ارسالها: 14491
#11
Posted: 16 Jan 2014 23:42
فکر فرار لبخند به لب هایش آورد.چند سال پیش ،رعنا پیشنهاد فرار را داد و گفت می روند الجزایر و با انقلابی ها همراه می شوند.یا می روند کوبا و آمریکای لاتین و پارتیزان می شوند.از پدرش کتک خورده بود؛همه اش زیر سر بیوک خانم بود.
دست هایش را مشت کرد و گفت می روند علیه تمام بی عدالتی های دنیا مبارزه می کنند.ترلان گفت همین جا هم می توانند مبارزه کنند.می توانند یه جای برداشتن اسلحه،آگاهی طبقاتی مردم را بالا ببرند.وتوی دلش گفت شاید هم با نوشتن بشود این کار را کرد.
رعنا گفت:«اپورتونیست.تو یک اپورتونیستی.»بعد دیگر با او حرف نزد.ترلان شرمنده بود.دوست نداشت به او بگویند اپورتونیست یا رفیق نیمه راه.او هم دوست داشت در معادن بولیوی کار کند و در شیلی زخمی ها را با جانفشانی بی حدی حمل کند.دوست داشت مثل یک قهرمان در برابر تمام دیکتاتورهای دنیا بایستد و پوسترهایی از او را به دیوار بزنند اما چطور می توانستند به آنجا بروند.
رعنا گفت بیوک باید اعدام انقلابی بشود و پدرش ... به پدرش که رسید درماند.با پدر دهن بین و سده و بد بختش باید چه کار می کرد.ترلان خواست به رعنا دلداری بدهد.فرار فایده ای نداشت.باید می ماندند و مقاومت می کردند.فکر فرار همیشه وسوسه اش کرده بود.فکر ماندن بیشتر از آن.به جهت های مختلف زندگی فکر کرده و بالاخره علاقه نهانی اش را به یکی از آنان پیدا کرده بود.عمق برایش مهمتر از عرض و طول بود. می خواست با سر توی زندگی برود و چرا باید راه دوری می رفت.بعد از این فکرها بود که آرام آرام معادن بولیوی و جنگل های کوبا از جغرافیای رویاهایش محو شد.
یکی دارد محکم به در دستشویی می زند.همیشه عجله دارند.ترلان فکر می کند شاید محو شدن آن رویاها او را به اینجا کشانده است،به اینجای خشن و خالی از رویا.
ساختمان مركزي محوطه چهارگوش و وسيعي است با درخت هاي بلند چنار و شمشادهاي كوتاه.شبانه روزي دخترها در جنوبي ترين گوشه آن است.دخترها بعد از سرشماري به داخل مي روند و در پنج سالن مجزاي آن تقسيم مي شوند.سالن ها پنجره هاي باريكي دارند كه مشماي رنگي به شيشه هايش چسبانده اند.بالاي دو رديف تخت آهني دو طبقه،پنكه بزرگ سقفي با سرو صدا مي چرخد.چهار سالن در طبقه بالاست.سالن شماره پنج و دستشويي عمومي در طبقه همكف قرار دارد.
با بيدار باش و برنامه صبحگاهي،روز آغاز مي شود و با پرچم و سرود و قدم رو و صف آب جوش و صبحانه ادامه پيدا مي كند.صداي درجه داري كه به دسته مردها فرمان مي دهد مثل قوقولي قوقول ممتدي اوج مي گيرد و در حركت منظم دسته گم مي شود.افسران جوان هر روز با لباس فرم دور ميدان پا مي كوبند.ضلع جنوبي ميدان چهارگوش را گروهان دخترها پر مي كند.مراسم صبحگاهي و سخنراني هاي آخر هفته تنها مراسمي است كه دخترها،دانشجوهاي افسري را از نزديك مي بينند.
گروهان روزي چندبار در محوطه ي پشت شبانه روزي جايي كه ديوارهاي بلند دارد مشق قدم رو دارند.يك ،دو،سه.سرها بايد به قاعده بچرخند،هماهنگ و يك پارچه،به چپ چپ به راست راست.از جلو...نظام.بازوها سريع و يك صدا بالا مي روند.صف بايد دويدن منظم و درجا را ياد بگيرد.نفرات بايد سرساعت معين سر كلاس هاي درس حاضر شوند.درس مواد مخدر،اسلحه شناسي،دفاع شخصي،معارف،آيين نامه و اساسنامه،جرم شناسي تشخيص هويت،كمك هاي اوليه.جزوه ها را بايد به دقت خواند و امتحان داد.
فرمانده چانه اش را بالا گرفته و سينه اش را جلو داده است.با قدم هاي بلند از دور به دسته كه هنوزهم نامنظم است نزديك مي شود.
«گروهان خبر...دار.»
فرمانده روي پله مي رود.صدايش تيزو زنگداراست.
«گروهان بايد از همين امروز قوانين زندگي جديد را ياد بگيرد.
زندگي جديد يعني عصر گرم و گرفته پادگاني و ديوارهاي بلند و بوي آشغالي كه از همان نزديكي مي آيد،يعني دخترهايي با صد خطاي پنهان و فرمانده غضبناكي كه مامور كشف و اصلاح آن هاست.زندگي جديد يعني برج بلند ديده باني ونگهبان مسلحي كه در دايره اش راه مي رود،يعني دويدن و نشستن و خوردن و خوابيدن با دستور.
«اين جا بايد از نو خودتان را بسازيد.»
"بايد" هميشه در كنار "ساختن" است و ساختن بدون بايد يك شوخي است.اين دومين باري است كه به او گفته مي شود بايد خودش را از نو بسازد.بار اول آن را در يكي از جلسات سياسي شنيده است.
«همه چيز را فراموش مي كنيد.»
يك بار ديگر تست بكارت،اين بار بكارت ذهن.ترلان نگاهش را پايين مي گيرد،قبلا آن را بر باد داده است.
«اين جا خانه خاله نيست»
خانه خاله يك رديف شمعداني دارد،گل هايي متواضع در گلدان هاي ساده سفالي.اين جا خانه خاله نيست،خانه دايي هم نيست،با شش دختر دايي كه براي هر چيزي مثل دسته كُر هر هر مي خندند.اين جا شبيه هيچ خانه اي نيست.
«ما تحمل شلخته بازي را نداريم.»
گربه پروار و كثيفي كه اشكارا غيرنظامي است بالاي ديوار مي نشيند.از چشم هاي تنبل و خواب آلودش پيداست كه دنياي مقابل رويش جالب نيست.
«ما با كسي شوخي نداريم.»
حقيقت دارد.ترلان مي توانست با همه چيز شوخي كند ولي با اين يكي نتوانسته بود.مي توانست هرچيزي كه آزارش مي داد،دست بيندازد.مثل فرفره بچرخد و از هر طرف به موضوع نگاه كند و خنده دار بودنش را پيدا كند.در كلاس يك معلم جدي مي توانست با پراندن يك كلمه يا اشاره چشم و ابرو بچه ها را بخنداند.در تقليد صدا و حركات استاد بود ودر نمايش هاي كلاسي طنز آميزترين نقش را بازي مي كرد.در خانه با شبيه كردن پدر به هارپاگون و دادن اسم هاي مختلف به او،خفقان خانه را به بازي مي گرفت و در جلسات تشكيلاتي چهره جديد و نيش زبانش باعث مي شد هميشه از او نظر بخواهند .اما اين جا نمي توانست.
ترلان به سرعت زير پتويش مي خزد.مراقب است آنكادر ان به هم نخورد.سرش گيج مي رود و گوش هايش سوت مي كشد.به نظر مي رسد با يك حركت دوراني كور در يكي از سياه چاله هاي زمين گرفتار شده است.مي داند كه با پاي خودش به اين جا آمده است.اما اميدي ندارد بتواند با حركات آرام دست و پا از ديواره هاي چاه بالا برود.حركت گريزاز مركز معجزه مانندي مي خواهد كه او را از اينجا به بيرون پرتاب كند.
فكر مي كند قضيه بايد مربوط به سرعت باشد.سرعت زندگي تازه زياد است و او هميشه عقب است.هر لحظه بايد آماده باشند.بايستند،بدوند،در جا قدم رو بروند،براي خوردن غذا در سالن غذاخوري جا بگيرند،براي رفتن به كلاس به صف شوند،با عجله به دستشويي بروند.بايد سريع وضو بگيرند،تخت هايشان را در يك چشم به هم زدن آنكادر بكنند.فرصتي براي متوقف شدن و فكر كردن نيست.
صداي اذان مثل صدايي آشنا و قديمي از دور مي آيد و صداهاي داخل سالن گم مي شود.تا آن روز،يك گوشه خلوت و چند لحظه آرام،مثل چيزهاي ساده زندگي،هميشه بود.مي شد آن را ناديده گرفت.مي شد آن را آسان از دست داد و افسوس نخورد.اما حالا در ميان اين هياهوي غريب،مثل يك خيال از زندگي جدا شده است ويك نياز است،يك نعمت است.
سرش را تا حد ممكن به زير پتو مي برد.پتو و ملافه آنكادر شده تن بلند و باريكش را مثل دهان تميز تمساحي آسان مي بلعد.به نظرش مي رسد به ته دنيا رسيده است.بن بست است.ديگر بيشتر از اين نمي شود جايي رفت.به هيچ جايي نمي شود پناه برد.
ارشد به در مي كوبد.
«همه آماده باشند.سركار فرمانده براي بازديد مي آيند.»
فرمانده حتي قبل از اين كه ديده شود،زن نبود.داستان ها وحكايات در موردش به او خشونت يك مرد را داده بود.دخترها زماني كه او را در كنار دست چند افسر ديدند،توانستند تصوير ذهني شان را با كمي دست كاري اصلاح كنند.سؤالات شروع شد.سؤالاتي كه وقتي شخصي خارج از حد و قواره معمول است در موردش مي كنند.آيا او هم همان كارهايي را مي كند كه ما مي كنيم.چطور مي شود از صورت چاق و غبغب باد كرده ولب هاي كيپ شده اش چيزي فهميد.
فرمانده نگاه مي كند بي آن كه حرف بزند.اين اولين ژست اوست كه باعث مي شود دخترها صاف تر از هر موقعي بايستند.آهسته قدم بر مي دارد و كنار هر تختي چندثانيه توقف مي كند.صدا از كسي در نمي آيد.نگاه فرمانده از تخت مي گذرد و به صاحب آن مي رسد.چندلحظه ها روي پوتين ها مكث مي كند.بعد آرام آرام بالا مي آيد.نگاهش كاوش و مكث و تحقير را با هم دارد و مثل مته سوراخ مي كند.پوتين ها برق مي زند.شلوارها مرتب اند.مردمك ها در چشم خانه ها مرتب اند.كسي به فرمانده نگاه نمي كند.آن ها فقط بايد ديده شوند بي ان كه ببينند.ارشد،دختر شيرازي بسيار بلند،پشت سر فرمانده ايستاده است.
فرمانده به آنكادر فيروزه لر ايراد مي گيرد،ايراد فقط شامل تختش نمي شود،چشم هايش هم هست.ترس،چشم هاي او را مثل مال ديگران خيره نكرده است.چشم ها آزاد و پرهيجان در چشم خانه مرطوبشان چرخ مي زند.فرمانده سخنراني كوتاهي در مورد چشم و گوش نظامي مي كند.كسي چيزي از حرف هايش مي فهمد يا نه،هيچ وقت معلوم نمي شود.
فيروزه خودش را پشت سر فرمانده شل مي كند.ادمكي يخي است كه دارد توي هواي دم كرده سالن ذره ذره آب مي شود.كج و كوله گي اش مثل برق صاعقه اي از دور،خنده به چشم دخترها مي آورد.فرمانده به سرعت برمي گردد.تنش به تن ارشد مي خورد.ارشد دستپاچه مي شود.فيروزه مي گويد:«برو عقب خب.»
فرمانده سرخ مي شود.
«حرف نباشد.»
عقب تر مي رود.جوري كه همه در دايره نگاه پرظنش قرار مي گيرند.سرش هر بار با تاني چرخ مي خورد،انگار در جايي زير چادر،از نو كوك مي شود.به ارشد فرمان مي دهد دنبال اوبه دفتر برود.
هر دو بيرون مي روند.سالن يك باره از فشار آزاد مي شود.همه با هم حرف مي زنند.ارشد بر مي گردد و به در مي كوبد.گوشه چادرش به تخت گير مي كند و مثل شنل سياهي باز مي شود.
«ساكت باشيد.چه خبر است؟»
فيروزه صداي نازك و بچه گانه اي از خودش در مي آورد.
«پس شمشيرت كو؟»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#12
Posted: 17 Jan 2014 07:30
بعد ار آن موقعیت رعب آور ورود فرمانده، ارشد بلند قد با داد و فریادش کسی را نمی ترساند .
ارشد بلندتر می پرسید : " چه خبر است ؟"
فیروزه به سرعت همه ی لهجه ها را یاد گرفته است .
" خبری نیست ارشدو . خیالت راحت باشد ."
ارشد گیج از این حاضر جوابی، کش مقنعه اش را جا به جا می کند و چند قدم جلو می آید .
" تو هنوز اسم مرا یاد نگرفته ای ؟ "
فیروزه روی تختش می پرد .
" چرا می دانم اسم تو لک است . فقط می ترسم آن را دوبار تکرار کنم . "
سالن شماره ی پنج از خنده منفجر شد .
ارشد سالن شماره ی پنج ، قد بلندترین نفر گروه است.
تخت او نزدیک در ورودی درست به موازات تخت فیروزه است . به دختر آبادانی می گوید : "آبمان توی یک جوب نمی رود ."
ارشد و فیروزه مثل دو پادشاهی هستند که در دو طرف رودخانه ی مرزی نشسته اند و سر هر چیزی اختلاف دارند .
فیروزه می گوید بهتر است که ارشد به تخت بغلی نقل مکان کند .
بدجوری خر پف می کند . ارشد می گوید که این فیروزه است باید تختش را عوض کند . زیر تختش هیچ وقت تمیزی نیست و او چند مورچه ی زرد دیده است که آن زیر رژه می روند .
فیروزه می گوید وقتی ارشد چادر سیاهش را دور خودش می پیچد و می خوابد مثل میّتی همه را زهره ترک می کند . چشمکی به بغل دستی اش می زدند .
" بوی مرده هم می دهد ."
ارشد نمی داند چه جوابی بدهد . این لر زبان دراز او را می ترساند . مدام متلک می پراند . مسخره می کند . داد و بیداد می کند . دین و ایمان ندارد .
انگار آمده که خوشبختی او را ناقص کند . ارشد توانسته است نظر ما فوق ها را جلب کند .
فیروزه می گوید : " وقتی کلّه ی آدم دومتر از صف بیرون بزند معلوم است توجه هر کسی جلب می شود . "
روکش دندان جلویی ارشد تا عمق لثه بالا رفته است . پشت لبش پر مو است و چشمهایش سیاه و مات است . عادت دارد آستین هایش را بالا بزند و بازوهای لاغرش را مثل وقتی که وضو می گیرد ، بالا و پایین می کند . دختر آبادانی چیزی زیر لب زمزمه می کند . همیشه با پشت صاف می نشیند و پاهای آویزانش را تاب می دهد . از انهایی است که می تواند میان صد نفر گم شود ، کم حرف است و تنها .
ارشد می گوید بلندتر حرف بزند . شاید منظورش از این به بعد است چون به دختر آبادانی توجه ای ندارد . خودش بلند بلند حرف می زند .
" تخت تو خیلی دنج و خوب است ، دیوار دارد ."
بازوهایش را روی پتوی طوسی آبادانی می کشد .
" من عاشق دیوارم "
آبادانی می گوید : " من هم عاشق سقف ام ."
فیروزه چشمک می زند .
" بچه آبادانی ، دمت گرم !"
دختر آبادانی پاهایش را تکان می دهد . چشم های سیاه قیری اش یک لحظه خیره ماند .جوابی نمی دهد . تختش گوشه ی سالن مثل برج دیده بانی ست .از آنجا می تواند همه را ببیند .ترلان دیه است که چشم هایش مثل دو چاه پر از توجه همه چیز را می بلعد . همیشه مشغول تماشاست .
فیروزه باز هم حرف می زند . صدایش کلفت است و دندان های سفید خرگوشی اش پیداست .
مینا از تخت زیری چیزی به لری می گوید و به آبادانی که حالا پاهایش را کمی تندتر تکان می دهد ، لبخند می زند . لبخندش مثل ماتیک خوش رنگی به صورتش می آید . مینا هر شب عکسی از زیر بالشش در می آورد و همین لبخند را هم به عکس می زند .
همیشه اولین نفری است که با عجله به سالن می آید و آخرین نفری است که با بی میلی آشکاری سالن را ترک می کند .
کرمانشاهی ها با سر و صداتر می آیند .
فیروزه می گوید : " بفرما این هم سربازهای اس اس ."
دخترهای کرمانشاهی خودشان را به نشنیدن می زنند .مقرراتی ترین دختران سالن هستند . همیشه از بی نظمی دیگران شاکی اند و وقت های آزادشان را درس می خوانند . بعد از دعواهای پر سر و صدای روزهای اول با فیروزه و دوستانش ، به جنگ سرد رضایت داده اند .
فیروزه از بالای تختش به ترلان می گوید : " به چی می خندی ترک علی "
همسایه ی دست راستی ، دختری شمالی است که همیشه در حال شستن و تمیز کردن است .
" یک اسم هم برای خودت بگذار فیروزه جان "
" تو دیگر چه می گویی پاستوریزه "
شمالی ملافه اش را تکان می دهد .
" از کی تا حالا من پاستوریزه شدم فیروزه جان "
فیروزه با لهجه ی شمالی می گوید : " از همین حالا مریم جان "
مینا پوتین هایش را در می آورد و آنه ها را مثل چیز به درد نخوری زیر تخت پرت می کند .
ترلان رو به دختر آبادانی می کند .
" باز هم از این پادگان زد به چاک "
می خواهد بگوید ای کاش خودش هم می توانستاین کار را بکند ولی در هم صحبتی با آبادانی به کلمات زیاد ، نیازی نیست . آبادانی می فهمد و قابلیت این را دارد که حرف را بدون زحمت زیاد ، توی هوا بگیرد حتی قبل از اینکه به او برسد .ترلان لذت هم صحبتی با او را روز اول کشف کرد .
ارشد از تخت پایین می آید .
" مثل خرس می خوابد ."
و به مینا اشاره می کند .
ترلان و آبادانی به یکدیگر نگاه می کنند .
" اتفاقآ خیلی قشنگ می خوابد . فکر می کنم خواب هایش هم با خواب های دیگران فرق داشته باشد ."
صدای آبادانی مثل پچ بچه های در گوشی گرم و ارام است .
" یک شب وقت خواب به قیافه هایشان نگاه کن . همه اخمو و عبوسند .انگار خواب بد می بینند یا که خواب نمی بینند و ممکن است هر لحظه از خواب بپرند ولی این یکی واقعآ می خوابد ."
ارشد سر تخت خودش می رود . چیزی یادداشت می کند و ته خودکارش را گاز می گیرد .
" شماره ی یک بزرگ و دلباز است ."
دختر اهوازی به ارشد سلام می کند و یک راست به سراغ آبادانی می رود . تازه آشنای آبادانی ظریف است و مچ های لاغری دارد .
" آره ، داشتم می گفتم فاصله ی تخت ها زیاد است و جا برای همه هست .همه شان هم یا اهوازی اند یا شیرازی . مثل اینجا نیست .هفتاد و دوملت جمع شده اند . آش شله قلمکار ، هر کس هم برای خودش یک ساز می زند ."
ارشد با دهان باز به در نگاه می کند و روی دستش می زند .
" این بی عقل را نگاه کن .از یک بلند شدی آمدی اینجا ، که چی ؟"
بی عقل رعناست .مثل رخت آویزی با بار تلنبار شده جلو در ایستاده ، و سنگینی وسایلش شانه هایش را خم کرده است . همه ی نگاه ها به طرفش بر می گردد ولی او فقط به ترلان نگاه می کند .
" ان قدر برای فرمانده قصه بافتم که راضی شد بیایم سالن پنج. "
ترلان از دیدن رعنا یکه می خورد و فکر می کند که دوستش تنها پاسبان دنیاست که چشم هایی به این زلالی و شفافی دارد و پوستی سفید و صاف مثل برف . اما چشم های یک دوست می تواند چیزهای دیگری را هم ببیند .
دیگران آن را می شناسند و با کلمه ای به نام وفاداری تعریفش می کنند .
رعنا وفادار است .فراموشش می کنی ولی از دستش نمی دهی .می دانی ، اگر برود ، یک روز بر می گردد و اگر تو بروی سال ها بعد برگردی پیشش ، در آغوشت می گیرد .
ترلان از تخت پایین می پرد و وسایل رعنا را می گیرد . از این که همه می توانند خوشحالی اش را ببینند سرخ می شود .
فیروزه کل می شود .
" مبارک باشد ، ترک ها به هم رسیدند ."
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#13
Posted: 17 Jan 2014 07:34
رعنا اولین نفری بود که در جلسه تشکیلاتی از خودش انتقاد کرد.مسئول حوزه به صداقتش تبریک گفت و نگاه معنی داری به ترلان انداخت.ترلان گزارش کارهایش را داد.به انتقاد از خود که رسیدند انگشت شستش را زیر چانه و انگشت اشاره اش را کنار تیغه دماغش گذاشت و ساکت ماند.مسئول گفت که ترلان باید فعالتر از این ها باشد.ترلان از زیر انگشتها جواب داد که فعال بوده است.او ترتیب اجرای نمایش مرده ها را در مدرسه داده بود.خودش آن را کارگردانی کرده و دکور صحنه را با هزار مکافات درست کرده بود.استقبال بیش از انتظار بود.
مسئول گفت:«فعالیت رعنا قابل تقدیر است.»
رعنا اعلامیه ها را از پنجره طبقه چهارم پخش میکرد و دخترها درحیاط مدرسه آن ها را توی هوا میگرفتند.ترلان روزنامه دیواری درست میکرد پر از شعر و داستان و عکس و خبر.ولی رعنا بود که کار پر خطر را به عهده میگرفت و روزنامه ها را توزیع میکرد.آنها را زیر روپوشش جاسازی میکرد و در راهرو های مدرسه راه می افتاد.ترلان علیه اوحدی طنز مینوشت ولی رعنا با اوحدی از نزدیک درگیر میشد.ترلان و رعنا تنها زمانی توانستند با هم دوست بشوند که اوحدی هر دو را همزمان تهدید کرد.رعنا میگفت دشمن مشترک ما را به هم نزدیک کرد.رعنا در جنجال آفرین ترین برنامه ها سرآمد بود.در سرودخوانی ها صدایش بلندتر از بقیه شنیده میشد.در اعتراضهای کوچک و بزرگ مدرسه پیشقدم بود و چند نفری هوادار داشت که همیشه دور و برش میپلکیدند.
ترلان او را زیر پله دید.شانه هایش را خم کرده و به دیوار تکیه داده بود.شاید با کسی حرف میزد.ترلان به حیاط مدرسه رفت و وقت برگشتن باز هم رعنا را دید چمپاته زده بود و بازویش را ستون سرش کرده بود.ترلان بی صدا کنارش نشست.رعنا گریه میکرد.ترلان فکر کرد اشکهای او نمیتواند ربطی به جنبش داشته باشد و چیزی که ربطی به آن ندارد نمیتواند برای رعنا مهم باشد ولی مهم بود.
«مرده شود همه شان را ببرد.»
ترلان خیلی دلش میخواست بداند این همه چه کسانی هستند.»
با همدردی گفت:«تو از پس همه چیز برمی آیی.»
رعنا آب دماغش را گرفت.
«آره ولی نه از پس پدرم نه از پس بیوک نه از پس خودم.»
ترلان زمزمه کرد.
«ولی تو خیلی چیزها میدانی.»
و به نظرش رسید کسی که خیلی چیزها میداند این را هم میداند که چطور از پس همه چیز برآید.
رعنا درمورد حزب کارگر آلمان میدانست ولی نمیدانست با پدرش چه کند وقتی ان همه قلدر و آن همه دهن بین بود.در مورد انقلاب اکتبر میدانست اما نمیدانست با هاله آب زیرکاه چه کند.
«بیوک میرود دم در تا قسط بزاز چشم هیز را بدهد.بزاز هر هفته با دوچرخه قراضه و چند توپ پارچه پیدایش میشود.باید باشی تا ببینی بیوک چه میکند.چادرش را روی دهان و دماغش میگیرد و آن زیر خنده هایی میکند که من به جای او خجالت میکشم.صدایش را میشنوم و گوشت تنم میریزد.بیوک با بزاز و کهنه فروش و سبزی فروش خوش اخلاق است به ما که میرسد زورش می آید یک کلمه حرف بزند.»
ترلان خندید.از تصور خنده جوان بیوک و قیافه خشمگین رعنا خنده اش گرفت.رعنا هم خندید.از آن خنده هایی بود که همان لحظه تمام شد ولی اثرش ماند.فردای آن روز با دیدن یکدیگر از نو روی لبهایشان مرئی شد.همزمانی لبخند کار خودش را کرد.دیگر از هم جدا نشدند.
ترلان چرچیل بود.این لقب را رعنا چند روز بعد از آشنایی به او داد و روی او ماند.ترلان اعتراض کرد چرا چرچیل چون نمیخواست در این نمایش خودنمایانه انتقاد از خود اول باشد؟
یکبار گفت:«مسئول حوزه چرچیل تر است چون هیچ چیز از خودش نمیگوید.»
رعنا گفت:«او به خاطر مخفی کاری و مسائل امنیتی چیزی نمیگوید.»
ترلان آتش گرفت.
«چرا به او که میرسد مخفی کاری میشود و به من که میرسد میشود چرچیل بازی.»
جروبحث بالا گرفت و تنها چیزی که به ادامه رابطه شان کمک کرد این بود که هیچ کدام چیزی از مسائلشان را به بالا انتقال ندادند.رازهای کوچکشان آن دو را باز هم به هم نزدیک کرد.ترلان حالا دیگر رضا را میشناخت.چند باز او را از نزدیک دیده بود.رضا سیبیل های پرپشت و صدایی یکنواخت داشت.همین صدا کاری میکرد کلمه ها خشک و بی حال بیرون بیایند مثل کارگرانی که خسته از معدن درمی آیند به ردیف زیر آفتاب دراز میکشند و از نو به معدن باز میگردند.
بیوک زنی بود که چشم هایش سوزن داشت.سوراخ میکرد.نگاهش از آستین لباست رد میشد.نکند زیپ شلوارت باز مانده است یا لکه ای روی لباست داری یا دگمه پیراهنت افتاده است.
اما رعنا از همان اول عاشق مادر ترلان شد.مادر شال پشمی دور کمرش میبست دستهایی لاغر داشت و چشمهایی مظلوم.
رعنا نظر داد که ترلان و طناز هیچ شبیه دو خواهر نیستند.طناز چاق بود و شیک.ترلان لاغر بود و ساده.طناز رنگها را میشناخت و از تأثیر آنها خبر داشت.نمیشد نگاهش نکرد.چشم ناخواسته مکث میکرد.
رعنا گفت:«به تو هم نمیشود نگاه کرد.»
ترلان تعجب کرد.رعنا اهل تعارف نبود.
رعنا گفت:«نمیشود از کنار تو هم ساده رد شد.آدم بی اراده برمیگردد و به تو نگاه میکند.»
«چرا؟»
«چون تو به آدم نگاه میکنی.»
تورج آمد و تند بیرون رفت.
رعنا گفت:«غول خجالتی!»
رعنا ایرج را ندید.ایرج رفته بود ولی خط خوشش قاب گرفته روی دیوار بود.میگفتند زیر سیگاری و گلدانهای کوچک سفالی کار یارج است.
مسئول حوزه به این دوستی تنگاتنگ مشکوک شد.تازگی ها هر دوی آنها منفعل بودند.منفعل کلمه ای بود که او در چند جلسه آن را تکرار کرد.خبر نداشت که آنها در جای دیگری فعال شده اند درگشت و گذار در دنیای ادبیات.
رعنا عمیقا ممنون این چرچیل دراز و جدی بود.چرچیل او را با دنیای دیگری آشنا میکرد.رعنا بعد از یک شب بیخوابی به مدرسه آمد و در گوش دوستش گفت این آنا کارنینا شعور ندارد.چرا این کار را کرد نمیتوانم بفهمم.باید زندگی آن بی غیرت را به آتش میکشید.
ترلان گفت فایده ای نداشت باز هم رنج میکشید.گفت محال است آن صحنه قطار از یاد کسی برود شاهکار است.ترلان از درشکه چی تنهای چخوف حرف میزد و رعنا از مردی که مثل فولاد آبدیده شد.ترلان از ابله روسی میگفت و رعنا شیفته نینا بود.گاهی وقتها کارشان به دعوا و قهر میکشید.پچ پچه های آنها تمامی نداشت و بیرون همه چیز داشت عوض میشد.
مدارس تعطیل شدند.دیگر جلسه ای تشکیل نمیشد.شایعه دستگیری مسئولان حوزه ها سر زبانها بود.پدر رعنا به موقع او را از صحنه دور کرد و حتی ناچار شد در خانه حبس اش کند.در مورد ترلان نیازی به این اجبار نبود.خودش را حبس کرد و حالا فقط یک نیاز را احساس میکرد.این که رعنا را ببیند و درمورد دن آرام با او صحبت کند.
ترلان نیاز به حرف زدن در مورد کتاب را از همان موقع شناخت نیازی ساده است ولی به سختی برآورده میشود.نمیشود با کسی حرف زد که فقط علاقمند است و با تأیید سرش را میجنباند.نمیشود فقط با تعریف کردن کسی را در تجربه غیرقابل وصف آن سهیم کرد.هر کتاب جهانی است که باید هر دو به آن سفر کنند.آن را کشف کنند و با فهم اشاره ها و نشانه ها در لحظه های لذت بخش هم زبانی زندگی کنند.
ترتیب ملاقات را در کتابخانه دادند و از آن به بعد دیدارهایشان ادامه یافت.مسئول کتابخانه به آنها اجازه داد به مخزن بروند و هر کتابی دلشان خواست بردارند.رعنا تسلیم نظر ترلان شد.دشمن مشترک میتواند آدمها را با هم آشنا کند ولی فقط دوست مشترک آنها را به هم نزدکی میکند.
ترلان در شرکتی کار گرفت ولی به دیدارهایش وفادار ماند.آن دو با شوق زیاد خودشان را به کتابخانه میرساندند تا از آنت حرف بزنند و از ژان کریستف.بیوک و رضا و ایرج و تورج فراموش میشد و جایشان را آدمهای کتاب میگرفت.
رعنا با مسائل حل ناشدنی اش در خانه ماند.چند سال بعد مجبور شدند با هم به جستجوی کار بروند.ترلان کارش را از دست داده بود و رعنا دیگر سربار خانواده بود.با خواستگارها بداخلاق بود و با رضا دیگر شورش را درآورده بود.همیشه بحث همیشه بحث.داد همه درآمد.
توی خیابانها راه افتادند و ده ها فرم مختلف پر کردند.تحقیقات همیشه مانع بود.اوحدی در سنگر مراقب بود و هیچ چیزی را درمورد ان دو فراموش نمیکرد.نخ سرنوشت آنها به دست او افتاده بود و انگار چیزی نمیتوانست ان را تغییر دهد.در آزمون اول پاسبانی که قبول شدند به نظرشان یک بازی تازه آمد این هم مثل آنهای دیگر.
اما این بار پدر رعنا دخالت کرد.بازنشسته بود ولی هنوز هم دوستان بانفوذی داشت.نتیجه تحقیقات را توسط آشنای درجه دارش تغییر داد و گفت ترلان خودش میداند ولی درمورد رعنا نمیخواهد حتی یک کلمه مخالف خوانی را بشنود.بعد با لحنی که بیشتر بوی خواهش داشت تا تحکم گفت این تنها شانس آنها برای کار کردن است.
رضا گفت«اصلا می دانی کجا می روی؟»
رعنا شب و روز فکر کرد.تحمل خانه هر روز مشکل تر می شد.کار و کار و کار.بیوک پادرد داشت.هاله دست به سیاه و سفید نمی زد.رعنا باید آشپزی می کرد.خانه را تمیز می کرد و هرروز سرکوفت می شنید.همیشه می گفت«خوش به حال سیندرلا.حداقل چند تا موش دوروبرش داشت.»
رضا این همه را می دانست و می دانست که رعنا به یک اشاره ی جدی او بسته است تا برای همیشه از رفتن پشیمان شود.
رضا سبیلش را با انگشتانش شانه کرد.
«ما تعهد داریم در کنار مردم باشیم.موضع ما روشن است.»
رعنا گفت:«می توانم ول کنم و برگردم.»
«اگر می خواهی برگردی اصلا چرا می روی؟»
رضا که همه چیز را می دانست چطور موضوعی به این سادگی را نداند.ای کاش می توانست بگوید به خاطر تو ولی گفت به خاطر مردم، کلمه ی محبوب رضا.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#14
Posted: 17 Jan 2014 07:36
رضا خنده ی کوتاهی کرد که در زیر انبوه سبیل خفه شد.
«قصه ی آن چند مبارز خلق را که شنیده ای.آن ها جمع شدند و فکر کردند چطوری به مردمشان خدمت کنند.با هم مشورت کردند و به این نتیجه رسیدند پول هایشان را روی هم بگذارند و مرغداری بزرگی به راه اندازند و از سود آن برای بچه های مردم مدرسه بسازند و می دانی چه شد؟کارشان گرفت و آنقدر سرمایه شان زیاد شد که هرکدام تبدیل شد به یک سرمایه دار درست و حسابی.بعد هم تنها چیزی که دیگر یادشان نبود مردم و منافع آن ها بود.»
رضا چه خوب همه چیز را حلاجی می کرد.او بود که چشم و گوش آن ها را باز کرده بود.او بود که رعنا و هاله را با کتاب آشنا کرده و آن ها را به کار سیاسی در مدرسه تشویق کرده بود.هاله کتاب ها را ورق می زد و رعنا همه را می بلعید.
رعنا پانزده ساله بود که خاله ی ناتنی با رضا از شیراز به تبریز اسباب کشی کردند.رضا شش سال از او بزرگتر بود و خیلی زود ایمانش را به چیزهای برتر به آن ها سرایت داد.او به رعنا یاد داد اگرنه با قلبش ولی با ذهنش مادرش را ببخشد و به او به چشم یک قربانی نگاه کند.مادرش قربانی شرایط بد بود و پدرش ستمدیده ی دیگری بود که ناچار شده بود دو سال بعد از ترک زنش دوباره زن بگیرد.زن پشت سر هم پنج دختر و پسر به دنیا آورد.هاله اولین بچه ای بود که آمد انگار برای این که به رعنا نشان دهد او با تن بیوک ارتباطی ندارد و ناتنی است و رضا درست به موقع آمد تا به رعنا یاد دهد از تبعیض های بزرگتری در دنیا رنج ببرد، از لباس های کهنه ی خودش خجالت نکشد و حتی پز آن ها را به هاله بدهد که حق تو پوشیدن را از همان ابتدا از آن خودش کرده بود.
رضا گفت:«هیچ فکر کرده ای بعد از پایان دوره شما را کجا می فرستند.»
وقتی زیاد به رفتن فکر می کنی، سفر را آغاز کرده ای.خود به خود از جایی که هستی فاصله گرفته ای.نمی شود از راه رفته برگشت.حتی اگر بدانی چیزهای بدی در انتظارت است.رعنا ساکت شد.نمی خواست خرده بورژوایی باشد که دورتر از نوک دماغش را نمی تواند ببیند.
«به هر حال خودت بهتر می دانی.»
ولی همیشه او بود که بهتر می دانست.او بود که همه چیز را می فهمید.اگر او می گفت نرو،نمی رفت.
«اگر جای ناجوری فرستادند در می روم.»
رضا عصبانی نشد، فریاد نزد، لازم نبود؛ صدای یکنواخت زیرش میخکوب می کرد.
«تو چقدر ساده اندیشی.تا حالا چندتا تعهد و امضا و ضمانت داده ای.فکر می کنی روی تو سرمایه گذاری می کنند و بعد می گویند بیا برو.»
رعنا از فلاسکش چای بدرنگی برای خودش می ریزد.استکان چای را به دختر آبادانی تخت بغلی تعارف می کند.آبادانی می گوید ممنون و به آهنگ زیر لبی اش ادامه می دهد.
«همیشه بدترین جایی که توی ذهنم تصور می کردم، زندان بود.این ده پانزده روز فهمیدم این جا بدتر از زندان است.یعنی به نظر تو این ها مردم اند؟»
ترلان می گوید:«نمی دانم»
و نمی گوید که خودش هم به اندازه ی او گیج شده است.تعجب می کند از این که هیچ یک از معلوماتش به درد نمی خورد.
«سطح آگاهی صفر،بی خبری و بی اعتنایی نسبت به چیزهایی که آن بیرون می گذرد باور کردنی نیست.فکر نمی کنم کسی در این جا یک کتاب در عمرش خوانده باشد.بدتر از همه ی این ها جوّ سوظن و بدبینی است.نمی شود دوکلام با کسی حرف زد.از بچگی عاشق داستان های ژول ورن و مارکوپولو بودم.آرزو داشتم سفر کنم و با همه ی آدم ها حرف بزنم.باور نمی کردم ارتباط با دیگران این قدر مشکل باشد.»
ولی ترلان نمی خواهد با کسی ارتباط بگیرد.احساس می کند ارتباطش با چیز مهم تری قطع شده است و دیگران مانع می شوند که او بتواند آن را بشناسد.
رعنا روی تختش عقب تر می رود و زانوهایش را بغل می کند.
«مثل جزیره می ماند اینجا.»
ای کاش می توانست از رضا بپرسد.او برای هر چیز، جواب آماده ای داشت.شاید می گفت این ها از مردم نیستند.
به ترلان نگاه می کند.
«ولی همه ی این ها که بچه خانواده های فقیر و زحمتکش اند.این طور نیست؟»
ترلان نمی داند.موهایش را با کش محکمی از پشت بسته است و انگشتش را روی تیغه ی دماغش گذاشته است.به بازی انگشت ها عادت کرده است.وقت فکر کردن انگشت ها روی صورتش حالت می گیرند.جای انگشت اشاره ثابت است.مثل ولگرد بلند قدی به تیر دماغش تکیه می دهد.انگشت وسط میان لب ها خوش می کند.انگشت کوچک بازیگوش تر از بقیه است.گاهی روی نوک دماغش می نشیند و گاهی بی حرکت توی هواست.
رعنا رو به آبادانی می کند.
«عین خیالش نیست.»
آبادانی چیزی نمی گوید.او هم عین خیالش نیست.این آبادانی سبزه رو که می تواند مثل مجسمه، بی حرکت و خونسرد بنشیند، عصبانی اش می کند.رعنا از دست ترلان هم عصبانی است که بی خیال و به پهلو در عرض تخت دراز کشیده و تسلیم محض است.
ترلان فکر می کند رعنا آن همه سوال با خودش آورده است و چرا او باید جوابش را بداند.ترلان نمی داند و این را با صدای بلند می گوید.رعنا دست بردار نیست.
«به همین سادگی؟»
ترلان سرش را تکان می دهد.به همین سادگی کلمات محکم و آشنای زندگی اش بی مصرف شده بودند.به درد نوشتن انشای سوزناک می خوردند ولی به کار توضیح زندگی جدیدش نمی آمدند.زندگی اش عوض شده بود و کلماتش نه.کلمات عاریه ی جدیدی را در اختیارش گذاشته بودند اما آن ها مثل مورچه های سیاه از سرورویش بالا می رفتند، گوشت تنش را گاز می گرفتند و عذابش می دادند.باید به رعنا بگوید که کلمات خودش را می خواهد، کلماتی که مثل گیاهانی ترد و نازک با دست های پرورده باشد.مال خودش باشد.
رعنا پوتین هایش را می پوشد.
«دیشب یک خواب عجیب دیدم.»
مینا از تخت روبرویی سرش را بیرون می آورد.
«اگر عشقی است تعریف کن.»
می خندد.رعنا خشکش می زند.
«شما ترکی می دانید؟»
فیروزه از آن بالا خم می شود.صورت گرد و خندانش روبروی آن هاست.
«کیفین؟ چوخ ممنون.»
مینا می خندد.
«یک کمی می فهمم.»
لب هایش را تر می کند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#15
Posted: 17 Jan 2014 07:45
«من همه اش خواب هاي عشقي مي بينم ولي درست در لحظه ي حساس بيدار باش مي دهند.»
رعنا دمغ است.خم مي شود و به بهانه ي بستن بند پوتينش مي گويد:
«همسايه هاي بالايي ام جانماز آب مي كشيدند و اين ها مبتذلند.»
خواب هاي عشقي مينا مثل هفته نامه هاي رنگي پر از صفحات شور انگيز است.دختر سنندجي و چندنفر از تهراني ها آبونه ي خواب هاي او شده اند.چند كارشناس تعبير خواب هم به جمع آن ها اضافه شده است.كتاب تعبير خواب دست به دست مي گردد.دخترها مراقبند با سوت بيدار باش خوابشان را از دست ندهند.ولي فقط ميناست كه هرشب خواب مي بيند و هر صبح آن را به ياد مي آورد.
حالا ديگر همه مي دانند مينا عاشق كفش پاشنه بلند،لباس خواب گرانقيمت و عطر و بچه است.به اينجا آمده است چون در شهر كوچكي مثل خرم آباد همه ي اين ها يك جا گير نمي آيد.به دست هايش كرم مي مالد و براي خودش آواز مي خواند.
ارشد لخ لخ به طرف تخت آباداني مي رود تا بگويد نمي فهمد اين لر پرعشوه و كرشمه اين جا چه مي كند؟
آباداني لبخندي مي زند كه براي لب هاي كلفتش ناچيزند و چيزي نمي گويد.ارشد هم انتظار ندارد چيزي بشنود.زير چشمي به مينا نگاه مي كند كه حالا دارد توي آيينه ي دستي اش به خودش لبخند محبت آميزي مي زند وبلند مي گويد:«ماه شده ام.»
آباداني چند شب است خواب زندان را مي بيند.خودش را مي بيند كه با يك دسته كليد به طرف در آن مي رود.
«صداي دسته كليد و صداي پاي خودم را خيلي واضح مي شنوم.فكر مي كنم صاحب اختيار آن سلول هستم.كليدش را به من داده اند.مي توانم درش را باز كنم يا باز نكنم.قلبم تند تند مي زند از خواب بيدار مي شوم.»
رعنا دو تكه پنبه در گوش هايش چپانده است و روي تخت بالايي كتاب مي خواند.مريم پاستوريزه عقب عقب مي رود و آنكادر تختش را مثل كاردستي بي نقصي تماشا مي كند.
ترلان مي پرسد:«تو چرا به اينجا آمده اي؟»
پاستوريزه سرش را خم مي كند.
«با مني؟»
«آره،هدف تو چيه؟»
پاستوريزه بالش اش را صاف مي كند.
«هدف؟هيچ چي.»
پوستش سرخ و سفيد است ونوك دماغش از تميزي برق مي زند.
«يعني هدف نداري؟»
پاستوريزه مي خندد.صدتا دندان ريز توي دهانش دارد.
«هدف از كجا بياورم؟»
«پس براي چه به اين جا آمده اي؟»
«تو خودت چرا آمده اي ؟»
ترلان نمي داند چرا بايد به اين شمالي كه هميشه در حال خانه تكاني است چيزي بگويد ولي مي گويد.
«اين جا براي من يك وسيله است.»
از دست خودش عصباني است ولي به شنيدن صداي خودش احتياج دارد.توضيح مي دهد كه مي خواهد يك نويسنده بشود.
«در واقع اين جا براي من سكوي پرش است.»
پاستوريزه مي خندد.خنده اش هم مثل دندان هايش ريز و زياد است.
«اين جا كه بيشتر طناب چاه است تا سكوي پرش.»
«پرتاب نه،پرش.»
«همان»
پاستوريزه به ياد خواهر زاده اش مي افتد.
«او هم مي خواست قاضي بشود.حالا شوهر كرده و دو تا بچه دارد.مي گويد من چطور مي خواستم قاضي بشوم وقتي نمي توانم بين دوبچه قضاوت كنم.»
پاستوريزه ياد خواهر زاده ي ديگرش مي افتد.ترلان بي حوصله است.
«اگر فكر مي كني چاه است پس براي چه آمده اي؟»
پاستوريزه يادش نمي آيد گفته باشد اين جا چاه است ولي كلمه ي چاه او را به ياد ماجراي جالبي مي اندازد.ترلان رو مي كند به دختر آباداني كه مثل هميشه چيزي زير لب مي خواند.چشمانش خيره نيست.در حال تماشاست.
«به چي نگاه مي كني؟»
دختر آباداني پنجره را نشان مي دهد.
«آن پنجره هيچ فرقي با ديوار ندارد.»
«از آن چاه بيا بالا تا ببيني.»
ترلان روي تخت آباداني مي رود.
«تو از آن درز چه مي بيني؟»
«آفتاب را.»
«اين كه فقط يك خط است.يك ذره است.خوب دلت را خوش كرده اي.»
«ذره اي از يك چيز بزرگ است.الان آن بيرون آفتاب است.همه جا روشن است.در اين ساعت از روز راه رفتن در خيابان حال آدم را جا مي آورد.همه جور آدمي از مقابل رويت رد مي شود.دوست داشتم الان توي بازار بودم.»
ترلان فكر مي كند اين جا هم پر از آدم است ولي بازار نيست.بيشتر شبيه انبار است كه فقط يك جنس تويش ريخته اند.همه شكل هم اند،يك جور مي پوشند،يك جور راه مي روند و يك جور حرف مي زنند.
دختر شمالي هم چنان حرف مي زند.ترلان به او اشاره مي كند.
«تمام آدم هايش را با خودش آورده است،تمام فك و فاميلش را.ولي ادم هاي من،هيچ كدانم اين جا پا نگذاشته اند.»
و نمي گويد قهرمان هايش همه به سطرهاي بي جان كتاب ها برگشته اند،مادرش در آشپزخانه مانده است و طناز وتورج به اندازه يچند سال نوري از او فاصله گرفته اند.
«اين جا آدم كم داريم كه مي خواهي چند تايي هم از بيرون بياوري؟»
آباداني مثل هميشه آخر جمله اش را مي كشد.
هر دو مي خندند.
«من از دست آدم هايم فرار كرده ام.دوست ندارم كس و كارم به اين جا بيايند.»
آباداني يك مادر خوب دارد و چهار خواهر و برادر.همه ي آن ها خانه و زندگي دارند.فقط عباس با آن ها زندگي مي كند.برادر كوچش كه آباداني بيشتر از همه دوستش دارد.عباس ادبيات مي خواند و عاشق موسيقي است.
آباداني مي گويد كه همدان همه چيز را عوض كرد.پدرش دو سه ماه بعد از اسباب كشي مرد.مادرش رماتيسم گرفت،عادت به سرماي همدان نداشت.
«سرما،عباس را هم عوض كرد.دوست داشت خانه بماند.هميشه سردش بود.تنبل شد.اين آخري ها هرچه مي گفتي،شرمنده لبخند مي زد.تحملش را نداشتم.كار را بهانه كردم و آمدم اين جا.»
آفتاب در قسمت لخت پنجره غروب مي كند.چشمان سياه و براق اباداني به قير گداخته مي ماند.ترلان صداي او را مي شنئد.به زحمت از ميان لب هاي كلفتش بيرون مي آيد.
«عباس نمي توانست گوش كند،چرتش مي گرفت.»
آبادانی و ترلان در کلاس درس و سالن غذاخوری کنار هم مینشینند.آبادانی حالا دیگر میداند ترلان میخواهد نویسنده شود.از کتابهایی که ترلان و رعنا لای جزوه هایشان میخوانند خبر دارد.
آبادانی کم حرف ولی کنجکاو است.همین کنجکاوی آنها را وا میدارد از بازی تازه شان لذت ببرند بازی شناختن آدمها پیدا کردن خصوصیات مشترک مشهدی ها ترک ها و لرها.
ترلان جزئیات را شکار میکند و آنها را در ترکیب تازه ای کنار هم میچیند.در حرفهای او همیشه چیزی هست که آبادانی را میخنداند.ترلان از تک تک دخترها طرحی از کلمات میکشد.آبادانی نوشته ها را میخواند.
«حرفهایت تازه و جالب اند.اما نوشته هایت خسته کننده اند.انگار چیزی کم دارند.»
آبادانی نمیداند چه چیزی کم دارند.او میتواند تک تک دخترها را در نوشته ها بشناسد ولی احساسشان نمیکند.زنده نیستند روح ندارند.
«اهوازی را خیلی دقیق توصیف کرده ای ولی من در این نوشته فرقی بین او و دیگران نمیبینم.ولی او با همه فرق دارد.ظرافت و زیبایی اش در نگاه اول به چشم نمی آید ولی به حرکاتش نگاه کن.به صدایش گوش کن.ببین حتی طرز بستن بند پوتینهایش با دیگران فرق میکند.به راه رفتنش دقت کن.اینجا همه مردند ولی اون زن است.»
ترلان از آبادانی مینویسد.آبادانی هم با همه فرق دارد.شاید بتواند این فرق را پیدا کند و نشان بدهد.ترلان همه چیز را دقیق و وفادارانه مینویسد.در توصیفاش چیزی را از قلم نمی اندازد.ولی آبادانی حق دارد.کلماتش بی روح و کهنه اند.آدمهایش خون ندارند.ترلان نوشته ها را پاره میکند و از نو مینویسد.
از اهوازی و کرمانشاهی و آبادانی مینویسد.آبادانی اینقدر به او نزدیک است.دم دست است.باید نوشتن از او آسان باشد.مثل مدل نقاشی ای است که در مقابلت نشسته است ولی آسان نیست.چرا نمیشود از او نوشت.چه چیزی در او غیر قابل دسترس است.شاید او را خوب نمیشناسد.
ترلان نمیتواند او را درون یک زندگی معمولی و آینده معمولی مجسم کند.آینده ای که خوراک هر شب دخترهاست.آنها درجه دار یا کارمند میشوند.موقعیتی دست و پا میکنند.قوی میشوند و به آدمهای ضعیف تر از خودشان دستور میدهند.پولدار میشوند جهزیه کاملی برای خودشان تهیه میبینند و بعد شوهر میکنند و بچه دار میشوند.این انتهای آینده آنهاست.ولی در آبادانی چیزی بی انتها وجود دارد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#16
Posted: 17 Jan 2014 12:12
ترلان کنارش مینشیند و پاهایش را از تخت آویزان میکند.چیزی نمیپرسد.میداند هر سؤالی او را فراری میدهد.ترلان از خودش حرف میزند و آبادانی آرام آرام به حرف می آید.از آبادان میگوید و از خانه قشنگشان.خانه شان ویران شده است و خانه ای که الان در همدان دارند دیگر خانه نیست.ترانه ندارد موسیقی ندارد.
مادرش همیشه غر میزند و عباس یک روز به خانه می آید و میگوید میروم.میگوید باید بروم.
از خواهرها و برادرها کمک میخواهد.احتیاج به پول دارد.مادر پس اندازش را میدهد و او گوشواره هایش را میفروشد.عباس تمام وسایل کتابها و حتی نوارهای موسیقی اش را میفروشد.اما پول کم است خیلی کم.با آن پول فقط میتواند تا لب مرز برود.
آبادانی میگوید عباس نمیتواند برود و بدتر آن که ناامید میشود دیگر حرفی از رفتن نمیزند.
«اولش فکر میکردیم برای این است که مادر را ناراحت نکند.»
آبادانی ساکت میشود.ترلان فکر میکند آبادانی دارد پشیمان میشود.کلمه هایش مثل مرغ و جوجه هایی هستند که ناغافل بیرون می آیند نوکی به اینجا و آنجا میزنند ولی چند لحظه بعد صاحبشان به خودش می آید و آنها را با عجله به لانه شان کیش میکند.
«میخواستم به اینجا بیام.گفتم میروم تهران.انتظار داشتم مخالفت کند.ولی گفت برو.بعد گفت آدم فقط بعضی وقتها میل رفتن دارد.تا این میل در تو هست باید بروی.»
فیروزه از گوشه سالن برایشان دست تکان میدهد.
«شما مترسک های سر جالیز خسته نشدید از حرف زدن؟»
پنج شنبه ایرج می آید.ترلان را ترک موتورش سوار میکند.
«نمیتوانم به دفتر کارم دعوتت کنم مناسب نیست.»
ترلان فکر میکند هنوز هم آلاخون والاخون است.میروند دربند.روی تختی مینشینند.ایرج چای سفارش میدهد.
«اگر امروز دنبالت نمی آمدم چکار میکردی؟»
«با رعنا میرفتم گرمابه مولن روژ.»
چند زن و مرد با کوله پشتی شان به طرف کوه میروند.
«هفته پیش چکار کردی؟»
«هفته پیش رفتیم گرمابه مولن روژ.»
«در گرمابه مولن روژخبری هست اینقدر میروید؟»
ترلان میخندد.
«میرویم چون توی شبانه روزی خبری نیست.»
«چطور ممکن است خبری نباشد.تعجب میکنم.آن همه دختر از هفتاد و دو ملت آنجا زندگی میکنند.آن وقت تو چیزی برای گفتن نداری.کاش من به جای تو آنجا بودم!ببینم پس تو چه میکنی؟»
«میروم زیر پتو و مثل مرده دراز میکشم.»
«هنر میکنی.از تبریز بدو بدو آمدی که اینجا بخوابی؟»
ترلان میخواهد بگوید تمام تصوراتش اشتباه از آب درآمده است.فکر میکرد اینجا خبری از یکنواختی نیست.فکر میکرد صدها ماجرا در انتظارش است ولی تنها چیزی که یاد گرفته است مرتب کردن تخت اش است و واکس زدن درست و سریع پوتین ها و تی کشیدن به پله ها و کف غذاخوری.فکر میکند سربازی از لشکری است که عملا به هیچ کاری نمی آید اگر در گذشته کارآیی داشت حالا دیگر ندارد.نمیداند با از بر کردن یک مشت جزوه های قدیمی و گوش دادن به حرفهای کهنه چند استاد عتیقه عصا قورت داده به چه کاری می آیند.
ایرج میرود و با قلیان کوچکی که عکس شاه قاجار رویش است برمیگردد.هوا خنک است.
«یک چیزی بگو که بتوانم آنجا را بشناسم.کنجکاو شده ام.»
ترلان میگوید نمیتواند آن مجموعه را بشناسد و مگر شناختن آسان است.حالا میداند که حتی خودش را هم خوب نمیشناخته است و نمیگوید که مگر ایرج را میشناسد.حتی نمیداند او کجا زندگی میکند چکار میکند.چه کسی را دوست دارد.
ایرج به تخت تکیه میدهد.یک دستش را روی زانویش میگذارد.
«نه آسان نیست ولی ناسلامتی تو میخواهی نویسنده بشوی.»
اشک چشمهای ترلان را پر میکند.از این که ایرج به جای پلیس میگوید نویسنده هم خوشحال است هم غمگین.
«نویسنده نمیشوم.»
این جمله را توی صف به خودش میگوید.توی غذاخوری میگوید وقت نظافت میگوید.
ایرج ساکت است.ترلان دوست دارد سکوت ایرج را نشانه تأیید بگیرد و بیشتر رنج بکشد.
«مهم نیست.دنیا که به آخر نرسیده است.»
دنیا به آخر نمیرسد کوچک میشود.مثل آدم پیر اخمویی میشود و مدام غر میزند.
ترلان از فرمانده میگوید.از این زنی که با نگاهش اندازه های آدم را به هم میریزد.جوری نگاهت میکند که اول کوتاه شوی.بعد کوچک شوی و آخر سر بی ارزش.از دخترهای کرمانشاهی میگوید که شق و رق راه میروند و کاسه داغ تر از آش اند.مأموریت دارند به این دنیای پر از دخترهای بی انضباط و شلخته نظم بدهند.از فیروزه میگوید که صورتش را نقاشی میکند و خیلی جدی از جلو ارشد رد میشو و ارشد با کنجاوی آدمهای بدوی نگاهش میکند.
ایرج سرحال آمده است.
«تو که میگفتی همه شان مثل هم اند.»
«مثل هم هستند و نیستند.به هر حال آنجا بودن یک جور وقت تلف کردن است.نمیشود چیز زیادی یاد گرفت.»
ایرج خنده غول آسایش را ول میکند.چند نفری برمیگردند و به او نگاه میکنند.
«اینجا که دانشگاه کمبریج نیست.»
سوار موتورش میشود.
«ترلان خانم زندگی چیز فوق العاده و عجیب غریبی نیست.همین است که میبینی.مهم این است که دوربین را کجا بگذاری.»
نوبت ترلان است که بخندد.
«دوربین؟»
«آره، دوربین را می توانی جایی بگذاری که هم خودت را خوب ببینی و هم بیشترین آدم ها را زیر نظر داشته باشی.بفهمی اصلا آدم ها چه می خواهند.دنبال چه می گردند.»
«مثل دوربین مخفی.»
ترلان سوار موتور می شود.
« می توانی آن را زیر تختت هم بگذاری که فقط پوتین ها و رفت و آمدها را ببینی.»
هر دو می خندند.
رعنا سگ شده است.پره های دماغش می لرزد.ملافه هایش را از تشک و پتو جدا می کند که بشوید.یکی به در می کوبد.
« آب جوش، آب جوش.»
کرمانشاهی داد می زند.
« سرم ترکید.چقدر صدا زیاد است.مثل حمام عمومی است.هم سنگ پا گم شده، هم لیف و صابون.»
دخترها یکی یکی به شبانه روزی برمی گردند.همه جا شلوغ شده است.بوهای تازه ی بیرون با بوهای مانده ی داخل مخلوط می شوند و احساس بیقراری را دو چندان می کنند.ردیف کمدها در طبقه ی همکف است.در آن ها با سروصدا بسته می شود.یکی محکم به میز نگهبانی نزدیک در می کوبد.
مریم پاستوریزه دست هایش را با فاصله از خودش نگه داشته است.منتظر است دستشویی خلوت بشود.کف دستشویی را آب برداشته است.دخترها نوک پا از آنجا بیرون می آیند.
«از آب هم خبری نیست.از بوی صابون و تمیزی هم.»
رعنا بو می کشد، بریده و کوتاه کوتاه.
« در عوض بوی گند دیگری است.»
روی تخت می نشیند.گردنش زیر ارتفاع تخت خمیده است و ملافه ها را به خودش فشار می دهد.
« دارم خفه می شوم.»
آبادانی چیزهای ریزی را که اهوازی به خط میخی روی دیوار نوشته است می خواند.
رعنا چادرش را از روی میله ی تخت برمی دارد و جلوی دماغش می گیرد.
ترلان دفترش را زیر بالشش می گذارد.
« بوی سنگین و مخصوصی است.»
« ولی باید اسمی داشته باشد.تو که باید بهتر بدانی.بوی سنگین و مخصوص یعنی چه؟»
ترلان فکر می کند حق با رعناست.سنگین و مخصوص یعنی چه؟
ارشد وضو گرفته و با دم پایی های پلاستیکی لخ لخ تو می آید.یکی از آن طرف می گوید:
« بوی کافور است.»
« بوی ماده ی ضدعفونی کننده است.»
« بوی جهنم است.»
ارشد جوراب های ضخیم اش را پایش می کند.
رعنا ول کن نیست.
« کی می گوید هوا نه بو ندارد نه رنگ نه مزه.هوای اینجا هم بو دارد هم رنگ هم مزه.»
و انگار کسی چنین حرفی زده است.خم می شود و شلوار سربازی اش را بو می کند.
« همه شان همان بو را می دهند.»
جزوه هایش را ورق می زند و بو می کند.صورتش قرمز شده است و لبخندش از زور بیچارگی است.
ترلان می داند ملال رعنا موذی است.آشکارا خودش را نشان نمی دهد.مثل موجود ریزی به پره های دماغش می چسبد و بویایی اش را مختل می کند.ملال خودش حتی بی سروصداتر از مال رعناست.از معده بالا می آید و به دیواره های گلو می چسبد.
« ببین حتی پاراگراف مربوط به کلاشینکوف هم همان بو را می دهد.»
پوتین های واکس زده اش را زیر تخت جفت می کند.
« بوی پوتین هاست.»
آبادانی پاهایش را تکان می دهد.
« بوی زن است بوی صدتا زن.»
ارشد می گوید:« چیه همه اش فیس می آیید؟ اینجا که بویی نیست.»
رعنا شیپور جنگ را به صدا در می آورد.
« بوی گلاب بعضی ها که هست.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#17
Posted: 17 Jan 2014 12:23
« یک جفت از آن پنبه ها را توی سوراخ های دماغت بکن.»
رعنا سرش را خم می کند تا صاحب صدا را ببیند.
ترلان از تختش پایین می آید.بازوی رعنا را می گیرد.
« بیا برویم بیرون شمشادها را بو کنیم.»
رعنا دنبال ترلان می رود.عصبی است.
« فکر می کنی آن ها بوی گیاه می دهند.نه، بوی سبزی له شده در خورشت قرمه سبزی را می دهند.»
ترلان موافق است.
« بعضی وقت ها هم بوی چای کیسه ای نامرغوب.»
رعنا بی مقدمه می پرسد:« به نظر تو ممکن است مردی زنی را ببوسد بی آنکه او را دوست داشته باشد.»
سرخ می شود.ترلان نمی داند.فیروزه تازه از راه رسیده و لباس هایش را عوض می کند.
« چه چیزی را بیلمیرم(نمی دانم)؟»
ترلان جدی ولی آهسته سوال را تکرار می کند انگار چند لحظه پیش آن را از کتابی پیدا کرده است.
فیروزه عرق آلود است و تازه نفس.
« تمام مردهایی که این کار را می کنند، همان لحظه، آن زن را دوست دارند.اگر نداشته باشند خودشان را وادار به چنین کاری نمی کنند.همان موقع مردها خیلی پراحساس اند.اما فردای آن روز می توانند آدم دیگری بشوند.»
صدایش را بلند می کند طوری که مینا هم بشنود.
« چیزی که زن ها نمی بینند یا نمی خواهند ببینند.فکر می کنند آن ها هم مثل خودشانند که ساعت ها توی ذهنشان با این چیزها ور بروند و اسیر بشوند.برای مردها یک بوسه فقط یک بوسه است ولی زن ها شصت تا چیز دیگر از آن می سازند.»
مینا اعتنا نمی کند.پیداست که آن دو شبیه این بحث را قبلا هم داشته اند.به لری کوتاه و تند چیزی به فیروزه می گوید و نمی ایستد که جواب او را بشنود.خرید هایش را به دخترها نشان می دهد.روسری حریر بنفشی را سرش می کند و گوشه ی نرم آن را به صورتش می کشد.ارشد از تخت زیری نگاهش می کند.
یکی از دخترها با حرکت انگشتش همه را ساکت می کند.
« بچه ها می شنوید؟»
گوش تیز می کنند.یکی دارد آواز می خواند.کلمات ترانه مشخص نیست ولی آهنگ آن آشناست.صدا موجی نامرئی است که از لابلای آدم ها رد می شود و به گوش می رسد.
آبادانی پاهایش را تکان نمی دهد.
« خیلی وقت بود صدای آواز نشنیده بودم.»
رعنا و ترلان به طرف دستشویی می روند.صدای شیر آب است و صدای شلپ شلپ طهارت.به دختری که آوار می خواند، نزدیک می شوند.
« آی داغلار سنده گؤزوم وار(ای کوه ها که به شما چشم دوخته ام)
آی منده درده دؤزوم وار (اه که من در برابر درد، صبر و تحمل دارم)
خبر وئرین یار گلسین(خبر بدهید یار بیاید)»
پشت سر دختر می ایستند.موی بلندی دارد.روسری اش را توی دستشویی می شوید و بی اعتنا به دور و برش می خواند.
«آی اوره دولی سؤزوم وار( که یک عالم حرف برایش دارم)»
شیر را آب می کشد و برمی گردد.فرق موهای بلندش را از وسط باز کرده و چند قطره آب به لپ قرمزش پاشیده است.
اشک توی چشمان رعنا لب پر می زند.
ترلان می پرسد:
« اسمت چیه؟م
دختر با مهربانی می خندد.
« سرونازم از ارومیه.»
رعنا التماس می کند.
«باز هم بخوان.»
گروهان بیرون از ساختمان.به صف.بازرسی داخل سالن ها.اشیاء غیرمجاز و ممنوع باید پیدا شوند.چند نفر می روند کمک ارشدها تا سرشان را توی کمدها بکنند.تخت ها را بو بکشند.صحبت از سیگار است و عکس مستهجن و نوار و ماتیک.مجرم ها ردیف به ردیف صف می کشند.تعدادشان زیاد است.رعنا و فیروزه و مینا و آبادانی هم توی صف هستند.فرمانده داد می زند و فرمان می دهد.ترلان اسم خودش را می شنود.در تعطیلی ها جایی نرفته است.با کسی رابطه نداشته.اهل دعوا هم نیست.
رعنا و ترلان با هم به دفتر می روند و پا می کوبند.صورت گرد فرمانده قرمز شده است.
« اینجا کجاست؟»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#18
Posted: 17 Jan 2014 12:25
دخترها هاج و واج می مانند.
«پرسیدم اینجا کجاست؟»
دخترها جواب نمی دهند.
« چرا لال شده اید؟»
رو به رعنا می کند.
« تو که حوب بلبل زبانی بلدی.»
از پشت میزش جلو می آید.صدای زنگدارش مثل جیغی از ته چاه است.
« اگر نمی دانید بدانید اینجا کتابخانه ی شخصی نیست خانم ها بیایند و برای خودشان کتاب مطالعه بکنند.تفهیم شد؟»
دخترها با حرکت سر نشان می دهند قضیه را فهمیده اند.تمام اشیا کشف شده به اضافه کتاب ها روی میز است.فرمانده یکی یکی آن ها را بر می دارد، ورق می زند و روی میز می کوبد.
همه روی تخت ها می روند و پچ پچ می کنند.متهم بعدی فیروزه است که با داد و فریاد توی سالن می آید .فارسی و لری را قاطی می کند و بر پدر و مادر جاسوس و خبرچین لعنت می فرستد.مینا نفر بعدی است.عکس زیربالش اش را از دست داده است.
خاموشی است.سروصداها می خوابد.رعنا به تخت می زند.به جایی که آن بالا کمر ترلان است.ترلان سرش را کمی پایین می آورد.
« چه خبر است؟»
رعنا آهسته حرف می زند.صدایش شاد است و برق چشم هایش توی تاریکی دیده می شود.
« باورم نمی شود کسی اینجا کتاب بخواند.غیر از کتاب های ما و آن عشقی ها یک کتاب دیگر هم بود.شعر بود از شاملو.خودم دیدم.»
فصل سوم
«قطعات اسلحه را بايد مثل اولش سوار كرد»
رعنا آهسته مي گويد:«حالم از بوي فلز و آهن به هم مي خورد.»
«نفرات اين بار سريع كار كنند.»
نفرات به نوبت جلو مي روند.پشت ميزها قرار مي گيرند و شروع مي كنند.كلت و كلاشينكوف مهم ترين آن هاست.گروهان هفته بعد براي مشق عملي بايد به ميدان تير برود.قبل از آن بايد همه چيز را در مورد اسلحه بدانند.
«نفرات به صف شوند.»
از كارگاه اسلحه شناسي تا شبانه روزي پنج دقيقه راه است.
«از جلو...نظام»
بازوها يك صدا بالا مي روند.
«در جا...قدم رو»
پوتين ها با صداي محكم و هماهنگ روي زمين كوبيده مي شوند.
«يك...دو...سه»
«گروهان ايست»
گروهان مردان از روبرو مي آيند .عرض آن جا براي رد شدن دو گروه كافي نيست.
«نظر به چپ»
دخترها همزمان رو بر مي گردانند و انگار روي ديوار فرماني با خط درشت مي خوانند.
«بخنديد.»
صداي خنده فروخورده اي از صف شنيده مي شود.
«صف غذا...عجله كنيد.»
دخترها بعد از غذا بايد به صف شوند.مشق قدم رو.فردا بايد در ميدان رژه بروند.تا قبل از خاموشي همه بايد كارهايشان را كرده باشند.صبح زود تمام پوتين ها بايد برق بزند.
عصرها همه مي توانند به سالن هاي يكديگر بروند.اهوازي دور هم جمع مي شوند و مشهدي ها دور هم و ترك ها دور هم.پوتين ها زير تخت ها جفت مي شوند و دمپايي ها بيرون اورده مي شوند.
لرها مي آيند كنار تخت ترك ها.فيروزه بدنش اتش دارد.كم لباس مي پوشد.زود زود لباس عوض مي كند.پابرهنه راه مي رود.گيره سرش را باز مي كند و موهاي لخت و روشنش را مي ريزد روي شانه هاي پهن و پرش.بعد از آن همه دويدن ها،قدم رو رفتن ها،روي پنجه پا نشستن ها،تازه نفس است.مينا قد بلند و هيكل خوش تركيبي دارد،موهايش بلند است و لبخند دائمي وملايمش ظرافتي به او ميدهد كه دندان هاي سفيد و خرگوشي فيروزه از او مي گيرد.
فيروزه روي چمدان كوچك ترلان ضرب مي گيرد.
در،هميشه مذموم نيست.ديوار هميشه بد نيست.مي شود براي آن ها هم شعر گفت.ترلان اگر مي توانست اين كار را مي كرد.از اين زندگي مشترك و بي در و ديوار به تنگ آمده است.همسايه اش را مي بيند كه در يك ثانيه از تخت پايين مي پرد و در خانه او مي نشيند.
«يالا رقص آذري.»
ترلان در نامرئي را به روي خودش مي بندد.
«ببخشيد،نوار همراهم نيست.»
همسايه ها از نو به در مي كوبند.
«نمي گذارم كتاب بخواني.»
فيروزه جزوه را با كتابي كه داخل آن است،از دست ترلان مي گيرد.
«اين جوري از مهمان پذيرايي مي كنند بي تربيت،يالا برقص»
ترلان نااميد از مقاومت به مهمان هايي كه مثل غول هاي شاد و پرانرژي تختش را اشغال كرده اند،تسليم مي شود.تخت رعنا هم تصرف مي شود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#19
Posted: 17 Jan 2014 12:28
رعنا آهسته مي گويد:«گفتم كه به اين ها رو نده.»
«با اين همه تخت و كمدوآهن و آدم كه نمي شود تكان خورد چه برسد به رقص.»
ارشد جانمازش را بر مي دارد و نچ نچ كنان بيرون مي رود.
«رفت گزارش بنويسد.»
ارشد معمولا مخفيانه اين كار را نمي كند.خودكارش كه از ته اش چيزي باقي نمانده است،بالا مي گيرد و مي گويد به خدا گزارش مي كنم.
«آواز بخوانيد.آواز تركي.»
فيروزه رو مي كند به رعنا.
«تو بخوان ولي توروخدا سرود نباشد،ترانه باشد.»
نزديك تر مي آيد و سقلمه اي به پهلوي رعنا مي زند.
«پس به ما تركي ياد بدهيد اين را كه ديگر بلديد.اول از همه فحش ها را.حرف هاي بدبد را»
ترلان مي گويد:«ولمان كنيد بابا .مگر خودتان فحش كم داريد.»
فيروزه دو دندان خرگوشي اش را نشان مي دهد.
«نخير كم نداريم.»
تند و تند چيزهايي به زبان خودشان مي گويند.لرهاي ديگر صدايشان در مي آيد.
«واي فيروزه.»
«نه فيروزه.»
فحش اگر به جاي فحش به كار نرود مي تواند به جاي كلماتي مضحك و بي آزار همه را بخنداند و همه از خوشي مي خندند.
فيروزه چانه اش را توي دستش مي گيرد.
«تو را به جان كسي كه دوست داري...»
به شانه رعنا مي زند و محكم روي زانوي ترلان مي كوبد.رعنا و ترلان از اين همه حركت جسماني معذبند.بفهمي نفهمي فاصله مي گيرند.فيروزه بازويش را مي اندازد گردن ترلان.آباداني از برج ديده باني اش لبخند مي زند.
فيروزه خواهش مي كند آباداني لنگ هايش را از بالاي سرشان جمع كند.
«اول بگو كي را دوست داري؟»
«همه را.»
«اَه بابا آدم فقط يك نفر را دوست دارد.»
ترلان مي گويد: چرا يكي؟»
«پس چندتا؟»
مينا مي خندد.
«سه تا.»
موهاي بلندش را از پشت جمع مي كند و روي شانه و سينه اش مي ريزد و با انگشتانش شانه شان مي كند.
فيروزه مي گويد:خودت را به خريت نزن،زودباش رو كن»
«من كسي را ندارم.»
«مگر ممكن است دختر به اين گندگي تا حالا عاشق نشده باشد.تمام دخترهايي كه اين جا مي بيني همه شان يكي يك دوست دارند.»
ترلان باور نمي كند.اين گروهان دوست كجاست.شايد اين مردهاي نامرئي زير اين تخت هاي اهني و سالن ها و لابلاي چادرها و چشمان خيره دخترها مخفي شده باشند.
فيروزه نزديك ترين دختر را مي آورد.
«مگر نه بچه آباداني؟»
آباداني كلمه را مي كشد.
«نه»
«يعني تو دوست نداري؟»
«ازشان خوشم نمي آيد»
دخترها اصرار مي كنند و دختر آباداني حاضر مي شود پايين بيايد.وسط دو تخت موكتي پهن كرده اند و چندنفري از آن ها روي زمين نشستند.
پاستوريزه ريز مي خندد.
«حكايت گربه و گوشت است.»
فيروزه رو مي كند به ترلان.
«تو بگو.»
«چرا خودت نمي گويي؟»
«آره كه مي گويم.من فكر مي كنم اگر دختري نتواند توجه مردي را جلب كند يك جاي كار مي لنگد.طبيعي نيست.مرا بگويي يك لشكر عاشق دل خسته دارم،آخر از همه مي گويم.»
مينا حرف فيروزه را تاييد مي كند.
فيروزه چشم و ابرويش راتكان مي دهد و دندان هاي خرگوشي اش را تند و تند به هم مي زند.
«حالا ديديد نديد بديدها»
دخترها ديگر توجه شان جلب شده و نزديك تر مي آيند.
«چرا تعريف نمي كني؟»
«خيلي زرنگي،اول خودت رو كن تا بعدا برايت بگويم.»
چشم ها به ترلان خيره شده و او مثل خواننده تازه كاري شرمنده است.بدش نمي آمد كه آوازي داشت و با اين تماشاچيان پرشور تقديم مي كرد.
«بچه مان خجالت مي كشد.يه خورده ياد بگير از اين مينا.»
مينا چشم هايش را خمار مي كند وبوسه اي توي هوا به شخص نامعلومي مي فرستد..
«ماه است»
دخترها مي خواهند مينا عكس اين ماه را نشانشان بدهد.مينا عكسي ندارد ولي مي گويد او يك جنتلمن واقعي است.
«تحصيل كرده فرنگ و بي اندازه مؤدب است.مگر نه فيروزه؟»
فيروزه با بازيگوشي سرش را بالا مي آورد.
«نه.»
مثل بچه هاي تخس لپ هايش را پر از باد مي كند.
كرمانشاهي از تخت بغلي زمزمه مي كند.
«خوب هم خرج مي كند.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#20
Posted: 17 Jan 2014 12:29
ترلان با تعجب نگاهش می کند .
کرمانشاهی با چشم و ابرو به بساط رها شده ی لرها اشاره می کند . همه چیز تکمیل است . ترشی و زیتون و میوه و اجیل و شکلات خارجی ، رنگین ترین سفره مال لرهاست .
مریم پاستوریزه می گوید :
امروز استاد مواد مخدر خشخاش را گرفته جلو مینا می گوید امتحان کنید . دستمان را دراز می کنیم استاد به ما هم بدهید ولی استاد چشمش فقط به دنبال میناست و محل سگ هم به ما نمی گذارد.
پاستوریزه ادای استاد را در می اورد و با چشم های چپ شده به مینا نگاه می کند . همه می خندند . خنده ی دسته جمعی ، رعنا و ترلان را هم سر ذوق می اورد . یک صدا می گویند : اوه ...
فیروزه می گوید :
خیلی خب بابا. شما دو تا دهاتی هم که همه اش زوزه می کشید . اینقدر خودتان را به ان راه نزنید .
رعنا یکدفعه چشمهایش برق می زند و پوست شیری اش به رنگ صورتی در می اید .
ترلان هم دارد . سه نفرشان را من می شناسم .
خبر ، غیر منتظره است و دخترها نزدیک تر می ایند .
-یکیش چخوف است .
دخترها اسم را تکرار می کنند .
-چه اسم عجیب غریبی . ترکی است ؟
دختر ابادانی با صدای بلند می خندد .
پاستوریزه می گوید : چه بامزه .
-خب ، چی شد ؟
بعضی وقتها داستان های عشقی هیجان انگیزتر از خود عشق اند .
همین اصل توضیح می دهد که چرا دخترها با کنجکاوی خارج از نظامی داستان گو را دوره می کنند . رعنا انتظار این استقبال گرم را ندارد .
-هیچ چی . رفت ان طرف مرز .
ترلان ادامه می دهد . تازه دارد لذت ان را مزه مزه می کند .
نمی توانست این طرف بماند . خانواده اش هم غریب بودند و دلش برای بابا ننه اش تنگ شده بود .
رعنا در گوشی می گوید .
-ستار خان بگویم یا گریگوری را .
-اولی را فراموش کرده ام از دومی بگو .
رعنا می گوید : اره ، دومی هم پسر خوبی بود .
-بود ؟
-اره ، او هم رفت .
ترلان قیافه ی جدی همیشگی اش را دارد . دستش را زیر چانه اش می گذارد و انشگت اشاره ی بلندش را به تیغه ی دماغش می کوبد .
-این یکی تقصیر مادرم بود . یک روز گوشش را کشید و انداخت بیرون . دخترها با هم می گویند: چرا ؟
-خب چون توی خانه کار نمی کردم و فقط دوست داشتم با او بنشینم .
فیروزه خیره نگاه می کند . مشکوک شده است .
مینا اسم ستار را شنیده است .
-ستار چی ؟
-ستار را خودم خواستم که برود . باقر را داشت .
رعنا دولا می شود و دلش را می گیرد . پشت گردن سفیدش هم قرمز شده است .
فیروزه مثل ببر اماده به حمله ای نشسته است .
-همه اش سرکاری بود نه اشک ها ؟
ارشد به در می کوبد و استین هایش را بالا می کشد .
-یالا زود باشید . به جای خود .
کلید را می زند . دخترها روی تخت هایاشن می روند . مهمانی تمام می شود . تاریکی ، درها و دیوارهای نا دیدنی اش را بین همسایه ها می کشد .
حالا هر کسی می تواند خیال کند که در چار دیواری خودش است .
ترلان در تنهایی فرضی اش به جای خالی عشق یک ادم در زندگی اش نگاه می کند . تا قبل از امدن به اینجا به این مساله فکر نکرده بود . برایش عشق به کتاب ، به نویسنده ها ، به معلم ها ، به کودکان ، به ادم ها کافی بود ولی حالا مثل ادمی که در همه جای دنیا حساب بانکی دارد اما در جیبش یک ریال هم برای خرج کردن ندارد .
ترلان در فیلم ها و ادبیات و افسانه ها به مفهوم خاص عشق در نزد ادم ها پی برده بود اما با صورت های حقیقی و روشن ان در زندگی روبرو نشده بود . شاید هم شده بود و نمی دانست . در تاریکی به گروهان نامرئی و خاموش مردها می خندد . دخترها ان را می شناسند و او بی توجه از کنار ان ها گذشته است .
ارشد بر می گردد و محکم به در می کوبد .
-بخوابید ، صدا نباشد . صدای فیروزه بعد از ن در می اید .
ای بر پدرت لعنت . تازه داشت خوابمان می برد .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟