ارسالها: 14491
#31
Posted: 17 Jan 2014 16:22
خروس پر ريخته و گردن درازي از پله هاي زير زمين بالا مي آيد.پدرزیرشلواری اش را تا کمر بالا می کشد و با شلنگ موزاییک های حیاط را خیس می کند.باغچه ها را آب می دهد.بوی نم خاک بلند است.خروس از زیر پشنگه های آب دور می شود.هاله با گوشه ی ناخن هایش ور می رود و از حال طناز می پرسد.پوست شیری و بیضی صورت رعنا را دارد ولی زلالی چشم های او را ندارد.تیره است و زیر مژه های ریمل زده اش تیره تر هم دیده می شود.بیوک خانم آه می کشد و می گوید:«قسمت.»
معلوم نیست خطابش به کیست و چرا این کلمه را مثل وردی توی هوا ول می کند.دوقلوها نزدیک می آیند.
ترلان می گوید:« رعنا دلش خیلی برایتان تنگ می شود.»بچه ها به مادرشان نگاه می کنند.
هاله یکوری می نشیند و به مادرش تکیه می دهد.
« رعنا چه کار می کند؟»
ترلان فکر می کند چه عجب یکی هم به فکر رعنا افتاد.پدر شلنگ را به دیوار می گیرد و رویش را به آن ها می کند.
« رعنا خوب است.فردا پس فردا هم حکمش را می گیرد و مشغول می شود.»
بیوک خانم می گوید:« اوی حالا کو تا دوره تمام بشود.»
ترلان چشمش به حلقه ی نگین دار هاله می افتد و تازه متوجه تغییرات او می شود.
« مبارکه.»
هاله دستش را پس می کشد و دوباره پیش می آورد.بیوک خانم با گوشه ی چادر خودش را باد می زند و می گوید:« قسمت.»
ترلان با زنگ در بلند می شود.باید برود.پدر در را باز می کند.رضاست.رضا سلام می کند و خیره به ترلان نگاه می کند.شاید به رعنا فکر می کند و شاید هم به خود ترلان و سخنرانی هایی که برایش کرده است.
« نویسنده باید جهان بینی داشته باشد.بدون این دید کلی نمی شود نویسنده بود ترلان خانم.نوشته ی تو پر از جزئیات است ولی از فکر و ایده ی کلی، از بینش خبری نیست.در یک کلام موضع تو نسبت به دنیا روشن نیست.»
« بعضی وقت ها با جزئیات هم می شود به شناخت رسید.»
« شاید، ولی خطر گم شدن در جزئیات خیلی بیشتر است.نوشته های تو پر از چیزهای کوچک و تقریبا شخصی است.»
« این ها را خوب می شناسم.»
صدای یکنواخت رضا کم حوصله بود وقتی که گفت:
« شناختن این ها که مهم نیست.هر کسی دنیای شخصی و خصوصی خودش را خوب می شناسد.»
ترلان گفت:« پس چرا کسی از آن حرف نمی زند؟»
« برای این که یک نویسنده باید از چیزهای مهم تری حرف بزند.»
« کدام چیز مهم؟»
« خب، حالا یواش یواش داریم می رسیم به حرف من.من می گویم جای مردم در نوشته های تو خالی است.انسان ها هستند که مهم هستند.انسانیت مهم است نه یک شخص خاص.شاهکارهای بزرگ را بخوان.یک فکر بزرگ، یک فلسفه ی مردمی پشت کارهایشان است.نویسندگان بزرگ وقتی به اوج خلاقیت خود رسیده اند که در کنار مردم بوده اند.»
چند جلد کتاب فلسفی به او داد.
« اینها را بخوان بعد بیا با هم بحث کنیم.»
رضا لاغر شده و سبیل ها را انگار با یک حرکت سریع از صورتش کنده اند.ردٌ روشنش هنوز باقی مانده است.خروس می خواهد از در نیمه باز بیرون برود.پدر با پا خروس را عقب می راند.رضا با دستپاچگی لبخند می زند.بیوک خانم می گوید:« رضا بیا تو.»
خروس با یک چشم قهوه ای اش انگار منتظر اوست برود تا پشت سرش راه بیفتد.بیوک خانم تا دم در می آید.ترلان فکر می کند بیوک خانم ممکن است به جای خداحافظی بگوید:« قسمت.»
ولی بیوک خانم می گوید:« به مادرت سلام برسان.»
به لحاف تشک های گوشه ی پستو تکیه می دهد.اینجا، جای همیشگی اش است.جای دنج و آشنا.حالا باید بتواند بنویسد.چند تا شکل می کشد.
« این دفعه دیگر چه مرگم است.»
قبل از این هر بار اراده می کرد می نوشت.فقط باید توی پستو می آمد و می نوشت.نکند رفتن به آنجا همه چیز را خراب کرده است.شاید از اولش هم دچار توهم بوده است.شاید هیچ وقت نتواند بنویسد و نوشته هایش از حد انشاهای خوب و خاطره نویسی دخترهای دبیرستانی فراتر نرود.
یادداشت ها و طرح ها و داستان هایی را که مدت ها قبل نوشته، از نو می خواند.همه ی آن ها را با حوصله ی زیاد پاکنویس کرده و چند تایی از آن ها را برای مجله ها فرستاده بود.ولی حالا هیچ کدام به او تعلق ندارند.همه ی نوشته ها مربوط به آدم هایی می شدند که تا به آخر همراه او نمی آمدند و از حالا نصف بیشترشان را از دست داده است.نوشته هایش شبیه عکس های فوری بی روحی هستند که بعد از گذشت سال ها چیزی را منتقل نمی کنند.
رضا می گفت ترلان هر چیزی را در جای خود خوب درک می کند ولی نمی تواند چیزی را به چیز دیگری وصل کند.انگار صدها دانه تسبیح داری بدون نخ میانشان.می گفت او در حلقه ی اتصال ها می لنگد.نمی داند پدر چه ربطی به پدر سالاری دارد.ادبیات چه ربطی به سیاست دارد.کار چه ربطی به شخصیت دارد.شخصیت چه ربطی به عقیده دارد.
رختخوابش را کنار پنجره پهن می کند.تورج توی حیاط خوابیده و مادر کنار سماور روشن چرت می زند.سماور را خاموش می کند.روی مادر پتویی می کشد و فکر می کند چطور می شود از آن ها نوشت.این دفعه منظورش آدم ها نیستند.چیزهایی هستند که هنوز هم نمی تواند تعریفشان کند ولی می داند سیالند، جابجا می شوند، عوض می شوند و هیچگاه به یک شکل نیستند.می داند احساس می شوند ولی دیده نمی شوند.احساسشان می کرد اما به آن ها دست نمی یافت.فرٌار بودند.فکر می کند اگر بتواند از آن ها بنویسد مثل این است که بتواند پروانه های رنگارنگ چرخانی را شکار کند.
دراز می کشد.نسیم خنک و عطرآگین شب صورتش را نرم می کند.نسیم از رویش می گذرد و شانه هایش را می لرزاند.شاید خودش هم باید بچرخد.یا باید خاصیت پروانه را داشته باشد.جیرجیرک های حیاط می خوانند و ستاره ها تمیز و درخشان اند.چشم هایش را می بندد.نمی شود مثل کنده ی درخت بنشیند و صبر کند.به پهلو می چرخد.سردش می شود.لحاف را تا شانه هایش بالا می کشد و احساس می کند سنگین تر می شود درست مثل کنده ی درخت.فکرها هم دیگر سبکی قبل را ندارند.جایی آن ته ته ها فرو می روند اما یکی از آن ها را می تواند تا انتهای بیداری اش دنبال کند.همانی که شکل پروانه ی چرخان است و بال هایش توی خواب هم رنگارنگ اند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#32
Posted: 17 Jan 2014 16:24
ترلان روبروی عاقله زن می نشیند.صورت بزرگش جدی است و موهای سیاه و فرفری اش مثل تاجی روی سرش قرار دارد.عاقله زن عینکش را به چشم می زند و با دقت به او نگاه می کند.
ترلان صاف، روی مبل نشسته است.اگر کمی عقب تر برود توی آن فرو می رود.نگران است عاقله زن او را خوب به خاطر نداشته باشد ولی او می گوید:
« از داستان های تازه چه خبر؟»
ترلان خوشحال است.این اتاق با این همه کتابی که در قفسه های چوبی اش چیده شده و این زن موقر و دانا او را به هیجان می آورد.ترلان نوشته ها را روی میز بزرگ او می گذارد.دایره ی نور چراغ روی میز، زن و نوشته ها را روشن می کند.
عاقله زن کاغذها را ورق می زند.می گوید متأسف است که وقتی برای خواندن آن ها ندارد.تا چند روز دیگر عازم فرنگ است و خیلی کارها را باید تا قبل از رفتن انجام بدهد.با این حال علاقه دارد حرف های ترلان را بشنود.
بدن چاقش را به صندلی تکیه می دهد.یک دستش روی نوشته هاست.ترلان حرف می زند.بعد از ماه ها اولین بار است که با این دقت و نظم از خودش می گوید.احساس خوبی دارد.تجربه های این چند ماه زندگی متفاوتش را بیان می کند و اعتماد به نفس بیشتری دارد.در این اتاق آرام و نیمه تاریک همه چیز قابل تحلیل و قابل شناخت به نظر می رسد.
عاقله زن دست ها را نزدیک سینه حلقه می کند.دست ها پیرند، پیرتر از صورت.
« تو باید از آنجا بیرون بیایی.»
ترلان یاد حرف رضا می افتد.
« چون جای مردمی نیست؟»
عاقله زن به حرف او توجه نمی کند.
« منظورم این است که تو برای نوشتن به یک اتاق تمیز و پاکیزه و یک میز کار احتیاج داری و البته یک محیط فرهنگی.»
« ولی شما خودتان می گفتید قلم سلاحی است که آدم می تواند آن را همه جا با خود ببرد و از هر چیزی بنویسد.»
زنی با سینی چای داخل می شود.
« درست است ولی نه در هر شرایطی.»
ترلان صبر می کند تا زن بیرون برود.
« در زندان هم کتاب می نویسند.»
عاقله زن عینکش را در می آورد.
« در زندان یا از سوسک ها می نویسند یا از شکنجه گران.فقط در هوای آزاد است که می شود از زندگی واقعی نوشت.به خودت نگاه کن.روزی که پیش من آمدی، جوان بسیار شادابی بودی.»
بلند می شود.
« ولی حالا رنگت پریده است.اخم کرده ای.چون خودت را گرفتار محیطی کرده ای که مجالی برای شکوفایی استعداد نمی دهد.آن زمان گذشت که فقر و بدبختی و حتی دیوانگی، بستری برای نوشتن بود.»
راه می رود.
« روزگار گورکی سپری شده است که درس هایش را از مردم بدبخت می گرفت و دانشکده های من را می نوشت.دراین دوران برای نویسنده شدن باید دوره های نویسندگی خلاق را گذراند.»
زن بار دیگر تو می آید.عاقله زن چیزی سفارش می کند.مربوط به شام شب است.رو به ترلان لبخند می زند.حواسش پرت شده است.
« تو اگر بخواهی بنویسی با این روحیه چیز خوبی در نمی آید.وای به حال خواننده ای که تراوشات تلخ ذهن ما را می خواند.»
ترلان بلند می شود.دودل است.می گوید:
« ولی این ها تجربه های زندگی هستند و هر نویسنده ای به آن ها احتیاج دارد.»
عاقله زن حرف می زند.صدایش قدرت و اطمینان گذشته را ندارد.
« عزیزم هر کسی باید دنبال چیزی که دوست دارد، برود.تجربه هایی که آدم دوست ندارد به خوردن شیر می ماند.اگر زورکی بخوری بالا می آوری.»
آه می کشد.
« من یکی اگر حالم به هم بخورد دوست دارم تنها و پنهان از چشم دیگران بالا بیاورم.نشان دادنش هیچ لطفی ندارد.»
ترلان می بیند و باور نمی کند.دخترهای تهرانی سربه زیر و آرام سالن شماره ی دو هستند.رفت و آمدشان را با فیروزه دیده بود ولی فکر نمی کرد آن ها را در لباس های تنگ و با این آرایش غلیظ و شانه های لختببیند.جمعیت زیاد است و موسیقی دیوانه کننده.همه دسته جمعی تند و پرستاب می رقصند.ترلان نمی تواند از جایش تکان بخورد.
« اینجا کجاست؟»
فیروزه می گوید:« جهنم.»
فیروزه راست می گوید جایی مثل جهنم است.با ارواحی دیوانه که می جنبند.فیروزه به پهلویش سقلمه می زند.
« این جوری به آدم ها زل نزن.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#33
Posted: 17 Jan 2014 16:25
منتظر مینا هستند که مثل همیشه کند است و آخر از همه پیدایش می شود.با اعتمادبنفس شاهانه ای می آید.پیراهن بلند، سیاه و چسبانی پوشیده که لاغرتر نشانش می دهد.مثل همیشه، نگاه ها را به خودش جلب می کند.مرد میانسال و شیک پوشی به طرفش می آید و بازویش را می گیرد.ترلان پشت سر فیروزه راه می افتد.احساس می کند همه ی نگاه هابه طرف او برگشته است.از لباسش مطمئن نیست.از خودش مطمئن نیست.از آمدنش مطمئن نیست.فیروزه بازوی او را می گیرد و وسط دایره ی رقصان پسرها و دخترها می بر.
« هر کاری دیگران می کنند تو هم بکن.»
دختر اهوازی را می بیند که چشمکی به نشانه ی همدستی به او می زند.ترلان فکر می کند آبادانی حق دارد.اهوازی با بقیه فرق دارد.از آن هایی است که در نگاه اول دیده نمی شوند اما در نگاه بعدی همیشه بهترند.مینا با چشمان خمارش به مرد میانسال لبخند می زند و سیگار می کشد.
فیروزه ترلان را رها می کند و وسط دایره دیوانه وار می رقصد.موهای بور و صافش به صورت گرد و عرق کرده اش می خورد و او تلاشی برای عقب زدن آن ها نمی کند.رقص دایره آرام تر شده و همه متوجه مرکز هستند.فیروزه مثل فرفره می چرخد و روی پنجه های پایش می پرد.
کسی اشاره می کند میدان را خالی کنند.فیروزه رقص کنان عقب می رود.خروسی وسط می آید.گردنی افراشته دارد و مثل فرمانده آرام و با تأنی قدم بر می دارد.ترلان چشم نگران خروس را می شناسد.قبلا هم در جایی او را دیده است.خروس به او نزدیک می شود.فیروزه اشاره می کند تکان نخورد فرمانده دارد از دور نگاهشان می کند.خروس به پایش نوک می زند.از دردی که دارد می فهمد کفش ندارد.جوراب هم ندارد.مادر تکانش می دهد.
« چقدر می خوابی دختر، بلند شو مهمان داری.»
مهمانش هاله است.بسته ای را که آورده باز می کند.یک پاکت تخمه ی آفتابگردان، یک جعبه شیرینی ریس، چند جفت جوراب نو و چند دست لباس.ترلان باید زحمتش را بکشد و به رعنا بدهد.هاله عجله ای ندارد.مادر برایش میوه می آورد و از پادردش می گوید و از پشم هایی که برای لحاف تشک ترلان خریده است و باید بدوزد.
آمدن هاله غنیمتی است.مادر هیچوقت در تنهایی از تدارکش برای ترلان نمی گوید ولی می تواند برای مهمان حرف بزند و ترلان هم می تواند بشنود.می گوید حالا دیگر نوبت ترلان است.هاله از قیمت همه چیز خبر دارد.او و بیوک هر روز به بازار می روند.
ترلان گوش می دهد.به حرف های مادر توجهی ندارد ولی صدای مادر و اطمینان بی بروبرگرد او به سیر طبیعی زندگی، آینده را نزدیک می آورد.آن را از فاصله ی کهکشانی اش پایین می کشد و قابل لمس اش می کند.حالا دیگر دوره نه بعد از یک قرن که بعد از چند ماه تمام می شود و او صاحب یک کار و درآمد ثابت می شود.آنوقت می تواند برای خودش کتابخانه و یک میز کار داشته باشد.
رعنا گفت با اولین حقوقش به خانه شان می آید.در را باز می کند و به افراد خانواده می گوید دیگر تمام شد، تسلیم شوید.گفت بیوک عاشق پول است می شود او را با کمی پول خرید.اولین حقوقم را می گذارم جلویش، می گویم بگیر مال تو و با حقوق های بعد هم یک عالم آزادی برای خودم می خرم.
فیروزه گفت:« با پول می شود لواشک خرید، بستنی خرید، پیراهن خرید ولی آزادی را نمی شود خرید.»
مینا نظر دیگری داشت.
« با پول می شود صاحب همه چیز شد، همه چیز.»
رعنا گفت:« حالا به نظر شما اولین حقوقم را به پدرم بدهم یا به بیوک.»
فیروزه در جا کاریکاتوری کشید از رعنا با یک عالم اسکناس توی بغلش.بیوک را کشید با زبان بیرون افتاده و منتظر.بیوک له له می زد.پدر و بچه ها توی صف ایستاده بودند.
مینا لب هایش را تر کرد.
« این قدر خر نباش.با اولین حقوق برای خودت کلی خرید کن.بعد شیک و خوشگل برو خانه.»
فیروزه رعنا را کشید با دامن بسیار کوتاه و بلوز تنگی که سینه های درشتی از آن بیرون زده بود.کفش های پاشنه بلندش خیلی بلند بودند.
همه ریسه رفتند.رعنا اخم کرد.
« مسخره ها.»
« خب بابا بیا.»
این دفعه رعنا با اسلحه ی دراز و گنده ی روی دوشش روی کاغذ فیروزه ظاهر شد.چکمه های بلندی به پا کرده بود.
رعنا خندید.
مادر می گوید:« قسمت.»
ترلان یکه می خورد.همین کلمه است که از دیروز به ذهنش چسبیده و ول نمی کند.از آن کلمه هایی است که می شود بار زیادی رویش سوار کرد.روز قبل، کلمه از زیر چادر گلدار بیوک بیرون آمد و مثل لاک پشت پیری آهسته آهسته پا به پای ترلان آمد.
از دهانش می پرد.
« رعنا خبر ندارد.»
هاله با انگشترش بازی می کند.سرخ شده است.
« من حرفی ندارم.مامان می گوید صلاح نیست رعنا بداند.می گوید نمی شود توی این مسائل نوبت را رعایت کرد.به نظرم ما می توانیم صبر کنیم.رضا هم حرفی ندارد.ولی مامان می گوید آقات بعداً رعنا را راضی می کند.می گوید قسمت این است.»
ترلان بقیه ی حرف ها را نمی شنود.خودش را سرزنش می کند.باید زودتر از این ها کلمه را می دید که حالا دارد بار سنگین اش را کنار بسته ی رعنا خالی می کند.دیگر مزاحم نیست.آرام و آسوده مثل لاک پشتی پیر از او روبرمی گرداند و آهسته دور می شود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#34
Posted: 17 Jan 2014 16:29
فصل پنجم
ترلان بسته را به رعنا می دهد . لرها دورش را می گیرند . فیروزه ساک کوچک او را به خودش فشار می دهد و بچه می شود .
" یالا مامان ، سوغاتی ."
رعنا بسته را باز می کند و به همه شیرینی تعارف می کند . چشمانش برق می زند .
" ادم شده اند ."
فیروزه دارد تند تند خبر ها را می دهد . یکی از بچه های سالن سه با یکی از افسرها توی یک رستوران دیده شده اند . معلوم نیست چجوری تورش زده .
پاس بخش و نگهبان شب هر دو نصف شب توی سالن شماره ی دو ، روح دیده اند . بعدآ معلوم می شود جناب روح دزد بوده است .
درخت گردوی سروناز را فروخته اند . درخت به اسم سروناز بود . عمویش این کار را کرده . دو روز است که سروناز با کسی حرف نمیزند .
از این به بعد هم گردو مردو یوخدی .
ترلان می گوید : " فقط دو روز نبودم ."
فیروزه روی شلوار ترلان نقاشی می کشد . مثل همیشه خودکارش دم دست است و هر جا می رسد نقاشی می کند . دندان های خرگوشی اش پیداست .
همه می روند . رعنا چانه اش را می گذارد و روی لبه ی تخت بالایی .
" بگو "
تخت آبادانی خالی است ، از مرخصی بر نگشته است .
از کجا؟
چشم های رعنا مثل چراغ می درخشد .
" خودت می دانی "
" او حتی برای خداحافظی نیامد . اما باز توی خر دلت پیش اوست ."
وقت خاموشی است .ترلان ممنون تاریکی است . راحت تر نفس می کشد .
" تقصیر این محیط لعنتی است . آدم اینجا عاشق الاغ هم می شود . "
" سبیل نداشت ."
" نمی توانم او را بدون سبیل تصور کنم ."
ترلان زیر ملافه اش می خزد .
" خیلی چیزها است که انسان تصورش نمی کند ."
ارشد می گوید :" صدا نباشد خانوم ."
رعنا خوابش نبرده است . از تکان های تخت پیداست .
" چه چیزی را نمی شود تصور کرد ؟"
گردنش تا لبه ی تخت او دراز شده است .
" هیچی بابا ، بگیر بخواب ."
" نمی توانم "
یکی از تخت بغلی می گوید : " هیس."
سر رعنا از لبه ی تخت نا پدیدی می شود . چند دقیقه بعد دوباره پیدا می شود .
" سه بار پوتین هایت را واکس می زنم حرف بزن . تا نگویی نمی توانم بخوابم ."
ترلان خودش را به خواب زده است .
" بگو دیگر لامصب . این چند روز که تو هم نبودی دلم برای آن بیوک نکبت هم تنگ شده بود ."
ترلان پچ پچ می کند .
" دل به دل راه ندارد . برو بخواب ."
" فقط این را بگو . چیزی از من نپرسید ؟ "
" من فقط یک لحظه دیدمش. فرصتی برای رد و بدل کردن نامه ی عاشقانه برای جنابعالی نبود ."
" حتمآ لازم نیست نامه باشد . از چشم هایش هم می شد چیزهایی خواند ."
" لب هایش خوانا تر بود !"
" من دلشوره دارم و تو شوخی می کنی ."
می خواهد بگوید شوخی نمی کند . دهان رضا یک دهان شوخ و شنگ بود با گوشه های ول شده و بدون صاحب .
رعنا رفته و صدایی نیست . ترلان آهسته پایین می آید . دست رعنا را می گیرد . رعنا دستش را پس می کشد.
" مهربانی های بی موقع همیشه من را می ترساند ."
" ای مرده شور تو را ببرند ."
رعنا می خندد.
حالا بهتر شد.
روی تختش می نشیند.
ببین,بوی بد می آید.
ترلان دست هایش را بالا می برد.
من بی تقصیرم
بوی خبر بد,عنتر.زودباش بگو خلاصم کن.
می ترسم سگ بشوی.
جانت بالا بیاید.
ترلان باعجله می گوید:
تو که ناراحت نمی شوی اگه هاله زودتر از تو شوهر کند.
نامزد کرده.آره؟
آن گوشه چه خبر است؟
هر دو ساکت می مانند.
یک خبرهایی بود.
رعنا چیزی نمی گوید.
ناراحت شدی؟
از شوهر کردنش نه. به این فکر می کنم که هاله نامزد بکند و بیوک به من نرساند؟ محال است.
نگهبان نزدیک می شود.
اینجا چه می کنی؟ بلند شو برو سر جایت.
ترلان سرجایش می رود. صدایی از پایین نمی آید.
ترلان سرش را خم می کند و آهسته می پرسد:
چی شد. معما حل می کنی؟
صدای ضعیف رعنا به زحمت به گوش می رسد.
معما نیست. همه اش را می دانستم.
ترلان می پرسد که چه چیزی را می دانسته است. رعنا جواب نمی دهد.
وقت بیدارباش رعنا بیدار نمی شود. غاغلک های فیروزه و داد و فریاد
ترلان هم چاره ساز نیست. گروهان به صف می شود. فرمانده هنوز بالای
سر رعناست.
رعنا بعد از هشت ساعت بستری شدن روی تخت بهداری به
شبانه روزی برگردانده می شود. او اجازه دارد روز بعد هم در سالن بماند و
استراحت کن.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#35
Posted: 17 Jan 2014 16:29
فرمانده ي مرد سخنراني مي كند. فرمانده ي زن يك قدم عقب تر از او ايستاده است.
فرمانده بي مقدمه سر اصل مطلب مي رود. آيا لازم است يادآوري كند اينجا كجاست؟ گزارش ها نشان مي دهد اين موضوع هنوز جا نيفتاده است و اين همه مدت از آغاز دوره مي گذارد.
فيروزه يادداشت كوچكي براي ترلان مي فستاد. واسطه، نّير مخابرات است. لقب را فيروزه به او داده است. تمام مرخصي ها و وقت آزادش پاي تلفن راه دور مي گذارد. ترلان ورقه را مي خواند. نقاشي فرمانده ي مرد است. ترلان بايد زير ش چيزي بنويسد.
«گروهان در به كارگيري اصول اوليه مشكل دارد. از نظر اعتقادي مشكل دارد. از نظر انضباط مشكل دارد. از نظر انضباط مشكل دارد.از نظر مهارت هاي فني و درسي مشكل دارد.»
ترلان كاغذ را پس مي فرستد با يادداشتي زير نقاشي.
«در نوشتن مطلب مشكل دارم! بماند براي بعد.»
فرمانده زير بار مشكلات عرق مي ريزد و سروته سخنراني را هم مي اورد.فرمانده ي زن، بعد از اداي احترام طولاني به طولاني به جاي خالي او، شروع به صحبت مي كند.
كاغذ دوم بلافاصله مي رسد. نقاشي ارشد است در كنار يك مرد كوتوله. فرياد فرمانده توي سالن مي پيچد.
«جاي شلخته بازي و قرتي بازي نيست اينجا. محلي مقدس است و حرمت آن بايد حفظ شود.»
مي گويد اينجا نظم و قوانين مشخص خودش را دارد. تخطي ار آن مجازات دارد و او تا توانسته اغماض كرده ولي دير اغماضی در كار نيست. نظرات بايد در انتظار تنبيهات جدي تري باشند.
سخنران بعدي مردي كوتاه قد است. لباس شخصي پوشيده و در مورد اسرار نظامي و لزوم حفظ آن ها صحبت مي كند. داشتن چشم و گوش باز و حواس جمع از اساس آن است. دشمن در هر جايي توطئه مي كند. خرابكاري مي كند. جاسوسي مي كند. نبايد هيچ اطلاعاتي از شبانه روزي به بيرون درز بكند. سخنران از اسرار و اطلاعات طبقه بندي شده مي گويد و نگاهش روي تك تك دخترها مكث مي كند.
كاغذ سوم به دست ترلان مي رسد. ترلان جرات نمي كند آن را باز كند. فرمانده تا رديف آن ها مي آيد، كنار ديوار مي ايستد و او زل مي زند. ترلان كاغذ را توي چنگش فشار مي دهد و سرازير شدن عرق را از پشت گوش هايش حس مي كند. فرمانده چشم ا او بر نمي دارد.
نّير مخابرات زير لبي مي گويد:«گاومان زاييد.»
ترلان به گاو فكر مي كند و نمي داند چرا بايد زاييدنش مشكلي ايجاد كند. نگاه فرمانده از نگاه هاي معمولي و هميشگي نيست. نگاهي تهديد كننده و پر از خشم است. ولي چه چيزي در او باعث خشم فرمانده مي شود. در آن لحظه از نظر خودش مظلوم ترين چهره را دارد. در جا تصوير ذهني فرمانده از خودش را تخيل مي كند.
«شايد در چشم او مرموز هستم، شايد موذي يا بدتركيب، يا جاسوسي ام.»
در چشماني كه با سماجت به او دوخته شده اند، سوء ظن هم هست. ترلان فكر مي كند سوء بدتر از خشم است. ويران كننده تر است. به مستش نگاه مي كند تا مطمئن شود آن چيزي كه در مشت دارد اسلحه نيست، تكه كاغذي بي ارزش است.
فرمانده را صدا مي زنند. نّير مخابرات آهي از سرآسودگي مي كشد.
«به خير گذشت. ده تا شمع نذر امامزاده صالح كردم.»
رعنا لام تا كام حرف نمي زند. درس نمي خواند. خوب غذا نمي خورد. مينا ابون خوش بويي به او مي دهد و فيروزه براي خنداندنش او را در حالت هاي مختلف نقاشي مي كند. آباداني فلاسك او را هم پر مي كند و ارشد كاري به كارش ندارد. ترلان پوتين هاي او را واكس مي زند.
«يادت مي آيد چقدر ناراحت بودي از اين كه آنا كارنينا به خودش آسيب زده بود.»
در همان حال فكر مي كند چطور مي شود به سكوت آدم ها راه پيدا كرد. كم كم داشت جنس آن ها را مي شناخت. تقاوتشان را احساس مي كرد. پدر مي گفت استقفرالله و ساكت مي شد. ترلان مي دانست او مشغول كار است. ساكت شده تا خرده خشم هايش را با تمركز بيشتري از نو جمع كند. مي دانست اگر دهان باز كند همه ي آنها را با شدت يك طوفان ناگهاني بيرون خواهد ريخت. سكوت پدر اصلاً به صلاح نبود. مادر كاري مي كرد او حرف بزند، ايراد بگيرد، فحش بدهد، بترساند ولي سكوت نكند. بي صدا دوربرش پرسه مي زند؛ مثل نگهباني انتظار مي كشيد.
سكوت ايرج فرق داشت. ايرج روزهاي زياديي رفت و مي آمد و با كسي حرف نمي زند. ترلان احساس مي كرد چيز مهمي از او دور شده است و ممكن است دوباره برنگردد. ايرج نگاه مي كرد بي آنكاه ببيند. مثل آدم بي سري راه مي رفت و مثل آدم بي سري راه مي رفت و مثل آدم كردي گوشمي داد. توجه به زندگي مثل زني بيرحمانه او را به حال خود گذاشته و رفته بود.
يك روز معجزه مي شد. صداي قهقهه ايرج توي خانه شنيده مي شد. خنده و شلوغ بازي و حرف و حرف. ديگر سكوت نبود ولي ترلان چشمش ترسيده بود. رابطه ي او را با سكوت شناخته بود. ممكن بود ميانه شان از نو به هم بخورد. ممكن بود باز هم سكوت شناخته بود. ميانه شان از نو به هم بخورد. ممكن بود باز هم سكوت تارهايش را دور او بتند. قهقهه هايش شاد ولي مانند حباب تو خالي بود و از ته دل نمي آمد.
به سكوت رعنا فكر كرد. تازه بود و تلخ. سكوت رعنا تامل بود، يك جور توقف بود. رعنا ايستاده بود تا جهت را از نو پيدا كند سكوت آباداني سكوت تالاب ها و غارهاي زير زميني بود. اگر آبي از ديوار ه ي آن چكه مي كرد با انعكاسي چند برابر شنيده مي شد. آباداني حرف نمي زند. مثل بودايي غمگين صاف مي نشست. تكان پاهايش نيز بازيگو شانه نبود.
« نترس، من خودم را نمي كشم. اگر اين كار را هم بكنم، اول تسويه حساب مي كنم بعد.»
ترلان خوشحال است.
«وقتي هم تسويه حساب كني كه ديگر ميل به خودكشي نداري. آدم ها وقتي اين كار را مي كنند كه از پس دنيا برنمي آيند.»
همه دارند به سالن بالا مي روند. بايد به نوار ويدئويي نگاه كنند.
ارشد مي گويد:«زود باشيد تكان بخوريد.»
«توي جلسات اول از همه من بودم كه از خودم انتقاد مي كردم. پيش او هم اول من بودم اشتباه كرده ام. آنوقت او به صداقت من تبريك مي گفت. نمي توانم تحمل كنم اين دفعه به خريت من تبريك بگويد.»
«خريت نبود، صداقت بود.»
«حالم از اين كلمه به هممي خورد. صداقت نبود، حماقت بود، بلاهت بود. اسم ساده لوحي هايمان را مي گذاريم صداقت.»
«تو ساده لوح نيستي.»
رعنا صدايش را بلند مي كند.
«هستم. هستم. وقتي نتوانستم چيزي به اين روشني را ببيند يعني كه به قدر كافي احمق بوده ام. حماقت بالاتر از اين؟ من حتي به حرفهايش يك ذره شك نمي كردم.»
اشكش سرازير مي شود.
«همان روزي كه به ترمينال نيامد، فهميدم. ناراحتي ام از اين است مه اين فهميدن هيچ به دردم نخورد.»
توي سالن فقط چند نفر مانده اند. ارشد دم در منتظر است.
«از رفتارهاي بيوك بو برده بودم. به گذشته كه نگاه مي كنم صد تا چيز يادم مي آيد. چقدر خر بودم. اي خاك برسر من.»
فيروز از بالاي تختش مي گويد:«اي خاك برسر تو!»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#36
Posted: 17 Jan 2014 16:30
فيروزه و مينا از خرم آباد برگشه اند. و يك كلمه با هم حرف نمي زنند. استاد انواع بازرسي ها را شرح مي دهد. افسري بازنشسته است و مثل بازنشسته ها عاشق نقل كردن خاطراتش است.
«به ما خبر دادند يكي از مسافران مقدار زيادي ارز از كشور خارج مي كند. خانم بسيار شيك و متشخصي بود. دستور داديم تمام وسايل او را بگردند. يك بازرسي تمام و كمال از او به عمل آوردند. آخر سر ناچار شدند گچ دست او را ببرند.»
فيروزه دارد كاغذي را خط خطي مي كند. مينا دستش را زير چانه اش گذاشته و خيره به استاد است. فيروزه كاغذ را از روي چند صندلي به ترلان مي رساند. نقاشي ميناست با نقش يك عالم هپروت چين چيني گنده بالاي سرش. ترلان در فضاي خالي خيال مينا علامت سوال مي گذارد و كاغذ را پس مي فرستد.
در نقاشي تازه، مينا و مردي كروات زده در مقابل دفتر گشوده ي بزرگي نشسته انمد. ترلان بالاي سر مرد مي نويسد جنتلمن.
نامه پس فرستاده مي شود. فيروزه روي كلمه ي ترلان خط كشيده و زيرش نوشته است ديوثمن.
«بانوي متشخص دادوبيداد كرد. تهديد كرد از دست ما شكايت خواهد كرد. بازويش را از نو گچ و چند ساعت بعد با پرواز بعدي كشور را ترك كرد. روز بعد خبر بانو در گچ بازويش مقدار زيادي ارز از كشور خارج كرده است.»
كاغذ ديگري از روي صندلي ها ردوبدل مي شود. استاد رو ب دخترها ايستاده است و هنوز هم در خيال آن بانوست.
به نقاشي فيروزه، چيز ديگري اضافه مي شود. زن لاغري پشت مرد كروات زده ايستاده است. با يكدست آستين او را مي كشد و با دست ديگر به مينا حمله مي كند. چشمايش دو خط سياه ريزند و دهان بازش مثل كيسه ي دهان گشادي از خطوط صورتش آويزانش است.
مينا ديگر خواب نمي بيند. هميشه بيدار است. ارشد از كنارش رد مي شود. و بو مي كشد. مينا بوي سيگار مي دهد ولي از سيگار مي دهد ولي از سيگار خبري نيست. در هيچ يك از بازرسي ها سيگاري پيدا نمي شودو. مينا چوب شوري ميان لب هايش مي گذارد و پك هاي خيالي اش را توي هوا فوت مي كند.
نگهبان شب مينا را مي بيند كه در تاريكي روي تختش نشسته است. نگهبان مي گويد مينا توي راهرو در روشنايي بنشيند.
كرمانشاهي ها شم پليسي خود را به كار انداخته اند و شايعه اي دهان به دهان مي گردد. عاشق مينا زن دارد و بيست و پنج سال از خودش بزرگ تر است. فيروزه شايعه را تاييد مي كند.
«هفته پيش مرد با سند چند هكتار زمين به خرم آباد رفت و خواستگاري كرد.»
مريم پاستوريزه مي گويد:«با اين حساب، جواب مثبت است.»
ترلان مي پرسد:« راست است كه مي گويند زن دارد؟»
«زن داشت، حالا ندارد. مينا حكم طلاقش را ديده است.»
آباداني مي گويد:«پس مينا خبر داشت كه طرف زن دارد.»
«از اول همه چيز را مي دانست.»
پاستوريزه مي گويد:«پس با اين حساب مرد، آدم صادفي است.»
فيروزه كم حوصله است.
«باز هم حسابت غلط است.»
«نمي دانم فقط مي دانم يك چيزي است.»
مي گويد مرد را ديده است. آدم راحتي است. اهل پنهانكاري و اين حرف هاست. همين رك گويي اش مينا را خر كرد.
آباداني مي گويد:«ممكن است آدم راست بگويد ولي صادق نباشد.»
فيروزه مي خندد.
«پدرسوخته هم باشد.»
ترلان مي گويد:«امكان ندارد.»
چند دقيقه بعد آباداني مي گويد:«امكان داد.»
ترلان نمي داند آباداني از چه چيزي حرف ميزند. مي پرسد چه چيزي امكان داد.
«اين كه يكي راست بگويد ولي صادق نباشد و يكي صادق باشد ولي نتواند راست بگويد.»
اولين بار است كه آباداني بعد از برگشتن از همدان، حرف مي زند.
«عباسِ ما آدم صادقي است.هميشه بود و هنوز هم هست ولي ديگر نمي تواند راست بگويد.»
مي گويد برادرش از ديدن او ذوق كرده است. از كار جديدش گفته است و از شاگردان خصوصي اش. مي گويد از خانه صداي موسيقي مي آمد. نوار و كتاب به خانه آمد و خيلي چيزها روبراه شده بود.
«خيلي حرف مي زد. براي آينده اش نقشهمي كشيد وحتي از رفتن به يك شهر گرم مي گفت.»
آباداني ساكت مي شود. ترلان فكر مي كند خوابيده است ولي آباداني تصميم گرفته است حرف بزند.
«رفتم پنجره را بستم، سرماي همدان از حالا شروع شده است، اتاق ها سرد بود. از دم پنجره برگشتم. باورم نمي شد، عباس همان چند لحظه پيش داشت حرف مي زد.»
ترلان صبر نمي كند تا آباداني تا آباداني دوباره تصميم به حرف زدن بگيرد. كي گويد:« خوابيده بود؟»
آباداني به تلخي مي گويد:«آره، لبخند شرمنده را هم، ديگر نداشت.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#37
Posted: 17 Jan 2014 16:30
امتحانات شروع شده است. همه درس مي خوانند. سكوت بايد رعايت شود.
ترلان و فيروزه روي تخت هاي خود نشسته اند. فيروزه هواپيماي كاغذي به طرف ترلان پرواز مي دهد. دست هايش را دور دهانش حلقه مي زند. ترلان لب خواني مي كند.
«گزارش نوشته ام.»
چند دقيقه بعد ترلان هواپيما را پس مي فرستد. فيروزه آن را مي خواند.
خدمت سركار فرمانده
5:30. سرپاسبان يكم نقيبي آروغ زد. صدايش قدري بلند بود و ارشد تذكر داد.
5:31. بويي نامطبوع از ناحيه ي شمالي سالن به مشام خورد. مريم پاستوريزه پيام بهداشتي تندوتيزي به طرف ارشد فرستاد
5:33. مينا بالشش را بغل كرد، كمي عاشقانه. جواب منفي پدر، او را بر سر دوراهي قرار داده است.
5:34. سرپاسبان يكم مناجاتي به همشهري اش گفت كه دلش مي خواست الان به جاي بودن در چنين جاي نكبتي، همراه يك دوست در يك رستوران بود. او منظورش را از كلمه ي دوست روشن نكرد.
5:36. سرپاسبان يكم تخت شماره هشت كه به شهناز تره بار مشهور است با صداي بلند اعلام كرد شب قبل خواب ديده و جوري خنديد كه همه در اخلاقي بودن آن شك كردند.
5:38. رعنا با برگ مرخصي به سالن آمد. او خودش را براي يك تسويه شخصي آماده مي كند. فيروزه پيشنهاد كرد جزوه هاي اسلحه شناسي را از نو رور كند.
5:40. شايعه اي بر سرزبان هاست. ارشد سخت پوست سالن بالا زير ابرويش رابرداشته و به دسته ي نرم تنان پيوسته است. ارشد گفت بفرموده اين زبان ها بريده شوند.
بقيه ي گزارشات در اسرع وقت به حضور آن سركار تقديم خواهد گرديد.
«چه خبر است. شماها همه چيز را به مسخره مي گيريد. خودتان هم مسخره هستيد.»
فيروزه موشك بزرگ ديگري براي ترلان مي فرستد. موشك نرسيده به تخت او سقوط مي كند. ارشد آن را مي قاپد و بيرون كي رود.
رعنا مي گويد شب خواب مادرش را ديدهاست.
«مادرم يك عالم النگو داشت. لباس قرمز گشادي تنش بود و آرايش غليظي هم كرده بود. توي خواب به خودم مي گفتم چقدر درب و داغون است. چند دانه نخود جلو رويش چيد و فالم را گرفت. گفت دل او پيش توست. مثل جادوگرها خنديد. سرش داد زدم بعضي آدم ها بيرون از قانون هاي جادويي او زندگي مي كنند. نمي شود با آنها بازي كرد يا آن ها را به راه آورد يا عوضشان كرد. فقط بايد قبولشان كرد. گتم ماه هاي زيادي با دروغ زندگي كرده ام. فرياد زدم بس نيست؟ صورت مادرم جمع شد. مي دانستم الان مي زند زير گريه. انگار خودم اراده كردم همان لحظه از خواب بيدار شوم. »
رعنا تختش را براي آخرين بار مرتب مي كند.
«واقعاً هم تعجب مي كنم از اين كه اجازه دادم هر روز با اين دروغ زندگي كنم.»
ترلان مي گويد:«براي اينكه ادم هميشه تحمل آنچه را كه مي داند ندارد. من يكي حتي از پذيرفتن خودم به اين شكلي كه هستم عاجزم، بقيه پيشكش.»
كمك ميكند تا رعنا ساكش را ببندد.
«چرااين جوري نگاهم مي كني. فكر مي كني شوخي است. يكبار به خودم گفته ام پدرم فلاني و فكر كرده ام كار تمام است ولي تمام نيست. تا حالا اقلاً يك ميليون بار اين را به خودم گفته ام. مجبورم هر روز به خودم بگويم من اينجا هستم و بايد قدم رو بروم تا دلم نسوزد از اين كه رشته ي مورد علاقه ام را نمي خوانم. هر روز براي خودم سخنراني مفصلي ترتيب مي دهم. هنوز نتوانسته ام با حقايق زندگي ام كنار بيايم.»
رعنا دست از كار كردن مي كشد.
«چرا همه اش از كنار آمدن حرف مي زني؟»
«براي اينكه فكر مي كنم اول بايد قبول كني كي هستي بعد هر غلطي خواستي بكني.»
چشمان رعنا تبدار است.
« ولي اگر كنار بيايي كه ديگر لازم نيست كاري بكني. آنوقت همه چيز تمام مي شود.»
ترلان مي خندد.
«خوشم مي آيد. پررويي. »
بعد مي گويد:«پس نهضت ادامه دارد.»
«البته كه دارد. من مثل تو هر روز اين مزخرفات را به خورد خودم نمي دهم كه من فلاني ام و مادر ندارم و خودم آجان هستم و از اين حرفها. لازم نيست اين ها را به خودم بگويم. ديگران اين ها را هر روز برايمان تكرار مي كنند. من هر روز به خودم مي گويم چطور مي شود از اين وضع خلاص شد؟ چطور مي شود عوض شد. از اين سرنوشت فرار كرد؟ چطور مي شود همه را تغيير داد؟ هيچ هم نمي خواهم خودم را آرام و يا حتي خوشحال كنم.»
هيجان زده است و دستهايش بفهمي نفهمي مي لرزد.
«يك روز توي آشپزخانه به خيال خودم داشتم كار مهمي مي كردم.آشپزخانه زير پله ها بود. اول تايد را كف زمين ريختم. آن موقع كف آشپزخانه آجري بود. بعد شكر و نمك اضافه كردم. هر كدام اندازه ي يك ليوان.نميدانم توي كله ام چي مي گذشت.ولي يادم هست كه فكر مي كردم چيز جالبي درست مي كنم. فكر مي كردم از مخلوط كردن اين پودرهاي سفيد يك چيزي درست مي شود. شايد هم چيزي درست نمي شد. يك سالي مانده بود به مدرسه بروم. نمي دانستم چه جوري سرم را گرم كنم. بيوك مرا مي فرستاد آشپزخانه و خودش مي رفت بالا و مي خوابيد. من كارهاي آشپزخانه را مي كردم و بقيه ي وقتم را اين شكلي پر مي كردم. اجازه نداشتم از آشپزخانه بيرون بروم. مثل يك دانشمند آنقدر حواسم جمع كارم بود كه نفهميدم بيوك چه وقت آمد. يكدفعه احساس كردم يك كوه گوشتي برسرم آوار شد. احساس خفگي كردم. جاي نيشگون هايش درد داشت. روي بازوهايم كبود. تمام اميدم به آقام بود بيايد وساطتم را بكند و بگذارد از آشپزخانه بيرون بروم.آقام آمد. به كوه كوچكي كه درست كرده بودم و هنوز دست نخورده بود، نگاه كرد. با عصبانيت چند بار گفت دختر گنده. بعد سيلي محكمي به گوشم زد و رفت بالا.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#38
Posted: 17 Jan 2014 16:32
«چكار كردي؟»
رعنا بعد از مدتها اولين باري است كه مي خندد.
« تو بودي چكار مي كردي؟»
«نمي دانم، شايد آن ها را جمع مي كردم. يا گريه مي كردم. چه مي دانم.»
رعنا ترلان را بغل مي كند.
«تو چرچيل دراز خودمي.»
ساكش را برميدارد. از دخترها خداحافظي مي كند و راه مي افتد. خم مي شود و توي گوش ترلان مي گويد:
«مي داني چكار كردم. روي آن تپه ي كوچولوي سفيد پودري تشستم. شاهكارم يك رنگ ديگر مي خواست تا كامل بشود. حالم جا آمد. »
فرمانده، سروناز و مینا را به همراه چند نفر دیگر از صف بیرون می کند. چهره اش بر افروخته است.
صف بعد ازاین همه مدت باز هم نامرتب است. هنوز هم یکی هست که طاقت ایستادن طولانی را ندارد وآرام روی شانه ی بغل دستی اش می افتد. هنوز هم کسانی هستند که نمی دانند وقت نشستن باید فشار وزن بدی روی نوک پنجه ها باشد. باید چابک و سریع برخیزند. وقت ایستادن پاهایشان را کیپ هم بچسبانند. وقت راحت باش زانوها را شل کنند و سرها را همیشه افراشته نگه دارند. نگاهشان باید رو به جلو باشد و گوشه هایشان تیز به فرمان فرمانده.
فرمانده به نفراتی که از صف جدا شده اند فرمان قدم رو می دهد. بعد فریاد می زند چه مرگشان است یا خیلی شل و ول اند یا مثل آدمک چوبی راه می روند. به مینا دستور می دهد جلو صف بیاید. مینا شب قبل با تاخیره زیادی به شبانه روزی آمده و اسمش در لیست سیاه دفتر است. هر کسی به او نگاه کند می فهند دیگر نیست. این روزها توی کلاس چرت می زند و وقت نگهبانی به سالن ها سرکشی نمی کند. نوبت نظافتش را رعایت نمی کند. ارشد اعتراض می کند، تختش حالت یک خوابگاه خصوصی پیدا کرده و نامرتب است. مینا موهای بلندش را روی شانه هایش می ریزد و سروته می خوابد.
فرمانده دستور می دهد:«قدم ... رو.»
قدم ها های مینا نامطمئن تر از همیشه است. فرمانده می گوید قدم ها اشتباه است. از یکی از ارشدها می خواهد قدم رو برود. همدانی سینه درشت داوطلب می شود. با هر قدمی که بر می دارد سینه هایش بالا و پایین می شود.صدای خنده ی کوتاهی از صف بلند می شود. فرمانده عصبانی است. به مینا می گوید از نو قدم رو برود. مینا بدتر از قبل عرض صف را طی می کند. فرمانده لب پایینی اش را بالا نی برد و با تحقیر نگاهش می کند.
«برو بیرون بایست.»
نوبت سروناز است که جلوی ص قدم رو برود. سروناز مصمم قدم برمی دارد. عرق از سر ورویش سرازیر شده است.
«یکبار دیگر.»
گونه های قرمز سروناز قرمزتر می شود. لبخند شرمنده ای دارد و با خوشرویی همیشگی اش نشان می دهد که سعی اش را می کند.
بار دیگر با شمارش فرمانده قدم برمیدارد. دهانش باز است و گونه هایش آتش گرفته اند. صدای خنده ی ریزی از صف بلند می شود. فرمانده عصبانی تر از آن است ه اجازه دهد قضیه ه شوخی برگزار شود.
«نخند.»
سروناز نمی خندد.
«یک... دو... سه...»
سروناز نمی تواند حالت چهره اش را عوض کند. صورتش به طرز دردناکی خندان و درخشان است. فرمانده داد می زند.
«نیشت را ببند دهاتی.»
به مینا و سروناز و بقیه ی دخترهای خارج از صف می گوید به دفتر بروند. به صف راحت باش داده می شود.
بچه ها دوروبر سروناز حلقه زده اند، از وقتی از صف برگشته، یکریز گریه می کند. هر کسی چیزی می گوید.
ترلان به تخت خودش می رود. فردا درس مواد مخدر دارند. بخش مربوط به کوکائین را می خواند. مفهوم جمله را درک نمیکند. به ابتدای سطر برمی گردد. ناچار می شود با مدادش زیر کلمات خط بکشد تا شاید بتواند تمرکزش را به دست بیاورد.
سرکار فرمانده، به نظر من سرنوشت اشتباه کرده که تو را به اینجا کشانده است. جای تو در آشپزخانه است. آشپزخانه ای با کابینت های قهوه ای و ردیف رئیف شیشه های مربا و ترشی چیده شده در داخل آن ها.
آشپزخانه تنها مکتنی است که هیکل گامبالوی تو آنجا آرام می گیرد. یک لحظه چشم هایت را ببند و خودت را آنجا تصور کن بادامن تنگ و کوتاهی که باسن گنده ات را جمع و جور گرده. آرایش غلیظ و یک عالمه رضایت در چهره داری. در طول آشپزخانه راه می روی و با شکمبارگی به غذا یی که پخته ای ناخنک می زنی. آشپزخانه ***** حکومت توست نه اینجا.
منظورم از خطای سرنوشت همین که تو به عوض فرمانروایی بر دنیای اشیا، بلیذ ذر این محیط پر از پوتین و واکس و تخت و فلاسک و چادر و مقنعه و اسلحه بیایی و قدم های کج و کوله ی دخترها را بشماری. به خاطر یک قدم رو اشتباه که به هیچ جای دنیا برنمی خورد، سرِ معصوم ترین بچه گروهان داد بزنی و گلو پاره کنی.
ای کاش می توانستی قیافه ی خودت را ببینی وقتی که فرمانده ی مرد از گوشه ی محوطه ظاهر می شود. تو نمی بینی ولی همه بچه های ص می بینند. در این موقع تو از سرباز صفرتری. رنگت به زردی رنگ پاکت می ماند.
خبر...دار. فرمانده ناقابل نازل می شود. ترلان باعجله جزوه اش را زیر تخت می گذارد و مثل بقیه خبردار می ایستد.
فرمانده چاق تر از همیشه است. انگار توی دهان کیپ شده اش باد جمع کرده است. از پشت میز به طرف ترلان می آید. در چشم هایش، نشانی از دیدن نیست، نگاه نیست. نفرت غلیظی شناور است. فرمانده باز هم به ترلان نزدیک می شود و یک دفعه به صورت سیلی می زند.
ترلان نمی شنود. صداها مثل امواجی خیف به گوشش می رسند. کر نشده استولی فکر می کند حس شنوایی اش آسیب پذیرتر از حواس دیگرش است. انگار با آن ضربه از بدن او کنده شده و به جایی دور پرت شده است. فرمانده داد می زند. دیگر باد توی دهانش نمی ماند. آن را گرم و داغ توی صورت او ول می کند. کلمه ی اخراج مرتب تکرار می شود. ترلان آن را می شنود. ولی هنوز آن را درک نمی کند. به نظر می رسد ارتباط ترلان به سالن برمی گردد. توی راه تلاش می کند حواس اش را که فرار کرده اند،یک به یک به خودش بر می گرداند. روی تخت رعنا می رود. می داند که هنوز یک طرف صورتش قرمز است. به اطرافش نگاه می کند و بعد به خوش یادآوری می کند که موجود داری پوست است و نگاه هیچ کس نمی تواند از آن رد بشود و او را ببیند. با خودش تکرار می کند که او از شیشه نیست و دیده نمی شود. باید بداند تا حرفی نزند هیچ کس نمی تواند بفهمد در او چه می گذرد. ولی یادآوری فایده ای ندارد. آگاهی هولناکی بر سرش آوار می شود. ترلان را می گیرد، نفر اول در ریف دون گروهان با قدم آهسته پیش می رود. ترلان احساس می کنداو را توی جعبه ی سیاه متحرکی جا داده اند. مجبور است راه برود. ولی حرکت جعبه تند است و او جا می ماند. به پاهایشان فشار می آورد تندتر برود ولی جعبه باز جلوتر از اوست. به نفر عقبی می خورد. صف به هم می ریزد. هردو بازویش را می گیرند. برای یک لحظه ذره ای از آبی آسمان را می بندد و بعد دوباره پاها و پوتین ها. روی چادرش بالا می آورد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#39
Posted: 17 Jan 2014 16:33
فصل ششم
ترلان مثل روحي است كه پوتين به پايش كرده و وادارش كرده اند توي صف قدم رو برود. از آن روز، مدت زيادي گذشته است ولي سوالي كه بعد از آن در ذهنش جرقه زد، خاموش نشده اشت. با قطره هاي شمعي اش به ديواره ي مغزش چسبيده و ديگر كنده نشده. چرا از خودش دفاع نكرده؟
مي توانست فرياد بزند، تف بيندازد، نگاهي از خشم به او بيندازد، نگاهي از خشم به او بيندازد، يا حتي بگويد كار او برخلاف آيين انضباطي است كه چند ماه تمام مفادش را به خوردشان داده بودند. همه ي اين كارها را صدها بار در تنهايي انجام داد و تسكين پيدا نكرد. فرمانده نبود كه ببيند.
به جاي همه ي اين كارها ايستاد و نگاه كرد. نمي فهميد چرا آن ضربه توانسته بود چنين كاري با او بكند. باعث شده بود يكباره نيست شود، محو شود، او چشم خودش ناپديد شود. قبلاً نه خوانده و نه شنيده بود يك سيلي با آدم چنين كاري بكند. از خودش مي پرسيد از چه چيزي ساخته شده است كه يك ضربه دست مي توانست او را اين چنين خالي بكند از خودش.
به قدرت خشم آگاه بود. اگر خشمگين بود مي توانست به كمك آن تكه پاره هاي پرت شده ي وجودش را جمع كند. كاري كه بارها در زيرزمين خانه شان كرده بود. قسم خورده بود بزرگ شود و از پدر خسيس و زورگويش انتقام بگيرد. دشنام داده بود. نفرين كرده بود.
از قدرت اندوه هم خبر داشت. آدم ها كنار آمدن با اندوه را مدام تجربه مي كردند. حتي لذت هاي آن را هم كشف كرده بودند. كارهاي مادر غم به دل او مي آورد ولي مادر آلت دست پدر بود. قدرتي نداشت، نمي دانست. مي توانست مادر را ببخشد و تسكين پيدا كند.
ولي او هيچ شده بود. فقط چراغي مدام در طاق مغزش مي سوخت و او نمي توانست يك لحظه آن را خاموش كند. آنهمه خودسازي كجا رفته بود؟ بارها در مقابل آدم ها حرف زده بود پرخاش كند. توانسته بود با مدير كلنجار برود، نماينده ي بچه ها شده بود و اين اواخر حتي رودرروي پدر ايستاده بود. هميشه دانش آموز مستعد و فعال مدرسه به حساب مي آمد ولي حالا از دادن پاسخ به يك سوال ساده عاجز بود. چرا اجازه داده بود. به صورتش سيلي بزنند.
شايد ترسيده بود. ترسي كه هميشه در مقابل پدر و بعضي وقت ها در مقابل تورج احساس كرده بود. شايد اين هم ترسي از آن دست بود. بيهوده به ذهنش فشار مي آورد. چيزي به يادش نمي آمد. انگار به اينجا آمده بود تا دوره ي از دست دادن حافظه اش را ببيند. براي چه به اينجا آمده بود. شايد براي تواناييهاش را محك بزند. شايد براي اين كه نشان بدهد مي تواند بر شرايط چيره شود و نتوانسته بود.
اي كاش چيزي از گذاشته را به خاطره مي آورد. به گذشته احتياج داشت. ذهنش آن را مثل مكاني درخواست مي كرد. مكاني كهبتواند در فضاي سفيد و خالي ذهنش آن را تصور كند. چشم هايش را مي بست و گوش هايش را تيز مي كرد. از حافظه اش كمك مي خواست تا يكبار ديگر صداي اطمينان بخش عاقله زن را بشنود. به صداي او نياز داشت. دوست داشت صداي خودش را هم بشنود كه براي ديگران حرف نمي زد. دوست داشت خودش را در حال حرف زدن ببيند. قادر نبود تصوير ميمون ساكتي را كه از آن لحظه پيش چشم هايش ظاهرشده بود، دور براند.
در آن لحظه ديگران و گذاشته با همه چيزش به سرعت او را ترك كرده بودند،محو شده بودند. شناخته نمي شدند. در تنهاي اش چهره نداشتند. دفترش را باز كرد. بايد با كلمه ها به طرح چهره ي خودش مي پرداخت. تنها كاري بود كه مي خواست بكند. ولي خودش كجا بود؟ مگر مي شد از هيچ نوشت.
در كلاس مي نشست و جزوه هاي جرم شناسي را كپي مي كرد. صداي ارشد را مي شنيد كه از او مي خواست بجنبد. نگاه هاي مهرآميز آباداني را مي ديد و شاهد شيطنت هاي فيروزه بود. كساني چيزهايي به او مي گفتند ولي هيچ چيز از او عبور نمي كرد. همه چيز آن بيرون بود.
مادرش هم بيرون بود وي صدايش مي آمد. او را صدا مي زدو مادر از درد او خبر نداشت. درهايش ديده نمي شدند. براي همين غير واقعي به نظر مي آمدند ولي تنها خودش مي دانست آن ها وجود دارند. مادر گفت آن چراغ را خاموش كند، آن چراغي كه توي مغزش روشن است. ترلان فكر كرد نگران پولش است حتي وقتي كه پدر نيست.
صداي مادر نزديك تر مي شود. دهانش را باز مي كند تا به مادر بگريد چراغ نيست، شمع است. نگاه كن يك شمع دارد مي سوزد.
صدا نزديك تر مي آيد. صداي رعناست. شانه هايش را تكان ميدهد.
«ترلان، ترلان، بلند شو من برگشته ام. بين برايت چي آورده ام. داستانت چاپ شده. مجله را نگاه كن، داستان توست.»
«خوب شد رفت. اگر مي دانستم اين قدر آرام مي شوم زودتر از اين ها مي رفتم.»
يكي از دخترها خرما پخش مي كند.
«وقتي به خانه رسيدم، حالم خراب بود. تمام راه تهران بهتبريز توي فكر بودم كه چه جوري حقشان را كف دستشان بگذارم. ولي هنوز از راه نرسيده بيوك بغلم كرد. با چادرش آوار شد روي سرم. بوي عرق خفه ام كرد. بعد بچه ها شيهه كشان به سراغم آمدند و آمدند و آخر سر هاله خودش را رويم انداخت. يك قشقرقي راه انداخته بودند انگار از قبر بيرون آمده ام.»
«بيوك خانم پُزم را به در وهمسايه داده بود. مي رفت و مي آمدو رعناجان رعناجان مي كرد. آقام هم تند و تند بيرون مي رفت و بستني مي خريد. شيريني مي خريد. چند روزي كه آنجا بودم، نگذاشتند دست به سياه و سفيد بزنم.»
ترلان مي گويئ:« از رضا بگو.»
«همان روز اول آمد. آنقدر گرم حال و احوال كرد كه من فكر كردم يا من خيلي خرم يل او خيلي زرنگ است. مثل سابق شروع كرد به حرف زدن. همه اش مي پرسيد دوره چه جوري است. گفتم خوب است. گفتم اصلاً اينطور نيست كه شرايط آدم را عوض مي كند. آدم اگر ماهيتش درست باشد مي تواند به آن سر دنيا برود و سالم برگردد. »
«گارد امنيتي بيوك و هاله مراقبمان بودند و به دقت گوش مي دادند. رضا قيافه ي سنگين و رنگين قبلي را به خودش گرفت و دستش را به عادت برد طرف سبيلهايش. بجايش گوشه ي لبش را گاز گرفت. آن قصه ي مبارز خلق يادت هست؟ گفتم اتفاقاً خيلي به آن داستان فكر كردم. همه اش الكي است. آن پنج نفر احمق حتي اگر كارخانه اي هم نمي ساختند باز كار ديگري مي كردند تا پول دربياورند. خلق ملق هم بهانه اي بود براي نيت هايشان.»
«چي گفت؟»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#40
Posted: 17 Jan 2014 16:34
«كمي خودش را باخته بود باور نميكرد اين جور تندو تيز جوابش را بدهم. با هركس هم تندوتيز بودم با او خيلي نرم بودم.»
سرش را پايين مي اندازد.
«زيادي نرم.»
ترلان مي خواهد بقيه اش را بگويد.
«سخنراني مفصلي كرد و آخرش كنايه زد كه ذره ذره اصول ر زير پا مي گذاريم و خودمان هم يواش يواش عوض مي شويم. گفتم من اعتقاداتم را زير پا نگذاشته ام، فقط اصلاحشان كرده ام. بعد گفتم من هماني هستم كه بودم و اين نتيجه رسيده ام آدم ها زياد تغيير نمي كنند.»
ترلان مي گويد:«ولي رضا عوض شده بود.»
«نه، او همان آدم قبلي بود. من بودم كه اشتباه مي كردم. او را جوري مي ديدم كه مي خواستم.»
ترلان مي گويد:
«بالاخر نفهميدم چيزي عوض مي شود يا نه. يك روز مي گويي اميدوارم همه چيز را تغيير بدهي و روز ديگر نظر مي دهي كه هيچ چيز عوض نمي شود.»
رعنا آه مي كشيد.
«صدايش را درنياور. خودم هم درست نمي فهمم. هميشه ديگران به جايم فكر كرده اند. حالا كه ديگر دارم خودم به تنهايي فكر مي كنم قاطي كرده ام.»
از حرفهاي خودش خنده اش گرفت.
ميدان تير، بار چندمي است كه گروهان به ميدان مي آيد. اسلحه ها بين افراد پخش مي شوند. هوا گرم است در يك خط به صف مي شوند. افسري راه مي رود و با بلندگو مواردي را گوشزد مي كند. اين كه با چه فاصله اي بايستند و درموقع نشانه گيري به چه چيزي دقت كنند. هر كسي شماره اي دارد. آفتاب تند است. تفنگ ها روي شانه ها قرار مي گيرد.
گلنگدن، ضامن و ماشه.
افسر عقب عقب مي رود و از ميدان ديد دور مي شود. همه براي اولين شليك آماده مي شوند. بنگ. شماره ي سي وشش زودتر از موقع شليك آماده مي شود. بنگ. شماره ي سي و شش زودتر از موقع شليك كرده است. فرمانده با صورت قرمز شده از خشم و آفتاب به سراغ سي و شش مي رود. ارشد شماره ي سه است.
«از نو.»
فرمانده جلو مي آيد و از دخترها مي خواهد گيج بازي در نياورند و حواسشان باشد ولي حواس ها جمع نيست. فرمانده دارد مرتب پشت بلند گو فرياد مي زند.
«شماره ي بيست و سه لوله تفنگ را پايين بگير.»
ترلان به فرمانده خيره شده است كه با چادر سياه و روي گرفته توي بيابون به اين طرف وآن طرف مي رود.
افسر بلندگو به دست نعره مي كشد و همه ي چشم ها به دنبال شماره ي بيست و سه است. دختر ها هاج و واج مانده اند و نمي دانند با تفنگ ها چه كنندو يكي فرمان مي دهد.
«تفنگ ها روي زمين.»
چند نفر مي دوند و دختر رشتي بغل دست ترلان داد مي زند.
«زود باش تفنگت را بگذار زمين.»
ترلان تفنگ را زمين مي گذارد. فرمانده در چند قدمي اش فرياد مي زند.
« شماره ي بيست وسه از صف برو بيرون.»
كرمانشاهي دفتري به اين و آن مي دهد تا برايش يادگاري بنويسد. ارشد جوراب هاي ضخيمش را مي پوشاند.
«دلم نمي خواهد دوره تمام بشود.»
با حسرت مي خندد.
مينا چند روزي است به شبانه روزي نمي آيد. فيروزه به عكس هايي كه خاله اش از هلند فرستاده است، نگاه مي كند و مي گويد مينا با خواستگارش رفته است، نگاه مي كند و مي گويد مينا با خواستگارش رفته است و فكر نمي كند اين طرف ها پيدايش بشود.
كرمانشاهي ها هيجان زده اند و شلوغ كرده اند. در اين مدت تمام بازارها، پاساژها، پارك ها، امامزاده ها و خيابان هاي تهران را شناسايي كرده اند. آن ها مركز خريد ارزان را مي شناسند و مي دانند چه چيزي را از كجا بخرند.
رعنا به سرش زده است دنبال مادرش بگردد. خبر دارد كه شوهرش چند ماهي ايت فوت كرده و او تنها زندگي مي كند.
پدر رعنا خبر داده است كه پرونده ي آن ها را دوباره به جريان انداخته و تحقيقات مجددي را شروع كرده اند.
آباداني پاهايش را تكان مي دهد و از ترلانمي خواهد مطلبي براي خواندن ه او بدهد. ترلان چيزي ندارد. نوشته هاي قبلي اش را پاره كرده و تازگي ها چيزي ننوشته است.
آباداني مي گويد اگر اراده كند باز مي تواند بنويسد. ترلان بي حوصله است.
«نوشين به اراده ربطي ندارد. با نيروي اراده مي شود نجار شد، خياط شد، مهندس شد ولي نمي شود نويسنده شد. ميل نوشتن به اراده نيست. خودش بايد بيايد. زوركي كه نيست.»
و توي دلش مي گويد ديگر نمي آيد. ديگرنمي توانم بنويسم.
«از كجا معلوم كه نيايد؟»
«نمي دانم شايد بيايد و شايد نيايد.»
«همين كه منتظرش هستي خيلي خوب است.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟