انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 12:  « پیشین  1  2  3  ...  10  11  12

باران عشق


مرد

 
فصل بيستم
روز موعود فرا رسيد.مادر من و ميلاد را از زير قرآن رد كرد و پشت سرمان آب ريخت.غزل با ماشين دنبال ما امده
بود.ماشين را در پاركينگ فرودگاه گذاشتيم و سوار هواپيما شديم.ميلاد كه هيجان اين مسافرت را داشت از خوشحالي
ساكت بود و از شيشه ي هواپيما آسمان تهران و بعد هم مشهد را نگاه ميكرد.مارال هم كه دختري ساكت و آرام درست
مانند غزل بود تمام مدت خوابيده بود.او به مسافرت با هواپيما عادت داشت و هيجان كمتري نشان ميداد.بالاخره
رسيديم.وقتي به هتل رفتيم بدون اينكه به غزل چيزي بگم فهميدم يكي از اتاقهاي همان هتلي كه چند سال قبل من و امير در
انجا اقامت كرده بوديم را گرفته است.خاطرات گذشته برميگشتند ولي نميخواستم شادي بقيه را خبر كنم بخصوص ميلاد را.و
چيزي نگفتم.ديگران نبايد از غم نهفته در دلم با خبر ميشدند.غزل سعي داشت گذشته را از خاطرم بزدايد و مرا براي
زندگي جديد آماده كند ولي خبر نداشت در قلبم چي مگذرد.بعد از استراحت با اصرار ميلاد و مارال به سوي حرم روانه
شديم.در قلبم غوغايي بود.زيارت دوباره آرامشي غريب به قلبم داد كه در اين چند سال پيدا نكرده بودم.اشكها بود كه دور
از چشم ديگران ريختم.قلبم آرام شد ولي همچنان شكاف قلبم باقي بود.
ميلاد درست مانند پدرش زيارت ميكرد.آنقدر شبيه امير بود كه در چهره ي او امير را ميديدم.دستش را به ضريح گرفته بود
و با خدا حرف ميزد و من با تعجب به او نگاه ميكردم.پسر بچه ي سه ساله آنقدر قشنگ با خدا صحبت ميكرد كه در
آغوشش گرفتم و بارها و بارها او را بوسيدم.وقتي به هتل بازگشتيم هر دو از خستگي خوابشان برد.
شب دوباره به زيارت رفتم.غزل براي مراقبت از بچه ها در هتل ماند ولي من طاقت نياوردم ؛ نيرويي غريب مرا به سمت
حرم ميكشاند ، يك قدرت ماوراي زميني ، يك حس قلبي.پاهايم از آن خودم نبودند.اين بار با خيال راحت گريه كردم.آنقدر
كه چشمه ي اشكم خشك شد.از امام هشتم كمك خواستم ؛ ميخواستم كه قلبم را به من برگرداند.قولي كه او به حضرت داده
بود را به ياد اوردم.بخاطر نجات من از زندگي با من گذشته بود ، از عشقش گذشته بود ، حتي جانش را هم از دست داده بود
ولي حالا من نميتوانستم حتي جانم را فداي او كنم.از خدا خواستم مرا هم كنار او ببرد.با اينكه لايق بهشتي كه او در ان بود
نبودم ولي حاضر بودم خاك زير پاي او باشم و فقط در كنارش بمانم.آنقدر راز و نياز و گريه كردم كه گيج و سردرگم شده
بودم.نميدونم چند ساعت آنجا بودم.وقتي پا به حياط حرم گذاشتم هوا كم كم روشن ميشد.پابرهنه بودم ، فراموش كرده
بودم كه كفشم را به كدام كفشداري سپرده ام.به پلاك دستم نگاه كردم ، كفشداري شماره سه بود ولي هر چقدر گشتم پيدا
نكردم.از در ديگر بيرون آمده بودم و اثري از كفشداري شماره سه نبود.گيج و سردرگم در حياط حرم كنار حوض بزرگ
نشستم.چادرم را دورم جمع كردم.سردم شده بود و قلبم يخ كرده بود.سرم را بلند كردم و گفتم:
-يا امام رضا(ع)خودت كمك كن.
بلند شدم و به سمت در بزرگ رفتم.فكر كردم چطور است از يكي از خادمين سوال كنم.نزديك درِ بزرگ رسيده بودم.سرم
پايين بود.نزديك ترين خادم حرم را كه پيدا كردم بدون اينكه سرم را بلند كنم پرسيدم:
-ببخشيد ميشه بگيد كفشداري شماره سه كجاست؟
او جواب داد:
-از اين در كه بيرون برويد...
چقدر صدا برام آشنا بود.ديگه نتوانستم طاقت بيارم ، قلبم فشرده ميشد و نوري در آن روشن شده بود.سرم را بلند كردم.او
سرش پايين بود و نگاهم نميكرد.با اين حال قد او آنقدر بلند بود كه صورتش را ميديدم.ريش و سبيل مشكي داشت ولي
موهايش مرتب و كوتاه بود.ديگه چيزي نميشنيدم.چيزي در صورتش بود كه قلبم را ميلرزاند.دستانم يخ كرده و كاملا بي
حس شده بود.يك لحظه پلاك شماره كفشم از دستم افتاد.او خم شد تا آن را بردارد.وقتي سرش را بلند كرد تا پلاك را به
دستم بدهد سبزي چشمانش آنقدر آشنا بود كه نفسم بند امد ولي نگاهش غريبه بود.
وقتي به خودم آمدم او رفته بود.هنوز صدايش در گوشم بود و چشمان سبز آشنايش ، داشتم ديوانه ميشدم.مدام زير لب
تكرار ميكردم:يا خدا ، يا خدا ، يا امام هشتم ، بگو كه درست ديدم.حتي اگه اشتباه كرده بودم احساسم كه اشتباه
نيمكرد.وجود او را حس ميكردم.ان چند ثانيه كه در كنارم ايستاده بود با تمام وجود او را حس ميكردم ، درست مثل سالها
قبل كه بدون اينكه او را ببينم وجودش را حس ميكردم.اين بار هم احساسم به من دروغ نميگفت.او امير بود ، مطمئن بودم
كه صداي گرفته و غريبه اش ، حتي نگاه ناآشناي او هم مرا دچار اشتباه نيمكرد.او امير بود.اين را قلبم به من ميگفت و
ميدانستم كه بعد از سالهاي دور قلبم هرگز اشتباه نميكند.به دورو برم نگاه كردم.او رفته بود و من درست مانند ديوانه ها
دور خودم ميچرخيدم.چطور او مرا نشناخت؟تنها سوالم اين بود.ترسم از اين بود.چرا مرا نشناخت؟او كه اصلا نگاهم نكرده
بود ولي صدايم ، او كه وجودم را حس ميكرد ، درست مثل خودم.يعني قلبهاي ما آنقدر از هم دور شده بودند كه او مرا
نشناخته بود و وجودم را حس نكرده بود؟سوالهاي بعدي آنقدر زياد بودند كه سرم به دوران افتاد.او اينجا چيكار
ميكرد؟مطمئن بودم كه خودش است.پس او زنده بود.تعجب ميكنم چطور فكرم اين همه خوب كار ميكرد.بالاخره خودم را
به كفشداري رساندم و كفشم را گرفت.اصلا نفهميدم چطور خودم را به هتل رساندم.بچه ها خواب بودند.همه ي جريان را
براي غزل تعريف كردم.اول گفت حتما خيالاتي شده ام و اشتباه ديده ام و كسي شبيه امير بوده است.اين امكان نداره.بالاخره
بعد از كلي جر و بحث عصباني شدم و گفتم:
-يا بگو من ديوانه ام يا قبول كن كه آن مرد امير بود.
صبح دوباره به حرم برگشتيم.او را تا حدودي قانع كرده بودم.فكر او خوب كار ميكرد.گفت:
-بهتر است به قسمت خادمين حرم برويم و از آنجا بپرسيم ، حتما اسم و فاميل ها را دارند و ميتوانند به ما كمك كنند.
بچه ها را هم برده بوديم ، من مكي دورتر كنار بچه ها ايستادم و غزل وارد اتاق شد.وقتي بيرون آمد صورتش چيزي را نشان
نميداد.گفت:
-به من جواب نميدهند ، بهتر است تو بري و بگي كه همسرش هستي ، اون موقع ممكن است جواب بدهند.
وقتي وارد اتاق شدم پيرمرد مهرباني پشت ميز نشسته بود.گفتم كه چند سال است همسرم را گم كرده ام و اگه او به من
كمك كند كار بزرگي برام انجام داده است.ولي او قبول نميكرد انقدر توضيح دادم و التماس كردم تا بالاخره با ديدن شناسنامه ام قبول كرد.دفترش را باز كرد و اسامي را ديدوبالاخره گفت:
-بله ما يك امير اميدي داريم يكي از خادمين اينجاست.
قلبم از حركت ايستاده بود ، رنگم مثل گچ سفيد شده بود.مرد بيچاره وحشت كرد فوري يك آب قند برايم آورد و از من
خواست كه روي صندلي بشينم و كمي استراحت كنم.
بعد هم آدرس محل زندگي او را به من داد.وقتي از اتاق بيرون امد هنوز باورم نميشد.غزل هيجانزده منتظرم بود.وقتي كاغذ
آدرس را در دستم ديد از تعجب و شادي اشك بود كه ميريخت.دستش را دور گردنم انداخت و هر دو گريه كرديم.ميلاد و
مارال با تعجب به ما نگاه ميكردند.به عرل گفتم كه چيزي به آنها نگويد.ميلاد هميشه فكر ميكرد پدرش مرده است.به عكس
امير نگاه ميكرد و ميپرسيد:بابا كجا رفته؟ميگفتم:او پيش خدا در بهشت است.حالا هنوز زود بود كه به او چيزي بگويم ، بايد
مطئن ميشدم.عقلم ميگفت اشتباه ميكنم و اين غير ممكن است ولي قلبم آنقدر مطمئن بود كه تمام شك و ترديدم را برطرف
ميكرد.بالاخره قرار شد انها به هتل برگردند و من دنبال آدرس بروم.غزل گفت اگه توانايي اش را ندارم او امير را پيدا ميكند
ولي من قبول نكردم.از شادي سر از پا نيمشناختم.سوار تاكسي شدم و با آنها خداحافظي كردم.آدرس يكي از خيابانهاي
قديمي و پايين شهر بود.بعد از كلي گشتن در كوچه پس كوچه هاي باريك به خانه اي قديمي با در آهني كوچك
رسيدم.آدرس همين خانه را نشان ميداد.يعني او اينجا زندگي ميكرد.در را كه زدم قلبم از فرط هيجان يك لحظه هم از تند
تپيدنش باز نمي ايستاد.وقتي زني با چادري كهنه و بچه ي كوچكي در بغل در را باز كرد قلبم از حركت ايستاد.رنگم پريد و
تمام بدنم يخ كرد.پس او ازدواج كرده بود.چطور تونسته بود با وجود من و ميلاد اين كار را بكند؟ولي او كه از وجود ميلاد
خبر نداشت ولي پس من چي؟
با اين حال با صدايي كه از ته چاه در مي آمد پرسيدم:
-آقاي امير اميدي اينجا زندگي ميكنند؟
آن زن در حاليكه با تعجب سر تا پايم را ورانداز ميكرد و به چادر حريرم نگاه ميكرد گفت:
-بله شما ؟
بدون اينكه توضيح بدم وارد خانه شدم.آنجا يك خانه ي قديمي با حياطي بزرگ بود و دور تا دور حياط پر بود از اتاقهاي كوچيك با درهاي چوبي قديمي.وقتي آن زن اتاقي را نشانم داد و گفت:آقاي اميدي آنجا زندگي ميكند متوجه اشتباهم
شدم.خانه اي قديمي با كلي مستأجر بود.بچه ها از سر و كول هم بالا ميرفتند.زني چاق كنار حوض بزرگ نشسته بود و لباس
ميشست.با ديدن من سر تا پايم را وراندار كرد و آرام در گوش زن ديگري كه كنارش نشسته بود گفت:
-چقدر خوشگل است!
زني كه در را به رويم باز كرد كنار آنها ايستاد و گفت:
-معلوم است از آن پولدارها هم هست.
آنها پرسيدند با كي كار دارد و او آرام در حاليكه چادرش را جلوي لبش ميگرفت گفت:
-با آقاي اميدي.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
     
  
مرد

 
همه با تعجب به من نگاه ميكردند.ديگه نميتونستم منتظر بايستم.از پله ها بالا رفتم و كنار در اتاقي كه زن اشاره كرده بود
ايستادم.از پشت شيشه نگاهي به اتاق انداختم.مردي پشت به من ايستاده بود و نماز ميخواند.هنوز كه ظهر نشده بود!به
ساعتم نگاه كردم.آنقدر خيابانها را گشته بودم كه متوجه گذشت زمان نشده بودم.ظهر شده بود.خوب كه دقت كردم متوجه
شدم او نشسته و دعا ميخواند.
ديگه طاقت نياوردم بايد مطمئن ميشدم.قلبم به من نهيب ميزد كه او امير من است.گمشده ي من است.بر ترسم غلبه كردم و
در را هل دادم.در خيلي سريع ولي با سر و صدا باز شد.در را پشت سرم بستم.پشت به در ايستادم و به ديوار تكيه دادم تا
زمين نخورم.از پشت همان شانه هايي بود كه روزي در تابلوي تنها در باران به تصوير كشيده بودم ؛ درست همان شانه
ها.پاهايم ميلرزيد ديگه نميتونستم سر پا بايستم ، بدنم يخ كرده بود و اشك در چشمانم حلقه زده بود.
بغضم را به زحمت ميخوردم.بالاخره او برگشت.با ديدنش ديگه نميتونستم سر پا بايستم.او امير من بود همان چشمها ، همان
پيشاني بلند و همان موهاي مشكي و براق ، همان لب ها با همان لبخند ، او امير بود.
چادر از سرم افتاد و خودم نقش زمين شدم.در دنياي ديگري سير ميكردم و يكنفر صدايم ميكرد.صداي او را ميشناختم.براي
چند ثانيه روح از بدنم خارج شده بود ولي قطرات خنك آب كه به صورتم پاشيده شد باعث شد چشمانم را باز كنم.
روي زمين نشسته بودم و او روبرويم بود و به صورتم آب مي پاشيد.دستان سردم را در دستش گرفته بود و نبضم را ميگرفت.هنوز كاملا به هوش نيامده بودم.تصوير او كمرنگ بود ولي چشمانش ، چشمان امير بود و اشك از آن چشمان روي
دستم ميريخت.فكر ميكردم خواب ميبينم ولي دستان گرم او روي نبض دستم به من ميگفت كه خواب نيستم ، رويا هم
نيست ، واقعيت محض بود.خوب كه چشمانم را باز كردم خيالم راحت شد كه خواب نميبينم.او روبرويم روي زمين زانو زده
بود و سرش پايين بود.از قطرات اشكي كه روي چادرم ميريخت فهميدم كه گريه ميكند.اين همه سال كجا بود؟چطور دور از
من زندگي ميكرد؟ او زنده بود ، پس قلبم به من دروغ نميگفت.
آرام گفتم:
-امير خودت هستي؟اين تويي؟
صدايم به زحمت شنيده ميشد ولي او شنيد و جواب داد:
-بله خودم هستم ، و تو بالاخره آمدي ، خيلي وقت است كه منتظرت هستم.
-اينجا چيكار ميكني؟چرا تنهام گذاشتي؟هنوز باورم نميشه كه تو زنده اي!
با تعجب سرش را بلند كرد و گفت:
-زنده ! مگه فكر ميكردي مرده ام؟
بدون اينكه به او جوابي بدم در چشمانش غرق شدم.خودش بود ، با آن ريش و سبيل چقدر قيافه اش عوض شده بود و چقدر
غم در چشمانش بود.موهايش در دو طرف شقيقه ها سفيد شده بود و چند چروك كوچك در گوشه ي چشمانش وجود
داشت.اشك بود كه از چشمان هر دوي ما روي زمين ميريخت.گفتم:
-چطور تونستي منو تنها بذاري ؟اين همه سال چطور تونستي از من بگذري؟مگه قول نداده بودي هيچوقت تنهام نذاري؟ما
قول داديم حتي مرگ هم ما را از هم جدا نكنه.
-تو هم زير قولت زدي.فكر ميكردمدنبالم مياي ، پيدام ميكني.چشمانم به اين در خشك شد ولي تو نيامدي ، فكر ميكني
براي من راحت بود از تو گذشتن؟برام راحت بود؟
عصباني شدم و گفتم:
-اگه برات راحت نبود چرا از من گذشتي؟
سرش را پايين انداخت و گفت:
-براي قولي كه داده بودم براي نجات جان تو.
-يعني قولت از وجود من ، از سرنوشت من ، از زندگي من مهمتر بود؟
-من براي نجات جان تو قول داده بودم.
من با لجبازي حرفش را نشنيده گرفتم و گفتم:
-چطور تونستي؟چطور توسنتي اين همه مدت خودت را از من چنهان كني؟مرا ديوانه كردي امير ، ديوانه!
-فكر ميكني براي من راحت بود ، دوري تو ، گذشتن از زندگي ام ، از خوشبختي اي كه تازه نصيبم شده بود؟تنها چيزي كه
باعث شد ديوانه نشوم وجود خدا در دلم و خدمت به آقا بود.فكر ميكردم تو دنبالم ميگردي و پيدايم ميكني.هر روز به خودم
نهيب ميزدم ، اميد ميدادم كه تو مياي ، هر روز به روز ديگه تبديل ميشد و تو ميدوني چقدر انتظار سخت است.
عصباني شدم ، از دست او ، از دست خودم ، از دست قلب بيچاره ام كه هنوز مجروح بود و از جاي زخمش خون ميچكيد ؛
خوني به شكل اشك از چشمانم.بلند شدم و فرياد زدم:
-تو ميدوني با من چيكار كردي؟چطور دنبال تو مي امدم؟چطور دنبال كسي كه وجود نداشت مي امدم؟تو اگه دوستم داشتي
تنهام نميذاشتي.همه ي حرفهات دروغ بود.چطور اين همه مدت تحمل كردي؟ميدوني با من چيكار كردي؟چدر سختي
كشيدم؟بدون تو حتي بدون تو پسر ما...
لبم را گاز گرفتم و ساكت شدم.امير آنقدر غرق در افكارش بود كه متوجه آخرين كلمه از حرفم نشد.او هم بلند شد و در
حاليكه ميلرزيد فرياد زد:
-تو ميدوني با من چيكار كردي؟فرسنگها از من فاصله داشتي و من دستم به تو نميرسيد ، تو را داشتم و نداشتم.فكر ميكني
دادن آن قول برام راحت بود؟در برابر نجات جان تو به خدا قول دادم از تو بگذرم.فكر ميكني راحت بود؟تو چي ميدوني
؟چي ميدوني از اينكه بدون تو چي كشيدم و چطور زندگي كردم.
از حرفش بيشتر عصباني شدم.هر كدام حرف خودمان را ميزديم.دل هاي ما آنقدر از غم و درد و دوري پر بود كه حرف
ديگري را نميشنيد.هر دو ميدانستيم كه حق با ديگري است ولي نميخواستيم قبول كنيم.من با لجبازي فرياد زدم:
-هيچكس با كسي كه دوست دارد اين كار را نميكند.
او هم فرياد زد:
-اينجا ايستاده اي ، زيباتر از هميشه ايستاده اي و به من ميگي كه تو رو دوست نداشتم و ندارم.تو اگه دوستم داشتي دنبالم
ميگشتي.
بغضم تركيده بود و اشك صورت هايمان را خيس ميكرد.دستم را بالا بردم و گفتم:
-بس كن ديگه ، خودت خوب ميدوني كه دوستت داشتم.
يك قدم جلو امد و گفت:
-بله زماني دوستم داشتي ولي اين مدت دوري از تو باعث شد فكر كنم از من متنفري.ميفهمي؟متنفر.حتما دوباره ازدواج
كرده اي مگه نه؟حتما خوشبخت هم هستي و به من ميخندي؟
آنقدر از حرفهايش عصباني شده بودم كه ناخوداگاه فرياد زدم و به دروغ گفتم:
-بله ازدواج كردم.چرا ازدواج نميكردم؟حتما بايد منتظر تو مي ماندم.
ناخودآگاه قلبش را ميشكستم همانطوري كه او اين كار را كرده بود.بعد از سالها يكديگر را پيدا كرده بوديم ولي انقدر
دلهاي ما از غم و دوري پر بود كه هر دو ميخواستيم غمهاي چند ساله را يكجا بر سر هم فرود بياوريم.او فرياد زد:
-ولي من كه هنوز نمرده بودم چطور تونستي اين كار را بكني؟حالا پس براي چي دنبالم آمدي؟كه دچار عذاب وجدان نباشي
، مگه نه؟!
ديگه نمي تونستم حرفي بزنم.غم بزرگ چشمانش تبديل به نفرت شده بود و صدايش پر از غم و خشم بود.نمي توانستم
روبروي او بايستم و غرورم را زير پا بذارم و بگم كه چقدر دوستش دارم.حتي گذشت سالها هم نتوانسته بود اين غرور لعنتي
را از من بگيرد.غروري كه او هميشه عاشقش بود.فقط گفتم:
-تو هيچي نميدوني.
چادرم را جمع كردم و با سرعت از اتاق بيرون امدم.ديگه نمي توانستم خشم و نفرت را در چشمانش ببينم.كوچه پس كوچه
ها را چنان دويدم كه چند بار به عابرين پياده خورم ، حتي يك بار نزديك بود با يك دوچرخه تصادف كنم.
تنها زماني كه به خيابان اصلي رسيدم و خواستم سوار تاكسي شوم متوجه شدم كيفم را جا گذاشته ام.ديگه نمي توانستم
برگردم ، ديگه نميخواستم او را ببينم.بعد از سالها او را پيدا كرده بودم ولي چرا اينطوري شده بود؟چرا باهم اينطور صحبت
كرده بوديم؟هر دوي ما از دوري انقدر خسته و غمگين بوديم كه صدايمان خشمگين و نگاهمان پر از نفرت شده بود.تنها
چيزي كه به يادم مي امد حرف او بود.پس هنوز دوستم داشت.وقتي گفته بود زيباتر از هميشه روبرويش ايستاده ام.پس
برايش اهميت داشتم ، به من فكر ميكرد و متوجه زيبايي من شده بود ولي من كه ديگه زيبايي نداشتم.حس ميكردم پير شده
ام.چند خال موي سفيد بين موهاي سياه و بلندم پيدا شده بود كه فقط خودم آنها را ميديم ولي حق با اوبود.او خيلي شكسته
شده بود در حاليكه من اينطور نبودم ، شايد چون من زن بودم تحمل درد و رنج برام بيشتر بود.بالاخره تاكسي گرفتم.به در
هتل كه رسيدم به اتاقم رفتم و پول تاكسي را براي راننده فرستادم.غزل با ديدنم در آغوشم گرفت.از نگاه و لبخندم متوجه
همه چيز شده بود.مدام تكرار ميكرد :
-باورم نميشود ، پس خودش بود ، چرا او را با خودت نياوردي؟او كجا بود؟اين همه مدت چرا ما را بي خبر گذاشته
بود؟حالش خوب بود؟به تو چي گفت؟تو رو شناخت؟
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
     
  
مرد

 
سوال هاي او سوال هاي خودم هم بود.بالاخره همه چيز را براش تعريف كردم.همانطوري كه همراه من اشك ميريخت گفت:
-چرا اين حرفها را به من زديد؟چطور تونستيد؟اين همه مدت دوري ، چي شد كه به جان هم افتاديد؟از تو تعجب ميكنم تو
چطور تونستي محبت/
-از بس كه دوستش دارم غزل.ميفهمي او با من چيكار كرد؟
-ميفهمم ولي فكر كردي خود او چي كشيده؟
-حتي خبر نداشت كه ما براش مجلس ختم گرفيتم.
-پس آن ماشين ؟ماشين امير.
-نپرسيدم اصلا نپرسيدم ، فكر ميكرد دنبالش ميگرديم پيدايش ميكنيم.منتظرم بود.
-راجع به ميلاد چي؟به او گفتي؟
-اصلا نميخوام او چيزي بدونه ، ميفهمي؟
غزل با تعجب نگاهم كرد و گفت:
-ولي اين حق اميرست ، ميلاد پسر او هم هست ، چرا نميخواي بدونه؟
-خواهش ميكنم حرفش را نزن.
دستانش را در دست گرفتم و گفتم:
- -قول بده به او چيزي نگويي.
با ناچار قول داد ولي گفت:
-بالاخره او ميفهمد.ميلاد او را ميشناسد ؛ فكس او را ديده است بايد بدونه پدرش زنده است.ميخوام او را ببينم ، دلم براش
تنگ شده ، خدايا شكرت ، امام رضا از تو ممنونم.
-من بايد از تو تشكر كنم ، تو باعث شدي پيداش كنم.
-حالا ميفهمم كه چقدر او را دوست داري.عشق تو عشقي واقعيست.از همان روز اول قبول نميكردي او مرده است.يادت
است؟باورت نميشد.
-اين كوچكترين عكس العمل من در برابر عشق بزرگم بود.بايد وجود او را حس ميكردم يا نه؟!
-بگو امير چه شكلي شده؟عوض شده مگه نه؟
-نه زياد ، فقط قيافه اش مردانه تر شده ، چهار شانه تر و البته جذاب تر از هميشه.موهاي دو طرف شقيقه اش سفيد شده ولي
چشمانش همان درخشش قبل را دارد و نگاهش همان نگاه مهربان هميشگي است.
-آنقدر قشنگ صورت او را توصيف ميكني كه فكر ميكنم دارم او را ميبينم.
وقتي به غزل گفتم كه كيفم را جا گذاشته ام گفت:
-پس مجبوري دوباره برگردي چون تمام وسايل مهم تو آنجاست.گرو دست اوست.
خنديدم و گفتم:
-از همه ي انها ميگذرم.
غزل با شيطنت گفت:
-از يكف پولت ميتوني بگذري؟
يك لحظه كيف پولم را به ياد آوردم و جيغ زدم و گفتم:خداي من.غزل پرسيد:
-چي شده؟
-يه عكس از ميلاد در كيفم هست.
-خب چه بهتر ، حتما در كيفت را باز ميكند و عكس را ميبيند و متوجه همه چيز ميشه.
-به تو قول ميدم كه متوجه نشود.خواهش ميكنم به او چيزي نگو.
-اگه فهميد چطور؟
-اون موقع همه چيز را ميگيم.
بعد از ظهر من بچه ها را به ديدن باغ نادري بردم و غزل روانه ي خانه ي امير شد.آدرس را به او دادم ، دلم مثل سير و
سركه ميجوشيد.براي ديدن دوباره ي او ميسوختم.تمام اتفاقات بين آن دو را مجسم ميكردم.خواهر و برادر بعد از چند سال
دوباره همديگر را مي ديدند.چه احساسي داشتند؟
زمان نميگذشت.بچه ها دور از نگراني و با خيال راحت به مناظر اطراف و توپ نادر شاه نگاه ميكردند.ميلاد خيلي خوشش
امده بود و مارال از شيرهاي سنگي ميترسيد.بالاخره زمان به كندي هم كه بود گذشت و به هتل برگشتيم ولي غزل هنوز
برنگشته بود.نگران بودم.حتي وقتي شام خورديم هم غزل نيامد.فكر كردم نكند ادرس را پيدا نكرده و گم شده باشد.بالاخره
وقتي بچه ها خوابيدند.غزل امد.وقتي او را ديدم هنوز از در وارد نشده بود كه با عصبانيت گفتم:
-تو كه مرا از نگراني كشتي ، پس كجا بودي؟او را ديدي؟
غزل با نگاه به من خيره شده بود و علامت ميداد.امير پشت سر او وارد سالن شد.چند قدم به عقب برگشتم اتاق هتل داراي
يك خواب و يك سالن كوچك بود.بچه ها در اتاق خوابيده بودند.ما وارد سالن كوچك شديم.امير با ديدنم لبخند
زد.ميخواستم چادر سر كنم كه به ياد اوردم او همسرم است هنوز اسم ما در شناسنامه هاي يكديگر نوشته شده و هنوز حلقه
ي ازدواجمان در دستانمان بود.با اين فكر به دستان او نگاه كردم ولي دستانش را پشت سرش پنهان كرده بود.موهاي من
درست مانند چند سال قبل دوباره بلند شده بود و تا كمرم ميرسيد.او با تحسين نگاهم ميكرد و من گوشه اي ايستاده بودم.غزل گفت:
-بيا بشين داداش جونم.
از لحنش خنده ام گرفت.معلوم بود كه غزل خيلي گريه كرده بود چشمانش كاملا قرمز بود.امير كيف را به سمتم گرفت و
گفت:
-اين كيف مال توست جا گذاشته بودي.
خيلي خشك تشكر كردم.هر دو نشستيم.امير گفت:
-پس مارال كجاست؟ميخواستم او را ببينم.
غزل گفت:
-حتما خوابيده.
با سر به غزل علامت دادم.او متوجه شد و به روي خود نياورد و دوباره گفت:
-دوست داري او را ببيني؟
و بدون اينكه منتظر جواب او بماند در اتاق را باز كرد.امير پشت سر غزل وارد شد.من همانجا منتظر بودم ولي صداي آن دو
را ميشنيدم و صورت امير را از گوشه ي باز در ميديدم.هر دو روي تخت خوابيده بودند.با ديدن مارال لبخندي زد و با هيجان
گفت:
-چقدر مظلوم است ، چقدر بزرگ شده ، شبيه خودت است.
قلبم از بس تند ميتپيد درد گرفته بود.از هيجان قفسه ي سينه ام تير ميكشيد.
بعد ميلاد را ديد و با تعجب به او نگاه كرد.بالاي سر او ايستاده بود و محو تماشاي ميلاد بود.قلبم از حركت ايستاده بود.غزل
ساكت بود و به عكس العمل امير نگاه ميكرد.بعد ناگهان امير گفت:
-اين كوچولو ديگه از كجا آمده؟درست مثل فرشته ها خوابيده.
از هيجان نمي تونستم سرپا بايستم.كنار در رسيدم.غزل ميخواست حرفي بزند كه با اخم به او نگاه كردم.او حرفش را خورد
و ساكت ماند.امير به صورت ميلاد خيره شده بود ، بعد به غزل نگاه كرد و گفت:
-راستي اسم پسرت چيه؟چقدر شبيه دايي اش است.
نفس راحتي گشيدم.غزل به من نگاه كرد و اخم كرد ولي من به او لبخند ميزدم.فقط گفتم اسمش ميلاد است و از اتاق بيرون
آمدم.غزل گفت:
-خيلي شبيه توست مگه نه؟
-تعجب ميكنم كه شبيه محبت هم هست!
قلبم دوباره درد گرفت.از دست او عصباني بودم.چطور نفهميده بود ميلاد پسر خودش است؟ولي فكر كردم از كجا بايد
ميفهميد حتي فكرش را هم نميكرد.پس به محتويات كيفم نگاه نكرده بود.همان موقع گفت:
-اتفاقا با اجازه ي شما محبت وقتي در كيفتان را باز كردم عكس ميلاد را ديدم معلوم است خيلي دوستش داري كه عكسش
را در كيفت گذاشته اي؟
-خيلي زياد ، بيشتر از هر كسي در دنيا.
متوجه منظورم شده بود ولي باز چيزي نفهميد.
عزل گفت:
-محبت شوخي ميكنه.
-اصلا شوخي نميكنم.
غزل اخم كرد و با ناراحتي نگاهم كرد.دلش نميخواست اين صحبتها ادامه پيدا كند.گفت:
-من ميرم توي اتاق مثل اينكه مارال بيدار شده است.
به اتاق رفت و من و امير تنها مانيدم.بدون مقدمه پرسيد:
-گفتي ازدواج كردي مگه نه؟
-بله.
-پس چرا حلقه ات را از دستت در نياورده اي و حلقه ي جديد دستت نكرده اي؟
دستپاچه شدم.دروغم رو شده بود.تاخواستم حرفي بزنم گفت:
-دروغگوي خوبي نيستي محبت.
-دروغ نگفتم هنوز مراسم انجام نشده است ، اتفاقا تصميم داشتم حلقه ام را در بيارم.
او هم از تكاپو نيفتاد ميخواست امتحانم كند ولي با بدجنسي تمام گفت:
-خب حالا درش بيار.
به انگشتم نگاه كردم.اسم او روي حلقه ام ميدرخشيد قلبم برايش پر ميكشيد ولي نمي توانستم چيزي بگويم.سختي هايي كه
در نبود او كشيده بودم از يادم نيمرفت.مراسم خاكسپاري ، روزهاي سخت دوري ، زايمان سختم و داشتن نوزادي در بغل
بدون اينكه پدري بالاي سرش باشد ، گريه هايم ، ضجه هايم ، هيچكدام فراموشم نميشد.
دلم نمي امد حلقه را از دستم بيرون بيارم يعني اصلا از دستم رد نمي آمد ، همانجا پرس شده بود هيچوقت آن را از دستم
بيرون نياورده بودم.
وقتي ديد ساكت ايستاده ام گفت:
-پس چرا معطلي؟حلقه را در بيار و دور بينداز ، ميدونم كه از من متنفري.
-درست مثل تو.
-من از تو متنفر نيستم.
-چرا هستي وگرنه با من اينطور صحبت نميكردي.
-اگه بودم اين چند سال دوري تو را تحمل نميكردم و چشم انتظارت نمي موندم.
-خب چرا چشم انتظارم موندي؟
فوري گفت:
-تو چرا چشم انتظارم موندي؟من كه مرده بودم چرا منتظرم بودي؟چرا باور نميكردي؟چرا ازدواج نكردي؟
متوجه شدم غزل همه چيز را به او گفته است.ديگه نميتونستم احساسم را پنهان كنم با اين حال غرورم جريحه دار شده بود ،
درد و زخمي كه در قلبم ايجاد شده بود مانعم ميشد.ميخواستم بگم براي اينكه دوستت داشتم ف هنوز هم دوستت دارم ، تا
آخر عمرم دوستت خواهم داشت ولي فقط نگاهش كردم و حرفي نزدم.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
     
  
مرد

 
فرياد زد:
-بگو ديگه ، حرف بزن.طوري نگاهم ميكني كه حس ميكنم هيچوقت تو را نمي شناخته ام.
-احساست به تو دروغ نميگه تو هيچوقت مرا نشناختي؟
-چرا شناختم ولي حس ميكنم از من دور شدي ، چرا؟چرا ساكتي؟مثل هميشه از بيان احساست فرار ميكني؟
-بله من اينطورم ولي حالا از بيان احساسم فرار نميكنم چون ديگه احساسي به تو ندارم ، ميفهمي؟
يك لحظه حس كردم پاهايش شل شد.صورتش مثل گچ سفيد شده بود.از حرفم پشيمان شدم.دلم برايش ميسوخت.چرا با او
اينطور رفتار ميكردم؟دوستش داشتم و دلم براي او پر ميكشيد ولي با حرفهايم دلش را شكسته بودم.به من نگاه كرد ،
جلوتر آمد و درست روبروي من ايستاد و گفت:
-حالا به چشمانم نگاه كن و بگو ، همين حرف را بگو ، بگو كه علاقه اي به من نداري.اصلا اهميتي براي تو ندارم ، وجودم بي
ارزش ترين وجود براي توست.
قلبم براي اين حرف هاي او درد ميگرفت ، نمي تونستم به صورت و چشمانش نگاه كنم.فرياد زد:
-سرت را بلند كن و در چشمانم نگاه كن ، تنها آن وقت است كه باور ميكنم ، باور ميكنم اين چند سال دوري تو بي فايده
بوده است ، كه من همه چيزم را باختم .همه ي زندگي ام را از دست دام ، كه خدا تو را براي من نفرستاده و من اشتباه ميكنم
كه فكر ميكنم اون روز در صحن حرم آقا خدا تو رو برام فرستاد.احساسم به من دروغ ميگفت ، حسي غريب مرا به سمت تو
كشاند حسي كه هيمشه در برابرت داشتم.پس خوابي كه چند روز قبل ديدم هم دورغ بود فريادم دروغ بود ، لبه ي پرتگاهي
كه تو ايستاده بودي هم دروغ بود ، اصلا همه چيز دروغ است مگه نه؟من زندگي ام را باختم مگه نه؟!
-راجع به چي صحبت ميكني؟
-يعني تو نميدوني؟!لبه ي پرتگاه ايستاده بودي.
با تعجب گفتم:
-كي اين خواب را ديدي؟
-چند روز قبل.
با اصرار گفتمك
-دقيقا چه روزي؟
-درست روز جمعه.
باورم نميشد.امير اين خواب را درست زماني كه قوطي قرص در دستم بود ديده بود وقتي صداي او را شنيدم كه فرياد زد نه
و مانعم شد او خواب ميديد من لبه ي پرتگاهي ايستاده ام و فرياد ميزد ، فرياد او واقعي بود.او مانع سكوتم شده بود.ساكت
ايستاده بودم گفت:
-به من بگو.
ولي من همانسور ساكت ايستاده بودم چون حرفي نداشتم بزنم.نميتوانستم اعتراف كنم ، نميتوانستم.
غزل از اتاق خواب بيرون آمد و گفت:
-چقدر فرياد ميزنيد بچه ها بيدار ميشوند.چرا اين حرف ها را به هم ميگوييد؟از شما دو نفر بعيد است.اين همه مدت دوري
از هم نبايد شما را اينطور به جان هم بيندازد.همه ي اين اتفاقات كار خداست ، ميدونم ؛ شما دو نفر را چه ميشود؟
هر دو ساكت بوديم.امير كه سكوتم را ديد برگشت تا از در بيرون برود.من همانجا ايستاده بودم كه صداي ميلاد را شنيدم.او
با آن پاهاي كوچكش جلوي در اتاق خواب ايستاده بود و چشمانش را مي ماليد.صدايم كرد:
-مامان ، مامان كجايي
؟ميترسم.
يك لحظه بدون اينكه به چيزي فكر كنم برگشتم و بطرف او رفتم و گفتم:
-جانم ، پسرم ، عزيز دلم بيا با هم بريم بخوابيم ، من كنار تو هستم.
امير هنوز جلوي در ايستاده بود.برگشت و با تعجب نگاهمان كرد.او را از ياد برده بودم و خودم را لو دادم.
ميلاد در آغوشم بود كه او به سمت من آمد ، تلوتلو ميخورد ، اسك در چشمانش جمع شده بود و رنگش كاملا پريده
بود.ميلاد سرش را روي شانه ام گذاشت و فوري خوابش برد.انگار او هم آرامشي كه من يافته اودم را پيدا كرده بود.با ديدن
صورت امير اشك در چشمان حلقه زد.او همانطور كه به سمت ما مي آمد ميگفت:
-درست متوجه شدم؟اين حقيقت داره؟يكنفر به من بگه اين واقعيت است!ميلاد تو را مادر صدا كرد؟
غزل در حاليكه اشك ميريخت گفت:
-بله اين حقيقت داره ميلاد پسر توست.
ايمر روبرويم ايتساده بود.از پشت پرده ي اشك چشكان مهربان و نگاه عاشقش را ميديدم.هر دو اشك ميريختيم و او همراه
با اشك لبخند ميزد.لبخندش تمام عشق و اميد زندگي ام را به من برگرداند.آرام گفت:
-چرا زودتر به من نگفتي؟چرا چيزي نگفتي؟ميلاد پسر من و توست مگه نه ؟بايد از اول ميفهميدم ، آخ كه چقدر خنگ شده
ام.ديدن دوباره ي تو هوش از سرم برده بود.
همانطور كه اشك ميريخت گفت:
-محبت مرا ببخش اصلا فكر نيمكردم اين اتفاق براي ما بيفتد.وقتي ماشين را فروختم و با اتوبوس راهي مشهد شدم تنها به
قولي كه به آقا امام رضا (ع) داده بودم فكر ميكردم.بايد مال و جانم را در خدمت او قرار ميدادم.ماشين تنها دارايي من بود و
ان را فروختم ، اصلا فكر نميكردم اين اتفاق بيفتد.غزل همه چيز را برايم تعريف كرد.راننده ي بيچاره ؛ اگه ميدونستم اين
اتفاق براي او مي افتد هرگز ماشين را به او نمي فروختم.وقتي غزل گفت كه ماشين اتش گرفت و او به جاي من از بين رفت
خيلي ناراحت شدم.انگار خدا ميخواست اين اتفاق براي من نيفتد.اين همه كار خداست.چطور دوباره بعد از چهار سال ما را
سر راه هم قرار داد.هنوز باور نميكنم كه بالاخره انتظارم پايان يافت.
-من هم هنوز باورم نيمشود كه تو صحيح و سالم روبرويم ايتساده اي.
-بايد خيلي خوب باور كني ، با آن حرفهاي زيابيي كه از ازدواج و بيرون اوردن حلقه از دستت به من گفتي حالا به من بگو كه
هنوز هم اسمم داخل شناسنامه ي تو نوشته شده است؟
لبخند زدم و گفتم:
-هنوز هم نوشته شده و تا باطل شدن شناسنامه هم باقي مي ماند.
-ولي به صفحه ي دوم شناسنامه ي من بايد اسمي اضافه شود.
با اخم نگاهش كردم.فوري گفت:
-بابا اسم ميلاد را ميگم.
بعد جلوتر آمد كنارم ايستاد و پرسيد:
-هنوز هم اسم من روي قلب تو نوشته شده است؟
سرم را به علامت تأييد پايين آوردم.
-دوستت دارم محبت ، اين پسر كوچك زيبا را هم دوست دارم.
سرم را روي شانه ي او گذاشتم.دستانش را باز كرد و من و ميلاد را در آغوش گرفت.دلم ميخواست تا پايان عمر همانجا
بمانم.همان موقع ميلاد چشمان زيبايش را باز كرد و بين خواب و بيداري آرام گفت:
-بابا جونم.
سرش را روي شانه ي امير گذاشت دستان كوچكش را دور گردن او حلقه كرد و دوباره خوابيد.
هر دو با تعجب به پسرمان نگاه كرديم.او خوابي شيرين ميديد.
به امير نگاه كردم ؛ با تمام عشقي كه درقلبم براي او نگه داشته بودم به او نگاه كردم.حفره ي خالي قلبم پر شده بودم.حالا
ميفهميدم تنها رد پايي سبز و نوراني از بهشت او را دوباره به من برگداند.در قلبم صدايي غزيب را ميشنيدم كه به او ميگفت:
اي تجلي عشق
آينه رنگ دلواپسي است
چشمهايي منتظر ،
در تمناي نگاه مهربان توست
دل باراني ام
بي تو بي فروغ و سرد است
مرا از ژرفاي سياهي
به انتهاي نور رسان
ميدانم ؛ عشق
خورشيد جاودان حضور توست.


  • بایان.

تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
     
  ویرایش شده توسط: darkstorm   
صفحه  صفحه 12 از 12:  « پیشین  1  2  3  ...  10  11  12 
خاطرات و داستان های ادبی

باران عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA