ارسالها: 9253
#101
Posted: 4 Feb 2014 01:08
فقط نگاهم کرد... گل و گذاشتم رو میزِ کنارش و گفتم:
ـ بهتری؟ بی معرفتا ببین چی کار کردن... خدایا... این دستت چرا بستست مگه این یکی هم آسیب دیده؟
فقط نگاهم می کرد... از نگاهِ خیره اش خجالت کشیدم...لبم و به دندون گرفتم و سرم و انداختم پایین:
ـ تبریک می گم بلاخره متین و گرفتی...
بلاخره صداش درومد:
ـ من به شما تبریک می گم با این نقشه های حساب شده اتون...
لبم و بیشتر گاز گرفتم... من بلاخره بعد از قرن ها یاد گرفتم یه بار بهش نگم تو یه بار دیگه نگم شما... حالا این به من می گه شما... هر چند که انگار حق داشت... نشستم رو صندلی و آروم گفتم:
ـ من هر کاری کردم به خاطرِ خودت بود... ببین اگر هاویار نمی گفت متین کجاست و کیه که ما هیچوقت نمی فهمیدیم و اون الان از کشور خارج شده بود. معامله من با هاویار ارزش داشت... من دلم نمی خواست تو بیشتر از این خودت و درگیرِ این ماموریت کنی...
برای اولین بار خواستم کمی از احساسم بگم اشک هام و پاک کردم و به دستش اشاره کردم:
ـ من دوست ندارم هر بار که می بینمت یه جاییت زخمی باشه... دلم طاقت نداره اینجوری ببینتت...
و سرم و گذاشتم رو تخت. انقدر تو این مدت ضعیف شده بودم که دیگه کنترل اشک هام هم دستِ خودم نبود.
هر چند می ترسیدم الان محکم بکوبه تو کله ام و بگه برو بیرون... اما خوب دیگه سرم و گذاشته بودم و کار از کار گذشته بود! دستش و گذاشت رو سرم... تنم مور مور شده بود آروم اما محکم گفت:
ـ گریه نکن...
و کمی بعد دستش نشست رو شونه ام و سعی کرد بلندم کنه... از دستِ ضعیفش می فهمیدم که احتمالاً دستِ باند پیچی شده اش آسیب دیده چون انگار سخت بود بلندم کنه. واسه همین خودم زود بلند شدم و گفتم:
ـ به دستت فشار نیار...
و دماغم و کشیدم بالا و گفتم:
ـ چی شده دستت؟
لبخندی زد و آروم و با قیافه مچاله شده از درد گفت:
ـ چشات سبز شد!
این یعنی بخشیده... بی اراده دولا شدم و صورتش و محکم بوسیدم...
با تعجب بهم نگاه کرد... خودم هم چشم هام از تعجبِ کاری که کردم گرد شده بود... دستم و گذاشتم جلوی دهنم و گفتم:
ـ خاکِ دو عــالم!
و موندن و جایز ندونستم و فوری زدم بیرون!
قسمت صد و شصت و ششم
ـ شما دیگه نه درس خوندنت به من مربوطِ. نه آموزش دادنت... من فکر می کردم نظامی تربیتت کردم... اما تو، تو این ماموریت فوق العاده بد نقشت و بازی کردی... از روی احساساتِ کاملا بچه گانه تمومِ مساحباتِ من و بهم ریختی...
دوباره سرش و تو پرونده نمی دونم چی چیش کرد و گفت:
ـ هر کسی و برای شغلی آفریدن. من تنها لطفی که بهت کردم اینه که چون خودم اوردمت تو این راه و خودمو یه جورایی مقصر می دونستم به کسی نگفتم شما عاملِ اصلیِ فرارِ اون آقا بودی. همه هنوز فکر می کنن گروگانش بودی.
و بعد خمصانه نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره خودش و مشغول نشون داد. ای بابا من فکر می کردم من و بخشیده عجبا... اما به قولِ فرانک می گه شانس آوردم نزد یه بلایی سرم بیاره... فرانک می گه با کمکی که به هاویار کردی یه جورایی حس می کنه حتما پای احساس در میون بوده...
البته این حدسِ فرانکِ. وگرنه خودِ فرزام ادعا داره که من باعث شد ماموریتش نصفه بمونه.
البته خودش هم یه تیکه اومد و همین حالا هم گفت از روی احساس تصمیم گرفتی و به اون کمک کردی. با قیافه وا رفته نگاهش کردم. یعنی دیگه عاشقم نیست؟ پس سالِ دیگه هم خبری از بچه نیست...
ای بابا بچه می خوام چی کار... من فرزام و جدی جدی دوست دارم... اما نمی تونستم خودم و کوچیک کنم. آروم گفتم:
ـ فرزام اگر من کاری کردم برای تو بود... برای خودم... برای مادرِ هاویار و آخر از همه خودِ هاویار...
من نمی تونستم ببینم تو شب و روزت و گم کردی و دنبالِ پرونده ای هستی که خواسته یا ناخواسته هاویار راحت تر می تونست حلش کنه...
اون یه پزشکِ واقعی بود. کسی که با تهدید دوباره آوردنش تو گند و کثافت. خودش نمی خواست خلافکار باشه مجبورش می کردن... رفت اونور که از این کثافتا دور باشه. خودش و با درس خوندن مشغول کرد... اما اونا بزور برگردوندنش...
در هر صورت من وقتی دیدم عاملِ همه این ها متینِ. وقتی دیدم زندگیِ همه یه جورایی گره خورده به همین شخص. از هاویار کمک خواستم اونم از من. من کمکش کردم مادرش خارج شه! و اون هم بعدش...
کمی از میز فاصله گرفتم... حالا دیگه به من نگاه می کرد و حواسش به من بود...
ـ الان هم برای ادامه نیازی به شما ندارم... ممنونم... خیلی کمکم کردید. راهِ درستِ زندگیم مشخص شد... حالا دیگه تکلیفم با خودم مشخصِ...
من درس می خونم و اگر صلاح بدونم راهی که حداقل یک سومش و اومدم ادامه می دم... مطمئنم که خواستن توانستنِ...
عقب گرد کردم:
ـ با خودتِ که باورم کنی یا نه...
به دستش اشاره کردم:
ـ خوشحالم که بهتری... روز خوش...
خودمم می دونستم چرت گفتم. اگر پولی که از اینجا می گرفتم نبود هر چند سخت تر از قبل اما من بازم راهم کج می شد. من هنوزم نیاز به حمایت داشتم. مثلِ آدمی می موندم که تازه پاش و از گچ باز کردن و می برنش فیزیوتراپی... هنوزم می لنگم و نیاز به کمک دارم...
اما در کل از اونجا که اومدم بیرون سبک شده بودم... اگه اشتباه کردم اگر خطام بزرگ بود حداقل توضیح داده بودم و حداقل خودم و توجیه کرده بودم. حالا دیگه با فرزامِ که منظورِ تمومِ کارهای من و درک می کنه یا نه. که می فهمه من قصدِ بدی نداشتم یا نه...
برای اولین ماشین دست تکون دادم و سوار شدم.باید می رفتم و کارنامه ام و می گرفتم...
***
ـ اما خانومم همسرتون دیروز اومدن کارنامه اتون و گرفتن.
ـ همسرم؟ کدوم خانم؟ کدوم همسرم؟!!
زنِ قیافه ای متعجب به خودش گرفت و گفت:
ـ وا مگه چند تا همسر می تونین داشته باشین؟
سرم و تکون دادم و گفتم:
ـ نه خانم منظورم اینه که من که اصلاً همسر ندارم!
اینم خوشحالِ ها... یه دونه اش هنوز معلوم نی جور شه... چه انتظارایی دارن مردم...
ـ من نمی دونم آقای الهی تشریف آوردن و کارنامه اتون و گرفتن. من فکر می کردم همسرتون باشن.
ای بابا اخه بگو فرزام به تو چه که کارنامه من و گرفتی. با کلافگی گفتم:
ـ خانم یکی دیگه ندارید به منم بدید...؟
ـ نخیر خانم مگه بقالیِ؟
چشم غره ای به سرِ تو کامپیوتر رفته اش رفتم و خواستم بیام بیرون که گفت:
ـ دیروز وقتی داشتن ثبتِ نامِ سالِ جدید و انجام می دادن هم بهشون گفتم شما هیچ عکسی برای دیپلم ندارید. کلاً پرونده اتون کم عکس داره. دوازده قطعه عکس لازم داریم.
دیگه جرات نکردم بگم مگه ثبتِ نام هم انجام دادم؟!!! چون ظاهرِ قضیه همه چیز و نشون می داد. برای همین هموطور گیج سرم و تکون دادم و از اونجا اومدم بیرون.
حالا باید بهش زنگ بزنم و هم تشکر کنم برای ثبتِ نام و هم کارنامه بگیرم... خدا کنه حالا نمره هام افتضاح نباشه. هر چند با اون تقلب ها شک دارم نمره بدی داشته باشم...
اما الان بهش زنگ زدنم یه جوری بود... نمی خواستم دیگه با فرزام فعلاً رو در رو شیم... بهتر بود بهش زنگ نزنم. با این فکر گوشیم و در آوردم و شماره فرانک و گرفتم.
قسمت صد و شصت و هفتم
بلاخره بعد از دوبار تماس گرفتن جواب داد:
ـ بله؟!
ـ می خواستی الانم جواب ندی...
ـ ببخشید عزیزم... نتونستم. جانم؟
ـ جونت بی بلا... می گم من الان رفتم مدرسه کارنامه بگیرم...
ـ خوب؟ به سلامتی؟ نمره هات چطورن؟
ـ خوبن سلام دارن! کارنامه نگرفتم که هنوز. مسئولش می گفت فرزام رفته گرفته. من و فرزامم فکر کنم قهریم. میشه تو ازش بگیری واسم بیاری؟ من الان دارم می رم خونه. سخندون از صبح تو خونست.
ـ خوب خودت بگیر دیگه...
ـ نه نمی خوام... من حرفام و زدم دیگه با برادر زادۀ عزیزتِ درک کنه یا نه...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#102
Posted: 4 Feb 2014 01:09
خانم پا شده با دشمنِ برادر زادۀ عزیزم نقشه فرار کشیده حالا این جایِ اینه که از دلش در بیاری؟
ـ من قشنگتر بلد نیستم از دلش در بیارم. نگران نباش بنظرم حالا که توضیحاتم خودم و توجیه کرده حتما اون و هم می کنه. می ری بگیری یا نه؟!؟
ـ باشه بهت خبرش و می دم.
ـ پس مرسی. کاری نداری؟
ـ نه گلم مراقب باش.خداحافظ.
گوشی و قطع کردم و قدم هام و سریعتر. سخندون تو خونه تنها بود و با وجودِ اینکه ما تا دادگاهی و حکمِ متین مراقب داشتیم. اما باز نباید مدتِ طولانی تنهاش می ذاشتم.
دوباره فکرم رفت سمتِ فرزام. تهِ دلم از اینکه ناراحتش کردم ناراحت بودمو حالا نمی دونستم حرف هایی که صبح زدم ناراحتیش و بر طرف کرده یا نه. من یجورایی غیرِ مستقیم گفته بودم که چون دوستت دارم اذیت شدنت اذیتم می کرد. حالا نمی دونم متوجه شده بود یا نه؟
با کلید در و باز کردم و رفتم داخل. تازه ساعت دوازده بود. اما من هنوز هم تصمیم نگرفته بودم که برای ناهارم چی درست کنم. تو این یک سالِ اخیر کم پیش میومد غذا درست کنم. کلاً برنامه زندگیم بهم ریخته بود.
اما بلاخره باید دوباره از یه جایی شروع می کردم... همینطور که برنجم و آبکش می کردم فکر کردم که امسال باید سخندون و پیش دبستانی ثبت نام کنم. پس نتیجه می گیرم باید پولی که از حقوقم مونده و بذارم بمونه. بعداً خرجِ خونه و از کجا بیارم؟
نفسم و سخت دادم بیرون و کلافه به دونه های برنج نگاه کردم. من دیگه نمی تونستم. واقعا نمی تونستم قدمِ کج بردارم. دیگه نه شخصیتم نه طرزِ فکرِ تازه به بلوغ رسیده ام و نه موقعیتم این اجازه و بهم میداد.
خدایا خودت کمکم کن. من حالا چی کار کنم؟ اه اصلاً سخندون چرا تا این موقع ظهر خوابیده؟ این بچه باز داره تنبل می شه ها...
با صدای بلند صداش کردم:
ـ خانمِ سخندونِ داشتیانی... بس نیست؟ نمی خوای بلند شی سرکارِ خانم؟
الان فرانک بود می گفت حرص نخور سکته می کنی. اما اخه مگه می شه حرص نخورم؟ خرجی زندگیم از کجا در میاد آخه؟ شیطونه می گه منم مثلِ همسایه بغلی برم از بازار تهران جنس ارزون بخرم تو مترو بفروشم. نه عیبِ نه دیگه راهِ کج گذاشتم. آره همین بهترین راه بود...
ـ سخندون... عزیزم... بیداری؟!
ـ آله آزی... تولوخدا آلوم... چقدر صدات بلندِ... ای خدا...
نچ نچی کردم. راست می گه بچه اعصاب ندارم صدام و گذاشتم رو سرم. اه همه اش تقصیرِ فرزامِ اصلا وقتی ازش ناراحتم یا ازم ناراحتِ هیچ کاری و نمی تونم درست انجام بدم. مثلِ همین الان ذهنم آشفته است. خدایا یعنی فهمیده من تهِ دلم وقتی که داشتم به هاویار کمک می کردم فقط و فقط به فرزام فکر می کردم و یکم آسودگیش؟
ـ صبح بخیر...
با لبخند برگشتم سمتِ سخندون و گفتم:
ـ ظهر بخیر خانوم... خوب واسه خودت خوابیدیا... یه بوس بده ببینم شیرین عسل...
اومد سمتم بعد از اینکه محکم بوسیدمش در حالی که حواسش به قابلمه روی گاز بود آروم لپم و بوسید و همونطور که با چشمای تیزش به قابلمه نگاه می کرد رو نوکِ پاش ایستاد. اما وقتی قدش به قابلمۀ غذا نرسید گفت:
ـ آزی غاذا چی دالیم؟
ـ فعلاً که برنجِ خالی!
ـ با ماست؟
فکرِ خوبی برنج و ماست بدم بهش. اما آخه ماست هم نداریم. برگشتم سمتش که بگم بره از سرِ کوچه ممد بقال ماست بخره که پشیمون شدم.
درِ برنج و گذاشتم و آروم گفتم: " بهتره خودت بری ساتیا!" آره بهتر بود هیچوقت دیگه سخندون تو کوچه و خیابون نباشه.
ـ آره گلم با ماست. الان شما برو وسیله هات و بچین سرِ جاش یه نقاشی بکش. تا من برم و برگردم.
لباسام و پوشیدم و برنج و گذاشتم برای دم و رفتم که ماست بخرم. خدا رو شکر هاویار کلاً یه دستی به خونه کشیده بود. مثلاً دستشویی باز سازی شده بود و دیگه وضعش افتضاح نبود. خونه کلاً نقاشی شده بود و دیگه روی دیوارا خبری از نقاشی های هنریِ سخندون نبود!
ـ سلام بی زحمت یه ماست کاله به من بدید.
ـ به به ساتی خانوم. خبری از ما نمی گیری؟
لبخندی زدم و گفتم:
ـ درگیر بودم یه مدت...
دستی به ریش های نداشته اش کشید و گفت:
ـ کاش ما هم از این درگیری ها داشته باشیم... با از ما بهترون می پری...
بازم سعی کردم لبخند بزنم. یعنی اینا نمی دونن فضولی تو کارِ دیگران به هر شکل و صورتی زشت و بی شخصیتیِ؟
ـ ماست دارید یا من برم جایِ دیگه؟
لبخندش و جمع و جور کرد و از یخچال برام ماست اورد. دو و پونصد گذاشتم و اومدم بیرون. وسیله های دیگه هم می خواستم اما اینجا قابلِ اطمینان نبود. این ماست هم چون تاریخ مصرف داشت ازش خریدم. در و باز کردم برم تو که:
ـ آی صابخونه. مهمون نمی خوای؟
با خنده برگشتم سمتِ فرانک و گفتم:
ـ دروغ چرا؟! نــه!
اخمِ توام با خنده ای کرد و گفت:
ـ برو کنار ببینم... کی به نظرِ تو اهمیت می ده؟
و وارد خونه شد. عجب بدبختیِ آخه هیچی نداشتم واسه پذیرایی الان حرف هم می زدم می گفت چیزی لازم نیست بیا تو. پس همین که دیدم وارد حیات شد از همون بیرون دستم و گرفتم به در و در حالی که می بستمش گفتم:
ـ تا تو زیرِ برنج و خاموش کنی نسوزهِ من اومدم.
تا اومد حرفی بزنه در و بستم و با قدم های سریع به سمتِ خیابون حرکت کردم.
قسمت صد و شصت و هشتم
وسیله ها رو گذاشتم تو آشپزخونه و گفتم:
ـ این حرفا چیه؟ بلاخره باید برای خونه خرید می کردم. کلاً حس نداشتم برم تا بازار که تو این حس و در من زنده کردی!
به درگاهِ آشپزخونه تکیه داد و گفت:
ـ بازم شرمنده.
تنِ ماهی رو انداختم تو آب و گذاشتم سرِ گاز تا بجوشه و در همون حال گفتم:
ـ دشمنت بابا! کاری نکردی که. بیا تا من میوه ها رو بشورم تو سالاد درست کن!
چپ چپ نگاهم کرد و با گفتنِ خیلی پررویی اومد دستش و بشوره تا مشغول شه...
ـ چه خبرا؟!
ـ سلامتی چه خبری قرارهِ باشه؟
بار حرص نگاهش کردم:
ـ سلامتی دیگه؟!!
خودش و سرگرم تر نشون داد و گفت:
ـ تقریبا.ً ببینم امشب خونه اید؟
ـ آره بابا کجا رو دارم که برم. البته یه تصمیمایی دارم.
ـ چه تصمیمی؟
ـ با خودم فکر می کنم می بینم اگه سخندون بزرگ شه و ببینه من نخواستم خانواده ای و ببینم که هیچ تقصیری تو دوری ها و بی خبری ها نداشتن چی راجع بهم فکر می کنه؟
آهی کشیدم و گفتم:
ـ می خوام برم ببینمشون. شاید اصلاً انقدر خوب بودن که تا قانونی شدنِ سنِ سخندون و زمانی که من بتونم اینجارو بفروشم اونجا بهم جا بدن.
ـ یعنی بری اونجا؟ دَرست چی میشه؟
ـ اونجا هم می شه درس خوند...
ـ فرزام چی؟
شیرِ آب و بستم و در حالی که با گوشه لباسم دستم و خشک می کردم گفتم:
ـ انگار نمی خواد متوجه شه که من به خاطرِ اون جونم و به خطر انداختم و به خاطرِ اون بود که اینکار و کردم. من میرم فرزام اگه بازم من و خودش و درآینده کنارِ هم می دید می تونه بیاد اونجا تا سنگامون و وا بِکنیم!
ـ راستش اومدم اینجا که بگم امشب مهمون داری و هم اینکه کمکت کنم اگه کاری داری...
با تعجب نگاهش کردم:
ـ من مهمون دارم؟ مگه چند نفر در سال میان خونه من که حالا تو هم اومدی کمک؟
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
ـ داداش و زنداداش با فرزام. البته داداش قرارِ زنگ بزنه و ببینه خونه تشریف دارید یا نه.
سعی کردم نیشم که در اثرِ فکر های مختلف داشت شل می شد و کنترل کنم و در همون حال گفتم:
ـ چرا دارن میان؟
فرانک دستش و تو هوا تکون داد و گفت:
ـ نمی دونم والا! فرزام که می گفت کارنامه ات و بیاره بده...
و بعد غش غش زد زیرِ خنده و ادامه داد:
ـ به همین خیال باش که حقیقت و بگم و بگم که دارن میان خاستگاری...
و تیکه آخرِ خیار و گذاشت تو دهنش... از تهِ دل خندیدم و گفتم:
ـ دیوونه اید... هم تو هم برادرزادۀ خوشمزه ات...
سرش و تکون داد و نچ نچی کرد:
ـ فعلاً زوده راجع به طعم و مزه حرف بزنی بی تربیت...
زدم به بازوش و گفتم:
ـ دیوونه! برم ببینم سخندون داره تو حموم چی کار می کنه...
ای خدا چقدر خوشحالم... نه چک زدیم نه چونه دوماد اومد بخونه...
نیشم تا گوشم شل شد. از اول هم می دونستم فرزام من و درک می کنه. از اینکه یه همچین پسرِ خوب و با درک و منطقی قرار بود بشه شریکِ زندگیم خوشحال بودم. چقدر خوب بود که من دوسش داشتم. چقدر خوب بود که ازدواجِ من نه خیلی سنتی به حساب میومد و نه خیلی مدرن.
اصلاً همه چی چقدر خوبه... خدایا تو چقدر خوبی... یعنی همه دزدارو اینجوری عاقبت بخیر می کنی؟!!
تا خواستم درِ حموم و باز کنم صدای حرف زدن سخندون مانع شد:
ـ آزی عسولی کلده دنبِ خولوسی کلده.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#103
Posted: 4 Feb 2014 01:09
در و باز کردم و با جدیت گفتم:
ـ کی گفته من عروسی کردم؟
ـ فلانک گفت آزی. مبارکِ.
نتونستم خنده ام و کنترل کنم و حوله و گرفتم دورش و همونطور که برای مژه های بلند و فر خورده اش غش و ضعف می کردم مشغولِ خشک کردنش شدم:
ـ دیگه به کسی نگی، باشه قربونت برم؟
ـ سعی می کنم آزی...
همونطور که خشکش می کردم چپ چپ نگاهش کردم و فکرم رفت سمتِ اینکه امشب چی بپوشم؟!!
قسمت صد و شصت و نهم
ـ تو مطمئنی فرانک؟
ـ آره دیگه... تو بیا زودتر موهات و یه براشینگ کنه برات...
نیم نگاهی به بتول که سشوار و مثل تفنگ تو دستش گرفته بود و آماده باش منتظر من بود انداختم و گفتم:
ـ تو روخدا بتول تو خیلی خشن کار می کنی. آروم سشوار بکش موهام از ریشه در نیاد.
بتول قیافه اش و مچاله کرد و جدی گفت:
ـ بیا بشین صداتم در نیاد!
فرانک غش غش زد زیرِ خنده و گفت:
ـ فکر کنم بتول خانم تا عروسش و آرایش کنه حسابی چپ و راستش می کنه.
تو دلم گفتم خبر نداری که اگه چپ و راستم نکنه یه جوری آرایش می کنه که چهره عروس به امرِ خدا چپ و راست نشون می ده...
ـ می گم من که نمی خوام بدونِ روسری بمونم. فقط همین جلویِ موهام و خشک کن.
ـ الان میان ها...
چشم غره ای به فرانک رفتم و گفتم:
ـ میشه انقدر استرس وارد نکنی؟ پاشو خونه و یکم مرتب کن!
آنچنان چپ چپ نگاهم کرد که با یه لبخندِ ژکوند روم و ازش گرفتم و به بتول نگاه کردم:
ـ شروع کن عزیزم...
بتول که مشغول شد فکرم رفت سمتِ لباسی که فرانک برام آورده بود. یه دامن راسته به رنگِ مشکی. با یه کتِ همون جنس اما رنگِ سفید که روی یقه اش طرح های مشکی کار شده. خودمم یه دمپایی تابستونی دارم که شبیهِ صندل می مونه. همون و زیرش و می شورم تو خونه می پوشمش. والا! دامن بلندِ دیگه کسی دقت نمی کنه ببینه من کفش چی پوشیدم.
حالا خوب شد که فرانک لباس برام آورد چون من هیچی نداشتم برای پوشیدن.
ـ تموم شد.
دستی به جلوی موهام که تو هوا پخش شده بود زدم و گفتم:
ـ قبل از کار شونه هات و می ذاری تو پریزِ برق؟ چرا موهام سیخی شد؟!
ـ جای تشکرتِ؟
لپش و کشیدم و گفتم:
ـ باشه بابا تشکر.
بتول وسیله هایش و جمع کرد و بعد از خداحافظی با فرانک رفت. منم موهام کج ریختم و بقیه اش هم با کلیپس جمع کردم.
ـ واقعا نمی خوای آرایش کنی؟!
آروم گفتم:
ـ چرا بابا بتول آدم و عینِ جادوگرا می کنه جلوش دروغ گفتم که بره بعد خودم آرایش کنم!
آهایی گفت و گفت:
ـ پس من برم ببینم سخندون داره چه لباسی آماده می کنه؟!
ـ برو قربونت برم تو نبودی من چی کار می کردم؟!
در جوابم بوسی فرستاد و رفت تو اتاق.
کمی کرم زدم و یکم پنکیک زدم روش. یکم مداد تو چشمام کشیدم و یه ریمل زدم و با یه رژ به آرایشم خاتمه دادم. دلم نمی خواست خیلی سرخاب سفیداب کنم. مخصوصاً که من بیشترِ وقتا بدونِ آرایش بودم و نمی خواستم صورتم انقدر آرایش داشته باشه که بعداً نتونم جلوش بدونِ آرایش بمونم.
دوباره تو آینه نگاه کردم... بدبختی نیست؟ من تا حالا تو عمرم جوش نزدم. نمی دونم این یه دونه جوس چیه که وسطِ پیشونیم سبز شده؟! البته روش کرم زدم و خیلی معلوم نیست. اما خوب پوستم و از صاف بودن و یکدستی در آورده. با حرص روم و از آینه گرفتم و فحشی نثارِ اون جوشِ بدبخت کردم.
وسائلم و جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه تا صندلم و بشورم. خدا کنه الان نرسن. باباش که زنگ زد گفت بعد از شام ساعت نه ده میان. الان ساعت نه و چهل و پنج دقیقه است.
دستام و به سینکِ ظرفشویی تکیه دادم و سعی کردم یکم جدی تر فکر کنم... هر مدلی که فکر می کردم با شوخی و خنده، جدی یا هر مدلی باز من فرزام و دوست داشتم. باز زندگی و کنارش با معنی تر می دیدم. من فرزام و می خواستم برای زندگی در کنارِ خوشی ها و غم ها در کنارِ سختی ها و راحتی ها.
مطمئنم که بی عیب نیست. هیچ کس نمی تونه بی عیب باشه. گلِ بی عیب خداست. صد درصد منم یه عیب هایی خواهم داشت. اما می دونم که خوبی هاش انقدر زیادِ که بدی هاش و نقص ها زیاد به چشم نمیاد. می دونم که می تونیم با احساسی که بهش دارم و شاید بهم داشته باشه زندگی و قشنگ کنیم.
صدای زنگ اومد و همزمان فرانک هم اومد تو آشپزخونه:
ـ به چی فکر می کنی؟ اومدن. بپوش بیا.
صندل هام و انداختم رو زمین و پوشیدمشون و روسریِ ساتنِ مشکی سفیدم هم سرم کردم و رفتم بیرون.
چشم هام و بستم و سعی کردم آرامش و حفظ کنم. اما خواسته یا ناخواسته تو اینجور مواقع کمی استرس و داری. من از کمی یکم بیشتر بودم. حتی نمی دونستم الان باید چطوری باهاشون سلام و احوالپرسی کنم؟!
دروغ چرا انگار اعتماد به نفسِ لازم و ندارم. هیچوقت فکر نمی کردم فرزام پدر و مادرش و برای خاستگاری از من بیاره تو این محل. نمی تونستم منکرِ این شم که من و فرزام یکم زیادی اختلافِ فرهنگی داشتیم. البته این احساسِ من بود و شاید اشتباه می کردم. اما ما تو موقعیت های متفاوت از هم تربیت شده بودیم.
ـ سلاااام دخترم. خوبی؟
لبخندی مهمونِ صورتم کردم و جوابِ پدرش رو دادم و تعارفش کردم داخل. واای خدا از مامانش می ترسم. نکنه وضعِ بدِ زندگیم و به رخم بکشه؟ هیچوقت صداش و نشنیدم. یا شاید انقدر کم حرف زده که تو ذهنم نیست. همه اش حس می کنم زبون تو دهنش نیست بلکه خدا جای زبون یه دونه از این فلفل قرمز ها که خیلی هم تند هست گذاشته...
نفسم و سخت دادم بیرون و همین که اومد تو پیش دستی کردم و با صدایی که سعی می کردم ضعیف نباشه گفتم:
ـ سلام. خوش اومدید...
نگاهی به قد و بالام کرد و اومد جلوتر و دستش و آورد بالا. نیم نگاهی به فرانک کردم. بهم اشاره کرد که برم جلو... منم رفتم جلوتر و صورتم و برای روبوسی بردم جلو:
ـ سلام دخترم. چرا انقدر لاغر شدی؟ یه لحظه گفتم شاید یه خواهر دیگه هم داری.
آخیش. خیلی هم فلفلی به نظر نمی رسه. احتمالاً من زیادی بزرگش کردم. آروم گفتم:
ـ نمی دونم والا خودمم حس می کنم که لاغر شدم. بفرمایید داخل...
همینکه رفت. فرزام اومد کمی جلوتر و از کنارِ دسته گلش با ریز بینی از نوکِ پام تا دقیقاً تخمِ چشمام و زیرِ نظر گرفت...
ـ سلام...
یه دور دیگه نگاهم کرد و گفت:
ـ سلام!
و بعد آروم رو به فرانک گفت:
ـ بنظرم باید آزمایش تیروئید بده، نه؟!
فرانک یه اشاره ای بهش کرد و براش چشم و ابرو اومد و فرزام هم که انگار تازه به خودش اومده باشه با دستپاچگی گل و گرفت سمتِ من:
ـ بفرمایید... قابلِ شمارو نداره...
قسمت صد و هفتادم
لبخندِ پهنی برای گل ها زدم و از دستش گرفتم و با گفتنِ " بفرمایید " سعی کردم حواسش و از قد و هیکلم پرت کنم.
سخندون کنارِ پدرِ فرزام نشسته بود و آروم با هم چیزی می گفتن. فرانک با من به آشپزخونه اومد و جعبه شیرینی و گذاشت کنار. حس کردم یه بغضِ سنگین نشسته تو گلوم...
من حتی از اون داییِ بی معرفتم هم خبر نداشتم. حالا باید چی کار می کردم؟ همین اولِ راهی خودم چای می بردم یا سرخوش می رفتم اونجا می شستم و منتظر می شدم تا ازم بخوان براشون چای ببرم؟
نفسم و اه مانند فرستادم بیرون و خواستم برم سمتِ سماور که دیدم فرانک داره آخرین لیوان هم پر می کنه.
ـ تا تو به خودت بیای اون زنداداشِ ریزه گیرِ من حسابی ازت ایراد می گیره. بیا چایی و ببر دیگه هم نیا خودم میوه و میارم.
ـ خیلی ممنونم فرانک واقعا نمی دونستم چی کار کنم.
ـ برو دیگه...
سینی و برداشتم و رفتم بیرون و بعد از تعارف کردن نشستم رو به روی مادرِ فرزام که یه سمتش فرزام و سمتِ دیگه اش سخندون نشسته بودن و کنار سخندون پدرِ فرزام بود.
ـ خیلی خوش اومدید...
ـ خوش باشی بابا جان. چه خبر؟ چه می کنید با کارها؟ حسابی این مدت خسته شدید.
نیم نگاهی به فرزام انداختم و گفتم:
ـ کارِ من که تقریباً تموم شده.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#104
Posted: 4 Feb 2014 01:10
و با خودم فکر کردم حتماً الان فرزام دوباره حرصش درومده و منظورِ من و فراری دادنِ هاویار فرض می کنه. که البته دستِ مشت شده اش گویای همه چیز بود.
جو سنگین بود. شاید به خاطرِ صمیمی بودنِ زیادِ پدرِ فرزام و کم حرف بودنِ زیادترِ مادرش... اما برای من که سنگین بود حس می کردم نفس کم آوردم.
ـ خوب دخترم... چند وقتی هست که فرزام راجع به شما با من و مادرش صحبت کرده... و ما امشب و با رضایتِ خودت تعیین کردیم تا کمی با هم صحبت کنیم و ایشاالله که به یه نتیجه مثبت خواهیم رسید...
من هم تو دلم تکرار کردم: " ایشاالله "
سخندون ساکت و آروم نشسته بود و هیچ حرفی نمی زد. جای تعجب داشت که سخندون بی حرکت نشسته بود. شاید چون تا حالا ندیده بود کسی تو این خونه به عنوان مهمون بیاد. اونم آدم های به این با شخصیتی...
ـ خوب شاید بهتر باشه من برای شروع کمی از خانواده خودمون بگم:
ـ فرزام تک فرزندِ. من و مادرش بیست و سه سال با هم زندگی کردیم. اما الان چند سالی میشه که جدا از هم زندگی می کنیم. به خاطرِ نداشتنِ تفاهم و خیلی دلیل های ریز و کوچیک که زندگی زیرِ یک سقف رو به نفعمون که نه بلکه به ضررمون کرده بود از هم جدا شدیم و جدا زندگی می کنیم.
مادرِ فرزام با ناراحتی گفت:
ـ این چیز ها گفتنی نیست...
ـ گفتنیا رو باید گفت خانم. نمی خوام پس فردا چیزی و از زبونِ کسی بشنوه.
و بعد رو به من گفت:
ـ من و خانمم همونقدری که فرزام ازت می دونه، می دونیم! فرزام، نمی خوام بگم همیشه بهترین اما معقولانه ترین تصمیم ها رو گرفته برای همینه که ما به تصمیمش برای ازدواج نظرِ مثبت دادیم. مطمئنم پسرم بی فکر این تصمیم و نگرفته و می دونم که همسرِ خوبی خواهی شد. سادگی و بی آلایش بودنت همون دفعه اول نظرِ من و جلب کرد.
یعنی بگو همه چیز و گفته دیگه... عجب دهنی داره...
ـ ممنونم. شما لطف دارید...
دوباره ادامه داد:
ـ اما شما دخترم، یه چیزهایی از فرزام می دونی... و می دونم حرفاتون و یه جورایی زدید... اما حالا بلند شید با هم برید اگر حرفی مونده بزنید. من ترجیح می دم از فرزام چیزی نگم یا می دونی یا لازمه که خودش حرف بزنه!
سرم و تکون دادم اما همونجور سرِ جام نشسته بودم. یکم معذب تر از قبل شدم. یعنی فرزام حتی دزدی های من و هم گفته؟ با سقلمه ای که فرانک بهم زد بلند شدم. انگار نه انگار که فامیلِ اوناست...
بلند شدم و رفتم به سمتِ در. اصلاً نگاه نکردم ببینم فرزام هم دنبالم میاد یا نه! اما اومد... تصمیمم از اول هم همین بود که اگه گفتن ما صحبت کنیم. تو حیات روی تخت بشینیم. آخه تو اتاق هم بهم ریخته بود اما اون اتاق دیگه حکمِ انباری داشت انقدر وسیله توش ریخته بودم!
رو تخت کنارم نشست و من فکر کردم که چقدر ازش ناراحتم. حتی شاید حالا برای جوابِ مثبتی که پیش پیش دادم دچاره شک و تردید شدم. من مطمئنم ماجرای دزد بودنِ من نقل و نبات نیست که راحت راجع بهش صحبت کرده.
ـ مامان و بابا چیزی راجع به ماجرای تو نمی دونن انقدر حرص و خود خوری نداره. منظورِ بابا از همه چیز چیزهایی بوده که من لازم می دونستم و گفتم!
یعنی انقدر قیافه ام تابلو بود که متوجه شد؟ الان باید چی بگم؟ آروم گفتم:
ـ نه خوب... اما می دونید یه چیزهایی هست که راز حساب میشه...
ـ یه چیزهایی هست که به خانواده ها مربوط میشه و باید گفت... مثل سخندون... اما یک سری چیزها هست که بیشتر از خانواده خودمون مهم هستیم. باید تو خودمون و برای خودمون حلش کنیم نه برای خانواده...
ـ موافقم!
ـ من وقتی اون حرفها رو ازت شنیدم و رفتی خیلی فکر کردم... شاید حق با تو باشه... اما من هنوزم حقِ صد در صد و بهت نمی دم. ببین ساتیا دلم نمی خواد... ابداً دلم نمی خواد همسرِ آینده ام کاری و بکنه و بعد بابتش اجازه بگیره یا توضیح بده و توجیه کنه.
این و دارم می گم که همینجا حلش کنیم و در آینده خدایی نکرده به همچین چیزی بر نخوریم. من واقعا از اینکه کاری باهام هماهنگ نشه ناراحت می شم. و می دونی که کارت بی جواب نمی مونه. نمی شه گفت کینه ای هستم اما تا به طرفم که اشتباه کرده نفهمونم با روح و روانم چطور بازی شده بیخیال نمی شم.
ـ شما تو پرونده متین هیچ منطقی نداشتید. من حس کردم اینجوری باید کمکتون کنم.
ـ بعد کاری که شما انجام دادی منطقی بود؟! من تا کی باید احتمال بدم تو داری یه کاری می کنی که ممکنِ بدجوری به ضررت تموم شه؟ تا کی احتمال بدم اگه بلایی سرم اومد تو قراره چی کار کنی؟ تو حتی یک درصد به این فکر کردی که امیر شاید داره کلک می زنه؟ نه به خدا اگه فکر کرده باشی...
تو دلم جواب دادم: " من فقط به تو فکر می کردم" اما در اصل سکوت کردم تا ناراحتیش و بیان کنه.
ـ در هر صورت ما اومدیم اینجا که حداقل نصفِ نگفته ها رو بگیم. چون می دونم وقتی امشب تموم شه خیلی حرف ها هست که می خواستیم بزنیم و یادمون رفته یا موقعیت نشده که بگیم. اگه حرفِ کار و پرونده و کشیدم وسط چون حس کردم کاری که کردی اگه رعایت نشه و بهش اعتراض نکنم در آینده به مشکل بر می خوریم.
من دوست دارم همسرم چه در موردِ خریدِ حتی یه جوراب، چه رفتن به مهمونی و چه مدل و رنگِ موهاش باهام مشورت کنه و مطمئن باش من هم همینطورم...
چه خــوب... می خوام بهش بگم برام از اون لباسِ که تو عکسِ تو خونه اش پوشیده، بپوشه... همون که دکمه هی پیراهنش یه عالمه بازِ... یه اسلحه هم تو دستشِ...
وااای از این فکر دلم غش رفت و حس کردم که نیشم شل شد...
ـ به چی فکر می کنی؟
تکونی خوردم و با حالتِ مات و مبهوتی گفتم:
ـ هیچی...
ـ شنیدی حرفام رو؟
ـ بله منم موافقم.
ـ بذار یه اعترافی برات بکنم... من وقتی که کنارت نیستم... اصلاً و ابداً آرامش ندارم. می ترسم کار دستِ خودت بدی...
حس می کنم در آینده از اینکه تو خونه تنهات بذارم می ترسم. باید بهم قول بدی و این اطمینان و بدی که هیچ کاری و بی منطق و بدونی اطلاعِ من انجام نمی دی...
در جوابش گفتم:
ـ من این اطمینان و بهت می دم همیشه تو کارهایی که لازمِ باهات مشورت کنم. اما این قول و بهت نمی دم که اگه قراره تو پرونده ای انقدر غرق شی که خودت و فراموش کنی دست به کار نشم.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#105
Posted: 4 Feb 2014 01:10
ـ دیگه حرفی برای گفتن نداری؟
حالا خوبه بیشترِ حرفامون و زدیم. فکر کنم نزدیک به چهل و پنج دقیقه ای هست اومدیم بیرون.
ـ من: من فکر می کنم تو این یک سال ما کم و بیش با هم آشنا شدیم و الان حداقل می دونیم هر کدوممون از زندگی جه توقعی داریم. و اینکه قبلاً هم در مورد خواسته ها و شرایطمون حرف زدیم. فقط درموردِ سخندون...
سرش و به نشونه اینکه گوش می ده تکون داد...
ـ من دلم می خواد هر شرطی راجع بهش گذاشتم شرطِ ضمنِ عقدم باشه...
به حالتی که انگار نگرانیم و درک می کنه و هم اینکه توقع نداشته سرش و تکون داد و گفت:
ـ حتما... حتماً...حق داری... من هم پایِ حرف هام ایستادم... با این حال مشکلی ندارم.
یهو با صدای سخندون جفتمون برگشتیم:
ـ آزی سوء استفاده کن بهش بوگو باید هفته ای چند بال بالامون کباب بخــله!
لبم و گاز گرفتم و با چشم و ابرو به سخندون گفتم که بره تو... ببین می تونه یه کاری کنه پسرِ مردم به خاطرِ هفته ای چند بار کباب خریدن بره دیگه هم پشتش و نگاه نکنه...
اما سخندون دو پلۀ باقیمونده حیات و اومد پایین و گفت:
ـ تازه ماست هم می خوام. با زیتونِ پَـلوَلده!
فرزام لبخندی زد و گفت:
ـ غذای بیرون هفته ای یه بارش هم زیادِ چه برسه به چند بار!
وااای خدا فکر کنم از این خسیس ها باشه!
ـ من به شما قول می دم گاهی دورِ هم بریم یه رستورانِ خوب که گریمِ کودک هم انجام می دن و شکلِ یه فرشته مهربون رو صورتت می کشن.
سخندون که فکر کنم کفش های بابای فرزام پاش بود. و البته بر عکس هم پوشیده بود ایستاد و دست به کمر شد و حق به جانب گفت:
ـ نخیلم! من فرشته نیستم...
فرزام آروم خندید و گفت:
ـ پس چی هستی؟!
سخندون دستی به هیکلِ تقریباً لاغر شده اش کشید و گفت:
ـ همه می گن من خـِـلـسِ مِـلهَــبونم!!
با این حرفش من و فرزام نتونستیم جلوی خنده امون و بگیریم و زدیم زیرِ خنده. سخندون اما خیلی جدی به فرزام و من نگاه می کرد و وقتی آروم شدیم سخندون روی شکمش و خاروند و جدی گفت:
ـ فَــلزانه تازگی ها بی ادب شدی!
برگشت که بره سمتِ خونه... فرزام گفت:
ـ بهتره ما هم بریم. اما قبلش نمی خوای کارنامه ات و بگیری؟!!
با هیجان گفتم:
ـ واای آره! امروز رفتم دنبالش گفتن رفتی گرفتی...
از جیبِ کتش کارنامه و اورد بیرون و گرفت سمتم:
ـ خوب بود خانمم، آفرین.
در حالی که از " م " مالکیتی که به خانم اضافه کرده بود غرق در لذت و خجالت بودم گفتم:
ـ مرسی.. ممنون...
کارنامه و گرفتم و باز کردم. اما با دیدنِ یکی از درس های که البته همیشه ازش می ترسیدم و اون هم اقتصاد بود که جلوش زده بود تجدید، هنگ کردم... به این می گفت آفرین خوب بود؟
به نمره های دیگه ام نگاه کردم... خجالت آورِ. همه بیست و نوزده... همین یدونه رو شدم هشت و نیم.
فرزام با صدایی که شیطنت توش موج می زد گفت:
ـ برای این امتحانت من نبودم. ببینم مدیرِ تنهات نذاشته نه؟ وگرنه من مطئنم در عرضِ نیم ساعت می تونستی کلاً جواب بدی...
لبم و گاز گرفتم... یعنی فهمیده تقلب کردم...؟ آره دیگه غیرِ مستقیم گفت نیم ساعتی که مدیر می رفت و تقلب می کردی.
هم خجالت زده بودم و هم دلم می خواست بزنم زیرِ گریه. سرم و بلند کردم و مظلوم گفتم:
ـ حالا چی کار کنم؟
فرزام نگاهش و از من گرفت و گفت:
ـ اشکالی نداره. ایشاالله شهریور جبران می کنی. لازم نیست خودت و نگران کنی.
دوباره با غصه به کارنامه نگاه کردم و گفتم:
ـ نمی خـــوام...
ـ نترس هر طوری شده یه جوری برای نیم ساعت بیرون از دفتر براش کار می تراشم!
بازم مستقیم گفت تو تقلب کردی. برای اینکه این مسئله هم یادش بره بلند شدم و گفتم:
ـ بریم؟!
لبخند به روم پاچید و بلند شد و با هم رفتیم تو خونه.
با ورود ما جمع سه نفره اشون ساکت شد و به ما چشم دو ختن. سرم و انداختم پایین. حتی نمی دونستم الان باید چیزی بگم یا نه... اما فرزام کارِ من و راحت کرد و گفت:
ـ ما به توافق رسیدیم...
رفت که سرجاش بشینه و منم سر جام نشستم و با لبخند حرف فرزام و تایید کردم.
مادرِ فرزام هم بلاخره لبخندِ مهربونی زد و گفت:
ـ پس دخترم اگه حرفی نداری... ما رسمی ترش کنیم که من دلم می خواد همین امشب عروسم و نشون کنم و با خیالِ راحت سرم و روی بالشت بذارم.
آروم گفتم:
ـ من حرفی ندارم هر طور خودتون صلاح می دونید.
پدرِ فرزام لیوانِ چایش رو رو زمین گذاشت و گفت:
ـ خوب خونه فرزام که مشخصِ حالا بعدا می تونید عوضش کنید یا تغییری درش ایجاد کنید. اما برای اسباب و اثاثیه...
کمی مکث کرد که حس کردم دارن جونم و می گیرن. با کدوم پول جهیزیه می خریدم؟ شاید باید سهمِ خودم از این خونه و می روختم. یا می رفتم دنبالِ ارثی که از پدری مادریم بهم رسیده.
سرم و بالا کردم و نگاهش کردم... سرفه ای کرد و گفت:
ـ من فکر می کنم خانمم نظر بده بهتره...
قسمت صد و هفتاد و دوم
و بعد مادرِ فرزام ادامه داد:
ـ خونه همه چیز داره نیاز به جهیزیه نیست. آخه می دونی فرزام اصلاً اونجا زندگی نمی کنه. همه چیز نو مونده مگه اینکه از چیزی خوشت نیاد و بخوای تغییرش بدی. اما فرزام ظرف و ظروفِ درست و حسابی نداره. که اونم کارِ یه روزه...
لبخندِ نصفِ و نیمه ای زدم و توی دلم نفسِ راحتی کشیدم. صد در صد خودشونم می دونستن که من پولِ جهیزیه ندارم.
فرانک فوری گفت:
ـ مهریه و شیر بها چی؟ نظرت راجع به اینا چیه؟
فوری جواب دادم:
ـ شیربها برای مادرم میشه که عمرش و داده به شما... من چیزی نمی خوام...
فرانک فضولتر ادامه داد:
ـ و مهریه؟!
با ترید نگاهشون کردم و گفتم:
ـ راستش تنها چیزیه که تا این لحظه بهش فکر نکردم... نظرِ شما چیه؟!
فرانک با ذوق گفت:
ـ من که می گم تاریخِ تولدتِ... درستِ مثلِ من...
و بعد خبیث خندید و گفت:
ـ البته یه دست و یه پا هم خوبه!
مادرِ فرزام خمصانه نگاهش کرد و گفت:
ـ مهریه رو کی داده کی گرفته؟!
دوباره فرانک با خنده گفت:
ـ پس اگه نه گرفتنیِ و نه دادنی... چطوره پنج، شش هزارتایی بزنیم!
پدرِ فرزام مردونه خندید و گفت:
ـ ببینم شریکِ دزدی یا رفیقِ غاقله؟!
سخندون که اصلاً هم نمی دونست چه خبره با ما مشغولِ خندیدن شد و گفت:
ـ اون با دزداست!
دِ بیا! اینم دیگه به ما تیکه می ندازه مستقیم می گه دزدیم... نیم نگاهی به فرزام که سعی داشت نخنده انداختم... شیطونِ می گه یه چیز بگم گریه همه اشون در بیادها...
ـ خودت چه نظری داری دخترم؟!
در جوابِ پدرِ فرزام گفتم:
ـ خوب حالا که اینطوره من به عدد سه علاقه دارم... برام خوش شانسی می آره... سیصد و سی و سه تا...
فوری فرزام بدون هیچ چونه زدنی اضافه کرد:
ـ بهتره خونۀ مشترکمون هم تقسیم شه و البته یه سفر مکه...
سعی کردم زیاد عاشقانه بهش نگاه نکنم... با این حال نتونستم کمی از محبت و علاقه ای که نسبت بهش دارم و با گذرِ زمان بیشتر هم می شد و بهش انتقال ندم. فرزام با اینکه ملک و املاکِ انچنانی نداشت اما همون هم می خواست برای هر دومون باشه...
مادرِ فرزام دست زد که پشت بندش پدرش و همینطور فرانک هم دست زدن...
ـ خوب پس مبارک باشه به خیر و خوشی...
تو دلم ایشاالله ای گفتم و با خودم فکر کردم همیشه تو رویاهام دوست داشتم خانواده پسر سی بار بیان و برن و پاشنه در و از جا بکنن تا بله بدم... اما حالا می بینم که واقعیت فرق داره. با اینکه می دونم اگر بخوام فرزام چند سال هم برای جوابِ بله و خیرِ من صبر می کنه اما من دلم می خواد زودتر تکلیفم مشخص شه.
حالا که دوسش دارم و یکسال دارم راجع بهش فکر می کنم دلیلی نمی بینم. مجلسِ خاستگاری و کشش بدم. وقتی جوابِ من مشخصِ. وقتی همه می دونن ما حرفامون و زدیم و قبلاً بله هم دادم... پس دیگه دلیلی برای فکر کردن و این حرف ها نیست... مخصوصاً که معلومه فرزام از من عجله اش بیشترِ...
مادرِ فرزام جعبه ای از کیفش در آورد و از جا بلند شد و به سمتم اومد و کنارم نشست. اول صورتم و بوسید و بعد انگشترِ زیبایی و از داخل جعبه در آورد و به انگشتِ دومِ دستِ راستم انداخت...
ـ دخترم امیدوارم همیشه در کنارِ هم خوشحال باشید و سلامت. به جمعِ خانواده ما خوش اومدی... این هم انگشترِ نشونت... امیدوارم خوشت بیاد سلیقه فرزاممِ...
من هم بوسیدمش و باز هم با خجالت تشکر کردم. چقدر ممنونشون بودم. می تونستم بفهممم که جدا از هم زندگی کردنشون به این معنی نیست که بد هستن. اون ها انقدر خوب بودن که حتی ضعف های من و هم به روم نزدن و حتی از سخندون هم چیزی نگفتن...
سخندون اومد بینِ من و مادرِ فرزام و به دستم نگاه کرد. و بعد با جدیت به مادرِ فرزام گفت:
ـ پس باسه من نخلیدی؟ باسه من کوش؟
مادرِ فرزام خنده ای کرد و گفت:
ـ واسه شما حالا زوده خانم!
ـ هیچی هم زود نیست... بگو خسیسم...
ـ سخندون...
و اخمی بهش کردم که فوری قیافه طلبکارانه اش به قیافه ای مظلوم تبدیل شد و گفت:
ـ ببشقید خانم... ببشقید...
و رفت سمتِ آشپزخونه...
فرزام هم اومد و این یکی سمتم نشست و جعبه ای از کتش در آورد و به سمتم گرفت و آروم گفت:
ـ ممنون برای حسِ خوبی که دارم...
جعبه و گرفتم و منم همونطور آروم جوری که خودمون بشنویم گفتم:
ـ من باید ازت تشکر کنم برای اینهمه خوبی... من از تو ممنونم...
ـ چی دارید به هم می گید؟ اینجا دخترِ چشم و گوش بسته نشسته... باز کن ببینیم چیه؟!
حالا من تا امروز نمی دونستم معنیِ خجالت چیه ها! اما حس کردم گونه هام گل انداخته... سرم و انداختم پایین و مشغول باز کردنِ جعبه شدم ولی متوجه شدم که فرزام یه اخمِ گنده به فرانک کرد.
یه دستبندِ خیلی ضریف و ناز. با لبخند گفتم:
ـ ممنون خیلی قشنگه...
ـ مبارکت باشه دخترم...
این پدرِ فرزام بود که این حرف و زد و بعد اومد سمتم و دستاش و قابِ صورتم کرد و پیشونیم و بوسید:
ـ امیدوارم زندگیتون هر روز و هر ثانیه اش درست به شیرینیِ الان و این دقایق باشه و هیچ مشکلی مانع خوشبختیتون نباشه.
با این حرف ها گردنبندی از جیبش در آورد و به گردنم بست. دستم و دورِ پلاک حلقه کردم و گفتم:
ـ ممنون اینهمه کادو لازم نبود!
واقعاً هل شده بودم نمی دونستم چی بگم! مادرِ فرزام دستی به پشتم کشید و گفت:
ـ ما که دختر نداریم. تو هم مثل دخترمون... ما عادت نداریم برای کسی دوسش داریم کم بذاریم عزیزم.
و با تشر به فرانک گفت:
ـ نکنه تو کادو نخریدی؟!!!
تو همین حین من به پلاکِ تو گردنم نگاه کردم. یه لوحِ کوچولو که روش "ان یکاد" نوشته شده بود و جقدر هم زیبا بود. لبخندی زدم و سرم و بالا کردم و با پدرِ فرزام چشم تو چشم شدم و دوباره آروم تشکر کردم.
فرانک جعبه بزرگتر از جعبه بقیه آوردو گفت:
ـ این از طرفِ من و شوهرم!
و انگار کمی ناراحت ادامه داد:
ـ این و گفتم که فرزام خان اگه شوهرم برگشت ازش توقعِ کادو به عنوان دوستی صمیمی و این چیزها نداشته باشه.
و به سمتم اومد و جعبه و بهم داد:
ـ عزیزم امیدوارم خوشت بیاد.
و من و بوسید و کنارِ گوشم گفت:
ـ حیف شد که فرزام موقع کادو دادن نتونست ببوستت! البته فکر نکنی خیلی رعایت می کنه! پدر و مادرش اینجا بودن! وگرنه با خودت تعارف نداره!
آروم به دستش فشاری آوردم و گفتم:
ـ مطمئن باش جبران می کنم!
خندید و فوری ازم فاصله گرفت. سخندون بالا سرم ایستاد و گفت:
ـ آزی باز کن ببینم چیه؟!
جعبه و باز کردم. یه ساعتِ سرامیکیِ سفید رنگ بود. من هیچ وقت ساعت نداشتم! چقدر خوب!
سرم و بالا کردم و با محبت نگاهش کردم و با خوشحالی که تو صدام موج می زد گفتم:
ـ ممنونم. بابتِ کادوها... امیدوارم لایقِ اینهمه محبت مادی و معنویتون باشم و یه روزی بتونم جبران کنم!
مادرِ فرزام بغلم کرد و گفت:
ـ در کنارِ پسرم شاد باشید... چه جبرانی از این بهتر...پایان فصل ۱۷
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#106
Posted: 6 Feb 2014 01:15
فصل ۱۸
دوباره نگاهی به ساعت انداختم...
ـ هشت و چهل و پنج دقیقه... دقیقاً یک ساعت و چهل و پنج دقیقه از ساعت 7 که قرار داشتیم می گذره و هنوز آقا تشریفشون نیاوردن... حتی تلفنش هم جواب نمی ده... هیچی نشده زیرِ سرش بلند شد...
همینطور نشسته پای دراز شده ام و کوبیدم رو زمین و گفتم:
ـ خیلی نامردی... دیگه دوستت ندارم...
و با بغض به دیوارِ رو به روم خیره شدم...
اونشبِ خاستگاری به پیشنهادِ فرانک و تقویمِ عزیزش قرارِ عقد و عروسیمون شد برای تقریباً دو ماهِ دیگه یعنی بیست و ششم شهریور که تولد امام رضا (ع) هست. و همه هم باهاش موافق بودن.
تو این دو سه روز فرزام وقتِ محضر گرفت و آزمایش. آخه می گه امکانش هست که اون محضری که می خواهیم بریم یا بیاد تو مجلسمون دیگه وقت نداشته باشه.عروسیمون هم تو تالار لوتوس برگزار می شه که فعلاً یه بیعانه ای گذاشته و جا رزرو کرده تا بعد آمارِ مهمون ها و بده.
سخندون و دیشب فرانک با خودش برده... چون من و فرزام امروز می خواهیم بریم آزمایش...
ـ خونۀ مادر بزرگه هزار تا قصه داره..! خونۀ مادربزرگه شادی و غصه داره..!
صدای گوشیم بود! فوری برش داشتم... فرزام بود... چون این اهنگ و مخصوصش گذاشته بودم! با ناراحتی و سرد گفتم:
ـ بله!
ـ ساتی... متاسفم... سلام...
ـ سلام.
ـ صبح داشتم میومدم که بهم اطلاع دادن یه چند نفر و داشتن انتقال می دادن دادگاه که یکیشون فرار کرده!
یکم تو جام تکون خوردم... اما حرفی نزدم...
ـ انقدر هل شدم که گوشیم و خونه جا گذاشتم. فقط نگرانِ تو بودم که کسی یه وقت نیاد سمتِ خونه اتون اما فراموشم شد بهت بگم دیرتر میام دنبالت... بعدم که رفتم دادگاه دیدم طبقِ معمول فرانک بیکار تو خونه نشسته تا من و سرکار بذاره... بعدم رفتم خونه گوشیم و مدارکم و بردارم و الانم در خدمتِ شما هستم!
ـ خواهش می کنم خدمت از ماست!
ـ خانمم تیکه ننداز دیگـــه! عزیزم آماده ای؟ من پشتِ در ایستادم.. بیا از دلت در میارم...
در حالی که با انگشتِ اشاره ام روی پاهام شکل می کشیدم لبخندی زدم و خواستم بگم: " چطوری؟ " که پشیمون شدم و با یه خداحافظِ آروم گوشی و قطع کردم. نباید زود آشتی کنم. باید بهم خبر می داد که منتظر نباشم. هرچند خودم هم می دونستم باز هم از این بی خبری ها پیش میاد و تو شرایط حساس واقعاً نباید منتظر باشم بهم تلفن بزنه.
با کله ام حرفی که زدم و تایید کردم و بلند شدم که برم. بعد از قفل کردنِ در رفتم بیرون. البته این و هم می دونستم که تو زندگی این قهر و آشتی های زیادِ که رویِ طرفین و به هم باز می کنه و بهتره که همه چیز حد و اندازه داشته باشه. از نظرم هیچی بدتر از این نیست که زن و شوهر احترامی بینشون نباشه...
فرزام با کمپرو مشکیش جلوی در بود. سوار شدم و آروم سلام کردم... فرزام هم جوابم و داد اما نگاهش و ازم نگرفت و راه نیفتاد...
ـ ببینمت...
با اخم سرم و برگردوندم سمتش:
ـ اخمت بخورم عزیزم! من که توضیح دادم! می دونم انتظار کشیدن سخته... شرمنده...
با حالتِ حق به جانبی گفتم:
ـ نه اصـــلاً! من خواب موندم تازه بیدار شدم... اصلا هم منتظرت نبودم!
مردونه خندید و گفت:
ـ می دونم عزیزم، از تماس هایی که از ساعتِ هفت صبح تا الان داشتم متوجه شدم!
اه بگو ساتی خانوم، همینجور دروغ بگو حناق که نیست گیر کنه تو گلوت! فرزام ماشین و روشن کرد و ضبط هم همینطور... و گفت:
ـ ناراحت نباش خانمم... منم ناراحت می شم ها...
حرفی نزدم .. فرزام کلاً از اون شبِ خاستگاری به بعد با من خیلی راحت شد... درست مثلِ همسرش با من رفتار می کنه اما من هنوزم خجالت می کشم.
سعی کردم بیخیال به اهنگ گوش کنم... من عاشقِ این آهنگ معین بودم...
ای خالق هر قصۀ من این منو این تو
بر ساز دلم زخمه بزن این منو این تو
هر لحظه جدا از تو برام ماهِ و سالی
با هر نفسم داد میزنم جای تو خالی
منم عاشق ناز تو کشیدن
بخاطر تو از همه بریدن
تنها تو رو دیدن
منم عاشق انتظار کشیدن
صدای پا تو از کوچه شنیدن،
تنها تو رو دیدن
تو اون ابر بلندی که دستات شفای شوره زاره
تو اون ساحل نوری که هر موج به تو سَجده میاره
تو فصل سبز عشقی که هرگـل بهارو از تو داااره
اگه نوازش تو نباشه گل گلخونه خـــاره
فرزام دستم و تو دستش گرفت و در یه حرکتِ کاملاً ناگهانی و جوانمردانه (!) بوسیدش...
تکونی خوردم و برگشتم سمتش... همراه با آهنگ زمزمه کرد:
منم عاشق ناز تو کشیدن
بخاطر تو از همه بریدن
تنها تو رو دیدن
دیگه نتونستم جلوی خودم و ذوق کردنم و بگیرم و لبخندی زدم و همراهیش کردم:
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#107
Posted: 6 Feb 2014 01:17
منم عاشق انتظار کشیدن
صدای پا تو از کوچه شنیدن، تنها تو رو دیدن
کمی صدای آهنگ و کم کرد و گفت:
ـ نازتم خریدار داره خانم! فقط یه چیزی...
ـ چی؟
با غرور گفت:
ـ جلوی کسی ناز نکنی ها... زشته... اون موقع نمی تونم بخرمش!
برای این تخس بودنِ بچه گانه اش توی دلم هزار بار قربونش رفتم و سر خوش خندیدم و سعی کردم حداقل با یه جمله محبتش رو بی پاسخ نذارم و خجالت و کم رویی و گذاشتم کنار و گفتم:
ـ بیشتر از همه نگرانِ خودت بودم...
و صدای اهنگ و زیاد کردم... و واقعاً هم همین بود من اگر یک دقیقه هم از فرزام بی خبر بمونم عصبی می شم.
دوباره به حرفش و اینکه جلوی کسی باهاش قهر نکنم فکر کردم...من خیلی وقت پیش ها این قضیه و برای زندگیِ آینده با مردِ مغرور و نظامیِ دوست داشتنیم با خودم حل کردم.
ای خالق هر قصۀ من این منو این تو
بر ساز دلم زخمه بزن این منو این تو
هر لحظه جدا از تو برام ماهِ و سالی
با هر نفسم داد میزنم جای تو خالی...
تو آخرین کلامی که شاعر تو هر غزل میاره
بدون تو خدا هم تو شعراش دیگه غزل نداره
بمون که شوکت عشق بمونه که قصه گوی عشقی
نگو که حرمت عشق شکسته تو آبروی عشقی
منم عاشقِ نازِ تو کشیـــدن
به خاطرِ تو همه بریــــدن
تنها تو رو دیــــدن
منم عاشقِ انتظار کشیدن
صدای پا تو از کوچه شنیدن،
تنها تو رو دیدن...
قسمت صد و هفتاد و چهارم
ـ میشه بریم سفره خونه؟!
با اخم نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
ـ شما از صبح هیچی نخوردی... خون هم که دادی... من می گم چطوره به جای سفره خونه و اون مکانِ آلوده بریم یه کافی شاپ و یه معجون بخوری..
لب و لوچه ام و جمع کردم. حتما هیچوقت من و سفره خونه نمی بره... خیلی هم مهم نیست. اما من قلیون کشیدن و دوست دارم.
ـ ببین ساتی من نمی گم سفره خونه جای بد یا خوبیه... راجع به کسی هم که میره تو سفره خونه هم قضاوت نمی کنم. اما هر وقت هوسِ قلیون کردی من تو خون بهترین قلیون و برات درست می کنم.
باز جای شکرش باقیه... خوب فرزام دوست نداره بیرون از خونه قلیون بکشه. من خودم هم علاقه خاصی ندارم. به خاطری سخندون هم هیچ وقت سراغِ قلیون و اینطور چیز ها نرفتم. اما همیشه دوست داشتم با نامزدم بکشم!
همونطور که دور برگردون و دور می زد نگاهش کردم. یکم اخم روی پیشونیش نشسته بود.
من که چیزی نگفتم خب. با اینکه من دوست دارم وقتی کاری انجام می دم کنارم باشه حتی اگه اون قلیون کشیدنِ چیزی نگفتم. حتی در مقابلِ اینکه گفت خونه برات درست می کنم... اما الان اخم کرده.
همین اخمش و سکوتی که بینمون به وجود اومده بود و با عث سنگینی جو ماشین شده بود باعث شد منم روم و کردم سمتِ بیرون و ترجیح دادم مردم و تماشا کنم.
روبه رویِ خکشبار، کنارِ پارکِ ایران زمین ایستاد. حتی برنگشتم ببینم برای چی رفت. اما چند دقیقه بعد برگشت و یه مشما وسیله گذاشت عقب و راه افتاد. متوجه شدم که می ره سمتِ خونه خودش... اما الان دیگه من همکارش نبودم...
یه جورایی می ترسیدم... شایدم نمی ترسیدم... نمی دونم اما در کنارِ اعتمادی که بهش داشتم یه حسِ ترسی هم تو وجودم بود هر چی باشه الان دیگه برای کار و به عنوان همکار نیستم که بخواد مراقبِ خودش و رفتارش باشه... الان من به دختری هستم که بهش محرمم و همین چند روزِ پیش هم بهش بله دادم...
ریموت و زد و در و باز کرد.
ـ چرا نمی ریم خونه ما؟
همونطور که که ماشین و می برد داخل گفت:
ـ فرقی نمی کنه!
لبام و بهم فشردم و با حرص گفتم:
ـ تو باید نظرِ من و می پرسیدی...
ماشین و خاموش کرد و برگشت سمتم:
ـ ساتیا تو قبلاً هم اینجا اومدی چه مشکلی وجود داره که من نمی دونم؟
درِ ماشین و باز کردم و همزمان که پیاده می شدم گفتم:
ـ هیچی!
این آقای سنگی که من دیدم هیچ کاری ازش بر نمیاد... یهو یادِ جمله فرانک افتادم و زمزمه وار با خودم گفتم: " کبریتِ بی خطر"
انگار پشتِ سرم بود چون کنارِ گوشم گفت:
ـ کی کبریتِ بی خطرِ؟
تکونی خوردم و گفتم:
ـ وااای ترسیدم! من که چیزی نگفتم. اشتباه شنیدی.
همونطور که در آسانسور و برام باز می کرد نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت که یعنی خر خودتی. اما من به روی خودم نیاوردم. نمی دونم چم شده. یا راه و رسمِ ناز کردن و بلد نیستم! یا الان واقعا دلخورم... دلخور هم نیستم شاید بشه گفت کلافه و نگرانم.
بازم مثل همیشه با استفاده از چشم و انگشت رفتیم داخل. اوه اوه چقدر خونه اش گرمِ.
ـ وااای چقدر گرمِ.
ـ نبودم چند روز... خونه دم داره... الان کولر و روشن می کنم. خوش اومدی...
ـ مرسی...
کنترلی از سر اپن برداشت و کولر و روشن کرد و وسیله ها رو روی اپن گذاشت.
ـ می تونی بری همون اتاقی که همیشه می رفتی لباسات و عوض کنی.
ـ نه راحتم.
ـ تو همین الان گفتی گرمتِ. من ناراحتم. برو...
اینا رو که می گفت داشت دکمه های بلوزش و باز می کرد. سرم و انداختم پایین و همونطور که زیرِ چشمی به شکم و سینه های عضلانیش نگاه می کردم گفتم:
ـ نه لباسِ مناسب تنم نیست. راحتم...
اومد سمتم و در همون حال هم گفت:
ـ تو اگه اصلاً هیچی هم تنت نباشه. من شوهرتم.
و من و برگردوند و هل داد سمتِ اتاق. همونطور که دستاش رو بازوهام بود گفت:
ـ زیر چشمی نگاه کردنت برای چیه؟!
داغ کرده بودم. نمی تونستم منکرش بشم. کلاً من جنبه نداشتم هیچوقت. آروم گفتم. زشته خوب برو تو اتاقت لباست و عوض کن.
ـ دارم همینکار و می کنم.
همونطور که من و می فرستاد داخلِ اتاق گفت:
ـ پس تو هم از کشو ها یه لباس مناسب انتخاب کن و بپوش.
فهمیدم که مقاومت بی فایده است پس قبول کردم و منم رفتم تو اتاق.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#108
Posted: 6 Feb 2014 01:18
موهام و باز کردم و تو آینه به خودم نگاه کردم. یه تیشرتِ سرخابی که روش عکسِ یه کیتیِ خوشگل و داره و بلندیش دقیقا تا دکمه شلوارمِ.
شلوارلیم خوب بود. هر چند که اگر خوب نبود هم اینجا چیزی برای پوشیدن برای من نمی تونستی پیدا کنی. کلیپس و بیخیال شدم و موهام و بعد از شونه زدن با کش بالا بستم. انقدر که با کلیپس بستم دیگه خودم هم یادم نیست موهام قدش تا کجا بود.
رفتم بیرون. از آشپزخونه سر و صدا میومد. معلوم بود که فرزام درگیرِ کارِ. اصلاٌ نمی دونستم درسته من برم تو آشپزخونه یا نه. انگار اون موقع ها که جیب بر بودم پرروتر هم تشریف داشتم. چون یادمِ سرِ یخچالش هم می رفتم!
فرزام یه شلوارِ آدیداسِ مشکی ـ طوسی با یه آستین حلقه ایِ آدیداس به همون رنگ پوشیده بود. دلم برای بازوهای عضله ایش که اولین بار بود در این حد مستقیم می دیدمشون غش رفت. اما سعی کردم تابلو نگاه نکنم. برگشت سمتم و با لذت به سر تا پام نگاه کرد و گفت:
ـ ا اومدی؟ چه بهت میاد این بلوز.
دلم داشت ضعف می رفت هم برای اون هیکلِ جذابش هم برای یه تیکه خوراکی! می ترسیدم خودش و یه لقمه چپ کنم! حسابی گشنه بودم و می خواستم بگم یه چیز بخوریم.
سینی به دست اومد سمتم و همونطور که از آشپزخونه بیرون می رفت گفت:
ـ چرا اونجا ایستادی؟ بیا بشین. من که حسابی گرسنه ام.
سینی و روی میز گذاشت و پنیر و گردو و عسل و کره و مربا رو روی میز چید و دوباره سینی و برداشت و به من نگاه کرد:
ـ تو که هنوز اینجایی بیا دیگه...
ـ تو نمی خوری؟
ـ چرا خانمم. نون و آبمیوه بیارم میام می شینم.
صندلی و برام کشید عقب و نشستم و خودش رفت تو آشپزخونه. داشتم تصمیم می گرفتم که چی بخورم که بلند گفت:
ـ خانم آناناس می خوری یا پرتقال؟!
ـ هیچکدوم! من عادت ندارم صبحونه میوه بخورم!
ـ عزیزم... خون به مغزت نمی رسه ها! منظورم اینه که آبمیوه آناناس می خوری یا پرتقال؟!
لبم و محکم گاز گرفتم و ریز خندیدم و پرروتر گفتم:
ـ من که گفتم هیچکدوم!
انگار اونم داشت می خندید " از دستی تویی" گفت و دیگه صدایی ازش نشنیدم. نفسم و سخت دادم بیرون. خدایا جونِ من آبرو داری کن حداقل عقدم کنه بعد بفهمه یه دخترِ خُل و چِل گیرش افتاده!
ظرفِ نون و به همراه بادوم هندی گذاشت وسطِ میز و خودش هم نشست روبه روم. بادوم هندی چرا آورده؟ حالش خوش نیست بچه ام!
ـ مشغول شو...
ـ مرسی...
فرزام یه نونِ تست برداشت و مشغولِ عسل مالیدن روش شد... من اما کمی نونِ لواش برداشتم و کمی هم پنیر روش گذاشتم. دقیقاً لقمه اش اندازه لقمه بچه های دو ساله بود.
من همون آدمی بودم که رو به روی فرزام تو رستوران های با کلاس می نشستم و تو قاشقم انقدر غذا می ریختم که از اطرافشم می ریخت بیرون. خوب یه چیزهایی تغییر می کنه... من رشد داشتم. از نظرِ عقلی رشد داشتم و دارم فکر می کنم که چقدر بی شخصیت بودم.
ـ چرا نمی خوری. بخور دیگه...
این و گفت و نونِ تستِ آماده شده اش و گرفت سمتم...
ـ این و بخور...
ـ نه خودت بخور... من می خورم...
از جا بلند شد و اومد رو صندلیِ کناریم نشست...
ـ چرا تعارف می کنی دختر؟ من که می دونم گرسنه ای... بگیر من برای خودم درست می کنم.
لبخندی زدم و ازش گرفتم:
ـ مرسی.
آروم لای لقمه و نگاه کردم... عسل ریخته بود. روش کره بود و روش هم بادومِ هندی! تا حالا این مدلیش و نخورده بودم...
بیشتر نباید تابلو می کردم برای همین لقمه و بردم سمتِ دهنمو مشغولِ خوردن شدم و چقدر هم که خوشمزه بودم و بهم مزه داد.
بعد از صبحونه اون دو تیکه ظرف رفت توی ماشین ظرفشویی و در کمالِ تعجب دیدم که فرزام داره ذقالِ گردویی می ذاره رو گاز و قلیون از توی کمد در میاره! وقتی دید با تعجب نگاهش می کنم شونه ای بالا انداخت و گفت:
ـ یه مدت من و مرتضی همین بساط و با فرانک داشتیم. مرتضی هم از سفره خونه خوشش نمیومد فرانک و می آورد اینجا...
کمی رفتم نزدیکتر حالا که اسمِ مرتضی اومد چیزِ مهمی یادم افتاد برای همین کنجکاو پرسیدم:
ـ راستی یادتِ فرزام..؟ تو رفته بودی اتریش برای کارهای مرتضی... چی شد؟ پیداش نکردی؟
همونطور که ذغال ها رو جابه جا می کرد گفت:
ـ چیزی آنچنانی دستگیرم نشد. محمد بعد از دادگاهیِ متین باید یه سفر بره اتریش... اما شک دارم من نتونستم اونم بتونه...
به ذغال ها خیره شدم و گفتم:
ـ فرانک غصه می خوره...
ـ فرانک واقعا افسرده است. شاید به خاطرِ زیاد خندیدنش متوجه نشی... اون و مرتضی عاشقانه همدیگه و دوست داشتن!
ناراحت از آشپزخونه اومدم بیرون و روی مبل نشستم... هر دومون یه جورایی حالمون گرفته شد... فرانک هم جوون بود هم زیبا... اون هنوزم منتظرِ مردِ زندگیشِ... درکش می کنم چون اگر خدایی نکرده یه روزی فرزامم نیست بشه منم همین کار و می کنم...
فرزام قلیون و گذاشت رو میز و کنارم نشست و موهام و بهم ریخت:
ـ به چی فکر می کنی؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#109
Posted: 6 Feb 2014 01:18
ـ فرانک...
یه حالتِ لم گرفت و به مبل تکیه داد و من و کشید تو بغلش... کمی جا به جا شدم که بیام بیرون که گفت:
ـ خسته نیستی؟ تو این چند روز اصلاً خوابِ درست و حسابی نداشتم.
قسمت صد و هفتاد و ششم
ـ قلیون درست کردی آخه... اما اگه خوابت میاد تو برو بخواب...
این و گفتم و کمی جا به جا شدم که ولم کنه یا حداقل خودم بلند شم اما انگار قصد نداشت بیخیالم شه. شلنگِ قلیون و از دورش برداشت و گفت:
ـ نه مزه می ده با هم بکشیم. اون کنترل و از روی میز بده بی زحمت.
کنترل و ازم گرفت و تلوزیون و روشن کرد. آخی بچه ام ماهواره هم داشت. گذاشت رو پی ام سی و مشغولِ کشیدن شد.
نمی تونستم ببینمش. روی مبل سه نفره به کوسن ها لم داده بود و من بینِ دو تا پاش بودم و بهش تکیه داده بودم. فرزام هم دستش و حلقه کرده بود دورم و دستش روی شکمم بود. من هم دستم و روی دستش گذاشته بودم!
البته بیشتر برای اینکه دستش و تکون نده چون من حسابی قلقلکی و حساس بودم. و اینکه از موقعیت به وجود اومده خجالت می کشیدم. من اینهمه مدت با فرزام بودم و تمومِ این مدت ما صیغه هم بودیم. اما هیچوقت تو همچین موقعیتی نبودیم.
آروم و معذب گفتم:
ـ فرزام بذار بلند شم. من روم نمی شه...
ـ مگه آدم از شوهرش خجالت می کشه؟
این و گفت و حلقۀ دستش و آزاد کرد.
من بلند شدم و خودش هم کمی صافتر نشست. و قلیون و به سمتم گرفت. از دستش گرفتم و لبخندی به روش زدم. به مبل تکیه دادم و پاهام و آوردم بالا و تو سینه ام جمع کردم و مشغولِ کشیدن شدم. فرزام کمی صدای آهنگ و زیاد کرد و پاشد رفت تو اتاقش...
وا یعنی ناراحت شد؟ من که چیزی نگفتم؟ خوب یهویی اینهمه نزدیکی معذبم می کرد. نچ نچی کردم. اصلاً نباید از اول میومدم خونه اش. خاک تو سرِ قلیون ندیده ام کنن... نگاه کن توروخدا هنوز نه به بارِ نه به دارِ بگو مگو برقرارِ! اخه چرا ناراحت شد؟
بیخیالِ قلیون کشیدن از جام بلند شدم و رفتم سمتِ اتاقش. همزمان اونم داشت میومد بیرون. وقتی دید نزدیکشم گفت:
ـ چیزی می خوای؟
قدمی به عقب برداشتم و گفتم:
ـ نه اومدم ببینم کجا رفتی؟
ـ اومدم شماره رستوران و بردارم که بگم ناهار بفرستن.
ـ ما که تازه صبحونه خوردیم. بعدم دیگه ناهار نمی مونم ممنون.
و بعد به پیراهنِ تو دستش اشاره کردم و گفتم:
ـ جایی می خوای بری؟
لبخندی به روم زد و گفت:
ـ من می خواستم ناهار بیرون مهمونت کنم که شما هوسِ قلیون به سرت زد. حالا هم جای بیرون خونه یه چیزی می خوریم... برو بشین. من باید برم پایین کمی هم خرید کنم. هیچی نداریم.
ـ من نیام؟
ـ نه خانم. تا شما یه کم دیگه از قلیونت بکشی و یه برنامه ببینی من اومدم...
این و گفت تلفن و گذاشت رو اپن و با گفتنِ " ولش کن خودم می رم می گیرم " مشغولِ پوشیدنِ بلوزش شد.
دکمه های پیراهنش و همونطور باز گذاشت و گفت:
ـ خوب دیگه من برم. مراقبِ خودت باش.
و بوسه ای روی لپم نشوند و رفت سمتِ در.
ـ خدا حافظ...
هنوزم هنگ بودم. چی شد؟ چرا یهویی رفت بیرون؟ وا... شونه ای بالا انداختم و سرِ جام نشستم. دیگه حس قلیون کشیدن نبود. بیشتر می کشیدم سر گیجه می گرفتم. رو همون مبل دراز کشیدم و مشغولِ دیدنِ اهنگ شدم.
از صبحِ خیلی زود بیدار شده بودم و دیشب هم دیر خوابیدم. کم کم چشمام داشت سنگین می شد. اشکال نداشت. تا فرزام بیاد یه چرتی هم زدم. با همین فکر ها نفهمیدم کی خوابم برد.
***
آروم چشم هام و باز کردم. نگاهی به دور و برم انداختم. هر چند چیزِ زیادی دستگیرم نشد. من کجا بودم؟!
این و گفتم و خواستم بلند شم که چیزی مانعم شد. و اون چیزی نبود جز دستِ فرزام... فرزام؟!! وا؟! یا خدا...
من تو اتاقِ فرزام رو تختش و کنارش خوابیده بودم؟ کِی؟ کِی در این حد پیشرفت کردیم من خبر نداشتم؟!! چطور از اونجا اومدم اینجا؟! یعنی قدرتِ خــدا (!!)
چشمهام و چرخوندم سمتش و خودم هم برگشتم. البته به زور! چون فرزام چنان محکم منو چسبیده بود که انگار قراره فرار کنم.
ـ ببخشید... من اینجا گیر کردم!
وقتی جوابی نشنیدم دستام و گذاشتم زیرِ ساعدِ فرزام که دستش و بلند کنم و همزمان گفتم:
ـ فرزااام...
ـ بله؟!
و بعد تکونی خورد و پاش و انداخت رو پام و من و بیشتر تو خودش حل کرد.
ـ فرزااام لهم کردی... پاشو...
ـ خانم گل من خسته ام... بخواب...
تو اون یه ذره جا و تنگنا چشمام و براش لوچ کردم. آخه تو خسته ای من بخوابم؟!
مشتِ محکمی نثارِ دستش کردم و خواستم چیزی بگم که نچ نچی کرد و بلند شد و با خواب الودگی گفت:
ـ بله؟! قرصِ فرزام خوردی؟
منم بلند شدم و نشستم و گفتم:
ـ این چه کاریه؟ ببین چقدر گرمم شد... تازه کولر هم روشنِ.
با بد خلقی گفت:
ـ خوب لباسات و درار... فقط بیا بخوابیم.
نگاه کن توروخدا. از اولم نقشه پلید کشیده که من همین دو تیکه هم در بیارم!
ـ خوب تو بخواب...
ـ تو تنها می شی اونوقت... من تو سه روز فقط سه ساعت چرت زدم ساتیا! خواهش می کنم...
دلم واسه آقامون کباب شد... بچه ام... نیاز به آرامش داره...
بی اراده دستم و بلند کردم و روی گونه اش گذاشتم و کمی نازش کردم... دستِ مخالفم و گذاشتم رو شونه اش و فشاری بهش آوردم تا دوباره دراز بکشه...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#110
Posted: 6 Feb 2014 01:29
دستِ مخالفم و گذاشتم رو شونه اش و فشاری بهش آوردم تا دوباره دراز بکشه...
ـ بخواب گلم...
لبخندِ قشنگی زد.. که جذابیتش و صد برابر کرده بود...دراز کشید و چشماش و بست...
ـ پس توام بخواب... دلم پیشت نمونه ها...
دستم و از روی صورتش برداشتم... اما اون دستم روی شونه اش موند...
همونطور که خواب بود... منم روش خم شده بودم... فاصله امون خیلی کم بود...
یهو دستاش و دورِ گردنم حلقه کرد و چشماش و باز کرد... کمی تو صورتم نگاه کرد... من هم نگاهم روی اجزای صورتش می چرخید... آروم گفت:
ـ می دونی چقدر دوستت دارم؟!
سعی کردم به چشماش نگاه نکنم... خجالت می کشیدم... اما وقتی نگاهم و از چشماش می گرفتم نا خودآگاه به لباش خیره می شدم. بنابراین نگاهم بینِ چشماش و لبش می چرخید و خیلی آروم بالا و پایین می شد...
نفهمیدم چی شد که حس کردم باید چشمام و از این سرگردونی نجات بدم و ببندم... فرزام فشاری به گردنم آورد و من و بیشتر فشرد...
حسِ لباش رو لبام... گرمیِ تنش... باعث شد چیزی به تمومِ بدنم تزریق شه که نمی دونم چی بود! زبونش و رو لبام کشید و گفت:
ـ حیف که جون ندارم وگرنه به قولِ سخندون یه دندون کشیِ حسابی راه می نداختم!
و بعد من و کج کرد و کنارش خوابوند و مشغولِ نوازشِ موهام شد....
کم کم از شل شدنِ دستش و بی حرکت شدنش فهمیدم که خوابش برده.
قسمت صد و هفتاد و هفتم
غذاها رو که دیگه یخ کرده بود و داغ کردم و مشغولِ چیدنِ میز شدم. یه عالمه گشنمه اما دلم نیومد فرزام و بیدار کنم. از چهره مردِ دوست داشتنیم خستگی می باره... برای همین گوشیش و خاموش کردم و تلفنِ خونه و کشیدم. اینجوری کسی نمی تونه بیدارش کنه.
قرار بود من قبل از ظهر برم دنبالِ سخندون اما خوب نه انگشت و نه چشمی دارم که در و باز کنم. و از یه طرفی بازم دلم نمیومد بی خداحافطی برم. برای همین تا الان که ساعت پنجِ نشستم و ترکای دیوار و شمردم و من متوجه شدم که خونه فرزام اصلاً ترکِ نداره!
به همین چیزها فکر می کردم که گوشیم لرزید. بلاخره فرانک زنگ زد. فوری جواب دادم که یه وقت قطع نشه:
ـ الو؟! بله؟
با صدای پر حرصی گفت:
ـ سلام عروس خانم! رفتی گل بچینی یا گلاب بیاری که از ظهر تا حالا من و اینجوری سرکار گذاشتی؟!
آروم گفتم:
ـ هیچکدوم! رفتم یه سـر به هجله بزنم ببینم همه چی مرتبِ که اون تو گیر کردم!
و بعد آروم زدم زیرِ خنده... فرانک مکثی کرد... انگار می خواست حرفم و تجزیه تحلیل کنه... یکم بعد گفت:
ـ خیلی بی ادبی!
و سکوت کرد...یباره هنگ کرده بود... من اما خندیدم و گفتم:
ـ اینم تلافیِ اذیت هات خانم...
یکم صداش و آروم کرد و گفت:
ـ جبران می کنم عزیزم... حالا چرا آروم حرف می زنی؟ کجایی؟
آرومتر جواب دادم:
ـ خونه فرزام.. آخه فرزام خوابه...
با لحنِ معنی داری گفت:
ـ اِ؟! جدا!؟ تو کجایی مارمولک؟!
ـ آره... خسته بود بچه ام! من تو حالم!
ـ فدای حالت خـــانم!
لبام و جمع کردم و گفتم:
ـ بعد به من می گی بی ادب خیلی چندشی...
غش غش زد زیرِ خنده و یهو جدی شد و گفت:
ـ ببن من تو خونه ام باغ سبز شد... درختاش میوه دادن... سخندون همه میوه هاش رو خورد(!)... می ترسم پاییز از راه برسه شما هنوز نیومده باشید... کی میایید؟!
ـ ببین من که مشکلی ندارم... فرزام تو سه روز سه ساعت خوابیده... دلم نمیاد بیدارش کنم...
نگاهی به میزِ دو نفره ای که چیده بودم انداختم و گفتم؟
ـ من که اینجا کاری ندارم... اگه یه چشم و یه انگشت داشتم در و باز می کردم میومدم...
البته اول غذا می خوردم بعد میومدم! مکثی کرد و گفت:
ـ خوب دیوونه از کارت استفاده می کردی... تو کشوی فرزام یه کارت هست که... اما اشکال نداره .من سخندون و نگه می دارم.. اما شب بیا دنبالش... الان خوابِ اما قبلش هی سراغت و می گرفت...
ـ باشه گلم... میام... الانا دیگه فرزام و بیدار می کنم... مرسی زحمت کشیدی...
ـ خواهش می کنم... برو گلم.. برو به حالت برس...
و غش غش زد زیرِ خنده و قطع کرد... نگاهی به گوشیم انداختم و چشم غره ای بهش رفتم... دخترِ کرمِ وجودش بشکن می زنه واسه اذیت کردن...
دیگه بس بود باید فرزام و بیدار می کردم... بلند شدم و تلفن و زدم به برق و گوشیش رو روشن کردم... متاسفانه رمز می خواست که من نداشتم. پس خودش باید زحمتش و می کشید.
بعد از دستی به سر و روی خودم کشیدن رفتم سمتِ اتاقش و به درِ بازِ اتاقش چند تا ضربه زدم...
وقتی دیدم ضربه های آروم کار ساز نبود گفتم:
ـ فرزام... بلند شو یه چی بخوریم...
تکونی خورد اما چشم هاش و باز نکرد... من که جرات نداشت کامل وارد اتاقش شم... می ترسیدم حالا که جون گرفته یه وقت دوباره بره تو کارِ دندون کشی و اینا ما هم که بی جنبه...
پس دوباره از همونجا همونطور که به در ضربه می زدم صداش هم کردم.
ـ فرزام... بلند شو...
"بلند شو" رو کمی بلند گفتم که باعث شد فرزام بلند شه و با چشمای بسته روی تخت بشینه...
ـ ساعتِ خواب... حوصله ام سر رفت آخه... بلند شو...
برگشت سمتم و چشماش و باز کرد...
ـ سلام...
این و گفت و دستی به صورتش کشید..:
ـ متاسفم... می دونم این رسمِ مهمون نوازی نیست...
لبخندی به روش زدم و گفتم:
ـ خیال کردی آقا من خودم صاحبخونه ام... بلند شو تا میز و می چینم دست و روت بشور...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم