ارسالها: 14491
#21
Posted: 17 Jan 2014 12:29
ارشد خودش را به نشنیدن می زند و بیرون می رود . خنده ی قدقد مانند دخترها از گوشه های سالن شنیده می شود .
پنج شنبه و جمعه و ازدای . در شبانه روزی غوغاست . دخترها تند و تند لباس عوض می کنند . لباس های رنگی از توی کمدها بیرون اورده می شود . همه برای رفتن عجله دارند . فیروزه و مینا از اولین کسانی هستند که غیبشان می زند . اهوازی ها دسته جمعی به امامزاده صالح می روند . چند نفر از بچه ها ی زنجان هم به حمام بیرون می روند و با دست های سفیدک زده و یک عالم رخت شسته بر می گردند .
صدای غم انگیز نوحه از بلندگوها پخش می شود و بر تمام صداها مسلط است .
ترلان روی تخت رعنا نشسته است و از لابلای میله تخت ها ، یکی را در تاریک ترین گوشه ی سالن می بیند . شانه هایش خم شده و با صدای نوحه تکان می خورد .
ترلان برای این روز لحظه شماری کرده بود . برای این روز نسبتا خلوت و استثنایی شبانه روزی . برای روزی که از مقررات و وظایف هر روزه خبری نیست . برای روزی که ازاد است بنویسد . چند سطری می نویسد احتیاج دارد از روزهایی که گذرانده است ، بنویسد . اما کلمات ، مثل سربازهای ناشی صاف راه می روند و سیخ می نشینند ، طبیعی نیستند وانگار از مخزني بيرون نمي آيند كه ساعت هاي زيادي،سر كلاس،در مراسم دعا،درصف آن را انباشته بود و تصور مي كرد با يك تلنگر ساده سرريز مي شوند.اي كاش بتواند دور تر برود و همه چيز را به خونسردي يك غريبه ببيند،كاري كه هميشه مي كرد.
چشمانش را مي بندد،در خيال مثل روحي آرام آرام از جان جدا مي شود،از خودش فاصله مي گيرد.اين كار به او آرامش مي دهد.حالا آن بالا جايي در فضا معلق است وكسي كه در زير تخت نشسته است،او نيست.دختر جواني با موهاي دم اسبي است كه به جستجوي چيزي به اين جا آمده است.روح براي اينكه همه جا را ببيند ناچار است باز هم بالاتر برود،بالا و بالاتر،نزديك نگهبان تنهاي برج.
ساختمان هاي بلند دنيا را مي بيند.با يك نظر از آسمان خراش ها و برج ها مي گذرد و به ساختمان مركزي مي رسد كه در آن دنياي بزرگ،كوچك و ناچيز است،محوطه خالي و وسيعي دارد و صداي منظم كوبيدن پا از گوشه و كنارهايش مي آيد.ديوارهايش پوشيده از سيم خاردار است و درهاي آهني بزرگي در جنوب و شمالش دارد.چنارهاي بلند و سربازهاي كوتاه و ديگ هاي بزرگي كه در طول روز به اين طرف و آن طرف كشيده مي شوند،مثل علامت هاي نقشه جغرافيايي از دور ديده مي شوند.
روح به آرامي در شبانه روزي را باز مي كند.از كنار ميز نگهباني رد مي شود.با يك خيز از راهرويي كه به پله هاي باريك منتهي مي شود،مي گذرد.ناچار است كمي به عقب برگردد.صاحبش آنجا در سالن پنج است و سالن پنج روبروي دستشويي و كمي مانده به آن است.سالن نيمه روشن است.لامپ زرد آن همه جا را روشن نمي كند.تخت هاي طبقه پايين تاريك است.اينجا و آنجا لباسي آويزان است.
روح ترلان بعد از اين سفر خيالي مي تواند آهسته آهسته به خودش نزديك شود.ولي راهش را كج مي كند به چپ مي پيچد و به تاريك ترين گوشه سالن مي رود.جايي كه يكي توي خودش خم شده و با صداي غم انگيز نوحه تكان مي خورد.ترلان دمپايي هايش را پايش مي كند و به دنبال روحش مي رود.نزديك مي شود و كنار دختر مي نشيند.
ارشد است.با هر اشكي كه از چشمانش مي آيد صداي خفه اي هم از گلويش در مي آيد.
«صداي نوحه هميشه مرا به اين حال مي اندازد.»
«چندروزي برو شيراز،حال و هوايت عوض مي شود.»
ارشد پوزخند مي زند.رنگ روكش دندان جلويي اش سفيدتر است.
«دلم فقط براي مادرم تنگ شده است،پدرم هميشه زور مي گويد.شب روزي كه قرار بود خودم را به اين جا معرفي كنم،دعا خواندم،نذر كردم.هر لحظه امكان داشت از اينكه راضي شده اينجا بيايم پشيمان بشود.مادرم تا صبح نخوابيد.سوار اتوبوس كه شدم باورم نمي شد.فكر مي كردم با يك سوت اتوبوس را نگه مي دارد وپياده ام مي كند.آنقدر از پنجره نگاه كردم كه چشمانم درد گرفت.مادرم همان جا ايستاده بود.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#22
Posted: 17 Jan 2014 12:30
ارشد حرف مي زند و سبك تر مي شود.
«مي داني اگر اينجا نمي امدم چكار مي كردم؟»
«نه.»
«روي خودم نفت مي ريختم و خودم را آتش مي زدم.»
به صف راحت باش داده مي شود.گربه چاق،بالاي ديوار نشسته است و روبه صف پراكنده دخترها خميازه مي كشد.
يكي از مشهدي ها با ارشد سالن بالا حرف مي زند.ارشد سالن يك،همداني چاق و خوش خنده اي است كه با سخاوتمندي به سؤال هاي مشهدي جواب مي دهد.ارشد خبر مي دهد كه هفته ديگر گروهان را براي بازديد به يكي از زندان ها مي برند.اطلاعات دختر مشهدي دست كمي از او ندارد.با دخترهاي دوره هاي قبلي حرف زده است و چيزهايي هم از كار در زندان مي داند.دختر اراكي به جمع آن ها نزديك مي شود و مي گويد دوست دارد بعد از پايان دوره در زندان كار كند.رعنا جلوتر مي رود.
«چرا؟»
اراكي مي گويد:«مزايايش خيلي زياد است.»
«همه به جاي خود.»
صف براي رفتن به سالن سخنراني آماده مي شود.سالن قبلا از مردها پرشده است.صندلي هاي رديف آخر را به دخترها مي دهند.سخنران صحبتش را شروع مي كند. چند درجه دار كنار ديوار ايستاده اند و ارشدها هم ايستاده گوش مي كنند.
ترلان كلمات سخنران را مي شنود ولي آنها را نمي فهمد.سرش سنگين شده است.گوش هايش زير مقنعه داغ اند.ته گلويش مي سوزد.اي كاش مي توانست براي كسي نامه بنويسد.شايد سرش كمي سبك مي شد،قلب و پاهايش هم.امروز چه روزي است؟چند روز ديگر تا پنج شنبه مانده است؟ممكن است ايرج به دنبالش بيايد و اورا ببرد.پشت موتور او سوار ميشود و مثل باد از ان جا دور مي شود.تا پنج شنبه يك قرن مانده است.امروز چندمين باري است كه به صف مي شوند.به شبانه روزي بر مي گردند.همه بايد سريع به سالن غذاخوري بروند.
سرش را روي سيني خم مي كند.بوي قرمه سبزي ورودي هاي مغزش را پر مي كند.فيروزه ورعنا بحث مي كنند.صداها توي سالن پيچيده است.سروناز از ميز روبرو دست تكان مي دهد و شيشه ترشي را بالا مي گيرد.
«مي خواهي؟»
ترلان سرش را تكان مي دهد.
«نه.»
سرش سنگين تر شده است.صداها،همهمه پايان ناپذيرند.تا پنج شنبه چقدر مانده است؟به خاموشي چقدر مانده است؟
«همه گوش كنند.»
ارشدي كه صداي بلندي دارد چيزي راتذكر مي دهد.همهمه بالا مي گيرد.ترلان،رعنا را مي بيند.دستش را بلند كرده و مي خواهد حرف بزند.آباداني از پارچ پلاستيكي آب مي ريزد.
ترلان به پنج شنبه فكر مي كند.ايرج مي آيد،او را پشت موتورش سوار مي كند و مي گويد چقدر همه اين ها بي اهميت است.به مادر هم هميشه مي گفت مهم نيست.پدر مي گفت:«اين پسر هيچ چيز را جدي نمي گيرد.»ايرج خنده بلندي مي كرد.صداي خنده اش مثل حباب هاي بزرگ و توخالي پشت سر هم مي تركيدند:«اين همه بدبختي را جدي بگيرم،مي ميرم.»
ترلان از قيافه گرفتن او در برابر دنيا خوشش مي امد.از ژست هاي ساده و مؤثرش در برابر همه چيز.ولي به آمدن او خيلي مانده است،به خاموشي هم چندساعت ديگرمانده است.خاموشي يعني فراموشي.مي تواند چندساعت كامل همه چيز را فراموش كند.نمي تواند مثل ايرج براي دنيا قيافه بگيرد،دهن كجي كند يا حتي مسخره اش كند.همه چيز جدي است.مهم است.ارشد سياه پوش هم مهم است كه جوري داد مي زند كه انگار مهم ترين بخش نامه دنيا را براي هزاران نفر مي خواند.
ترلان بغضش را قورت مي دهد و تند تند مژه مي زند.آباداني به او زل مي زند.چقدر چشم هايش سياه اند.مينا هم به او نگاه مي كند ولي ديگر نمي خندد.حالا نوبت رعناست كه با تعجب و نگراني به او نگاه كند.يك دفعه تنش را از روي ميز خم مي كند،سر ترلان را بغل مي كند و محكم به سينه اش فشار مي دهد.ترلان نفس اش را حبس مي كند،مقنعه رعنا هم بوي قرمه سبزي مي دهد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#23
Posted: 17 Jan 2014 12:31
آباداني و اهوازي را به دفتر مي خواهند. كسي دليلش را نمي داند. آباداني به كنجكاوي ديگران اعتنا نمي كند.
چند روز بعد به ترلان مي گويد: «انها همه چيز را در مورد ما مي دانند.»
«ارشد گزارش مي دهد.»
«نه كار او نيست. چطور مي تواند گزارش چيزهايي را بدهد كه حتي نمي بيند.»
اباداني مي گويد از ان روز احساس بدي دارد. حتي مي ترسد از خواب هايش هم خبر داشته باشند.
«انها قدرت مافوق بشري ندارند.»
«نه ندارند ولي ترسناكند. من از برادر بزرگترم مي ترسيدم ، از پدرم هم. اما ترسم از انها توي دلم نمي ماند. احساس ضعف نمي كردم. برادرم كتكم مي زد. عصباني مي شدم ولي در همان حال مي دانستم ادم بدبختي است و حتي از چيزهايي عذاب مي كشد. خودم را جاي او مي گذاشتم و تعادل روحي ام را به دست مي اوردم. اما حالا هر كاري مي كنم نمي توانم خودم را به جاي فرمانده بگذارم. هيچ جوي نمي توانم رفتار او را درك كنم. »
«حالا چه اصراري داري؟»
«من كه عاشق چشم و ابروي او نيستم. به خاطر خودم اين كار را مي كنم. فقط براي اينكه قضيه را براي خودم قابل فهم كنم. فقط اينجوري مي توانم ترس را از خودم دور كنم.»
اباداني اب دهانش را قورت مي دهد.
«به دفتر كه رفتم بي مقدمه گفت مردها خيلي بدند نه؟ خباثت چندش اوري توي صدايش بود. جواب دادم نه، من برادرهايم را دوست دارم. پوزخند زد، با اين حال زن ها بهترند. گفتم نمي دانم ولي فرمانده گفت من مي دانم. ديگر چيزي نگفت ولي در جمله اخري يك عالمه نيش و كنايه و تحقير بود. مي خواست به من بفهماند خيلي بيشتر از خودم در مورد من مي داند. مرا از خودم بهتر مي شناسد.»
ترلان مي گويد:«ولي او خودش را هم نمي شناسد. روابط اينجا او را براي ما به شكل يك هيولا در اورده است. بيرون از اين دايره زني است مثل زن هاي ديگر. حتي كمتر از انها چون مجبور است نقش زني اهنين را بازي كند. در صورتي كه نيست.»
«از كجا ميداني كه نيست؟»
«از غبغب زير چانه ش، از پف بالاي چشمانش، از هيكل ول شده اش، از علاقه اي كه به قلاب بافي مشهدي ها نشان مي دهد ، از سوالي كه در مورد كوفته تبريزي از بچه هاي ما كرد. از حالت چاكرمآبانه اش در برابر مافوق ها، از كنجكاوي توي چشمانش وقتي به عكس هاي عروسي دختر تهراني نگاه مي كرد و خيلي چيزهاي ديگر.»
بعد مي گويد:مبايد از او هم در سياه مشق هايم بنويسم. بدون او مجموعه ام ناقص است. »
اباداني مي گويد:«بعد از نوشتن زود پاره شان كن.»
عصر پنجشنبه است. فيروزه و مينا هر دو بازداشتند. مينا به بيدار باش اعتنا نكرده و فيروزه نظافت راهرو را به خوبي انجام نداده.هيچ كدام حق بيرون رفتن ندارند. فيروزه از لبه تخت ها مي گيرد و در فاصله ميانشان تاب ميخورد. مينا با انگشتانش چيزي را حساب مي كند. رعنا براي انها خريد كرده و به خانه خودشان هم تلفن كرده است.
«اقام خانه نبود. صداي خنده و حرف مي امد. اول بيوك حرف زد. گفت كه خبري نيست و نران چيزي نباشم. صدايش زيادي مهربان بود. هاله حرف نزد. گفتم گوشي را بدهدن به رضا. خيلي طول كشيد تا رضا امد. گفت جايت خالي داشتيم بحث مي كرديم. نمي دانم راجع به چه چيز مي توانستند بحث كنند. هاله سروگوشش مي جنبند و يك ذره به حرف هاي او اعتقاد ندارد. از صدايش خوشم نيامد.»
فيروزه با بسته ي خودني ها به تخت رعنا مي ايد. مينا را هم صدا ميزند. مينا ميخواهد بخوابد. ان بيرون منتظرش هستند و او اين تو زنداني است. بي تنبلي روي تخت رعنا مي نشيند. مينا به لب هايش ماتيك مي زند و در اينه كف دستش به خودش نگاه مي كند. ماتيك و اينه را به رنا تعارف ميك ند ولي رعنا نمي گيرد.
«واقعا كه با ديدن تو ياد عكس هاي سياه و سفيد و رنگ و رو رفته مي افتم.»
«خودم هم عكس سياه و سفيد رو بيشتر دوست دارم.»
«بايد ببيني او چه چيزي را دوست دارد.»
كلمه او را كش دار ادا مي كند.
رعنا سرخ مي شود.
«تو تركي مي داني؟»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#24
Posted: 17 Jan 2014 12:34
«چند دفعه بگويم فقط يك كمي مي دانم ولي براي فهميدن بعضي چيزها كه لازم نيست حتما تركي يا عربي بداني.»
فيروزه مي گويد:« مگر رازي هم باقي مي ماند بين اين همه ادم. سالن خودمان كه هيچ . من از بچه هاي بالا هم خبر دارم. چي فكر كردي؟»
«الحق كه پاسباني.»
«نه كه تو پروفسوري.»
رعنا نااميدانه اعتراف مي كند.
«نه من هم پاسبانم.»
و خنده اش مي گيرد. چند دقيقه بعد همه رضا را مي شناسند. رعنا چقدر ناقلاست كه تا حالا رو نكرده بود. فيروزه محكم به پشت رعنا مي زند. داستان پسرخاله ها انها را سرگرم مي كند. رعنا هيجانزده است.
«هميشه متانت و صداقتم را به رخ خواهرم مي كشد.»
اباداني مي گويد:«متانت و معصوميت و پاكي زن به مرد امنيت مي دهد.»
مينا لبخند و چشمك را با هم ميزند.
«ولي هيجان و لذت نه.»
رعنا مي گويد:«همه كه يك جور نيستند.»
مينا با ته مانده ي لبخند مي گويد:«ولي هيچ مردي نمي تواند از ان چشم پوشي كند.»
فيروزه مي گويد:«بچه ها بازي.»
اباداني مي گويد:م براي همين هم غيرقابل اعتمادند.»
فيروزه به لري چيزي به مينا مي گويد. مينا جوابش را به فارسي مي دهد.
«ولي من به او اعتماد دارم. مي دانم چه وقت راست مي گويد و چه وقت دروغ.»
ترلان حرف نمي زند. تند تند چيزي را يادداشت مي كند. فيروزه به پاهاي او تكيه ميدهد . جوري كه نتواند بنويسد.
«حالا نميشود يك امشب نويسنده نشوي؟»
ترلان نچ مي كند.
«نمي شود.»
فيروزه اداي او را درمي اورد.
«فكر كن اگر الان در جزيره هاوايي بودي و يك ماشين هم زير پايت بود و يك كسي هم بغل دستت و مرتب قربان صدقه ات مي رفت باز هم مي نوشتي؟»
ترلان جواب نمي دهد. وقت لازم دارد تا به جزيره هاواي برود.
«معلوم است ترك علي. اگر انجا بودي ديگر احتياجي به اين مزخرفات نداشتي. زندگي مي كردي. »
ترلان ميخ واهد چيزي بگويد.
«جان من اول فكر كن بعد بگو. اصلا جزاير هاوايي نه. در يك جاي سرسبز بودي يا فكر كن در يكي از خيابان هاي تميز فرانسه بودي. هوا خوب ، خودت سر حال ، بغل دستت هم درازی مثل خودت ولی اهل مطالعه کردن و درک کردن و از این حرف ها . باز هم می خواستی نویسنده بشوی ؟ اینجا نشستی مثل موش کور که چی ؟ بیا نزدیک تر بازی یادت بدهم .
بحث رعنا با مینا داغ شده است .
-پس این عاشق تو دورغ هم می گوید .
مینا چوب شوری از میان خوراکی ها جدا می کند . ان را مثل سیگار به لب هایش نزدیک می کند ولی ان را نمی خورد .
-ادم که نمی تواند همیشه راست بگوید . گاهی وقت ها هم چند تا دروغ لازمش می شود . ترلان می خندد و به دروغ های کوچکی فکر می کند که مثل پول خردته کیف ادم ها صدا می کند .
رعنا با ناباوری به همه نگاه می کند .
-ولی ما عاشق حقیقتیم . تنها چیزی که کمی نکبت زندگی مان را قابل تحمل می کند همین عشق به حقیقت است . من به دروغ احتیاج ندارم . برعکس تشنه ی حقیقتم .
فیروزه مشتش را مثل میکروفونی جلو دهان رعنا می گیرد .
-خانم حقیقت من می خواهم حقیقتی را به استان لرستان مخابره کنم .
مینا پکی به چوب شور می زند و حرف فیروزه را قطع می کند .
-تو غلط می کنی .
چوب شور را به طرفش پرت می کند .
رعنا را به دفتر خواسته اند . سر کلاس سوال بو دار پرسیده است . کارهایش هم کمی بودار است . کله اش هم بفهمی نفهمی بوی قرمه سبزی می دهد . عرق کرده از مشق نظام برمی گردد .
-بوی گند می دهم .
دندانش عفونت کرده و تقاضای رفتن به بهداری می کند .
-دردش به جهنم ، ولی بویش دهانم را به گند کشیده است .
ارشد می گوید : هر روز هر روز بهداری .
رعنا همین بهانه ی کوچک را لازم دارد تا داد بزند .صدای بلندش بچه های سالن های دیگر را هم پایین می کشاند . ارشد داد می زند که حوصله اش از بی انضباطی ها ی ترک ها و لرهای ...
فیروزه داد بلندتری می زند .
-لرهای چی ... نترس بگو لک لک پا دراز .
بچه های ترک هر کدام چیزی می گویند . صدای همه بلند شده است . چند نفر از بیرون می ایند و کنار دست ارشد می ایستند .
ترلان زیر گوش رعنا می گوید : کوتاه بیا .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#25
Posted: 17 Jan 2014 12:34
رعنا با صدای بلند جوابش را می دهد .
-کوتاه بیا ، کوتاه بیا . دیگر چقدر ؟ تمام زندگی ام کوتاه امده ام .
ترلان رنجیده است .
-خب بابا ، کوتاه نیا .
-نه که نمی ایم . نمی بینی چی بارمان می کند .
رعنا باز یک دشمن مشترک پیدا کرده و هیجان زده است . و به نظرش ترلان دارد جا می زند . این را قبلا هم به او گفته است . حالا هم با صدای بلند می گوید . از وقتی اینجا امده محافظه کار تر شده است . بعد می گوید انتظار زیادی هم ندارد . هر چه باشد او چرچیل است .
ترلان می گوید چرچیل بازی را به چریک بازی ترجیح می دهد و نگران است که کسی صدایش را شنیده باشد . ولی نگرانی اش بیجاست . همه با هم حرف می زنند . صدا به صدا نمی رسد .
هیاهو ذره ذره کم می شود ، ادم به ادم. از دم در شروع می شود و به رعنا می رسد که حالا می تواند صدای خودش را در خلا دوربرش بشنود . فرمانده در چارچوب در ایستاده و انقدر سکوت می کند تا تمام صداها می خوابد . چند نفر را از میان جمع جدا می کند و می گوید همه به دفتر بروند .
اول از همه ارشد به سالن برمی گردد . تند و تند استین هایش را بالا می زند و به هیچ کس نگاه نمی کند .
-مفت می خورند و میخوابند . خوشی زده زیر دلشان . امکانات اینجا را کی تو زندگی شان داشته اند ؟ صبحانه و ناهار و شام همیشه امده است . پول تو جیبی هم بهشان می دهند . می گویند کی بخوابی ، کی بیدار شوی .
دختر ابادانی از دهانش می پرد :
کی فکر کنی .
ارشد حرف او را نشانه ی تایید حرف هایش به حساب می اورد و ادامه می دهد .
-اره چکار بکنی . انوقت این ها ...
سروناز می پرسد : خب حالا چی می شود ؟
ارشد یادش نیست استین هایش را چند لحظه پیش بالا برده ، ان ها را تا مچ دست هایش پایین می اورد .
-خودتان بعدا می فهمید .
و یک دفعه صدایش را بلند می کند .
-یالا همه بروند سالن های خودشان .
فیروزه نقاشی می کند و از ترلان می خواهد برایش متن بنویسد.چون خوشگلی برای او دردسر شده است و خوب نوشتن برای ترلان.سر درس مواد مخدر و کمک های اولیه و معارف، نوشته ها و نقاشی های ریز ریز آن ها لابلای جزوه ها رد و بدل می شود.امروز اعلامیه ی ترحیم ارشد را می نویسد و فردا باید نقاشی هایی در مورد استاد مواد مخدر و آینده ی مینا بکشد.مینا از امکانی بی نصیب مانده که خیلی آسان نصیب دختر اهوازی شده است.
همه برای دیدن عکس های جشن نامزدی اهوازی می روند.آرایش عروس عالی است.دسته گلش هم حرف ندارد.ولی داماد کمی چاق است.باید به خودت برسی، والا این جوری شکل لورل هاردی می شوید.خوش به حالت دیگر به اینجا نمی آیی.باید حواست به مادر شوهرت باشد.اگر دیدی زیاد دخالت می کند کارت شناسایی ات را نشانش بده.برای ما هم دعا کن.دست راستت را بکش روی سر ما.
ترلان مثل مرده ی آماده ای زیر پتوی آنکادرش خزیده است.فیروزه غلغلکش می دهد.
« بلند شو، اینجا شیره کش خانه نیست.»
در جا کاریکاتوری از او می کشد در حال کشیدن تریاک.
« بچه آبادانی دلت نمی خواست جای این تهرانی بودی؟ عروسی و شوهر و این حرف ها.»
آبادانی می خندد.
« صدای بوق بوق ماشین ها که می آمد، خواهرم بدو بدو می آمد و می گفتبیا زود باش بیا عروس می برند.گوش هایم را می گرفتم و می گفتم کلفت می برند.»
« ببین خروس جنگی دارد برایت موس موس می کند.»
ترلان نگاه نمی کند ولی حس می کند رعنا روی تخت دختر سنندجی مراقب اوست.
فیروزه نقاشی خودش را می کشد، از پلّه ای که خودش می گوید پلّه ی هواپیماست دست تکان می دهد.
« کجا می روی؟»
« آمریکا، کانادا، استرالیا،... هر جا که شد.»
« پس اینجا چه عسلی می خوری؟»
« فکر می کنی این جا بند می شوم.معلوم است می روم.فقط باید اول مستقل بشوم و بعد هم می زنم له چاک.بعد از آنجا عکسم را می فرستم.کنار یک ساحل، با مایو و کلاه گنده ی اسپانیولی و البته عینک دودی.موهایم را هم دورم می ریزم باد ببرد.»
موهایش را پریشان می کند؛ صاف و بور و لخت.
« پشتش می نویسم با عشق به اِشّک عزیزم.»
دختر آبادانی می خندد.
« عاشقت چی؟»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#26
Posted: 17 Jan 2014 12:38
« هنوز تکلیفم را باهاش روشن نکرده ام.نه که خیال کنی عیب و ایرادی دارد.نه. خیلی ماه است.ما تمام حرف هایمان را زده ایم.بهش گفته ام اگر عوض نشدم می آیم و با هم عروسی می کنیم.»
« او هم قبول کرد؟»
فیروزه می خندد.
« آره، چاره ای ندارد.اگر هیچ اتفاقی نیفتاد برمی گردم و زنش می شوم.یعنی آنجا دیگر غیر از این کاری ندارم.تازه بهانه ای هم ندارم.»
آبادانی می گوید:«همیشه همین طور است، همه ی کارهایمان از سر ناچاری است.»
«خیلی عاقل است.سر به راه و محجوب و خانواده دوست است.خوب است.»
خوبی هم همیشه کافی نیست.»
« یک روز بی خبر رفتم خانه شان.برایشان شله زرد بردم.آخر ما نسبت دوری با هم داریم.خواهرش_ یک خواهر بیشتر ندارد_ خانه نبود.هر دو کمی دستپاچه شدیم.نزدیکی های غروب بود و هوا داشت تاریک می شد.خواستم از دم در برگردم.تعارف کرد بروم توی حیاط و با خجالت گفت کمی بیشتر بمانم.همان موقع صدای باز شدن قفل درآمد.حتی اگر قسم می خوردی خواهرش باور نمی کرد من همان چند لحظه ی پیش آمده ام.به دو رفتیم توی اتاق بالای پله ها.بعد به صدای قدم های خواهرش گوش کردیم.توی حیاط آمد و برادرش را صدا زد.
خواهرش از آن زن های متعصب و مستبد فامیل است و همه بفهمی نفهمی ازش حساب می برند.بعد از مرگ مادرشان توی خانه مانده و از پدر و برادر مراقبت کرده است.صدای قدم ها دوباره آمد.چسبیده به دیوار اتاق ایستاده بودیم و نفسمان بند آمده بود.جایی برای پنهان شدن نبود.اتاق تقریباً تاریک بود.ولی من می توانستم ببینم چقدر ترسیده و پشیمان است از این که بی احتیاطی کرده و به من گفته بود بمانم.صدای قدم ها نزدیک تر می شد.هر لحظه امکان داشت خواهرش در را باز کند و افتضاح بار بیاید.به چراغ نگاه کردم.فکر کردم اولین کاری که می کند دستش را می برد روی کلید و چراغ را روشن می کند.یکدفعه رفتم جلو.دستم را دراز کردم و و لامپ را درآوردم.سریع و بی صدا برگشتم سر جایم.در باز شد.کلید برق را زد.چند بار این کار را تکرار کرد.در را بست و رفت.وقتی خودم را به خانه رساندم دیدم لامپ توی دستم است.همان موقع به مادرم گفتم تصمیمم را گرفتم، می روم تهران.فکر می کنم توی همان اتاق تاریک بود که تصمیم گرفتم شانسم را جای دیگری امتحان کنم.هر جایی غیر از آنجا.»
نوبت نگهبانی ترلان و میناست.دو دختر اصفهانی هم هستند که پشت میز نگهبانی نشسته اند و فال یکدیگر را از توی کتابی می خوانند.ترلان می گوید بهتر است به سالن های بالا سر بزنند.مینا هنوز خواب آلود است.چند لحظه پیش خواب یک بچه را دیده است.
بازوهایش را بغل می کند و دنباله ی خواب را در بیداری ادامه می دهد.بچه ی خیالی اش را محکم به سینه فشار می دهد.لب هایش را غنچه می کند و حرف می زند.به سالن یک می روند.
هوا سنگین است.خروپف بعضی ها بلند شده.خیلی ها چادر رو خودشان کشیده اند.چند نفری هم خودشان را ملافه پیچ کرده اند.یکی ناله می کند و یکی در تاریک ترین قسمت سالن با زبانی نامفهوم بلند بلند چیزی می گوید.
« برویم آن ته و برگردیم.»
ته سالن دیده نمی شود.مینا خواب از سرش پریده است.
«برگردیم.»
روی پله ها می نشینند.ترلان سرش را به نرده ی آهنی پله تکیه می دهد.صدای چک چک آب دستشویی از راهرو پایین می آید.مینا سرش را به شانه ی او تکیه می دهد و چشمانش را می بندد.ترلان نگران می شود.احتمال دارد این مادر آینده همین جا خوابش ببرد.
« حالا چند تا بچه می خواهی؟»
مینا تکان نمی خورد.
« من خیلی می خواهم.او نمی خواهد می گوید تو بچه ی منی.»
« پس دیگر اینقدر خواب بچه نبین.»
«بیخود کرده، راضی اش می کنم.»
سرش را از روی شانه ی ترلان بر می دارد.ترلان نفس آسوده ای می کشد.
« توی دست های من مثل موم است.»
ترلان به دست مشت شده ی مینا نگاه می کند.مرد مومی لابلای انگشتان مینا پیچ و تاب می خورد.حالا دیگر ترلان مرد مومی را می شناسد.ثروتمند است.عاقل و آقاست و مینا حاضر نیست او را با برادر آس و پاس فیروزه عوض کند.از وقتی جواب نه به برادر او داده است فیروزه از هر فرصتی استفاده می کند تا چغلی او را به پدر و مادرش بکند.
« جاسوس من شده است.»
به سالن خودشان می روند.ارشد کنار تخت خبردار ایستاده است با موی بلند و پیراهن گلداری که به تنش گریه می کند.در نور سفید راهرو نیمرخ ارشد دیده می شود.خواب زده است و بی حرکت.
از تخت زیری روبرو صدای پق پق خنده می آید.فیروزه است و علامت می دهد بی صدا خم شوند.چشم هایش در تاریکی برق می زند.
« بهش فرمان ایست داده ام نج دقیقه بیشتر است کنار تختش ایستاده است.»
صدای ناله ای از گوشه ی سالن می آید.آبادانی کابوس می بیند و به یکی از زبان های ناشناخته ی دنیا حرف می زند.
ترلان آرام بیدارش می کند.مینا لیوانی آب برایش می آورد.چند نفری روی تخت هایشان نیم خیز شده اند.
نیم ساعت به پایان نگهبانی شان مانده است.آبادانی صورتش را می شوید و می گوید بعد از این خوابش نمی برد.می تواند به جای مینا بایستد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#27
Posted: 17 Jan 2014 12:41
آبادانی باز هم خواب زندان دیده است.
ترلان می پرسد:« زندانیت کی بود؟»
آبادانی من و من می کند.
« زندانی ام، خب، خودت یکی را آن تو تصور کن.»
« زندانی توست نه زندانی من.»
آبادانی می خندد.
« تو نویسنده ای نه من.»
« چه ربطی دارد؟»
آبادانی روی میز نگهبانی می نشیند و پاهایش را تاب می دهد.اصفهانی ها به سالن بالا می روند.
« خیلی ربط دارد.تو باید بتوانی یکی را آن تو فرض کنی.»
ترلان با احتیاط می گوید:« مثلا یکی از نزدیکان آدم.»
آبادانی می گوید:«منظورت عباس ماست.ولی این که خیلی آسان است.»
کمرش را صاف می کند و آهنگی زیر لب زمزمه می کند.
ترلان می گوید:«راهنمایی کن.»
وفکر می کند جای فیروزه خالی است.الان یک بازی درست و حسابی راه می انداخت.
« می تواند یک میمون آن تو باشد یا یک حیوان دیگر.»
«میمون؟ خیلی دور از واقعیت است.»
« چه بهتر.»
ترلان روی صندلی می نشیند.این نه یک بازی است نه یک بحث.
« ولی نمی شود با دروغ زندگی کرد و یا از آن نوشت.»
آبادانی سرش را تکان می دهد.
«منظورم دروغ نیست.»
«منظورت چیزهایی هستند که وجود ندارند.»
«ولی وجود دارند.»
ترلان می پرسد:«کجا؟»
و به پله ها اشاره می کند.به دیوارها که رنگشان ریخته است و لکه لکه است.
آبادانی با انگشت به سرش می زند.
« توی ذهن من، توی ذهن تو، توی خواب هایمان.»
ترلان چیزی نمی گوید.برای دانستن آنچه در ذهن آبادانی می گذرد باید ساکت ماند و صبر کرد.آبادانی به حرف می آید.
« گیرم حرف تو درست باشد.وجود ندارد.خوب، بساز.فرق تو با دیگران در این است ک تو می توانی و دیگران نمی توانند.»
یکی از اصفهانی ها بالای پله هاست و با صدایی آهسته می پرسد:« بچه ها ساعت چند است؟ وقتمان تمام نشد؟»
آبادانی از میز پایین می آید و می رود که بخوابد.
«حیف که نمی توانم بنویسم.اگر می توانستم می دیدی از چه چیزهایی می نوشتم.»
ترلان از جایش تکان نمی خورد.آبادانی از دم در سالن برمی گردد.
«خودم آن تو بودم، توی آن سلول.»
جمعه ای بارانی است.بیشتر دخترها در شبانه روزی مانده اند.ترلان به سالن های بالا سر می زند.سالن ها بی شباهت به اردوگاه آواره های جنگی نیست.کف زمین پر از سینی های غذاست.لبه های تخت پوشیده از رخت های شسته شده و روی تخت ها پر از جزوه های درسی است.
دختر یزدی از کنارش رد می شود.
« زود باش یک آرزو بکن.»
آرزو انگار منتظر همین اشاره است.نمی آید.حمله می کند.ترلان زیر چشم راستش را نشان می دهد.
دختر یزدی می خندد.
«خوشحال باش.آرزویت برآورده می شود.»
مژه ی آرزو را از گونه ی راست ترلان برمی دارد.ترلان کنار پنجره می رود و به بیرون نگاه می کند.چند سرباز در زیر باران ظرف های بزرگ غذا را می کشند.ترلان فکر می کند این مژه ی مسخره نمی تواند رابطه ای با میلی که یکدفعه انرژی نامعلومی را به تمام بدنش جاری می کند، داشته باشد.نه نمی تواند.این آرزو نیست.میل است، میل شدید از اینجا رفتن.
معلم گفت آرام و از اول بخواند.از صدای بلند کف زدن یکه خورد.معلم به او گفت نزدیک میز برود.
«این چیزی که تو نوشتی، انشا نیست.قطعه ی ادبی هم نیست.یک داستان است.تو می توانی بنویسی.»
نوشته ی او را در دست گرفت.زنگ تفریح را زدند.کلاس شلوغ شد.چند نفری از بچه ها دورش را گرفتند.
« در نوشتن عجله نکن.بگذار موضوع کهنه بشود، توی ذهنت ته نشین بشود.بعد خودش آرام آرام از تاریکی می آید بالا.به نظر من کسی که می نویسد، خودش هم همراه کلمه ها بالا می آید.خودش هم نجات پیدا می کند.»
نوشته را به او داد و از کلاس بیرون رفت.
« آقا از چه چیزی؟نجات از چه چیزی؟»
به دنبالش رفت ولی نپرسید.آن روز برایش مهم نبود.صدها بار بعد از آن پرسید.ولی دیگر معلم نبود که جواب بدهد.بعدها فکر کرد همه چیز را فراموش کرده است.فکر کرد تکلیف نوشتن را با اقرار به ناتوانی اش یکسره کرده است.سؤال بی جواب هم در میان صدها سؤال دیگر زندگی اش گم شد.انتظار نداشت روزی، سؤال مثل مهمان ناخوانده ای بر مژه ی ناقابل چشمش سوار بشود و در وسط سالنی در آموزشگاه غافلگیرش کند.
از جمع ناقص مشهدی ها رد می شود.به اهوازی ها سلام می کند و به جمع ترک ها می رسد.بچه ها او را به خوردن سبزی و تافتون دعوت می کنند و از انگوری که مادر سروناز برایش آورده، تعارف می کنند.از دزدی شب قبل می گویند و از درس گناه شناسی و از لاس زدن استاد جرم شناسی با دخترها و مثل همیشه می رسند به فرمانده که از سن ازدواجش گذشته و هنوز نتوانسته یک نفر از صدها مردی را که در این محیط است تور بزند.
در سالن راه می رود.نوشتن ساده نیست.این را دیگر می دانست.بارها ناامیدانه از آن قهر کرده و مثل تمام رابطه هایی که منجر به جدایی می شود انکارش کرده است.ولی بعد، نوشتن پاورچین پاورچین مثل شادی بی دلیلی به او نزدیک شده است.می دانست که جدایی کامل نیست.امیدی هم هست.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#28
Posted: 17 Jan 2014 16:20
دختر یزدی روی پله ها نشسته و چشمکی به نشانه ی آشنایی به او می زند.به سالن خودشان می رود.آبادانی نشسته و پاهایش را تاب می دهد.آبادانی روی تخت رعنا دراز کشیده است.
تران حالا دیگر گول آرامش آبادانی را نمی خورد.می داند آبادانی بی تفاوت نیست.کنار او دراز می کشد.باید به ایرج بگوید هیچ کدام از دوربین هایی که در گوشه و کنار این زندگی کار گذاشته است قادر نیست از سد چشم های شیشه ای آبادانی عبور کند و دنیای پشت ان را نشان دهد.آبادانی حرف نمی زند، مثل ملکه مومیایی مصری است که تا پایان دنیا در تابوتی دراز کشیده است.
ارشد به تخت آن ها نزدیک می شود.
«جنازه ها را نگاه کن.»
ترلان می خندد.پس خودش هم یک مومیایی دیگر است و دیگران نمی توانند از درون او خبر داشته باشند.مثل یک مرده است.
بلند می شود و می نشیند.ارشد برمی گردد و نگاهش می کند.
ترلان می گوید:«باید اینجا بگذارم.»
به سرش اشاره می کند.
«اینجا توی ذهن خودم.»
ارشد می پرسد چه چیزی را می خواهد آنجا بگذارد.
ترلان می خندد.
« دوربین را»
ارشد خیره خیره نگاهش می کند.ترلان روی تخت خودش می رود.احتیاج به فکر کردن دارد.بالشش برآمده است و اذیت می کند.زیرش جزوه ای است و داخل جزوه کاغذ بزرگی که رویش با خط ریز چیزهایی نوشته شده است.خط رعناست.
« عنتر میمون محافظه کار چرچیل و خائن.دیگر طاقت ندارم،بیا آشتی.»
ایرج موتورش را ندارد.به یکی از دوستانش امانت داده است.بی هدف راه می روند.ترلان می گوید چند روز پیش ارشد از خواب بیدار شده می شود و می بیند جوراب های محبوبش سوراخ شده است.دیوانه می شود.توی سالن ما موش دیده نشده است.سوراخ گلوله هم نمی تواند باشد.
همان روز فیروزه را از دفتر می خواهند.توی سالن هر اتفاقی می افتد اول او و بعد رعنا را به دفتر می برند.فیروزه دادوبیداد راه می اندازد.
روز بعد مقنعه ی ارشد سالن دو از سه جا سوراخ می شود.از آن دو آتشه هاست.فیروزه بهش می گوید بانوهیتلر.از فیروزه رفع اتهام می شود ولی داستان اینجا تمام نمی شود.در شبانه روزی همه به هم مشکونند.
ایرج می ایستد.دوست دارد الان کجا بروند؟
« بازار.»
ایرج قاه قاه می خندد و می گوید نمی دانست خواهرش اهل بازار و این جور جاهاست.
ولی ترلان دلش برای رنگ های متنوع بازار، برای صداهای بیشمارش، برای بوهای عجیب و غریب و آدم های متفاوتش تنگ شده است.
« از یکنواختی خسته شده ام.»
ایرج می گوید می خواهد ترلان را با چند نفر از دوستانش آشنا کند.یکی دو نفرشان اهل کتابند.
« خوشحال نشدی؟»
ترلان اضطراب دارد.
« خیلی وقت است از هیچ چیز خبر ندارم.»
«مهم نیست.ممکن است خیلی حرف بزنند ولی نباید مرعوب بشوی.این ها کرم کتابند ولی حواست باشد، تو تجربه ی زندگی داری.»
ترلان یاد نوشته های خودش می افتد و ساکت است.
«حرف بزن.»
« دارم فکر می کنم چه بگویم؟»
«اول اندیشه وانگهی گفتار.»
و خنده ی بلندی می کند.
« لابد وقت نوشتن هم مثل خانم ها می نشینی و فکر می کنی که چه بنویسی.ول کن بابا جان، اول حرف بزن، بعد فکر می کنی.نگران نباش.وقتی حرف زدی می بینی خیلی چیزهای تازه به ذهنت می رسد.»
« می خواستم بگویم چه فایده اگر نتوانی از تجربه ها بنویسی.»
ایرج سرش را تکان می دهد.
« توی دنیا آدم با تجربه زیاد است.همه داستان های عجیب و غریبی از زندگیشان دارند ولی بیان آن مهم تر است.»
از جمله ای که می گوید خوشش می آید.این دقیقا همان چیزی است که روزهای زیادی در موردش فکر کرده است.
ایرج با ترلان تا دم در ساختمان مرکزی می آید.
رعنا گوشه ی تخت کز کرده و چشمانش قرمز است.ترلان با کمی احساس گناه پیشش می نشیند.
«گفتم بیا برویم بیرون، نیامدی.اینجا ماندی که چی؟»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#29
Posted: 17 Jan 2014 16:20
رعنا راحت گریه می کند.
« فراموشم کرده اند.یکی نیست سراغم را بگیرد ببیند اصلا زنده ام یا نه؟»
رعنا به ارشد اشاره می کند.
«تو را یاد اوحدی نمی اندازد؟»
«با این پیراهنی که پوشیده است، نه.»
پیراهن چیت گلدار ارشد به تنش گریه می کند.آستین هایش کوتاه است.بازوهای نحیف و پرمویش بیرون زده و موی بافته اش دراز و منزوی روی کمرش ول شده است.
عقب تر می رود و به دیوار تکیه می دهد.رعنا از مدرسه می گوید.ترلان مدرسه را دوست دارد.مدرسه به اندازه ی سال ها از او فاصله گرفته است.چشمانش را می بندد.حتی نمی خواهد در سنگر ستارخان باشد.
احساس می کند حافظه اش خوب کار نمی کند.تاریخ ندارد، پیوستگی ندارد.چیزی از گذشته به زمان حال اش وصل نمی شود.
یادداشت ها را کنار هم می چیند؛ ده ها طرح و توصیف.این همه موضوع و شخصیت دارد.می تواند روی تک تک آن ها کار کند.بارها در خیالش آن ها را به هم ربط داده است.آن ها مواد اولیه کارش هستند.می تواند ذره ذره شروع کند.یادداشت هایش را دسته بندی می کند و از نو می خواند.به نظرش می آید بر خلاف ظاهرشان ارتباطی با هم ندارند.
چشمانش را می بندد وبه نظمی فکر می کند که نوشته هایش فاقد آن هستند.نوشته هایش یکدستی لازم را ندارند.شاید به خاطر این که ذهنش هم مثل یادداشت هاست؛ تکه تکه و از هم گسسته.از وقتی به اینجا آمده آن را آرام آرام ولی به روشنی احساس کرده است.
ذهنش انگار تمام پایگاه ها و استحکاماتش را از دست داده است.تمام فرماندهی ویران شده.کسی نیست تا سربازان علاف و سرگردان مغزش را هدایت کند.هدف چیست؟به کدام سو می رود؟
عاقله زن گفت:« حس ها برای کار تو لازم است اما می دانی آن ها قابل اعتماد نیستند.حس، امروز هست و فردا نیست.زود از بین می رود.عوض می شود.فریب می دهد.ناپایدار است.باید به چیزی محکم تر تکیه کرد.»
ترلان گفت:«به چه چیزی؟»
«به اصول.اصول راهنمای تو در زندگی است.»
ولی اصول چیست؟ چطور می شود آن را برای همیشه نگه داشت.جدایی از چه وقت شروع شده است.می تواند به یاد بیاورد.از روزی که به حرف های مسئول حوزه شک کرد.مسئول هر هفته کیسه اش را خالی می کرد.کیسه ای پر از کلمات محکم؛ مثل بادام های سفتی که می توانند تا صد سال هم بمانند.آن ها سرمست می شدند و کیسه را در جلسه ی بعد دست نخورده باز می گرداندند بی آنکه لازم ببینند به محتوای آن نگاه کنند.
یک روز مسئول در کیسه ی او چیزهای دیگری هم پیدا کرد.کلمه های دیگری بود.کلمه هایی که نمی توانستند در کنار بقیه قرار بگیرند.مسئول گفت بهتر است کلمات عاطفی و غیر لازم را دور بریزد.به انضباط تشکیلاتی احترام بگذارد و مثل دیگران رفتار کند.
بار دیگر به لشکر شکست خورده ی ذهنش نگاه می کند.حالا دیگر تمام کلمات در ذهنش حق حیات دارند.با خودش می گوید آزادی یعنی این؟مطمئن نیست.فرماندهی است که مأیوس از جنگ به لشکریانش می گوید آزادند هر کاری دوست دارند، بکنند.می توانند بجنگند، عقب بنشینند، فرار کنند و یا حتی بمیرند.خودش هم بیشتر از آن ها نمی داند.
شانه هایش می لرزند.کلمه ها حالا شکل اطلسی های رنگی پارک هستند؛ پارک زیبای شهرشان.این پارک را خوب به خاطر دارد.شب است و نسیم خنکی به نرمی از روی آن ها می گذرد.اطلسی ها می درخشند و عطر مست کننده شان تا چند قدمی بعد از رد شدن، مثل دست فروش های ریزجثه و سمج، به دنبالش می آیند.رنگ هایش را می تواند ببیند.بنفش سیر، بنفش کم رنگ و ارغوانی.صدایی می گوید آماده باشند، خبردار بایستند.اطلسی ها به صف می شوند.آن هایی که خمیده اند صاف می شوند و با ساقه های نازکشان قدم رو می روند.زود باشید عجله کنید.یکی تکانش می دهد.
« بلند شو، زود باش.باید به صف شویم.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#30
Posted: 17 Jan 2014 16:21
فصل چهارم
دو روز تعطيلي و يك روز مرخصي و تبريز.مادر برايش آش و كوفته و دلمه درست مي كند.
«عين ني قليان شده اي.»
از اين كه ني قليان شده،خوشحال است.مادر سر سفره مراقب اوست خوب بخورد.اولين احساسش اين است كه مهم شده است.تورج هر بار كه از بيرون مي آيد،دستش پر است.پيداست اين همه بخاطر اوست.مي گويد اگر دوست دارد برايش حلواي گردويي مي خرد تا براي دوستانش ببرد.
طناز با سر و صدا پيدايش مي شود.با شكم گنده اش نصفه نيمه بغلش مي كند و صورتش را مي بوسد.
«خب.تعريف كن ببينم.»
اما به تعريف هاي ترلان گوش نمي دهد.همه نظر داده اند بچه اش پسر است ولي خودش عاشق دختر است.ترلان اگر يكهو تا اين درجه مهم نشده بود مثل هميشه سر به سرش مي گذاشت.
همه فاميل خيلي زود از آمدنش باخبر مي شوند.دايي و عمه و خاله به شام و ناهار دعوتش مي كنند.به طناز مي گويد:«بي خود شلوغش كردي.»
متوجه مي شود كه طناز به اين شلوغي احتياج دارد.بحث كردن فايده ندارد.فكر مي كند همه عزت و احترامي كه نثارش مي شود به خاطر اين است كه مهمان است و مهمان بايد برود.ولي اگر يك روز برگردد،بايد اين همه را پس بدهد.مي فهمد اين چيز كوچكي كه تا گلويش بالا مي ايد و نمي گذارد از توجه و محبت ديگران لذت ببرد،شك است.ترلان از چيزي مطمئن نيست و در اين مدت صاحب چيزي نشده است كه به آن ها ببالد.اما آن ها دوست ندارند از ترديد هاي او بدانند.
«تا چشم به هم بزني دوره تمام شده است.»
اما او هزاران بار چشم به هم زده و هيچ چيز تمام نشده است.هنوز هم هر روز صبح از خواب بيدار مي شود و چند ثانيه اي صبر مي كند تا به ياد بياورد كجاست.بعد آرام آرام خودش را براي درك هويت تازه اش مي سازد.روز بعد باز از نو اين كار را مي كند.چون چيزي از قبل به يادش نمانده است.
به خانه يكي از دوستانش مي رود.خانه قديمي بزرگي است با درهاي چوبي و حياط پر از گل.خواهرها به رديف روي تخت مي نشينند.مثل دخترهاي قصه ها هستند.دوخت و دوز مي كنند و از مدل هاي جديد لباس مي گويند و از پارچه هاي ارزاني كه به بازار آمده است.
دوستش از سرنوشت تمام بچه ها خبر مي دهد.چندتايي مشغول كار هستند و چندنفري ازدواج كرده اند.دوستش از اوحدي مي گويد كه در اداره آموزش و پرورش منطقه خودشان سمت مهمي گير آورده و مشغول كار است.
از حياط پر گل مي گذرند.دالان نيمه تاريك است وسقف كوتاهي دارد.ترلان دوست دارد در آن دالان بايستد و حرف بزند.او و دوستش اعلاميه ها را در اينجا تقسيم مي كردند،آن ها را در كيف هايشان مي گذاشتند و به سرعت توي كوچه ها گم مي شدند.
دوستش مي گويد جواب بله را به خواستگارش داده است.ترلان با خنده مي گويد بله را از كجا آورده است در حالي كه پرتو نه مثل اشعه قابل ديدن از تمام وجودش پيداست.دوستش مي گويد خواهرانش منتظر ازدواج او هستند،نمي تواند بيشتر از اين سد راه آن ها بشود.مي گويد خواستگارش مرد شريفي است،با آزادي زنان هم موافق است.
لبخند غمگيني مي زند،خوشحال نيست.
«يك اشكال كوچك دارد،خودم را دائم سرزنش مي كنم اما فايده ندارد.خال نفرت انگيزي زير گوش راستش دارد.تصميم گرفته ام به آن نگاه نكنم.»
«ولابد از وقتي كه تصميم گرفته اي هر بار چشمت به آن مي افتد.»
هر دو مي خندند.
«چشمانم چپ مي شود بس كه يك وري نگاهش مي كنم.»
ترلان را بغل مي كند.
«بعد از اين كه رفتي تازه فهميدم چقدر تنها شده ام.ولي اگر من جاي تو باشم بر نمي گردم.»
ترلان تا دير وقت پياده راه مي رود.از تمام كوچه هاي اشناي اطراف خانه شان مي گذرد.از راه رفتن در آن ها سير نمي شود.عصر كوچه ها را دوست دارد.به صداي قدم هاي خودش گوش مي كند و بوي خانه ها را مي بلعد.در هر پيچي به آسمان نگاه مي كند،تميز و امن است.قدم هايش را كند مي كند.كسي نيست بگويد خبر دار بايستد يا قدم آهسته برود.پاهايش آزاد و سبك اند.مي تواند تند برود،بايستد و يا سلانه سلانه راه برود.
غروب به خانه بر مي گردد.كتابي به دست مي گيرد،به پستو مي رود و تا مادر صدايش نكرده،بيرون نمي ايد.
پدر رعنا داد مي زند:«آن زيلو را بياوريد حياط.»
دو خواهر دو قلوي رعنا زيلو را پهن مي كنند.
«خب ترلان خانم تعريف كن ببينم.»
ترلان از شبانه روزي مي گويد و از رعنا.پدر تند و تند سرش را تكان مي دهد كه يعني همه چيز را مي داند.عجله دارد از خودش بگويد و از خاطرات جواني اش.
بيوك خانم با چادر گلدارش از پله هاي حياط پايين مي آيد.
«خوش آمدي.»
به دخترها مي گويد چاي بياورند.
بيوك خانم چاق است و نفس نفس مي زند.هاله با سيني چاي مي آيد.لبخند معذبي مي زند و نگاهش را پايين مي اندازد.پدر هم چنان حرف مي زند.قند را توي دهانش خيس كرده و چاي را داغ داغ مي خورد.بيوك خانم با گوشه چادرش مگس ها را از روي قند دور مي كند.
«مادرت چطور است؟»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟