ارسالها: 9253
#51
Posted: 17 Jan 2014 05:09
فصل ۸
"حسان"قبل رفتن چند دقیقه خوب نگاهش کردم.. انگار نه انگار که الان بهم تیکه انداخت... بی تفاوت بهش نگاه کردم... انگار میخواستم برای آخرین بار ببینمش.با تمام قدرت پام روی پدال گاز فشار دادم...امشب اتفاقایی افتاده بود که برام سنگین بودن ..... باید یه ذره هوا به سرم بخوره......سقف لامبورگینی مشکیمو باز کردم و با سرعت روندم...میخواستم شلاق باد روی صورت حس کنم...میخواستم سرمای این باد صورتمو بی حس کنه....ظبط ماشینو روشن کردم و ماشینو انداختم توی یکی از خلوت ترین اتوبانهای تهران...با صدای خواننده خودمو به راهی که تهش معلوم نیست سپردم...چه دردیست در میان جمع بودنولی در گوشه ای تنها نشستنمثل من...14 ساله از درون تنهام...14 ساله با همه هستم و بازم تنهام..برای دیگران چون کوه بودنولی در چشم خود آرام شکستن14 ساله که ذره های خرد شدنمو جمع میکنم و کنار هم میذارم.... برای همه ی ادمهای اطرافم مثل کوه محکمم ام برای خودم...برای هر لبی شعری سرودنولی لبهای خود همواره بستندستام محکمتر فرمان ماشین رو چسبید... انگار سنگینی این کلمات رو می خواستم با فشار به فرمون ماشین تحمل کنم...چه دردیست در میان جمع بودنولی در گوشه ای تنها نشستنبه رسم دوستی دستی فشردنولی با هر سخن قلبی شکستنفقط یاد یه دلی که شکسته بودم افتادم....دلی که ما یه دختر ساده و پاک بود..به نزد عاشقان چون سنگ خاموشولی در بطن خود غوغا نشستنبرای همه سنگ بودم... سنگ قلب مغرور...اما الان دلم برای دیدن چشمای یه دختر خودشو داره به درو دیوار سینم میکوبونه...به غربت دوستان بر خاک سپردنولی در دل امید به خانه بستنبه من هر دم نوای دل زند بانگچه خوش باشد از این غم خانه رستننفس عمیقی کشیدم....نفسی پر از حسرت...پر از بغض کهنه...پر از خستگی....چه دردیست در میان جمع بودنولی در گوشه ای تنها نشستنماشین رو توی پارکینگ خونه گذاشتم...شب وشبگردیهامو با یه لیوان مشروب به پایان رسوندم..فردا صبح با مظاهر به شرکت رسیدیم..... نگاهی به پارکینگ انداختم. ماشینش رو ندیدم معلوم بود که نیومده...خوبه اینجوری بهتره....ـ حسان داداش واسه جشن فردا شب همه چیز حله؟ـ آره نگران نباش...ـ نگران نیستم..تو کارت مثله خودت بی عیبو تکه ....برگشتم طرفش...همیشه از تیکه انداختن متنفر بودم و مظاهر هم خوب اینو میدونست...ـ نمیخوای که اول صبحی با مزه پرونیات اعصاب خرابِ منو خرابتر کنی....؟مظاهر جلو اومدو دستشو گذاشت روی شونم و خیره شد توی چشمام و گفت:ـ نه... مزه نپروندم...حقیقتو گفتم....درضمن یادم نمیاد که اعصابت قبلا خراب بوده باشه که الان خرابترش کرده باشم...چته؟ این روزا زیاد مثه همیشه نیستی..آره راست میگفت..این روزا عوض شده بودم...وخوب مبدونستم چه مرگمه...جدی شدم و به سمت ساختمون حرکت کردم...صدای مظاهر از پشت سرم اومد...ـ شاید به قول خودت توی سیاهی غرق شده باشی اما یه خصلت خوب و سفید داری....اهل دروغ و پیچوندن نیستی... چیزی رو نخوای بگی..سکوت میکنی...حاضری دستت رو شه ولی تن به دروغ گفتن نمیدی..کنارم اومد...نگاش نکردم..به راهم ادامه دادم...در سکوت...اونم ساکت شد....حرفاش راست بود...منو مشناخت...درسته الان دستم براش رو شد...درسته فهمید یه مرگیم هست اما تا نخوام..تا خودم بهش نگم هیچ وقت ازم نمی پرسه..مرخصی مهرا رو به امید خبر دادم...و سعی کردم که دیگه تا دیدن دوبارش بهش فکر نکنم..."مهرا"صبح با زنگ پروانه از خواب بیدار شدم ولی سرم داشت منفجر میشد...به محض قطع کردن دوباره خوابیدم....امروز رو مثلا مرخصی داشتم....خوب بود. شاید با موندن توی خونه و نرفتن به شرکت بتونم تمام قضایای دیشبو شوت کنم به دورترین نقطه ی ذهنم..دوباره با صدای زنگ گوشیم بلند شدم...اینبار کاملا از خواب بیدار شدم. دیگه سردرد نداشتم...سریع گوشی رو برداشتمـالو ...بله..ـ الو..دختره ی مارمولک...چطوری امروز رو پیچوندی هان؟ بابا تنها تنها میری خرید...؟صدای زهره بود که یه بند گازشو گرفته بود داشت میرفت.ـ بابا زهره خانم. وایسا ببینم. چی میگی واسه ی خودت؟ـ از مرخصی امروزت میگم...دختر کی این فردادو دیدی که ازش مرخصی گرفتی؟وای ..حالا چی جواب بدم؟.....ای خدا بگم چی کارت کنه حسان که با زورگوییت منه بدبختو میندازی تو هچل....ـ الو..کجای مهرا؟ـ اینجام بابا...چیزه..آها...همون دیشب دیگه...بعد از رفتن شما...البته نگفتم واسه ی خرید..بهانه آوردم که حالم زیاد خوب نیست...باور نکرد ولی با بدبختی پیچندمش...خدایا ببخش که دارم مثله نقل و نبات دروغ میگم...ـ خوش بحالت دختر...ببینم پس معلومه از صبح رفتی بازار...حالا تونستی چیزی بخری؟ها؟ از صبح؟مگه الان ساعت چنده؟ نگاهم به ساعت دیواری اتاق اقتاد... پشمام از حدقه داشت میزد بیرون....1.30 ظهر بود!یه تک سورفه(درسته ؟) زدم و گفتم:ـ نه بابا...نرفتم... یعنی رفتم ولی چیزی نظرمو جلب نکرد...گفتم که من فیکس یه روز لازمم...یه ذره سخت میپسندم...خاک تو اون سرت مهرا...دروغ که حناق نیست تو گلوت گیر کنه ...شماره هم نمیندازه پس هر چی میخوای بلغور کن...ـ خوب اشکال نداره...من و حوری جون سه به بعد مرخصی گرفتیم...میتونی با ما بیای خرید...ماهم کمکت می کنیم..خوبه؟وای....حالا چیکار کنم؟...من اصلا دلم نمیخواد مهمونی برم؟ .....بدتر از اون دلم نمیخواد با کسی که زیاد باهاش جور نیستم برم خرید....ای خدا.....بمیری ایشالله حسان فرداد...ـ زهره جان..اگه ناراحت نمیشی میشه من نیام...یعنی چیزه میترسم شمارو هم از خریدتون بندازم...زهره خندیدو گفت:ـ باشه هر جور راحتی...فقط بهت بگم اگه خوشگلتر از من بشی کشتمت..فهمیدی؟باخنده گفتم: باشهگوشی رو قطع کردم...دلم از گرسنگی داشت ضعف میرفت...حوصله ی غذا درست کردن نداشتم...زنگ زدم رستوران و غذا سفارش دادم...بعد زنگ زدم به پروانهـ بلهـ سلوم به پروانه ی خل خودم..ـ زهر مارو خل خودم...نمی تونی مثه آدم بگی پروانه جون.؟ـ نچـ کوفتـ خوب حالا...ببین میتونی یه سر بیای اینجاـ نخیر...چه خبر؟ـ بدون شوخی کارت دارمـ خوب بگو ...پشت گوشی نمیشه؟ـ بمیری...فردا شب این حسان فرداد برای یه پروژه یه پارتی خفن ترتیب داده.بیا ببین باید چه غلطی بکنم؟ـ اوه..اوه...آره بابا خبر دارمـ تو از کجا خبر داری اونوقت؟ـ خسته نباشید...مثل اینکه شرکتی که توش کار میکنم یکی از اون رقبای سرسخت وخونیه شرکت و البته رییس شماستا....ـ خوب ابن چه ربطی داشت اونوقت؟ـ میگم خنگی.میگی جرا میگی؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#52
Posted: 17 Jan 2014 05:09
خوب خله...تومناقصه این پروژه شرکت ما هم بود ولی اون فرداد مناقصه رو برد مثل همیشه پروژه های آس و تک و میلیاردی نصیب اون میشه...حالا برای مهمونی هم حمید سعیدی رییس بنده رو هم دعوت کرده...وای مهرا قیافه رییسم و اگه میدیدی؟یعنی رسما اگه فرداد اونجابود سرشو میذاشت روی سینش..ـ وای چه جالب...اوه ...اوه... پس من تنها از این بشر کینه به دل ندارم؟ـ آره بابا...دشمن زیاد داره... گفتم که فقط کارش تکه .اخلاقش گند و مذخرفِ...ـ خوب حالا رییست میاد؟ـ آره . باید بیاد...اگه نره که ضایعس...اینها روابط دیپلماتیک عجیبی دارن..در ظاهر خوبن ولی....ـ خوب حالا ولش...منو چیکار میکنی؟ـ من تا سه ونیم کارم اینجا تمومه... بیا دنبالم تا بریم خریدـ ای تنبل...حالا میخوای یه کار برام بکنیا....ببین چجوری ازم باج میگیری؟ـ اصلا نمیامـ گمشو...میام فعلا.ـ باش..منتظرم.بعد از چند دقیقه غذارو آوردن.سریع خوردم. بعد مشغول آماده شدن شدم...ادامه دارد..جلوی در شرکت پروانه پارک کردم. با یه تک بهش خبر دادم که رسیدم....دوست نداشتم توی ماشین بمونم...درو باز کردمو کنار ماشینم ایستادم...چون زود میخواستیم بریم دیگه مثل آدم پارک نکردم..یعنی دوبل پارک کردم!..کنار یه ماشین شاسی بلند گرونقیمت سفید رنگ... همیشه از ماشین های با رنگ سفید خوشم میومد...پشتم به ماشین بود...این پروانه ی خیر ندیده مثلا قرار بود تک میزنم مثل فشنگ دم در باشه...هوف....ـ میشه بهم بگین که من باید چطور از پارک دربیام...؟برگشتم...صدای یه مرد بود...یه مرد تقریبا جوون..دوربر 32 یا 33 سال...خیلی خوش تیپ بود ولی نگاهش یه جوری بود...فکر کنم صاحب همون ماشین شاسی بلند خوشگلس...بمیری پروانه...ـ ببخشید آقا..راستش منتظر دوستم بودم که بیاد. فکر نمی کردم اینقدر لفتش بده. الان ماشینو برمیدارم...اومد جلو... بی حیا بدون ذره ای خجالت زوم شده روم...خیلی از نگاهش معذاب بودم...یه جوری بود...آب دهنمو قورت دادم و یه اخم ظریف فرستادم روی ابروهام...صداش دراومد.ـ دوستتون توی این شرکت کار میکنن؟بچه پررو..به تو چه....ـ به شما مربوطه؟لبخند روی لباش اومد...یه ابروشو داد بالا و گفت:ـفضولی کردم...درسته..؟چقدر راحته....اینهمه راحتیش منو کلافه کرده بود...خبرت پروانه کدوم گوری موندی آخه؟ـ نمیخوای جواب بدی؟ این سکوت یعنی بـــــــــــــله؟جمله ی آخرشو با شیطنت گفت....اخمام بیشتر شد...تا خواستم جوابشو بدم که صدای پروانه از پشت سرش اومد...ـ اوف..مهرا ببخشید .گیر کرده بودم اساس.....تا رسید به ما. به وضوح جاخورد...یه ذره هول شد...یه ذره که چه عرض کنم قشنگ به لکنت افتاده بود..ـ اِ...سلام آقای سعیدی...مرد سرشو سمت پروانه برگردوند...یه ذره اخم کرد.فقط یه ذره... دستشو برد توی جیبشو گفت:ـ خوب نیست دوستتونو اینقدر دم شرکت معطل بذارین...!پروانه سرش رفت پایین و چیزی نگفت.من که موندم...یعنی این همون رییس پروانه اس؟...همون عوضیه زن باز....؟پس بگو چرا نگاهش و حرفاش برام آزار دهنده بود...ـ مهرا...؟ـ ها...یعنی بله...ـ بریم دیگه...آقای سعیدی معطل مان....نگاهم به سمتش کشیده شد...به ماشینش تکیه داده بود و منو دید میزد...یه لبخند م روی لباش بود...اصلا خوشم نیومد... تا خواستم نگاهمو ازش بگیرم یه چشمک زد و سریع سوار ماشینش شد...اّه..خاک بر او ذات خرابت کنن.....با پروانه سریع سوار شدیم..گازشو گرفتم از اول خیابون زد بیرون...ـ پروانه...این رییستونم همچین درست نیستا...ـ خسته نباشید...من با دیوار بودم دیگه میگفتم زنبازه و عوضیـ نه ولی خدایی فکر نمی کردم تا این حد باشه؟ـ مگه چی شده؟ شماره داد؟محکم زدم به بازوش و گفتم:ـ گمشو...کثافت..ـ خوب پس چیکار کرد؟ـ هیچی فقط کم مونده بود منو درسته قورت بده...موقع رفتنم بهم یه چشمک زد...عوضیـ هِه..همچین گفتی من فکر کردم چی شده؟ کاری نکرده بنده خدا...سرمو با تعجب سمتش برگردوندم و گفتم: پروانه!!!!!!!!!ـ زهره مار ...اصلا ولش...ببینم واسه مراسم میخوای چیکار کنی؟ لباس میخری یا قبلیاتو می پوشی؟ـ نه بابا...اونا واسه این مهمونی خوب نیس... یعنی همکارام اینقدر تعریف کردن که فک کنم باید از سر تا پامو نو کنم..ـ خوب چه اشکالی داره..خسیس بازی درنیار...تازه واقعا برای مهمونی حسان فرداد باید شیک بود....کم کسی نیست...چقدر دلم میخواست منم باشم...بمیری مهرا که همهی اتفاقات خوب واسه توی نکبت می افته...خندیدم.ـ حسود نبودی پروانه خانم...اشکال نداره خدا رو چه دیدی شاید دفعه ی بعدی تو هم توش بودی؟ـ هِی بابا....خدا از دهنت بشنوه...حالا سریع گازشو بگیر که میخوام یه جیگر بفرستم توی مهمونی حسان فرداد....جلوی یه پاساژ شیک وایستادیم....خداییی جنساش حرف نداشت...تک بودن..ولی خوب قیمتاشونم خیلی بالا بود ولی ارزش داشت...با پروانه توی پاساژ میگشتیم...دنبال یه چیز تک بود...درسته دلم به مهمونی رفتن نبود اما خوب مجبور بودم...باید نشون بدم که مثلا هیچ اتفاقی نیافتاده...از یه طرفم میخواستم تک باشم..نمیدونم یه حسی درونم مدام میگفت: باید بهترین اون شب باشی...هر دوتامون جلوی ویترین یه مغازه ایستادیم...چشم هر دوتامون نزدیک بود بیافته کف رمین...یه لباس خیلی خوشگل وسط ویترین خودنمایی میکرد...لباس بلندی که تقریبا از سه وجب پایین تر از کمرگشاد میشد و پشتش هم دنباله دار میشد... زمینه ی لباس کرم رنگ بود که روی اون با پارچه ی مشکی حریر مانندی که گلهای گیپوری درشتی به صورت دسته ای داشت ،پوشونده شده بود...لباس دکلته بود. اما حریر گیپوریش بالاتنه رو میپوشوند و به صورت یقه سه سانتی زیر گلو میومد...آستیناشم حلقه ای بودند.پشتش هم به اندازه ی بیست سانت از گردن به پایین چاک خورده بود... یه ذره بالا تنش معذبم میکرد ولی واقعا لباش شیک و بی نقصی بود.هم من هم پروانه میخ لباش شده بودیم...رفتیم داخل مغازه...لباس رو گرفتم تا پرو کنم....یه ذره سخت بود پوشیدنش اما خوب می ارزید...به آیینه نگاه کردم...خیلی ناز شده بودم ..وای خیلی جیگر بود...پروانه که برای بستن دکمه های پشت پیراهن اومده بود داخل اتاق مات مونده بود...ـ وای دختر...میگم تو گونی هم بپوشی بهت میاد میگی چرت میگی... خوب ببین با این لباس دیگه کی به دخترای دیگه نگاه میکنه؟ کافیه همینطوری بری توی مهمونی ..حتی بدون آرایش...وای خدا من که دخترم اینجوری وادادم چه برسه به پسرای توی مهمونی...اوه..اوه حمید سعیدی رو بگو...اونشب دیوونه نشه خوبه؟با حرفاش یه حس بدی بهم دست داد...راست میگفت خیلی تو تنم قشنگ بود... در واقع زیادی قشنگ بود...اونشبم مهمونی مختلطه... تحمل نگاه های مردا رو ندارم..ـ پروانه...راستش قشنگه اما نمی خرمش...زیادی تو دیده..ـ گمشو...زر مفت نزن...اتفاقا باید بخریش...بابا یه شبِ...حیف ازش بگذرییه کم آرومتر شدم اما هنوز همون حس بد رو داشتم...لباسو با کمک پروانه در آوردم و رفتم بیرون... با شنیدم قیمت لباس برق از سرم پرید.. خیلی گرون بود.. اما این پروانه ی خل و چل حتی مهلت اعتراض به من نداد. سریع کیفمو از دستم قاپید و حساب کرد..با غر غر از مغازه اومدیم بیرونـ بمیری دختر...مثل وحشیا رفتار میکنی...آخه این لباس اونقدر ارزش نداشت ـ برو بابا...حالا یه ذره گرون بود..خوبه حسابت تا خرخره پره......گدا...ـ اوف کی حریف تو میشه؟ـ پس اگه میدونی خواهشا خفه...با هم رفتیم سمت کیف و کفش فروشی..یه ست کیف و کفش مشکی که روون با گیپور مشکی کار شد بود برداشتم...ناز بود... بابت اونم کلی پیاده شدم... ولی خوب خیلی وقت بود همچین خرید تپلی نکرده بودم...بعد از خرید سوار ماشین شدیم وحرکت کردیمـ مهرا.. حالا که خریدتو کردی ... پس بیا آرایشگاهتم برو امروز....فردا زیاد وقت نداری..ـ آرایشگاه؟ واسه چی؟ـ گمشو بابا.. نگو که میخوای با این قیافه بری...مثل ماست میمونی..ـ نخیرم...خیلیم خوبم...آرایشم هم میتونم توی خونه انجام بدمـ شما غلط میکنی...مگه دست خودته...به زور میبرمت..ـ اِ..پروانه..جون من..میگم دوست ندارم..ـ خره... این همه خرج کردی بهترین لباسو گرفتی خوب با یه اصلاح میدونی چقدر تغییر میکنی. جیگر میشی...حیف نیست؟راست میگفت..ته دلم قیلی ویلی رفت...من که اینهمه خرج کردم بهترینا رو گرفتم چرا کامل نباشم...ـ باشه بابا...دیگه ریش و قیچی دست شما..ببینم میخوای چه گندی بزنی...ـ اتفاقا میخوام کاری کنم که به خونه نرسی.. توی همون مهمونی بلندت کنن..مکم زدم به بازوش..جیغش رفت آسمون!..با هم رفتیم آرایشگاهی که پروانه میگفت کارش حرف نداره..ـ مهرا .اونجا حرف بزنی اومده توی دهنتا.... هر چی من گفتم خفه میشی فقط نگاه میکنی...ـ باشه بابا..چرا میزنی...ولی پروانه از الان بگم.. زیاده ری کنی خودت..پرید سط حرفمـ باشه بابا. میدونم چه اخلاقی داری....اصلاح خیلی درد داشت....احساس میکردم که تمام صورتمو زنبور گزیده..خیلی گز گز میکرد... بعد از اصلاح سریع با آب سرد چند بار صورتمو شستم...نوبت به ابروهام رسید
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#53
Posted: 17 Jan 2014 05:10
زیاد کارشون نداشت فقط زیرشون را کامل تمیز کرد و یه ذره نازک ...همین!موهامو میخواست کوتاه کنه که با نگاه به پروانه فهموندم اگه دست به موهام بزنه سر روی تنش نمیزارم...خانم آرایشگره رو به من گفت:ـ عزیزم رنگ موهات خیلی قشنگه.حیفه که رنگ بشن..فقط میخوام چند تا دسته از موهاتو رنگ روشنتر از موهات بزارم اونم برای اینکه جذابترت میکنه..منم موافقت کردم..خلاصه تا ده شب الاف شدیم...وقتی رسیدم خونه جنازه بودم..اونقدر خسته بودم که حتی پروانه رو هم نرسوندم..خودش با آژانس رفت.سریع رفتم حموم و برگشتم...روبروی آیینه نشستم.خیلی تغییر کرده بودم..با اینکه همیشه فکر میکردم با اصلاح زیاد تغییر نمیکنم. صورتم باز تر شده بود...پوستم درخشانتر شده بود...بلند شدمو رفتم سمت تختم.فردا به مناسبت مهمونی شرکت تعطیل بود.خودموانداختم تخت و یه ثانیه ی بعد لالا.......صبح ساعت 9.30 از خواب بیدار شدم...بعد از تمیز کردن خونه که طرفای 1 تموم شد. زنگ زدم به پروانه تا بعد کارش بیاد اینجا کمکم کنه....ناهارم حوصله ی غذا درست کردن نداشتم طبق معمول همیشه زنگ زدم رستوران..یک ساعتی طول کشید تا غذا بیاد و من بخورم...طرفای دو و نیم بود که رفتم حموم...یه نیم ساعتی طول کشید.با حوله ی حموم اومدم توی اتاق خواب که صدای زنگ درو شنیدم..احتمالا پروانه بود...از چشمی نگاه کردم ...خود ش بود...ـ چطوری دختر..؟ـ اوف نگو... امروز پدرم اساسی در اومد..این سعیدی خیر ندیده مثل آتشفشان فوران کرده بود... بدجوری حسان فرداد آتیشش رده..ـ دیگه همینه... به قول خودت حسان فرداده نه برگ چغندر..ـ آره دیگه برمنکرش لعنت... تو چرا با حوله ای؟ـ حموم بودم.. خوب خانوم برای موهام چه فکری داری..؟ـ یه فکر توپ... اما جان مهرا .یه شربتی چیزی بده بخورم که هلاکم... فعلا وقت داریم.کی مهمونی شروع میشه؟ـ طرفای هشت...تا اونجا یه ساعت راهِ..پس هفت باید آماده باشم. الانم ساعت 3. میتونی در عرض 4 ساعت امادم کنی؟ـ اولا قرار نیست که همه کاراتو من انجام بدم.. فقط موهات با منه که اونم حله..ـ خیلی خوب بابا... لباساتو در بیار گندیدی... تا برم برات شربت بیارم...ـ باشهبعد از یک ساعت استراحت بلند شدیم رفتیم توی اتاق...پروانه یه دوره مقدماتی آرایشگری دیده بود... اول تمام موهامو با سشوار خوب خشک کرد... بعد شروع کرد به فر درشت کردن موهام...فرق کج باز کرد.از دو طرف فرقی که برام باز کرده بود دسته ای از موهای جلوش رو برد پشت سرم و به هم فیکس کرد..و موهای بالای سرم رو پوش داد. با خود موهام یک بافت تقریبا کلفت درست کرد و از یه طرف سرم به طرف دیگه برد مثل یه تل سر موهام قرار داد.مدلش خیلی ناز بود..بهم خیلی میومد..نوبیت که به آرایشم رسید پروانه خودشو روی تخت انداخت. چون این کار رو خودم خوب بلد بودم انجام بدم... درسته زیاد آرایش نمی کردم ولی وحشتناک آرایش کردن رو دوست داشتم..میخواستم یه آرایش سبک ولی در عین حال خیره کننده داشته باشم..با کرم پودر تمام پوست صورتمو یکدست کردم..بعد با مداد مشکی و سایه ی مشکی چشمامو سیاه کردم. تمام دور چشممو سیاه کردم که باعث شد رنگ چشمام به قشنگی توی چشم بیاد.. بعد با کمک پروانه مژه ی مصنوعی زدم. رژ گونه ی مسی رنگ که توش رگه های صورتی و طلایی داشت رو روی گونه هام کشیدم.. و یه رژ قهو ه ای روشن مایع هم تمام کننده ی آرایشم بود...لبهام خیلی به چشم می اومدن اما خوب دیگه نمیشه کاریش کرد...باید یه امشبو بی خیال همه چیز شم...گوشواره های بزرگی که شکل یه قلب بزرگ بود و روشم یه نگین الماسی شکل بود رو گوشم کردم..ـ راستی مهرا...هی میخوام یه سوال بپرسم. هی یادم میره..همینطور که مشغول گوش کردن گوشواره هام بودم گفتم:ـ بپرسـ این گردنبند و تازه خریدی؟ خیلی نازه..آخه قبلا هم چین چیزی نداشتی. اصلا اهل گردنبند انداختن نبودی اونم طلا... یادمه از طلا زیاد خوشت نمی اومد...دستم که بالا برده بودم تا گوشوارمو ببندم توی هوا خشک شد...نگاهمو از پروانه گرفتم و از توی آیینه به گردنبند توی گردنم چشم دوختم...روی پوست تنم بدجوری برق میزد...دستمو که توی هوا مونده بود آروم آوردم پایین و پلاک قلب شکل رو توی دستم گرفتم...ناخودآگاه چشمام بسته شد...باز با یه حرف، یه سوال دلم بی جنبه بازی درآورد... ذهنم بیشتر از همیشه فعال شد و خاطره رو به یاد اوردم..ـ هوی کجار فتی؟ تو هپروتی؟ چشمامو باز کردم... نگاهم به صورتم توی آیینه افتاد.. یه لبخند روی لبهام مهمون بود..ـ چرا خوب ولی این گردنبند فرق میکنه..یه چیز با ارزشه..نتونستن ازش بگذرم...معلومه فرق داره..معلومه با ارزشه... زندگیه حسانِ..از روی صندلی پا شدم . لباسمو با کمک پروانه پوشیدم.گردنبندو زیر پیراهنم جا دادم. البته زنجیرش دیده میشد و لی اینطوری بهتر بود...بعد از پوشیدن لباس به ناخونام لاک مشکی زدم...پروانه مات و مبهوت منو نگاه میکرد..ـ چیه؟ خیلی زشت شدم .این ریختی نگاه میکنی؟ـ نه مهرا..چقدر هلو شدی دختر..بابا امشب پسر کوشون راه نندازی خوبه..ـ واقعا؟ ...یعنی قبلا زشت بودم دیگه...باشهـ نه بابا ولی الان خیلی تغییر کردی..وای مهرا.......سریع پرید بغلمو گونمو محکم بوسیدـ آی..چته بی جنبه... شانس آوردی که لبات رژی نیست و اگره به خاطر گند زدن به آرایشم کشته بودمت..ـوای مهرا...منِ دختر آب از لک و لوچم آویزون شده.خدا به داد اون پسرای بدبخت توی مهمونی برسه..خندم گرفت... راست میگفت خیلی تغییر کرده بودم...خیلی یعنی خیـــــلــــی هــا....مخصوصا با این لباس که دیگه اصلا منو نمی شناخت..یه شال گیپور مشکی با یه کت مجلسی مشکی پوشیدم. ساعت 7030از خونه اومدیم بیرون...پروانه با آژانس رفت ومنم با ماشین سمت خونه ی حسان فرداد راه افتادم...دم در خونش پر بود از ماشین های لوکس و گرونقیمت... ماشینمو پارک کردم. تقریبا فاصله تا در خونش زیاد بود... پیاده شدم اما دلم شور میزد... نمی دونم چم شده...از موقعی که خونشو دیدم مدام یه چیزی توی دلم فرو میریخت... من یکبار توی این خونه پا گذاشته بودم...دستام خیس از عرق بود..سردِ سرد...کف پاهام هم سرد بود... یخِ یخ..مدام نفسای عمیق می کشیدم تا یه ذره از حال داغونم بهتر شه...به دم در خونه رسیدم با یه تک زنگ در بروم باز شد...اولین قدم رو با ترس برداشتم...دوباره یه نفس عمیق..............چت شده دختر؟ ..........چرا اینقدر زود خودتو باختی...اروم باش فقط به مهمونی فکر کن...آخ...مگه میشه؟..........چطوری ؟ .....این خونه ی حسان فردادِ...خونه ای که....محکم چشمامو بستم... و دوباره یه نفس عمیق دیگه...یه صلوات توی دلم فرستادم شروع به راه رفتن کردم... قدمهامو تند برمیداشتم تا سریع برسم..وارد سالن شدم..دفعه ی قبل از بس حالم خراب بود که اصلا متوجه ی خونه و دکوراسیونش نشدم.. کنار در ورودی یه خانم که بهش میخورد مستخدم باشه اومد جلو خوش آمدگویی کرد .شال و کتم رو بهش دادم.. از توی آیینه ای که اونجا بود خودمو چک کردم....پشتم به در ورودی بود..صدای حوری جون رو شنیدمو برگشتم سمتش... حوری جون همراه با یه آقای همسن و سال خودش و یه دختر و پسر جوون وارد شد. به محض ورودشون نگاه پسره به من افتاد و همونجا موند..دختر هم از ایستادن پسر سرشو به طرفم گرفت و اونم خیره بهم ایستاد...از نگاهشون معذب شدم..خیلی به بهم خیره بودن...سرمو انداختم پایین .............خدایا امشبو خودت بخیر بگذرون....دوباره سرمو بالا اوردم...پسره هنوز تو نخ من بود اما دختره از بهت دراومده بود...حوری جون مشغول باز کردن دکمه های مانتوش بود...رفتم جلوش..ـ سلام..سرشو بالا اوردو یه نگاه سریع بهم انداخت و دوباره سرشو برد پایین تا کتشو صاف کنه اما دوباره سریع سرشو بالا آورد و خیره نگاهم کرد... دهنش از تعجب باز مونده بود..وا اینا خانوادتا عادت دارن اینطوری نگاه کنن.رفتم جلوتر..ـ حوری جون خوبید؟حوری جون بنده خدا کم مونده بد چشماش از حدقه در بیاد..ـ مهرا.! ....خودتی دختر؟وا خدیا... این چرا این مدلین؟ اوف یعنی یه لباس و یه آرایش اینقدر تغییرم داده که اینا این ریختی رفتار میکنن؟ با خنده گفتم:ـ بله.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#54
Posted: 17 Jan 2014 05:11
پس توقع دارین کی باشه؟از بهت دراومد..سریع دستمو گرفت و فشار داد توی گوشم گفت:ـ وای دخترم..چه کردی...تو همینجوریش دلربا بودی.حالا با وجود این آرایش و لباس زیبا شدی مثله یه نگین که میدرخشه...امشب باید خیلی حواسم بهت باشه..واگرنه قول نمیدم سالم از این در بری بیرون...جمله ی آخرشو با خنده گفت.ـ اِ ...حوری جون توروخدا این جوری نگین... از خونه تا اینجا همش به خودم بدو بیراه میگفتم که با این ریخت و قیافه اومدم... شما دیگه اذیتم نکنینحوری جون لبخندش پر رنگ شد.ـ حقم داری...اونقدر جیگر شدی که منِ پیرزن به هوس افتادم چه برسه یه پسرای مهمونیدیگه سرخ شدم..سرم رفت پایین..لبمو به دندونگرفتم..خدایا غلط کردم ا این ریخت و قیافه اومدم...هنوز کسی منو ندیده این حرفارو میشنوم ..وای به حالم تا آخر شبحوری جون دستشو گذاشت روی چونم و کشیدش بالا..ـ خانوم خانوما...خوب خشگلی دردسر داره دیگه...حالا هم لازم نیست مثل لبو سرخ شی...خودم امشب حواسم بهت هست...ببین چیکار کردی که با دیدنت خونوادم رو فراموش کردم..باخنده برگشت به طرف خانوادش و معرفیشون کرد..اون پسره اسمش سام بود.پسر بزرگ حوری جون و دختره هم تینا بود. خیلی بامزه بود.اون آقا هم همسر حوری جون آقای جهانگیری بود..آقای جهانگیری و حوری جون جلوتر راه افتادن و منو تینا و سام پشت سرشون صدای سام باعث شد بهش نگاه کنم:ـ شما باید همکار جدید مامان باشین. تا اونجایی که من یادم میاد خانم شادان وزهره خانم فقط خانم مهندسای شرکت بودندلبخند زدم...ـ بله. من تازه چند ماهه که استخدام شدم...تینا لباس سبز زمردی که یقه ی یونانی داشت پوشیده بود و موهاشو به صورت درشت بافته بود..اومد کنارمو گفت:ـوای خوش به حال مامان که یه همچین همکار نایسی داره...بهش حسودیم شد..منم میخوام باهات دوست باشم..میشه؟مثله خود حوری جون بود......گرم وصمیمی...دستمو به طرفش گرفتم و گفتم:ـ چرا که نشه..من که از خدامه...اونم محکم دستمو محکم فشرد و یه "آخ جون" بلند گفت...سام توی این مدت مدام چشمش بهم بود...نگاهش بد نبود اما خوب بازم از خیره نگاه کردن همیشه معذب بودم.وارد سالن اصلی شدیم...سالن خیلی بزرگ بود و صد البته الان شلوغ بود.سریع به دید کلی زدم.دور تا دور سالن میزهای ده نفره ی گردی قرار گرفته بود.نور زیبایی توی سالن بود...نه زیاد بود و نه کم.....دجی هم داشتن که یه طرف سالن رو اشغال کرده بود...ستون های بزرگی انتهای سالن بود که به یه راهرو متصل میشد و طرف دیگه هم یه راه پله ی بزرگی قرار داشت که به طبقه ی دوم میرسیدروی همه ی میزها ساتن های قرمز خوشرنگی انداخته شده بود.کلا رنگ دکوراسیون سفید، قرمز، مشکی بود..روی هر میز حداقل ده مدل میوه به صورت کره وار روی هم چیده شده بود..از آبمیوه و مشروب تا قهوه و چای روی میز زیبا چیده شده بود..چند مدل شیرینی و کاپ کیک هم تزیینات خیلی شیکی داشتند هم روی میز خودنمایی میکرد..کلا همه چیزعالی بود...پذیرایی....دکوراسیون....وای واقعا معلوم بود مهمونیه حسان فردادِ....با خانواده ی حوری جون به سمت گوشه ای رفتیم. اولش فقط دنبالشون بودم اما وسطای سالن چشمم بهش افتاد.....قلبم شروع کردن به رقصیدن...بالا و پایین پریدن....خدایا چه تیپی زده بود...کت شلوار یدست مشکیه براق با پیراهن سفید براق و به کروات سیاه نازک که شل بسته بود...دکمه های پیراهنش نگین های درخشان بودندصورتشو هم حسابی شیش تیغه کرده بود...نفسم داشت بند میود....چند لحظه وایستادم...یه نفس عمیق و کشدار کشیدم..تینا به سمتم برگشت..ـ چیزی شده مهرا جون...؟ـ نه...نه بهتره بریم...مدام نفس عمیق میکشیدم...خدایا چرا اینجور ی شدم...تمام بدنم میلرزید...بالاخره بهشون رسیدیم...پشتش به ما بود..یه جمع سه نفره که خودشو آقا مظاهر و یه آقای تقریبا میان سال تشکیل داده بود...یه دستش توی جیب شلوارش بود و دست دیگش یه جام مشروب بود که خیلی آروم ازش مزه میکرد....مثل همیشه از بوی تلخ و سردش مست شدم...سریع چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم تا بتونم خودمو کنترل کنم...باید خودمو کنترل کنم ...."حسان"از صبح مشغول تدارکات مهمونیم..اصلا دوست نداشتم کم و کاستی توی این مهمونی باشه...باید درخور منو شرکت باشه....تنها کارمندای شرکت مهمون نیودن ،تمام مهندسین مطرح و رقبای کاریم هم بودند بعد از چک کردن همه چیز رفتم توی اتاقم...یه دوش سریع گرفتم، لباسامو پوشیدم..روبروی آیینه مشغول بستن گره ی کراواتم شدم. با صدای در برگشتم سمتش.ـ بفرماییدـ یالله اجازه هست برادر...؟مظاهر بود.ـ بیا تو لوس نکن خودتو ...اومد و یه سوت بلندی کشیدـ بابا پسر..میخوای امشب این دخترای فلک زده رو بفرستی اون دنیا؟بهش نگاه سریعی انداختم و دوباره مشغول بستن کراوات شدنمـ چیه؟ نکنه حسودیت میشه؟مظاهر روی صندلی نشست و گفت:ـ پس چی که حسودیم میشه. ولی در کنار حسادت دلم به حال دخترا امشب میسوزه...از همچین لعبتی امشب محرومن...خیلی گناه دارن....پوزخند صداداری زدمو گفتم:ـ تو نگران نباش. دستشون به من نرسه میرن سراغ یکی دیگه..با مظاهر رفتیم پایین.با چند تا از استادام که واسه خودشون اسم و رسمی داشتن هم صحبت شدیم..بعد از نیم از شروع مراسم با مظاهر رفتیم سراغ کسی که قرار بود توی مهمونی امشب کارشو قبول کنیم..کلا این پروژه خیلی برام اومد داشت...پیشنهاد پشت پیشنهاد برام میاومد...مشغول صحبت بودم که صدای حوری خانم رو از پشت سرم شنیدم ..ناخودآگاه نگاهم به مظاهرو مشتری جدیدم افتاد..هر دوتاشون مات و مبهوت خیره بودند به پشت سرم.. حالت نگاه مشتریم عوض شد ، یه ابروم بالا رفت...یعنی چی شد که اینا هر دو انقدر زود تغییر حالت دادن؟ نگاهم رو مظاهر رفت ..هنوز خیره مونده بود که یکدفعه سرشو انداخت پایین و نفسشو محکم داد بیرون...اما اون مشتری یه لبخند چندش روی لبش اومد..نگاهش هرزه و کثیف شد...همه ی این اتفاقات در عرض چند ثانیه افتاد...برگشتم.......نفسی که میخواستم بیرون بفرستم وی سینم حبس شد.....چشام چیزی رو که میدیدن باور نداشتن....خودش بود.....مهرا بود.... چقدر...چقدر زیبا شده بود.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#55
Posted: 17 Jan 2014 05:12
چقدر نفس گیر شده بود...این دختر قراره امشب چه بلایی سرم بیاره...با اون قیافه...با اون لباس...اون همینطوریش خواستنی بود حالا با این آرایش و لباس زیبا دیگه چی میشه.........به نفس نفس افتادم...انگار داشتم خفه میشدم...یه چیزی راه گلوم رو بسته بود... یهو تصویر نگاه هرزه ی مشتریم و صورت سرخ شده و مات و حال خراب مظاهر جلوی چشمم اومد...حالم خراب بود...خرابتر شد... عصبی شدم...دوست داشتم گردن مظاهرو بشکنم..چشمای اون هرزه ی عوضیرو از کاسه دربیارم....اصلا دلم میخواست یه کشیده ی آبدار بخوابونم روی گونه های خواستنی و زیبای این دختر ....با صدای حوری خانم نگامو ازش گرفتمـ سلام پسرم...مثل همیشه مهمونی درخور خودت و شرکتت برگزار کردی...امیدوارم مثل همیشه موفق و موید باشی..همزمان با گفتن جملش دستشو آورد جلو. 14 ساله که با جنس زن تماس بدنی نداشتم...فقط تنها زنی که بهش این اجازه رو دادم حوری خانم بود که مثل مادرم نازنینم دوستش داشتم و براش احترام خاصی قائل بودم...و..........این دختری که مثل نگین امشب قراره دیدنی بشه...دختری که قراره منو دیوونه کنه...تنها دختری که باهاش تماس بدنی داشتم... و چه لذت بخش بود اون تماس....صدامو صاف کردم . باید عادی رفتار کنم... دستمو سمتش رفتم و برای چند لحظه بهش دست دادم..ـ ممنونم حوری خانم عزیز.... امیدوارم امشب به شما و خانواده خوش بگذرهحوری خانم هم با یه لبخند که همیشه مهمون لبهاشه گفت:ـ حتما همین طوره....بعد همسرش آقای جهانگیری سلام واحوالپرسی کرد و دست داد. نوبت به پسر و دختر حوری خانم رسید.. پسرش رو چند بار دیده بودم اما دختر شو نه، مهمانی های قبلی یا دعوت نداشت یا حضور نداشت... یه دختر که لباس سبز زمردی به تن داشت و آرایش زننده .....یعنی نسبت به مهرا زننده بود...دستش به طرفم اومد... نگاهم به لبخند روی لبش و بعد روی دستش که به سمتم دراز بود کشیده شد.بی اعتنا دستمو توس جیبم گذاشتم و خیلی سردتر و جدیتر از قبل بهش خوش آمد گویی کردم...حسابی جا خورد.........اما برای من اصلامهم نبود......بعد از خوشامد گویی با مظاهر به طرف سالن رفتند... مظاهر پشت به من با مشتری جدید مشغول حرف زدن شد... انگار از نگاه های مرد فهمیده بود که زیاد درست نیست اونو به حرف گرفت تا زیاد متوجه ی مهرا نباشه..مهرا هنوز باهام حرف نزده بود...خیلی زیبا و موقر ایستاده بود... موهای خوش رنگش صورتش قاب گرفته بود... لبهاش با اون رژ دیدنی تر شده بود... لرز شدیدی توی تموم وجودم حس کردم...کلافه و عصبی نفسمو به بیرون فرستادم...به اطراف نگاه سریعی انداختم تقریبا خلوت بود. وکسی به ما توجه نداشت...مظاهر و مشتری هم پشت به ما بودند.... با یک قدم بهش نزدیک شدم. سرشو بالا آورد...چقدر چشماش نازو گیرا شده بود...از این همه زیبایی به ستوه اومدم...نمی دونم چرا؟اما خیلی حس بدی بود.... دستمو به سمتش دراز کردم...اول کمی هول شد...رنگ نگاهش متعجب شد...اما دستشو آورد جلو... ولی وسط راه دستش ایستاد....**************"مهرا"آب دهنمو قورت دادم.....این امشب چش بود؟ به حوری جون دست داد ولی تینارو آدم حساب نکرد.. حالا هم جلوی من ایستاده و دستشو یه ستم دراز کرده....دستمو لرزون بردم جلو...آروم باش دختر...مهرا باید عادی باشی...امانه.... نمیتونم...وسط راه خواستن عقب بکشم که محکم دستمو توی دستش گرفت...نفسم توی سینم حبس شد... دستم اسیره دستای حسان بود...دست مردی که با کاراش منو عذاب داده....مردی که با وجود عذاب دادناش بهم آرامش رو هدیه داده... نگاهمو بهش دوختم....اما این مرد....حسان فردادی که میشناختم نیست....صورتش از خشم به قرمزی میزد. فشار دستش بیشتر شد...چرا یهو اینطوری شد؟...اونقدر دستمو توی دستش فشار داد ....اونقدر دردم گرفت که صورتم از درد جمع شد...خواستم دستمو از دستش دربیارم که فشارش دو برابر شد....احساس کردم انگشتام داره خرد میشه...توی چشمام اشک جمع شد..چرا این کارو باهام میکنه؟ چرا هر دفعه باید عذاب بودن در کنارشو بچشم؟....به حرف اومد..ـ برای رو کم کنی با این سرو وضع اومدی یا برای خودنمایی؟ دلقک کوچولو..؟ نکنه تغییر روش دادی..دلقک بودن ذاتی جاشو به ظاهری داده؟واقعا دستم داشت خرد میشد...با تمام دردی که داشتم فقط نالیدمـ حسان......دستم...نمی دونم چرا...چرا اسمشو صدا زدم؟...چرا؟..... حرفایی رو که زد نشنیدم فقط دلم میخواست بدونه که من همون مهرام...همون مهرای ساده....این کار برای خودنمایی نبود...برای رو کم کنی نیود...نمی دوم اما....*********************"حسان"به یکباره تمام عصبانیتم فروکش کرد.....وقتی با عجز اسممو نالید...فشار دستام خودبخود کم شدن...دستش از دستم بیرون اومد...چشماش بارونی شده بود...... خالی شدم از هر حس بدو مسمومی... چقدر پاک بود.....با این که با حرفام بهش نیش زده بودم اما اون حرفامو بی جواب گذاشت...چرا ...چرا باید عصبی شم....چرا از خود بی خود شدن مظاهر، نگاه هرزه و کثیف اون مردک عوضی این جوری رفت روی اعصابم....نفس عمیقی کشیدم...مهرا هنوز داشت نگاهم میکرد....با دست دیگش داشت دستشو ماساژ میداد...از درون سوختم...معلوم بود خیلی دردش اومده..لای انگشتاش قرمز شده بود...هر چند خودم مسوبش بدم .اما دست خودم نبود....صدامو صاف کرد و جدی سرد بهش گفتم:ـ بهتره بری بشینی...اونم بدون هیچ حرفی رفت سمت میزی که حوری خانم و خانوادش ایونجا نشسته بودند... توی مسیر رفتنش نگاه همه ی مردا بهش یود....همه مات و مبهوت اون بودند...خیلی عصبی بودم...جام شرابو یه سره رفتم بالا....امشب بتونم طاقت بیارم خیلیه....اگه اینجوری پیش بره یا باید گردن تک تک هوس بازارو بشکنم یا مهرا رو از جشن دور کنم.........(؟)**************"مهرا"دستام خیلی درد میکرد....معلوم نیست چه مرگش بود....چرا این کارارو باهام کرد؟.... اما مطمئنم با دلیل بود نه از روی کینه....یه دلیل که باعث شد تا این حد صورتش سرخ بشه و رگ روی گیج گاهش متورم شه...وفتی خیلی سرد بهم گفت برم یه دلم اومد..... خیلی سرد گفت....بغضی توی گلوم نشست....اصلا انتظار همچین چیزی رو توی مهمونی نداشتم...ای کاش نمیومدم..به سمت میز حوری جونشون رفتم..در طول مسیر نگاه های سنگشن مردای دربرمو روی خودم حس میکردم اما اینقدر حالم خراب بود که اصلا برام مهم نبود... فضای سالن برام کافی نبود....با یه معذرت خواهی از حوری جون به سمت حیاط خونه راه افتادم....داخل حیاط با تک چراغ های تزیینی تقریبا روشن بود...قسمت شرقی خونه یک باغچه ی بزرگ قرار داشت البته یه کم از خونه فاصله داشت.... جای خوب و دنجی بود...بی اختیار رفتم اون سمت..کسی اون اطراف نبود...نشستم کنار باغچه....عطر گلهای باغچه و با ولع به درون شش ها کشیدم..چشمامو بستم...یک قطره اشک مزاحم چکید.... اگه گریه میکردم تمام آرایشم بهم میریخت...نه.... سریع چشمامو باز کردمو با دستام شروع کردن به باد زدن صورتم....مدام نفسای عمیق می کشیدم...کمی از التهاب درونم کم شد...آروم بلند شدم و پشتمو تمسز کردم...دستی به پیراهنم کشیدم و موهام رو مرتب کردم.... حسان میخواد امشبو زهرم کنه...اون همه چیزو فراموش کرده...اینو از نگاهش ...از تیکه های که میندازه...از نیشهایی که میزنه فهمیدم...شده مثل قبل... میخواد حال منو بگیره...میخواد منو بسوزونه.....منم باید بشم مثه اون.....بگذرم.... دوباره نفس عمیق کشیدم...نمیذارم بیشتر از این داغونم کنی حسان فرداد..امشب میخوام خوش بگذرونم...میخوام هرچیزی رو که اتفاق افتاده حداقل یه امشبو فراموش کنم....برگشتم...اما به محض برگشتنم حسان رو جلوی خودم دیدم....خیره نگاهم میکرد...سعی کردم بی تفاوت بهش از کنارش رد شم. اما دستاشو دور بازوهای لختم محکم گذاشت...کف دستاش چقدر گرم بود....فشار روی بازوم بود ولی نه اونقدر زیاد....بهش نگاه کردم..ـ جواب سوالموندادی؟ـ سوالی نشنیدم که بخوام جواب بدم...خوستم بازومو از دستش دربیارم که محکمتر چسبیدش...ـ امشب تغییر پوزیشن دادی....ظاهرت دلقک شده دلقک کوچولو....جمله ی آخرشو با تمسخر گفت.....میخواست عصبیم کنه...اما نه....حالیت میکنم ....اگه امشب دیوونت نکنم مهرا نیستم......بازومو آروم از دستش کشیدم بیرون....بهش بیشتر نزدیک شدم...دقیقا یه وجب با صورتش فاصله داشتم....زل زدم به چشماش و آروم گفتم:ـ اشکالش چیه؟ یادمه یه نفر بهم گفت که خیلی ماستم..خوبه یه ذره از ماست بودن دربیام...منم نصیحتشو گوش کردم...الانم میبینم راست می گفته...درصد شانسم این جوری خیلی زود بالا میره...با هر جمله ای که میگفتم رگه های قرمز که از خشم ایجاد شده بود رو توی چشماش میدیدم ...نفس های عمیق میکشید...معلوم بود بدجوری زدم تو پرش....میدونم خیلی زیاده روی کردم اما دیگه بس بود...باید نشون میدادم که منم همه چیزو فراموش کردم شدم همون مهرای زبون دراز سابق...اومدم از کنارش رد شم که دستشو روی بازوم گذاشت منو محکم سمت خودش کشید..دستام بی اختیار روی سینش نشست...واقعا عصبانی شده بود...قیافش وحشتناک شده بود...خیره شد توی صورتم و گفت:ـ خوبه...نمی دونستم اینقدر زود حرف گوش میکنی....ولی خانم کوچولو زیادی خودتوتحویل میگیری! اونقدر از تو لوندتر هستند که تو امشب به چشم نمیای...پس زیاد تقلا نکن....هرکسی هم که طرفت بیاد مطمئنم خیلی داغون بی لیاقتِ...مطمئنم حتی عرضه نداری یکی تاپشو تور کنی....!عوضی....بازم نیش و کنایه هاش تا مغز استخونمو میسوزونه...واقعا هرچی رو که بینمون اتفاق افتاده بود رو فراموش کردم...شده بودم همون مهرا...منم با حرص تمام خودمو از توی آغوش کشیدم بیرون و گفتم:ـ چرا که نه؟ امتحانش ضرر نداره؟ میخوام ببینم میتونم یا نه؟ به قول تو عرضشو دارم یانه/؟باحرفام بدجوری جریش کرده بودم...مطمئنم اگه می تونست همین الان سرمو روی سینم میذاشت...جوری با حرص از پشت دندونای قفل شدش حرف زد که برای لحطه ای از ترس قلبم از تپیدن ایستاد.. ادامه دارد ۸
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#56
Posted: 17 Jan 2014 05:15
فصل ۹
جوری با حرص از پشت دندونای قفل شدش حرف زد که برای لحطه ای از ترس قلبم از تپیدن ایستاد...ـ تو فقط امشب به یکی پا بده ...ببین چجوری اول گردن طرفو بشکونم بعد چنان بلایی سر تو بیارم که مرغای آسمون به حالت ناله سر بدن...از حرفاش تعجب کردم...به اون چه ربطی داره؟....با تعجب پرسیدمـ شما چه کاره ای؟ من به هرکسی که دلم بخواد پا میدم و به کسی هم ر....نذاشت جملمو تموم کنم...دستش بی هوا روی صورتم نشست...بهم سیلی زد.... اما به چه حقی ؟....اومد جلوم ایستاد...دستاشو روی بازوم گذاشت و تکونم داد ....ازش ترسیدم...حالش اصلا خوب نبود...ـ ببند دهنتو.....مثل دخترای هرزه حرف نزن...تو غلط میکنی بخوای به هرکسی پا بدی...فهمیدی یا نه؟...............الانم مثه دخترای خوب میری میتمرگی سر جات....از سر جاتم تکون نمیخوری.....شیر فهم شد؟چرا باید همچین حرفایی رو بهم بزنه؟به اون چه ربطی داره؟حالا حالیت میکنم زورگوی خودپرست.....حرفی رو زدم که مطمئن بودم عصبانی ترش میکنه...دروغ بود...دروغِ محض....اما دلم خنک میشد.... بلند داد زدم..ـ ازت متنفرم حسان فرداد...متنفر....جواب این سیلی رو همین امشب بهت میدم...حالا ببین...دویدم سمت ساختمون....قبل از ورود به سالن حسابی نفس عمیق کشیدم...برام عجیب بود که با جود که ازش حرف شنیده بودم...حتی سیلی خورده بودم...اما ته دلم برای این کاراش ضعف رفت...دیوونم دیگه....اما احساس کردم روم غیرتی شده...میدونم فکرم مذخرفِ محضِ اما حتی احتمال دادنش هم برام اندازه ی دنیا شیرینه...نقطه ضعفش دستم اومد...شاید اصلا این طوری که من فکر میکنم نباشه...ولی میخوام امشب جواب این کارشو بدم..پس هر چی که گفت عکسشو انجام میدم...حالا ببین حسان خان که امشب چه بلاها به سرت میارم؟"حسان"دستامو مشت کردم....لعنتی...لعنتی..... عوضی...چرا....چرا این چرت و پرتا رو گفتم....اصلا چه ربطی به من داره؟به چه حقی دست روش بلند کردم...؟چرا وقتی گفت ازم متنفره احساس کردم از درون خرد شدم...چرا از جواب امشبش وحشت دارم....لعنت بهت دختر که با کارات معلوم نیس داری چه بلایی سرم میاری؟ لعنت به خودم..که با زر زدن اضافی باعث شدم ازم متنفر شه...چرا وقتی فکر میکنم که اگه امشب کنار یکی باشه دیوونه میشم...چرا حس میکنم اگه دستای کسی توی دستاش باشه دلم میخواد همه چیزو داغون کنم، دنیارو بهم میریزم...این حس لعنتی چیه که داره دیوونم میکنه؟چند تا نفس عمیق کشیدم و بعد از چند دقیقه با همون حالت سرد و خشک وارد سالن شدم...تا اولین قدم رو وارد سالن گذاشتم چشمم به گوشه ای از سالن ثابت موند...خودش بود با دختر حوری خانم و زهره یکی از مهندسای معماریم داشت میرقصید...چقدر زیبا میرقصید...تمام اندامش توی اون لباس با اون رقص دل هر مردی رو به لرزه درمیاورد.....همینجوری توی چشم بود حالا با رقصش...اوف...باید آروم باشم...حسان آروم باش پسر...چت شده...تو اینقدر کم طاقت نبودی....فکر کن...باید با سیاست امشبو بگذرونی...باید کاری کنی خودش صندلی نشین شه....سخت بود اما باید تحمل میکردم...این حس لعنتی رو نادیده گرفتم...نمیشد ولی خوب من حسانم میتونم....سریع سمت مظاهر رفتم...با دیدنم اومد سمتم...ـ کجایی پسر؟ میدونی بیشتر مهمونی تازه وارد سراغتو می گرفتن...ـ همین اطراف بودم...یه ذره حالم خوش نیست رفتم یه کم هوا بخورم...ـ باشه...بهتره بری یه سری بهشون بزنی تا بهشون ب...جملش رو نیمه کاره رها کرد....رد نگاهشو گرفتم...برگشتم...بله...بالاخره کسی که امشب خیلی منتظرش بودم اومد....دیگه چیزی مهم نبود...رفتم تو جلد واقعی خودم...حسان فرداد..حسان سنگ قلب مغرور...بیرحم ...نفوذ ناپذیر...با صورتی جدی و خشک سر جام ایستادم. مظاهر خواست حرکت کنه که با تحکم بهش گفتم:ـ بمون سرجات...... اونی که قراره بیاد اونه نه تو.....ـ اما....ـ مظاهر....مظاهر هم کنارم ایستاد و حرفی نزد....دم در ایستاده بود....نگاهش به نگاهم تلاقی پیدا کرد...دستمو توی جیب شلوارم بردم و یه جام شراب از سینی خدمتکاری که کنارم بود برداشتم و کمی ازش مزه کردم....یه لبخند مسخره روی لبش اومد...مثل همون لبخندایی که تا سر حد جنون ازش متنفر بودم......به سمتم قدم برداشت.....بهم رسید...چند ثانیه بهم زل زد....مثل همیشه تا اعماق وجودش از چشماش خوندم....دستشو جلو آورد و گفت:ـ سلام بر حسان فرداد بزرگ......نگاهی از سر بی تفاوتی بهش انداختم....برام مهم نبود که دستش توی هوا مونده....جام شرابو بالا آوردم و کمی ازش خوردم...باز هم همون لبخند مسخره....دستشو عقب کشید....ـ هنوزم که هنوزه گند اخلاقی...عوض نشدی....اما.....بهتره بگذریم...بایت دعوتت ممنون....دلم خیلی برای اینجور مهمونیا تنگ شده بود...مخصوصا از نوع فردادیش....تک تک کلماتشو رو با همون لبخند مذخرف بیان میکرد....در جوابش با غرور خاص خودم گفتم:ـ اصولا از آدمهای عوضی زیاد خوشم نمیاد آقای حمید سعیدی.....در واقع ازشون متنفرم... تو هم بهتره خوب امشبو خوش بگذرونی چون به قول خودت مهمونیه یکی از خاندان فردادِ...کم کسی نیستن این خاندان.......صورتش گرفته شد......حرص و عصبانیت توی تک تک اجزای صورتش مشاهده میشد و من سرشارازلذت.........بی حرف راهشو کج کرد و نشست روی میز نزدیک میزمن....من هم بی توجه بهش با مظاهر شروع به حرف زدن کردم...بعد از چند دقیقه سر میز نشستیم....آهنگ شادی پخش شد...ناخودآگاه چشمام چرخید دور سالن...میخواستم ببینم اون دختر، مهرا کجاست...؟!پشت میزی با فاصله ی دو میز از ما کنار خانواده ی حوری خانم نشسته بود و با دختر حوری خانم مشغول صحبت بود....بعد چند ثانیه شروع کد به خندیدن...چه لبخند جذابی داشت.....(!)خنده به صورتش می اومد...با صدای مظاهر از حال و هواش بیرون اومدم...به طرفش نگاه کردم..ـ قیافه ی رقیبت زیادی پکرِ....فک کنم بدجوری زدی تو برجکش..نامحسوس به حمید نگاهی انداختم...ـ اونقدرا هم پکر نیست....مطمئن باش حالتش گذراست...اون جایی که شراب و رقص و دختر باشه اگه از عصبانیت هم به مرز انفجار رسیده باشه خودشو کنترل میکنه....از این سه چیز هیچ وقت نمیگذره....ـ اونکه بله...الان دارم مشاهده میکنم به ثانیه نکشید حالتش عوض شد.....ولی...جملشو ناقص رها کرد.....بهش نگاهی انداختم اخماش توی هم کشیده شده بود...ناخودآگاه به دستاش نگاهی کردم...مشت شده بودن.... بهش نگاهی انداختم اخماش توی هم کشیده شده بود...ناخودآگاه به دستاش نگاهی کردم...مشت شده بودن....ـ چی شده مظاهر....چت شد یهو؟مظاهر بدون ابنکه به من نگاهی بندازه با همون حالت عصبی و البته صورتی که از خشم به سرخی میزد گفت:ـ پست بی شرم....آشغال...از حالتش تعجب کردم...خیلی کم پیش می اومد که تا این حد عصبانی شه....دستمو روی بازوش گذاشتم..ـ مظاهر...نگاهش به طرفم کشیده شد...توی چشماش رگه های خون دیده میشد..ـ چت شده مظاهر...مظاهر خیره توی چشمام گفت:ـ دوست دارم برم گردن اون کثافت هرزه رو بشکونم...با نگاه کثیفش داره درسته خانم عظیمی رو قورت میده...آشغال ببین چجوری بهش زل زده واز اون زهر ماری داره با لذت میخوره...اینبار سریع و آشکار به سمتش برگشتم...کثافت...بی شرف.....وقیحانه به مهرا زل زده بود...چشماش روی بدن مهرا زوم بود...با لذت نگاهش میکرد و شراب میخورد...عصبی شدم...تحمل دیدن این صحنه رو نداشتم....فضا برای نفس کشیدن نبود.... هر چقدر هم سعی میکردم که با نفس عمیق کشیدن آروم باشم نمی شد....دستم رو مشت کردم...چرا دوست داشتم زنده زنده حمید عوضی رو همین جا چالش کنم؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#57
Posted: 17 Jan 2014 05:16
چشمامو محکم بستم...دیوونه شده بودم....به مرز انفجار رسیده بودم...چند تا نفس غمیق کشیدم...فایده ای نداشت سریع بلند شدموبه طرف پله ها رفتم....توی اتاقم که رسیدم سریع به سمت گلدون پر از گلهای یاس حمله بردم و محکم کوبوندمش به دیوار.....هزار تیکه شد.....هر تیکش دل نا آروم منو آروم کرد....به سمت دستشویی رفتم و سرمو زیر شیر آب سرد بردم.....باید امشبو تحمل کنم....باید یه امشبو وجود اون عوضی و رذل رو توی خونم تحمل کنم.....نمی ذارم امشب منو بشکنی حمید سعیدی....از دستشویی اومدم بیرون...موهامو سریع خشک کردم.کمی از حال درونم بهتر شده بود... امشب به خودم قول دادم یه حال اساسی از اون دختر سرتق و لجباز بگیرم...باید بابت امشب حسابی تنبیه شه...حالتو میگیرم مهرا....حالا بشین و تماشا کن....فقط اگه امشبو بتونم سالم بگذرونم...از پله ها اومدم پایین....با چشم دنبال مظاهر گشتم....سر میز حوری خانم نشسته بود....یه لبخند توی دلم براش زدم....طوری نشسته بود که جلوی دید زدن اون عوضیرو از مهرا گرفته بود...خوشحال بودم....این پسر واقعا آقاست....یه انسان شریف....نمی خواستم برم سرمیزشون اما یه حسی منو به سمت اونا کشوند....صندلی کنار مهرا خالی بود..من به ظاهر بی تفاوت و سرد کنارش نشستم...برگشت و نگاهم کرد...نگاهش دلگیر بود...سریع نگاهشو ازم گرفت و با زهره که کنار دستش نشسته بود مشغول حرف زدن شد....تینا دختر حوری خانم که کنار مظاهر نشسته بود با لبخندی مصنوعی رو به من گفت:ـ آقای فرداد...واقعا باید به مهمونی امشبتون یه لایک اساسی داد....معلومه خیلی زحمت کشیدید......از طرز حرف زدنش اصلا خوشم نیومد...خیلی چندش آور کلماتو ادا میکرد...خیلی سرد و خشک گفتم:ـ زحمتی برام نشد...فقط چند تا صفر بیشتر جلوی یه یک گذاشتم .همین!. در ضمن مهمونی ها من همیشه در این حد هستن...بایدم همینطور باشن...."مهرا"بعد از اون کاری که حسا باهام کرد.از دستش حسابی دلگیر شدم....زهره رو دیدم که تازه اومده بود.....رفتم سمتش با زور به همراه تینا رفتیم وسط و با اهنگ شادی رقصیدیم....بعد از رقصیدن به سمت میزمون رفتیم...منو زهره هم کنار خونواده ی حوری جون نشستیم...کلا خانواده ی خوبی هستن...زهره یه پیراهن ماکسی بلند مشکی پوشیده بود که روی یقه ی هفتش تمام نگین کاری شده بود...خیلی شیک بود....موهاشم تمام فر ریز کرده بود....خانم شادان هم اومد البته با برادرش...یک کت دامن خاکی رنگ بلند و کمی گشاد و کاملا پوشیده و با شال قهوه ای سیر انداخته بود روی سرش...از قیافش میشد فهمید که دوست داره سر همه ی مارو ببره بزاره روی سینه هامون.....میزما و میز کناریمون برای همه ی کارمندای شرکت بود.... همه یک جا جمع بودیم و این خیلی خوب بود....ـ مهرا دختر... امشب قراه چند تا پسرو راهی کنی اون دنیا...؟صدای زهره بود که با لحن لا مزه ای حرف میزد.با خنده گفتمـ امم...راستش هنوز آمار دقیقی به دستم نرسیده...ولی تو نصف بیشترو در نظر بگیر...با این حرفم هر کسی که سر میزمون نشسته بود به خنده افتاد...سام پسر حوری جون گفت:ـ بایدم این جوری بگین ولی به نظر من باید بگین کل پسرای این مهمونی...درست تره...بهش نگاهی انداختم...چشماش برق خاصی میزد..و یه لبخد گوشه ی لبش جا خوش کرده بود... سریع سرمو انداختم پایین....زهره دم گوشم گفت:ـ اولین دلدات معلوم شد...بیچاره سام.....بدجور دلبری کردی خانوم...سرخ شدم..آروم سرمو بالا آوردم و به طرفش برگشتم گفتم:ـ زهره توروخدا....زهره خندید...یه چشمک بهم زد...وضعیت خوبی نبود...سریع چشمامو بستم یه نفس عمیق کشیدم.... یه نگاهی به اطراف انداختم اما خیلی زود به یه نقطه خیره شدم....چقدر آشنا بود...آها.....شناختمش......رییس شرکت پروانه ....رقیب سرسخت حسان ...اسمش چی بود؟..حامد؟ ....نه حمید...آره حمید سعیدی.....نگاهش به من افتاد...مثل دیروز صبح یه لبخند روی لبهاش اومد...چشماش برق عجیبی زد...از طرز نگاهش اصلا خوشم نیومد....قشنگ احساس کردم جوری داره نگاهم میکنه که میخواد سایز لباسم هم دستش بیاد...عصبی شدم ناخودآگاه اخمام کشیده شد....به محض دیدن اخمام خندید ولیوان شرابشو بالا آورد و یه سره نوشید...خوشم نیومد...نگاهم رو ازش گرفتم...با زهره و حوری جون مشغول حرف زدن شدم اما هم چنان سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکردم....نه تنها اون بلکه سنگینی نگاه تمام مردایی که اونجا حضور داشتند...بعضی ها نا محسوس...بعضی ها هم وقیحانه و آشکارا....سعی کردم بیخیالشون شم...تا خواستم حوری جون رو صدا بزنم که با صدای ساناز نه تنها من بلکه همه ی کساییکه که سر میز ما و میز کناریمون بودند رو متوجه ی خودش کرد...وای............این چرا این ریختی شده......چقدر وحشتناک آرایش کرده بود...خیلی ترسناک شده بود....یه لباس که شاید کلا نیم متر پارچه هم نبرده بود تنش بود.... بالاتنش تقریبا کامل دیده میشد...موهاش نارنجی شده بود....!لاک نارنجی و رژ نارنجی.....سایه نارنجی .....گوشواره و گردنبند نارنجی.....لباس!........لباس آبی نفتی!..........کفش آبی نفتی.....یعنی ترکیب رنگش درسته توی حلقم...!اوف .....این با چه اعتماد به نفسی خودشو این شکلی کرده بود...وای.....اصلا چجوری روش شد این مثلا لباسو بپوشه..اصلا پوشیدن و نپوشیدنش توفیری نداشت...فقط کافی بود خم شه تا .................پیدا میشد....! بالاتنه هم که.....!وای من با این لباسم که باز نیست . فقط بازوهام تو معرض ِ دیده..دارم عذاب میکشم و خودمو بستم به فحش....این با این وضع چه جوری.......اصلا به من چه....ولش بابا...تقریبا همه باهاش احوا پرسی کردن..بعد از نشستن سریع یه جام شرابو یه سره رفت بالا....دهنم از تعجب باز موند...هنوز نرسیده...خدا بخیر کنه..بعد از چند دقیقه مظاهر حمیدی اومد سر میزمون...درست روبروی من نشست...به محض دیدنش یه لبخند مهمون لبهام شد...خیلی گل بود....ـ چطورین مهرا خانم...راستش امشب خیلی تغییر کردین...اولش اصلا نشناختمتوننگاهش تقریبا اطراف من میچرخید و روی من ثابت نبود...وای این پسر چقدر با ادبِ...ـ ای بابا....خواستم یه شب مثل دخترای دیگه باشم...ببینید شماها اگه گذاشتین....همه از حرفم خندشون گرفته بود...بعد از چند دقیقه که به خنده و شوخی گذشت.متوجه ی نزدیک شدن حسان به میزمون شدم...سریع سرمو انداختم پایین و با کاپ کیکی که توی بشقابم بود بازی کردم...در کمال تعجبم مستقیم اومد کنارم نشست...جای خالی بود اما اون درست صندلیه خالی کنار منو انتخاب کرده بود!...نگاهش کردم...ازش دلگیر بودم...امشب حرفهای بدی بهم زده بود... قضاوت بی خودی دربارم کرده بود....بهم نگاه کرد...هیچ چیز توی چشماش نبود..مثل همشه...عاجز بودم از ترجمه ی اون چشمای لعنتی....سرمو برگردوندم.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#58
Posted: 17 Jan 2014 05:16
متوجه ی حرف زدنش با تینا شدم...چقدر خشک و مغرور حرف میزد...توی همین حین یه آهنگ قشنگی پخش شد...دوست نداشتم پیش حسان باشم... دست زهره رو کشیدم و از روی صندلی بلندش کردم...با بلند شدن زهره حسان و مظاهر و حوری جون با هم به سمتمون برگشتنبی توجه به نگاه خیره ی حسان به حوری جون گفتم:ـ ببخشید..من یه ذره ....یه کوچولو از یه جا نشستن خوشم نمیاد...ترجیح میدم توی مهمونی وسط باشم تا روی صندلی...پس با اجازه...قیافه ی حسان به آنی برگشت...اخم شدیدی روی پیشونیش نشست..فهمیدم چه مرگشه..حالا کجاشو دیدی آقا.....تازه اول شبِ...سام هم بلند شد و رو به منو زهره گفت:ـ بله شما درست میگین...حیف این مهمونی که آدم بخواد روی صندلی بشینه..فکر کنم شما دوتا خانم محترم نیاز به بادیگارد داشته باشین...آخه زیادی در مرکز توجه قرار دارید....با این حرفش هم من ، هم زهره خندمون گرفت....زهره گفت:ـ بابا سام..چرا هندونه زیر بغل من میزاری...خوب درست درمون بگو میخوام بیام مواظب مهرا باشم...اونه که زیادی تو دیده....نگاهم سمت حسان رفت...بهم نگاه نمیکرد...به جام شرابی که توی دستش بود زل زده بود...بخوبی فشاری رو که روی جام میاورد رو حس میکردم..لبخندی روی لبم نشست .....بلند طوری که قشنگ حسان بشنوه گفتم:ـ اختیار داری زهره جون...ولی فکر نکنم اونقدر را هم دیدنی باشم.... حالا فرض کن باشم با بادیگاردی که دارم عکرا اگه کسی بتونه بهم نزدیک شه....نگاه خشمگین حسان رو روی خودم حس کردم...نگاهش کردم و در کمال آرامش بهش لبخندی زدم....سام همراه منو زهره اومد...منو زهره با آهنگ میرقصیدیم و من با آهنگ میخوندم...ادامه دارد.... منو زهره با آهنگ میرقصیدیم و من با آهنگ میخوندم...سام هم تقریبا کنار ما یستاده بود و با جام شرابش بازی میکرد...و گهگاهی هم زهره سر به سرش میذاشت و مجبورش میکرد باهاش برقصه....دوستی ساده ی ما غیر معمولی شدنمیدونم اون روز تو وجودم چی شدنمیدونم چی شد که وجودم لرزیددل من این حسو از تو زودتر فهمیدتو که باشی پیشم دیگه چی کم دارمچه دلیلی داره از تو دست بردارم.نگاهم به حسان خورد...مات من بود...روی پیشونیش اخم نشسته بود اما حالت صورتش عصبانی نبود...متوجه ی نگاهم شد جام شرابو نزدیک لبهاش کرد و آروم ازش خورد...میخواستم حرصش دربیارم...یه لبخند زدم و چرخیدم سمت زهره..بین ما کی بیشتر عاشقِ ، من یا توهرچی شد از حالا همه چیزش با تودیگه دست من نیست...بستگی داره به توبستگی داره که تو تا کجا دوسم داریبستگی داره که تو تاچه روزی بتونیعاشق من بمونی.منو تنها نزاریدوباره سمت حسان چرخیدم.......هنوز نگاهش بی پروا روی من بود...انگار به هیچ کس جز من توجه نداشت...چشمای سیاهش خیره به من بود...من از سنگینی نگاهش مثل کوره ی داغ از درون آتیش گرفتم...تحمل نداشتم که تو روش...با اون نگاهی که روی خودمِ برقصم....دوباره برگشتم و پشتمو بهش کردم....نفس عمیقی کشیدم و با زهره رقصیدم...دست من نبود اگه این جوری پیش اومدمی دونستم خوبی و لی نه تا این حدانگاری صد سال که تورو میشناسمواسه اینه اینقدر روی تو حساسممنه احساساتی به تو عادت کردمهر جا باشم آخر به تو برمیگردمنتونستم طاقت بیارم دوباره برگشتم سمتش...اما این بار نگاهم نمیکرد...سرش پایین بود و با گیلاس توی دستش بازی میکرد...خیلی توی فکر بود...یعنی به چی فکر میکنه...؟اهنگ تموم شد و با زهره سام به سمت میز حرکت کردیم...لیوان رو پر از آبمیو ی خنکی کردمو تقریبا یه سره خوردمش....جونم تازه شد...ساناز به حالت خیلی چندشی و با لحن حال بهم زنی رو به من گفت:ـ مهرا جون.....اصلا بهت نمیخورد اینقدر قشنگ برقصی...امشب کلا متفاوت شدی...احساس میکنم یکی شبیه مهرا عظیمی روبروم نه خودش.نمیدونم چرا از حرفاش ناراحت نشدم...شاید چون اصلا تو آمار به حساب نمی آوردمش...حرفاشم برام بی اهمیت بودن...تقریبا همه ساکت شدن و منتظر نگاهشون به دهن من بود....با یه لبخند گفتم:ـ چرا اتفاقا من خودِ خودِ همون مهرام...ولی خوب قرار نیست همه جا به یک تیپ ظاهر شم...باید متناسب با محیط و جوش لباس بپوشم...فکر کنم همه مثل من باشن..خیلی کم پیش میاد یه نفر اونجوری که توی مهمونی ظاهر میشه سر کارشم به همون صورت باشه مگه اینکه بخواد به قول یه بنده خدایی درصد شانسشو بالا ببره...تیکه ی آخر جملم رو دقیقا با منظور گفتم....باید به مرد مغروری که کنارم نشسته بود می فهموندم که فقط به خاطر مهمونی به ظاهرم رسیدم..مثل تموم مهمونای دیگه...حتی مثل خودش...نه برای خودنمایی............... نه برای........صورت ساناز سرخ شد..از فرظ عصبانیت زیاد کم مونده بود از گوشاش بخار بیرون بزنه...بیچاره کسایی که سر میز ما بودند با بدبختی خودشونو نگه داشتن تا یه وقت نرنن زیر خنده....نگاهم به مظاهر افتاد..هم زمان اون هم بهم نگاه کرد .سعی کرد خندش فقط به لبخند معمولی باشه سرشو تکون دادو آوم انگشت اشارشو زیر گلوش کشید....با این کارش رسما پوکیدم از خنده....با صدای خنده ی من همه زدن زیر خنده...حالا نخند کی بخند....اونقدر خندیدم که احساس کردم داره گریم میگیره. به حسان نگاه کردم فقط به من زل زده بود...این دفعه توی چشماش یه چیزی وجو داشت....یه برق خواستنی و خاص......سریع نگاهمو ازش گرفتم...." حسان"هر چقدر هم که خودشو کنه اما نمیتونه جلوی اون زبون درازیشو بگیره...چنان اون دختره ی جلف و هرزه رو شست که توی دلم یه آفرین بزرگ بهش گفتم...جمله ی آخرشو در ظاهر به اون دختر گفت اما هیج کس به جز خودم نفهمید که دقیقا به من تیکه انداخت...می خواست تلافی سر شبو سرم دربیاره...همه چیزش مثل خودش تکِ...حتی تلافی کردنش.... با کاری که مظاهر کرد نتونست خودشو نگه داره...بلند زد زیر خنده....دلم برای لبهایی که الان پر بود از خنده بی دلیل ضعف رفت...باز بی جنبه شدم....باز همه چیز از یادم رفت....دوست داشتم تا آخر این مهمونی..........نه.......تا آخر عمرم بهش همینطور زل بزنم و خندشو ببینم...بهم نگاه کرد...نمی دونم چی توی چشمام دید که گونه هاش سرخ شدن و سرش به زیر رفت......آخ که چقدر خواستنی و نجیب بود...اوف......باز هوایی شدم و یه سره دارم میرم...لعنتی....لعنتی .....چنان از خود بی خودم میکنه که قدر ت هیچ کاری رو ندارم...صدای موزیک این دفعه بلند تر از حد معمول شد و آهنگ زیبایی پخش شد...آهنگی که با وجود دختری که کنارم نشسته بود برام جالب شد...یه احساسی به تو دارمیه حس تازه و مبهمیه جوری توی دنیامی که تنها با تو خوشحالمتمام حواسم بهش بود..
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#59
Posted: 17 Jan 2014 05:17
در ظاهر بی توجه بودم اما زیر چشمی می پاییدمش...شده بودم عین پسرای 18 ساله برای اولین بار میخوان دختری رو دید بزنن...از دست خودم کفری شدم...اما خوب نمیتونستم در برابر این دختر مقاومت کنم....یه احساسی به تو دارمشبیه عشق و بی خوابیتو چشمات طرح خورشیده تو این شبای مردابیاین بار واقعا به سمتش برگشتمو و بهش نگاه کردم....نگاهش روبرو بود و روی لبش خنده.....این چه حسیه که بهت دارم دختر؟ چرا فقط برای تو؟چرا تو فقط میتونی این حس رو قویتر کنی؟....از سنگینی نگاهم به سمتم برگشت...دستم روی میز کنار جام شرابم بود....اون هم بدون اینکه خودش متوجه باشه دستشو روی میز گذاشت دستامو با فاصله ی یکمی از هم قرار داشتن....تا دستای تو راهی نیستدارم از گریه کم میشمتو مرز بین من با تودارم شکل خودم میشمتوی چشماش غرق شدم....چقدردلم میخواست الا ن دستاش توی حصار دستای من بود....چقدر دم میخواست انگشتامو لای انگشتای دستش بزارم و با تمام وجود به هم بچسبونمشون...مثه گلهای بی گلدونهنوزم مات بارونیتو از دلتنگیه دریاتوی طوفان چی میدونی...آره دلتنگش بودم....خیلی دلتنگ.........این چه حسیه مه به حونم افتاده...این چه وضع و اوضاعیه که من دارم؟.....یه احساسی به تو دارمشبیه عشق و بی خوابی تو چشمات طرح خورشیدهتوی این شبای مردابیهم زمان نگاهمون رو از هم گرفتیم...من سمت مظاهر برگشتم و اون سرش به زیر رفت.......نمی دونم کجا بودم که فرداهامو گم کردمکه میسوزم که میمیرماگر که از تو برگردمخودم بودم که میخواستم همه دنیای من باشیببین غرق توام اما هنوز می ترسی تنها شییه احساسی به تو دارم یه جوری از تو سرشارمیه کم این حسو باور کن که بی وقفه دوست دارم.........یه احساسی به تو دارم شبیه عشق و دل بستنتو هم مثل منی اما یه کم عاشق تری از منچشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم که پر بود از عطر تنش... نه ..نباید این جوری پیش بره.......از جام بلند شدم...با نگاه به مظاهر فهموندم که باید همرام بیاد...اونم بلند شد...بی توجه به مهرا از کنارش رد شدم....سنگینی نگاهشو روم حس کردم اما نتونستم نگاهش کنم...چرا دوست دارم این مهمونی لعتنی زودتر تموم شه؟....ادامه دارد..........به سمت میز اساتیدم حرکت کردیم....در بین راه چشمم به اون عوضی بی شرم افتاد...کنارش دو تا دختر لوند ماهرانه براش دلبری می کردند و اون سرمستِ سرمست داشت از جام شرابی که توی دستش بود میخورد...پوزخندی روی لبم نشست اما دقیق تر بهش نگاه کردم......رذل بی همه چیز....با وجود نازو اداهای اون دخترا بازهم نگاهش میخ مهرا بود....انگار اون دوتا وجود ندارند....سرمو برگردوندم...امشب باید تحمل داشته باشم...ولی فردا...قسم میخورم چنان حالی از هر دوشون بگیرم تا عمر دارن یادشون بمونه.....دودمان اون رذل رو فردا طوری به باد میدم که از شدت بهت حتی نفس کشیدنم یادش بره... اما اون دختره ی سرتق.....! مهرا منتظر باش و ببین چجوری تلافیه امشبو سرت دربیارم.........**********************"مهرا"با رفتن غیر منتظره ی حسان و مظاهر جمع خودمونی تر شد...اما من اصلا حالم خوب نبود..... اون نگاه ها مدام منو اذیت میکرد.....نگاه ناب و پر حرف...نگاه هایی که قدرت فکر کردن رو ازم میگرفت..آخ خدا یه امشبو بی خیال همه چیز میخوام بشم.....می خوام خودمو بزنم به کوچه ی علی چپ.......می خوام خومو بزنم به نفهمی.....به ندیدن و نشنیدن.....فقط همین امشب...امشب حرفای حسان به دلم اومد....اونقدر که فقط میخوام همین امشب هر طور شده هر جوری که میشه تلافی کنم....حتی اگه شده پا روی عقادیم بزارم...یه امشبو این کارو میکنم...فقط برای اینکه اون مرد رو بشونم سر جاش....اون موجود خودپرست و خودخواه باید بفهمه که همه ی حرفاش چرت و چرتن...دیگه داشتم از این همه فکر آمپر می چسبوندم....هیچی بهتر از رقص حالمو جا نمیاورد....دوباره از صندلیم پا شدم...سام و تینا نگاهشون به سمتم کشیده شد. سام با خنده گفت:ـ مهرا خانم بابا تازه نشستین.نکنه واقعا میخواین پسر کشون راه بندازین...حوری جون مهلت جواب دادن به منو ندادو با شوخی یه پس گردنی حواله ی سام کرد و گفت:ـ بسه دیگه ...چشما درویش..پسره ی پررو..سام نمایشی دستشو پشت گردنش کشید و گفت:ـ اِ مادر من چرا میزنی؟ زشته توی جمع این کار....خوب همین کارارو کردی دیگه که کسی نمیاد زنم شه..میگه ببین پسره 27 سالشه ولی هنوزم از مادرش کتک میخوره...خندم گرفته بود....عاشق خانواده ی حوری جون شدم..خدایی خیلی باحالن... رفتم سمت سام و تینا....دست تینا رو گرفتم و کشیدمو با دست دیگم به شونه ی سام زدمو گفتم:ـ بلند شو بادیگارد...جنابعالی باید جور پسرکشون منو بکشی..در ضمن از قدیم گفتن چوب مادر گله هر کی نخوره...چیه؟...آفرین گل پسر حالا پا شو....تینا یه ایول بلند گفت و یه چشمک به سام زد...حوری جون به خنده افتاد...زهره به حرف اومد و گفت:ـ بابا سام بلند شو دیگه...راست میگه این تنها بره وسط ...اون سط میشه میدون جنگ...بلند شو تا مهمونی به این خوبی رو به جنگ جهانی سوم تبدیل نکرده...سام بلند شد و گفت:ای به چشم...ولی خدایی بیشتر از سه نفرو حریف نیستم...بقیه رو چیکار کنم؟...من که مردم از خجالت....سرخ شدم...کلا از رقص هم پشیمون شدم.دست تینا رو رها کردم میخواسم برم بشینم که حوری جون متوجه شد سریع بلند شدو اومد دستمو گرفت و به سمت وسط سالن برد...همونطور به سام و تینا گقت:ـ بابا این دختر قبل از اینکه پسر کشون راه بندازه شما با حرفاتوم میکشینش که...بسه دیگه...باهم رفتیم وسط...با حوری جون رقصیدم...خیلی شیک و زنونه میرقصید....سام و تینا هم کنار ما میرقصیدن...بعد از چند دقیقه دیدم زهره با برادر خانم شاداو بقیه ی همکارا اومدن وسط...به محض رسیدن اونا زهره دست حوری جون و کشید سمت خودش و باهاش رقصید...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#60
Posted: 17 Jan 2014 05:17
من از حرکت زهره خندم گرفت و یه حسود بلند بهش گفتم...سام یه ضرب کوچولو به شونم زد...برگشتم سمتش...با حالت با مزه ای دستشو توی سرش فرو برده بودو سرشو کمی کج کرده بود..گفت:ـ چیزه...توقع زیادیه اگه بادیگاردت انتظار داشته باشه باهاش برقصی...از حالتش خندم گرفت.درست مثل پسر بچه های سه ساله که با حالت تخسی دارن برای اسباب بازی از مامانشون خواهش میکنن...با خنده گفتم:ـ نخیر...کی بهتر از بادیگارد..با این حرفم چشماش برق زد...برقی که اصلا دوست نداشتم ببینم...زیاده روی کرده بودم... اما خوب ولش...یه امشب...فقط یه امش...باهاش رقصیدم...چه آهنگی هم برامون پخش شد....!چه آهنگی هم برامون پخش شد....!تورو دوست دارمت اره اره کسی مثل تو دیگه نداره واسه رفتن تو دیگه دیرهدل من به نگاه تو گیرهروبروی سام می رقصیدم...اما نگاهم به پشت سرش ثابت موند...میز روبروی ماچند تا اساتید اسم و رسم دار با مظاهر و حسان نشسته بودند ....ظاهرا مشغول به حرف زدن بودند که با وجود ما صحبتاشون قطع کردن و ما رو نگاه میکردن...نگاهم به صورت حسان کشیده شد...سرخِ سرخ بود...می تونستم عصبانیت رو از تک تک اجزای صورتش بخونم...دلم خنک شد...بدون اینکه حواسم پرت شه یه نگاه به سام انداختم و با طنازی بیشتری باهاش رقصیدم....امشب دیوونت میکنم حسان فرداد...با تو اسمون ابی می بارهشبامون می شه پر ستارهعاشق تو شدم من عشقم واسه دیدن چشمات تشنه امسام با اون برق نگاهش که منو کلافه کرده بود دستمو گرفت . اولش خوشم نیومد اما به محض دیدن صورت پر خشم حسان همه چیز یادم رفت....دستمو بالا آورد و مجبورم کرد یه درو بچرخم......ناخودآگاه خندم گرفت...یه خنده ی خیلی غلیظ.....تینا کنارمون با حالت بامزه ای دست میزد...مطمئنم اگه کارد که هیچ شمشیرم به حسان میزدی خون ازش نمی اومد....تمام مردایی که اطرافمون بودند نگاهشون به رقص طناز من بودومن فقط یه چیز برام مهم بود...دیوونه کردن حسان....بهش نگاهی انداختم و یه لبخند مکش بهش هدیه کردم...با این کارم با چشماش آشکارا برام خط و نشون کشید...خندم گرفت و نامحسوس و بدون اراده براش چشمک ریزی فرستادم...تو رو دوست دارمت اره ارهکسی مثل تو دیگه ندارهبدون تو دیگه نمیشه گل من می مونی تا همیشهدل تنگت و با من واکن بیا چشمات رو من واکن گل منبیا تو حالا منو تو تنهایی دستامونو بگیریم بریم به اسموناچشمات میخنده خندهات قشنگهتو رو دوست دارم قدر یه دنیانگاه سام با اشتیاق روی صورتم بود....امشب خیلی بیش از حد از محدوم جلوتر رفته بودم...یه نفس عمیق کشیدم....نگاهم دوباره رفت سمت میز حسان....این دفعه مظاهرو دیدم که نگران داشت حسانو نگاه میکرد...نمیدونم چش شده بود؟....منم یه ذره نگران شدم.حسان گیلاس شرابو یه سره رفت بالا.....امشب با اینهمه مشروبی که خورده مطمئنم یه بلایی سر خودش میاره.....سرشو بالا آورد با چشمای سرخ شده نگاهم کرد...تمام....مات ومبهوت موندم سرجام.....وسط اونقدر شلوغ بود که کسی متوجه ی حالت من نشد.تینا خودشو وسط منو سام انداخت و با سام مشغول رقصیدن شد...من....نگاهم هنوز به چشمای به خون نشسته ی مرد مغرور بود.....با تو اروم اروممبی تو داغون داغونمبا تو چشمامو میبندمبا تو دائمی میخندم بیا دنیایه من باش تو بیا رویایه من باش توبیا عاشق من باش تو بیا دستمامو بگیر و پاشوبا تو دنیا عشق و می سازمبا تو دنیا بهشت و می سازمبا تو عاشق عشق تو میمونمواسه چشمای ناز تو میخونمحسان هنوز با اون حال خیره نگاهم میکرد....دستش به سمت کرواتش رفت و اونو توی یه حرکت سریع بازش کرد...می خونم تا که دنیام بدونهمن کردی باچشمات دیووووونهگل منبا دستایی که روی شونم نشست از بهت دراومدم.......زهره بود...ـ بابا کولاک کردی دختر....مجلسو آتیش زدی که..من مثل گیجا نگاهش کردم..بعد از چند ثانیه به خودم اومدم....سریع یه لبخند روی لبهام کاشتم و گفتم:ـ پس چی! ...حالا هنوز مونده تا آتیش سوزوندنمو ببینی...زهره سوت ضعیفی کشیدو دم گوشم گفت:ـ بابا تو با این طنازی و دلبری که الان کردی رسما تمام مردایی رو که اطرافت بودنو سکته دادی.....دیگه بدتر از این که....با صدای حوری جون حرفش نصفه موند...برگشتم به سمت حوری جون..مظاهرم کنارش ایستاده بود....یه اخم شدیدی روی پیشونیش بود...وا این کی اومد اینجا..؟ـ مهرا جون عزیزم بسه دیگه...یه کم به خودت استراحت بده...هنوز تا آخر شب کلی راه مونده...حالتش یه ذره ناراحت بود...یه ذره عصبانی...من و زهره با تعجب بهش نگاه کردیم...انگاری متوجه حالت ما شد. سریع یه لبخند زد و گفت:ـ بابا وروجک یه آتیشی به پا کردی که نگو....بدو بیا بشین بسه....زهره یه نگاه عمیق به حوری جون و مظاهر انداخت ...انگاری یه چیزی رو فهمید که سریع گفت:ـ اِ..آره بابا...یه ذره خستگی بگیر .سریع از کنارم رد شدو دست حوری جون رو گرفت با مظاهر رفتن سر میز...وا اینا چرا اینجوری شدن؟شونمو بالا انداختم...دلم نمیخواست بشینم....انگار چیزی منو وادار میکرد که وسط بمونم...اما حرفای و نگاه های حوری جون نمیذاشت راحت باشم...رفتم طرف ستون های ته سالن...اونجا خلوتِ خلوت بود....تقریبا میزی هم در اونجا قرار نداشت.....تا رسیدم اونجا چراغا خاموش شد...سالن تاریک شد...فقط چند تا باریکه نور تزیینی وسط سالن بود طوری که فقط وسط سالن دیده می شد...بقیه ی سالن توی تاریکی فرو رفته بود...عاشق این آهنگ بودم...آرامش سراسر وجودمو گرفت.... چند تا زوج وسط رفتندتا با هم عاشقانه برقصن...ومن کنار ستون ایستادم...سرمو به ستون تکیه دادم و به صحنه ی روبه روم نگاه کردم...خیلی زیبا و رمانتیک بود....آدم هوس میکرد بره توی این فضا و عاشقانه برقصه...اما کو همراه؟! بدجور هوس کردم برم وسط...ای کاش سام میموند تا باهاش برم برقصم.....از این حرفم تجب کردم...واقعا همه چیزو فراموش کرده بودم..امشب خیلی بی حیا شده بودم...سرمو انداختم پایین و یه نفس عمیق کشیدم.....دوباره به دونفره های وسط سالن نگاه کردم و منتظر بودم تا خواننده شروع به خوندن کنه....ادامه دارد ۹
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم