ارسالها: 321
#51
Posted: 29 Jan 2014 12:20
گنجشك كوچك را به لانه اش برگرداندم.وقتي ميگفت حال اين گنجشك را مي فهمد منظورش چه بود؟حتما از چيزي
ميترسيد.نميخواستم به امير فكر كنم.بايد حرف هايش را نشنيده مي گرفتم.ولي چرا گفت زوج مناسبم را پيدا كرده
ام؟منظورش چه بود؟آن موقع نميدانستم ولي بعدا فهميدم كه از همه چيز خبر دارد و چقدر دچار اشتباه و سءتفاهم شده
بود.وقتي خوب فكر كردم باز به نتيجه اي نرسيدم.فكر كردم حتما ديوانه شده اس.به سراغ نقاشي رفتم و اين بار آنچنان
وقتم را صرف نقاشي كردم كه حتي از خواب و خوراك هم زدم.مادر و پدر مدام نصيحتم ميكردند ولي وقتي نااميد شدند مرا
به حال خودم رها كردند كه به همين خاطر از آنها ممنون بودم.محمد چند بار سفارش كرد تا بيشتر به فكر خودم باشم ولي
من راه ديگري براي فراموش كردن او نداشتم.وقتي بعد از يك هفته خبري از امير نشد مطمئن شدم كه با لادن نامزد كرده
ولي حتي نمي توانستم از محمد چيزي بپرسم.دوباره سراغ رنگ ها رفتم تنها آنها مي توانستند به من كمك كنند.اوايل از من
فرمان نميبردند.طرح و نقش صورت امير تمام تابلوها را پر كرده بود ولي بعد دستم قلبم و حتي چشمانم را به فرمان عقلم
درآوردم.به جاي فراموشي غمي در دلم نشست ؛ كه در صورتم ردپايي بر جاي گذاشته بود.مادر مدام مي پرسيد كه چرا
ناراحتم ، چه اتفاقي برايم افتاده ، چرا عوض شده ام ، چرا ديگر نمي خندم ولي من با اصرار ميگفتم كه خوبم فقط خسته ام و بايد زودتر نقاشي ها را آماده كنم.بالاخره همه دوري از غزل را دليل ناراحتي ام دانستند.البته اينطور بود و دلم براش تنگ
شده بود.چند بار تلفني صحبت كرديم ولي آنقدر كوتاه بود كه تنها به يك احوالپرسي و تعريف از وضعيتمان خاتمه يافته
بود.مادر بهانه دوري از غزل راضي شده بود ولي محمد متوجه موضوع بود.يك روز كه روي بالكن روبروي سه پايه ايستاده
بودم و رنگ دلخواهم را پيدا ميكردم به اتاقم آمد و با تعجب پرسيد:
-با اين سرما روي بالكن ايستاده اي؟
-سرما را دوست دارم.
جلو آمد و به نقاشي نيمه كاره ام خيره شد.بعد پرسيد:
-محبت چيزي شده؟نقاشي هايت مثل گذشته نيست!
-نه چيزي نيست.
-چرا اتفاقي افتاده.نقاشي هايت مثل گذشته نيست ، رنگ هاي سرد تمام تابلو را پر كرده حتي يك رنگ نارنجي يا قرمز در
تابلوهايت پيدا نمي شود.
-خب شايد احتياجي به آنها نداشتم.
-امكان ندارد كه تو به قرمز احتياجي نداشته باشي.در تمام تابلوهايت حتي آنهايي كه لازم نبوده است يك قرمز يا يك
نارنجي خوش رنگ وجود داشته ولي در اين تابلوها همه چيز يخ كرده و سرد اس درست مثل زمستان.با ديدن تابلويت
سردم شد.
لبخند زدم و گفتم: -خب يك لباس گرم تر بپوش.ضمنا اين تصويري از زمستان و برف است معلوم است كه سردت ميشه.
-قبلا حتي زمستانت هم خورشيدي گرم و نارنجي داشت.
لبخند روي لبم محو شد و گفتم:
-اصلا فكرش را نكن گذشته گذشته است.تو اينقدر خوب مرا درك ميكني و از تابلوهايم حرف ميزني كه نميدانم چي بگم.
محمد دستم را گرفت و گفت:
-همه چيز را بگو ؛ هر چيزي را كه روي دلت سنگيني ميكنه.
-ما با هم قراري داشتيم.
-چه قراري؟
-كه با دل همديگر كار نداشته باشيم.حرف هاي دل تو براي خودت و حرف هاي دل من براي خودم.
با اخم نگاهم كرد و گفت:
-عجب حافظه اي داري ها!هنوز جريان آن روز را فراموش نكردي؟بابا فقط بهت گفتم الان نيمشه ، بالاخره يك روز متوجه
ميشي.تو رو خدا مرا ببخش.آن روز ناراحت بودم.
-مهم نيست من هم چيزيم نيست.
-يك چيزي هست غمي در نگاهت است كه هيچوقت نبود ، تو ديگر كمتر ميخندي ، كمتر حرف ميزني ، حتي با من ، آخه
خواهر كوچولوي خوبم ، خيلي از من دور شده.
از حرفش هم خوشم اومد هم غمم گرفت.گفتم:
-من هيچوقت از داداش محمدم دور نميشم.
بعد براي اينكه حرف را عوض كنم به شوخي گفتم:
-تو چرا اينقدر جدي شدي؟ازت ميترسم ، حرف هايت با اينكه پر از احساس است ولي نااميدم ميكند.
مي خواستم حرف را عوض كنم ، موفق هم شدم.
-من حالم خوب است.حرف هايم هم درست است فقط شما مرا ديوانه ميكنيد.
-ما؟!
-آره ، در دانشگاه امير و اينجا هم تو.
يك لحظه سردم شد ، گفتم:
-بريم توي اتاق سردم شده.
در بالكن را بستم.روي صندلي نشست و گفت:
-نميدانم چه اتفاقي افتاده است!
مي ترسيدم از امير حرف بزند و من نتوانم مقاومت كنم و حرفي بزنم كه شك كند.فوري گفتم:
-مرا ببخش خيلي ناراحتت ميكنم.تو فقط به فكر مني و غصه مرا مي خوري.تو رو خدا ديگر نگرانم نباش.نمايشگاه كه
برگزار شد خوب ميشم.همه چيز تمام ميشه.الان كمي خسته ام.
-تاريخ برگزاري نمايشگاه چه روزي است؟
-آخرهاي اسفند.به من كمك ميكني؟
-البته فقط بايد قول بدي كه ديگه ناراحت و غمگين نباشي.
-قول ميدم.
-حالا بايد چي كار كنم؟
-قاب تابلوها با تو البته تمام كارهاي نمايشگاه كارت هاي دعوت و بقيه كارها.
-پس يك دفعه بگو نمايشگاه من است ديگر.
-فرقي نميكند ، من و تو نداريم.
خنديد و گفت:
-اينجور مواقع بله.
-هميشه.
-تو با زبانت سنگ را هم نرم ميكني چه برسه به من كه دربست نوكرتم.
هر دو خنديديم و همه چيز فراموش شد.ولي فكر امير تمام بعد از ظهر اسيرم كرده بود.براي چي ناراحت بود؟اي كاش از
محمد مي پرسيدم اما غرورم اجازه نميداد از او بپرسم.سعي كردم دوباره فراموشش كنم ولي بارها و بارها نگاه غمگين او در
ذهنم شكل ميگرفت و قلبم را ميلرزاند.
صبح با صداي فرياد محمد بيدار شدم.قرار بود با هم تابلوها را به يك قابسازي كه محمد مي شناخت ببريم.تمام تابلوها را
همراه خود برديم.قابساز با ديدن تابلوها با تحسين تك تك انها را نگاه كرد.برايش توضيح دادم كه برايهر كدام چه نوع قاب با چه رنگ و ابعادي ميخوام محمد به قابساز توضيح داد كه من چقدر سختگيرم و او گفت كه بهترين قاب را براي هر
كدام ميسازد.بالاخره آخر هفته نيمي از تابلوها را كه آماده بود تحويل گرفتيم.آنقدر عالي شده بودند كه باورم نميشد.
محمد ميگفت:
-تمام تابلوها فروخته ميشود.
-خدا كند.
محمد با تعجب گفت:
-تو كه اينقدر پول دوست نبودي!
-براي خودم نيست.ميخوام نيمي از پول فروش تابلوها را به موسسه خيريه كودكان بي سرپرست هديه كنم.
-جدا؟!پس چرا به من چيزي نگفتي؟!
-دوست نداشتم كسي از اين موضوع خبر داشته باشد لطفا تو هم به كسي حرفي نزن اينطوري همه مجبور به خريد
ميشوند.دوست دارم خود تابلوهايم مورد توجه قرار بگيرد و مردم آنها را بخرند.
-ولي به نظر من اشكالي نداره ديگران هم بفهمند ، اتفاقا اينطوري تابلوهاي بيشتري به فروش ميرود و بيشتر ميتواني كمك
كني.
-مسئله همينجاست ، نميخوام كسي مجبور به خريد شود.
لبخند زد و با مهرباني گفت:
-آنقدر مهرباني دور و برم هست كه بعضي اوقات چشمم چيزي را نمي بيند.
-شعر را چرا خراب ميكني؟
خنديد و گفت:
-واقعا گاهي اوقات فكر ميكنم كه نميشناسمت.
-از بس كه من بدم.
-بر عكس ، تو خوب ترين و مهربان ترين خواهر دنيايي ؛ درست مثل اسمت.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#52
Posted: 29 Jan 2014 12:21
فصل 12
بالاخره روز افتتاح نمايشگاه فرارسيد.آنقدر هيجان زده بودم كه شب اصلا خوابم نبرد.صبح همراه محمد به نمايشگاه
رفتيم.روز قبل تابلوها را سرجايش قرار داده بوديم.مي ترسيدم هيچكس براي ديدن تابلوها نيايد ولي خوشبختانه از اول
صبح تعداد زيادي بازديد كننده براي تماشا آمدند و دلم گرم شد.تازه مي فهميديم كه چه مردم هنر دوستي داريم.عده
زيادي هم از طريق كارتهاي دعوت آمده بودند.چشم هايم تمام مدت دنبال كسي ميگشت ؛ نميدانم چه كسي.يك ساعت بعد
از ظهر نمايشگاه تعطيل شد به اتاق كوچكي پشت سالن اصلي رفتم.حالا ميدانستم دنبال چه كسي ميگردم.مطمئن بودم.چشم
هايم دنبال كسي مي گشت كه مدت ها سعي در فراموش كردنش داشتم ولي موفق نشده بودم.در عوض بعد از ظهر با
تعجب فرزاد روشن را ديدم.با خوشحالي به من تبريك گفت و تشكر كرد كه دعوتش كرده ام.تك تك تابلوهايم را با هم
ديديم.با چنان علاقه اي به آنها نگاه ميكرد كه باعث ميشد با اشتياق برايش توضيح بدم.از سبك نقاشي هايم صحبت كرد و
از آرامش و زيبايي تابلوهايم.بالاخره به تابلوي تنها در باران رسيديم.چنان محو تماشايش شد كه حس كردم فراموش كرده
من كنارش ايستاده ام.با تعجب گفت:
-اين قطرات باران چقدر طبيعي هستند!
-واقعا؟!مواظب باشيد كه خيس نشويد.
خنديد و گفت:
-شايد بايد چترم را همراه مي آوردم.
-اتفاقا براي بازديد كننده ها يك چتر كنار گذاشته ايم.
چند ثانيه نگاهم كرد و گفت:
-هيچوقت فكر نميكردم كه شما شوخي هم بكنيد و لبخند بزنيد.
-اين حرفتان اصلا شاعرانه نبود.
-باور كنيد از بس هر بار كه شما را ديدم جدي و اخمو بوديد فكر ميكردم هيچوقت لبخندتان را نبينم.
-حالا متوجه شديد كه اشتباه ميكنيد؟
-بله ، تمام تابلوهايتان لبخندي معصوم و قشنگ در خودشان دارند.لبخندي كه از پاكي و صداقت صاحبشان حكايت دارد.
-شما درست مثل سزان صحبت ميكنيد.
با لحني شوخ و متعجب گفت:
-مگر با او صحبت كرده ايد؟
-نه بابا ، شوخي كردم.
براي چند لحظه در سكوت نگاهم كرد و بعد گفت:
-بالاخره با من آشتي كرديد؟!
هر دو لبخند زديم.دلش ميخواست تمام تابلوها را بخرد.به اتاق كوچك پشت سالن رفتيم.محمد آنجا پشت ميز نشسته بود.با
هم دست دادند.فرزاد گفت:
-از همه بيشتر و مهم تر تابلوي مرد تنها در باران است.
-ولي آن تابلو فروشي نيست.
-اين امكان ندارد.حاضرم هر قيمتي را براي آن بپردازم.
-ولي قيمت مهم نيست ، آن تابلو فروشي نيست.
بعد گفتم:
-آقاي روشن چند تابلو براي بقيه بگذاريد.اينطوري كه شما پيش ميرويد ديگر چيزي براي بقيه باقي نمي ماند.
محمد گفت:
-اتفاقا اينطوري بهتر است همه را يكجا به ايشان ميدهيم و از دست تابلوها خلاص ميشيم.
فرزاد به شوخي گفت:
-و من را گرفتارشان ميكنيد.
حتي شوخي اش هم حرفي در خود داشت.
روزهاي بعد هم او آنجا بود.هر روز بعد از ظهر سر ساعت مي امد.ديگر به ديدنش عادت كرده بودم.درست روز چهارم بود
كه محمد گفت:
-راستي امير پرسيد اگر كاري داري يا كمكي حتما بهش بگي.
اخم كردم و گفتم:
-جدا؟!صبر ميكرد نمايشگاه تمام ميشد بعد به كمك مي آمد.
-اين چه حرفي است؟خيلي وقت پيش اين را به من گفت ولي يادم رفت بهت بگم.
-اصلا مهم نيست.
-تو چت شده محبت؟!
-چي ميخواستي شده باشه؟چيزي نيست ، فقط توقع داشتم حداقل به عنوان بردار غزل و دوست صميمي تو يك بازديدي از
نمايشگاه ميكرد.
تا محمد خواست حرفي بزند از اتاق بيرون آمدم.يكي از دوستانم امده بود.براي احوالپرسي رفتم.بغض گلويم را مي
فشرد.بغضم را فرو خوردم.دو ماه بود امير را نديده بودم.ديگر هم دلم نمي خواست ببينمش.فكر ميكردم روز اول نمايشگاه
مياد ولي او هنوز بعد از چهار روز نيامده بود ، در عوض فرزاد هر روز سر ساعت مي آمد.فكر كردم چطور نتوانستم او را
بشناسم ، چقدر دير ميشه آدم ها را شناخت.براي دوباره ديدنش ميسوختم قلبم برايش پر مي كشيد ولي او حتي كوچكترين
ارزشي هم برايم قايل نبود.
تا ظهر منتظر شدم.فكر كردم شايد امروز بيايد ولي خبري نشد.هر روز موقع ناهار با اصرار محمد به رستوران روبروي
نمايشگاه ميرفتم و دوباره بعد از يك ساعت بر ميگشتم.آن روز بعد از ظهر طبق معمول فرزاد امد ؛ اين بار هم مثل هميشه
با يك سبد گل كوچك پر از گل هاي رز قرمز.به ياد آوردم روز اول وقتي به محمد گفته بودم:"عجب گل هاي زيبايي"،محمد
با ناراحتي گفت:"ولي تو كه عاشق گل مريم بودي."گفتم:"اشكالي دارد حالا از گل رز قرمز خوشم مياد؟"گفت:"فكر نميكردم اينقدر زود تغيير عقيده بدي."و من حرفي نزدم.اين بار فرزاد يك شاخه گل رز را از بين گل ها بيرون آورد و به
دستم داد.درست كنار تابلوي مرد باراني ايستاده بودم كه به من رسيد.گل را گرفتم سرم را پايين انداختم و تشكر
كردم.گفتم:
-تا شما تبلوها را براي چندمين مرتبه ميبينيد من بر ميگردم.
ميخواستم فرار كنم ميدانتسم كه قرار است اتفاقي بيفتد.تا خواست حرفي بزند فرار كردم.بعد از نيم ساعت وقتي برگشتم
هنوز آنجا بود.اصلا فكرش را نميكردم.گفتم:
-معذرت ميخوام فكر كردم شما رفته ايد.
-نه هنوز اينجا هستم ، ميخواستم با شما صحبت كنم.
-صحبت ، راجع به چي؟
-ميدانم كه اينجا مكان زياد مناسبي نيسا ولي براي دو هنرمند شايد بهترين مكان براي صحبت كردن راجع به اين مسايل
مهم همينجا باشد.دلم ميخواست قبول ميكرديد و با همديگر به يك رستوران ميرفتيم ولي تا انجاييكه با اخلاق شما آشنايي
دارم ميدانم كه قبول نميكنيد.
-بله ، اگر اشكال ندارد همينجا حرفتان را بزنيد.
يك قدم جلوتر آمد.هر دو كنار تابلوي بزرگي ايستاده بوديم.نوري كه روي تابلو انداخته بودند به صورتم ميخورد.انعكاس
رنگ تابلو روي صورتم افتاده بود به طوري كه گفت:
-شما وقتي اينجا مي ايستيد و اين نور روي صورتتان مي افتد درست شبيه يك خيال ميشويد.انگار هاله اي از رويا صورت
شما را پوشانده.
لبخند زدم و گفتم:
-يك خيال و رويا كه به واقعيت نزديك است.
-بله ، عين واقعيت است.حس ميكنم يك فرشته كوچك هستيد كه بال و پرش را اينجا پهن كرده است.
نگاهم كرد ، چشم هاي سياهش مي درخشيد و مهربان بود.بعد يكدفعه و بدون مقدمه پرسيد:
-با من ازدواج ميكني محبت؟
دستپاچه شدم سرم را پايين انداختم و حرفي نزدم.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#53
Posted: 29 Jan 2014 12:23
دوباره پرسيد:
-با من ازدواج ميكني فرشته كوچولوي روياهاي من؟
با تعجب نگاهش كردم.از خجالت سرخ شده بودم ، از داغي صورتم فهميدم.
آرام گفت:
-اين بار سكوت علامت رضاست يا بايد منتظر جواب بهتري باشم؟
واقعا نميدانستم چه بگويم ، غافلگير شده بودم.اصلا فكرش رو هم نميكردم كه او اينجا و در اين مكان از من خواستگاري
كند.
خودم را باخته بودم و فكرم كار نميكرد.يك لحظه نگاه مهربان امير جلوي چشمانم ظاهر شد ، برگشتم و به تابلو نگاه
كردم.امير از من دور ميشد.زير باران تك و تنها در آن شب تاريك ، دور و دورتر ميشد.فكر كردم:اينقدر زود خودت را
باختي؟پس كو ان عشقي كه در قلبت به ان مي نازيدي؟كجا رفت علاقه ي پاك و بي آلايش قلبت و احساس ابريشمي
مهرباني آن نگاه؟دوباره فكر كردم ولي علاقه اي كه يك طرفه باشد به درد نمي خورد.وقتي او دوستم ندارد چرا من دوستش
داشته باشم؟من ادمي نيستم كه عشق گدايي كند.فرزاد عشق را دو دستي تقديمم كرده بود.يك لحظه برگشتم و بدون اينكه
نگاهش كنم گفتم:
-فكر نمي كنيد اين پيشنهاد خيلي زود باشد؟
-به نظر من براي چنين پيشنهادي ان هم به شما هيچوقت زود نيست.
-ولي شما كه هيچ شناختي از من نداريد.
-ولي من حس ميكنم سال هاست كه شما را مي شناسم.شما مكمل من هستيد ؛ نقطه ي مقابل من ، كسي كه مدت ها دنبالش
مي گشتم و بالاخره در يك شب تاريك روي يك بالكن زير سقف ستاره ها تك و تنها پيدايش كردم و خلوت زيبايش را
براي چند ثانيه بهم زدم ولي او براي هميشه آرامش را از وجود من دور كرد و رفت.
برگشتم تا نگاهش كنم.قلبم از حرف هايش مي لرزيد ولي ميدانستم كه احساسي نسبت به او در قلبم ندارم.وقتي قلبم براي
نگاهي ديگر مي تپيد به نگاه او دل بستن خطا بود.چشمان امير جلوي رويم بود و نگاهش به قلبم آتش انداخته بود.رهايي از
آن نگاه غمگين غيرممكن بود.فكر كردم اينجا هم دست از سرم برنميدارد ، درست روبرويم ايستاده بود و از دور نگاهم
ميكرد.چشمانم را بستم و دوباره باز كردم ؛ اميدوار بودم كه يك خيال باشد تصويري از يك رويا ولي كنار نمي رفت و
واقعيت داشت.ناگهان دلم فرو ريخت.از بالاي شانه هاي بلند فرزاد به زحمت او را ميديدم ولي نمي تواسنتم چشم از او
بردارم.بدون اينكه به فرزاد نگاه كنم همانطور كه نگاه امير را با دل و جان مي خريدم شتابزده گفتم:
-آقاي روشن شما اشتباه ميكنيد ، من نيمه گمشده شما نيستم و هرگز با هم خوشبخت نمي شويم.روياهاي شما با وجود من
هرگز زيبا نخواهد بود.من فرشته ي روياهاي شما نيستم.باور كنيد نمي توانم شما را خوشبخت كنم.ميدانم كه بعد از مدت
كوتاهي از من متنفر مي شويد وقتي متوجه شويد من كسي نيستم كه دنبالش هستيد.من اصلا آنطور كه شما فكر ميكنيد
نيستم.من فقط دختري ساده هستم.شما با آن ثروت ، با آن ديوارهاي بلند ، تابلوهاي اصل و قيمتي و فرشهاي بزرگ
ابريشماي از من فاصله داريد ، به اندازه بلندي آن ديوارها بين ما فاصله وجود دارد.باور كنيد كه من با شما خوشبخت
نميشم.من زندگي كردن در آن خانه ها را بلد نيستم و زندگي با شما فقط يك زنجير اسارت براي هر دوي ما خواهد بود.
هنوز نگاهم به امير بود.سرم را پايين انداختم.او گفت:
-ولي شما اشتباه ميكنيد.
-خواهش ميكنم بگذاريد تصويري كه از شما دارم از بين نرود.اين هماهنگي و تفاهم بين ما را خراب نكنيد.
-بله ميفهمم ، هر طور كه تو دوست داري.هيچوقت فراموشت نميكنم.
-من هم همينطور.
نميدانم چطوري خداحافظي كرد.ديگر چيزي شنيدم.فقط وقتي برگشتم او رفته بود.هر دوي آنها رفته بودند.امير هم ديگر
انجا نبود.فكر كردم شايد يك خيال بود.هر چه بود ذهنم را روشن كرد و مرا از اشتباه نجات داد.احتياج به هواي تازه
داشتم.آنقدر تند تند حرف زده بودم كه نفسم بالا نمي آمد.
از نمايشگاه بيرون آمدم نفس عميقي كشيدم و براي چند دقيقه قدم زدم.
بدون توجه به اطرافم راه ميرفتم.تنها فكرم روياي امير بود.وقتي برگشتم نمايشگاه خلوت شده بود ؛ ساعت آخر نمايشگاه
بود.بوي خوشي تمام سالن را پر كرده بود.به اطراف نگاه كيردم ؛ يك بوي آشنا بودم.يك لحظه چشمم به يك سبد بزرگ پر
از گل مريم افتاد كه جلوي در گذاشته بودند.فكر كردم كدام ادم باسليقه اي اين سبد گل را آورده است.فكرم ناگهان ايستاد
، قلبم هم همينطور ، ولي اثري از او نبود.محمد با يك نفر صحبت ميكرد.از پشت او را شناختم.مرد تنها در باران را از پشت
هم مي شناختم ؛ با شانه هاي پهن و قوي.نفسم بند آمده بود ضربان قلبم تندتر از معمول ميزد و تمام بدنم داغ شده بود.بعد
از دو ماه او را نديدن اين عكس العمل ها عادي بود و شايد براي من طبيعي.نگاه خيره محمد به من باعث شد كه او
برگردد.با ديدن من دستپاچه شد و لبخند از روي لبش محو شد.من گفتم:سلام.او هم فقط گفت:سلام.صورتش از قبل هم
لاغرتر شده بود گودي زير چشمش نشان از بي خوابي داشت.چشم هايش روشن تر شده بودند.انگار رنگشان پريده بود.هر
دو روبروي هم ايستاده بوديم درست مثل ساعتي قبل ولي اين بار مانعي بين ما وجود نداشت.سرش را پايين انداخت و از
جلويم رد شد و بدون اينكه حرفي بزند از اتاق خارج شد.مات مبهوت همانجا خشكم زده بود.جلوي محمد ساكت ايستاده
بودم.خواستم از اتاق فرار كنم.از آنجا بايد فرار ميكردم ، داشتم خفه ميشدم ، چرا اين كار را كرد؟غم توي چشم هايش چه
بود؟چرا با من اين كار را ميكرد؟چرا قلبم را مي شكست؟آن موقع نميدانتسم كه من با قلب او چه كرده ام اگر ميدانتسم
قلب خودم را هم فراموش ميكردم.ميخواستم فرياد بزنم ، جيغ بكشم ، سيلي به صورتش بزنم ولي باز غم نگاهش جلوي
چشمم ظاهر ميشد.برگشتم تا از اتاق بيرون برم ولي با صداي محمد برجا خشك شدم.
-چه اتفاقي افتاده محبت؟تو چه كار داري ميكني؟
-من چه كار ميكنم يا اين دوست عزيزت؟
-از تو تعجب ميكنم اصلا فكر نميكردم به اين راحتي دل به كسي ببندي كه بيشتر از دو سه بار او را نديدي ، چطور ميتوني؟
-راجع به چي حرف ميزني؟
-خودت بهتر ميدوني.
-ولي فكر كنم اينجا تنها كسي كه اين موضوع را خوب ميداند تو هستي و البته دوست عزيزت.
-چرا اينطور حرف ميزني؟اين آقاي روشن با تو چيكار دارد؟او با تو چه كرده كه همه چيز و همه كس را فراموش كرده اي؟
-هيچي ، از من خواستگاري كرد.گفت كه من فرشته روياهاي او هستم فرشته اي كه مدت ها دنبالش بوده است.
-تو هم باورت شد؟
-البته ، چرا نبايد باورم شود؟او مرا درك ميكند بهتر از خودم مرا درك ميكند.او با من حرف ميزند و فرار نميكند.
نميدانستم چرا اين حرف ها را ميگفتم ولي شايد چون سايه امير را روي ديوار ميديدم ميخواستم انتقام بگيرم.ميخواستم بگم
كه برام اهميتي ندارد.فهميدم تمام حرف هايم را مي شنود.انگار به ديوار تكيه داده بود.در باز بود و او تمام حرف هايم را مي
شنيد.
محمد گفت:
-و البته هر روز برات گل مياره.او پولدار است ، پدرش كارخانه دار است و خودش تحصيلاتش را در فرانسه گذرانده و يك
ويلاي زيبا در جنوب فرانسه دارد و از نوع ماشينش در ايران تنها تعداد انگشت شماري وجود دارد.
با تعجب گفتم:
-تو از كجا اينها را ميداني؟
-من همه چيز را ميدانم و برات متأسفم كه گول پول و ثروت او را خوردي.
برگشتم و به چشم هايش خيره شدم و گفتم:
-من هم براي تو متأسفم.
ديگر نمي توانستم تحمل كنم.نمي توانستم ساكت باشم تا او هم مانند امير مرا تحقير كند.
فرياد زد:
-تو براي من متأسفي؟بايد هم باشي براي اينكه بعد از بيست و دو سال هنوز خواهرم را نشناخته ام.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#54
Posted: 30 Jan 2014 22:29
از اينكه اينقدر راجع به من اشتباه كرده بودند از خودم بدم مي آمد ، خرد شده بودم ف مي خواستم فرياد بزنم ، بغض گلويم
را مي فشرد و داشتم خفه مي شدم.محمد هم ايستاد درست روبروي من.
-هميشه از اينكه حداقل برادرم مرا درك ميكند به خود مي باليدم ولي حالا مي فهمم كه اشتباه مي كردم.
-درست مثل من.
براي اولين بار كاملا جدي صحبت ميكرد.
-پس ديگر حرفي براي گفتن نمانده است.
برگشتم تا از اتاق بيرون بروم.محمد داد زد:
-صبر كن چرا فرار ميكني؟اگر قرار است با او ازدواج كني اين كار را بكن ولي فقط بگو كه من اشتباه نميكردم.
برگشتم و گفتم:
-راجع به چي؟
-راجع به احساسات ف علاقه ات.
-اگه بگم تو اشتباه نميكردي چه چيزي تغيير ميكنه؟
-فقط ميخوام بدونم.تو خواهر مني ، خواهر عزيز مني اين حق را دارم كه بدونم مگه نه؟
ديگر نتواسنتم طاقت بيارم ، اشكم ناخودآگاه سرازير شد و روي صورتم ريخت.
در دل گفتم:تو هم برادر عزيز مني.
هر دو اشك مي ريختيم.فتم:
-چي را مي خواي بدوني؟
-اينكه واقعا دوستش داري؟
يك لحظه شك كردم.منظروش چه كسي بود؟فرزاد يا امير؟نمي توانستم بپرسم.فقط گفتم:
-من همه چيز را به او گفتم ، از ديوارهاي بلند و تابلوهاي قيمتي و فرش هاي ابريشمي خانه شان تا فاصبه ديوارهاي بلند بين
ما.
-خب ، پس تو ميدوني كه چه فاصله اي بين شماست؟
-بله ، افصله اي عميق بين ما وجود دارد ؛ بين افكار و عقايدمان.
-و تو بخاطر همين ميخواي با او ازدواج كني؟
يك لحظه از حرفش عصباني شدم و گفتم:
-اصلا كي به تو گفته كه او با من حرف زده اس؟فقط دوست دارم بداند كه چقدر در اشتباه است و به همين دليل برايش
متأسفم.
-او در اشتباه نيست.
-هر دوي شما در اشتباه هستيد.با اينكه دوست ندارم در اشتباه بمانيد ولي دل مرا شكستي ؛ هر دوي شما.فكر نميكردم
اينقدر شناختت نسبت به من كم باشد.
گريه ام شدت گرفت.بين هق هق گفتم:
-فكر كردي من كي هستم؟يك دختر خودخواه و پول دوست؟چطور تونستي اينطور فكر كني؟فكر ميكني من با او خوشبخت
ميشم؟او گفت من فرشته نجاتش هستم ولي من گفتم كه ازدواج ما فقط يك زنجير اسارت است براي هر دوي ما.گفتم كه
با هم خوشبخت نميشم قبول دارم بين ما هماهنگي و تفاهم وجود دارد كه هيچوقت با هيچكس پيدا نكرده ام ولي هيچ وقت
حاضر نيستم احساسم را بخاطر اين هماهنگي ناديده بگيرم.او فكر ميكنه من بانوي روياهاش هستم ولي من گفتم كه اينها
فقط يك رويا هستند.آنقدر مرد بود كه حرفم را قبول كرد و خيلي راحت با هم خداحافظي كرديم.حالا تو اينجا ايستاده اي و
از پول پرستي و بي معرفتي صحبت ميكني؟من بايد از بي معرفتي حرف بزنم.
ديگر نمي توانستم چيزي بگم.هق هق گريه مجالم نداد.محمد كنارم ايستاد و شانه هايم را گرفت.سرم را روي شانه اش
گذاشتم و تا مي توانستم گريه كردم.
-خواهر خوبم منو ببخش.
ميان هق هق گريه گفتم:
-با اينكه برام سخته ولي مي بخشمت.
هر دو ميان گريه لبخند زديم.
-مي خواست با من ازدواج كند چون با تمام دختراني كه مي شناخت فرق داشتم.
محمد لبخند زد و با مهرباني موهايم را نوازش كرد و گفت:
-تو با همه فرق داري ، تو واقعا فرشته اي.
لبخند زدم و گفتم:
-ولي تا چند لحظه قبل يك شيطان به تمام معني بودم.
صورتم را نوازش كرد اشكهايم را پاك كرد و گفت:
-ديگه حرفش را نزن ، مرا ببخش.يك لحظه از اين فكر كه چقدر راجع به تو اشتباه ميكردم خونم به جوش اومد و اون حرف
ها رو گفتم.
-اشكالي ندارد ، در عوض همه چيز روشن شد.
فكر كردم حتما امير هنوز پشت ديوار و كنار در ايستاده ولي آنجا نبود.به محمد گفتم:
-من ميرم.
-يك لحظه صبر كن.ميخواستم اگر مي تواني تابلوها را به امير نشان بدهي.
-راجع به او اصلا حرفي نزن ، بعد از چند روز برگزاري نمايشگاه تازه آمد است و حالا هم...
-تو اشتباه ميكني.امير از همان روز اول هر روز اينجا بود.
-باور نميكنم.
-باور كن ، هميشه هم درست وقتي تو نبودي و براي ناهار ميرفتي مي آمد.
-پس چرا اين موقع ؟ولي اصلا ديگر برايم مهم نيست.
اين حرف را گفتم و كيفم را برداشتم و با سرعت از اتاق خارج شدم.توي سالن مكث كردم.فكر كردم او هر روز مي آمد پس
چرا خودش را به من نشان نميداد و درست ساعتي مي آمد كه من براي ناهار به رستوران روبرويي ميرفتم؟سايد از روبرو
شدن با من خجالت ميكشيد.حتما دليلش اين است كه با لادن نامزد كرده است.اصلا ديگر مهم نيست(اييييول بابا ، چند دفعه
اين حرفو زدي ولي واست مهم بودا!!)شايد از احساست من خبر دارد.اگر او را ديدم كاري ميكنم كه مطمئن شود هيچ
احساسي به او ندارم.ديگر نميخوام ببينمش.او باعش شده بود محمد راجع به من دچار اشتباه شود و آن حرف ها را
بگويد.حتما امير به محمد گفته بود كه من با فرزاد صحبت ميكردم.با اينكه نگاه امير باعث شده بود متوجه احساسم شوم و به
فرزاد جواب رد بم ولي با اين حال آنقدر ناراحت بودم كه ديگر نميخواستم ببينمش و قبول كنم كه آن گل هاي زيباي مريم و آن بوي خوش از طرف او هديه شده است و هر روز به نمايشگاه مي آمده.پس چرا نميخواست مرا ببيند؟در اين افكار
بودم كه چند نفر از دوستان قديمي ام وارد شدند.با اينكه آخرين ساعات نمايشاه بود ولي هنوز براي بازديد مي آمدند.با
خوشحالي و سر و صداي زياد به من تبريك گفتند.انگار بيشتر براي ديدن من آمده بودند تا ديدن تابلوهايم ، فقط با من
حرف ميزدند.يكي از آنها ازدواج كرده بود و د تاي ديگر دانشجو بودند.از اينكه مرا اينقدر موفق مي ديدند خوشحال
بودند.صحبت با آنها مرا از آن حالت ناراحتي و دلتنگي بيرون آورد.بالاخره مشغول تماشاي تابلوها شدند و من برايشان
توضيح ميدادم.يك لحظه يكي از آنها به من گفت:
-آن تابلو چيه؟
-كدام؟
تابلوي تنها در باران را نشانم داد و گفت:
-تابلويت چي داره كه آن آقا الان 5 دقيقه است محو تماشاي آن شده و ازجايش تكان نمي خورد؟نكنه مجسمه است؟
بدون اينكه برگردم خنديدم و گفتم:
-تابلويم جادو ميكند.
بعد برگشتم.زبانم بند آمد او امير بود كه جلوي تابلو ايستاده بود.پس تمام اين مدت اينجا بود و من او را نديده بودم.دوستم
گفت:
-از وقتي آمديم جلوي آن تابلو ايستاده.عجب مجسمه خوش تيپي است!
همه خنديدند دوستم مريم گفت:
-محبت جون بهتر است كمكش كني وگرنه همانجا خشك ميشود.
يكي ديگر از دوستانم گفت:
-شايد هم زير پايش علف سبز شود.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#55
Posted: 30 Jan 2014 22:30
باز همه خنديدند.ديگر چيزي نميشنيدم.قلبم از حركت ايستاده بود.انگار فقط امير را مي ديدم.تمام دلتنگي و غمم را
فراموش كردم.ديگر از دستش ناراحت نبودم.نميدانم چطوري به او رسيدم.كنارش ايستاده بودم.درست مثل يك آدم مسخ شده بود.اصلا متوجه ام نشد ، البته من اينطور حس كردم.پشت سرش ايستاده بودم.با اينكه مرا نمي ديد ولي انگار وجودم را
حس كرد.بدون اينكه برگردد آرام گفت:
-محبت تو چيكار كردي؟
انگار يادش رفته بود و منو خيلي خودماني "تو"صدا ميكرد.ساكت بودم.برگشت ، نگاهمان در هم گره خورد.نگاهش تا
اعماق وجودم نقوذ كرد و قلبم را لرزاند.تمام ناراحتي ها و خشمم از بين رفت.ديگر از دستش ناراحت نبودم.آرام گفت:
-اگر اجازه داشتم دست هاي هنرمندت را ميبوسيدم.
با تعجب نگاهش ميكردم.نگاهش پر از مهر بود و ته نگاهش غمي بود كه قلبم را مي لرزاند.توي دلم گفتم:خدا را شكر كه
اجازه نداري وگرنه از خجالت مي مردم.
برگشت و دوباره به تابلو خيره شد و گفت:
-اين چند روزه هر روز اين تابلو را مي ديدم ولي هيچوقت اينطوري نبود ، امروز يك چيزهايي در آن كشف كردم كه تا به
حال متوجهش نشده بودم.اين درخت ها با شاخه هاي درهم گره خورده اين پيچك سبز روي ديوار خانه ، اين قطرات نرم
باران را چطور خلق كردي؟
بالاخره زبانم از اين همه احساس باز شد و گفتم:
-اين همه راحت ترين قسمت كارم بود ، سخت تر از همه مرد تنها بود.
برگشت و به نميرخم نگاه كرد.گفتم:
-شاخه هاي درخت ، قطرات باران ، حتي دانه دانه پيچك هاي چسبيده به ديوار عاشق بودند فقط او كه ميرفت عاشق
نبود.هماهنگ كردنشان با هم خيلي سخت بود چيزي آنها را از هم جدا ميكرد ولي من سعي كردم او را هم عاشق نشان
بدهم.با اينكه تصنعي ميشد ولي با اين حال سعي خودم را كردم و كمي هم در اين راه موفق شدم فقط براي چند لحظه ولي
دوباره همه چيز خراب شد.
از نگاه به نيم رخم خسته شد و به تابلو خيره شد و گفت:
-اين پاهاي خسته ، اين شانه ها ، اين دست ها ، همه و همه عاشقند ، چطور آن همه را نديدي؟حتي چشم هاي غمگين عاشقش را نديدي؟
بدون اينكه از اين اعتراف خويشتنداري خود را از دست بدهم گفتم:
-او پشتش به من بود ، حتي اگر عشقي در نگاهش بود براي ان كوچه ، آن باران و آن شب نبود براي كسي بود كه من
دركش نمي كردم.
-ولي تو نخواستي كه ببيني ، عشق به آن كوچه به آن شب و به باران همه و همه در چشمانش بود ، حتي به كسي كه اين همه
را ديد و انها را اينقدر زيبا به تصوير كشيد.
قلبم آنقدر تند ميزد كه ميترسيدم صدايش را بشنود.نمي خواستم قبول كنم فكر كردم دروغ ميگويد.هنوز اين فكر از ذهنم
نگذشته بود كه گفت:
-هيچكدامش دروغ نيست اين نگاه حقيقت محض است ، عشق را در اين نگاه نمي بيني؟
ديگر نمي توانستم ساكت بايستم ، با عصبانيت گفتم:
-نه ، نمي بينم.وقتي چشم ها بسته باشند چطور ميتونم ببينم.اوست كه چشم هايش را بسته ؛ اوست كه نمي بيند من چه
چيزي را بايد ببينم؟!
آرام گفت:
-اگر دلت را صاف كني همه چيز را ميبيني.
-من دلم را براي كسي صاف ميكنم كه دلش صاف باشد ، كسي كه مرا درك كند و بشناسد و هيچوقت دچار اشتباه نشود.
سرش را پايين انداخت و گفت:
-تو نمي خواهي ببيني.پرده اي جلوي چشمانت كشيدي من پرده را كنار زدم تو هم پرده را كنار بزن و ببين.
به همديگر نگاه ميكرديم ، هر دو پرده ها را كنار زده بوديم ، سوءتفاهم ها را ، اشتباهات گذشته را ، همه و همه را ، همه
چيز در چشمانش بود ؛ يك عشق پاك.هنوز كاملا قلبم را از عشقش پر نكرده بودم كه صداي مريم دوستم درست مثل يك
شوك مرا از آن حالت خارج كرد.پرسيد:
-چه ات شده محبت؟حتما تو هم جادو شدي.بيا ما ديگر ميخوايم بريم.
برگشتم تا ببينم چي ميگه.
-بچه ها منتظرند.همه تابلوها را ديديم.ميخواستم خداحافظي كنيم.
-منو ببخشيد الان ميام.
دوباره كنار تابلو برگشتم ولي امير ديگر آنجا نبود.نفهميدم چطور رفت ، درست مثل يك نسيم خنك آمده بود و همانطوري
هم رفته بود.فقط خنكاي وجودش و گرماي قلبش را در وجودم جا گذاشته بود.با بچه ها حرف ميزدم ولي پر بودم از
نگاهش.چشمانم فقط او را ميديد و صدايش هنوز در گوشم بود.
با همه خداحافظي كردم.وقتي رفتند كيفم را برداشتم تا بروم.ساعت نمايشگاه تمام شده بود.محمد هم آمد و با هم
برگشتيم.داخل ماشين محمد گفت:
-امير تابلوي تنها در بارانت در ميخواهد.هر چقدر گفتم فروشي نيست قبول نكرد و گفت كه هر چقدر هم پولش باشد مهم
نيست.ميخواست از تو خواهش كنم كه آن تابلو را به او بقروشي.
-امكان ندارد ، چرا نگفتي كه به هيچ عنوان نمي فروشمش؟
-گفتم ، ولي...مگه قبول ميكند!
-امكان ندارد.
-پس بهتر است خودت به او بگي.
-چرا خودت نميگي؟
-آنقدر اصرار كرد كه نتوانستم حرفي بزنم.آخه او هم درست مثل تو لجباز و يكدنده است و چيزي را كه بخواهد بايد به
دست بياورد.
-جدا؟!پس نشانش ميدم.
-خواهش ميكنم زياد اذيتش نكن.
-نترس كاري باهاش ندارم ، فقط فردا آن تابلو را بر ميدارم.
-اي بدجنس ، اين بدترين بلايي است كه ممكن است سرش بياري ، آخر او هر روز فقط نيم ساعت به آن تابلو ميكند و تو با اين كار نااميدش ميكني.
-اين بهترين راه است.
-راه بهتري هم هست.
-چه راهي؟
-اينكه تابلو را نصف كنيد.
-بي مزه!
-خب كار ديگري كنيد ، چند روز پيش تو باشد و چند روز هم پيش امير.
-از اين راه حل هايت ممنونم.راه حل خودم از همه بهتر است.
-ناراحت نباش به زودي مشكل حل ميشه.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#56
Posted: 31 Jan 2014 14:32
فصل 13
يك روز به پايان نمايشگاه مانده بود.وقتي به سالن رسيدم چند خبرنگار براي تهيه گزارش و مصاحبه آمده بودند.با آنها
صحبت كردم.وقتي مصاحبه و فيلمبرداري تمام شد محمد به من گفت:
-يكنفر ميخواهد تو را ببيند.
-باز تو شوخيت گرفته؟
-باور كن راست ميگم.
-حالا كي هست؟
-بهتره خودت باي و بيني.
وقتي وارد اتاق شدم از خوشحالي جيغي كشيدم.غزل روي صندلي نشسته بود.از شدت خوشحالي همديگر را بغل كرده بوديم
و ميخنديديم.
-باورم نميشه خودتي غزل؟
لپم را كشيد و گفت:
-بله من واقعي هستم.
-چطور شد كه اومدي؟چرا خبر ندادي؟
-آخه يكدفعه شد.
-چقدر خوب ، دلم برات تنگ شده بود.
-من بيشتر.
از حال نادر پرسيدم و بعد هم از حال پدرش.گفت كه پدرش هم امده است.
-چه خوب پس امشب بايد مهمان ما باشيد.
محمد گفت:
-من هم قبلا دعوت كردم ولي غزل خانم گفتند كه نيمشه.
-آخه چرا؟بايد بيايي ، كلي حرف باهات دارم.
-باشه ، فردا شب.امشب قراه بريم خونه عمه خانم.
-آهان پس قرارمان باشه براي فردا شب.
كمي ناراحت شدم ولي خب عمه غزل بود و ديدن او واجب تر.
بعد پرسيدم:
-تا كي ايران هستي؟
-يك هفته ، بليت برگشت را هم گرفته ايم.
-چقدر عجله داري؟
-براي كاري آمده ام.
-هر كاري هست آنقدر مهم است كه رضايت دادي يك هفته از نادر دور باشي.
با ناراحتي گفت:
-بله خيلي مهم است.
محمد گفت:
-من ميرم توي سالن.
و از اتاق بيرون رفت.
حس كردم خبري شده است.با نگراني پرسيدم:
-اتفاقي افتاده غزل؟چيزي شده؟
-نه بابا ، نترس ، هيچي نيست.
-تو كه مرا نصف عمر كردي چي شده؟
غزل با ناراحتي گفت:
-بخاطر امير.
قلبم ناگهان ايستاد و پاهايم شل شدند.روي صندلي نشستم و گفتم:
-چي شده؟
غزل كنارم نشست و گفت:
-چيزي نيست نترس ، فقط امشب ميخواهيم بريم خواستگاري.
-خواستگاري؟
-بله خواستگاري لادن.
-براي كي؟
باورم نيمشد يا نمي خواستم باور كنم.
-براي امير.
واقعا تعجب ميكنم آن روز چطور خودم را كنترل كردم.لبخند زوركي زدم و گفتم:
-اين كه ناراحتي ندارد ، مبارك است.
به چشم هايم نگاه كرد و گفت:
-بله ، اصلا نظر من چه اهميتي دارد؟مهم اين است كه امير اينطور ميخواهد.
غزل با تعجب نگاهم كرد و بعد گفت:
-مشكل همينجاست.او كه نميخواهد ، پدرم اصرار دارد.
-پدرت؟!
-بله ، پدر اصرار دارد كه امير ازدواج كند ، ميگه تنهاست و اين اصلا خوب نيست.ما هم كه مدام نمي توانيم بيايم و بريم.پدر
ميگه امير افسرده شده و اين بخاطر تنهايي است.لاغر شده زير چشم هايش گود افتاده و همه اش بهخاطر ناراحتي و دلتنگي
است.پدر دوست دارد امير با لادن كند ، ميگه ما لادن را مي شناسيم فاميل است و دختر خوبي هم هست و مي تواند امير را
خوشبخت كند.
با كنايه گفتم:
-جداً؟!
از كنايه ام اصلا ناراحت نشد و گفت:
-البته اين نظر پدراست.فكر ميكند لادن مناسب ترين دختر براي امير است در حاليكه به نظر من لادن زمين تا آسمان با امير
فرق دارد و اصلا نمي تواند امير را درك كند ؛ خواسته هايش ، علايقش...
-تو اين حرف ها رو ميگي خود امير چي؟اگه اون موافق است پس تو چرا ناراحتي؟
-امير اصلا موافق نيست ولي پدر اصرار ميكند.
-چرا امير موافق نيست؟بالاخره پدرت حق داره نگرانش باشه.
-او چرا اين حرف را ميزني؟تو كه لادن را مي شناسي.امير و پدر كلي جر و بحث كردن و امير گذاشت رفت ف نميدونم كجا
رفته.
-نگران نباش هر جا باشه تا شب بر ميگرده.
وقتي كه غزل رفت ديگه نمي تونستم اونجا بمونم.تازه همه چيز بين ما شكل خودش را پيدا كرده بود.بعد از آن اعتراف
چطور مي توانست با لادن ازدواج كنه؟چرا بايد اين اتفاق درست زماني كه اين همه به هم نزديك شده بويم مي افتاد؟اي كاش هرگز او را نمي ديدم!هرگز او را نمي شناختم و به او دل نمي بستم.
به خانه كه رسيديم مستقيم به اتاقم رفتم ، دلم نمي خواست گريه كنم اين بار ديگر نمي خواستم ولي اشكم ناخودآگاه
سرازير شد.سعي كردم قوي باشم به خودم گفتم اصلا اهميتي ندارد ، حتي اگر امير با لادن ازدواج كند نبايد ناراحت شوم ،
اصلا برايم مهم نيست.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#57
Posted: 31 Jan 2014 14:35
ولي اين دروغ بود ، غيرممكن بود فراموشش كنم ، تا ابد در قلبم مي ماند.به آخر خط رسيده بودم.بالاخره تصميم گرفتم همه
چيز را فراموش كنم.با اصرار مادر كمي ناهار خوردم و به اتاقم برگشتم.دراز كشيدم تنها راه فراموشي خواب بود ولي خوابم
نمي برد.در اتاق محمد يك قرص خواب پيدا كردم و خوردم فوري خوابم برد ؛ خوابي آرام و سبك.نميدانم چند ساعت
خوابيدم.با صداي مادر به زحمت بيدار شدم.هوا كاملا تاريك شده بود.نمي خواستم بيدار شوم.آن فراموشي براي چند ساعت
چقدر خوب بود.اي كاش ميشد براي هيمشه ميخوابيدمو ديگر بيدار نمي شدم.
مادر به اتاقم آمد و گفت:
-بلند شو ، قرار است مهمان بيايد.
-مهمان؟براي همين صدايم كرديد؟
-آره ديگه ، بلند شو.
-من حوصله هيچكس رو ندارم.
مادر پتو را از رويم برداشت و گفت:
-بلند شو تنبل ، غزل اينها قرار است بيان.
از جايم پريدم و پرسيدم:
-چي؟
مادر خنديد و گفت:
-اي كاش زودتر اسم غزل را مي آوردمبلند شو ديگه.
-مطمئن هستيد؟
-بله ، نيم ساعت قبل غزل تلفن كرد و گفت كه مي آيند اينجا.
-ولي اين غيرممكن است ، قرار بود بروند خونه عمه اش.
مادر در حاليكه بيرون ميرفت گفت:
-حتما يك شب ديگه آنجا ميروند.
با تعجب بيرون رفتن مادر را نگاه ميكردم.
صورتم را چند بار با اب سرد شستم.فكر كردم خواب ميبينم و حرفهاي مادر همه در خواب بوده اس ولي وقتي پايين رفتم و
اورا در حال پختن غذا ديدم فهميدم خواب نبوده است.همه چيز آماده بود.پدر و محمد هم آمده بودند.به مادرم گفتم:
-مادر چه خبر است؟مگه قرار است شام بمانند؟
-اگر هم قرار نباشد ما آنها را براي شام نگه ميداريم.
-نميدانيد براي چي ميخوان بيايند؟
مادر با تعجب نگاهم كرد و گفت:
-براي چي؟آنها تازه برگشتند و بعد از مدت ها ميخواهيم ببينيمشان.غزل بعد از عروسي اش اولين بار است كه برگشته
ايران.مثل اينكه تو خوشحال نيستس؟
فوري گفتم:چرا.و به اتقم برگشتم.از پنجره بيرون را نگاه ميكردم.دانه هاي ريز برف از آسمان روي زمين ميريخت چقدر
قشنگ بود.زمين را يك لايه از برف سفيد پوش كرده بود.بخار شيشه را پاك كردم و حياط را تماشا كردم.چقدر همه جا
سفيد و قشنگ بود.
يكدفعه بلوز بافتني موهر آبي كه مادر برايم بافته بود به يادم آمد.همان را پوشيدم.چقدر گرم و نرم بود و با دامن سرمه اي
كاملا هماهنگي داشت.همان موقع غزل با سر و صداي زياد وارد اتاقم شد.با خوشحالي بغلم كرد و صورتم را بوسيد.ديگر
دختر ساكت گذشته نبود ، شاد و سرحال بود.
-چي شده؟خيلي خوشحالي!
-البته بايد هم خوشحال باشم.
-ولي صبح خيلي ناراحت بودي.
با خوشحالي گف:
-بالاخره پدر راضي شد.
-راضي؟
-بله راضي شد.امير همه چيز را به پدر گفت.
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:
-چه چيز را؟
غزل دستم را گرفت و گفت:
-بيا بريم پايين خودت همه چيز را متوجه ميشي.
همراه او پايين رفتم ، همه در سالن نشسته بودند.با آقاي اميدي احوال پرسي كردم و به امير فقط سلام كردم.سبد گلي بزرگ
پر از گل هاي رز زرد و سفيد توجهم را جلب كرد.عجب سبد گل قشنگي بود!كنار غزل نشستم غزل لبخند ميزد امير سرش
پايين بود و آقاي اميدي هم با پدر صحبت ميكرد.طاقت نياوردم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.غزل دنبالم امد و گفت:
-عروس خانم چاي نمي ريزند؟
با تعجب نگاهش كردم و فرياد زدم:
-چي؟
-هيچي.
-چي گفتي؟!
از صداي فرياد من مادر به آشپزخانه آمد و گفت:
-چي شده؟
غزل گفت:
-چيزي نيست محبت كمي هيجان زده شده است.
-مادر جريان چيست؟
-هيچي يك جلسه خواستگاري است همين.
با عصبانيت گفتم:
-پس چرا به من چيزي نگفتيد؟
غزل گفت:
- -مگه خبر نداشتي؟
مادر گفت:
-مي ترسيدم بهش بگم.
به غزل نگاه كردم.نفسم از هيجان گرفته بود ولي خودم را كنترل كردم و گفتم:
-مگه قرار نبود بريد خونه عمه خانم؟
-صبر كن بهت ميگم.قرار بود ولي بعد از ظهر امير با سبد گل وارد شد و گفت كه بريم.پدر با تعجب گفت:بالاخره راضي
شدي؟!امير گفت:بله ولي نه ازدواج با لادن بلكه با كسي كه دوستش دارم.پدر با تعجب پرسيد:چه كسي؟لحن كلام امير
آنقدر جدي بود كه پدر فهميد شوخي نميكند و وقتي گفت كه تو را دوست دارد پدر گفت كه چرا تا به حال چيزي نگفته
است؟امير هم گفت كه از طرف تو مطمئن نبوده و ميترسيده قبول نكني.هنوز هم ميترسد تو دختري نيستي كه با هر كسي
ازدواج كني.پدر خيلي تعجب كرده بود ولي من زياد تعجب نكردم.هميشه ميدانستم از همان اول ميدانستم كه تو را دوست
دارد.پدر هم تو را خيلي دوست دارد و خيلي زود موافقت كرد.امير براش توضيح داد دلايل علاقه اش را و گفت تنها كسي كه
به او فكر ميكند تو هستي و او تنها با تو ازدواج ميكند و فقط با تو خوشبخت ميشود.اين شد كه بجاي رفتن به خونه عمه به
اينجا آمديم.
ساكت بودم هيجان تمام بدنم را گرفته بود دستم ميلرزيد صورتم سرخ شده بود.صدايم ميلرزيد وقتي گفتم:
-پس چرا به من چيزي نگفتيد؟
-مادرت مي ترسيد حرفي بزند از بس تو مخالفت ميكني ولي اين بار خوب سرت كلاه گذاشت مگه نه؟
آرام گفتم:
-احتياجي به كلاه گذاشتن نبود.
-يعني تو قبول ميكردي؟
-نه چرا اين فكر را ميكني؟
لبخند روي لبش خشك شد و گفت:
-يعني قبول نميكني؟ولي من ميدونم كه تو هم به امير علاقمندي ، اين را در چشمانت ميخوانم.وقتي به تو گفتم امشب به
خواستگاري لادن ميريم غم ته چشمانت را ديدم.فقط شما دو نفر مناسب هم هستيد هر دو شبيه هم هستيد ، حسي مشترك
شما را به هم پيوند ميدهد كه من هم متوجه آن شده ام ، يك هماهنگي و تفاهم ، يك علاقه غير زميني.
-شاعر شدي؟
خنديد و گفت:
-شاعر بودم.
-پس يك مبلغ عالي هستي.
-حلا بيا بريم ، داماد منتظر عروس خانم است.
-هنوز چيزي نشده چه عروس و دامادي راه انداخته اي.
-ولي از شوخي گذشته يك حس قلبي هميشه به من ميگفت تو و امير براي هم ساخته شده ايد.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#58
Posted: 31 Jan 2014 14:36
وقتي وارد سالن شديم انگار اولين بار بود كه امير را مي ديدم.محمد گفت:
-بالاخره تشريف آورديد خانم جيغ جيغو؟همه از ترس نزديك بود فرار كنند ، من كه ميدونم چه شوكي به تو وارد شد كه
اونجور جيغ زدي.
از خجالت سرم را پايين انداختم.غزل به طرفداري از من گفت:
-اگر من هم جاي محبت بودم جيغ ميزدم.
آقاي اميدي گفت:
-بيچاره نادر.
همه خنديدند.
مادر به آشپزخانه رفت و چند دقيقه بعد صدايم كرد.وقتي رفتم سيني چاي را به دستم داد و گفت:
-تعارف كن.
اخم كردم و گفتم:
-شما ميدانيد كه من از اين كارها خوشم نمياد.
مادر با مهرباني گفت:
-فقط همين يك بار.
مجبور شدم قبول كنم.چاي را تعارف كردم.از فرط دستپاچگي فراموش كردم به امير تعارف كنم.گوشه اي نشسته بود و اصلا
متوجه اش نشدم فكر كردم به او هم تعارف كردم.محمد خنديد و گفت:
-اصل كاري رو فراموش كردي.
دوباره برگشتم و چاي تعارفش كردم.يك لحظه نگاهم كرد.چنان اخمي به او كردم كه فوري سرش را پايين انداخت ، با
عصبانيت زير لب گفتم:
-چه خجالتي هم شديد.
شنيد و او هم آرام گفت:
-درست مثل شما.
از حرفش و حاضر جوابيش هم خوشم اومد و هم بيشتر عصباني شدم.
وقتي نشستم متوجه شدم وقتي توي آپشزخانه بودم همه حرفها گفته شده.پدر گفت:
-محبت دختر فهميده و عاقلي است و خودش بايد تصميم بگيرد.
همه نگاهها به سمت من برگشت.صورتم سرخ شده بود و صدايم ميلرزيد.گفتم:
-بايد فكر كنم.
همه با تعجب نگاهم كردند به خصوص پدر و مادر.براي اولين بار بود كه فوري جواب رد نداده بودم.آقاي اميدي گفت:
-البته دخترم هر چي باشه آينده شماست ولي من يك هفته بيشتر نمي توانم ايران بمانم و دوست دارم زودتر تكليف امير
مشخص شود.
پدر گفت:
-فرمايش شما متين ولي مسئله به اين مهمي احتياج به فكر دارد.
محمد گفت:
-پدر اگر شما اجازه بدهيد و البته با اجازه شما آقاي اميدي ، محبت و امير با هم صحبت كنند اينطوري همه چيز زودتر معلوم
ميشود.
آقاي اميدي گفت:
-خيلي خوب است.
پدر گفت:
-به نظر من كه اشكالي ندارد ولي نظر محبت مهم است.
من خواستم مخالفت كنم كه غزل فوري گفت:
-فكر خيلي خوبي است محبت هم راضي است.مگه نه؟
بعد بلند شد و دستم را گرفت و محمد هم دست امير را گرفت و ما را به سمت اتاق محمد هل دادند.حتي اجازه ندادند چيزي
بگم.محمد در اتاق را باز كرد و گفت:
-بفرماييد.
-ولي...
-همه حرف هايت و دعواهات رو بكن.
امير لبخند زد.من با اخم وارد شدم و محمد در را بست.
ايستاده روبروي هم هر دو ساكت بوديم ، ميخواستم فرار كنم اما او به در تكيه داده بود.راه فراري نبود.روي صندلي نشستم
سرم را پايين انداختم.وقتي سرم را بلند كردم فوري نگاهش را از من برگرداند و به سمت پنجره رفت.معلوم بود به من نگاه
ميكرد.آرام گفت:
-واقعا نميدونم اينجور مواقع چه مي گويند.
ساكت بودم.دوباره گفت:
-كمكم ميكنيد تا حرف هام رو بگم؟
-من بايد كمك كنم؟
-بله ، با شكست اين سكوت سنگين.
-خب چي بايد بگم؟
-هر چي دوست داريد از همون حرفهايي كه موقع تعارف چاي گفتيد.دوست دارم دوباره بشنوم.
-اگه دوست داريد حرفي ندارم ولي ناچار ميشم فرياد بزنم.اين اتفاق خيلي غير منتظره بود
-مي فهمم ، فرياد شما را هم دوست دارم به خصوص جيغي كه در آپشزخانه زديد.
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
-واقعا شوكه شدم.
-حتما سوالهاي زيادي داريد.
-نه فقط ميخوام بدونم چرا بجاي خواستگاري از لادن الان اينجا هستيد؟
-من و لادن به هيچ وجه مناسب هم نبوديم.
-فقط همين؟
-البته كه نه ، دلايل ديگري هم هست ، من علاقه اي به او ندارم.وقتي دل انسان در گرو عشق كسي باشد نمي تواند به ديگري فكر كند ، شما اينطور فكر نميكنيد؟
-نميدونم ، ولي فكر ميكنم بخاطر فرار از ازدواج با دختر عمه تان از من خواستگاري كرديد.
فورا برگشت و نگاهم كرد بعد با ناراحتي گفت:
-شما اينطور فكر ميكنيد؟فكر ميكنيد اينقدر كوته فكر و سطحي هستم؟
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#59
Posted: 31 Jan 2014 14:38
ناراحتش كرده بودم حرف بدي زده بودم.ميخواستم از او اعتراف بگيرم ، براي جواب به خواستگاريش به اين اعتراف احتياج
داشتم ولي راه بدي را انتخاب كرده بودم.
-چقدر بي انصاف هستي محبت!
دلم برايش سوخت از حرفم پشيمان شدم.
-منو ببخشيد ميخوام مطمئن بشم آخه چرا ميخواهيد با من ازدواج كنيد؟
-چون تنها كسي هستي كه مرا درك ميكني ، حرف هايت برايم ساده و قابل فهم است.انگار حرف هاي دل خوردم است ،
انگار جلوي آينه ايستاده ام ، حرف هاي دلت را ميدانم حتي حرف هاي نگفته ات را ميدانم ، احساست برام روشن و واضح
است.تو تنها دختري هستي كه اين احساس را به او دارم و تنها با تو خشوبخت ميشم و البته تنها سعي ام خوشبخت كردن
توست.حالا ميفهميد كه چرا ميخوام با شما ازدواج كنم؟
-ولي براي اين احساس شما احتياجي به ازدواج نيست.
نگاهش را از من نقطه اي دور برگرداند و گفت:
-اوايل فكر ميكردم كه ميتونم دوستت داشته باشم بدون اينكه به فكر ازدواج با تو باشم ولي وقتي بيشتر از يك ماه تو را
نديدم فهميدم كه غير ممكن است.وقتي راجع به خواستگارهايت مي شنيدم بدنم ميلرزيد و قلبم ميسوخت با اين حال مي
ترسيدم كه دچار اشتباه شده باشم.تو با ديگران فرق داري با تمام دختراني كه مي شناسم ، غير قابل نفوذ و شناخت و در
عين حال ساده و پاك و مهربان.از همان نگاه اول فهميدم كه فقط با تو احساس آرامش ميكنم و اين حس به مرور بيشتر و
بيشتر شد.تفاهم بين ما اين حس را قوت مي بخشيد تا آن شب مهماني كه غزل همه چيز را برايم تعريف كرد.ناخواسته
برايم تعريف ميكرد ولي قلبم ميلرزيد.حس كردم كه از حسادت نزديك است قلبم آتش بگيرد و براي اولين بار خيلي ترسيدم.از خواستگاري همسايه تان هيچوقت اينقدر نترسيده بودم كه از حرف هاي غزل راجع به فرزاد روشن ترسيدم.فكر
كردم نقاط مشترك شما دو نفر ممكن است تو را به سمت او بكشاند و براي هميشه تو را از دست بدهم.داشتم ديوانه مي
شدم.شب و روز نداشتم.بالاخره وقتي دوباره ديدمت و حس كردم تغييري نكرده اي كمي خيالم راحت شد.روز عروسي غزل
او را ديدم و وقتي با تو صحبت ميكرد دلم ميخواست بميرم.قلبم داشت از جا در مي آمد و رفتار تو چنان نامهربان بود كه
فكر كردم براي هميشه تو را از دست دادم و او تو را از من گرفته است.
-خداي من ، رفتار من دليل ديگري داشت.همه اش بخاطر لادن بود.فكر ميكردم لادن را دوست داري.
-پس برات مهم بودم.
سرم را پايين انداختم و حرفي نزدم.دوباره ادامه داد:
-وقتي در نمايشگاه دوباره او را ديدم نزديك بود قالب تهي كنم.با چه صميميتي با يكديگر حرف ميزديد.فكر كردم هر دو
نقاش هستيد ، هر دو با احساس ، همين احساسات ميتوانست مرا هميشه از صحنه ي زندگيت محو كنه.وقتي با هم صحبت
مي كرديد به تو نگاه ميكردم.فقط تنها چيزي كه برام عجيب بود نگاه تو بود بجاي اينكه به او نگاه كني به من نگاه ميكردي.
-پس تو واقعا اونجا ايستاده بودي؟فكر كردم يك خيالي ، ولي واقعا نگاهت مانع شد.
-پس حدسم درست بود.تو قبول ميكردي؟
-البته كه نه!وقتي آن حرف ها را به محمد ميگفتم تو همه را شنيدي؟
سرش را پايين انداخت و گفت:
-بله.
همديگر را خيلي خودماني "تو"خطاب ميكردي.انگار سالها بود كه با هم اين گونه صحبت ميكرديم.
-با تمام اين چيزها فهميدم كه بايد هر چه زودتر قلبم را به تو تقديم كنم.با اينكه هيچوقت قصد ازدواج با هيچ دختري را
نداشتم و حتي زيباترين دخترها هم توجهم را جلب نمي كردند ولي تمام نقشه هايم با ديدنت نقش برآب شد و فهميدم كه
تنها با ازدواج است كه ميتونم تو را براي خودم حفظ كنم.
-ولي اين خودخواهي است.
-ميدنستم اين حرف ها را ميزني ولي باور كن تمام مدت به خوشبختي تو فكر ميكردم ، براي همين مي ترسيدم اين پيشنهاد
را بدم.فكر ميكردم كه وقتي تو علاقه اي به من نداري چطور ميتونم اينقدر خودخواه باشم ولي اون روز در نمايشگاه
حرفهايت به من اين اميد را داد كه در اعماق قلبت براي من هم احساسي وجود دارد.
از حرفهايش قلبم شاد شده بود.يك خوشبختي بزرگ تمام وجودم را پر كرده بود دلم ميخواست فرياد بزنم و با صداي بلند
بخندم.
ادامه داد:
-شايد فكر كني اينها همه حرف است ولي باور كن به همه حرفهايم عمل ميكنم.شناخت تو آنقدر برام جالب بود كه دلم
ميخواست مدت ها به تو فكر كنم و هر بار چيز جديدي در وجودت كشف مي كردم.
روبروي پنجره ايستاده و پشتش به من وبد.يك لحظه چشم هايم را بستم تا با تمام وجودم حرفهايش را بخاطر بسپارم و در
قلبم حفظ كنم.با صداي آرامي گفت:
-محبت!
فورا چشم هايم را باز كردم.درست روبرويم ايستاده و به من خيره شده بود.
گفتم:
-مرا ببخشيد.وقتي چشمهايم را ميبندم حرف هايتان را بهتر بخاطر مي سپارم و آنها را با تمام وجودم درك ميكنم.
-درست مثل من ، با تمام وجود حسشان ميكنم.
-ودلتان ميخواهد تا ابد ادامه داشته باشد؟
-بله.
بالاخره پرسيد:
-با من ازدواج ميكني؟
ساكت شدم ، ولي بالاخره گفتم:
-نمي توانم.
-آخه براي چي؟
-هيچوقت فكرش را نكرده ام.
-حالا فكر بكن.
-نمي توانم ، دلم نميخواهد آزادي و علايقم را از دست بدم ، فكر ميكنم ازدواج مانعي در سر راهم است ، ديگر هر وقت دلم
بخواهد نميتونم نقاشي كنم و آزادانه فكر كنم ، من از پسِ مسئوليتهاي بعد از ازدواج بر نميام ، فكرم ديگر مال خودم
نخواهد بود.
محو تماشاي من بود وقتي پرسيدم:
-ميتونيد درك كنيد؟
به خودش آمد و گفت:
-البته ، من هم اوايل به همين مسائل فكر ميكردم ولي بعد فهميدم اشتباه ميكنم.باور كن ازدواج آنقدرها هم كه فكر ميكني
پيچيده و مبهم نيست ، ميتوني علايقت را حفظ كني ، حتي آزادي ات را ، بهت قول ميدم كه علايق تو علايق من هم خواهد
بود.من هميشه همراهت خواهم بود دلم ميخواد كمكت كنم ، دلم ميخواد حمايتت كنم . البته از حمايت تو هم برخوردار
باشم ، لذت بخش نيست كه حس كني به وجودت نياز هست؟
-ولي من ميترسم.
-از چي مي ترسي؟
-از اينكه نتونم خوشبختت كنم و كسي نباشم كه تو ميخواي و بالاخره بعد از مدتي از من متنفر شوي.
لبخند زد و گفت:
-اين قلب مهربانت است كه منو ديوانه كرده.
از حرفش دلم لرزيد و صورتم سرخ شد.آرام گفت:
-ازدواج ما سد راه تو نميشه فقط يك حلقه ساده است كه دست چپ هر كدام از ما را زينت ميبخشد و اسمهاي ما در
شناسنامه هاي همديگر نوشته ميشود ؛ بهت قول ميدم.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#60
Posted: 31 Jan 2014 14:42
-از تصاحب جسم و روحم ميترسم.
با مهرباني گفت:
-قول ميدم كه تصاحبشان نكنم.
-واقعا قول ميدي؟
خيلي جدي گفت:
-بله قول ميدم.
هر دو كنار پنجره ايستاديم.برف همه جا را سفيد پوش كرده بود.بخار پنجره را با دست پاك كردم و گفتم:
-درخت ها پيراهن عروسي پوشيده اند ، انگار دارند جشن مي گيرند.
-عجب عروسي سردي!بيچاره ها يخ كرده اند ، اميدوارم عروسي ما اينقدر سرد نباشد.
-با وجود قلب گرم تو هيچوقت سرد نميشود.
با خوشحالي گفت:
-برم اين خبر خوب را به همه بگم.
صداي در آمد.فكر كردم بيرون رفته است.ديگر نتوانستم احساساتم را كنترل كنم ، آرام گفتم:
-دوستت دارم ، دوستت دارم...
برگشتم ، روبرويم ايستاده بود و لبخند ميزد.يك قدم به عقب برگشتم و گفتم:
-واي منو ترسونديد ، فكر كردم بيرون رفته ايد.
-بله ميخواستم برم ولي چقدر خوب شد كه نرفتم چون حرف هايي شنيدم كه آرزوي شنيدنش ديوانه ام كرده بود.
از اتاق بيرون دوديم ، لبخند ميزدم ، نفسم از حرفش به شماره افتاده بود ، جلوي در نفس عميقي كشيدم ، او هم پشت سرم
بيرون آمد.هر دو با هم وارد اتاق پذيرايي شديم ، همه برگشتند و با ديدن ما لبخند زدند.نميدونم انگار همه چيز را از
صورت ما خواندند.محمد گفت:
-بالاخره رضايت داديد؟شانس آورديم نمي خواستيد با هم حرف بزنيد وگرنه بايد تا صبح منتظر مي مانديم .
امير گفت:
-ما را ببخشيد ، اصلا متوجه گذشت زمان نشده بوديم.
مادر لبخند زد و گفت:
-البته كه متوجه نمي شويد اين براي همه طبيعي است.
آقاي اميدي پرسيد:
-خب بالاخره به نتيجه اي رسيديد؟
امير گفت:
-اگر شما و آقاي ايزدي اجازه بدهيد ما با همديگر...
هنوز حرفش تمام نشده بود كه همه دست زدند.غزل بلند شد و به همه شيريني تعارف كرد و گفت:
-مبارك است.
بقيه حرف ها را نميشنيدم به خوشبختي اي كه به زودي نصيبم ميشد فكر ميكردم.فقط وقتي صحبت راجع به مهريه شد و آنها
پرسيدند تو موافق؟بدون اينكه بدونم چي است و چقدر است فقط گفتم بله.قرار شد عقد مختصر و ساده اي بگيريم و بعد از
تمام شدن درس امير مراسم عروسي برگزار شود.چون غزل و پدرش تصميم داشتند آخر هفته برگردند قرار عقد كنان را
براي پنجشنبه گذاشتند.خواستگاري تبديل به بله برون شد.آن شب به سعادتي كه به زودي از آن من ميشد فكر كردم و
راحت خوابم برد.
صبح زود از خواب بيدار شدم.مادر با تعجب پرسيد:
-آفتاب از كدام سمت در آمده؟
-از مغرب.
هر دو خنديديم.قرار بود با امير براي خريد حلقه برويم.از اينكه همه چيز اينقدر سريع انجام ميشد هم خوشحال بودم و هم
ناراحت.
آخرين روز نمايشگاه بود.تابلوهاي فروخته شده را همانجا گذاشتيم تا خريداران براي بردنشان بيايند و بقيه تابلوها را كه در اصل فقط چند تابلو بود را برداشتيم.محمد تابلوها را به خانه ميبرد و من منتظر امير ماندم.وقتي آمد هنوز چند بازديد كننده
براي بردن تابلوهايشان در سالن بودند.قرار بود پول ها را به سرپرست موسسه خيريه دبم.مشغول صحبت كردن با آن خانم
بودم كه امير وارد شد.احساس كردم اولين بار است كه او ميبينم.چقدر خوش تيپ شده بود و ديگر از گودي زير چشمش
اثري نبود.حتما ديشب راحت خوابيده بود.حالي عجيب داشتم ، هم خوشحال بودم و هم ميترسيدم.از دور با سر سلام كرد و
من هم همانطور جواب دادم.محمد هنوز نرفته بود.فكر كردم الان به اتاق كوچك و نزد محمد ميرود ولي برعكس تصورم
كنارم آمد و ايستاد و با آن خانم سلام و احوال پرسي كرد.فكر كردم چه بايد بگويم.امير را بعنوان دوست برادرم و نامزد
امير معرفي كردم.قلبم تند تند ميزد و از هيجان فراموش كردم چه گفتم.ولي امير فقط لبخند ميزد انگار از اين نوع معرفي
لذت ميبرد.بالاخره صحبت هايم با سرپرست موسسه خيريه كوكان تمام شد و با هم خداحافظي كرديم.متوجه شدم امير به
يك تابلو نگاه ميكند.كنارش ايستادم.گفت:
-ببخشيد خانم ايزدي ميشه بگيد اين سبزها و اين نارنجي ها را چطور تركيب كردي؟
فكر كردم شوخي ميكند ولي خطوط صورتش كاملا جدي بود.
-با قلبي پر از مهر.
-پس به همين دليل است كه ميشه عشق را در اين رنگ ها ديد.
هر دو لبخند زديم.آرام گفت:
-وقتي حرف ميزني لذت ميبرم.
همان موقع محمد كنارمان آمد و گفت:
-به به ، شوهر خواهر عزيزم.
من از خجالت سرم را پايين انداختم و سرخ شدم.امير گفت:
-از احوال پرسي هاي شما برادر خانم عزيزم.
با اخم به هر دو نگاه كردم و گفتم:
-مثل اينكه خيلي عجله داريد؟
محمد گفت:
-نه ، مسئله اين است كه من از اين آقا گله دارم.يك دفعه بي مقدمه به خواستگاري تو مياد بدون اينكه به من چيزي بگه.
امير در حاليكه لبخند مشكوكي ميزد گفت:
-بله حق با توست ميدونم كه اصلا خبر نداشتي.
محمد چشمكي زد و گفت:
-مثلا نه.
من كه ديدم مرموز صحبت ميكنند گفتم:
-يعني چي؟
امير گفت:
-بيچاره محمد با ديدن سبد گل در دست ما كه وارد شديم شوكه شد.
به محمد نگاه كردم و گفتم:
-پس تو خبر داشتي؟
-عجب گيري افتادم!حرفاشو باور نكن.
-معلوم است كه باور ميكنم.پس تو خبر داشتي.همه مي دانستند غير از من.
محمد گفت:
-غير از عروس خانم كه رفته بود گل بچينه.
بعد محمد به امير گفت:
-حالا ديگه دوست بي دوست.اينجا مياي و براي دست بوسي من نمياي و پيش خواهرم مي موني؟
فوري گفتم:
-تقصير امير نيست من با او صحبت ميكردم...
محمد گفت :
-اصلا ولش كن ميدونم كه شما دو نفر هواي همديگر را داريد ، اشتباه از من است.
همه خنديديم. و بعد از اينكه سفارشات لازم را به محمد كردم خداحافظي كرديم و سوار ماشين شديم.خيلي معذب
بودم.انگار اولين بار بود سوار ماشينش ميشدم.امير هم متوجه شده بود ، گفت:
-يادم رفت بپرسم ناهار خوردي؟
-بله خوردم.با وجود محمد مگه ميشه ناهار نخورد؟با اصرار محمد من هم ناهار خوردم.
-پس بايد از محمد تشكر كنم.
-براي چي؟چون مجبور نيستي منو مهمان كني؟
-نه ابداً ، چون اگه محمد نباشه از گرسنگي ضعف ميكني.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی