ارسالها: 9253
#21
Posted: 15 Jan 2014 18:59
سنگی نفوذ ناپذیرو سرد.. که جز سردی چیزی به دیگران نتقال نمیده......اما این دختر داره تمام اون قوانین عادت نداشتن های منو تغییر میده... چشمای اون دختر این اجازه رو میده که نقضشون کننناولین تماس..... اولین زبون درازی.... اولین گستاخی..... اولین حس گرم شدن حتی اولین تحریک غریزم.... همه ی این اولین ها رو این دختر برام بوجود آورده بود..با زبون درازیش منو تا سر حد جنون میبرد اما اون نگاهش آبی میشد روی آتیش...نمی دونم اما وقتی باهاش حرف میزنم برخلاف ظاهر سرد و عصبانیم که از هم صحبت بودن باهاش درم ایجاد میشه اما درونم پر مشه از آرامش.....وقتی بار اول وارد خونش شدم. با اون لباس...تنش اونقدر بی توجه در و برام باز کرد و رفت که شگفت زده شدم. اما وقتی دیدم منو به جای یکی دیگه اشتباه گرفته خیلی راحت در موردم اونجوری حرف میزنه .خندم گرفت.. بچه بود ...بچگی هاش مثه همه نبود.... وقتی فهمید چی تنشه...صورت گرگرفتش گرمایی نادری به جونم انداخت... با تماس دستام به بدنش یه حس ناشناخته رو تجربه کردم... یه حس شیرین.... حسی که دوباره وادارم میکرد تکرارش کنم... این دختر داره با من چیکار میکنه.؟.....اونقدر توانایی داره که میتونه در آن واحد هم منو تا سر حد جنون ببره هم با نگاهش آبی بشه روی آتیش....چرا باید این اتفاقات بیافته؟....................چرا باید این دختر این بلاهارو سر من بیاره؟................نه......نباید اجازه ی پیشروی بهش بدم......باید جدی تر سردتر از قبل باهاش برخورد کنم......... باید به بدترین شکل ممکن خوردش کنم مثل تمام خانمهای دیگه ای که اطرافم بودند.... این هم یکی از جنس زنِ.....حسان بشکنش مثه بقیه.... ...................تا نشکنتنت................با فکر به این حرفا به شرکت رسیدم.... ماشینو توی خیابون پارک کردم.. وارد شرکت شدم... وقتی وارد سالن شدم احساس کردم کسی هم غیر از من اونجا حضور داره به همین خاطر سریع کل سالن رو نگاهی انداختمو به طرف آسانسور قدم برداشتم اما دوباره چرخیدم عقب.. چشمم از حالت تعجب گشاد شده بود..... این کیه که این وقت شب با این وضع لباس داره تابلوهای روی دیوارو دید میزنه....آروم به سمتش حرکت کردم.. یک دخنر با اندام زیبا و جذاب ... که یک شلوار مشکی جین و جذب پوشیده بود با یه تاپ که موهای بلندو خوش حالت قهوه ایش اونو پوشونده بود....چه موهای بلندی داره.....انگار از صدای کفشهام که از تماس با پارکت سالن ایجاد میشه رو نمی شنوه....کاملا بهش نزدیک شدم.... با تکون های خفیفی که خورد متوجه سیم هندزفریش شدم... پس بگو چرا متوجه ی من نشده....اما این دختر اینجا چی میخواد؟نا خودآگاه تمام ذهنم پر شد از اون دلقک کوچولوی سرتق.....این با این وضع اینجا چیکار میکنه؟یهو یادم اومد خودم به امید گفته بودم که بهش بگه باید شرکت بمونه کاراشو تکمیل کنه.... اما ...... چرا این مونده؟فکر میکردم مثه همیشه سرتق بازی دراره و بره....همیشه با کاراش آدمو شگفت زده میکنه ........غیر قابل پیش بینی.....آخه تنها توی این ساختمون بزرگ نمی ترسه......توی همین فکرا بودم که نگاهم به سر شونه های لختش افتاد. یه احساس جدید توی وجودم متولد شد... یه حس گنگ که گرمم میکرد.... دوست داشتم با دستام سر شونه های لختشو لمس کنم.....غریزه ام برای اولین بار تحریک شده بود. بعد از 14 سال.........برای اولین بار این اتفاق افتاده ....نه...........نباید......نباید این اتفاق بیافته.... من حسان فردادم... حسان سخت و سرد ...... بی احساس..... سریع دستامو به پشت گردنم کشیدم و عقبگرد کردم.... اما نمیشد.... پاهام توان حرکت نداشتند... مدام تصویر شونهای لختش توی ذهنم رژه میرفت.....بی اختار برگشتمو دستامو گداشتم روی شونش.... بعد از تماس دستم لرزی توی بدنم حس کردم... ضعیف بود... اما باز قابل درک بود.....اما این دختر چرا هیچ عکس العملی نشون نداد..؟....ذهنم درگیر این سوال بود که احساس کردم داره میوفته. سریع دستامو دور کمرش حلقه کردم و به سمت خودم برش گردوندم...نگاهم به صورتش افتاد.... قلبم برای اولین بار از تپیدن باز موند... حلقه ی اشک چشماشو پوشونده بود.. اون نگاه پر شده بود از ترس اما هنوز گرم بود...کم کم قطرات اشک از چشماش به پایین ریختند...... احساس بدی بهم دست داد....نمی خواستم این اتفاق بیافته... نمی خواستم این چشمهارو بارونی ببینم...عصبی شدم....تا خواستم دهن باز کن چشماش بسته شد و از حال رفت..... نذاشتم بیافته سریع بلندش کردم و توی آغوشم گرفتمش..یکی از دستامو زیر پاهاش گذاشتم و دست دیگمو پشت شونه هاش قرار دادم....... از لختی بدنش و تماس با دستام عصبی تر شده بودم... اون حس شیرین قوی و قویتر شده بود..به سمت آسانشور رفتم و داخل شدم و دکمه طبقه ی 4رو زدم....به محض بسته شدن در آسانسور نگام توی آینه ی دیواریه آسانسور قفل شد.مثلِ یک فرشته کوچیک و معصوم توی آغوشم جا گرفته بود...موهاش آبشار گونه توی هوا پخش بود و تکون میخورد... از این حالت کفری شدم... چه بلایی داره سرم میاد؟در آسانسور باز شد. به طرف اتاقم رفتم و آروم روی مبل دونفره اتاق گذاشتمش....هوای اتاق کمی سرد بود. بنابراین کتمو در آوردم و روش انداختم...دسته ای از موهاش توی صورتش ریخته بود و صورتش پوشونده بود.. آروم موهاشو از روی صورتش کنار زدمو پشت گوشش گذاشتم... نگاهم روی گردنش ثابت موند.. توان گرفتنش رو نداشتم... به لاله ی گوشش.....زیر گردنش....قفسه ی سینش که به اهستگی بالا و پایین میرفت...تمام بدنم لرزید .اینبار شدیدتر .... داغِ داغ شدم... انگار مست شدم...سریع از جام بلند شدمو به سمت دستشویی رفتم ...سرمو زیر شیر آب سرد گرفتم تا همه ی اون حالتها از سرم بپره که همین طورم شد...ادامه دارد ۳
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#22
Posted: 15 Jan 2014 19:01
فصل ۴
از دستشویی اومدم بیرون. به عمو هاشم زنگ زدم و گفتم که یه لیوان آب قند با یه لیوان آب خنک بیاره...
بعد از چند دقیقه اومد بالا. علامت سوال از صورتش می بارید اما من مثل همیشه بی تفاوت به هیچ چیزی سینی رو از ش گرفتم و سمت اتاق حرکت کردم...
همیشه سرد و خشک ....... نیازی به توضیح نبود... تا من نخوام حتی سوالی هم نباید پرسیده شه و اینو همه میدونستند.... عمو هاشم هم به محض دادن سینی از سالن رفت بیرون...
رویروش نشستم.هنوز بیهوش بود. لیوان آب سردو یه نفس سر کشیدم تا اتیش درونم کمتر شه.... منتظر شدم تا بهوش بیاد وشدم همون حسان همیشگی ... همون سنگ قلب مغرور......
"مهرا"چشمامو باز کردم. نمی دونم چه اتفاقی برام افتاده. کم کم ذهنم فعال شد .طبقه اول.....تابلوها......اون چشمها....چشمای سیاه و نافذ حسان فرداد..چشمام از اینهمه اطلاعات باز تر از حد معمول شده بود. به محض رسیدن به حسان فرداد ناخودآگاه نیم خیز شدم.چیزی روی بدنم بود. بوی سردی به مشامم میخورد نگاهش کردم یک کت مشکی مردونه........ولی این روی من چی کار میکنه؟ سرمو آوردم بالا که ببینم کجام ..که نگاهم قفل شد روی یک جفت چشم سیاهچشمانی که ناخودآگاه ازش فراری هستم... ترسیدم... واقعا از اعماق وجودم ترس رو حس کردم......آروم روی مبل نشستم. تا نگام به لباسم افتاد لبمو با تمام قدرتم به دندون گرفتم.شوری خون رو توی دهنم حس کردم. کتشو آوردم بالا و با دستام از زیر نگهش داشتم. دوست داشتم بمیرم.. جرات نگاه کردنشو نداشتم..صداش منو از غوغای درونم بیرون کشیدـ چرا خود زنی میکنی؟ از چی حرص خوردی که دق و دلیتو سر لبات خالی میکنی؟من رسما لال شدم......ـ بهتره از اون لیوان آب قند بخوری تا حالت بهتر شه... دستمال هم بردار روی لبت بزار...فقط تونستم یکی از دستامو از زیر کتش دربیارم دستمال کاغذی رو بگیرم. بزارم روی لبم....موقعیت بدی داشتم.... ای کاش می تونستم حداقل کتشو بپوشم... لااقل راحت میشدم جلوش..... پررویی بود اما اگه نمی گفتم از خجالت آب میشدم....ـ میشه.....میشه کتتون رو بپوشم. این...طوری نمی تونم ... یعنی راحت نیستم...تمام مدت سرم پایین بود...صدایی ازش نیومد. سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم. بهم زل زده بود اما انگار اصلا اینجا نبود . نگاهش به من بود ولی حواسش نه....بلندتر صداش زدم.....ـ آقای فرداد خوبید؟یهو به خودش اومد. اخم شدیدی روی پیشونیش نشست که باعث شد سرمو بندازم پایین....ـ من خوبم. اما معلومِ تو زیادی ترمال نیستی که با این ریختو قیافه مشغول دید زدن تابلوها اونم نصف شبی شدی؟با این حرفش عصبی شدم. من از کجا می دونستم جناب قراره بیان؟ـ ییخشید....نمی دونستم یک و نیم شب رییس شرکت، هوس سر زدن به شرکتشونو می کنن. و بدون هیچ صدایی مثل دزدا وارد میشن؟با این حرفم کمی از اخمش کمتر شد ولی بازم اخمو بود و جدی.ـ بخشیدم.... دیگه انتظار تکرا رو ندارم. در ضمن اگه هندزفری رو از گوشات در میاوردی متوجه میشدی ... در ضمن از کی تاحالا دزدا محترمانه وارد جایی میشن؟رسما لال شدم. برای بار هزارم لال شدم.... چرا نمی تونستم باهاش مثل آدم حر ف بزنم آخه....سرمو از شرم پایین انداختم و با صدای ضعیفی که به زور به گوش خودم میرسید گفتم:ـ متاسفمـ اگه با من داری حرف میزنی بهتره بلند تر صحبت کنی !اُه..... عوضی مطمئنم فهمید چی گفتم. ولی میخواد خردم کنه... اما من کم نمیارم....هیچ وقت.....ـ گفتم متاسفم.. مطمئن باشید دیگه تکرار نمیشه.چون هیچ وقت دیگه ازتون مرخصی نمیگیرم که بخواین این جوری تلافیشو سرم دربیارین...حرفم رو با لحن ناراحت و گرفته ای زدم. واقعا به دلم اومده بود.... خودش منو توی این وضعیت قرار داده بود. پر رو بازم طلبکار بود....ـ طرح رو به کجا رسوندی؟با این سوال بی موقش سریع سرمو بالا گرفتم و بهش خیره شدم...دیدم داره جدی نگام میکنه.. هیج تمسخری توی صورتش نبود . پس نمیخواد دستم بندازه.....ـ تقریبا آمادس یعنی تا دو ساعت دیگه آمادش میکنم. نگاهی به ساعتش انداختمو هم زمان منم به ساعت روی دیوار اتاق رو دید زدم. وای 2.45 بود یعنی من یکساعت از هوش رفتم؟....راستی من چجوری اینحا بودم؟ وااااای خاک به سرم......این منو بغل کرده بود ؟وای یه ذره آبرو برام نموند........... این از اون اتفاق توی خونه اینم از گند الان .................با صداش سرم دوباره رفت پایین.ـ پس تا 6صبح امادس. خوبه... بهتره زودتر بریو تمومش کنی.....من با این حرفش بلند شدم و خواستم برگردم که دیدم هی وای من... پشتم کاملا لخته و الان باید کتشو بهش بدم... و باز با این ریخت جلوش برم...توی فکر بودم که دیدم روبروم با فاصله کمی ایستاده و داره نگام میکنه. فک کنم فهمید چه مرگمه.... سریع روشو برگردوندو رفت سکت میزش .....منم از خدا خواسته مثل برق از اتاق زدم بیرون... خودمو انداختم توی آسانسور.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#23
Posted: 15 Jan 2014 19:02
به محض رسیدن سریع مانتو و مقنعمو پوشیدم بعد رفتم سراغ طرح ها...تا 6 مشغول بودم. چشمام دیگه باز نمیشد. سرم داشت منفجر میشد..........نمیدونستم توی شرکت یا نه.... اما با طرح ها رفتم پیشش... در اتاقش نیمه باز بود. در زدم اما جواب نداد............... درو باز کردم... روی مبلی که من بیهوش بودم نشسته بود و دست به سینه خوابیده بود. آروم بهش نزدیک شدم... صورتش توی خواب هم پر ابهت و پر جذبه بود...نمیدونم چی توی این مرد بود که هم ازش فرار میکردم هم به طرفش کشیده میشدم.....نمیدونستم چیکار کنم.. از یه طرف میخواستم زودتر طرحارو ببینه و خلاص شم ولی از یه طرف دیگه دلم نمیومد بیدارش کنم....آروم طرح هارو روی میز گذاشتم و کتشو که همرام اورده بودم روش کشیدم خودم هم کنارش نشستم.نگاهم رفت روی نیم رخ صورتش... چقدر سرد بود............چقدر محکم.......دوباره سرمو به طرف برگه ها برگردوندم. بلند شدمو روی قالیچه نشستم تا دوباره بهشون یه نگاهی بندازم. اما کم کم پلکام سنگین شدو و خوابیدم..........."حسان "بالاخره به هوش اومد... چشماشو کم کم باز کرد تازه فهمید که چه خبره سریع نمی خیز شد. وسط راه ار حرکت ایستاد نگاهش روی کتم ثابت موند فک کنم هنوز متوجه اوضاع نشده بود سرشو برگردوند سمت من. تا منو دید سریع کامل نشست اما بادیدن وضعش کتمو جلوش قرار دادو با تمام توانش لبشو به دندون گرفت ...اونقدر محکم که خون از لبش اومد....چرا این کارو کرد؟ .............چرا اینقدر براش مهمه؟ ................برخلاف اون من اصلا این چیزا برام همه نبود... بیشتر دخترایی که در اطرافم بودند راحت بودن. وضع لباساشون خیلی افتضاح بود... اما چرا این دختر اینقدر پوشش براش اهمیت داره... چرا همیشه همه ی کاراش با بقیه فرق داره؟من که اونو دیده بودم ..حتی بغلش کردم.. پس چرا دوباره خودش داره زیر کت مخفی میکنه..... با صداش از فکرم در اومدم....زیادی توی فکر غرق شدم. و انگار این موضوع رو فهمیده بود. با اخمی شدید بهش نگاه کردم و خیلی سرد جدی حوابشو دادم.که مثل همیشه با حاضر جوابیش دوباره منو عصبانی کرد. اما عصبانیتم شیرین بود و لذت بخش... دقیقا مثل دختر بچه های 3 ساله ناراحت میشد و حالت صورتش با مزه و شیرین بود....نمی خواستم موضوع کش دار شه به خاطر همین با یه سوال در مورد طرح ها حواسشو پرت کردم..قرار شد تا 6 صبح کارشو تحویل بده. منم راضی بودم ازش خواستم بره.بلند شد اما برنگشت انگار با چیزی کلنجار میرفت.. می خواست چیزی بگه اما نمی تونست . رو بروش ایستادم. سرشو بالا آورد نگاهش رنگ خواهش داشت . ترس جاشو به تمنا داده بود... .....فهمیدم که از اینطور ایستادن با اون وضع لباس جلوی من داره عذاب میکشه........ فهمیدم اگه برگرده تمام بدنش توی دیدم قرار میگیره... این دختر می خواد با حیا بودنشو به من ثابت کنه؟اما واقعا با حیاست؟هنوز حیا و شرم توی جنس این دختر هست؟نگاهمو ازش گرفتم و پشتمو بهش کردم . به محض برگشتنم صدای درو شنیدم. ایستادم برای اولین بار به این دختر کوچولوی دیوانه خندیدم که فقط روی صورتم یه حالت ضعیفی از لبخند ایجاد شد.خیلی وقته که از خنده هم فراری شدم مثل خیلی چیزهای دیگه......حوصله بر گشتن به خونرو نداشتم همونجا با کپی مدارک قراردادو تنظیم کردم. بعد از یه ساعت ؛ خستگی داشت کلافم میکرد....پا شدم ناخداگاه به سمت مبلی که اون دختر روش دراز کشیده بود رفتم و روش نشستم...یه حسی آزارم میداد. حس شیرین و لذت بخشی اما برای من آزار دهنده بود. سعی کردم بی اهمیت به اون حس مبهم بخوابم...با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. خواستم گوشی رو از جیبم دربیارم که متوجه ی کتم که روم بود شدم. با تعجب کتو کنار زدمو آلارمو قطع کردم.چشمم بهش افتاد که روی زانوهاش نشسته بود و پشت به من سرشو روی طرحاش گذاشته بود. معلوم بود که خیلی خسته بوده که اینطور خوابیده....اما چرا بیدارم نکرد..؟چرا این کتو انداخته روم؟و چراهای زیادی که برای من بی جواب مونده بود.............به سمت دستشویی رفتم. صورتمو شستم . برگشتم به اتاقآروم برگه هارو از زیر سرش کشیدم بیرون .اینقدر غرق خواب بود که متوجه نشد.باز هم با کارش شوکه شدم. خیلی استعداد داره.. اگه همینطور ادامه بده حتما آینده ی خیلی روشنی داره... لپ تاپش هم روی میز بود و این یعنی مدل سه بعدیشو هم آماده کرده... لپ تاپو سمت خودم کشیدمو از حالت sleep درش آوردم. برنامه باز بود... بعد یه سری تغیرات دوباره ذخیرش کردم. برنامه رو بستم.به محض بستن برنامه چشمم به تصویر زمینه موند.....عکس خودش بود اما نه تنها...... کنارش یه دختر که ازخودش جوونتر بود و دستشو دور گردنش انداخته بود و پسر بچه ای که روی پاهاش نشسته بود و با حالت با مزه ای زبونشو درآورده بود. همرا با مرد و زنی میانسال اما خوش چهره و خوش پوش که دستاشون توی هم گره خورده بود ،کنار شون نشسته بودن. دستای دلقک کوچولو دور بازوهامرد قفل شده بود...یعنی اینها خانوادشن.... پس چرا تنها زندگی میکنه... قیافش توی عکس معصوم تر به نظر میرسید...لبهاش و چشمهاش میخندید.... موهای بلندشو به یه طرف بافته بود...چقدر پاک و ساده بود.... مثل الان...مثل همه ی این وقتهایی که دیدمش... بی آلایش ...بی آرایش..............ساعت 8.30 بود. و اون هنوز خواب بود.. از دفتر اومدم بیرون. سماواتی مشغول بود. بهش گفتم که اون دختر توی اتاق منه .چون میدونست زیاد تعجب نکرد ولی وقتی فهمید خوابه کم مونده بود از تعجب شاخ دربیاره.....منم بی تفاوت مثل گذشته ..از شرکت زدم بیرون...باید همه چیزو به دست فراموشی بسپرم.... نباید بیشتر از این درگیر حس های ناشناخته و عجیب شم.... اینها برای من غریبه اند و غریبه باقی میموننن..............."مهرا"با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم. گردنم خشک شده بود. مثل همیشه پروانه بود که با صدای گرفته ای جواب دادم.ـ جانم پروانهـ سلام دختره خوبی؟ شرکتی؟ـ آره عزیزم.ـ پس چرا صدات اینجوریه. انگار خواب بودیـ هه...عاشقتم. خواب بودم دیگه منتهی توی شرکت خوابیده بودم....ـ وا چرا توی شرکت؟ مگه دیشب نخوابیدی ؟ـ نه بابا. حالا ولش بعدا برات تعریف میکنم. خبریه؟ـ خبر که نه. خواست بگم امروز میرم بانک سندو میبرم...ـ باشه. خوب کاری میکنی. ببخش که نمیتونم همراهت بیام.ـ نه عزیزم. اونی که باید ببخشه من نیستم. توییـ برو بابا. زیادی داری شِرو ور می گی. کاری نداریـ نه . خدافظـ خدافظبعد از قطع شدن گوشی تازه فهمیدم توی اتاق حسانم( اوه... چه زود شد حسان..)
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#24
Posted: 15 Jan 2014 19:02
یه نگاه کردم توی اتاق نبود. به ساعت نگاه کردم...........هنگیدم.... ..............ساعت11.30 بود. من از ساعت 6 صبح تا الان خواب بودم! چرا بیدارم نکرد... وای خدا حتما میخواد تلافی الان خوابیدنم توی اتاقشو سرم دربیاره... من واقعا بدبختم.............همینطور که با خودم غر میزدم نگام به لپ تاپ و برگه هام افتاد.جاشون عوض شده بود. پس یعنی اونارو دیده. رفتم نگاهشون کردم............... بـــــعله............................دیده بود و یه سری تغییراتم توش داده بود.لپتاپمو روشن کردم بادیدن عکس دستاپ یه خنده ی غمگین زدم. آخرین وتازه ترین عکسی که با خونوادم گرفته بودم. یک هفته قبل از تصادف توی یکی ازجنگلهای شمال .....چقداون روزخوش گذشت .................چقداون روزخوشبخت بودم ...............بابوسایی که برای عکس فرستادم نرم افزار3بعدی رو بازکردم تغییرات رو هم توی برنامه اورده بودوخیلی عجیب بودکه این کارو کرده بودبدون اینکه بیدارم کنه...خدایا این روزا کارای عجیب غریب ازش میبینم... از اتاقش اومدم بیرون... امید سرشو برده بود زیر میز داشت با یه چیزی ور میرفت و زیر لب غر میزد....بی هوا رفتم سمتش محکم با کف دستام کوبیدم روی میزش....بیچاره از ترس کوپ کرده بود. چنان سریع خواست از اون زیر بیاد بیرون که سرش محکم خورد به لبه ی میز و دادش رسید به آسمون...یه لحظه دلم براش سوخت.. اما تا قیافشو دیدم از خنده ریسه رفتم. صورتش قرمز شده بود و اگه من اونجا نبودم صد در صد گریه میکرد...تا چشمش به من افتاد سریع تقویم روی میزو برداشت به طرفم پرت کرد و افتاد دنبالم...منم سریع به طرف آسانسور دویدم و برگشتم تا براش ادا دربیارم که محکم خوردم به یکی یا خدا ... اون نباشه هر کی بود بود...... سرمو با ترس برگردوندم....سرمو با ترس برگردونم.با دیدن آقای مظاهر حمیدی نفسم رو راحت بیرون دادم و ناخواسته بلند گفتم :ـ آخیش ... خدا رحم کرد....بدبخت چشماش از تعجب شده بود اندازه ی توپ تنیس.... کم مونده بود از حدقه دربیاد... امید هم بهم رسید و یه پس گردنی کوچولو بهم زد و گفت:ـ که منو می ترسونی آره؟ دارم برات دلقک کوچولوبا گفتن کلمه دلقک کوچولو از زبون امید چنان چشم غره ای براش رفتم که بیچاره لال شد.سرمو به طرف آقای حمیدی گرفتم. بیچاره هنوز توی شوک بود. گند زده بودم . باید یه جوری ماست مالیش کنم.... سریع گفتمـ صبح بخیر آقای حمیدی. ببخشید من متوجه ی شما نشدم..ـ نه خواهش میکنم . فقط یه ذره غیر منتظره بود...من از تیکش منظورشو گرفتم.. نمی خواستم در موردم فکرای بد بکنه... باز بی فکر دهنمو باز کردم...ـ واقعا شرمندم. فکر کردم آقای فرداد هستین و من بهتون خوردم. راستش یه ذره ترسیدم. به خاطر همین تا شما رو دیدم خیالم راحت شد و اون حرفو زدم... بازم متاسفم..تا جملم تموم شد .حمیدی چند ثانیه بهم زل زد بعد بلند زد زیر خنده......حالا چشمای من شده بود توپ تنیس. ............بعد از چند لحظه خندشو به زور قطع کرد و گفت:ـ پس واقعا حق داشتی اینطوری بگی! منم اگه جای تو بودم همین کارو میکردم. آخه بغل یه آدم معمولی که نرفتی... بغل حسان فردادِ....حالا منو امید دهنامون باز مونده بود. قیافه هامون دیدنی بود بعد از چند لحظه هر سه تاییمون زدیم زیر خنده....آقای حمیدی واقعا خوش اخلاق بود و خوش برخورد بود.. یه آقای متین و با وقار که با همه در عین راحتی با احترام برخورد میکرد...اونروز دیگه حسان فردادو ندیدم. نه اون روز بلکه 3 روز دیگه هم گذشت و ازش خبری نبود.. توی این مدت هر روز به خونه ی عزیز جون و پروانه سر میزنم.. حال و احوال عزیز جون رو براه نبود و از صورتش هم معلوم بود....توی این چند روز پروانه با سند به بانک می رفت تا شاید بتونه سریعتر وام بگیره...الان یه هفته از آخرین باری که حسان فردادو دیده بودم میگذره... معلوم نیس کجاست؟طبق معلوم یکی از وسایلامو توی ماشین جا گذاشتم رفتم سمت پارکینگ که گوشیم زنگ خورد.. پروانه بود...ـ سلام به پروانه ی گل خودم... چطوری جیگر؟هییچ صدایی جز هق هق نمی یومد. ...............درجا ایستادم................... پاهام به زمین چسبید........ته دلم خالی شد..............با ترس و فریاد گفتم:ـ چرا گریه میکنی؟ پروانه چرا حرف میزنی ؟پروانه عزیز خوبه؟با این حرفم هق هق پروانه بلند تر شد. مدام اسممو صدا میزد . دیگه داشتم کم کم گریم می گرفت .دوباره گفتم:ـ جان مهرا بگو چت شده؟ چرا چیزی نمی گی؟ بگو داری سکتم میدی؟به حرف اومد..............ـ مهرا. بدبخت شدم. مهرا من غیر عزیز جون کسی رو ندارم...همه کسم عزیز جونه... بی عزیز تنها میشم... بی کس میشم.. مهرا بیچاره شدم...دیگه رسما داشتم از حال می رفتم..ـ پروانه توروخدا. درست درمون حرف بزن. عزیز جون خوبه؟ـ مهرا وام جور نشد.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#25
Posted: 15 Jan 2014 19:04
یعنی هر جا رفتم گفتن خیلی زود بهت بدیم شیش ماه دیگس.. مهرا 6 ماه دیگه عزیز طاقت نمیاره.... مهرا چیکار کنم؟ حال عزیز اصلا خوب نیس.. چی کار کنم.؟با حرفاش انگار دنیا روی سرم آوار شد.6ماه؟................حالا بقیه پول چی میشه؟................. حالا عزیز جون چی میشه؟ ..........باید الان به پروانه دلداری بدم..ـ قربونت برم.آروم باش . خیلی خوب بابا. فکر کردم چی شده... دنیا که به اخر نرسیده.. جور میشه.. شده از زیر زمین پول جور کنم این کارو میکنم... اصلا ماشینو میفروشم..........تا این حرف از دهنم بیرون اومد یکی محکم کوبیدم توی سرم...آخه احمق ماشینی که سند نداره چطوری میخوای بفروشی؟پروانه گفت:آخه ماشین که هنوز سند نداره. هنوز قسطاش مونده.. تازه مگه به نام عموت نخریدی؟دیدم حسابی گند زدم.. بلافاصله گفتم:ـ پروانه خیلی خب ماشین نشد ...یه کار دیگه میکنیم.. اصلا میرم تقاضای وام میکنم... شاید قبول کنن؟ـ چی میگی مهرا؟مگه دو سه میلیونه که می خوای بری تقاضا بدی. بابا کم کم 25 میلیون پوله.. پول کمی نیست امکان نداره بهت بدن... مهرا چیکار کنم/؟راست میگفت پول کمی نبود. اما کار دیگه ای نمی تونستیم بکنیم. فکری به ذهنم نمی رسید.ـ پروانه بهت قول بدم پول رو جور میکنم. حالا هم غصه نخور. بهت قول میدم..ـ مهرا اگه تو رو نداشتم نمیدونم باید چه خاکی به سرم میریختم...ممنونـ این چه حرفیه.. من بهت خبر میدم... گوشی روقطع کردم و سریع به طرف قسمت اداری مالی رفتم. آقای شایان مسئول اون قسمت بود که باید باهاش راجب به این موضوع حرف میزدم...با صحبتای شایان واقعا می خواستم گریه کنم.. اما این جا نمی شد.. من اتاق خوابمو می خواستم ... بالشتمو می خواستم...می خوام داد بزنم.. جیغ بکشم......رفتم سمت دستشویی و صورتمو با آب سرد شستم. توی آیینه به خودم نگاه کردم.. ـ من نمیذارم. نمیذارم پروانه هم مثل من بشه... بی کس شه.... خدایا من نمیذارم...دپرس و بی حال از سرویس اومدم بیرون. رفتم سمت آسانسور و دکمه ی طبقه ی چهارم رو زدم...امید از دیدن قیافم تعجب کرد. آب از سرو صورتم می چکید.. حتی حال و حوصله ی خشک کردن صورتمو نداشتم... شاید نمی خواستم صورتمو خشک کنم چون می ترسیدم با اشکام خیس شه....ـ سلام. خانوم.... چت شده؟ خوبی؟اصلا نای حرف زدن نداشتم..بی حال و بی حوصله........ ـ امید خواهش میکنم... . میشه به آقای فرداد بگی که من کارشون دارم. امید فهمید حالم خرابه و بدون حرف دیگه ای گوشی رو گرفت به فرداد خبر داد...در اتاقو زدم و رفتم داخل..... امروز نه حوصله ی کل کل داشتم نه لجبازی... الان فقط عزیز جون برام مهم بود و بس.... اونقدر مهم که حاظرم از همه ی زندگیم براش بگذرم...من به پروانه قول دادم.. ......آروم وارد شدم.. سلام کردم...و رفتم جلو میزش با بی حالی گفتم...ـ ببخشید آقای فرداد. میخواستم راجب به موضوعی باهاتون صحبت کنم... اگه اجازه بدین...نگاه فرداد برای چند لحظه رنگ تعجب گرفت اما خیلی زود جدی شد و با اخمی که الان غلیظ تر شده بود نگاهم کرد. از پشت میزش بلند شدو با جعبه ی دستمال کاغذی که از روی میزش برداشته بود اومد سمتم.. سرمو پایین گرفتم نمی خواستم با نگاش حالمو از اینه که هست خرابتر کنه... واقعا ناامید از همه کس پیشش اومده بودم.... دیگه نباید گستاخی کنم..جعبه رو به سمتم گرفت و خیلی جدی و البته عصبانی گفت:ـ این چه وضعشه؟ چرا این ریختی شدی؟ بگیر دستمالو صورتتو پاک کن..دستم به سمت جعبه ی دستمال کاغذ رفت لرزش دستام به وضوح دیده میشد...و باعث شد که اخم فرداد بیشتر شه... چند تابرگ از جعبه برداشتم و صورتمو باهاشون پاک کردم...با تحکم توی صداش گقت:ـ بشین روی مبل. حالت خوب نیست...واقعا حالم خوب نبود.. اما باید حرفمو بزنم بدون توجه بهش گفتم:ـ ببخشید قای فرداد......پرید وسط حرفم...و با صدایی که از حد معمولی بالاتر رفته بود گفت:ـ با تو نیستم مگه؟ چرا باید همیشه با زور باهات رفتار کنم؟ گفتم بشین. بعد حرفتو بزن..نشستم روبروش .. سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکردم.... سرمو بالا آوردم و به چشماش زل زدم...آروم گفتم:ـ حالا می تونم باهاتون صحبت کنم؟ـ چه اتفاقی افتاده؟ این چه حال و روزیه که به سر خودت آوردی؟ـ من ..... من ... من به وام سریع نیاز دارم... اما مبلغش خیلی زیاده.. آقای شایان بهم گفتن که امکان نداره و نمیشه . اما شما رییس شرکتید. مطمئنم اگه شما بخواین میشه... من به این پول نیاز دارم...ـ چقدر ؟ چرا؟عصبی شدم. آخه به تو چه ربطی داره.. میخوای بدی بگو میدم دیگه چرا اینقدر مفتش بازی در میاری؟ اَه...نباید عصبیش کنم.. باید هر طور شده این پولو جور کنم......ـ سی میلیون... دلیلش هم نمی تونم بگم.. فقط همین قدر بدونید که برای نجات جون یک انسانه... بهش نگاه کردم. با اون چشمای سرد بهم نگاه میکرد...نگاهش مثه خنجر تیزی بود که داشت تمام بدنمو سوراخ میکرد.تحمل نداشتم... حالم خوب نبود... نگاهش سرد و من از این سرما میلرزیدم....ـ پول زیادیه اما نه برای من....برای دادنش باید بدونم دقیقا برای چی میخوای...هر چه قدر هم سعی کنم باز این تا جوابشو نگیره ول کن نیست... بنابراین بی رودربایسی گفتم:ـ برای عمل قلب عزیز جون میخوام. وامی که با سند خونم میخواستم از بانک بگیرم جور نشد . عزیز جونم اصلا حالش خوب نیس باید رودتر عمل شه...نمی تونیم بیشتر از این لفت بدیم...ـ تو چی کاره ای؟ کسی غیر از تو نمی تونه این پولو جور کنه؟عصبی بودم و کلافه... اما الان وقتش نیست.. شاید میخواد بهونه بگیره و پول رو بهم نده..آروم گفتم:ـ عزیز جون همه کس من و پروانه دوستمه...تنها کسی که دوستم توی این دنیا داره... همه زندگیش ...همهی کس و کارش..... هم عزیز جون و هم پروانه برای من ارزشمند هستم.. بهشون خیلی مدیونم.. اگه اونا نبودن... اکه مهربونیاشون نبود... من الان اینجا نبودم... اونا منو به این زندگی برگردوندن.. حالا نوبت منه که جبران کنم.... هر چی بخواین به عنوان ضمانت پیشتون میذارم... سند خونم رو می تونین بردارین.. هر کاری میکنم.تا پول عمل جور بشه ...تا حرفام تموم شد بهش نگاه کردم. تحمل نگاهشو نداشتم.. اما باید میدیدم میخواد بهم پول بده یا نه..چند دقیقه ای همینطور نگاهم کرد. داشت فکر میکرد. بعد از چند دقیق بهم خیره شدو گفت:ـ هر کاری؟ یعنی هر کاری حاضری انجام بدی؟حاضر بودم هر کاری انجام بدم؟ .......آره....آره..... حاضرم. من نمیتونم بی کس شدن پروانه رو ببینم. ........من بهشون مدیونم...من مهرای الانو بهشون مدیونم...پس هر کاری می کنم ....آره هر کاری میکنم..............سرمو تکون دادم و گفتم:ـ بله. هر کاری انجام میدم. حتی حاضرم ازجونم براشون مایه بزارم. من خیلی بهشون مدیونم.. خیلی ........از روی مبل شد و روبروم ایستاد. باعث شد منم بایستم روبروی هم....نگاهم توی نگاهش قفل شد. داشت دنبال چیزی می گشت...شاید می خواست صداقت گفتارمو از توی چشمام بخونه...نمی تونستم.. واقعا نمی تونستم تاب این نگاهو نداشتم......... من داغون بودم با این نگاه دیگه چیزی ازم نمی موند.... سرموانداختم پایین.....اومد جلو......نزدیک نزدیک ...........اگه سرمو بالا می گرفتم با صورتش به اندازه ی یک وجب بیشتر فاصله نداشتم.... آروم دستشو آورد بالا و چونمو توی دستش گرفت و بالا آورد........از این کارش حسابی شوکه شدم.. .....چشمام از تعجب گشاد شده بود.... نگاهش کردم... همینطور که دستش روی چونم بود آروم سرشو آورد جلو... مردم....سرمو کمی به عقب بردم اما اون بی تفاوت فاصله مونو پر کرد......بعد زل زد به چشمام و گفت:ـ پس حاضری حتی از جونتم بگذری..! این یعنی اینکه اونا خیلی برات مهمن.... باشه این پولو میدم اما به یه شرط...چـــــــــــی؟.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#26
Posted: 15 Jan 2014 19:04
.چـــــــــــی؟...شرط؟..... یعنی میخواد بهم پولو بده..... خدایا مرسی..... بالاخره یه جا صدامو شنیدی ....وای باورم نمیشه... ناخودآگاه لبخندی روی لبهام اومد... جدیتر از قبل گفت:ـ نمی خوای شرطمو بشنوی؟ بعد قبولش کنی؟با این حرفش فهمیدم که خیلی گند زدم.. چونمو از توی دستش کشیدم بیرون و یه قدم به عقب برداشتم.....گفتم:ـ گوش میدم...آروم مسیر میزشو در پیش گرفت و دسته چکشو در آورد و مبلغی نوشت بعد اومد سمتمو چکو به طرفم گرفت:ـ این مقدار همون مبلغیه که نیاز داری... اما به یک شرط می تونی بگیری. این وام نیست این پولو در عوض قبول شرطم بهت میدم... اگه قبول کنی این پول میگیری و نیازی به پس دادنش نیست اگر هم قبول نکنی نمی تونم نه به عنوان وام نه چیز دیگه ای بهت کمک کنم...و همه چیزو فراموش میکنی....چـــــــــــتی ؟ درست شنیدم... خدایا ؟ این چرا این قدر مشکوک میزنه؟ چرا حرفاش سرده....چرا؟ این به خاطر یه شرط میخواد 30 میلیون پول در قبالش بده... مگه چی ازم میخواد منتظر نگاهش کردم.......مضطرب بودم...........استرس داشت خفم میکرد............دلم بد جور شور میزد.................می ترسیدم.............. واقعا می ترسیدم..........خدایا زودتر این لحظه ها تموم بشه...............بالاخره به حرف اومد . با هر کلمه ای که از دهنش خارج شد... پتکی به سرم میخورد.........به کجا رسیدم؟......دارم به کجا کشیده می شم؟............کجا میخوام برم؟............ـ این پول رو فقط بابت این که یک شب باهام باشی بهت میدم...وام نمیدم... پول بودن در کنارمه.... اگه قبول کنی میتونی امروز نقدش کنی؟ حاضری از با ارزشترین چیزی که داری به خاطر عزیز جون بگذری؟سرد شدم... خالی شدم.... چی شنیدم؟ درست شنیدم؟ سی میلیون بابت یک شب...سی میلیون بابت خوابیدن در کنارش؟.... من باید از چی بگذرم؟ ...........از دختر بودنم؟........ از بکارتم؟ ............ارزششو داره؟.......ارزش از دست دادن با ارزشترین چیز زندگیمو داره؟ ........اونم فقط برای سی میلیون تومن ناقابل؟........... یعنی قیمت دختر بودنم همین قدره؟ .......چقدر ارزون؟ .............چقدر بی ارزش؟.........چرا من؟............چرا از من میخواد؟..............مگه من چی کارش کردم؟.........همه ی این حرفا مثل برق از ذهنم گذشت. توان نداشتم..........نایی برای ایستادن توی تنم نبود.... نشستم....نه...بهتره بگم افتادم روی مبل... چی بگم؟ ...........چی دارم بگم؟........چی کار کنم؟ .............بزنمش؟.......حقش یه سیلیه یا بیشتر از اونه؟ ..............حقش چقدره؟ ...............من کم اوردم............آره... مهرا خورد شدی.... شکستی.... خوردت کرد... شکستت.. نابودت کرد....چرا این شرطرو گذاشت؟ ...................مگه از زنا متنفر نبود...؟.........پس چرا؟ ...........چرا الان داره این پیشنهادو بهم میده؟...................خدایا............ مرسی.............. کمکت رو هم دیدم!........... مرسی واقعا... .......دلم شکست...صداشو شنیدم........... به وضوح... ............بلندترین صدایی که توی عمرم شنیدم.... بر باد داده شدم..... تموم شدم....حتی اونقدر انرژی نداشتم که دق و دلیمو سرش خالی کنم. تمام توانمو جمع کردم بلند شدم... هیچ کلمه ای توی ذهنم نبود تا بتونه این بی شرمیشو بی پاسخ نزاره... ....نمی شد یا نمی تونستم... اما با تمام وجودم با تمام حرصو عصبانیتم با تمام اونچه که بیزاری و تنفر بود زدم توی گوشش.........صداش بلند بود و بهترین اهنگ توی دنیا برام....................سبک شدم.....آروم شدم. .............صورتش به سمتی که سیلی خورده بود هنوز مونده بود... چیزی نگفت...........کاری نکرد حتی صورتشو بر گردوند............ به همن حالت موند ...........من..... منِ داغون و دلشکسته فقط نگاهش کردم.............توان نفس کشیدن نداشتم... ..............داشتم از بغضی که توی گلوم جا خشک کرده بود خفه میشدم.............دیگه اتاقمو نمی خواستم.. ............دیگه اون بالشت به دردم نمی خورد.............دیگه نگران دیده شدن اشکام نبودم............ اشک ریختم ..........با تمام وجودم اشک ریختم.............مثل بارون بهار اشکام از روی گونه هام غلت می خوردن و میریختن پایین و من فقط خیره به اون بودم..ناگهان پشتشو بهم کرد. سرشو بالا گرفت و باز مغرور و سردو جدی گفت:ـ چک رو نگه می دارم........ تصمیم با خودته........تو که ادعا میکردی حاضری تمام زندگیتو بدی ......تو که می گفتی بهشون مدیونی......دیدی همش یه مشت شعارو حرف مفت بود... شما زنا تو حرف زدن استادین اما پای عمل که میرسه پا پس میکشین....................بی اعتماد ترین موجود کره ی زمین هستین.... ...............حالا برو فکراتو بکن عزیز جون ارزش از خود گذشتن رو داره؟.............لال شدم خالی شدم از هر کلمه ای.......انگار تمامی کلمات از صفحه ذهنم پاک شد و من موندم و بدنی که حتی فرمان مغز هم براش نا مفهوم بود...یخ زدم... سردمه..........انگار توی قطب جنوب لخت ایستادم.... همه چیز خنکِ... نگاها همه خنکن...بی حرف..........بی نگاه.............بی صدا........................حتی بی حس........... خالی از هر نوع احساس ..... حتی تنفر و انزجار... رفتم جلوش ایستادم. ..............برای اولین بار بدون ترس زل زدم به اون دو گوی سیاه نفوذ ناپذیر......... برای اولین بار چشمام شد هم جنس چشمای سردو بی حس روبروم............دهنمو باز کردم......... بی فکر ..................بی اونکه ترسی از اون داشته باشم.. ..............گفتم:ـ..................................گفتم:ـ یه روز خوشبخت ترین دختر عالم بودم....... خنده هام تمام عالم رو پر کرده بود.... ..پولدار نبودم.......... اما ثروتمند بودم....... ثروتم دوست داشتن مامان بابام بودن..... ثروتم حرفها و نصیحتهای ی اونا بود......لذت زندگیم خنده ای خواهر و برادری بود که جونم به جونشون بند بود.......اما خوشبخت نموندم......ثروتمندی شدم که از عرش به یکباره به زیر زمین افتاد......فقیر شدم محبت و دوست داشتن مادر و پدر و خواهر و برادری رو از دست دادم به یکباره شدم مرده ی متحرک.... مردم اما نفس می کشیدم..... نگاه می کردم اما نمی دیدم .....تا یه روز زندگی دوباره ثروتمندم کرد اما نه مثل اولین ثروتم... ولی شدم مرفه.....دوست داشتن یک پیرزن ، نصیحت های یک پیرزن منو مرفه کرد... ارضام کرد.... اغده های نبودن عزیزام ر رفع کرد... برگشتم ....... نیمه جون... ...اما برگشتم.... نفس کشیدم... راحت..... اما غم یک کوه روی شونم سنگینی میکرد... غم نبودن خانوادم...اما نگاه های عزیز جون این کوه رو خرد کرد.. کم کم به اندازه یک سنگ ریزه کم کرد..هر بار با عشق و محبت تنفرم از زندگی رو ذره ذره آب می کرد....مدیونم... بدهکارم....به اندازه ی تمام دنیا.. ...به اندازه ی تمام بی اندازه های دنیا...هر کاری میکنم... گفتم جونم رو میدم...رو حرفم هستم... جونم برای اون فرشته کم ارزشه... اما نجابتم رو....نه.......... به خانوادم قول دادم... به باباییم قول دادم.... ازم قول گرفتن که پاک بمونم.... .......دختر بودنمو رو به عشق بفروشم.... من چیزی توی این دنیا ندارم.......حتی جونم هم ارزشی برام نداره...اما...بکارتم رو نه..... قلبی که قراره با این پول بدست میاد همون بهتر که اصلا نتپه.....و تو .........نمی دونم چرا.... شاید می خوای اینطوری تاوان تمام کارهامو ازم بگیری . یه روزی از یکی شنیدم اگه بخوای تلافی کنی به بدترین شکل این کارو انجام میدی؟یه روز فکر نمی کردم منم قراره بابت کارام تاوان بدم ..........این تاوان بدی بود برام............بدترین تلافی رو در حقم کردی.....................توی این مدت اونقدر شناختمت که بدونم از روی هوس این شرطو نذاشتی ؟اونقدر سرد و خشک و مغروری ؛ این قدر از جنس من متنفری که حتی برای هم صحبت نشدن باهاشون از خیلی چیزها حتی با ارزش میگذریخرد شدم...خردم کردی اما بدون قلب من خیلی وقته خرد شده بود اما محبت های عزیز جون خرده های ریزه های باقی مونده ی قلبمو به هم چسبوند. ولی....تو تلافی کردی و تمام خرده ریزهای وصله به هم رو با بی رحمی تمام ریز کردی چیزی باقی نذاشتی ........پولتو نمی خوام..........شرطتو قبول نمی کنم..........اما نمیرم و فرار نمی کنم ....می مونم تا بهت ثابت کنم... ترسو نیستم پاپس نمی کشم اما بدون تو هم تاوان می دی ...شاید بدتر از من...اون روز دور نیست...."حسان"چند روزی رو باید می رفتم شیراز . یکی از پروژه های توی دستم اونجا بود... باید شخصا از پیشرفت کار مطمئن میشدم... واین بهترین زمان بود تا از اینجا و از این دختر دور باشم..دور شدنم بهم کمک میکرد تمام اتفاقات چند روز گذشته رو فراموش کنم.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#27
Posted: 15 Jan 2014 19:05
مثل تمامی اتفاقات دیگه ی زندگیم.از رفتنم فقط مظاهر و امید خبر داشتن. همیشه همینطور بود دوست نداشتم رفت و آمدام توسط کارمندام چک شه.. سریع رفتم خونه به محض بستن چمدون به سمت فرودگاه حرکت کردم....سه ، چهار روزه شیرازم. از 8 صبح تا 6 غروب. سرم به کارگرا و مهندسین معمار برای طرح ها و تغییرات احتمالی گرم بود. اونقدر این فضای شلوغ روی اعصابم بود که به هیچ چیز هیچ کس فکر نمی کردم. امشب هوا ،خیلی خوبی بود. نسیم خنکی می وزید از روی تراس اتاق هتل می شد بیشتر شهر رو دید... امشب دوست نداشتم بخوابم. نگاهی به ساعتم انداختم.12 رو نشون میداد... می خواسم راه برم........ این هوا شبگردی های تهران رو به سرم انداخته بود...پالتوی بلند مشکیمو با گوشیم برداشتم از هتل اومدم بیرون. میشد گفت خیابون خلوت بود. گاهی اوقات تک و توک چند نفر از کنارم رد می شدند این فضا باب میل من بود... منی که از آدمها فراری بودم ..........از همشون بیزار بودم. ......دلم میخواست تنها باشم...... تنها بمونم.. برای همیشه....الان احساس امنیت دارم... شاید روی آرامش رو هرگز نبینم اما امنیت این تنهایی برام با ارزش تره..باید عادت کنم... 14 سال عادت کردم. بقیه عمرمو هم می تونم.. روی نیمکت کنار خیابون نشستم. می خواستم سکوت این خیابون رو با تمام وجودم حس کنم. چشممو بستم و سرمو به لبه ی بالایی نیمکت تکیه دادم.صدای کشیده شدن لاستیک منو از اون خلسه درآورد. ولی حوصله ی باز کردن چشامو نداشتم.... صداهایی به گوشم می خورد... صدای یه مرد که با عصبانیت حرفاشو میزد..ـرعنا خانوم صد بار بهت گفتم توی مهمونی کم دلقک بازی از خودت دربیار. چرا دوست داری مضحکه ی این و اون بشی؟دیگه هیچ صدایی رو نشنیدم.. نه اینکه نباشه ، بود بلندتر از صدای اون مرد. صدای جواب دادن زن به گوشم میخورد ولی من دیگه کر شده بودم. چیزی رو نمی شنیدم فقط دو کلمه باعث شد دوباره یه حس فراموش شده بیدار شه... دلقک بازی... دلقک...دلقک کوچولو.... اون چشمارو به یادآوردم...و باز پر شدم ار اتفاقات فراموش شده و باز یه اولینِ دیگه رو نجربه کردم. اولین یادآوری خاطره ی فراموش شده.......و باز تناقض در قوانین من....هنوز نمی دونم چه اتفاقی برام افتاده.... فقط دلم میخواد دوباره اون اتفاقات رو از اول یعنی از روز آزمون دادنش مرور کنم.. لحظه به لحظه شو....بی پرواییش...دلقک بازیش..... زبون درازیش....و اون حسی که هر وقت باهاش هم کلام میشم. یا میبینمش توی دلم بارور میشه..رشد می کنهمی دونم که نباید این طور پیش بره. نباید اینقدر طول بکشه....مگه این دختر چه فرقی با بقیه داره؟ کاراش و رفتاراش....حتی طرز لباس پوشیدنش و حتی ساده اومدناش بی آرایش بودنش.. همش یه تفاوت بزرگ بین اون بقیه هم جنساشه...چرا اینقدر متفاوت؟شاید چون متفاوته به چشمم میاد... شاید چون می خواد خودشو بهم ثابت که چشمگیر شده... اوفــــــــــــــ......... احساس میکنم سرم داره منفجر میشه. حالا دیگه نه ارامش دارم نه امنیت. با وجود این دختر دیگه تنهایی ندارم.. تمام تنهایی منو صاحب شده.... و این خیلی بده. خیلی خیلی بد... نه اونم یکی مثه همون جنس زنه.... فرق داره..قبول اما ذاتش مثه اوناست...مثل زناز روی نیمکت بلند شدم و به سرعت خودمو به هتل رسوندم.حتی خستگی های این چند روزه به اندازه ی این یک ساعت روی اعصابم نبود... یه حموم می تونست منو سرحال کنه...کارم توی شیراز تا یکی دوروزه دیگه تموم میشه...حجم کاریم سبک تر شده بود.. واین فرصت گشت زدن توی شهرو بهم میداد...بعر از گشتم به هتل برگشتم.. با صدای گوشیم از روی تخت بلند شدم مظاهر بود... چه عجب!بعد از 5 روز یادش افتاد ه منم هستم... باید تلافی کنم. جوابشو ندادم..چند دقیقه بعد اس ام اس اومد. باز کردم نوشته بود: بابا چرا قهر میکنی؟ شوهر میخوای؟حرصم گرفت. هیچ وقت حوصله این مزه پرونی هارو نداشتم. حالم بهم میخورد. دوباره گوشیم زنگ خورد... سرد و محکم جواب دادم:ـ چیه؟ کارت گیره که بعد از 5 روز به یادم افتادی؟ـ ای بابا برادر من آرومتر... خوب یه ذره نرمش توی گفتارت داشته باشی والا به هیچ کس بر نمیخورهها....ـ کارتو بگو مظاهر. اصلا حال و حوصله ندارمـ خیلی خب بابا. میگم گند اخلاقی بهت زود بر میخوره.. همین کارا رو میکنی که هیچ کس نزدیکت نمیشه و ازت میترسه...ـ نیازی به نزدیکی آدمها ندارم. هر چه دورتر باشم راحتترم. درضمن کسی که ازم میترسه دلیلش خودشه. حتما یه گندی زده. این طورم میشه تفسیر کرد مگه نه؟ـ تو که راست میگی. هیچ وقت حرف دیگران برات اهمیت نداشته. الانم مثل همیشه. ترس گند بالا آوردن لحظه ایه ولی ترس از تو نه همیشگیه... بابا تو اینقدر وضعت خرابه که حتی خانم عظیمی تازه واردم حساب کار دستش اومده. نبودی بیچاره نزدیک بود سکته کنه وقتی افتاد توی بغلم..از جمله ی اخر مظاهر تمام وجودم لرزید. نفسام تند تر شد. احساس کردم دوست دارم گردن مظاهرو بشکنم. نمی دونم چم شده؟ فقط یه چیز مدام توی سرم تکرا میشد. مهرا بغل مظاهر . مهرا.مهرا............... چقدر زور برام مهرا شد!........ـ الو ..کجایی؟ ـ مه.... اون دختره توی بغل تو چیکار میکرد اونوقت؟ـ هیچی بابا. اون روزی که تو رفتی شیراز من سر ظهر رسیدم شرکت. از آسانسور اومدم بیرون که دیدم بیچاره داره از دست این امید دیوانه فرار میکنه.. تا خواستم از سر راهش کنار برم که خورد بهم. منم نگهش داشتم . وقتی برگشت توی نگاهش میشد ترس رو دید اما تا چشمش به من افتاد بیچاره انگار دنیارو بهش دادن اونقدر راحت شد که بلند گفت آخیش خدا رحم کرد...اونقدر از جملش تو شوک رفتم که ترسید . بعد گفت که فکر کرده تویی.می گفت تو هر کاریشو بی جواب نمیذاری... بابا گناه داره..دختر بیچاره رو یک شب تا صبح توی این شرکت درندشت نگه داشتی تا تاوان مرخصی که ازت گرفته رو بده...تو قلب نداری؟نه؟عصبانیتم کم شده بود. نه اصلا از بین رفته بود..حالا روی لبهام اثری از یه لبخند خیلی کم رنگ بود... این دختر با کاراش و حرفاش منو به کجا میخواد برسونه؟ این دختر یه دیونه ی تمام عیاره... ـ میشه یه ذره نفس بگیری داداش... میترسم ازشدت بی اکسیژنی قلبت از ریتم بیافته...ـ آره دیگه. حرف حق جواب نداره.. بپیچون دادش. اما اونی که فکر کردی مظاهره خودتی!ـ اهل پیچوندن نیستم. حوصله ی مذخرف شنیدن و از همه بدتر جواب دادن بهش رو دارم... اون دختر هم فقط تاوان زبون درازیاشو میده... زیادی زبونش می چرخه... بدتر از اون امیده که سر به سرش میذاره... جالا بزار بیام وقتی یه حال اساسی ازش گرفتم می فهمه که نباید با کارمندا اینفدر راحت باشه....ـ چی کار به اون بدبخت داری؟ تو با همه خنکی در حد فریزر قرار نیست همه همین طور باشن.. به جان خودم اگه مهارتت زبون زد عام و خاص نبود هیشکی آدم حسابت نمی کرد...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#28
Posted: 15 Jan 2014 19:05
اینو خودتم بهتر از من میدونیدیگه عصبانی شدم.. حرفای مظاهر فراتر از حد تحملم بود... داد زدم:ـ برام مهم نیست کی دور برمِ.. من سرم تو کار خودمه... می خوام صد سال سیاه آدمهای عوضی و چابلوس دوربرم نباشه.. شاید درست بگی که اگه مهارتم نبود هیچ کس دورو برم نبود ..الانم همینه.. اجازه ی نزدیکی بخودم رو به هیچ کسی نمیدم... من حسانم.. حسام تنهاست... تنها میمونه... این اولین و آخرین و تنها ترین قاون زندگیه منه که هیچ کس نمیتونه تغییرش بده...تو هم بهتره دیگه دورو برم نباشی تا مجبور نشی مثه سگ ازم بترسی...ـ حســــــــــــــــان... بابا پسر بی خیال .... غلط کردم... چرا اینقدر زود جوش میاری ؟ خیلی خوب آروم باش.. میدونم میشناسمت... ده ساله که باهاتم.. باشه ....نفس عمیقی کشیدم... مظاهرو توی این ده سال حسابی شناخته بودم...اونقدر که حتی از خودشم بهتر میشناسم.. حرفاش همه حقیقت بود . حقیقت تلختر از شرابی که هر شب برای رسیدن به ارامش می خورم..آه............چه کردند با من که اینقدر بد شدم... ترسناک شدم... درسته خودم خواستم این طوری ادامه بدم.. اما اونا منو به این شکل درآوردن...ـ مظاهر سرم داره میترکه . فعلا...بدون اینکه منتظر جوابی باشم گوشی رو قطع کردم. باید خالی میشدم. آرم می شدم..باید یه کاری میکردم...چشمم به گلدون برزکی که روی میز پیشخوان بود افتاد برای خالی کردم این فشار عالیه.... رفتم سمتش و گرفتمش ... محکم کوبوندمش به دیوار...هزار تیکه شد ....... من خالی شدم... آروم شدم................روی تخت خودمو انداختم. چشمامو بستم به محض بسته شدن قیافش جلوی چشمم اومد. تصور اینکه از ترس اینکه توی بغل منه قیافش چطور شده نا خودآگاه خندم گرفت.. چرا این دختر فقط می تونه توی ذهنم این طور نفوذ کنه؟تنها کسیه که در همه حال چه زمانی که آرومم و چه زمانی که از عصبانیت به مرز انفجار رسیدم میتونه منو بخندونه.. یه کار غیر محال رو....شاید این هوسه... اما نه... هوس کثیف تر اون چیزیه که هست.. بی شک نمی تونه هوس باشه.. باز برای اولین بار توی این سالها چیز جدیدی رو تجربه کردم... اولین حسرت بعد از 14 سال.... حسرت اینکه ای کاش جای مظاهر بودم. ای کاش توی آغوش من فرو رفته بود...هنوز دوباری که توی آغوشم گرفتمش رو یادمه... چه لذتی داشت... زمانیکه از حال رفته بود.. چقدر معصوم و پاک توی بغلم چشماشو بسته بود... نه دیگه نمی تونم تحمل کنم.... غریزم بعد از 14 سال از خواب بیدار شده... باید تمومش کنم..باید کاری کنم که این خواستن تموم شه...مهم نیست چطور...فقط باید تموم شهبعد از یه هفته برگشتم تهران.. سرم توی لبتاپ بود که امید ورود مهرا رو بهم خبر داد.. یه حس خوبی داشتم شاید چون بعد از یه هفته میدیدمش... آخرین بار توی همین اتاق بود...حالش اصلا خوب نبود. صورتش خیس خیس بود. اونقدر که قطره های آب از سرو صورتش می چکید.. رنگ صورتش پریده بود..با دیندش توی اون وضع تعجب کردم اما بیشتر عصبانی شدم.و اخمام رفت توی هم.. چه بلایی سر خودش آورده بود..بلند شدمو جعبه ی دستمال کاغذی رو از روی میز برداشتم به سمتش گرفتم و جدی و عصبانی ازش خواستم تا صورتشو خشک کنه...لرزش دستاش اونقدر زیاد بود که راحت نمی تونست دستمالو بگیره و این عصبانیتمو تشدید میکرد... این دختر با کاراش منو دیوونه میکنه... هر آن ممکن بود از حال بره بهش گفتم که روی مبل بشینه اما اون مثل همیشه بی توجه به من شروع کرد به حرف زدن... دیگه نمی تونستم تحمل کنم وسط حرفش پریدم و با لحن دستوری دوباره حرفمو تکرار کردم...بعد از اینکه نشست شروع کرد به حرف زدن.....وقتی فهمیدم به خاطر یه وام این بلا سرش اومده میخواستم یکی بخوابونم توی صورتش...... اما دوس داشتم بدونم برای چی ؟مثل همیشه نصفه نیمه جوابمو داد. اما وقتی دید که جدی حرف میزنم واگه ندونم خبری از پول نیست کامل دلیلشو گفت.از حرفایی که زد بیشتر کنجکاو شدم .چرا بی کس شدن دوستش اینقدر براش مهم؟ چرا اون پیرزن رو اینقدر دوست داره؟چه بلایی سرش اومده که اونا دوباره به زندگی برش گردوندن؟چرا حاضره هر کاری راشون انجام بده؟از این همه سوالی که به مغزم هجوم اوده بود کلافه شدم. احساس کردم هر آن ممکنه سرم منفجر شه... گفت هر کاری میکنه؟ یعنی تا کجا میخواد پیش بره؟ تا کجا میخواد براشون مایه بزاره؟ این حرف رو 14 سال پیش از دهن یکی هم جنس خودش شنیده بودم.. اونم می گفت هر کاری میکنه.....ولی نکرد...پاپس کشید...اون عوضی با پا پس کشیدنش باعث نابودیه من شد... حالا بعد از 14 سال دوباره این حرفو از یک زن شنیدم...وقتی گفت مطمئنه که هر کاری براشون انجام میده آتیشی شدم... زده بودم به سیم اخر .باز هم شعار .. باز هم ادعاهی پوشالی.... تمام حرفاش مثل پوتک میخورد توی سرم...با هر کلمش اتیش انتقامی که میخواستم بگیرم شعله ور تر میشد....براش شرط گذاشتم... اونم نه یک شرط معمولی ..میخواستم برای یکبار هم شده توی زندگیم از همه چیز بگذرم..شاید پست و عوضی نشون داده شم اما میخواستم ببینم این دختر پای حرفش هست یا نه؟ ادعاهاش درسته یا نه؟ من داشتم توی آتیش انتقام میسوختم... می خواستم انتقاممو از این دختر بگیرم... بدترین شرطو جلوی پاش گذاشتم...می خوام ببینم حاضره انجامش بده یا نه؟به سمت میزم رفتم و دسته چکو از کشو درآوردم و مبلغی رو که میخواست رو نوشتم و روبهش گرفتم..وقتی بهش گفتم این پول در مقابل چه چیزی ازش میخوام چشماش بی نور شدن.. بی حس شدن... باور نمیکرد این حرفا رو از من شنیده...افتاد ری مبل و من خرد شدن قلبو شنیدم... قلبم فشرده شد... درد عجیبی توی قلبم حس کردم... حرفهای خودم مثل خنجری توی قلبم فرو رفته بود... سنگین بودن .. حتی برای من...با ناباوری داشت نگاهم میکردو من با بیرحمی تمام... ظاهرم سردو جدی بود اما از دورن ولوله ای به پا بود...چرا باید انتقاممو از این دختر بگیرم؟ چرا الا باید این دختر یر راه من قرار میگرفت؟شاید من مقصرم... شاید اون مقصره...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#29
Posted: 15 Jan 2014 19:06
شاید من مقصرم... شاید اون مقصره... در هر صورت نمیشه کاریش کرد.. بازی شروع شده بود... باید ادامه بدم؟آتیش انتقام آدمو کور میکنه .من کور شدم اما قلبم هنوز باور ندارهبلند شد بی جون و بی حال... روبروم ایستاد و نگاهم کرد..صداش برام شد یه زنگ خطر... غیر قابل تصور... غیرقابل فهم...من ازش سیلی خوردم؟ اون به من سیلی زد؟یک دختر بهم سیلی زد..سیلی که باعث شد ک صورتم به یه طرف کشیده شه.... باقدرت... انگار تمام حرصشو از حرفام با این سیلی خالی کردچرا به جای اینکه عصبانی باشم آرومم؟ چرا راحت شدم؟ چرا حتی خوشحالم؟نمی خواستم ببینمش. معلوم بود داره اشک میریزه..نمی خواستم چشماشو بارونی ببینم. باید بی رحم باشم.. باید بشم همون حسان سردو خشک ... همون سنگ قلب مغرور...پشتمو بهش کردم و با بی رحمی تمام دوباره خردش کردم...ولی وقتی جلوم ایستاد و با سردترین لحن ممکن کلمات رو به زبون آورد .این من بودم که برای اولین بار در تمام زندگیم سرد شدم... یخ زدم... تمام وجدم به لرزه در اومد... از حرفهای یک دختر لرزه به تنم افتاد...وقتی گفت بی کس و تنهام لرزیدم... وقتی گفت از زندگی بره بودم لرزیدم ..........وقتی گفت ثرزتمندی بود که یکباره فقیر شدم پشتم لرزید... از تک تک کلماتش به خودم لرزیدم...بد شکستم... بد داغون کردم... بد بازی رو شروع کردم...آتش انتقاممم اونقدر زیاد بود که حتی از قلبم هم گذشتم... خوردش کردم. .........کاری رو که 14 سال پیش با من کردند حالا من با این دختر کردم..وقتی گفت اونقدر شناخنمت که از روی هوس این پیشنهادو ندادی تمام وجودم گرم شد خوشحال شدم شاید به این خاطر که پست و عوضی در نظرش نیومدم..خوب منو توی این مدت کم شناخته بود...همه ی این حس ها تا زمانی باها همراه بود که گفت............ نـــــــــه...وقتی که گفت پولتو نمی خوام دوباره شدم همون حسان قدیمی... سرد و مغرور...و البته انتقام جو.... دوباره حرف و شعار شنیده بودم... از حرفی که زده بود شونه خالی کرد..به نفس نفس افتاده بود..اشکاش مثل مروارید های درخشان مدام میریخت انگار تمومی نداشتن.. فقط نگاهم می کردو من هم...هیچ کلمه ای نداشتم که به زبون بیارم... اون زن بود... اون از جنس زن 14 سال پیش بود...پس دیگه حرفی نمی مونه...رفت و در و پشت سرش بست... باصدای بسته شدن در نفسی رو که خیلی وقته تو سینم حبسش کردم و بیرون فرستادم... حالا دیگه باید منتظر باشم ببینم چی پیش میاد.
ادامه دارد......
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#30
Posted: 15 Jan 2014 19:07
فصل ۵
" مهرا"درو بستم و با یه دنیا ناباوری از شرکت زدم بیرون.هیچ صدایی رو نمی شنیدم.. ....هیچ کسی رو نمیدیدم.........انگار تمام دنیا و تمام زمان ها از حرکت ایستاده بودند. توی اون اتاق مونده بودند..می خوام گریه کنم..می خوام جیغ بزنم ... می خوام از این بغض لعنتی خلاص شم...حوصله ی رانندگی رو نداشتم. می خوام پیاده برم. می خوام زیر آسمون خدا پیاده برم... می خوام اشکامو زیر آسمونش بریزم.. می خوام خدا ببینه...بی مانع... بی سقف... می خوام ببینه این بندش په به روزش اومده... چه به روزش قرار بیاد....خدایا ببین منو...صدامو میشنوی.... نمیخوام عذاب الانمو پروانه بکشه... نمی خوام مثل من مهر بی کی روی پیشونیش زده شه..خدایا از چی بگم؟ از قلب عزیز جون بگم یا از تنها شدن پروانه...........یا از حرفهای حسان فرداد........حرفهایی که جیگرمو اتیش زد.. خنجری شدو قلب نیمه جونمودرید...هندزفریمو گذاشتم توی گوشم و با داای بلند خواننده خودمو سپردم به راه..بی هدف.......آخ مامان کجایی؟چقدر دلم میخواد سرمو بزارم روی شونت و گریه کنم... اخ چرا تنهام گذاشتی؟................آخ .........داغتون هنوز برام تازس......" خیلی وقته دیگه بارون نزدهرنگ عشق به این خیابون نزدهخیلی وقته ابری پر پر نشدهدل آسمون سبک تر نشدهنگاهی به آسمون کردم. اونم ابری بود ای کاش ببارهمه سرد رو تن پنجره هامثل بغض توی سینه ی منهابر پشمام پر اشک ای خداوقتشه دوباره بارون بزنهقطرات ریز و سرد بارون روی صورتم نشست. با اینکه حالم داغون بود اما از ته دلم لبخند زندم.........خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شدهقلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شدهآخ مامان جونم.. بدجوری هواییتون شدم.. دلم برای حرفا و خنده های متین و مهراوه تنگ شده.. برای نگاه های پر حرف بابا...بعد تو هیچ چیزی دوست داشتنی نیست کوه غصه از دلم رفتنی نیستدیگه قطره های بارون با اشکام قاطی شدن.. دیگه معلوم نیس که دارم گریه میکنمحرف عشق تو رو من با کی بگمهمه حرفا که آخه گفتنی نیسخیلی وقته که دلم برای تو تنگ شدهقلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شدهآخ سینم داره مییسوزه.. توی این هوای بارونی و سرد دارم از درون توی کوره می سوزم...دلتنگم برای مهرا صدا زدن های مامان .. ...دلتنگم برای خوشبختی که کنارشون داشتم...قلبم باور نداره.............این همه دردو باور نداره..........من داغونم... حسان فرداد نابودم کردشکسته بودم حسان فرداد خردم کرد.........حسان.............حسان................ حسان با من چیکار کردی؟میخوای چیکار بکنی؟چه بلایی می خوای سرم بیاری؟مرد مغروری مثل تو چرا باید این حرفو بزنه؟ مرد با ابهتی مثل تو چرا ب......چرا حس می کنم زخم خوردی؟ از جنس من نارو خوردی؟ چرا حس میکنم از هم جنسم میخوای انتقام بگیری؟چرا نمیشه از چشمات چیزی رو خوند؟ چرا با اون حرفهایی که زدی ازت متنفر نیستم... چرا فقط دلگیرم... چرا اینهمه چرا برای تو وجود داره؟نمی دونم چقدر راه رفتم. اما می دونم مسافت زیادی بود. چون جلوی در خونم بودم... کلید انداختم. تن خستمو انداختم روی مبل.مثل همیشه سکوت خونه بزرگترین صدای عذاب آور زندگیم بود... چشمامو بستم همه ی اتفاقات امروز مثل برق از جلوی چشمام گذشت..در اخر تنها چیزی که توی ذهنم باقی موند یه جفت چشم سیاه و سردو مغرور بود..صدای تلفن منو به خودم آورد.. حوصله ی بلند شدنو جواب دادنو نداشتم. چشمامو به سختی باز کردم.. خونه تاریک بود پس خیلی وقته که اینطوری روی مبل دراز کشیدم.. تلفن رفت روی پیغام گیر....تلفن رفت روی پیغامگیر. ................سکوت خونه با صدای گریه و جیغ پروانه شکست. مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم و گوشی رو برداشتم.پروانه زجه میزد. جیغ میکشید. مدام اسممو می گفت. ....خدایا بخیر کن.....ـ الو .مهرا .توروخدا بردار. دارم دیوونه میشم. کجایی؟ مهرا عزیزم؛ همه کسم داره از دست میره. مهرا دارم زندگیمو از دست میدم. بردار لعنتی...ـ الو. پروانه جان دلم. چته دختر خوب. چرا جیغ میکشی؟ پی شده؟ـ کجایی مهرا؟ کجایی؟ بیا ببین.. حال زارمو ببین. ببین دارم با عزیز جون جون میدم. عزیز جونم داره روی تخت بیمارستان جون میده. منِ عوضی عرضه نداشتم براش پول جور کنم. مهرا بیا ببین به خاطر سی میلیون پول بی ارزش دارم همه ی زندگیمو می بازم...همه زندگیم جلوی چشام داره پر پر میشه. مهرا بیا. بیا یه کاری کن... مهرا بهم قول دادی.. قول دادی پولو جور کنی...وسط هال نشستم. امروز به اندازه ی کافی شنیده بودم. به اندازه ی کافی داغون شده بودم. نه ...نه دیگه ...تحمل ندارم... ظرفیتم پره... بسه خدایا... بسه...ضجه های پروانه... حرفهایی که با ناله می گفت جیگرمو می سوزوند.خدایا عزیز جون روی تخت بیمارستان .هیچی نمی تونستم بگم.... فقط چند تا کلمه به زور از دهنم خارج شد..ـ پروانه. میام... میام عزیزم.. فقط کدوم بیمارستان. الان میام.. تحمل کن. پروانه..ـ نه نمی تونم. مهرا... دارم خفه میشم... دارم دیوونه میشم.. فکر نبود عزیز جون ... فکر تنها بودن توی این دنیای کثیف داره دیوونم میکنه...نمی تونم مهرا بیا...بعد از خواهش کردناش به زور اسم بیمارستان و ازش گرفتم. اول ماشینو از در شرکت برداشتم بعد رفتم بیمارستان.نفهمیدم چطور خودمو بهش رسوندم.عزیز حالش بد شده بود. قلبش تقریبا از کار افتاده بود و باید حداکثر فردا عمل میشد. دکترا رسما جوابش کرده بودند.وضعیت بدی بود. پروانه فقط زجه میزد .ناله میکرد...خدارو صدا میزد... اگه عزیز می رفت....پروانه توی این دنیا بی کس میشد..... بی پناه میشد.خدایا بهش رحم کن.. خدایا اگه من همه ی خانوادمو از دست دادم بازم کسایی رو داشتم که داغمو تسکین بدن. اما پروانه چی؟ طاقت نمیاره... خدایا.....پروانه به بازوم چنگ انداخت. روی زاوهام نشستم. تحمل وزنشو که روم انداخته بود رو نداشتم. مثل خدا ازم التماس میکرد... خدایا چرا من....ـ مهرا ...مهرا بهم قول دادی. گفتی از زیر سنگ هم شده جور میکنی.. هیچ وقت بد قولی نکردی مهرا...یه کاری کن... مهرا از تمام زندگیم میگذرم.. مهرا میشم کنیزت... میشم کلفتت... هر چی بگی قبول میکنم فقط به قولت عمل کن...مهرا ... حرف بزن.حرف بزن لعنتی.. مگه نگفتی حله.. مگه نگفتی پول جوره.. مگه نگفتی...ها؟ بگو حرف بزن... سکوتت داره دیوونم میکنه...خدایا چرا من... چرا؟ یعنی وجود عزیز جون اینقدر توی دنیات زیادیه... من که چیزی ازت نخواستم جز اینکه همیشه عزیز باهام باشه... خدایا میشنوی؟ با توام... اگه عزیزمو ببری به بزرگیه خودت... به اسم خودت قسم میخورم از زندگیم میزنم. می شنوی...خود کشی میکنم... دیگه بهشتو جهنمت برام مهم نیست.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم