ارسالها: 321
#101
Posted: 13 Feb 2014 16:28
خودش بود آمده بود ؛ پس او هم دنبالم امده بود.قلبم گرم گرم شد ديگه احساس سرما نميكردم.حالا فقط من نبودم كه
دنبال او ميگشتم هر دو با هم بوديم.
آرام پرسيدم:آمدي ؟ منتظرت بودم.او سرش را به علامت تأييد پايين آورد و به روبرو به صورت سرخ و سردم خيره
شد.نگاهش عشق و گرما را به قلبم رساند.ديگه نميخواستم تنها باشم ديگه نااميد نبودم ، او به دنبالم امده بود.دويدم ، پايم تا زانو در برف فرو ميرفت و از سرعتم كم ميكرد.يك قدم به او مانده ايسادم.به پشت سرم و ردپايم روي برف ها نگاه
كردم.اولين رد پاي روي برف ها ردپاي من بود.لبخند زدم و پرسيدم:پس تو هم دنبال من بودي.آرام جواب داد: تو را گم
كرده بودم ، تو كجا بودي؟يك قدم جلو آمد.به هم رسيديم.سرم را روي سينه اش گذاشتم و در آغوش او به آرامشي گرم و
شيرين رسيدم.حالا او بود كه موهايم را نوازش ميكرد.آرام كنار گوشم گفت:گل مريم سفيد ، تنهام نذار."
كاغذها در دستم بود و من مات و مبهوت به نوشته ها خيره شده بودم.اين همه احساس در اين نوشته فقط از قلب او
سرچشمه ميگرفت.او تمام مدت اين روياها را ميديد.
فكر كردم اين اولين ردپاي او در بهشت بوده است.روح او كجاها پرواز كرده بود.ولي من كه او را تنها نذاشته بودم.
به او نگاه كردم.سرم را بلند كردم و گفتم:
-خدايا چطور بايد از تو تشكر كنم؟او را از بهشت به من برگرداندي.فرشته ي كوچك مرا نجات دادي.آيا من لايق اين همه
مهرباني از طرف تو هستم؟
چشمهايش باز شده بود و نگاهم ميكرد.اشك تمام صورتم را خيس كرده بود.كاغذها را كه دستم ديد متوجه شد همه را
خواندم.كنار او روي تخت نشستم.كلامي قادر نبود عشق بين ما را توصيف كند.خم شدم.چشمان منتظرش تمام مهرباني دنيا
را در خود داشت.دستان تابستاني اش صورت خيس اشكم را نوازش كرد و روح تازه اي در من دميد.لبهايم روي پيشاني بلند
و داغش سريد.
ديگه به نوشتن خاطراتم عادت كرده ام با اينكه محبت حرفهايم را ميشنود و به درددل هايم خوب گوش ميدهد ولي چيزي
كه از او پنهان كرده ام باعث ميشود كه بنويسم.چند ماهي است كه از بيمارستان مرخص شده است.حالش كاملا خوب شده
درست مثل گذشته ، و تنها گاهي قسمتي از خاطرات قديمي از ذهنش پاك ميشود.من به او كمك ميكنم تا دوباره همه چيز را
به ياد بياورد ؛ البته فقط خاطرات خوش زندگي اشت را.همه دوباره به زندگي قبلي برگشته ايم.
امتحانات پايان ترم تمام شد.حالا پايان نامه سرگرمم كرده است.صحبت از ازدواج من و محبت شروع شده و من نميتونم ؛
حسي در وجودم مانع ميشه.از اينكه قول و قراري كه با خداوند گذاشته ام را در اين مدت فراموش كرده ام ناراحتم.حال
محبت كاملا خوب شده است ولي من هنوز به قولم وفا نكرده ام.هر وقت كه صحبت از ازدواج پيش مياد طفره ميرم.حس ميكنم محبت غگين ميشود نميدونم چرا ، ولي نميتونم زير قولم بزنم بايد به پابوس امام رضا (ع)برم.
يكبار ديگر آن خواب برايم تكرار شد.اين بار مرد قد بلند و نوراني كه مطمئنم امام رضا (ع)است به خوابم مي آيد از من
خواست به قولم وفا كنم.
حس ميكنم خيلي ضعيف هستم.نه ميتونم از عشق و علاقه ام به محبت بگذرم و نه زير قولم بزنم.لحظاتي كه مرگ سايه
سنگينش را روي سر محبت انداخته بود قول و قرار و راز و نيازهايم با خدا تمامي نداشت حالا هم ادامه دارد ولي من هنوز به
قولم وفا نكرده ام.سر هر نماز از خدا فرصت ميخواهم كه محبت روحيه ي گذشته اش را به دست بياورد.هنوز به دليل
تراشيدن موهايش روحيه ي خوبي ندارد و با هر صحبتي ناراحت يمشود.
بخصوص اين روزها كه صحبت ازدواج پيش مياد و من فرصت ميخوام از نگاه پر از غم او ميترسم.اكثرا كلاه كوچك نازكي به
سر ميگذارد ، گاهي هم روسري كوچكي به سر ميبندد.خيلي خجالت ميكشد كه كسي موهايش را ببيند.گاهي در خلوت
شاهد گريه هايش هستم ولي او اجازه نميدهد حتي به او نزديك شوم.نميدونم چطور به او كمك كنم.فقط شبها كلاه را از سر
بر ميدارد و هيچكس اجازه ندارد وارد اتاقش شود.
تابستان گرمي است ولي ميدونم كه او حاضر است با موهاي بلند و پرپشتش چون گذشته از گرما عرق بريزد و اينطور در
حسرت داشتم موهاي بلند نسوزد.نميدونم چطور به او ثابت كنم كه نداشتن موهاي بلند و زيبا مثل گذشته اش اصلا برام
اهميتي ندارد و وجود اوست كه برام از هر چيزي مهمتر است.هيچ وقت او را بدون كلاه يا روسري نديده ام.اين اتفاق ما را از
هم دور ميكند اين را با تمام قلبم حس ميكنم.غم غريبي كه در نگاهش وجود دارد قلبم را ميلرزاند.او كه هميشه بي توجه به
ظاهرش بود حالا در حسرت داشتن موهاي كوتاه و پسرانه ميسوزد.شايد چون فكر ميكند اين مسئله براي من مهم است و
ناراحتم ميكند واز او گريزان ميشوم.اي كاش ميتونستم براش توضيح بدم كه ناراحتي من دليل ديگري دارد دليلش قولي
است كه به خدا داده ام نه موهاي تراشيده ي او.بايد از محبتم بگذرم ولي نميتونم.او در شاريطي نيست كه دوري مرا تحمل
كند.ميدونم براي او خيلي سخت است.ما به هم قول داده بوديم.بعضي شبها اونقدر در افكار تلخ دوري و تنهايي غرق ميشوم
و تا صبح كابوس وحشتناك جدايي را ميبينم كه تلخي اين افكار در طول روز هم مرا دنبال ميكندو همراهم است.محبت همه
اينها را به خودش ميگيرد ، دليليش را هم ظاهرش ميداند.از اينكه اينقدر كم مرا شناخته غمگين ميشوم ولي او حق دارد من سعي ميكنم ظاهرم را حفظ كنم ولي با ديدن او غم دوري پرده اي روي چشمانم ميكشد.فكر ميكنم بايد سعي كنم كم كم از
او دور شوم تا اين ضربه او را آزار ندهد.اگه يك باره او را تنها بذارم و برم و بهتر است.گاهي اوقات اينطور فكر ميكنم و از
اينكه چنين قراري با خدا گذاشته ام خودم را نفرين ميكنم ولي اين قرار در برابر نجات جان او هيچ است.امتحان سختي براي
من است.بالاخره متوجه شده ام كه اين اتفاقات امتحاني براي عشق ماست.بارها و بارها بعد از نماز دستانم را به دعا بالا ميبرم
و از خدا ميخوام مرا از اين امتحان سخت معاف كند.احساس ضعف ميكنم ولي خدا به من نشان داده كه نجات جان محبت و
بازگشت او به زندگي در برابر دوري او و تنهايي من هيچ است.من تنها نگران او هستم ميترسم نتواند تحمل كند ، بالاخره از
خدا فرصت ميخواهم تا او آمادگي اش را پيدا كند.
او دوباره به نقاشي سلام كرده است و به رنگ ها عشق ميورزد.اين مسئله خوشحالم ميكند.وقتي او را ميبينم كه قلم مو در
دست منظره اي را به تصوير ميكشد لذت ميبرم.بالاخره عزمم را جزم كردم تا او را از غصه و ناراحتي در بياورم ؛ اشتباهي كه
فكر او را پر كرده است و قلب هر دوي ما را از غصه ميلرزاند.بايد فاصله ي بين قلب هايمان را از بين ببرم.
امروز وارد اتاقش شدم.مثل هميشه روي بالكن مشغول نقاشي بود.مدتي است كه نقاشي هايش حال و هواي ديگري
دارند.رنگ ها ، سرد و سياه هستند.ميدونم دليل اين همه چه چيزي است.اين نقاشي ها را دوست ندارم.به بالكن رفتم.اين بار
تابلويي كه روبرويش نيمه كاره روي سه پايه بود مرا متعجب كرد.تصوير زني تنها بود كه به دور دست ها خيره شده بود.دور
و بر او پر از سياهي بود.قلبم لرزيد.پشت سر او ايستادم و بدون اينكه متوجه حضورم شود به تابلو دقيق نگاه كردم.يك
گوشه ي نقاشي يك گل مريم سفيد وجود داشت.زن دستهايش را براي گرفتن گل دراز كرده بود ولي گل مريم خيلي دورتر
از دستهاي او قرار داشت بطوري كه دستهاي زن به گل نميرسيد.اينها چه معني داشت؟ميدانستم ، همه چيز را فهميدم ، قلبم
از غصه لرزيد.دستانم بي حس شده بودند.باز مثل هميشه وجودش را حس ميكردم ولي او ابدا متوجه ورودم نشده بود.انگار
قلب او با من غريبه شده بود.درست پشت سر ايستاده بودم ولي او وجودم را حس نكرده بود.
حالا ميفهميدم كه هر روز چقدر از او دور و دورتر ميشوم.بايد به اين اشتباه خاتمه ميدادم.نبايد ميگذاشتم غصه بخورد.او در
همه حال برايم زيباترين و بهترين بود و من اين را به او نگفته بودم.
بالاخره چند قدم عقب عقب آمد تا از دور به تابلويش نگاهي بيندازد.من هنوز مات و مبهوت نقاشي او بودم كه با من تصادف كرد.وقتي برگشت با تعجب نگاهم كرد.آرام سلام كردم.پرسيد:
-تو كي آمدي كه من متوجه نشدم؟
-هميشه وجودم را حس ميكردي ولي اين بار اصلا متوجه من نشدي.
-اونقدر سرگرم اين تابلو بودم كه...
-ولي هيچوقت اينطوري نميشد حتي اگه سرگرم كاري مهمتر هم بودي وجودم را در كنارت حس ميكردي.تو خيلي از من
دور شدي محبت ف چرا؟
سرش را پايين انداخت ، قلم مو را زمين گذاشت و گفت:
-از اين كار خسته شده ام.
ميدانستم منظورش كشيدن نقاشي است با اين حال پرسيدم:
-از اينكه وجودم را حس كني و قلبت قلبم را احساس كند؟!
-منظورم اين نبود.
-منظورت چي بود؟
با ناراحتي گفت:
-خب تو هم متوجه منظورم نشدي ، تو كه هميشه حرفهاي نگفته ي دلم را ميفهميدي.حالا حتي وقتي حرفي ميزنم اشتباه
متوجه ميشي؟
-من متوجه منظورت شدم ولي اين تو هستي كه متوجه خيلي چيزها نميشي.
با عصبانيت گفت:
-مثلا چه چيزي؟
-اونقدر سرگرم اين تابلو بودي كه مرا هم فراموش كردي.
-من تو رو فراموش نكردم.
-چرا فراموشم كردي.تابلوهايت ، نقاشي هايت تغيير كرده اند ؛ سرد و تاريكند ، مثلا همين تابلو
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#102
Posted: 13 Feb 2014 16:29
نقاشي را نشانش دادم و گفتم:
-همه چيز در تابلو وجود دارد غير از عشق و علاقه.نه ، شايد هم من وجود دارم ؛ حتما آن سياهي هاي دور و اطرافت من
هستم.آرام گفت:
-نه ، تو آنها نيستي ؛ تو آن گل سفيد مريم هستي.
پس از گفتن اين حرف وارد اتاق شد.قلبم از اين كلام آخرش گرفت.به تابلو نگاه كردم ، گل سفيد مريم چقدر دور از
دسترس محبت بود.بايد به او ثابت ميكردم كه اينطور نيست و او اشتباه ميكند.پشت سر او وارد اتاق شدم و در بالكن را
بستم.گفتم:
-ولي تو اشتباه ميكني من اينقدر ها كه فكر ميكني دورت نيستم.مرا نميبيني؟من كنار تو هستم.
-شايد كنار من ايستاده باشي ولي تو رو نميبينم چون روح تو از من دور است چون فكرت با من نيست حتي قلبت هم ديگه با
من نيست.
-اشتباه ميكني تو به دور خودت يك حصار كشيدي ، من چطور ميتونم از اين حصار بگذرم؟حتي اجازه نميدي به تو نزديك
شوم.
-اينطر براي هر دوي ما بهتر است.
-اينطور براي هيچكدام از ما خوب نيست چرا اينطور ميخواي؟
-من اينطور نميخوام ؛ ولي ميدونم كه تو ناراحتي ؛ از چيزي ناراحتي كه به من نميگي و من ميدونم كه چه چيزي است.
فرياد زدم:
-چه چيزي؟
ميدونستم منظورش چيست ولي ميخواستم از زبان خودش بشنوم.او هم عصباني شد و گفت:
-خيلي دوست داري بدوني؟بهت ميگم ؛ اين قيافه ي من است اين سر تراشيده ي من و موهاي تيغ تيغي من است ، ميدونم از
من متنفري از اين ظاهرم متنفري.
عصباني شدم اونقدر كه ديگه نميتونستم خودم را كنترل كنم.نزديكش ايستادم درست روبرويش ، فاصله مان اونقدر كم بود كه صداي نفسهايش را ميشنيدم.هر دو عصبي بوديم.رنگ صورتش سفيد شده بود حتي لبهايش هم سفيد چون گچ بود.من
هم يخ كرده بودم با اين حال فرياد زدم:
-تو اشتباه ميكني.از اينكه هنوز مرا نشناخته اي ناراحت هستم ، از تو ناراحتم بله ولي متنفر هيچوقت ، من هيچوقت به
ظاهرت اهميت نميدم.
-دروغ ميگي؟!
-من هيچوقت دروغ نميگم.چرا نميخواي بفهمي؟فكر ميكني اين برام اهميت داره كه موهاي تو حتي از موهاي من كوتاه تر
است؟اين در برابر عشقي...
حرفم را قطع كرد و فرياد زد:
-مسخره ام ميكني؟
-بله مسخره ات ميكنم.اگه به نظر تو واقعيت مسخره كردن است من مسخره ات ميكنم.من حداقل از واقعيت فرار نميكنم.
-دروغ ميگي ، اين تويي كه از واقعيت فرار ميكني از من هم فرار ميكني.
-من هيچوقت از تو فرار نكردم اين تويي كه نميذاري بهت نزديك بشم و از من فرار ميكني چون فكر ميكني من با ديدنت
ناراحت يمشم.
-با ديدن من ناراحت نيمشي؟!
-هيچ وقت!من اگه تو رو نبينم ديوانه ميشم ميفهمي؟فقط نميدونم تو چرا اينطور حس ميكني؟چه چيزي ما را از هم دور
ميكند؟نميدونم.
بالاخره نتوانست خودش را كنترل كند.اشك ها بود كه از چشمان زيبايش سرازير ميشد و روي صورت سفيدش
ميريخت.ميخواستم فرياد بزنم و بگم كه چقدر دوستش دارم و برام مهم است.تحمل گريه هاي او را نداشتنم.گفتم:
-باور كن من در همه حال تو را دوست دارم حتي با اين كلاه به نظرم زيباتر از هميشه هستي.
-از همين ناراتم تو حتي يك بار هم كه شده نخواسته اي مرا بدون كلاه ببيني.
حالا متوجه شدم.پس ناراحتي او از اين مسئله بود.بايد به او ثابت ميكردم كه اينطور نيست.تا به حال فكر ميكردم كه او اين را دوست ندارد.فاصله اي كه بين ما افتاده بود مانعم ميشد.گفتم:
-هميشه ميترسيدم تو ناراحت بشي ، بارها خواستم تو رو ببينم بدون اين كلاه ولي تو هيمشه مانعم ميشدي ولي ديگه چيزي
جلودارم نيست.
دستم را بالا بردم و اشكهايش را پاك كردم.دستم ميلرزيد با اين حال دستم را پايين نياوردم بالاتر بردم و كلاه را از سرش
برداشتم.يك لحظه صورتش سرخ شد ولي من بدون ترس و خجالت به او نگاه كردم.به نظرم زيباتر از هميشه بود ؛ ساده و
دوست داشتني.به موهايش كه كمي از موهاي خودم كوتاه تر بود دست كشيدم.هر دو ساكت بوديم.قلب هايمان درست مثل
گذشته با هم حرف ميزدند.با نگاه به او گفتم كه چقدر دوستش دارم.او آرام جواب داد:من هم.حرف دلم را شنيده بود و
پاسخش شيرين ترين كلامي بود كه گوشهايم شنيده بود.بوسه اي به پيشاني اش زدم و از اتاق بيرون رفتم.از آن روز به بعد
او كلاه را از سرش برداشت و ديگه جلوي خانواده اش و بخصوص من كلاه به سر نميگذاشت و از چيزي خجالت نميكشيد.
يك هفته از آن اتفاق گذشته بود.امروز وقتي به ديدنش رفتم روي نيمكت حياط نشسته بود چيزي مي نوشت.كنارش
نشستم.ميخواست نوشته ها را پنهان كند ولي قبل از اينكه موفق به اين كار شود از دستش قاپيدم و گفتم:
-اين چيه؟
-چيزي نيست ؛ چند خط شعر است.
-براي چه كسي؟
-براي تو ولي فقط تو رو خدا آنها را نخوان.
-مگه ميشه ؟اگه براي من است پس اين حق را دارم كه همه را بخوانم.
كاغذ تا شده را باز كردم.او دستانش را روي صورتش گررفت و از خجالت سرخ شد.نوشته بود.:
دستان تابستاني اش روح تازه اي در من دميد
لبهايش روي پيشاني منتظرم داغ سريد
دل به من سلام گفت و حرفهايم را شنيد
قلبم از شوق ، بال پرواز گرفت و پريد
اين شعر چقدر برام آشنا بود.انگار قبلا آن را شنيده بودم ولي تنها يك بيت اول را ؛ يعني اينقدر به هم نزديك
بوديم!افكارمان انگار يكي بود.نميدونستم چيكار بايد بكنم.پر بودم از احساس و قلبم از عشق او منفجر ميشد.ديگه گنجايش
نداشتم.گفتم:
-محبت به من نگاه كن.
دستانش را از روي صورتش برداشتم.نگاهش به من خنديد.پرسيدم:
-تو تقلب كردي؟
با تعجب نگاهم كرد و گفت:
-نه چطور؟
-اين بيت اول برام خيلي آشناست يعني من يك جايي آن را نوشته ام.
-شوخي ميكني!
-ابدا ؛ باورم نيمشه يعني اينها را خودت نوشته اي؟
سرش را به علامت تأييد تكان داد.حسي مثل برق مرا گرفت داشتم ديوانه ميشدم ، تمام اين اتفاقات اين نزديكي افكار ،
ديوانه ام ميكرد.ديگه نميتونستم از او جدا شوم بايد زير قولم ميزدم بايد قولم را فراموش ميكردم.(خاك بر سرت زير قولت
ميزني؟!وقتي محبت دوباره بره تو كما ميفهمي كه نبايد زير قولت بزني!!)از روي نيمكت بلند شدم.با تعجب پرسيد:
-چه اتفاقي افتاده است امير؟!باور كن تمام اين نوشته ها از فكر و ذهن خودم سر چشمه گرفته است.
-ميدونم!همين است كه ديوانه ام ميكند.محبت تو داري با من چيكار ميكني؟
-باور كن نميخوام ديوانه ات كنم.من تو رو عاقل و سالم و همينطور كه هستي دوست دارم.
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
-ولي من تو رو حتي اگه ديوانه هم باشي دوست دارم.
لبخند زد و گفت:
-بله جناب روانشناس ، شما ميتونيد من ديوانه را معالجه كنيد ولي اگه تو ديوانه بشي من ممكن نيست بتونم معالجه ات كنم.
بعد ناگهان ساكت شد.پرسيدم:
-چي شد؟چرا ساكت شدي؟ترسيدي واقعا ديوانه شوم؟
نگاهي عميق و جدي به من كرد از نگاهش ترسيدم.چيزي در نگاهش بود كه مرا مجبور به گفتن واقعيت ميكرد.آرام پرسيد:
-چيزي ازت بپرسم جواب ميدي؟
-هر چيزي كه باشه جواب ميدم.فقط نپرس كه چقدر دوستت دارم كه جوابش سالها طول ميكشه.
-نه ، ميخواستم بپرسم از ازدواج با من پشيمان شده اي؟
قلبم از حركت ايستاد.بايد چه جوابي ميدادم؟چه فكرهايي ميكرد.حق هم داشت.من مدام طفره ميرفتم.هر بار كه صحبت
ازدواج ميشد حرف را عوض ميكردم.از اينكه مجبور بودم به قولم عمل كنم ميترسيدم.نگاهش اونقدر منتظر و غمگين بود كه
نتوانستم دروغ بگويم و حرف را عوض كنم.
-نه هيچ وقت از ازدواج با تو پشيمان نيستم.
-پس چرا هميشه طفره ميري و حرف رو عوض ميكني؟
ديگه نميتونستم مخالفت كنم ، ميدونستم كه غرورش را زير پا گذاشته و اين سوال را از من پرسيده است.نبايد دلش را مي
شكستم.اونقدر غم و انتظار در چشمان سياهش موج ميزد و اونقدر دوستش داشتم كه قولم را فراموش كردم و گفتم:
-ديگه طفره نميرم ؛ دوست داري همين فردا ازدواج كنيم؟
خنديد.لبخندش به من زندگي دوباره بخشيد.گفتم:
-چرا ميخندي؟جدي ميگم.
-باور نميكنم اين امكان نداره.
-حالا به تو ثابت ميكنم كه براي من همه چيز ممكن است.
دستانش را گرفتم بلندش كردم و گفتم:
-آماده باش همين فردا عروسي ميكنيم.
-قول ميدي همين فردا باشه؟
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#103
Posted: 13 Feb 2014 16:31
قول دادم و روي قولم ايستادم.شب با پدر و مادر و محمد صحبت كردم.همه موافق بودند.ديگه نميخواستيم جشني بگيريم.با
پدر و غزل تلفني صحبت كرديم و از پدر اجازه گرفتيم.موافق بودند.مادر نگران جهيزيه بود ، گفتم همه چيز داريم به چيزي
احتياج نداريم فقط بايد وسايل محبت را ببريم.محبت با شادي وسايلش را جمع كرد بقيه ي وسايل را قرار شد بعدا ببريم.من
و محمد به خانه ي ما رفتيم و همه جا را مرتب كرديم.وسايل اضافي را از اتاقم خارج كرديم تا جا براي وسايل محبت
باشد.اتاق غزل شد اتاق مطالعه و كار من و محبت.وسايل نقاشي را به آنجا برد و من هم كتابها و وسايل كارم را.اتاق من شد
اتاق خواب.صبح تخت و كمد و وسايل ديگه را با سليقه هم خريديم.مشكلي براي خريد آنها نبود سليقه ي هر دوي ما يكي
بود و خيلي زود به توافق رسيديم.
تا شب همه چيز مرتب شده بود.محمد ماشين ما را گل زده بود ، همه جاي خانه را پر از گل كرده بودم ، اتاقمان پر از
گلدانهاي بزرگ گل شده بود.تمام سالن و آشپزخانه را هم با گل نرگس تزيين كرده بودم.شب مار شام خوشمزه اي براي ما
تهيه ديده بود.همه خوشحال شودند و از همه بيشتر من و محبت.همه چيز برام در هاله اي از رويا و خيال فرو رفته
بود.پمحبت زيباتر از هميشه پيراهن فسيد و بلندي پوشيده بود و يك دسته گل مريم به دست داشت.من كت و شلوار
عقدكنان را پوشيدم.بعد از شام محمد گفت:
-كارهاي امير اونقدر غير منتظره و قريب الوقوع است كه به آدم فرصت هيچ كاري را نميدهد.ما فرصت نكرديم هديه اي
برايتان تهيه كنيم.
محبت گفت:
-وجود شما بهترين هديه براي ماست.
من هم گفتم:
-اينكه به ما اجازه داديد تا زير يك سقف به زندگي مان ادامه دهيم بهترين هديه است.
تنها براي بدرقه ي ما همراهمان آمدند.من و محبت سوار ماشين خودمان شديم و محمد بوق زنان پشت سرمان آمد!در
ماشين هر دو ساكت بوديم.غرق در لذت و شادي آن شب باور نكردني بودم.هنوز باورم نميشود با اينكه يك هفته از شب
عروسي مان گذشته است.محبت درست مانند فرشته ي كوچكي كنارم نشسته بود.قلبم از عشق او پر بود.دلم ميخواست دستانش را در دست ميگرفتم و برايش از علاقه ام حرف ميزدم ولي رويم نيمشد.وقتي رسيديم پدر و مادر و محمد تا جلوي
در با ما امدند.پدر دستان ما را در دست هم گذاشت و برايمان آرزوي خوشبختي كرد.مادر پيشاني هر دوي ما را بوسيد و
زير لب دعا خواند.محمد هر دوي ما را در آغوش گرفت و آرزوي خوشبختي برايمان كرد.محبت گريه ميكرد ، حالش را
ميفهميدم بعد از اين همه سال بايد از خانواده اش جدا ميشد.دلم ميخواست كاري ميكردم ولي او به اين ازدواج راضي بود و
فكرهايش را كرده بود با اين همه ميدونستم چقدر دلتنگ ميشود.مادرش او را در آغوش گرفته بود و هر دو با هم گريه
ميكردند.بالاخره لحظه ي خداحافظي فرا رسيد.
آنها كه رفتند احساس دلتنگي كردم.وقتي من اينطور بودم پس محبت چه حالي داشت ولي تصميم او بود و من بايد به او
كمك ميكردم تا براي خانواده اش دلتنگي نكند.پشت سر او وارد خانه شدم.با تعجب به سالن پذيرايي و گلها نگاه ميكرد ؛
همه جا پر از گلدان و گل بود.به اتاقها سر كشيد با ديدن اتاق مطالعه و كتابخانه ي بزرگي كه پر از كتابهاي مورد علاقه اش
بود از خوشحالي جيغ كشيد.سه پايه ي نقاشي و تعداد زيادي بوم گوشه ي اتاق بود.از اتاق بيرون آمد با خوشحالي دستش را
دور گردنم انداخت و گفت:
-اين همه گل!ازت ممنونم ، ولي اين همه گل را از كجا پيدا كردي؟
لبخند زدم و گفتم:
-با اينكه زيباترين و خوشبوترين گل دنيا را دارم با اين همه براي گل خوبم اين كار كمترين بود.
چشمهايش پر از تشكر و تحسين بود.بعد وارد آشپزخانه شد و همه ي گلهاي آشپزخانه را بو كرد و گلدان را برداشت و به
سالن اورد و گفت:
-باور نميكنم.
-من هم باور نميكنم ولي باور كن همه چيز واقعيت دارد و من و تو با هم زندگي ميكنيم ؛ زير يك سقف ، تو اينجا هستي در
كنار من.
-بله در كنار تو تا ابد ميمونم.
بعد در حاليكه ميخنديد گفت:
-راستي كجا بايد بخوابم؟فكر همه چيز بوديم بجز استراحت.
-همراهم بيا.
در اتاقم را باز كردم و گفتم:
-بفرماييد.
وارد اتاق شد.پشت سر او ايستاده بودم.با ديدن تخت دو نفره و ان همه گل زيبا در اتاق خواب برگشت و نگاهم
كرد.صورتش از خجالت سرخ شده بود.فهميدم كه معذب است.فوري گفتم:
-من ميرم ماشين را داخل حياط بيارم.
وقتي ماشين را وارد حياط كردم و برگشتم او به كمد لباس ها نگاه ميكرد.تمام وسايل و لباسهاي او را داخل كمد چيدم ، كتم
را در اوردم و آويزان كردم و گفتم:
-تو خيلي خسته اي بهتر است استراحت كني.
-ولي تو...
-من روي كاناپه ميخوابم.
دوباره از خجالت سرش را پايين انداخت و چيزي نگفت.ميدانستم ناراحت است.فوري يك پتو برداشتم و از اتاق بيرون
آمدم.به او قول داده بودم و نبايد زير قولم ميزدم.او از من چيزي خواسته بود كه بايد به آن عمل ميكردم.به اتفاقاتي كه
افتاده بود فكر كردم ، بايد از خدا كمك ميخواستم ، چطور ميتونستم او را فراموش كنم؟اونقدر سريع همه چيز اتفاق افتاده
بود كه حتي نتوانسته بودم فكر كنم قولم را فراموش كرده ام ؛ عهدي كه با خدا بسته بودم.از خدا فرصت خواستم.بالاخره
خوابم برد.
با صداي فرياد از خواب بيدار شدم.يكنفر گريه ميكرد.خواب بدي مي ديدم.از خواب پريدم ، صداي گريه از اتاق خواب مي
آمد.به انجا رفتم.محبت گريه ميكرد.كنارش نشستم.انگار خواب مي ديد.از خواب بيدارش كردم.صدايم ميكرد و با ديدنم از
خوشحالي سرش را در سينه ام مخفي كرد و محكم دستم را گرفت و گفت:
-خواب بدي ديدم.كابوس هميشگي ؛ تنهايم گذاشته بودي ، رفتي و من هر چقدر صدات ميكردم صدايم را نمي شنيدي.
آرامش كردم.موهاي كوتاهش را نوازش كردم و گفتم:
-برات يه ليوان آب خنك ميارم.
ولي او محكم دستم را گرفت و گفت:
-تنهام نذار.
مجبور شدم همانجا بشينم تا او دوباره خوابش برد.وقتي مطمئن شدم كه خوابيده پتو را رويش مرتب كردم.مثل يه نوزاد آرام
خوابيده بود.او لبخند ميزد.از ديدنش قلبم آرام شد ولي غصه ي دلم تمامي نداشت.اين چه سرنوشتي بود كه ما داشتيم.بايد
او را ترك ميكردم و ميدانستم كه هر چقدر ديرتر اين كار را بكنم دوري سخت تر و غير ممكن تر خواهد بود.فكر كردم
حتما صلاحي در كار خدا هست.شايد او دنبالم بيايد.محبت حتما پيدايم ميكند و من هم به قولم پابند بوده ام.اگه او به دنبالم
بيايد و مرا پيدا كند ديگه همه چيز تمام ميشود.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#104
Posted: 13 Feb 2014 16:46
تابستان هم تمام شد.زندگي مشترك ما اونقدر شيرين بود كه همه چيز را فراموش كردم.وقتي در كنار هم بوديم احساس
ميكردم خوشبخت ترين انسا روي زمينم.ولي وقتي تنها ميشدم همه چيز تمام ميشد و به ياد روزهاي بيمارستان و راز و
نيازهايم مي افتادم.محبت اونقدر غرق در شادي زندگي مشترك بود كه متوجه چيزي نيمشد.سعي ميكردم متوجه چيزي
نشود وقتي با او بودم همه چيز فراموش ميشد.
روزها او نقاشي ميكرد و به كارهاي خانه ميرسيد من هم سرگرم پايان نامه ام بودم و اونقدر سرم شلوغ بود كه او همه چيز را
به حساب درس و كارهاي پايان نامه ام ميگذاشت.از اينكه متوجه نيمشد خوشحال بودم.دوست نداشتم مثل من غصه
بخورد.من زندگي او را بيشتر از در كنار او بودن ميخواستم.خدا زندگي دوباره به او داده بود و من بايد هر چه زودتر به قولم
عمل ميكردم.
بالاخره پايان نامه ام تمام شد و با نمره ي عالي مدرك فوق ليسانس را گرفتم.همه برام جشن گرفتند.پدر به ايران برگشته
بود.غزل بخاطر وضعيتش نميتواند بيايد ؛ ماه هاي پاياني بارداري را ميگذراند و مسافرت براش خطرناك است.محبت عشق
را برايم تمام كرده او همه جاي خانه را گل باران كرده ، درست مثل شب عروسي.پدر از ديدن اين همه عشق و محبت بين ما
خوشحال بود و با تحسين به عروس زيبايش نگاه ميكرد.شام هيچوقت فراموشم نيمشود.هيچكس باور نميكرد كه آن همه غذاي خوشمزه را محبت به تنهايي درست كرده باشد.لاله و لادن و عمه خانم هم امدند.لادن يك ماهي است كه نامزد كرده و
به همراه نامزدش آمد.از اينكه بالاخره همسر دلخواهش را پيدا كرده است خوشحالم.او پسري پولدار و خوش قيافه است ؛
درست چيزي كه لادن دوست داشت.عمه خانم و لاله از ديدن خوشبختي كوچك ما خيلي خوشحال شدند.نگاه هاي محمد و
لاله نشان دهنده ي علاقه آنها به يكديگر است ؛ آن دو واقعا مناسب هم هستند.مادر يه چيزهايي فهميده است و از اينكه
بالاخره محمد دختر مناسب خودش را پيدا كرده خوشحال است.يك بار با اشاره آن دو را به من نشان داد.محبت كه كنارم
نشسته بود متوجه شد و گفت:
-خيلي به هم مي آيند مگه نه مادر؟
مادر با تكان سر تأييد كرد.
بعد از شام مهمان از پذيرايي و سليقه ي محبت تعريف كردند.او لبخند ميزد و من از اين همه مهرباني و سادگي او لذت
ميبردم.هر كس هديه اي برايم تهيه كرده بود.از اين همه لطف و مهرباني آنها شاد شدم و از همه ي آنها تشكر كردم.باز هم
مثل هميشه هديه ي محبت قلبم را لبريز از عشق كردو با خود برد.تصويري از من بود.باورم نيمشد.من حتي متوجه نشده
بودم كه چه زماني اين نقاشي را كشيده است.غافلگيرم كرده بود.يك بار يك طرح مدادي از صورتم كشيده بود ولي اين بار
نقاشي روي بوم و رنگي بود.همه با تحسين به نقاشي نگاه كردند.
آنها از ديدن پرتره ام كه كاملا طبيعي و واقعي به نشر ميرسيد خوششان آمده بود.محمد طبق معمول به شوخي گفت:
-محبت از ديدن امير سير نيمشي كه تابلويش را هم كشيدي؟
محبت فقط گفت:
-حق با توست.
همه خنديدند ولي همان يك كلمه از طرف محبت مرا براي هيمشه ممنون او ساخت.
نميدونم شايد او چيزي را حس كرده كه اينطور به من مهرباني ميكند.حتي ديگه جلوي ديگران از نشان دادن علاقه اش به
من ناراحت نميشود و پدر و مادر كه از اين خشكي و بي احساسي او نگران بودند حالا خيالشان راحت شده ؛ من اين را در
نگاهشان مي ديدم.همان شب صحبت ماه عسل و مسافرت پيش آمد.لادن گفت كه با شهرام"نامزدش"قرار گذاشته اند بعد از ازدواج به فرانسه سفر كنند و از اينكه من و محبت هنوز به ماه عسل نرفته بوديم تعجب كرد.پدر اصرار داشت يك
مسافرت دو نفري بريم من كه هيمشه اصرار به مسافرت داشتم ساكت بودم.بالاخره محبت سرش را پايين انداخت و گفت
كه خيلي دوست دارد به مشهد برويم.با تعجب نگاه كردم ، او هميشه مخالف مسافرت دو نفري بود ولي حالا كاملا نظرش
عوض شده بود.
وقتي همه ي مهمان ها رفتند پدرم هم ميخواست به خانه ي عمه خانم برود ولي با اصرار من و محبت پيش ما ماند.محبت
دست پدر را گرفته بود و ميگفت:
-اينجا خانه ي خودتان است ما به اتاق شما دست هم نزده ايم فقط با اجازه ي شما من انجا را تميز ميكنم.
پدر پيشاني محبت را بوسيد و گفت:
-از اينكه تو عروس گلم هستي خيلي خوشحالم.امير قدر محبت را بدان.
شب پدر پيش ما ماند.محبت خيلي خوشحال بود.شب راجع به مسافرت دو نفري از محبت پرسيدم ؛ گفت كه خيلي وقت
است دلش هواي زيارت امام رضا(ع)را كرده است.گفتم:
-پس چرا زودتر به من نگفتي؟
-فكر ميكردم تو دوست نداشته باشي.سرت گرم پايان نامه ات بود و نميخواستم مجبور به مسافرتت كنم.
-ولي من هيچوقت مجبور نبوده ام.خودت كه ميدوني چقدر دوست دارم دو نفري به زيارت بريم.
با خوشحالي گفت:
-پس چطور است زودتر بليط بگيري.
-هنوز بليط هاي قبلي را يادگاري نگه داشتم.
-بليط هايي كه قبل تصادفم گرفته بودي؟
-بله ، ولي اين بار هيچ چيزي مانع ما نيمشود.
اين حرف را گفتم ولي در دلم غوغايي بود.ياد قولم افتادم.
بالاخره براي دو هفته بعد بليط گرفتم.محبت اونقدر خوشحال است كه شادي او به من هم سرايت كرده.امروز يك روز به حركت ما باقي مانده است.وقتي به خانه برگشتم با خوشحالي به استقبالم آمد و گفت:
-مژدگاني بده.
-مژدگاني براي چي؟
-اول مژدگاني بده بعد متوجه ميشي.
-باشه مژدگاني تو محفوظ است.حالا بگو.
-يه خبر خيلي خوب ، تو دايي شدي.
با خوشحالي گفتم:
-راست ميگي!؟
-بله امروز آقا نادر تماس گرفت و گفت كه بالاخره بچه بدنيا آمد.يك دختر خوشگل و ماماني درست مثل غزل با چشمان
عسلي و موهاي بور.
خنديدم و گفتم:
-اونقدر قشنگ تعريف كردي فكر كردم خودت هم او را ديدي.
-خيلي دلم ميخواد زودتر هر دو را ببينم ؛ هم مادر و هم دختر كوچولو را.
-حالا ديگه غزل ميتونه به ايران بياد.
-البته نه به اين زودي ، بايد يه ماهي استراحت كنه.مثل اينكه تو راجع به اين چيزها تجربه نداري؟!
خنديدم و گفتم:
-البته كه ندارم هنوز كه خودم پدر نشده ام تا ياد بگيرم.
ناگهان هر دو ساكت شديم.اين حرفم محبت را در فكر فرو برد و ساكت شد.من هم ديگه چيزي نگفتم.ناخواسته اين حرف
را زده بودم.حس كردم او قبلا به اين مسئله فكر كرده خبر به دنيا امدن بچه ذهن او را متوجه اين مسئله كرده بود.ديگه
حرفي بين ما راجع به بچه رد و بدل نشد.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#105
Posted: 13 Feb 2014 16:48
صبح زود به فرودگاه رفتيم.هر چه به آسمان مشهد نزديك تر ميشديم قلب من فشرده تر ميشد.محبت دستم را در دست گرفته بود و از هيجان و خوشحالي لبخند ميزد.وقتي رسيديم و در هتل مستقر شديم بدون معطلي از من خواست كه به
زيارت بريم.
هر دو در آرزوي زيارت آقا ميسوختيم.با ديدن گنبد طلايي نقاره خانه و پرنده هايي كه دور گنبد پرواز ميكردند قلبم پر
كشيد و اشك در چشمانم حلقه زد.حس ميكردم من هم يكي از آن كبوتر هاي سفيدم كه بايد در خدمت آقا باشم.قولم را به
ياد اوردم بايد به قولم وفا ميكردم ، بايد عمرم را وقف آقا ميكردم ، او جان محبت را نجات داده بود من بي وفايي كرده بودم.
وقتي از زيارت برگشتيم دل هايمان سبك و آرام شده بود چون از عشق آقا پر بود.محبت خيلي گريه كرده بود.براي اولين
بار نميدانستم در دلش چه ميگذرد ، فكرم اونقدر ر بود از دوري و جدايي و وفاي به عهد كه نتوانستم فكرش را بخوانم.فقط
شب موقع شام در هتل از او پرسيدم:
-هر چيزي كه ميخواي از امام رضا(ع)بخواه.اونقدر دلت پاك است كه دعايت زود برآورده ميشه.
-چيزي خواستم كه اميدوارم خيلي زود خواسته ام اجابت شود.آقا ذهنم را روشن كرد و به من فهماند كه چقدر اشتباه
ميكردم.
متوجه منظورش نشدم و حس كردم دوست ندارد توضيح بدهد.
شب وقتي به اتاقمان برگشتيم بدون اينكه چيزي بگويد كنارم روي نخت دراز كشيد.از اين كارش تعجب كردم.نگاهم
كرد.در چشمانش عشق موج ميزد.آرام گفت:
-ذهنم روشن شد!تو به من قولي داده بودي مگه نه؟
يك لحظه ترس برم داشت.فكر كردم متوجه همه چيز شده ولي او گفت:
-روز خواستگاري يادت هست؟من خيلي اشتباه ميكردم.
متوجه منظورش شدم.از قول ديگري صحبت ميكرد.گفتم:
-من هميشه روي قولم ايتساده ام.
-ميخوام ديگه اينطور نباشه.تو روحم را از آن خودت كردي بدون اينكه بخوام روحم را تقديم تو كردم.خواسته ي من يك
ديوانگي بود آقا ذهنم را روشن كرد.امروز وقتي به زيارت رفتيم همه چيز برام روشن شد.من اشتباه ميكردم ، ميترسيدم ولي حالا ميدونم كه از تو نزديك تر به من هيچكس نيست.تو از خودم هم به من نزديك تري.دوستت دارم امير و ميخوام كه
همه ي وجودم براي تو باشه.
از حرفهايش و عشق بزرگي كه به من عرضه ميكرد وجودم پر از مهر شده بود.ديگه نميتونستم روي قولم پايبند باشم.او
ميخواست همه چيز را فراموش كنم.
آن شب من قولم را فراموش كردم هر دو فراموش كرديم.ديگه تمامي فاصله ها بين ما از بين رفته بود و اونقدر به هم
نزديك بوديم كه جدايي برام غير ممكن بود.جسم و روح و قلبمان را به هم تقديم كرديمو با هم يكي شديم.
اين روزها بهترين روزهاي زندگي ماست.هر روز به زيارت ميريم ، دلهاي ما غرق نور و روشنايي و نزديكي به
خداست.بازگشت براي هر دوي ما سخت است و براي من سخت تر.دلم را همانجا گذاشتم و برگشتم.
نه ميتونم از محبت جدا بشم و نه زير قولم بزنم.بايد به خدمتگزاري آقا امام رضا(ع) برم ولي خوشبختي محبت و زندگي در
كنار او مانعم ميشود.
روزهاي آخر پاييز چقدر دلگير و غمگين است.ديگه نميتونم تحمل كنم.چند شب قبل خواب امام رضا(ع)را ديدم.او با
ناراحتي بالاي سرم ايستاده بود و از اينكه زير قولم زده بودم ناراحت بود.صدايش اونقدر غمگين بود كه تمام بدنم
ميلرزيد.وقتي رفت از خواب پريدم.خيس عرق بودم و هنوز صداي مهربانش در گوشم بود.ديگه نميتونم صبر كنم بايد
برم.اگر محبت واقعا دوستم داشته باشه و مرا بخواهد دنبالم ميگردد و پيدايم ميكند و من هم به قولم وفا كرده ام و هم
محبت را از دست نميدهم.(عجب رويي داري بابا جان!)
امروز آخرين روزي است كه با اين دفتر درد دل ميكنم.بايد برم.وقتي محبت خوابيده بود ساعتها به صورتش نگاه
كردم.اونقدر آرام خوابيده بود كه دلم نمي آمد تنهايش بذارم ولي خوابم و صداي آقا در گوشم است.سير سير او را نگاه
كردم و براي مدتها صورتش را در ذهنم و خاطرم سپردم.بوسه اي به پيشاني اش زدم و با او خداحافظي كردم.عجيب اينكه
اصلا از خواب بيدار نشد.اين دفتر را هم يادگاري براي او ميذارم شايد با خواندن اين نوشته ها از گناهم بگذرد و مرا
ببخشد."
اين خطوط درهم و برهم بود كاغذ چنان چروك خورده بود كه متوجه شدم امير وقتي اين مطالب را مي نوشته است گريه ميكرده.قطرات اشك روي كاغذ جا انداخته بود.
گريه امانم را بريده بود.اونقدر گريستم كه چشمه ي اشكم خشك شد.از روزي كه امير را از دست داده بودم و او را زير
خروارها خاك به دست خدا سپردم تا امروز اين همه گريه نكرده بودم.حالا از حال و روز او با خبر شده بودم.پس او مرا
ترك كرده بود و تنها گذاشته بود و بعد آن اتفاق وحشتناك برايش افتاده بود.همه چيز را بخاطر مي آورم.برخلاف سعي و
تلاشي كه دكتر روانپزشكم براي فراموشي خاطرات گذشته انجام داده بود حالا ديگه به راحتي گذشته را بخاطر مي
آوردم.روزهاي پايان خوشبختي ام ، آخرين روز زندگي امير ، همه و همه را به خاطر مي آوردم.پس اين همه غم در دل او
ميگذشت و من خبر نداشتم.از غصه هاي دلش حتي كلمه اي به من نگفته بود.بخاطر من از همه چيز گذشته بود.خدايا
سرنوشتي كه براي من در نظر گرفتي را ميپذيرم و ناشكري نميكنم ولي او لايق اين همه عذاب و سختي نبود ، مستحق
بهترين ها بود هر چند كه ميدونم در بهش زندگي كردن براي او خيلي بهتر از زندگي با من و در اين دنياست.
بايد يك بار ديگه تمام نوشته هايش را ميخواندم.حسي در قلبم بود كه نميدونستم اسمش را چي بذارم ؛ يك حس آرامش
حتي روزي كه خبر از دست دادن امير را به من دادند همراهم بود.صداي تلفن مرا از افكارم بيرون آورد.گوشي را
برداشتم.صداي غزل بود ولي صداي من اونقدر گرفته بود كه مرا نشناخت.وقتي گفتم محبت هستم پرسيد گريه كرده ام ولي
من سرما خوردگي را بهانه آوردم دوست نداشتمم او را ناراحت كنم.بالاخره گفت كه ايران است و چند روز است كه برگشته
و حال همه را پرسيد بخصوص ميلاد را.گفتم با پدر و مادر به كرج رفته.گفت كه فردا براي ديدنمان مي آيد.دلش براي ميلاد
تنگ شده بود.بالاخره پرسيد:
-بسته ام به دستت رسيد؟
-كدام بسته؟!
-همان بسته اي كه چند روز قبل برايت فرستادم ؛ دفتر خاطرات را ميگم.
با تعجب پرسيدم:
-تو آنها را فرستادي؟
-بله ، با پدر خانه را مرتب ميكرديم البته فقط اتاق پدر را ، وسايلش را ميخواست بردارد.وقتي بعضي از كتابهايش را از كتابخانه برداشت با تعجب ديد كه يك دفتر با جلد سفيد لابلاي كتابهايش است.آن را به من نشان داد.خط امير را شناختم و
بدون اينكه آن را بخوانم براي تو فرستادم و البته دفتر خاطرات تو را هم همانجا پيدا كردم.فكر كردم شايد دوست داشته
باشي آنها را بخواني ، البته پدر ميگفت بهتر است پنهانشان كنم تا به دست تو نرسد ولي من بهتر ديدم آنها را بخواني ، اين
حق توست مگه نه؟
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#106
Posted: 13 Feb 2014 16:49
با خوشحالي از او تشكر كردم و گفتم كه هيچوقت اين لطف او را فراموش نميكنم.يك لحظه صدايش گرفت و گفت:
-محبت تو امير را فراموش كرده اي مگه نه؟
بغض راه گلويم را بست و به زحمت گفتم:
-اگه راستش را بخواي هرگز ، حتي فكر ميكنم هنوز زنده است و نفس ميكشد ، شايد مثل هميشه همه فكر كنند ديوانه شده
ام ولي اين حس قلبي من است و نميتونم به خودم دروغ بگم.
او هم با بغض گفت:
-ميفهمم ، تو حق داري.علاقه اي كه تو و امير به يكديگر داشتيد هيمشه زبانزد همه بود.هيچكس فكرش را نيمركد
سرنوشت شما دو نفر اينطور شود.
-سرنوشت بازي هايي دارد كه بعضي ها از آن برنده بيرون مي آيند و بعضي ديگه بازنده.
-ولي تو حتي اگه امير را هم نداشته باشي بازنده نيستي محبت.با داتشن ميلاد و همينطور پدر و مادرت تو هيمشه برنده
اي.فكرش را بكن ميلاد درست مثل امير خوش قلب و مهربان و ساده و پاك بزرگ ميشود.
-ولي با اين همه من بازنده هستم غزل ، بازنده.
گريه مجالم نداد و خداحافظي كردم.شب تا صبح بيدار بودم و سرم درد ميكرد.قرص مسكن خوردم.ديگه قرص هاي اعصابم
را نميخوردم آنها بيشتر اعصابم را تحريك ميكردند.يادم آمد كه امير ميگفت با روان درماني حتي ميشود بدون قرص بيمار
رواني را مداوا كرد.اي كاش او بود و تنهايم نميگذاشت.حالا دليل رفتنش را ميدانستم.فكر كردم بايد دوباره نوشته هايش را
بخوانم.چيزي در آنهاست كه قلبم را ميلرزاند و حس زنده بودن او را در من تشديد ميكند.
روز جمعه است ، قرار است پدر و مادر و ميلاد شب برگردند.بايد تا برگشتن آنها دوباره همه را بخوانم ولي خاطرات گذشته به سراغم مي آيد.چرا تنهايم گذاشتي؟ياد ان روز كه از خواب بيدار شدم و جاي او را در كنارم خالي ديدم افتادم و بعد انتظار
و انتظار تا شب و آن شب تا صبح بلندترين شب زندگي ام بود.محمد و پدر به همه جا سر زده بودند از همه خبر گرفته بودند
از تمام دوستان و آشنايان حتي به پليس حبر داديم و بيمارستان ها و بالاخره نيمه شب آن تلفن وحشتناك و خبر تصادف
امير.وقتي پليس ماشين امير را پيدا كرده بود ماشين كاملا سوخته بود و از راننده چيزي باقي نمانده بود.ماشين بعد از
تصادف با يك كاميون آتش گرفته و كاملا سوخته بود و راننده هم نتوانسته بود از ماشين خارج شود.
وقتي اين چيزها را برايم تعريف ميكردند در اصل چيزي نميشنيدم ، كر شده بودم.بعدا از بس گريه كردم حس كردم كور
شده ام.سوراخي بزرگ در قلبم ايجاد شده بود كه با هيچ چيزي قابل ترميم نبود.آن روزها بدترين روزهاي زندگي ام
بود.وقتي پدر و غزل براي تشخصي هويت به پزشك قانوني رفتند من فقط جلوي در منتظر بودم.همه ميدانستند كه من
قدرت اين كار را ندارم و از پدر امير خواستند تا جنازه را شناسايي كند.آنها شبانه بليط گرفته و به ايران برگشته بودند.جسد
غير قابل شناسايي بود ولي غير از امير چه كسي ميتوانست باشد؟شواهدي كه وجود داشت نشان ميداد جسد امير است.امير
من ، امير عزيز من .يادم آمد روزي كه امير از من پرسيده بود اگه او را از دست بدهم چيكار ميكنم؟گفته بودم اگه از خدا
نمي ترسيدم خودكشي ميكردم ولي اين كار امكان ندارد.بدون تو مي ميرم و البته مرگ كوچكترين و كمترين راه حل بود ،
ولي خدا اينطور نميخواست.آن روزها را هيچوقت فراموش نميكنم.در مراسم خاكسپاري و مراسم ديگه تقريبا تمام مدت
بيهوش بودم.صورت زيبا و مهربانش از جلوي چشمم كنار نميرفت.اين خبر شوك بزرگي براي همه بود.اين سوال برايم
مطرح بود كه چرا بدون خداحافظي از من رفته بود.ماشين را در يكي از خيابان هاي اطراف شهر پيدا كرده بودند آنجا چيكار
ميكرد؟چرا بدون خداحافظي رفته بود؟اين فكر مثل خوره مغزم را ميخورد.تنها اميدم حلقه ي ازدواج ما بود هنوز باور
نميكردم برايم غير قابل باور بود.مثل ديوانه ها از غزل پرسيدم:وقتي او را ديدي حلقه دستش بود؟ولي غزل در حاليكه گريه
ميكرد گفت:هيچ چيزي معلوم نبود ، چيزي باقي نمانده بود و من سر او داد يزدم كه بايد دقت ميكردي.مادر آرامم كرد و
گفت كمي هم حال او را درك كنم.حتي اگه حلقه هم دستش بود چيزي از آن باقي نمي ماند.يك ماه درست مثل تمام سالهاي
عمرم گذشت.حالم بد بود.تمام مدت سر گيجه و سر درد داشتم ، مثل مرده اي متحرك شده بودم ، پوست و استخوان.خانه
مان را همانطور رها كرده بودم و تمام مدت كنار پدر و مادر بودم.غير ممكن بود بدون امير پا در آن خانه بذارم.در و ديوار خانه ام بوي او را ميداد.همه جا تصوير او بود حتي بالاخره خودمان هم همين حالت را داشت.تمام مدت در كنار مادر مي
ماندم.بالاخره حالت تهوع و سر دردهاي شديدم باعث شد همه از اين حالتم وحشت كنند.سابقه اي كه داشتم و عمل جراحي
سرم و اصرارهاي مادر و محمد باعث شد كه به دكتر متخصص مراجعه كنم.دكتر آزمايش كامل برايم نوشت.با اينكه موافق
انجام آزمايش نبودم ولي با اصرار محمد موافقت كردم.آن روز هيچوقت فراموشم نيمشود.محمد با خوشحالي جواب
آزمايشات را به مادر نشان داد.من از آن اتفاق به بعد با كسي صحبت نميكردم فقط يكجا مي نشستم و به روبرو خيره
ميشدم.روانپزشكان هم نتوانسته بودند كاري انجام بدهند.مادر با خوشحالي جيغي زد و محمد را بوسيد.تنها كسي كه ساكت و
غمگين بود پدر بود.بالاخره فهميدم كه باردار هستم.دو ماه بود كه حامله بودم.از اين خبر اصلا خوشحال نشدم.براي من ديگه
فرقي نميكرد.اصلا اين بچه را هم نميخواستم ولي مادر آرام به محمد ميگفت:شايد اين بچه باعث شود محبت حالش خوب
شود.خدا خودش در هر كاري صلاح و حكمتي دارد.وقتي غزل از اين جريان باخبر شد با اصرار مرا هم همراه خودش به
انگليس برد.چند ماه زندگي در انگلستان هم چيزي را از يادم نبرد.با بزرگتر شدن شكمم و حس حركت بچه چيزي جديد
در من به وجود مي آمد حسي جديد ولي سعي ميكردم اين حس را نديده بگيرم.اين بچه را ميخواستم چيكار وقتي
عزيزترين فرد زندگي ام را از دست داده بودم؟!
آن روزها برام اونقدر دير ميگذشت كه احساس پيري ميكردم.حالا با يادآوري آن ايام همه چيز برايم قابل تحمل است ولي
آن روزها سخت ترين روزهاي عمرم بودند.غمي كه ته قلبم لانه كرده بود و حفرهي عميقي كه در قلبم ايجاد شده بود قابل
جبران نبود.تنها به دنيا آمدن پسرم باعث شد به زندگي اميدوار شوم.تا لحظه ي به دنيا امدنش نااميد بودم و صداي گريه او و
صورت زيباي كوچك نور اميدي در دلم روشن كرد و زندگي دوباره به من بخشيد.با اصرار محمد اسم او را ميلاد گذاشتيم.او
تولد دوباره ي من بود ؛ ميلادي نو ، تولد دوباره ي زندگي و عش من.سعي كردم كمبود عشق و اميد را با ديدن او جبران
كنم.پدر و غزل براي ديدن ميلاد به ايران آمدند.غزل و نادر براي هيمشه آنجا زندگي ميكنند و پدر هم كه تصميم داشت به
ايران برگردد با از دست دادن ايمر براي هيمشه انگليس اقامت كرد.فقط وقتي براي ميلاد دلتنگ ميشدند به ايران بر
ميگشتند تا او را ببينند.هر روز كه ميگذشت او بيشتر و بيشتر به امير شباهت پيدا ميكرد.مادر معتقد بود كه تمام اينها كار
خداست ؛ خدا با دادن ميلاد به من هديه اي كه جايگزين امير برايم شد ، به من نور اميد و قدرت زندگي بخشيد.با اين حال قلبم هنوز زخمي بود.
جاي خالي امير را هيچكس نمي توانست برايم پر كند حتي ميلاد.ولي ميلاد زندگي من بود و با او احساس خوشبختي
ميكردم.هر روز كه بزرگتر ميشد ، شيرين تر و زيباتر از روز قبل بود.چشمان او درست همرنگ چشمان امير بود.پوست
صورتش به سفيدي ماه بود و به قول مادر زيبايي هر دوي ما "من و امير"در ميلاد تركيب شده بود.او درست شبيه فرشته ي
كوچكي از بهشت بود كه خداوند برايم فرستاده بود.گاهي اوقات فكر ميكردم اگه امير زنده بود و او را ميديد چيكار ميكرد و
چقدر با هم خوشبخت ميشديم.در تمام اين مدت فرزاد روشن با ما رفت و امد داشت.او در مراسم خاكسپاري شركت داشت
البته من متوجه او نشده بودم.مادر بعدها به من گفت او خيلي ناراحت بود و نگران حال من.از همه چيز و همه كس متنفر
بودم.ديگه علاقه اي به نقاشي و طراحي نداشتم.رنگ ها صدايم ميكردند ولي من جوابي به آنها نميدادم.همه چيز را فراموش
كرده بودم.گاهي به ياد نمي آوردم كه نقاشي ميكشيدم.همه ي وسايلم را دور ريخته بودم ، از غصه و عصبانيت تمام قلم موها
را شكانده بودم.درست دو سال طول كشيد تا دوباره به سراغ نقاشي بروم و كسي كه به من كمك كرد و تشويقم كرد و همه
چيز را دوباره به يادم اورد فرزاد بود.او ارتباطش را با ما قطع نكرده بود و البته اين ارتباط هر روز بيشتر و بيشتر هم
يمشد.حتي به دنيا آمدن ميلاد هم نااميدش نكرده بود.من كه در اعماق چاهي كرفتار بودم تنها با كمك او و مشاورين
روانشناختم از ته چاه سياه بيرون كشيده شدم.او هيمشه فاصله را رعايت ميكرد و در عين حال به من و ميلاد ميحبت
ميكرد.پدر و مادر وقتي ميديدند چقدر وجود او روي من اثر مثبت دارد و ذهنم را از افكار سياه و تاريك پاك ميكند مانع
ادامه ي ارتباط ما نشدند.ولي محمد ناراضي بود.او هنوز خاطره ي امير را در ذهن داشت.من هم هيوقت نميتوانستم كسي را
جانشين امير در قلبم كنم ؛ هرگز چنين قصدي نداشتم.احساس من به فرزاد احساسي شبيه علاقه به محمد بود و درست مثل
يك دوست ؛ دوستي واقعي.گاهي اوقات فراموش ميكردم او يك مرد است و داراي عواطف و احساسات.
ديگه چيزي در قلبم به نام عشق وجود نداشت و من نميتونستم كسي را آن گونه كه امير را دوست داشتم دوست بدارم.تنها
يك دوستي ساده بين ما بود.او به ميلاد محبت ميكرد.وجود ميلاد پل ارتباطي بين ما بود.از زندگي نقاشان بزرگ برايم
صحبت ميكرد از غم ها و شادي هاي آنها و از سختي ها و خوشي هاي ديگران.گاهي اوقات اونقدر صحبت ميكرد كه ناچار
ميشدم فكرم را از گذشته بيرون بياورم و به او گوش كنم.او دوباره قلم مو را به دستم داد.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#107
Posted: 13 Feb 2014 16:52
يك روز خيلي غمگين بودم و كنار پنجره به ريزش برگهاي پاييز نگاه ميكردم.او با يك سه پايه و بوم و جعبه ي وسايل
نقاشي وارد شد.مادر ميلاد را براي واكسن زدن به دكتر برده بود و من تنها بودم.باديدن او براي اولين بار لبخند روي لبانم
نشست ولي وقتي قلم موها و جعبه ي رنگ را ديدم قلبم گرفت و سرم گيج رفت.گفتم:
-آنها را از جلوي چشمم دور كن نميخوام انها را ببينم.
ولي او با لجبازي و صرار قلم مو را به دستم داد.پالت را خودش در دست گرفت روبروي سه پايه ايستاد بوم را روي آن
گذاشت و رنگها را روي پالت ريخت.گفت:
-ببين رنگ ها صدات ميكنند ، اين زردها منتظرند تا تو آنها را هنرمندانه با آبي تركيب كني و يك سبز خوشرنگ از آنها
بسازي ، عجله كن.
اونقدر تعريف كرد كه قلبم ديگه طاقت نياورد و دستانم ناخودآگاه روي بوم كشيده شد.قلم موي خالي را روي بوم
ميكشيدم.اين كار چه لذتي داشت و بعد پالت را به دستم داد و من رنگ ها را روي بوم ميريختم.بعد يكدفعه گفتم:
-ولي من بلد ينستم من كه هيچوقت نقاشي نكرده ام.
دوباره آنها را كنار گذاشتم.او گفت:
-پس بهتر است از طراحي شروع كنيم.
با تعجب گفتم:
-طراحي!ولي من كه طراحي بلد نيستم.
-تو خيلي خوب بلدي ، بايد مداد را دستت بگيري.اين پاييز قشنگ ، اين برگهاي زرد و نارنجي ؛ همه و همه منتظر تو هستند
عجله كن.
-ولي من از طراحي متنفرم ، از رنگها متنفرم از پاييز هم متنفرم.
-از من هم متنفري؟
نگاهش كردم.نگاهش اونقدر غمگين و نگران بود كه دلم برايش ميسوخت.گفتمك
-نه.
-چرا متنفري ، اگه نبودي از رنگها هم متنفر نيمشدي.ببين به من نگاه كن ، من يك طرحم ، يك طرح ساده ، يك رنگ
هستم ، يك رنگ روشن و واضح.اگه از من متنفر نيستي پس نبايد از بقيه هم متنفر باشي ، بگير.
مداد را با اصرار به دستم داد و يك كاغذ سفيد.مداد انگشتانم را قلقلك ميداد و در برابر سفيد كاغذ ديگه نميتونستم مقاومت
كنم.خطور درهم و برهمي روي كاغذ ميكشيدم و بالاخره از بين آن خطوط يك تصوير بيرون آمد.
-ديدي چقدر ساده بود.خطوط تو را صدا ميكنند از تو فرمان ميبرند ، سفيدي كاغذ منتظر توست.
آنقدر گفت و گفت تا بالاخره تسليم شدم.وقتي مادر و ميلاد برگشتند مادر با تعجب ديد كه روي نيمكت حياط نشسته ام و
طراحي ميكنم.هم خوشحال بود و هم با ياد گذشته اشك در چشمانش جمع شده بود.چند روز بعد ديگه دلم ميخواست
نقاشي كنم و باز هم با اصرار فرزاد رنگها را تركيب كردم و با بوم و قلم مو آشتي كردم.با اينكه همه چيز را فراموش كرده
بودم ولي او ذهنم را روشن كرد.دريچه ي نفرت و سياهي را در قلبم بستم و به روشني و نور فكر كردم.ميلاد نور زندگي ام
بود و فرزاد هم اميد را به زندگي ام برگرداند.وقتي نقاشي ميكردم از دنياي آدم ها دور ميشدم و گاهي به گذشته برميگشتم ؛
روزهاي خوشبختي ام ، ولي تقريبا نيمي از گذشته از ذهنم پاك شده بود وسعي من براي ياداوري بيهوده بود.به آينده فكر
نميكردم چون آينده اي وجود نداشت ، فقط به حال فكر ميكردم و روزهايم با ميلاد و شادي هاي كودكانه ي او پر
ميشد.وقتي راه افتاد حس ميكردم خودم براي اولين بار است كه راه ميروم و وقتي اولين كلمه كه "مامان"بود را به زبان اورد
انگار خودم زبان باز كرده ام.
فرزاد در تمام اين مدت همراهم بود ولي جز حس تشكر و قدرداني احساس ديگه اي به او نداشتم.سه سال از آن اتفاق
ميگذشت و ميلاد با شيطنت هاي كودكانه اش مرا از خاطرات تلخ و سياه دور ميكرد.
به وجود فرزاد عادت كرده بودم درست مثل قرص مسكن برام بود.وقتي او بود همه چيز رنگ و بوي ديگري پيدا ميكرد و
نور و روشني روي همه چيز ميتابيد.فقط زماني حس كردم به او نياز دارم كه براي يك ماه به خارج از كشور سفر كرد.
بد خلق و اخمو شده بودم.پدر و مادر خوب ميفهميدند و محمد از اينكه به خاطر نبود فرزاد اين همه كج خلق شده ام عصباني
بود.هيچكس نميدانست كه فرزاد هيچوقت نميتواند جاي اميرم را بگيرد ؛ هيچكس نميتوانست جاي او را بگيرد.محمد گاهي
از بي وفايي صحبت ميكرد و مادر با اخم به او نگاه ميكرد ولي من همه چيز را ميفهميدم.بالاخره وقتي او برگشت دوباره دلم آرام گرفت.تمام يك ماه دست به قلم مو نزده بودم رنگ ها صدايم نميكردند انگار با رفتن او فكرم كار نميكرد و رنگ ها
هم فرار كرده بودند.
او با سوغاتي هاي جور واجور براي من و ميلاد بازگشت.
بالاخره يك روز وقتي از بيرون وارد خانه شدم صداي او و پدر را از اتاق پذيرايي شنيدم كه با هم صحبت ميكردند.پشت در
گوش ايستادم.پدر گفت:
-فرزاد جان خوب ميداني كه ادامه ي اين ارتباط براي محبت خوب نيست ، مردم حرفهايي ميزنند.اگه ما تا به حال راضي
بوديم فقط بخاطر محبت بود.نميخوام دروغ بگم ، رفت و آمد و ارتباط تو با ما باعث شده محبت دوباره به زندگي بازگردد.او
دوباره مثل گذشته به زندگي اميدوار شده و اونقدر وجود تو مؤثر بوده كه حتي ميلاد كه يك بچه ي كوچك است متوجه
تغيير حال مادرش شده است.تو دوباره محبت را به ما برگرداندي.نميخوام از زحماتت همينطوري بگذرم و آنها را ناديده
بگيرم ولي خودت خوب ميدوني كه ارتباط شما به نظر ديگران درست نيست.من كه از پاكي و صداقت هر دوي شما خبر
دارم و ميدونم كه محبت اصلا به چيزي غير از دوستي فكر نميكند.
صداي فرزاد را شنيدم كه ميگفت:
-حق با شماست آقاي ايزدي من خوب ميدونم كه منظور شما چيست.باور كنيد حودم هم ناراحتم.اگه فكر ميكنيد ادامه ي
اين ارتباط براي هر دوي ما بخصوص محبت ضرر دارد ديگه پايم را اينجا نميذارم.بعضي مواقع حرفهاي مردم مانع درست
زندگي كردن آدم ها ميشه.
پدر گفت:
-حق با شماست ولي نميشه جلوي اين حرف ها را گرفت.محبت ديگه يك دختر بچه نيست ، او زني بيوه با يك بچه است.
-من همه چيز را درك ميكنم.باور كنيد فقط بخاطر او و ميلاد است كه من اينجا هستم.فكر كردم ميتونم به او كمك كنم
تصور ميكنم تا حدودي هم مفيد بوده ام ولي حق با شماست او ديگه احتياجي به من نداره.
يك لحظه قلبم ايستاد.پس ميخواست تنهام بذاره.ميدونستم كه جق با اوست ولي به او وابسته شده بودم و وقتي او نبود دستم
به كار نميرفت.حتي فكرم كار نميكرد ، غم قلبم را پر ميكرد ساكت ميشدم و فقط به نقطه اي دور خيره ميشدم.او سر زندگي را به من برگردانده بود و روح زندگي را به قلبم دميده بود و حالا ميخواست ما را تنها بذاره.ميلاد به او عمو فرزاد ميگفت.با
آن زبان كودكانه كه همه ي كلمات را اشتباه تلفظ ميكرد به سختي او را صدا ميكرد.ميدونستم كه به او علاقمند است حتي
خودم هم به او علاقه داشتم ، يك حس دوستي ؛ احساسي كه به محمد داشتم ولي با اين همه دوري از او برايم سخت بود.
وقتي فهميدم صحبتهاي آنها تمام شده وانمود كردم كه تازه از بيرون آمده ام.فرزاد با ديدن من ساكت شد و من هم مثل
هميشه برخورد كردم.فرزاد با ديدن من ساكت شد و من هم مثل هميشه برخورد كردم.فرزاد بلند شد تا برود.گفتم:
-ميخواهيد بروي؟
-با اجازه ي شما ، كمي كار دارم.
با ناراحتي گفتم:
-ولي من يه تابلوي جديد دارم كه هنوز نديده اي.
-اگه اشكال نداشته باشه بعدا ميبينم.
-ولي امكان نداره چون اگه نقاشي ام را نبيني پاره ميشه و ومستقيم ميره سطل خاكروبه.
پدر با نگاه به او اشاره كرد كه بماند.تابلو را در كتابخانه گذاشته بودم تا خشك شود.فقط آنجا از دست ميلاد در امان بود.
همراهم به كتابخانه آمد ؛ آنجا تابلو را به او نشان دادم.تصويري از يك بيابان بي آب و علف با زميني ترك خورده بود تنها
حضور يك گل مريم سفيد تضاد عجيبي با تركهاي بيابان داشت.از لابلاي تركهاي درشت زمين يك گل مريم سفيد سرش را
بالا آورده بود و انگار لبخند ميزد.تا دور دست ها و افق هر چقدر چشم كار ميكرد بيابان ديده يمشد و اثري از گياهي
نبود.ذهني كار كرده بودم ولي اونقدر طبيعي بود كه او مات و مبهوت به تابلو چند دقيقه خيره شد.بالاخره پرسيدم:
-چطور است؟
-زيباترين گل مريمي است كه تا به حال ديده ام ، درست مثل خود تو.
اولين بار بود كه از من تعريف ميكرد.البته از نقاشي هايم هميشه تعريف ميكرد ولي هيچوقت از قيافه ام تعريف نكرده بود و
اصلا تا به حال هيچ حرفي دال بر اظهار علاقه به من نگفته بود.
سرم را پايين انداختم و گفتم:
-ولي بيابان زيباتر است ؛ تركهاي كف زمين مرا به طرف خودشان ميكشند.
-ولي تو كه تازه از بين آنها سر بر اوردي ، به آفتاب نگاه كن ، به خورشيد و نور ، تازه سرت را بلند كردي.
-ولي كسي نيست كه دستم را بگيرد و كمكم كند.من همانجا حبس شده ام و زنداني آن بيابانم.
-ولي تو احتياجي به كسي نداري ، تنهايي ميتوني بلند شوي.
-نميتونم باور كن نميتونم.
با عصبانيت گفت:
-بايد بتوني ؛ يك گل تنها در بيابان هم اگه باشي باز هم ميتوني.هر چه باشد تو يك گلي و از جنس خار و خس بيابان كه
نيستي ؛ لطافت و ظرافت تو را هيچكس ندارد.
ايستاد و گفت:
-حتي اگه به آن بيابان و تركهاي زمينش گكره خورده باشي به خورشيد نگاه ميكني.منتظر باران باش ؛ به آسمان نگاه كن ؛
به رويت ميبارد و قلبت را روشن ميكند.
بغض راه گلويم را بسته بود.گفتم:
-تو هم تنهام ميذاري؟!
-من نميتونم باران تو باشم.به اين پاييز نگاه كن ، پاييز زيبا را تصوير كن.
-من از پايير متنفرم و تو هم از من.
اخم كرد و بدون اينكه نگاهم كند گفت:
-هيچوقت از تو متنفر نبوده ام.
-پس چرا ميري؟
-نميتونم توضيح بدم.
با لجبازي و عصبانيت گفتم:
-باشه توضيح نده ، اصلا برو همين الان.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#108
Posted: 13 Feb 2014 16:54
از فرط عصبانيت دنبال چيزي ميگشتم تا عصبانيتم را روي آن خالي كنم.نزديكترين وسيله تابلويم بود ، آن را گرفتم و پرت
كردم ولي فرزاد فوري آن را در هوا گرفت قبل از اينكه به تيزي ميز بگيرد و پاره شود.نگاهم كرد.چشمان سياهش آنقدر
غمگين بود كه قلبم فشرده شد.آرام گفت:
-قول بده كه ديگه اين كار را تكرار نكني.من هيمشه تو را بخاطر اراده و اميدت تحسين ميكردم.به ميلاد فكر كن.
نميخواستم بيشتر از اين غرورم را زير پا بذارم و از او بخواهم كه بماند.پشتم را به او كردم و گفتم:
-ديگه نگران من نباش ؛ خيلي خوب ميتونم از پس زندگي و مشكلاتش بر بيايم.
فقط شنيدم كه گفت:خداحافظ و رفت.صداي بسته شدن در كه امد مطمئن شدم كه او رفته است و بعد روي زمين نشستم و تا
ميتونستم گريه كردم.
يك هفته تمام سعي كردم او را فراموش كنم.از خودم تعجب ميكردم.عاشق او نبودم يعني نميتونستم باشم ، قلبم هنوز امير
را صدا ميكرد و عشق او در اعماق قلبم باقي مانده بود ولي دوري از او ناراحتم ميكرد.دلم برايش تنگ شده بود.به او عادت
كرده بودم و همه چيز را از دريچه ي نگاه او ميديدم.از نگاه او به نقاشي ، به زندگي ، به گل ها ، به غروب ، به طلوع و حتي به
روز و شب مي نگريستم.حس ميكردم فكرم خالي خالي است و او همه چيز را در مغزم پر كرده است.نور اميد قلبم براي او
بود.فكر و استعداد نقاشي ام براي او بود.همه چيزهاي تازه و نو در ذهنم را او روشن كرده بود.از جهاتي شبيه امير بود.نقاط
مشترك بين ما ، درك روحياتم ، فكرم و شناختن نقاشي هايم باعث ميشد فكر كنم او امير است.ته نگاهش چيزي بود كه مرا
به ياد امير مي انداخت ؛ يك محبت غريب ، مهرباني پاك و ساده.
نميتوانستم او را به جاي امير ببينم ولي فكر ميكردم او زنده شده و در كنارم است.وقتي يك هفته او را نديدم تنها سكوت بود
كه بر لبانم نشسته بود.دستم به هيچ كاري نميرفت و چشمانم غمگين بود.چيزي را گم كرده بودم ولي هر چقدر ميگشتم
پيدايش نميكردم.پدر و مادر از اين وضع نگران بودند و بالاخره محمد هم متوجه شد و اعتراف كرد كه وجود فرزاد در
زندگي ما نور اميد است و نبود او كاملا احساس ميشود.
بالاخره سعي كردم به نبود او عادت كنم ولي در غم فرو رفته ميرفتم و هر لحظه بيشتر و بيشتر نااميد ميشدم.وجود ميلاد
تنها اميد زندگيم بود ، او را كه ميديدم لبخند ميزدم ، وقتي مرا مامان صدا ميكرد قلبم از عشق پر ميشد و او ميبوسيدم و در آغوشم محكم ميفشردم.
نميدونم چقدر طول كشيد ، به گمانم چند ماهي بود كه فرزاد را نديده بودم ولي بالاخره او بازگشت.فكر ميكنم تلفني با پدر
صحبت كرده بود.همه منتظر او بودند غير از من كه مثل هميشه در كتابخانه خلوت كرده بودم.ميلاد خوابيده بود و ، ديگه
كمتر نقاشي ميكشيدم.وقتي كه خيلي دلم ميگرفت و فكر بوم سفيد و پالت پر از رنگ رهايم نميكرد دستم ناخودآگاه سراغ
قلم مو ميرفت ولي اين اتفاق ديگه كمتر پيش مي آمد.مثل اينكه از پدر اجازه گرفته بود.صداي در را كه شنيدم اصلا فكر
نميكردم او باشد.شعرهاي دلتنگي و دوري از امير را در دفترمينوشتم.فكر كردم شايد مادر يا محمد است.آنها كمتر به
سراغم مي امدند.ميدانستند در تنهايي آرامش بيشتري حس ميكنم و مزاحمم نميشدند.وقتي گفتم بفرماييد منتظر ورود
محمد و يا مادر بودم.سرم پايين بود.وقتي به جز سكوت چيزي نشنيدم سرم را بلند كردم او را روبرويم ايستاده بود.از فرط
تعجب از روي صندلي بلند شدم و عينكم را از چشم برداشتم.مدتي بود كه براي مطالعه مجبور به استفاده از عينكي ظريف
بودم.به قول دكتر ؛ چشم شما به دليل تحريك شدن زياد و گريه كردن ضعيف شده و حتما بايد موقع مطالعه از اين عينك
استفاده كنيد.عينك را روي ميز گذاشتم و با دقت به او نگاه كردم.هوا تاريك شده بود.روزهاي كوتاه پاييز بود و من هنوز
چراغي روشن نكرده بودم.چراغ را روشن كرد.ديگه مطمئن شدم كه خودش است.جلوتر آمد و گفت:
-مزاحم خلوت تو شدم.
چيزي نگفتم تو شدم.
-چيزي مينوشتي؟
سرم را به علامت نفي تكان دادم و فوري دفترم را بستم.نميخواستم نوشته هايم را بخواند.همه براي امير بود.گفت:
-يك هديه برات اورده ام.
با تعجب نگاهش كردم.چند ماه بود كه رفته بود ، حالا برگشته بود و خيلي عادي برايم هديه آورده بود.از اين خونسردي او
تعجب كرده بودم.ميخواستم حرف تندي بزنم كه فوري تابلويي را بطرفم گرفت و گفت:
-اين هديه براي محبت خانم.
خوشحال بود و اين متعجبم ميكرد.ميخواستم بپرسم براي چي اينقدر خوشحال است ولي تا چشمم به تابلو افتاد از تعجب خشكم زد.هيچ بومي به بزرگي آن بوم نديده بودم.چطور آن را همراه خودش آورده و در ماشين جا داده بود؟
-اين چيه؟
فقط گفت:
-بازش كن.
بوم را به زحمت در دست گرفتم.در اصل كنار پنجره به ديوار تكيه دادم و كاغذهاي آن را باز كردم.وقتي كاغذ كادو را باز
كردم از تعجب چشمانم گرد شد.تصويري بزرگ و زيبا از خودم بود.باورم نيمشد كه خودم هستم.تصويري تمام قد بود.شال
بلند و سفيدي به سرم بود با پيراهني بلند و ساده به همان رنگ ، ايستاده بودم و نگاهم آنقدر عميق و پر احساس بود كه از
آن ترسيدم.در اعماق ديدگانم محبتي عميق نهفته بود و چشمانم انگار ميخنديدند.لبخندي كمرنگ روي لبم نقش بسته بود و
دستانم آرام روي دامن پيراهنم به هم گره خورده بودند و يك شاخه گل مريم سفيد بين آنها قرار داشت و از بين انگشتانم
سر بيرون آورده بود.درست مثل ليانكه از لابلاي انگشتانم روييده بود.
پشتم دشتي سبز و پر از گل قرار داشت و باد دامن بلند پيراهنم را كمي عقب برده بود ، با اين حال پاهايم ديده نيمشد.بيت
سياهي چشمانم چيزي ميدرخشيد ، درست مثل تيله اي رنگارنگ و برق خاصي به نگاهم داده بود.قلبم از حركت ايستاده بود
و نفسم بندآمده بود.نميدانم چقدر طول كشيده بود ولي هر چقدر بود نگاهم به تابلو طولاني بود چون فرزاد كه پشت سرم
ايستاده بود سكوت را شكست و گفت:
-پاهايم خشك شد ، اجازه هست بشينم؟
از عالمي كه در آن سفر ميكردم خارج شدم برگشتم و گفتم:
-ببخشيد يادم رفته بود اينجا هستي ، بشين.
روي صندلي نشست و خيره نگاهم كرد.براي اولين بار بود كه اينطور موشكافانه نگاهم ميكرد.انگار دنبال چيزي در نگاهم و
صورتم ميگشت ؛ دنبال يك احساس براي خودش.پرسيد:
-نظرت چيه؟
در حاليكه صدايم گرفته بود گفتم:
-اين عاليست.
آنقدر آرام گفتم كه گفت:
-ولي خوشت نيامده ، مگه نه؟وگرنه بلندتر جوابم را ميدادي.
همانطور كه به تابلو خيره شده بودم گفتم:
-چطور تونستي؟
-منو ببخش اصلا نميخواستم ناراحتت كنم؟
-منظورم اين نبود.اين همه را چطور خلق كردي؟
به او نگاه ميكردم.
-چند ماه دوري از تو به من اين قدرت را داد.
از روي صندلي بلند شد و روبرويم ايستاد و بدون مقدمه -هميشه بدون مقدمه چيني صحبت ميكردم و احساساتش را بيان
ميكرد -درست مثل اولين باري كه در نمايشگاه نقاشي ام از من خواستگاري كرده بود و از احساسش گفته بود روبرويم
ايستاد و نگاهم كرد.نگاهش اصلا اذيتم نيمكرد خيره نبود.در اعماق نگاهش عشقي عميق نهفته بود.تازه متوجه شده بودم تا
به حال او را اينطور نديده بودم.آنقدر از فكر امير پر بودم كه چيزي نميديدم ولي حالا او پرده اي را كه هميشه روي نگاهش
ميكشيد برداشته بود.گفت:
-محبت ديگه نميتونم دوري تو را تحمل كنم.چند ماه برايم كافي بود كه متوجه شودم بدون تو ديگه نميتونم ادامه بدم.من به
تو احتياج دارم.
سرم را پايين انداختم و گفتم:
-ولي اين حرف ها...پدر و مادرم؟...
-با آنها صحبت كردم و از آنها اجازه گرفتم.حالا بايد با تو صحبت كنم.خواهش ميكنم به حرفهايم كاملا گوش كن بعد جوابم
را بده.
هميشه دوستت داشتم.از همان لحظه ي اول كه تو را در آن مهماني ديدم دوستت داشتم تا حالا كه اينجا روبرويت ايستاده ام.آن موقع با ديدنت متوجه شدم تو تنها كسي هستي كه ميتونم با او زندگي كنم و كاملا دركش ميكنم.مممكن بود با كسي
ديگه ازدواج كنم ولي ميدانستم كه هيچوقت اين گونه كه تو را ميفهمم ديگري را نمي فهمم.احساسات تو پاك و ساده بود ،
همان چيزي كه هميشه دنبالش بودم ؛ دور از تشريفات و تجملات خانواده ام و اقوام و آشنايان.تو ساده ترين دختري بودي
كه ديدم و شناختم و قلبم من دنبال سادگي و صداقت بود و به سمت تو كشيده شد.تو لجبازترين و غير قابل دسترس ترين
دختر هم بودي.وقتي به وقتي به من جواب رد دادي فكر كردم شايد اين براي تو بهتر است.قلبت در گرو يك نفر ديگه بود
و من در قلبت جايي نداشتم.نميخواستم به زور خودم را به تو تحميل كنم ، ولي حالا ميدونم كه ديگه نميتونم مثل يك دوست
برات بمانم.اين مدت فقط سعي ميكردم دوست تو باشم ، مثل برادري كه تو ميخواستي ولي باور كن روي علاقه ام سرپوش
ميگذاشتم ، احساسات قلبي ام را مخفي ميكردم و فقط گوشه اي از احساسم را به تو نشان ميدادم.طاقت ديدن نابودي تو را
نداشتم و نميدانستم مرگ آرزوهايت را ببينم.تو با استعدادترين دختري هستي كه تا به حال شناخته ام.نميخواستم
استعدادت نابود شود و قلبت خالي از احساس و هنر باشد.تنها قصدم كمك به تو وميلاد بود ولي اين چند ماه دوري از تو
باعث شد حس كنم به تو احتياج دارم ، حتي بيشتر از نياز تو چون راه ديگري نداشتم.ولي فكر كردم در تنهايي خوب فكر
كردم ، به همين خاطر رفتم ، قثط از طرف تو مطمئن نبودم سعي كردم تو را فراموش كنم ولي فكرت از ذهنم بيرون نميرفت
و اين شد كه اين تابلو را كشيدم ؛ تو را آنطور كه ميديدم و دوست داشتم به تصوير كشيدم.
قلبم يخ كرده بود.دستانم سرد سرد بود و ميلرزيد.گفتم:
-ولي ميلاد...
-ميلاد همه ي زندگي من است ، باور نميكني؟وقتي فهميدم باردار هستي و حتي وقتي ميلاد بدنيا امد احساسم نسبت به تو
تغييري نكرد ، حتي علاقه ام به تو بيشتر شد.به نظرم او ميتواند اين حق را داشته باشد كه يك خانواده داشته باشد ، مگه نه؟
-منظورت چيست؟
-منظورم واضح است.ميخوام كه با من ازدواج كني.بايد اعتراف كنم كه وقتي اين تابلو را تمام ميكردم وقتي تك تك خطوط
صورتت ، رنگ چشمانت را تركيب ميكردم ، آرامش دستانت ، لبخند چشمانت و مهرباني نگاهت را ميكشيدم ، وقتي سادگي
و صفاي قلبت و وقار و متانتت را به روي بوم مي آوردم به اين مسئله فكر ميكردم.مدتها بود سعي كرده بودم فراموش كنم و فقط با احساسي ساده و پاك و برادرانه به تو كمك كنم ، چون تو اينطور ميخواستي و اين بهترين راه كمك به تو بود ولي
وقتي از تو جدا شدم و اين نقاشي را كشيدم فهميدم كه تنها راه براي ادامه ي اين ارتباط ازدواج است كه هميشه آرزويم بوده
محبت.
نفسم بند آمده بود.گفتم:
-ولي من...
-احتياجي نيست فورا جواب بدي ، ميتوني هر چقدر دوست داري فكر كني.فقط اين را بدان كه با تمام وجودم و با تمام قلبم
دوستت دارم و ميخوام كه تو و ميلاد را خوشبخت كنم.حرف هيچكس هم برام اهميتي نداره.
-پس پدر و مادر چي؟
-از آنها اجازه گرفتم ، همه چيز را به تو سپردند به رضايت و تمايل تو.
وقتي او رفت ساعت ها به تابلو نگاه كردم.هنوز هم آن تابلوي زيبا روبرويم است.تا به حال نقاشي هاي او را نديده بودم ،
فقط گاهي يك طرح ساده در كنارم ميزد تا تشويق شوم.از طرحهاي اوليه او متوجه چيزي نشده بودم.چقدر خودخواه بودم
حتي سعي نكردم او را بيشتر بشناسم.او همه چيز را براي من ميخواست و حالا اين اولين نقاشي او بود كه ميديدم ؛ تابلويي
كه نيمي از ديوار روبرويي و كنار پنجره را گرفته بود ، تصويري تمام قد از خودم و زيباترين تابلويي كه ديده بودم.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#109
Posted: 13 Feb 2014 16:55
فصل 19
اين دو روز تصميم داشتم فقط و فقط به او فكر كنم نه به چيزي ديگه ، ولي حتما اين خواست خدا بود كه با ارسال دفتر
خاطراتم همه چيز فراموش شود.پدر و مادر به كرج رفتند و حتي ميلاد را هم بردند تا من بهتر راجع به آينده ام و زندگي با
فرزاد فكر كنم..هر دو موافق اين ازدواج بودند تنها مخالف هميشگي محمد بود ، حتي لاله هم موافق بود و از رفت و آمدهاي
فرزاد خوشحال ميشد ؛ با اينكه او هميشه ميگفت تنها زوج خوشبهتي كه در تمام عمرش ديده من و امير بوديم.ما نيمه ي
گمشده ي هم بوديم و حالا من نيمه ي گمشده ام را از دست داده بودم.نيمي از قلبم را كنده بود و برده بود و تنها با نيمي
ديگر زندگي ميكردم و عشق ميورزيدم ولي اين برايم ممكن نبود.من نميتونستم با نيمه ي قلبم عاشق شوم بايد تمام قلبم
عشق را حس ميكرد و گرماي آن را لمس ميكرد و گرم يمشد.نميتونستم تنها با نيمي از قلبم كسي را دوست داشته باشم.اون وقت عشقم واقعي نبود.ساده و صادق نبودم اگه اين كار را ميكردم.بايد با فكر امير زندگي ميكردم.حتي اگه خوشبخت هم
ميشدم فرزاد خوشبخت نيمشد.نميتونستم اونطور كه او لياقت داشت دوستش بدارم.او لايق بيشتر از اينها بود.بايد كسي پيدا
ميشد تا تمام قلبش را به او تقديم كند.من نميتونستم امير را فراموش كنم.ظاهرا از ذهنم پاك شده بود ولي قلب بيچاره ام
هنوز در اختيار او بود.از اين مسئله ناراحت نبودم.خودم اينطور ميخواستم.فكر ميكردم او هنوز هست ، زنده است.هيچوقت
كاملا حس نكردم او مرده ، فكر ميكردم هنوز نفس ميكشد و قلبش هنوز ميتپد.حتي هييچوقت مشكي هم نپوشيدم.همه مرا
شماتت ميكردند ولي بعد اين مسئله را به حساب ديوانگي ام گذاشتند.در تمام مراسم ختم پيراهني سفيد و ساده
پوشيدم.هنوز باور نميكردم او را از دست داده ام.تنها گذشت زمان اين زخم و دلتنگي را زياد كرده بود ولي سعي ميكردم
فقط آن حس را در خانه ي آخر قلبم زنداني كنم.
دوباره و دوباره نوشته هاي او را خواندم.فرستادن اين نوشته از طرف غزل زندگي ام را عوض كرده بود.فكر فرزاد از ذهنم
بيرون نيمرفت ولي صورت ايمر بود كه تمام مدت جلوي چشمم بود.من فرزاد را فقط به چشم يك دوست ، يك برادر
ميديدم.نميتونستم با او ازدواج كنم.به او علاقمند بودم ولي عاشقش نبودم ، چون هنوز عاشق يكنفر ديگه بودم.خواندن نوشته
هاي امير و خاطرات گذشته ي خودم ذهنم را روشن كرد.همه چيز را بخاطر آوردم.هنوز دوستش داشتم حتي اگه چند سال
از او دور بودم و او را نديده بودم حتي اگه تا پايان عمرم هم او را نميديدم.
آن شب خواب او را ديدم.درست همان كابوسي بود كه سالها قبل ديده بودم ؛ كابوسي كه خبر از دوري او ميداد و من
نفهميده بودم.اين بار او صدايم ميكرد.من تنها ميشنيدم ولي نميتونستم جوابي بدهم.اونقدر دور از هم بوديم كه صداي ما به
هم نيمرسيد.فقط يكبار صداي همديگر را شنيديم ولي من كه بطرف او ميدوديم به او نميرسيدم.خار و سنگ بيابان پاهايم را
زخمي كرده بود ولي سوزش پايم به اندازه ي سوزش قلبم غير قابل تحمل نبود.بالاخره چند قدم مانده به او دستم را دراز
كردم ولي او محو شد و من از خواب پريدم.صورتش در خواب اونقدر نوراني و روشن بود كه فقط چشمانش قابل تشخصي
بود و مانند دو تيله ي سبز بين سفيدي صورتش ميدرخشيد.دستانش را دراز كرده بود و حتي نوك انگشتانش را هم لمس
كرده بودم كه او محو شد.وقتي گرماي دستش به دستانم سرايت كرد و نوك انگشتانش را لم كردم او محو شد.
قلبم چنان ميتپيد كه از روي پيراهن خوابم تپشش را ميديدم.ديگه نميتونستم تحمل كنم ، ديگه نميتونستم دوري او را تحمل كنم.يا بايد مي مردم و به ديدار او ميرفتم يا بايد او دوباره زنده ميشد و به ديدار من ميشتافت.همه چيز برايم غير قابل تحمل
شده بود.با اينكه ميدونستم خودكشي گناه كبيره است ولي ديگه نميتونستم اين وضع را تحمل كنم.قوطي قرص هاي اعصاب
و خواب آور كنار دستم بود ، آن را در دستم فشردم ولي يك لحظه صدايي شنيدم كه گفت:"نه."اونقدر بلند و قابل تشخيص
بود كه قوطي از دستم افتاد.
صداي امير بود ، فقط صداي او بود.قوطي قرص را از پنجره به بيرون انداختم.نميخواستم ديگه شيطان فكرم را تسخير
كنه.اين سرنوشت من بود و بايد با ان مي ساختم و به زندگي ام ادامه ميدادم.صورت معصوم و زيباي ميلاد جلوي چشمانم بود
و صداي او را كه مرا مامان صدا ميكرد ميشنيدم ، از اينكه فكر خودكشي به سرم زده بود از خودم بدم آمد.
بلند شدم و براي اينكه دوباره اين فكر شيطاني به مغزم خطور نكند به كتابخانه رفتم.بايد دوباره خاطراتم را مرور
ميكردم.چيزي در جملات يكي از صفحات بود ، كدام صفحه بود يادم نبود.دفتر را ورق ميزدم ولي پيدايش نميكردم.همانجا
خوابم بزد.
از صداي زنگ تلفن از خواب پريدم.صبح شده بود.نوراز لابلاي پرده ي كتابخانه به داخل ميتابيد.تلفن اونقدر زنگ خورد تا
بالاخره گوشي را برداشتم.صداي غزل بود.حالم را پرسيد و گفت كه نگرانم بوده است.بعد گفت كه مياد تا مرا ببيند.نيم
ساعت طول نكشيد كه او روبرويم ايستاده بود.با اتومبيل زيبايش چنان رانندگي ميكرد كه فراموش كردم او دختر ساده و
رنگ پريده ي چند سال پيش است كه من در دفتر خاطراتم از او نوشته بودم.هنوز فكر ميكردم او دختري خجالتي و كم
روست ، ولي واقعيت جلوي چشمانم بود.حالا ديگه او زندي بود كامل ، زيبا با اراده و قوي و البته خوشبخت.به او افتخار
ميكردم.تحصيلاتش را در رشته يادبيات به پايان رسانده بود و حالا در يكي از دانشگاه هاي انگليس تدريس ميكرد و اين
مايه افتخار من بود.
او را در آغوش گرفتم.گفت:
-دلم برات خيلي تنگ شده بود.
از احوال نادر و مارال پرسيدم.گفت:
-نادر نيامده ولي مارال را همراهم آوردم.خيلي دوست داشت ايران را ببيند و البته تو را زن دايي بي معرفت.
يك لحظه از اين حرفش دلم گرفت.من زن دايي مارال بودم؟اصلا فراموش كرده بودم.
غزل متوجه شد و گفت:
-دوست نداري مارال را ببيني ، من كه دلم براي ميلاد يه ذره شده است.
-ميلاد هم همه اش به ياد توست ، هر بار كه به ايران ميايي او را هوايي ميكني عمه خانم.
خنديد و گفت:
-طوري گفتي عمه خانم كه به ياد عمه خانم خودمان افتادم.
-تو هم ديگه دست كمي از او نداري.
-يعني آنقدر پير شده ام؟
-نه با ابهت و با شكوه شدي.
و با اشاره ماشين را در حياط به او نشان دادم.خنديد و گفت:
-اذيتم نكن ، اينطوري راحت تر بودم.اوقدر بايد منتظر تاكسي مي ماندم كه بهتر ديدم خودم با ماشين بيام.
بعد بدون مقدمه گفت:
-از فرزاد برايم بگو.
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:
-تو از كجا خبر داري؟
-لاله برا تعريف كرد.
-و تو هم با عجله آمدي تا در جشن عروسي ما شركت كني؟
-مگه ايرادي داره؟
-نه واي همه ي شما اشتباه ميكنيد.
-ببين محبت نميخوام تو را نصيحت كنم ولي فرزاد پسر خوبيست و لياقت تو را دارد.او ميتواند تو را درك كند ، چرا
نميخواي قبول كني؟
-چي را قبول كنم؟
-اينكه امير ديگه نيست ف تو بايد باور كني ، بايد زندگي كني ، ميدونم كه چقدر سخت است ميدونم كه اين سه سال و نيم
زمان چطور برات گذشت ، هنوز زخمت التيام پيدا نكرده ، ميدونم كه چقدر دوستش داشتي ولي خواهش ميكنم كمي واقع
بين باش.تو بايد به زندگيت ادامه بدي ، به فكر ميلاد باش او به پدر احتياج داره و فرزاد هم بهترين پدر براي او خواهد
بود.به تو قول ميدم يچكس به خوبي او نميتونه تو و ميلاد را بشناسه و خوشبخت كنه.
-خب نصيحتهايت تمام شد؟
اشك در چشمانش حلقه زد و گفت:
-فكر ميكني براي من راحت است ؛ بريا پدر ، براي خانواده ي تو ، بخصوص براي من؟تنها برادرم ، عزيزتريم ديگه ينست و
كسي ديگه ميخواد جاي او را بگيرد.تو عزيز من هستي ، دوست ندارم تا آخر عمر به پاي او بموني.تو بايد خوشبخت باشي ،
بايد دوست داشته باشي ، بايد به زندگيت ادامه بدي.كمي هم به فكر ميلاد باش.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#110
Posted: 13 Feb 2014 16:56
-پس تو هم اينطور فكر ميكني ، فكر ميكني عشق من الكي بود كه راحت ازش بگذرم.اينقدر سطحي و زودگذر بود؟فكر
ميكني ميتونم دوباره عاشق بشم؟من حتي فكر نميكنم امير رفته و ديگه بر نميگرده.فكر نمكينم او مرده باشه.چطور ميتونم
قبول كنم يكنفر ديگه جاي او را بگيرد؟از تو توقع نداشتم راجع به من اينطور فكر كني.چطور ميتونم قلبم را راضي كنم؟تو
نميدوني قلبم چقدر ميگره وقتي به حلقه ي ازدواجم نگاه ميكنم به اسم زيباي او كه روي حلقه ام حك شده است.اون وقت
فكر ميكني ميتونم حلقه ي ديگري را به دستم بذارم؟مطمئنم كه اسمم هنوز هم در شناسنامه ي او نوشته شده است.هر وقت
اسمم پاك شد ، از روي برگهاي شناسنامه اش ، از روي ورق هاي دفتر خاطراتش ، از روي قلبش ، ان وقت است كه ميتونم
اسم او را از ذهنم ، قلبم و زندگيم پاك كنم.من مطمئنم كه او هنوز دوستم دارد.
-چرا نميخواي قبول كني محبت كه او ديگه بر نميگردد؟هر چقدر هم صبر كني بجز اينكه جوانيت را از بين ببري و خودت
را نابود كني فايده اي نداره.براي او ديگه شناسنامه اي وجود ندارد.همه چيز در آن ماشين لعنتي سوخت و از بين رفت.حتي
اسم تو هم از شناسنامه ي او پاك شد ، از حلقه ي او ، از روي قلب سوخته ي برادرم.
هق هق گريه امانش نداد.هر دو گريه كرديم.همديگر را در آغوش گرفتيم و زار زديم.فقط او بود كه حال مرا مي فهميد ، ميدونستم كه براي خوشبختي من اين حرفها را گفته وگرنه او هم راضي نبود كسي جاي برادرش را در قلبم بگيرد.
بالاخره وقتي هر دو آرام گرفتيم و كمي سبك شديم گفت:
-من اصلا براي خاطر چيز ديگري آمده بودم.
-براي چي؟
-نترس ، خبر خوبيست و تو هم نبايد مخافت كني.
-چه خبر خوبي؟
-براي پس فردا بليط گرفتم و تو هم بايد همراه ما بيايي.
-بليط؟
-بليط هواپيما؟
-هيمشه اينطور قلب همه را ميلرزاني و اينطور شوك وارد ميكي؟
-براي تو اين شوك لازم بود.بليط هواپيما براي چهار نفر.اگه گفتي به كجا؟!
-حتما به لندن.
-اين بار را اشتباه كردي.من و مارال از لندن فرار كرديم ، از مه و هواي گرفته ي انجا به تهران پناه آورديم(به هواي پاكيزه
تهران پناه آورديد!!)آن وقت تو ميگي به اين راحتي بريم؟نه خانم جون اين بار بليط هواپيما براي جايي است كه تو خيلي
دوست داري و البته مارال.
-ايم چه شهري است كه هم من دوست دارم هم مارال؟
-مشهد.
قلبم فرو ريخت.گفتم:
-مشهد!
به ياد گنبد طلايي و كبوتران حرم افتادم.به ياد صحن بزرگ و زيباي امام رضا(ع)و ماه عسل با امير افتادم.
-ميدونستم كه تو هم دوست داري با ما باشي.بهتر است زودتر آماده شوي.سه روز ديگه اونجا هستيم.
ديگه نميتوسنتم مخالفتي داشته باشم.آرزويم ديدن دوباره ي حرم امام رضا(ع)و زيارتش بود ولي خاطرات گذشته به يادم
مي آمد ؛ روزهاي شيرين زندگيم با امير.قلبم فشرده ميشد وقتي غزل رفت ديگه نتوانستم صبر كنم روي نيمكت حياط
نشستم و گريه كردم.به برگهاي زرد پاييزي و شاخه هاي لخت درختان نگاه ميكردم ، به قار قار كلاغ ها گوش ميدادم ، با
پاييز سرد و خزان انتظار فكر ميكردم ، به آن پاييز سرد و غمزده كه قلبم را از من گرفته بود.فكر ميكردم پاييز آشنايي كه
بهار روياهايم بود حالا ديگه وجود نداره.تنها پاييز سرد و برگريز سه سال پيش كه عزيزم را گرفته بود در خاطرم مانده بود.
بايد به يكي تلفن ميكردم بايد ميگفتم كه نميتونم قلبم را فراموش كنم.تنها راه فراموشي از جا در آوردن قلبم بود روحم را
بايد از من ميگفرتند، شايد باز هم در جسد بي جانم ردپايي از عشق به امير باقي مي ماند.بالاخره فكرهايم را كردم.به فرزاد
تلفن كردم.از شنيدن صدايم آنقدر خوشحال شد كه از گفتن حرفهايم پشيمان شدم.ديگه نميتونستم دل كسي را
بشكنم.خودم دلشكسته بودم.گفتم:
-فقط براي تشكر تماس گرفتم.
-هنوز هم منتظر جواب تو هستم.
وقتي خداحافظي كردم در دلم غوغايي بود.بايد جواب ميدادم و ميگفتم كه برام ازدواج با او غير ممكن است ، مگر اينكه
بدون قلب و روحم زندگي كنم ، فقط با جسمم.يادم آمد روزي از امير خواسته بودم كه روح و جسمم را از من نيگرد و فقط
قلبم را به او داده بودم ولي او ناخواسته همه را از من گرفته بود ؛ آنها را به او تقديم كرده بودم.حالا ديگه نميتونستم براي بار
دوم به ديگري تقديمشان كنم.تنها ، مانند مرده اي متحرك ميتوانستم به زندگي با او تن بدم.مطمئن بودم كه او چنين چيزي
نميخواست.او اين حق را داشت كه تمام وجودم را بخواهد.او لياقت بيشتر از اينها را داشت.آنقدر خوب بود كه در برابرش
هيچ بودم.منِ بي دل لايق عشق بزرگ او نبودم.به ديوار روبرو خيره شدم.پيچكهاي روي ديوار خشك و زرد شده بودند و
تنها شاخه هاي باريكي از آنها بر روي ديوار چسبيده بود.دلم امير را صدا ميكرد و با او حرف ميزد.دلم به او ميگفت:
بي تو ، پيچكي گمشده در دشتم
بي درختي براي تكيه
بيا ساقه اي با مرا
دل اين پيچك خسته
تنها به تو خوش بود.
شب وقتي پدر و مادر برگشتند انگار گمشده اي داشتم.با ديدن ميلاد گمشده ام پيدا شده بود.در آفوشم پريد.صورتش را
غرق بوسه كردم.هر دو از ديدن يكديگر خوشحال بويدم.او گفت:
دلم برات تنگ شده بود مامان.
-من هم دلم برات يه ذره شده بود عزيزم.
و او با شيرين زباني از اتفاقاتي كه افتاده بود صحبت ميكرد غ از دايي محمد و زن دايي لاله و اينكه زن دايي لاله قرار بود ني
ني بياورد.با خوشحالي از مادر پرسيدم:
-ميلاد راست ميگه؟
مادر حرف ميلاد را تأييد كرد.صورت پدر و مادر را بوسيدم و تبريك گفتم.آنها با تعجب نگاهم ميكردند از اينكه در اين دو
روز چقدر عوض شده بودم خودم تعجب كرده بودم.نميدونم چرا ولي از چيزي شاد بودم.حال خاصي داشتم.بالاخره از
مسافرت به مشهد گفتم.مادر با تعجب پرسيد:
-فكرهايت را كردي؟
-چه فكرهايي؟
-راجع به ازدواج با فرزاد؟
اخم كردم و گفتم:
-هنوز نه.
از اينكه به اين راحتي قبول كردم همراه غزل به مشهد بريم تعجب كرده بودند.پدر گفت:
-بهتر است زودتر او را از بلاتكليفي در بياري.
گفتم:
-وقتي برگشتم به او جواب ميدم.
نميخواستم به پدر و مادر بگم كه قبول نميكنم.دوست نداشتم نااميد شوند.
دو روز بعد در شادي زيارت و انتظار ديدار دوباره ي امام هشتم گذشت.براي ميلاد كه از خوشحالي و هيجان مسافرت بالا و
پايين ميپريد از كبوتران حرم و هيجان زيارت حرف ميزدم.نيمي را متوجه يمشد و نيمي ديگه را نميفهميد ، ولي كسي بود كه
با او حرف بزنم و او سراپا گوش بود ، بدون اينكه از من ايراد بگيرد يا نصيحتم كند.حتي سوال هاي او هم خسته ام
نميكرد.مادر معتقد بود ميلاد را همراهم نبرم و تهران بذارم ولي قبول نكردم دلم ميخواست او همراهم باشد.
يادگار عزيزترين كس در زندگيم بعد از خدا بود و وقتي با من بود آرامش پيدا ميكردم.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی