ارسالها: 321
#1
Posted: 27 Jan 2014 17:27
نام رمان : باران عشق
نام نویسنده : افسانه نادریان
تعداد صفحه : بیشتر از ۲۰
خلاصه داستان:
محبت دختری ساده و بسیار زیبا و خاص با عقایدی مخصوص به خود به تمامی خواستگاران خود جواب رد میدهد و حتی از دانشگاه و رشته مورد علاقه اش ادبیات انصراف میدهد و تنها به عشق عمیق خود نقاشی روی می آورد. او که بسیار گوشه گیر و شدیدا نسبت به جنس مخالف حساس است هیچ دوستی ندارد. محمد برادرش در پی تصمیمش شبی از دوست صمیمیش امیر که روانشناس است و خواهرش غزل دعوت میکند و با آغاز دوستی غزل و محبت زندگی این دو خانواده بهم مرتبط میشود و روحیه همه بنوعی عوض میشود. محبت روز بروز بیشتر با عقاید و سلایق امیر که درست مطابق عقاید اوست خو میگیرد و رفته رفته عاشق او میشود ولی با ازدواج زودهنگام غزل هردو از ترس پاره شدن این رشته آشنایی به تکاپو می افتند اما سوء تفاهمات باعث دور شدن ایندو از هم میشود تا اینکه پای یک نقاش جوان به گالری محبت باز میشود...
photo storage
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ویرایش شده توسط: darkstorm
ارسالها: 321
#2
Posted: 27 Jan 2014 22:58
فصل 1
روي نيمكت گوشه حياط نشسته بودم.پرنده خيال را پرواز داده بودم به گذشته كه صداي زنگ در مرا از آن دورها به نيمكت
، پاييز و حال برگرداند.در را خودم باز كردم.هميشه اميدوار بودم پشت در كسي كه آرزوي دوباره ديدنش را داشتم استاده
باشد.اين بار هم مثل هميشه انتظار بيهوده اي بود چون پستچي بسته اي را از كيفش بيرون آورد و پرسيد:"منزل آقاي
ايزدي؟"وقتي سرم را پايين آوردم دوباره پرسيد:"خانم محبت ايزدي؟"اين بار زبانم از تعجب باز شد و گفتم:"بله ، خودم
هستم."بسته را به دستم داد و دفترش را جلويم گشود و گفت:"لطفا اينجا را امضا كنيد."
وقتي دوباره وارد حياط شدم بسته در دستم بود.آن را زير و رو كردم تا اسم يا آدرسي از فرستنده پيدا كنم.هيچ اسمي نوشته
نشده بود ، تنها آدرس گيرنده كه آدرس خانه ما بود و يك كدپستي از فرستنده روي بسته درج شده بود.با عجله بسته را باز
كردم.داخل بسته دو دفتر بود ، يكي با جلد سفيد و ديگري آبي روشن كه مرا به ياد چيزي مي انداخت.روي نميكت نشستم
تا فكرم را متمركز كنم.جرقه اي در ذهنم روشن شد.دفتر آبي دفتر خاطرات خودم بود.دفتر ديگر را باز كردم خطش ناآشنا
بود.با ديدن دوباره دفتر خاطراتم بعد از اين همه سال آنقدر هيجانزده شدم كه دفتر سفيد رنگ را كنار گذاشتم و دفتر
خاطراتم را باز كردم.دلم ميخواست خاطرات گذشته را كه اين همه مدت به دنبالش بودم بخوانم.گذشته حالا روبرويم
بود.روزي كه شروع به نوشتن خاطراتم كردم مثل يك تصويري روشن دوباره جلوي چشمانم نمايان شد.چطور اين چند سال
همه چيز از خاطرم پاك شده بود؟شايد چون خودم نميخواستم بخاطر بياورم ولي حالا لازم بود ، حالا بايد تصميم مهمي براي
آينده ام ميگرفتم.بايد همه چيز را دوباره به ياد مي آوردم.با اينكه يادآوري گذشته مثل تيري در قلبم فرو ميرفت و مرا آزار
ميداد ولي ديگر نميتوانستم مقاومت كنم.دلم ميخواست زمان به عقب بازميگشت و من در آن قدم ميگذاشتم و همه چيز را
عوض ميكردم.حالا با دوباره خواندن خاطراتم ميتوانستم پاسخ پرسش هايم را پيدا كنم.گذشته مثل يك فيلم روبرويم قرار
گرفت و من به تماشا نشستم.
آن روز با روزهاي قبل فرق داشت.از خواب كه بيدار شد صداي مادر را شنيدم ، انگار با كسي حرف ميزد.صدا از حياط مي
آمد.از رختخواب بيرون آمدم كنار پنجره ايستادم و به حياط خيره شدم.چقدرشلوغ بود ، تمام همسايه ها آمده بودند.یادم امد كه مادر نذر دارد ، هر سال روز تولد اما رضا مادرم آش نذري مي پخت.از اتاقم بيرون آمدم.درست جلوي در برادرم
محمد روبرويم سبز شد.خميازه اي كشيدم و سلام كردم و فوري پرسيدم:
-تو چرا هنوز خانه هستي!؟
محمد لبخندي زد و گفت:
-عليك سلام ، عجب استقبال گرمي!من داشتم مي آمدم تا تو را صدا كنم.دوست داشتم قبل از رفتن صورت زيباي خواهر
كوچكم را ببينم.
لحن تحسين آميزش لبخند بر لبانم نشاند ولي محمد فوري گفت:
-زودتر برو حياط ، يادت رفته مادر امروز آش نذري مي پزد؟نه البته كه يادت نرفته ، حتماً ديشب تا دير وقت بيدار و
مشغول ترسيم افكار قشنگت بودي.
-ديشب تا ديروقت كار ميكردم.
-پس من درست حدس زدم مشغول نقاشي بودي.
-نميدانم اين حرفت را بايد تعريف و تشويق تلقي كنم يا...
-البته كه تعريف است.
لحنش اصلاً جدي نبود و همين باعث شد تا فكر كنم مسخره ام ميكند ولي وقتي با نگراني نگاهم كرد و گفت كه خودم را با
اين تابلوها از بين ميبرم متوجه شدم كه واقعاً تعريف ميكند و بخاطر نگراني اين حرف ها را ميگويد.او گفت:
-كمي به فكر خودت باش.دانشگاه را كه ول كردي ، نه دوستي ، نه هم صحبتي ، خودت را در نقاشي غرق كردي و همينطور
با كتابهايي كه هر كس بخواند يا ديوانه ميشود يا شاعر.
از حرفش خنده ام گرفت.هيچوقت نمي توانستم بين صحبتهاي جدي و شوخي او تفاوتي بگذارم.تشخيصش واقعاً مشكل
بود.گفتم:
-خب من ديوانه نشدم ولي شايد شاعر بشوم.اگر هم بخواهم به فكر خودم باشم بايد بيشتر از قبل نقاشي كنم و كتاب بخوانم
چون اين دو غذاي روحم هستند.چطور است؟با اين كار موافقي؟
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#3
Posted: 27 Jan 2014 23:01
لبخند زد و گفت:
-اي ناقلا ، تو براي هر حرفي جواب حاضر و آماده داري.
لبخندش رنگ شيطنت و مردم آزاري پيدا كرد و دوباره گفت:
-راستي يادم رفت بگويم كه مادر خواست يك لباس قشنگ بپوشي و موهايت را هم مرتب كني.
من فكر كردم باز هم شوخي ميكند لبخند زدم و پرسيدم:
-چي شده ، عروسيه؟
محمد در حالي كه به موهاي ژوليده ام نگاه ميكرد گفت:
-مادر راست مي گويد كه تو اصلاً به فكر خودت نيستي.اشكالي دارد كه اين برس بيچاره رنگ موهاي تورا ببيند؟!
-حرف را عوض نكن آقا محمد ، من شما و مامان را مي شناسم.راستش را بگو چه خبر است؟
-هيچي بابا ، من نميدانم.
اخم كردم و دستم را به كمرم زدم و گفتم:
-تو نميداني؟!
باور كن چيزي نيست ، فقط اين را ميدانم كه ،يعني...مادر گفت كه همسايه روبرويي مان...همان كه تازه به اين محل آمده
اند...نميدانم ، اسمشان چي بود؟آهان ، يادم آمد...خانم شكوهي ، اينجاست.
چنان دستپاچه شده بود كه از حالتش خنده ام گرفت ولي با اين حال گفتم:
-خب اين چه ربطي به من دارد؟
-چه ميدانم تو هم فقط سوال بپرس.
-تو رو خدا ، محمد جان باز حرف خواستگار است مگر نه ، راستش را بگو؟
محمد لبخندي زد و گفت:
-طوري حرف ميزني انگار ميخواهند دارت بزنند.فوقش حرف خواستگاري باشد چه اشكالي دارد؟
-تو چرا اين حرف را ميزني؟تو كه خوب ميداني من اصلاً قصد ازدواج ندارم ، علاقه اي هم به اين خواستگارهاي جورواجور ندارم.
-واقعاً كه ، همه دخترهاي هم سن و سال تو آرزوي اين همه خواستگار خوب را دارند آن وقت تو يكي تا حرف خواستگار
پيش مي آيد غصه ات مي گيرد.من كه به تو گفتم اگر دانشگاه ميرفتي و درس را ول نميكردي الان بهانه داشتي و از دست
اين خواستگارها هم راحت بودي.يك كلمه ميگفتي دارم درس ميخوانم و خلاص.
-حالا كه من دانشگاه نميروم و كار از كار گذشته ، يك فكري به حال الان بكن.
-به اندازه كافي تا حالا كمكت كرده ام ، خودت بايد فكري بكني.
با ناراحتي گفتم:
-آخر تو كه ميداني من نمي توانم مادر را ناراحت كنم ، او به اين مسئله حساسيت دارد.
-ولي به نظر من بهتر است رك و راست به مادر بگويي كه اصلاً قصد ازدواج نداري و تصميم داري پير دختري ترشيده شوي
و مادر بايد به فكر تهيه كوزه برايت باشد.
از حرفش خنده ام گرفت.هميشه همه مسايل را به شوخي برگزار ميكرد ، روحيه شوخ او باعث ميشد كه هيچوقت غم و غصه
به سراغ ما نيايد.
-اصلاً بهتر است من به حياط نروم.اين بهترين راه است.
محمد اخم كرد و گفت:
-باز تو از اين نقشه ها كشيدي ؛ آخه دختر جون همسايه ها نمي پرسند تو كجا هستي؟
-خب به مادر بگو من مريض شدم ، سرما خوردم ، اصلاً دارم مي ميرم.
محمد خنديد و گفت:
-بلند شو ، براي فرار از مشكلات نبايد خودت را به مريضي بزني و قايم شوي ، بايد با آنها روبرو شوي.
-بله حق با توست ولي...
-ولي ندارد ، تو كه مادر را مي شناسي همين الان هم ناراحت است.خيلي دير شد.
بعد قيافه اي مظلومانه به خود گرفت و آرام گفت:
-تو كه نمي خواهي مادر ناراحت شود؟
-كه اينطور ، حالا متوجه شدم ، مادر تو را فرستاده تا مرا راضي كني ، اي بدجنس!
-باور كن اينطور نيست ، فقط به من گفت تو را صدا بزنم و بگويم كه لباس مرتب بپوشي و كمي به خودت برسي.
-بخاطر مادر مجبورم بروم حياط.
-آفرين دختر خوب.تو كه ميداني مادر چقدر به ايم مسايل اهميت ميدهد.
به ساعتش نگاه كرد و گفت:
-ديرم شد ، تو با پرچانگي ات باعث شدي ديرم شود.
از در كه بيرون رفت به اتاقم برگشتم.در آينه نگاهي به خودم انداختم.موهاي بلندم از پرپشتي قابل شانه كردن نبود.تا به
حال چند برس شكانده بودم و بالاخره مادر برايم برس فلزي زيبايي خريده بود.با زحمت موهايم را برس زدم و از پشت
بافتم ، يك بلوز و شلوار شفيد انتخاب كردم.در اصل به غير از رنگ سفيد لباسي به رنگ ديگر نداشتم.تمام لباسهايم سفيد
بودند.عاشق رنگ سفيد بودم.البته در انتخاب لباس فكر ميكردم با پوشيدن اين رنگ پاك و ساده ميشوم.آنقدر دور از
هيجان و التهاب زندگي ميكردم كه روحم ساده و بي غل و غش باقي مانده بود.بحز هيجا به تصوير كشيدن يك طرح در
ذهنم هيجان ديگري وجود نداشت.هيچ يك از خواستگارهايم نتوانسته بودند مرا به ازدواج و زندگي مشترك علاقمند
كنند.حتي پدر و مادر و اطرافيان هم با محبت ها و نصيحت هايشان در مورد زندگي و آينده ام علاقه اي در من ايجاد نكرده
بودند.محمد خيلي خوب مرا درك ميكرد و بالاخره پدر و مادر را متقاعد كرده بود.به خصوص مادر را ، او معتقد بود وقت آن
است كه شريك زندگي ام را پيدا كنم و هر چه زودتر ازدواج كنم.هميشه ميگفت ازدواج زمان و وقتي دارد كه اگربگذرد
ديگر قابل جبران نيست.تمام مدت غصه مرا ميخورد و ميگفت چرا بايد اينقدر عاشق تنهايي باشم و از اينكه حتي يك دوست
صميمي ندارم گله ميكرد.من نمي توانستم برايش توضيح بدهم كه بهترين دوستانم قلم موهايم و بوم سفيد نقاشي هستند ،
رنگ ها دوستان صميمي تر من بودند و همينطور مداد طراحي ام و كاغذ سفيد همه منتظر دستان من بودند تا دست دوستي
به آنها بدهم.علاقه اي به ايجاد دوستي با هيچ دختري نداشتم.فكر ميكردم هيچكس مرا درك نميكند.بارها سعي كردم
دوستي پيدا كنم چه در مدرسه و چه در يك ترمي كه در دانشگاه درس خواندم ، ولي هميشه ناموفق بودم.هيچ دختري را مثل خودم پيدا نكردم.در آغاز همه به سمت من جذب ميشدند ، نميدانم شايد بخاطر خصوصيات ظاهري ام بود ولي بعد از
كمي معاشرت وقتي با اخلاقم آشنا مي شدند از اينكه علاقه اي به صحبت راجع به مردها و ازدواج يا ظاهر افراد و طرز لباس
پوشيدن و بالاخره حرفهايي اين چنيني نداشتم ناراحت ميشدند و در نهايت مسخره ام مي كردند چون حرفي براي گفتن
نداشتم.تمام فكر آنها اين بود كه چه لباسي بپوشند و راجع به جديدترين مدها صحبت ميكردند ؛ پيزهايي كه اطلاعاتي راجغ
به آنها نداشتم.نميتوانستم تحمل كنم.شايد ايراد از من بود به نظر آنها كه اينطور بود.حتي اگر مرا دختري دهاتي و از همه جا
بيخبر هم تصور مي كردند برايم مهم نبود.دوست داشتم ساده باشم ، دلم نمي خواست به ظاهرم فكر كنم.سعي ميكردم
روحم را پرورش دهم.ديگران افكارم را كهنه و پوسيده ميدانستند حتي يكبار يكي از دختران دانشكده به شوخي مرا پيرزن
صدا كرد.او ميگفت درست مانند مادربزرگش لباس پوشيده ام.از حرف او ناراحت نشدم چون به نظرم دختري جلف و از
خود راضي مي آمد كه فقط به فكر خودش و سر و ضعش بود و منتظر اين بود تا پسري پولدار و خوش قيافه به
خواستگاريش بيايد و با او ازدواج كند.
اين مسائل باعث شده تا بيشتر از يك ترم در دانشگاه طاقت نياورم و علي رغم مخالفت پدر و مادر و حتي محمد درس را رها
كنم و با اينكه علاقه زيادي به ادبيات داشتم از دانشگاه صرف نظر كنم.به سختي آنها را قانع كردم.ميدانم كه مادر هيچگاه
قانع نشد.فكر ميكردم تمام چيزهايي كه دانشگاه به من ياد ميدهد را خودم هم به تنهايي ميتوانم بياموزم ؛ با خواندن كتاب ،
شايد هم بيشتر ، ولي اجتماعي بودن و با ديگران ارتباط برقرار كردن را نمي توانستم ياد بگيرم.مادر دوست داشت مانند
تمامي دخترها زندگي كنم ، به سر و وضعم برسم با دوستهايم رفت و آمد داشته باشم ، در مجالس عمومي و مهماني ها
شركت كنم ولي من از تمامي اينها فراري بودم.خيلي سعي كردم به خواسته مادر عمل كنم اما ديگر خودم نبودم ، شده بودم
يك عروسك خيمه شب بازي كه مجبور بود براي خشنودي ديگران مدام لبخند بزند و هر طور كه آنها دوست دارند رفتار
كندبالاخره موفق شذم مادر را هم قانع كنم و يك سالي بود كه ديگر تنها در اتاقم و گاهي در حياط به نقاشي و طراحي و
كارهاي مورد علاقه ام مي پرداختم.گاهي تا يك ماه از خانه بيرون نمي رفتم و فقط براي خريد وسايل نقاشي يا كتابي جديد
از خانه خارج ميشدم.مادرم به اين نتيجه رسيده بود كه تنها راه نجات من پيدا شدن كسي است كه علاقه مرا به خودش جلب
كند و ازدواج همه چيز را حل ميكند و من از اين گوشه نشيني و عزلتي كه به ميل خودم انتخاب كرده بودم نجات پيدا ميكنم.او منتظر شاهزاده اي سوار بر اسب سپيد بود تا مرا از حصار خود ساخته ام نجات بدهد به همين دليل مدام اصرار به
قبول خواستگارهاي جو واجور داشت.تعجب من از اين بود كه با آنكه كسي مرا نمي ديد و شناختي از من وجود نداشت پس
اين همه خواستگار از كجا پيدا كي شد.شايد كنجكاوي براي ديدنم يا تعاريف ديگران و شناختي كه از پدر و مادرم داشتند
باعث اين امر ميشد ولي هيچكدام نميدانستند كه حتي يك روز هم نمي توانند اخلاقم را تحمل كنند.همه گول ظاهرم را مي
خوردند.يكبار محمد به شوخي به من گفته بود:همه گول زيبايي تو را ميخورند و نمي دانند زير ظاهر و صورت زيبايت چه
اخلاق تند و خشكي پنهان است، اگر بدانند فرار مي كنند.من جواب داده بودم:چطور است تو آنها را مطلع كني كار مرا هم
راحت كردي.محمد راست ميگفت.با اينكه زيبا بودم ولي دختري منزوي و گوشه گير بودم كه نميتوانستم هيچ مردي را
تحمل كنم.حتي پسرهاي فاميل را هم در سلام و احوال پرسي مي شناختم.با اينكه آنها سعي ميكردند خودشان را به من
نزديك كنند ولي من فرار ميكردم و علاقه اي به آنها نشان نميدادم.حتي با دخترهاي فاميل هم صميمي نبودم.بعضي فكر
ميكردند كه من بخاطر صورت زيبايم مغرور و از خودراضي هستم.چند بار هم ناخواسته اين حرفها را كه پچ پچ كنان به هم
ميگفتند شنيده بودم ولي واقعيت اين بود كه خودم اضلا فكر نميكردم زيبا هستم.قيافه ام را معمولي ميدانستم و دوست
داشتم به سيرتم و روحم فكر كنم و آنها را بسازم و فكر ميكردم به تنهايي و با دور بودن از ديگران به خصوص مردها
ميتوانم اين كار را انجام بدهم.فكر ميكردم كه كسي نيست مرا درك كند.همه به دليل ظاهر زيبايم به سمت من جذب
ميشدند و حتي بكي از آنها سعي نميكرد فكرم را بشناسد ، روحم را ببيند و بعد مجذوبم شود.فكر ميكردم همه مردها ظاهر
بين هستند.فقط محمد مرا درك ميكرد و البته پدرم كه هميشه احترام و علاقه خاصي براي او قائل بودم و همين احترام فاصله
اي بين ما ايجاد ميكرد.نمي توانستم با او درد و دل كنم چرا كه او را مردي بزرگ و واقعي ميدانستم و فكر ميكردم حرفهاي
من براي او خام و بچگانه است ، ولي محمد مثل خودم بود ؛ رك و رو راست و برعكس من شوخ و بذله گو.و همين اخلاقش
بود كه همه را به سمت او جذب ميكرد ، درست بر عكس من.محمد دوستهاي زيادي داشت البته با هيچكدام خيلي صميمي
نبود.هيچ وقت صحبتي از دوستانش نميكرد.در طول هفته با رفتن به سر كلاس درس و تئاتر و سينما و جمعه ها كوه پيمايي
سرش گرم بود.در مجموع پسري پر از هيجان و انرژي بود.شور و هيجان او به پدر و مادر هم منتقل ميشد.آنها از ديدن
محمد انرژي ميگرفتند.حتي من هم گاهي كه خيلي احساس تنهايي ميكردم با ديدن او و شنيدن حرفهايش جان تازه مي گرفتنم.قسمتي از وجودم كه احتياج به هيجان و سرزندگي داشت با صداي او جان ميگرفت.محمد برخلاف ظاهر شلوغ و پر
هيجانش دلي آرام و پر محبت داشت و پر از احساس بود.عشق و محبت دروني او باعث شده بود رشته پزشكي را انتخاب
كند.پدر هميشه دوست داشت محمد مهندس شود ولي او يك انسان واقعي بود.او هيچوقت تمايلات و خواسته هاي خودش را
به ما تحميل نميكرد.ما را آزاد گذاشته بود تا خودمان راهمان را انتخاب كنيم ؛ البته دورا دور مراقب ما بود و غير مستقيم به
ما كمك ميكرد تا در انتخاب راه به خطا و اشتباه نرويم ولي هيچوقت حس نميكرديم كه چيزي به ما تحميل شده ، حتي به
مادر.عشق و علاقه بين پدر و مادر قابل لمس بود.هر كس نمي توانست اين احساس و عشق متقابل را ببيند.آنها حرفي به هم
نميزدند.من محبت واقعي را در نگاه متقابلشان به يكديگر ميديدم.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#4
Posted: 27 Jan 2014 23:03
يكي از دلايلي كه باعث ميشد زياد از خانه بيرون نروم خانه ي ما بود.آنقدر عاشق خانه بودم كه دلم نميخواست هيچوقت از
خانه دور شوم.با اينكه تقريباً نوساز بود ولي شكل قديمي داشت.حياط بزرگ ، با درختهاي بلند كاج و بيد مجنون و چنارهايي
كه دور تا دور حياط را پوشانده بودند حالتي رويايي داشت.در اصل من اينطور فكر ميكردم مخصوصاً در فصل بهار همه جا
سبزي و طراوت خاصي پيدا ميكرد.خانه مان ساختماني دو طبقه بود با نمايي سفيد كه درست وسط درختها قرار داشت.يك
طبقه هال و آشپزخانه با دو اتاق خواب بزرگ بود.پله هاي پهن درست از وسط هال طبقه اول را به دوم متصل ميكرد.طبقه
دوم كه در واقع جايگاه من بود دو اتاق بزرگ با سرويس مجزا داشت.يك اتاق كتابخانه و اتاق مطالعه و كار پدر و اتاق ديگر
اتاق من بود.دوست داشتم استقلال داشته باشم و آنجا اين استقلال و سكوت را به من ميداد.وقتي در اتاقم بودم احتياجي نبود
با آمدن هر كسي به خانه ي ما از اتاقم بيرون بيايم.مادر معتقد بود دور بودن اتاق من از بقيه باعث شده تا از همه دور شوم و
عاشق تنهايي باشم.
بهترين روزهاي من در كتابخانه ميگذشت.كتابخانه هميشه سرد بود مخصوصا روزهاي سرد پاييز و زمستان ، ولي من عاشق
آنجا بودم.در حاليكه دندان هايم به هم ميخورد و از سرما ميلرزيدم كتاب مي خواندم.مادرم فقط غصه ميخورد ولي پدرم
بخاري كوچكي برايم روشن ميكرد و اين كار او تأييدي بر بودن من در كتابخانه بود و همين امر مادر را بيشتر ناراحت
ميكرد.
اتاق من بالكني كوچك داشت كه بيشتر اوقات آنجا نقاشي ميكردم.درست زير بالكن يك استخر كوچك قرار داشت.حال و هواي حياط و اتاقهاي بزرگ خانه باعث ميشد تا تفاوت زيادي با آپارتمانهاي مدرن و جديد پيدا كند و من در آنجا احساس
آزادي ميكردم و آنقدر مدل نقاشي دور و اطرافم بود كه احتياجي به خريد مدل براي نقاشي ام نبود.احساس امنيت و آرامشي
كه در كنار خانه و خانواده ام داشتم غير قابل وصف است.
با موهاي شانه شده ، قامت بلند و در ميان لباس سفيد وارد حياط شدم ؛ حياطي كه عاشقش بودم.همه با ديدنم ساكت شدند و
نگاه ها به سمت من برگشت.چند نفري از آنها را كه قبلا ديده بودم با من روبوسي كردند.بعضي از همسايه ها را نمي شناختم
ولي همه مرا مي شناختند و با تحسين نگاهم ميكردند.يكي از آنها خانمها بيشتر از همه نگاهم ميكرد ، با نگاهي خريدارانه ،
متوجه شدم خانم شكوهي است.
مادر صدايم كرد تا آش را هم بزنم.ميگفت حاجتت برآورده ميشود.،رام گفتم:
-ولي من كه حاجتي ندارم.
خانم شكوهي كه كنارم ايستاده بود شنيد و گفت:
-محبت جون چرا آش را هم نميزني؟هر حاجتي داشته باشي برآورده ميشود.
-خيلي ممنون.
ولي او دست بردار نبود و دوباره گفت:
-دختر جوان و زيبايي مثل تو بايد كلي اميد و آرزو داشته باشد براي ازدواج ، براي خوشبختي اش.
من كه سخت عصباني شده بودم گفتم:
-ولي من قصد ازدواج ندارم.
مادر از فرط ناراحتي لبش را گاز گرفت و در گوشم گفت:
-حالا هم بزن ديگه ، براي خاطر من.
براي خاطر مادر ناچار شدم.فكري به خاطرم رسيد ، در حاليكه آش را هم ميزدم آرزو كردم اي كاش اتفاقي مي افتاد تا از
دست تمام خواستگارهايم راحت ميشدم و دل مادر هم شاد ميشد.
خانم شكوهي تا ديد زير لب چيزي گفتم لبخندي زد گفت:
-هر كسي بگويد قصد ازدواج ندارد زودتر ازدواج ميكند.
او فكر ميكرد من زير لب چي گفتم؟!من ديگر حرفي نزدم.وقتي مادر گفت كاسه هاي آش را از آشپزخانه بياورم از خدا
براي فرار از نگاه همسايه ها تشكر كردم و فوري به آشپزخانه رفتم.وقتي برگشتم مادر با كمك همسايه ها آش را در كاسه
ريختند.نميدانستم چكاري بايد انجام دهم.مادر ميدانست كه دوست ندارم كاسه هاي آش را به در خانه ي همسايه ها ببرم.
ساكت كنارش استاده بودم ولي خانم شكوهي با آن چشمان تيزبين و زرنگش گفت:
-سارا خانم ، من ديگر ميروم.
مادر پرسيد:
-براي چه به اين زودي؟
-بايد كاسه آش را ببرم.
مادر كه ديد من كنارش ايستاده ام گفت:
-اين حرفها چيه؟چقدر عجله داري؟محبت آش را براي شما ميبرد.
گفتم:
-چطور است وقتي داريد تشريف ميبريد كاسه آشتان را ببريد.
خانم شكوهي گفت:
-آخر تا اون موقع آش سرد ميشود.
مادر كاسه آش را به سمتم گرفت و چشم غره اي به من رفت.در حاليكه از فط عصبانيت صورتم سرخ شده بود كاسه آش را
از دست مادر گرفتم.خانم شكوهي كه لبخند پيروزمندانه اي بر لب داشت گفت:
-خانه روبرويي است ، طبقه اول .ازت ممنونم عزيزم.
بدون حرف چادرم را سر كردم و از در بيرون رفتم.با خودم غرغر ميكردم.روبروي در بزرگ قهوه اي رنگي استادم.نگاهي به
پنجره ها انداختم.يك خانه جنوبي و ويلايي زيبا بود درست روبروي خانه ما ، چرا تا به حال متوجه آن نشده بودم؟خودم
نميدانستم.خانه بسيار زيبايي با نرده هايي به شكل گل و برگهاي پهن بود.ايستادم ، نفس عميقي كشيدم كاسه آش را در دستم جابجا كردم دكمه زنگ در را فشار دادم فوري چادرم را مرتب كردم.از آمدنم پشيمان شده بودم ولي ديگر راه
برگشتي نبود.فكر كردم اصلا نبايد قبول ميكردم.با اين كاسه آش در دست چقدر قيافه ام مضحك و خنده دار بود.صدايي از
اف اف پرسيد:كيه؟
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#5
Posted: 27 Jan 2014 23:05
من و من كنان جواب دادم:
-آش نذر آورده ام.
-بله ، بله.لطفاً چند لحظه صبر كنيد.
چند لحظه بيشتر طول نكشيد كه در باز شد و جواني خوش قد و بالا با موهايي بور و چشمان آبي روبرويم سبز شد.با اينكه
فقط يك لحظه او را ديدم ولي همان يك لحظه كافي بود.نقاشي كردن به من آموخته بود كه دقيق باشم و خوب ببينم و اين
برايم عادت شده بود.در مورد همه چيز با يكبار ديدن جزييات كامل را بخاطر مي سپردم.سرم را پايين انداختم و كاسه آش
را به سمت پسر جوان گرفتم.كاسه را كه از دستم گرفت ديگر صبر نكردم فوري برگشتم و تقريباً با حالت دو به در خانه
رسيدم.حتي منتظر نشدم تا تشكر كند.آنقدر عصباني بودم كه در حياط به سوال مادر كه آش را دادي يا نه هم جوابي ندادم و
فوري به اتاقم رفتم.حتي براي خداحافظي با همسايه ها هم از اتاقم بيرون نيامدم.فقط وقتي مطمئن شدم كه همه آنها رفتند از
اتاقم بيرون آمدم.
مادر ظرفهاي شسته شده آش را مرتب ميكرد.پرسيدم:
-مادر ، كمك نمي خواهي؟
مادر با ناراحتي گفت:
-نه ، متشكرم.
از دست من خيلي ناراحت بود.نزديكتر رفتم و گفتم:
-مادر شما بايد به من حق بديد.
-جلوي همسايه ها خيلي خجالت كشيدم.
صورتش را بوسيدم و گفتم:
-باور كنيد دست خودم نبود.خيلي عصباني شده بودم.اين خانم شكوهي از روي قصد مرا فرستاده بود تا كاسه آش را
ببرم.ميدانيد چرا؟چون...
مادر حرفم را قطع كرد و گفت:
-خب چه اشكالي داشت ، خانم شكوهي اين كار را كرد تا پسرش تو را ببيند.من ميدانستم.
با اخم گفتم:
-شما ميدانستيد؟!
-همان موقع كه نه ولي بعدا متوجه شدم.
-شما كه ميدانيد من از اين كارها متنفرم.
-آخه چرا؟اتفاقي نيفتاده يك لحظه ديدن تو و خواستگارت كه اشكالي نداره.
-اشكالي نداره!؟
صدايم بلند شده بود.مادر آرام گفت:
-من كه نميدانستم.
-حتي اگر هم ميدانستيد مخالفتي نمي كرديد.
-نه ، اشتباه نكن.تو خيلي حساس شدي.اين كار هيچ ايرادي نداشت.خانم شكوهي تصميم داشت قبل از خواستگاري سرش
تو را ببيند.
از اين حرف او بيشتر عصباني شدم از آشپزخانه بيرون آمدم و بدون اينكه حرف ديگري بزنم به اتاقم رفتم.نميدانم چقدر
طول كشيد.سرم را به خواندن كتاب گرم كرده بودم ميخواستم ديگر به اتفاق صبح فكر نكنم ولي حواسم جمع نميشد.از
اينكه براي بردن آش به جلوي خانه خانم شكوهي رفته بودم از دست خودم و هم از دست مادر ناراحت بودم.صداي در اتاقم
مرا از اين افكار بيرون آورد.محمد بود.سرم را از روي كتاب بلمد كردم و نگاهش كردممثل هميشه لبخندي روي لبش
بود.پرسيدم:
-چه زود آمدي!
-دلم ميخواست زودتر آش دست پخت مادر را بخورم.
-ميدانم كه دلت براي خود مادر تنگ شده بود نه دست پختش ، اي بچه ننه!
-خوشم مياد كه خوب مرا درك ميكني.
از حرف خنده لم گرفت.محمد گفت:
-چه عجب اين لبها به خنده باز شد.
-تو مگر ميگذاري كسي اخم كند.
-وقتي لبخند اينقدر زيباست چرا بايد اخم كرد؟!
-بعضي ها آدم را مجبور به اخم مي كنند.
-منظورت از بعضي ها همسايه هاي روبرويي است ، مگرنه!
-پس تو خبر داري؟
-بله ، به همين خاطر ميخواتسم با تو صحبت كنم.
-خب صحبت كن ولي تو رو خدا نصيحت و موعظه باشه براي بعد.
-منظورت چيه؟پدر و مادر نمي توانند همه چيز را به تو بگويند.تو زود از كوره در ميري ولي ميدانم كه از حرفهاي من
ناراحت نميشي.با اينكه ميدانم تو علاقه اي به ازدواج نداري ولي هر دختري در سن و سال تو بايد به فكر ازدواج و آينده اش
ياشد.ميدانم كه تو دوست داري وقتت را به مطالعه و نقاشي و كارهاي مورد علاقه ات بگذراني ولي كمي هم به فكر ديگران
باش.پدر و مادر خيلي نگران تو هستند.تا كي ميخواي به اين تنهايي ادامه بدي؟فوقش تا چهار پنج سال ديگر هم از ازدواج
فرار كني بالاخره چي؟من نگرن تو هستم چون تو را خيلي دوست دارم.دخترهاي هم سن و سال تو شاد و سرزنده اند تو
احتياج به هيجان و شادي داري.
سرم را پايين انداختم و گفتم:
-تو هم مثل ديگران فكر ميكني.
-اصلا اينطور نيست.فقط واقعيت ها را ميبينم.بخاطر پدر و مادر هم كه شده كمي بيشتر به زندگي آينده ات فكر كن.البته نميخوام بگم سريع ازدواج كني ولي اگر كسي پيدا شود كه از همه نظر بتواند تو را خوشبخت كند چه اشكالي داره به ازدواج
با او فكر كني؟
دلم پر از غصه شده بود.فكر ميكردم محمد مرا درك ميكند ولي از او هم نااميد شدم.محمد متوجه ناراحتي ام شد و براي
اينكه از دلم در بياورد گفت:
-اي كاش كسي به من اين حرفها را ميگفت.
سرم را بلند كردم و پرسيدم:
-چه حرفهايي؟!
-حرف راجع به ازدواج و عروسي ديگه.
-تو كه با ازدواج مشكل نداري ، من مشكل اصلي هستم.
-با اين حرفها مشكل حل نمي شود.
-خوش به حال تو داداش محمد!خوب ميداني كه به چه چيزهايي علاقه داري و براي رسيدن به آنها تلاش ميكني.
محمد با مهرباني نگاهم كرد و گفت:
-مگر تو نميداني!؟
-چرا ولي نه كاملاً.من عاشق نقاشي ام.وقتي طرحي ميزنم يا با قلم مو روي بوم نقاشي ميكنم انگار دوباره متولد شده ام ولي
اگر بشود هيچوقت ازدواج نكنم به همه آرزوهايم ميرسم.
محمد با ناراحتي نگاهم كرد و گفت:
-نميدانم چرا اينطور فكر ميكني!هميشه مخالف ازدواج هستي.ايم برايم سوال است.تو كه عاشق هستي ، عاشق هنر ، زندگي ،
نقاشي و شعر ، چرا نبايد علاقه به زندگي با كسي كه تو را دوست دارد و تو هم به او علاقمند باشي داشته باشي؟ازدواج هم
نوعي هنر است.
-من هيچوقت نميخوام عشقم را به طرحهايم ، به طبيعت ، نقاشي و شعر از دست بدهم و يا آنها را با كسي تقسيم كنم.
-ولي اين تقسيم عشق هم لذتي دارد.
صداي مادر باعث شد حرفهاي ما نيمه تمام بماند.هر دو بلند شديم و پايين رفتيم.
صبح از شوق نقاشي بيدار شدم.رنگها صدايم ميكردند.روي بالكن روبروي سه پايه ايستاده بودم.قلم مو دستم بود كه محمد
وارد اتاقم شد ، كنارم ايستاد و گفت:
-خواهر كوچكم چه سحر خيز شده است!
-سلام داداش محمد ، صبح بخير.
به نقاشي ام نگاه كرد.گفتم:
-امروز عشق از اول صبح به سراغم آمده ، ديشب خواب خوبي ديدم و خوابم رو به تصوير در آوردم.
-اگر خواب خوبي ديدي معني اش اين است كه روز خوبي داري.نقاشي خوابت كه تمام شد بيا صبحانه بخور.
-الان مييا فقط ميترسم چيزي از خوابم فراموش شود.
-خوب به ذهنت بسپار بعدا هم ميتوني آن را روي بوم بياوري.
-ديگر تمام شد.فقط همين يك خط.
يك قلم موي پهن برداشتم و يك خط همه چيز را تمام كرد.محمد نگاهي به بوم كرد و گفت:
چقدر آبي؟!خوابت اين همه آبي بود؟!
-بله ، آبي آسمان و دريا ، آبي آرامش.
-معلوم است كه راحت خوابيدي.فقط اين رنگ قرمز اينجا فكر نميكني كمي اضافي باشد و نامتناسب؟
-قرمز نه ، نارنجي.درست همانجا لازم است.
-من كه سر از كار تو درنمي آورم.
-اتفاقا خيلي خوب سر در مي آوري و خيلي خوب نقاشي هايم را درك ميكني ، اگر نمي فهميدي اينطور نظر نميدادي و انتقاد
نميكردي.
-پس دليل آن لكه نارنجي وسط آن همه آبي را برايم توضيح بده.
-راستش خوابم همه اش آبي و آرامش بود فقط يك چيزي مثل همين لكه نارنجي درست متفاوت با همه آبي ها و در تضاد با آنها در خوابم وجود داشت كه نميدانم چه بود.يك حسي كه من با آن مخالف بودم و در عين حال دوست داشتني و گرم بود
و همه خوابم را كامل ميكرد.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#6
Posted: 27 Jan 2014 23:07
در فكر فرو رفت و گفت:
-خيلي جالب است.
-به چي فكر ميكني؟
-يك حسي به من ميگويد اتفاقاتي در حال وقوع است كه اصلا انتظارش را نداري و در عين حال شيرين و جذاب است.با
اينكه مخالفش هستي ولي به نوعي برايت دلچسب و دلگرم كننده است.
-با اينكه حرفهايت درست همان حسي بود كه داشتم و انگار تفسير خوابم است ولي با اين حرفها هم ميترسم و هم ياد
فالگيرها مي افتم.
خنديد و گفت:
-خدا كند از من بترسي شايد به حرفهايم گوش بدهي.
-تا بيشتر از اين حرفهايت نترسيده ام برويم صبحانه بخوريم.
هنوز وارد آشپزخانه نشده بوديم كه محمد آرام گفت:
-راستي يادم رفت بهت بگم اگر ميشود امروز كمي به مادر كمك كن.
-چيزي شده؟
-نه از ديروز خسته است.امشب هم قرار است يكي از دوستانم براي شام اينجا بيايد.
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:
-دوست تو ولي تو كه...
حرفم را قطع كرد و گفت:
-برايت عجيب است ميدانم ، چون تا به حال صحبتي از او نكرده بودم.
-بله ، چطور شد او را شام دعوت كردي؟
-امير صميمي ترين دوستم است و با تمام دوستانم فرق دارد به همين خاطر دلم ميخواست پدر و مادر را با او آشنا كنم.امير
برايم درست مثل برادر است.
-حتما بايد پسر خوبي باشد و با ساير دوستانت فرق داشته باشد كه اينطور راجع او صحبت ميكني!تا به حال نديده بودم راجع
به هيچ كدام از دوستانت اينطور صحبت كني.فقط تعجب ميكنم چرا تا به حال چيزي راجع به او به ما نگفته بودي؟
-براي اينكه مدت زيادي نيست كه با او آشنا شدم با اين حال انگار سالهاست كه او را مي شناسم.آنقدر افكارمان به هم
نزديك است و هدفمان يكي كه احساس صميميت عجيبي به هم داريم.
سر ميز صبحانه فكرم پيش دوست محمد بود.چطور تا به حال چيزي به من نگفته بود؟حداقل به من كه اينقدر با هم درد دل
ميكرديم.شايد چون نپرسيده بودم.همان موقع بود كه متوجه شدم چقدر خودخواه هستم.هميشه با محمد درددل ميكردم و از
غصه ها و اميدهايم براي او حرف ميزدم ولي هيچوقت به او اجازه نميدادم راجع به دوستانش چيزي به من بگويد.شايد چون
ميدانست من خوشم نمياد از هيچ پسري صحبت كند اينطور فكر كرده بود ولي اين خودخواهي مرا ميرساند.بايد به او بيشتر
نزديك ميشدم.اگر من پسر بودم و برادري براي محمد خيلي بهتر بود.
بالاخره به اين فكر كردم كه اين پسر چكار كرده بود كه محمد او را مثل برادر خودش ميدانست؟سوالات زيادي در ذهنم
شكل گرفته بود با اين حال به خودم نهيب زدم:"هر كسي ميخواهد باشد برايم فرقي نميكند فقط چون دوست محمد است
وجودش برايم اهميت پيدا كرده.فقط بخاطر محمد اين همه سوال در ذهنم شكل ميگرفت."من كه خواهر او بودم هنوز او را
نشناخته بودم.براي اولين بار بود كه يكي از دوستانش را به شام دعوت كرده بود.همين برايم عجيب بود.حتما آنقدر به او
اعتماد و اطمينان داشت كه دوست داشت ما با او آشنا شويم.در ذهنم صورت دوستش را مجسم كردم.يك پسر ريزه ميزه ي
رنگ پريده ، قد كوتاه و لاغر با صورتي مظلوم و ساكت و آرام.نميدانم چرا فكر ميكردم محمد فقط با چنين پسري دوست
صميمي ميشود.بالاخره با صداي پدر از بحر افكارم بيرون آمدم.
پدر مي پرسيد:
-محبت چيزي نميخواهي برايت بخرم؟
-چطور مگه؟
-مادرت كلي سفارش داده فكر كردم شايد تو هم چيزي بخواهي.
-نه پدر ، ممنونم.
نگاهي به من كرد و گفت:
-فكر كنم به چند دست لباس تازه احتياج داري.
-همين لباسهايي كه دارم خوب هستند.
اخمي كرد و گفت:
-اين عقيده توست ولي كمي هم به فكر خودت باش.
-چشم پدر.
-چشم تو كافي نيست.
-براي من لباس نو زياد مهم نيست ، خود شما كه ميدانيد.
پدر نگاهي به مادر انداخت و گفت:
-حالا لازم است.
-براي چي؟
مادر چشم عره اي به پدر رفت و گفت:
-حالا بگذريم ، من يك فكري ميكنم.
-نه پدر ، يك لحظه صبر كنيد.خبري شده است؟
مادر گفت:
-نه دخترم ، پدرت همينطوري چيزي گفت.
پدر به مادر نگاه كرد و گفت:
-بالاخره كه بايد بهش بگي چرا طفره ميري؟
سپس رو به من كرد و گفت:
-ببين دخترم ، مادرت رودبايستي ميكند ، ميترسد تو ناراحت شوي.اين يك مسئله عادي است ، خواستگاري در سن و سال
تو مسئله عجيبي نيست.
پدر با گفتن اين حرف از آشپزخانه خارج شد.انگار عكس العمل مرا ميدانست و نميخواست با عواقب آن روبرو شود.مادر
لبش را گاز گرفت و ساكت ايستاد.با عصبانيت گفتم:
-باز هم خواستگار؟!
مادر دل را به دريا زد و گفت:
-بله ، پسر خانم شكوهي براي فردا شب قرار خواستگاري گذاشته اند.
-و شما حتي از من چيزي نپرسيديد؟چرا قبول نميكنيد كه من ازدواج نميكنم؟اصلا چرا با اين خواستگاري موافقت كرديد؟
پس از گفتن اين حرف با عصبانيت از آشپزخانه بيرون آمدم و مستقيم به اتاقم رفتم.چند دقيقه بعد محمد وارد اتاقم شد ، با
گامهاي آهسته به سمت پنجره رفت و پشت به من ايستاد.روي كاناپه نشسته بودم و فكر ميكردم.او سكوت را شكست و
گفت:
-من مادر را راضي كردم تا فعلا آنها را منصرف كند و بگذارد براي وقت مناسبتر.
از خوشحالي بلند شدم و پرسيدم:
-راست ميگي؟!
-باور كن.
-ازت ممنونم.نميدانم چطوري اين محبتت را جبران كنم؟تو هميشه به دادم ميرسي.
-براي جبران محبت من به مادر بگو كه شام قورمه سبزي درست كند.امير خيلي قورمه سبزي دوست دارد.
فكرم از خواستگاري و خانم شكوهي به دوست محمد امير برگشت.
-راستي اين دوستت امير چند سال دارد؟
با تعجب نگاهم كرد و گفت:
-چه عجب يك نفر پيدا شد تا راجع به او سوال بپرسي!
-دليل پرسيدن اين سوال فقط اين است كه دوست صميمي توست و تو با او صميمي هستي.دوست دارم بدانم چه جور آدمي
است.
-خوشحالم كه برايت مهم است.حالا برايت ميگم .امير روانشناسي ميخواند.
-روانشناسي؟!پس چطور با او آشنا شدي؟
-ما هر دو در يك دانشكده درس ميخوانيم.بعضي از كلاسهاي عمومي ما مشترك است.
-حتما از آن بچه درس خوانهاست.
-درست حدس زدي ، امير فوق ليسانس ميخواند.
-چه جالب!چرا تا به حال راجع به او چيزي به من نگفته بودي؟
-چون تو دوست نداري راجع به پسرها چيزي بشنوي.
-اين چه حرفي است؟تو برادر من هستي و او هم صميميترين دوستت ، اگر اينقدر براي تو مهم و عزيز است پس من هم
بايد راجع به او ميدانستم.
بعد فكر كردم و گفتم:
-البته حق با توست ، براي من هيچ پسري غير از تو اهميت ندارد ولي اگر اين دوستت اينقدر برايت مهم است كه مثل برادر
خودت ميداني اش پس براي من هم مهم است كه او را بشناسم فقط همين.حالا بگو چطور آشنا شديد؟
-خيلي ساده ، ترم اول سر يكي از كلاسهاي عمومي من از استاد سوالي پرسيدم كه او را خيلي عصباني كرد همين باعث شد
استاد مرا از كلاس بيرون كند.همان موقع امير بلند شد و گفت:استاد اگر اجازه بدهيد من هم از كلاس بيرون بروم.استاد با
تعجب پرسيد:براي چي؟!امير گفت:چون سوالي كه آقاي ايزدي پرسيدند درست سوالي بود كه من ميخواستم بپرسم.همين
حرف امير باعث شد نميي از بچه هاي كلاس بلند شوند و از كلاس بيرون بيايند.نتيجه اينكه استاد غيرمنطقي و عصباني
خودش از كلاس بيرون رفت و همه دانشجويان كه از احلاق و رفتار اين استاد ناراحت بودند از من و امير بخاطر اين شجاعت
تشكر كردند.از همانجا بود كه متوجه شدم امير تنها كسي است كه ميتوانم به او اعتماد كنم و با او صميمي شوم.ميداني امير
خيلي شبيه من است.
-قيافه اش؟
-نه ، رفتارش.البته مثل من شوخ نيست ولي رفتار و اخلاقش خيلي شبيه من است.
-اگر مثل تو شوخ نيست پس شباهتي به تو نداره.
-اگر او را خوب بشناسي متوجه ميشي كه چقدر شبيه همديگر هستيم.
-آنطور كه تو او را ميشناسي بله ، ولي من كه نميتوانم.اصلا مهم اين است كه تو به او علاقه داري.
-ميدانم كه خود او براي تو مهم نيست با اين حال ممنونم كه به حرفهايم گوش دادي و ميدانم كه حرفهايم را مي فهمي.
-بايد خيلي زودتر از اينها به من ميگفتي ولي تقصير خودم بود.حالا هم دير نيست.راستي از خانواده ي دوستت برايم بگو.
-مادر امير سالها قبل فوت كرده است و او با پدر و خواهرش كه فكر ميكنم هم سن و سال تو باشد زندگي ميكند.پدرش
بيشتر ايام سال را خارج از كشور است.شركتي در انگلستان دارد كه نيمي از سال را آنجا ميگذراند و امير با خواهرش تنها
زندگي ميكند.از همه مهمتر اينكه خواهر امير سال سوم ادبيات است.
-چه عالي!
-ميدانستم خوشحال ميشي ولي فكر نميكردم اين همه علاقه نشان بدي.
-خودم هم نميدانم چرا ، ولي فكر ميكنم بايد دختر خوبي باشد.
-خيلي جالب است امكان نداشت تو راجع به كسي اينطور علاقه نشان بدي ، به خصوص وقتي كه او را اصلا
نديده باشي.
-چطور است امشب براي شام او را هم دعوت كنيم تا با او آشنا شوم.
محمد با تعجب نگاهم كرد.گفتم:
-چرا اينطوري نگاهم ميكني؟الان به مادر ميگويم.
-صبر كن ، فكر نكنم بيايد.
-آخر براي چي؟
-او دختري ساكت و گوشه گير است.
-حالا ما دعوت ميكنيم حتماً مياد.
-خيلي مطمئني؟
-نميدانم چرا ولي حس ميكنم بايد دختر خوبي باشد.
وقتي با مادر صحبت كرديم از اينكه محمد اينقدر بي فكري كرده است كه خواهر او را دعوت نكرده عصباني شد.پدر آنها
خارج از كشور بود و خواهر امير مجبور بود تنها بماند.
بالاخره مادر تلفني با امير صحبت كرد و خواهرش غزل را هم براي شام دعوت كرد.با اينكه آنها قبول نميكردند ولي با
اصرار مادر بالاخره راضي شدند.وقتي محمد با امير صحبت كرد متوجه شد غزل براي اينكه تنها نباشد قصد داشت به خانه
عمه اش برود.محمد كلي از مادر بخاطر فكر خوبش تشكر كرد.
با اخم به محمد نگاه كردم و گفتم:
-اين فكر من بود بايد از من تشكر كني.
-حتماً ،قبلاً مراتب تشكرم را به شما ابراز ميكنم.
-قبلاً اين كار را كرده اي
بعد آرام در گوشش گفتم:با به هم زدن خواستگاري.
و هر دو خنديديم.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ویرایش شده توسط: darkstorm
ارسالها: 321
#7
Posted: 27 Jan 2014 23:09
فصل 2
بعد از ظهر پدر زودتر از هميشه به خانه برگشت.با دين من با خوشحالي جعبه شيريني را به سمتم گرفت و گفت:
-بفرماييد.
نميدانم چرا اينقدر خوشحال بود شايد چون من به مادر كمك ميكردم.شايد هم اهميتي كه من به مهماني آن شب داده بودم
و از اتاقم بيرون آمده بودم خوشحالش كرده بود.
وقتي زنگ در به صدا در آمد من و محمد جلوي در ورودي ايستاده بوديم.خيلي دوست داشتم زودتر آنها را ببينم.براي اولين
بار وجود كسي برايم مهم شده بود چون براي محمد مهم بود.محمد خيلي خوشحال به نظر ميرسيد من هم بخاطر او خودم را بيشتر از حد علاقمند نشان ميدادم.كنجكاوي براي ديدن آنها با ديدنشان به تعجب تبديل شد.
امير بر عكس تصورم پسري قد بلند و چهارشانه با چشمان سبز تيره و ابروهايش مشكي بود و موهاي مشكي صافش كه
خيلي خوب كوتاه شده بود جلوي پيشاني چيني زيبا ميخورد.برعكس تصورم اصلا خجالتي به نظر نميرسيد خيلي راحت با
همه سلام و احوال پرسي كرد حتي با من.اصلا رنگ پريده و خجالتي نبود.با اينكه پوستي سفيد و صاف داشت ولي رنگ
پريده به نظر نميرسيد.غزل دختري لاغر و قد بلند بود با چشمان عسلي و پوستي سفيد و كمي رنگ پريده ولي صورتش آرام
و مهربان بود.از رفتارش كاملاً معلوم بود كه خجالتي و كمروست ، درست بر عكس برادرش.اصلاً صحبت نميكرد بجز چند
كلمه احوال پرسي در بقيه اوقات ساكت بود.وقتي همه وارد سالن پذيرايي شديم من دسته گل بزرگ و زيبايي كه پر از
گلهاي رز و مريم بود را داخل گلدان گذاشتم.بوي گلها فضاي سالن را پر كرده بود.
آن روز هم مثل هميشه پيراهني سفيد و ساده پوشيده بودم و شال بلندي روي سرم گذاشته بودم تا بلندي موهايم را
بپوشاند.وقتي با سيني چاي وارد سالن شدم همه نشسته بودند.بعد از تعارف چاي كنار غزل نشستم.براي پيش آوردن حرف
پرسيدم:
-شما بايد يكي دو سال از من كوچكتر باشيد؟
آرام در حاليكه به زحمت صدايش را مي شنيدم گفت:
-من 21 سال دارم.
-ولي خيلي كمتر نشان ميدهيد.فكر ميكردم از من كوچكتر يد ولي دو سال از من بزرگتر هستيد.
همان موقع امير گفت:
-غزل درست برعكس من كه بيشتر از سن واقعي ام نشان ميدهم كم سنتر به نظر مي آيد.
مادر پرسيد:
-شما چند سالتان است پسرم؟
محمد گفت:
-ميتونيد حدس بزنيد؟
مادر گفت:
-من كه نميتوانم حدس بزنم.
پدر گفت:
-فكر كنم 28 سال داشته باشيد.
محمد در عوض امير گفت:
-اشتباه ميكنيد.
همه به من نگاه كردند و منتظر اظهار نظرم شدند.گفتم:
-فكر نميكنم بيشتز از 26 سال داشته باشيد.
محمد گفت:
آفرين!چه خواهر باهوشي دارم ، درست حدس زدي.
امير گفت:
-شما اولين كسي هستيد كه متوجه سن واقعي ام شديد چون قيافه ام بيشتر از سنم نشان ميدهد.
بدون اينكه به او نگاه كنم گفتم:
-ظاهر هر كسي با درونش فرق دارد و من معمولاً به ظاهر افراد نگاه نميكنم.
محمد گفت:
-شايد دليل دقت محبت اين است كه او به همه چيز توجه ميكند تا آنها را روي بوم نقاشي بياورد و اين كار باعث شده نسبت
به همه چيز دقيق باشد.
غزل براي اولين بار سكوت را شكست و با خوشحالي پرسيد:
-شما نقاشي ميكنيد؟
محمد گفت:
-بله ، محبت نقاش ماهري است.
من كه اصلا علاقه اي به تعريف نداشتم گفتم:
-محمد شوخي ميكند.
و با ناراحتي حرف را عوض كردم و گفتم:
-محمد ، لطفا شيريني تعارف كن.
پدر از امير پرسيد:
-رشته شما روانشناسي است؟
-بله.
مادر گفت:
-حتما خيلي به اين رشته علاقه داريد؟رشته شما باعث ميشود تا به همه چيز با دقت نگاه كنيد بخصوص انسانها و افكار آنها.
-بله ، ولي نه همه انسان ها ، اشخاصي كه ناراحتي يا مشكلي دارند و كساني كه جالب و متفاوت هستند بخصوص كساني كه
غير قابل شناخت باشند.
و به من نگاه كردطوري كه حس كردم منظورش به من است.يك لحظه از او ترسيدم ، انگار از درونم با خبر بود.در دل فكر
كردم علاوه بر هوش و ذكاوتي كه دارد فضول هم هست.
محمد گفت:
-هر كسي مشكلي دارد ، امير براي كمك آماده است.
پدر گفت:
-خوشبختانه ما مشكل نداريم البته دوست داريم در خدمت شما باشيم.
امير گفت:
-شما لطف داريد ، اميدوارم كه هيچوقت مشكلي نداشته باشيد.
من لبخند زوركي زدم و به آشپزخانه رفتم.بعد از پذيرايي از مهمان ها مادر گفت:
-چطور است تو وغزل براي آشنايي بيشتر به اتاقت برويد.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ویرایش شده توسط: darkstorm
ارسالها: 321
#8
Posted: 27 Jan 2014 23:11
من كه منتظر اين پيشنهاد بودم فوري قبول كردم.
غزل بلند شد نگاهي به برادرش انداخت انگار از او اجازه ميگرفت.به همراه هم از سالن خارج شديم و به اتاقم رفتيم.او با
تعجب به دور و اطراف نگاه ميكرد.او را دعوت به نشستن كردم.
در حالي كه روي كاناپه مي نشست به تابلوهاي روي ديوار و به دكور اتاقم نگاه ميكرد و متوجه شدم همه چيز برايش جالب
است.اتاقم ساده ولي قشنگ بود.يك طرف ديوار پر بود از نقاشي ها و طراحي هاي خودم و چند كپي از نقاشي هاي
معروف.از اين كنجكاوي و علاقه اش متوجه اهميتش به هنر شدم.بعد از تماشاي تابلوهاي روي ديوار طراحي هايم را آوردم
تا ببيند.
برعكس تصورم زياد هم كم صحبت نبود.وقتي تنها بوديم هر دو صحبت ميكرديم.با من احساس راحتي ميكرد.حسي
مشترك مارا به هم نزديك ميكرد.او از خودش صحبت كرد ، از شعرهايش ف از كتابهاي مورد علاقه اش ، از دوستهاي
داشگاهش ، تنها موردي كه با هم اختلاف داشتيم همين دوستانش بودند.در همه موارد نظرمان يكي بود.هر دو عاشق
خواندن كتاب بوديم و هنر را دوست داشتيم.آنقدر غرق صحبت شديم كه زمان را فراموش كرديم.فقط وقتي مادر مارا براي
خوردن شام صدا كرد متوجه گذشت زمان شديم.مادر ميز را چيده بود و ما سر جايمان نشستيم.امير وقتي بشقاب قورمه
سبزي را ديد گفت:
-دست شما درد نكند خانم ايزدي به زحمت افتاديد.
-خواهش ميكنم ، محمد گفت كه شما قورمه سبزي دوست داريد.
-مثل اينكه محمد قبلاً كلي از من تعريف ، فكر نكنيد من خيلي شكمو هستم.
محمد گفت:
-اين چه حرفي است پسرم ، خودم مايل بودم غذايي كه دوست داريد را درست كنم.
موقع خوردن شام پدر از امير پرسيد:
-شما كه روانشناسي ميخوانيد حتماً در جايي هم مشغول هستيد.
-من علاوه بر كار در يك آسايشگاه در يك مركز مشاوره هم مشغول به كار هستم.
مادر پرسيد:
-حتماً كار خيلي سختي است؟
-بله ، ولي من خيلي به كارم علاقه دارم و سختي ها را تحمل ميكنم.
محمد گفت:
-در كار امير چون هدف كمك كردن به انسان هاست سختي ها و مشكلات زيادي وجود دارد.
امير گفت:
-در كار روانشناسي بيشتر خستگي روح و فكر است كه آدم را از پا در مي آورد.
مادر گفت:
-در عوض اين كار كلي ثواب دارد ، درست مثل پزشكي.
من كه تا آن لحظه ساكت بودم ناخوداگاه گفتم:
-شايد هم كمي بيشتر.
همه با تعجب نگاهم كردند.فوري گفتم:
-به نظر من روح كه مريض باشد جسم را هم تحت تأثير قرار ميدهد به همين خاطر روانشناسي هم به روح كمك ميكند و
هم به جسم.
محمد گفت:
-حق با محبت است.
امير با دقت تگاهم ميكرد و به حرفهايم گوش ميداد.
پدر گفت:
-پس وظيفه ي يك روانشناس از پزشك هم بيشتر و سخت تر است.
مادر گفت:
-اميدوارم هر دو موفق باشيد چون نيت شما و محمد خدمت به مردم است.
بعد از خوردن شام امير بعد از كلي تعريف از دست پخت مادر بلند شد تا در جمع كردن ظرف ها كمك كند.مادر به محمد
اشاره كرد تا مانع امير شود.
امير گفت:
-خانم ايزدي من عادت دارم ، اين كار را دوست دارم.
محمد گفت:
-با اينكه در خانه ما كار با آقايان است و من بجاي محبت كار ميكنم ولي اين مسئله در مورد مهمان ها مصداق نيست.
چشم غره اي به محمد رفتم ، محمد فوري گفت:
-ببخشيد محبت خانم منظوري نداشتم.
مادر خنديد و گفت:
-محمد اينطور كه ميگويي همه باور ميكنند.
امير گفت:
-من با اخلاق محمد آشنا هستم و از شوخي هايش خبر دارم.
همه به سالن برگشتيم.پدر از امير راجع به كار پدرش پرسيد.بعد از تعارف چاي به همه كنار غزل نشستم و رو به پدر
گفتم:
-اگر بدانيد غزل چه شعرهايي ميگويد.
غزل از خجالت سرخ شد و گفت:
-محبت جان خجالتم ميدهند.
پدر با خوشحالي گفت:
-چقدر عالي!اگر اشكالي ندارد يكي از شعرهايت را برايمان بخوان دخترم.من هم عاشق شعر هستم.
غزل كه از فرط خجالت گونه هايش سرخ شده بود اين پيشنهاد را پذيرفت و از كيفش دفتر شعرش را بيرون آورد و با
رودربايستي گفت:
-اگر اشكالي ندارد محبت شعرم را بخواند.
با تعجب گفتم:
-چرا؟بهتر است خودت بخواني.هر كس شهر خودش را بهتر ميخواند.
-لطفاً تو بخوان ، فكر ميكنم بهتر از من بخواني.
وقتي اصرار او را ديدم قبول كردم.مادر هم كنار پدر نشست و گفت:
-شما هم مثل محبت هنرمند هستيد؟چقدر خوب ، بالاخره كسي پيدا شد تا مورد علاقه محبت قرار بگيرد.
امير با تعجب نگاهي به من انداخت و من فوري به دفتر نگاه كردم.حتما از اينكه دختري چنين بي توجه و غير عادي ميديد
تعجب كرده بود.
غزل گفت:
-خانم ايزدي شما لطف داريد ولي شعرهاي من در برابر تابلوهاي نقاشي محبت هيچ است.
-شكسته نفسي ميكني غزل جان ، من شعرهايت را خواندم عالي هستند.
-ولي هر كسي از شعر نو خوشش نمياد.
-من كه عاشق شعر سپيد سهتم.مخصوصا اگر ساده و گويا باشد.فكر كنم خودت شعر را بخواني بهتر باشد.
امير كه ميدانست خواهرش خجالت ميكشد رو به من كرد و گفت:
-محبت خانم لطف كنيد و زحمت خواندنش را شما بكشيد.
ديگر نمي توانستم مخالفت كنم ، بدون تعارف نگاهي به شعر انداختم و شروع به خواندن كردم:
من كوچ خواهم كرد
تا رفيع ترين قله خورشيد
تا سپيدترين جاده ي اميد
تا عميق ترين لحظه هاي نيايش
آنجا كه ديوارها فاصله نيندازند.
و كوچه ها نشان از غربت در دل نداشته باشند
آنجا كه آسمانش آبي ست
شب هايش مهتابي ست
و عشق بيداري ست
آنجا كه دوستي ابدي ست
و زندگي پر ز معني ست
جايي كه در آن ،
روي گلبرگ سرخ گونه ي دلم
جاي پاي باران خالي ست.
صدايم ميلرزيد ، حرفهاي دل خودم را مي شنيدم.آنقدر صدايم آرام و گوشنواز شده بود كه خودم تعجب كردم.همه ساكت
شده بودند.سرم را بلند كردم.چشمم به اولين كسي كه خورد امير بود.يك لحظه نگاهمان با هم يكي شد.نميدانم چند ثانيه
طول كشيد فوري سرم را پايين انداختم.او هم به غزل نگاه كرد ؛ نگاهش خيلي چيزها در خود داشت ، حس كردم فكرم را
خوانده است.شايد ميخواست مانند يكي از بيمارهايش مرا بشناسد ولي فهميده بود حرفهاي دل من با غزل يكي است.آنقدر
عميق و با احساس خوانده بودم كه امير را در فكر فرو برده بود.پدر كلي تعريف كرد البته از شعر غزل.
محمد هم گفت:
-چيزي در شعر شما بود كه براي من آشنا بود انگار حرفهاي محبت را ميزديد.
-از اينكه اينقدر خوب متوجه شدي ممنونم داداش محمد.
-عالي بود.
پدر گفت:
با اينكه من اشعار كلاسيك را بيشتر مي پسندم بخصوص غزليات حافظ را ولي شعر شما هم ساده و زيبا بود.حرف دل جوان
ها بود.
مادر خنديد و گفت:
-ياد جواني هايت افتادي ، مگر نه؟
-مگر فكر ميكني پير شده ام؟!خانم عزيز من هنوز جوان هستم.
محمد گفت:
-پدر از همه ما جوان تر است.دل بايد جوان باشد كه هست.البته دل پدر نه دلهاي ما.
-اين چه حرفي است؟دل شما جوان ها از همه جوان تر است ولي شما قدرش را نميدانيد.
امير گفت:
-حق با شماست آقاي ايزدي ، ما جوانها قدر دلمان را كه نميدانيم هيچ ، قدر پاكي و صداقت نگاهمان را هم نميدانيم.خيلي ها
فكر ميكنند جواني و جواني كردن به پوشيدن لباس هاي رنگارنگ و جورواجور و رفتن به مهماني هاي آنچناني و شلوغ
كردن و ويراژ دادن با ماشين در خيابان هاست.
پدر گفت:
-البته شما كه از اين دسته جوانها نستيد.اميدوارم همه جوان ها قدر سادگي و جواني شان را بدانند.
وقت خداحافظي غزل از من دعوت كرد به خانه آنها بروم.او هم مثل من تنها بود.امير هم بعد از تشكر از پدر و مادر با اميد
به اينكه موقعيتي پيش بيايد تا زحمت ما را جبران كند خداحافظي كرد.
شب از خوشحالي پيدا كردن يك دوست خوب خيلي زود خوابم برد.صبح كه از خواب بيدار شدم مادر را ديدم كه با غزل
صحبت كيرد.غزل تلفن كرده بود تا از مادر تشكر كند.فوري از رختخواب بيرون آمدم و با او صحبت كردم.به دوستي با من
علاقه نشان ميداد و ميخواست تا دوباره يكديگر را ببينيم.با اينكه زياد از بيرون رفتن خوشم نمي آمد به خصوص رفتن به
خانه دوستانم ولي او آنقدر اصرار كرد كه بالاخره قبول كردم فردا به ديدنش بروم.از خوشحالي خنديد و گفت كه از امروز
لحظه شماري ميكند.خوشحالي او روي من هم اثر گذاشته بود.از لحن ساده ي او خوشم مي آمد.بعد از خداحافظي مادر
صدايم كرد و پيراهني را به دستم داد و گفت:
-امتحانش كن.
با تعجب پرسيدم:
-اين ديگه چيه؟
-با اينكه مطابق سليقه تو لباس خريدن كار مشكلي بود ولي اين كار را انجام دادم.تو كه هيچوقت به فكر خودت نيستي.
پيراهن به رنگ ليمويي بود و حاشيه اي با گلهاي ريز آفتابگردان داشت.واقعاً زيبا بود.ديگر نمي توانستم مخالفت
كنم.پيراهن را پوشيدم.چقدر بهم مي آمد.لبه ي آستين و پايين دامن پر از گلهاي زرد و نارنجي آفتابگردان بود.موهايم را
بالاي سرم جمع كردم.مادر تا مرا ديد لبخند زد.فهميدم خيلي خوشحال شده است.لباس درست اندازه ام بود و رنگ آن به
صورتم مي آمد.
-نميدانم چرا هيچوقت لباس اين رنگي نميخري؟
-ميدانيد كه من فقط رنگ سفيد را دوست دارم.
-ولي وقتي اين همه رنگ قشنگ در دنيا هست كه همه آنها به صورت زيباي تو مياد چرا بايد فقط لباس سفيد بپسندي؟
-براي اينكه دوست دارم ساده باشم.سفيد هم رنگ سادگي و پاكي است.اينطوري حس ميكنم دور از تجملات و زرق و برق
زندگي هستم.
-ولي سادگي و پاكي كه فقط به لباس نيست.
-ميدانم مادر با اين حال دوست ندارم لباس هاي جلف و نامناسبي كه بعضي دخترها مي پوشند بخرم.
-ولي اين پيراهن جداي لباسهاي ديگر است ، مگر نه؟
-بله چون انتخاب شماست.
-حالا اگر دوست داري براي امشب اين پيراهن را بپوش.
-امشب؟!
-براي امشب مهمان داريم.
-راستي ، چه مهمان مهمي براي امشب دعوت شده كه بايد پيراهن و لباس رسمي بپوشم.
-خانم شكوهي و پسرش.
اخم كردم و گفتم:
-ولي من گفتم قصد ازدواج ندارم.
-حالا كي گفته ازدواج كن.بگذار بيايند خواستگاري شايد پسرك آدم خوبي بود.
-ولي من دوست ندارم اميدوار شوند.
مادر با لجبازي گفت:
-شايد خوب باشد و تو خوشت بيايد.چرا قبول نكني؟
-قبلاً هم گفتم قصد ازدواج ندارم نه با اين و نه با هيچ خواستگار ديگري.
-تو دختري جوان و زيبا هستي بايد قدر جواني ات را بداني ، چند سال ديگر كه اين فرور جواني ات را كنار گذاشتي پشيمان
ميشوي ولي ديگر پشيماني سودي نخواهد داشت.من و پدرت خير و صلاح تو را ميخواهيم.
-چرا نميگذاريد آنطوري كه دوست دارم زندگي كنم؟
مادر با ناراحتي گفت:
-تا به حال هر طور كه دوست داشتي زندگي كردي ما كه چيزي غير از اين نميخواهيم ، حالا هم حرف مادر را گوش كن.
-نميتوانم.
-ولي ما قرار گذاشته ايم.
-بهتر است قرار را بهم بزنيد ، اصلا بگوييد كه من ازدواج نميكنم.شما بدون اينكه به من چيزي بگوييد قرار گذاشتيد؟
-حتما اگر ميگفتيم مثل دفعات قبل قبول نميكردي.
بالاخره بغضي كه راه گلويم را بسته بود تركيد و اشكم سرازير شد.گفتم:
-من اصلا آمادگي ندارم.
-حالا چرا گريه ميكني؟
ديگر طاقت نياوردم به اتاقم رفتم و در را بستم.روي تخت دراز كشيدم و افكار پريشانم را متمركز كردم.به سقف خيره شده
بودم.نميدانم چند ساعت همينطوري بودم فكر كردم كه بالاخره محمد آمد.مثل هميشه رازدار و غمخوارم به دادم رسيد.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#9
Posted: 27 Jan 2014 23:13
با ديدن او روي تخت نشستم.كنارم نشست و گفت:
-سلام خدمت خواهر كوچك مهربانم.
از لحن شوخش معلوم بود كه خيلي سرحال است.
-سلام داداش محمد.طوري ميگويي خواهر كوچولو كه انگار بچه اي لوس هستم كه دلم عروسك ميخواهد.
محمد خنديد و گفت:
-با بچه ي لوس بودنت موافقم.
-هر چه دوست داري بگو.
بغض كرده بودم.متوجه شد حوصله ندارم.گفت:
-چي شده؟خيلي ناراحتي؟
-خيلي به موقع اومدي ميخواتسم با تو صحبت كنم.
-اول اشكهايت رو پاك كن و بعد برايم حرف بزن.
اشك هايم را كه سرازير شده بود با دست پاك كردم و با دلخوري گفتم:
-نميخواهم ازدواج كنم.
محمد لبخند زد و گفت:
-خيالت راحت باشد قرار خواستگاري به هم خورد.
-جدي ميگي؟!
-اين دفعه را بله ، به مادر گفتم تماس بگيرد و بهانه اي بياورد.
-بگو ببينم نكند تو مهره مار داري كه هر بار مادر را راضي ميكني؟
-اين ديگر آخرين بار بود.فكر نكنم دفعه بعد بتوانم.
-اشكالي ندارد خيلي خوشحالم ، ازت ممنونم.باورم نميشود.
-با اينكه تو را درك ميكنم ولي خواهش ميكنم كمي هم به فكر ديگران باش.
-سعي ميكنم باشه.
براي اينكه حرف را عوض كنم دستم را دور گردنش انداختم و صورتش را بوسيدم و گفتم:
-داداش خوبم تو خيلي مهرباني.
او هم فوري لبخند زد و فراموش كرد كه ميخواست نصيحتم كند.
بعد فوري حرف غزل را پيش كشيدم و گفتم كه از من دعوت كرده به خانه شان بروم و من هم قبول كرده ام.
-راستي؟!فكر نمكيردم قبول كني.هيچوقت خانه ي هيچكدام از دوستانت نميرفتي ، چطور اين بار قبول كردي؟!
-چرا بايد قبول نميكردم؟غزل با همه فرق دارد.يك حسي به من ميگويد كه او ميتوناد دوست خوبي برايم باشد و با ديگران
فرق دارد.درست مثل خودم است.
-درست مثل من و امير و همان حسي كه به او دارم.خوشحالم كه اينطور فكر ميكني و كسي پيدا شده تا به او اطمينان كني.
-دلم ميخواهد غزل را بيشتر بشناسم ، او درست مثل من عاشق است ، عاشق خيلي چيزهايي كه من هم هستم ؛ طبيعت ،
كتاب ، نقاشي ، شعر و خيلي چيزهاي ديگر.غزل مثل من تنهاست.
-و درست مثل تو ساده ، آرام و ساكت.
يك لحظه از اين حرف محمد تعجب كردم.چقدر دقيق راجع به غزل نظر ميداد.وقتي به او نگاه كردم متوجه شدم حرفهايش
بدون منظور است و احساسي غير از حس خواهرانه و دوستانه در كلامش نيست.
-نوعي سادگي و پاكي در او و شعرهايش هست كه دوست دارم به تصوير بكشم.
محمد لبخند زد.ظاهراً حرفهايم باعث خوشحالي اش شده بود.گفتم:
-خيلي ممنونم كه ما را با هم آشنا كردي.
محمد در حاليكه از اتاق بيرون ميرفت گفت:
-بايد از امير ممنون باشي چون غزل خواهر اوست.
وقتي بيرون رفت با خودم گفتم:"ازت ممنونم امير آقا دوست مرموز و غريب داداش محمد."
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#10
Posted: 27 Jan 2014 23:19
فصل 3
صبح سر ميز صبحانه مادر گفت:
-بهتر است پدر تو را برساند و محمد هم برت گرداند.
-صبح به اين زودي كه نميتوانم بروم ، حتماً خواب است.
پدر گفت:
-اگر بخواهي ديرتر ميرويم.
-مزاحم شما نميشم.محمد قول داده است كه مرا برساند ، خانه شان را هم بلد است.
طبق معمول بلوز و شلوار سفيد و ساده اي پوشيدم و آماده رفتن شدم.تنها زينتم يك ساعت ظريف بود كه به دستم بسته
بودم.
جلوي در خانه كه رسيدم محمد گفت:
-طبقه دوم است.
آپارتمان لوكس دو طبقه اي بود با نماي سنگ سفيد و بالكني بزرگ با ستونهاي مرمري بلند.غزل جلوي در طبقه دوم منتظرم
بود.با خوشحالي همديگر را بوسيديم.انگار سالها بود كه همديگر را مي شناختيم.
وارد خانه كه شدم دكوراسيون زيبا و شيك داخل آن توجهم را جلب كرد.تا به حال خانه اي به اي زيبايي و با سليقگي نديده
بودم.همه چيز تميز و مرتب سر جاي خود قرار داشت.با هم به سمت مبلمان رفتيم و نشستيم.همه چيز جالب بود.قسمتي از
هال به صورت سنتي با پشتي و مخده و قاليچه و گبه تزيين شده بود و قسمتي ديگر كه با يك دكور چوبي از بقيه هال جدا
ميشد به صورت جديد و سبكي مدرن چيده شده بود.وسايل قديمي و آنتيك ، مجسمه هاي قيمتي و تابلوهايي از نقاشان
معروف ؛ يك تابلو مينياتور و چند تابلو فرش توجهم را به خود جلب كرد.
غزل كه توجهم را ديد گفت:
-بيشتر اين وسايل را پدرم طي مسافرتهايش به كشورهاي مختلف آورده است و خيلي به آنها علاقه دارد.همه از ديدن اين
وسايل لذت ميبرند.تنها كسي كه دوست ندارد خانه اينقدر شلوغ باشد و با وسايل گرانقيمت تزيين شود امير است.او بيشتر
موافق سادگي است.درست مثل تو.
-چرا من؟
-از همان اول كه تو را ديدم و وارد اتاقت شدم سادگي آنجا را پسنديدم.اتاقت در عين سادگي ، قشنگ و جمع و جور است ،
درست مثل خود تو سفيد و ساده.البته با مخلوطي از آبي و آرامش.
-من و اتاقم را با هم مخلوط كردي و نتيجه اش يك تابلوي سفيد و آبي در آمد.
-ببخشيد كه نتوانستم خوب منظورم را بيان كنم.
-از اين بهتر نميشد.هيچكس تا به حال اينقدر خوب راجع به من نظر نداده بود.
وقتي غزل به آشپزخانه رفت تا چاي بريزد به اطرافم نگاه كردم ؛ به ديوارهاي بلند و تابلوهاي فرش گرانقيمت ، همه آنها
اصل بودند.يك لحظه دلم گرفت.حس كردم يك ديوار بين من و غزل فاصله انداخته ؛ ديواري بلند با تابلوهاي فرش و
مجسمه هاي سنگين گرانقيمت.حس كردم خيلي با غزل فرق دارم.به فرش هاي ابريشم زير پايم خيره شدم.وقتي غزل
برگشت خودم را كنترل كردم.به صورت آرام و مهربانش كه نگاه كردم فوري به خودم نهيب زدم:"ديوانه شده اي محبت ،
تو كه اينطوري نبودي؟چطور توجهت به اين چيزها جلب شد؟مهم دل است كه دل تو وغزل يكي است و اخلاق و رفتار اوست
كه بي غل و غش و پاك است ، همينطور برادرش.خودش گفت كه علاقه اي به اين وسايل ندارد.اگر امير اهل ظاهر و ماديات
بود هيچوقت محمد با او دوست نميشد.پس معلوم است كه خواهر و برادر اصلاً در بند اين حرفها نيستند."
پس از صرف چاي به اتاق غزل رفتيم.از اينكه از آن سالن فرار ميكردم خوشحال بودم.اتاق غزل درست مثل خودش ساده و
زيبا بود.كتابخانه ي كوچكي گوشه اتاق بود كه يك تخت و يك عسلي منبت كاري كنارش قرار داشت و با آباژور روي آن
هماهنگي داشت.تابلوهاي خوشنويسي از شعرهاي زيبا روي ديوار نصب شده بود.از اتاقش خيلي خوشم آمد.نفس عميقي
كشيدم و با خيال راحت روي يكي از مبلها نشستم.پرده ها و رو تختي به رنگ ليمويي بودند.گفتم:
-مثل اينكه از رنگ ليمويي خوشت مياد.
غزل روي مبلي ديگر نشست و گفت:
-بيشتر رنگ ها را دوست دارم ولي خب رنگ زرد را بيشتر مي پسندم مثل تو كه رنگ آبي را دوست داري و البته سفيد.
-وقتي لباس سفيد مي پشوم احساس سبكي ميكنم درست مثل يك پر.انگار جلوي خدا ايستاده ام و نماز ميخوانم ، سبك ، سبك و خالي از هر فكر.سادگي رنگ سفيد باعث ميشود بهتر بتوانم به رنگ ها فكر كنم.
-خيلي جالب است.سفيد به تو مي آيد ، صورتت را روشن و نوراني ميكند.
و با تحسين نگاهم كرد.
-اينطورها هم نيست.من رنگم هميشه پريده است.رنگ پوستم اينطوري است وگرنه هيچ نوري در صورتم نيست.
-ولي به نظر من از همان نگاه اول ميشود فهميد تو چه جور دختري هستي.
-ولي هميشه فكر ميكردم غير قابل شناخت هستم ، البته بخاطر حرف دوستانم.
-شايد به اين دليل كه آنها با تو فرق داشتند و سعي نميكرند تو را بشناسند.
-آنها هيچوقت رفتارم را قبول نداشتند و بجز چند نفر از دوستان صميمي ترم بقيه مسخره ام ميكردند و من را قديمي و بي
احساس و خشك ميدانستند.
غزل با تعجب نگاهم كرد و گفت:
-ولي تو دختر ساده و با احساسي هستي.
-درست مثل تو ولي خيلي برايم جالب است كه اينطور فكر ميكني.از كجا با يك برخورد متوجه شدي دختر با احساسي
هستم؟
-راستش من هم در لحظه اول اين فكر را كردم كه تو ساكت و خشك هستي ولي فوري متوجه اشتباهم شدم به خصوص
وقتي امير هم گفت كه تو دختر با احساسي هستي.
با گفتن اين جملات فوري ساكت شد و حرفش را نيمه تمام گذاشت.فكر كرد من ناراحت شده ام.
-خب با اينكه خيلي هم احساساتي نيستم ولي فكر ميكنم يكي روانشناس خيلي خوب ميتواند ديگران را بشناسد.
-ميدانم كه هستي ولي دوست نداري كسي متوجه شود.
لبخند زدم و گفتم:
-حتماً اين مسئله را هم امير آقا گفتند؟
-بله ، البته وقتي من با اصرار نظرش را راجع به تو پرسيدم.
-حتماً ميترسيدي من يك غول بي شاخ و دم باشم و از برادرت كمك گرفتي.
هر دو خنديديم.بعد پرسيد:
-دوست داري اتاق امير را هم ببيني؟
-زياد فرقي نميكند.
-حدس ميزدم اين حرف را بگويي.يك سوال ازت بپرسم جواب ميدهي؟
-بپرس ، اگر بتوانم جواب ميدهم.
-برايم عجيب است كه راجع به ديگران اينقدر بي تفاوتي بخصوص نسبت به جنس مخالف.
با ناراحتي گفتم:
-خيلي دوست داري بداني؟
-اگر ناراحت نميشوي دوست دارم بدانم چرا راجع به آقايان اينقدر بي تفاوتي؟
-وقتي دختر بچة كوچكي بودم تنها همبازيم برادرم محمد بود.با هيچ دختر يا پسر بچه اي بازي نميكردم حتي پسرهاي
فاميل.فقط يادم مياد روزي يكي از پسرهاي همسايه و دوست محمد براي بازي به حياط خانة ما امده بود.من يك گوشه
مشغول نقاشي بودم.وقتي محمد رفت تا توپ بازي را كه پشت درخت ها افتاده بود بياورد آن پسر بچة شيطان دفتر نقاشي
مرا گرفت.من دنبال او مي دويدم ولي او دفتر را به من نميداد.تا وسط هاي حياط دنبالش دويدم و مدام گريه ميكردم.يك
لحظه پايم به يك كاشي شكسته گير كرد و افتادم داخل استخر ؛ داشتم غرق ميشدم.همان موقع محمد سر رسيد و با داد و
فرياد مرا از آب بيرون كشيد.آن پسر بچه فرار كرد بدون اينكه به من كمك كند.محمد بعداً دوستش را حسابي ادب كرد
ولي من هيچوقت نتوانستم آن صحنه و ان خاطرة بد را فراموش كنم.از زورگويي دوست محمد و ناتواني خودم بدم آمد.از
آن به بعد از همه پسرها متنفر شدم.اين عقده در دلم ماند كه همه مردها زورگو و بي انصاف هستند البته به جز پدرم و
محمد.حالا سالها از آن اتفاق مي گذرد ولي هيچوقت آن واقعه را فراموش نميكنم براي هميشه از آب ميترسم و همه مردها
را زورگو و خودخواه ميدانم.ديگر نمي خواهم مثل كودكي با گريه و ضعف در برابر آنها ظاهر شوم.
-بهتر بود همان موقع دفتر نقاشي ات را ميكوبيدي توي سرش.
خنديدم و گفتم:
-محمد گوشمالي خوبي به او داد ولي او بچه بود و شيطان.او هم فقط ميخواست شيطنت كند ، اصلاً فكر نميكرد اين اتفاق
بيفتد.فكر نميكرد دختر بچه اي كه مورد توجه پدر و برادرش است را از تمام مردها متنفر ميكند.پ-با اينكه ميدانم اشتباه
ميكني و همه يك جور نيستند ولي حالت را مي فهمم.
-به همين خاطر دوست ندارم ازدواج كنم.
-چرا اينطور فكر ميكني؟
از اينكه او رازم را فاش نميكرد اطمينان داشتم.گفتم:
-ميداني ، هيچوقت نميتوانم علاقه ام به طبيعت ، نقاشي ، رنگ ها ، كتاب هايم و همينطور به خانواده ام را از دست بدهم.
-خب احتياجي نيست از دست بدهي ، فقط با يك نفر ديگر تقسيم ميكني.
-نيم خواهم غير از عشقي خالص و ناب عشق ديگري داشته باشم.هيچكس لايق چنين عشقي نيست.
-فكر نميكني تو ميتواني عشقي ناب به همسرت هديه كني و از او هم همين هديه را بگيري ؛ كسي كه تو را كامل كند و
مكمل تو باشد؟
-هيچكس اينطور نيست.
-وقتي تو اينطور هستي و اين گونه فكر ميكني پس مطمئن باش يك نفر ديگر هم هست.خداوند از ابتداي خلقت هر انسان ،
جفت مناسب او را هم مي آفريند.
از حرفش خيلي خوشم آمد با اين حال گفتم:
-ولي براي من هيچ جفت مناسبي در نظر نگرفته است.
-چرا ، فقط بايد سعي كني تا پيدايش كني.
ايستادم و به روبرو خيره شدم و گفتم:
-اي آسمان ها ، اي زمين ، از حركت بايستيد.اي مردم ، اي آدم ها ، در برابرم صف بكشيد تا من جفتم را پيدا كنم.
هر دو خنديديم.روز خيلي خوبي بود و ساعت هاي خوشي را با هم مي گذرانديم.بالاخره كسي را پيدا كرده بودم تا حرفهايم را به او بگويم و چقدر هم خوب حرفهايم را مي فهميد.پرا از احساس و عشق ، سادگي و صداقت بود ، با قلبي پر از مهر و
مهرباني.ساعت ها چنان با سرعت گذشتند كه مي ترسيدم وقت رفتن برسد ، كلي حرف ناگفته داشتم.با تعجب شنيدم كه
گفت:
-چقدر حرف براي گفتن دارم.
خنديدم ، در تمام عمرم اين همه شادي يك جا به سراغم نيامده بود ؛ اين همه در يك روز.لبخند روي لبهاي ما جا خشك
كرده بود.غزل از خودش گفت ؛ از اينكه تنهايي اش را با خواندن كتاب و سرودن شعر پر ميكند.دانشگاه هم مكان مورد
علاقة او بود.درس هايي كه ميخواند در بروز احساساتش كمكش ميكرد.شعرهايش پر از عشق و عاطفه بود.تنها چيزي كه
كم داشت ؛ يك اميد ، يك رنگ سرخ و شاد بود.پايان هر شعر به نااميدي ختم ميشد.رنگ زندگي در آنها كمرنگ بود ، ولي
درست باب دل من بود.دفتر را از او قرض گرفتم.با خوشحالي آن را به من داد و گفت كه نظرم را راجع به هر شعر بنويسم.
راجع به دانشگاه صحبت شد.با تعجب متوجه شدم درست مثل من دوست زيادي ندارد.پرسيد:
چرا در كنكور دانشگاه شركت نميكني؟
-شركت كردم ، قبول هم شدم ، فقط يك ترم درس خواندم.
با تعجب پرسيد:
-چه رشته اي؟
-با اينكه رشته دبيرستاني ام رياضي بود ولي ادبيات قبول شدم و بيشتر از يك ترم طاقت نياوردم.
-چطور تونستي از رشتة مورد علاقه ات بگذري؟
-من به نقاشي علاقة بيشتري داشتم و دانشگاه هم تنها هدفم نبود.هدفهاي زيادي داشتم و دارم كه بدون دانشگاه هم ميتوانم
به آنها برسم.
-تو عجب دختري هستي ، حالا مي فهمم شناخت تو در عين سادگي ات سخت است.با اينكه مثل خودم هستي وجودت آنقدر
پر از ناشناخته هاست كه شناخت تو با اين همه سادگي مشكل است.
-مثل روانشناس ها صحبت ميكني.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی