ارسالها: 9253
#31
Posted: 20 Jan 2014 15:27
یه گوشه ایستاده بود پا می کوبید زمین هی می گفت فقط یه نگاه.
فرزام زیرِ گوشم گفت:
ـ از این در که می ری بیرون نه؟
ناباور و با تعجب و چشمای گرد شده نگاهش کردم.
ـ خجالت بکش آقا... این حرفا کدومِ؟ استغفرالله جلویِ یه آقای پدر به من می گه اگه مادرِ بچه هام نکردمت؟! یعنی چــی ؟! مگه آدم هر چی و که دوست داره به زبون میاره؟ خجالت داره. اینجا دخترِ جوون و چشم و گوش بسته هست. بفرمایید بیــرون آقا...
با چشمای گرد شده به من نگاه کرد. اما لحظه ای بعد با نگاهی خبیث به مرد گفت:
ـ من باید برم برای گریم. همینطور نیاز به کمی فکر کردن دارم. قبلا که گفتم چی می خوام... کاری ندارید؟
با جمله اخرش نگاهِ خمصانه اش و از من گرفت و رو به مرد که داشت با ابروهای بالا رفته نگاهش می کرد دوخت.
وقتی اون مردِ گفت می تونه بره. سری به نشونه احترام خم کرد و آروم و زیرِ لبی به من گفت: " کارِ امروزت بی جواب نمی مونه. مطمئن باش قبلِ اینکه برگردی پیشِ خواهرت تنبیه می شی."
رفت بیرون. وقتی در بسته شد. رو به مرد گفتم:
ـ شما شاهدی؟ تهدید به قتل تو روزِ روشن جلوی یه مرتِ بزرگی مثلِ شوما. شهادت می دید دیگه؟!
مرد خنده ای کرد و رفت سمتِ یه اتاق:
ـ من فرهادم. هر جور دوست داری صدام کن. انقدرم فرزام و اذیت نکن اینروزا اعصابِ درست حسابی نداره.
ـ این که جلبک تر از حمالِ. یه اسم به ما داده می گه هر جور دوست داری صدام کن. الان مگه من چند تا انتخاب داشتم؟ چشمام و براش لوچ کردم و گفتم:
ـ فری جلبک چطوره؟!
چپ چپ نگاهم کرد:
ـ خیلی پررویی دختر.
ـ خواهش می کنم پررویی از...
یادم افتاد باز دارم زیاد روی می کنم. مظلوم نگاهش کردم تا من و عفو کنه.
ـ بخواب دخترم.
نمی دونم چه قصه ایِ که ما با هر کی حرف می زنیم فوری می خواد ما رو بخوابونه.همونطور که مظلوم بودم و داشتم فرک می کردم شاید این همون افغانیه هست که حمال می گفت، گفتم:
ـ خودت بخواب بی تـــربیت.
دستم و گرفت و من و برد داخلِ اتاق. با دیدنِ یه اتاق که شبیهِ اتاقِ دندون پزشکا بود حرف تو دهنم ماسید. کنارِ یونیت ایستاد و گفت:
ـ من فقط می خوام یه نگاهِ کلی به دندونات بندازم.
خجالت زده آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
ـ باس ما رو ببخشید یه لحظه متوهم شدیم جای شوما چند تا افغانی دیدیم. اینا برای ماموریتِ؟!
لبخندِ مطمئنی بهم زد و گفت:
ـ بله.
ـ ببخشیدا دوست نداریم شوما فرک کنید ما سوء استفاده گریم. اما اگه میشه یه جرم گیری هم کنید. دستتون مرسی... دستتون تا آرنج النگو... البته دستِ خانومتون النگو باشه بهتره. دستِ خودتون درست نیست، مردم چی می گن؟!
ـ یعنی اگه منم یه دختر داشتم مثلِ تو شیطون می شد؟
رو یونیت خوابیدم و مظلوم گفتم:
ـ خدا اون روز و نیاره...
بلند و مردونه خندید:
ـ پس خودتم می دونی چه زلزله ای هستی؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
ـ بنظرتون من شیطونم یا نا متعادل؟
ـ نمی دونم اما بنظرم شیطونی.
ـ اما حمال می گه نامتعادل.
آمپولی آماده کرد:
ـ سعی کن حرصش و در نیاری. مخصوصاً این روزا که این پرونده حسابی اعصابش و بهم ریخته.
ـ مگه آمپول می خواد؟ ما که کاریش نداریم.. اینهمه چیز... چایی، غذا، کباب خودش انتخاب کرده جایِ اینا حرص می خوره.
ـ آره. استینت و بزن بالا. دختر من جای فرزام بودم با کله می رفتم تو دیوار.
ـ مگه نباس آمپول و تو دهنم بزنید؟ یا جدِ سادات یعنی انقدر تو مخم؟
ـ تو دست که راحت تره. تو مخ نیستی به قول خودتون تو روحــی.
این و گفت و خندید. بیا می گم به اینا رو بدی آسترم می خوان همینه.
ـ دستت مــرسی آق دکی با ما هم؟!
ـ بــا شمــا هـــم! فقط قبلش دهنت و باز کن من این و بذارم تو دهنت.
ـ این چیه؟
ـ این و می ذارم که دهنت بسته نشه. من بتونم کارم و راحت انجام بدم.
آمپول و کرد تو دستم. کم کم تزریقش کرد.
ـ آقای دکتر این چیه دهنم و گشاد کرده؟ شتر کم بود از این به بعد یه چی دیگه هم بهمون نسبت می دنا.
دکتر داشت. تا رو تار تر می شد.
ـ اینجوری دیگه موقع کار دهنت بسته نمی شه دختر. به خاطرِ اینکه اذیت نشی این و گذاشتم. حالا هم بهتره بخوابی که من به کارم برسم.
ـ وقت نشد بش بگم خوابم نمیاد... چون خوابم برد...
ـ می گم نظرتون با یه جور کنترل چیه؟ یه روانکاو... یا...
ـ فعلا دخترم داره به هوش میاد. بعداً راجع بهش حرف می زنیم.
ـ خوبی دخترم؟ تو چقدر خوابالویی...
چشمام و آروم آروم باز کردم و به قیافه حمال نگاه کردم. دوباره چشمام و بستم. یعنی آدم قحطی بود این جلو چشمم ظاهر شد؟ آدم از خواب بیدار می شه تمساح ببینه، زانبی ببینه اما حمال پشمالو نبینه. دوباره چشمام و باز کردم.
ـ از اولم می دونستم دارم خواب می بینم. آخه شنقل و سرگرد بودن؟ جلبک به این حرفا نمی خوری آخه.
ـ حالا حقش هست از مژه آوزیونش کنم یا نه؟!
ـ آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
ـ مژه های تو که دس به آویزش قشنگ تره.
اون مرد سری تکون داد و چیزی نگفت. با دیدنش یادم افتاد که این همون آق پلیسِ که دوباره گریم کرده و هیچی خواب نیست. انقدر قشنگ تو صورتش کار کردن اصلا ادم شک نمی کنه اینا همه اش گریمِ. یا این می تونه اونقدر جذاب باشه. راستی این آق دکی مارو گول زدا. بلند شدم نشستم که باعث شد دردی تو دندونم حس کنم.
دستم و گذاشتم رو دندونم و گفتم:
ـ آقای دکتر اون آمپول چی بود به ما زدی؟ خر و از پا می نداخت. راستی راجع به چی بعداً حرف می زنید؟ به ما هم بگید فضولیمون گل کرده.
ـ تو همه اش دو ساعتِ خوابیدی دخترم. می خواستم دندونت و بکشم برای اینکه درد نکشی بیهوشت کردم. چیزِ خاصی نبود.
سری تکون دادم. من که می دونم یه چیزِ مهم بود اما اشکال نداره. چی می گفتم. اینا هر کاری می خواستن می کردن. با ناراحتی گفتم:
ـ هیچوقت فرکشم نمی کردم اینجوری ذلیل شم. اونش هیچ. واقعا فرک نمی کنید لازمِ اطلاع داشته باشم قرار بیهوش شم؟ یا مثلاً این آق پلیسِ بدونِ زورگویی بگه من دارم می برمت دندون پزشکی؟ خودتون بودید با من میومدید؟
جفتشون نگاهی به هم انداختن و آق دکی گفت:
ـ تو موافقتت و برای بودن با فرزام تو این ماموریت اعلام کردی دیگه؟!
ـ بله اما ما باس...
حرفم و قطع کرد و گفت:
ـ دخترم حق داری تا حالا تو این موقعیت قرار نداشتی کم کم می فهمی که ما منظور و مقصودی جز صلاحِ خودت نداریم. اما باید اینطور باشه. یه جاهایی قبل اینکه بری بهت توضیح داده میشه اما یه جاهایی و شاید حتی هیچوقت نفهمی چرا رفتی. مخصوصاً که تو کوچکترین اطلاعاتی راجع به هیچ چیز نداری.
ـ شایدم یه روز انقدر تو کارت خبره بشی که بهت گفتیم. اینجایی که تو الان نشستی جاییِ که شاید اگه بدونی چه اتفاقی افتاد یا چه کاری کردیم بعداً کار دستت بده، برای چه کاری بوده و چه هدفی داشتیم. پس گاهی ندونستن بهتره و گاهی به نفعته برای آگاه شدن اصرار نکنی.
با اینکه قانع نشده بودم اما چیزی نگفتم. فقط می دونم که حرفاش آرومم کرد. ازش خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون و به سمتِ محل راه افتادیم.
ـ تو خونه اتون و همینطور تو حیات شاید خیلی جاهای دیگه شنود هست. امیر گذاشته. تنها کسی که چیزی بهش وصل نیست، تویی. حواست باشه تو خونه مثلِ قبل حرف بزنی حتی من میام و بهت مثل قبل پیشنهاد دزدی می دم و توام مثل قبل رفتار می کنی و هیچی تغییر نمی کنه. باشه؟
هنوز گیج و منگ بودم. خوابم میومد. سرم و به شیشه تکیه دادم و چشمام و بستم.
ـ اثراتِ دارو هنوز تو تنت هست. اگه خدا خواست و زنده موندی و رفتی خونه استراحت کن. دو سه روزی هیچ جایی نمی ریم. اما چند روز دیگه یه ماموریت مهم داری که قبلش باید یه سری آموزش ها ببینی. توام بیکار نشین سعی کن بدونِ اینکه اجازه بدی ازت استفاده ببره بهش نزدیک شی.
صداش چقدر آروم شده بود. شاید اون آقای مسن همونقدر که من و اروم کرده بود حمال هم رام کرده.
ـ یادته بهت گفتم حتما قبل از رفتن به محل تنبیهت می کنم؟
نه مثل اینکه چشمش زدم.
ـ بذار واسه بعد.
ـ پیاده شو...
چشمم و باز کردم. با تعجب به اطرافم نگاه کردم. احتمال می دادم تو باغ های شخصیِ فاتح باشیم. اینجا چه طور می خواست من و تنبیه کنه؟ من خوابم میومد. احساس می کردم صد سالِ نخوابیدم.
پیاده شدم. داشت با یه سگِ سیاه گنده که بسته بود ور می رفت و چیزی بهش می گفت.
برگشت سمتِ من:
ـ چندباری دیدم دست به دویدنت خوبه. بیا ببینیم تو بهتر می دویی یا گرگیِ گرسنه.
اومدم بگم دست بردار الان وقتِ این جلبک بازیا نی که سگ باز شد و حتی محلت نداد مخالفتم و اعلام کنم.
نفهمیدم چی شد وقتی به خودم اومدم اون سگ می دویید و منم یه پا داشتم پنج شش تا از درخت و خدا و همه قرض کردم و دِ برو که بدبخت شدیم. هر چی زور داشتم می زدم و می رفتم تا بهم نرسه.
صداش و شنیدم که می گفت:
ـ ته باغ یه دیوار هست اون بگیر برو بالا تا نتونه بگیرتت.
منم جیغ زدم:
ـ همین سگ ب...رینه به قبرت...
من می دوییدم و سگ می یومد.
تند تند پارس می کرد و خرناسه می کشید که به ترسم دامن می زد. چی شد؟ چه همه چیز یهویی اتفاق افتاد. اون واقعاً تنبیهم کرده بود. پس از این به بعد باید رو همه حرفاش حساب کنم. البته به قولِ خودش اگه زنده می موندم.
دماغم و گلوم و می سوخت....
دهنم خشک شده بود و چشمام سیاهی می رفت...
یه لحظه باغ دورِ سرم چرخید... خوب خدا رو شرک همه چیز کامل شد سرگیجه هم دارم...
وقتی حس کردم سگ داره نزدیک می شه بیخیالِ درد دندون و چرخش باغ و سیاهی چشمام شدم و با چند تا پلک زدن، محکم تر دوییدم.
از دور دیواری و که می گفت دیدم. گریه ام گرفته بود. این چه کاری بود با من کرد؟ انقدر بد حرف زده بودم؟ من فقط داشتم شوخی می کردم. دهنم و باز کردم تا کمی زبون بهشون بزنم. اما لبام انقدر خشک بود که از خشکیِ زیاد ترکیده شدنشون و حس کردم. اینم از این...
به دیوار رسیدم. دستم و گذاشتم روش اما نتونستم خودم و بکشم بالا سگ نزدیک و نزدیکتر می شد. همونطور که دستم به دیوارِ کوتاه بود. با چشمایی که خمار و خمار تر می شد به سگ نگاه می کردم و سعی می کردم موهام و که آویزون بود و خیس از عرق بود و ازش همینجور عرق می چکید و بزنم کنار.
چشمام و که هر لحظه بسته تر می شد گردوندم برای یه راه نجات اما هیچ خبری نبود...
بیخیال همه چی شدم. دلم گرفته بود. یا این عمو خیلی نامردِ یا من خیلی نازک نارنجی ام. البته معلومه که نیستم. درسته مرت نبودیم اما دخترِ محکمی بودیم. حداقل اگه از این دنیا رفتم دو سه تا کیف زدم که اسمم بمونه. خوب خدا رو شرک پس تا سالهای زیادی ازم یاد می کنن و روحم و به فحش می کشن.
دیگه به هیچی فرک نکردم و چشمم و بستم و خودم سپردم به سگی که الان عقلش تو معده اش بود و اندازۀ یه جلبکم نمی فهمید.
تو لحظه آخر حس کردم که دستم کشیده شد بالا.
پایان فصل ۵
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#32
Posted: 20 Jan 2014 15:29
فصل ۶
دستم کشیده شد و رفتم رو دیوارِ شکسته و نصفه. صداش تو گوشم پیچید:
ـ فکر کن یکی که تیر خورده...
نفس نفس می زدم...
ـ دو برابرِ الان سرگیجه و حالت تهوع و خستگی و هزار جور ضعف که در لحظه می تونه تو رو بکشه به سراغش میاد... درست دو برابرِ سر گیجه و سر دردی که داری...
حالم خوب نبود... این چی می گفت؟
ـ این دوییدن شروعِ خوبی بود برای آموزشت... البته شاید بهتر بود از اول سبک کار می کردیم... اما متاسفم من هیچ وقت استادِ خوبی نبودم و هیچ وقت نسبت به آدمایی که به دستم سپردن رحم نداشتم.
با مشت کوبیدم تو سینه اش اما هیچیی به هیچی... همونجور که زیر چشی نگاهش می کردم تو دلم بهش فحش هم می دادم. اگه از فردا اینجور بهمون آموزش بده که هیچی ازمون نمی مونه. یهو رفتم عقب. انگار که می خوام رو تُشک ول شم و بخوابم. اما حمــال فوری یه دستش و آورد جلو و دورِ کمرم حلقه کرد و من و کشید سمتِ خودش.
چون این کار و تند و مثل همیشه خشن انجام داده بود باعث شد سرم محکم بخوره به سینه اش و همونجا هم بمونه.
تو دلم بهش غش غش خندیدم. لابد الان همه استخوناش شکسته اونجور محکم که ما بش خوردیم کرگردنم بود له می شد. اما چند لحظه ای بیشتر نگذشته بود که حس کردم این سرِ منِ که بیشتر درد گرفته. انگشتِ اشاره ام و آوردم و بالا و از لای چشمای نیمه بسته ام به انگشتم نگاه کردم. تیز بردم سمتِ سینۀ حمــال... اما این انگشتِ من بود که برگشت خورد...
یه بار دیگه اینکار و کردم... اما هیچی نشد. انگشتم و تو چند جای بدنش فرو کردم. این چرا انقدر سفتِ؟
با صدایی که شیطون شده بود گفت:
ـ سفت تر از این حرفاست که با انگشتِ تو سوراخ شه یا انگشتت بتونه بره تو...
ـ اگه رفت تو چی به ما میدی؟
ـ تو داری می میری ساتی اونوقت فکرِ چیز هستی؟ هر چی که بخوای...
ـ مـــــمم ما یه تفنگِ واقعی می خواییم.
یه جوری فشارم داد که حس کردم استخونام خورد شده.
ـ باز بهت خندیدم؟
ـ خیلی خب پنجاه تومن پول...
ـ خوبه...
شیطون کمی ازش فاصله گرفتم و انگشتم و از لای دکمه های لباسش بردم تو. یه تکونی خورد اما مانعِ کارم نشد.
ـ پس نمی تونم دیگه؟!
یه تای ابروش و داد بالا و گفت:
ـ خودت چـی فکر می کنی؟
انگشتِ اشارم و رو شکمِ شش تیکه و عضله ایش آروم گردوندوم و گوشۀ لبم و گاز گرفتم که خنده ام نگیره و نفهمه که چه فرکِ پلیدی دارم. با اخم نگاهم می کرد و سفت تر از همیشه نشسته بود. واقعا یکی مارو ببینه چی فرک می کنه؟ نشستیم سرِ یه دیوارِ نصفه راجع به چی حرف می زنیم؟ اصن مگه ما تا همین دو دِیقه پیش دلمون نشکسته بود؟ قهر بودیم؟ خودمم می دونم که هیچوقت کینه ای نبودم و همیشه زود بخشیدم.
تازه اون داره به خاطرِ اینکه ما قوی شیم بهمون یاد میده چی کنیم. آره تازه اینجوری امیر نمی تونه با ما کاری کنه. مفتی هم یاد میده. پولم می دن . پس مفت باشه کوفت باشه. آخه به خاطرِ خودمِ. بعدم دروغ چرا از بچگی عاشقِ پلیس بازی و خشونت بودم.
دوباره به حمــال که معلوم بود کلافه است چشم دوختم؟
ـ برای چی با انگشتت رو شکمم رژه می ری؟ قرار شد بکنی تو...
نخودی خندیدم... کمی دستم و از شکمش فاصله دادم و یهو محکم انگشتم و کردم تو نافش...
ـ اینم تو.... دیدی کردم... دیدی... رد کن بیاد... باس پنجاه تومن پولِ نویِ نو تا نخورده بهمون بدی.
یدونه محکم زد پشتِ دستم که تا آرنج تو نافش بود و از دیوار پرید پایین. ما رو هم کشیدم پایین و همونطور که پشتِ گردنم و گرفته بود کمی برد جلوتر و از دیوار فاصله داد...همون وسط نگهم داشت و گفت:
ـ من گفتم انگشتت و تا حلق بکن تو نافم؟ دختر تو می دونی خجالت یعنی چی؟ بیست تا کلاغ پر...
با اینکه از صدای بلندش ترسیده بودم همونجور مثلِ جغد بهش زل زدم و ایستادم. اما با دادِ دومش گفتم:
ـ چرا؟ ما که کاری نکردیم؟ تو گفتی فرو کن ما هم کردیم... ناجوانمردانه...
ـ سی تا کلاغ پر...
ـ ای بابا آخه جلبک...
ـ پنجاه تا...
ـ جلبکِ ترشیده...
این و گفتم و مشغولِ کلاغ پر زدن شدم...
ـ کلاغ پر... گنجشگ پر... ساتی پر... ساتی که پر نداره حمـــال خبر نداره... جلبک هم خبر نداره؟ نــــــخیر نداره.
آنچنان اخم کرد که حس کردم شلوارم خیس شده.
ـ اگه امیر من و اینجوری ببینه می فهمه یه بلایی سرمون اومده درست نیست... بیبین سی تا شد بسه؟ خیلی خوب سگ خورد. ببخشید... البته فرک نکنی به تو می گم سگ ها... منظورم با گرگیِ... هاپوِ پشمالو...
اما دروغ چرا خودم که می دونستم با اونم...
نفسش و سخت داد بیرون و رفت سمتِ ماشین و منم در حالی که سعی می کردم نیشِ از گشاد شده تا گوشام و جمع و جور کنم رفتم دوییدم سمتِ ماشین.
پس اونجا که بودیم گفت از دیوار بیا بالا چون خودش با ماشین میومد اینور. یه نگاهِ به پیکانی که تا قبل از پلیس شدنش باش می رفتیم دزدی انداختم. من اون ماشینِ خودش که رنگشم مشکیِ و خیلی دوست دارم.
با حسرت گفتم:
ـ اگه دخترِ خوبی باشم و قول بدم تا پنج دقیقه جیکم در نیاد می دی یه دور با اون ماشینِ که واقعاً مالِ شوماست رانندگی کنم؟!
ـ اگه نیم ساعت دهنت و ببندی و یه استراحتی بهش بدی راجع بهش فکر می کنم.
ـ ده دقیقه...
ـ بیست و نه دقیقه.
پاهام و جمع کردم و اوردم بالا و با مشت محکم زدم تو بازوش:
ـ اذیت نکـــن حمــال. یازده دقیقه...
آنچنان چشم غره ای بهم رفت که دوباره پاهام و از رو صندلی گذاشتم پایین و صاف نشستم تو جام.
ـ بیست و پنج دقیقه اگه بازم چونه بزنی هیچی.
ـ اصن نخواستیم می رم یه ماشینِ خوشگل می پیچم اونوخ از کنارت رد میشم برات بوق می زنم بیای سوار شی. بعد که رسیدی به درِ ماشین گازش و می گیرم می رم تو محل ضایع میشی بعدم من غش غش بهت می خندم و دهنم و قدِ اسبِ آبی باز می کنم...
همون موقع گوشیش زنگ زد و نتونست جوابم و بده. چند لحظه ای صحبت کرد و بعد قطع کرد و رو به من گفت:
ـ امیر رفته درِ خونه ما گفته ساتی و من و اخرین بار با هم دیده و شماره تو رو خواسته. البته جمیله اومده از باجه تلفن زنگ زده کسی نفهمه.
نفسم و سخت دادم بیرون و گفتم:
ـ الان کلِ محل فرک می کنن من دیشب با تو...
آهی کشیدم و ادامه دادم:
ـ تو محلۀ خوبی زندگی نمی کنم...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#33
Posted: 20 Jan 2014 15:33
ـ تو محلۀ خوبی زندگی نمی کنم...
ـ خوب بود اگه تو یه محله ای زندگی می کردی که سطحِ فکریِ آدماش با خودت یکسان بود، نه؟! بنظرم تو خیلی هم دچارِ فقرِ فرهنگی نشدی... البته فقرِ ادب بماند...
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
ـ خـــوب واسه یه دِیقه اشِ... همه اش فرک می کنم سخندون اینطوری نمی تونه دکتر شه اگه تو این محل بمونیم شاید در آینده از خدمتکارای محترمِ بیمارستان بشه...
فصل سوم ( قسمت پنجاه و پنجم)
خیلی عادی از ماشین پیاده شدم و با توجه به تمومِ توضیحاتی که حمال از باغ تا الان که تو محلیم داد شروع کردم به نقش بازی کردن. مثل اینکه فصلِ جدیدی از زندگیم شروع شده. امیدوارم بتونم مثل همیشه خودم باشم. البته می دونم که می تونم. باس بتونم.
ـ ببین پشمالو به جدِ سادات تا دو سه روز تو محل آفتابی شی می دم گرگای بالا پاره پوره ات کنن. چه غلطی کردم باهات قرار داد بستما، خیلی بی عرضه ای نزدیک بود بریم زندون سخندون بی مادر شه...
ممد بقال یه جوری نگاهم کرد و رفت تو مغازه اش.
منم بی توجه درِ ماشین و محکم بستم و رفتم سمتِ خونه. ماشینِ هاویار خان جلوی در بود. یعنی اینکه خونه هست. انقدر حالم بدِ که حتی سخندونم فراموش کردم. با این حرف نچ نچ زیرِ لبی گفتم و برگشتم سمتِ خونه جمیله تا سخندون و بردارم.
حمال آروم گفت:
ـ نگهش می داریم برو خونه استراحت کن.
ـ نه خواهرم و بدید باس ببرمش حموم. امروز وقتِ حمومشِ. دلم براش تنگ شده.
با این حرف یادم افتاد من دو روزِ خواهریم و ندیدم و چقدر دلم براش تنگ شده. سخندون تا از تهِ حیات من و دید اول چشماش و ریز کرد تا مطمئن شه اما بعدش با ذوق اومد سمتم.
ـ آآآآزی... گوزاله تا الان کُزا بودی؟
این به من چی گفت؟ گوساله؟! پـــوف اینم از ابراز احساساتِ این بچه. نشستم رو زمین. اومد سمتم و محکم بغلم کرد. سرش خورد به گوشه لپم و دندونم درد گرفت. یعنی ترکید. چشمام و از درد بستم و ناله ام و تو گلو خفه کردم. دستی به سرش کشیدم و موهاش و بهم ریختم در حالی که صدام می لرزید گفتم:
ـ خوبی زندگــی؟
ـ من خوبم شوما چوطولی؟ بسه ها خوبن؟
محکم تر فشارش دادم. کاش می تونستم باهاش درد و دل کنم.
ـ جیگرِ خودم فدای زبونِ فندقیت... کی بهت گوساله و یاد داده؟
ـ آزی جمیله می گه خواهرِ گوزاله ات. منم گفتم گوزاله پسلِ پَمشالوتِ.
نگاهی به حمــال انداختم. آخی چه ناز به ما نگاه می کنه. وا چرا اخم کرد؟ آها سخندون بهش گفت پشمالو و گوساله. خوب راس گفت بچه ام...
بلند شدمو دستِ سخندون و گرفتم.
ـ بیبین آق حمـــال به ننه ات بگو سر به سرِ خواهرِ ما نذاره... بهش یادآوری کن که به خاطرِ خرجِ عملِ خانم خواهرِ یکی یه دونه ام و می ذارم پیشش.
این و گفتم و رفتم سمتِ خونه. می دونستم که تو سخندون هزار جور بُرد های مختلف هست. خیلی ناراحت بودم. کِی هاویار تو سخندون چیزی وصل کرد و ما ندیدیم؟ در هر صورت حمــال گفته هیچ مشکلی برای سخندون پیش نمیاد و اگه الان بخوان رد و یاب و شنود و بردارن هاویار می فهمه که تو خونه جمیله یه خبرایی هست و لو رفته.
درِ خونه و باز کردم و رفتم تو... هــی خونۀ قشنگم دلم برات تنگ شده بود.
ـ آزی من بِلم دیس بعد لالا... توام زایی نَلـــیا... گوزاله بازی دَل نَیال.
ـ بچه انقدر حرفِ بد نزن برو دستشویی زود بریم بالا.
داشتم نگاهش می کردم که می رفت سمتِ دستشویی. من براش چیزی کمتر از مادر نداشتم. مثلِ بچه خودم بزرگش کردم. شایدم بچۀ خودم اینقدرا هم عزیز نمی شد. واقعاً عشقِ من تو زندگیِ...
همیشه خودم حسرتِ یه عالم محبت تو زندگی و داشتم. دلم می خواست حداقل این و از سخندون دریغ نکنم. اما نمی شه... انگار که نمی خواد بشه... ببینم این حمـــال می تونه کاری برام کنه که یه جورایی این خونه و بفروشم برم یه جایی دیگه.... این محل نه برام نون میشه نه آب.
اوفــ از کجا رفتم به کجا. داشتم می گفتم سخندون و خودم بزرگ کردم جلوی خودم قد کشیده و دندون در آورده. حس می کنم لاغر شده. البته نه خیلی . شاید یه کیلو. که اینم غیرِ طبیعیِ. شایدم نباشه. با صدای در از فرک اومدم بیرون. غلط نکنم این خلافکارست.
در و با چند بار زور زدن باز کردم. همینکه در باز شد صدای اعتراضِ هاویارم بلند شد:
ـ به به چه عجب بلاخره یه بار در زدم و چشمام به درِ بسته خشک نشد...
تازه می خواست نگاهم کنه چون تازه در و کامل باز کرده بودم. وقتی نگاهش افتاد به من هنگ بهم نگاه کرد.
ـ تو... چی شده؟
لبخندِ تلخی زدم و گفتم:
ـ چطوری آق دکی؟
ـ تو خوبی؟
ـ آره بابا خوبم. اینم نتایجِ شغلِ ماست دیگه. اگه قرار باشه با آقایونِ پلیس در نیفتیم باس قدرتِ دستِ صاحاب مال و بچشیم.
کلافه به صورتم اشاره کرد و گفت:
ـ بفرما همینارو می بینم که می گم می خوام کمکت کنم دیگه.
سعی داشتم باهاش مثلِ قبل باشم. تنها چیزی که برای ما تغییر کرده بود همین بود که اون دیگه دوستِ صمیمی که روش حساب می کردم نیست اما باس وانمود کنم که هست. ای بابا قاطی کردم. چه هست و نیستی شد.
سخندون از دستشویی اومده بود و داشت می رفت بالا. منم حسابی خسته بودم. رو به هاویار گفتم:
ـ یادته می گفتم مهمونِ من ستار کبابی؟
ـ همچین می گی یادتِ انگار صد سال پیش گفتی...
تو دلم تلخ خندیدم. حس می کنم روزای صمیمیتمون و خوب بودنش مالِ صد سال پیشِ هنوزم باورم نمیشه رفیقِ دیروز روباهِ طمع کارِ امروزِ. البته دیروز روباه بود. اما امروز نقابِش برای ما رفته کنار.
ـ امشب مهمونِ من ستار کبابی. الان واقعا تمومِ تنم کوفته است. حسِ حرف زدن ندارم.
دستام و رو بازوهام و گذاشتم و گفتم:
ـ واقعا تمومِ تنم درد می کنه.
سری تکون داد و با حالتی کلافه گفت:
ـ باید کمکم و قبول کنی حالا دیگه باید اینکار و بکنی.
این و گفت دستی به موهام کشید و بهمش ریخت و با حالتی شیطون گفت:
ـ امشب مهمونِ خانم ستار کبابی.
خندیدم و تکرار کردم:
ـ مهمون خــانم...
در و بستم و برگشتم برم تو خونه. چشمم رو تختِ تو حیات ثابت موند. ایستادم و به تخت چشم دو ختم. چند صفحه از خاطراتم به عقب ورق خورد و یادِ اونشب افتادم. اونشبی که هاویار اینجا بود. چشماش راه گرفته بود... نه ثابت مونده بود... رو کجا؟
سرم و کج کردم و به زیر زمین نگاه کردم. یعنی تو زیر زمین چیزی هست؟ فرک نکنم. اونجا فقط یه چند تا جعبه میوده خالی هست که اونا رو هم ما جمع کردیم برای چهارشنبه سوری بسوزونیمشون. رفتم سمتِ زیرزمین و از چند تا پله هاش رفتم پایین. جلوی در چشمم خورد به مدارکِ هاویار. اوه خدایِ من این هنوزم اینجاست. برش داشتم.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#34
Posted: 20 Jan 2014 15:34
ـ دکتر هاویار مهدوی.
گواهینامه، کارت ملی، کارت پایین خدمت.... همه هاویار... همه مهدوی... مدارک و گذاشتم تو جیبم و برگشتم. من مطمئنم که هاویار چیزی نمی تونه تو این خونه پیدا کنه. البته نه خیلی. یه اطمینانِ پنجاه درصدی.
باید خواسته اش چیزِ دیگه باشه و من باید بفهمم که اون خواسته چیه؟ باید بفهمم امیر عباسِ حسنلو چی کارست؟ اون نه فقط به ما بلکه به کلِ محل ارادت داره. پس شاید کارش جایی بیرون از این خونه باشه. ولی به ما بی ربط نی. اما من این و می دونم که الان می خوام اون خواسته و که به خاطرش احساساتم و کشید وسط بدونم.
فصل سوم ( قسمت پنجاه و ششم
کلافه مانتوم و در آوردم و بقچۀ بلوزام و دوباره باز کردم. اخه ما الان چی بپوشیم که گردنمون و نشون نده. حواسمونم نباشه یهو شال باز شه گردن و ببینه دیگه هیچی فرکِ بد می کنه. فرک می کنه دیشب با پشمالو چه خبر بوده...
تو پنج شش تا بلوزی که داشتم همه بلا استثنا یقه های شل و ول داشتن که به خاطرِ کهنگی شل تر هم شده بود. یهو ذهنم جرقه زد. آها فهمیدم. ایول به خودم. آورین ساتی... آورین... بلوز و برعکس می پوشم. بلند داد زدم:
ـ بلوز و بر عکس می پوشـــــم...
ـ چی خَبَــلِ آزی؟! هَواش تَل. مَلدُم الان میلیزن اینزا غاذا هامون و می خولنــــا .
محکم لپش و بوسیدم و با گفتنِ " چشـــم " دوباره مانتوم و پوشیدم. خدایا حتی نمی دونم چطور باهاش حرف بزنم. نکنه تو حرفام چیزی و لو بدم و خودمم نفهمم؟ ای خدا این چه نونی بود ریختی تو کاسمون؟ خوردنش که هیچ حتی نمی دونیم چجوری حفظش کنیم.
ـ سخندون آماده ای دلم نمی خواد هاویار منتظر بمونه!
عـــق حالم بهم خورد. البته یه کوچولو باید احساسِ اونم بیارم وسط که دلم نسوزه. یه جبرانِ کوچولو.
ـ آره آزی. پیش به سوی بیلینج و مُلــغ.
درِ خونه و قفل کردم و زدیم بیرون. حمــال جلوی در بود. هاویار اما هنوز نیومده بود بیرون. رفتم سمتِ حمــال. تکیه اش و از دیوار گرفت و با ابرو علامت می داد که نیا. اما من خیلی ریلکس رفتم و کیفِ مدارکِ هاویار و که گذاشتته بودم تو مشما دادم دستش:
ـ این کیفِ مدارکِ اون یارو که پریروز جلو بانک پولش و زدیم. یه جوری برسون بش. دیدی که اونروز هی می گفت مدارکم. مدارکم...
سری به نشونه تایید تکون داد و با گفتنِ " باشه " بیخیال مدارک و گذاشت تو جیبش. و دوباره مشغولِ چزخوندنِ زنجیرِ تو دستش شد. منم بیخیال دستِ سخندون و گرفتم و با گفتنِ شنقلِ زیرِ لبی ازش جدا شدم و رفتم سمتِ ماشین هاویار رفتم.
اتفاقا همون موقع در و باز کرد و نیم نگاهی هم به حمــال انداخت اما بعدش با لبخند اومد سمتمون و مثل همیشه در و برام باز کرد و به سخندون تو نشستن کمک کرد. وقتی نشستیم برگشت سمتم و کمی بهم نزدیک تر شد. آرنج و ساعدِ یه دستش و گذاشت رو صندلیِ من و اون یکی هم به فرمون تکیه داد:
ـ خوب خانوم با این آقا چی کار داشتن رفتن پیشش؟
از اونجایی که می دونستم شنیده و داره می پرسه تا ببینه راس می گم یا دروغ گفتم:
ـ تو اول بگو چطوری دیدی من رفتم پیشِ آقا؟!
لبخندِ گیجی زد و بعد از چند ثانیه ای گفت:
ـ خونه ما تا دلت بخواد پنجره داره.
ـ آها آخه اون موقع که من رفتم اونوری احتمالاً شوما باس تو حیات بوده باشی. اما در هر صورت چند روز پیش جلو درِ بانک یه سری مدارک موند دستمون ترجیح دادم جای پست برسه دستِ صاحابش مخصوصاً که حمال می شناستش.
سری تکون داد و ماشین و روشن کرد:
ـ چه با وجدان کاری می کنید. مدارکِ منم گم شده.
ـ اوه چه بد... چرا؟! کجا؟!
ـ فکر کنم تو همین محل ازم زدن.
ـ یه سر برو اداره پست. بچه های این محل و تا اونجا که میشناسم یا مدارک و می ریزن تو صندوقِ پست یا در ازاش پول می گیرن.
ـ خودتو ناراحت نکن عزیزم یه فکری می کنم.
یه لحظه یه چیزی اومد تو ذهنم... اگه این بدونه که مدارکش دستِ منِ... نه این امکان نداره... با عجله گفتم:
ـ البته ما مدراک تو خونه زیاد داریم که همه قاطی شده باز باس بذاری منم یه نگاهی به خونه بندازم.
ـ مگه توجیبِ مارو زدی؟!
چپ چپ نگاهش کردم:
ـ این وصله ها به ما نمی چِسبه. از این فرکا راجع به ما نکن که ناراحت می شیم. اما شاید مدارکیِ که اخرین بار از این حمال گرفتم بندازم صندوق. واس همین می گم احتمالاً قاطیشون باشه.
ـ خوب خودت و ناراحت نکن خــانوم. حالا بنده یه پیشنهاد دارم. از اونجایی که دیروز نبودی و یعنی یک شبی و دور از خونه بودی و این محل فرهنگ و قورت داده و درسته دفعش کرده وهزار جور حرف راجع بهت هست من پیشنهاد می کنم بریم یه جایی بیرونِ محل. هـــوم؟!
هوم و هزار و یک جور کوفت و مرض. برگشتم به سخندون که داشت انگشتاش و نگاه می کرد و باهاشون حرف می زد و از خوراکی هایی که قرار بخوریم حرف می زد نگاه کردم و گفتم:
ـ برو یه جا در حدِ همین ستار کبابی که از پسِ هزینه اش بر بیاییم.
دیگه چیزی نگفت و منم سرم و به شیشه تکیه دادم و به بیرون چشم دوختم. چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که با صدای آروم و مهربونی گفت:
ـ ساتـی، عزیزم؟
ـ جـانم؟
ها؟! سیخ نشستم سرِ جام. من گفتم جانم؟ خاکِ عالم. به جدِ سادات تو خودم نبودم از دهنم پرید.
ـ یعنی بله؟
لبخندِ شیطونی زد و گفت:
ـ رو همون اولی حساب می کنم. خواستم بدونم تو برام از این دو روز که نبودی می گی؟کجا بودی و چی شد؟ من واقعاض نگرانتم.
تو دلم گفتم آره ارواح شکمت فرک کردی ما خریم؟ بگو می خوام ماموریتم و به نحوِ احسن انجام بدم اما به در ماشین تکیه دادم و بهش نگاه کردم و بیخیال گفتم:
ـ خیلی هم مهم نیست. چرا می خوای بدونی؟
ـ برای من که مهمِ.
ـ بذار یه جا بشینیم برات تعریف می کنم. اتفاقا خودمم می خوام واسه کسی حرف بزنم از دستی این پسرِ جمیله دیوونه شدم.
سری تکون داد و سرعتش و برد بالا تر زیرِ لب گفتم:
ـ عجله کارِ شیطونِ آق دکی، آرومتر.
اما جوابم و نداد. منم دیگه چیزی نگفتم تا اینکه رسیدیم به رستورانِ مورد نظر با اینکه جاش خیلی با کلاس بود اما حوصله بحث نداشتم. سرم درد می کرد و بی اندازه بی حوصله بودم. پول داشتم. یعنی برای این رستوران پول داشتم.
رو یه میز نشستیم و وقتی که سخندون و هاویار داشتن سفارش می دادن رو بهشون گفتم:
ـ ما میریم دست بشوریم هر چی شوما خوردید ما هم می خوریم.
ـ آزی نَلــو. تو بلی این به من می گه گلمبه.
چپ چپ هاویار و نگاه کردم. و در همونحال گفتم:
ـ هر کی بهت گفت قلبمه توام بگو قلمبه خواهرتِ.
یهو اخمِ غلیظی رو صوترش و پوشوند. منم تازه فهمیدم که چی گفتم. جای دستپاچه شدن نبود. ممکنِ هر حرفی بزنم بفهمه که از وجودِ خواهری که فوت شده آگاهی دارم برای همین رفتم سمتی دستشویی.
در اصل نیاز به تخلیه داشتم وگرنه ما رو چه به این سوسول بازیا. دستش شست کیلو چندِ. اگه سنگ و کلوخ بود ما خودمونم نمی شستیم. اه حالم بهم خورد دیگه در این حد هم چندش نیستم.
وقتی نشستم رو میز سخندون مشغولی خوردنِ سالاد بود.
ـ خوب خانم می شنوم.
ـ خاویال بگو بلامون سالاتِ اضافه هم بیالَن. وسطِ غاذا لازم میشه.
ـ چشم خانم.
اما هنوزم حواسش به من بود تا توضیح بدم. می دونستم که الان هیچ چیز براش مهم نیست جز شنیدنِ اینکه من این دو روز چی کار می کردم. با حمـال فرک کرده بودیم که چی بگیم اما برای گفتنِ جزئیات هیچ فرکی نداشتیم. در هر حال من شروع کردم:
ـ هیچی بابا خدا نصیبِ گرگِ بیابون نکنه با این حمال بره جایی. یَک آدمیِ یَک آدمیِ ترســــو.. بی بخار...
ـ خب تو چرا باهاش کار می کنی؟
ـ آزی ازاون گِلدالوها که خاله نیسام بهم دادم بوگو بیالین دیگه. ای بابا گوزاله هایِ بی پَدَل اومدن با هم بخندن نیومدن غاذا بدن بوخولیم که.
ـ سخندون یه بار دیگه حرف بزنی می ریم خونه.
رو به هاویار گفتم:
ـ بیبین ما به صَفر بدهکار بودیم. اونم واسه خرجِ عملِ ننه اش پول می خواد. قرارمون همین بود که با هم کار کنیم اول پولِ صفر بعد خرجِ ننه اون.
ـ خوب حالا بگو دیگه نمی تونم. بکش کنار.
ـ نه دکـی ساتی سرش بره، قول و قرارش نمی ره.
اومد نزدیکم و کنارِ گوشم با لحنِ آرومی گفت:
ـ عاشق همین محبتتم دختر.
ـ منم عـــاشخِ مَلغ و بیلینجم.
من و هاویار نگاهی بهم انداختیم و بعدم به سخندون که چشماش رو مرغ درشت شده بود و خیره مونده بود و بعد زدیم زیرِ خنده.
هاویار اوایل که اینجوری رومون کج می شد و این مدلی محبت می کرد یه جوری می شدم. اما الانا چندشم می شه. بنظرم احساسات خیلی بیشتر از اینا ارزش داره که بخوای باهاش وارد یه جریان بشی و به کمکش برندۀ بازی باشی.
ـ خوب می گفتی؟!
ـ هیچی دیگه تو پارکینگ قایم شدیم چند نفری که سر و صدا شنیده بودن اومدن ببینن چه خبره ؟ یهو یکی از اون آدما گفت زنگ بزنیم پلیس. این حمال هم نه گذاشت نه بر داشت اومده بیرون می گه غلط کردیم دیگه از این کارا نمی کنیم.
حالا خودش رفته بیرون مارو هنوز ندیدن پسرۀ هیچی ندار می گه ساتی توام بیا بیرون بگو غلط کردی آقایون بفهمن پشیمونی. هیچی دیگه مام اومدیم بیرون همه ما رو بستن به ستونِ پارکینگ تا جا داشت کتکمون زدن. صبحم قرارِ یه کیف داشتیم که پر نون و آب بود با همه کتکی که خورده بودیم نمی شد بیخیال شیم و تا اون مردِ و جای خلوت گیر بیاریم طول کشید.
ـ پس همین بی بخار بازیاش پنج سال انداختش تو بند. مردونگی درست و حسابی نداره.
ـ درست و حسابی؟ اصن این یه قلم و کلاً نداره. اولین بارش که نی دفعه های پیشم همینجور شنقل بازی در آورد. یادتِ ماشینت جلوش داغون بود؟
ـ با حرص سرش و تکون داد. غش غش زدم زیرِ خنده و گفتم:
ـ واسه اولین بار که می خواستیم بریم دزدی این نشست پشتِ فرمون. نگو آفا دنده جلو و عقب و قاطی می کنه...
و به خندیدنم ادامه دادم... اما اون داشت حرص می خورد و حواسش نبود که دستِ مشت شده اش که زیرِ میزِ شیشه ای و می بینم. اخــی خیالم راحت شد. کلی آبروی شنقل و پیش این بردم تا اون باشه دیگه سگ دنبالِ ما نندازه.
سفارشمون و آورده بودن و مشغولِ نگاه کردنش بودم:
ـ الان دلم می خواد خفه اش کنم. چه بلایی سرِ ماشینِ نازنینم آورد. مطمئنم این یکی و جبران می کنم. دیگه واجب شد خودم برات کار پیدا کنم با این پسرِ نباید بگردی.
ـ پا می شم می رما. واس ما تعیین تکلیف نکن.
ـ حالا تو بخور بعد حرف می زنیم
فصل سوم ( قسمت پنجاه و پنجم)
خونـۀ اصغر آقا اینا رو تعمیر کردیم انقدر قشنگ شده که نگو. چند نفری هم دارن برا ستار کبابی کار می کنن بنظرم بهتره کمی محلی که مردم توش غذا می خورن بهداشتی تر باشه.
اوفــ از وقتی از رستوران اومدیم بیرون یه سره داره حرف می زنه. خسته هم نمیشه.
ـ زیادی لطف کردی به محل. دستت طلا آق دکی.
ـ یه دستی هم به سر و گوشِ خونه شما بکشم خیالم راحت میشه.
ـ من تصمیم ندارم شکل و مدلِ خونه و تغییر بدم.
اخم کرد:
ـ چرا؟!
بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم:
ـ این حق و دارم که خودم راجع به خونه ام تصمیم بگیرم، نه؟!
نفسش و سخت داد بیرون و اخماش و باز کرد:
ـ لجبازی نکن لطفا... من نگرانِ خودتم.
ـ اگر هم بخوام تعمیر کنم کمکِ کسی و قبول نمی کنم.
ـ باشه خودت پولش و بده . اما کارگراش و من میارم که قابلِ اعتماد هستن و کاردان.
دیگه چیزی نگفتم. گیر داده دیگه. من می گم این خونه ما رو می خواد شوما بگید نه.
ـ از خونه ات راضی هستی؟
برگشت سمتم و نیم نگاهی بهم انداخت:
ـ آره مثل خونۀ تو بالا شهر که نمیشه اما از محله و جوِ صمیمی که داره خوشم میاد.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#35
Posted: 20 Jan 2014 15:35
ـ کدوم صمیمیت؟ چرا جو سازی می کنی اینجا که همه سایه هم و با تیر می زنن. دوست داشتم ببینم با اون اسباب اثاثیه شیک و خوشگلت خونه ات چه شکلی شده.
ـ الان می برم خونه ام ببینی خانم. خوبه؟!
این و گفت و سرعتش و بیشتر کرد. منم دیگه تا رسیدن به خونه حرفی نزدم چون هم سخندون خواب بود و نمی خواستم بیدار شه هم حرفی نمی موند. بیشتر ذهنم درگیرِ این بود که فرک کنم من یه دخترِ بی چیز، چی می تونم تو اون خونه داشته باشم که برای هاویار که یه خلافکارِ تا این حد ارزش داره که بخواد بیاد تو این محل و به من نزدیک شه؟
کسی که تو حدسیات خودم بدونِ اینکه به کسی بگم می دونم چند سالِ پیش درست وقتی که بیست و دو ساله شد بیخیالِ انتقام از قاتلای پدر و خواهرش شد. اما مثل اینکه اون سه چهار سال خلاف بد بهش ساخت و شد یه آدم اسم و رسم دار. یکی که یا زیر دستِ متین چهرآراست یا همپا و همقدمشِ. نمی دونم. همه چیز بهم ریختس. زاستی یعنی متین چه شکلی می تونه باشه؟ به خوشتیپیِ هاویار هست؟ شاید متین تر باشه. از اسمش پیداست. ماشاالله هزار ماشاالله چشمم کفِ پاش. البته اگه می خواد مارو بیگیره ها. چشمِ ما کفِ پایِ همه خاستگارهای اسلام.
ـ اینقدر فکر می کنی پروفسور می شیا..
رسیده بودیم. در داشت خودش باز می شد با حالتی که مثلا تعجب کردم گفتم:
ـ کِی این و عوض کردی؟!
ـ همین دیروز که نبودی. اصلا حوصله ندارم هی پیاده شم در و باز کنم و دوباره ببندم.
خواستم بگم ک..ون گشاد مایۀ نشاط. دیدم زشته خوبیت نداره گفتم:
ـ خوب شده. مبارک باشه.
ـ سلامت باشی خانم. فقط یه چیزی خونه من یه کم بهم ریخته هستشا...
ـ باوشه بابا همچی میگی انگار خونه های ما خیلی شیک و مجلسیِ.
خندید و رفت تو و در بسته شد. نمی دونم چرا استرس گرفته بودم. می دونستم که اون کاری نمی کنه چون یه هدف داره که تا رسیدن بش باید اهلی رفتار کنه. می دونستم حمال هوام و داره اما خوب بازم می ترسیدم.
ـ چرا رنگت پریده؟
دستی به صورتم زدم و گفتم:
ـ کی ؟ ما؟ نه بابا یکم سرم درد می کنه از صبح خوابم نبرد آخه. خسته ام الان.
پیاده شد و گفت:
ـ قبلِ اینکه بری یه آرامبخش برات تزریق می کنم که امشب و راحت بخوابی.
راست می گه ها همچین بد فرکی هم نی یه شب راحت بخوابیم. تو حیات کلی تمیس شده بود و فضای کلیِ خونه نسبت به قبل نو تر بود.
ـ قول می دم از داخلِ خونه بیشتر از بیرونش خوشت بیاد. راستی سخندون و بیدار کنم؟
ـ نه در و قفل کن حالا حالاها بیدا نمی شه زیاد نمی مونم. فقط یه چایی با شکلات می خورم!
ـ شکلات ندارم اما شیرینی دارم که دهنتم مثل لبای نازت شیرین بشه.
بی هوا مثل همیشه که یه چیزی می پرونم گفتم:
ـ مگه شوما لبای مارو چشیدی؟!
وقتی که تو راه رفتن مکث کرد فهمیدم چی گفتم. خاک تو سرت ساتی. خدا رو شرک چیزی نگفت و با دستش راهنماییم کرد بشینم و خودش کتش و انداخت رو مبل و رفت تو آشپزخونه.
اینکه ناگهانی گفتم می خوام بیام خونت و همین امشب اومدم واسه این که بهش فرصت ندم کاری کنه یا یه وقت نخواد ازم فیلم و اینا بگیره. تازه می خوام رفت دست به آب یکم تو خونه اش و بگردم و اون بُردایی که حمــال داده بود تو ماشینش بذارم اینجا قایمشون کنم.
با چایی نشست رو به روم و گفت:
ـ مانتوت و در بیار.
ـ شوما ناراحتید درارید من راحتم.
باز من چرت گفتم؟! خاک تو سرم چرا سرش و انداخته پایین؟ اصن چی و دراره? مگه مثلِ من مانتو داره؟ ساتی تو چرا حرف می زنی؟ اما چند لحظه بعد سرش و اورد بالا و خیلی ریلکس با ریز بینی یقه ام و نگاه کرد:
ـ تو بلوزت و برعکس پوشیدی؟
منم با ریز بینی نگاهش کردم. من امروز داد زده بودم گفته بودم لباس و برعکس می پوشم و اون با این روش می خواد دلیلش و در بیاره. فوری خودم و جمع و جور کردم و گفتم:
ـ شده ما تا حالا از شوما بپرسیم رنگِ شورتِ مامان دوزتون چه رنگیِ؟ خوبیت نداره. سوالایی که شوما از ما می پرسی مورد منکراتی داره.
ـ ساتی تو چرا یهو جوش میاری؟ اینجور که من دیدم تو دخترِ باز و راحتی هستم.
ـ من راحتم اما باز نیستم. این حرفا زشته توبــَه توبــَه...
ـ منظورم این بود که تو دختر با فرهنگی هستی.
ـ درست ما سوات نداریم اما اینم می دونم که با فرهنگی به لباسِ باز پوشیدن و مدلِ لباس نیست.
دستی به موهاش کشید و گفت:
ـ درسته اما خوب.. بیخیال من برم لباسم و عوض کنم الان میام. ببخشید.
وقتی رفت شک داشتم بلند شم اون وسیله ها رو کار بذارم. یه زیر سیگاری سرِ میز عسلی بود که خیلی قشنگ بود. جنسش چینی بود. اما یه مدلی ورقه های پاستور و روی هم سوار کرده بودن و یه زیر سیگاری شده بود. اون و برداشتم و انداختم تو کیفم. یه چند تا سیگار از این قهوه ای ها هم بود اونا رو هم انداختم تو کیفم.
نیشم تا گوشم باز شد. من مطئنم که نمی فهمه اینا گم شده. حالا چرا این هوا دیر کرده؟ مگه می خواس چی کار کنه؟
پا شدم رفتم سمتِ اتاقش. بینِ راه رو یکی از میز ها کلی شکلات بود. نگاه کن به ما می گه شکلات نداریم بعد کلی شکلات رو میزشِ. کلِ شکلاتارو چپه کردم تو کیفم و بلند گفتم:
ـ خـــــاک تو سرررت.
ـ بلـــه؟!
ـ هیچی می گم چه خونه قشنگی داری.
ـ مرسی!
رفتم نزدیکِ در اتاق.
ـ آق دکی نکنه فرشته این تو داری که بیرون نمیای؟؟
همون موقع در و باز کرد. یه قدمی داخلِ اتاق گذاشتم.
ـ بفرما تو خانم. تا الان که فرشته ای نبوده اما مثل اینکه داره یه خبرایی می شه.
تو اتاق فقط یه تختِ خوابِ دو نفره بود و چند مدل مشروب رو یه میز.
آب دهنم و سخت قورت دادم و باز من زریدم؟! گفتم:
ـ قربون شوما صرف شده.
ـ جدی می گم بیا تو.
عقب عقب رفتم...
فصل سوم ( قسمت پنجاه و هفتم)
ـ نه قبلنا یه تخت از سمساری آورده بودم خاطره خوشی ازش ندارم. جات خالی تا صبح انقدر روش پریدم که نزدیکای صبح تخت یه صدایی داد و فنرش در رفت تو کمرمون داغون شدیم از اون به بعد دیگه رو هر تختی نمی خوابم.
ـ تو تصمیم بگیر بخوابی خودم هوات و دارم.
ترسیده بودم اما سعی کردم خونسرد باشم. با عجله گفتم:
ـ نه دکی گفتم که صرف شده.
خندید و گفت:
ـ شوخی کردم. برو آماده شو میام یه آرانبخش برات تزریق کنم.
چشمام و براش لوچ کردم. اخه شوخی شوخی با تخت هم شوخی؟! دخترِ مردم و هوایی می کنه. گفتم امشب دو تایی می ریم صبح سه تایی میاییم بیرونـــا...
وقتی مطمئن شدم رفت تو دستشویی فقط یدونه از اون دوربینای قدِ حبۀ قند و فشارش دادم و فعالش کردم و گذاشتم تو یه تیکه فرشی که مدلی رو دیوار آویزون بود. دقیقاً سوزنِ دوربین و کردم تو و اون وسطا مسطا که کسی هم شک نکنه. عقلِ روحم بهش نمی رسه چه برسه به این امیر عباس خان که جنِ.
چشم چرخوندم دورِ خونه و از اون فرشِ رو دیوار فاصله گرفتم. تنم می لرزید و فرک می کردم اون دوربین بینِ اون همه رنگ که یه جورایی مخفی مخفیِ هم، ممکنِ پیدا باشه. شاید رنگم هم پریده بود. چون لبام به خشکی می زد. همون قضیه شک به خود دیگه.
با اینهمه ترس و تپشِ قلب نتونستم چشم از کیفِ سامسونتِ نیمه بازی که روی اپنِ آشپزخونه بود بگیرم.
رو نوکِ پا تندی خودم و به کیف رسوندم و درش و باز کردم. اما با دیدنِ چاقوهای توش بادم خالی شد. این که سرویسِ چاقو بود. به حقِ چاقوهای ندیده. چرا چاقواِ عینِ سرسره پیچ پیچ خورده؟ اصلا چرا چاقوها تو این کیفاست؟ خوب مدلِ جدیدِ.
طبقه ای که رو چاقوها بود و زدم بالا و با دیدنِ کلی چرت و پرت روش هنگ کردم. از اینا؟ اینجا؟
از هر کدوم یکی انداختم تو کیفم. صدای سیفون از تو دست به آب اومد. خاک تو سرش صبر نکرد من برم بعد خودش و تخلیه کنه. خیرِ سرش حالم بهم خورد.
فوری نشستم سر مبل و برای خودم شروع کردم به سوت بلبلی زدن. وقتی اومد بیرون همونطور که دستی به موهاش می کشید نگاهی به من انداخت و گفت:
ـ می رم آمپول و بیارم.
با خودم گفتم چه رنگ و روش باز شد!
آستینم و دادم بالا و منتظر موندم. اوووو این چرا نمیاد؟ مگه داره آمپول برای فیل آماده می کنه؟
بلاخره در اتاق و باز کرد و در حالی که سرِ آمپول و می ذاشت اومد بیرون.
ـ خـــوب خانم خانما شیطونی کردی حالا قرارِ امپول بخوری.
اما هنوز چند قدم مونده بود به من برسه که یکی محکم می زد به در و پشتِ سرش دستش و گذاشت رو زنگ. حتی می تونستی از تو کوچه صدای داد و بیدادم بشنوی.
پریدم سر مبل و با جیغ گفتم:
ـ دیدی پلیس ریخت اینجا؟ خاک به گورم دیدی چه طور اولِ جوونی بی آبرو شدم؟ الان من و به عقدِ تو در میارن؟ اخه چرا؟ چرااا اینکار و با من کردی؟! اصن کی لومون داد؟
حتما این پشمالو حسودی کرد اومدم این تو. وای نکنه قضیه دو تایی میریم سه تایی بر می گردیم به گوشش رسیده؟! خاک به گورم. دیگه ادم تو ذهنشم نمی تونه مثبتِ هجده فرک کنه.
از الان بگم مهریه ام یه دست و یه پاتِ که هیچ وقت نتونی از من جدا شی من می دونم که تو بیشتر از یه هفته کنارِ من دووم نمیاری بلاخره یه جور باس خیالِ خودمون و راحت کنیم.
در ضمن فرک کردی زن طلاق دادن به همین راحتی؟ دست و پا که هیچ، حقِ جاروم رو هم ازت می گیرم.
پولِ شیری که دادم توله مرغات هم خوردن و می گیرم. هیفِ هیکلم که به خاطری تو بی نمک خراب شد. آررررره فرک کردی که خیال کردی این خونه و زندگی و ول کنم. مهرت حلال جونم آزات.
با دهنِ باز به من نگاه می کرد که با زنگ زدنِ دوباره حواسش اومد سر جاش و آمپول و گذاشت رو اپن و هُل شده گفت:
ـ ساتی بمون همینجا کسی نفهمه خونه منی.
و دویید بیرونِ خونه. من داشتم چی می گفتم؟ خاک تو مخم دوباره من و جو گرفت؟ آمپول و برداشتم و گذاشتم تو جیبِ مانتوم و رفتم بیرون.
انقدر جیغ و داد کردم بدبخت فرک کرد واقعا اومدن ما رو ببرن دادگاه عقد کنن. درِ خونه باز بود و هاویار هم نبود. خدا این کجا رفت؟
دوباره برگشتم بالا و سوئیچ و برداشتم و دزدگیر و زدم . می دونستم الان سخندون هر چی فحش از ملت یاد گرفته بارم می کنه اما با اون هیکلِ دایناسوریش به بغل کردنش حتی نباس فرک کنم.
بیدارش کردم و در حالی که داشتم از فحشای قشنگش فیض می بردم زدم از خونه بیرون:
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#36
Posted: 20 Jan 2014 15:36
ـ کثابت. هَل چـی مُـلغ خولده بودم پَـلید. آشخال. عَبَضی. توام مثلِ پمشالو بوشولی. کثابتا داشتم خوابِ ماهی دُلُسته می دیدم. ای خدا... ای زَدِ سادات این ساتی و از لو زمین وَلِش دال...
ـ خفه بمیر بچه.
هنوزم داشت فحش می داد. با دیدنِ حمال جلوی در خونه اشون نیشم تا گوشم باز شد و چند تا ابرو براش اومدم بالا.
اما اون خمصانه نگاهم کرد و دستش و مشت کرد و کوبید تو کفِ اون یکی دستش. اوه اوه چه اخمِ غلیظی هم داشت.
روم و ازش گرفتم و دیگه حتی نگاهش نکردم. فهمیدم که خرابکاری کردم و به خونم تشنه است. خدا به دادم برسه.
فصلِ سوم ( قسمتِ پنجاه و ششم)
با صدای بلند گفت:
ـ چایی پررنگ بریز برامون.
چیزی نگفتم و گذاشتم اُرد بده یکی ته مه های دلم می گفت تف کن تو چاییش اما وجدانم اجازه نمی داد.
ـ پس حالِ بابا بد بود؟! من خونه خواب بودم اما می شنیدم از تو کوچه صدای داد و بی داد میاد!
ـ بابا یه قلب دردِ ساده بود مامان شلوغش کرد. آره دیگه خدا پدر مادرِ آقای دکتر و بیامرزه اومد یه آمپول زد زود بابا خوب شد.
سری تکون دادم و با خودم گفتم دکتر دست به آمپولش خفن خوبه.
ـ بیا می خوام راجع به یه خونه حرف بزنم موقعیتش عالیه خیلی خوبه.
ـ من که گفتم دو سه روز استراحت کنیم.
ـ خوب فردا می شه سه روز دیگه.
چایی و گذاشتم پایین و گفتم:
ـ خیلی خوب کجا هست؟
یه کاغذ داد دستم و با اشاره به کاغذ گفت:
ـ ببین میشناسیش؟
کاغذ و گرفتم دستم. توش نوشته بود : " باید بیای بیرون از خونه کارت دارم. لباسایی هم که دیشب با امیر رفتید بیرون و نپوش. به یه بهونه ای بزارشون جلو در. یه بهونـۀ خوب "
سری تکون دادم و گفتم:
ـ آره بابا یجورایی بعد از بامِ دیگه. منتها این قسمتای عظیمیه با اینکه با کلاسِ هر کسی نمی شناسش. اما سیستم امنیتیا بالاستا.
ـ کسی که ادرس داده راه کارشم داده تو فقط آماده باش واسه فردا که بریم. بعد از اینجا هم می ریم جایِ دیگه.
سری تکون دادم و آروم زیرِ لب گفتم:
ـ یه ربع دیگه چایخونـۀ بَـــرَغون.
و بلند تر ادامه دادم:
ـ یعنی فرداشبم خونه نیستم؟
ـ معلوم نی.
بعد از اینکه حمال رفت طبق سفارشایی که اونروزا بهم کرده بود یه روسری برداشتم و رفتم تو دست به آب. هر چی که از اون کیفِ چاقو تو خونه هاویار برداشته بودم گذاشتم لای اون روسری و چند دور پیچش دادم که اگه دوربین بودن و فعال، دیده نشم کجا می رم و اگه شنود بود هم صدا نرسه. بعد هم پیچش دادم لای یه روسریِ دیگه که سرم بود و اومدم بیرون.
سرم و از لای در کردم بیرون و سخندون و از پیشِ ممد بقال صدا کردم و گفتم بره پیشِ جمیله. این دختر سر و تهش و بزنن یا پیشِ ستار کبابیا یا ممد بقال. دمپاییاشم که همیشه خدا بر عکس می پوشه.
وقتی مطمئن شدم رفت تو خونه در و بستم و تو حمومِ خونه لباسام و عوض کردم و یکم وایتکس رو لباسایِ دیروزی ریختم که بهونۀ خوبی برای انداختنشون باشه.
خوبه ما هم خوب حرفه ای شدیما. چه ذوق کردم. آورین ساتی اینطور پیش بری دو سه روز دیگه میشی مافوقِ پشمالو.
بعد از اینکه لباسام و گذاشتم سر کوچه. تا سرِ خیابون و آروم آروم رفتم و وقتی که مطمئن شدم کسی دنبالم نیست قدمام و تند تر کردم تا زودتر برسم.
حمال نشسته بود و منتظرم بود. با فاصله ازش رو میز نشستم و گفتم:
ـ بــه آقای همکار؟! حال و احوال؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
ـ شما بهتری.
ـ قربون شوما. چه خبرا؟ کارا خوب پیش میره؟
ـ اگه اجازه بدی حتما می ره. حالا گفتنیا رو می شنوم.
می دونستم منظورش دیشبِ و خونه هاویار. با ذوق گفتم:
ـ خوشت اومد؟ دیدی آرتیست بازی و؟ راستی دوربینِ کار می کنه؟ خوب جایی کار گذاشتم؟
ـ دوربینی که بهت دادم فقط تا صد و چهل درجه و نشون میده. یعنی من نمی دونم الان کجا کار گذاشتیش. باید صد و هشتاد باشه. اما بیست درجه از هر سمت کم میشه اونم به خاطرِ مدلِ ساختش. حالا کجا کار گذاشتی؟
ـ کردمش وسطِ یه فرش که رو دیوار آویزونِ.
ـ خوبه. امروز و با منی. هاویار خونه نیست.
ـ نیست؟
از جا بلند شد و گفت:
ـ اگه چاییت و نمی خوری بریم؟
نگاهی به چایی انداختم و گفتم:
ـ آب حموم از این گرم ترِ خوب وا میستادی خودمون بیاییم سفارش بدیم.
بلند شدم و دنبالش راه افتادم. همون پیکان جلو درِ چایخونه بود که سوارش شدیم و راه افتادیم. همینکه کمی از محل فاصله گرفتیم. خیلی آروم و پر حوصله گفت:
ـ تو کی می خوای بزرگ شی ساتی؟! می دونی اگه دیشب جمیله به دادمون نرسیده بود چی می شد؟ چطور تونستی بی هماهنگی و بی فکر پاشی بری تو اون خونه؟ اصلاً اگه اون خونه دوربین داشته باشه وتموم کارهای دیشبِ تو رو فیلم گرفته باشه چی؟
یدونه از شکلاتایی که از خونه هاویار کش رفته بودم و گذاشتم تو دهنم و گفتم:
ـ بیبین من یهویی ناگهانی بش گفتم می خوام خونه ات و ببینم. بعدم اون چرا باس برا خونه اش دوربین بذاره؟
ـ ساتی مسئله خیلی پیچیده تر از اونیِ که فکر می کنی. من گفتم ساده برات حرف بزنم تا گیج نشی اما مثل اینکه باعث شده تو فکر کنی به سادگیِ یه کیف زدنِ و بس. نه خانم اینطور نیست.
برام جای تعجب داشت داره آروم حرف می زنه. اونجور که اون دیشب با مشت کفِ دستش و پاره پوره کرد گفتیم الان قشنگ ما رو از مژه آویزون می کنه.
اه این شکلاتِ چرا انقدر تلخِ؟ حالم بهم خورد. به حمال نگاه کردم. یکی بدم این بخوره ؟ نه اول باید مطمئن شم همه تلخه. یا شاید این طعمش اینطوریه. طعمِ تمشکشم بر داشتم و خوردم. همینجور که میکش می زدم گفتم:
ـ راستی من اینا رو هم آوردم.
این و گفتم و روسریِ گوله شدم و تو مشتم گرفتم و رفتم نزدیکترش و آروم گفتم:
ـ مثلِ اون وسیله هاییِ که تو بهم نشون میدادی. شنود و از اینجور چیزا.
با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد.
ـ اونوقت باید الان بگی؟
ـ خوب چه می دونستیم؟!
کلافه چیزی زیرِ لب گفت. و روسری و ازم گرفت و گذاشت زیرِ صندلیش و به راهش ادامه داد.
ـ بذار یه چیزی و برات روشن کنم. دفعه بعد حتی یک درصد این ماموریت و به خطر بندازی. بدونِ دادگاهی راهیِ زندان می شی و مطمئن باش کاری می کنم که تا ده سالِ آینده آسمونِ آبی و نبینی.
با نفرت نگاهش کردم.
ـ یه دوستی داشتم همیشه می گقت آدمایی که تهدید می کنن خیلی کوچیکن. جاش خالی.
ـ یاد ندارم حرفی زده باشم و عملیش نکرده باشم. مطمئن باش این کار و می کنم خانمِ داشتیانی.
چشم غره ای بهش رفتم. همیشه با حرف نزدنش و کوتاه جواب دادنش حالمون و می کنه تو قوطی. حالا هم که بلبلی می کنه و حرف می زنه داره تهدید می کنه.
فصل سوم ( قسمت پنجاه و هفتم)
ـ اگه اون آمپولو می خوردی. همه چیز بهم ریخته بود. همراه اون آمپول یه سری رد یابایی هست، یه سری بردهایی که فوق العاده ریز هستن. جوری که حتی اندازه هاشون به میلیمتر هم نمی رسه. کافیِ که کمی نوکِ سوزن بره زیرِ پوست و کار تموم.
اگه اون آمپول و بهت زده بود دیگه نه می تونستیم ماموریت و ادامه بدیم و نه تو می تونستی جایی با من بیای چون همه جورِ زیرِ نظرت داشتن.
اون دوباره برای گذاشتنِ ردیاب تلاش می کنه. ساتی لطفاً زرنگ باش. و یادت باشه باید به همه چیز شک کنی و همه چیز برات بو دار باشه. مخوصوصاً تو این ماموریت. تو حتی از مدلِ نشستنِ هاویار هم برای خودت یه برداشتی داشته باش. همیشه بدترین و در نظر بگیر تا بتونی چیزهای بد رو هم ببینی. اینقدر خوش بین نباشه. تو پرونده های ما و همینطور شغلِ ما خوشبین بودن یعنی باختن.
ـ اه عجب مارمولکیِ. پس واسه همین خاطر طول کشید تا آمپول و بیاره؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#37
Posted: 20 Jan 2014 15:36
دیگه جوابی نداد. بیشتر تو فرک بود. وقتی دیدم شکلاتش بازم آخرش خیلی تلخ شد. هر چی داشتم ریختم کنارِ دنده تو اون جای خالی و رو به حمال گفتم:
ـ این شکلاتا رو بخور خوشمزه است. از خونه حمال آوردم.
نیم نگاهی به شکلاتا انداخت و یکی برداشت:
ـ اون که می گفت شکلات نداره؟!
ـ آره بی معرفت. اینارو هم خودم پیدا کردم. تک خوری می کنه.
یکی که انداخت تو دهنش و خیلی ریلکس شروع کرد به خوردن. تو دلم خمصانه بهش خندیدم حسابی لذت بردم. اما چند لحظه نگذشته بود که زد رو ترمز و ایستاد. با تعجب گفت:
ـ چند تا از اینا خوردی؟!
من که فهمیدم از طعمش خوشش نیومده گفتم بذار بیشتر بگم که فرک نکنه از قصد بهش دادم. اروم گفتم:
ـ خوب نشمردم فرک کنم ده تا.
با چشم های گرد شده گفت:
ـ الان خوبی؟
ـ معلومه که خوبم. چی می گی؟
رو پوستِ شکلات و دوباره نگاه کرد و گفت:
ـ دختر اینا هر کدوم بیست درصد الکل شکری داره.
ـ چی چی داره؟
شکلات و که تو دهنش بود پرت کرد بیرون و گفت:
ـ دیگه هر چی دیدی سر رات بر ندار. تو اینا الکل هست.
ـ جداً؟ خوب ما نخورده مستیم نیاز به این چیا نیست. اما چه باحال. به حق شکلاتای نشنیده.
چپ چپ نگاهم کرد:
ـ ندید بدید بازی در نیار.
چند لحظه ای بیشتر نگذشته بود که گفت:
ـ ببین ساتی گاهی فکر می کنم خیلی زود بزرگ شدی و گاهی فکر می کنم خیلی بچه ای. دختر تو باید یاد بگیری هر حرفی و هر جایی نزنی. باید یاد بگیری حواست به حرف زدنت باشه. گاهی زیادی ساده می زنی. انقدر ساده بودن کار دستت میده. هر حرفی و هر جایی نمی زنن. حرف زدنت اونم وقتی هیچ تمرکزی روشون نداری همه چیرو خراب می کنه. من که دیشب آماده باش بودم همه چیز و بفهمه. نمی گم نبین و نگاه نکن اما هیچوقت نذار برقِ اساس و کلاً چیزی بگیرتت که حتی نفهمی چی جواب می دی.
ـ اوووو چقدر نصیحت باشه بابا حواسمون هست.
ـ اگه بود که من انقدر حرص نمی خوردم. ببین اینجا قراره شروع کنی. پیاده شو.
به اونجایی که اشاره کرده بود نگاه کردم. یه برج. من از کجا بدونم چه خبره؟
با هم راه افتادیم. وارد آسانسور که شدیم شماره شونزده و زد و گفت:
ـ سعی کن همیشه نا محسوس اطلاعات بگیری و هیچوقت حرف اضافه ای نزنی.
ـ ما هیچوقت حرف اضافه نمی زنیم.
ـ عزیزِ من منظورم اینه که اطلاعات ندی.
ـ من عزیزِ شوما نیستم.
نفسش و سخت داد بیرون و گفت:
ـ این یه تیکه کلامِ و بس.
بعد چشماش و ریز کرد و گفت:
ـ من هاویار نیستم که با نفس بگم عاشقتم. خیالت راحت.
پوفـــ این که همه چیز و می شنوه. آخه چطوری؟ مگه میشه چیزی و ک هاویار درِ گوشم گفت و بشنوه؟!! سخندون که خیلی ازمون دور بود. ای خدا آخرشم دیوونه می شم.
با هم از آسانسور اومدیم بیرون. زنگِ یه واحد و که آرایشگاه بود و زد و منتظر موند. وقتی در باز شد. با یه زن مشکی پوش و نقابزده رو به رو شدیم. اون از اوم مدل احترامایی که پلیسا میذارن گذاشت که حمال با دست کاری کرد که اون راحت ایستاد. حمال نیم نگاهی به من انداخت و اشاره کرد برم تو .
ـ بی احتیاطی سروان؟! مگه قرار نبود رو هوا در و باز نکنید. من این واحد و با کلی دردسر پیدا کردم.
ـ از چشمی دیدم که شمایید. ببخشید.
دیگه کامل اومده بودم تو نفهمیدم چی می گن. همینجوری که همه رو نگاه می کردم با خودم گفتم:
ـ اینجا آرایشگاست یا نماز جمعه؟ چرا همه نقاب دارن؟
زنی که حرفم و شنیده بود با جدیت گفت:
ـ این هایی که می بینی لباس های مخصوصِ نین جاهاست.
وبعد ساکی داد دستم و گفت:
ـ تا سه دقیقه دیگه لباس پوشیده اینجایی.
و بلند تر گفت:
ـ سه دقیقه!
و رفت سمتی دخترای دیگه و یه چیزایی و بلند می گفت که نمی فهمیدم یعنی چی:
ـ ایچ... نی... سان... شی... گو... رُک...
فصل سوم ( قسمت پنجاه و هفتم)
فصل سوم ( قسمت پنجاه و هشتم)
با یه زحمتی لباسام و پوشیدم و کمربندِ سفیدم و نقاب و کفشم و برداشتم رفتم بیرون. این به من گفت چند دقیقه؟ فرک کنم نیم ساعتی هست دارم دنبالِ خشتکِ شلوار می گردم که از همون سمت بپوشمش. بابا انقدر گشادِ که من تو یه پاچه اش جا می شم.
البته اگه اون زنِ بود میومد کلاً من و اعدام می کرد از بس که جیغ و داد می کنه. اما اینجور که اینا می گن اون سِنپای بود الان واستاده کنار چون سِنسی اومده. اینا یعنی چی؟ حرفا خارجکی شده سر در نمیارم.
رفتم بیرون. اون زنی که می گفتن سنسیِ با دست بهم اشاره کرد که سرِ جام بایستم. منم خندیدم و گفتم:
ـ نه خواهش می کنم شوما چرا؟ صبر کنید من خودم میام.
اما اون کفِ دستش و رو سینه ام گذاشت و مجبورم کرد عقب گرد کنم. دوباره اومدم بیرونِ سالن.
ـ دختر اول باید احترام بذری و اجازه بگیری بعد وارد شی. تازه تو که هنوز لباسات و کامل نپوشیدی.
ـ سلام. ببخشید ما بلت نیستیم اولین بارِ از این غلطا می کنیم.
خندید و گفت:
ـ فرزام گفته بود بی تجربه ای.
من که می گم حمال بهش بیشتر میاد حالا اینا هی بش بگن فرزام. این و گفت و کمربندم و گرفت و بهم یاد داد که چجوری ببندمش و بعد هم تو پوشیدنِ کفش کمکم کرد. بهم گفت که فعلاً به نقاب نیازی نیست و توضیح داد که قرارهِ نین جوتسو کار کنم:
ـ ببین عزیزم این ورزش چندین بخش داره. یعنی چندین مدل می شه باهاش کار کرد. مبارز و دفاع شخصی و آکروبات و حرکاتِ نمایشی. تو می تونی رو هر کدوم از اینا تمرکزِ بیشتری داشته باشی اما در کل همه اش و کار می کنیم.
ـ آها خوب ما حرکاتِ نمایشی می خواییم. تو محل کفِ همه می بره.
ـ نه عزیزم شما داری برای هدفِ خاص و کوتاه مدت آموزش می بینی فعلاً باید رو همون دفاع شخصی تمرکز کنیم.
ـ خوب حالا زمانی که می خوای وارد سالنِ تمرین بشی یه دستت رو حالتِ نیمه مشت نگه می داری و اون یکی دستت رو روش قرار می دی. کمی خم میشی و رو به سالن و بچه ها و رو به سنسی می گی: " سنسی اونیگایشیماس ؟" و من اگه قرار باشه بهت اجازه بدم با همین کلمه جوابت و میدم و تا زمانی که جوابتو ندادم حقِ ورود نداری.
ـ ببخشید اگه خواستیم بریم دست به آب چی؟ اون موقع چی بگیم؟
ـ برای ورود و خروج از همین استفاده می شه. اما برای خروج باید گوشه سالن که برای خروجِ بشینی. یه دستت رو ببری بالا و باکفِ دستِ دیگه ات بزنی رو زمین و همین جمله و تکرار کنی.
ـ آها. ببخشید اگه یادمون رفت چی؟
ـ از سِنپای بپرس.
ـ ما از سنپای خوشمون نمیاد. شوما هم اسمت قشنگ ترِ هم خوشگل تری.
لپم و کشید و گفت:
ـ عزیزم فرقِ من و سنپای اینه که اون کلاً جدیِ اما شاید کمی نرم تر از من باشه. من داخلِ کلاسم اصلاً اینطور نیستم فوق العاده سخت گیرم. و اینکه سنسی که من باشم استادتونم و سنپای بالاترین رنگِ کمربند تو کلاس و همینطور بعد از من قرار می گیره.
یعنی بعد از من مقامِ ارشد می شه سنپای. ممکنِ یه روزی هیچکدوم از ما نباشیم. مقامِ بعد از ما دو تا میشه سنپای. یعنی در نبودِ من شما موظفید که از سنپای اطاعت کنید.
با ذوق گفتم:
ـ یعنــی اگه یه روز هیچکس نبود من می شم سنپای؟!
خندید و گفت:
ـ نه عزیزم چون اگه هیچ کس نباشه کلاً کلاس تشکیل نمی شه! البته اینجا برای افراد خاصیِ اینا همه نیروهای ما هستن که دارن تربیت می شن.
دِکــی. چه خوب حالم و گرفتا. به کلاس احترام گذاشت و وارد شد و منتظر به من نگاه کرد. منم چند قدم همراهش رفتم و تازه یادم افتاد چی شده برگشتم و اجازه گرفتم و وارد شدم.
ـ ببخشید اون ایچ و نی یعنی چی؟
ـ اون شمارش برای نینجاهاست. به این صورت می شماریم. از یک تا ده.
ـ سه دور دورِ سالن بدو.
شروع کردم به دوییدن. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که صدای سنسی سالن و خراب کرد ریخت سرمون:
ـ صدای قدمهات و نشنوم.
چرا اینجور می دویی؟ مگه دنبالت کردن؟ قدرتی بدو...
آروم...
دستا کنارت از آرنج خم شه... آها... آره.
از بینی نفس بکش. مگه نمی گم بینی؟ یه بار دیگه دهنت باز شه مجبوری دراز بکشی بچه ها از روت رد شن. از بینی اونم هر چند ثانیه یکبار. نه گازِ اضافه بده بیرون و نه اکسیژنِ اضافه حروم کن.
ای خدا کاش نقابم و زده بودما. عجب گهی خوردم اومدم اینجا. برای اکسیژنم بازخواست می شیم. دلم می خواست گریه کنم. منی که یه کشور و دو دِیقه ای می دوییدم سه دور دوییدنم با مدلی که گفته بود ده دقیقه طول کشید. ماشاالله سالنش به اندازه کلِ محله ماست.
با کمکِ خودش حرکاتِ گرم شدن و کششی و انجام دادم بلاخره نوبتِ من شد که اون مدلی بشمارم. انقدر هم سختِ که تا حالا هزار بار با خودم تمرین کردما اما هر کار می کنم باز یادم میره. وقتی سنسی صدام کرد شروع کردم به شمردن:
ـ ایچ.. نی... سان... شی... گوه...
ـ نه عزیزم گو... انقدر غلیظ نگو.
حالا گوه، گوهِ دیگه غلیظ و رقیق نداره.
وقتی دید طولش میدم چشم غره ای رفت و خودش ادامه داد. ای بابا خوب اولین جلسه امِ. چی کار کنم؟
خلاصه وقتی حرکات کششی تموم شد یه تشک آوردم و بهم یاد داد که چطور پشتک نینجایی بزنم. آخــــِی یه حالی میده. انگار الان کمربند مشکی گرفتی. چون بلاخره بعد از نیم ساعت تونستم یه پشتک نینجایی درست بزنم.
رو به بچه ها بلند گف:
ـ تایتانیک کار کنید من الان میام. سنپای حواست باشه.
ااااه همیشه می دونستم این پلیسا یه جا کارشون می لنگه، دیدین؟ یکم اینور و اونور و نگاه کردم. خم شدم زیرِ دستگاه ها رو هم نگاه کردم. پس جَک کجاست؟ چجوری می خوان بدونِ جک تایتانیک کار کنن؟ حتما از پسرا ایرانی استفاده می کنن دیگه. پس کجان اخه؟
بیحیاها. اخم کردم و سرجام ایستادم و رو به سنسی که میومد سمتِ من گفتم:
ـ ما اهلش نیستیم.
ـ اهلِ چی؟
ـ تایتانیک و لب و لیس و این چیزا.
با چشم های گرد شده نگاهم کرد:
ـ چی می گی دختر؟ اولاً که تایتانیک نه و تایتانی دوماً این یه مدل حرکتِ. با این حرکت وقتی می زننت زمین می خوای بلند شی دیگه نیاز نیست از دستت کمک بگیری.
این و گفت و به سنپای اشاره کرد تا حرکت و بزنه. عه وا! راست می گه. پاهاش و کمی داد بالا و یه تکون به کمرش داد با یه پرش بلند شد ایستاد. چه جــالب. از اون کارای کشتی کجیِ.
خلاصه کم کم داشت از ورزشش خوشم میومد. چون خیلی باحال بود. بعد از یاد دادنِ یه جور جفتک پرونی که اسمش " گــِـدان " بود. رفت سراغِ بچه هایی دیگه و کمی بعد کلاس با انجامِ حرکاتی که بدن و به حالتِ ارامش برگردونه تموم شد.
داشتم لباسم و عوض می کردم که زنِ اومد پیشم.
ـ با فرزام چه نسبتی داری؟
یادِ حرفِ فرزام افتادم : " سعی کن نا محسوس اطلاعات بگیری تا حرفِ اضافه بزنی". " منظورم اینه که اطلاعات نده ".
خیلی ریلکس گفتم:
ـ اینجا رو بهم معرفی کرده. شوما کیش بودین؟! خواهرِ مادرش؟!
با مشت زد تختِ سینه ام و گفت:
ـ نه پس داره خوب آموزش می ده. من خواهرِ پدرشم دختر!
ـ اوه یعنی عمه؟
سری تکون داد و لباسش و در آورد.
ـ این گوشواره ها رو کی برات خریده؟! طلا سفیدِ، نه؟!
ـ بله. طلا سفیدِ.
نمی دونستم بهش می گفتم فرزام بهم هدیه داده یا نه. بیخیالِ گوشواره شدم و به پوستش نگاه کردم. آخی مثلِ خودم سفیدِ اما تقریباً دو برابرِ منِ و پر از عضله است. تازه سینه اش هم بزرگترِ.
ـ ببخشید میشه یه ورزشایی بدید که مالِ منم مثلِ مالِ شوما شه؟!
اول با تعجب نگاه کرد اما وقتی بهش اشاره کردم فهمید چی و می گم غش غش زد زیرِ خنده و گفت:
ـ اینجا کاری نمی شه کرد باید بری بدنسازی و کار با دستگاه اما...
دستاش و تو هم قفل کرد و کفِ دستاش و رو بازوهاش گذاشت و بهشون ضربه وارد کرد.
ـ این کار باعث می شه هم سفت شن هم بالا بمونن.
دیگه حرفی نزدیم که اون عمه خانم گفت:
ـ دفعه بعدی که میای به فرزام بگو برات بو و نانچیکو بخره. همینطور چند مدل صلاحِ سرد. خودش می دونه.
سری تکون دادم و لباسام و پوشیدم که برم بیرون.
ـ کجا؟
ـ برم دیگه. حتما پایینِ منتظرِ.
ـ یه تای ابروش و داد بالا و گفت:
ـ از کی تا حالا معرفت راننده ات هم هست؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
ـ خوب اصرارِ خودش بود دفعه اول مارو ببره بیاره.
ـ فرزام کار داره. امرزو و با منی عزیزم.
نکنه می خواد ما رو بدزده؟!
ـ ببخشید گوشی دارید؟ آخه من گوشیم تو ماشین جا موند.
همون موقع گوشیش زنگ خورد. ابرویی بالا انداخت و با گفتنِ چه حلالزاده جواب داد و گوشی و گذاشت درِ گوشِ من.
ـ سلام.
ـ سلام. خوبی؟
ـ مرسی، شوما خوبی؟
ـ خسته نباشی. امروز و با سروان الــهی باش.
اَااااه یعنی اینجا همه پلیسن؟ یه نگاه به رختگن انداختم. تا حالا اینهمه پلیس با هم یه جا ندیده بودم!
تایید کردم و بعد از خداحافظی از بچه ها. با سروان الهی یا فرانک یا همون سنسیِ خودمون از یه درِ دیگه از برج اومدیم بیرون و حرکت کردیم اما نمی دونستم داریم کجا می ریم.
از مهمونیِ فردا شب خبر داری؟
ـ بله. شوما هم هستید؟
ـ آره. البته تو به هیچ عنوان با هیچ کس آشناییت نشون نده. نه من و نه هر کسی که تا حالا دیدی. حتی اگه اون شخص خواهرت هم بود آشناییت نشون نده. هستن اشخاصی که همه جورِ زیرِ نظرت دارن و هستن دوربین هایی که بعد از اتمامِ مهمونی توسطِ افراد خبره چک می شن. یعنی حتی می تونن از تو نگات هم بفهمن چه خبره. پس سعی کن با همه غریبه باشی و تنها شخصِ آشنا همراه و شخصِ کنارت باشه. همین و بس.
ـ حالا همراهِ ما کی هست؟
ـ فرزام دیگه. حالا امرزو با منی برات توضیح می دم همه چیز رو. امیدورام شب هم پیشم بمونی.
این و گفت و یه چیزی و تو گوشش تکون داد و یه دکمه ای و رو فرمون فشار داد.
ـ فرزام. می دونم که هستی و طبقِ معمول کارِ خودت و کردی. میشه؟
ـ ...
ـ آره بابا ما تربیت شدۀ خودتیم. تو همون باشگاه از مدل و شکلشون فهمیدم.
ـ ...
ـ پس میشه؟
ـ ...
ـ اکی می بینمت. خداحافظ.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#38
Posted: 20 Jan 2014 15:37
بلاخره رسیدیم. درِ خونه با ریموت باز شد و وارد شدیم. خونه اش طبقه دوم بود. یه واحدِ شاید تقریبا صد و بیست متری. از خونه ما بزرگتر بود. چادرش و در آورد و انداخت تو ماشین و رو به من گفت:
ـ باید دوشِ آبِ گرم بگیری. اینجور که معلومه اولین بارت هم هست که ورزش می کنی. حسابی سختت می شه.
این و گفت و رفت تو اتاق چند دقیقه بعد اومد بیرون و گفت:
ـ حموم آمادست. لباسم همونجابرات گذاشتم. زود بیاد.
و لبخندی بهم زد. تشکری کردم و رفتم تو اتاق. لباسهام و در آوردم. و لباس های زیرم و گذاشتم تو کیفم. خوب خجالت می کشیدم.
ـ تا این ماموریت تموم شه اینا می فهمن ما کجا بدنمونم خال داریم!
تو وان دراز کشیدم.آخِــی چه خوب... احساس می کنم استخونام داره حال میاد. خیلی خسته بودم. با خودم گفتم:
ـ خوش به حالشون همه اشون وان دارن. اون وقت ما کلِ ایران و گشتیم نتونستیم یه لگن بزرگ پیدا کنیم به عنوان وان ازش استفاده کنیم!
بعد از شستشوی خودم لباسایی که برام گذاشته بود و پوشیدم. لباسا اتکت نداشت. اما نمی خورد کهنه هم باشه.
فرانک وقتی من و دید گفت:
ـ عافیت باشه خانم. لباسا تن خورده نیست ها. فقط مارکاشون و جدا کردم.
ـ نه بابا این حرفا چیه. دیگه شوما ببخشید ما نمی دونستیم باس لباس بیاریم.
کمی نگاهم کرد و گفت:
ـ باس نه عزیزم، بــاید... شوما هم نه، شما!
ـ آهان همون شوما!
خندید و گفت:
ـ کوچه بازاری یه زمانی خوب بود. خرابش کردن. اسمش و خراب کردن!
چیزی نگفتم. برا ما که هنوزم خوبه!
ـ چند سالته؟
ـ بیست و یک سالمه.
من که می دونم کلِ پروندم توسطِ همه اشون زیر و رو شده اما نمی دونم چرا انقدر سوال می پرسه.
اومد کنارم نشست و گفت:
ـ می تونم گوشواره هات و قرض بگیرم؟!
با شک پرسیدم چرا؟!
ـ گوشات قرمز شده. چند وقته گذاشتی تو گوشت از اونروز در نیاوردی؟
ـ نه آخه حمـ... آها فرزام گفت اگه درارم گوشم چرک می کنه.
ـ پس هدیۀ فرزامِ.
خواستم دوباره یکم آبروی فرزام و ببرم. پاهام و رو مبل جمع کردم و گفتم:
ـ آره گفت این گوشواره هارو برا من ساختن و ازم خواست هیچوقت درشون نیارم چون دلگیر می شه.
سرش و تکون داد و با تعجب گفت:
ـ عجیبِ فرزام از این حرفا به کسی نمی زد.
و اومد درِ گوشم و در حالی که گوشواره ها رو جدا می کرد گفت:
ـ من می دونم و فرزاد... تو صبر کن. اسمِ زن که میاریم هزار جور اه و اوه می کنه حالا برای دخترِ مردم هدیه می خره و حرفای آنچنانی می زنه؟! اونم حینِ انجامِ ماموریت؟! چشمِ سرهنگ روشن!
من که دیدم بدجور خرابکاری شده گفتم:
ـ ای وای در این حدم دیگه نگفته بود. اخه می دونید از اون شکلاتا که توش مشروب داره خورده بود تو خودش نبود حالا شوما اینبار و ببخشید. چیز خورده!
با تعجب گفت:
ـ خدای من! مگه فرزام مشروب خورده؟!
یا خدا خرابتر شد که:
ـ نــــــه در اون حد! یکمی خورد. می خواست سیگارای قهوه ایِ من و امتحان کنه گفت قبل از سیگار مشروب مزه میده! یعنی بر عکس بعد از مشروب سیگار می چِسبه!
ـ وای تو رو خدا؟! مگه سیگارم می کشه؟!
خاک به گورم اینا همه چیز براشون مورد داره.
ـ نه فقط روزی یه بسته می کشه!
ـ یــه بســته؟!
از صدای بلندش کمی رفتم عقب تر و سرم و آروم تکون دادم.
ـ چشمِ داداشم روشن.
همون موقع تلفن زنگ می خورد. تلفن و جواب داد و با عصبانیت به کسی که پشتِ خط بود گفت:
ـ فقط دعا کن نبینمت. خفه ات می کنم.
ـ ...
ـ من و شما دیگه هیچ نسبتی با هم نداریم سرگرد الــهی!
یا جدِ سادات حمــال. یعنی بدبخت شدم برای یه لحظه امِ.
تلفن و قطع کرد. چند لحظه ای با خودش کلنجا رفت و بعد رو به من گفت:
ـ ببخشید عزیزم تو رو هم ناراحت کردم. بلند شو بیا با هم یه چیز بخوریم داره میاد اینجا. کوفتم جلوش نمی ذارم.
ـ وای تو ورخدا اینبار و ببخشیدش من دیگه حوصله ندارم باهاش برم باغ!
ـ چـــی؟ کدوم باغ؟ مگه باغم داره؟!
ـ بله! باغای فاتح.
فصل سوم ( قسمت شصتم)
دستش و با حالتی کلافه به سرش گرفت و گفت:
ـ پلیسِ مملکت یه آدمِ بیشعور باشه از بقیه چه انتظاری می ره؟! وااای فرزااام...
استرسم بیشتر شد. بابا مگه می ریم باغ چه می کنیم؟ چرا ناراحت شد؟
ـ شوما اینکارا رو می کنید فرکِ بد می کنه فرک می کنه ما حرفی زدیم. نکنید اینکارو با ما به جانِ یه دونه بچه ام اعصاب معصاب نداره.
ـ مگه تو بچه داری؟!
ـ نه بابا خواهر هنوز خرش و پیدا نکردم تا کره خرِش!
خندید و با حالتی با نمک گفت:
ـ تو خیلی با نمکی دختر. بلند شو چیزی بخوریم.
همون موقع زنگ و زدن. چشم غره ای به آیفونِ تصویری رفت و رو به من گفت:
ـ من که باز نمی کنم. پسرِ خجالتم نمی کشه!
ای خدا عجب غلطی کردم خواستم حالش و بیگیرما.
ـ ببینید فرانک خانم ما بریم اونجا آش و لاش بر می گردیم. اونوخ دیگه ماموریت بی ماموریت پس برو که هوا ابریِ.
بدونِ اینکه آیفون و برداره در و باز کرد و درِ ورودی هم باز کرد و منتظر موند. نگاهی به اطرافِ خونه انداختم. شیطونِ می گفت یه پا داری یکی دیگه هم قرض کن الفرار اما اخه از کجا فرار؟
مثِ چی پس کله ام و می گیره و می برتم که اینبار با گرگی مسابقه غذا خوری بدم. وقتی صدایِ تیکِ اسانسور بلند شد منم نا خودآگاه بلند شدم.
فرزام اومد تو و رو سرِ عمه اش خم شد و همدیگه و بوسیدن:
ـ چشمم روشن. تو ماموریت؟ می دونی چقدر بهاش سنگینِ؟ اگه بفهمن از ترفیع و اینا خبری نیستــا!
فرزام نیم نگاهی به من انداخت و اومد سمتم:
ـ بابا این حرفا کدومِ؟! تو که خودت من و می شناسی؟
نگاهِ پر تهدیدی بهم انداخت و گفت:
ـ خـــــــوب چطوری خانم؟!
این و درست وقتی رو به رو ایستاده بود گفت. پررو پررو تو روش نگاه کردم و گفتم:
ـ ما خوبیم. شوما چطورید آقا؟!
بازوم و محکم گرفت تو دستش و کمی سرش و کج کرد، چشمای ریز شده اش و تو چشمام دوخت و گفت:
ـ مثلِ اینکه بدت نمیاد مادرِ بچه هام شی؟!
سرم و بردم سمتِ راست و یه فوت بلند کردم و دوباره برگردوندم سمتِ چپ یه فوت هم اونور فرستادم و با صدای بلند گفتم:
ـ توبــَه توبَه... این حرفا کدومِ؟ فاصله رو رعایت کن برادر.
بازوم و بیشتر فشار داد. انقدر که حس کردم اون قسمت از دستم تو دستش مثل یه کاغذ مچاله شده. اما نه صورتم جمع شد و نه اخم کردم. چشم سفید تر از همیشه زل زدم تو چشمش.
بلاخره دستم و محکم ول کرد بدونِ اینکه چشم ازم بگیره گفت:
ـ فرانک، ایشون همین خزبعلات و تحویلِ بابا هم دادن. نبودی ببینی بابا چطور با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و گفت: " چشمِ سرهنگ روشن! "
با چشم های گرد شده گفتم:
ـ فری جلبک پدرِ شوماست؟!
اخم کرد:
ـ ببین به کجا رسیدیم سرهنگ الهی کسی که الان باید سپهبد می بود اما خودش و کشید کنار شده فری جلبک!
با قایفه ای حق به جانب گفتم:
ـ اوشون خودشون گفتن.
بعد مظلوم گفتم:
ـ حالا مگه چیه. جلبک... جلبکِ سبزِ دریا...
فرانک رفت سمتِ آشپزخونه و در همون حال با حالتی که انگار مچ گرفته گفت:
ـ حالا اینارو بعداً هم میشه راجع بهش بحث کرد. فرزام جان شنیدم باغ داری؟!
فرزام چپ چپ نگاهم کرد. منم شونه ای بالا انداختم و گفتم:
ـ چیه نکنه فرک کردی کارِ ماست؟ یا خدایی نکرده ما دهنمون گشادِ همه چی ازش در میاد؟
ابروهاش و انداخت بالا و گفت:
ـ نه بابا این حرفا چیه؟! دور از جونِ گشاد!
و آرومتذ ادامه داد:
ـ صبر کن بعد از جشن. تنبیهِت محفوظِ.
رفت سمتِ آشپزخونه و گفت:
ـ بردمش باغِ سپاه با گرگی مسابقه بده!
با تعجب نگاهی به فرزام انداخت و بعد از چند لحظه با صدای بلند گفت:
ـ خیلــی بدجنســی پس حق داشت اونهمه دروغ پشتِ سرت ببافه.
ـ ما هیچ وقت دروغ نمی گیم. مثلا از اون شکلات مشروبیا خورده بود. یکم بش رو می دادیم حتما می گفت بعد از مشروب سیگار می چسبه و می کشید. بعد ترم مست و پاتیل ما رو می برد باغ. پس من خیلی هم راستگو هستم.
ـ بیا بشین دختر. انقدر بلبلی نکن.
همگی نشستیم پشتِ میز. آرنجم و گذاشتم رو میز و مشغولِ خوردنِ تیکه گوشتی که من و یادِ اون تیکه گوشتِ تو کارتونِ موش و گربه که همه سرش دعوا می کردن انداخت، شدم. مشغول بودم که فرزام گفت:
ـ ببین ساتی. واسه مهمونیِ فردا باید کمی عادتهات و عوض کنی. مثلا برای شروع لطفا مثلِ من بشین.
یه نگاه بهش کردم و گفتم:
ـ ما عمراً مثل شوما بشینیم. انگار عصا قورت دادین. یه قوس و انحنایی چیزی.
ـ جایی که میریم تمومیِ رفتارهات کنترل میشه. آرنجت هم از روی میز بردار. دقیقاً مثل خودشون بشین.
ـ ما بلت نیستیم تظاهر کنیم.
کمی خم شد رو میز و بهم نگاه کرد و جدی گفت:
ـ نکنه فکر کردی اونا همه با کلاسن؟ یا خدایی نکرده با فرهنگ؟! نه عزیزِ من همه اشون که نه اما بیشترشون تازه به دوران رسیده های متظاهرن. تو فقط برای اینکه کسی بهت شک نکنه همه چیز و رعایت می کنی ساتی، باشه؟
ـ باشه
ـ ببین چاقو رو بگیر تو دستِ چپت. چنگالم تو دستِ راست. اینایی که می گم برای تمامیِ غذاهاست. اونا برنج سرو نمی کنن.
همزمان باهاش همینکارایی هم که می گفت انجام میدادم:
ـ به اندازۀ دهنت با چاقو می بری. می زنی به چنگال.
بعد چشم از غذات می گیری...
کمی به شخصِ رو به روت نگاه می کنی... حتی اگه کسی نبود...
آروم و با حوصله چنگال و به دهنت نزدیک می کنی و تیکه استیکت و تو دهنت می ذاری...
خیلی آروم می جوی... جوری که حرکتِ لبات قشنگ و آروم و پر از حوصله باشه...
من به چشمای اون نگاه می کردم و چشمای اون محوِ حرکت لبای من شده بود. من آروم می جویدم. و اون این آروم جویدن و دنبال می کرد.
قبل اینکه شروع کنم به جویدن، درست تو لحظه اخر که می خواستم چنگال و بذارم تو دهنم کمی استیک رو لبم کشیده شده بود. آروم بلند شد و با دستمالش کشید گوشۀ لبم و دوباره بدونِ اینکه چشم از من که نه اما از لبام برداره نشست.
فرانک تک سرفه ای کرد و با طعنه گفت:
ـ البته نه برای منظورِ خاصی یـــــا مـــم جلبِ توجــــــه!
اینطور ثابت می کنی که این مدل خوردن تو خونِتِ. چون تو هیچکدوم از حرکاتت عجله ای نیست . آخه حتی اگه یکی از اینا که تند انجام شه بقیه و خراب می کنه. مگه نه فـــرزام؟!
فرزام چشم ازم گرفت و گفت:
ـ آره بدجور خراب می کنه!
و مشغولِ خوردن شد.
پایان فصل ۶
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#39
Posted: 20 Jan 2014 15:40
فصل ۷
با احساسِ اینکه یکی داره دست بمون می زنه فوری چشمامون و باز کردیم. حالمون خوش نبود اما اونقدا خر نیستیم که نفهمیم یکی داره یه کارایی می کنه. بله یکی داشت مارو دستمالی می کرد.
دست انداختم رو مچِ کسی که سعی داشت دستش و بذاره زیرِ زانوهام.
مطمعناً فرزام بود. با بیحالی در حالی که چشمام بسته بود و مچش و محکم فشار دادم و گفتم:
ـ از اول هم می دونستم اومدی تو سایتِ ما. مچت و گرفتم!
ـ با سوال گفت؟ چی ؟ سایت؟ کدوم سایت؟! دستم و ول کن!
اه خنگم که هست یا خودش و زده به اون راه. ابرویی بالا انداختم و گفتم:
ـ خودت و نزن به کوچه علی چپ که بن بستِ. منظورم اینه که رفتی تو نخِ ما. به ما آمار می دی.
نچ نچی کرد و دستم و که رو دستش بود پرت کرد:
ـ دخترۀ متوهم. فکر کردم غش کردی خواستم بلندت کنم. حالا که حالت خوبه بلند شو زودتر باید بریم بالا.
چشمام و باز کردم. اه به خشکی شانس. حالا یکی خواست مارو بلد کنه ها. زیر لبی غر غر کردم و به خودم لعنت فرستادم. با بیحالی پیاده شدم و اومدم بیرون و در و محکم بستم.
به پشتِ ماشین تکیه دادم و با چشمای خمارم به اون که رو به روی آسانسور ایستاده بود و نگاهم می کرد گفتم:
ـ بیا مارو بغل کن!
پررویِ زیرِ لبی گفت و دوباره دکمه رو آسانسور و زد. عجبــا. بلند گفتم:
ـ کثافتِ مرض!
پاش و به حالتِ چخِ کردنِ گربه زد رو زمین که ترسیدم و با عجله رفتم پشتِ ماشین. غش غش خندید و رفت تو آسانسور. ببن خودش اذیت می کنه ها. وقتی دید نمی رم گفت:
ـ برم بالا درِ آسانسور و نمی بندم که با پله بیای ها.
این و گفت و دکمه طبقه و زد. من که دیدم شوخی نداره با سر دوییدم سمتِ آسانسور و با اون حالم شیرجه زدم تو.
کله ام با سینه اش محکم برخورد کرد. با هم سوارِ آسانسور شدیم. همونطور که نگاهم می کرد گفت:
ـ وحشـــی.
ـ تویــــــــــــــی .
ـ بی ادب! زبون زدی؟!
با تعجب گفتم:
ـ چیو؟!
ـ لبت و دیگه.
ـ هــا! نه بابا. اون و که یکی دیگه باید زبون می...
حرفم و قطع کردم. زیر چشمی نگاهش کردم. ساعتش و نگاه کرد و بیخیالِ حرفِ من گفت:
ـ ببخشید حواسم پرت شد چی می گفتیم؟... مــم خوب پس همونِ که خیلی حالت بد نیست!
وقتی به رو نیاورد یه کم خجالت کشیدم و بعد مثلِ همیشه بیخیال شدم. سرم و تکیه دادم به آینه و با ناله گفتم:
ـ تو به این می گی خوب؟! انگار دارم میارم بالا.
اومد نزدیکتر. پشتِ دستش و گذاشت رو پیشونیم و بعد زیرِ چشمام و لمس کرد.
ـ الان رفتیم بالا حتما باید شیر بخوری. خوب میشه چیزی نیست.
آسانسور که ایستاد همونجور آروم و بی جون باهاش رفتم سمتِ خونه و مستقیم رو مبل ها نشستم. معلوم نبود آفتاب از کدوم طرف درومده. آقا تا دو دِیقه پیش هزار چی بارمون کرد بهمون وحشی گفت، حالا رفت واسمون شیر آورد.
ـ نمی خورم!
ـ باید بخوری!
بیا چشمش زدم! کلاً شعـــور تو زندگیش جایی نداره. همه اش زور می گه. دهن کجی کردم و شیر و خوردم.
همینکه شیرم تموم شد با دستش پشتِ گردنم و گرفت و فشار داد:
ـ یه بار دیگه ادایِ من و در بیاری گردنت و می شکنم. خــب؟!
ـ آی آی. خب خب. بابا آآآی. باشه!
کثافتِ نجس. دیده من حال ندارما. بذار حالم خوب شه یه بلایی سرت میارم. نشست رو به روم:
ـ خـــب زری جون. کلید و دفتر.
بیخیالِ مدلِ صدا کردنش با اسمِ کلیت دوباره نیشم تا گوشم باز شد. نیم نگاهی بهش انداختم و در کیفم و باز کردم و حلقۀ بزرگِ کلیتارو که حداقل صد تا کلیت روش بود و گذاشتم رو میز.
با چشمای گرد شده نگاهی به کلیتا انداخت و گفت:
ـ این چیه!؟ وااای می دونستم گند می زنی.
و وا رفت رو مبل. دیگه داشت سکته می کرد. اون یکی کلیت هم در آوردم و گذاشتم کنارشون.
ـ اینا همه کنارِ هم بود منم آوردمشون.
اون کلیت قهوه ای و برداشت و کمی نگاهش کرد و گذاشت رو میز. متفکر در حالی که نگاهش رو اون دسته کلیت ها بود گفت:
ـ کارِ درستی نکردی. امیر که دفتر و کلید و میشناخته هیچ وقت نمیاد این اضافه ها رو برداره و بارش و سنگین کنه!
ـ خب! خب! رد گم کنی یا چه می دونم هر چی.
چیزی نگفت. سرش و کج کرد و به کیفِ خالیم نگاه کرد و با شک گفت:
ـ و دفتر؟!
با یادِ اینکه دفتر و کجا گذاشتم آب دهنم و قورت دادم. حالا چطور درش بیارم؟
ـ دفتر و باس بعدا بهت بدیم.
اخمی کرد و گفت:
ـ همین الان!
قسمت هفتاد و دوم.
عجب سرتقیِ ها.
ـ بعداً! نمی شه جون تو.
اخمش شدیدتر شد. و کمی اومد جلوتر نشست و با جدیت گفت:
ـ من و که میشناسی؟!
پوفی کشیدم و گفتم:
ـ آره می دونم چه کله خری هستی روت و کن اونور.
وقتی دیدم مثل بز داره نگاهم می کنه گفتم:
ـ یا تو روت و کن اونور یا ما روت و کنیم اونور!
چشم غره ای بهم رفت و سرش و گرفت پایین. وا فهمید؟!
بلند شدم و دفتر و از تو لباسم کشیدم پایین. هنوز کامل پیرهن و نداده بودم پایین که سرش و آورد بالا. جیغی زدم و بلند گفتم:
ـ حمـــالِ هیز.
خمصانه از جا بلند شد و دفتر و از دستم کشید و رفت سمتِ اتاقش. با حرص گفتم:
ـ دستت درد نکنه.
دستش و آورد بالا و گفت:
ـ خواهش می کنم، عزیــزم.
این دیگه کی بود؟ نزدیک بود گریه ام بگیره. عجب آدم قدر نشناسی. پا شدم رفتم سمتِ اتاق خوابی که همیشه می خوابیدم توش. مطمئنم دیگه پام و تو این خونه نمی ذارم. پسرۀ احمق.
لباسام و با لباسای راحتی تو کشو عوض کردم و پریدم رو تخت و در حالی که اتفاق های امشب فرک می کردم چشمام کم کم بسته شد.
هنوز خوابم کامل سنگین نشده بود که تقه ای به در خورد و در باز شد. خودِ روانیش بود. با این فرک دستام و مشت کردم تا پا نشم بزنم تو دهنش. پسرۀ بی تربیتِ هیز. لبۀ تخت نشست.
ـ ساتی بیداری؟!
از شنیدنِ اسمِ مورد علاقه ام نیشم تا گوشم باز شد و گفتم:
ـ نه خوابم!
ـ اوهوم فهمیدم! حالت خوبه؟!
ابروهام از تعجب پرید بالا این داشت حالِ من و می پرسید؟!
ـ من خوبم شوما چطوری؟ بچه ها خوبن؟ خانوم بچه ها؟!
دوباره دستش و رو پیشونیم گذاشت و کارِ تو آسانسورش و تکرار کرد:
ـ خوشم میاد کینه ای نیستی...
نیشم تا پشتِ کله ام باز شد. اما حرفش و ادامه داد:
ـ به جاش تا دلت بخواد پررویــی!
چشمام و باز کردم و چپ چپ نگاهش کردم. حالا اون نیشش باز شده بود و داشت با لبخندِ قشنگی نگاهم می کرد. و قتی چشمای بازم و دید گفت:
ـ بابتِ امشب ممنون!
با دهنِ باز بهش خیره شده بود و داشتم از تعجب پس می افتادم سعی کردم برگردم به عقب و یادم بیاد چی گفته. این واقعاً از ما تشکر کرده بود؟!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#40
Posted: 20 Jan 2014 15:43
چشماش و آروم روی هم گذاشت و گفت:
ـ شبت خوش!
و بعد از روشن کردنِ چراغ خوابِ بالای تخت و خاموش کردنِ لامپ رفت بیرون.
یه باره و چند باره مدلِ بستنِ چشماش و لبخندش تو ذهنم اومد و رفت. اون ازم تشکر کرده بود. حرفش برام تکرار شد:
ـ " بابتِ امشب ممنون."
داشتم مثلِ خری که رفتِ استخرِ تیتاب حال می کردم. دیگه خوابم نمیومد. لبه های رو تختیم و گرفتم و تا روی گردنم کشیدم بالا:
ـ شب تو هم خوش!
****
صبح وقتی بیدار شدم فرزام نبود. کجا رفت؟ حالا من و چشم و انگشت از کجا بیارم برم بیرون؟
بیخیال این فرکا شدم و رفتم درِ یخچال قبلِ اینکه درش و باز کنم یه یادداشت رو یخچال توجهم و جلب کرد. با دیدنِ یادداشت یادم افتاد با اینکه فرزام اون خطِ رند و با کلاس و برای همین وقتا برام گرفته بود و من می تونستم شماره اش و به خلافکارا بدم اما باس به فرزام می گفتم که من رو یادداشتی که گذاشتم شمارم و نوشتم.
رو یادداشت برام نوشته بود که میره جایی تا برگرده من کمی حرکت های باشگاهم و کار کنم چون بعدش میاد دنبالم که بریم باشگاه و برای ساعت دوازده آماده باشم.
نگاهی به ساعت انداختم. ده و نیم بود. سوسیس و از یخچال برداشتم و سرش و باز کردم و کمی سس ریختم روش و همینطور خام خام خوردم. آخ که هیچی به اندازه اینجوری سوسیس خوردن حال نمی ده.
دو تا گوشیام و آوردم تو پذیرایی. و نشستم رو مبل و پاهام و تکیه دادم رو عسلی.. خطی که دوزاده بود و جدید برام گرفته بودن هیچ خبری نبود. می دونستم الان من یه شناسنامه یه کارت ملی و یه گواهینامه و یه پاس با نامِ ساتیا دارم. این خوشحالم می کرد.
فرزام می گفت مامورهای مخفیِ ما بیش از بیست نام و فامیل و کارت شناسائی دارن. نمی دونستم قراره چی بشم و کارم به کجا برسم. اما حس می کردم از اینکه دارم سختی می کشم و با زحمت و ترس و استرس یه پولی و در میارم راضیم. حس می کردم یه قدم به دکتر شدنِ سخندون نزدیک شدم.
نفسِ اه مانندی کشیدم و به گوشیِ خیلی با کلاسم نگاه کردم. کار با این گوشی سخت بود. قرار بود حمال بهم یاد بده اما با این یکی گوشیم نه، خیلی هم آسون بود. بی اراده ذهنم کشیده شد سمتِ و هاویار و بی اراده تر زنگ زدم بهش.
جوابم و نداد. انقدر بوق خورد تا قطع شد. از اینکه خلافکارِ ناراحت بودم. اگه خلاف نمی کرد شوورِ خوبی می شد!
به همین چیزا فرک می کردم که گوشیم زنگ خورد.
قسمت هفتاد و سوم
با اینکه گاهی ازش عصبی می شدم. با اینکه داشت گولم می زد و این ناراحتم می کردم اما از دیدنِ شماره اش خوشحال شدم. گوشی و جواب دادم و بدونِ اینکه بخوام نقش بازی کنم با محبت گفتم:
ـ سلــــام، گل پسر. خوبـــی؟!
می تونستم لبخندش و تصور کنم. با صدای پر انرژی گفت:
ـ مـــرسی تو خوبی خــانم؟ دلم برات تنگ شده .
بی اراده پرسیدم:
ـ مگه برنگشتی؟
ـ مگه تو خونه نیستی؟ مگه میشه تو محل تو آمارِ کسی و نداشته باشی؟
سعی کردم عادی باشم اصلاً بهتر بود که راستش و بگم. اون تو خونه اش دوربین داشت ممکن بود الان که نیست دوربینش فیلم بگیره.
ـ نه بابا. منم با این پسرۀ دیوونه رفتیم دنبالِ یه لقمه نونِ حلال. اما تیرمون خورد به سنگ.
ـ چرا عزیزم؟ یعنی برنگشتی خونه؟!
ـ دو روزی میشه خونه نرفتم. تو یه خونه ایم. خونه اش بی صاحابِ!
با صدای متعجبی پرسید:
ـ جداً؟ ساتی مراقب خودت هستی دیگه؟!
خنگ گفتم:
ـ هیچ کس فرک نمی کنه ما تو این خونه باشیم خیالت راحت گیر نمی افتیم.
ـ همینم نگرانم می کنه. کسی نمی دونه اونجایی پس یه بلایی سرت بیاد کسی نمیاد کمکت. هر چی باشه این پسرِ همین عمار و می گم از اون گرگای بی سر و پاست مواظب خودت باش تنهایید.
تازه گرفتم چی می گه. با خنده گفتم:
ـ آهـــا! ای بابا من و هر چیزی نگران می کنه جز این کبریت سوخته. اصلا ضربه ای به اسلام وارد نمی کنه! اصـــلاً! گاهی اوقات فرک می کنم این گل آقا تو حریمِ سلطانِ!
غش غش زد زیرِ خنده و گفت:
ـ مگه تو ماهواره داری شیطون؟!
ـ نه بابا من چند سال پیش سی دیش رو گرفتم دیدم. خلاصه نگرانِ ما نباش!
ـ عزیزم اون مردِ تو نباید باهاش بری دنبالِ کار. هزار بار گفتم بازم می گم من حمایتت می کنم!
آه بیا اینم از آب گل آلود ماهی می یگره ها. با جدیت گفتم:
ـ هی ما می گیم هر چی هست اِلا مرت، شوما رد کنید. باشه آقا اصن مرتِ بزرگ اما کاری با ما نداره ما فقط و فقط همکاریم. کی میای؟
ـ قرار بود برگردم. اما چند روزی موندگار شدم.
ـ باشه پس هر وقت اومدی خبر بده. کاری باری؟
ـ نه عزیزم تو کاری نداری؟!
ـ نه.
ـ خداحافظ.
با عجله گفتم:
ـ هاویــار؟!
ـ جونِ هاویار؟!
از مدلِ صدا کردنش نیشم تا گوشم باز شد. یادم رفت چه شوخی می خواستم بکنم. کمی شونه هام و چپ و راست کردم و وقتی یادم اومد گفتم:
ـ اها یادم اومد! تو قلــبتم!
خندید:
ـ دیوونه...
قطع کردم و گوشیم و انداختم رو میز. هنوزم لبخندی رو لبام بود. اما کم کم وقتی سر دردم دوباره شروع شد یادِ دیشب و کلاً اتفاق های اخیر افتادم.
به روزای با فرزام فرک کردم. من داشتم زیرِ دستش تربیت می شدم. به عنوانِ یه نظامی. درست مثلِ یه نظامی. یه پلیس که به همه چیز شک می کنه.
خر نبودم می فهمیدم چی به چیه. به یه چیزی شک داشتم. دیشب فرزام حرفایی که افشین با امیر می زد و من به سختی فهمیده بودم و نشنیده بود، شاید چون من دور از صدا بودم.
اما ماجرای بی سیم و می دونست، چون نزدیک به صدا بودم. مطمئن بودم نتونسته به افشین چیزی وصل کنه و تو اتاقشم فقط خودم رفتم. این یعنی اینکه منم چیزی بهم وصلِ!
اونروز تو رستوران هاویار درِ گوشم حرف زده بود. می دونم یه سری مایک و بُـرد و به سخندون وصلِ اما صد در صد نمی تونست حرفی که در گوشم گفته شده و بشنوه!
دستم و به گوشام رسوندم و بلند گفتم:
ـ مگه اینکه...
حرفم و ادامه ندادم. لبخندِ شیطونی زدم و گفتم:
ـ ای حمال پشمالو! ای آدمِ زرنـــگ!
هنوز داشتم می خندیدم. هنوزم خوشحال بودم از اینکه فهمیدم این گوشواره ها حکمِ رسواییِ من و دارن که کم کم لبخندم محو شد. یادِ حرفام افتادم:
ـ " ـ آهـــا! ای بابا من و هر چیزی نگران می کنه جز این کبریت سوخته. اصلا ضربه ای به اسلام وارد نمی کنه! اصـــلاً! گاهی اوقات فرک می کنم این گل آقا تو حریمِ سلطانِ!"
آب دهنم و سخت قورت دادم. عجب گهی خورده بودم. پس لابد اینم شنیده. باید برم. اما چطوری؟! داشتم فرک می کردم که درِ پذیرایی باز شد و بعد با صدای محکمی بسته شد.
از صدای محکمش ترسیدم. پریدم ایستادم و با پررویی تو چشماش خیره شدم:
ـ سلام، خسته نباشی!
آنچنان چپ چپ نگاهم کرد که نگاهم و ازش گرفتم و به تابلوی بزرگِ عکسش دوختم و دوباره با پررویی گفتم:
ـ ما رو هم می بری از این عکسای غلطِ اضافه بیگیریم؟!
اومد نزدیکترم . درست رو به روم ایستاد. از چشم هاش آتیش می بارید. می دونستم قرارِ کتک بخورم. قدم ازش کوتاه تر بود. نمی دونستم چی کار کنم. رفتم رو دستۀ مبل ایستادم. کمی کج و راست شدم تا تونستم تعادلم و حفظ کنم.حالا قدِ من از اون بلند تر شده بود. با ذوق گفتم:
ـ ریز می بینمت!
و غش غش خندیدم. خنده ای پر از ترش.
دندوناش و با حرص روی هم فشار داد.با کفِ دست زد به پهلوم که کج شدم و تعادلم و از دست دادم و پخش شدم رو مبل.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم