انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 13 از 13:  « پیشین  1  2  3  ...  11  12  13

همکارم میشی!


مرد

 
چیزی نگفتم... فرزام اصلاً هم خشک نبود... حتما نباید بقیه ابرازِ احساسات های قشنگش به من و ببیننن که خیلی هم خوبه..!
مادربزرگم پاکتی به دستمون داد و کلی من و بوسه بارون کرد و ازم خواست بازم ببینمشون چون چند روزی اینجا هستن اما بعد می رن و ازم خواست بریم روستاشون و بهشون سر بزنیم.
مادربزرگم که انگار خودش و کنترل می کرد گریه نکنه بعد از خداحافظی و سفارش به فرزام راجع به من رفت. حالا من و فرزام بودیم و فیلمبردار... دلم می خواست از فرزام بپرسم اون تفنگش کجاست؟!!! اما سعی کردم این لحظه های آخر هم فیلمبردارِ سمجمون و تحمل کنم که بلاخره تموم شد... وقتی در بسته شد پوفی کشیدم و گفتم:
ـ دیدی؟! حس می کردم فیلمبردارِ هنوزم انرژی داشت واسه ادامه؟!
فرزام نزدیکم شد و گفت:
ـ چطور؟! مگه تو انرژی نداری؟!
و با مکث گفت:
ـ برای ادامه؟!!
روم و ازش گرفتم و گفتم:
ـ من برم لباسم و عوض کنم...
قبل اینکه قدمی بردارم تو بغلِ فرزام بودم...
ـ مگه نمی دونی من باید پرنسسم و تا اتاق ببرم.؟
با خجالت گفتم:
ـ خودم میام... سنگینم...
ـ کجا سنگینی... ببین ساتی من خانمِ یکم تپلی دوست دارم... باید تپل شی یکم...
تو اتاق من و نشوند رو تخت و کتش و هم گذاشت کنارم و دو دکمه اولِ لباسش و باز کرد... خدایا نکنه لخت شه؟!!
سرم و انداختم پایین و زیر چشمی نگاهش کردم مردونه خندید و گفت:
ـ یا نگاه نکن... یا درست نگاه کن خانم! اینجوری چشم چرون نشون می دی...
دست از باز کردنِ دکمه هاش برداشت و کنارم نشست...
ـ برگرد پشتت و به من کن بذار موهات و باز کنم...
بی هیچ حرفی برگشتم و پشتم و کردم بهش... فرزام یه پاش و از رو تخت گذاشت پایین و یکی هم روی تخت موند. من و بیشتر کشید تو بغلش... و مشغولِ باز کردنِ موهام شد...
بلاخره هم تونست بعد از کلی تلاش موهام و باز کنه... همینکه تموم شد گفت:
ـ می خوام برم حموم... توام بیا یه دوش بگیر...
یه لحظه از این فکر مور مورم شد... نه که چندشم بشه... نه که بدم بیاد با آقامون برم حموم یا اصلاً شیطونی کنیم... فقط خجالت مانعم بود! آروم گفتم:
ـ نه تو برو... من اینجا می رم...
و به حمومِ اتاق خوابمون اشاره کردم... مکثی کرد اما با گفتنِ " باشه ای " از اتاق رفت بیرون...
انقدر ناراحتش کردم که حتی یادش رفت برای در آوردنِ لباسهام کمکم کنه...؟
بیخیال شدم و همونطور که خودم مشغولِ باز کردنِ زیپِ لباسم بودم به اتاق نگاه کردم تا ببینم لباسِ سرخ رنگی که فرانک ازش حرف می زد کجاست؟!
با دیدنِ لباسِ زیرِ مشکی رنگ و یه حریرِ خیلی کوتاهِ قرمز تقریباً هنگ کردم! تند تند لباسام و در آوردم. می دونم که اگه نخوام اینو هم بپوشم دیگه شورش و در آوردم... این و فرانک می گفت... پس حداقل زودتر برم حموم که تا قبل از اومدنِ فرزام بپوشمش و برم زیرِ پتو...

قسمت صد و نود

کمی کرم و رژ زدم و بعد از عطر زدن خزیدم زیرِ پتو. از اتاقِ قدیمی فرزام صداهایی میومد اما هنوز نیومده بود. خسته بودم اما حموم تمومِ خستگیِ تنم و شسته بود و با خودش برده بود.
داشتم فکر می کردم که شاید میخواد تو اتاق خودش بخوابه که در باز شد و فرزام اومد تو...
ـ خوابیدی خانمم؟!
آب دهنم و سخت قورت دادم... قلبم تند تند می زد.
ـ نه بیدارم...
اومد کنارم و پتو رو کنار زد. انقدر کنار زده بود تا لباسم و ببینه. چشمام و بستم اما می تونستم متوجهِ مکثِ چند ثانیه اش بشم...
با ریموت کولر و روشن کرد و کنارم دراز کشید.
ـ چشمات چرا بسته است نازگلم؟!
این و فرزام پرسیده بود. آروم چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم.
نیم خیز شد و روم خم شد...
کمی دستش و دراز کرد و چراغ خواب و که نور های سفید و قرمز داشت روشن کرد...
دیگه برنگشت سرِ جاش و همونوطور خیمه زده روم باقی موند. لبخندِ محوی مهمونِ صورتش شد و چشمهاش از چشمهام روی لبام سر خورد و خم شد سمتم...
***
با نوازشِ دستایی رویِ صورتم که موهام و کنار می زد چشم هام و باز کردم... آروم و بی حوصله...
ـ فدای چشمای معصومت بشم خانومم... بلند شو دیگه...
با بغض گفتم:
ـ نمی خوام... برو می خوام بخوابم...
ـ لبای ورچیده ات و بخورم خانـم... پاشو باید یه چیزی بخوری... ضعف می کنیا... از صبح مامان بزرگت و مامان و فرانک انقدر بهم غر زدن از کرده ام پشیمون شدم!
و با خودش زمزمه کرد:
ـ بابا منم گناه دارم! یکی برای من کاچی نیاورد!
تو خواب و بیداری خنده ام گرفته بود. چشمام و باز کردمو بهش نگاه کردم. وقتی دید می خندم گفت:
ـ آره بخند... خنده ام داره... اما فکر بعداً هم باش... جبران می کنم عزیزم!
اومد نزدیکتر و با پشتِ دست روی گونه ام کشید:
ـ خانوم شدنت مبارک همسری...
لبخندی زدم و با خجالت چشم از چشاش گرفتم. روی لبام و بوسید و گفت:
ـ خانومم بلند می شی یا من به روشِ خودم عمل کنم؟!
خنده ام گرفت چه با حرص حرف می زد... خواستم حرفی بزنم اما با دردی که زیرِ دلم پیچید اخمی کردم و چشمام و بستم...
فرزام که حالا خم شده بود روم، کنارِ گوشم گفت:
ـ عزیزم، اگر می بینی لازمه بریم دکتر...
" نچی " زیرِ لب گفتمو با خجالت چشمهام و بیشتر بستم. حالا نمی شد یادآوری نکنه...
فرزام دوباره با ناراحتی گفت:
ـ می دونم گفتم یه هفته مرخصی دارم. اما متاسفانه باید برم یه مشکلی پیش اومده...
چشمهام و باز کردم و بهش نگاه کردم:
ـ باور کن مجبورم...
پتو رو کشیدم سرم و گفتم:
ـ خداحافظ...
پتو رو که با دستهام محکم گرفته بودم از سرم برداشت و گفت:
ـ اینجوری که نه... تو بلند شو. من تا خیالم راحت نشه که نمی رم..
این و گفت و بلند شد و ادامه داد:
ـ تا میز و بچینم بیا... اگر هم می بینی سخته، بنده میز و بیارم اینجا!
آروم گفتم:
ـ میام...
وقتی رفت بیرون پتو رو زدم کنار. همون دم دمای صیح فرزام بدونِ اینکه اجازه بده تکون بخورم. لباسهام و عوض کرده بود و بلوز و شلوار تنم کرد تا راحت بخوابم. بلند شدم و کلیپسی از کشوی میزم بیرون آوردم و موهامو کامل جمع کردم و به دستشویی رفتم. زیرِ دلم هنوزم درد می کرد... اما نه به اندازه دیشب...
شاید فرزام فکر کرده از رفتنش ناراحت شدم. اینطور نیست. یهویی یه حسِ بدی بهم دست می ده و یکم بعدش پر از لذت می شم...
من از فرزام راضی بودم... مردِ نظامیِ من همه جوره پر محبت و مهربون بود. همیشه حس می کردم همه مردا بی وجدانن و به خودشون فکر می کنن.
اما فرزام برعکسش و به من ثابت کرد. با من مثل پرنسس ها رفتار می کرد و در همه شرایط تا از رضایتم مطمئن نمی شد به راضی بودنِ خودش فکر نمی کرد...
دست و صورتم و شستم و رفتم بیرون. فرزام که رفت می رم دوش می گیرم.همین که من رسیدم فرزام قابلمه ای و روی ظرفشویی تقرباً پرتاب کرد و انگشت هاش و برد داخل دهنش و سرش و تکون داد... خوبه محتویاتِ درونِ قابلمه نریخت بیرون.
تا متوجه من شد. خودش و نباخت و با جدیت گفت:
ـ اِ؟ کی اومدی؟ بیا بشین...
و فوری صندلی و کشید عقب... انگار نه انگار که همین الان سوخت... برای اینکه خجالت نکشه حرفی نزدم اما دلم می خواست بخندم... برام از داخلِ قابلمه کاچی ریخت و جلوم گذاشت:
ـ بخور خیلی خوشمزه است... مادربزرگت درست کرده.
همونطور که سرم پایین بود لبخندِ خبیثی زدم و گفتم:
ـ اِ مگه توام خوردی؟!!
دیدم که وسطِ آشپزخونه ایستاده! الهی بچه ام..!
ـ نه... یعنی یکم...
وبعد رو میز کنارم نشست و گفت:
ـ بخورم خانمم... یه مسکن بهت بدم باید برم... اما شب میام دنبالت... احتمالاً شام بریم بیرون. شایدم شام بخرم بیارم...
آروم مشغولِ خوردن شدم... دلم برای فرزام سوخت... بچه ام دلش کاچی می خواست فکر کنم... شایدم کمی توجه...
از جام بلند شدم... فوری نیم خیز شد:
ـ چی می خوای؟ من میارم...
ـ بشین گلم... الان میام...
پا شدم از یخجال موزی برداشتم و توی ظرف چند تیکه اش کردم... کمی کنجت و یکم پودرِ گردو روش ریختم و گذاشتم سرِ میز و رو بهش گفتم:
ـ این و بخور برات خوبه!
لبخندی عریضی زد و به موز نگاه کرد و با لذت گفت:
ـ این میوه خوردن داره مرررسی خانومم...
و کره و عسل و گذاشت و کنارِ و مشغولِ خوردنِ موز شد.
بلاخره تمومش کرد. از داخلِ یخچال مسکنی آورد و گفت:
ـ این و بخور خانم...
ژلوفن و خوردم و از پشت میز بلند شدم. می دونستم که دیرش شده. برای همین گفتم:
ـ من میز و جمع می کنم...
مانعم شد و گفت:
ـ ابداً تو حالت خوب نیست... کاری نداره خودم جمع می کنم...
دستم و گرفتم به بازوش و گفتم:
ـ من خوبم فرزام... بیا برو گلم... مراقب خودت باش...
همینطور که به سمتِ در هلش می دادم کتش و از روی اپن برداشتم و آماده کردم تا بپوشه...
نگاهِ قدر دانش و به نگاهم دوخت و رو لبام و بوسید و گفت:
خوشحالم که تو زندگیمی... خواهش می کنم استراحت کن... باشه؟
سرم و تکون دادم و گفتم:
ـ مراقب خودت باش... برو گلم.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ـ ابداً تو حالت خوب نیست... کاری نداره خودم جمع می کنم...
دستم و گرفتم به بازوش و گفتم:
ـ من خوبم فرزام... بیا برو گلم... مراقب خودت باش...
همینطور که به سمتِ در هلش می دادم کتش و از روی اپن برداشتم و آماده کردم تا بپوشه...
نگاهِ قدر دانش و به نگاهم دوخت و رو لبام و بوسید و گفت:
خوشحالم که تو زندگیمی... خواهش می کنم استراحت کن... باشه؟
سرم و تکون دادم و گفتم:
ـ مراقب خودت باش... برو گلم.


ـ من خوبم مامان هیچ مشکلی نیست...
ـ نه آخه واقعاً چه دلیلی داره روزِ اولِ ازدواجش پاشه بره بیرون؟!
ـ مامان جان گویا تماس گرفتن مشکلی پیش اومده... خودش هم راضی نبود من خودم فرستادمش...
ـ دخترم دارم بهت می گم ها اذیتت کرد چمدونت و ببند بیا اینجا خودم می دونم باهاش چی کار کنم.
ـ خانم این حرفا چیه؟ تازه یه روزم از ازندگی مشترکشون نگذشته...
خندیدم... فرزام راست می گه مامان و باباش باهم اصلاً نمی سازن... حتی الان هم دارن کل کل می کنن...
ـ مامان جان من الان از پشتِ پنجره دارم می بینم فرزام داره میاد تو پارکینگ اومدش خونه. من هم ناراحت نیستم. شما هم برید شبتون بخیر...
مادرِ فرزام با نارحتی خداحافظی کرد. می دونستم برای فرزام خان جبران می کنن... من می دونستم که در آینده روزهایی و خواهم داشت که بدونِ فرزام شب میشه و شبهایی که تنهایی به صبح می رسونم. شغلش این بود. شب و روز نمی شناخت... همیشه خطر در کمینمون بود و من با همه اینها به فرزام بله دادم...
الان هم چون گوشیش و جواب نمی داد و ساعت از یازده گذشته به مامانش زنگ زدم که ببینم ازش خبر داره یا نه.
رفتم نزدیکِ در و منتظر موندم در و باز کنه. با صدای کامپیوترِ در که چشمِ فرزام و درست تشخیص داده بود صاف ایستادم.
فرزام با دیدنِ من که منتظرش بودم مشمای توی دستش و گذاشت پایین و با شرمندگی گفت:
ـ متاسفم بانو... دیر کردم...
لبخندی زدم و گفتم:
ـ خسته نباشی... اما یادت باشه دوست ندارم دیگه هیچ وقت تماسم بی پاسخ بمونه...
و دیگه هم بی پاسخ نموند... یاد ندارم دفعه ای پیش اومده باشه که من به فرزام زنگ زده باشم و دو ثانیه بعدش یا همون موقع باهام تماس نگرفته باشه...
دستاش و قابِ صورتم و کردم و روی لبام و محکم بوسید:
ـ سلامت باشی خانومم... چشم... گوشیم تو ماشین بود. شرمنده...
با دلخوری گفتم:
ـ حتی زنگ نزدی حالم و بپرسی...
ـ چند بار زنگ زدم عزیزم... اما تلفن اشغال بود... حتی گوشیت هم خاموش بود...
حتما زمانی که داشتم با مامانش حرف می زدم یا وقتی که برای پرسیدنِ حالِ سخندون به فرانک زنگ زدم، زنگ زده. گوشیم هم که از دیشب خاموش شده.
ـ اشکال نداره تا تو لباست و عوض کنی من شام و آماده می کنم.
بی حرفی به سمتِ اتاقش رفت و منم با برداشتنِ غذاهایی که فرزام خریده بود از روی زمین به سمت آشپزخونه رفتم و مشغولِ چیدنِ میز شدم. خستگی از سر و صورتش می بارید و می دونستم که باز یه پرونده ای دیگه در راهِ که قرارِ حسابی مشغولش کنه.
دو تا شمع روی میز روشن کردم و هالوژن های رنگیِ خونه هم روشن کردم. نفسِ عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم تا فرزام میاد ظرف های صبحونه و بشورم!!
همونطور که مشغول بودم صدای صحبت کردنِ فرزام و شنیدم. فکر کنم مامانش زنگ زده بود. چون داشت حسابی توضیح می داد که چه اتفاقی افتاده...
یهو از پشت دستش دورِ شکمم حلقه شد و سرش و توی گردنم گذاشت...
ـ باشه مامان جان خیالتون راحت... کاری ندارید؟
ـ ...
نمی دونم مامانش داشت اون طرفِ خط چی می گفت اما اینطرف فرزام بی کار نبود و کنارِ گوش و گردنم و بوسه بارون کرد...
ـ نه سلام می رسونه... شبِ شما هم بخیر...
نفسِ عمیقی توی گردنم کشید که باعث شد کمی سرم و کج کنم.
ـ کوچولوی مارمولک همه فهمیدن من نبودم که...
ـ خب نگرانت شدم...
من و به خودش فشرد و گفت:
ـ فدای نگرانیت خانومم... داشتی درس می خوندی که حتی وقت نکردی ظرفهارو بریزی تو ماشین زحمتش و بکشه؟!
لبم و گاز گرفتم و فکر کردم که فردا امتحان دارم و هیچی نخوندم... اما بی رو دربایستی گفتم:
ـ نه نخوندم... هیچی...
بدونِ اینکه میلی برای ادامه صحبت راجع به درسم داشته باشه با خستگی گفت:
ـ دلم برای خانومم تنگ شده بود... تو از دلِ خانومم خبر نداری؟!
آب و بستم و برگشتم سمتش و به کابینت های تکیه دادم... دستام و انداختم رو شونه هاش و گفتم:
ـ اتفاقاً دلِ خانمتون هم برای آقاشون تنگ شده بود...
چشماش و تنگ کرد و گفت:
ـ فهمیدم..، داری یه کاری می کنی که مثل دیشب درسته بخورمت؟!
لبخندی پر خجالتی زدم و گفتم:
ـ اوهوم دارم دلبری می کنم..!
مردونه خندید و دنبالم به سمتِ میز اومد و صندلی و کشید عقب و گفت:
ـ دلبستتیم بـــــانـو...

قسمت صد و نود و سوم

به سخندون که حاضر و آماده روی مبل ها نشسته بود نگاه کردم و یک بار دیگه به فرزام زنگ زدم... با سومین بوق جواب داد:
ـ الو؟
ـ فرزام کجایی پس؟
ـ صفِ نون سنگکم گلم... تا چند دقیقه دیگه میام خونه...
ـ باشه زود بیا...
ای بابا اخه نونِ سنگک می خواهیم چی کار؟ من که گفتم نون لواش هست...
امروز پنج شنبه است اما فرزام چون کاری نداشت و خونه مونده تصمیم گرفتیم بریم پیک نیک... می خواییم بریم باغِ فرانک اینا و مطمئنم که خوش می گذره... چون فرانک و مرتضی هم هستن.
ـ سخندون بلند شو تلوزیون و خاموش کن که می خواییم بریم...
سخندون کنترل و برداشت و تلوزیون و خاموش کرد اما همونجا روی مبل باقی موند...
ـ چرا بلند نمی شی؟!
ـ حالا تا فَلزانه بیاد من یه کم بخوابم.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
ـ بلند می شی یا نه؟! بگو عمو فرزام... یا داداش...
بلند شو با حرص رفت سمتِ در. سرش و گرفت بالا و گفت:
ـ وقتی من نه چشم دالم نه انگوشت که دلو باز کنم برای چی بیام اینجا آخه؟!
برگشتم سمتِ یخچال تا نبینه دارم می خندم. بچه ام مشکلِ روزای اولِ من و داره...
ـ خوب گلم بیا پیشِ من تو آشپزخونه با هم ببینیم همه چی برداشتیم؟!
سخندون از روی میز ناهار خوری اومد بالا و رو اپن نشست و گفت:
ـ چیزی نمی خواییم که... چیسپ و پفک و آلوچه و کلاً خوردنی...
درِ سبدم و بستم و گفتم:
ـ آره به همین خیال باش مگه ندیدی دکتر گفت چیپس و پفک ممنوع تا وزنت کم شه؟!
ـ دکتولِ شبیهِ کلاغ بود آزی... کلاغِ بدجنس خودش و شبیهِ دکتولا کلده که کاری کنه من چیزی نخولم... دولوغ نمی گم باول کن..!
آب و از یخچال برداشتم و گفتم:
ـ می دونم خانم... باور می کنم...
سبد و وسیله هام و گذاشتم جلوی در و گفتم:
ـ بیا من و تو بریم پایین تا فرزام بیاد... بیا پایین خطر ناکِ.
***
انقدر همه بازی کرده بودیم و شیطنت داشتیم که خسته یه طرف افتاده بودیم... پا شدم و به سمتِ اتاق خوابمون رفتم تا یکم بخوابم... واقعا دیگه چون تو تنم نمونده بود و دلم کمی استراحت می خواست... بعد از ناهاری هم که خوردیم یه چرتِ کوتاه مزه می داد...
فرزام روی تخت خوابش برده بود. منم شالم و در آوردم و رفتم کنارش و بدونِ هیچ سر و صدایی دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد.
با نوازشِ دستایی روی تنم از خواب پریدم... دلم می خواست بکوبم رو دستِ فرزام... من اونقدر آروم اومدم که بیدار نشه و حالا فرزام تا بیدار شد باید من و اذیت کنه؟
ـ نکن فرزام اینجا جاش نیست؟!
ـ جای چی نیست عزیزم؟!
این فرزام بود که با صدای نفس هاش حرف می زد؟! یه لحظه شک کردم... پر ترس چشمام و باز کردم و خواستم سریع بلند شدم که با کله رفتم تو دماغِ فرانک...
فرانک دستش و گذاشت رو دماغش و همونطور که می مالید گفت:
ـ وحشی... داشتم شوخی می کردم...
فرزام که انگار بیدار بود... بلند شد نشست و گفت:
ـ تا تو باشی دیگه از این شوخیا نکنی..
و با خنده ادامه داد:
ـ حالا هم برو بیرون...
چشمکی به فرانک زدم و گفتم:
ـ حقته عزیزِ دلم...
فرانک همونطور که می خندید و خط و نشون می کشید رفت بیرون و فرزام دوباره خوابید و من و کشید تو بغلش:
ـ معلوم نی مادر بزرگ و پدربزرگم سرِ این دختر چی خوردن انقدر بی حیا شده..؟!
سرم و روی بازوش گذاشتم و گفتم:
ـ طفلی داشت شوخی می کرد... کی بیدار شدی؟
ـ چند دقیقه ای هست... همون موقع که فرانک اومد تو اتاق. خوبی؟ بهتر شدی؟!
دستی به دلم کشیدم و گفتم:
ـ آره دیگه دلم درد نمی کنه.
آخه دیروز همه اش بی دلیل دل درد داشتم و آخرِ شبم که آوردم بالا... بعد از استخری که با فرانک رفتیم، ساندویچِ سرد خوردم و عاقبتم شد مسمومیت و سِــرُم.
ـ ساتی... من می دونم تو برای گردش فرانسه و دوست داری... اما فعلاً در توانم نیست... راستش من برای ماهِ عسلمون می خوام یک هفته ای و کیش بگذرونیم... اما قول می می دم یه روزی هر جا که دوست داری ببرمت...
برگشتم سمتش و گفتم:
ـ دیوونه... دوست داشتنِ من در اون حدی هم که می گی نیست... من فقط این کشور خوشم میاد... با کیش موافقم... هیچ مشکلی هم نیست...
سرم و کشید سمتِ خودش و روی گونه ام و کنارِ لبم و وبوسید:
ـ قربونِ خانومم مرسی که درک می کنی... من برای پس فردا بلیط می گیرم... دوست دارم تا بیکارم بریم. و اینکه دوست ندارم فاصله بینِ عروسی و ماه عسل زیاد بشه...
و بعد با لذت گفت:
ـ چه ماه عسلی بشه... عروسش عسلی، دورانش عسلی... مــــممم..
چشمای شیطونش و به لبام دوخت و گفت:
ـ چه دومادِ خوشبختی...

پایان فصل ۱۹
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل ۲۰ //پایانی
بعد از چند وقت تصمیم گرفتم بنویسم... تو این چند سال که سراغِ این دفتر چه نیومدم اتفاقای مختلفی افتاد...

بلاخره من تونستم درسم و تموم کنم و واردِ دانشکده افسری بشم... اما بعد از پایانِ درسم، درست وقتی بعد از شش سال من و فرزام تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم متوجه شدیم که یه مشکلی هست و بعد از کلی آزمایش فهمیدیم که مشکل از منِ.

متاسفانه من پرولاکتینِ بسیار بالایی داشتم که به دلیلِ اینکه عادت ماهیانه ام مرتب بود هیچوقت متوجه مشکلم نشده بودم. علاوه بر پرولاکتینِ بالا تیروئیدِ پرکار هم داشتم...

تقریباً نزدیک به پنج سال طول کشید تا من درمان بشم و تواناییِ باردار شدن داشته باشم اما تو این چند سال به اصرارِ فرزام مشغول به کار شدم تا زیاد فکر و خیال نکنم.

فرزام تو این مدت بارِ دیگه بهم ثابت کرد که با تمومِ وجود دوستم داره. و همه جوره هوام و داشته و پایِ همه مشکل ها ایستاده...

خونه باغی که بابا سعی کرده بود بفروشتش بعد از تفتیشِ کلی بهمون برگردونده شد و من و فرزام گه گداری آخر هفته هامون و با سخندون که تصمیم داره اسمش و عوض کنه و بذاره سوگند، به همراه فرانک و مرتضی و پسرِ دو ساله اشون به اونجا می ریم.

با سخندون صحبت کردم و اون هم مثلِ من عاشقِ باغِ بنابراین قرار نیست هیچوقت بفروشیمش...

مادربزرگم روزِ عروسی سندِ خونه ای و بهم داد که تو روستاشونِ، و من اون و دادم به دختر عمه و پسر عمه ام که پدر و مادرشون و تو تصادف از دست دادن و قرار شده تا زمانی که سر و سامون نگرفتن و دستشون به دهنشون نرسیده اونجا بمونن... ما هم هر وقت بخواهیم به خانواده مادری سر بزنیم، چند روزی اونجا به عنوانِ مهمون می مونیم...

خونه ای که تو زور آباد داشتیم و فروختیم، سهمِ سخندون و گذاشتیم به حسابی که چند سالِ پیش فرزام براش به نامِ من باز کرد و ماهیانه مقداری به حسابش می ریخت و سهمِ من هم کمیش رفت برای خرجِ زندگی و باقیش رو من خرجِ یه مسجد کردم به نیتِ مامان و بابا...

ظاهرِ سالمِ خودم برام شد تجربه و سخندون و تو همین دورانِ جوونی و نوجوونی بردمش دکتر و خواستم که چکآپ شه... اون هم مثل من پرولاکتینِ بالا داشت که الان داره درمان میشه... اینجوری دیگه لازم نیست تو دورانِ تاهل دردسری بکشه. چون پرولاکتینِ بالا یکی از دلایلِ نازائیِ. من خودم شش سال بعد از ازدواجم متوجه این مشکل شدم. درست زمانی که تصمیم به بچه دار شدن گرفته بودیم. و حالا بعد از پنج سال دوا و درمون و سرِ هم یازده سال می تونم بچه ای داشته باشم...

ـ خانمِ من چی کار می کنه؟!

دفترم و بستم و از پشتِ میز بلند شدم و به سمتش رفتم:

ـ سلام خسته نباشی... ببخشید متوجه نشدم اومدی عزیزم...

مثل همیشه دستاش و قابِ صورتم کرد و بوسه ای روی لبام نشوند:

ـ شما هم خسته نباشی خانومم... اشکال نداره... خوبی؟! کوچولومون خوبه؟!

دستم و روی شکمم گذاشتم و گفتم:

ـ هر دومون خوب بودیم... سرورمون و که دیدیم بهتر هم شدیم...

و قبلِ اینکه بذارم حرفی بزنه گفتم:

ـ یادمِ آقامون یه قولی به ما داده بود...

ـ خریدم عزیزم.. رو اپنِ...

با این حرف پر ذوق رفتم بیرون از اتاق و سمتِ آشپزخونه... بچه ام چند روزی می شد هوسِ کله پاچه کرده بود و فرزام قول داده بود که امشب برامون کله پاچه می خره...

ـ ای کاش سخندون هم صدا کنیم...

ـ خانومم تو باز گفتی سخندون؟ سوگند... الان دوباره میاد جیغ جیغ می کنه ها... بهش گفتم بیاد...

ـ خوب یادم می ره چی کار کنم..؟

از پشت بغلم کر و گفت:

ـ نمی دونم عوارضِ حاملگیِ یا از اول اینجوری بودی و من متوجه نشدم...

با ابهام رسیدم:

ـ چجوری؟!

ـ همینجوری خنگ دیگه!

آروم زدم رو دستش که روی شکمم بود و گفتم:

ـ خیلی بدی...

مردونه خندید و گفت:

ـ شوخی کردم بانو... می دونم بس که صداش کردی سخندون عادت شده... حالا سوگند هم کم کم عادت می شه...

پوفی کشیدم و گفتم:

ـ امیدوارم...

و در حالی که برای خوردنِ کله پاچه بی طاقت شده بودم گفتم:

ـ حالا می ذاری میز و بچینم یا می خوای کار دستمون بدی...

زیرِ گوشم آروم گفت:

ـ می خوام کار دستت بدم...

زدمش کنار و گفتم:

ـ خجالت بکش زشته!

با حالتی کلافه ای گفت:

ـ زشت چیه؟! می دونی ماهی چهار بار چقدر کمِ؟!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
لبم و گاز گرفتم و با چشمای گرد شده نگاهش کردم... روش و ازم گرفت و گفت:

ـ اگه من می دونستم بچه داری انقدر سخته...

و رفت سمتِ اتاق... ای بابا همچین می گه سخت که انگار بچه داره تو شکمِ خودش بزرگ می شه. بشقاب ها رو گذاشتم رو میز و رفتمِ سمتِ اتاق...

بلوزش و در آورده بود و جدی جدی داشت می خوابید... برای اولین بار قهر کرده بود..!

رفتم روی تخت نشستم و دستم و گذاشتم رو بازوش و همونجور که نوازشش می کردم گفتم:

ـ مردِ من... قهری؟!

ساعدش روی چشم هاش بود و نمی دیدمش... سرم و گذاشتم روی سینه اش و گفتم:

ـ من که چیزی نگفتم... بذار شاممون و بخوریم...

کلاً این ند وقت بهونه گیر شده بود. همه اش میگفت من بهش توجه نمی کنم. جای اینکه من نگران باشم و حس کنم فرزام داره عشق و بینِ من و بچه اش تقسیم می کنه انگار اون نگران بود...

بوسه ای روی قفسه سینه اش نشوندم و گفتم:

ـ من خیلی گشنه ام. به خاطرِ تو صبر کردم...

دستش و از رو چشاش برداشت و گفت:

ـ راست می گی؟ منتظرِ من بودی یا کله پاچه؟!

حسود کوچولویِ من... لبخندی زدم و همونطور که با انگشتِ اشاره ام روی بازوهاش می کشیدم گفتم:

ـ معلومه که منتظرِ تو. وگرنه گشنگیِ من با یه لقمه نون و پنیر هم رفع می شد. می دونی که از اول همین بوده تو خونه نباشی من غذا نمی خورم...

بلند شد و به پشتیِ تخت تکیه داد و گفت:

ـ اما خانومم گشنه ات می شه غذات و بخور. کارِ من و دیدی که معلومی نداره...

و من کشید تو بفلش و گفت:

ـ باید یه بار دیگه دکتر بریم... آخه تو هم زیادی نگرانی دیدی دکتر گفت اگه رعایت کنم هیچ مشکلی نداره..!؟!

لبام و جمع کردم و گفتم:

ـ اخه می ترسم بچه خفه شه!

مردونه و بلند خندید:

ـ ای دخترِ دیوونه! این چه حرفی بود آخه؟! نه مطمئن باش چیزی نمی شه... حالا بیا بریم شاممون و بخوریم که من حسابی دلتنگتم!



قسمت صد و نود و پنجم...



از لای در داخلِ اتاق و نگاه کردم و پر حرص چشم چرخوندم تا ببینم سوگند کجاست...

لبام و روی هم فشردم و دیدم که باز مثل همیشه نشسته پای دفترِ خاطراتِ من. چقدر سعی کردم حواسم باشه این دفتر و کسی نبینه. چون خاطره بود و احساس هایی که در زمان های مختلف داشتم انقدر خصوصی بودن که کسی نباید متوجهشون می شد... اما حس کردم سوگند باید بخونه و بدونه... از همه چیز... در و باز کردم و گفتم:

ـ باز تو نشستی دفترِ من و می خونی؟! چند بار بهت گفتم تا صبح به خاطرش بیدار نمون؟ قرار شد روزی چند صفحه بخونی...

یه گوجه سبز انداخت تو دهنش و گفت:

ـ وااای ساتیا باورم نمی شه انقدر شکمو بوده باشم..!

به گوجه سبز ها اشاره ای کردم و گفتم:

ـ درست مثل الانت بودی... منتها اون موقع ورزش نمی کردی و الان با ورزش هیکلت و ساختی...

دفتر و بست و بلند شد... همونطور که چمشهاش و می مالید و به سمتم میومد گفت:

ـ تا حالا بهتون گفته بودم عاشقتونم؟ شما بهترین هستید...

و دستاش و دورِ گردنم حلقه کرد و گفت:

ـ می خوامت خواهر بزرگه!

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

ـ باز تو دفترِ من و خوندی جوِ لات بودن گرفتت؟ فرزام بشنوه ناراحت می شه...

دستی به شونه ام کشید و گفت:

ـ آخه شوما نمی دونی چه حالی داره!

فرزام همونطور که دکمه های لباسِ فرمش رو می بست گفت:

ـ نشنیدم؟! چیزی گفتی سوگند؟!

سوگند نیشش تا گوشش باز شد و گفت:

ـ بـــله! گفتم نوکرتم شوهر خواهر..!

و قبلِ اینکه دستِ فرزام بهش برسه فرار کرد. بلند گفتم:

ـ سوگند دیرت شد ها..

سوگند همونطور که به سمتِ دستشویی می رفت گفت:

ـ من تا ده دقیقه دیگه آماده ام...

فرزام به سمتِ من اومد و گفت:

ـ از دستِ خواهرِ وروجکت... حالِ جناب سرگردِ ما چطوره؟!

لبخندی زدم و گفتم:

ـ خوبم جنابِ سرهنگ....

با دستش روی شکمم و لمس کرد و گفت:
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فکر کنم امشب باید سوگند وبفرستیم خونه خودش...

ـ نه که شبایِ دیگه نمی فرستی! بابا چیزی بهش نگو اون تو اتاقِ دیگه... اینجوری هی بهش بگیم متوجه میشه زشته..! دیوونه...

ـ تازه فهمیدی دیوونتم؟! اون دیگه بچه نیست. یه خانمِ فهمیده است... خودش متوجه می شه خب...

ـ باشه حالا بذار خودم یه جوری بهش بگم...

و با ناراحتی ادامه دادم:

ـ نگرانشم. آخه من حرصِ تو رو بخورم یا ستایش و که جفتتون از خودتون بیگاری می کشید. سوگند که با درس و دانشگاه و تو با کار...

یهو نگاهش رنگِ حرص گرفت و گفت:

ـ لازم نیست نگران باشی. خانم دیروز رفته بود کافی شاپ! آقا می برنش اینور اونور تقویتش می کنن!

یه تای ابروم و دادم بالا و آرومتر گفتم:

ـ جداً؟ کدوم آقا؟!

پر حرصتر ادامه داد:

ـ همون پسرِ دیگه کارنِ صادقی... همون که فهمیدن چندسالِ پیش تو مهد هم کلاس بودن... آره بیشرف صندلی و براش کشید عقب...

من فدای مرد غیرتیم... نخودی خندیدم و گفتم:

ـ اِ؟!! چه جنتل من!!!

دوباره رگِ حسودیش زد بالا همون حالتِ پسر بچه های تخس و به خودش گرفت:

ـ منم هر جا بریم صندلی و می کشم عقب!

غش غش زدم زیرِ خنده:

ـ تو جنتل منِ درجه یکی مردِ من...

دوباره اخم کرد و گفت:

ـ ساتی هر کی بخواد خواهرِ من و ببره باید از هفت خان بگذره ها... تو که می دونی من چقدر دوسش دارم و چقدر برام عزیزِ.

وجودم پر از لذت شد... با تمومِ عشقی که بهش داشتم نگاهش کردم و گفتم:

ـ آره عزیزم می دونم... سوگند هم همیشه گفته تو زندگیش تو نقشِ پررنگی داری. می گه بهت اعتماد داره و می دونه مثل همیشه حرفات و تصمیمات به نفعش خواهد شد. فقط حواست باشه... خانم هنوز دو ماهم از ورودش به دانشگاه نگذشته یه وقت حواسش از درسش پرت نشه... دوست ندارم یه دندون پزشکِ بی سواد بشه..!

همونطور که موهای بلندم که رو شونه هام بود و تو دستاش می پیچوند گفت:

ـ نه خیالت راحت... اون عاشقِ دندون پزشکیِ محالِ بی سواد بمونه... دقت کردی از وقتی اسمِ سخندون شد سوگند اولین بارِ درست صداش می کنی و یهو نمی گی سخندون؟! جداً اینارو گفت؟ پس دیگه واقعاً خانم دکتر شده...

قیافه ناراحتی به خودم گرفتم و گفتم:

ـ کاش بچه امون پسر بود... چطور دخترم و بزرگ کنم و بعد عروسش کنم و تحویلِ مردم بدم؟

دستش و محکم روی شونه ام فشار داد:

ـ هر کی واسه دخترمون اومد قلمِ پاش و می شکنم!

باز حرفِ دخترمون شد و فرزام بی منطقیش گل کرد:

ـ نمی شه که عزیزم دختر تا یه زمانی تو خونه پدر می مونه... خودِ تو مگه با من ازدواج نکردی؟ من چه فرقی با دخترت داشتم؟

و با حسادتِ بچه گانه ای روم و ازش گرفتم. چونه ام و گرفت سمتِ خودش و با محبت نگاهم کرد:

ـ از بعضی آدما نمی شه گذشت... در مقابلت من شاید می تونستم از حتی خودم بگذرم اما تو نه... هر چند که همیشه برای من یه پرنسس بودی که فقط باید پرستیدش نه بهش دست زد و نه رنجوندش...

لبام و جمع کردم و گفتم:

ـ اونروز که به دخترمون می گفتی پرنسس... بلاخره کدوممون؟!

لبخندِ عمیقی زد و گفت:

ـ تو پرنسسِ درجه یکی عزیزم!

با مشت کوبیدم تو بازوش:

ـ فرزااااااااام...

من و تو بغلش فشرد و گفت:

ـ جـــونِ فرزام؟!

مثل این چند وقتِ اخیر سعی کردم شکمِ بزرگ شده ام که دخترِ هشت ماهه امون درونش ورجه وورجه می کرد، باعث نشه که بینمون فاصله بیفته، سرم و تو سینه اش قایم کردم و گفتم:

ـ قربــــون جونت گلم... تو باز جبران کردی؟ !


پــــــــــــــــــــایــــــــــــــــــــانــــــــــــــــــــ




بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 13 از 13:  « پیشین  1  2  3  ...  11  12  13 
خاطرات و داستان های ادبی

همکارم میشی!


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA