ارسالها: 14491
#41
Posted: 17 Jan 2014 16:35
چشم هاي آباداني غميگين مي شود.
«خيلي ها منتظر هيچ چيز نيستند.»
ترلان دوست دارد صداي آباداني را باز هم بشنود.
«اگر آنقدرها كه فكر ميكنم وضعم بد نيست پس بيا جايمان را عوض كنيم.»
آباداني پاهايش را تاب مي دهد و لبخند مي زند.
«بعضي وقت ها فكر ميكنم آدم ها آن چيزي مي شوند كه بايد بشوند.»
«و من؟»
«تو نمي تواني ننويسي.»
و فكر مي كند اگر قرار باشد به دلخواه چيزي از اين دوره به ياد بياورد، همين آباداني است با چشم هاي قيري و پشت صاف و طرز نشستن يگانه اش.
ايرج مي گويد:«آجان شدن كه اين همه فيس وافاده ندارد ترلان خانم، اينقدر قيافه گرفته اي؟»
«من؟»
«نه خير من. يك كم از اين هواي خوب نفس بكشو فرصا بده عواي گرفته ي پادگاني از ريه هايت بيرون بود. اينقدر هم از دنيا قهر نباش.»
«با خودم قهرم.»
«خيلي بد شد.»
روي تخت هميشگي مي نشينند. ايرج مي گويد مي توانند به داخل بروند. هوا سرد است. ترلان مي گويد:«هروقت خيلي سردمان شد تو مي رويم.»
«حالا چايي مي چسبد.»
ترلان آهسته از خبرهاي جديد مي گويد از اين كه آن ها را چند بار به دفتر خواسته اند و پدر رعنا خبرهاي بدي داده است و بوي خوبي از ماجرا نمي آيد.
ايرج مي گويد:«به خاطر اين عزاداري؟»
ترلان نمي داند.
«نكند مشكل فلسفي پيدا كرده اي، ماواطبيعه، معني، هستي،خدا.»
ايرج باز هم سفره ي رنگيني مقابلش باز مي كرده است.
«از وقتي كتاب انسان چگونه غول شد و چند كتاب ديگر را خواند. ديگر بهش فكر نكردم.»
«ايمان به او را نميشود با واندن چند كتاب از دست داد.»
ترلان مي خندد.
«پس از همان اول هم نداشته ام و خيال مي كردم دارم.»
صورتش را با شالش مي پوشاند. باد سرد از طرف كوه مي آيد.
«خيلي چيزها را خيال مي كردم دارم.»
«و حالا فكر ميكني كه نداري.»
«خيال نمي كنم مطمئنم.»
«قبلاً هم همينقدر به داشتنشان مطمئن بودي.»
آره مطمئن بود به هر چيزي تواناست. كافي بود بخواهد. مي دانست هدفي دارد و براي آن تلاش مي كند مي تواند خيلي چيزها راعوض كند.
«چاييت را بخور. مهم نيست.»
صدايش مهربان است.
ترلان مي گويد:
«اگر آدم بعضي چيزها را نداشته باشد يا ازدست بدهد...»
ايرج جمله ي او را تمام مي كند.
«بايد بسازد.»
«ولي ممكن است خراب بشود.»
اشك تا نوك مژه هايش را خيس مي كند.
«بايد دوباره بسازد.»
خيابان خلوت است و ايرج تند مي راند. باد سرد چادر ترلان را قلمبه كرده است. ايرج حرف مي زند.
«تو كه نمي داني شايد از اينجا رفتن وادارت كند چيز ديگري را جستجو كني. مكان ديگري را، موقعيت بهتري را. مهم اين است كه جستجو را ادامه دهي.»
ترلان با كمرويي مي گويد خود او از اين جستجو ها چه چيزي به دست آورده است.
«خودم را.»
يرج باز هم حرف مي زند. باد نصف حرف ها را با خود مي برد.
«پاسبان خودت باش، پاسبان دنياي خودت.»
پشت چراغ قرمز، ديگر باد نيست كه حرف ها را ببرد. ترلان فكر مي كند نتوانسته است جايي دوام بياورد و هميشه فرار كرده است.
چراغ سبز مي شود و باد دوباره مي آيد. ترلان از باد تشكر مي كند و صورتش را جلويش مي گيرد تا يخ بزند و اشك چشم هايش خشك بشود.
ايرج از جستجو مي گويد و از آزادي. مي گويد آن چيزي كه ترلان احتياج داردانضباط خشنو سختگيري نيست به خودش نيست،آزاد بودن است. ايرج از حرف هاي خودش به هيجان زده مي شود. انگار نه براي او كه براي تمام آدم هايي كه در خيابانند حرف مي زند. ترلان مي داند باز اين باد است كه ربط جستجو و آزادي را با خودش مي برد.
هوا تاريك شده است. به ساختمان مركزي نزديك مي شوند. نگهباني زير چراغ هاي روشن قدم مي زند. ترلان شانه هايش را صاف مي كند و با صداي بلند فكر مي كند. بايد اين همه را تحمل كند.
صداي ايرج را به زحمت مي شنود.
«من دارم از تحمل نكردن حرف مي زنم و تو داري آن را تمرين مي كني.»
ترلان از در بزرگ آهني رد مي شود و به طرف شبانه روزي مي رود.
به رعنا و ترلان ابلاغ كرده اند خودشان را به كارگزيني محل استخدام معرفي كنند. رعنا نامه را به دفتر مي برد و داد وبيداد مي كند. آن ها به چه دليل بايد خودشان را به كارگزيني معرفي كنند. فرمانده اظهار بي اطلاعي مي كند ولي رعنا فرياد مي زند كه اجازه نمي دهد بعد از اين همه خون دل خوردن و مرارت اخراجش بكنند. حق اين كار را نداردند. فرمانده براي باز چندم مي گويد در مورد سرنوشت شغلي آنهادر يك كمسيون رسمي تصميم گرفته مي شود. رعنا فرياد مي زند كه شكايت مي كند. از دست همه شان شكايت مي كند.
از ترلان دلخور است.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#42
Posted: 17 Jan 2014 16:36
«تو چرا صدايت در نيامد چرجيل.»
«براي اينكه فايدهاي ندارد. تو فقط دل خودت را خنك مي كني.»
«مگر اين فايده نيست. مهم نيستحال خودت را جا بياوري؟»
ترلان فكر مي كند چرا مهم است. او نتوانسته است در اين مدت چنين كاري بكند. دلش پر است. مثل غده اي ورم كرده و سنگين است. دلشمي خواهد بتواند يك جوري سبك شود. آزاد شود ولي راه اين كار را نمي داند. عضلات صورتش در خواب هم منقبض است. درونش منقبض است.
«به اوحدي فكر مي كنم. حالا كه خبردار شده ما كحا هستيم شب و روز از خودش مي پرسد اين تخم جن ها چطوري به آنجا رفته اند؟ حالا دارد نقشه مي كشد ما را به جاي اولمان برگرداند.»
هر دو مي خندند.
ترلان مي گويد:«و دارد موفق مي شود.»
رعنا باز هم مي خندد.
«نه نمي شود.»
مثل جنگجويي مكار چشمك مي زند.
«من برنمي گردم. هيچ وقت به جاي اولم برنمي گردم.»
رعنا مادرش را پيدا مي كند. مادر با ديدن او در پشت در دستش را روي سينه اش مي گذارد و لب پاييني اش كج مي شود. شايد هم مي لرزد. رعنا به دست خيره مي شود، رگ هاي متورم و يك انگشتري عميق. چيزي نمي گويد. يادش نيست سلام مي كند يا نه. از آخرين باري كه يكديدگر را ديده اند هشتسالي مي گذرد. مادر نااميد از جلب محبت رعنا با هدايايش از در خانه ي آن ها رفته و ديگر برنگشته بود.
دست، تكان مي خورد و با ملايمت روي موهاي او قرار مي گيرد و دوباره سر جايش برمي گردد؛ روي پيراهن يقه گشاد آجري. رعنا مي گويد از تو خانه بوي كِرم و صابون آمده است.
مي گويد از آن موقع همه اش دارد از خودش مي پرسد تحملبيوك آسان تر است يا تحمل مادر؟ مي گويد مادرش نه بد است نه خوب. فقط غريبه است يك جور غريبه.
«همه اش دارم از خودم مي پرسم چرا تنهايم گذاشت؟ چرا به من فكر نكرد؟ چرا من به قدر كافي برايش مهم نبوده ام. نمي توانم از قضاوت كردن دست بردارم. با اين حال تهران را خوب مي شناسد. سينما را دوست دارد اهل گشت وگذار است. مثل بيوك مرغ خانگي نيست.»
در راهرو قدم مي زنند. همه سرشان گرم امتحانات است. حرف از پايان دوره است و حكم استخدام. ارشد خبر مي دهد همه به سرعت در راهرو بالا جمع بشوند، فرمانده براي صحبت كردن مي آيد.
سالن ها به سرعت خالي مي شود. در راهرو بالا چند موكت پهن مي كنند.و همه سر جاي خود مي نشينند. فرمانده مي آيد و مواردي را از روي متن مي خواند.
ترلان نمي تواند گوش بدهد. صداي ديگري از درون مانه مي شود. از مامور انتظامات اجازه مي گيرد و به بهانه ي دستشويي از سالن بيرون مي رود. خودش هم درست نمي داند چرا از آن جمع بيرون مي آيد. شايد هم مي داند ولي مطمئن نيست. به سالن پايين مي آيد. شايد هم مي داند ولي مطمئن نيست. به سالن پايينمي رود و كاغذي برمي دارد. چيزي مثل پروانه، همان قدر كوچك و سبك و رنگارنگ از ذهنش عبور مي كند بدون گذاشتن هيچ ردي از خود. ترلان موفق نمي شود آن را بگيرد. صبر مي كند تا برگردد. شايد باز يزگردد.با اين اميد است كه دارد در به در دنبال جاي خلوت مي گردد.
قلبش تند تند مي زند. مي داند چيزي مي خواهد و مي داند اين مبل هر چيزي را به او بر مي گرداند. توي سالن راه مي افتد. شادي ناآشنايي سايه به سايه دنبالش مي كند. هيجان فّراري است. كه وادارش مي كند جايي گير بياورد و به تمامي او را در بر بگيرد. ولي در اين دنيا يك جاي خلوت نيست. حتي يك ذره جا. كسي چيزي ازش مي پرسد. و او فكر مي كند خواستِ همه دو دست است و خواستِ او دارد قايم موشك بازي مي كند. در طول راهرو بالا و پايين مي رود. نزديك پله ها مي ايستد و آخر سر به سالن خودشان مي رود. نگاهي سرسري به تخت ها مي اندارد. روي تخت آباداني مي رود. تختي كه به قول ارشد ديوار دارد. تخت آباداني به صندوقخانه ي گرم و آرام خانه ي خودشان مي ماند.
روي تخت مي نشيند. از دور صداي نامفهوم فرمانده مي آيد. صبر مي كند تا سكوت خودش همه صداها را دور كند. دوروبرش به سرعت خالي مي شود، خالي از هرصدا و خالي از هر جنبشي.
احساس مي كند آرام آرام چيزي به او نزديك مي شود. شروع مي كند به نوشتن. قلبش شادمانه مي تپد
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟