انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین »

باران عشق


مرد

 
فصل 8
اين بار مادر پيراهني به رنگ آبي آسماني برايم دوخت كه پارچه اش را از صندوق عروسي اش در آورده بود.پارچه حرير را
مادربزرگ به مادر هديه كرده بود و مادر آن را تا به آن روز نگه داشته بود.وقتي پيراهن آماده شد و ان را پوشيدم خودم هم
به زيبايي پيراهن اعتراف كردم.رنگ آبي تلألؤ خاصي داشت و خيلي به من مي آمد.
دلم ميخواست دست هاي مادر را ببوسم.او قلبم را روشن كرده بود و باعث شده بود كمي به خودم فكر كنم و خودم را بهتر
بشناسم.هميشه براي شناختن معشوق بايد عاشق خود را بشناسد.صورتم گل انداخته بود.يك لحظه صداي امير در گوشم
پيچيد:"خوشحالم كه با رنگ ها آشتي كرديد."اگر مرا با اين لباس مي ديد چه مي گفت؟با اين فكر از خجالت سرخ شدم و
فوري پيراهن را از تنم بيرون آوردم.مادر گفت:
-چرا با اين عجله لباست را در آوردي؟مي خواستم ايرادهايش را بگيرم.
-ايرادي نداشت مادر ، عالي بود.
هيجان ديدار پدر غزل هيجان مهماني را در من از بين برده بود.هيچوقت علاقه اي به مهماني رفتن نداشتم حتي مهماني هاي
خانوادگي.همه اين موضوع را ميدانستند و قبول كردن اين دعوت برايشان عجيب بود ولي براي غزل و پدرش امري عادي
تلقي ميشد.
خوشبختانه آنها دنبالم آمدند.پدر و مادرهر دو تا جلوي در آمدند.بر عكس تصورم آقاي اميدي خيلي جوان تر از سنش به
نظر ميرسيد.اگر كسي نميدانست فكر ميكرد امير و پدرش برادر هستند.در واقع آقاي اميدي خيلي جوان به نظر ميرسيد و
هيچ شباهتي به امير نداشت.غزل خيلي شبيه پدرش بود.آقاي اميدي مرد خيلي خوش صحبت و شوخ طبعي بود.برعكس
غزل كه بيشتر ساكت و خجالتي بود پدرش شوخ طبع و بذله گو بود و خيلي مهربان.آنقدر به غزل محبت نشان ميداد كه
حس كردم بيشتر شبيه خواهر و برادر هستند.صميميتي خاص با هم داشتند.با پدر و مادر سلام و احوالپرسي كرد.بالاخره
خداحافظي كرديم.در حين رانندگي صحبت ميكرد.گفت:
-غزل از شما خيلي تعريف ميكرد و حالا ميبينم كه تعريف هاي غزل واقعاً حقيقت داشته.
-غزل به من لطف دارد.
-واقعاً مشتاق ديدارتان بودم محبت خانم.
غزل گفت:
-پدر به محض رسيدن گفت كه دوست دارد با خانواده شما آشنا بشود.
-درست مثل پدر من.
وقتي رسيديم آقاي اميدي فوري پياده شد و در را براي من باز كرد.با تعجب نگاهش كردم ولي غزل گفت:
-پدر طبق رسم خارجي ها عادت به اين كار دارد.آنجا خانم ها منتظر ميشوند تا آقايان در را باز كنند.
آقاي اميدي گفت:
-اينجا هم اين رسم مرسوم است و نوعي احترام گذاشتن به شمار مي آيد.
من حرفي نزدم.از آن لحظه حس كردم با آن مهماني ها و آدم ها غريبه هستم.مهماني منزل يكي از دوستان آقاي اميدي
بود.همة دوستان آقاي اميدي با همسر و فرزندانشان آمده بودند.غزل اكثر آنها را ميشناخت ولي همة آنها را نديده بود.با
ورود ما توجه همه به سويمان جلب شد.آقاي اميدي مرا به همه معرفي كرد.چند نفر از خانم هاي مهمان از غزل راجع به من
پرسيدند.من كه علاقه اي به چنين مهماني هايي نداشتم گوشه اي نشستم تا مجبور به صحبت با كسي نباشم ، ولي آنها دست
بردار نبودند.غزل كنارم نشست و گفت:
-فكر ميكنم تو امشب ملكة مهماني باشي و خواستگارهاي زيادي پيدا كني.
-واقعاً!متاسفم كه نااميدت ميكنم ولي فكر كنم تو بيشتر مورد توجه قرار گرفته اي.
-چطور؟
-آن سمت را نگاه كن ، يك آقاي محترم مدت هاست كه تو را تحت نظر دارد و چشم از تو برنميدارد.
-كي؟
برگشتم و مرد جواني را كه كنار در ايستاده بود به او نشان دادم.با تعجب گفت:
-نميشناسمش.
به شوخي گفتم:
-پس بهتر است هر چه زودتر با او آشنا شوي.
-اذيتم نكن.
-اصلاً بهش نگاه نكن خودش خسته ميشود و ميرود پي كارش.
ولي او دست بردار نبود.بالاخره هم جلو آمد و خودش را معرفي كرد.او پسر يكي از دوستان آقاي اميدي و اسمش نادر
رضايي بود.با اينكه پدرش كارخانه دار بود ولي او خيلي ساده و معمولي لباس پوشيده بود.كت و شلواري ساده ولي در عين
حال شيك بر تن داشت.همان موقع پدر غزل كنار ما آمد و با آقاي رضايي دست داد.فهميدم كه همديگر را ميشناسند.گفت:
-غزل ، با آقاي رضايي آشنا شو ، آقاي رضايي تازه از خارج آمده اند.
سپس گفت:
-راستي نادر جان غزل شاعر است و شعر ميگويد.شنيدم تو هم تا به حال چند كتاب چاپ كرده اي.
من و غزل با تعجب به هم نگاه كرديم.من لبخند ميزدم.آقاي رضايي گفت:
-چقدر عالي ، پس ميتوانند راجع به شعرهاي من نظر بدهند.
اين وجه تشابه آنقدر براي غزل جالب بود كه براي چند لبحظه با تعجب و تحسين به آقاي رضايي خيره شد و هر دو مشغول
صحبت شدند.چقدر بهم مي آمدند.ناگهان حسي در قلبم به من گفت كه غزل را از دست دادم.آقاي رضايي پسر خوبي بود ،
ساده و مهربان ، با اين حال يك لحظه ازش بدم آمد.نميدانم شايد چون حس كردم غزل را از من گرفت ولي نمي توانستم به
خودم دروغ بگويم.آنها خيلي بهم مي آمدند.هر دو لاغر و ريز نقش ، هر دو مهربان و هر دو عاشق شعر و ادبيات بودند ،
حتي طرز صحبت كردن آنها شبيه هم بود.
آن شب متوجه شدم كه چرا امير از آمدن به چنين مهماني هايي خوشش نمي آمد و از آن فرار ميكرد.من اگر علاقه اي
نداشتم بيشتر به اين دليل بود كه از مهماني رفتن گريزان بودم ولي امير از اين مهماني خاص متنفر بود.همه ثروتشان را به
رخ هم مي كشيدند ، يكي با گردنبند مرواريدش ، ديگري با انگشتر برليانش و يكي با ماشينش.البته آقاي اميدي فقط بخاطر
كارش و ارتباط با دوستانش به اين مهماني مي آمد.اكثر خانم ها براي پز دادن آمده بودند.تك و توك خانم تحصيلكرده اي پيدا ميشد كه صحبت هايش فراتر از مد و مدل لباس و طلا و دكوراسيون منزلش باشد.هواي آنجا و حرف ها و نگاهشان خفه
ام ميكرد.آرزو كردم اي كاش نيامده بودم.ولي ديگر راه برگشتي نبود.غزل مشغول صحبت با چند خانم بود كه مدام راجع به
من مي پرسيدند.اصلاً برايم مهم نبود.يك لحظه از آن محيط خسته شدم.قلبم گرفته بود.بلند شدم و از سالن بزرگ پذيرايي
بيرون آمدم.پا به بالكني كه به سمت حياط قرار داشت گذاشتم.حياط كه نه بيشتر شبيه باغ بود.ايستادم تا نفس تازه كنم.حالا
فرق بين خودم و آن خانواده ها را مي فهميدم.هيچوقت آرزوي داشتن چنين خانواده هايي را نداشتم.دلم براي پدر و مادر و
محمد و شوخي هايش تنگ شده بود.از خودم و از دلتنگي ام خنده ام گرفت.فقط دو سه ساعت از آنها دور بودم.لبخند روي
لبم بود كه حس كردم يكنفر چند قدم دورتر روي بالكن ايستاده و به من نگاه ميكند.فوراً به سمت نگاه برگشتم.يك پسر
جوان خوش قيافه با چشمان سياه توي تاريكي استاده بود.برق چشمانش مرا متوجه او كرد.يك لحظه خواستم فرار كنم ولي
او به سمت من امد و پرسيد:
-ببخشيد ، مثل اينكه مزاحم خلوت زيباي شما شدم.
دستپاچه شدم ، نميدانستم چه بگويم ، احساس كردم از طرف او غافلگير شده ام.فوري گفتم:
-ببخشيد ، من مزاحم شما شدم.
سعي كردم خودم را كنترل كنم.گفت:
-مثل اينكه شما هم از آدمهاي توي سالن فرار كرديد.
براي اينكه خودم را لو نداده باشم گفتم:
-ابداً فقط ميخواستم كمي هوا بخورم.
در حاليكه حرفم را باور نكرده بود با لحن شوخي گفت:
-بله ، متوجه هستم.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
     
  
مرد

 
از حرف زدن با او خوشم نمي آمد.حس ميكردم فكرم را ميخواند.چشمان سياه و جذابش مرا ميترساند.پوست سبزه ولي
صافي داشت و قدش بلند بود.به شانة او هم نمي رسيدم.سعي كردم نگاهش نكنم.سرم را پايين انداختم.براي اينكه او را
نبينم مجبور به بازگشت به آن سالن بودم ولي از آنجا ايستادن و با او صحبت كردن خيلي بهتر بود.فوري گفتم:
-مرا ببخشيد.
و با عجله به سالن برگشتم.از آمدنم به آن مهماني كاملاً پشيمان بودم.
موقع شام غذا روي ميز چيده شد و مهمان ها به صورت سلف سرويس غذا مي كشيدند و هر كس هر جا دوست داشت مي
نشست و غذا مي خورد.آقاي اميدي هم براي من و هم براي غزل غذا كشيد.بشقاب ها پر كرده بود.غزل با لبخند گفت:
-تو به من ميگفتي تحت نظر هستم ، خودت كه بيشتر تحت نظر قرار گرفته اي.
با تعجب نگاهش كردم.به من علامت داد و نگاهش را به سمت ديگر سالن دوخت.مرد جواني كه در بالكن ديده بودم با
همان چشمان سياه گوشة ديگر سالن نشسته بود و صندلي اش را به سمت ما برگردانده بود نگاهمان ميكرد.وقتي ديد متوجه
اش شده ايم فوري برگشت.غزل در حاليكه لبخند ميزد گفت:
-فكر كنم پسر آقاي روشن است.بايد از پدر سوال كنم.
با اخم نگاهش كردم و گفتم:
-اگر اين كار را بكني نمي بخشمت.دوست ندارم چيزي راجع به او بشنوم.
-ببخشيد فكر نميكردم ناراحت بشوي.بيچاره هنوز كه چيزي نگفته است.من فقط خواستم ببينم اسمش چيه و حدسم درست
است يا نه؟ولي عجيب خوش تيپ و جذاب است.
با اخم نگاهش كردم و گفتم:
-گفتن اين حرف ها از تو بعيد است.
با ناراحتي صندلي ام را به سمت ديگري چرخاندم ولي فايده نداشت.از غذا خوردن پشيمان شده بودم.اشتهايم كور شده
بود.گفتم:
-غزل من ديگر نميخورم.
-من هم سير شدم.
-بلند شدم تا بشقاب ها را روي ميز بگذارم.ميخواستم از نقطه ديد او فرار كنم ولي بدتر غافلگير شدم.بشقاب ها را روي ميز
گذاشتم همان لحظه او پشت سرم بود و وقتي برگشتم تقريباً با هم تصادف كرديم.ميز لرزيد و نزديك بود بشقاب ها از روي ميز بيفتد كه او فوري آنها را گرفت.آنقدر اخم كردم كه انگار مقصر او بود.فوري معذرت خواهي كرد و بشقاب ها را روي
ميز گذاشت.بدون اينكه حرفي بزنم برگشتم.غزل با ديدن من و رنگ پريده ام تعجب كرد و پرسيد:
-چيزي شده؟
-چيزي نيست.
ولي او دست بردار نبود.به غزل گفتم كه چه اتفاقي افتاده ، با لبخند گفت:
-عجب تصادفي.
-تو هم شوخي ات گرفته؟
-تو امشب خيلي ناراحتي.
-راستش را بخواهي آره.اصلاً از اين جور مهماني ها خوشم نمياد.
-راستي؟پس را قبول كردي همراهمان بيايي؟
نمي توانستم دليلم را بگويم حتي به غزل.به همين دليل گفتم:
-خودم هم نميدانم.
همان موقع آقاي اميدي كنارمان آمد و پرسيد:
-شام خورديد؟
-بله.
-پس بياييد ميخواهم شما را با آقاي روشن آشنا كنم.
غزل با لبخند مرموزي نگاهم كرد.وقتي پدر غزل مارا با مرد مسني كه خيلي هم خوش تيپ و به قول معروف اتو كشيده بود
آشنا كرد ، با لبخند به غزل نگاه كردم يعني اشتباه كرده است.همان موقع همسر آقاي روشن به سمت ما آمد.او زن زيبايي
بود و برعكس ديگران خيلي ساده و لباس پوشيده بود و بجز حلقه ازدواج و ساعت ، طلا و جواهر ديگري نداشت.با هم
دست داديم.با تحسين نگاهم ميكرد.پدر غزل گفت:
-آقاي روشن خيلي دوست داشت با شما آشنا بشود محبت خانم.
-چطور؟
-از نقاشي هاي شما و هنرتان كه صحبت كردم ايشان بيشتر علاقمند شدند.
همان موقع پسر آقاي روشن ، همان كسي كه غزل حدس زده بود به سمت ما آمد و بين من و مادرش قرار گرفت و گفت:
-اشكالي ندارد من هم با خانم ها آشنا شوم.
پدر غزل فوري گفت:
-به به ، فرزاد جان.
بعد رو به من و غزل كرد و گفت:
-ايشان فرزاد روشن هستند ؛ تنها پسر آقاي روشن.
من سرم پايين بود.پدر غزل گفت:
-اين دخترم غزل است و ايشان هم دوست غزل ، خانم محبت ايزدي هستند.
غزل اظهار خوشوقتي كرد ولي من حرفي نزدم چون نمي توانستم دروغ بگويم.اصلاً احساس خوبي نداشتم.خانم روشن
پرسيد:
-آقاي اميي گفتند شما نقاشي ميكنيد درست است؟
-بله ، البته ايشان لطف دارند.
غزل گفت:
-برعكس ، محبت هميشه شكسته نفسي ميكند.خانم روشن كارش عالي است.قرار است نمايشگاهي از آثارش برگزار شود.
آقاي روشن گفت:
-خيلي عالي است.
و همسرش گفت:
-اگر ما را هم قابل بدانيد به ديدن آثارتان بياييم.
گفتم:
-خواهش ميكنم ، لطف ميكنيد تشريف بياوريد ولي هنوز تا برگزاري نمايشگاه خيلي مانده است.
غزل كه برعكس هميشه بلبل زبان شده بود گفت:
-كارت دعوت را برايتان مي فرستم خانم روشن.
دوست داشتم آن لحظات هر چه زودتر تمام شود و به خانه برگردم.بالاخره آقاي روشن و خانمشان رضايت دادند و بعد از
تعارفات و خوشحالي از آشنايي با من به سمت ديگر سالن رفتند.وقتي رفتند نيشگوني از بازوي غزل گرفتم كه از جايش
پريد.برگشتم و ديدم كه فرزاد روشن هنوز كنارمان ايستاده و با ديدن اين صحنه لبخند مي زند.از خجالت دلم ميخواست
زمين دهن باز كند و در آن فرو بروم ولي او در حال لبخند زدن به گوشه ديگر سالن رفت.خدا خدا ميكردم آن ساعت ها
زودتر بگذرد و از آنجا فرار كنم.غزل هم به سمت ديگر سالن رفته بود و با نادر رضايي صحبت ميكرد.از دور نگاهشان مي
كردم.ديگر مطمئن بودم كه از دستش داده ام.آنها از اشعار و ادبيات مورد علاقه شان حرف مي زدند.سعي كردم يك گوشه
دنج انتخاب كنم تا از ديد ديگران در امان باشم و با خيال راحت فكر كنم.يك صندلي خالي كنار پنجره و دور از چشم
ديگران پيدا كردم و روي آن نشستم.سرم پايين بود و اين بار گل هاي فرش ابريشمي بزرگ آنجا را مي شمردم كه كفش
هاي براق و سياهي را مزاحم شمردن گل ها ديدم.درست روبروي من ايستاده بود.سرم را بلند كردم و با تعجب فرزاد روشن
را روبرويم ايستاده ديدم.با صداي گيرا و قشنگش گفت:
-ببخشيد ، مي توانم چند لحظه مزاحم افكار شما شوم؟گل هاي قالي خيلي قشنگند ، مگر نه؟
با تعجب نگاهش كردم.او فوري روي صندلي خالي كنارم نشست.نمي دانستم آن صندلي از كجا پيدايش شده بود ولي
خويشتنداري خود را حفظ كردم و گفتم:
-اگر بگويم مزاحم افكارم هستيد چي؟
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
     
  
مرد

 
با پر رويي تمام گفت:
-فكر نمي كردم اينقدر بي انصاف باشيد.
-ولي اشتباه مي كرديد.از اين به بعد روي شناخت ديگران بيشتر دقت كنيد.
-حتماً ولي نه شناخت همه ، فقط شناخت شما .
ساكت شدم.او حاضر جواب تر از من بود و من جواب كم آورده بودم.با اينكه علاقه اي به صحبت با او نداشتم ولي دلم
ميخواست او را از رو ببرم.پرسيد:
-ساكت شديد؟فكر ميكنم گاهي اوقات سكوت بهترين جواب است و گاهي اوقات علامت سكوت.
-بله ولي نه در اين مواقع و نه براي من.
از حاضر جوابيم نه تنها عقب نشيني نكرد بلكه بيشتر مشتاق شد.ادامه دادم:
-من هيچوقت از سكوت براي نشان دادن رضايتم استفاده نميكنم.وقتي ميشود جواب بهتري داد چرا بايد سكوت
كرد؟ميشود فرار كرد ولي سكوت هرگز.
-بله ، حق با شماست.درست مثل فرارتان به بالكن ، مگر نه؟
حس كردم كه جواب هاي من نه تنها كمكي نميكند بلكه او را مشتاق تر ميكند.انگار با همه فرق داشت.اصلاً از جواب هايم
ناراحت نشده بود.يك لحظه سرم را بلند كردم و به روبرو خيره شدم.از اينكه نگاهش نميكردم تعجب كرده بود آنطور كه
متوجه شده بودم نگاه هاي دخترهاي جوان زيادي دنبالش بود و حتماً فكر ميكرد من هم مثل دختران ديگر به سمت او
جذب ميشوم ولي من هيچ علاقه اي به صحبت كردن با او نداشتم.دوباره پرسيد:
-شما هم نقاشي ميكنيد؟
منتظر بود كه بپرسم شما چطور؟ولي فقط گفتم:
-بله.
سعي ميكردم جواب هاي كوتاه بدهم.او گفت:
-من عاشق كارهاي سزان هستم.ارزشي كه حتي براي لكه اي رنگ روي اجسام قائل است ف همينطور خطوط لرزان و
متحرك طرح هايش با ارزشي كه براي اشياي ساده ولي در عين حال پيچيده قائل است همه و همه براي من جالب و زيباست.
با حرف هايي كه ميزد فهميدم كه بايد نقاشي ماهر باشد.آنقدر دقيق و كامل از سزان تعريف ميكرد كه انگار سال هاست او
را مي شناسد.ناخوداگاه گفتم:
-تحليل شكل اجسام و بررسي نور و رنگ در آنها از جالب ترين كارهاي سزان است.
يك لحظه به خودم آمدم.سرم را بلند كردم و نگاهش كردم.لبخند پيروزمندانه اي بر لب داشت.بالاخره مرا به حرف آورده
بود.سرم را پايين انداختم و گفتم:
-من عاشق كارهاي رامبراند هستم.طبيعت تابلوهايش ، رنج ها و اميدهايي كه در تابلوهايش هست بيشتر مرا جذب ميكند
آنها واقعي اند.
در تكميل حرف هايم گفت:
-بله ضربات سريع دستش و خطوط آشفته ولي جاندار طرح هايش آدم را جذب تابلوهايش ميكند.
از اينكه جوابي براي حرفم داشت جا خوردم.اطلاعاتش خيلي وسيع بود.براي اينكه او را از حرف زدن با خودم پشيمان كنم
گفتم:
-شما حتماً بايد تابلوهاي زيادي از نقاش هاي بزرگ را داشته و ديده باشيد.
فوري گفت:
-ديوار اتاقم پر از اين نقاشي هاست.
با تمسخر نگاهش كردم و گفتم:
-بله ، ميدانستم كه فقط ديوار اتاقتان از اين تابلوها پر است.
منظورم را فهميد ولي اصلا ناراحت نشد بر عكس با پر رويي گفت:
-البته همه آنها اصل نيستند ، بعضي از آنها كپي خودم است.
صحبت كردن با او بي فايده بود اصلا ناراحت نميشد و هر لحظه مشتاق تر هم ميشد.حس ميكردم ديگران متوجه ما شده اند
و در گوشي حرف هايي مي زنند به خصوص دختران جوان.حسادت را در چشمان بعضي از آنها مي ديدم.برايم مهم نبود
چون هرگز پاي به چنين مهماني هايي نمي گذاشتم و در اصل آن مرد جوان كه كنارم نشسته بود هم برايم مهم نبود.براي
آنكه ساكتش كنم گفتم:
-شما كه آنقدر پول داريد تا اصل تابلوها را بخريد پس چرا به خودتان زحمت كشيدن آنها را مي دهيد ؟
-شما از كجا مي دانيد كه اين همه پول دارم؟
-از كجا؟از سر و وضعتان و حضورتان در اينجا.
-شما هميشه از ظاهر افراد راجع به آنها قضاوت ميكنيد؟
كم آورده بودم.دلم ميخواست خودم را طور ديگري نشان بدهم ؛ چيزي كه خودم نبودم.نمي خواستم پي به درونم ببرد و مرا
بشناسد.از بر خورد اولش فهميده بودم خيلي دقيق و نكته بين است و به راحتي ميتواند پي به درونم ببرد.مي خواستم پرده
اي روي واقعيت وجودم بكشم ، حتي اگر مرا دختري خودخواه و لوس و ظاهربيني تصور ميكردو با اين حرفش مطمئن شدم
كه همينطور شده ، با اين حال به صحبت شدم كه همينطور شده ، با اين به صحبت ادامه دادم و گفتم:
-بله ، تقريباً هميشه.
-شما دروغگوي خوبي نيستيد.شايد چون براي اولين بار است كه دروغ ميگوييد.
با تعجب نگاهش كردم.او گفت:
-زياد تعجب نكنيد ف نقاشي به من ياد داده كه دقيق باشم ، بنابراين نه به ظاهر بلكه حتي به درون آدم ها و اجسام هم دقت
ميكنم.
-شما هميشه اينقدر از خودتان تعريف ميكنيد؟
با پررويي اداي مرا درآورد و با لحني شبيه لحن من گفت:
-بله ، تقريباً هميشه.
من هم با پررويي تمام اداي او را درآوردم و گفتم:
-اتفاقاً شما آدم خيلي راستگويي هستيد.اين را ميشد از همان نگاه اول فهميد كه هميشه از خودتان تعريف ميكنيد.
-نگاه خيلي دقيقي داريد.
-نقاشي به من ياد داده كه دقيق باشم و البته با چشماني تيزبين.
با پررويي گفت:
-چشمان به اين زيبايي بايد هم دقيق باشند.
اخم كردم و با چنان شدتي بلند شدم كه صندلي با صداي بلندي از پشتم افتاد و ديگران هم برگشتند و نگاهم كردند.با عصبانيت به انتهاي سالن رفتم.ديگر نمي توانستم آنجا را تحمل كنم.خوشبختانه همان موقع غزل كنارم آمد و گفت كه
ميخواهيم برويم.با صابخانه خداحافظي كرديم.سعي كردم به سالن نگاه نكم.با عجله از در بيرون رفتم و سوار ماشين
شدم.توي ماشين غزل و پدرش از مهمان ها و همينطور آقاي رضايي صحبت كردند.فقط وقتي رسيديم قبل از خداحافظي
آقاي اميدي به من گفت:
-خانم و آقاي روشن خيلي از شما خوششان آمده.
-لطف دارند.
و ديگر حرفي نزدم ، فقط تشكر كردم.غزل آرام در گوشم گفت:
-از چيزي ناراحتي؟
-بعداً برايت تعريف ميكنم.
صورتش را بوسيدم و خداحافظي كردم.آقاي اميدي گفت:
-محبت خانم براي شب هاي ديگر هم دعوت شديد اگر مارا همراهي كنيد خوشحال ميشويم.
تشكر كردم.
با ديدن دوباره پدر و مادر خيلي خوشحال شدم.انگار مدت ها نديده بودمشان.صورت مادر را بوسيدم و با خوشحالي كنارشان
نشستم.پدر روزنامه ميخواند و مادر مثل هميشه بافتني مي بافت.هنوز زمستان نرسيده بافتني دست گرفته بود.پرسيدم:
-محمد كجاست؟
مادر گفت:
-فردا امتحان دارد ، توي اتاقش درس ميخواند.مهماني چطور بود؟برايم تعريف كن.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
     
  
مرد

 
و من از مهمان ها و از افرادي كه امده بودند حرف زدم.تقريبا همه چيز را تعريف كردم بجز قسمتي كه به فرزاد روشن
مربوط ميشد.حتي برخورد پدر و مادرش را هم تعريف كردم.مادر لبخندي زد ولي در ساكت بود.وقتي گفتم كه براي مهماني
هاي ديگر دعوتم كردند مادر گفت:
-چه عالي ، اگر دوست داري برو.
ولي پدر گفت:
-محبت هيچوقت از اينجور مهماني ها خوشش نمي آمده است.
-حق با شماست ، اين بار هم اگر رفتم بخاطر غزل بود ولي امتحان خوبي بود تا آدم هاي ديگر را هم بشناسم.آدم هايي كه
پول و ثروت زيادي آنها را احاطه كرده ، البته در بين آنها تك و توك خانم ها و آقاياني هم بودند كه دنبال ماديات و ظواهر
نبودند ولي آنقدر كم و انگشت شمارند كه به حساب نمي آيند.مادر من براي رفتن به اينجور مهماني ها بايد خودم و خانواده
ام را از ياد ببرم كه اين امكان پذير نيست.
پدر لبخند ميزد و مادر با تحسين نگاهم ميكرد.
وقتي به اتاقم رفتم ، پيراهنم را درآوردم.با اينكه در برابر لباس هاي گران قيمت خانم ها پيراهنم ساده به نظر ميرسيد ولي
ارزشش برايم آنقدر زياد بود كه با دقت آن را داخل كمد آويزان كردم.پارچه يادگاري مادربزرگ و دست هاي هنرمند
مادرم را با گران قيمت ترين لباس هاي تمام دنيا عوض نميكردم.روي تخت دراز كشيدم و به سقف خيره شدم ، ديوارهاي
بلند ، تابلوهاي گران قيمت و فرش هاي ابريشمي از جلوي چشمم رژه ميرفتند.سقف خانه خودمان ، فرش هاي ساده و
ديوارهاي كوتاه ولي پر از خاطره خانه خودمان را به همه آنها ترجيح ميدادم.تك تك آجرهاي ديوار خانه مان برايم پر از
خاطره و عشق بود.آن لحظه بود كه فهميدم از چه نعمتي برخوردارم و قدرش را نميدانم غ خانواده ام ف پدر و مادرم و
برادرم را از تمام دنيا بيشتر دوست داشتم و آنها را با هيچ چيزي عوض نميكردم.فكر تجملات آن خانه و آدم هايش را از
سرم بيرون كردم و خوابيدم.
صبح غزل تلفن كرد.ميخواست براي رفتن به مهماني آن شب از من سوال كرد.گفتم كه نمي توانم بيايم.پرسيد:
-فردا شب چطور؟
-ديگر نمي آيم.
-فهميدم ناراحت شدي ، نگفتي چه اتفاقي افتاد.
تمام حرف هايم با فرزاد روشن را تعريف كردم و او با دقت گوش كرد و گفت:
-خيلي جالب است ، توي اين مهماني دو تا آدم پيدا شدند ، يكي شاعر و يكي نقاش درست مثل من و تو.
-بله ، آقاي شاعر را نميدانم ولي نقاش آدم پررويي است كه اصلا ازش خوشم نمياد.
غزل خنديد و گفت:
-اتفاقاً شاعر پسر خيلي خوبي است.
-حدس ميزدم.
-چطور؟
-هيچي ، به نظر من هم پسر خوبي آمد.
-راستي امروز چند تا از خانم هاي مهماني ديشب تماس گرفتند مي خواستند از من راجع به تو بپرسند و ببيند كه قصد
ازدواج داري يا نه ؟
-خب تو چي گفتي؟
-گفتم بايد از تو بپرسم.فقط تعجب ميكنم كه خانم روشن جزء آنها نبود.
-زياد هم تعجب نكن ، پسرش آنقدر مورد توجه هست كه فردا دنبال يك دختر ديگر ميرود.براي من هم اصلاً فرقي
نميكند.اي كاش به همه ميگفتي كه قصد ازدواج ندارم.
-راستش تصميم داشتم ، به اولبن نفر هم گفتم ولي پدرم با تعجب گفت كه دختري با موقعيت و زيبايي و هنرمندي تو حتماً
ازدواج هم ميكند و نگذاشت از طرف تو جواب رد بدهم.وقتي گفتم كه تو موافقت نمي كني پدرم گفت كه چرا؟اين همه
موقعيت و خواستگار خوب؟ولي حتي امير هم حرف مرا تكرار كرد و گفت كه ازدواج فقط به اين چيزها نيست.
من با دستپاچگي پرسيدم:
-مگر امير آقا هم آنجا بود؟
-بله ، وقتي موقع شام راجع به تو صحبت مي كرديم امير هم بود.
قلبم به شدت ميزد.دلم ميخواست مي پرسيدم ديگر چه گفت ولي امكان نداشت.غزل هم ديگر چيزي نگفت ، فقط گفتم:
-بهتر بود براي پدرت توضيح ميدادي.
-راستش هر چه گفتم قبول نكرد.باورش نميشد تو قصد ازدواج آن هم با اين خواستگارهاي به اين خوبي را نداشته باشي.يكي از آنها پسر كاردار سفارت است و تحصيلاتش را در دانشگاه سوربون تمام كرده است.
-براي من هيچ فرقي نميكند.
غزل خنديد و گفت:
-اتفاقاً امير هم همين حرف را زد.
فوري پرسيدم:
-امير آقا ديگر چه گفت؟
غزل كه متوجه كنجكاوي من شده بود آب و تاب تمام حرف هاي امير را تكرار كرد.ميگفت:
-امير گفت كه تو حتي اگر خواستگار پولدارتر و بهتر هم داشته باشي ازدواج نمي كني.
با تعجب پرسيدم:
-امير آقا از كجا آنقدر مطمئن است؟
-نميدانم ، شايد از حرف هاي تو.پدر هم همين سوال را پرسيد امير هم گفت كه از روي شناختي كه از تو پيدا كرده است به
اين نتيجه رسيده.
-ولي اينطورها هم كه امير آقا مي گويند نيست.
-يعني اگر يك خواستگار بهتر پيدا بشود قبول ميكني؟
-نه به اين صورت كه تو مي گويي ، ولي اگر فردي كه مطمئن باشم با او خوشبخت مي شوم و مرا درك ميكند پيدا شود ،
ممكن است قبول كنم.
-تو كه مي گفتي هيچوقت ازدواج نمي كني.
-بله ، ولي ته به اين دليل كه منتظر خواستگار پولدارتري باشم.دلايلم را تو كه ميداني.
-بله ، ميدانم.يكي از دلايلت پيدا نكردن آدمي است كه تو را درك كند.ولي به نظر من اين آقاي فرزاد روشن همان كسي
است كه منتظرش هستي.فكر كنم خيلي خوب تو را درك ميكند ، نقاش هم كه هست و همينطور تحصيلكرده و شرايطش
كاملاً مناسب است.
-ولي من اينطور فكر نميكنم.با يك بار ديدن نميشود آدم ها را شناخت ، در ثاني هر كسي كه نقاش باشد دليل بر اين نيست
كه مرا درك ميكند ، حتي گاهي از اوقات دو هنرمند هم حرف همديگر را نمي فهمند.
-حتماً چون او عاشق پل سزان است و تو عاشق رامبراند اين حرف را مي گويي.
-نه بابا ، حتي اگر عاشق پيكاسو هم بود برايم فرق نميكرد.اصلاً بهش فكر نكرده ام.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
     
  
مرد

 
بعد از خداحافظي به حرف هايش فكر كردم.امير را از ياد برده بودم.عجب عاشقي بودم به اين راحتي او را فراموش كرده
بودم ولي آنقدر پر از او بودم كه ممكن نبود فراموشش كنم.هنوز خودم را باور نداشتم.هنوز مشغول فرار از احساس قلبي ام
بودم و همينطور كنار زدن احساساتم.هنوز پرده كنار نرفته بود.
يك لحظه دلم گرفت.با صحبت هايي كه غزل كرده بود معلوم بود از نادر رضايي خوشش آمده است.مطمئن بودم كه از غزل
خواستگاري ميكند.حتي مطمئن بودم كه غزل جواب مثبت ميدهد ؛ اين احساس قلبي ام بود.دلم گرفت ؛ از اينكه تنها ميشدم
دلم گرفت.يك لحظه نتوانستم جلوي اشكم را بگيرم و زارزار گريستم ، آنقدر گريه كردم كه چشمهايم دو كاسه خون شد و
دماغم كاملاً قرمز.خودم را در آينه نگاه كردم ، وحشت كردم ولي خيلي سبك شده بودم.دق و دلي آن چند روز خالي شده
بود ولي دلم تنگ بود.
وقتي پايين آمدم مادر با ديدنم وحشت كرد و با ناراحتي پرسيد:
-چي شده؟
-هيچي؟
صورتم را با آب سرد شستم.اثرات گريه از بين رفت ولي نه قلبم غصه باقي ماند.روزهاي بعدي هم به همين منوال گذشت و
غزل هر روز از مهماني ها برايم تعريف ميكرد و بالاخره يك روز گفت كه آقاي رضايي ازش خواستگاري كرده و او هم
جواب مثبت داده.ميدانستم كه اين اتفاق مي افتد.با آب و تاب از صحبت هايي كه بينشان رد و بدل شده بود حرف زد و از
قرار روز خواستگاري گفت.وقتي تلفن را قطع كردم باز هم گريستم ؛ گريه اي تلخ و طولاني.وقتي صورتم را شستم حتي
اثرات گريه هم از بين نرفت.خرشبختانه مادر در آشپزخانه بود و من فوري به اتاقم رفتم.هميشه اينجور مواقع به كتابخانه
پناه ميبردم.در تاريكي و سكوت روي صندلي نشستم و فكر كردم.هيچ راهي نبود.به انتهاي خط رسيده بودم.بالاخره چنين روزي مي رسيد.حرف هايي كه امير به من گفته بود را بخاطر آوردم و همچنين حرف هايي كه زده بودم.من بايد منتظر اين
روز مي بودم.صداي زنگ در مرا به خود آورد.فكر كردم باز محمد كليدش را فراموش كرده اس.از طبقه پايين سر و صداي
احوال پرسي مي آمد.حتماً مهمان آمده بود.فكر كردم خدا كند مادر صدايم نكند.شنيدم كه مادر مي گفت:توي اتاقش است و
نشنيدم كه جواب چه بود.پشت در كتابخانه ايستادم.صداي در اتاقم آمد.ديگر نمي توانستم چنهان شوم.در كتابخانه را باز
كردم.غزل روبرويم ايستاده بود و با تعجب نگاهم ميكرد.با ديدنم لبخند روي لبش محو شد.تازه فهميدم كه قيافه ام
وحشتناك است و من فراموش كرده بودم.پرسيد:
-اين چه قيافه اي است؟
بغلم كرد و صورتم را بوسيد.خودم را كنترل كردم و جلوي سرازير شدن اشكم را گرفتم.نمي خواستم خوشحاليش را ضايع
كنم.گفتم:
-هيچي ، يك كم دلم گرفته بود.
دوباره با تعجب پرسيد:
-يه كم؟
-آره ديگه يه كمِ من اينجوريست.
-آخه براي چي؟
-همينطوري ، بگذريم.حال پدرت چطور است؟چطوري امدي؟
-با امير آمدم.
يك لحظه ساكت شدم ، خداي من امير هم آمده بود و اگر مرا مي ديدچه مي گفت؟دوباره صورتم را شستم و گفتم:
-قيافه ام وحشتناك است؟
-راستش را بخواهي خيلي.
-حالا نيمشود راستش را نگويي ، از زندگي نااميد شدم.
هر دو خنديديم ، سعي كردم ظاهرم را حفظ كنم.وقتي با هم پايين آمديم مادر با ديدن من تعجب نكرد چون چند روز بود مرا با اين قيافه ميديد.سعي كردم به امير نگاه نكنم.در حاليكه سرم پايين بود سلام و احوالپرسي كرديم.دستم ميلرزيد.تقريباً
دو هفته اي ميشد كه او را نديده بودم.حس كردم كمي لاغر شده است.زير چشمي نگاهش ميكردم رنگش كمي پريده بود.او
هم با تعجب نگاهم ميكرد.متوجه قرمزي چشم هايم شده بود ولي وقتي ديد سرم پايين است چيزي نپرسيد.فهميده بود كه
نمي خواهم چيزي بگويم.مادر كنا امير نشست و حالش را رسيد.مادر هم متوجه لاغري او شده بود.نگاه و محبت مادرانه اش
او را متوجه اين موضوع كرده بود.وقتي پرسيد:
-امير جان لاغر شدي.
امير گفت:
-بخاطر كار زياد است.
غزل گفت:
-از بس كه درس ميخواند ، غذا هم اصلاً نميخورد.تو رو خدا سارا خانم شما يك چيزي بهش بگوييد ، حرف من و پدر را كه
اصلاً گوش نميدهد.
مادر گفت:
-آخه پسرم ، يك كمي هم به فكر خودت باش.درس را هميشه مي تواني بخواني ، سلامتي خودت مهم تر است.
امير گفت:
-بله حق با شماست.
بعد غزل گفت:
-سارا خانم ، مي خواستيم شام برويم بيرون ، اگر اجازه بدهيد محبت هم همراه ما بيايد و البته محمد آقا.
مادر گفت:
-اشكالي ندارد ولي محبت...
غزل فوري گفت:
-محبت هم حرفي ندارد.
من با تعجب نگاهش كردم و گفتم:
-ولي من...
غزل حرفم را قطع كرد و گفت:
-براي حال تو هم خوب است.
مادر گفت:
-بله ، حق با توست غزل جان.محبت چند روزي است كه توي خودش است شايد شما بتوانيد شما باعث شويد كه از اين
تنهايي در بيايد.
من گفتم:
-مادر زيادي نگران من است.
مادر گفت:
-هيچ مادري بي دليل نگران بچه اش نميشود.
امير سرش را پايين انداخت.
غزل گفت:
-بله ، محبت ميخواهد بهانه بياورد.كلي حرف دارم كه باهات بزنم.
مادر گفت:
-چطور است شما شام پيش ما بمانيد.
امير گفت:
-ما تا حالا خيلي مزاحم شما شده ايم.اين دو هفته كه پدرم برگشته اند خيلي كم شما را ديده ايم.
و به من نگاه كرد.انگار مخاطبش من بودم و ادامه داد:
-من محمد را هم خيلي كم ميبينم دلم خيلي برايتان تنگ شده بود.
مادر خنديد و گفت:
-براي محمد يا براي ما؟
امير سرش را پايين انداخت و گفت:
-براي همه.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
     
  
مرد

 
وقتي سرش را بلند كرد نگاهش به من بود.اين حرف ها را به من ميگفت؟
قلبم با چنان شدتي مي تپيد كه حس ميكردم صدايش را ميشنوم.بعد از اين مدت دوري و نديدن امير تازه مي فهميدم كه
چقدر دلم برايش تنگ شده است.
محمد و پدر هم امدند.امير با پدر دست داد.محمد و امير همديگر را بغل كردند و محمد گفت:
-كجايي بي معرفت؟
-تو كجايي؟
-من سر جايم هستم تو پدرت را ديدي ما را فراموش كردي.پدرت از انگليس برگشته ديگر من را ميخواهي چه كار.
امير حرفي نزد و به نظر كمي ناراحت شد.
غزل گفت:
-اتفاقاً امير پدر را هم زياد نمي بيند ، هميشه وقتي پدر بر ميگردد من و پدر با هم به مهماني و اين طرف و آنطرف ميرويم ،
امير كمتر با ما مي آيد.
حس كردم امير معذب است ، فوري گفتم:
-حالا امير آقا و غزل ما را به شام دعوت كرده اند.
پدر و مادر با تشكر عذرخواهي كردند ولي با اصرار غزل من قبول كردم.توي ماشين غزل دوباره پرسيد:
-محبت چه اتفاقي افتاده؟
محمد گفت:
-خواهر عزيزم هر از چند گاهي اينطوري ميشود ، شما خودتان را ناراحت نكنيد.
غزل گفت:
-آخه براي چي؟
محمد به جاي من جواب داد:
-به قول معروف دلشان مي گيرد.
فهميدم محمد هم متوجه شده.امير كه ساكت بود از آيينه نگاهي به من انداخت و گفت:
-براي جبران دل گرفتگي راههاي ديگري هم هست.
محمد گفت:
-مثلاً چه راههايي آقاي روانشناس؟
غزل گفت:
-از خانه بيرون آمدن ، مثل امشب.
من چيزي نگفتم.محمد گفت:
-چطور است از امير كمك بخواهيم؟
من فوري گفتم:
-گاهي اوقات از خانه بيرون آمدن هم نمي تواند روحيه آدم را عوض كند.
امير گفت:
-بله ، حق با شماست.
تا موقع رسيدن به مقصد ديگر كسي حرفي راجع به ناراحتي من نزد.امير ما را به يك رستوران بزرگ ولي خلوت و دنج
برد.توي باغ رستوران صندلي چيده بودند و امير يكي از آنها را رزرو كرده بود و براي پيدا كردن جا دچار مشكل
نشديم.جايي كه ما نشستيم گوشه دنج و خلوتي بود و كنارش يك درياچه مصنوعي زيبا قرار داشت كه مرغابي ها در آن شنا
ميكردند و درخت ها دور و اطراف آن را پوشانده بودند.چراغ ها با نورهاي رنگ و وارنگشان به آب درياچه مي تابيدند و
زيبايي خاصي به فضاي آنجا داده بودند.من و غزل كنار هم نشستيم.امير روبروي من نشسته بود.براي اينكه نگاهم با او تلاقي
نكند حواسم را به مرغابي هاي توي درياچه دادم.غذا را كه سفارش داديم غزل پرسيد:
-خيلي دلم ميخواهد نظرت را راجع به پدرم بدانم.
-راستش خيلي جوان تر از آن كسي است كه در ذهن تصور ميكردم و خيلي هم مهربان ، اصلاً فكر نميكردم تو اينقدر شبيه
پدرت باشي.
امير تكرار كرد :
-بله ، غزل خيلي شبيه پدر است.
غزل گفت:
-امير هم شبيه مادرم است.
گفتم:
-خدا رحمتشان كند ، خيلي دلم ميخواست عكس ايشان را مي ديدم.
كيفش را باز كرد.يك عكس كوچك و سياه و سفيد در آن بود.گفت:
-بفرماييد ، اين هم عكس مادرم.
عكس را گرفتم و به آن نگاه كردم.امير خيلي شبيه مادرش بود ولي مادرش زيباتر و جذاب تر بود ؛ با چشماني به رنگ
روشن كه احتمالاً سبز بود.گفتم:
-عجب شباهتي به مادرتان داريد.
امير گفت:
-بله ، ولي نه به آن زيبايي.
آنقدر لحن صدايش غمگين بود كه دلم از غصه پر شد.دلم ميخواست به خاطر تنهايي اش گريه كنم.بغض گلويم را مي
فشرد.امير گفت:
-مادرم يك فرشته بود ، خيلي مهربان و با گذشت بود ، اي كاش اخلاقم هم شبيه او بود.
غزل گفت:
-اتفاقاً خيلي هم شبيه است.
محمد كه ديد فضا را غم گرفته و امير ناراحت است گفت:
-خب تو هم فرشته اي ديگر.
امير گفت:
-باز شوخيت گرفته.
بغضم را فرو دادم و عكس را پس دادم.قبل از اينكه آن را توي كيفش بگذارد با حسرت و دو دلي به عكس نگاه كردم.دلم
ميخواست آن را نگه ميداشتم ولي رويم نيمشد حرفي بزنم.يك لحظه نگاهش به نگاهم خورد حس كردم فهميده.گفت:
-اگر دوست داريد پيش شما باشد من از اين عكس يكي ديگر دارم.
با خوشحالي گفتم:
-خيلي دوست دارم.
فوري عكس را از دستش گرفتم و توي كيفم گذاشتم.غزل با تعجب نگاهم ميكرد.گفت:
-پس چرا هيچوقت به من نگفته بودي عكس مادرم را نشانت بدهم؟
محمد گفت:
-همه كارهاي محبت غافلگير كننده است.
همه خنديديم.ديگر از حرف هاي محمد در حضور امير ناراحت نمي شدم چون با امير احساس صميميت و شايد برادري
ميكردم.
قبل از اينكه غذا را بياورند بلند شدم تا دست هايم را بشويم ، دستشويي ته باغ بود.امير گفت:
-بهتر است تنهايي نرويد.
-غزل همراهم است.
محمد گفت:
-خيلي نگراني همراهشان برو.
من از اين بي خيالي محمد تعجب كردم.معلوم بود به امير خيلي اطمينان دارد.يادم آمد يكبار كه من و محمد بحث ميكرديم با عصبانيت گفته بودم:چطور براي پسرعمو و پسر عمه و همه پسرها غيرت نشان ميدهي و روي من حساسيت داري ولي
راجع به اين دوستت امير آقاي اميدي عين خيالت هم نيست؟و محمد فقط گفته بود:من به او از چشم هايم هم بيشتر اعتماد
دارم.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
     
  
مرد

 
ميدانستم محمد راست مي گويد.اين را احساس قلبي ام به من ميگفت و شناختي كه از او پيدا كرده بودم.نگاه پاك و ساده
اش همراهم بود.امير همراه ما آمد.غزل جلوتر راه ميرفت.امير همانطر ه در كنار من قدم بر ميداشت پرسيد:
-اتفاقي افتاده؟
سرم پايين بود ، گفتم:
-نه چه اتفاقي؟
-ولي شما از يك چيزي ناراحتيد.
-اينطور نيست.
-ولي قرمزي چشمهاي شما چيز ديگري ميگويد.
-اگر ميشود راجع بهش صحبت نكينم.
-اشكالي ندارد ولي من حال شما را مي فهمم چون درست حال مرا داريد.
با تعجب نگاه كردم و گفتم:
-منظورتان چيست؟
با مهرباني نگاهم كرد و گفت:
-از من پنهان نكنيد.من خيلي خوب ميدانم از چه چيزي ناراحتيد.
با عصبانيت از اينكه فكرم را ميخوانيد گفتم:
-شما هيچي نميدانيد.
-چرا ميدانم بخاطر تنهايي است.
به دستشويي رسيده بويدم.فوري وارد دستشويي شدم ، دست هايم را شستم و خودم را در آينه نگاه كردم.قرمزي چشم هايم رفته بود.به خودم گفتم:نبايد بگذاري فكرت را بخواند و بهتر ديدم اصلاً نگاهش نكنم ولي به من كه نگاهش نكرده
بودم او خودش فهميده بود.لحظه اول كه مرا با چشمان پف كرده و قرمز ديد چرا رنگش پريد؟
غزل كه دست هايش را مي شست گفت:
-اينقدر توي آينه به خودت نگاه نكن قرمزي چشم هايت رفته.
موقع برگشتن امير پرسيد:
-مي توانم يك سوالي بپرسم؟
-اگر راجع به قرمزي چشم هايم نباشد بله.
-چشم هاي زيبايي داريد.
-قبلاً هم اين حرف را شنيده ام.
با تعجب نگاهم كرد و گفت:
-از طرف من؟!
فقط گفتم:
-مهم نيست.
و ساكت شدم.كمي دلخور شد.پرسيدم:
-سوالتان چه بود؟
-بله ، ميخواستم بپرسم عكس مادرم را براي چه مي خواستيد؟
غزل جمله آخر را شنيد و گفت:
-حتماً براي يادگاري.
-بله.
بعد پرسيدم:
-خيلي دوستش داشتيد مگر نه؟
-بله ، خيلي زياد.
-مي دانستم.
دوباره پرسيدم:
-تنهايي خيلي سخت است مگر نه؟
نگاهم كرد ؛ نگاهي آشنا.از اينكه او را درك ميكردم لبخندي زد و گفت:
-خيلي ، خيلي.
به ميز رسيديم ، غزل جلوتر از ما نشسته بود.محمد گفت:
-تو رفتي دستت را بشويي يا قدم بزني؟
گفتم:
-هر دو.
امير گفت:
-قدم زدن براي باز شدن اشتها خيلي خوب است.
محمد لبخندي زد و گفت:
-بله ، ديدم كه عين خيالتان نيست و مثل لاك پشت راه ميرويد فقط براي اينكه اشتهايتان باز شود.
-تقصير من بود ، من يواش راه مي آمدم.
محمد گفت:
-بله ، من كه ميدانم تقصير چه كسي است.
و به هر دو ما نگاه كرد.فهميدم كه ميخواهد اذيتمان كند.
غزل گفت:
-خيلي هم طول نكشيد ، محمد آقا سر به سرتان مي گذارند.
من گفتم:
-بله ، كار هميشگي محمد است.
همان موقع غذا را آوردند.
بعد از خوردن غذا امير و محمد راجع به دانشگاه صحبت كردند و امير راجع به شركت پدرش حرف زد.پدرش اصرار داشت
كه كارخانه را او اداره كند ولي امير گفت كه قبول نكرده است.وقتي آنها گرم صحبت بودند غزل گفت:
-مي خواستم يك خواهشي از تو بكنم.
-چه خواهشي؟
-راستش خانواده آقاي رضايي براي جمعه قرار خواستگاري گذاشتند ميخواستم تو هم باشي.
-ولي فكر نكنم بودن من درست باشد.
-اتفاقاً بودن تو لازم است ، ميخواهم تو هم باشي.
-اين امكان ندارد آخه آنها نمي گويند من چه نسبتي با تو دارم؟
-اتفاقاً اگر تو باشي خيالم راحت است.تو دوست صميمي من هستي و مثل خواهرم مي ماني.
همان موقع امير و محمد حرفشان تمام شد و صحبت هاي آخر ما را شنيدند.امير گفت:
-حتماً محبت خانم دوست ندارند كه در آن مجلس حضور داشته باشند ، چرا اينقدر اصرار ميكني؟
من گفتم:
-مسئله دوست داشتن نيست.وجود من در آن مجلس لازم نيست.
محمد گفت:
محبت اگر حرفي بزند ديگر هيچكس نمي تواند نظرش را عوض كند.
-غزل جون منو ببخش ولي نمي توانم بيايم.
موقع برگشتن همه ساكت بوديم.فقط وقتي رسيديم بعد ار تشكر از امير به غزل گفتم:
-خواهش ميكن از دست من ناراحت نباش ، اميدوارم همه چيز به خوبي و خوشي بگذرد.
محمد هم به امير گفت:
-دستت درد نكنه خواهرم را از دلتنگي نجات دادي.
امير لبخند زد و گفت:
-اگر واقعاً اينطور است كه مي گويي چطور است اين برنامه را هفته اي يكبار اجرا كنيم.
غزل از اين پيشنهاد استقبال كرد ، ولي من حرفي نزدم.
شب خيلي فكر كردم.يا اينكه دلم نمي خواست روز خواستگاري غزل آنجا باشم ولي حس كردم غزل ناراحت شده است.تا
آخر هفته با خودم كلنجار ميرفتم تا بالاخره تصميمم را گرفتم.به مادر گفتم كه صبح براي كمك به غزل ميروم تا همه چيز را
آماده كنيم و قبل از آمدن خواستگارها برميگردم.مادر خوشحال شد و موافقت كرد.محمد هم اظهار خوشحالي كرد و گفت
كه مرا ميرساند.صبح جمعه بدون اينكه از قبل به غزل خبر بدهم همراه محمد به آنجا رفتيم.محمد جلوي در مرا پياده كرد و
خودش برگشت.انگار خبر داشت امير نيست چون وقتي بالا رفتم غزل گفت كه امير رفته خريد كند و پدر هم جلسه دارد و
تا ظهر بر نمي گردد.غزل با ديدنم آنقدر خوشحال شد كه از فرط خوشحالي چند بار صورتم را بوسيد.براي تميز كردن خانه
فوري دست به كار شدم.هر چقدر غزل اصرار كرد اول كمي بنشينم و چاي و ميوه بخوريم ، قبول نكردم.زودتر بايد
برميگشتم.پرسيدم:
-براي ناهار چي درست ميكني؟
-هنوز نميدانم.
فوري به آشپزخانه رفتم و پرسيدم وسايل قورمه سبزي داريد؟پاسخ مثبت داد و خورشت قورمه سبزي بار گذاشتيم.وقتي به
هال برگشتم غزل مشغول گردگيري بود.من مشغول جارو زدن شدم.همه جا را جارو كردم حتي اتاق ها را.صداي جاروبرقي
آنقدر بلند بود كه صداي در را نشنيدم.مبل ها را جابجا و زير آنها را تميز ميكردم.پشتم به در بود و اصلاً متوجه ورود امير
نشدم.او هم اصلاً فكر نميكرد كه من آنجا باشم.مشغول تميز كردن زير مبل ها بودم ، سرم پايين بود و خم شده بود.بلند
شدم و ديدم پشت سرم و ايستاده و با تعجب نگاهم ميكند.دستپاچه شدم و يك قدم عقب پريدم و گفتم:
-واي خداي من!
او هم تعجب كرده بود.فوري سلام كرد.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
     
  
مرد

 
جواب سلامش را دادم.گفت:
-منو ببخشيد ، خيلي ترسيديد؟
دستم روي قلبم بود.گفتم:
-بله ، يك كمي.
-معذرت ميخواهم ، فكر نميكردم شما اينجا باشيد.
قلبم با سرعت ميزد.روي مبل نشستم.بالاي سرم ايستاده بود و مدام تكرار ميكرد:منو ببخشيد.حالتان خوب است؟
غزل آمد و با ديدن امير پرسيد:
-چه اتفاقي افتاده؟
-چيزي نيست.چرا به من نگفتي كه محبت خانم مي آيند؟
-خودم هم نميدانستم ولي چقدر خوب شد كه امد ، مگر نه؟
-بله ، خيلي.
دوباره گفت:
-شما چرا زحمت كشيديد؟من خودم جارو ميزدم.
گفتم:
-اصلاً زحمتي نيست.
وسايلي كه خريده بود را داخل آشپزخانه گذاشت و برگشت.من داشتم مبل ها را جابجا ميكردم و غزل هم كمكم ميكرد.امير
با ديدن ما گفت:
-برويد كنار ، اين كار شما نيست.
هر دو كنار رفتيم و او مبل ها را مرتب كرد و بعد در حين مرتب كردن حال و احوال پدر و مادر و محمد را پرسيد.غزل
گفت:
-محمد آقا محبت را رساند و بعد از ظهر هم قرار است بيايند دنبالش .
امير گفت:
-خب هر طور راحت هستند.
غزل بلند شد و به آشپزخانه رفت.من گفتم:
-اينطوري راحت ترم.فقط دلم نيامد به غزل كمك نكنم.
-از بس دلتان كوچك است.
-نه آنقدرها و البته نه براي همه.
همانطور كه سرش پايين بود آرام پرسيد:
-براي ما چطور؟
سعي كردم حرفش را نشنيده بگيرم.فوري به آشپزخانه رفتم.دستم ميلرزيد.به غزل گفتم من ميوه ها را ميشويم.ولي دستم
چنان مي لرزيد كه نمي توانستم.كمي صبر كردم و بعد كه آرام تر شدم ميوه ها را شستم.حرفش دلم را لرزاند.آنقدر
مظلومانه و آرام اين حرف را زده بود كه دلم برايش سوخت.حتماً او برايم مهم بود كه با ديدنش اينطور داغ ميشدم و قلبم
مي لرزيد.من براي كمك به غزل آمده بودم.سعي كردم حرفش را فراموش كنم و به كارم برسم.وقتي به هال برگشتم امير
به اتاقش رفته بود و تا موقع ناهار بيرون نيامد.من و غزل بعد از تمام شدن كارها همانجا توي آشپزخانه نشستيم و با هم
صحبت كرديم.براي اولين باز صحبت از مادر غزل پيش آمد.وقتي پرسيدم كه چرا مادرت فوت كرد؟گفت:
-تصادف كرد.من ده سالم بود.مادر و پدر در راه برگشت از شمال تصادف ميكنند.من و امير مدرسه ميرفتيم و تهران پيش
مادر بزرگ مانده بوديم.در آن تصادف پدرم سخت زخمي شد و مادر فوت كرد.
پرسيدم:
-علت تصادف چي بود؟
-سرعت زياد ف ماشين پرت ميشود و مي افتد توي دره خوشبختانه پدرم زخمي ميشود ولي مادرم...
اشك توي چشم هايش جمع شده بود.بغلش كردم و گفتم:
-بايد خدا را شكر كرد كه پدرت زنده ماند ولي مادرت واقعاً حيف شد.
-بله ، خدا نخواست كه من بيشتر از ده سال از نعمت داشتن مادر بهرمند شوم ، بخصوص الان كه اينقدر به او احتياج دارم.
-پس مادربزرگت چي شد؟
-يك سال بعد مادربزرگم از غصه از دست دادن تنها دخترش دق كرد.
-متأسفم ، واقعاً متأسفم ، خدا رحمتشان كند.
-مادر بزرگ ما را خيلي دوست داشت بخصوص امير را و خيلي چيزها به ما ياد داد.
براي اينكه حرف را عوض كنم و غزل را از ناراحتي در بياورم پرسيدم:
-خب ، عروس خانم امشب چه لباسي قرار است بپوشي؟
اشك هايش را پاك كرد و گفت:
-خواهش ميكنم اذيتم نكن.
-راست مي گويم ديگر.
-به نظر تو من بايد قبول كنم؟
-تو بايد ازدواج كني نه من.
-درست مي گويي ، ولي نظر تو برايم خيلي مهم است.
-عاشق اين حرف ها سرش نميشود.
از خجالت سرخ شد و در حاليكه به اتاقش ميرفت گفت:
-بيا لباس هايم را ببين.
من پشت سرش وارد اتاق شدم.
موقع ناهار هر چه صبر كرديم آقاي اميدي نيامد و بالاخره تماس گرفت و گفت كه ناهار نمي تواند بيايد چون كارهايش تمام
نشده.امير وقتي ديد پدرش نمي آيد گفت:
-اگر من مزاحم هستم توي اتاقم غذا مي خورم.
من گفتم:
-اصلاً مزاحم نيستيد.
چنان با اشتها غذا ميخورد كه هم من و هم غزل اشتهايمان باز شده بود و با لذت غذا ميخورديم.بعد از خوردن غذا ميوه ها و
شيريني را در ظرف چيديم همه چيز مرتب بود.ميخواستم با محمد تماس بگيرم كه بيايد دنبالم.امير گفت:
-محمد تلفن كرد و ميخواست بداند چه ساعتي بيايد دنبالتان ولي من گفتم كه شما را ميرسانم.
-مزاحم شما نميشوم.محمد چرا قبول كرد؟
-وقتي من هستم محمد اين همه راه بيايد و دوباره برگردد؟براي جبران زحمات شما اين كار كمترين است.
با ناراحتي نگاهي به غزل كردم و ساكت شدم.غزل گفت:
-اگر دوست نداري و ناراحت ميشوي به محمد آقا بگويم تو را برساند.
امير با ناراحتي گفت:
-اگر اينقدر از من بدتان مي آيد اشكالي ندارد.
-شما هيچوقت مزاحم نيستيد.
-ولي اين درست نيست كه شما هميشه مرا برسانيد.
غزل فوري گفت:
-بحث بي فايده است.محبت جون تو رو خدا ناراحت نشو.
من ديگر حرفي نزدم و ساكت شدم.وقتي حاضر شدم ، جلوي در ايستادم با غزل روبروسي كردم و برايش آرزوي خوشبختي
كردم.گفت:
-خيلي ميترسم ، اي كاش تو بودي.
-ترس ندارد ، ضمناً پدرت و امير آقا هستند.
آرام در گوشش گفتم:
-پسر خوبي است ، با او صحبت كن و همه حرف هايت را به او بگو.
امير جلوتر ماشين را روشن كرده بود.بدون حرف سوار شدم.او هم راه افتاد.مثل هميشه با سكوت شروع كرديم.از دستش عصباني بودم كه بجاي من تصميم گرفته بود و به محمد گفته بود دنبالم نيايد.مثل هميشه از شيشه بيرون را نگاه ميكردم.او
هم انگار نه انگار كه من داخل ماشين هستم.ضبط را روشن كرد ، صداي خواننده كه شعر حافظ را ميخواند بلند شد.نمي
خواستم به امير و هر چيزي كه مربوط به او ميشد فكر كنم.سعي كردم گوش نكنم ولي فرار از او غير ممكن بود.قلبم اين را
ميگفت.صداي خواننده ميگفت:گفتم غم تو دارم ، گفتا غمت سر آيد ، گفتم كه ماه من شو ، گفتا اگر برآيد.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
     
  
مرد

 
قطرات باران روي شيشه ماشين ميريخت و من اصلاً نفهميدم كه اشكم چطوري سرازير شد.درست مثل قطرات باران روي
شيشه اشك هم ري صورتم جاري شد.چرا اينقدر ضعيف شده بودم؟نمي توانستم خودم را كنترل كنم و اشكم سرازير
ميشد.غزل از من دور ميشد و هيچ كاري از دستم ساخته نبود.يك لحظه به ياد آوردم الان كه برسيم آقاي شكوهي پشت
پنجره ايستاده و باز ما را ميبيند ف دلم پر غم شد.از آدم ها ، از قلب هاي بعضي ها كه خالي از محبت و صداقت بود دلم
گرفت.در برابر امير احساس ضعف ميكردم ، احساسم در برابر او بود كه ظاهر ميشد و اشكم هم سرازير.رويم را برگردانده
بودم تا متوجه اشكهايم نشود ولي او اصلاً به من نگاه نميكرد ، حواسش جاي ديگر بود.توي دلم از او تشكر كردم.هميشه
موقع باران دلم ميگرفت و از اين دل گرفتگي لذت ميبردم.من عاشق باران بودم.احساساتم فوران ميكرد.چيزي مثل شعر
توي ذهنم شكل ميگرفت ؛ تكرارش كردم تا به خاطر بسپارمش و با رسيدن به خانه روي كاغذ بياورمش.گريه ام بي صدا و
آرام بود.وقتي سر كوچه رسيديم ايستاد و دستمالي از جيبش در آورد و گفت:
-اين را بگيريد ، درست نيست پدر و مادرتان شما را با اين حال ببينند.
پس او تمام مدت متوجه اشك هايم بود و عين خيالش هم نبود.حتماً توي دلش به من مي خنديد و لذت هم ميبرد.دستمال را
نگرفتم و گفتم احتياجي نيست.در ماشين را باز كردم تا پياده شوم.گفت:
-زير باران خيس مي شويد من شما را تا دم در ميرسانم.
با بغض گفتم:
-برايم مهم نيست.براي كسي كه دلش باراني است زير باران خيس شدن غمي ندارد.
نميدانم چرا اين حرف را زدم.از اينكه او برايم مهم بود ولي بي توجه به اشكهايم صبر كرده بود و حرفي نزده بود ناراحت
بودم.از اينكه در دلم اين همه جا گرفته بود ناراحت بودم.او بدون اينكه نگاهم كند گفت:
-پس من همراه شما ميام.-احتياجي نيست ف خودم ميروم ، اينطوري شما هم خيس ميشويد.
-براي كسي كه دلش باراني است از نم باران فرار كردن گناه است.
از حرفش ا خوردم.پس دل او هم پر غم بود.شايد همينطوري حرفي زده بود.
-شما سرما ميخوريد.
-اهميتي ندارد.
نگاهم كرد ، نگاهش تا اعماق قلبم نفوذ كرد و همانجا جا گرفت و متوقف شد.
آرام گفت:
-براي من اهميت دارد.
قدم هاي ما با هم يكي بود.
هر دو جلوي در ايستاديم.آب از موهايش روي صورتش مي چكيد.باران شديد شده بود و هر دو خيس شده بوديم.يك
لحظه سردم شد.گفتم:
-شما امروز سرما ميخويد و همه اش تقصير من است.
اين بار او گفت:
-اهميتي ندارد.
توي دلم گفتم:براي من اهميت دارد.نگاهش كردم و حس كردم حرف دلم را در نگاهم خواند چون لبخندي زد.يك لحظه
انگار ميخواست چيزي بگويد لب هايش تكان خورد ولي ساكت شد.ديگر از اينكه پيمان شكوهي از پشت پنجره ما را ببيند
ناراحت نبودم ف اهميتي نداشت.خيس شدن زير آن باران براي او هم درست مثل من مهم نبود.كليد را توي كيفم گذاشته
بودم ولي نمي توانستم پيدايش كنم.با زحمت پيدايش كردم.دستم ميلرزيد.متوجه لرزش دستم شد و گفت:
-بالاخره سرما ميخوريد.
-هر دو سرما مي خوريم.
هر دو لبخند زديم.گفت:
-اميدوارم ديگر هيچوقت دلتان باراني نشود.
-براي من شايد نشود ولي خود شما چطور؟
-من مهم نيستم آن كسي كه مهم است...
ساكت شد.
باز توي دلم گفتم:خيلي هم مهم هستي.سرم را پايين انداختم تا دوباره توي چشم هايم حرف دلم را نخواند.در را باز
كردم.فقط شنيدم كه گفت:خداحافظ.من هم زير لب گفتم::خداحافظ.برگشت و به سمت ماشين تا سر كوچه پياده رفت.توي
سر پاييني كوچه ، يك مرد تنها ، زير باران ، تماشايي بود.اين تصوير زيبا در ذهنم باقي ماند.
روزهاي بعد كارم به تصوير كشيدن آن صحنه بود.حتي وقتي غزل خبر مثبت بودن جواب خواستگاري آن شب را داد هم
دست از كارم نكشيدم.تنها به تمام كردن آن تصوير فكر ميكردم.دلم مي خواست آن صحنه را براي خودم روي بوم ديوار
اتاقم و براي هميشه در قلبم حفظ كنم.تمام احساساتم را روي آن تصوير گذاشتم.قلبم همه چيز را نقش ميزد.رنگ ها طبيعي
و زنده بودند ، درست مثل نم باران و آن غروب زيبا.هفته بعد غزل با من تماس گرفت و گفت كه عروسي يك ماه بعد
است.درست بعد از امتحانات ترم آخر.بعد از آن هم قرار شده بود با همديگر براي ادامه تحصيل نادر به انگليس بروند.نادر
در امتحان ورودي دانشگاه آكسفورد قبول شده بود و براي همين چهار سال بايد انجا زندگي ميكرد.غزل مجبور بود همراه او
برود.
همه چيز دور سرم مي چرخيد ، سقف اتاق دور سرم مي چرخيد.من قبول كرده بودم كه بالاخره روزي غزل ازدواج ميكند و
من تنها ميشوم ولي فكر ميكردم بعد از ازدواج چيزي تغيير نميكند ، فقط كمتر مي توانم او را ببينم ولي حالا ديگر نمي
تواستم براي مدت چهار سال از هم دور مي شديم ؛ با فرسنگها فاصله.وقتي ديد ساكت شدم زد زير گريه و گفت:
-هيچوقت فكر نميكردم اينقدر از همديگر دور شويم ، سعي كردم نادر را منصرف كنم ولي اين خودخواهي است.
با بغض گفتم:
-گريه نكن ، خواهش ميكنم ، تو كه خيلي دور نميشوي تازه ميتوانيم براي هم نامه بنويسيم ، ميداني چقدر عالي است كه با
هم تلفني هم صحبت ميكنيم.چند ماه يكبار هم همديگر را ميبينم ، مگرنه ؟
با بغض گفت:
-البته ولي باز هم دلم راضي نميشود.
-اين حرف را نزن ، شما به هم علاقه داريد ، آقا نادر همان كسي است كه تو را خوشبخت ميكند.تازه پدرت هم پيش توست.
-تنها دلخوشي ام همين است ، ولي امير چي؟ميداني چقدر تنها ميشود.من نگرانش هستم ، الان مدتي است كه عوض
شده.خيلي كم حرف ميزند و بيشتر توي اتاقش است.
-از كي؟
-از همان روز مهماني كه من و تو و پدر رفتيم به بعد ، چند روز خوب بود حالا دوباره از روز خواستگاري ناراحتي اش شروع
شده است.
-راجع به مهماني حرفي نزده است؟
-نميدانم.من برايش ماجراهاي مهماني را تعريف كردم و اتفاقاتي كه افتاد ولي خوب شده بود نميدانم چرا دوباره ناراحتي
اش شروع شده.
-شايد بخاطر توست ، بالاخره اين همه سال با هم بوديد.
-همين مرا زجر ميدهد.من آدم خودخواهي هستم ، اي كاش اصلاً قبول نميكردم.
-اين حرف ها چيه مي گويي؟اصلاً فكر اين چيزها را نكن ، من به محمد مي گويم با امير آقا صحبت كند.
-جدي مي گويي؟خيلي ازت ممنونم.من هر چي ازش پرسيدم حرفي نزد.
-تو خودت را ناراحت نكن.
غروب وقتي محمد آمد همه چيز را برايش تعريف كردم.محمد گفت:
-من هم متوجه شده ام كه امير از چيزي ناراحت است پس بگو بخاطر چي است؟
-بهتر است با او حرف بزني.
-چطور است با همديگر برويم آنجا؟
-ولي تو تنها با او حرف بزني بهتر است.
-اگر بخواهي تو را پيش غزل مي گذارم و خودم با امير ميرويم بيرون و صحبت ميكنيم.
-نه ، من خودم فردا ميروم پيش غزل.تو تنها بروي دنبال امير بهتر است.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
     
  
مرد

 
نمي توانستم قيافه ناراحت امير را ببينم ، فكر ميكردم شايد دلش نخواهد مرا ببيند.آن شب ديگر نمي توانستم نقاشي ام را
تمام كنم ؛ دستم مي لرزيد ، رنگ ها درست از آب در نمي آمدند.كار را رها كردم و بدون اينكه شام بخورم به رختخواب
رفتم.محمد برنگشته بود.هركاري كردم خوابم نبرد ، وضو گرفتم و نماز خواندم و بعد ديوان حافظ را باز كردم.با تعجب
شعري كه آمد را خواندم:
گفتم غم تو دارم ، گفتا غمت سرآيد
گفتم كه ماه من شو ، گفتا اگر برآيد
گفتم ز خوبرويان رسم وفا بياموز
گفتا زماه رويان اين كار كمتر آيد
با تعجب شعر را تا آخر خواندم.نميدانم چرا اين شعر آمده بود.حافظ حرف دل ما را خوب ميدانست.يادم امد آن روز باراني
توي ماشينش همين نوار بود ، خواننده اين شعر را ميخواند.از خستگي خوابم برد ، ساعت 12 شب بود كه بيدار شدم ، ديوان
حافظ هنوز توي دستم بود.از پله ها پايين رفتم.مادر منتظر محمد بود و بيدار مانده بود.همان موقع صداي ماشين آمد.بالاخره
محمد برگشته بود.مادر وقتي محمد را ديد گفت:
-خيلي دير كردي پسرم.
محمد با ناراحتي گفت:
-واقعاً شرمنده ام ، بخاطر من بيدار مانديد.
-نگرانت بوديم.
-خيالتان راحت بشويد ، برويد بخوابيد.ببخشيد كه دير كردم.
رو به من گفت:
-تو هم كه نخوابيدي!
گفتم:
-چه اتفاقي افتاده؟چقدر دير كردي!
-چيزي نيست.
و به اتاقش رفت ، من هم دنبالش رفتم.از صورتش چيزي را نمي شد خواند ولي خيلي خسته بود.گفتم:
-تعريف كن چي شده ، تو كه ما را نصف عمر كردي ، حرف بزن.
-تو چرا اينقدر نگران هستي؟
-بخاطر غزل.
باراني اش را در آورد ، روي مبل راحتي نشست و گفت:
-با امير صحبت كردم ، خيلي به هم ريخته است.
-آخه براي چي؟
-براي غزل و البته خيلي چيزهاي ديگر.بعد از رفتن غزل ، امير خيلي تنها ميشود.بعد از فوت مادرش تا به حال هيچوقت از
همديگر جدا نشده اند.غزل به پدرش وابسته است ولي امير تنهاي تنهاست و با رفتن غزل تنهاتر ميشود.
-خب ميخواهد چه كار كند؟
-چه كار ميتواند بكند.اگر حرفي بزند غزل قبول نميكند و ازدواجش به هم ميخورد و امير نميخواهد مانع خوشبختي تنها
خواهرش بشويد.او ميگويد كه اين خودخواهي است كه بخاطر خودش مانع ازدواج و خوشبختي غزل شود ، ضمن اينكه نادر
پسر خيلي خوبي است و غزل با او خوشبخت ميشود.
آرام گفتم:
-بيچاره امير!
-اگر امير بشنود كه برايش دلسوزي ميكني ناراحت ميشود دوست نداشت كسي بفهمد ، حتي غزل.
-ولي غزل حس كرده است.
-آره ، از همين هم امير ناراحت است.دوست ندارد غزل چيزي بفهمد ، ناراحتي او دليل ديگري هم دارد.
-چه دليلي؟
-يكي از بيمارهايش دختري جوان است.
يك لحظه ساكت شدم ولي بعد با ناراحتي گفتم:
-حتماً عاشقش شده ، مگر نه ؟
محمد از حرفم تعجب كرد و گفت:
-نه بابا ، توام.
-پس چي؟
به چشم هايم نگاه كرد و با كنجكاوي گفت:
-تازه اگر هم بود براي تو چه فرقي ميكرد؟
رويم را برگرداندم و گفتم:
-هيچي ، اصلاً برايم مهم نيست.
-معلوم است مهم نيست كه يك ساعت است داري سين جيمم ميكني.
حرف را عوض كردم و گفتم:
-همه اش بخاطر غزل است.خب داشتي ميگفتي.
-دختره توي آسايشگاه است.
-آخه براي چي؟
-يكسال قبل با پسري نامزد ميكند ولي چند روز قبل از عروسي آقا پسر بهش ميگويد كه دختر ديگري را دوست دارد و
تصميم به ازدواج با او دارد و بعد هم غيب ميشود.مادر دختره به امير گفته كه نامزد دخترش رفته خارج و با يك دختر ديگر
ازدواج كرده.دختره هم وقتي اين چيزها را مي شنود از ناراحتي چند روز خودش را حبس ميكند و وقتي بيرونش مي آورند
هيچكس را نمي شناخته است دچار افسردگي شديد شده است.
-چقدر وحشتناك!
-بله ، خيلي ناراحت كننده است.امير هم چند روز است بخاطر همين موضوع ناراحت و پكر است.
-ولي اگر بخواهد بخاطر هر كدام از بيمارهايش اينطوري خودش را عذاب بدهد كه از بين ميرود.
-من هم همين حرف را بهش گفتم ولي او گفت كه اين بيمار با بيمارهاي ديگرش فرق دارد.
-آخه چه فرقي ؟
-نميدانم.يعني به من نگفت ، من هم زياد نپرسيدم ، حس كردم دوست ندارد بگويد.
از حسادت داشتم ديوانه ميشدم.هيچوقت فكر نميكردم در وجودم چيزي به اسم حسادت وجود داشته باشد ولي حالا مي
ديدم كه اين حس در وجودم شكل گرفته آن هم نسبت به يك دختر مجنون.گفتم:
-حتماً عاشقش شده وگرنه اينطور حساسيت نشان نميداد.
-نميدانم ولي فكر نكنم ، امير كسي نيست كه به اين راحتي ها عاشق دختري بشود.
-شايد آن دختر خيلي زيباست.
-حتي اگر هم خيلي زيبا باشد فرقي نميكند.تو هنوز امير را نشناختي ، آنقدر دخترهاي زيبا و با شخصيت و با شرايط مناسب
توي دانشكده منتظر يك نيم نگاه از طرف او هستند كه اگر ميخواست حتماً عاشق آنها ميشد.مسئله چيز ديري است كه نمي
دانم ولي بايد بفهمم.
تا صبح افكار جورواجور رهايم نكرد و بالاخره نفهميدم كي خوابم برد.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
     
  
صفحه  صفحه 4 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

باران عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA