انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین »

همکارم میشی!


مرد

 
یه لحظه خودمم از حرفم کف کردم. خوبه همه اش دستم تو جیبِ مردمِ و اینجوری ادعام می شه! یعنی چقدر من پرروام؟
دوباره کیسه و بهم داد و گفت:
ـ خجالت بکش. صدقه چیه دختر. من اگه میومدم عیادتش باید چیزی می خریدم اینم همون عیادتِ دیگه...
دیگه چیزی نگفتم و هاویار ادامه داد:
ـ حتما هر روز میوه بخوره. یه دونه هم کافیه. وعده های غذایی سر جاشون باشه. اما به اندازه و مناسب.
نفسم و سخت دادم بیرون و گفتم :
ـ زرشــک... دهنمون کف کرد انقدر بش گفتیم. نمی شنفه... اصلاً گوش نمی ده..
ـ یه وقتایی زور... یه وقتایی اجبار جواب می ده...
این و گفت و به سمتِ خونه راه افتاد و منم مشغولِ دید زدنِ وسائل شدم. پسته، فندق، بادوم هندی، بادوم امریکائی و بادوم زمینی. چه مایعی گذاشته بـــابــا... یکی بیاد مارو تحویل بیگیره... نکنه عاشقِ سخندون شده؟!
خاک تو سرت... اون هنوز بچه هست... شاید عاشقِ خواهرِ بچه شده؟!!
با تعجب سرم و بالا کردم و گفتم:
ـ آره؟! این چی می گه؟


با تعجب برگشت سمتم و گفت:
ـ چی آره؟! کی چی می گه؟
دستی به پیشونیم کشیدم. فرک کنم تب دارم. منم باس بخوابم کنارِ سخندون. آخه اینکه نمی دونه من تو مغزم چه فرکایی که نمی کنم.
ـ هیچی...
کنار پارک کرد و گفت:
ـ تو خوبی؟ این داروها و بردار من برم ماشین و بذارم بیام. اینجا باشه مثلِ اوندفعه خطش می ندازن.
لبخندِ گشادی زدم:
ـ با کلیت خط انداختن؟
سری تکن داد و با ناراحتی گفت:
ـ آره بی معرفتا. کاش خودم و خط خطی می کردن. انقدر ناراحت نمی شدم.
ـ درخواست بده خط خطیت کنیم!
بلند و مردونه خندید:
ـ کم نمک بریز دختر.
بعد جدی شد و گفت:
ـ تو که خط ننداختـــــی؟
اخمی کردم و گفتم:
ـ بیشین بینیم با! عقده ایم مگه؟
با باز شدنِ درِ خونه جمیله خانوم گفتم:
ـ من میرم توام بیا.
این پسرِ عجب آدمِ وِلیِ... فکر کنم کار مارشم مثلِ ما آزادِ! خواستم سخندون و صدا کنم که هنوز " س " از دهنم خارج نشده دستی جلوی دهنم اومد. با چشم های گرد شده نگاهش کردم.
ـ شــشش... صداش نکن. خودم بغلش می کنم میارمش...
اخمِ کمرنگم غلیظ تر شد. نمی تونستم بذارم خواهرم و تنها ببره. واسه همین بلند جوری که بفهمه شوخی ندارم گفتم:
ـ خوش ندارم خواهرم بدونِ من جایی باشه. در ضمن اینجا دست رو دهنی کسی گذاشتن مورد منکراتـی داره. شی فهم شد؟
هاویار اما خونسردتر از همیشه گفت:
ـ من فقط نخواستم بدخواب بشه. اما مشکلی نیست. در رابطه با برخورد و رفتارم من همیشه آزاد بودم و در مقابل همه مثل خودم بودن.
سری خم کرد و ادامه داد:
ـ سعی می کنم مطابقِ میلِ خانوم باشم.
پیاده شدم و در همون حال گفتم:
ـ مطابقِ میلِ ننه ات باش! فرک کرده اینجا فرَنگِ.
حالا نمی دونم شنید یا نه. اما آخه من چه صنمی باش داشتم؟ ما رو چه به اون؟ به ما نمی خوره آخــه. حالا ما تو دلمون هی می گیم شوور. هنوز که شوورمون نشده هی دست می کشه به در و دهنمون.بزار شوورمون بشه اونوقت من خودم واسه دست کشیدن پیشقدم می شم.
خفه شو. دخترۀ وقیح. چشمکی نثارِ وجدانِ با غیرتم کردم و سخندون و بیدار کردم و غر غر کنون بی توجه به هاویار رفتم تو خونه. در و نیمه باز گذاشتم یا میاد یا میره دیگه... به جهنم نیاد می برمش بیمارستان.
اما همینکه سخندون و خوابوندم و مشغولِ جا به جا کردنِ اساس ها شدم. زنگِ بلبلیمون به صدا در اومد. اومدم جلوی در و با صدای بلند گفتم:
ـ بُفرما در بازِ.
برگشتم و زیرِ سماور برقیم و روشن کردم. دو تا لیوان توش گذاشتم و تو حال کنارِ هاویار که داشت با این گوشی های مخصوصِ دکترا سخندون و معاینه می کرد نشستم. نمی دونم به خاطرِ کار جدی بود. یا به خاطرِ حرفِ من ابروهاش به هم نزدیک بود و اخم داشت.
ـ نفسِ عمیق بکش عمو..
به سخندون نگاه کردم پر سوال به کارای هاویار خیره شده بود و به حرفش خیلی شیک و مجلسی گوش می داد.
هاوین به روی سخندون لبخندی زد و با دست قلقلکش داد و گفت:
ـ خوب خدا رو شکر جیگرِ عمو خیلی هم مریض نیست. با یه آمپول خوب میشه.
این و گفت و از داروهایی که خریده بودیم و کنارِ بالشتِ سخندون بود. آمپولی و برداشت. سخندون تا نوکِ تیزِ آمپول و دید بلند شد نشست و با التماس گفت:
ـ آقای دووهتور غلط کلدم.
هاویار تا این حرف سخندون و شنید بلند زد زیرِ خنده و گفت:
ـ بچه بشین تا زبونت و نخوردم.
یه لحظه سخندون ساکت شد و با چشم های گرد شده به هاوین نیگاه کرد. دستش و محکم کوبید رو دهنِ خودش. لابد داره از زبونش محافظت می کنه. و همونظور گفت:
ـ آدمخولِ بوشول!
دوباره هاویار خندید اما اینبار جدی و خیلی عصبی طوری که شک کردم هاویارِ مهربونِ همیشگی باشه گفت:
ـ می خوابی یا اون یکی آمپولا هم آماده کنم؟!
سخندون بچه ام لال مرد. زودی بلند شد شلوارش و کامل کشید پایین و دراز کشید! گوشۀ لبم و از خجالت و به خاطر حُجم و حیاءِ نداشته ام گاز گرفتم و آروم گفتم:
ـ سخندووون همه اش و نباید در میاوردی.
هاویار که از شدتِ خنده قرمز شده بود. بدونِ زدنِ حرفی آمپول و آماده کرده و نزدیکِ باسنِ سخندون برد.
ـ اوی اوی... نزن... عمو تولوخدا.. اوی ... اوی...
ـ عمو من که هنوز نزدم آروم باش.
دستای سخندون و گرفته بودم. هاویار کمی به بالای سرنگ فشار آورد و پنبۀ الکلی رو کنارۀ باسنِ سخندون کشید. و آمپول و زد. همینکه آمپول و کشید بیرون سخندون نفس راحتی کشید و یدونه بادِ شیکم جای تشکر به هاویار داد.
هاویار جدی با گفتنِ الا ن میام خیلی شیک و مجلسی پرید بیرون. نگاه کن فسقلی بچه یه شبِ چه بی صفتمون کرد. شلوارِ سخندون و که شکلِ چلاغ ها یه وری شده بود و همونجور داشت گریه و اه و ناله می کرد تنش کردم و خودم رفتم چای بریزم.

بعد از چند دقیقه اومد تو. همونطور که نشسته بود و وسیله هاش رو به کیف بر می گردوند گفت:
ـ به جز شربت چیز دیگه ای براش لازم ندیدم. اما بهتره یه چکاپ کلی بشه. که این دیگه الان نمی شه انجامش داد. باید ببریش بیمارستان.
چایی و گذاشتم جلوش و گفت:
ـ شوما کدوم بیمارستانی؟ میاییم همونجا من کلی کار دارم اینجوری دیگه نوبت و اینا نمی خواد.
ـ سخندون باید بره بیمارستانِ مخصوصِ کودکان، نه بیمارستانِ ما.
کنجکاو شدم. قلپی از چاییم خوردم و گفتم:
ـ حالا شوما کدوم بیمارستانی؟!
اون هم خیلی آروم کمی از چاییش و مزه مزه کرد و اخمِ ریزِ روی صورتش از بین رفت و گفت:
ـ میلاد.
ابروهام و انداختم بالا:
ـ همون برج معروف گندهِ که تو تیلفیزیون نشون میدن؟!
لبخندی زد و گفت:
ـ نگو که فقط تو تلوزیون دیدی؟!
جدی گفتم:
ـ مگه هر چی درست شد باید از نزدیک بیبینم؟ تو تیلفیزیونم مثلِ واقعیِ دیگه. ای بابا انقدر مشکل داریم که نمی شه من برم برای تماشای برجِ میلاد.
آهی کشیدم و ادامه دادم:
ـ ایشاالله این فسقلی دکتر که شد. میرم اونجا من و در مان کنه.
سخندون چشم غره ای به جفتمون که داشتیم نگاهش می کردیم رفت و یه قند برداشت و فوری گذاشت تو دهنش.
ـ نخور بچه ضرر داره.
ـ چایی که نلیختی بلام. خندم نخورم؟
هاویار خندید و گفت:
ـ چرا بخور عمو. اما همون یه دونه.
سخندون اخمی کرد و چیزی نگفت و دوباره دراز کشید. همینور که داشتم پر لذت نگاهش می کردم هاویار بلند شد وگفت:
ـ خوب من برم.
با این حرف کیفش و برداشت و به سمتِ درِ ورودی رفت. بلند شدم و گفتم:
ـ مرسی آق پُلفُسُل جبران می کنیم.
با خنده برگشت سمتم و گفت:
ـ این تیکه ها رو از کجات میاری؟!
خندیدم و گفتم:
ـ از جایی نیاوردیم والا. زبونِ مادریِ.
دیگه چیزی نگفت. جلوی در واستاد و قبل از اینکه پاش و بذاره بیرون گفت:
ـ فردا نیستم. اما سعی می کنم شب بیام.
چرا می خواد بیاد؟ چه دلیلی داره این بیاد؟ حالا ما باش نشستیم یه جا چرا هوا برش می داره؟
ـ آدمای این محل تا همین الانشم کلی حرف بستن بیخِ ریشم. رفیقی با معرفتی، درست... اما تو کوچه رفیق باش...
خیلی عادی گفت:
ـ من فقط می یام به مریضم سر بزنم.
ایـــش چه سه شد. یعنی الان من خیت شدم؟ اما خودم و نباختم و گفتم:
ـ من کلی گفتم. اونا که نمی دونن شوما چرا من و سوارِ ماشین خارجیتون می کنی یا چرا میای خونه؟ کم مشکل داریم، همین مونده سنگسارمون کنن.
سری تکن داد و گفت:
ـ تو این محله زندگی کردن سخت تر از اونیِ که فکر می کردم. اما من همیشه با مردم زندگی کردم و هیچ وقت برای حرفِ مردم زندگی نکردم.
کمی اومد جلوتر و گفت:
ـ انقدر نگو مشکل دارم... از کنارِ مشکلات باید تند عبور کنی و بگی " میگ میگ "
این و گفت و خندید و رفت بیرون. یه قدم رو پله هایِ جلوی در گذاشتم و با لبخندِ تلخی گفتم:
ـ مثل اینکه خبر نداری مشکلات نشستن رو مون و می گن: " انگوری انگوری "!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
از امروز یه تصمیمِ جدید گرفتم. باید برای سخندون وقت بذارم. باید کمکش کنم. خودم باعث شدم شکمو بشه و خیک در بیاره. خودمم خیکش و قیچی می کنم. تو همین چند روز پولِ سفر و می دم هر طور شده. به هر قیمتی. من همونی هستم که ملیونی دزدی می کرد و به همه محل می رسید. درسته وقتی ملیونی دزدیدن و گذاشتم کنار هم محلی ها هم ما رو بوسیدن و گذاشتن رو طاقچه. اما می خوام بازم همون باشم. حداقل تا وقتی که پولِ سفر و بدم. تو همین مدتِ کوتاه یکم مثل ادم زندگی کنیم.
با این فکر تکونی به آدامسِ تو دهنم دادم و بینِ دندنام گرفتمش. شلوارِ شیش جیبِ سبزم و با مانتو مشکیِ همیشگیم پوشیدم. با اینکه مانتو پوکیده بود و دیگه چیزی ازش نمونده بود. اما خیلی دوسش داشتم. چند باری هم رفتم بخرم اما دیگه هیچ جا مثل این پیدا نکردم. کلاهِ مشکیم و سرم کردم و برای ضایع نبودن یه شالم انداختم رو سرم. مثل همیشه.
می خواستم برم نون تازه بخرم برای بچه ام. بعد از صبحونه با هم کمی ورزش می کنیم و بعد که خوابید میرم دنبالِ کار و بدهکاری.
از برنامۀ با حالم که می دونستم هیچ کدومشم راس در نمیاد خندیدم. تصمیمایِ من مخصوصاً اگر راجع به لاغری و رژیمِ سخندون باشه در آخر به تصمیمِ کبری تبدیل می شه.
قدم زنون تا اصغر لواشی رفتم و سی تا نون خریدم. بعد از خریدنِ کمی وسیله برای یخچالِ خالیم به سمتِ خونه حرکت کردم. مثل همیشه برای خودم آهنگی زمزمه می کردم و همزمان به مشکلاتِ همیشگیم فرک می کردم.
پسرِ جمیله خانوم به دیوارِ کنار درِ خونه اشون تکیه زده بود. کتش رو شونه هاش آویزون بود و یه پاشم به دیوار گرفته بود و سرش با من که به سمتِ خونه می رفتم حرکت می کرد. عجب آدمِ هیزی بود. بیشرف...
چشم غره ای بهش رفتم و دیگه نگاهش نکردم لباساش مالِ عهدِ شاه وزوزکِ... با پا در و باز کردم و رفتم داخلِ خونه و بدونِ اینکه برگردم سمتِ در پام و فرستادم عقب تا در و ببندم. اما بسته نشد. بیا از شانسِ ما حالا باید تو این بی پولی درم بخریم.
با یه ضربه محکم تر و کاری تر در و بستم که بسته شد. بعد از عوض کردنِ لباسام یه نوارِ باحال گذاشتم تو ضبط و مشغولِ آماده کردنِ صبحونه شدم.
تو رو خدا بدبیاری رو پابد روزگاری رو اونهمه یادگاری رو
با رقص سفره و وسطِ حال پهن کردم... نگاهی به سخندون که دهنش دو متر باز بود و هنوزم تکن نخورده بود انداختم... خندیدم و سری تکن داد و با صدای بلند که تو صدای ضبط گم می شد گفتنم:
ـ خرســی! بلند شو...
ماشین دودی سواری رو گاری آب شاهی رو
نون یه چارک سه شاهی رو آخ مادرم اصل کاری رو
همونطور که بالا تنه ام و چپ و راست می کردم و کمی پنیر از تو قالب در آوردم تو سفره گذاشتم و چایی و کره هم آوردم.
گذاشتم و گذشتم اومدم و برنگشتم
اومدم و اینجا موندم خودمو بی خود سوزوندم
دستام و از هم باز کردم و کمی زانوهام و خم کردم و چرخی زدم... مچِ دستام و چرخوندم. به قولِ بتول انگار دارم لامپ می بندم. خودمم بلند همراهیش کردم:
آخه همه بد بیاریام، شب تا سحر بیداریام
اینهمه بی قراریـام، هق هق گریه زاریـام
واسه اینه که وطن میخوام پرچمشو کفن میخــوام...
نوار و کم کردم و سخندون و که با صدای توپ و تانکم بلند نمی شه تکن دادم. کمی که صداش کردم غلتی خورد و به سمتم برگشت و با دیدنِ سفرۀ رو به روش زود بلند شد نشست.
ـ پاشو برو دستشویی زود بیا. صبحونۀ تپل داریم.
بلند شو و با شوق و ذوق گردنم و گرفت و من و بوسید. منم با عشق تو بغلم چلوندمش و لپش و گاز گرفتم. چون دردش گرفته بود خمصانه نیگام می کرد. در حالی که فحشم می داد رفت سمتِ در که بره دستشویی. یه پاچه شلوارش بالا بود و یکی هم پایین. قسمتِ جلوییِ بلوزش بالا بود و شکمش زده بود بیرون.
سرم و تکون دادم. رشدش و روزانه و به چشم می بینم. چاقیش به کنار. رشدش انقدر برام شیرینِ که می بینیم مثل یه گلِ کوچولو هر روز بزرگتر و شکوفا تر می شه. با خودم ریز خندیدم طفلی بچم هنوز غنچه هستش. خدا اونروز و نیارِ که بخواد باز شه... چه شـــود...
صدای زنگِ بلبلی بلند شد. قبل از اینکه سخندون بخواد از دستشویی بیاد بیرون و در و باز کنه خودم پریدم بیرون؟ یعنی هاویارِ؟
در و باز کردم. پسرِ جمیله بود. تعجب کردم. این اینجا چی می خواد؟ از همون بیرون سرش و کرد تو و چشماش چرخی تو خونه زد. نمی خواستم وقتی هنوز باهام حرف نزده و خبر از شخصیتِ نداشته اش ندارم چیزی بارش کنم. از طرفی دنبالِ دشمن نبودم. اما نمی تونستم تحمل کنم که سرِ خرش و اینجوری تو خونم بگردونه.
ـ فرمایـش...
نگاهی بهم انداخت خندید و دندونای زردش و نشونم داد. اه حالم بهم خورد. انگار تا حالا مسواک نزده. گفت:
ـ خوش دارم بیام تو!

هــا؟! این چقدر دیگه پررو. بدجوری کف کردم. فرک کردم فقط خودم دُم دارم. اصلا حالتِ چهره اش عوض نمی شه. انگار عادیِ براش به زور واردِ خونه این و اون شدن. پـــوف ای بابا اینجا زورآبادِ بیشتر از این انتظار نمی ره. خودتم کافیِ اراده کنی تا بری خونه مردم.
ـ به خاطر همسایگی حرفی نمی زنم. وگرنه ساتی عادت نداره بی ادبیِ کسی و بی جواب بذاره.فرمایش؟
وقتی دیدم فقط نگام می کنه و انگار خودم نمی دونه چی می خواد برگشتم و با پا در و محکم بستم. اما در بسته نشد. پای بعدیش و هم گذاشته بود رو پلۀ اول و جلوی بسته شدن و در و گرفته بود. یه جورایی اومده بود تو.
ـ هـــو... طویله نیستا.
رفتم نزدیک تا نیاد تو. مطئنم اونجور که با پام محکم در و بستم اینم که یه پاش کامل تو حیاتمون بود له شده. این و حتی از قیافه قرمز شده اش هم فهمید. کتک خورش بدجور ملسِ.
سعی کردم جدی باشم. دستم که رفت سمتِ در، همینکه یکم فشار اوردم تا بره بیرون و در و ببیندم. یهو مچِ دستم و گرفت.
جا خوردم. اخمم شدیدتر شد. چرا جدیداً هر کی به ما می رسه محتاجِ دعاست فوری مثل کوآلا بهمون میچِسبه؟
خواستم دستم و بکشم بیرون که نشد. بازم سعی کردم اما نشد. اون اخم داشت. منم داشتم. با چشم سرِ هم داد می زدیم و لیچار بارِ هم می کردیم. اما نمی دونم چرا حس کردم بی بخارِ. یعنی تو لحظه آخر که خندید اینجوری حس کردم. بلند خندید و گفت:
ـ بابا ما همسایه ایم خوبیت نداره.
ـ د بنال بینم چته؟
من بلند حرف زدم اما اون همونقدر آروم اول خنده اش و جمع کرد و بعد با لحنِ شاید شوخی وارش گفت:
ـ شنیدم دست می خوای. هنوز طلبه ای؟
اوه اوه درجه لاتیش سیصد برابرِ ماست... اوستاییِ واس خودش. نــه خوشم اومد. پس از اون از بند آزاد شده های خفنِ. نباید گولِ چهرۀ بی بخارش و خورد. دستش و از دورِ مچم باز کرد. منم آروم شدم. کشیدم کنار و گفتم:
ـ هم در بند بودی، هم بهت نمیاد ماست باشی. شاید بشه بات کنار اومد... بُفرمــا...
چیزی نگفت کاپشنِ پفی و بزرگش و تن کرد و تکونی به شونه هاش داد و اومد تو حیات. دنبالِ یه آدم حسابی می گشتیم که پیدا شد. البته آدم حسابی تو دزدی. در غیر اینصورت سه روزم بزارمش تو آب وایتکس تجزیه می شه اما تَمیس نه. برگشتم سمتش و گفتم:
ـ ما می خواستیم صبحونه بخوریم بیا بیشین.
این و گفتم و رفتم تو. سخندون نشسته بود و برای خودش لقمه می گرفت. اصلاً ادب نداره. این پسرِ که هِچی آدم نی. اما در برابرِ هاویار واقعاً خجالت می کشم. این بچه سلام بلت نیست. احساس می کنم اصلاً رو ادبش کار نکردم. باید جوری ادبش کنم که پس فردا درس خوند دکی شد، وقتی که رفت تو بیمارستان فرک نکنن رفتِگرِ... باید بفهمن که بابا طرف دکترِ. نشستم و همونطور که لقمه می گرفتم گفتم:
ـ بیشین... می شنفم...
کنارمون نشست و لپِ سخندون که هوشِ دنیا نبود کشید و گفت:
ـ شنیدم بتول داشت به مامان می گفت که با سفر کرکر یه حسابایی داری و دنبالِ کاری!
همینه دیگه هزار بار گفتم بابا بتول گردو، اون دهن و ببند هم کرماش یخ نکنه هم چیزِ اضافه نپره بیرون. اما کو گوش شنوا؟ باز کار خودش و می کنه.
ـ چرا من؟
بی تعارف دست برد تو سفره و تیکه نونی برداشت. سخندون با چشم هایی شبیهِ گرگ به دستش نگاه می کرد. می دونم اگه هاویار بود صد در صد الان یه دونه از اون پس گردنیای معرفو می خورد. فکر کنم نیگاهِ جدیش با اون ریش و سیبیلش باعث شد که سخندون هِچی نگه. کمی پنیر زد روش و گفت:
ـ فعلا دنبالِ یه طلبه ام. یه چند جایی هست تنها نمی شه رفت. شنفتم زرنگی. تایید شده ای.
ـ قبل تر ندیدمت...
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
ـ پیشِ عمادمون زندگی می کردم.
ـ یه بار گیر کردی. ریسکیِ بخوام همکارت بشم. حالا چرا خارج؟
دست از خوردن کشید و گفت:
ـ دفعه پیشم پایِ رفیقم گیر بود. دو روز مونده بود به عروسیش مجبور شدم خودمو بندازم وسط. مامانِ دیگه. واس ما که خیالی نی... در بند اعتبارمون و پررنگ می کنه. مامان دوست داش بگه خارج رفته ایــم.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
سری تکن دادم و به سخندون اشاره کردم:
ـ منم یه خواهر دارم می بینی که؟ واسه همین خیلی وقته قدمِ گنده بر نمی دارم. اینبارم به خاطر بدهکاریم به سفر مجبورم.
ـ چرا بش بدهکاری؟
خلاصه و کوتاه می پرسه. اما با همونم می خواد زیر و بمون و بکشه بیرون. خجالتم تو کارش نیست. اینم از ماست جایِ تعجب نداره. من خودمم تا حالاش کلی ازش کشیدم.
ـ با بتول ازدواج کن. خیلی به هم میایید!
نگاهِ متعجبش و از نظر گذروندم و بیخیال گفتم:
ـ هر دو فضول و پررو. فقط بتول یکم پر حرفِ. تو زیادی خشکی. من با آدمای یُبس کار نمی کنم. دوست دارم تو کارم خوش بگذرونم. شوما به ما نمیای.
دست برد سمتِ چاییِ من و گفت:
ـ یکم فکرم درگیرِ. منم به پول نیاز دارم. مامان باید عمل شه. اگه همکارم می شی که با عــلی... من برم به کارای فردا شب برسم. اگه نمی شی. پاشم برم دنبالِ همکار.
ـ جمیله خودمون؟ انقدر همکار، همکار نکن حس می کنم حتما کارمندِ بانکی جاییم.
یه جوری نگاهم کرد. شاید از اینکه مامانش و اینجوری صدا کردم ناراحت شد.
ـ آره. خوب اینم یه همکاریِ. از بانک و اینام حساس تر.
ـ گفتی کارای فردا شب؟
این و گفتم و پنیر و از جلوی سخندون برداشتم.
ـ بسه بچه پاشو دو دور تو حیات بچرخ بلند شو.
سخندون کخ دیگه چیزی برای خودن نداشت و تا خرخره هم پر بود همونجا کنارِ سفره خوابید و گفت:
ـ من لالا دالم. اوی آقا پتوم و بنداز لوم، خودتم بلو خونتون. بدو...
سرم و تکن دادم و خجالت زده فکر کردم این بچه چرا از همه طلب کاره؟ دوباره سرم و گردوندم سمتش که داشت با اخم به سخندون نگاه می کرد:
ـ گفتی کارا؟ چه کارایی؟
ـ یه ماشین تو یه پارکینگ... یکم وسیله می خواد...
این و گفت و چشم از سخندون برداشت و دوباره نگاهم کرد...

فصل اول. قسمت هجدهم

پوزخندی زدم و گفتم:
ـ هه... ماشین؟ شب؟ ما تو روز ماشین می زنیم. بهت نمیاد تا این حد محافظه...
حرفم و قطع کرد و گفت:
ـ می دونم. ارزش نداره واس خاطرِ یه ماشین و دو تا ضبط بریم... اصن اُفت داره... اما یه چیزی اون تو هست... اون و می گیرن. یه تومن می دن. نصف نصف...
ـ افت چیه؟ چی باعث شد فرک کنی من انقدر ریسک می کنم که بیام تو دهنِ شیر؟ من ماشینایی و می زنم که درش و باز می ذارن و ولش می کنن به امونِ خدا. حالا چی هست؟
ـ نمی دونم اونش به ما مربوط نی. ما اون و می دیم پول و می گیریم.
ـ من نیستم. معلوم نیست اون تو چیه... اومدیم و مواد بود... اومدیم و جنازه بود...
زیپِ کاپشنش و باز کرد.
ـ نکنه می ترسی؟!
دستم و گذاتم رو زانوم و گفتم:
ـ نگو واس ما افت داره ترس. اما باس فرکِ این بچه هم باشم. من نباشم سخندون چی میشه؟ من خودم تنها نیستم. باس فرکِ همه جارو بکنم.
بلند شد و زیرِ لب چیزی گفت که متوجه نشدم و بلندتر گفت:
ـ ساعت ده میام دنبالت. نگرانِ چیزیش نباش. تو راهم برات همه چی و می گم.
ـ ترس و خلاف کنار. من این بچه و طرفِ شب تنها نمی ذارم.
ـ فکرِ اونجا هم کردم. تا وقتی همکاریم مامان نگرش می داره.
سرم و تکون دادم. معاملۀ خوبی بود حداقل تا وقتی که من سه چهار تومن جور کنم خوب بود... بعدش می گفتم دیگه اینورا پیداش نشه می گفتم که ما اهلش نیستیم. بی معرفت نیستم. اما نمی تونم با کسی هم همکار باشم. کلاً تو خونم نی بخوام گروهی کار کنم. هنوز همین فکرام کامل نشده بود که سرش و از لایِ در آورد تو و گفت:
ـ همکاریمون ادامه داره تا وقتی که هر دو به اون اندازه پولِ مورد نیازمون برسیم. باس این و می گفتم که جا نزنی.
بادم خالی شد. عجب آدمیِ. فکرم می خونه. من این پول و جور کنم دیگه تو رو آدم حساب می کنم مگه؟ اما خوب قرار که بذاریم، باس تا تهش بریم. زیرش زدن تو کارمون نیست. اشکال نداره. خوب پولِ عملِ جمیله هم دربیاد بعد یه فکری براش می کنیم.
سفره و جمع کردم و در آخر به سخندون نگاه کردم. رو به سقف خوابیده بود. دستاش از دو طرف کامل باز بود. پاهاشم باز بود. دهنشم که یه سیبِ درسته تو ش جا می شد. شکلِ این پوستا که جدیداً تابلوهاش اومده و خیلی هم زیادِ، پهن شده بود. با خودم فرک کردم چه ورزشی هم کرد، طبقِ برنامه ریزی!
دسِ خودش نی دیگه براش عادت شده بعد از هر خوردن مثلِ خرس پهن می شد و بعد از هر بیدار شدن مثلِ خرس می خوره. پس نتیجه می گیریم سخندون شبیهِ خرسِ.
سوم راهنمایی که بودم. یه معلم داشتیم که می گفت هر انسانی صورتش شبیهِ یه حیوونِ. حالا بنظرتون شما شبیهِ چه حیونی هستید؟! هر کی برای خودش یه چیزی در میاورد. یه دوست داشتم اسمش سمیّه بود. کپِ پنگوئن بود. همیشه هم مثلِ پنگوئن راه می رفت. اما بلند شد با افتخار گفت: « من سگِ پا کوتاه هستم.» مام چیزی نگفتیم دلش بکشنه. چه اشکال داره؟ سگ نجیبِ خوبِ. بذار باشه.
یادمِ اون موقع بیشتریا آهو بودن. یعنی به هر کی که می رسید چند بار پلک می زد می گفت من شبیهِ آهو هستم. حالا شبیهِ هر چی بودن اِلا آهو... یکیشون که کُپِ بوزینه بود. یعنی با بوزینه مثل گوجه ای می موندن که از وسط له شده باشن ها اما باز رو یه پا واستاد گفت من آهو هستم.
خلاصه به ما که رسید ما راس و حسینی صاف واستادیم گفتیم به ما می گن شتر. نمی دونم چرا کلِ کلاس ترکید.
چه کنم خو؟ این داییمون از بچگی واس خاطرِ لبامون به ما می گفت شتر. لب شتری، لب شتری از دهنش نمی افتاد. معلممونم که تا اون موقع هم خودش و حفظ کرده بود پکید از خنده. خلاصه اینکه آقایون، خانوما الان که نگاه می کنم می بینم سخندون شباهتِ غریبی به بچه خرس داره.
ظرفای صبحونه و شستم و فرک کردم حالا که باس از این به بعد شب کاری کنم بریم با سخندون بیرون یه دوری بزنیم ببینیم چه خبره. دنیا دستِ کیه؟! من یه سری لباس داشتم که سالی یه بار می پوشیدمش. هر سال عید می پوشیدم سیزدهم عید با سخندون می رفتیم پارکِ چمران یه دور می زدیم بر می گشتیم. خوب جالب اینجا بود که کوچیکم نمی شد. من بزرگ می شدم اما اونا کوچیک نمی شد. گاهی فرک می کنم این سه سال صد در صد من هیچ تغییری نکردم که این کوچیک نشده.
همون لباسا رو پوشیدم و جلوی آینه واستادم. من قدم خیلی بلند نبود. شاید حدودا صد و شصت و پنج سانتی می شدم. خیلی قلمی و باریک بودم. گردنِ زرافه و دیدید؟ درست به همون حالت. اما یکم برجستگی دارم.
خاک به گورِ آبروی از دست رفته ات ساتی. خجالت بکش جمع کن خودت و. پوفی کشیدم و چشم از هیکلم برداشتم پوستِ سفیدی داشتم. صورتم گردِ و کمی قسمت استخون های فکم برجسته ترِ، البته به برجستگیِ گونه هام نیست. بر عکسِ چشمای سخندون که طوسیِ روشن و دورش مشکیِ من چشمای تیره و ساده دارم.
تنها حالتی که تو چشمام دوست دارم. حالتِ گربه ایشونِ. چشمام گربه ایِ و کمی هم مردمکم درشتِ. این برایِ من خیلی مهم نبود تا اینکه بتول گفت این مدل خیلی خیلی قشنگِ و منم که فرک کردم دیدم همچی بیراه هم نمی گه.
چشمای گربه ای واسه من تنها یه سود داره اونم این بود که وقتایی که از دستِ بابام عصبی می شدم و بهش می گفتم الهی جایِ تریاک وبا بکشی اونم می گفت زحمت کشیدم کاشدمت حالا گربه صفتی و اینکه فقط خدا می دونست چه گربه کوره ای هستی که اون چشمارو بهت داد.
نفسم و صدا دار دادم بیرون و لبام نگاه کردم... دستی روشون کشیدم و زمزمه کردم: لب شتری...
لبِ پایینیم یکم حالت برگردون داشت. انگا خودم و لوس کردم و لب ورچیدم. خیلی گوشتی بود. با اینکه لبِ بالاییم هم گوشتی و خوش فرم بود اما پایینی بزرگتر بود. من تو کلِ هیکل و صورتم اول چشمام بعدم لبام و بعد نشیمن گاهم و دوست داشتم.
خوشگل نیستم. این و می دونم. اما زشت هم نیستم. بنظرم هیچ آدمی زشت نیست. حتی نامادریِ سیندرلا هم صد در صد با همۀ خباثت و اونپستی و بلندی که همیشه سه متر قبل تر از لباساش بود یه جذابیتی داشته که پدرِ سیندرلا رفت خاستگاریش، نه؟!
همیشه فکر می کردم پدرِ سیندرلا دلش و به چیِ اون زن خوش کرده؟ واقعا به چی؟
کمی کرم از کرمِ دکتر ژیلا که بتول واسه تولدم داده بود زدم. البته مطمئن نیستم نو باشه. یادمِ بتول همیشه هر کادویی برای کسی می خره خودش استفاده می کنه بعد می ده. انگار دو سه باری از این کرم زده بعد داده به من.
به هر حال من خیلی ازش خوشم نمیاد. چون خیلی چربِ تا می زنیش همه اش عرق می کنی. همش از پیشونی و گونه ات شُر شُر عرق می ریزه.
یه کمی از رژ مکه ای ها که اون دفعه رفته بودم مترو تا تجربۀ کیف زنی اونجا هم داشته باشم و خریدمش زدم. خیلی با حال بود تا می زدی یه رنگِ صورتی یا شایدم سرخابی به لبات می داد. تا وقتی هم نشوریش نمی ره. بتول از همین برای عروساش استفاده می کنه...
ریز ریز خندیدم دیگه بیبین چه محلۀ داغونی داریم ما...
دوباره نگاهی به خودم انداختم. جــــــون عجب گوشتی شدم...
خفه شو... بی آبرو...
بی توجه به روحِ بی پدرم کمی برای خودم غش و ضعف کردم و فکر کردم .یعنی من کی شوور می کنم؟ رو دستِ ننه ام می مونم؟ ای بابا با یه مشکل بزرگ مواجه شدیم. من ننه ندارم. رو دستِ کی بمونم؟ آخ این یعنی اینکه هیچوقت من رو دستِ ننه نمی مونم. ای جــــان...
البته نه خدایی نکرده فرک کنید من شوور ندیده هستمـــا... اصن حرفشم نزن.. از کلِ شوور من همون دورانِ نامزدی و می خوام که حتی شده ببرت تو دستشویی تا کارِ خیر کنید... اصن یه ذوقی می کنم و وقتی خودم و شوورِ آینده ام و تو دستشویی در حالِ تف بازی می بینم که نگــــــــــو...
دوباره نگاهی به سخندون انداختم و لباسای جدیدی که براش خریدم و انداختم کنارش. پلکاش می لرزید یعنی اینکه بیداره اما حال نداره چشماش و باز کنه. کنارش نشستم و گفتم:
ـ می خوام برم بیرون یه چیزی بخورم. خواستی بیای باس تا پنج دقیقه دیگه آماده باشی.
ـ می خوای سی بخولی؟
به سمتِ آشپزخونه رفتم و گفتم:
ـ معلوم نی. شاید کَلَبچ!
اون عاشقِ کله پاچه هست. مطمئنم الان آمادست! کمی از آجیلایی که هاویار براش خریده بود گذاشتم تو کیفم و رفتم بیرون.
حدسم درست بود. آماده بود و سعی داشت کفشاش و بپوشه.
ـ آزی این نمی پوسه.... هَل کال می کنم نمی پوسه...
خندیدم و نشیتم کنارش. محکم لپای تپلش و بوسیدم و گفتم:
ـ نمی پوشه چیه؟ بگو تو پام نمی ره. بعدم بچه مُـفی اینارو بر عکس پات کردی که.
کمکش کردم و کفشش و پاش کردم و فرستادمش تو حیات. درِ خونه و قفل کردم و رفتم پایین. همینکه پام و گذاشتم بیرونِ خونه با هاویار رو به رو شدیم. دستش و برده بود بالا تا زنگِ خونمون و بزنه. با دیدنِ من دستش و انداخت و نگاهی به سر تا پام انداخت.
پایان فصل ۲
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل ۳
سوتی کشید و گفت:
ـ خــــدایا... تو چقدر عروســـکی هستی.
نگاه کن حضرتِ اَبِرفرضی. مردای این دوره چرا انقدر ندیده هستن؟ اخمی کردم و گفتم:
ـ زشته این کارا می بینن خوبیت نداره. جمع کن لک و لوچه رو...
لبخندش و جمع کرد و دستش و به دیوارِ کنارۀ در تکیه داد. من هنوز از دو پله ای که می خورد تا بریم بیرون کامل نرفته بودم بالا به خاطری همین اون از من بالاتر بود. کمی خم شد و دوباره یه لبخند از اون قشنگاش که مارو هوس می ندازه شوور کنیم زد و گفت:
ـ خانم کجا تشریف می برن؟
ـ فرک نکنم به شما دخلی داشته باشه. بکش کنار.
ای بابا این پسرِ از اون بالا بالا ها اومده نمی دونه نباید انقدر بپیچه به یه دختر.. داره اعصاب می ریزه به هم. لحنش و مثل من کرد و کمی بیشتر خم شد روم.
ـ با فعلِ ربطــی دخلش می دیم!
. بعد زد زیرِ خنده... ما یه همسایه داشتیم اسمش جعفر بی کله بود. اونم هر چی می دید می زد زیرِ خنده. اما این دچارِ خوشمزگی مزمن شده هر چی می گه می زنه زیرِ خنده. شاید باید پیشنهاد بدم جایِ بتول با جعفر به اشتراک برسن و ازدواج کنن. نه کارِ درستی نیست اونوقت خودم بی نصیب می مونم.
ای بابا دختر انقدر با خودت از این فکرا می کنی الان ملت فرک می کنن داری تور پهن می کنی و صید می گیری نمی دونن تو قرارِ تا آخر عمر ازدواج نکنی.
تو خفه وجدان. هر کی ندونه تو که می دونی من کلاس میام. من می ترسم شوور گیرم نیاد واسه این می گم ازدواج نمی کنم که اگه یه وقت ترشیدم بگن خودش نخواست. نه که بگن طلبه نداشت. دستش و جلوی صورتم تکن داد و گفت:
ـ کجایی دختر؟ می گم اجازۀ همراهی دارم؟
پوفـــ به این هر چی بگی باز کارِ خودش و می کنه. می دونستم سخندون تا سرِ کوچه بیاد هِی اوی اوی می کنه و می گه که خسته شده. اگه هاویار باهام میومد می تونستم یکم به دخترای دیگه فخر می فروختم. بدجور کلاس داشت. هم اینکه وقتی سخندون می شینه سرِ تاپ یکی هست هلِش بده. با این افکار فکر کردم هاویار الان حکمِ چی می تونه داشته باشه جز همون نوچه؟
نگاهی به دور و بر انداختم و گفتم:
ـ خوبیت نداره تو رو هی آویزونِ ما ببینن من میرم سرِ خیابون توام بیا.
از در فاصله گرفت و گفت:
ـ این حرفا چیه؟ نه خرجِ تو رو می دن نه من و. من که مشکلی توش نمی بینم صبر کن برم ماشین و بیارم.
داشت می رفت که دست انداختم دورِ مچش و محکم گرفتمش.
ـ ای بابا مثل اینکه شوما شرایط ما رو درک نمی کنیا. یکم دیگه بات برم و بیام پس فردا از محل می ندازنم بیرون که چی شووراشون و به راهِ غیرِ مستقیم نکشونم.
نگاهی به دستم که هنو رو دستش بود انداخت و روش ثابت نگه داشت. گفت:
ـ باشه. شما برید سرِ خیابون منم میام.
برای اولین بار در عمرِ بیست و یک ساله ام فکر کردم منم می دونم خجالت یعنی چی؟ دستم و کشیدم عقب و بدونِ اینکه دیگه نگاش کنم گفتم:
ـ پس تا بعد زت زیاد.
ازش رو گرفتم تا برم که با پسرِ جمیله چشم تو چشم شدم. جلویِ در خونه واستاده بود و همینجور که زنجیر می چرخوند به ما نگاه می کرد. راستی من چرا اسمش و نپرسیدم؟ دوست ندارم هی بِش بگم پسرِ جمیله جنازه بیار، هی بگم پسرِ جمیله گم شو.
دستِ سخندون و گرفتم و بی توجه به پسرِ جمیله رفتیم سرِ خیابون. هچی دیگه پاش بیفته این پسرای محل از همه خاله زنگ تر هستن. برامون حرف در نیارن. البته اصن مهم نی. اما اینکه پشتت بگن دخترِ با همه تیک می زنه. یا اینکه فرک کنن شووراشون و می خوام واس خودم تمومِ.
نگاهی به سخندون انداختم. رو پله یه خونه نشسته بود و یه دستش جلوی دماغش بود و اون یکی دستشم کرده بود تو دماغش.
ـ سخـــخندوووون.
اصلا برنگشت طرفِ من. چه بیخیالِ نگاه کن تو رو خدا. یعنی الان فکر کرده هیچکس نمی بینتش؟
ـ مگه با تو نیستم بچه؟ هزار بار گفتم این کارا جاش تو دستشوییِ.
وقتی دیدم محل نمی کنه رفتم سمتش که فوری دستش و از تو دماغش در آورد و مالید به زیرِ پله و بلند شد ایستاد.
ـ آزی غلط کَلدم.
یدونه محکم زدم پسِ کله اش و گفتم:
ـ اگه فلفل نریختم دهنت بذار بریم خونه.
با ذوق سرش و بالا کرد و گفت:
ـ فیفیل خومشَزَست؟!
چشمام و براش لوچ کردم و رفتم سمتِ هاویار که تازه رسیده بود. خودش از ماشین پیاده شد و فوری در و برام باز کرد. خدا رو شرک اومد. چون درِماشینش که باز می شد می رفت بالا. منم ندید بدید ممکن بود فرک کنم خرابکاری کردم یا اینکه این درِ یه بیگانه هست و من فرار می کردم.
نشستم و سپردم خودش سخندون و سوار کنه. دفعه پیش قبلِ اینکه سوار شم در و باز کرده بود و اصلا به خاطرِ حالِ خرابِ سخندون دقت نکرده بودم. چه با حال بود.
یادمِ اولین بار که چندین سالِ پیش سوارِ پرایت شدیم واسه دزدی بلت نبودم درش و باز کنم و از شیشه اومدم بیرون اما بعد کم کم یاد گرفتم.
ـ تو چراا مروز همش تو هپروتی؟ مشکلی پیش اومده؟
از فکر اومدم بیرون و لبِ پایینم و که مثل هر بار فکر کردن بی هوا می فرستادم تو دهنم یا بش زبون میزدم و از دهنم در اوردم و گفتم:
ـ نه. همینجام.
ـ نه خــانمی. من می فهمم تو فکری؟ به این پسرِ که مربوط نمی شه؟ دیدم امروز اومد خونه ات.
این الــان به من گفت خانمــی؟ سعی کردم غش نکنم. سعی کردم بدونی اینکه نشون بدم انگار همین الان یه کیفی چند میلیونی زدم حالتم و حفظ کنم و سوالم و بپرسم. پر سوال برگشتم سمتش:
ـ کدوم پسرِ؟!
ـ همین عمّار. پسرِ جمیله.
اوهو پس اسمش حمّالِ. چه بهشم میاد. چشم غره ای به هاویار رفتم و گفتم:
ـ خوش ندارم زیرِ نظرِ کسی باشم. حواست و جمع کن.
بسته ای گرفت سمتم و گفت:
ـ نه این حرفا چیه؟ من داشتم می رفتم بیمارستان دیدم که اومد تو خونه.
بسته و ازش گرفتم و درش و باز کردم. چه آدامسِ باحالی. یدونه ازش برداشتم و خوردم. خواستم به سخندونم بدم که دیدم خوابش برده واسه همین درش و بستم و انداختم تو کیفم. راستی خودش خورده بود؟ خوب به من چه می خواست بخوره.
ـ نه اومده بود چاهِ دستشویی و باز کنه. اخه گرفته بود!
دلم نمی خواست بش بگم چی کارست. یا قراره همکار بشیم. صد در صد بتول بهش می گفت و صد در صد این تا حالا از شغلِ من و اون حمّال با خبر بود. خبرِ همکاریمونم احتمالا بعدِ اینکه من برای بتول بگم به گوشِ این می رسه. اما الان نمی خواستم بگم و توضیح بدم.
ـ آها... شنیدم که به شخصی به نامِ صفر بدهکاری. راستش امیدوارم ناراحت نشی. اما من حاضرم این پول و...
ـ نیگه دار پیاده می شیم.
ـ گفتم ناراحت...
دوباره حرفش و قطع کردم:
ـ منم گفتم نیگه دار...
قسمت بیستم
ـ سرعتش و بیشتر کرد و گفت:
باشه بابا. یه پیشنهادِ ساده بود. چرا سختش می کنی؟ توام ساده بگو نه.
ـ یادمِ یه بار بت گفتم خوش ندارم صدقه بگیرم.
ـ صدقه چیه؟ ساتی من و تو از یه جنسیم. خونمون همرنگِ. از یه نوعیم. چرا نباید به هم کمک کنیم؟ من و تو تو یه مدتِ خیلی خیلی کوتاه تونستیم صمیمی بشیم. تو با همه کج خلقیات تونستی منِ غریب و تو این محل شاد کنی. من واقعا تو این محل غریبم. حالا که بنظرم تو نهایتِ رفاقتی چرا نباید به رفیقم کمک کنم.
کلافه لبم و به دندون گرفتم و گفتم:
ـ نباس به کمک کردن به من فرک کنی. بم بر می خوره.
ـ انقدر اون لبِ خوشگلت و به دندون نگیر. کار دستت می دما. ولش کن دختر.
فرک کنم سرخ شدم. یادم باشه یه سر به کتابِ گینس بزنم. من در عمرِ بیست و یک ساله ام امروز دو بار خجالت کشیدم.
ـ الانم فکرت و درگیر نکن. من فقط خواستم کمکت کرده باشم. همین.
ـ ما خودمون مثل همیشه از پسش بر میاییم. توام همینکه داری به اعضای محل لطف می کنی رفاقت و در حدِ من تموم کردی.
دیگه حرفی نزدم و حرفی نزد. نزدیکِ پارک، پارک کرد و فوری در و برام باز کرد. سخندون و بیدار کرد و بوسیدش و خودش دستش و گرفت و با هم به سمتِ پارک رفتیم. حس می کردم دارم به همه از بالا نگاه می کنم.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
مندش بالاست. حال میده. مخصوصا که همه اول حواسشون به ماشینِ خوشگلمون بود. بعدم که پیاده شدیم دیگه چشم ازمون بر نمی دارن. صدای دو تا دختر و که پشتِ سرمون میومدن می شنفتم.
ـ وااایـــــی صبا پسرِ چه جیگریِ. حال می ده واسه ...
استغفرالله... عجب بی حیاییِ.
ـ خاک تو سرش... آخه اینم زن بود انتخاب کرد؟ حتما اینم بچه اشونِ.
ـ وای پسرِ و بچه رو میشه گذاشت لایِ نون خورد. اما خودش... ایـــش... ای خدا هر چی هـلـوئـه دستِ لـولـوئـه....
با این حرفشون خواستم واستم یه چی بارشون کنم. اما هاویار فوری اومد کنارم و دست انداخت دورِ بازوم.
ـ هاویار: لطفاً بذار هر چی می خوان بگن. خودمون می دونیم کی عروسک و کی کی لولوئه! مگه نه؟ صبحم بهت گفتم. مطمئن باش روی صحبتِ اونا حتی با منم نیست. با پول و ماشینمِ.
دختر که از دستِ حلقه شدۀ هاویار دورِ دستِ من حرصی شده بود گفت:
ـ ولش کن ترنج بیا بریم خلایق هر چه لایق!
وااا اینا دیوونه نبودن؟ چی می گفتن برای خودشون ؟ لایق؟ خلایق؟ همینکه رفتن ایستادم و یه نگاه بهشون کردم.
ـ ناراحت شدی؟
نگاهی به هاویار انداختم و گفتم:
ـ گورِ باباشون. ناراحتِ اینم که ما با کیا شدیم هفتاد ملیون نفر.
خندید و من و بیشتر به خودش چسبوند. چشم غره ای بهش رفتم و دستم و از دستش کشیدم بیرون
ـ تو اخر از این دستِ ما حاجت می گیری. بیا برو یکم سخندون و تاپ سوار کن.
چشماش گرد شد.
ـ نــــه؟؟؟!
بیخیال نشستم رو نیمکت و گفتم:
ـ چی نه؟ نگاه کن بچه ام نوبت گرفته. برو دیگه. مگه خودت نخواستی همراهمون باشی؟
ـ بابا سخندون بشینه رو تاپ همه زنجیر و اینا میاد پایین.
این و گفت و غش غش زد زیرِ خنده:
ـ یارتاقان.. مسخره می کنی؟
خنده اش و جمع کرد و گفت:
ـ میرم هُلِش بدم نویتش شد.
اما معلوم بود ولش کنن غش غش می زنه زیرِ خنده. ای بابا این سخندونم شده اسبابِ خنده. باس ریژیم بیگیره. اما آخه هر چی می گم به خرجش نمی ره. دیگه عادت شده براش. تقصیرِ خودمِ. هر چی خورد گفتم بچه است در حالِ رشدِ. اشکال نداره. حالا هم خودش اذیت می شه هم من. پس فردا هم که عوارضی بدتر داره. کسی نمیاد بگیرش افسردگی می گیره. منم که پولِ روانپزشک و اینا ندارم. رو دستم می مونه. البته رو دستم که نمی تونه بمونه چون سنگینِ.
یه لحظه نگرانیم بیشتر شد. خدایا این نترشه؟ مردم چی می گن؟ اگه من بمیرم باس تنها زندگی کنه... ای بابا دلشوره گرفتم.
یکم بازی کرد و وقتی که خسته شد هاویار فرستادش سمتِ سرسره ها و خودش اومد پیشِ من.
ـ چیزی می خوری؟
ـ گشنم شده.
ـ ناهار مهمونِ من یکم دیگه بازی کنه میریم.
یهو بی هوا برگشتم سمتش.
ـ هاویار...
دستش و انداخت پشتِ نیمکت، درست پشتِ من. کمی اومد جلوتر و گفت:
ـ جـــانــم..
چشمام و براش لــوچ کردم. حالا ما حواسمون نبود تو حس بودیم با اون لحن صداش زدیم این باس اینجوری مثل گوجه له شده وا بره؟
ـ جمع کن خودت و اِ... عجبا.. می گم ننه ات نمیاد اینورا؟ چرا؟
ـ ننه ام؟!
وا انگار حرف خارجی زدم براش. چرا اینجوری می پرسه؟
ـ آره دیگه. همون مامانت. یا شاید مامیت...
ـ اها فکر کردم مادربزرگم و می گی آخه من از لجش بهش می گم ننه. فکر نکنم بیاد. مــامان فکر می کنه اگه پا به این محل بذاره از کلاسش کم میشه.
ـ هــا گرفتم. اُفت داره واسش...
کمی اومد نزدیکترم و یه لبخندِ قشنگ مهمونِ لبای جذابش کرد و گفت:
ـ اینجوری فکر می کنه. بریم؟!
بلند شدم تا ازش دور شم. اینجوری نمی شه باس یه فکری کنم این پسری هی به ما نزدیک می شه. مام بی جنبه یهو سگ می شیم می چسبیم به لباشا. حالا گفته باشیم نگید نگفتی.
ـ یه بار دیگه از خطِ قرمز رد شی کلامون میره تو هما...
جدی بلند شد و سوئچی و تو دستش گرفت:
ـ بره. کلاهِ تو بره تو کلاهِ ما! خودش اوجِ لذتِ.
ـ بی تربیت.
ـ مگه حرفِ بدی زدم؟!
این و پرسید و دستِ سخندون و گرفت و رفتن سمتِ ماشین. با قدمای بلند خودم و بش رسوندم و قبلِ اینکه بخواد درِ ماشین و برام باز کنه گفتم:
ـ بیبینم تو کار نداری مگه؟!
کمی خم شد و گفت:
ـ شما بشین ما یه جای مناسب پیدا کنیم، اونوقت راجع به برنامه کارمونم واسه خانوم توضیح میدم.
چــیــش انگار من توضیح خواستم.
قسمت بیست و یکم

سر خیابون پیاده می شی؟
دستی به شکمم کشیدم. انقدر خورده بودم که نمی تونستم حتی تو همین ماشینم مثل آدمیزاد بشینم. من که هر شب گشنه ام بود و با چشم دنبالِ اون لقمه نونای سخندون و می گرفتم امشب انقدر خورده بودم که داشتم می ترکیدم. معده ام تعجب کرده بود.
ـ ولش کن گورِ بابای حرفِ مردم من و برسون دمِ خونه این بچه ام که خرس تر از منِ. کی می تونه تکونش بده.
ـ ازت خوشم میاد...
برگشتم سمتش و گفتم:
ـ ها چیه؟ زیاده خوری واسه تو چی میاره؟ مست شدی پرت و پلا می گی؟
انگشتِ اشاره اش و کشید رو گونم و دوباره برگشت سرِ جاش:
ـ خانم ما نخورده از روزِ اول مستِ تیلـۀ تو چشات شدیم!
چشمام گرد شد. انگار تو ک...نم عروسی برگزار شده بود. حالا شانس بیارم تو عروسی دعوا نشده چاقو بکشن ما این وسط بی گناه پاره پوره شیم.
صاف نشستم سرِ جام . بذار یه کار کنیم اگه یه روز شوورم شد نگه بابا تو از اول آویزونِ ما بودی از خدات بود بگم بیا با هم به اشتراک برسیم و تو خودت و پرت کنی تو بغلم مثلِ کوآلا بهم بچِسبی.
ـ الان که من و رسوندی خونه رات و می کشی میری. از فردا ساتی بی ساتی. د آشغال کله یه بار گفتیم حدت و بدون. دورِ ما نچرخ... مثل اینکه شوما مشکل عقلانی داری.
اه زیاده روی کردم. نکنه پشیمون شه؟! اخم کرد. ناراحت شد. دلخور شد. اما سعی کرد خودش و کنترل کنه. این و از فاصلۀ بینِ ابروهاشم می شد فهمید. یهو برگشت سمتم و گفت:
ـ ببین اگه من بت دست می زنم فکر نکن ندید بدیدم. نه نیستم. انقدر زیرِ من خوا...
دستم و آوردم بالا....
ـ بسه... شنفتم . فهمیدم چی می خوای بگی. بیبین واسه ما مهمِ کسی فکر نکنه الاغیم که سوارمون شه. یه چی هم خیلی مهمِ، اونم آبرومِ. نمی خوام بگن خودش و فروخته به پول نمی خوام فرک کنن آره مام بلاخره از تن و بدنمون استفاده کردیم. مطمئن باش تا همین الانم خیلی حرف پشتمونِ. خیلی هوات و داشتیم و خواستیمت که نخواستیم تو این محل غریب باشی. اگه بات می گم و می خندم اگه واس خاطرت می شینم تو این رستوران با کلاسا و می ذارم بهمون پوزخند بزنی و بخندی فرک نکن قصدیِ.
تو داری لطف می کنی به من به محلم. به خواهرم. پس یه جوری باید جوابت و داد. در مقابل کج نرو... حوصله نداریم... نوازشِ گونه... خم شدن رو صورتِ دختر با یه لبخندِ قشنگ... اینا رو ببر واسه همونا که زیرت خوا...
استغفراللهِ بلندی گفتم و دستی به صورتم کشیدم. دیگه رسیده بودم درِ خونه بدونِ هیچ حرفی پیاده شدم و سخندون و تقریباً کشیدم که از خواب پرید و ترسیده زد زیرِ گریه.
با اینکه چرت و پرت گفتم تور پهن نکردم براش. خودم که می دونم تو پهن نکردم اما توری که پهن کردم. کوچکتر از تورِ. اما خوب امکانش هست که گیر کنه. ای بابا به این چیا چرا دارم فکر می کنم؟ با اخم سخندون و گذاشت تو حیات اونم چون من بش گفتم پا تو خونم نذاره بعدم رفت بیرون و درِ چوبیِ زهوار در رفتۀ خونه و محکم به هم زد.
ـ روانـــــی
یه لگدِ محکم به در خورد. عجبا...
ـ خرم که هستـــی. جفتک نندا... درِ طویله که نی...
اه عجب غلطی کردم. زیادی خوردم زده به سرم. دیگه جوابی نیومد. فوری رفتم تو به ما نیومده غذت ایونی بخوریم. همه اش و از دماغمون کشید بیرون. حالا برو بشین خونه ات غذای دماغی نوشِ جون کن. اه حالم به هم خورد.
ـ بوشولِ خَل. بی پَدَل. چیلا از خواب بیدالم کَلدی.
ـ خوب حالا. هِی هیچی نمی گم. سیفون و بکش.
ـ خودت بیتیش. کِثـابَـت.
دیگه جوابش و ندادم. قاطی کرده نصفِ شبی. آرومش کردم و خودمم لباسام و در آوردم انقدر خورده بودم که همین که سرم و گذاشتم چشمام گرم شد. خواب و بیدار بودم که حس کردم زنگ زدن. بلند شدم نشستم از همین تو خونه یه نگاه تو حیات انداختم خبری نبود. باز این پسره اومد؟ عجب زیگیلیِ بابا. حیف که خیز خیتِ بخوام بزنم لهش کنم. وگرنه نصفِ شبی مثلِ گوجه له شده تحویلِ کارخونه رب می دادمش.
با زنگ دوم بلند شدم و شالم و سرم انداختم و رفتم دمِ در. همینکه در و باز کردم حمـّال اومد تو. غافلگیرم کرد برای اینکه نچِسبه بهم عقب عقب رفتم.
ـ چته؟
ـ رفتی با این آق جوجه تیغی گردش قرارمون یادت رفت؟
با کف دست زدم تو پیشونیم . اصن حواس نداریم که.
ـ اشکال نداره قرارمون ده بود. یه ربع گذشته واستا جَلدی آماده می شم. تا شوما زیپِ شلوارت و ببندی ما آماده ایم.
این و گفتم و پریدم تو خونه. تا گفتم زیپِ شلوار بدبخت دستش رفت رو زیپش. الان نگاه کنه بیبینه بستست لابد می خواد ما رو خفه کنه. اما خوب جیگرم حال اومد بلاخره یکی تر زده تو حالِ ما، باس یه جوری تلافی کنیم.
فوری سخندون و بیدار کردم و همونطور که به فحشاش گوش می دادم شلوارِ شیش جیبم با مانتو گشادم که بلندیش تا رونم بود و پوشیدم کلام و انداختم سرم و بیخیالِ شال شدم. اینجوری راحت تر به کارم می رسم. یه سیخ و دو سه تا سنجاق مثل همیشه تهِ جیبم انداختم و با سخندون زدم بیرون. حمـّال زودتر از من سخندون و برده تحویلِ مامانش داد. یه پیکان قراضه جلو درمون پارک بود. عقبترشم ماشینِ هاویار پارک بود. چرا ماشینش و نبرده بود تو؟ یعنی انقدر عصبی بود؟
ـ آماده ای؟
از فرک اومدم بیرون و به پیکانِ گوجه ای اشاره کردم.
ـ با این می خوای بریم دزدیِ؟
ـ قرضیِ. آره بیشین.
چیزی نگفتم و سوار شدم. ماشین و روشن کرد و خواست راه بیفته که گفتم:
ـ گفته بودی می خوایم بریم اون بالاها. فرک نمی کنی ماشینمون تو اون محله های بدجور بدرخشه؟
کمی فرک کرد و گفت:
ـ مجبوریم که بریم. یا شاید دوست داشته باشی قبل از اونجا یه ماشین بزنیم؟
گفتم:
ـ حالا برو باس فرک کنم.
همینکه استارت زد و پاش و گذاشت رو گاز مستقیم رفتیم عقب و با یه چیز " بــــــوم " برخورد کردیم.
با چشم های گشاد شده نگاهی به ماشینِ هاویار انداختم. دوباره برگشتم و به حمّال که بیخیال به چشم های گشاد شدۀ من نگاه می کرد چشم دوختم و آب دهنم و سخت قورت دادم. خدای من حمال تر از این پیدا نکردی؟ یعنی باور کنم دنده عقب و جلو رو تشخیص نمی ده؟
ـ عجب شنقلی هستی... این چه کاری بود؟
ـ فکر کردم زدم دنده یک.
ـ هی نگو رانندگی بلد نیستی؟
به خودش مغرور شد صداش اندخت تو گلوش و گفت:
ـ معلومه که بلتم.
چشمام و براش لوچ کردم و گفتم:
ـ پاشو. پاشو ریدی... خودم می شینم.
این و گفتم و پیاده شدم. خدا کنه هاویار نفهمه کارِ ما بوده. فوری جامون و عوض کردیم و گازش و گرفتم. اگه تا این حد یول باشه کارم درومده.

قسمت بیست و دوم

می دونی چقدر باس خرجِ همون یه ذره کنه؟
همونجور که به رو به رو زل شده بود گفت:
ـ بپیچ راست. اوهوم. ملیونیِ. عوضش یاد می گیره ماشینش و نذاره تو کوچه مزاحمِ مردم شه.
ـ نگو حسودیت میشه که خندم می گیره. تو تو خوابتم نمی تونی اون و با خودت مقایسه کنی.
بی توجه بهم درِ داشبورد و باز کرد و یه کاغذ کشید بیرون همونطور که نیگاش می کرد گفت:
ـ نمی تونم باورش کنم. تو کَتَم نمی ره که برای کمک به ما پا تو این محل گذاشته باشه در حالی که همه از اینجا فراری هستن.
ـ نمی دونم ما که بش اعتماد داریم ذاتش خوبه.
سرش و از کاغذ برداشت پوزخندی زد و با اون صدای بمِش سوهانِ روحمون شد:
ـ بت نمیاد همینطوری از رو چهره و قیافه قضاوت کنی. چی کار کرده که اینطور بال بال می زنی براش؟
دنده و که جا نرفته بودم برگردوندم و دوباره رفتم دو و گفتم:
ـ ای بابا این محل همه اشون منتظرن. من فقط چیزی و که دیدم گفتم. کاری واس ما نکرده جز اینکه خواهرمون و درمون کرده. البته فرهنگش به ما نمی خوره. فقط همینه مشکله . نمی دونم چطور برخورد کنه.
بی توجه به حرفام گفت:
ـ بلاخره سر از کارش در میارم بعد کاغذ و گرفت سمتم و گفت:
ـ بپیچ تو حافظ یه نگاهم به این بندا.
کاغذ و از دستش کشیدم و یه چشم غره بهش رفتم:
ـ د اخه شنقل می خوای بریم تو باقالیا؟ بیگیر پایین کاغذ و اِ...
خجالتم نمی کشه کاغذ و گرفته جلو چشام حتی نمی بینم دارم کجا می رم. گوشه پارک کردم و کاغذ و گرفتم دستم:
ـ خو بگو. هر چند که الان نباید حرف بزنی. تو باید از قبل به من بگی.
دست به سینه نشسته بود و به رو به رو نگاه می کرد:
ـ تو کاغذ نمایِ کلیِ و جایی که نگهبان هست کشیده شده. هیچ کارِ خاصی لازم نیست انجام بشه. با نگهبان هماهنگیای لازم و انجام دادن. ساعت ده برقِ طبقه سوم قطع می شه دقیقا همون شخصی که یه بسته تو ماشینشِ. نگهبان درارو قفل می کنه و میره بالا تا کمکشون کنه. اما قبلش درِ پارکینگ و باز گذاشته برامون. درست نیم ساعت بعد درِ پارکینگ خودکار بسته میشه.
ـ خوب چه کاریِ؟ چرا قراره بره بالا؟ خوب بایسته همینجا از همون ریموتش استفاده کنه که در خودکار بسته نشه.
ـ می ره بالا که وقتی خِرِش و گرفتن گفتن ماشینمون خالی شده بگه من در و بستم اومدم بالا پیشِ شوما بودم. که بگه روحشم خبر نداره. ما هم همه اش نیم ساعت وقت داریم. در غیرِ اینصورت گیر افتادیم.
متفکر به رو به رو خیره شدم. پس اونقدام آسون نیست. با خودم فرک کردم چه برنامه ریزی شده.
ـ حالا تو نگهبان و خریدی؟ چطوری؟
دستش رفت سمتِ یه کیسۀ پارچه ای مانند و گفت:
ـ اونایی که بسته و می خواستن خریدن. منم تا اونجا که لازم بود در جریانم. پیاده شو در باز شد و برقشون قطع شد.
این و گفت و به پنجره اشاره کرد پیاده شدم و در و بستم و از گوشۀ دیوار به سمتِ در پارکینگ که داشت کم کم باز می شد رفتیم. دستکشایی که داده بود و دستم کردم. از همون گوشه در حالی که به دیوار چسبیده بودیم واردِ پارکینگ شدیم. چشمم به گوشۀ در پارکینگ بود. یه چراغی نارنجی رنگ روشن خاموش می شد.
محکم کوبیدم تو سینۀ حمال. شکه شده برگشت سمتِ من و دستش رو سینه اش گذاشت. از هیجانِ زیاد اینکار و کردم. یعنی دستی خودم نبود وگرنه اینقدر محکم نمی کوبیدم.
ـ مطمئنی دوربین نداره؟
چشم غره ای بهم رفت و به راهش ادامه داد. عجب شلغمیِ به خدا.
کنارِ ماشین ایستاد و گفت:
ـ بنظرت نیازِ دزدگیر و از کار بندازیم؟
می خواستم بگم که می تونم جوری صندوق و بزنم که فقط لحظه آخر صدای دزگیر بلند که تا اون موقع ما سوارِ ماشین شدیم رفتیم. اما باز رفتم نزدیک ببینم که نوعِ دزدگیرش چیه؟ شاید از این به درد نخورا بود. همون موقع به سمتِ ماشین رفتم و با صدای نفس هام جوابش و دادم:
ـ دزدگیر از کار انداختن بیشتر از نیم ساعت وقت می بره. نمی تونیم.
و بعد خوشحال گفتم:
ـ دزدگیرش فعال نیست.
به سمتِ صندوق رفتم. جوری نیشستم که انگار رو کاسه توالتِ خونمون نشستم. چشمام و تنگ کردم تا تو تو نورِ کم بتونم تشخیص بدم. قفلش و می شد باز کرد. پیچ گوشتی و از حمال گرفتم و انداختم زیرِ روکشِ قفل و روکشِ نقره ای رنگ و برداشتم. حمال دست به سینه با دقت به من نگاه می کرد. عصبی گفتم:
ـ شنقل... جای اونجا ایستادن بیا چراغ قوه بگیر چشمم کور شد نمی بینم.
اونم مدلِ من نشست پشتِ سرم و آروم گفت:
ـ شنقل یعنی چی؟
بلند شدم ایستادم و سنجاق قفلیم و از تو جیبم در آوردم. دوباره نشستم و گفتم:
ـ نگو که تا حالا نشنیدی.
ـ مام اصطلاحتِ خودمون و داریم. گفتم شاید از خودت در آوردی.
پوفی کشیدم و گفتم:
ـ نگو که تا حالا اسکُل هم نشنیدی؟
ـ چرا شنیدم.
نوکِ سنجاق و فرستادم تو:
ـ لابد می دونی که اسکل تابستون دونه جمع می کنه و زمستون یادش می ره که اون دونه ها رو کجا گذاشته؟
ـ آره اما خوب در حقیقت این چیزیِ که مردم در موردش می گن.
کلافه سنجاق و کشیدم بیرون. رو پیشونیم عرق نشسته بودم و حس می کردم گرممِ. با کلافگی که تو صدامم پیدا بود گفتم:
ـ حالا هر چی.
ـ حالا چه ربطی به شنقل داشت؟
ـ خوب شنقل غذاش و می ده اسکل براش نگه داره!
یهو چراغ قوه از دستش افتاد. برگشتم سمتش تا چیزی بارش کنم. خیلی قرمز شده بود. فکر کنم نیاز داشت بخنده. خوب معنیش این میشه دیگه. چشم غره ای رفتم و خواستم. برگردم سرِ کارم که یه صدا متوقفم کرد:
ـ اینجا چه خبره؟
و پشت بندش همه برقا روشن شد.

ساعد دستم و برای چند ثانیه گرفتم جلو چشمام تا برق نزنه تو چشام اما زود به خودم اومدم. دستم و برداشتم و با ترس به شنقل یعنی حمال نگه کردم. اونم از من دور تر ایستاده بود و در حالی که به اون مرد نگاه می کرد گفت:
ـ منم اومدم همین و بپرسم. این خانوم و می شناسید؟
اون مرد با بدگمانی و تردید پرسید:
ـ شما؟
می خواستم بگم این حمالم با منِ. عجب آدمِ نامردیِ. یعنی اینجوری هوایِ دوستشم داشت؟ خوبه گفتم من یه خواهر دارم تو خونه. ای خدا عجب گهی خوردم نکنه سخندون و می خوان بفروشن به کشورای خارجی؟ اما من مطئنم کشورای خارجی زودی یه مهرِ برگشت خوردن به سخندون می زنن... برشکست می شن اگه بخوان خرجی شکمِ سخندون و بدن.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ـ من مهمونِ آقای مهدوی هستم. برقشون رفته. اومدم از تو ماشین چراغ قوه ببرم که این خانوم و دیدم. و اینکه نمی شناسمشون و درک نمی کنم که رو ماشینِ فامیلِ ما چی کار دارن.
دهنم باز مونده بود. عجب آدمیِ. با حرص بلند شدم و با صدای بلند گفتم:
ـ د آخه باقالی مالِ این حرفا نیستی. ما رو دور می زنی؟
چراغ قوه ای که از زورِ خنده از دستش ول شده بود حالا تو دستام بود. با چراق قوه رفتم تو صورتِ اون مردِ که حالا نزدیک تر شده بود. همونطور که چراغ قوه و تو چشماش گرفته بودم رفتم نزدیکتر و گفتم:
ـ آقا ما بی گناهیم.
دستش و گرفت جلوی چشماش...
ـ دیدیم در بازِ. مام که بی خانمانیم گفتیم امشب و تو این پارکینگ کپه امون و بذاریم.
خواست حرفی بزنه که کله اش و گرفت تو سینم و با چراغ قوه محکم زدم پشتِ سرش. یه جاهایی نزدیک به اطرافِ گوشش. شایدم نزدیک به ستون فقراتش نمی دونم. یه جا زدم دیگه انقدر هُل کرده بودم که دقیق نفهمیدم. این دومین باری بود که اینجوری می افتادم تو تله.
نمی تونست تقلا کنه اما از صداش معلوم بود به هوشِ. یه بار دیگه ضربه زدم که کامل شل شد و افتاد. چشمام از حدقه در اومده بود. حالا اون عرقای نشسته رو پیشونیم راه افتاده بودن و می ریختن. چشمام گشاد شده بود و می خواست از حدقه در بیاد.
دستی رو بازوم مشت شد.
ـ بیا وقتی نمونده. همه اش چهارده دقیقه دیگه وقت داریم.
دستم و کشیدم بیرون و برگشتم سمتش و با مشت کوبیدم تو فکش.
حس می کردنم انگشتام له شدن. دندوناش و رو هم سایید و پر حرص بهم نگاه کرد. اما حداقل الان می دونستم که بخار نداره. پوزخندی زدم و گفتم:
ـ حداقل حالا می دونم که دوستت و نجات ندادی. از بی عرضگی گیر افتادی. حیف حیف که کارِ نصفِ انجام دادن و خونمون نیست. اوه بیچاره دوستت که همکارِ تو بود. حالا دیگه مطمئنم از بی عرضگی گیر افتادی.
این و گفتم و رفتم سمتِ ماشین و یه سنجاق دیگه از تو جیبم در آوردم. هنوز داشتم باهاش ور می رفتم که گفت:
ـ از کجا فهمیدی؟
هنوز عصبی بودم. نیم نگاهی به اون مرد انداختم. می دونستم که نمرده فقط از هوش رفته. این و پسر عمویِ خدا بیامرزم بهم یاد داده بود. اینکه اون قسمتِ سر که بهش ضربه زدم خیلی حساسِ. می گفت حتی اگه خیلی وارد باشی و بدونی دقیقاً کجاست می تونی با انگشتم بیهوش کنی.
ـ چیو؟
این و گفتم و دوباره مشغولِ کارم شدم.
ـ از کجا فهمیدی من دوستم و نجات ندادم؟
ـ از اونجایی که من و تو با هم می تونستیم این و ساکت کنیم و راحت بریم. اما تو مثلِ این خز مغزا وا دادی و همه چیو سپردی به منِ تنها.
می دونستم که به غیرت نداشته اش بر نمی خوره. هر چی بگیم بازم همونجور بی بخارِ سیب زمینی. اومد حرفی بزنه که صندوق با صدای چیکی باز شد. نفسم و سخت دادم بیرون و لبخندی زدم که خستگی و ازم دور کرد.
فوری واستادم سرپا و درش و باز کردم یه کیسه گونی مانند که دورش چسبِ سیاه پیچیده بودن. برعکسِ اندازۀ نسبتاً بزرگش خیلی سنگین نبود. سوئیچ و آماده کردم و رو به حمال با ترشرویی گفتم:
ـ می کشی بیاریش یا نه؟
همون موقع چراغای درِ پارکینگ روشن شد و در شروع کرد به بسته شدن. هر دو به هم نگاه کردیم. دست انداخت و کیسه و بلند کرد و دویید سمتِ در. حرومزاده الانم فکرِ خودشِ.
دوییدم و تو لحظه آخر خودم و انداختم بیرون و فوری ماشین و روشن کردم و حمال بسته و انداخت عقب و خودشم نشست جلو و گازش و گرفتم.
با عصبانیت و پر از حرص فقط گاز می دادم.
ـ آرومتر. این ماشینِ اقای دکتر نیست. بش فشار بیاد همینجا می کارتت. اون وقت دیر می رسیم. نیم ساعت دیگه کیسه و بهشون نرسونیم دیگه ارزش نداره پولم نمی دن.
سرعتم و کم کردم و گفتم:
ـ فقط دلم می خواد یه بار دیگه ، یه بار دیگه ببینمت اونوقتِ که می کشمت. مرتیکۀ ترسو.
چیزی نگفت. داد زدم:
ـ کجا باس برم؟!
ـ فرعیِ اول و بپیچ. کارخونه های سُدا. باید بری پشتِ اونا.
زدم رو ترمز. برگشت و نگاهم کرد. دستاش و تو هم قفل کرد و گفت:
ـ ای بابا حتما باس توضیح بدیم از ما بکشی بیرون؟ بابا خو من اگه فرار می کردم می تونستم از خواهرت موراقبت کنم. اما اگه می موندم الان خواهرت آواره بود. حالام را بیفت. خیلی وقت نداریم.
ـ من دیگه بت اعتماد ندارم تا اینجا رو من اومدم از اینجا به بعد و تو برو. من همینجا منتظرت می مونم تا یه ساعت دیگه نیومدی شراکتِ ما تمومِ.
ـ بچه نشو ساتی نگو که ترسیدی؟
انگشتِ اشارم و اوردم بالا و خم شدم سمتش.
ـ ترس تو کارِ ما نیست. افتاد؟ اما نمی یام. بیشتر از این نمیام.
به در تکیه داد و بیخیال گفت:
ـ منم نمیرم اومدیم و اونا خواستن من و بکشن اونوقت چی؟ حداقل جفتمون با هم می میریم.
پام و با حرص گذاشتم رو کلاج استارت زدم و دندۀ سفت و سخت و فرستادم رو یک روم و ازش گرفتم و با گفتنِ یه " بزدلِ " بلند، گاز دادم. این دوستش و نجات داد؟ خنده ام می گیره. فکر کنم تا پلیسارو دید اول شلوارش و خیس کرد و بعدم رفت جلو گفت من تسلیم.
وقتی رسیدیم پیاده شد و رفت کمی جلوتر. بسته و گذاشت تو یه جعبۀ زرد رنگ نزدیکِ یه درِ بزرگ. از همون جعبه هم یه مشمای مشکی برداشت و با دو اومد سمتِ ماشین هنوز به ماشین نرسیده بود که سکندری خورد و افتاد زیمین . ای بی درست و پا. فوری پریدم پایین:
ـ چت شد؟! مردی؟ بابا یه کارِ درست از تو بر نمیاد؟نشست و با صدای بلندی گفت:
ـ آآآخ خــــوبم.
ـ یارتاقان من کنارِ گوشتم کر شدم. شنقل.
با این حرف بلند شدم و گفتم:
ـ از اونجا بلند شو بیا خودت و یه جا دیگه پهن کن باس بریم.
پشت سرم اومدم و نشست تو ماشین. و با طلبکاری گفت:
ـ د چقدر ماستی! برو وا نستا!
نفسم و سخت دادم بیرون. یعنی خـدا آدم و خــر کنه گرفتارِ خــر نکنه. پررواِ دیگه چه کارش می شه کرد؟ طلبکارِ. بچه پررویِ بی عرضه. میدون و دور زدم و پیچیدم تو خیابونِ بهشتی همینطور که رانندگی می کردم گفتم:
ـ سهمِ ما رو آماده کن سرِ خیابون ازت جدا می شیم. زود خواهرم و بیار. فقط به خاطرِ مادرت قبول کردم.
همونطور که درِ مشما رو باز می کرد گفت:
ـ چقدر وقت داری تا پولِ سفر و بدی؟
ـ همه اش شش روز دیگه. اما مطمئن باش کارم با تو نیست.
ـ ما قرار گذاشتیم. تا آخرشم باس بریم. یعنی غیرِ این باشه دیگه حرفت خریدار نداره.
ـ می خوام نداشته باشه اونم پیشِ تو.
بی توجه به این حرفام. شیشه و داد پایین و گفت:
ـ تو تا آخرِ این هفته پول می خوای. منم باید حتماً به حسابِ بیمارستان پول بریزم. پس امشب و فراموش کن. به فردا فکر کن. صبح ساعت یک میاد دنبالت.
چشم غرۀ غلیظی بهش رفتم و در حالی که سعی می کردم جدی باشم گفتم:
ـ از کی تالا یکِ ظهر شده صبح؟
ـ حالا هر چی... یکِ ظهر. لباس راحت بپوش. که رو موتور راحت باشی.
ـ متاسفم ما لباسِ پلوخوری و موتور سواریمون یکیِ.
چیزی نگفت و آرنجش و به در تکیه داد. اینجوری کمی اعصابِ منم آروم تر شد. داشتم به این فکر می کردم که پونصد تومن پول دارم و دو ونیم دیگه باید جور کنم که صداش بلند شد:
ـ چرا به صفر بدهکاری؟
این چندمین بار بود که این سوال و می پرسید با حرص گفتم:
ـ نگو که جمیله یا بتول بت نگفتن؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
ـ از بتول خوشم نمیاد باش زیاد حرف نمی زنم. به این پسر ژیگولِ نخ می ده.
نیم نگاهی بش انداختم و گفتم:
ـ چیه نکنه خاطرش و می خوای و حسودیت می شه؟
ـ نه بحثِ این حرفا نیست. از این پسر ژیگولِ خوشم نمیاد. می دونم که صفر مواد فروشِ این و مامان گفته اما سَر و سرِّ تو رو باهاش نمی فهمم.
ـ من غلط کنم با اون سر و سری داشته باشم بابایِ ننه مرده ام قبلِ مرگ معلوم نی چقدر شیشه ازش خریده.
به در تکیه داد و متفکر گفت:
ـ دو تومن دادی. سه تومن مونده. بابای تو کیلویی می کشیده؟ مواد فروش بود؟
پوزخندی زدم و گفتم :
ـ نه بابا. این یکی دو ماهِ آخر رفت تو کارِ شیشه. والا نمی دونم ما به نونِ شبمون محتاج بودیم. قبلِ این پنج تومن یه چهار تومنم ازش گرفته بود. یادمِ اونروز صفر اومد خونه بابا چهار تومن گذاشت جلوش گفت بابتِ جنسِ قبلی. اما نمی فهمم از کجا پول آورده بود. خودش که می گفت کسی داده براش بخره. اما من ندیدم کسی بیاد دنبالشون یا بابا جایی بره.
ـ پس موادا چی شد؟ نه ملیون مواد و که صد در صد نکشیده؟
ـ نه بابا می ترکید اگه می کشید. البته اُوردز کرد و مرد.
ـ من فکر می کردم خودت مصرف داری.
با اخم برگشتم سمتش و گفتم:
ـ تو این محله بی در و پیکر زندگی کردن دلیلِ خوبی نیست که فکر کنی همه آدماش مفنگی و تزریقی هستن که. ها؟ بیبینم داداشت کجا خونه داشت؟
ـ تو بهار بودیم.
ـ جای خوبیه.
ـ با اینجا قابلِ مقایسه نیست.
ـ مثل اینکه راضی نیستی از این محل؟ بذار از راه برسی.
شونه ای بالا انداخت و گفت:
ـ شومام همچی راضی به نظر نمی یای؟
کنار پارک کردم و گفتم:
ـ بذار سخندون به سنِ قانونی برسه دو پا دارم پنج شش تا دیگه هم قرض می کنم الفرار.
پیاده شدم اونم پیاده شد. سهمم و ازش گرفتم و گفتم:
ـ مواظب باش اشتباهی دنده عقب نری.
خندید. همینجور که نگاهم می کرد گفت:
ـ تا حالا دختر به با دل و جراتیِ تو ندیدم.
ـ حالا بیبین. زودی سخندون و وردار بیار.
انگشت اشاره و کناریش و به پیشونیم رسوندم و با گفتنِ " زت زیاد " به سمتِ خونه دوییدم.
با صدای زنگِ یه چیزِ نا آشنا بیدار شدم. در حالی که چشمام و می مالیدم به دنبالِ صدا بلند شدم. خدایا دیوونه شدم؟ این صدا چیه؟
به دنبالِ صدا رو طاقچه و نگاه کردم. اِ اینکه گوشیِ خودمِ. آخ چه حالی می ده. نیشم و تا پیشِ گوشم باز کردم و جواب دادم.
ـ کــیه؟!
ای خاکِ عالم کیه چیه؟ تند گفتم:
ـ اشتباه گرفتید.
و بعد قطع کردم. خاک تو سرم اون طرف اصلاً حرف نزد بیبینم کیه بابا؟
دیروز سام آورده بود تو محل دیده من نیستم می بینه سخندون تو حیاتِ جمیله ایناست می ده به جمیله خانم و می گه بده به من. سریالش و سوزونده دیگه کسی نمی تونه ردم و بزنه. دوباره گوشی زنگ خورد از فرک اومدم بیرون وجواب دادم:
ـ الــو؟
این حمـالِ در به در بود. با صدایی که توش خنده موج می زد گفت:
ـ باس یه کلاس واست بذارم. کیه چیه؟
ـ خوب حالا ما خواب بودیم یه چی گفتیم. همینمون مونده بچه ضایع های محل ازمون ایرات بیگیرن.
ـ باشه خانوم اوقات خودت و تلخ نکن. باس بریم. سخندون و بیار خونه ما موتور آمادس.
ـ ببینم متور سواریتم مثِ دس فرمونتِ؟
با حرص گفت:
ـ نه.
ـ سخندون خونه می مونه. واستا پنج دقیقه دیگه بیرونم.
این و گفتم و قطع کردم. لباسام و پوشیدم م سخندون و بیدار کردم فرستادم توالت. صُبونش و آماده کردم و رفتم بیرون از دستشویی که اومد مثِ همیشه سفارشش کردم و گفتم که دیگه حق نداره به کسی راه کار نشون بده. و بعدم فرستادمش توو در قفل کردم.
همینکه در و باز کردم هاویار گل به دست اومد نزدیکم:
ـ صبح بخیر بانــو.
با اخم گفتم صبحِ شما هم بخیر آق مهدوی.
ناراحت و دلخور نگاهم کرد و گفت:
ـ بهم حق بده با اینجاها نا آشنا باشم. الانم این گل به همراه یه پوزش و از من بپذیرِ.
نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم:
ـ باور کن خیلی ستمِ. اینحا مردا برا زناشون گل از سرِ چهار راه هم نمی کنن اونوقت تو این دسته گل و آوردی فرک می کنن داری خاستگاری می کنیا.
خندید و از خدا خواسته گفت:
ـ چرا که نه.
اخم کردم و گفتم:
ـ همینکارا رو می کنی دیگه... ببند نیشت و...
فوری خودش و جمع و جور کرد و گفت:
ـ بیام بریم تو خونه باید حرف بزنیم.
ـ الان باس برم جایی نمی تونم. سخندون تنهاست نمی خوام بری تو برو غروب بر گرد.
اخم کرد خواست چیزی بگه که من در حالی که می رفتم گفتم:
ـ گلا رو بذار تو گلدون روی میزت بلکه غذا از گلوت بره پایین. یا علی.
و دوییدم سرِ خیابون. این پسرِ چرا وانستاد تو محل؟ قرار بود درِ خونه منتظرم واسته ها. همینجور که غر می زدم رسیدم سرِ کوچه گوشی و در آوردم که شمارش و بیگیرم اما قفل بود. منم بلت نبودم بازش کنم. دوباره برگردوندم تو کیف و هزار مدل صلواتی که بلت بودم به روحِ اون شخصی که این گوشی و ساخت و اون شنقلی هم که این و خرید فرستادم.
با موتورش کنارم ایستاد. فحشی نثارش کردم و پریدم بالا کلاه کاسکتِ قرمز رنگی بهم داد و منم انداختم سرم.
ـ مگه نگفتی درِ خونه؟
ـ نمی خوام تو محل کسی ببینه ما با هم کار می کنیم. مامان می گفت تازگی به مشامِ همه بوی پلیس و اینا می خوره.
با ترس گفتم:
ـ پس چرا بتول حرفی نزد.
ـ ایندفعه ببینتت حتما بت می گه. به این پسر ژیگولِ اعتماد نکن. شاید نفوذی باشه.
آب دهنم و قورت دادم:
ـ اما اون آمپول می زنه. معاینه می کنه. دارو تجویز می کنه و مهر داره. تازه کیفِ مدارکش الان گوشه حیاتِ خونه ماست. نوشته دکتر هاویار مهدوی تو کارتاش خودم خوندم.
ـ یادمِ یه بار دیگه هم بت گفتم از رو ظاهرِ آدما تصمیم نگیر. اون اگه پلیس باشه و قرار باشه ما بدبخت بیچاره ها رو بگیره مطمئن باش می تونه به هر تیپ و مدلی با هر شغلِ دلخواهی در بیاد، حداقل اینه که یه پلیس می تونه. سفت بگیر باس بریم.
دستم و انداختم دورِ کمرش و دیگه حرفی نزدم و به این فرک کردم که باید از هاویار دوری کنم. اگه پلیس باشه و من بردم زندان؟ بچه ام سخندون چی میشه؟

یه مشکلی واسم پیش اومده می دونم مرد تر از این حرفایی کمکم می کنی؟
کلام و در آوردم و نفسم و سخت دادم بیرون. چی بود این؟ داشتم خفه می شدم. از سرم رودخونه راه افتاده انقدر عرق کردم. دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم:
ـ من مرد نیستم. حالا بگـــو... باس ببینم چی می خوای؟
ـ بیبین این کیف که داریم می زنیم دو تو من توش هست. از این دو تومن تو سهم نگیر. ننه جنس قصدی آورده یارو دیشب که ما نبودیم اومده بود بدجوری آبروریزی کرده.
کمی فرک کردم. از قیافه اش معلوم بود ناراحتِ. البته از قیافه اش ما که جز یه جفت چشم و دو سه دست ریش و پشم چیزی ندیدیم. گفتم:
ـ تو که می دونی من آخر هفته باس پولِ سفر و بدم. همه اش سه، چهار روز از وقتم مونده.
سری تکون داد و گفت:
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ـ می دونم. تا آخر هفته بیشتر از اون که فرک کنی گیرمون میاد. اما مامان امشب باس پول و بده به این مردِ.
نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم:
ـ چه کنم که دل رحمم باشه...
تو دلم گفتم: سگ خورد!
ـ ممنون ننه دوعات می کنه. کلات و بذار طرف اومد بیرون.
کلام و گذاشتم. دوباره گفت:
ـ ببین کیفش و سفت بچِسبیا. یه دستتم دورِ من باشه گیر بیفتی وا نمیستم هــا.
سری تکون دادم و گفتم:
ـ می دونم... تجربه دارم!
چیزی نگفت و حرکت کرد. اون مردِ یه نگاهی به خیابون انداخت. با یه دستش با موبایل حرف می زد. یه دستشم عینک دودیش بود. اه یادم رفت منم اون عینکِ دکی و که کف رفتم بزنم.
داشتیم نزدیک می شدیم. اوه اوه چه ضربانِ قلبم رفت رو هزار....
کیفش که بندِ بلندی داشت آزادنه رو شونه اش حر کت می کرد....
به این حمـــال اعتباریی نبود... با اینکه دار و ندارم و حس می کرد. اما بیشتر رفتم جلو و بیشتر بهش چسبیدم. جوری که تکونی خورد. اما بعدش به خودش اومد و بیشتر گاز داد.
دستِ چپم و محکمتر دورش حلقه کردم. حالا امکان نداشت از رو موتور بیفتم. مگر اینکه اونم می خورد زیمین. دستِ راستم و دراز کردم و گیرش دادم به بندِ کیف.
موبایل از دستش افتاد. دستش باز شد و بندِ کیف راحت از دستش درومد. انگار هنوز نفهمیده بود که کیفش دیگه دستش نیست. از آینه های بغل می دیدم که دولا شده تا گوشیش و برداره. خنده ام گرفت. عجب شنقلیِ.
زبونِ خشکم و به لبای خشک ترم کشیدم و دوباره به عقب نگاه کردم. حالا داشت داد و بیدا می کرد و مارو نشون می داد.
ـ بپیچ تو سرحدی.
با این حرفم پیچید و خیالم راحت شد که همه چیز تموم شده. اما هنوز نباید می ایستادیم. این و خودشم می دونست چون داشت همینجوری می رفت.صداش و شنیدم که تشویقم می کرد:
ـ واقعاً عـــالی بود.
نگاه کن تو رو خدا با اینکه زندان رفته، تو کفِ کارِ ما مونده. هم محلیا باس بیان ببینن که زندان رفته ها همچی هم که می گن با عرضه نیستن.
بلاخره نرسیده به محل موتور و جایی پارک کرد و پیاده شد. کلاه و در آوردم یعنی تو روِ ح هر کسی که برای این کلاه کاسکتا پنکه ای چیزی نذاشت. نیم پز شدم. این چرا اینجا واستاد:
ـ چرا اینجا بابا تا خونه که خیلی مونده.
ـ موتور دزدیِ بذار همینجا بچه ها میان ببرن آبش کنن.
پوفی کشیدم و گفتم:
ـ خدایی تو چی فرک کردی؟ بنظرت علی سه سوت میاد اینجا دنبالِ موتور؟ اون که گفت دیگه سیّار کار نمی کنه. باس ببری کنارِ حموم نمره که خرابش کردن تو اون خرابه یه در هست در و بزنی بذاری اونجا. تازه باس بگی ساتی معرفیم کرده والا قبول نمی کنه.
سری تکون داد و گفت:
ـ پس تو برو خونه. امشب میام دنبالت قرارِ بریم یه خونه که هیچکی توش نیست. اما تا دلت بخواد طلا و پول هست. البته اگه بتونیم پیدا کنیم.
نگاهی به کیفِ تو دستش کشیدم و آهی کشیدم. ادامه داد:
ـ مطمئن باش پولِ سفر تو این یکی دو روز جور می کنیم.
سری تکون دادم و ازش جدا شدم. واقعاً تا کی می خواستم با دزدی زندگیم و بچرخونم؟ اینجوری سخندون می تونه دکتر شه؟ اگه نشد چی؟ حس می کنم به آرامش نیاز دارم. آرامشی که هیچ وقت تو این محل حس نکردم. کسی نمی فهمه چی می گم. اینکه خونه بغلیت قاتل باشه و اون یکی شیره ای و مواد فروش. خوب خیلی سخته. من هر چقدرم که خودم و محکم نشون بدم بازم می دونم که یه جا زندگی می کنم که مرداش بیشترشون دندون تیز کردن. دندون تیز می کنن واسه ناموسِ مردم. خدایا بچه ام اینجا بزرگ شه چیزی ازش نمی مونه. یه کاری کن نبینه. خواهرش و نبینه. نبینه چطور می رم واسه شکمکش در میارم. یه کار کن بیبینه دوسش دارم. خوبی و بیبینه و بدی و نه.
نفسم و اه مانند دادم بیرون و کلیتام و در آوردم. خواستم در و باز کنم که صدای جمیله من و متوقف کرد.
ـ دخترم.
همچین موندم. دخترم؟! اولین بار بود اینجوری صدام می کرد. نمی دونم چرا حس کردم دلم می خواد برای یه بارم که شده همچی مثل آدم چاق سلامتی کنم. با لبخند برگشتم سمتش و شروع کردم:
ـ به به جمیله خانم. شوما خوبی؟ بهتری ؟ چه کار می کنی با محبتایِ ما؟! دخترِ گلتون خوبه؟ حاجی خوب هستن؟ پسرای چلتون خُلَن؟!
یهو خودم خفه شدم. قبل اینکه با مشت بیاد تو حلقم دهنم و بستم و با چشم های گرد شده نیگاهش کردم. بیا انقدر تو خونه خل و چل و خر نصیبِ این پسرۀ بوزینه کردم که حالا جلویِ مادرشم خجالت نمی کشم.
ـ یه جوری نگاهم کرد که دلم برا خودم کباب شد.
چشمام و براش لوچ کردم که بیشتر به شنقل بودنم پی ببره و همینطور از هر گونه زد و خورد احتمالی جلوگیری بشه. آخه جمیله خر دست معروفِ. دستش خیلی سنگینِ یه بار زد تو گوشِ یکی از مردای محل بدبخت پردۀ گوشش پاره شد. با این فرک کمی سرم و کج کردم و مظلوم نماییم بیشتر شد.
یهو من و پرتاب کرد تو بغلش:
ـ دخترم ممنون که کمک کردی قصدِمون و بدیم.
آنچنان محکم می کوبید پشتم که اگه اینقدر مهربون ازم تشکر نمی کرد فرک می کردم داره اون صفتِ خل و چِلی که به پسرش دادم و تلافی می کنه. با اومدنِ حمــال ازم تند تند خدافظی کرد و رفت. منم نگاهی به حمال انداختم که دیدم اونم به من خیره شده.
ـ سلام. چقدر دیر کردی.
چشم از حمال گرفتم و به هاویار دوختم که با لبخند ایستاده بود و نگاهم می کرد. دسی خودش نیست در هر شرایطی آرومِ.
ـ بیبینم شوما کار و زندگی نداری؟
ـ اختیار داری. کارِ من اینجاست. زندگیِ منم کمک به شماها.
ـ ما کمک نخواستیم. بهتره شومام بری به بقیه کار و زندگی هات برسی.
معلوم بود عصبیِ این و از دندونایی که معلوم بود رویِ هم ساییده می شن می فهمیدم.
ـ یه کارِ ضروری دارم.
و بدونِ اینکه منتظرِ تعارفِ من باشه اومد تو خونه.
فصل اول ( قسمت بیست و هفتم)

یه نگاه دیگه به ساعت انداختم... هشت و نیم. نیم ساعت دیگه میاد. دستمال به دست تند تند تلوزیون و تمیس می کردم و به هاویار و حرفاش فرک می کردم. بش نمی خورد پلیس باشه. آخه اون دکتر بود. یادِ حرفِ حمــال افتادم: " یه پلیس می تونه هر مدلی باشه." اما اون اومد و از من خواست که مستمند های این محل و بهش معرفی کنم، حالا چطور ممکنه؟ گفته بود اونایی و که احتیاج به درمان دارن و معرفی کنم. یه چند نفری و خودش منتقل کرده بود بیمارستان و حالا... اه گورِ باباش مخمون دیگه تیلیت شد انقدر فرک کردیم.
ـ سخندون پاشو باس بری پیشِ جمیله.
ـ آزی زَمیله به من کم غاذا می ده. به من می گه خیکیِ گونده. می گه خبِل.
هم خنده ام گرفته بود هم دلم می خواست جمیله و خفه کنم. گفتم:
ـ بلند شو عزیزم. بلند شو از خونه برات غذا می کشم.
با این حرفم بلند شد و اومد سمتم و خودش و پرت کرد روم. به رویِ خودم نیاوردم اما فکر کنم شبیهِ کتلتِ له شده بودم که خندید و گفت:
ـ به اندازۀ یــه عالــمه بیلینج دوستت دالم. پس بَلام عصلونه هم بزال...
ـ اون عصرونه نیست خواهر اون شبونه می شه که تو بعد از شام می خوری.
دستی به موهای بهم ریخته اش کشیدم و پیشونیش و بوسیدم. و لباسام و تنم کردم. فردا صبح قرار بود این پسرِ هاویار بیاد خونمون. یه لیست از نیازمندای محل تهیه کرده بود و می خواست من تاییدشون کنم. البته بهم گفته یه پیشنهاد هایی هم واسه من داره. حالا نمی دونم قضیه چیه... هنوز نگفته.
صدای زنگ اومد. این پسرِ رسید. از بودنِ همه وسیله هام مطمئن شدم و سخندون و بردم بیرون. قبلِ اینکه ببرتش گفتم:
ـ مامانت بش غذا نمی ده این ظرفم بده. بهش بگو خیکی شوهرتِ.
چشم غره ای بهم رفت و دستِ سخندون و گرفت که ببره. سخندون همونطور که می رفت برگشت و گفت:
ـ آزی شووو لِش خِبِلم هست.
خندیدم و گفتم:
ـ آره هست. موراقب خودت باش.
دیگه هیچی نگفت نگاهی به دمپاییاش که برعکس پوشیده بود انداختم و درِ خونه و بستم. بی هوا برگشتم سمتِ خونه هاویار. حس کردم از پشتِ پنجره داشت نگاهم می کرد. این و از پرده که ناگهانی افتاد می شد تشخیص داد. دروغ چرا عقب مونده ذهنی هم با این همه محبت می فهمید طرف یه حسی بهش داره و بعد از یه مدت عاشق می شد.
الان اون و نمی دونم اما خوب دلم می خواد باهاش تنها برم سینما از تو پاکت پفیلا بردارم نصفش بیریزه زیمین نصفشم بیریزم تو حلقم. تخمه بخورم و آشغالش و تف کنم زیمین. اونم با عشق به کارهای قشنگِ من خیره بشه! هـــی روزگار... ما هم شاید انسان نباشیم اما آدم که هستیم. یهویی قلبمون یه جوری می شه تا می بینیمش.
ـ بریم؟
چشم از پنجره گرفتم و به حمال که حالا اونم داشت به پنجره نگاه می کرد، نگاه کردم:
ـ بریم.
ـ بهش اعتماد نکن.
راه افتادم سمتِ ماشینی که کنارِ خونه اشون پارک بود و سوار شدم. اونم نشست و سوئیچ و داد بهم و ادامه داد:
ـ برو سمتِ جهانشهر. خونه دوبلکسای معروف.
چند ثانیه ای ساکت شد و ادامه داد:
ـ هم محلی ها می گن دیروز ریختن خونه علی... همون که صیار پخش می کنه.
ـ نـــــــــــــــه؟! بگو به اَبِرفرض؟ چطـــور؟ اون که خیلی دم کلفت بود.
چشم غره ای نثارِ من کرد. وا اینم با ما لجِ ها. نکنه از ما خوشش اومده به هاویار حسودیش می شه؟
ـ مثل اینکه پلیسا گفتن یه آقای دکتری لو داده.
ـ آه بیا خودِ پلیسا هم می گفتن دکتر.
ـ به نظرت خودِ پلیسا میان بگن مثلاً سرگرد اطلاع داده؟!
ـ یعنــی سرگـردِ؟
نفسش و سخت داد بیرون و گفت:
ـ وااای خـــدایا من چه گناهی کرده بودم؟ ساتی، ساتی، ســاتــی من فقط احتمالات و گفتم.
بیچاره داره یه جور حرف می زنه انگار آرزوی مرگ داره. مگه چی گفتم؟
ـ می دونی الان فهمیدم که تو قدِ یه جلبک هم نمی فهمی. آخه سیب زمینی پلیس ها که نمیان لو بدن کسی که لو داده و شکایت کرده کی بوده؟ پس چرا می خوایید دکترِ مملکت و پیشِ من خراب کنی؟ ها؟
پوفی کشید و چیزی نگفت.
ـ ولش کن تو رو باید وقتی پشتِ میله های زندان داری برای سخندون آشپزی می کنی ببینمت تا حالم جا بیاد.
ـ یعنی انقدر از دستِ من دق کردی؟
ـ ولش کن مهم نیست. همینجا پارک کن. این دستکشارو هم بکن تو دستت.
جهانشهر که همیشه خدا خلوت هست. انگار خاکِ مرده ریختن توش. الانم که حدودِ ساعت نه و نیمِ شب هیچ خبری نیست.
من: می تونی از دیوارِ خونه اش بری تو در و باز کنی؟
سری تکون داد و دوید سمتِ دیوارهایی با نمایِ سنگیِ سفید. دستش و گیر داده بود به لبه دیوار و با پاش سعی داشت بره بالا اما نمی تونست. چشمام و برای پاهای آویزون و بلندش که هی از رو دیوار سر می خورد لوچ کردم و دوییدم سمتِ دیوار. پریدم بالا. دستم که به لبه های دیوار رسید یکی از پاهام و کج هُل دادم بالا و بندش کردم به دیوار و با یه صدای عجیب غریبی خودم و کشیدم بالا و نشستم رو دیوار. با آرنجم زدم رو انگشتاش که دستش ول شد و خورد زمین. از همون بالا گفتم:
ـ این و زدم تا دفعه بعد الکی نگی بَـلَـتـم بَـلَـتـم.
این و گفتم و پریدم پایین اما با صدای سگ جام و خیس کردم. صداها خیلی نزدیک بود. سرِ جام ایستادم و آبِ دهنم و سخت قورت دادم.
فصل اول ( قسمت بیست و هشتم)

قبلِ اینکه سگ بیاد و تیکه تیکه ام کنه دوباره درختِ کنارِ دیوار و گرفتم بالا و مثل میمون رو دیوار نشستم. چشمم خورد به حمــال دلش و گرفته بود و رو زمین از خنده قلت می خورد.
ـ هندونه.
همونجور که دهنش قدِ اسبِ آبی باز کرده بود و می خندید گفت:
ـ سگاشون بسته هست.
اوفــــ مثلِ سگِ پا کوتاه ترسیده بودما. دوباره پریدم پایین و اینبار در و باز کردم. چه با حالن خونه به این بزرگی نه نگهبان داره. نه وقتی می رن بیرون درش و قفل می کنن تازه سگشم بسته هست. چه همه چی مشکوکِ. تا اومدم حرفی بزنم حمال گفت:
ـ همه چیز مشکوک امنِ....
منم حرفش و تایید کردم. چه عجب یه بار این افغانی درست و حسابی فرک کرد. دوباره گفتم:
ـ کسی می دونه داریم میاییم اینجا؟
ـ هیچ کس. کسی که آدرس و بهم داد گفت یه پدر و دختر اینجا زندگی می کنن. نمی دونست چه روزی قراره بیاییم. اما امروز صبح زنگ زد گفت که پدرِ بیمارستانِ دخترِ با عجله و خونه ترک کرده. من گفتم امروز نمی آییم که پاپوش ندوخته باشه.
دستم و آوردم بالا و گفتم:
ـ آخه جلبک زودتر بگو دیگه. خوب معلومه تو بهت خبر بدن جمیله داره از هستی ساقط می شه وا میستی درِ خونه زِپِرتیت و قفل می کنی یا با کله می ری بیمارستان؟
چشم غره ای بهم رفت و " دور از جون" پر حرصی گفت. و با گفتنِ " حالا چی کار کنیم؟ " به من خیره شد.
بهش نزدیکتر شدم و انگشتام و اوردم بالا و گفتم:
ـ به جدِ سادات قسم اگه یه روز به خاطرِ همین دو هزاری کَجِت که هیچ وقت آنتن نمی ده چشمات و از کاسه در نیاوردیم ساتی نیستم. حالا بیبین.
چیزی نگفت و همونطور خیره نگاهم کرد:
ـ خوب همه چی مشکوک امنِ چون دختره سیستمِ امنیتی و روشن نکرده بره. یادش رفته عجله داشته.
سری به نشونه فهمیدن تکون داد. دیگه وا نستادم قیافه توجیه شده کج و کوله اش و نگاه کنم و از گوشه دیوار درست طرفِ مخالفِ سگا رفتم سمتِ در ورودیِ اصلی. امیدوار بودم همسایه ها صدای وَق وَقِ اینا رو بذارن به حسابِ چیزِ دیگه.
درِ خونه قفل بود. یه مدلی بود که سنجاق قفلی و سیخ جواب نمی داد. من اولین بارم بود همچین دری می دیدم.
ـ این درها بر عکسِ ظاهرشون راحت تر از بقیه باز می شن.
صدای حمال بود که باعث شد چشم از در بگیرم و بش نگاه کنم.
ـ این در وقتی از اینور قفل می شه از اونر چندین گیره تو هم گره می خورن و فرو میرن تو دیوار که توسطِ قفل ساز جاهاش از قبل درست شده. اما اگه بتونی بری توی خونه از همون ور فقط یه دکمه و بزنی بدونِ وجودِ کلیت دوباره باز می شه.
با ذوق گفتم باشه پس برو باز کن.
ـ ما نیازی به باز کردنِ در نداریم.
این و گفت و با ساعدش جلوی صورتش و گرفت و با یکی از گلدونای رو نرده ها زد تو شیشه. اما شیشه هیچیش نشد. انگار چند تا ترک خورده بود. با ضربه دوم گلدون شیکست و خاک و گل ریخت پایین و یه تیکه از سفالِ گلدون تو دستِ این جلبک موند.
نفسم و سخت دادم بیرون و هُلِش دادم اونور. شالم و پیچیدم دورِ گردن و صورتم و از شیشه ها دور شدم با پهلو محکم از دور دویدم سمتِ در. صدای نــــهِ بلندش با شکستنِ شیشه های خیلی محکمِ اون خونه و ناله من از درد تو هم گم شد.
رو زمین افتاده بودم که دستش و گذاشت رو بازوی سالمم و گفت:
ـ خوبی؟
ـ آه دهنِ بازوم سرویس شد. فکر نمی کردم تا این حد محکم باشه.
ـ تو یه دختری، من که مردم از این کله کلفت بازیاد در نمیارم. می تونی بلند شی؟
با اینکه درد بدی تو بازوم داشتم و استخونام کلاً ضعف می رفتن اما از رو زیمین بلند شدم و چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
ـ کجا رو باس بگردیم؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
ـ جای دقیقی ندارم. فقط رفیقم گفته تو اتاق خوابا رو بگردیم.
ـ دهنِ خودت و رفیقت، با هم صلوات.... من میرم بالا توام پایین و بگرد.
این و گفتم و پله ها رو دو تا یکی رفتم بالا. آخه حالا من کجا رو بگردم؟ برای اطمینان گوشه کنارایِ خونه و حتی تو هالوژن ها رو هم نگاه می کردم که مطمئن شم دوربینی نباشه. اما وقتی درِ اصلی و درِ ورودی هیچی نداشت یعنی بقیه تعطیل. مخصوصا که می دونم گربه از کنار این خونه ها رد شه آژیرشون بلند میشه چه برسه که بخوای مثل وحشی ها شیشه هم بشکنی. گونیِ تا شده و از جیبم در آوردم و مشغولِ جست و جو تو اولین اتاق شدم.
تو دو سه تا اتاقِ اول هیچ خبری نبود. رو تخت نشسته بودم و به گونیِ تو دستم نگاه می کردم. چی شد که فکر کردم یه گونی پر از اینجا گیرم میاد؟ واقعا که خرم. آخرین کشویِ پا تختی هم که کنارِ تخت بود و باز کردم و پر حرص لباس زیرارو مشت کردم و ریختمشون بیرون. احساس کردم یه صدایی دادن. دقیق نگاه کردم. دیدم زیرِ لباس های شخصی گوگول جیگولیِ دخترِ خونه جعبه طلا هست. با ذوق طلا ها رو از جعبه در آوردم و ریختم تو گونی. حداقل ته گونی و که گرفتن. چند تا تراول پنجاه تومنی هم بود که اونا رو هم ریختم تو جیبم.
دو تا اتاقِ باقیمونده به جز چند دست لباس که من واقعاً برای اولین بار نمی تونستم ازشون چشم بگیرم چیزی نداشت. امیدوارم من و ببخشن اما اونا می تونن بازم از این لباسای جیگیلی تیتیشی بخرن دیگه، نــه؟ آخه راستش خیلی ناز بودن. هر چند شاید تا آخرِ عمرم هم نتونم اون لباسا رو بپوشم. چرا واسه عروسیِ سخندون که یه مجلسِ با کلاس گرفتیم می پوشم. همینجور ذوق زده یه قسمت که مثلِ پذیرایی می موند و از یه طرفم شکلِ اتاقِ عکس بود گذروندم و خواستم برم پایین که گلدوناش بدجور چشمم و گرفت. گلدونا رو دقیق رو نزده های چوبیِ مارپیچش تا پایین چیده بودن. با اینکه من و یادِ خونه قدیمیا می انداخت اما اینا با سیکِ جدید درستش کرده بودن. مخصوصاً گل هایی که تا به حال تو عمرم ندیدم.
دستی بردم و با یه دست گلدون و از جا برش داشتم. اما انقدر سنگین بود که از بین انگشتِ اشاره و شصیتم درومد و افتاد پایین. با صدای دادِ حمـــال چشم ها گرد شده ام بیشتر گرد شد. یا خـــدا مطمئنم که مرده.
نمی دونم چجوری از پله ها گذشتم و اومدم پایین. کنارش زانو زدم:
ـ خــــوبی جلبک؟
زیری لب داشت فحشم می داد. خوب به من چه این هم دست و پا چلفتیِ هم بد شانس؟ من چه می دونستم گلدون سنگینِ قرارِ از دستم در بره. دوباره نگاهش کردم و گفتم:
ـ با توام؟ خورد تو کله ات؟ هــوی یابو؟
ـ یابو هفت پشت و آبادته. شونه ام خورد شده حالا دخترۀ بی سر و پا می گه خوبی؟
یدونه محکم زدم تو کله اش که دیگه صدای ناله اش نیومد.
ـ بی سر و پا هیکلتِ. حالا که گذاشتمت اینجا حالیت میشه.
این و گفتم و گونی و برداشتم و رفتم بیرون. صدای قدم هاش و می شنیدم پشتِ سرم. بلاخره تحمل نکرد و پرسید:
ـ چقدر کاسب شدی؟
برگشتم و با اخم نیگاش کردم و با تشر بش گفتم:
ـ خجالت نمی کشی؟ من به قولِ تو دختر یا ضعیفه یه شیشه هفت، هشت لایه و با اون هیبت و زدم ترکوندم اونوقت یه گلدون افتاده رو شونه ات مثلِ زنی که داره زایمان می کنه آه و ناله راه انداختی؟
ـ حالا تو هم هی بکوب تو سرِ ما. ای بــابــا خوب چه کنم شانس ندارم. سنگین بود بابا به مولا به جدم قسم سنگین بود.
ـ بپا نفس کم نیاری قرمز شدی.
این و گفتم و از خونه زدم بیرون و حمـــال هم دنبالم اومد. نیشستم تو ماشین و در جوابش که می گفت تو گونی چیه و چی نصیبت شده گفتم:
ـ دو دست لباسِ ایونی. کلی طلا و سیصد چهار صد تو من پول.
با داد گفت:
ـ چــــــــــــــی؟
پایان فصل ۳
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل ۴
ـ زهرِ حلاحل با اون صدای داغونت. شبیه گوینده رازِ بقا می مونه سکته ام دادی. فکر کردی صدات قشنگِ که اینجوری می ندازی رو سرت؟ چته؟
و بعد اداش و در آوردم:
ـ چـــی؟
پر حرص گفت:
ـ میمونی دیگه..
وقتی دید حوصله کل کل ندارم گفت:
ـ یعنی تو نتونستی از اون بالا پنج، شش تومنم دراری؟
پوزخندی زدم:
ـ هــه! پنج شش تومن از کجایِ مبارکم در می آوردم؟
نالید:
ـ آخه چرا طلا برداشتی. چطو می خوای آبش کنی؟
ـ یه کی هست واسه همه اینایی که جمع کردم یه تومن و میده.
با داد و تعجب گفت:
ـ اینهمه طلا، یه تومن؟
ـ نکنه انتظار داری بیشتر بدن؟
دستش و که هنوز رو شونه اش بود برداشت و به پیشونیش کشید و تکیه داد به ماشین و چشماش و بست:
ـ بذار خودم برات آبش می کنم. بیشتر از اینا می ارزه.
بخارِ اینکه بخواد بکشه بالا و نداره. ئاسه همین بیخیال گفتم:
ـ باشه.
****
ـ ممنون زحمت کشیدی. اما باس دعوتِ مارو قبول کنی ببریمت سَتار کبابی. همه اش نمی شه شوما ما رو مهمون کنید.
سینیِ چای رو ازم گرفت و گذاشت رو تخت. نشستم رو به روش و نیم نگاهی به سخندون انداختم. پارچه پهن کرده بود کفِ حیات نشسته بود داشت با عروسکایی که هاویار براش خریده بازی می کرد. دوباره به هاویار نگاه کردم. حواسش به من نبود. به درِ زیرزمین بود.
ـ من : چی شده؟
ـ نمی ترسی یه وقت شب کسی بره اینجا؟ درش همیشه بازِ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
ـ با ما کار نداشته باشه. بره بخوابه ما که بخیل نیستیم. اما هیچیکی اینجا نمیاد خیالت تخت.
ـ خیالم تخت نیست ساتی. شما دو تا دخترِ تنها...
حرفش و قطع کردم:
ـ انقدردست نذار رو احساسِ ما. ما از پسِ خودمون بر می آییم.
اومد نزدیکتر و سینی و داد کنار.
ـ تا کی ساتی؟ تا کی از پسِ خودتون بر می آیید؟ تا کی قرارِ تو ستونِ یه خونه باشی؟ تو خودت پر از نیازی تو خودت یه حسِ لطیفی که نیاز به همراه داره. به یه همدم. تو چطور فکر کردی می تونی جوابِ اون دختر و بدی؟ فکر کردی تا کی دنیایِ سخندون خلاصه میشه به ساندویچ و برنج؟ هــوم؟
نمی دونم کی دستم رفته بود تو دستاش و اون داشت دستای کشیده و سفیدم و گرم می کرد. حس می کردم حقیقت و می گه. دلم نمی خواست دستم و از دستش بیارم بیرون. می دونم واسه ما عیب داشت. اما دلم می خواست منم حس کنم که کسی خاطرم و می خواد. با اینحال با اخم گفتم:
ـ مثل اینکه دنده شما جا نمیره.
ـ چی ؟ دنده ام؟ نمی فهمم؟!
با کلافگی گفتم :
ـ منظورم اینه که دو هزاریت آنتن نمی ده. نمی گیری. بیبین آق دکی اینهمه حرف می زنی که من چی کار کنم؟ من این و نمی فهمم.
ـ بذار کمکت کنم از این محله بیای بیرون. صبر کن حرف نزن. من نگرانتم ساتی. تو روز به روز داری زیبا تر و خواستنی تر می شی. تو روز به روز بیشتر به اوج می رسی. دارم می بینم دندونایی که با زیباییِ روز افزونی تو تیز می شن. لطــفاً
ـ ننه ام، ننه اش، ننـۀ ننه اش همه تو این محله زندگی کردن هیچی نشده. واسه ما هم نمی شه.
ـ ساتی تو حتی نباید به چشمات هم اعتماد کنی. این دوره با دورۀ ننه ات و ننه اش خیلی فرق داره.
ـ یه کار نکن دوباره دعوامون بشه و کلامون بره تو هم دکی. الانم بهتره بری. مثل اینکه دوباره زیاد خوردی. زده رو دلت.
زمزمه کردم:
ـ خوشی زده رو دلت.
خواستم بلند شم که دوباره من و محکم تر گرفت:
ـ چرا نمی ذاری؟!
چشمام و بستم و دیگه هم بازشون نکردم.
ـ بیبین دکی دس از سرِ ما وردار. ما به این کهنه نشینی و فقیر نشینی عادتی دیرینه داریم. هواییمون نکن.
ـ دختر انقدر غد بازی در نیار. اصن من این خونه و از تو اجاره می کنم. تو با پولش جای دیگه خونه بگیر. خــوب؟ بعدم تو دفترِ خودم منشی باش.
چشمام و باز کردم و اینبار دستام و محکم از دستاش کشیدم بیرون.
ـ می خوام تنها باشم دکی. شبت بخیر.
ـ چرا نمی خوای بفهمی که توام می تونی یه دلواپس داشته باشی؟ چرا می خواد احساساتت و مخفی کنی؟
ـ دکتــر شبت بخیر.
نمی دونم چی شد که عوض شد. پر حرص نگاهم کرد و محکم دستش و زد به سینی دادی زد و با گفتنِ لعنتی رفت بیرون.
بدونِ اینکه به استکانا و قندونِ خورد شده نگاهی بندازم. همونجا رو تخت دراز کشیدم. خسته بودم. خسته تر از همیشه. سخندون دنبالِ هاویار رفته بود و دستاش و گذاشته بود پشتِ کمرش و از همونجا سرش و از لایِ در کرده بود بیرون.
چشمام و بستم. سرنوشتِ من آغازش واسه هر جا بود همونجا هم تموم می شه. دو تا آدم از دو دنیایِ مختلف نه نمی شه.
اونکه به تو ابراز عشق نکرد فقط گفت می خواد بهت کمک کنه.
همینم نگرانم می کنه. اون می خواد من و بکشه سمتِ خوشی ها. اون داره به تشنگیم دامن می زنه. اون فهمیده من تشنۀ محبتم.
بیشتر تو خودم جمع شدم. یه چیزی تو چشمام سنگینی می کرد. زیرِ لب واسه سخندون که حالا کنارم بود و انگشتِ کوچولوش و رو گونه ام می کشید گفتم:
ـ بازم هوا داغونِ. چشمم و می سوزونه...
ـ خدا رو شُکل چشمِ من نمی سوزه آزی.
خندیدم و کمی رفتم عقب تر... خودش فهمید اومد و کنارم خوابید. انگار فهمید که امشب دیگه نباید پرخوری کنه.

فصل اول ( قسمت سی و یکم)

چرا جوابِ اس ام اس نمی دی؟ دو ساعتِ منتظرم.
خیز خیت بود جلو این بچه مفنگی بگیم بلت نیستیم با گوشی کار کنیم. واس همین گفتم:
ـ اس ام اسای بی ارزش و باز نمی کنیم.
صدای نفسِ محکم و عصبیش و از پشتِ گوشی شنفتم خندۀ ریزی کردم و گفتم:
ـ حالا بنال.
ـ خیلی بی ادبی.
ـ اوه اوه مامانم اینا. بچه فوفول.
چیزی نگفت. فقط با ذوق گفت:
ـ یه کاری برامون افتاده خفن، خیت و خول پر مایه. هستی امشب؟
نفسم و سخت دادم بیرون و گفتم:
ـ همه اش یه تومن دیگه کم دارم. پر دردسر نباشه ها. یه جایی هم ما رو ببر که ارزش داشته باشه. تا حالا هر جا بردیمون گوزِ تو خالی بوده.
ـ یه رستورانِ. شنفتم کارشون بدجور گرفته. تو جاده. رستورانِ اهـــورا.
سری تکون دادم و گفتم:
ـ باشه منتظرم. فقط تفنگ داری بیار. رستوران صد در صد آدم توشه.
ـ باشه. ساعت نه جلو در باش.
تو فکر بودم که سخندون گفت:
ـ آزی من پیشِ زَمیله نمی لَمــا...
ـ چرا؟
ـ اونزا به من خوش نمی گذره. من می تلسم بلم اونزا.
اخمِ ریزی صورتم و پوشوند. رفتم نزدیکتر و گفتم:
ـ چرا؟ مگه چی شده؟
ـ زَمیله به من میگه بچه مفنگی. به من می گه خودت و هقت زَدت خُلید. تازه به تو هم گفت شلنگِ قلیون.
خنده ام گرفته بود. تلافیِ اون خل و چلی که به پسرشون گفتم و سرِ بچه ام در آورده. به قولِ بتول اینا چه می دونن مانکن یعنی چی؟ من شلنگم؟ آخه نه اینکه خودم می دونم مانکن چیه؟!
ـ باور کن خوشگلِ ساتی این آخریشِ. بعدش یه بار دیگه بری تمومِ تمومِ. امشب دارم می رم رستوران برات یه عــالم غذا بیارما. بازم نمی ری؟ تو نری من نمی رم رستوران ها.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
یه بار دیگه تفنگم و امتحان کردم. سالم بود. رو به سخندون گفتم:
ـ بچه تو چرا تفنگت و برداشتی؟
ـ هیچی آزی به زدِ سادات قسم می خوام بازی تونم.
ببین دیگه این چسونه هم از ما قسم خوردن یاد گرفته.
ـ خیلی خوب آماده شو می خواییم بریم خونه جمیله. گشنه ات نیستی؟
ـ نه نیست.
این و گفت و کتونیش و پوشید. جایِ تعجب داره. این بچه گشنه نیست. جای دمپایی کتونی می پوشه. حتما نوه دختریِ جمیله اومده خونه اشون. اینم می خواد خوشتیپ بره.
قابلمۀ پنجاه نفره ام و برداشتم و رفتم بیرون. سخندون جلو در داشت با حمال حرف می زد. در و که بستم حمال با تعجب نگاهم کرد:
ـ این قابلمه چیه؟
ـ مگه نمی ریم رستوران؟
چشماش هر کدوم شد قدِ شکمِ سخندون:
ـ مگه داریم می ریم پیک نیک که غذا آوردی؟
پـــوفـــــ جمیله سرِ این جلبک چی خورده که این اینجوری جرقه زده واقعاً؟! همونطور که قابلمه و می ذاشتم یه جور نگاهش کردم که یعنی همون جلبکم برات زیادِ.
ـ دارم میام رستوران اونوقت چرا باس غذا بیارم؟ این و دارم می آرم اونجا واسم غذا بکشن.
چشمام گرد تر شد:
ـ ســـاتی.
ـ مرض و ساتی. این و گفتم و قابلمه و گذاشتم پشتِ ماشین.
به درِ بسته خونه جمیله نگاه کردم.
ـ سخندون رفت؟
سری تکون داد و نشست. منم ماشین و روشن کردم و راه افتادم.
ـ حداقل یه قابلمه کوچکتر می آوردی.
ـ این قابلمه بهتر بود.
بدبخت هنوز هنگ بود. دیگه چیزی نگفت تا اینکه بلاخره بعد از نیم ساعت رسیدیم. ساعت ده بود. ماشین و یه جایی پارک کردیم که خیلی به رستوران نزدیک بود اما جلو درش نبود که متوجه ورودِ ما بشن. همینکه پریدیم پایین قابلمه و برداشتیم که بریم. اما هر دو با دیدنِ سخندون پشتِ ماشین با داد گفتیم:
ـ تــــــو ؟!

فصل اول ( قسمت سی و دوم)

سخندون یه لبخند زد که لباش تا پشتِ گوشش کش اومد و با هزار زور جلوی چشمایِ متعجب ما از ماشین پیاده شد.
ـ بــــیـــلـــیم؟!
ـ حـناق و بیلیم. تو اینجا چی کار می کنی بچه؟
ـ آزی می خواستی تَهنایی غاذا بوخولی؟
هر کار کردیم ننشست تو ماشین و تفنگ به دست زودتر از ما راه افتاد سمتِ رستوران. حمال در حالی که قابلمه و تو دستش جابه جا می کرد گفت:
ـ بهتره بدی اول این قابلمه بی صاحاب و پر کنن بعد دخل و خالی کنی. تو و خواهرت هر دو دردسرین.
چیزی نگفتم. بیشتر نگرانِ سخندون بودم. یعنی برای غذا اومده بود؟ نکنه از دزدی خوشش میاد.
اطرافِ رستوران پر از گل و گیاه بود. بر عکسِ بقیه جاها که همه خاکی بود اینجا انقدر تمیس و روشن بود که آدم اشتهاش باز می شد. از بیرون دیدم که یکی پشتِ دخل اون ته نشسته و داره پول می شماره و یه پسرِ هیزی هم بالا سرش ایستاده و با لبخند بهش نگاه می کنه. دستش رو شونه های دختره هست و داره ماساژشون میده. آخـــی شایدم هیز نباشه. آخه چه با احساس داره به پول شمردنِ دختره نگاه می کنه. چشمام و برای خودم لوچ کردم. آخه پول شمردنم عشق می خواد؟. به حمال نگاه کردم. اونم لبخند می زد. سخندون در و هل داد و به خاطرِ هیکلش در کامل باز شد. صدای جیلینگ جیلینگِ آویزِ جلویِ درِ رستوران باعث شد اونا سرشون وبیارن بالا و به ما نگاه کنن.
سخندون تفنگش و گرفت بالا و با صدای بلند گفت:
ـ دستا بــالا... شـولتـا پـایـیـن... غـاذاها کوجاست؟ دوخم می خوام.
دختره که دست از شمردن کشیده بود با پسره که زودی همون اول دستش و از یقه دختره آورده بود بیرون با چشمای گرد به سخندون نگاه می کردن. کم کم تعجب جاش و داد به خنده و به ما نگاه کردن. سر و وضعم انقدر افتضاح بود که حس کردم اومدم گدایی. اما اون دختره با روی خوش گفت:
ـ بفــرمائید می تونم کمکتون کنم؟
قابلمه تو دستِ حمال و نشون دادم و گفتم:
ـ میشه پرش کنید.
با تعجب به قابلمه نگاه کرد. اما یِکم بعد چشماش برقی زد و گفت:
ـ شانس آوردید چون شب هایی که غذایِ ما بمونه انگشت شمارن و امشب از اون شباست.
ـ خوب خدا رو شرک. این قابلمه و تا خرخره پر کنید.
دختر با تعجب به لحنِ حرف زدنِ من نگاه می کرد.
سخندون نزدیکِ یه یخچال کنارِ این دختره ایستاده بود و سعی داشت بپره تا دستش به یه کلاه بوقی که روی یخچال بود برسه. اون پسرِ رفت نزدیکش و خم شد تا بغلش کنه. من و حمال جفتمون با هم گفتیم:
ـ یا اَبِرفرض...
پسرِ که قرمز شده بود. سخندون و گذاشت زمین و دوباره بلندش کرد. سخندون کلاه و برداشت و گذاشت رو سرِ پسر و با ذوق گفت:
ـ از این گِلدالوها می خوام.
دخترِ با ذوق بلند شد و گفت:
ـ آخــــی مهداد عزیزم زیتون می خواد . می شه سفارش بگیری؟ من بهش می دم.
پسرِ که اسمش مهداد بود با لبخند به دخترِ نگاه کرد و گفت:
ـ باشه خـــانوم.
ما چنجه و کوبیده سفارش دادیم و منتظر موندیم. آروم درِ گوشِ حمال گفتم:
ـ نکنه زیرش و قیمه بریزن ما نفهمیم؟
چشم غره ای بهم رفت و حرفی نزد. رفتم نزدیکتر و گفتم:
ـ میشه کارِ آشپزتون و بیبینم؟
پسرِ با تردید نگاهم کرد. فوری گفتم:
ـ اخه یه مهمونی داریم. می خواستم ببینم تو چه فضایی غذاها درست می شن.
دخترِ با اطمینان اومد جلو و گفت:
ـ همراهِ من بیایید.
با این حرف به حمال اشاره کردم تا سخندون و ظرفِ زیتون و ببره نزدیکِ خودش. با دختره رفتیم تو آشپزخونه که انگار بازسازی شده بود و خیلی تمیس بود. یه آقایی بود که این دخترِ بهش گفت علی آقا. یه کنار نشسته بود و مثل گرگ به پسر و دختری که کار می کردن نگاه می کرد. وا این مردِ چرا انقدر شکار بود؟ دخترِ خیلی خوشگل بود و انگار که لپاش گل انداخته بود. پسرِ خوشتیپ و باوقار بود و خیلی با احترام با دخترِ حرف می زد. و گاهی نیم نگاهایی به این دخترِ می انداخت که انقدر پر از احساس و عشق بود که این مرد هِی نوچ نوچ می کرد و می گفت " استغفرالله ".
ـ دختر: خانومی ایشون سپهرداد هستن آشپزِ ما. تازه از مــارسی اومدن و همونجا هم تو رشتۀ پزشکی فارغ التحصیل شدن. و نازی خانوم هم نامزدشون هستن.
خــدایِ من. عجب جلبکایی پیدا می شن. ننه آقای ما همینجوری هم می تونه آشپزی کنه جوری که ادم شصتِ پاشم می خوره. اونوخت چه کاریِ؟ به قیافه پسرِ نمیومد شنقل باشه. به حقِ رشته های نشنیده. سعی کردم لبخند بزنم. اما نمی شد.
ـ مرد: نیشام خانوم. هنوز که جواب ندادیم این حرف و نزنید. خوبیت نداره.
سپهرداد سلامی به من کرد و کلافه گفت:
ـ علی آقا انقدر ما رو اذیت نکن.
علی کلافه نچ نچی کرد و سرش و انداخت پایین تا لبخندش دیده نشه. اما ما که دیدیم. پس این فامیلِ دختره هست و داره اذیت می کنه. نگاهی دوباره به اون دو تا انداختم. الهی جفتشون یکم غمگین بودن. حتی می تونستم ببینم دخترِ زیر چشمی پسره و نگاه می کنه. انقدر قشنگ مثل مارمولک به هم ابرازِ احساسات می کردن که من داشتم جای عـــق زدن غش می کردم.
. قابلمه ام که پر شد. اون مردِ که اسمش علی بود با اون آق پسرِ آوردنش بیرون گذاشتن کنارِ پایِ حمال که کنارِ سخندون رو یه میز نیشسته بودن.
دلم نمیومد تفنگ بکشم بیرون. خیلی مهربون بودن. اما نمی شد. ما به پول احتیاج داشتیم. نمی دونم تو همین چند دقیقه چی شد که حس می کنم خجالت می کشم. اما... سعی کردم احساساتی بازی و بذارم کنار.
حالا همه اشون دورِ هم بودن. اون پسرِ مهدادم اومد به اینا کمک کرد. تفنگم و در آوردم هنوز زیرِ شالم بود. حمال فهمید ماموریت شروع شده. جلوی سخندون ایستادم تا یه وقت نخوان ازش استفاده کنن. مهداد و اون دخترِ که اسمش نیشام بود کنارِ هم ایستاده بودن. سپهرداد و نازی هم همینطور و علی هم با کمی فاصله ایستاده بود و با چشم براشون خط و نشون می کشید. ای بابا معلومه این علی سیبیل کلفت همیشه واسه اینا سر خرِ. واستا آق علی یه حالی بهت بــــــدم.
اسلحه و کشیدم بیرون و با صدای بلند گفتم:
ـ هیچکی از جاش تکون نخوره!
نیشام که تا حالا داشت با لبخند نگاهم می کرد. چنگی به بازوی مهداد زد و با ترس به من خیره شد. و مهداد کمی خودش و کشید جلو و سعی کرد نیشام و بفرسته پشتِ خودش و محکم دستش و گرفته بود. علی خواست تکونی به خودش بده که حمـــال هم اسلحه اش رو در آورد و حرفِ من و تکرار کرد.
همه اشون از زورِ ترس چشماشون گشاد شده بود. اما مهداد با خونسردی به ما نگاه می کرد. سخندون تا کمر تو قابلمه بود و به ما نگاه نمی کرد.
ـ هر چی تو دخل دارید خالی کن. هِی تو.
مهداد که تا حالا حس می کردم بی چَک و چونه بهمون پول و می ده بریم، شکار شد:
ـ درست صحبت کن. الحق که بی چشم و رویید.
چند قدم تند برداشتم که نیشام تو بغلِ مهداد مچاله شد و نازی تو بغلِ سپهرداد. نیشام جیغی کشید و گفت:
ـ مهداد عزیزم هیچی نگو. خواهش می کنم.
مهداد کلافه دستی تو موهاش کشید. خواست حرفی بزنه که علی بلند گفت:
ـ استغفرالله. هی ما هیچی نمی گیم. از خواهر زنِ ما فاصله بگیر. شما هنوز محرم نیستید خوبیت نداره.
سپهرداد وسطِ دعوا گفت:
ـ شِـت... وسطِ دعوا هم بیخیال نمی شه. خوب مگه نمی بینی ترسیده؟
ـ علی: می گم ولش کن. نازی خانم شما هم روسریت و بکش جلو برو اونورتر واستا.
نازی که سر به زیر بود و معلوم بود حسابی ترسیده و داشت با لرز از سپهرداد جدا می شد و از نظر گذروندم و به سپهرداد که عصبی نفس می کشید و غمگین به نازی نگاه می کرد، خیره شده. نه اینجوری نمی شد. انقدر همدیگه و دوست داشتن که من که تو رشته احساس گاگولم فهمیدم اونوقت این سبیل کلفت نمی فهمه؟
با عصبانیت و صدای بلندم گفتم:
ـ واســــتــا سرِ جات.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
سپهرداد گارد گرفت. نازی که نمی تونست بره سمتِ سپهرداد لرزش بیشتر شد و با دستاش که افتاده بود کنارش چنگ زد به گوشه های لباسش. بقیه هم با نگرانی نگام می کردن. با داد گفتم:
ـ بــرگرد تو بغلش بینم!
فصل اول ( قسمت سی و سوم)
با تعجب بهم نگاه می کردن. نازی با چشم های گرد شده سعی داشت بفهمه من چی می گم. علی کلافه بود و سپهرداد هم از تهِ چشماش می خوندم که می گفت الــهی دورت بگــردم، نخـــواستی بر مـــی گردم ...
پام و کوبیدم رو زمین و گفتم:
ـ د مگه با تو نیستم؟
نازی ترسیده مثل موش تو بغلِ سپهرداد گم شد. سپهرداد چشماش و بسته بود و محکم نازی و از ته دل بغل کرده بود. و یه چیزایی زیرِ لب زمزمه می کرد. شایدم می گفت دوستت دارم. یا می گفت نترس. عمقِ چشاش نشون نمی داد حرفای خاک بر سری بزنه.
گفته بودن این ایران نبوده ها. نگاه تو روخدا چه بی جنبه هم هست. دخترِ مردم و چلوند.
نگاهی به مهداد و نیشام انداختم. نگاه کن تو رو اَبِرفرض. این دو تا هم دستِ کمی از اون دو تا نداشتن. مهداد همچنان نیشام و بغل کرده بود انگار بعدِ سیصد و بیست سال خدا قسمت کرده همدیگه و ببینن. پـــوف اومده بودم سینما فیلم هندی نیگاه کنم. اینا چایی معطلِ قندن که بپرن بغلِ هم.
ـ من کی گفتم شما دو تا هم همدیگه و بغل کنید؟
با این حرفم مهداد به حمــال اخم کرد و رو به من گفت:
ـ ما نیاز به مجوزِ شما نداریم.
صدای استغفرالله... استغفراللهِ علی که تو مخم بود نذاشت دیگه جوابِ این پسره رو بدم. با عصبانیت گفتم:
ـ مثل اینکه ادب نشدی شوما؟ پس خودت خواستی. بیبین خوشت میاد.
تکونی به اسلحه ام دادم و رو به سپهرداد گفتم:
ـ ببوسش.
ـ خـــانـــم هرزگیت و ببر جای دیگه... اینجا خونه خرابایی نیست که همیشه می ری.
با این حرفش خیلی ناراحت شدم. خواستم حرفی بزنم که حمال رفت نزدیک و یدونه کوبوند پسِ کله اش. چشمام و بستم و نفسِ عمیق کشیدم.. دوباره چشمام و باز کردم و با صدایی که ضعیف شده بود گفتم:
ـ یا می بوسیش یا می گم حمــال بوسش کنه.

رصت و از دست نداد. فوری رفت تو صورتش. این داشت چی کار می کرد؟ یه لپ بوسیدن که اینهمه فشار و حرکت نداره.

اوه یاخدا. این داره چی کار می کنه؟ من کی گفتم لب بگیر؟ این چرا اینجوری می بوسش؟
سخندون کله اش و آورده بود بالا و بهشون نگاه می کرد.
ـ آزی اینا دالَن چی کال می کنن؟ اینزا غاذا هست. آدم خولا همدیگه و نخولید. بیایید اینزا غاذا هست.
ـ تو غذات و بخور. این آقا دارن دندونِ خانم و می کشن.
ـ دون دون؟
ـ دنــــدون سخندووون. کاریت نباشه بچه.
دیگه چیزی نگفت . سپهرداد دست انداختم بود دورِ گردنِ نازی و محکم و عمیق می بوسیدش. مهداد و نیشام ریز ریز می خندیدن. علی می کوبید تو سرش و می گفت:
ـ یا خـــدا. یا خــــدا .
رو به علی فتم:
ـ یه بار دیگه حرف بزنی. این دو تا می شن سه تا. شی فهم شد؟
کمی فکر کرد و یهو چشماش گرد شد خواست حرفی بزنه که دهنش و بست. فکر کنم فهمید جدی حرف می زنم. بلند گفتم:
ـ بسه. آخه جلبک من گفتم ببوسش. این تف تف بازیا چیه در آوردی؟ اه کثــافت.
نازی سرش پایین بود و قرمزِ قرمز شده بود. یادِ ربِ گوجه افتادم. سپهردادم هر چقدر سعی می کرد نمی تونست لبخندِ گشادش و جمع کنه. و لباش تا پشتِ گوشش کش اومده بود. از همون اول می تونستم حسرتی که تو چشمای جفتشون برای داشتنِ هم هست و بیبینم واس همین نتونستم بی خیال شم. اصن نمی شد. وگرنه مارو چه به این کارا.
بلند گفتم:
ـ خوبیت نداره این دختر دیگه مجرد بمونه. چش و گوشش باز شده دیگه. فردا جوابِ بله و بهش بدید. هر کی چوب لا چرختون کرد کافیه یه تارِ مویِ نازی و آتیش بزنی تا برسم.

پهرداد با ذوق سری تکون داد. با جدیت گفتم:

ـحمــــــال بیا این قابلمه و بذار تو ماشین این بچه هم ببر.

حما گوش داد و رفت. یه داد زدم همه ترسیدن. جلبکای بی بخار. رو به نیشام گفتم:

ـ خل و خالی کن دیگه داره حوصله ام سر می ره.

مداد اینبار بدونی حرفی رفت سمتِ دخل و پول و خالی کرد. همه اش و ریخت تو کیسه و برام آورد ازش گرفتم.
ـ خیلی خوب. همه اتون بشینید پشتِ یکی از میز ها. زود بــاشیــد.
همه نشستن پشتِ یه میز. رفتم نزدیکِ درِ رستوران. ماشین آماده بود. شروع کردم:
ـ باور کنید بعد از اینکه از اون آشپزخونه اومدم بیرون دلم نمی خواست. اما نمی شد مجبور بودیم. دنبالمون نیایید. یه روز این پول و بر می گردونم. مطئنم که برمی گردونم. به یه تارِ موی سخندون قسم که حاضر نیستم همون یه تارم از رو موهاش کم شه.
ماشۀ تفنگ و کشیدم. همه با ترس نگاهم کردن. انگار انتظار نداشتن بعد از این حرفا قصد داشته باشم بکشمشون. شلیک کردم. نیشام وا رفت رو صندلی.
به پرچمِ کوچیک آمریکا که از لوله تفنگ اومده بود بیرون نگاه کردم و تلخ خندیدم.
ـ اسباب بازی بود.
پام نمی کشید از تو رستوران بیام بیرون. اصلاً دلم نمیومد پول و ببرم. از بچگی همین بوده تو جیب بُریام هم از هر کسی نمی زدم.
دستام شل شد. کیسه هم با تفنگِ اسباب بازیم افتاد زمین. بازی... برگشتم که برم.
ـ خــانوم...
با صدای اون دخترِ. احتمالاً نیشام برگشتم. چه مهربون بود. این ادما انقدر صادق بودن از وقتی اومده بودم نیاز نبود از احساسشون حرف بزنن چون از چشاشون می خوندم.
ـ بهتره این پول و ببرید.
برگشتم که برم و با اخم گفتم:
ـ برگرد سرِ جات تا یه تیر مختِ خالی نکردم.
نخودی خندید و ادامه داد:

ـ این که اسباب بازی بود. فقط یه قرضِ.
برگشتم به اون دختر که معلوم بود چقدر پول دوستِ نگاه کردم. اشک تو چشماش بود و در همون حالت سری به نشونه تایید تکون داد.
مهداد هم اومد کنارش و دستش و انداخت دورِ شونه دخترِ و محکم به خودش فشرد. نیشام بش نگاه کرد. مهداد تو چشماش خیره شد. نمی دونم انگار می خواست مطمئن شه که دخترِ از تهِ دل حرف می زنه. یه قطره اشک از چشمای نیشام اومد پایین. مهداد خندید و خم شد و رو چشمش و بوسید.
هر دو اومدن نزدیک و با هم پول و گرفتن سمتم. حالا مطمئن بودم راضی هستن. ازشون گرفتم. چیزی که زیاد رو دلم مونده بود عشقی بود که تو این رستوران موج می زد و من هیچ وقت نتونستم تجربه اش کنم. حتی عشق و محبت مادری هم اونجور که باید درک نکردم.
دوباره یه نگاهی به همه انداختم. زیرِ لب زمزمه کردم :
ـ به شرفم قسم بر می گردونم.
همه اشون راضی بودن. اما نگاهِ مهداد با همه فرق می کرد. دنبالِ معنیِ نگاهش نگشتم چون بر عکسِ همه این و نمی فهمیدم. زدم بیرون و نشستم تو ماشین. حالم گرفته بود. حمال نگاهی بهم انداخت :
ـ چی شده؟
ـ هیچی.
ـ از حرفِ مردِ ناراحت شدی؟ می خواستم یه تیر بزنم تو پاش. به خاطرِ سخندون خودم و کنترل کردم.
ـ خوب حالا همچین اولدُرم اولدُرم می کنه هر کی ندونه فرک می کنه آقا تفنگش واقعی بوده.
با افتخار گفت:
ـ بله که بوده.
ـ من: چـــی؟
ـ فرک کردی با تفنگِ الکی میام تو رستوران؟
خدایِ من. این روانــــیِ.

ـ از کجا آوردی؟
ـ. تو یکی از دزدیا کش رفتم.
یکی کوبیدم تو کله اش.
ـ بار آخرت بود با ما از این غلطا کردی. افتاد؟
سخندون که بحثِ ما رو دید. از پشت دست انداخت دورِ گردنِ حمـــال و محکم گرفتش رو به من با هیجان گفتـ
ـ آزی من گرفتمش. یالا بیا مثل اون آقا دون دونش و بیتیش. بدو آزی. بزال خون بپاسه. بیا. این کباثتِ بی پَدَل و بزن. آآآآآی نَفس تیش..
من و حمال دیگه نتونستیم خودمون و کنترل کنیم و غش غش زدیم زیرِ خنده.


معلوم نبود کی بر می گردیم گفته بود که اینبار معلوم نیست. اه چرا این پسر دِیقه نود می گه قرارِ چی کار کنیم؟ فقط می دونستم داریم می ریم یه جایِ مهم. یه جایی که هنوز نمی دونستم قرارِ چی و بدزدم؟؟. فقط می دونستم شوخی نیست. من فقط دویست تومن دیگه کم دارم. اما برای عملِ جمیله یکی دو جا دیگه باس بریم. از پریشب که از رستوران برگشتیم یه کم دپرس شدم و بعد که دید دیگه سگ نیستم پاچه نمی گیرم گفت آماده باشم امشب می ریم.
محضِ احتیاط چاقوهام و به پام گیر دادم و لباسایی که از خشک شوئیِ آقا صادق قرض گرفته بودم چک کردم. سه مانتویِ کوتاهِ سفید. با یه شلوارِ جینِ مشکی. کفشه پاشنه بلندِ مشکی سفید که مالِ بتولِ. و یه سالِ سفید مشکی. موهای خیس و بلندم و که می بستم یادِ حرفِ دشبِ حمــال افتادم:
ـ لباسایِ مناسب تری بپوش. جایی که می ریم یه مجلسِ. جشن. نباید با تیپ های ضایعِ من و تو باعثِ خرابکاری بشه.
می گفت زیاد پول توش نیست اما به خاطرِ رسمِ وفاداری و این حرفا کاری و باس برای دوستش انجام بده. من نمی دونم چرا باس هم پایِ آقا می شدم؟ فعلاً که سوژه های خوبی داشت و مجبور بودم. مخصوصاً که قولِ یه نونِ چند ملیونی و برای این دو سه روز داده بود.
با این افکار. موهام و که جلوش زودتر از پشتش خشک شده بود کج ریختم و بعد از همون کرمِ معروفِ بتول زدم و رژِ مکه ایِ عزیزم. غذای سخندون و ریختم تو یه ظرف و بعد از قفل کردنِ درِ خونه و مطمئن شدن از اینکه هر کی بیاد با اولین ضربه می تونه در و باز کنه رفتم سمتِ خونه جمیله اینا.
هاویار ماشینِ خوشگلش و داده بود براش درست کنن و جدیداً با یه ماشینِ مشکیِ خیلی ناز می یومد. اونم بیرون بود. پس یعنی خونه هست. خودِ شنقل یعنی همون حمال در و باز کرد. یه جوری نگاهم کرد. اوفــ ندید بدیدن دیگه. اما خوب من پاهاش خوش تراشی دارم و با این جینِ تنگ و مانتویِ کوتاه صد در صد جلبِ توجه می کنه. سخندون و سپردم دستش و گفتم:
ـ به جمیله بگو حداقل با غذایی که از خونه اش آورده کار نداشته باشه.
چیزی نگفت. غذارو از دستم گرفت و سخندون و که نصف و نیمه پشتِ من بود و کشید بیرون و رفت تو خونه. چند دقیقه بعد اومد و با گفتنِ تو برو منم میام در و محکم بست.
وا چه بیشعور. همینجور که می رفتمو از محل دور می شدم با خودم فرک کردم: ـ مرتیکۀ پشمالو. فرک کرده کیه؟
بیخیالش شدم و به هاویار فرک کردم. دیشب تا رسیدم هاویار بم زنگ زد و گفت که از دستم ناراحتِ گفت من براش کار کنم بهم پول میده. می گفت نباس با این پسرِ قلچماغِ زندان رفته که هیچ اعتباری هم بش نیست همکار باشم. و یه حرفایی راجع به خونه می زد. می گفت که باس تعمیر بشه و حتما هم باس قبول کنم. یه جور قرضِ. می گفت به اندازۀ چند روز خونه و خالی کنم تا کلی تعمیرش کنه.
رفتم به سمتِ خیابون یه ماشین که بش نمی خورد خیلی هم مدل بالا باشه اومد کنارم و هی بوق بوق می کرد. سابقه نداشت تو محلِ ما از این اتفاقا بیفته البته نه واسه اینکه کسی ناموس سرش شه، نه این حرفا نبود اما خوب هیچ پسری عقلش کم نبود که واسه دختر بازی تو این محله ها بیاد. حتی زنای اونجوری هم واسه کار و کاسبی اینجا اتراق نمی کردن که بگیم ما رو با اونا اشتباه گرفته. شیشه و داد پایین و گفت:
ـ د ساتی بتمرگ دیگه.
با این صدا عصبانی برگشتم سمتش و گفتم:
ـ همین مونده تو به ما تشر بزنی. گلابی بارِ آخرت بودا.
بی حوصله سری تکون داد و همونطور که به رو به رو خیره بود گفت:
ـ سوار شو.
ـ بلند شو برو اونور اینجا دنده عقب بری لباسِ زیرت و پرچم می کنن دورِ کله ات، بلند شو.
چشم غره ای به من رفت و همونطور که عصبانی و بلند نفس می کشید بدونی اینکه پیاده شه رفت رو صندلیِ بغل نشست. حالا ما بش می گیم گلابی بهش بر می خوره. خجالتم نمی کشه به خودش زحمت نمی ده پیاده شه. نشستم و فوری گازش و گرفتم و از محل دور شدم.
ـ برو سمتِ جاده چالوس.
حرصی شدم. این یارو چرا با ما اینجوری حرف می زد. با عصبانیت گفتم:
ـ نکنه باید سکه بندازم تو دهنت تا مثلِ آدم حرف بزنی؟
صورتش و تو دستاش گرفت و با عصبانیتی که تا حالا توش ندیده بودم گفت:
ـ دختر تو خیلی حرف می زنی. اه مخم و خوردی. خدایا این چه گهی بود من خوردم؟
منم که حرصی شده بودم و اعصابم تُفی بود. سری تکون دادم و گفتم:
ـ نوش جونت بیشتر نصیب شه ان شـــا الله!
حرصی موهاش و که کوتاه بود و نه بلند چنگ زد و نفسش و سخت داد بیرون. دوباره گفتم:
ـ موهات و چنگ نزن. به ریش و پشمت چنگ بزنی بیشتر جواب می ده!
یه مشتی به داشبور کوبید و گفت:
ـ حیف... حیف که بات کار دارم و گرنه همین امشب پرتت می کردم تو آب.
با اینکه از صدای بلندش وحشت کرده بودم گفتم:
ـ شما دنده های ماشین و شناسایی کن کشتنِ من پیش کِشِت.
صدای ساییده شدنِ دندوناش و می شنیدم این عصبانیتش باعث شد لبخندی رو لبم جا خوش کنه. نمی فهمیدم چرا انقدر عصبیِ؟ یعنی من انقدر تو مخی بودم؟!
خبیث و عصبی، زیرِ لب برای خودش زمزمه کرد: " بخند... گریه هاتم مونده " با اینکه ترسیدم اما به رو خودم نیاوردم. چند لحظه ای گذشت که گفت:
ـ یه مجلسِ عروسیِ. من و تو دختر و پسرِ آقای میرزایی صاحبِ رستورانِ میرزاییِ معروفیم. میشناسیش که؟
با هیجان گفتم:
ـ کیه که میرزایی و نشناسه؟ مخصوصاً اون ماشینِ قناری رنگِ پسرِ خوشگلش رو.
اما هنوز حرفام تموم نشده بود که با صدای بلندی گفتم:
ـ چـــی؟
سری تکون داد و مانع از ادامه داد و بیدادم شد. گفت:
ـ خدا رو شکر که میشناسیشون. خوب ما امشب اونجا مهمونیم و مامان و بابا به خاطرِ سفرشون که ناخواسته پیش اومده نتونستن بیان. تو زیاد حرف نمی زنی.
ـ بگو خفه خون بگیرم دیگه؟ برای چی باس الان یه همچین چیز و بفهمم.
ـ دقیقاً.
نفسم و سخت دادم بیرون و گفتم:
ـ اونوقت نمی گن پسری میرزایی که کلِ کرج از خوشگلیش حرف می زنن چرا شبیهِ گوسفندِ؟
ـ نه.
لبخندِ شیطونی رو لبم جا خوش کرد انگار نفهمیده بود چی گفتم. یهو تند و تیز برگشت سمتم و این دفعه مشتی که قرار بود نثارِ داشبور بشه تو بازوی من فرود اومد. نالیدم:
ـ دستت بکشنه بیشرف. عملیِ بی عرضه. شنقل...
سعی کردم ماشین و که کمی تو لاینِ مخالف رفته بود و کنترل کنم. عینِ خیالش نبود که هر لحظه دعوامون می شد. چرا حس می کردم امشب فرق داره؟ دوباره بی خیال از همین چند دقیقه پیش ادامه داد:
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 2 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

همکارم میشی!


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA