرخ می خواستم سر به تن سهیل نباشه.
ماکان با خوشحالی گفت:
وای مرسی مهتاب خانم بالاخره یکی مارو درک کرد.
مهتاب باز هم مقداری از نسکافه اش را خورد و گفت:
قابل نداشت.
ماکان از توی آینه به مهتاب که داشت از پشت لیوان نسکافه اش به او نگاه می کرد لبخند زد. ماشین را روشن کرد و در حالی که یک دستی رانندگی می کرد نسکافه اش را هم می خورد گه گاه از آینه به لب های غنچه شده مهتاب دور لیوان نگاه می کرد.
کاش این یکی لیوان و هم ازش بگیرم.امشب خوشکل تر می خوره.
نسکافه خودش را تمام کرد و لیوانش را گذاشت زیر داشبورد. ترنج هم لیوانش را داد به ماکان و گفت:
بیا هر جا اونو انداختی اینم بنداز.
ماکان لیوان را گرفت و منتظر به مهتاب نگاه کرد. مهتاب لیوانش خالی شده بود ولی توی دستش داشت با ان بازی می کرد گاهی هم آن را به لب می برد و توی فکر می رفت.
ماکان چنان ان لیوان را می پائید انگار که اخرین موجود از یک نمونه در حال انقراض است. وقتی دید مهتاب تصمیم ندارد لیوان را به او بدهد گفت:
مهتاب خانم لیوان تون و بدین بذارم پیش اینا.
مهتاب نگاهی به لیوان توی دستش کرد و آن را به ماکان داد. ماکان مثل شی مقدسی به ان نگاه کرد. ان بار هم متوجه شده بود. اثر هیچ رژ لبی روی لیوان نبود. در حالی که روی لیوان ترنج می توانست رد کم رنگی از یک رژ صورتی ببیند.
به لب های مهتاب توی آینه نگاه کرد و گفت:
خدایا چی ساختی.
بعد طرح لب های پروتز شده شهرزاد توی ذهنش امد. با پوزخند فکر کرد:
چقدر سعی کرده لب هاشو فرم مهتاب کنه. ولی تو رو خدا لب های مهتاب و نگاه کن.
سری تکان داد و بالاخره از آن تصویر دل کند. باید فکری برای این طرح لب ها می کرد. باید این طرح را جایی ثبت می کرد. همین امشب.
به خوابگاه که رسید. اتوبوسی که هر شب دانشجویان را به عزاداری می برد رسیده بود. مهتاب با دیدن اتوبوس گفت:
وای مگه ساعت چنده؟
ترنج بود که پرسید:
چی شده؟
می خوام برم عزاداری. این اتوبوس می بره.
تو که می خواستی بری چرا با ما نیامدی.
نه ممنون. اینجوری راحت ترم خودشون می برن خودشون هم سر ساعت برمی گردونن.
بعد در حالی که در را باز می کرد نگاهی به آینه انداخت و گفت:
دسستون درد نکنه. بابت نسکافه هم ممنون. خیلی تو این هوا چسبید.
ماکان هم از توی آینه به او خیره شد و گفت:
خواهش می کنم قابل نداشت.
مهتاب دیگر نایستاد و پیاده شد و با سرعت داخل رفت تا آماده شود و برود برای عزا داری.
**
ماکان و ترنج در سکوت از پله بالا می رفتند. وقتی جلوی در اتاق رسیدند ماکان مکث کردن و قبل از رفتن ترنج به اتاقش گفت:
صبح گفتی همه چیز و بهم می گی.
ترنج با دقت به ماکان نگاه کرد. اثری از آن نگرانی صبح توی نگاهش نبود که ترنج بخواهد تفسیرش کند. چادرش را برداشت و گفت:
بیا تو.
و با دست به اتاقش اشاره کرد. ماکان پشت سر ترنج وارد اتاق شد و کتش را در آورد و در حالی که مرتب روی تخت می گذاشت خودش هم همانجا نشست. ترنج چادرش را زد سر چوب لباسی و مشغول باز کردن دکمه های مانتویش شد.
بابای مهتاب بازنشسته یه اداره اس. حالا یادم نیست چی بود. ولی درآمد آنچنانی ندارن.
ماکان با دقت گوش می داد. معلوم بود از خانواده ثروتمندی نیست ولی تا این حد هم فکرش را نکرده بود. ترنج ادامه داد.
اون مرده خواستگارش که دیدی.
ماکان سر تکان داد.
شوهر خواهرش بهش بدهکاره.
ماکان تا ته ماجرا را خواند. با حالتی عصبی گفت:
خانواده اش هم می خوان در ازای طلب دامادشون دخترشون و بدن با یارو که سن بابا بزرگه دختره اس تا دامادشون نیافته زندان.
ترنج لبخندی زد و به ماکان که با اخم های در هم رفته روی زمین خیره شده بود گفت:
مهتاب هم بش میگه بابا بزرگ.
ماکان سرش را بلند کرد و بدون اینکه لبخند بزند گفت:
چطور می تونن این کارو با دخترشون بکنن.
ترنج مانتویش را توی کمد گذاشت و گفت:
بابا مامانش که راضی نیستن. شوهر خواهره هی این یارو رو بر می داره میاره اینجا. خواهرشم هی زنگ می زنه عز و چز می کنه.
ماکان دستی توی موهایش کشید و گفت:
نمی دونم چی بگم. این یک جور خرید و فروشه تا ازدواج.
نه مرده به مهتاب گفته اگه اون بله بگه اصلا از خیر پول می گذره.
ماکان نتوانست نگرانی را توی نگاهش پنهان کند:
مهتاب چی گفته؟
مهتاب! اولین بار بود که این اسم را بدون خانم و اینقدر راحت به زبان آورده بود. دوباره زیر لب تکرار کرد
مهتاب!
اون که کلا مخالفه. گفته بمیره هم به یارو جواب مثبت نمی ده.
ماکان نفسش را پر صدا بیرون داد و بلند شد.
خیلی ممنون که همه چیز و به من گفتی.
خواهش می کنم.
ماکان کتش را برداشت و به سمت در اتاق رفت که ترنج صدایش زد:
ماکان!
ماکان برگشت:
جانم؟
ارشیا الان میاد دنبال من بریم هیات تو میای؟
ماکان سر تکان داد:
میام.
ترنج لبخند زد و او از اتاق خارج شد. طرحی که می خواست بزند توی ذهنش بود. خودش انتخاب شده بود. انگار که از بین تصاویری که از چهره مهتاب داشت این یکی از همه پر رنگ تر بود.
باید رویش فکر میکرد و یک طرح زیبا می زد. باید این تصویر ذهنی که از جلوی چشمش کنار نمی رفت را روی کاغذ می اورد.
**
صبح پنجشنبه مهتاب بعد از نماز نخوابید. اینقدر هیجان امدن پدر و مادرش را داشت که شب را هم انگار اصلا نخوابیده بود. مدتی خودش را پای سجاده اش سر گرم کرد و چند دور تسبیح صلوات فرستاد. برای مادرش و همه مریض ها دعا کرد و بالاخره از جانمازش دل کند.
باید می رفت شرکت. قرار بود کمی قبل از رسیدن با مهتاب تماس بگیرند تا دنبالشان برود. صبحانه یک تکه نان خالی توی دهنش گذاشت. شب قبل هم چیزی نخورده بود. با هزار تومن چیزی نمی توانست بخرد. ولی خوب هیچ کدام از این ها برای او مهم نبود.
مهم این بود که پدرش بالاخره پول عمل را جور کرده بود. مهم نبود که ان خانه کوچک تنها چیزی بود که داشتند. مهم این بود که مادرش قرار بود دوباره سالم و سرحال در کنار آنها باشد.
پدرش با شرمندگی گفته بود:
این خونه تنها سرمایه ای بود که داشتم دیگه دستم خالی شده.
و چقدر مهتاب از صدای غصه دار پدرش اشک ریخته بود. خانه شان جای خیلی مناسبی نبود و متراژ بالایی هم نداشت برای همین فروشش این همه طول کشید.
ان هم وقتی پدرش حاضر شده بود مقداری زیر قیمت باراز بفروشد. مهتاب برایش آینده خودش مهم نبود. مادرش مهم بود. مادرش انگیزه زندگی اش بود. پول آینده او را نمی ساخت اراده خودش بود که آینده اش را می ساخت.
هوای اواخر پائیز بدجور سرد بود. هوا گرفته بود و هر ان امکان داشت باران بیاید. مهتاب باز هم چتر نداشت.آن روز مانتو کرمش را پوشیده بود و ژاکت پرتقالی اش را کلاه قرمز پسرانه اش راهم سرش کرده بود.
هوای صبح سرد بود ولی در عوض تازه و عالی بود. تا ایستگاه اتوبوس را با انرژی رفت. توی اتوبوس به خانم های کناری اش با خوش رویی سلام کرد و بین راه هم جایش را به زنی داد که یک بچه چند ماهه بغلش بود.
حتی لپ دختر بچه را هم بوسید و سنش را از مادرش پرسید. اخ که دلش برای همه یک ذره شده بود مخصوصا ستاره دختر خواهرش. شاید یک ماه بود که ندیده بودش.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
وقتی هم می خواست پیاده شود از زن خداحافظی کرد و دوباره گونه دختر کوچکش را بوسید. به نظرش می رسید دنیا و اطرافش از هر روز زیباتر و مطبوع تر است.دوباره روحیه سابقش را به دست آورده بود. او همیشه سرحال و با نشاط بود. همیشه به آینده امید داشت و خودش می دانست که همیشه هم قرار نیست زندگی به یک پاشه بچرخد. چقدر خوب بود که دوباره داشت دلخوشی هایش را به دست می آورد.راس هشت توی شرکت بود. با انرژی به خانم دیبا سلام کرد و گفت:
صبح پائیزیتون بخیر خانم دیبا.
خانم دیبا با تعجب نگاهش کرد و گفت:
سلام خانم سبحانی امروز خیلی سرحالی.
وای آره معلومه؟
خانم دیبا خنده ای کرد و گفت:
تابلوه عزیزم.
مهتاب شانه ای بالا انداخت و خندید و گفت:
چکار کنم دست خودم نیست. بعد از سه هفته مامانم و بابام دارن میان اینجا.
خانم دیبا لبخندی زد و گفت:
چشمت روشن عزیزم.
مهتاب در حالی که کلاهش را بر می داشت رفت سمت آشپزخانه و گفت:
من امروز باز می خوام پا بکنم تو کفش آقای حیدری.
خانم دیبا خندید و گفت:
راحت باش اون از خداشم هست.
مهتاب کوله و کلاهش را روی میز گذاشت و کتری را پر از آب کرد و وسایلش را به اتاق برد. برای خودش اهنگی را زمزمه می کرد. بخاطر محرم فعلا موسیقی گوش دادن ممنوع بود. ولی می توانست که برای خودش شعر بخواند.
همانجور که چای را دم می کرد برای خودش هم می خواند. صدایش کمی از زمزمه بیشتر شده بود.
چقدر خوبه که تو هستی چقدر خوبه تو رو دارم.
چقدر خوبه که از چشمات می تونم شعر بردارم.
تو که دلواپسم میشی همه دلواپسیم می ره.
شاید این واسه تو زوده یا شاید واسه من دیره
دنبال لیوان بزرگی که برای خودش چای می ریخت گشت و همانجور که در کابینت ها را هم باز می کرد می خواند.
واست زوده بفهمی من چرا آرواره دردم
واسم دیره از این خلوت به شهر عشق برگردم
واسم زوده پیشمون شم چه خوبه با تو شب گردی
واست زوده بفهمی که چه کاری با دلم کردی
لیوان را برداشت و دوباره شست و بعد کنار قوری ایستاد. چند دانه قند برای خودش برداشت و چای نیمه دم کشیده را سرازیر کرد توی لیوان. با خودش فکر کرد:
امروز صدامم باز شده ها.
و شعرش را ادامه داد:
نه اینکه بی تو ممکن نیست نه اینکه بی تو می میرم
به قدری مسری حالت که دارم عشق می گیرم
همه دلشوره ام از اینه که عشق اندازه آهه
تو جوری عاشقی کن که نفهمم عشق کوتاهه.
لا لا....لالا.....لالا.....
ماکان از پله بالا دوید. ترنج خانه مانده بود تا به مادرش کمک کند. ظهر پدر و مادر مهتاب مهمانشان بودند و سوری خانم ترنج را نگه داشته بود تا کمکش باشد.
ماکان از در که وارد شد با شنیدن صدای مهتاب همانجا خشک شد. خانم دیبا در حالی که سعی می کرد نخندد بلند شد و سلام کرد:
سلام. صبح بخیر
ماکان با چشم های گرد شده گفت:
این کیه داره آواز می خونه.
خانم دیبا خنده آرامی کرد و گفت:
خانم سبحانی مثل اینکه امروز خیلی سر حاله.
مهتاب رسیده بود به قسمت لا لا.... و لیوان به دست داشت از آشپزخانه بیرون می امد که ماکان را دید. کلمه ها توی دهنش ماسیدند.
این اینجا چکار می کنه ؟ از کی اینجاست؟ صدای منو شنیده ؟ چقدر این پالتو قهوه ای بهش می اد. اصلا هر چی می پوشه بهش می اد. چقدر یک نفر می تونه خوش لباس باشه. مهتاب خفه شو. بله خودم فهمیدم. باز زیاده روی کردم.
ماکان به مهتاب که مثل مجسمه به او خیره شده بود گفت:
حالتون خوبه خانم سبحانی؟
مهتاب که حسابی هول شده بود گفت:
سلام آقا ماکان .خیلی ممنون شما خوبین؟ مامان اینا خوبن؟
چشم های ماکان پر از خنده بود ولی سعی می کرد خودش را کنترل کند. مهتاب که تازه فهمیده بود منظور ماکان از ان حرفش چی بوده لبش را گاز گرفت. باز هیجان زده شده بود و کنترل حرف زدن از دستش خارج شده بود.
خانم دیبا سرش را پشت مانیتور پنهان کرده بود و می خندید. مهتاب برای درست کردن خراب کاری اش دنبال موضوع دیگری می گشت به چایش اشاره کرد و گفت:
چایی می خورین براتون بریزم.
بعد دوباره روی دور تند افتاد.
ببخشید من صبحها هی برای خودم چای دم می کنم. اگه ایرادی داره این کارو نمی کنم.آخه نه اینکه عادت دارم صبح ها چای بخورم بعد زود می ام بعد نمی رسم تو خوابگاه چای دم کنم. حالا اگه شما فکر می کنید چای نمی خورین براتون نسکافه درست کنم. فکر کنم نسکافه بیشتر دوست داشته باشین . می دونین از کجا فهمیدم نه اینکه اون شب....
ماکان احساس کرد چند ثانیه دیگر انجا بایستد از خنده منفجر می شود. وسط جمله مهتاب پرید و گفت:
خانم سبحانی بفرما سرکارتون
مهتاب بدون مکث گفت:
چشم و با دو قدم رفت توی اتاقش.
خانم دیبا از خنده نفسش بالا نمی امد. ماکان بدون نگاه کردن به او خودش را توی اتاقش انداخت و بالاخره توانست راحت بخندد.باورش نمی شد این مهتاب همان مهتاب ساده و خجالتی باشد. چند بار دیگر هم او را زمانی که ذوق یا هجیان داشت دیده بود که چقدر تند حرف می زد. معلوم بود که امروز حسابی خوشحال است.
پشت میزش نشست و سری تکان داد. صبحش خیلی خوب و با نشاط آغاز شده بود. به شعری که مهتاب می خواند فکر کرد.
واست زوده بفهمی من چرا آرواره دردم
واسم دیره از این خلوت به شهر عشق برگردم
واسم زوده پیشمون شم چه خوبه با تو شب گردی
واست زوده بفهمی که چه کاری با دلم کردی
چقدر این قسمتش به ان دو و موقعیت شان می خورد.
مهتاب پشت میزش نشست و دستش را محکم به پیشانی اش کوبید.
ای خاک تو مخت که اول صبحی خوب گند زدی.
لیوان را روی میز گذاشت و به ان خیره شد و گفت:
سلام آقا ماکان.
آقا ماکان و مرض تو کی توی شرکت اونو به اسم صدا زدی که حالا همچین غلطی کردی.
اِ اِ برداشته می گه چایی می خوری. خوب دختر تو مگه اینجا آبدارچی هستی. وای اون هیچی چرا می گی می دونی نسکافه دوست داره.
سرش را دوبار آرام به میز زد و گفت:
حالا از همه این گندها گذشته او صدای اواز نکره ات و چکارش می کنی.
چه آبرو ریزی بهتره زنگ بزنم به بابا بگم مستقیم برن خونه همون فامیلای شاهین.
اصلا همین امروز می رم زن شاهین می شم. ای خدا شنبه صبح خل شدم.
پشت سیستمش نشت و قبل از انکه عذاب وجدان اینکه ماکان صدای شعر خواندن را شنیده بخواهد فکرش را مختل کند کله اش را کرد توی مانیتور.همین جور هم داشت با خودش حرف می زد:
می دونی مهتاب خانم بدبختی اینجاست که باید طرح هایی که برای بروشور زدی ببری برای جناب اقبال.
بله می دونم. با اون گندی هم که زدی روت نمیشه.
دقیقا.
پس پاشو جمع کن برو و دیگه هم پشت سرت و نگاه نکن.
دست به سینه عقب نشست و کمی از چایش را خورد.
خوب من چه می دونستم این یهو می یاد. تازه صدام خیلی هم بلند نبود.
نه می خواستی بزنی زیر آواز.
اوف مامان چکار کنم.
بعد دوباره کمی از چایش را خورد و به مانیتور خیره شد. چاره ای نبود باید طرح هایی را که آماده کرده بود را می برد.
طرح ها را روی فلش ریخت و از جا بلند شد مقنعه اش را مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت. به خانم دیبا گفت:
می تونم آقای اقبال و ببینم.
یک نفر پیششونه.
مهتاب نگاهی به در بسته و بعد هم ساعتش انداخت و برگشت توی اتاقش. شاید این فاصله ای که میافتاد بهتر بود.باعث می شد گند کاری صبحش را فراموش کند.
دوباره مشغول کارش شد و همان اهنگ را برای خودش زمزمه می کرد. به نظرش طرح ها خوب شده بود. به صندلی تکیه داد و گفت:
خدا کنه خوشش بیاد.
**
محسن از روی صندلی بلند شد و گفت:
خلاصه فعلا که راضی شده.
ماکان هم از پشت میزش بیرون امد و گفت:
توی دوستام پزشک دارم باید باهاشون مشورت کنم ببینم چه جوری بهتره.
محسن رفت سمت در و گفت:
ولی امروز هم حالش خیلی خراب بود. روز به روز بدتر میشه ماکان.
فعلا کاریش نداشته باش. چون اگه یهو بخواد بذاره کنار ممکنه اتفاقی بیافته براش. تا با دکتر صحبت نکردیم فعلا مصرفشو قطع نکنه.
باشه. خدا اخر و عاقبت من و به خیر کنه با این رامین.
درست میشه. تو داری در حق رامین خیلی مردونگی می کنه.
محسن سری تکان داد و گفت:
خوب کاری نداری؟
نه به سلامت.
محسن در را باز کرد و ماکان او را تا توی سالن همراهی کرد بعد ماکان با او دست داد و محسن رفت. خانم دیبا گفت:
خانم سبحانی کارتون داشتن.
مهتاب دست به سینه به مانیتور زل زده بود که ماکان توی چهار چوب در ظاهر شد. مهتاب از جا پرید.
سلام
ماکان خنده اش را جمع کرد و گفت:
چندبار سلام می کنین. چکار داشتین با من؟
مهتاب به سیستمش اشاره کرد و گفت:
می خواستم طرح های اولیه کارمو نشون بدم بهتون.
ماکان وارد اتاق شد و میز را دور زد و کنار صندلی مهتاب دست به سینه ایستاد.
می بینم.
مهتاب سریع چند طرحی که زده بود را باز کرد. ماکان کمی روی مانیتور خم شد و به کار او نگاه کرد. مهتاب کمی خودش را عقب کشید تا ماکان بهتر بتواند نگاه کند.
خوبه فقط چند جاشو باید تغییر بدی.
روی میز خم شد و با دست راست موس را گرفت می خواست دست چپش را هم ببرد روی صفحه کلید که احساس کرد اینجوری زیاد از حد به مهتاب نزدیک می شود.
بعد یاد حرکت شهرزاد افتاد. ان روز او جای مهتاب نشسته بود و چقدر کار شهرزاد برایش مزخرف و سبک سرانه امده بود. حالا خودش هم داشت همان کار را تکرار می کرد. مهتاب از چهره اش کاملا معلوم بود که کمی معذب است. ماکان راست ایستاد و گفت:
جاتون و به من بدین تا بگم چکار کنین.
مهتاب به سرعت بلند شد. ماکان کمی عقب رفت تا او بتواند از پشت میز بیرون بیاید. بعد خودش جای مهتاب را گرفت. صندلی گرم بود. یاد حرف ان روز ارشیا و حرکت مهتاب افتاد. چرا تا قبل از این اصلا برایش مهم نبود که کجا می نشیند.توی دلش به ارشیا بد و بی راه گفت که او را نسبت به مسئله به این مزخرفی حساس کرده بود. حالا مهتاب دست به سینه بالای سر او ایستاده بود. مهتاب کمی خم شد تا بهتر بتواند مانیتور را ببیند. تا می توانست عقب ایستاده بود و فقط کمی سرش را به او نزدیک کرده بود. ماکان از فکر گرمای صندلی بیرون امد و گفت:
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 8 از 13:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

برایم از عشق بگو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA