ارسالها: 9253
#51
Posted: 20 Jan 2014 15:51
به قولِ بتول که می گه بعضی مردا همون تف بندازی جلوشون بیشتر می پسندن. هر چند که خودش همیشه آویزونِ این و اونِ و نمی دونم این و برای چی می گه.
با انزجار به هاویار که چرت و پرت می گفت نگاه کردم و گفت:
ـ متاسفم که تو همسایمی. من اومدم تو تنها نباشی. اما لیاقت نداری.
آره جونِ خودم. فرزام نبود جنازمم باهاش نمی اومد اینجا مگه واسه کیف قاپی! این و که گفتم یه مکثی کرد. و با لحنِ طلبکاری گفت:
ـ سوار میشی یا به زور ببرمت؟
ترسیدم. کجا می خواست من و ببره؟ یکی تو دلم گفت می بره خونه ات دیگه. اما یکی دیگه می گفت می برت خونه خالی.
یه کمی خجالت کشیدم. بی تربیت. تو این موقعیت هم می خواد اون جنبه گرمش و نشون بده.
با دیدنِ تاکسی که پیچید تو خیابون خیالم راحت شد و سعی کردم انقدر چرت و پرت تو خیالم به هم نبافم. فوری رفتم سمتش و این اجازه و ندادم که حتی هاویار فرک کنه. و با خوندنِ رو ماشین که نوشته بود تاکسی بی سیم نگهش داشتم و سوار شدم.
چند لحظه بعد ماشینِ هاویار با سرعتِ بدی از کنارم گذشت و من بیخیال تر از همیشه شونه ای بالا انداختم.
***
صورتم و با آبِ یخِ حوض شستم و صلواتی نثارِ روحِ آرایشگر کردم. کم مونده فرچه بیارم بکشم رو صورتم تا این بی صاحابا بره. شایدم مجبور شدم برم خودم و بسپارم به خشکشوییِ سرِ کوچه تا هم بشور هم بخار بزنه درست شم.
تایید که داشتم باهاش صورت می شستم گذاشتم کنار و دوباره خودم و تو آینه کوچیکم نگاه کردم.
جای بتول خالی اونبار که داشتم صورتم و با تایید می شستم آنچنان بهم گفت بیشعـــور و رفت که واقعا به این نتیجه رسیدم دیگه ببین وقتی بتول با اون اخلاق ها و شعورِ درخشانش به من گفت شعور ندارم پس اوضام خیتِ...
حالا درست شد. شالم و رو سرم مرتب کردم و چتری هام و که دیگه انقدر آب رو صورتم پاشیدم خیس شده بودم زیرِ شال فرستادم. با اون قیافه که نمی تونستم برم دنبالِ سخندون جلو درِ خونه جمیله. لابد با خودش می گفت شکش درست بوده و من دخترِ خوبی نیستم. واسه همین مجبور شدم اول بیام آرایشم و بشورم.
وقتی من سخندون و از پیشِ جمیله برداشتم و داشتم می رفتم خونه هاویار و دیدم که رسید. ایــش کثافت معلوم نی کجا رفته بود. خوب حتما دختر بازی دیگه.
چشمام و برای خودم لوچ کردم. اون همه اش یک ربع از تو دیر تر رسیده اونوقت چطور ممکنه رفته باشه دختر بازی؟!
بی توجه بهش که آروم شده بود و داشت با پشیمونی نگاهم می کرد رفتم تو خونه. سخندون که دید دارم دستش و می کشم و اینور اونورش می کنه یهو بی مقدمه گفت:
ـ آزی چته؟ چِلا هابو شدی؟!
با کلافگی و عصبانیتی که به خاطرِ هاویار بود گفتم:
ـ چی گفتی؟!
لبخندی پر از ترس زد و در حالی که داشت میدویید سمتِ خونه گفت:
ـ یا بسم الله فیفیل اومد. الفَــلال...
با چشمایِ لوچ شده به سخندون که داشت فرار می کرد نگاه کردم. وااا این چرا اینجوری کرد؟ دختره دیوونه شده ها. من فقط می خواستم بدونم منظورش چیه؟!
منم رفتم تو لباسام و در آوردم. سخندون رو زمین دمر خوابیده بود. یعنی خودش و زده بود به خواب. چرا؟ مگه چی شده بود؟
انقدر اعصابم خورد بود که جمله های آخرش و درست نشیده بودم. چی گفت که فرار کرد حالا هم خودش و زده به خواب؟!
زیاد پیگیرش نشدم. فقط نزدیکِ سخندون شدم و گفتم:
ـ سخندون دیگه حق نداری با هاویار حرف بزنی فهمیدی؟ خیلی وقت پیش باید می فهمیدم که گربه کوره هست.
این و از قصد گفته بودم که هاویار بشنوه. چون می دونستم که الان صد در صد یا پشتِ دوربینش نشسته یا داره صدامون و گوش می ده. با دوربین که چیزی نصیبش نمی شد اما گوشی... صد در صد شنیده...
به اتاقِ پشتی رفتم تا لباس بردارم. می خواستم برم حموم تا از شرِ این موهام که بوی وایتکس گرفته بود و عینِ چوبِ خشک شده بود راحت شم. بینِ لباسام گوشیِ خلافکاریم و دیدم که زنگ می خوره. با چشم های گرد شده نگاهش کردم. یعنی کی می تونست باشه؟!
عدد یک و گرفتم و نگهش داشتم. دکمه قرمز که نشون از رسیدنِ خبرم میداد روشن شد و من در حالی که در اتاق و می بستم با صدایِ آرومی گفتم:
ـ بله بفرمایید؟!
ـ خانمم خواب بودی؟!
یکمم تجزیه تحلیل کردم و با صدای ترسیده ام که آروم تر هم شده بود گفتم:
ـ افشـــین؟!
قسمت نود و پنجم
الهی قربونت برم که انقدر باهوشی، ببخش بیدارت کردم....
تو کسری از ثانیه شدم ساتیِ از فرنگ برگشته. منی که تا دو دقیقه پیش می خواستم از همه این بازیا بکشم کنار. همه چیز یادم رفت و در حالِ نقش بازی کردن شدم. انگار فرزام می دونست که یه روز افشین بهم زنگ می زنه چون گفته بود چی کار کنم. دلخور گفتم:
ـ انتظار نداشتم به شمارۀ پایینِ اون یادداشتی که برات گذاشتم توجهی کنی. همونطور که نسبت به من بی توجه بودی و راحت خوابیدی.
با ناراحتی پرسید:
ـ هنوزم خوابِ اون موقع برام سوالِ؟ کلاً نمی تونم درک کنم چرا خوابم بود.
و بعد لحنِ گیجش و عوض کرد و گفت:
ـ بانو من و می بخشن دیگه، نــه؟!
می دونسم اون کلید و دفتر انقدر براشون مهم هست که حالا حالاها وقت نکنه به من زنگ بزنه. پس صد در صد کاری با من داشت. سعی کردم لحنم و دوستانه تر کنم و گفتم:
ـ حالا خوبی؟ چی شده یادی از ما کردی؟!
ـ من فردای اونروز پرواز داشتم برای اتریش. آخه همون روز بارِ کشتیهامون می رسید و من می خواستم خودم و برسونم اصلاً وقت نشد بهت زنگ بزنم. تازه امروز صبح برگشتم. باور کن حتی مهمونیِ دوستم و رد کردم اما نتونستم بهت زنگ نزنم. از اونروز فکرم و مشغول کردی.
زبونم و دو متر براش در آوردم و کردم تو. فرک کرده من خرم. با خودم گفتم نکنه اینم به مهمونِ ما دعوت بود؟
ـ از دست دوستت خیلی ناراحتم. باهام بد برخورد کرد. من و از اتاق یه جورایی انداخت بیرون.
انگار طبقِ پیش بینیِ فرزام رسیدیم به موضوعِ مورد علاقه اش چون با صدایی که توش خواهشِ ساختگی موج می زد گفت:
ـ گربۀ ملوسم باید ببینمت... راجع به این دوستمم همون موقع حرف می زنیم.
چشمام و تو کاسه چرخوندم و با ناز گفتم:
ـ خـــب.. آخه...
ـ عزیزم دلم برات تنگ شده.
تو دلم گفتم خر خودتی. اما با هیجان پرسیدم:
ـ راست می گی؟ دلت برام تنگ شده؟!
آره خانومم مخصوصاً برای اون لبای خوش طعمت...
ریز ریز خندیدم. مثل اینکه یه بار دیگه باس از اون محلولِ بهش بدیمــا... و بعد جدی گفتم:
ـ برنامه هام و هماهنگ می کنم بهت خبر می دم.
ـ باشه. پس من منتظرم سعی کن غروبِ فردا باشه.
ـ سعی می کنم...
و با کمی مکث جمله ام و کامل کردم:
ـ عزی... زم.
کنارِ سخندون بدونِ هیچ دل مشغولی و نگرانی خوابیدم و خودم و سپردم به آینده نامعلومم. آینده و زندگی که حالا خودمم برای ساختنش قدم بر می داشتم. آینده و زندگیِ پر از ریسک.
****
سرش و کج کرد و به من نگاه کرد.
ـ سعی کن کم حرف بزنی.
و کمی بعد تر ادامه دادم:
ـ لازمِ دوباره همه چیز و مرور کنیم؟!
حالا انگار من چقدر همیشه حرف می زنه. خجالتم که نمی کشه. پوفی کشیدم و گفتم:
ـ دست بردار فرزام. انقدر از صبح تا حالا نقشِ افشین و بازی کردی و همه جورِ آمادم کردی که دلم می خواد اون کلتت و بردارم همین الان که وارد کافی شاپ شدم یدونه خالی کنم تو مخِ افشین.
و با خودم گفتم هر چند می دونم اگه مخش و هدف بگیرم می خوره به کفِ پاش. با این تیر اندازیِ افتضاحم.
ـ محمودی اینجا نگه دار من پیاده می شم. می دونی که کجا بیاریش؟!
ـ بله جناب سرگرد. بفرمایید.
فرزام پیاده شد و ما راه افتادیم. فرزام امروز صبح جلو درِ مهدِ سخندون خیلی ناجوانمردانه خفتم کرد بی معرفت. از همون موقع داره بهم می گه چی بگم و چی نگم. و از طرفِ من یه اس ام اس به افشین داد و واسه امروز ساعت شش و سی کافی شاپِ " اَت " تو عظیمه قرار گذاشت. همون صبح یه جوری رفتار می کرد که انگار اصلاً دیشب اتفاقی نیفتاده و به روی خودش نیاورد. منم گفتم حالا که این رفته کوچه علی چپ ما هم بریم سمتِ راست. خدا رو خوش نمی آد ضایع شه.
و حالا من دارم می رم اونجا. از تو کیفم آینه ام و در آوردم و خودم و نگاه کردم. یکم از سرمه فرانک تو چشمام کشیدم و یکم رژگونه برام زده. یه نگینِ دندون که هی فرک می کنم آشغال رو دندونمِ و با زبون باهاش بازی می کنم.
فرانک می گفت اینکار و نکن چون می فهمن بهش عادت نداری. خوب یعنی چی؟ من بلت نیستم از این جور چیا به خودم آویزون کنم که حالا بهشم عادت داشته باشم.
یه شلوارلیِ آبی یخی تنمِ با یه مانتواِ پاییزه مشکی تا پایینِ زانوم. کفشِ پاشنه ده سانتی که دلم میخواد از پاشنه بُکنمش تو حلقِ فرزام چون موافقت نکرد من پاشنه تخت بپوشم و بهم گفت کوتوله. البته نه به این مستقیمی ها... اما گفت بهتر بلند تر نشون بدی... خوب یعنی من کوتوله ام دیگه...
دستِ خودش نی کلاً ادب نداره. یه شالِ سفید مشکی هم پوشیدم. کلاً فرانک گفت سعی کن از قرمز به دور باشی چون افشین نشون داده جنبه نداره و به قرمز واکنش نشون می ده!
البته فرانک این و هم توضیح داد که قرمز رنگیِ که گردشِ خون و می بره بالا و مردا کلاً همگی به این رنگ حساس هستن و مشکل دارن. و من در اون لحظه به این نتیجه رسیدم که مردها چه شباهتی عجیبی به گاو دارن!
وقتی رسیدم طبقِ برنامه ای که چیده بودم کمی دیر شده بود... دیدمش...
من که عادت دارم یکی و می بینم از صد متری نیشم و تا گوشم براش باز می کنم به خواسته فرزام اینبار و تغییرش دادم و با جذبه خاصی رفتم نزدیکش. دقیقاَ از پله ها که بالا می رفتی، سمتِ چپ اون کنج نشسته بود. چه صندلی های بزرگی داشت بابا.
به احترامم بلند شد. وقتی که رسیدم نزدیکش آروم گفتم:
ـ امیدوارم خیلی دیر نکرده باشم.
بعد از اینکه گذرا بهش دست دادم به صندلیم اشاره کرد و گفت:
ـ اصلاً خانمی. چه زیبا شدی!
لبخندی زدم و سرم و تکون دادم. و نشستم. خیلی باحال لم داده بود. به همین دلیل من هم خیلی ریلکس رفتم عقب که مثل اون به صندلیم تکیه داده باشم. اما یهو حس کردم دارم رو تختِ خواب می خوابم. اصلاً انگار پشت نداشت داشتم می افتادم! با هول بلند شدم و به صندلیم نگاه کردم.
افشین هم ترسیده بلند شد و گفت:
ـ چـــی شد؟!
با لبخندِ مصنوعی در حالی که می دونستم رنگم پریده گفتم:
ـ هیچی فرک کردم صندلیم پشت نداره.
و با خودم گفتم خوبه که پشت داشتا اگه می افتادم. این آقا باید من و لنگ در هوا تماشا می کرد. دوباره سوتی داده بودم. آخه یکی نیست به صاحبِ شنقلِ اینجا بگه این چی چی صندلیِ؟! صندلیِ یا یونیتِ دندون پزشکی؟
پر حرص چشم غره ای به صندلیاش رفتم و نشستم. افشین بیچاره کـُپ کرده بود. حقم داشت. یعنی آدم تو شلنگ شنا کنه اما جلوی یه نفر فرک نکنه که ممکنِ صندلیش پشت نداشته باشه.
برای ینکه مجلس و تو دست بگیرم گفتم:
ـ خــبــــ می گفتی؟!
گیج نگاهم کرد. یکی از درون گفت. تو همون بذار مجلس خارج از دستت بمونه بهتره. آخه شما که چیزی نمی گفتید.
همون موقع برای گرفتنِ سفارش اومدن و خدا رو شکر زیاد دقت نکرد که بفهمه من نمی تونم یه دخترِ از فرنگ برگشته باشم. شاید هم تا الان فهمیده باشم. با ترس زمزمه کردم:
ـ زرشــک!
کسی که منتظر بود تا سفارشمون و بگیم گفت:
ـ بله؟!
ـ منم خیلی شیک گفتم:
ـ خواستم بدونم از اون آب زرشگای معروفتون دارین.
حالا خدا خدا می کردم که اصلاً آب زرشک داشته باشن معرف بودنش پیش کش. سری تکون داد و گفت:
ـ از وقتی مدیریت عوض شده منو هامونم تغییر کرده.
سری تکون دادم. باز خدا رو شکر قبلاً داشتن وگرنه الان باس می رفتم تو همون شلنگ شنا می کردم. منو رو باز کردم و به سفارش یه آب پرتقالِ ساده بسنده کردم.
وقتی که رفت اینبار افشین بود که سعی کرد مجلسِ دو نفره امون و به دست بگیره و من هم این اجازه و بهش دادم.
ـ از اون شب سعی کردم زودتر باهات تماس بگیرم. خوشحالم که دیدمت و خوشحالم که اون شب تو تو اتاقم بودی. چون هر دختری جای تو بود فطعاً نمی تونست بی ادبیِ امیر و ببخشه.
کمی بعد تر اضافه کرد:
ـ دلخوری از سر و روی یادداشتی که برام گذاشتی می بارید.
منم به یادِ اونشب وانمود کردم که با یادآوریش ناراحت شدم. اخمِ نا محسوسی کردم و گفتم:
ـ حالا امیر هیچ. شو... شما چرا؟ شما که خوابتون برد. فرک کردم شیطونِ خوبی نبودم.
خندید. تو چشماش آتیشِ شرارت می بارید. به صندلیِ کنارم نگاه کرد. فوری بدونی هیچ درنگی کیفم و گذاشتم رو صندلیِ کنارم و گفتم:
ـ خیلی زود خوابتون برد.
اومد نزدیکتر و گوشیش رو گذاشت رو میز.
ـ باور کن ساتی اصلاً هیچی یادم نیست میشه برام تعریف کنی...
سرم و انداختم پایین و لبم و گاز گرفتم. فرزام گفته بود چی بگم و چطور تعریف کنم. باس یه جوری حرف می زدم که ماجرای بوسیدنمون خیلی پررنگ جلوه نکنه. اما خوب اونی که من ساعت ها تمرین کردم رو به روی آینه بود و من الان رو به روی افشین نشستم که شباهتِ عجیبی هم به گاو داره. تازه یه موجودِ دو پاست و منی کمی تا قسمتی خجالت می کشم.
وقتی لیوانِ هات چاکلتش و از رو میز برداشت به خودم اومدم و منم خودم و با آب پرتقالم سرگرم کردم و براش دونه دونه گفتم. دقیقا همون شکلی که اونشب خودم ناگهانی تصمیم گرفتم چی کار کنیم و همون چیزایی که تو یادداشتم هم جسته و گریخته براش گفته بودم.
وقتی که حرف هام تمومش شد با بیخیالی گفتم:
ـ البته خیلی دوست دارم یه بار که میام خونه ات امیر هم باشه تا بفهممه ما اونقدرا هم غریبه نیستیم!
سرش و آورد بالا و گفت:
ـ متاسفانه امیر فوت شده. همو شب یه سری سند بود که از اتاقِ من برداشت اما تو راه تصادف کرد و حالا من در به در دنبالِ اونا هستم.
سعی کردم جا بخورم و ناراحت شم. و خیلی هم بی تفاوت نباشم مخصوصاً نسبت به سندهای گم شده اش.
ـ حالا چی بود؟ می خواستی با کسی که تصادف کرده صحبت کنی؟ صد در صد اطلاع داره.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#52
Posted: 20 Jan 2014 15:52
با کلافگی " فرار کردۀ " ساده ای تحویلم داد. خوب در اصل بهشون گفتن که امیر به ضربِ گلوله پلیس مرده. اونم به اینا نشونش ندادن. فقط خانواده درجه یک. حالا این به من دلیلِ واقعیِ مرگش و نگفت.
امیر الان تو یکی از خونه های محافظتی، شدید تحتِ مراقبت و بازجوییِ و وقتی بتونن افشین و پدرِ افشین و گیر بندازن به زندان انتقال داده میشه.
ـ ببخشید من میرم دستشویی...
با همون چهرۀ مثلاِ گرفته ام سری به نشونه تایید تکون دادم.
همین که رفت شیرجه زدم رو میز و گوشیِ جا مونده اش و برداشتم. بلوتوسش و روشن کردم. و دوباره گذاشتمش سر جاشو با گوشیِ خودم همونکاری که فرزام بهم یاد داده بود انجام دادم.
چند دقیقه بعد صدای قدم های شخصی و از پله می شنیدم. این در حالی بود ک هنوز سی ثانیه از جابجایی مونده بود و گوشیِ افشین به خاطرِ خطِ بارگذاریِ روی صفحه روشن مونده بود. با پام روی زیمین ضرب گرفته بودم. خدا کنه نفهمه. خدا کنه...
گوشیم و انداختم تو کیفم و بیخیال نشستم. درست پشتِ سرِ اون زن همینکه افشین خواست بیاد سمتم شالِ زن گیر کرد تو دکمه افشین و همین کافی بود تا اون سی ثانیه تموم شه و همه چیز به قولِ معروف آروم شه.
پوفی کشیدم و بلند شدم.
ـ بهتره که بریم.
ـ چقدر زود گذشت...
تو دلم گفتم خوش گذشته که زود گذشت. اما رو بهش گفتم:
ـ به من هم...
ـ برسونمت.؟!
ـ ممنون . راننده ام پایین منتظرِ.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
ـ پس صبر کن تا پایین همراهیت کنم.
با خودم گفتم: " این سعادت و ازت نمی گیریم! "
و با زدنِ لبخندی، روی صندلیِ تخت خواب شو نشستم تا حساب کنه.
قسمت نود و هفتم.
وقتی از درِ پشتیِ اون خونه زدیم بیرون فرکشم نمی کردم اینقدر از شهر دور شده باشیم. یعنی افشین اومده دنبالمون؟ به خاطرِ احتمالی که داده بودن من اول اومدم به یه خونه ایونی و خیلی بزرگ و بعد از چند دقیقه از درِ پشتیش با ماشینی متفاوت خارج شدم.
افشین حرفِ مهمی به من نزده بود و فرزام می گفت اگه قصدش به جز انتقام از فرزام چیزِ دیگه باشه فعلاً چیزِ بهم نمی گه و سعی می کنه صمیمی تر شیم اونوخ... بد ذاتِ دیگه...
از ماشین پیاده شدم. فرانکم که انگار علمِ غیب داره. درِ خونه بازِ.
وارد آپارتمان شدم و رفتم بالا. مثل اینکه امشب و باس همینجا می موندم.
فرانکم که روز به روز صمیمی تر می شه. هر چی صمیمی تر میشه تف تفی که می شونه رو این صورتِ ما بیشتر و بیشتر می شه.
چای آورد و کنارم نشست...
ـ خــب تعریف کن!
چپ چپ نگاهش کردم. غش غش زد زیرِ خنده و گفت:
ـ به جونِ تو اگه بدونی چه ستمیِ وقتی صدا داری ولی تصویر نیست.
می دونستم که کنارِ فرزام می شینه مکالمه هامون و گوش میده. حالا خانوم می خواست دوباره واسش تعریف کنم.
ـ متاسفم چون الان هم بدونِ تصویر می تونم برات تعریف کنم.
چیزی نگفت. سوالی که چند وقتی بود درگیرم کرده بود و ازش پرسیدم.
ـ فرانک یه سوالِ شخصی بپرسم.
جدی شد. چاییش رو گذاشت رو میز و گفت:
ـ بپرس عزیزم.
ـ تو مجردی؟!
حس کردم یه حاله ای ازغم نشست رو چشماش. و به حدی مشخص بود که گفتم:
ـ نمی خواستم ناراحتت کنم.
در جوابم گفت:
ـ نه عزیزم. متاهلم. با مرتضی وقتی که با فرزام و داداشم رفته بودی اسب سواری آشنا شدم.
ای آدمِ نامرد. دیدی من و نمی برد اسب سواری. یادم می مونه...
ـ مرتضی هم همکارِ خودمون بود. منتها اون مامورِ مخفی بود. نمی دونم چقدر ازشون می دونی. معمولاً این افراد و موقعی که می رن سربازی انتخاب می کنن. اونم به خاطرِ شرایط های خوبشون.
خلاصه اونجا از من خوشش اومد منم بی میل نبودم. وقتی اومد خاستگاریم جواب مثبت دادم. اون تصمیم نداشت ازدواج کنه اما بعد از دیدنِ من انگار اینبار عقلش نتونسته بود درست کار کنه. البته حرفِ خودشِ.
نمی تونست از کارش بیاد بیرون. اون راهی و رفته بود که بازگشتی نداشت. اگه می خواست بِکشه کنار صد در صد کشته می شد. منم با همین آگاهی ها قبولش کردم.
دو سال بعد از ازدواجمون سومین ماموریتی که رفت اتریش بود... رفت اتریش... برای سه ماه...
اشک از چشماش سرازیر شد...
ـ اما سه سالِ که ازش بی خبرم...
پا شدم رفتم کنارش نشستم. خدایِ من چقدر ناراحت کننده. بغلش کردم...
ـ عزیزم خودت و ناراحت نکن ایشاالله بر می گرده.
بیچاره مرتضی. فرک کنم فرانکم مثل این فرزام اینا مشکل داره شوهرِ گذاشتش فرار کرده.
ـ حالا چرا از دستت فرار کرد؟!
لبم و گاز گرفتم. شاید بهتر بود غیرِ مسقیم می پرسیدم. فرانک ازم جدا شد و متعجب نگاهم کرد. وسطِ گریه غش غش زد زیرِ خنده. و محکم کوبید تو سینه ام. ماشالله دستم که نیست مثل بیل می مونه. نفسم قطع شد.
ـ دیوونه اونکه فرار نکرد. اون اونجا گیرِ. از روزی که ازدواج کردیم می دونستم ممکنِ یه روز بره و دیگه بر نگرده. این فقط در رابطه با مرتضی صدق نمی کنه. همۀ پلیس ها همچین حالتی دارن.
دستش و گرفتم:
ـ عزیزم خیلی متاسفم. خودت و ناراحت نکن. فقط یه چیزی این همه اطلاعاتی که به من می دید چی؟ من تهِ ماجرام به کجا می رسه؟!
ـ عزیزم شرایطِ مترضی با تو خیلی فرق داشت. مرتضی از پلیس های دو طرفه بود.
منظورش همون جاسوسِ. نچ نچ چه هوای شوهرشم داره.
ـ اما فرزام به من گفته تو به نظامی بودن علاقه مندی.
ـ اگه من یه روز برم دیگه نیام. سخندون چی می شه؟
دستام و محکم تر گرفت:
ـ بیا فعلاً به این چیزا فکر نکنیم.
بیخیال برگشتم سرِ جام و گفتم:
ـ آره بابا فوقش ما از فرزام شکایت می کنیم می گیم ندونسته گرفتارمون کرد.
با این حرفم فرانک چشماش گرد شد. خودمم با چشمای گرد شده دستام و گذاشتم رو گوشام. بدبختی نیست. معلوم نی باس دست بذارم رو گوشام یا دهنم.
ـ البته شکایت که نه... تهدید می کنیم که مارو ول کنن. بابا من یه نشونه گیری بلت نیستم.
بلند شد و رفت سمتِ دستشویی:
ـ این که چیزی نیست. داداشم به فرزام آموزش می داد. و متاسفانه داداش با گلوله های مشقی کار نمی کرد.
جلوی در دستوشیی برگشت سمتم و ادامه داد:
ـ داداش ایستاد وسطِ یه دیوار و به فرزام گفت به کنارِ دستاش شلیک کنه. می دونی چی کار کرد؟
ـ چــیکار؟
صدای تلفن بلند شد. فرانک غش غش زد زیرِ خنده.
ـ شرط می بندم فرزامِ اما بذار بگم. بعد از اونهمه تمرین جای دیوار زد تو بازویِ داداشم.
خوشحال پاهام و رو مبل جمع کردم و گفتم:
ـ جـــدی؟!
بیشتر خندید.
ـ به جونِ تو. تلفن و جواب بده من می رم وضو بگیرم.
سری تکون دادم و تلفن و جواب دادم.
ـ سلام. اونروز که تو سالن گفتی تو از منم بهتری فرک کردم شوخی می کنی!
ـ مگه من با تو شوخی دارم؟!
اوه اوه. چه عصبی. اومدم دلداریش بدم:
ـ اشکال نداره. از اول که سرگرد به دنیا نیومدی. بلاخره باس دو تا بازو سولاخ می کردی تا سرگرد شی دیگه.
می تونستم بفهمم که از لایِ دندونهای کلید شده حرف می زنه:
ـ زری جون... باس نه باید... سولاخ نه سوراخ.
ـ همون... کار نداری؟
ـ از اولشم کار نداشتم. حداقلش اینه که با شما کار نداشتم.
انقدر جدی گفت که بهم بر خورد.
حالا این زده بازوی باباش و سولاخ کرده دقش و سرِ ما خالی می کنه.
یه نگاه به دور و برم انداختم. انگار اسبا اثاثیه خونه داشتن بهم می خندیدن. یه نگاه به عکسِ تکیِ فرانک تو حال که انگار داشت به من پوزخند می زد انداختم و چشمام و براش لوچ کردم و بعد تلفن و محکم کوبیدم سرِ جاش. کثافتِ نجس.
قسمت نود و هشتم.
انقدر صورتش پاک و نورانی بود که بی اراده بلند شدم و گفتم:
ـ قبول باشه.
لبخند پر آرامشی زد و گفت:
ـ ممنونم.
نمی دونم چرا حس می کردم بعد از اینکه نماز خونده هم خودش آرامش داره و هم این آرامش و به من القا می کنه. تازه پوستش هم انگار آروم ترِ.
دیوونه شدم رفت دیگه امیدی به من نیست. ججونِ خوبی بودم. حیف شدم. رفتم سمتِ در و گفتم:
ـ من دیگه برم. خداحافظ.
ـ وا کجا یهویی؟ قرارِ امشب بمونی. فرزام گفت.
انقدر از دستش عصبی بودم که همینکه تحمل کردم فرانک نمازش تموم شه خودش کلیِ. گفتم:
ـ نه زنگ زدم تاکسی پایینِ. با اجازه. شب بخیر.
و دیگه اجازه ندادم فرانک مانع شه و فوری کفشام و پوشیدم. صدای تلفن نشون داد که این پسر کار و زندگی نداره جز گوش دادن به نطق های من.
اما من نایستادم و فرانک هم بعد از یه " ببخشید " در و بست. با استفاده از نرده ها خیلی شیک و مجلسی اومدم پایین و سوارِ ماشین شدم و گفتم که من و ببره آزادگان. عقلم می رسید که با تاکسی بیسیم که واسه شرکتِ خصوصیِ و راحت آمار می ده مستقیم نرم جلو درِ خونه.
ساعت ده شب بود و امروز جمیله رفته بود دنبالِ سخندون و صد در صد. طبقِ عادتی جدیدِ سخندون که بیشتر از نه بیدار نمی موند می دونستم که الان خوابِ. شاید بهتر بود نرم دنبالش.
لبخندی زدم. این مهد تو روحیه اش، هیکلش، مدلِ صحبت کردنش و همینطور انضباطش خیلی تاثیر داشته و من ممونم هم از خدا هم از مربیاش و هم از هاویار و فرزام. هردوشون به من تو این تغییرو تحول کمک کرده بودن.
***
پتو رو کشیدم سرم. اصن حال نداشتم. با صدای ضعیفِ در و پشت بندش صدای بلندِ سخندون که صدام می کرد نیم خیز شدم. مگه چقدر خوابیده بودم؟
به گوشیم نگاه کردم. ساعت یازده بود. اوه اوه چقدر تماسِ از دست رفته داشتم. همه هم فرزام. اما من تصمیم داشتم خودم و سنگین بگیرم. حالا این تصمیم چرا یهویی اومده بود خدا داند. فقط می دونستم دیشب پشتِ تلفن اونم بعد از اینکه کاری براش انجام دادم که وظیفه ام نبود. نباس اونجوری حرف می زد.
کتابام و فرستادم یه گوشه و مانتوم و کشیدم روش. شالم و سرم کردم و رفتم تو حیات امروز جمعه بود و سخندون مهد نمی رفت. مثلاً تصمیم داشتم باهاش برم خریدِ عید ها.
در و که باز کردم چهرۀ خمصانه فرزام پشمالو جلوم پدیدار شد. هیچی بهش نگفتم. فقط با یه پوزخند نگاهش کردم و بعدم دستِ سخندون و گرفتمش و آوردم تو.
ـ ممنون عمار خان.
و بعد محکم در و بستم. رو پله ها نشستم و سخندون و بوسیدم. تا خواستم حرف بزنم گفت:
ـ آولـین خواهلی... کالِـن همیشه می گه نباید با همه حَـلف زدا. آفَلـین
لپش و گاز گرفتم و بعد بوسیدم. چپ چپ نگاهم کرد و در حالی که لپش و می مالید گفت:
ـ تازگی ها بی حیا شدی. یعنی سی؟ لپم و پس بده...
و طلبکارانه دستش و جلوم دراز کرد. وااا... این بچه هم دیوونستا... بغلش کردم و گفتم:
ـ لپت و که خوردم یه آبم روش. میای بریم خریدِ عید؟ ماهی بخریم. لباس بخریم.
جیغ جیغ کنان رفت تا آماده شه. دور تا دورِ حیات و نگاه کردم. یه تمیس کاریِ حسابی می خواست. پاییز گذشت و زمستون داره بارش و جمع می کنه بره تا جا واسه بهار باشه. شش ماهِ که من گیر افتادم تو یه زندگی که یک ساعت بعدش معلوم نیست. شش ماه شدم همکار دشمنای خونیم. پلیس ها... چه زود گذشت... چقدر دیگه ادامه خواهد داشت..؟
با لقدی که به در خورد و پشت بندش در که خورد تو کمرم و من و پرت کرد تو حیات با خودم گفتم اگه زنده بمونم حالا حالاها ادامه دارد...
چشمام از درد سیاهی می رفت...
ـ اِه وا! خاک به گورم. تو این پشت چی کار می کنی؟! ســاتی تویی؟
چشمام و براش لوچ کردم و دستش و که تو موهام کرده بود و تو چنگش گرفته بود و مثلا داشت بلندم می کرد و پس زدم و با بیحیالی گفتم:
ـ نه عزیزم ساتی کیه؟ من روحِ عمه جانم هستم.
با اون لپای گلیش نخودی خندید و گفت:
ـ ببخشید به خدا نمی دونستم!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
ـ مگه طویله است که اونجوری با لقد در و باز می کنی؟!
ـ وااا ما دوستیم.
ـ اها چون دوستیم تو از درِ آرایشگات جای اینکه با دست بیای سمتِ زنگِ خونه با جفتک اومدی سمتِ در؟
همونطور که انگار رو کاسه توالتِ خونشون نشسته محکم زد رو شونم و گفت:
ـ نمیری چه با نمک شدی.
منم یکی محکم کوبیدم رو شونش که ولو شد وسطِ حیات و لنگاش رفت هوا...
سخندون غش غش زد زیرِ خنده و من فوری بلند شدم در و بستم. اخه بگو آدم واسه تو کوچه دامن می پوشه میاد بیرون؟! آبرو برامون نذاشت.
ـ بتول پاشو خودت جمع کن. علی کفتر باز رو پشتِ بومِ ها.
همونطور که پاشو می آورد پایین گفت:
ـ فرک کن از بالا چه منظره ای و تماشا کرده!
پر حرص از اینکه فرزامم داره می شنوه گفتم:
ـ جلو بچه چرت و پرت نگو بلند شو آماده شو می خوام برم خریدِ عید بیا با هم بریم.
بلند شد و گفت:
ـ وقت ندارم. اومدم ببینم مدلم می شی؟ دارم آرایشگاهم و تعمیر می کنم همه پیشنهاد دادن چند تا عکس رو دیواراش بزنم.
ـ حالا اون نیم متر چقدر جا داره که عکسم بزنی؟!
قری به سر و گردنش داد و گفت:
ـ آقای دکتر داره مغازه ممد بقال و می خره می خوام گسترش بدم مغازم و .
چیـــش... حالا انگار می خواد بشه ورزشگاه آزادی.
ـ چی شد مدلم می شی؟!
ـ مبارکِ... جوابش و بهت می دم. تا عصر می گم...
خداحافظیِ سرسری کرد و رفت. همینکه رفتم تو سخندون گوشیم و گرفت سمتم:
ـ داله دیلینگ دیلینگ می کونه.
ـ داره زنگ می خوره. برو پلیورت و بپوش سردِ.
وقتی که رفت جواب دادم:
ـ بله؟!
ـ چه معنی داره مدل شی؟ قبول نکنی ها.
چشمام و برای گوشیم لوچ کردم. وا... به حقِ فضولای ندیده. کمی صدام و بم کردم و صاف ایستادم. اخمی رو پیشونیم نشوندم و گفتم:
ـ حتماً راجع بهش فرک می کنم.
گوشی و قطع کردم و رفتم که آماده شم. این فرزام هم یه چیزش میشه هــا.
قسمت نود و نهم
لقمه نون و پنیر و دادم دستش:
ـ حرف نباشه. مگه میشه صبحونه نخوری؟ کم بخور همیشه بخور. حذفِ یه وعده غذایی مثلِ این می مونه که یه کارخونه بخواد یه مرحله از کارِ موادِ تولیدیش و انجام نده... مثلاً فرک کن پنیر و نندازن تو جاش بعد بفرستن برای بسته بندی!
خودمم نفهمیدم چی گفتم. اما هر چی که بود الان سخندون نشسته داره صبحونه اش و می خوره. بهتره منم برم دستشویی تا زودتر بریم بیرون.
احساس می کنم فرزام بی ریاست. یجورایی باس بدونم اون نظامیِ و خواسته و ناخواسته یه اخلاق های خشکی خواهد داشت. تازه مگه نه اینکه من و اون الان همکاریم؟ پس نباید انتظار بیشتر داشته باشم. اصلاٌ از کی تا حالا همکارا با هم قهر و قهر کشی راه می اندازن؟
می گم ساده و بی ریاست مثلا باهاش قهرم. صبح در و روش بستم اونوخ زنگ می زنه می گه مدل نشو. بعدم که اس داد گفت کافیِ بفهمم عکست تو اون آرایشگاست تا بتول و مغازه ممد بقال و به آتیش بکشم.
نیشم تا گوشم باز شد. چقدر خوبه یکی روت حساس باشه. اونوقت فرک می کنی دنیا یه رنگِ دیگست... گاهی هم به سرت می زنه یه کارایی کنی تا بیشتر حساس شدنش و ببینی. یعنی رگِ غیرتش و بگیری تو دستت باهاش بازی کنی.
یه نگاه کلی به دست به آبمون انداختم... هــــی نه به توالت های خونه اَیونیا نه به توالت های ما. تو توالتِ اونا میشه یه تختِ خواب هم گذاشت اونوقت ما سرپایی کارمون و انجام می دیم.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#53
Posted: 20 Jan 2014 15:52
ـ آزی یادتِ اوندفعه ماهیهامون و شستم؟!
چپ چپ نگهاش کردم:
ـ تایید و ریختی تو تنگِ ماهی. اونوخ با کفگیر همِشونم زدی. خوشحالم هستی؟
دستش و گذاشت جلو دهنش و غش غش زد زیرِ خنده. نفسم و سخت دادم بیرون. این بچه بدتر از خواهرش دیوونست. خوبه بعدش دید ماهی ها رو خاک کردیم و انقدرم خوشحالِ.
ـ دیگه از این کالا نمی کونم آزی. من دیگه خـــانُم شدم.
ـ بله داره از سر و روتون می باره. اونم خانمی.
بعد از لباسایی که برای سخندون خریدم. به این نتیجه رسیدم که کاش یه همراه داشتم. تا مجبور نشم این خرسی و ببرم تو اتاق پرو دو وجبی. انقدر اون تو تکون تکون می خوره و با خودش و آینه و درِ اتاق پرو و کلاً دست اندر کاران حرف می زنه که منِ بدبخت روانی می شم.
تو همچین موقعیتی من دو تا شلوارلی، یکی آبی سرمه ای یکی هم مشکی برای خودم خریدم. اولین سالی بود که من داشتم تقریباً با دلِ خوش لباس می خریدم. اونم از یه جای خوب.
برام اس ام اس اومد:
ـ مانتو مناسب بخر.
پر حرص براش نوشتم:
ـ واقعاً خیلی دلم می خواد بدونم تو چرا الان خودت و کفگیرِ قاطیِ برنج می کنی؟!
یه شکلکِ عصبی گذاشت و نوشت:
ـ من به خاطرِ موقعیتت گفتم. وگرنه یه لـُـنگ بخر بپیچ دورت. به من چه.
سرم و برای خودم تکون دادم. عجب آدم پرروییِ به خدا. گوشیم و انداختم کیف و بیخیالش شدم. به مانتویِ مشکیِ ساده تا زیرِ زانوهام خریدم. مانتو تا روی کمرم بود و بعد کمی گشاد می شد و آستین های سه ربع داشت. و یقه انگلیسی باز. بنظرم یکم آستیناش بلند تر بود بهتر می شد. اما با اینحال آستینای کوتاهش نمی تونست مانع این شه که بخرمش.
یه مانتویِ دیگه رنگِ آبیِ تیره خریدم. مانتو تا روی زانوم بود و کلاً راسته و جذب بود. و رو سر آستیناش چین های سوزنی خورده بود که مدلش و عروسکی کرده بود.
یه کفشِ مشکی خریدم و یه شال و یه روسری. اگه لباس داشتم تو این گرونی عمراً انقدر لباس می خریدم. اما بدبختی این بود که من هیچی درست و حسابی نداشتم. با اینکه کسی و واسه مهمونی رفتن تو بساطمون نداشتیم. اما من زیاد بیرون می رفتم و دیگه مثل قدیم نبودم که یه کلاه بندازم رو سرم و یه شالِ کهنه. و برام مهم نباشه چی تو تنمِ.
بعد از خریدِ دو تا ماهی یکی برای سخندون یکی برای خودم راهیِ خونه شدم. بویِ عید میومد. همه جا شلوغ پلوغ بود. همه در حالِ خرید بودن. اینهمه می گن پول نداریم پول نداریم. من موندم پس اینهمه آدم تو مغازه های از کجا در میاد؟!
مسخرست اما من هیچ وقت عیدی نگرفتم. حتی از مامانم...
همیشه بویِ عید و عیدی و حس کردم... اما فقط حسش بوده که برام مونده...
یادِ حرفای فرزام می افتم... تو یه مادر بزرگ داری که چشمای خیسش به راهِ... می تونم از اون عیدی بگیرم؟
خدایا حقم هست چشمام و برای خودم لوچ کنم؟ برای عیدی می خوام برم خونه ننه بزرگم؟ یعنی من خجالت نمی کشم؟!
نچ نمی صرفه. من تا امروز کسی و نداشتم و از این به بعد هم نخواهم داشت. من سخندون و دارم و اون هم من و. امیدوارم چشمِ روزگار واسه ما دو تا در نیاد که از هم جدامون کنه.
از کنارِ امامزاده که داشتم رد می شدم. نمی دونم چرا دلم خواست برم زیارت. هر چند می دونستم که انقدر حلال و حروم تو زندگیم شده که درست نیست همینجوری سرم و بندازم پایین و برم تو.
یادِ چهره و صورتِ فرانک برام زنده شد. بی اراده لبخندی زدم و رفتم سمتِ مغازه سرِ خیابون و بعد از خریدِ جانماز و مهر به همراه یه قرآنِ جیبی رفتم سمتِ خونه. یه روزی برای زیارت هم میام، اما حالا نه...
گوشیم و که زنگ می خورد برداشتم. اما تا خواستم جواب بدم قطع شد. شماره خونه عباس آقا اینا بود. این یعنی اینکه هاویارِ... ناخواسته اخم کلِ صورتم و پوشوند... چه غلطا خجالتم خوب چیزیِ بعد از اون حرفی که زد واقعا خیلی رو داره.
گوشی و انداختم تو کیفم و دیگه هر چی که زنگ زد جواب ندادم. هاویار و فرزام نداره. هر دو باس یاد بگیرن با یه دختر چطور صحبت کنن. اصلاً نه تنها من باس بفهمن هر کس واسه خودش شخصیت داره.
طبقِ پیش بینیم هاویار جلو در بود. تا من و دید اومد سمتم. اما من اخم کردم و فوری در و باز کردم.
ـ برو تو سخندون.
ـ آزی خاویالِ ها... نیگا...
ـ گفتم برو تــو.
سخندون سرش و انداخت پایین و رفت تو. قبل اینکه در و ببندم یه پاش و گذاشت رو اولین پله. با اینکه دیدم اما محکم در و کوبیدم بهم که چشماش و بست و چند ثانیه ای هم باز نکرد.
ـ پاتم مثلِ زبونت هرز می پره.
به روی خودش نیاورد. نه حرفی تلخم و نه دردِ پاش و گفت:
ـ اون شب و فراموش کن. من زیادی خورده بودم همینجوری از زبونم چرت و پرت می پرید.
پوزخندی زدم و گفتم:
ـ خر ما نیستیم... بکش کنار کلی کار رو سرم ریخته.
ـ ساتی عزیزم... خواهش می کنم.
ـ منم خواهش می کنم خواهش نکنید. سرم شلوغِ آقا... بچه ام رو گازِ... با شومام...
لبخندی زد و گفت:
ـ فدای زبونِ شیرینت...
اخم کرد و گفتم:
ـ ببند اون کشِ قیطون و... دِهِــه...
جدی شد و گفت:
ـ من چی کار کنم که خانوم من و ببخشه/؟
ـ دیگه سرِ رام سبز نشو... ما دلمون از یکی بگیره تمومِ...
ـ من فدای اون دلت... اصن الان می رم یه چیز می خرم هم شام و دورِ هم می خوریم هم برات توضیح می دم.
این چرا هی قربون صدقه ما می ره؟ خوب معلومه خرمون کنه دیگه...
این و گفت و رفت... چــی شــد؟ این کجــا رفت؟! سرم و از لای در آوردم بیرون... نبودش...
وااا خدایا مردم خل شدن...
قسمت صدم
سخندون و گذاشتم تو مهد و کمی تماشاش کردم. بچه ام صبح دل درد داشت. ای هاویار الهی روز عروسیت زیپِ شلوارت خراب شه... نه این قسمت خیلی ستمِ... الهی چایی بریزه رو شلوارت...
دیشب دو ساعت بعد اومد... هم شام خریده بود...هم گل و بلبل... هم گوجه سبز... حالا فرک کنید من و سخندون عاشقِ گوجه سبز... کلا قربونیِ گوجه ایم...
نزدیکِ عید، آخرِ زمستون، تو خوابتم گوجه نمی بینی چه برسه واقعیت... این شد که نتونستم مقاومت کنم و تا گوجه و دیدم نیشم اومد تا گوشم. رفته بود از جنت آباد نمی دونم کجا برامون خریده بود. وقتی هم دیدم هاویار بچه ام پشیمون و ناراحتِ گفتم ببخشم، خدا رو خوش نمیاد جوونِ مردم و اذیت کنم. البته نه اینکه فرک کنید به خاطرِ گوجه سبز بخشیدما... نه فقط و فقط به خاطر وجدان و این حرفا...
با دیدنِ ماشینِ فرزام جلوی در مهد رام و کج کردم. ای بابا این کار و زندگی نداره؟ نمی ذاره دو دقیقه فرک کنیم. همون دیشب قبلِ اینکه هاویار بیاد گوشواره هام و در آوردم گذاشتمشون تو رخت خوابا. الانم دارم می رم باشگاه اما به قولِ خودش بهتره با هم رفت و آمد نداشته باشیم و خودم برم و بیام. الانم که کاری با هم نداریم.
ـ بیا سوار شو.
ایستادم و یه نگاه بهش انداختم. از سر تا کمر. آخه بقیه اش اون زیر قائم شده بود نمی شد نگاه بندازم. چشم غره ای بهش رفتم و به راهم ادامه دادم.
ـ چی شد بخشیدین هاویار خان و ؟ با من چرا قهری من که چیزی نگفتم. زری... زرگل...
بازم جوابش و ندادم. دیگه ماشینش نیومد کنارم... آه بیا ادم نی که بلت نی دو قرون ناز بخره. همه رو برق می گیره ما رو کفن سوختۀ عمۀ ادیسون.
تو همین فرکا بودم که یهو یکی از پشت گردنم و گرفت. یا خدا غلط کردم. ای بابا آخه من که دارم راهِ صاف می رم.
دستام و آوردم بالا و نگاه کردم. پیشِ خوردم فرک کردم شاید حواسم نبودِ کیفِ کسی تو دستم مونده حالا اومده پسش بگیره. اما نه خبری نبود.
ـ مگه بهت نمی گم بشین تو ماشین.
همونطور که پشتم بهش بود چشم غره ای بهش رفت و با گفتنِ " بی تـــربیت " گردنم و از دستش در آوردم و راه افتادم. اما اینبار بازوم و گرفت و من و برد سمتِ ماشینش.
ـ می خوای همه بفهمن. بیا می خوام برسونمت.
می دونستم اول تا آخر حرفِ خودشِ واسه همین حرفی نزدم تا درِ باشگاه من و برسونه. وقتی مشکل داره دیگه چی می تونم بگم؟
ـ انقدر با هاویار صمیمی نشو.
ـ به خودم مربوطِ. اینجوری می خوای آشتی کنیم؟
ـ من عصبی بودم باهات بد حرف زدم. همه اش تقصیرِ فرانک شد.
ـ شوما از اول هم با ما بد حرف می زدی.
ـ شوما اشتباهِ... شما... خوب اوایل شرایط اونجوری می طلبید. حالا آشتی؟
روم و ازش گرفتم. معلومه که نه. من موندم چرا فرزامی که طبقِ گفته خودش روزای اول از من متنفر بود حالا انقدر ناراحتیِ من و قهر و آشتیم براش مهمِ. حالا خودمم دلم می خواد باهاش آشتی کنما. اصلاً این بچه بازیا وسطِ یه ماموریت مهم از کجام درومد؟! خوب فرزام یه اخلاقای خاصی داره. دلم نمی خواد اینجوری کلافه ببینمش.
به خودم که اومدم تو یه خیابونِ خلوت پارک کرده بود. نترسیدم اما پر شک پرسیدم:
ـ ما اینجا چی کار می کنیم اینجا کجاست؟
برگشت سمتم و خونسرد تر از همیشه نگاهم کرد:
ـ همیشه قبلِ اینکه به خطر بیفتی حواست و جمع کن. این سوال و ده دقیقه پیش وقتی داشتیم از کنارِ باشگاه عبور می کردیم باید می پرسیدی...
ـ خوب حالا که پرسیدم بگو.
جوابم و نداد... کمی رو صندلیش جا به جا شد و کامل چرخید سمتِ من. وقتی دید نگاهش نمی کنم. نیم خیز شد سمتم و محکم سرم و برگردوند سمتِ خودش. گردنم درد گرفته بود. شایدم بشه گفت کمی ترسیدم. خشن و خشک گفت:
ـ داری عصبانیم می کنی.
خوبه این عصبی نیست اینجوریِ. عصبی بشه چی می شه.روم و ازش گرفتم. بهتره آشتی کنم تا گردنم و نشکسته.
فرک کن این بخواد به زنِ آینده اش بگه دوستت دارم. لطافت که بلت نیست. لابد یکی می زنه تو گوشش می گه می خوامت آبجی...
عه وا! خاک تو سرت مگه آدم به آبجیش می گه می خوامت؟ لابد می گه می خوامت ضـِــیفه.
ـ من و دریاب!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#54
Posted: 20 Jan 2014 15:53
نگاش نکردم. خوب از قدیم من اوصولاً آدمی بودم که یکی موس موسم و می کرد لوس بازیم بیشتر نمایان می شد. از همون لوس شدنایِ مدل هاویاری...
دستم و محکم تو دستش گرفت.
ـ مگه نمی گم مارو دریاب خـــانم؟!
این و با خنده گفت... نگاش کردم... خندم گرفته بود. خوبه همین الان گفتم لطافت بلت نیست. بچم از اون خنده های نادرش داره تحویلم می ده. با خنده گفتم:
ـ اومدی حرف زدن یادِ ما بدی خودت و فراموش کردی...
شیطون خندید. سری تکون داد. انگار که آرامش گرفته باشه... چشماش و بسته و گفت:
ـ پس آشتی؟!
بیشتر از این دلم نیومد. اون یکی دستمم گذاشتم رو دستش...
ـ آشــتی...
ـ امروز و شاگرد خودمی! تو بوستانِ شهروند. بعدم ناهار مهمونِ من.
دستم و کشیدم بیرون و گفتم:
ـ بی مقدمه چینی برو سرِ اصلِ مطلب!
یه تای ابروش و انداخت بالا و سوالی نگاهم کرد.
منم بیخیال گفتم:
ـ از روزی که شناختمت بی دلیل من و جایی دعوت نکردی... دقت کردی؟!
خندید و گفت:
ـ خوشم اومد تیزی... شاگرد خودمی! اما باور کن فقط به خاطرِ حرفم نیست که قبول کردم یه روز شاگردم باشی.
ـ همون فرانک به ما یاد بده بستمونِ. بریم جیگر و که قولش و دادی بده و حرفت و بزن.
ماشین و روشن کرد و با لبخند راه افتاد. خدا خودش بخیر کنه.
قسمت صد و یکم
نه من خوش گوشت نمی خورم مالِ خودت.
خبیث خندید و گفت:
ـ چــرا؟ باید بخوری!
صورتم و جمع کردم و سعی کردم با لحنم نشون بدم چقدر چندشِ:
ـ مثلِ غده سرطانیِ کوچیک می مونه. خودت بخور. من قلوه دوست دارم.
کمی لیمو چلوند رو یه سیخ قلوه. یه تیکه نون برداشت و دو سه تا قلوه گذاشت لاش نمک و فلفل ریخت روشن و گرفت سمتم.
من که از فرصت استفاده کرده بودم و وقتی دیدم حواسش نیست چند تا قلوه بیشتر گذاشته بودم تو دهنم هُل شده از نگاهِ خیره اش دست از جویدن برداشتم و زل زدم بهش. از دهنِ پرم یا شاید هم قیافه مثل خنگ هام خوشش اومد که زد زیرِ خنده و گفت:
ـ بازم سفارش بدم؟!
قلوه ها رو همونطور درسته قورت دادم. ای تــفـــ ... مثل سنگ رفت پایین. نبم نگاهی بهش انداختم و کمی از دوغم خوردم:
ـ نه من زیاد دوست ندارم.
آه بیا امروز یه چیزش می شه ها هی بی اراده لبخند ژکوند می زنه. تکونی به دستش داد و لقمه و گرفت جلوی دهنم:
ـ بخور.
بی تعارف، با ولع تمام گازی از لقمه زدم گفتم:
ـ مرسی خودتم بخور.
و خواستم لقمۀ گاز زده ام و ازش بگیرم که کشید عقب. پیشِ خودم خر ذوق شدم. لابد می خواد دهنیِ مارو بخوره. ای کاش یه تفی زبونی چیزی می زدم به لقمهِ. ای بابا...
ـ خودم بهت می دم.
چیــش ما اگه از این شانسا داشتیم... بقیه لقمه و که خوردم دیگه واقعا سیر شده بودم رو بش گفتم:
ـ خوب نمی خوای بگی چی شده؟ که الان به مناسبتش ما اینجاییم؟!
ـ دلیلِ اصلیِ اینکه من و تو اینجاییم فقط و فقط یه رفعِ دلخوریِ سادست. بخور رفتنی بهت می گم.
منم چیزی نگفتم تا بتونه اون چیز های چندشِ مورد علاقه اش و بخوره.
بعد از خوردنِ جیگر وقتی سوارِ ماشین شدیم. دیگه ازش نپرسیدم چی شده!؟ چون تجربه ثابت کرده بود که مردِ پیشِ روم وقتی من و کنجکاو می بینه لذت می بره و سعی می کنه که تو همون حالت نگهم داره. پس ترجیحاً دندون روی جیگرم می ذارم و منتظر می مونم.
ـ یه جورایی بهتره بکشی کنار... دیگه نمی خوام خیلی باهاویار صمیمی باشی...
ـ چرا؟!
ـ صبر کن... ببین ساتی همون موقع ها هم که امیر تحتِ نظر بود هیچ کس نمی دونست قراره چه اتفاقی بیفته. اون با اومدن به محلِ شما استارتِ یه ماموریت و برای خودش و ما زد... الان کلی مدرک ازش هست... برعکسِ همیشه که هیچ مردکی ازش نداشتیم. الان داریم. اما من با هفت، هشت سال زندانش راضی نمی شم. من چیزی و می خوام که حقشِ. امیر خیلی بد کرده حقش بیشتر از حبس برای جعل و اینطور چیزاست.
ـ الان منظورت و نمی فهمم...
ـ هیچی می گم دلم نمی خواد زیاد بهش نزدیک شی... دارم می گم باید صبر کنیم برای استارتِ جدیدِ ماموریتش. از تماساش و جاهایی که رفت و آمد داره چیزی دستگیرمون نمی شه. باید دوباره خودش پیشقدم شه هر چند اینبار می دونم که چی می خواد.
تا الان حدسیاتت درست بوده... اون تو خونه شما چیزی می خواد. یه چیزی که انقدر ارزش داشته تا امیر به خاطرش پا شه بیاد این محل...
ـ نمی فهمم یه بار می گید بش نزدیک شو... یه بار می گید دوری کن...
ـ من نمی گم دوری کن. می گم صمیمی نشو...
ماشین و یه کنار پارک کرد برگشت سمتم و گفت:
ـ بذار با هم راحت تر باشیم. دوستانه بهت می گم. هاویار شریکِ خوبی برات نمیشه... همینطور همراهی خوبی برای سخندون... یادت باشه تو، تو هر راهی پا بذاری سخندون هم با خودت می کشی...
با ناباوری نگاهش کردم. این چی می گفت؟ یعنی چی؟! شریک؟ چی فرک کرده...
یکی تهِ دلم می پرسید: " مگه اشتباه کرده؟! " اما آخه... سرم و انداختم پایین. حس کردم گر گرفتم. یا شایدم کوچیک شدم. نذاشت بیشتر خجالت بکشم و ادامه داد:
ـ می دونم دخترِ عاقلی هستی. خودت و درگیر نکن. شاید من اشتباه کرده باشم. اما خوب حتی اگه این حرفم فقط یه اشتباهِ کوچیک هم بوده باشه گوشزد کردنش خالی از لطف نیست.
چیزی برای گفتن نداشتم. اما الان یه چیز و فهمیدم. حتی این تعبیرهایی که این چند روز برای فرزام کردم و فرک کردم دوستم داره اشتباه بود.
اون اگه دوسم داشت که انقدر راحت راجع به هاویار نظر نمی داد... اه خاک تو سرت ساتی به چه چیزایی فرک می کنی. اینا هر کدوم یه نفعی براشون داشته تو این محل پا گذاشتن. نکنه فرک کردی قراره عاشقت شن؟ نه بابا بذار کارشون تموم شه. اون هاویار راحت مثل آشغال پرتت می کنه یه ور این آقام پرتت می کنه گوشه زندون.
ـ گفتم خودت و درگیر نکن! اینهمه خودخوری لازم نیست. من که چیزی نگفتم. فقط گفتم به دردت نمی خوره. اینقدر ناراحت کننده بود؟! تا این حد؟!
برو بابا... یکی این و خفه کنه...
ـ اصن بیا با یه سوال از این بحث خارج شیم... شده بود بابات راجع به فروشِ یه زمین یا ویلا باهات حرف بزنه؟!
هنوزم قاطی بودم... اینکه فرزام چیزی و فهمیده که من تا حالا خواسته و ناخواسته گیج بودم و نمی فهمیدم، عصبیم کرده بود... با تکون دادنِ سرم جوابِ منفیم و بهش رسوندم.
ـ مطمئنی؟ نمی خوای بیشتر فرک کنی؟
با بی حوصلگی گفتم:
ـ بابا از فروشِ جایی حرفی نزده بود...
دستی تو هوا تکون دادم:
ـ فقط این اواخر شیشه که می زد. نعشه که می شه می گفت می خوام برات ماشین بخرم. به سخندونم قولِ یه ماهی داده بود قدِ هیکلش!
ـ تو خونه... تو خونه رفت و آمدی نداشتید که مشکوک باشه؟!
ـ نه تقریباً واسه این یکی بدجوری بابا رو ترسونده بودم. یکی دو بار اومد و رفت داشتیم اما واسه این اواخر نبود. اون اوایل بود که می شستن گل می گفتن و تریاک دود می کردن.
ـ خونه برای بابات تنها می موند؟!
ـ نه اصــــن! عادت نداشتم خونه و تنها بذارم.
ـ با این وجود. وقتی شما خونه و تنها نمی ذاشتید. پس باید این فرضیه و رد کنیم که هاویار خونه براش مهمِ. که اینطور نیست. من الان می دونم که هاویار خونه و می خواد. همه چیز و می دونم. یکم بیشتر فکر کن.
ـ چطــور؟
ـ ببین ساتی تو خونه چیزی هست که هاویار اصرار داره چند روز خالیش کنید... وگرنه که سرکاریم دیگه... هرچند که نیستیم.
نچ نچ. جوونِ خوبی بود. حیف شد. حسابی قاطی کرده. خندیدم و گفتم:
ـ سرکار بودن... خفن بهت میاد...
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
ـ من خیلی جدیم... از بالا دارن دیوونه ام می کنن. سرهنگ کم مونده خودم و بگیره جایِ متین اعدام کنه.
شونه ای بالا انداختم. خوب به من چه... تقصیرِ منِ هاویار داره خیلی ریلکس کاراش و انجام میده و کسی هم بهش شک نمی کنه؟!
نگاهی بهش انداختم:
ـ یه چی هست به ما نمیگی... قضیه ویلا و زیمین چیه؟!
ـ زمین ساتی... زَمــیــن...
ـ همون زِمین.
سرش و تکون داد و گفت:
ـ تو اگه حرف زدنت و یاد بگیری من یه جشن درست و درمون می گیرم به خدا.
ـ نپیچون. جوابِ سوالم؟!
ـ بهتره ندونی...
می دونستم نخواد حرف بزنه نمی تونم چیزی بکشم بیرون. واسه همین سرم و به شیشه تکیه دادم و به بیرون نگاه کردم...
راست می گه واقعاً چی می تونه تو خونه ما باشه؟ یه زیر خاکی؟ بابایِ من ادمِ مشنگی بود اگه چیزی داشتیم راحت می شد فهمید. یعنی این وعده وعید های آخرش و باس جدی می گرفتیم؟ از پول و ثروت حرف می زد. از زندگیِ ایونی. نمی دونم. پس چرا به سفر بدهکار بود...
بابا عادت داشت. کلاٌ از بدهکار بودن خوشش میومد. حتی زمانایی هم که پول داشت می رفت و نسیه خرید می کرد...
این چیه که فرزام می دونه و می خواد من و مجبور کنه فکر کنم و با جزئیاتِ بیشتری توضیح بدم؟
همینجور داشتم فرک می کردم. به سوالای فرزام... به امیر... رفت و آمدِ مشکوک... خونه... زیمین... تنهایی... یهو یه چیزایی یادم اومد... آره خودشِ... با جیغ گفتم:
ـ اون چهار روز... اون چهار روز...
قسمت صد و دوم+
انقدر بلند گفتم که فرزام فوری زد رو ترمز. بدبخت فرک کنم روحش رفت اون دنیا برگشت.
ـ کدوم چهار روز؟!
پارسال بابا دو روز و سه شب خونه نیومد. قشنگ یادمِ. وقتی هم اومد خیلی خوشحال بود. همه اش گفت خدا دوسمون داره. پولدار شدیم. همه اش می گفت نوکرتم زن. مامانم و می گفت!
منم پیشِ خودم گفتم حتماً دوباره انقد زده تو رگ و زیاده روی کرده رفته تو توهم. بعد چهار پنج تا قرصِ تریفن انداختم تو چاییش دادم بهش. آخه یکی به ما گفت تریفن ضدِ توهمِ. دیگه ما هم از اون به بعد می دادیم به خوردش.
چپ چپ نگاهم کرد:
ـ وقتی که مرد از این قرص بهش داده بودید؟
حق به جانب گفتم:
ـ نه به جدِ سادات. به مولا خیلی وقت بود دیگه داروخونه بِمون نمی داد. می گفت باس نسخه ببریم براش.
ـ حالا کجا بود؟! این چه ربطی داره به چهار روز؟!
ـ نمی دونم کجا بود. اما وقتی اومد کفشاش و اینا همه گلی بود. خودشم زیاد تر و تمیس نبود. بعدشم مارو چهار روز فرستاد قم. گفت ما برگردیم ترک کرده. زندگیمون مثِ ادم شده. اما وقتی برگشتیم یه ماده جدید می کشید. اسمش نخ بود. اوایل هِی نخ، نخ می کرد. ما گفتیم ببین کدوم شنقلی به این نخ داده که اینجور بال بال می زنه بعد دیدیم نه بابا. یه چی می کشه شکلِ نخ. اسمِ اون و می گه.
جدی نگاهم کرد:
ـ چطور فراموش کردی این و بگی؟!
ـ خوب تو نپرسیدی بابای ما چی می کشه. واس ما عادی بود.شاید اگه زودتر از غیبت و این چیزا پرسیده بودی زودتر هم به ذهنم می رسید.
ـ بعد از چهار روز که برگشتی چیزی تغییر کرده بود؟!
ـ نه همه چی سر جاش بود. اوایل که بابا زیاد می گفت پولدار شدیم. اما بعد دیگه حرفی نمی زد.
ـ یه چیزی می خوام بگم. اما نمی دونم درسته یا نه.
ـ چیزی نباس پنهون از ما بمونه خودتون که می دونید.
سری تکون داد و دستی به صورتش کشید...
ـ یادتِ می گفتم هاویار برای خریدِ یه ویلا می رفت جاده و بر می گشت؟!
ـ آره، آره یادمِ خــبــ ؟
ـ خوب به روی جمالِ بی نقطه ات!
چپ چپ نگاهش کردم. اومد حرف زدن یادِ ما بده خودش به کلی لوچ شد. در حالی که می خندید گفت:
ـ وقتی فضول می شی خیلی با نمک می شی.
ـ دردِ یه ساعته. خوب بگو دیگه. الان وقتِ شوخیِ؟!
اخمی کرد و با جدیت گفت:
ـ به روی تو بخندی همینه. هیچی دیگه اون ویلا دقیقاً کنارِ ویلاییِ که پدربزرگت برای شما به ارث گذاشته...
گروه تجسس ما تازه تونستن یه درِ تهِ باغ پیدا کنن که تا حالا با شاخ و برگ پنهون بوده. امکانش هست که هاویار می رفته تو این باغ و برای رد گم کردن از درِ مینبرِ این باغ میومده تو باغِ شما!
ـ اخه که چی؟! که چی بشه؟!
ـ اینکه ویلایِ شمارو می خوان چیکار و نمی دونم. البته می شه گفت بابات و با پونصد، ششصد ملیون خر کردن. پونصد پولِ نقد. بقیه اش هم مواد... اینطور که فهمیدم بابات سهم تو و خودش و از اون باغ فروخته به هاویار.
اینجور که خدمتکار یا بهتر بگم نفوذیِ ما شنیده قرار بوده از دخترِ بزرگ که تو باشی اثرِ انگشت بگیره تا بقیه کارارو خودشون انجام بدن. البته قیمتی که الان رو باغ گذاشتن سه میلیاردِ.
می مونه اون پول و موادا... که الان دستِ بابای تواِ و من فهمیدم که هاویار برای اونا تو این محلِ. چون بابات حتی خودش هم امضا نکرده. اونروز که ماشین پول و موادا رو میاره. اون سرایدار هم بوده. همه رو تو حیات می ذارن و میرن. بابات هم قراره پشت سرشون کسی بیاد دنبالش که ببرتش ویلا تا قولنامه و که اثر انگشت تو خودش و داره ببره. البته می گن که همون روز می خواستن سرِ بابات و بکنن زیرِ آب و پول و اینارو ببرن. با قولنامه. اما ... همون روز بابات آور دُز کرده و شما هم که ظهرش رسیدید.
با دهنِ باز شده بهش نگاه کردم.
ـ این سرایداره چقدر حرفاش راسته؟!
ـ از نفوذی های خودمونِ.
ـ الان من گیجم. نمی فهمم. یعنی بابام سهمِ منم فروخته؟! آخه اون از کجا می دونسته؟
ـ پسر عمویِ بابات الان زندانِ. البته انفرادی. تا روشن شدنِ اوضاع وضعش معلقه. اون به بابات اطلاع می داده چون تو روستای شماست.
ـ من باید چی کار کنم؟ من نمی فهمم گیجم. انقدر این مدت چیزای غافلگیر کننده شنیدم که دیگه واقعاً همه چیز برام عادی شده.
ـ ساتی نباید تابلو بازی در بیاری. اما اول باید اون قولنامه و پیدا کنی. اینطور که خودت از اون چهار روز تعریف می کنی. روزی که بابات می خواسته بره شما نبودید... البته مامورِ ما هم گفت که کسی خونه نبوده.
ـ یه لحظه صبر کن... این مامورِ شما... تا الان کجا بوده؟ چون یادمِ تا همین دیروز توام عینِ خرِ معطل مونده تو گل بودی؟
ـ مودب باش ســـاتی!
ـ خوب ببخشید.
ـ مستخدمِ شخصیِ. همه جا باهاشون هست. همکارمون و فرستاده بودن جایی که هیچ جوری بهمون دسترسی نداشت خوب معمولا برای نفوذی ها چیزی استفاده نمی کنیم که بتونیم ردشون و بزنیم یا شنود براشون بذاریم. مخصوصاً هم که معلوم نیست مقصدشون کجا خواهد بود.
ـ خــب یعنی الان مطمئنید که حدسِ من درست بوده. اون خونه من و می خواد و تو خونه من چیزی هست که برای اونا خیلی ارزش داره. هم پول و هم مواد... باید چی کار کنیم؟
ـ منتظرِ قدمِ بعدیِ هاویار می مونیم. اما اون مواد هر جای خونه که باشه به زودی گندش در میاد. تریاک که هیچ. اما کراک... نخ... نخ تجزیه می شه و کراک کرم می زنه. واسه همین عجله دارن تا بدستش بیارن. ساتی زیاد سمتِ جاهایِ مخفیِ خونه نرو که بفهمن و شک کنن.
ـ خدایا دارم دیوونه میشم. بابا کی از من اثرِ انگشت گرفت؟! من خوابم سبک که نه اما سنگینم نیست. رو دستم جای هیچ جوهری نبوده.
ـ یه پنبه آغشته به الکل بکشه رو دستت هیچ اثری نمی مونه. آماده باش. هر لحظه ممکنِ مجبور شی خونه و ترک کنی. شاید باید یه میدون بدم دستِ امیر.
پایان فصل ۹
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#56
Posted: 24 Jan 2014 17:30
فصل ۱۰
خدا رو شکر اینجا لازم نیست وسیله هامون و به کسی بسپاریم. خودم اومدم تو اتاق و دارم آماده می شم. بر عکسِ اون خونه و اون مهمونی که شاید تعدادمون حتی دویست نفر هم می شد. اینجا روی هم چهل یا شایدم پنجا نفر باشیم. انگار جو اینجا صمیمی ترِ. من نمی دونم سهند چقدر صمیمیِ که تو این مهمونی هم هست. و واقعاً از نگاه های خمصانه اش به خودم می ترسم.
صندل های آبی کاربنیم و همینطور پیراهنم و پوشیدم. یاد حرفای فرزام می افتادم. با اینکه اینجا نبود. اما نمی تونستم مثل قبل بیخیال باشم. دوست داشتم برای خودم یه دایرۀ فرضی بکشم و یکمی ارزش هام و تغییر بدم.
من هیچوقت یه مسلمون واقعی نبودم. چون نماز نمی خونم، اوایل می خوندم اما الان نه. با همه مردای غریبه معمولاً دست می دم. موهام و راحت همه می بینن هر وقت یادم باشه شال سرم می ندازم. یه جورایی می شد گفت من مسلمونی هستم با راه و روش های خودم که اینم تا یه حدی درست بود.
شالِ حریردِ آبی سرمه ای رو روی شونه هام رها کردم. یه جورایی هم سوراخای روی آستین و هم سرشونۀ لختم پوشیده شد. گوشیم و چک کردم و بعد از زدنِ " #21# " از دایورت در آوردمش. فرزام گفته بود که بهتره اگه یه کسی سر وقتِ گوشیت رفت دایورت نباشه ومن از صبح که دایورتش کرده بودم رو خطِ فرزام تا جوابِ یه تلفنِ نا شناس و که مزاحم بود بده هنوز درش نیاورده بودم.
از رو میزِ آرایشی که تو اتاق بود عطری و برداشتم و روش و خوندم. ورساچ بود. اونم صورتی. یه نگاه به جاش انداختم. دوشِ نسبی باهاش گرفتم و رفتم بیرون.
از پله ها که میومدم پایین هاویار ایستاده بود و با چند نفری حرف می زد. وقتی یکی از اون مرد ها حواسش اومد به من بقیه هم سکوت کردن و کم کم یه جورایی با لبخندِ هاویار توجهشون به من جلب شد.
منم سعی کردم لبخندی بزنم. هاویار جامِ شرابش و داد اون دستش و دست آزادش و به سمتم گرفت و من یه جورایی به بغلش خزیدم. ازش کوتاه تر بودم. تو بغلش جا شده بودم و خواسته نا خواسته بی توجه به حد و حدودی که قبل از اینجا براش تعیین کرده بودم اون کمرم و نوازش می داد که این من و زیرِ معذب و ناراحت می کرد.
هاویار که از قبل بهش گفته بودم ساتی مخخف " ساتیا" ست. با همین اسم من و به جمع معرفی کرد و بر عکسِ مهمونیِ قبل هیچ کس از اصل و نصبم نمی پرسید.
دورمون خلوت بود. هاویار کنارِ گوشم گفت:
ـ این فقط چهره ات نیست که گربه ایِ تو امشب کلاً یه گربۀ ملوسی که تو دامِ من گیر...
ـ ببخشید...
به سمتِ صدا برگشتم. پیش خدمت بدونِ اینک به ما نگاه کنه سینیِ با نمکی که برای هر لیوان سوراخی داشت و به سمتم گرفت. هاویار حواسش رفت به یکی از آقایون و داشت باهاش حرف می زد. دست بردم تا یک لیوان شراب بردارم اما سینی کج شد و درست یک لیوان همرنگِ شراب ها که طرفِ دیگۀ سینی تک و تنها بود مقابلم قرار گرفت.
پیش خدمت با تکونی که به دستش و سینی داد حواسم و جمع کرد. با تعجب بهش نگاه کردم. نه کلۀ کچلش، نه لنز های قهوه ایش و البته نه لکِ بزرگی که رو گردنش بودباعث نمی شد که من نفهمم این فرزامِ. اونم فرزامِ الهی!
اوفــــ همه جا بود. و این حضورش آرامشی عجیب به بدنم تزریق می کرد. بد خلقی هاش، خشونتش و همینطور نگاهِ خمصانه اش و که ازم گرفته بود، هیچکدوم باعث نشد که من زیرِ لب ازش ترک نکنم و بعد لیوانی که اشاره می کرد و برداشتم. تند و تیز زمزمه وار گفت:
ـ تظاهر کن شرابِ!
پس شراب نبود. مزه مزه اش کردم. بیشتر شبیهِ شربتِ آلبالو بود. اما حس می کردم قاطیِ! چون تهش تلخ می شد.
به رسمِ خوردنِ شراب، نامحسوس شرابم و بو کردم و کمی ازش خوردم. هاویار داشت با لبخند نگاهم می کرد.
ـ کم حرف شدی؟!
رو به روش ایستادم و گفتم:
ـ اولین بارمِ تو همچین جمع هایی حاضر میشم و با سر به دختری که تو بغلِ پسر روی مبل های اونور لم داده بود اشاره کردم.
ـ اما برای اولین بار، باید بگم واقعاً خیلی راحتی. انگار که این فضا و این جو برات عادیِ.
ـ نه
اما بود. اون مهمونی جمعیتِ بیشتری داشت، ادم ها کنجکاو بودن درست بر عکسِ اینجا. اما درست مثل همینجا همه تو هم می لولیدن. رو بهش گفتم:
ـ از آقایون دست بکش بیا کمی بریم اونور. مثلاً من خانومم.
دستی روی چشمش گذاشت و سپس همون دستش و سمتِ سرشونۀ من آورد. نا خواسته کمی خودم و کج کردم. دستش تو راه ایستاد اما عقب نکشید. شالم و کشید و گفت:
ـ دست بردار. واقعاً هیچ فرقی نمی کنه که باشه یا نه.
نمی تونستم مخالفتی کنم چون دیگه شالم گوله شده بود و رو میز دور تر از ما بود و با وجودِ چشماش که وجب به وجبِ سرشونه تا بازوی لختم و دید زده بود دیگه گذاشتنِ دوبارۀ شالِ حریر دورم واقعاً مخسره بود.
انگار یادش رفته بود که چقدر بهش سفارش کردم. حتی دستمم ول نمی کردم. من ایز اینهمه نزدیکی راضی نبودم. چشم چرخوندم. و بی اراده دنبلِ شخصی گشتم که بابِ میل یا خلافش بهم آرامش می داد و احساسِ امنیت می کردم. اما نبود...
دست در دستِ هم به اون سمت رفتیم. حواسم به مبلِ سلطنتیِ بلندی بود که دو زن روی اون نشسته بودن و از فاصله دور با هم صحبت می کردن. دو زن که بنظرم یه جورایی همه انگار مراقبت و توجهِ خاصی بهشون می شد.
آروم پرسیدم:
ـ اینا کین؟!
اما سوالم از طرفِ هاویار کاملاً ضایع ندید گرفته شد. هاویار خم شد و دستِ یکی از زن ها رو گرفت و بوسه ای روش نشوند. زن نیم نگاهی به من انداخت و بعد رو به هاویار گفت:
ـ شمال حسابی بهت ساخته. پوستت خواستنی ترت کرده.
و هاویار بی شرمانه خندید و پررو پاسخ داد:
ـ خواستنی بودم...
صداش بینِ شنیدن و نشنیدن موند. چون کسی بهم طعنه زد و من نتونستم بفهمم هاویار چطور جمله اش و تموم کرد.
دوباره برگشتم سمتشون. نه اونها از هاویار خواستن من و معرفی کنه و نه هاویار اینکار و کرد. ازشون که جدا شدیم گفتم:
ـ چرا معرفی نمی کنی؟!
ـ نمی شناسیشون!
ـ مگه من آقای بهادری و مجد رو یا مثلاً مجید و وحدت و می شناختم؟! دوست دخترتِ؟!
با با ناباوری نگاهم کرد:
ـ دست بردار ساتی! اون شصت و هشت سالشِ!
کرواتش و گرفتم و کمی کشیدم و گفتم:
ـ واسه همین بهت گفت خواستنی؟!
خندید و گفت:
ـ حسود کوچولو... اون از اولم عادتش بوده چشم چرونی.
چشم غره ای بهش رفتم. در واقع می خواستم به این بچه فوفولِ خلافکار بگم من اصلاً حسودی نکردم. فقط می خواستم بدونم کیه چون صد در صد از خلافکار های بزرگِ...
نشسته بودم. حواسم اصلاً به اطرافم نبود.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#57
Posted: 24 Jan 2014 17:30
کلافه بودم و هاویارم داشت با زنی کاملاً جلف و حرص درار صحبت می کرد. دلم می خواست صندلم و بردارم و پاشنه کفشم و تا ته بکنم تو حلقش... تو همین فرکا بودم که یهو...
هیــــــم بلندی کشیدم و در حالی که یقه لباسم و از خودم جدا می کردم با عصبانیت و نا باوری سرم و بالا کردم تا چیزی بگم. با خودم گفتم شاید فرزامِ دیوونه اینکار و کرده اما فرزام نبود. هاویار هم همراهِ من عصبی بلند شده بود و چند نفری نگاهمون می کردن.
ـ این چه کاریِ آقا؟ حواستون کجاست؟!
ـ واقعا متاسفم ببخشید یهو از دستم در رفت...
می خواستم بزنم تو گوشش و بگم ببخشید منم یهو دستم وِل شد.
با اون و ضع و اون لباسها صد در صد نمی تونستم اونجا بمونم. در حالی که بقیه داشتن با پیش خدمت دعوا می کردن و من از اینهمه زیاده رویشون ناراحت بودم، به سمتِ طبقه بالا و جایی که لباس هام و عوض کرده بودم رفتم.
اولین در همون اتاق بود پس بیخیال در حالی که فحش می دادم به خودم و هاویار و فرزام رفتم تو اتاق.
اما با مردی که تو تاریکی ایستاده بود و و سایه ای از نور رو پشتش افتاده بود ترسیدم. آشکارا تنم لرزید...
یهو برگشت سمتم جیغِ خفه ای کشیدم که فرک نکنم هیچ کس تو اون شلوغی این جیغ و شنیده باشه. خواستم برم بیرون. اما قدمی به جلو برداشت... حالا صورتش تو اون نور بود و من می تونستم ببینمش.
انگشتِ اشاره اش و به سمتم گرفت و با خشم و پر تهدید گفت:
ـ گفته بودم لباسِ پوشیده!
قسمت نود و چهارم
دستم و از روی قلبم برداشتم و نفسِ راحتی کشیدم. داشتم سکته می کردم!
با عصبانیتی که سعی داشتم کنترلش کنم. یعنی کاری که مدتی روش تمرین می کردم و می ترسیدم که امروز بزنم همه تمرینام و داغون کنم گفتم:
ـ ترسیدم. کارت درست نبود.
پسرِ دیوونه شده. اوایل کمتر بهم گیر می داد. خودش من و می فرسته وسطِ ماموریت و تو دهنِ گرگ. خودش تهدید می کنه که همه چیز خیلی خطر ناکِ بعد خودِ شلغمش میاد و اینجوری من و تو خطر می ندازه. خوب خلِ دیگه. به لباسِ خیس از شرابم نگاه کردم و با انگشت بهش اشاره کردم و گفتم:
ـ نگو که کارِ تو بوده؟!
ـ همنیطورِ!
لباست و بپوش و امیر و مجبور کن از اینجا ببرتت. همین الان.
پر حرص نگاهش کردم. اون از منم عصبی تر بودم. و من نمی فهمیدم این چه جویِ که دامنگیرش شده. به خودم اومدم و با ناراحتی گفتم:
ـ مهمونیِ قبلی وضعم از اینم بدتر بود.
ـ مهمونیِ قبلی هاویار کنارت نبود. من بودم!
ـ من تو اتاق خوابِ افشین بودم.
نفسش و سخت داد بیرون. می تونستم شدتِ حرص خوردنش و از دندوهایی که روی هم فشار داده می شه هم بفهمم.
اومد نزدیکم و گفت:
ـ اما بیشتر از اون که فکر کنی می تونستم هوات و داشته باشم.
مانتوم و پیدا کردم و گفتم:
ـ توجیهِ خوبی نبود. لطفاً برو بیرون تا لباسم و عوض کنم در ضمن بعداً دَمِـت و می بینم آق سرگرد!
با گفتنِ " تو درست بشو نیستی " رفت بیرون و من با خودم زمزمه کردم:
ـ من درست می شم. به همتون ثابت می کنم. اصلاً الانم درستم.
انقدر عصبی بودم که می تونستم همین الان فرزام و بکُشم. شیطون می گه از پشت بیفتم روش و اون پوستۀ مصنوعی و از سرش در بیارم تا هم بفهمن کچل نیستا. لباسام و عوض کردم و رفتم پایین. هاویار وقتی من و حاضر دید گفت:
ـ تو چرا آماده شدی قرار بود مهتاب برات لباس بیاره.
لبخندی زدم و آروم برای اینکه کسی نشنوه گفتم:
ـ من لباسِ کسی و نمی پوشم. میای یا برم؟
کلافه نگاهم کرد و گفت:
ـ میام.
و چیزی با خودش گفت که من فقط " متین " گفتنش و شنیدم. این و که گفت رادارم فعال شد و با کنجکاوی گفتم:
ـ متین کیه؟!
جاخورد. ترسیده گفت:
ـ متین؟! نمی شناسم. چطور؟
متعجب و حق به جانب گفتم:
ـ خودت الان گفتی. منم فرک کردم لابد همین آقاهه هست که الان داشتی باهاش حرف می زدی.
دیگه چیزی نگفت. اصلاً تو باغ نبود. حتی برای خداحافظی هم تو خودش بود و از نصفِ مهمونا خداحافظی نکرد.
وقتی تو ماشین نشستیم و دید که جوابِ " خوش گذشتِ؟" کشیده اش رو نمی دم، پرسید:
ـ حالا چرا انقدر عصبی هستی؟ مگه من شراب و ریختم رو لباست؟
منم که اعصابم از همه خورد بود بهتر دیدم سرِ یه نفر خالیش کنم برای همین با صدای بلندی اعتراض کردم:
ـ تو از حدت گذشتی. من متنفرم از سبک بازیایِ امشبت. از مردای لوس بدم میــــــــاد.
انگار فراموشم شده بود باس باهاش بسازم. اما من دلم نمی خواست تو این ماموریت با روح و جسمم بازی شه و هاویار دقیقاً دست گذاشته بود رو همین نقطه ضعف هام.
صورتش مچاله شد و برای اولین بار تلخی کرد:
ـ دلت خواسته که از حدم گذشتم.
آتیش گرفتم. با حرفش یه جای مبارکم بدجور سوخت. اونم حالا که دیگه می دونستم حداقل درصدی تغییر کردم و دیگه نمی تونم اون ساتیِ بی بند و بارِ قدیم باشم. اونم حالا که تو این تجزیه تحلیلام هاویار و با وجودِ حضورِ پر از نیرنگش بهتر از هر کسی می دونستم.
بدونِ اینکه ازش بخوام نگه داره درِ ماشین و باز کردم. خریتی که سالی یه بار دچارش می شدم. جوی که حالا دامنگیرم شده بود بد جور می گفت بپر پایین. از خدا خواستم کمکم کنه و اگه این ماشین و نگه نداشت و من پریدم پایین چیزیم نشه. من به جهنم به جوونیِ سخندون رحم کنه. فوری زد رو ترمز.
ـ چی کار می کنی دیوونه؟!
کوچه خلوت بود، ترسناک و پر از خوف. فرزام الان تو اون مهمونی بود و مطمئن بودم هیچ مراقبی ندارم. اما با اینحال کوچه پر از خوف و به این ادم پست ترجیح می دادم.
یکی تو وجودم فریاد زد از بس رو داری بچه. رو بهش گفتم:
ـ نمی دونم چی کار کردم که فرک کردی دلم می خواد. اما می خوام بهت یه چیزی بگم...
کمی نگاهش کردم و گفتم:
ـ برو گمشو آدمِ فرصت طلب...
و در و انقدر محکم بستم که حس کردم در غُـر شده. راهم و گرفتم و رفتم سمتِ خیابونِ اصلی. یادم افتاد که می تونم زنگ بزنم تاکسی بیسیم. برای همین گوشیم و درآوردم و فوری شماره " 133 " رو گرفتم و آدرس دادم. چی می شد الان یدونه از اون ماشین مدل بالاه کنارم وا میستاد. حداقل سوار که نمی شدم. اما پاشنه میخیِ کفشم و می کردم تو چشمش و حرصم و خالی می کردم.
هاویار بد از چند دقیقه که خیلی ازش دور شده بودم اومد:
ـ من عصبی بودم یه چیز گفتم. بیا بالا دیوونه نصفِ شبِ.
اما من مهلش ندادم. واقعا دلم نمی خواست ببینمش. کلاً مدلِ مرداس، فرصت طلبن. تا یکم بهشون بخندی هر چقدر که بی منظور باشه به همون اندازه به خودشون می گیرن و فرک می کنن بهشون چراغ سبز نشون دادی یا خبریِ...
به قولِ بتول که می گه بعضی مردا همون تف بندازی جلوشون بیشتر می پسندن. هر چند که خودش همیشه آویزونِ این و اونِ و نمی دونم این و برای چی می گه.
با انزجار به هاویار که چرت و پرت می گفت نگاه کردم و گفت:
ـ متاسفم که تو همسایمی. من اومدم تو تنها نباشی. اما لیاقت نداری.
آره جونِ خودم. فرزام نبود جنازمم باهاش نمی اومد اینجا مگه واسه کیف قاپی! این و که گفتم یه مکثی کرد. و با لحنِ طلبکاری گفت:
ـ سوار میشی یا به زور ببرمت؟
ترسیدم. کجا می خواست من و ببره؟ یکی تو دلم گفت می بره خونه ات دیگه. اما یکی دیگه می گفت می برت خونه خالی.
یه کمی خجالت کشیدم. بی تربیت. تو این موقعیت هم می خواد اون جنبه گرمش و نشون بده.
با دیدنِ تاکسی که پیچید تو خیابون خیالم راحت شد و سعی کردم انقدر چرت و پرت تو خیالم به هم نبافم. فوری رفتم سمتش و این اجازه و ندادم که حتی هاویار فرک کنه. و با خوندنِ رو ماشین که نوشته بود تاکسی بی سیم نگهش داشتم و سوار شدم.
چند لحظه بعد ماشینِ هاویار با سرعتِ بدی از کنارم گذشت و من بیخیال تر از همیشه شونه ای بالا انداختم.
***
صورتم و با آبِ یخِ حوض شستم و صلواتی نثارِ روحِ آرایشگر کردم. کم مونده فرچه بیارم بکشم رو صورتم تا این بی صاحابا بره. شایدم مجبور شدم برم خودم و بسپارم به خشکشوییِ سرِ کوچه تا هم بشور هم بخار بزنه درست شم.
تایید که داشتم باهاش صورت می شستم گذاشتم کنار و دوباره خودم و تو آینه کوچیکم نگاه کردم.
جای بتول خالی اونبار که داشتم صورتم و با تایید می شستم آنچنان بهم گفت بیشعـــور و رفت که واقعا به این نتیجه رسیدم دیگه ببین وقتی بتول با اون اخلاق ها و شعورِ درخشانش به من گفت شعور ندارم پس اوضام خیتِ...
حالا درست شد. شالم و رو سرم مرتب کردم و چتری هام و که دیگه انقدر آب رو صورتم پاشیدم خیس شده بودم زیرِ شال فرستادم. با اون قیافه که نمی تونستم برم دنبالِ سخندون جلو درِ خونه جمیله. لابد با خودش می گفت شکش درست بوده و من دخترِ خوبی نیستم. واسه همین مجبور شدم اول بیام آرایشم و بشورم.
وقتی من سخندون و از پیشِ جمیله برداشتم و داشتم می رفتم خونه هاویار و دیدم که رسید. ایــش کثافت معلوم نی کجا رفته بود. خوب حتما دختر بازی دیگه.
چشمام و برای خودم لوچ کردم. اون همه اش یک ربع از تو دیر تر رسیده اونوقت چطور ممکنه رفته باشه دختر بازی؟!
بی توجه بهش که آروم شده بود و داشت با پشیمونی نگاهم می کرد رفتم تو خونه. سخندون که دید دارم دستش و می کشم و اینور اونورش می کنه یهو بی مقدمه گفت:
ـ آزی چته؟ چِلا هابو شدی؟!
با کلافگی و عصبانیتی که به خاطرِ هاویار بود گفتم:
ـ چی گفتی؟!
لبخندی پر از ترس زد و در حالی که داشت میدویید سمتِ خونه گفت:
ـ یا بسم الله فیفیل اومد. الفَــلال...
با چشمایِ لوچ شده به سخندون که داشت فرار می کرد نگاه کردم. وااا این چرا اینجوری کرد؟ دختره دیوونه شده ها. من فقط می خواستم بدونم منظورش چیه؟!
منم رفتم تو لباسام و در آوردم. سخندون رو زمین دمر خوابیده بود. یعنی خودش و زده بود به خواب. چرا؟ مگه چی شده بود؟
انقدر اعصابم خورد بود که جمله های آخرش و درست نشیده بودم. چی گفت که فرار کرد حالا هم خودش و زده به خواب؟!
زیاد پیگیرش نشدم. فقط نزدیکِ سخندون شدم و گفتم:
ـ سخندون دیگه حق نداری با هاویار حرف بزنی فهمیدی؟ خیلی وقت پیش باید می فهمیدم که گربه کوره هست.
این و از قصد گفته بودم که هاویار بشنوه. چون می دونستم که الان صد در صد یا پشتِ دوربینش نشسته یا داره صدامون و گوش می ده. با دوربین که چیزی نصیبش نمی شد اما گوشی... صد در صد شنیده...
به اتاقِ پشتی رفتم تا لباس بردارم. می خواستم برم حموم تا از شرِ این موهام که بوی وایتکس گرفته بود و عینِ چوبِ خشک شده بود راحت شم. بینِ لباسام گوشیِ خلافکاریم و دیدم که زنگ می خوره. با چشم های گرد شده نگاهش کردم. یعنی کی می تونست باشه؟!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#58
Posted: 24 Jan 2014 17:31
عدد یک و گرفتم و نگهش داشتم. دکمه قرمز که نشون از رسیدنِ خبرم میداد روشن شد و من در حالی که در اتاق و می بستم با صدایِ آرومی گفتم:
ـ بله بفرمایید؟!
ـ خانمم خواب بودی؟!
یکمم تجزیه تحلیل کردم و با صدای ترسیده ام که آروم تر هم شده بود گفتم:
ـ افشـــین؟!
الهی قربونت برم که انقدر باهوشی، ببخش بیدارت کردم....
تو کسری از ثانیه شدم ساتیِ از فرنگ برگشته. منی که تا دو دقیقه پیش می خواستم از همه این بازیا بکشم کنار. همه چیز یادم رفت و در حالِ نقش بازی کردن شدم. انگار فرزام می دونست که یه روز افشین بهم زنگ می زنه چون گفته بود چی کار کنم. دلخور گفتم:
ـ انتظار نداشتم به شمارۀ پایینِ اون یادداشتی که برات گذاشتم توجهی کنی. همونطور که نسبت به من بی توجه بودی و راحت خوابیدی.
با ناراحتی پرسید:
ـ هنوزم خوابِ اون موقع برام سوالِ؟ کلاً نمی تونم درک کنم چرا خوابم بود.
و بعد لحنِ گیجش و عوض کرد و گفت:
ـ بانو من و می بخشن دیگه، نــه؟!
می دونسم اون کلید و دفتر انقدر براشون مهم هست که حالا حالاها وقت نکنه به من زنگ بزنه. پس صد در صد کاری با من داشت. سعی کردم لحنم و دوستانه تر کنم و گفتم:
ـ حالا خوبی؟ چی شده یادی از ما کردی؟!
ـ من فردای اونروز پرواز داشتم برای اتریش. آخه همون روز بارِ کشتیهامون می رسید و من می خواستم خودم و برسونم اصلاً وقت نشد بهت زنگ بزنم. تازه امروز صبح برگشتم. باور کن حتی مهمونیِ دوستم و رد کردم اما نتونستم بهت زنگ نزنم. از اونروز فکرم و مشغول کردی.
زبونم و دو متر براش در آوردم و کردم تو. فرک کرده من خرم. با خودم گفتم نکنه اینم به مهمونِ ما دعوت بود؟
ـ از دست دوستت خیلی ناراحتم. باهام بد برخورد کرد. من و از اتاق یه جورایی انداخت بیرون.
انگار طبقِ پیش بینیِ فرزام رسیدیم به موضوعِ مورد علاقه اش چون با صدایی که توش خواهشِ ساختگی موج می زد گفت:
ـ گربۀ ملوسم باید ببینمت... راجع به این دوستمم همون موقع حرف می زنیم.
چشمام و تو کاسه چرخوندم و با ناز گفتم:
ـ خـــب.. آخه...
ـ عزیزم دلم برات تنگ شده.
تو دلم گفتم خر خودتی. اما با هیجان پرسیدم:
ـ راست می گی؟ دلت برام تنگ شده؟!
آره خانومم مخصوصاً برای اون لبای خوش طعمت...
ریز ریز خندیدم. مثل اینکه یه بار دیگه باس از اون محلولِ بهش بدیمــا... و بعد جدی گفتم:
ـ برنامه هام و هماهنگ می کنم بهت خبر می دم.
ـ باشه. پس من منتظرم سعی کن غروبِ فردا باشه.
ـ سعی می کنم...
و با کمی مکث جمله ام و کامل کردم:
ـ عزی... زم.
کنارِ سخندون بدونِ هیچ دل مشغولی و نگرانی خوابیدم و خودم و سپردم به آینده نامعلومم. آینده و زندگی که حالا خودمم برای ساختنش قدم بر می داشتم. آینده و زندگیِ پر از ریسک.
****
سرش و کج کرد و به من نگاه کرد.
ـ سعی کن کم حرف بزنی.
و کمی بعد تر ادامه دادم:
ـ لازمِ دوباره همه چیز و مرور کنیم؟!
حالا انگار من چقدر همیشه حرف می زنه. خجالتم که نمی کشه. پوفی کشیدم و گفتم:
ـ دست بردار فرزام. انقدر از صبح تا حالا نقشِ افشین و بازی کردی و همه جورِ آمادم کردی که دلم می خواد اون کلتت و بردارم همین الان که وارد کافی شاپ شدم یدونه خالی کنم تو مخِ افشین.
و با خودم گفتم هر چند می دونم اگه مخش و هدف بگیرم می خوره به کفِ پاش. با این تیر اندازیِ افتضاحم.
ـ محمودی اینجا نگه دار من پیاده می شم. می دونی که کجا بیاریش؟!
ـ بله جناب سرگرد. بفرمایید.
فرزام پیاده شد و ما راه افتادیم. فرزام امروز صبح جلو درِ مهدِ سخندون خیلی ناجوانمردانه خفتم کرد بی معرفت. از همون موقع داره بهم می گه چی بگم و چی نگم. و از طرفِ من یه اس ام اس به افشین داد و واسه امروز ساعت شش و سی کافی شاپِ " اَت " تو عظیمه قرار گذاشت. همون صبح یه جوری رفتار می کرد که انگار اصلاً دیشب اتفاقی نیفتاده و به روی خودش نیاورد. منم گفتم حالا که این رفته کوچه علی چپ ما هم بریم سمتِ راست. خدا رو خوش نمی آد ضایع شه.
و حالا من دارم می رم اونجا. از تو کیفم آینه ام و در آوردم و خودم و نگاه کردم. یکم از سرمه فرانک تو چشمام کشیدم و یکم رژگونه برام زده. یه نگینِ دندون که هی فرک می کنم آشغال رو دندونمِ و با زبون باهاش بازی می کنم.
فرانک می گفت اینکار و نکن چون می فهمن بهش عادت نداری. خوب یعنی چی؟ من بلت نیستم از این جور چیا به خودم آویزون کنم که حالا بهشم عادت داشته باشم.
یه شلوارلیِ آبی یخی تنمِ با یه مانتواِ پاییزه مشکی تا پایینِ زانوم. کفشِ پاشنه ده سانتی که دلم میخواد از پاشنه بُکنمش تو حلقِ فرزام چون موافقت نکرد من پاشنه تخت بپوشم و بهم گفت کوتوله. البته نه به این مستقیمی ها... اما گفت بهتر بلند تر نشون بدی... خوب یعنی من کوتوله ام دیگه...
دستِ خودش نی کلاً ادب نداره. یه شالِ سفید مشکی هم پوشیدم. کلاً فرانک گفت سعی کن از قرمز به دور باشی چون افشین نشون داده جنبه نداره و به قرمز واکنش نشون می ده!
البته فرانک این و هم توضیح داد که قرمز رنگیِ که گردشِ خون و می بره بالا و مردا کلاً همگی به این رنگ حساس هستن و مشکل دارن. و من در اون لحظه به این نتیجه رسیدم که مردها چه شباهتی عجیبی به گاو دارن!
وقتی رسیدم طبقِ برنامه ای که چیده بودم کمی دیر شده بود... دیدمش...
من که عادت دارم یکی و می بینم از صد متری نیشم و تا گوشم براش باز می کنم به خواسته فرزام اینبار و تغییرش دادم و با جذبه خاصی رفتم نزدیکش. دقیقاَ از پله ها که بالا می رفتی، سمتِ چپ اون کنج نشسته بود. چه صندلی های بزرگی داشت بابا.
به احترامم بلند شد. وقتی که رسیدم نزدیکش آروم گفتم:
ـ امیدوارم خیلی دیر نکرده باشم.
بعد از اینکه گذرا بهش دست دادم به صندلیم اشاره کرد و گفت:
ـ اصلاً خانمی. چه زیبا شدی!
لبخندی زدم و سرم و تکون دادم. و نشستم. خیلی باحال لم داده بود. به همین دلیل من هم خیلی ریلکس رفتم عقب که مثل اون به صندلیم تکیه داده باشم. اما یهو حس کردم دارم رو تختِ خواب می خوابم. اصلاً انگار پشت نداشت داشتم می افتادم! با هول بلند شدم و به صندلیم نگاه کردم.
افشین هم ترسیده بلند شد و گفت:
ـ چـــی شد؟!
با لبخندِ مصنوعی در حالی که می دونستم رنگم پریده گفتم:
ـ هیچی فرک کردم صندلیم پشت نداره.
و با خودم گفتم خوبه که پشت داشتا اگه می افتادم. این آقا باید من و لنگ در هوا تماشا می کرد. دوباره سوتی داده بودم. آخه یکی نیست به صاحبِ شنقلِ اینجا بگه این چی چی صندلیِ؟! صندلیِ یا یونیتِ دندون پزشکی؟
پر حرص چشم غره ای به صندلیاش رفتم و نشستم. افشین بیچاره کـُپ کرده بود. حقم داشت. یعنی آدم تو شلنگ شنا کنه اما جلوی یه نفر فرک نکنه که ممکنِ صندلیش پشت نداشته باشه.
برای ینکه مجلس و تو دست بگیرم گفتم:
ـ خــبــــ می گفتی؟!
گیج نگاهم کرد. یکی از درون گفت. تو همون بذار مجلس خارج از دستت بمونه بهتره. آخه شما که چیزی نمی گفتید.
همون موقع برای گرفتنِ سفارش اومدن و خدا رو شکر زیاد دقت نکرد که بفهمه من نمی تونم یه دخترِ از فرنگ برگشته باشم. شاید هم تا الان فهمیده باشم. با ترس زمزمه کردم:
ـ زرشــک!
کسی که منتظر بود تا سفارشمون و بگیم گفت:
ـ بله؟!
ـ منم خیلی شیک گفتم:
ـ خواستم بدونم از اون آب زرشگای معروفتون دارین.
حالا خدا خدا می کردم که اصلاً آب زرشک داشته باشن معرف بودنش پیش کش. سری تکون داد و گفت:
ـ از وقتی مدیریت عوض شده منو هامونم تغییر کرده.
سری تکون دادم. باز خدا رو شکر قبلاً داشتن وگرنه الان باس می رفتم تو همون شلنگ شنا می کردم. منو رو باز کردم و به سفارش یه آب پرتقالِ ساده بسنده کردم.
وقتی که رفت اینبار افشین بود که سعی کرد مجلسِ دو نفره امون و به دست بگیره و من هم این اجازه و بهش دادم.
ـ از اون شب سعی کردم زودتر باهات تماس بگیرم. خوشحالم که دیدمت و خوشحالم که اون شب تو تو اتاقم بودی. چون هر دختری جای تو بود فطعاً نمی تونست بی ادبیِ امیر و ببخشه.
کمی بعد تر اضافه کرد:
ـ دلخوری از سر و روی یادداشتی که برام گذاشتی می بارید.
منم به یادِ اونشب وانمود کردم که با یادآوریش ناراحت شدم. اخمِ نا محسوسی کردم و گفتم:
ـ حالا امیر هیچ. شو... شما چرا؟ شما که خوابتون برد. فرک کردم شیطونِ خوبی نبودم.
خندید. تو چشماش آتیشِ شرارت می بارید. به صندلیِ کنارم نگاه کرد. فوری بدونی هیچ درنگی کیفم و گذاشتم رو صندلیِ کنارم و گفتم:
ـ خیلی زود خوابتون برد.
اومد نزدیکتر و گوشیش رو گذاشت رو میز.
ـ باور کن ساتی اصلاً هیچی یادم نیست میشه برام تعریف کنی...
سرم و انداختم پایین و لبم و گاز گرفتم. فرزام گفته بود چی بگم و چطور تعریف کنم. باس یه جوری حرف می زدم که ماجرای بوسیدنمون خیلی پررنگ جلوه نکنه. اما خوب اونی که من ساعت ها تمرین کردم رو به روی آینه بود و من الان رو به روی افشین نشستم که شباهتِ عجیبی هم به گاو داره. تازه یه موجودِ دو پاست و منی کمی تا قسمتی خجالت می کشم.
وقتی لیوانِ هات چاکلتش و از رو میز برداشت به خودم اومدم و منم خودم و با آب پرتقالم سرگرم کردم و براش دونه دونه گفتم. دقیقا همون شکلی که اونشب خودم ناگهانی تصمیم گرفتم چی کار کنیم و همون چیزایی که تو یادداشتم هم جسته و گریخته براش گفته بودم.
وقتی که حرف هام تمومش شد با بیخیالی گفتم:
ـ البته خیلی دوست دارم یه بار که میام خونه ات امیر هم باشه تا بفهممه ما اونقدرا هم غریبه نیستیم!
سرش و آورد بالا و گفت:
ـ متاسفانه امیر فوت شده. همو شب یه سری سند بود که از اتاقِ من برداشت اما تو راه تصادف کرد و حالا من در به در دنبالِ اونا هستم.
سعی کردم جا بخورم و ناراحت شم. و خیلی هم بی تفاوت نباشم مخصوصاً نسبت به سندهای گم شده اش.
ـ حالا چی بود؟ می خواستی با کسی که تصادف کرده صحبت کنی؟ صد در صد اطلاع داره.
با کلافگی " فرار کردۀ " ساده ای تحویلم داد. خوب در اصل بهشون گفتن که امیر به ضربِ گلوله پلیس مرده. اونم به اینا نشونش ندادن. فقط خانواده درجه یک. حالا این به من دلیلِ واقعیِ مرگش و نگفت.
امیر الان تو یکی از خونه های محافظتی، شدید تحتِ مراقبت و بازجوییِ و وقتی بتونن افشین و پدرِ افشین و گیر بندازن به زندان انتقال داده میشه.
ـ ببخشید من میرم دستشویی...
با همون چهرۀ مثلاِ گرفته ام سری به نشونه تایید تکون دادم.
همین که رفت شیرجه زدم رو میز و گوشیِ جا مونده اش و برداشتم. بلوتوسش و روشن کردم. و دوباره گذاشتمش سر جاشو با گوشیِ خودم همونکاری که فرزام بهم یاد داده بود انجام دادم.
چند دقیقه بعد صدای قدم های شخصی و از پله می شنیدم. این در حالی بود ک هنوز سی ثانیه از جابجایی مونده بود و گوشیِ افشین به خاطرِ خطِ بارگذاریِ روی صفحه روشن مونده بود. با پام روی زیمین ضرب گرفته بودم. خدا کنه نفهمه. خدا کنه...
گوشیم و انداختم تو کیفم و بیخیال نشستم. درست پشتِ سرِ اون زن همینکه افشین خواست بیاد سمتم شالِ زن گیر کرد تو دکمه افشین و همین کافی بود تا اون سی ثانیه تموم شه و همه چیز به قولِ معروف آروم شه.
پوفی کشیدم و بلند شدم.
ـ بهتره که بریم.
ـ چقدر زود گذشت...
تو دلم گفتم خوش گذشته که زود گذشت. اما رو بهش گفتم:
ـ به من هم...
ـ برسونمت.؟!
ـ ممنون . راننده ام پایین منتظرِ.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
ـ پس صبر کن تا پایین همراهیت کنم.
با خودم گفتم: " این سعادت و ازت نمی گیریم! "
و با زدنِ لبخندی، روی صندلیِ تخت خواب شو نشستم تا حساب کنه.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#59
Posted: 24 Jan 2014 17:32
وقتی از درِ پشتیِ اون خونه زدیم بیرون فرکشم نمی کردم اینقدر از شهر دور شده باشیم. یعنی افشین اومده دنبالمون؟ به خاطرِ احتمالی که داده بودن من اول اومدم به یه خونه ایونی و خیلی بزرگ و بعد از چند دقیقه از درِ پشتیش با ماشینی متفاوت خارج شدم.
افشین حرفِ مهمی به من نزده بود و فرزام می گفت اگه قصدش به جز انتقام از فرزام چیزِ دیگه باشه فعلاً چیزِ بهم نمی گه و سعی می کنه صمیمی تر شیم اونوخ... بد ذاتِ دیگه...
از ماشین پیاده شدم. فرانکم که انگار علمِ غیب داره. درِ خونه بازِ.
وارد آپارتمان شدم و رفتم بالا. مثل اینکه امشب و باس همینجا می موندم.
فرانکم که روز به روز صمیمی تر می شه. هر چی صمیمی تر میشه تف تفی که می شونه رو این صورتِ ما بیشتر و بیشتر می شه.
چای آورد و کنارم نشست...
ـ خــب تعریف کن!
چپ چپ نگاهش کردم. غش غش زد زیرِ خنده و گفت:
ـ به جونِ تو اگه بدونی چه ستمیِ وقتی صدا داری ولی تصویر نیست.
می دونستم که کنارِ فرزام می شینه مکالمه هامون و گوش میده. حالا خانوم می خواست دوباره واسش تعریف کنم.
ـ متاسفم چون الان هم بدونِ تصویر می تونم برات تعریف کنم.
چیزی نگفت. سوالی که چند وقتی بود درگیرم کرده بود و ازش پرسیدم.
ـ فرانک یه سوالِ شخصی بپرسم.
جدی شد. چاییش رو گذاشت رو میز و گفت:
ـ بپرس عزیزم.
ـ تو مجردی؟!
حس کردم یه حاله ای ازغم نشست رو چشماش. و به حدی مشخص بود که گفتم:
ـ نمی خواستم ناراحتت کنم.
در جوابم گفت:
ـ نه عزیزم. متاهلم. با مرتضی وقتی که با فرزام و داداشم رفته بودی اسب سواری آشنا شدم.
ای آدمِ نامرد. دیدی من و نمی برد اسب سواری. یادم می مونه...
ـ مرتضی هم همکارِ خودمون بود. منتها اون مامورِ مخفی بود. نمی دونم چقدر ازشون می دونی. معمولاً این افراد و موقعی که می رن سربازی انتخاب می کنن. اونم به خاطرِ شرایط های خوبشون.
خلاصه اونجا از من خوشش اومد منم بی میل نبودم. وقتی اومد خاستگاریم جواب مثبت دادم. اون تصمیم نداشت ازدواج کنه اما بعد از دیدنِ من انگار اینبار عقلش نتونسته بود درست کار کنه. البته حرفِ خودشِ.
نمی تونست از کارش بیاد بیرون. اون راهی و رفته بود که بازگشتی نداشت. اگه می خواست بِکشه کنار صد در صد کشته می شد. منم با همین آگاهی ها قبولش کردم.
دو سال بعد از ازدواجمون سومین ماموریتی که رفت اتریش بود... رفت اتریش... برای سه ماه...
اشک از چشماش سرازیر شد...
ـ اما سه سالِ که ازش بی خبرم...
پا شدم رفتم کنارش نشستم. خدایِ من چقدر ناراحت کننده. بغلش کردم...
ـ عزیزم خودت و ناراحت نکن ایشاالله بر می گرده.
بیچاره مرتضی. فرک کنم فرانکم مثل این فرزام اینا مشکل داره شوهرِ گذاشتش فرار کرده.
ـ حالا چرا از دستت فرار کرد؟!
لبم و گاز گرفتم. شاید بهتر بود غیرِ مسقیم می پرسیدم. فرانک ازم جدا شد و متعجب نگاهم کرد. وسطِ گریه غش غش زد زیرِ خنده. و محکم کوبید تو سینه ام. ماشالله دستم که نیست مثل بیل می مونه. نفسم قطع شد.
ـ دیوونه اونکه فرار نکرد. اون اونجا گیرِ. از روزی که ازدواج کردیم می دونستم ممکنِ یه روز بره و دیگه بر نگرده. این فقط در رابطه با مرتضی صدق نمی کنه. همۀ پلیس ها همچین حالتی دارن.
دستش و گرفتم:
ـ عزیزم خیلی متاسفم. خودت و ناراحت نکن. فقط یه چیزی این همه اطلاعاتی که به من می دید چی؟ من تهِ ماجرام به کجا می رسه؟!
ـ عزیزم شرایطِ مترضی با تو خیلی فرق داشت. مرتضی از پلیس های دو طرفه بود.
منظورش همون جاسوسِ. نچ نچ چه هوای شوهرشم داره.
ـ اما فرزام به من گفته تو به نظامی بودن علاقه مندی.
ـ اگه من یه روز برم دیگه نیام. سخندون چی می شه؟
دستام و محکم تر گرفت:
ـ بیا فعلاً به این چیزا فکر نکنیم.
بیخیال برگشتم سرِ جام و گفتم:
ـ آره بابا فوقش ما از فرزام شکایت می کنیم می گیم ندونسته گرفتارمون کرد.
با این حرفم فرانک چشماش گرد شد. خودمم با چشمای گرد شده دستام و گذاشتم رو گوشام. بدبختی نیست. معلوم نی باس دست بذارم رو گوشام یا دهنم.
ـ البته شکایت که نه... تهدید می کنیم که مارو ول کنن. بابا من یه نشونه گیری بلت نیستم.
بلند شد و رفت سمتِ دستشویی:
ـ این که چیزی نیست. داداشم به فرزام آموزش می داد. و متاسفانه داداش با گلوله های مشقی کار نمی کرد.
جلوی در دستوشیی برگشت سمتم و ادامه داد:
ـ داداش ایستاد وسطِ یه دیوار و به فرزام گفت به کنارِ دستاش شلیک کنه. می دونی چی کار کرد؟
ـ چــیکار؟
صدای تلفن بلند شد. فرانک غش غش زد زیرِ خنده.
ـ شرط می بندم فرزامِ اما بذار بگم. بعد از اونهمه تمرین جای دیوار زد تو بازویِ داداشم.
خوشحال پاهام و رو مبل جمع کردم و گفتم:
ـ جـــدی؟!
بیشتر خندید.
ـ به جونِ تو. تلفن و جواب بده من می رم وضو بگیرم.
سری تکون دادم و تلفن و جواب دادم.
ـ سلام. اونروز که تو سالن گفتی تو از منم بهتری فرک کردم شوخی می کنی!
ـ مگه من با تو شوخی دارم؟!
اوه اوه. چه عصبی. اومدم دلداریش بدم:
ـ اشکال نداره. از اول که سرگرد به دنیا نیومدی. بلاخره باس دو تا بازو سولاخ می کردی تا سرگرد شی دیگه.
می تونستم بفهمم که از لایِ دندونهای کلید شده حرف می زنه:
ـ زری جون... باس نه باید... سولاخ نه سوراخ.
ـ همون... کار نداری؟
ـ از اولشم کار نداشتم. حداقلش اینه که با شما کار نداشتم.
انقدر جدی گفت که بهم بر خورد.
حالا این زده بازوی باباش و سولاخ کرده دقش و سرِ ما خالی می کنه.
یه نگاه به دور و برم انداختم. انگار اسبا اثاثیه خونه داشتن بهم می خندیدن. یه نگاه به عکسِ تکیِ فرانک تو حال که انگار داشت به من پوزخند می زد انداختم و چشمام و براش لوچ کردم و بعد تلفن و محکم کوبیدم سرِ جاش. کثافتِ نجس.
قسمت نود و هشتم.
انقدر صورتش پاک و نورانی بود که بی اراده بلند شدم و گفتم:
ـ قبول باشه.
لبخند پر آرامشی زد و گفت:
ـ ممنونم.
نمی دونم چرا حس می کردم بعد از اینکه نماز خونده هم خودش آرامش داره و هم این آرامش و به من القا می کنه. تازه پوستش هم انگار آروم ترِ.
دیوونه شدم رفت دیگه امیدی به من نیست. ججونِ خوبی بودم. حیف شدم. رفتم سمتِ در و گفتم:
ـ من دیگه برم. خداحافظ.
ـ وا کجا یهویی؟ قرارِ امشب بمونی. فرزام گفت.
انقدر از دستش عصبی بودم که همینکه تحمل کردم فرانک نمازش تموم شه خودش کلیِ. گفتم:
ـ نه زنگ زدم تاکسی پایینِ. با اجازه. شب بخیر.
و دیگه اجازه ندادم فرانک مانع شه و فوری کفشام و پوشیدم. صدای تلفن نشون داد که این پسر کار و زندگی نداره جز گوش دادن به نطق های من.
اما من نایستادم و فرانک هم بعد از یه " ببخشید " در و بست. با استفاده از نرده ها خیلی شیک و مجلسی اومدم پایین و سوارِ ماشین شدم و گفتم که من و ببره آزادگان. عقلم می رسید که با تاکسی بیسیم که واسه شرکتِ خصوصیِ و راحت آمار می ده مستقیم نرم جلو درِ خونه.
ساعت ده شب بود و امروز جمیله رفته بود دنبالِ سخندون و صد در صد. طبقِ عادتی جدیدِ سخندون که بیشتر از نه بیدار نمی موند می دونستم که الان خوابِ. شاید بهتر بود نرم دنبالش.
لبخندی زدم. این مهد تو روحیه اش، هیکلش، مدلِ صحبت کردنش و همینطور انضباطش خیلی تاثیر داشته و من ممونم هم از خدا هم از مربیاش و هم از هاویار و فرزام. هردوشون به من تو این تغییرو تحول کمک کرده بودن.
***
پتو رو کشیدم سرم. اصن حال نداشتم. با صدای ضعیفِ در و پشت بندش صدای بلندِ سخندون که صدام می کرد نیم خیز شدم. مگه چقدر خوابیده بودم؟
به گوشیم نگاه کردم. ساعت یازده بود. اوه اوه چقدر تماسِ از دست رفته داشتم. همه هم فرزام. اما من تصمیم داشتم خودم و سنگین بگیرم. حالا این تصمیم چرا یهویی اومده بود خدا داند. فقط می دونستم دیشب پشتِ تلفن اونم بعد از اینکه کاری براش انجام دادم که وظیفه ام نبود. نباس اونجوری حرف می زد.
کتابام و فرستادم یه گوشه و مانتوم و کشیدم روش. شالم و سرم کردم و رفتم تو حیات امروز جمعه بود و سخندون مهد نمی رفت. مثلاً تصمیم داشتم باهاش برم خریدِ عید ها.
در و که باز کردم چهرۀ خمصانه فرزام پشمالو جلوم پدیدار شد. هیچی بهش نگفتم. فقط با یه پوزخند نگاهش کردم و بعدم دستِ سخندون و گرفتمش و آوردم تو.
ـ ممنون عمار خان.
و بعد محکم در و بستم. رو پله ها نشستم و سخندون و بوسیدم. تا خواستم حرف بزنم گفت:
ـ آولـین خواهلی... کالِـن همیشه می گه نباید با همه حَـلف زدا. آفَلـین
لپش و گاز گرفتم و بعد بوسیدم. چپ چپ نگاهم کرد و در حالی که لپش و می مالید گفت:
ـ تازگی ها بی حیا شدی. یعنی سی؟ لپم و پس بده...
و طلبکارانه دستش و جلوم دراز کرد. وااا... این بچه هم دیوونستا... بغلش کردم و گفتم:
ـ لپت و که خوردم یه آبم روش. میای بریم خریدِ عید؟ ماهی بخریم. لباس بخریم.
جیغ جیغ کنان رفت تا آماده شه. دور تا دورِ حیات و نگاه کردم. یه تمیس کاریِ حسابی می خواست. پاییز گذشت و زمستون داره بارش و جمع می کنه بره تا جا واسه بهار باشه. شش ماهِ که من گیر افتادم تو یه زندگی که یک ساعت بعدش معلوم نیست. شش ماه شدم همکار دشمنای خونیم. پلیس ها... چه زود گذشت... چقدر دیگه ادامه خواهد داشت..؟
با لقدی که به در خورد و پشت بندش در که خورد تو کمرم و من و پرت کرد تو حیات با خودم گفتم اگه زنده بمونم حالا حالاها ادامه دارد...
چشمام از درد سیاهی می رفت...
ـ اِه وا! خاک به گورم. تو این پشت چی کار می کنی؟! ســاتی تویی؟
چشمام و براش لوچ کردم و دستش و که تو موهام کرده بود و تو چنگش گرفته بود و مثلا داشت بلندم می کرد و پس زدم و با بیحیالی گفتم:
ـ نه عزیزم ساتی کیه؟ من روحِ عمه جانم هستم.
با اون لپای گلیش نخودی خندید و گفت:
ـ ببخشید به خدا نمی دونستم!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
ـ مگه طویله است که اونجوری با لقد در و باز می کنی؟!
ـ وااا ما دوستیم.
ـ اها چون دوستیم تو از درِ آرایشگات جای اینکه با دست بیای سمتِ زنگِ خونه با جفتک اومدی سمتِ در؟
همونطور که انگار رو کاسه توالتِ خونشون نشسته محکم زد رو شونم و گفت:
ـ نمیری چه با نمک شدی.
منم یکی محکم کوبیدم رو شونش که ولو شد وسطِ حیات و لنگاش رفت هوا...
سخندون غش غش زد زیرِ خنده و من فوری بلند شدم در و بستم. اخه بگو آدم واسه تو کوچه دامن می پوشه میاد بیرون؟! آبرو برامون نذاشت.
ـ بتول پاشو خودت جمع کن. علی کفتر باز رو پشتِ بومِ ها.
همونطور که پاشو می آورد پایین گفت:
ـ فرک کن از بالا چه منظره ای و تماشا کرده!
پر حرص از اینکه فرزامم داره می شنوه گفتم:
ـ جلو بچه چرت و پرت نگو بلند شو آماده شو می خوام برم خریدِ عید بیا با هم بریم.
بلند شد و گفت:
ـ وقت ندارم. اومدم ببینم مدلم می شی؟ دارم آرایشگاهم و تعمیر می کنم همه پیشنهاد دادن چند تا عکس رو دیواراش بزنم.
ـ حالا اون نیم متر چقدر جا داره که عکسم بزنی؟!
قری به سر و گردنش داد و گفت:
ـ آقای دکتر داره مغازه ممد بقال و می خره می خوام گسترش بدم مغازم و .
چیـــش... حالا انگار می خواد بشه ورزشگاه آزادی.
ـ چی شد مدلم می شی؟!
ـ مبارکِ... جوابش و بهت می دم. تا عصر می گم...
خداحافظیِ سرسری کرد و رفت. همینکه رفتم تو سخندون گوشیم و گرفت سمتم:
ـ داله دیلینگ دیلینگ می کونه.
ـ داره زنگ می خوره. برو پلیورت و بپوش سردِ.
وقتی که رفت جواب دادم:
ـ بله؟!
ـ چه معنی داره مدل شی؟ قبول نکنی ها.
چشمام و برای گوشیم لوچ کردم. وا... به حقِ فضولای ندیده. کمی صدام و بم کردم و صاف ایستادم. اخمی رو پیشونیم نشوندم و گفتم:
ـ حتماً راجع بهش فرک می کنم.
گوشی و قطع کردم و رفتم که آماده شم. این فرزام هم یه چیزش میشه هــا.
قسمت نود و نهم
لقمه نون و پنیر و دادم دستش:
ـ حرف نباشه. مگه میشه صبحونه نخوری؟ کم بخور همیشه بخور. حذفِ یه وعده غذایی مثلِ این می مونه که یه کارخونه بخواد یه مرحله از کارِ موادِ تولیدیش و انجام نده... مثلاً فرک کن پنیر و نندازن تو جاش بعد بفرستن برای بسته بندی!
خودمم نفهمیدم چی گفتم. اما هر چی که بود الان سخندون نشسته داره صبحونه اش و می خوره. بهتره منم برم دستشویی تا زودتر بریم بیرون.
احساس می کنم فرزام بی ریاست. یجورایی باس بدونم اون نظامیِ و خواسته و ناخواسته یه اخلاق های خشکی خواهد داشت. تازه مگه نه اینکه من و اون الان همکاریم؟ پس نباید انتظار بیشتر داشته باشم. اصلاٌ از کی تا حالا همکارا با هم قهر و قهر کشی راه می اندازن؟
می گم ساده و بی ریاست مثلا باهاش قهرم. صبح در و روش بستم اونوخ زنگ می زنه می گه مدل نشو. بعدم که اس داد گفت کافیِ بفهمم عکست تو اون آرایشگاست تا بتول و مغازه ممد بقال و به آتیش بکشم.
نیشم تا گوشم باز شد. چقدر خوبه یکی روت حساس باشه.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#60
Posted: 24 Jan 2014 17:32
نیشم تا گوشم باز شد. چقدر خوبه یکی روت حساس باشه. اونوقت فرک می کنی دنیا یه رنگِ دیگست... گاهی هم به سرت می زنه یه کارایی کنی تا بیشتر حساس شدنش و ببینی. یعنی رگِ غیرتش و بگیری تو دستت باهاش بازی کنی.
یه نگاه کلی به دست به آبمون انداختم... هــــی نه به توالت های خونه اَیونیا نه به توالت های ما. تو توالتِ اونا میشه یه تختِ خواب هم گذاشت اونوقت ما سرپایی کارمون و انجام می دیم.
***
ـ آزی یادتِ اوندفعه ماهیهامون و شستم؟!
چپ چپ نگهاش کردم:
ـ تایید و ریختی تو تنگِ ماهی. اونوخ با کفگیر همِشونم زدی. خوشحالم هستی؟
دستش و گذاشت جلو دهنش و غش غش زد زیرِ خنده. نفسم و سخت دادم بیرون. این بچه بدتر از خواهرش دیوونست. خوبه بعدش دید ماهی ها رو خاک کردیم و انقدرم خوشحالِ.
ـ دیگه از این کالا نمی کونم آزی. من دیگه خـــانُم شدم.
ـ بله داره از سر و روتون می باره. اونم خانمی.
بعد از لباسایی که برای سخندون خریدم. به این نتیجه رسیدم که کاش یه همراه داشتم. تا مجبور نشم این خرسی و ببرم تو اتاق پرو دو وجبی. انقدر اون تو تکون تکون می خوره و با خودش و آینه و درِ اتاق پرو و کلاً دست اندر کاران حرف می زنه که منِ بدبخت روانی می شم.
تو همچین موقعیتی من دو تا شلوارلی، یکی آبی سرمه ای یکی هم مشکی برای خودم خریدم. اولین سالی بود که من داشتم تقریباً با دلِ خوش لباس می خریدم. اونم از یه جای خوب.
برام اس ام اس اومد:
ـ مانتو مناسب بخر.
پر حرص براش نوشتم:
ـ واقعاً خیلی دلم می خواد بدونم تو چرا الان خودت و کفگیرِ قاطیِ برنج می کنی؟!
یه شکلکِ عصبی گذاشت و نوشت:
ـ من به خاطرِ موقعیتت گفتم. وگرنه یه لـُـنگ بخر بپیچ دورت. به من چه.
سرم و برای خودم تکون دادم. عجب آدم پرروییِ به خدا. گوشیم و انداختم کیف و بیخیالش شدم. به مانتویِ مشکیِ ساده تا زیرِ زانوهام خریدم. مانتو تا روی کمرم بود و بعد کمی گشاد می شد و آستین های سه ربع داشت. و یقه انگلیسی باز. بنظرم یکم آستیناش بلند تر بود بهتر می شد. اما با اینحال آستینای کوتاهش نمی تونست مانع این شه که بخرمش.
یه مانتویِ دیگه رنگِ آبیِ تیره خریدم. مانتو تا روی زانوم بود و کلاً راسته و جذب بود. و رو سر آستیناش چین های سوزنی خورده بود که مدلش و عروسکی کرده بود.
یه کفشِ مشکی خریدم و یه شال و یه روسری. اگه لباس داشتم تو این گرونی عمراً انقدر لباس می خریدم. اما بدبختی این بود که من هیچی درست و حسابی نداشتم. با اینکه کسی و واسه مهمونی رفتن تو بساطمون نداشتیم. اما من زیاد بیرون می رفتم و دیگه مثل قدیم نبودم که یه کلاه بندازم رو سرم و یه شالِ کهنه. و برام مهم نباشه چی تو تنمِ.
بعد از خریدِ دو تا ماهی یکی برای سخندون یکی برای خودم راهیِ خونه شدم. بویِ عید میومد. همه جا شلوغ پلوغ بود. همه در حالِ خرید بودن. اینهمه می گن پول نداریم پول نداریم. من موندم پس اینهمه آدم تو مغازه های از کجا در میاد؟!
مسخرست اما من هیچ وقت عیدی نگرفتم. حتی از مامانم...
همیشه بویِ عید و عیدی و حس کردم... اما فقط حسش بوده که برام مونده...
یادِ حرفای فرزام می افتم... تو یه مادر بزرگ داری که چشمای خیسش به راهِ... می تونم از اون عیدی بگیرم؟
خدایا حقم هست چشمام و برای خودم لوچ کنم؟ برای عیدی می خوام برم خونه ننه بزرگم؟ یعنی من خجالت نمی کشم؟!
نچ نمی صرفه. من تا امروز کسی و نداشتم و از این به بعد هم نخواهم داشت. من سخندون و دارم و اون هم من و. امیدوارم چشمِ روزگار واسه ما دو تا در نیاد که از هم جدامون کنه.
از کنارِ امامزاده که داشتم رد می شدم. نمی دونم چرا دلم خواست برم زیارت. هر چند می دونستم که انقدر حلال و حروم تو زندگیم شده که درست نیست همینجوری سرم و بندازم پایین و برم تو.
یادِ چهره و صورتِ فرانک برام زنده شد. بی اراده لبخندی زدم و رفتم سمتِ مغازه سرِ خیابون و بعد از خریدِ جانماز و مهر به همراه یه قرآنِ جیبی رفتم سمتِ خونه. یه روزی برای زیارت هم میام، اما حالا نه...
گوشیم و که زنگ می خورد برداشتم. اما تا خواستم جواب بدم قطع شد. شماره خونه عباس آقا اینا بود. این یعنی اینکه هاویارِ... ناخواسته اخم کلِ صورتم و پوشوند... چه غلطا خجالتم خوب چیزیِ بعد از اون حرفی که زد واقعا خیلی رو داره.
گوشی و انداختم تو کیفم و دیگه هر چی که زنگ زد جواب ندادم. هاویار و فرزام نداره. هر دو باس یاد بگیرن با یه دختر چطور صحبت کنن. اصلاً نه تنها من باس بفهمن هر کس واسه خودش شخصیت داره.
طبقِ پیش بینیم هاویار جلو در بود. تا من و دید اومد سمتم. اما من اخم کردم و فوری در و باز کردم.
ـ برو تو سخندون.
ـ آزی خاویالِ ها... نیگا...
ـ گفتم برو تــو.
سخندون سرش و انداخت پایین و رفت تو. قبل اینکه در و ببندم یه پاش و گذاشت رو اولین پله. با اینکه دیدم اما محکم در و کوبیدم بهم که چشماش و بست و چند ثانیه ای هم باز نکرد.
ـ پاتم مثلِ زبونت هرز می پره.
به روی خودش نیاورد. نه حرفی تلخم و نه دردِ پاش و گفت:
ـ اون شب و فراموش کن. من زیادی خورده بودم همینجوری از زبونم چرت و پرت می پرید.
پوزخندی زدم و گفتم:
ـ خر ما نیستیم... بکش کنار کلی کار رو سرم ریخته.
ـ ساتی عزیزم... خواهش می کنم.
ـ منم خواهش می کنم خواهش نکنید. سرم شلوغِ آقا... بچه ام رو گازِ... با شومام...
لبخندی زد و گفت:
ـ فدای زبونِ شیرینت...
اخم کرد و گفتم:
ـ ببند اون کشِ قیطون و... دِهِــه...
جدی شد و گفت:
ـ من چی کار کنم که خانوم من و ببخشه/؟
ـ دیگه سرِ رام سبز نشو... ما دلمون از یکی بگیره تمومِ...
ـ من فدای اون دلت... اصن الان می رم یه چیز می خرم هم شام و دورِ هم می خوریم هم برات توضیح می دم.
این چرا هی قربون صدقه ما می ره؟ خوب معلومه خرمون کنه دیگه...
این و گفت و رفت... چــی شــد؟ این کجــا رفت؟! سرم و از لای در آوردم بیرون... نبودش...
وااا خدایا مردم خل شدن...
قسمت صدم
سخندون و گذاشتم تو مهد و کمی تماشاش کردم. بچه ام صبح دل درد داشت. ای هاویار الهی روز عروسیت زیپِ شلوارت خراب شه... نه این قسمت خیلی ستمِ... الهی چایی بریزه رو شلوارت...
دیشب دو ساعت بعد اومد... هم شام خریده بود...هم گل و بلبل... هم گوجه سبز... حالا فرک کنید من و سخندون عاشقِ گوجه سبز... کلا قربونیِ گوجه ایم...
نزدیکِ عید، آخرِ زمستون، تو خوابتم گوجه نمی بینی چه برسه واقعیت... این شد که نتونستم مقاومت کنم و تا گوجه و دیدم نیشم اومد تا گوشم. رفته بود از جنت آباد نمی دونم کجا برامون خریده بود. وقتی هم دیدم هاویار بچه ام پشیمون و ناراحتِ گفتم ببخشم، خدا رو خوش نمیاد جوونِ مردم و اذیت کنم. البته نه اینکه فرک کنید به خاطرِ گوجه سبز بخشیدما... نه فقط و فقط به خاطر وجدان و این حرفا...
با دیدنِ ماشینِ فرزام جلوی در مهد رام و کج کردم. ای بابا این کار و زندگی نداره؟ نمی ذاره دو دقیقه فرک کنیم. همون دیشب قبلِ اینکه هاویار بیاد گوشواره هام و در آوردم گذاشتمشون تو رخت خوابا. الانم دارم می رم باشگاه اما به قولِ خودش بهتره با هم رفت و آمد نداشته باشیم و خودم برم و بیام. الانم که کاری با هم نداریم.
ـ بیا سوار شو.
ایستادم و یه نگاه بهش انداختم. از سر تا کمر. آخه بقیه اش اون زیر قائم شده بود نمی شد نگاه بندازم. چشم غره ای بهش رفتم و به راهم ادامه دادم.
ـ چی شد بخشیدین هاویار خان و ؟ با من چرا قهری من که چیزی نگفتم. زری... زرگل...
بازم جوابش و ندادم. دیگه ماشینش نیومد کنارم... آه بیا ادم نی که بلت نی دو قرون ناز بخره. همه رو برق می گیره ما رو کفن سوختۀ عمۀ ادیسون.
تو همین فرکا بودم که یهو یکی از پشت گردنم و گرفت. یا خدا غلط کردم. ای بابا آخه من که دارم راهِ صاف می رم.
دستام و آوردم بالا و نگاه کردم. پیشِ خوردم فرک کردم شاید حواسم نبودِ کیفِ کسی تو دستم مونده حالا اومده پسش بگیره. اما نه خبری نبود.
ـ مگه بهت نمی گم بشین تو ماشین.
همونطور که پشتم بهش بود چشم غره ای بهش رفت و با گفتنِ " بی تـــربیت " گردنم و از دستش در آوردم و راه افتادم. اما اینبار بازوم و گرفت و من و برد سمتِ ماشینش.
ـ می خوای همه بفهمن. بیا می خوام برسونمت.
می دونستم اول تا آخر حرفِ خودشِ واسه همین حرفی نزدم تا درِ باشگاه من و برسونه. وقتی مشکل داره دیگه چی می تونم بگم؟
ـ انقدر با هاویار صمیمی نشو.
ـ به خودم مربوطِ. اینجوری می خوای آشتی کنیم؟
ـ من عصبی بودم باهات بد حرف زدم. همه اش تقصیرِ فرانک شد.
ـ شوما از اول هم با ما بد حرف می زدی.
ـ شوما اشتباهِ... شما... خوب اوایل شرایط اونجوری می طلبید. حالا آشتی؟
روم و ازش گرفتم. معلومه که نه. من موندم چرا فرزامی که طبقِ گفته خودش روزای اول از من متنفر بود حالا انقدر ناراحتیِ من و قهر و آشتیم براش مهمِ. حالا خودمم دلم می خواد باهاش آشتی کنما. اصلاً این بچه بازیا وسطِ یه ماموریت مهم از کجام درومد؟! خوب فرزام یه اخلاقای خاصی داره. دلم نمی خواد اینجوری کلافه ببینمش.
به خودم که اومدم تو یه خیابونِ خلوت پارک کرده بود. نترسیدم اما پر شک پرسیدم:
ـ ما اینجا چی کار می کنیم اینجا کجاست؟
برگشت سمتم و خونسرد تر از همیشه نگاهم کرد:
ـ همیشه قبلِ اینکه به خطر بیفتی حواست و جمع کن. این سوال و ده دقیقه پیش وقتی داشتیم از کنارِ باشگاه عبور می کردیم باید می پرسیدی...
ـ خوب حالا که پرسیدم بگو.
جوابم و نداد... کمی رو صندلیش جا به جا شد و کامل چرخید سمتِ من. وقتی دید نگاهش نمی کنم. نیم خیز شد سمتم و محکم سرم و برگردوند سمتِ خودش. گردنم درد گرفته بود. شایدم بشه گفت کمی ترسیدم. خشن و خشک گفت:
ـ داری عصبانیم می کنی.
خوبه این عصبی نیست اینجوریِ. عصبی بشه چی می شه.روم و ازش گرفتم. بهتره آشتی کنم تا گردنم و نشکسته.
فرک کن این بخواد به زنِ آینده اش بگه دوستت دارم. لطافت که بلت نیست. لابد یکی می زنه تو گوشش می گه می خوامت آبجی...
عه وا! خاک تو سرت مگه آدم به آبجیش می گه می خوامت؟ لابد می گه می خوامت ضـِــیفه.
ـ من و دریاب!
نگاش نکردم. خوب از قدیم من اوصولاً آدمی بودم که یکی موس موسم و می کرد لوس بازیم بیشتر نمایان می شد. از همون لوس شدنایِ مدل هاویاری...
دستم و محکم تو دستش گرفت.
ـ مگه نمی گم مارو دریاب خـــانم؟!
این و با خنده گفت... نگاش کردم... خندم گرفته بود. خوبه همین الان گفتم لطافت بلت نیست. بچم از اون خنده های نادرش داره تحویلم می ده. با خنده گفتم:
ـ اومدی حرف زدن یادِ ما بدی خودت و فراموش کردی...
شیطون خندید. سری تکون داد. انگار که آرامش گرفته باشه... چشماش و بسته و گفت:
ـ پس آشتی؟!
بیشتر از این دلم نیومد. اون یکی دستمم گذاشتم رو دستش...
ـ آشــتی...
ـ امروز و شاگرد خودمی! تو بوستانِ شهروند. بعدم ناهار مهمونِ من.
دستم و کشیدم بیرون و گفتم:
ـ بی مقدمه چینی برو سرِ اصلِ مطلب!
یه تای ابروش و انداخت بالا و سوالی نگاهم کرد.
منم بیخیال گفتم:
ـ از روزی که شناختمت بی دلیل من و جایی دعوت نکردی... دقت کردی؟!
خندید و گفت:
ـ خوشم اومد تیزی... شاگرد خودمی! اما باور کن فقط به خاطرِ حرفم نیست که قبول کردم یه روز شاگردم باشی.
ـ همون فرانک به ما یاد بده بستمونِ. بریم جیگر و که قولش و دادی بده و حرفت و بزن.
ماشین و روشن کرد و با لبخند راه افتاد. خدا خودش بخیر کنه.
قسمت صد و یکم
نه من خوش گوشت نمی خورم مالِ خودت.
خبیث خندید و گفت:
ـ چــرا؟ باید بخوری!
صورتم و جمع کردم و سعی کردم با لحنم نشون بدم چقدر چندشِ:
ـ مثلِ غده سرطانیِ کوچیک می مونه. خودت بخور. من قلوه دوست دارم.
کمی لیمو چلوند رو یه سیخ قلوه. یه تیکه نون برداشت و دو سه تا قلوه گذاشت لاش نمک و فلفل ریخت روشن و گرفت سمتم.
من که از فرصت استفاده کرده بودم و وقتی دیدم حواسش نیست چند تا قلوه بیشتر گذاشته بودم تو دهنم هُل شده از نگاهِ خیره اش دست از جویدن برداشتم و زل زدم بهش. از دهنِ پرم یا شاید هم قیافه مثل خنگ هام خوشش اومد که زد زیرِ خنده و گفت:
ـ بازم سفارش بدم؟!
قلوه ها رو همونطور درسته قورت دادم. ای تــفـــ ... مثل سنگ رفت پایین. نبم نگاهی بهش انداختم و کمی از دوغم خوردم:
ـ نه من زیاد دوست ندارم.
آه بیا امروز یه چیزش می شه ها هی بی اراده لبخند ژکوند می زنه. تکونی به دستش داد و لقمه و گرفت جلوی دهنم:
ـ بخور.
بی تعارف، با ولع تمام گازی از لقمه زدم گفتم:
ـ مرسی خودتم بخور.
و خواستم لقمۀ گاز زده ام و ازش بگیرم که کشید عقب. پیشِ خودم خر ذوق شدم. لابد می خواد دهنیِ مارو بخوره. ای کاش یه تفی زبونی چیزی می زدم به لقمهِ. ای بابا...
ـ خودم بهت می دم.
چیــش ما اگه از این شانسا داشتیم... بقیه لقمه و که خوردم دیگه واقعا سیر شده بودم رو بش گفتم:
ـ خوب نمی خوای بگی چی شده؟ که الان به مناسبتش ما اینجاییم؟!
ـ دلیلِ اصلیِ اینکه من و تو اینجاییم فقط و فقط یه رفعِ دلخوریِ سادست. بخور رفتنی بهت می گم.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم