ارسالها: 321
#71
Posted: 3 Feb 2014 12:20
وقتي كنار او شنستم و آماده شنيدن صحبت هايش شدم گفت:
-ميخواستم چيزي از تو بپرسم.
-از من ؟ بپرسيد پدر!
-محبت تو به امير علاقمندي؟
با تعجب به پدر نگاه كردم و پرسيدم:
-چطور؟
-هيچوقت نديده ام رفتار محبت آميزي با امير داشته باشي.ميدونم كه دختر توداري هستي ولي دختري با احساسات تو به
نظرم بعيد مياد بتونه اينطوري رفتار كنه.گاهي اوقات فكر ميكنم نكنه به اجبار با امير عقد كردي.
كنار پدر نشستم چيزي بايد ميگفتم چه جوابي بايد ميدادم ، بايد واقعيت را ميگفتم.
-پدر من امير را دوست دارم امير نيمه ديگر من است ، نيمه گمشده ي من ، احساساتم را ميفهمد و حرفهايم را درك ميكند ،
چطوري ميتوانستم بدون علاقه عقد كنم؟حتي فكرش هم ناراحتم ميكنه.شما چطوري اين فكر را كرديد؟
-رفتارت باعث شد اينطور فكر كنم ، ترسيدم بدون علاقه ازدواج كني بعد پشيمان شوي.
-شما اشتباه ميكنيد پدر.من امير را دوست دارم ، فقط نميتونم احساساتم را نشان بدم.فكر ميكنم اگر احساساتم را نشان بدم
و علاقه ام را به امير ابراز كنم گناه كرده ام.گاهي ميترسم امير بخاطر اين فكرم به من بخندد.خداي من ميدونم كه اشتباه فكر ميكنم ولي با اين حال نميتونم.
-امير همسرت است.با اينكه هنوز زير يك سقف زندگي نميكنيد ولي اين حق را دارد كه علاقه تو را به خودش ببيند.
-ولي احتياجي به گفتن نيست ، فكر ميكنم امير همه چيز را ميداند.
-ولي با اين رفتارتو غير ممكن است كه چيزي بداند.تو نه تنها در گفتار حتي در رفتارت چيزي را نشان نميدي و حس ميكنم
از امير فرار ميكني.
-ولي اينطور ينست.من هنوز امير را به طور كامل نميشناسم و البته كمي هم ميترسم.
-ميفهمم دخترم ولي امير را نااميد نكن.بهتره خودت را جاي او بذاري اينطوري همه چيز براي تو قابل درك خواهد بود.امير
مرد است و داراي غرور به اين مسئله بيشتر فكر كن.
-سعي ميكنم ، از راهنمايي شما هم ممنونم.
از آن روز به بعد فهميدم كه عشق و علاقه در دل خيلي عاليست ولي كافي نيست ، بلكه بايد نشان داده شود.پدر چشمانم را
باز كرده بود.بعدا متوجه شدم چقدر اين مسئله مهم است.پدر حق داشت امير مرد بود و غرور داشت و اگه بيشتر از اين
غرورش را براي من زير پا ميذاشت نااميد ميشد.هميشه او به من ابراز علاقه ميكرد و هميشه از طرف من پاسخي داده
نميشد.فكر ميكردم اگه جاي امير بودم. دچار شك و دودلي نسبت به احساسات ديگري ميشدم.امير خيلي دوستم داشت.اين
را ميفهميدم ولي هيچوقت حرفي نيمزد.گاهي اوقات از بي توجهي من به خصوص در جمع ناراحت ميشد.قلبم اين مسئله را به
خوبي ميفهميد ولي نميتوانستم چيزي را تغيير بدم.دوستش داشتم آنقدر زياد كه اگه يك روز او را نميديدم مثل ديوانه ها
ميشدم گريه ميكردم ، ولي ميترسيدم دلتنگي ام را نشان بدم.با دوباره ديدن امير همه چيز تمام ميشد و من دوباره محبت
ساكت و خشك هميشگي ميشدم.دوست داشتم علاقه مان همانطور ساده و پاك بماند.فكر ميكردم اگه من احساساتم را نشان
بدم عشقم از حالت ساده و پاك خارج ميشه و جنبه جسماني پيدا ميكند.
امير به من قول داده بود و سر قولش ايستاده بود ولي من ناخواسته روحم را به او تقديم كرده بودم.حتي يك لحظه از فكرم
بيرون نميرفت كه زندگي من در او خلاصه شده است ، با او زندگي ميكردم فكر ميكردم نفس مي كشيدم و با چشمان او همه
چيز را ميديدم.غرورم مانع ميشد تا اعتراف كنم كه چقدر برام مهم است.گاهي اوقات حرفي ميزدم كه نشان دهنده علاقه ام بود ولي خيلي زود خودم را كنترل ميكردم.رفتار نامعقولم آنقدر ادامه پيدا كرد كه امير از اظهار علاقه به من ترسيد.البته
رفتارم مانع اين امر ميشد و من چقدر به اظهار علاقه از طرف او احتياج داشتم و تازه مي فهميدم كه امير هم مثل من به اين
اظهار محبت و عشق احتياج دارد.
ديد و بازديدهاي سال نو تمام شده بود و همه اصرار داشتند كه من و امير به مسافرت بريم ولي من موافق مسافرت
نبودم.هنوز آمادگي مسافرت با امير را نداشتم.پدر امير ويلاي زيبايي در شمال داشت و محمد اعتقاد داشت بهار بهترين
فصل براي مسافرت به شمال است ولي من راضي نميشدم.از مسافرت دو نفره ميترسيدم.امير هم وقتي مخالفت مرا ديد با
ناراحتي به محمد گفت بهتر است ديگه اصرار نكنه.
تعطيلات عيد تمام شده بود و محمد و امير چون گذشته به محيط درس و دانشگاه برگشته بودند.ترم جديد براي هر دو
شروع سختي بود.هر دو مشغول بودند و وقتي از دانشگاه بر مي گشتند آنقدر خسته بودند كه زياد صحبت نميكردند.من هم
وقت زياد داشتم.تصميم گرفتم براي اينكه وقتم بيهوده هدر نرود آموزش نقاشي داشته باشم.دوست داشتم به بچه ها نقاشي
يادبدم.امير و محمد هر دو مخالف بودند ولي من به مخالفت آنها توجه نكردم و چند شاگرد گرفتم.امير بعد از صحبت قانع
شد ولي محمد قبول نميكرد و اصرار داشت در عوض تعليم به ديگران براي راه پيدا كردن به دانشگاه تلاش كنم.او معتقد
بود كه اگه ادبيات را رها كرده ام حداقل در رشته نقاشي امتحان كنم.پدر مخالفتي نداشت و معتقد بود من دختر عاقل و
بالغي هستم و تصميمي كه گرفته ام بدون فكر نبوده است.من فكرهايم را كرده بودم و دوست داشتم خودم را امتحان
كنم.هميشه عاشق آموزش بودم و دوست داشتم به بچه ها آموزش بدم.وقتي به امير دلايلم را گفتم پرسيد:
-چرا تعليم به كودكان را دوست داري؟
-براي اينكه عاشق بچه ها هستم ؛ فكر پاكشان ، دستهاي كوچيكشان ، نگاه هاي معصومشان ، سادگي و صداقتي كه در
وجودشان است را هميشه دوست داشته و دارم.
امير در حاليكه لبخند ميزد گفت:
-بايد ميدونستم ؛ تو هيمشه عاشق سادگي هستي ، به همين دليل بچه ها را بيشتر از بزرگترها دوست داري چون مثل خود
تو ساده و پاكند.
-آدم بزرگ ها را هم دوست دارم ولي نه مثل بچه ها.
-همه را دوست داري؟شخص خاصي منظورت نيست؟
-همه را دوست دارم حتي كساني كه مرا دوست ندارند.
-پس مخالف نفرت و بدي هستي و حتما معتقدي كه شر و بدي را در دنيا ما انسانها به وجود مي آوريم و هيچ انساني ذاتا
شرور نيست.
-تقريباً.همه بچه ها پاكند اين محيط خانواده و تربيت و اجتماع است كه از آنها دزد ، قاتل و يا دانشمند و مخترع و مبتكر
ميسازد.
-به نظر تو من از كدام نوع هستم؟
-راجع به تو نميتونم نظري بدم.
اخم كرد و گفت:
-ولي تو بايد نظرت را به من بگي.حتما اونقدر به نظرت كوچيك و بي اهميت هستم كه نميتونم نظري راجع به من بدي.
با مهرباني نگاهش كردم.ناراحت شده بود.نميدونم چرا آنقدر زود رنج شده بود.بايد ناراحتي اش را درك ميكردم.گفتم:
-اشتباه ميكني آنقدر مهم و با اهميتي كه نميدونم كدام يك از خصوصياتت را كه رويم اثر گذاشتهتوصيف كنم.
با شندين حرفم لبخند زد و گفت:
-مثلا اگه بخواي صدام كني چي ميگي؟
-خب امير.
قانع نشد.
-نه اين كافي نيست مگه نميخواي نظرت را راجع به من بگي؟
-بله ، خب خيلي چيزها ميتونم بگم.
-خب چه اسم هايي رويم ميذاري؟
نميدونستم چي بگم.بارها در قلبم او را صدا كرده بودم با اسمهايي كه دوست داشتم ولي هيچ وقت نميتونستم آنها را بيان كنم به خصوص وقتي روبروي من ايستاده بود و منتظر شنيدن حرفهايم بود.
-اينطوري نميتونم بايد موقعيت پيش بيايد و بعد صدات كنم.
-خواهش ميكنم.
ياد حرف پدر افتادم ، زمان نشان دادن احساساتمرسيده بود و امير بي صبرانه منتظر حرفي محبت آميز از طرف من بود.دلم
نميخواست نااميدش كنم.گفتم:
-چشمهاتو ببند.
چشمهايش را بست.گفتم:
-اگه روزي بخوام صدات كنم اولين چيزي كه ميتونم بگم اين است:
مهربانم.
-بگو بازم بگو.
-اميدم ، همسرم ، آقاي مهرباني كه زير زبان آدم حرف ميكشي.
چشمهايش را باز كرد.هر دو خنديديم.
-بالاخره نگفتي نظرت راجع به من چيه؟
-وقتي قبول كردم با تو ازدواج كنم نظرم را گفتم.
-اي بدجنس ، جواب هات برعكس سادگي خودت سخت پيچيده است.
بالاخره محمد هم موافقت كرد.تنها شرط آنها انتخاب شاگرد توسط خودشان بود و من قبول كردم.اولين شاگردم دختر يكي
از استادهاي محمد بود.قرار بود با هم بريم و او را ببينيم.وقتي حاضر شدم و از پله ها پايين اومدم مادر فوري صدام كرد و
گفت:
-خانم شكوهي تماس گرفت ميخواست يه قراري براي خواستگاري مجدد بذاره.
-مگه خبر نداشت؟
-نه وقتي جريان را گفتم از تعجب نميدانست چه حرفي بزند.باورش نشد.او گفت با پسرش براي ديدن دخترش به آلمان رفته بودند و تازه برگشتند.پيمان اصرار كرده كه براي خواستگاري مجدد تماس بگيرند.مادر پيمان در آلمان هر چقدر دختر
خوب از دوستهاي دخترش را به او معرفي كرده قبول نكرده است.ميگفت اگه اين موضوع را بفهمد از ناراحتي مريض ميشود
و شايد بلايي سر خودش بياره.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#72
Posted: 3 Feb 2014 12:21
به هر حال من او را دلداري دادم و گفتم دخترهاي خوب فراوان هستند و آرزوي خوشبختي براي پسرش كردم.
بعد مادر با ناراحتي گفت:
-اينطور كه خانم شكوهي ميگفت پسرش خيلي ناراحت ميشه اگه متوجه عقد تو با امير بشه.نكنه بلايي سر خودش بياره؟
-نه مادر خيالت راحت باشه هيچ اتفاقي براش نمي افتد و زود فراموش ميكنه.
-اي كاش زودتر خبردار ميشدند.
-تقصير ما نيست انها نبودند.ضمنا چه فرقي ميكنه؟بالاخره بايد بفهمد مادر شما خيلي موضوع را بزرگ ميكنيد ، من كه نبايد
جوابگوي تمام خواستگارهايم باشم ، ضمنا طي صحبتهايي كه با پيمان كردم جوابم را گفتم.
وقتي از در خارج ميشدم موضوع را فراموش كرده بودم.دوست نداشتم ديگه به او فكر كنم.ميدانستم علاقه اي كه به من
دارد خيلي زود از بين ميرود.اگه با من ازدواج ميكرد خيلي زود از من متنفر ميشد پس بهتر كه همين حالا از من متنفر ميشد.
شاگردم دختري 9 ساله بود با استعداد فراوان كه به تستهاي ساده من جواب داده بود و طرح هايي كه كشيده بود خيلي
جالب بود و از استعداد زيادش حكايت ميكرد.
وقتي كارم تمام شد برگشتم ، قرار بود جواب را بعدا بدم.قبل از برگشتن كمي وسيله نقاشي خريدم ؛ بوم ، رنگ روغن و چند
قلم مو.وقتي برگشتم سر كوچه جمعيت زيادي از دور ديدم كه جلوي خانه ما جمع شده بودند.ترس برم داشت نكند مادر
چيزي شده باشد.با ديدن آمبولانس ديگه نفهميدم چنان تند دويدم طرف خانه كه به نفس نفس افتادم ولي اشتباه كرده بودم
مردم جلوي در منزل خانم شكوهي جمع شده بودند.از چند نفر شنيدم كه ميگفتند پسر بيچاره ؛ به اين جواني خودكشي
كرده است.خداي من منظورشان چه كسي بود؟همان موقع دو نفر با برانكارد از در خارج شدند.به تير چراغ برق تكيه دادم تا
زمين نيفتم.كسي كه روي برانكارد خوابيده بود پيمان بود.حدسم درست بود.خوشبختانه هنوز زنده بود پارچه سفيد را روي
صورتش نكشيده بودند.جلوتر رفتم صدايم ميكرد و آنقدر صدايش ضعيف بود كه به زحمت شنيده ميشد.وقتي جلوتر رفتم حالت وحشتناك چشمانش تكانم داد.دكتر گفت:سريع معده اش را شستشو بديد.قبل از آنكه داخل آمبولانس بگذارندش
شنيدم كه زير لب گفت:باور كن دوستت دارم محبت.ديگه نفهميدم به سرعت بطرف خانه دويدم.هنوز جلوي در نرسيده
بودم كه خانم شكوهي جيغ زنان از خانه بيرون اومد و مرا ديد.گريه ميكرد و جيغ ميزد:خدا ازت نگذره دختر ، بالاخره كار
خودت را كردي.مادر با شنيدن سر و صدا جلوي در آمده بود.وقتي مرا ديد توي سرش زد از رنگ پريده ام ترسيد يا از
حالت وحشت چشم هايم نميدانم.خانم شكوهي را چند نفر از همسايه ها گرفته بودند تا به من حمله نكند.فقط جيغ ميزد:
-پسرم را كشتي خيالت راحت شد؟تنها پسرم را كشتي ، اگه اتفاقي بيفته هيچوقت ازت نمي گذرم.
مادر گفت:
-خجالت بكش دختر من چه گناهي داره؟پسر تو مشكل داره تقصير دختر من چيه؟(همينو بگو پسره رواني خودش
خودكشي كرده به اين بنده خدا ميگه تو كشتيش ، خب زور كه نيست نخواسته زن پسر خل وضع تو بشه!!)
مُن لال شده بودم و فكرم كار نميكرد.مادر اين حرفها را گفت ، مرا داخل خانه هل داد و در را بست.قدرت نداشتم حركت
كنم.با زحمت خودم را به اتاقم رساندم و روي تخت افتادم.در اتاق را قفل كردم تا كسي مزاحم نشود.نميخواستم كسي را
ببينم و صدايي بشنوم.دلم ميخواست مي مردم.مادر در ميزد و صدام ميكرد.فقط گفتم:
-تنهايم بذار مادر از اينجا برو.
و با گفتن اين حرف گريه مجالم نداد.نميدونم چقدر گذشت صداي محمد را مي شنيدم كه ميگفت:
-محبت در را باز كن خواهش ميكنم.
تا جلوي در خودم را رساندم و گفتم:
-از اينجا برو ميخوام تنها باشم از جان من چي ميخوايد؟
-در را باز كن تقصير تو نيست ، چرا خودت را عذاب ميدي؟
پشت در نشستم مي ترسيدم در را بشكنند ، بالاخره صداي همه قطع شد.چند دقيقه طول كشيد تا چشمانم را بستم.چرا بايد
اين اتفاق مي افتاد؟همه اش تقصير من بود ؛ من باعث شدم كه اين اتفاق بيفتد.ميخواتسم خودم را مقصر جلوه بدم.سرم روي
شانه ام افتاده بود.همان موقع صدايش را شنيدم صداي امير اود ، آرام گفت:
-محبت.
نمي تونستم جواب بدم ، فكر ميكردم خواب ميبينم يا يك روياي شيرين است.دوباره شنيدم كه گفت:
-محبت در را باز كن.
با زحمت گفتم:
-برو از اينجا برو.
-در را باز كن خواهش ميكنم بايد تو را ببينم.
-نميتونم ، ميخوام تنها باشم چرا آزارم ميديد؟چرا راحتم نميذاريد؟
-يك لحظه در را باز كن تا تو را ببينم و خيالم راحت شود.قول ميدم كسي مزاحم نشه.
-نميتونم نميخوام هيچكس را ببينم.
-حتي منو.
دلم ميخواست او را ببينم ، فقط امير را ، ولي نمي تونستم.احساس گناه ميكردم و دلم ميخواست بميرم.
-از اينجا برو امير.
-تا در را باز نكني از اينجا نميرم.اونقدر پشت در ميشينم تا تو را ببينم.
پشت در نشست درست مثل من اين را حس ميكردم صداي نفسهايش را ميشنيدم.وجودش را كاملا احساس ميكردم.آرام
گفت:
-باور كن تقصير تو نبوده.
-هيچكش نميفهمه.
-من ميغهمم.حالش خوب شده ، بيمارستان است ، معده اش را شستشو دادند خطر برطرف شده ، خيلي زود متوجه شدند و
قرص ها هم زياد خطرناك نبوده.تو مقصر نيستي هيچكس مقصر نيست اين كار تو هيچ فايده اي نداره ، خودت را اذيت
نكن.
-همه اش تقصير من بود اه اون حرف ها نميگفتم اگه جواب رد نميدادم ، نااميدش نميكردم و به او سيلي نميزدم.
ميخواستم بگم اگه با تو عقد نيمكردم ولي ساكت شدم.
-حالا كاري است كه شده ، جواب رد به تقاضاي خواستگاري او بخاطر خودش بود.فكر ميكني با تو خوشبخت ميشد؟باور كن
علاقه اش به تو زودگذر ست به زودي فراموش ميكنه فقط اراده اش اونقدرسست بود كه اين كار را با خودش كرد.باور كن
از لحاظ رواني مشكل داره تنها بايد به او كمك كنيم و با اين كار تو فقط خودت را از بين ميبري.
-چرا نميذاري تنها باشم؟
-تو تنها هستي مگه من غير از توام؟من خود تو هستم من با تو ميمونم چرا ميخواي تنهات بذارم؟
حس كردم قلبم براش پر كشيد.قلبم ما خودم نبود.حس غريبي مرا به سمت او مي كشاند.دستم از قلبم فرمان برد و در را
باز كرد ، نميخواستم صورتم را ببيند.صورتم را بين دستهايم گرفته بودم.آرام كنارم ايستاد.شنيدم كه گفت:
-چه اتفاقي برات افتاده؟تو را چه ميشود؟
دستهايم را از جلوي صورتم برداشت.گريه ميكردم.موهايم را بوسيد و گفت:
-آرام باش ؛ ديگه گريه نكن ، اين را بخور ، يك قرص آرام بخش است.
وقتي قرص را خوردم كمكم كرد روي تخت دراز كشيدم.كنارم نشست و گفت:
-حالا چشمانت را ببند و آرام باش ، به هيچ چيز فكر نكن اگه نميتوني فقط و فقط به زيبايي هاي اطرافت فكر كن ، به طبيعت
زيبا ، به شكوفه هاي درختان ، به رنگ هاي قشنگ تابلوهات ، به زندگي به عشق.
-پس بايد به تو فكر كنم.
لبخند زد و گفت:
-پس سعي كن فقط به من فكر كني.
قرص اثر كرده بود.اونقدر برام حرف زد تا خوابم برد.
دوباره خوابم تكرار شد.در بيابان گير افتاده بودم.اين بار امير از ابتدا همراهم بود ولي طوفان دوباره تكرار شد و امير از من
دور شد و دورتر.فرياد ميزدم و صدايش ميكردم ولي انگار هيچ صدايي از گلويم در نمي آمد.از خواب پريدم ، بدنم بي حس
شده بود انگار مرا با چهار ميخ به تخت ميخكوب كرده بودند.
آباژور بالاي تختم روشن بود و امير روي كاناپه كنار تختم نشسته خوابش برده بود.خيالم راحت شد.كنارم بود.به ساعت نگاه
كردم چهار صبح بود نمي تونستم حركت كنم به زحمت دست و پايم را حركت دادم ، بلند شدم و آرام پتويم را روي امير
كشيد.ولي بيدار نشد خيلي خسته بود.حتما ساعت ها بالاي سرم بيدار نشسته بود.
پايين رفتم.محمد در اتاقش خوابيده بود.خيالم راحت شد.پدر و مادر هم خوابيده بودند.همه صحيح و سالم بودند.
صورتم را شستم و وضو گرفتم.وقتي به اتاق برگشتم امير هنوز خوابيده بود.جايش ناراحت بود.خودش را جمع كرده
بود.انگار خواب بدي ميديد صورتش نگران به نظر ميرسيد.به نماز ايستادم.نمازم كه تمام شد دعا كردم براي همه و براي
پيمان از خدا خواستم او را به راه راست هدايت كند او را ببخشد و راه درست را به او نشان دهد.از خدا خواستم كه كمكم
كند تا با مشكلاتم مبارزه كنم و امير را از من نگيرد.اشكم روي صورت و جانمازم ميريخت ولي سبك شده بودم ؛ درست مثل
يك پر.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#73
Posted: 6 Feb 2014 14:57
يك لحظه از خواب پريد فوري به تخت من نگاه كرد وقتي ديد نماز ميخوانم خيالش راحت شد روبروي من زانو زد و پرسيد:
-حالت چطوره؟بهتر شدي؟
سرم را به علامت تأييد پايين آوردم.
-از اشكهاي چشمت معلوم است.
-با خدا راز و نياز ميكردم.
-چقدر در اين حالت زيبا و دوست داشتني ميشي چقدر اين چادر بهت مياد.چرا بيدارم نكردي؟
-تو خيلي بد خوابيدي ، جات ناراحت بود و هوا سرد.
-مهم نيست ميخواستم كنار تو باشم.
ديگه طاقت نياوردم.قلب مهربانش ديوانه ام ميكرد.دستهايش را در دست گرفتم:
-تو خيلي مهرباني نميدونم چگونه ميتونم اين همه محبت را جبران كنم.
-احتياجي به جبران ينست.
-چرا هست ، دلم ميخواد تمام علاقه ام را به تو يك جوري نشان بدم.
-خب اينكه خيلي خوبه نشان بده.
-من نميتونم ، مثل تو نميتونم ، بلد نيستم ميترسم نتونم همسر خوبي برات باشم.
دستهايم را بالا آورد و بوسيد و گفت:
-مهرباتم ، تو اونقدر خوبي كه من در برابرت هيچم.
چقدر چشمهايش مهربان بود.عشق در صدايش موج ميزد.ميخواستم به همه چيز اعتراف كنم و بگم كه چقدر دوستش دارم
ولي هر چقدر سعي كردم نتونستم.تناه تونستم حرفهاي دلم را در نگاهم خلاصه كنم.ميدونستم كه حرفهاي دلم را مي
فهميد.همه چيز را در چشمهايم ديد ، دستهايش را بالا آورد تا صورتم را نوازش كند.يك لحظه دستم را رها كرد.با رها شدن
دستهايم ارتباط بين قلب هايمان قطع شد.چيزي جلوي صورتم را گرفت خوابم به يادم اومد.گفتم:
-نه.
-چه اتفاقي افتاد؟
-تو كه تنهايم نميذاري؟
با ناراحتي گفت:
-چيزي شده؟
-دوباره اون خواب رو ديدم.
-پس دليل بيدار شدنت اين بود؟چرا صدام نكردي؟من اصلا متوجه نشدم.
از دست خودش ناراحت بود.
-تقصير تو نيست وقتي تو را ديدم خيالم راحت شد.
-سعي كن به خوابت فكر نكني شايد از گرسنگي باشه ، از ديروز تا حالا چيزي نخوردي.
همان موقع شكمم شروع به قار و قور كرد.خجالت كشيدم.گفت:
-ديدي گفتم ، شكمت به همه چيز اعتراف كرد.تو چيزي نخوردي؟
-چرا خوردم ، تقريبا ديروز يه چيزايي خوردم.
-پس بريم پايين يه چيزي بخوريم.
-ميترسم سر و صدا بشه و مادر و پدر بيدار شوند.
-اشكالي نداره بيدار نميشوند ، به ظرط اينكه آرام باشيم.
با هم پايين رفتيم.غذاي شب قبل تقريبا دست نخورده مانده بود.هيچكس چيزي نخورده بود.از ناراحتي چيزي نخورده
بودند.غذا را گرم كرديم و هر دو شروع به خوردن كرديم.اشتهايم باز شده بود.پرسيدم:
-پدر و مادر خيلي ناراحت شدند؟پدر چيكار كرد؟
-هيچي ، وقتي مرا ديدن خيالشان راحت شد.
-مادر چيكار كرد ؟چي گفت؟
-فقط گفت كه پيمان به تو چيزي گفت كه حالت بد شد.
-حرفهاي خانم شكوهي چي؟
-مگه اون به تو حرفي زد؟
فهميدم مادر راجع به حرف هاي خانم شكوهي چيزي نگفته.حتما ميترسيد پدر و محمد ناراحت شوند و كار به دعوا
بكشد.فوري گفتم:
-نه.
بعد پرسيدم:
-چرا اين كار را كرد؟
-نميدونم شايد از بي ارادگي ، شايد هم از اراده ، به هر حال كساني كه اين كار را ميكنند فكر عواقب كارشان نيستند ؛ يك
لحظه از زندگي سير ميشوند و بهترين راه حل را در خودكشي ميبينند.البته بيشتر آنها وقتي از اين كار پشيمان ميشوند كه
ديگه فايده اي نداره و تعداد كمي هم كه زنده مي مانند ميگن يك لحظه چيزي نفهمديدند ، عقلشان زايل شد و دست به
خودكشي زدند.
-تعداد اين افراد زياد است؟
-حالا تو چرا اينقدر اين چيزها را مي پرسي؟
-همينطوري ؛ چرا بايد كسي اين كار را بكند؟
-خودشان هم بعدا اين سوال را از خودشان مي پرسند.پيمان نميدونست ما با همديگر نامزد كرده ايم؟
-نه مثل اينكه مسافرت بودند.
-بهته ديگه حرفش را نزنيم.
-بله ولي دلم براش مي سوزه.
-حق داري.
-راستي محمد از اينكه به اتاقم راهش ندادم ناراحت شد؟
-نه زياد ميدونست حالت بد است.
سرم را بلند كردم ، محمد جلوي در آشپزخانه ايستاده بود و بروبر ما را نگاه ميكرد.اخم كرد و گفت:
-ما را بگو نگران كي هستيم ؛ اصلا عين خيالش نيست داره غذا ميوره.
امير پرسيد:
-تو چرا بيدار شدي؟
-با اين شكم گرسنه مگه ميشه خوابيد؟
-حق داري ديشب اصلا شام نخوردي.
صبح پدر و مادر با من صحبت كردند.حالم خيلي بهتر شده بود.پدر گفت:
-اگه دوست داري چند روز به مسافرت برويم؟
قبول نكردم.محمد گفت:
-چطوره مدتي خانه امير باشي؟
-نه دوست ندارم فرار كنم من كه مقصر نيستم.
-چطوره براي چند روز تو و امير برويد شمال ويلاي آنها ، كمي از اينجا دور باشي براي حالت خوب است.
امير ساكت بود و حرفي نميزد.بالاخره هم گفت:
-چطور است همه با هم بريم؟
متوجه شده بود كه من چرا مخالفت ميكنم.محمد فوري گفت:عاليست.مادر هم قبول كرد ولي پدر بخاطر كارش نميتونست
بياد.محمد گفت:
-اگه چهارشنبه بريم تا جمعه ميتونيم بمونيم.
پدر گفت كه روز پنج شنبه يك جلسه مهم دارد و نميتواند بيايد ولي اصرار داشت كه مادر را همراهمان ببريم و به مادر
اطمينان داد كه خيالش از طرف او راحت باشد.مادر به امير گفت:
-چطور است با عمه خانم هم تماس بگيري و آنها را دعوت كني؟اينطوري بيشتر خوش مي گذرد ، اگه دور هم باشيم بهتر
است.(آره ، مخصوصا اگه لادنم باهاتون باشه!)
محمد حرف مادر را تصديق كرد.
امير وقتي اصرار مادر را ديد قبول كرد.عمه خانم هم با شنيدن دعوت امير فورا به پيشنهادش جواب مثبت داد.عمه خانم را
دوست داشتم همينطور لاله را ولي لادن و وجودش ناراحتم ميكرد.البته حالا كه من و امير عقد كرده بديم ولي نگاهش و لحن
كلامش و كنايه هايش ناراحتم ميكرد با اين حال حرفي نزدم.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#74
Posted: 6 Feb 2014 15:00
فصل 16
روز حركت فرا رسيد.همه سوار ماشين ها شديم.محمد براي راحتي بيشتر من و امير همه را سوار ماشين خودش كرد.من
بخاطر اين كارش با نگاه از او تشكر كردم.بين راه امير گفت:
-از اينكه عمه و دختر عمه هايم آمدند كه ناراحت نيستي؟
-ابدا ، اينطوري نيست.لاله را خيلي دوست دارم ، دختر خونگرم و خوبي است.
-درست بر عكس لادن.
-او هم دختر خوبيست فقط كمي خودخواه س.
بين راه چند بار ايستاديم.مادر به ما ميوه داد تا بين راه بخوريم ، من هم براي امير ميوه پوست ميكردم و به دستش ميدادم.او از اين كار لذت ميبرد.بالاخره گفت:
-خدا كنه اين ميوه ها تمام نشود.
-اي شكمو چقدر ميوه ميخوري؟
-راستش چون تو برام پوست ميكني ميخورم.اين ميوه ها درست مثل ميوه هاي بهشتي هستند.
-مگه تا به حال ميوه هاي بهشتي خوردي؟!
-بله همين الان دارم ميوه بهشتي ميخورم تو هم يك فرشته از بهشتي.
خنديدم و گفتم:
-اميدوارم هميشه نظرت همين باشه.
-مطمئن باش كه هيمشه نظرم همين است.
صبح زود حركت كرده بوديم و من خيلي خوابم مي آمد ؛ مدام خميازه مي كشيدم ، بالاخره امير گفت:
-چطور است كمي استراحت كني؟
-نه همينطوري راحتم.
-آخه چرا؟
-وقتي تو رانندگي ميكني خوابم نميبرد.
-ميترسي تو را به كشتن بدم؟
-نه دلم نمياد بخوابم وقتي تو بيداري و رانندگي ميكني چطوري ميتونم راحت بخوابم؟
نگاه عميقي به من كرد و زير لب چيزي گفت كه نشنيدم.
-چي گفتي؟
-مهربانتي ديوانه ام ميكند فرشته ي زيبا.
صداي ضبط را زياد كردم ، دلم از حرفش غنج ميزد.با موسيقي سفري به اعماق قلبم كردم ، چشمانم را بستم با خودم كلنجار
ميرفتم.يك لحظه فكرم رفت به پيمان دلم براش ميسوخت ، نگرانش بودم و هنوز خودم را مقصر ميدانستم.صحبت هاي امير تا حد زيادي به من ثابت كرده بود كه مقصر نيستم ولي اين دلغ غمگينم براي او ميسوخت.
امير متوجه شده بود كه دوست دارم فكر كنم و ساكت بود.يكبار پرسيد:
-محبت خوابيدي؟
-نه فكر ميكنم.
و او ديگه حرفي نزد.
قبل از حركت محمد حال پيمان را پرسيده بود.با اينكه دكتر اطمينان داده بود كه خطر برطرف شده ولي هنوز نگران
بوديم.بالاخره امير تماس گرفت و خود را دكتر روانشناس بيمارستان معرفي كرد.
خانم شكوهي گفته بود كه پيمان سردردهايي دارد كه اذيتش ميكند و غير از اين حالش خوب است.
از اينكه ابتداي نامزدي اين اتفاق براي ما افتاده بود ناراحت بودم و احساس ميكردم خوشبختي ام زايل شده.حرفهاي خانم
شكوهي به يادم آمد و غمي بزرگ دلم را پر كرد.
ازدواج را پنجره اي به سوي كمال و سعادت حس كرده بودم ولي اين اتفاق روحيه ام را خراب كرده بود.حال خودم را نمي
فهميدم.قلبم از غم لبريز شده بود.يك لحظه دستم را در دستش گرفت.لمس دستش مرا از افكار ناخوشايند بيرون
آورد.چطور فهميده بود در دلم چه ميگذرد؟انتقال گرماي دستش به دست سردم باعث شد چشمانم را باز كنم.گفت:
-دستت چقدر سرد است بانوي من.
-مثل هميشه.
-ممكن است اين افكار ناخوشايند را از ذهنتان پاك كنيد و به چيزهايي زيبا و خوب فكر كنيد؟
-مثلا چه چيزهايي؟
-اين مناظر زيبا ؛ لذت نمي بري؟چشمهايت را باز كن و ببين چقدر قشنگي روز و برمان هست.
-يك زماني آرزويم مسافرت به شمال بود تا مناظر طبيعي را بخاطر بسپارم و نقاشي كنم ، ولي الان اصلا حوصله ندارم ؛ اگه
هم حوصله داشتم وسايلم را نياورده ام.
-اين رنگ هاي طبيعي خدا ، اين درختان سبز بوي بهار نارنج و نم بارا ن، تو را خوشحال نميكند؟
-وقتي تو راجع به آنها صحبت ميكني چرا.
تا رسيدن به ويلا از طبيعت و عشق و بهار برايم حرف زد.شعرهاي سهراب را با صداي گرمش برايم ميخواند.حس ميكردم
اولين بار است كه اين شعرها را ميشنوم.اونقدر با احساس و زيبا ميخواند كه غرق در افكار شاعرانه همه چيز را فراموش
كردم.
بالاخره رسيديم.امير قبلا با سرايدار تماس گرفته بود و سرايدار همه جا را مرتب كرده بود.ويلاي بزرگي بود كه يك ضلعش
به دريا و ضلع ديگر آن به سمت جنگل بود و از دو طرف در داشت.ما از در جنگل وارد شديم بقيه هم پشت سر ما وارد
شدند.عمه خانم ، لاله و لادن همه جا را بلد بودند.لاله چمدان ها را تنهايي گرفته بود ، محمد چمدان ها را از دستش
گرفت.امير با پيرمرد سرايدار كه صورتي مهربان و لهجه غليظ شمالي داشت صحبت ميكرد.من جلوتر رفتم و امير مرا به
مش رجب معرفي كرد.او با ديدن من لبخند گرمي زد و گفت:
-فاطمه اگه بداند محبت خانم همراه شماست خيلي خوشحال ميشه.آقا اتاق شما را مثل دسته گل تميز كردم ولي نميدونستم
خانم هم تشريف مي آورند.
-اشكالي نداره.
چمدانها را گرفت و با هم وارد ساختمان شديم.
ساختما ظاهر بسيار زيبايي داشت.نما از سنگ سفيد بود با پنجره ها و سقف سفالي سبز.وارد كه شديم هال بزرگي روبرويمان
بود.يك شومينه ديواري بزرگ گوشه هال قرار داشت و اطراف آن كاناپه هاي راحتي و دو صندلي با يك ميز بزرگ ظطرنجي
و يك ميز ناهاخوري بزرگ قرار داشت.آشپزخانه كنار در ديگر بود.روبروي ما هال با چند پله و نرده هاي زيبا به طبقه بالا
متصل ميشد.امير چمدان ها را به طبقه بالا برد.وقتي برگشت به من گفت كه بهتر است برم بالا و كمي استراحت كنم.وقتي به
طبقه بالا رفتم سه اتاق خواب ديدم كه با سرويس مجزا اطراف هال كوچكي قرار داشت.پنجره يكي از اتاقها كه چمدان هاي
ما در آن قرار داشت به سمت دريا باز ميشد.پشت سرم پنجره ديگري بود.وقتي بيرون را نگاه كردم با تعجب در مقابلم
جنگل را ديدم.عجب اتاق جالبي بود.از بودن چمدانهايم در آن اتاق فهميدم كه اتاق امير است.زيباترين اتاقي بود كه تا به ان
روز ديده بودم.صداي دريا و امواج آرام آن مرا به وجد اورد.دريا مرا به سوي خود ميكشيد.خيلي ذوق زده شده بودم.فوري لباسم را عوض كردم.وقتي به سالن پايين برگشتم همه وسايلشان را جابجا كرده بودند.عمه خانم و مادر اتاق آخري را
انتخاب كرده بودند ، لاله و لادن هم اتاق ديگر را ، محمد هم وسايلش را در اتاق كوچك طبقه پايين گذاشته بود.متوجه اتاق
نشده بودم.اتاق درست كنار آشپزخانه قرار داشت.امير گفت:
-اين اتاق مناسب توست كنار آشپزخانه است تا اگه گرسنه شدي زودتر به غذا دست پيدا كني.
همه خنديديم.
همان موقع فاطمه خانم وارد شد و با همه سلام و احوال پرسي كرد.چهره مهرباني داشت و درست مانند شوهرش با لهجه
غليظ شمالي صحبت ميكرد كه خيلي شيرين بود.بعد از احوالپرسي از امير پرسيد:
-امير آقا بذار حدس بزنم خانم تو كدام يكي است.
به من ، لاله و لادن نگاه كرد.من از چهره مهربان فاطمه خانم خيلي خوشم اومده بود و لبخند ميزدم.فاطمه خانم دستهايم را
گرفت و گفت:
-محبت خانم شمايي.
امير با تعجب نگاهمان ميكرد بعد پرسيد:
-از كجا متوجه شدي فاطمه خانم؟
او در حاليكه صورتم را ميبوسيد گفت:
-از آنجا كه به سليقه تو اطمينان دارم.
امير لبخند زد و گفت:
-درست مثل اسمش مهربان است.
-خيلي هم خوشگل است.
-اگه اخلاقش را ببيني چي ميگي.
از خجالت سرخ شدم.فاطمه خانم فوري گفت:
-برم يه اسپند براي بچه ام دود كنم.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#75
Posted: 6 Feb 2014 15:03
و به سمت آشپزخانه رفت.لادن رنگش پريده بود ولي لاله لبخند ميزد.به لاله گفتم:
-شما تا به حال فاطمه خانم را نديده بوديدي؟
6 سالي ميشه كه به اينجا نميامده ايم ، قبلا او و شوهرش اينجا نبودند. - -نه ، 5
فاطمه خانم با ظرف اسپند از آشپزخانه بيرون آمد.هيكل چاقش او را مهربان تر نشان ميداد ، حتي چروكهاي صورتش هم
مهربان بودند.تجربه ام در نقاشي و دقت در جزييات باعث شده بود شناختم از انسانها قوي باشد و قلبم به من ميگفت كه او
زن مهربان و قابل اطميناني است.
ظرف اسپند را دور سر من و امير چرخاند و همه جاي خونه فوت كرد.ناگهان لادن عصباني شد و ديگه طاقت نياورد بلند شد
و گفت:
-بسه ديگه ، همه جا را دود برداشت ، لباسم بوي دود گرفت.
لبخند از روي لب فاطمه خانم پريد ، معذرتخواهي كرد و به آشپزخانه رفت.لاله ناراحت شد و گفت:
-چيكار داري لادن؟اسپند به اين خوشبويي.
-به نظر جنابعالي خوشبو است ولي به نظر من اينطور نيتس.
كسي ديگه حرفي نزد.مادر و عمه خانم به آشپزخانه رفتند تا همه چيز را براي ناهار آماده كنند امير و محمد هم بيرون
رفتند.من هم به آشپزخانه رفتم.حس كردم فاطمه خانم ناراحت شده.پرسيدم:
-فاطمه خانم كاري نداريد؟
-نه ته جان قربان كاري ندارم.شما برو بشين برات چاي بيارم.
بعد همه به هال برگشتيم.امير به فاطمه خانم گفت كه براي ناهار چيزي درست نكنه مش رجب را فرستاده تا چلو كباب
بگيره.فاطمه با ناراحتي گفت:
-من اگه خبر داشتم شما صبح مي آييد غذا درست ميكردم.
بعد از ناهار عمه و مادر براي استراحت به اتاقهايشان رفتند.محمد و امير رانندگي كرده و خيلي خسته بودند.محمد فوري به
اتاقش رفت تا استراحت كند.من به امير گفتم:
-تو هم برو استراحت كن خيلي خسته شدي.
امير گفت:
-تو هم خسته شدي ، برو بالا بخواب.
-نه خوابم نمياد ميخوام لب دريا قدم بزنم.
-چه خوب پس من هم ميام.
لادن كه صحبت هاي ما را شنيده بود گفت:
-چه عالي منم دلم ميخواد قدم بزنم.
لاله كه فهميده بود من و امير ميخوايم تنها باشيم گفت:
-ولي لادن بهرت است استراحت كني تا بعد از ظهر سرحال باشي.
لادن هم با پررويي گفت:
-من اصلا خسته نيستم.
-پس كي ميگفت خسته شدم وقتي سوار ماشين بوديم؟
-ديگه خسته نيستم.
من كه متوجه شدم الان است دعوايشان شود گفتم:
-لاله جون اگه دوست داري تو هم با ما بيا.
لاله كمي فكر كرد ، قبول كرد و گفت:
-بله بتهر است من بيايم.
-امير شوق و ذوق چند لحظه قبلش را كاملا از دست داده بود.گفت:
-چطوره محمد را صدا كنيم؟
گفتم:
-ولي او خواب را ترجيح ميدهد.
به كنار دريا كه رسيديم با ديدن امواج آرام و آبي ذوق كردم كفشم را از پا در آوردم و پاهايم را به خنكاي دريا
سپردم.امواج جلو مي امدند و دوباره عقب برميگشتند.شن هاي ساحل زير پايم ليز ميخوردند و احساس سبكي ميكردم.لاله
كنارم ايستاد.او هم مثل من از ديدن دريا ذوق زده شده بود.لادن با عصبانيت به لاله گفت:
-مثل اينكه تا به حال دريا نديده اي؟!
روي سخنش با من بود ولي به روي خودم نياوردم.امير متوجه شد و گفت:
-من كه هر بار دريا را ميبينم انگار اولين بار است ميبينم آنقدر كه دريا را دوست دارم.
لاله گفت:
-براي من و شما فرق ميكنه.آدم بايد خيلي احساساتي باشه تا اينطور ذوق زده بشه.
من ساكت روي شنها نشستم و پاهايم را به امواج دريا سپردم.به افق نگاه ميكردم.از اينكه وسايل نقاشي ام را نياورده بودم تا
اين مناظر زيبا را به تصوير بكشم پشيمان بودم.افق زيبا ، امواج آرام و آبي ، آزادي پرنده هاي دريايي را در ذهنم ثبت
كردم.
امير آرام گفت:
-چيزي هست كه بايد نشانت بدم.
-چه چيزي؟
-بعدا وقتي برگشتيم.
لادن پرسيد:
-چه كسي مياد تا قدم بزنيم؟
لاله گفت"
-من كه همينجا ميمونم.
حس كردم منظور لادن به امير است.من ساكت بودم ، امير در بد مخمصه اي افتاده بود با اينكه ميدانستم دوست دارد در
كنارم باشد با اين حال گفتم:
-لادن جان امير همراهت مياد.
امير با تعجب نگاهم كرد و گفت:ولي...آرام سرم را پايين آوردم.امير با ناراحتي گفت:
-بله من ميام.
من دور شدن آنها را نظاره ميكردم.كنار هم قدم ميزدند.يك لحظه فكري مسخره از ذهنم گذشت ؛ اگه من نبودم امير با
لادن ازدواج ميكرد؟فورا اين فكر را از ذهنم بيرون كردم ، فكر كردم اصلا به همديگه نمي آيند ، حتي راه رفتن آنها هم
هماهنگي با هم نداشت ؛ امير سريع و محكم قدم برميداشت و لادن با ناز و خرامان.يك لحظه دلم براي راه رفتنش هم پر
كشيد.اي كاش من به جاي لادن بودم ولي فكر كردم امير براي هميشه از آن من است نبايد براي چند دقيقه از او دور بودن
غصه بخورم.
لاله متوجه فكرم شده بود چون گفت:
-ببخش ما دو نفر مزاحم شما شديم ، حتما دوست داشتيد دوتايي قدم بزنيد.
-اشكالي نداره وقت زياد است.
-تو خيلي مهرباني محبت ، گاهي اوقات دلم ميخواست تو خواهرم بودي.
-اين چه حرفي است؟لادن خواهر خوبي است.
-ولي لادن فقط به فكر خودش است.
-ولي نه هيمشه ، تعجب ميكنم چرا شما دو نفر هيچ شباهتي به يكديگر نداريد.
-خوشحالم كه اينطور فكر ميكني چون دوست ندارم مثل لادن باشم.
برايم از علاقه اش به پرستاري صحبت كرد.از دانشگاه و دوستانش و اينكه احساس تنهايي ميكند و مادرش و لادن او را
درك نميكنند.به او گفتم اگه خودش سعي كنه آنها او را درك ميكنند.اول بايد آنها را بشناسد و درك كند و بعد انها هم
ميتواندد اين احساس متقابل را داشته باشند.بعد از كلي صحبت گفت:
-خداي من چقدر احساس سبكي ميكنم ، تا به حال با هيچكس اينقدر راحت صحبت نكرده بودم.ازت ممنونم ، درست مثل
يك خواهر و يك دوست خوب به درد دلهايم گوش كردي.
لادن و امير هنوز برنگشته بودند.لاله گفت:
-پس لادن و امير چي شدند؟
-الان پيدايشان ميشه ، چطوره كمي قدم بزنيم؟
-عاليست.
قدم زنان به سمتي كه لادن و امي رفته بودند رفتيم.كمي كه جلوتر رفتيم آن دو را از دور ديديم.امير با ديدن ما قدمهايش را
تندتر كرد و زودتر از لادن به ما رسيد.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#76
Posted: 10 Feb 2014 11:59
لاله پرسيد:
شما كجا بوديد؟
امير با ناراحتي گفت:
-لادن پاش پيچ خورد و مجبور شديم كمي بشينيم و بعد آهسته راه بياييم.
با امير همگام شدم ف هيچ حرفي نميزد و خيلي سريع حركت ميكرد ، مجبور بودم پشت سرش بدوم.خيلي خسته شده
بودم.بالاخره گفتم:
-امير كمي يواش تر نفسم بند اومد.
برگشت و با ديدن من ايستاد و گفت:
-منو ببخش اصلا متوجه تو نبودم.
-به همين زودي منو فراموش كردي؟
عذرخواهي كرد و ديگه حرفي نزد.تارسيدن به ويلا هر دو ساكت بوديم.قلبم ميگفت اتفاقي افتاده از چشمهايش از صدايش و
از سكوتش چيزي را ميخواندم.او سعي ميكرد نگاهمان با هم تلاقي نكند.
وقتي وارد ويلا شديم محمد جلوي در منتظر ما بود و با ديدنمان گفت:
-شما كجا رفته بوديد؟خوب منو ميذاريد و تنهايي قدم ميزنيد.
امير گفت:
تو خوابيده بودي و نخواستيم مزاحمت بشيم.
محمد كه متوجه ناراحتي امير شده بود آرام در گوشم پرسيد:
-چيزي شده؟
گفتم:
-نه فقط خسته است.
شام در سكوت خورده شد.فاطمه خانم ميرزاقاسمي درست كرده بود.امير با غذايش بازي ميكرد و من هم اشتهايم كور شده
بود.لادن مدام غر ميزد و ميگفت اين چه غذاييست؟وقتي شام تمام شد امير به اتاق رفت تا استراحت كند.فاطمه خانم به
سمت آشپزخانه رفت تا ظرفها را بشورد.من هر چقدر اصرار كردم تا كمكش كنم قبول نكرد ، بالاخره وقتي به آشپزخانه
رفت گفتم:
-فاطمه خانم زن مهربانيست.
-زياد هم مهربان نيست براي تمام اين كارها پول ميگيره ، اون براي انجام اين كارها اينجاست ، مثل اينكه شما تا به حال
مستخدم نداشته ايد!
من با ناراحتي گفتم:
-اگه اسم لطف و محبت را انجام وظيفه ميذاري بايد بگم حق با توست ؛ همه چيز را با پول نميشه به دست آورد.
جوابش را خيلي خوب داده بودم.همه با تعجس نگاهم ميكردند.محمد و لاله لبخند ميزدند.لادن با ناراحتي بلند شد و گفت
ببخشيد و به اتاقش رفت.
ميخواستم به اتاق برم يادم اومد امير بالاست و ميخواد استراحت كنه ، نميدونستم چيكار كنم رويم نميشد به اتاق بالا برم ،
مجبور شدم تا آخر شب در كنار ديگران بشينم.مادر چند بار پرسيد:
-نميري استراحت كني؟
-بعدا ميرم.
وقتي عمه و مادر بالا رفتند محمد از من پرسيد:
-امير چرا ناراحت بود؟
-نه ناراحت نبود.
-يا من زيادي باهوشم يا تو كمي خنگي.
-چيزي نيست كمي خسته بود.
-بيشتر مراقبش باش.
-چطور؟
-اين لادن دختر عمه امير خيلي بدجنس است.هنوز فكر نميكنه تو و امير با هم عقد كرده ايد.او ميخواد امير را از دست تو
در بياره.
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
-مگه من امير را زنداني كردم؟در ثاني امير فكر و عقل و احساس داره و من به او اعتماد كامل دارم.
-ببخشيد كه راجع به نامزدت اينطوري حرف زدم ولي امير دوست صميمي من هم هست و از چشمهايم هم بيشتر به او
اطمينان دارم فقط خواستم تا تو بيشتر مراقب باشي.
-چشم قربان.
بالاخره وقتي محمد هم رفت تا بخوابد بالا رفتم.وقتي از جلوي در اتاق لاله و لادن مي گذشتم صداي جر و بحثشان را
شنيدم.لاله ميگفت:
-تو چطور راجع به او اينطور صحبت ميكني؟امير ديگه زن داره.
-تو فكر ميكني امير اين دختره از خود راضي رو دوست داره؟
-راجع به محبت اينطوري صحبت نكن ، تو به او حسادت ميكني و از رفتار خوب او سوءاستفاده ميكني.
-ديگه حق نداري با من اينطور صحبت كني اسم او را هم ديگه نيار ازش متنفرم.
-اشتباه ميكني اين رفتارت اصلا درست نيست.
-من فقط ميخواستم به امير نشون بدم كه اشتباه كرده.
-در مورد چه چيزي؟
-نامزدي با محبت.
-برعكس امير بهترين انتخاب را كرده و اگه غير از اين فكر كنه سخت در اشتباه است.تو به امير چي گفتي؟
لادن با خونسردي گفت:
-هيچي فقط گفتم كه بهش علاقمندم.واقعيت را گفتم.
لاله با عصبانيت گفت:
-تو خجالت نميكشي؟
-چرا بايد خجالت بكشم؟امير پسر دايي من است و من به او علاقمندم.
-ديگه چي گفتي؟
-گفتم كه محبت لياقت او را نداره.
حس كردم سرم گيج ميره.دستهايم ميلرزيد و رنگم پريده بود.نفس عميقي كشيدم.محمد حق داشت.من خيلي خوش بين
بودم.چرا بايد حرفهايش را ميشنيدم؟پس ناراحتي امير بي دليل نبود.چطور اجازه داده بود لادن آن حرفها را بگويد؟حرف
هايش را شنيده بود و چيزي نگفته بود.سعي كردم ظاهرم را حفظ كنم.امير نبايد چيزي ميفهميد ، نبايد ميفهميد كه همه چيز
را ميدونم.فقط اين فكر ذهنم را مشغول كرده بود كه امير چه جوابي داده بود.وارد اتاق شدم.همه جا تاريك بود.هنوز چشمم
به تاريكي عادت نكرده بود.فكر كردم حتما امير خوابيده است.به سمت روشنايي پنجره رفتم.چند قدم مانده به پنجره پايم
به چيزي گير كرد و تلوتلو خوردم ولي دستاني قوي مرا گرفت.امير كنار پنجره ايستاده بود.آرام گفت:
-بالاخره اومدي؟خيلي وقته منتظرت هستم.
به سمت آباژور كنار تخت رفت و آن را روشن كرد.گفتم:
-فكر ميكردم خوابيدي.
-نه خوابم نمي برد.
صدايش آنقدر غمگين بود كه احساس كردم تيري به قلبم فرو رفت.گفتم:
-بله خيلي خسته ام ، خيلي.
از صدايش خستگي ميباريد.فهميدم منظورش خستگي روحي است.
كنارش ايستادم.بدون اينكه نگاهم كند پرسيد:
-از دستم ناراحتي ، مگه نه؟منو ببخش.
من حرفي نزدم.او دوباره پرسيد:
-ميدونم ناراحتي.
-آخه براي چي؟
-براي اينكه مجبوري منو تحمل كني.
روي مبل راحتي نشستم.از حرفش قلبم گرفت.همان فكر را كه من داشتم او هم داشت.گفتم:
-چرا اينطوري فكر ميكني؟
-ميخواستم تو را به اينجا بيارم تا استراحت كني و روحيه ات عوض شود ولي اين كار نتيجه عكس داشت.اي كاش اينجا نمي
آمديم.
فكر كردم درست مثل من فكر ميكند.من هم فكر كرده بودم اي كاش شمال نمي آمدم.دوباره گفت:
-اي كاش فقط من و تو اينجا بوديم.
همانطور كه كنارم مي نشست گفت:
-خيلي خسته ام.
فكر كردم اي كاش دلهاي همه روشن بود ، اي كاش همه با چشم دل به همه چيز نگاه ميكردند اي كاش هيچ بدي در دنيا
وجود نداشت اي كاش هرگز اينجا نيامده بودم و حرف هاي لادن را نمي شنيدم.چرا بعضي قلب ها سياه است؟صورتم خيس
اشك شد ديگه نمي توانستم خودم را بگيرم قلبم از غصه لبريز شده بود.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#77
Posted: 10 Feb 2014 12:00
فكر كردم چرا قبول كردم ، چرا قبول كردم به شمال بيايم؟اصلا چرا قبول كردم با امير ازدواج كنم؟يك لحظه سايه ترديد
روي قلبم افتاده بود.اگه ميدونستم لادن اينطور به امير علاقمند است...اي كاش ميشد به عقب برگشت.بالاخره گفتم:
-اصلا فكر نميكردم كه لادن اينقدر به تو علاقمند باشه وگرنه...
انگار حرفهاي دلم را شنيده بود ، فوري گفت:
-وگرنه چي؟
لحن صدايش اونقدر جدي بود كه از او ترسيدم ، سرم را پايين انداختم و ساكت شدم.
-پس چرا جواب نميدي؟بذار خودم بگم وگرنه با من ازدواج نيمكردي ، مگه نه؟تو فكر ميكني من كي هستم ، يك موجود
بي روح ، بي احساس يا يك آدم تو خالي كه هر لحظه و هر ساعت عاشق يكنفر ميشه.
خيلي عصباني شده بود.حق داشت.حرفم عادلانه نبود.دوباره گفت:
-حالا بذار به تو بگم.حتي اگه با تو نامزد نميكردم هيچوقت حاضر نبودم با لادن ازدواج كنم.من و او دو خط موازي هم
هستيم كه هيچوقت به هم نميرسند.او كوچكترين نقطه اشتراكي با من ندارد.چطور ميتونم دوستش داشته باشم يا با او
زندگي كنم؟نه تنها علاقه اي به او ندارم بلكه اخلاقش رفتارش و حتي حركاتش ناراحتم ميكند و عذابم ميدهد.
-ولي او به تو علاقمند است.
عصباني شد و گفت:
-علاقه؟او نه تنها چيزي از علاقه و عشق نمي داند بلكه با علاقه و عشق واقعي فرسنگ ها فاصله دارد.علاقه سطحي او بعد از
چند روز از بين ميرود.من و لادن هيچ نقطه مشتركي با هم نداريم ، بين ما همفكري و تفاهم هيچ وقت به وجود نمياد ، اصلا با
علاقه يكطرفه مگه ميشه زندگي كرد وقتي من به يكنفر ديگه علاقمندم؟
اين حرف را گفت و ساكت شد.امير راست ميگفت با او هم عقيده بودم ولي نميخواستم قبول كنم.اونقدر ناراحت بودم كه
ميخواستم با او مخالفت كنم حتي اگه درست ميگفت.با عصبانيت پرسيد:
-پس به نظر تو با علاقه يكطرفه ميشه زندگي كرد؟
با لجبازي گفتم:
-بله اينطور فكر ميكنم.
-پس چرا تو با پيمان ازدواج نكردي؟
درست به هدف زده بود.يك لحظه به ياد پيمان افتادم.كاملا فراموشش كرده بودم.صحنه وحشتناك آمبولانس و برانكارد به
يادم آمد.او اسمم را صدا ميكرد حتي در ان حالت و ميگفت دوستم دارد.
ناگهان حالم بد شد.داشتم خفه ميشدم.بغض راه گلويم را بسته بود ، نمي خواستم جلوي امير گريه كنم.چند قدم جلو رفتم تا
دستم را لبه تخت بگيرم.از دستش خيلي ناراحت بودم.با ناراحتي گفتم:
-اشتباه كردم.
ديگه نتونستم خودم را كنترل كنم ، بغضم تركيد و هاي هاي گريه كردم.از حرفش پشيمان شده بود بطرفم آمد و سعي كرد
دستم را بگيرد از او فاصله گرفتم:
-برو ولم كن.
-خواهش ميكنم منو ببخش عصباني شده بودم.
-مهم نيست.
-خيلي هم مهم است.حرفت ديوانه ام كرد و باعث شد آن حرفها را بگويم.خواهش ميكنم گريه نكن.
روي مبل راحتي نشستم.روبرويم ايستاد و گفت:
-گريه نكن.محبت نميدوني چقدر ناراحتم.حرف هاي امروز لادن و بعد هم اين حرف هاي تو.منو درك ميكني مگه نه؟
او را ميفهميدم.حق با او بود.استدلال من درست نبود.سعي كردم خودم را كنترل كنم.او ناراحت بود ، دستهايش مي
لرزيد.چقدر بي انصاف شده بودم.اشكهايم را پاك كردم و ساكت شدم.گفت:
-آفرين دختر خوب من طاقت ديدن اشكهاي تو را ندارم.
شب دوباره آن خواب به سراغم اومد.اين بار وسط دريا افتاده بودم و موج ها مرا به سمت خودشان مي كشيدند و من هر
چقدر فرياد ميزدم كسي صدايم را نمي شنيد.در ساحل آدم ها راه ميرفتند و بعضي ها به افق نگاه ميكردند ولي هيچكس مرا
نميديد و صداي فريادم را نميشنيد.صدايم گرفته بود.امير را صدا ميكردم.در ساحل ايستاده بود و بالاخره مرا ديد و به آب
پريد.به طرفم شنا ميكرد ولي به من نميرسيد.من دور و دورتر ميشدم و او هر چقدر شنا ميكرد ولي به من نميرسيد.من
دورتر ميشدم و او هر چقدر شنا ميكرد باز فرسنگ ها از هم فاصله داشتيم.صدايم گرفت از بس فرياد زدم.از خواب پريدم.يكنفر صدايم ميكرد و تكانم ميداد.امير بالاي سرم بود و صدايم ميكرد.صورتم از اشك خيس بود و نمي تونستم
حركت كنم.كنارم روي تخت نشست و پرسيد:
-باز خواب بد ديدي؟همون كابوس بود؟آروم باش.
-من در دريا در حال غرق شدن بودم و تو به سويم شنا ميكردي ولي به من نمي رسيدي.فرياد ميزدم و كمك ميخواستم ولي
صدايم در نمي آمد.
-ولي تو صدايم ميكردي.
-تو چطور شنيدي؟
-تو اسمم را صدا ميكردي.از صداي گريه هات از خواب بيدار شدم.
-وحشتناك بود ، خيلي ترسيدم.
-ديگه نترس من كنارت هستم.
-حالا ديگه نميترسم ولي اون موقع تنها بودم خيلي تنها.
-حالا آروم بگير و ديگه نترس.ميخواي يك ليوان آب برات بيارم؟
سرم را به علامت تاييد پايين اوردم.بعد از چند دقيقه با پارچ آب برگشت و يك ليوان آب برام ريخت.وقتي خنكاي آب به
گلويم رسيد احساس زندگي دوباره كردم.گفت:
-حالا بخواب.
دراز كشيدم.او پتو را رويم مرتب كرد و به سمت كاناپه رفت تا دوباره روي آن بخوابد.آرام گفتم:
-خواهش ميكنم تنهام نذار.
-من در كنار تو هستم خيالت راحت باشه.
-ميترسم دوباره اون كابوس وحشتناك به سراغم بياد.
پتو را از روي كاناپه برداشت و كنار من روي تخت گذاشت و گفت:
-اگه تو ناراحت نميشي همينجا كنار تو مي مونم اينطوري ديگه خواب بد نمي بيني.
نميدونم چرا مخالفتي نكردم.خيالم راحت بود.وقتي كنارم دراز كشيد يك لحظه از حرفم پشيمان شدم.ميخواستم بگم ديگه
نميترسم ولي ديگه فايده نداشت.قلبم با شدت مي تپيد و از هيجان صورتم گل انداخته بود ؛ اين را از داغي گوشهايم
فهميدم.او متوجه شد و گفت:
-اگه ناراحتي روي كاناپه ميخوابم.
قبول نكردم.ميدونستم كه جاي او روي كاناپه ناراحت است و بخاطر من اونجا ميخوابد.كمي جابجا شدم و خودم را جمع كردم
تا امير راحت بخوابد.اونقدر خسته بود كه فوري خوابش برد.وقتي به خواب رفت خيالم راحت شد و پتويش را مرتب
كردم.صبح هنگام نماز از خواب بيدار شدم ؛ هميشه سر ساعت از خواب بيدار ميشدم و بعد از نماز دوباره ميخوابيدم.آرام از
تخت پايين امدم تا او بيدار نشود.درست مثل بچه ها خوابيده بود.خيلي خسته بود.
صبح وقتي بيدار شدم امير نبود.پايين رفتم هيچكس نبود.از آشپزخانه صداهايي مي آمد.مادرو فاطمه خانم مشغول تهيه
صبحانه بودند.با ديدن آنها سلام و صبح به يخر گفتم.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#78
Posted: 10 Feb 2014 12:01
مادر گفت:
-چه عجب زود بيدار شدي.
-آبرويم را جلوي فاطمه خانم نبريد مادر.
فاطمه خانم گفت:
-نه مادر جون شما جونيد و احتياج به استراحت داريد آدم كه پير ميشه خوابشم كم ميشه.
پرسيدم:
-عمه و لادن و لاله بيدار شدند؟
مادر گفت:
-نه هنوز ولي محمد و امير بيدار شدن و رفتند پياده روي.
پرسيدم:
-كنار دريا؟
فاطمه خانم گفت:
-فكر نكنم از در اصلي بيرون رفتند.
دوباره به اتاقم برگشتم و دوش گرفتم.
كنار شومينه نشسته بودم و موهايم را شانه ميكردم كه امير و محمد وارد شدند.به هر دو صبح بخير گفتم.هر دو سر حال
بودند.
امير روبرويم نشست به چشمهايش نگاه كردم معلوم بود كه خوب خوابيده است ، اثري از خستگي و ناراحتي ديشب در
صورتش ديده نميشد.
-ميخواستم چيزي را به تو نشان بدم.
با كنجكاوي پرسيدم:
-چه چيزي؟
-قبلا هم بهت گفتم ، حالا با من بيا.
از پله ها بالا رفتيم ، در اتاق را باز كرد.جلوتر از او وارد شدم.در را بست.گفت:
-خب حدس بزن چيزي كه با ديدنش خيلي خوشحال ميشي.
-نميدونم چه چيزي؟
-چيزي كه خيلي به اون احتياج داري و آرزو ميكردي الان داشتي.
با تعجب نگاهش كردم.در يكي از كمدها را باز كرد ، يك سه پايه و چند بوم و يك جعبه پوبي بسيار زيبا كه تمام وسايل
نقاشي از قلم مو و پالت و رنگ در آن قرار داشت را بيرون آورد.با تعجب به وسايل نگاه ميكردم ؛ تمام چيزهايي كه
آرزويش را داشتم تا غروب ، افق و امواج را به تصوير بكشم و طلوع خورشيد را.مثل بچه ها ذوق زده شده بودم.از خوشحالي
بالا و پايين مي پريدم.بوم را بغل كردم ، جعبه رنگ را بو كردم و نوك قلم موها را به صورتم كشيدم.همه از بهترين نوع
بودند.به خودم اومدم.او با خوشحالي نگاهم ميكرد.ايستاده بود و لبخند ميزد.گفتم:
-نميدونم با چه زبوني ازت تشكر كنم.
-احتياجي به تشكر نيست چشمانت همه چيز را ميگويد.
-چقدر آرزوي داشتن اين وسايل را داشتم و چقدر پشيمان بودم كه وسايلم را نياورده ام.دلم ميخواست همه ي زيبايي هاي
طبيعت را نقاشي كنم ؛ دريا ، جنگل ، درختان سبز ، حتي بادي كه بين شاخه هاي درختان ميپيچيد ، حتي بوي بهار نارنج
كوچه ها را ، حتي نرده هاي سفيد ويلا را ، پرنده هاي كوچك روي دريا را.
-ميدونم.
-از كجا ميدوني؟
-از نگاهت ، از اينكه با حسرت به دريا و جنگل نگاه ميكردي.ميدونستم به اينها احتياج پيدا ميكني.ذهنت را خوندم.تو قلبت
مثل يه شيشه پاك و ساده و صيقل خورده است ، اونطرفش رو هم ميتونم ببينم افكارت برام روشن و واضح است چون مثل
خودم فكر ميكني.
-بهتر است مواظب خودم باشم.ولي اگه تونستي بگي الان به چه چيزي فكر ميكنم؟
لبخند مرموزي زد و گفت:
-خب معلومه به من.
-اي بدجنس.
-اگه دوست داري بعد از صبحانه بريم كنار دريا و تو هر چقدر دوست داشتي نقاشي كن.
عاليست.
ولي يك لحظه ياد ديروز افتادم.ممكن بود بقيه هم بخواهند بيايند و من با بودن ديگران نميتونستم به راحتي و هر جور
دوست دارم آزادانه نقاشي كنم.
گفتم:
-ممكنه تنها برم؟
-هر طور دوست داري.
-راستش خيلي دوست دارم با هم باشيم ولي...
-ميدونم تنها راحت تر هستي.
فكر كردم ناراحت شده ولي باز چيزي نگفتم.با هم پايين آمديم.لادن و لاله هم بيدار شده و همه دور ميز نشسته
بودند.اشتهايم باز شده بود ، صبحانه مفصلي خوردم.در تمام مدت خوردن صبحانه ساكت بودم و به قلم موها و رنگ هايم
فكر ميكردم اصلا متوجه صحبتهاي ديگران نشدم.فقط يكبار محمد پرسيد:
-تو موافقي محبت؟
-موافق چه چيزي؟
-ناهار را در جنگل بخوريم.
-عاليست.
امير با تعجب نگاهم ميكرد.
-فقط ميخوام قبل از ناهار كمي كنار دريا قدم بزنم.
-محمد گفت:
-ولي تو كه نميدوني ما كجا هستيم.
-پيداتون ميكنم.دلم ميخواد كمي نقاشي كنم.
-ولي تو كه وسايلت را نياوردي.
-چرا امير لطف كرد و وسايل نقاشي ام را آورد.
بعد از صبحانه همه حاضر شدند تا بروند.امير با نگراني نگاهم ميكرد ولي يكبار هم نگفت كه همراهم مياد.مادر و عمه و
فاطمه خانم همه وسايل را جمع كرده بودند.فاطمه خانم ، مش رجب را صدا كرد تا براي بردن وسايل كمك كند.مادر گفت:
-اگه تنهايي بري اشكالي نداره؟
-نه زياد دور نميشم ، پشت ويلا هستم بعد هم به مش رجب ميگم منو راهنمايي كنه تا پيش شما برگردم.
امير ساكت بود.ميدونستم در دلش چه ميگذره ولي تا لحظه آخر حرفي نزدم و صبر كردم.سه پايه و بوم و جعبه وسايل را
پايين آوردم.وقتي همه كنار در ايستادند گفتم:
-امير اگه برات زحمتي نيست كمكم كن تا اين وسايل را كنار دريا ببرم؟
-البته كه زحمتي نيست.
لاله گفت:
-با اينكه خيلي فوق العاده نيست ولي بعد از تمام شدن حتما بهت نشون مشدم.شايد چند طرح هم بزنم.
لادن با حسادت گفت:
-فكر كنم نقاشي هاي محبت اونقدر عاليست كه جايشان در بهترين نمايشگاه هاي خارج از كشور است.
ميدونستم كه مسخره ام ميكند با اين حال بدون ناراحتي و درست مانند خودش گقتم:
-من علاقه اي به نمايشگاه هاي خارج از كشور ندارم.فكر ميكنم در همين كشور خودمان اونقدر هنرمند وجود داره كه راجع
به نقاشي هاي من نظر بدهند.
لادن با پررويي گفت:
-حتما تمام نمايشگاه هاي خارجي را ديده اي كه اينطور صحبت ميكني؟
-احتياجي به خسته كردن خودم نميبينم تمام كارهاي نقاشان بزرگ دنيا را در كتاب ها و پوسترها ميشه ديد.اگه به نمايشگا
نقاشان بزرگ ايراني رفته باشي تعداد زيادي هنرمند خارجي رو ميتوني ببيني كه براي ديدن هنر ايراني به اينجا اومده اند.
بعد از توضيحاتم لادن ديگه حرفي براي گفتن نداشت.امير لبخند ميزد ، محمد چشمكي زد و لاله آرام در گوشم گفت:
-فقط تو ميتونستي به اين خوبي جوابش رو بدي.
-تو طرفدار خواهرت هستي يا من؟
-طرفدار سادگي و صداقت.
امير سه پايه و بوم را گرفت و جلوتر از من راه افتاد.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#79
Posted: 10 Feb 2014 12:02
من جعبه در دست دنبال امير حركت ميكردم.كمي كه جلوتر رفتيم سه پايه و بوم را زمين گذاشت و پرسيد:
-اينجا چطور است؟
به دور و بر نگاه كردم جايي خلوت و مناسب بود ، با خيال راحت ميتونستم از هر زاويه كه بخوام نقاشي كنم.گفتم:
-عاليست.
-خب من ديگه بر ميگردم.
ميخواست تلافي كنه.از اينكه تا لحظه آخر صبر كرده بودم و بعد از او خواسته بودم همراهم بياد ناراحت بود.من هم با
بدجنسي گفتم:
-ازت ممنونم.
و نگاهش كردم.
گفت:
-حالا ديگه ميرم.
منتظر بود تا خواهش كنم نره ولي من چنيني نكردم.او اين پا اون پا ميكرد.برگشت تا بره.ميدونستم كه چقدر پشيمان
است.گفتم:
-اگه كنار بقيه بيشتر خوش ميگذره برو.
فوري برگشت و گفت:
-معلوم است كه بهم خوش نميگذره چون تمام مدت نگران تو هستم.
-اگه فقط نگران هستي مهم نيست نگران نباش.
بالاخره به حرف اومد و گفت:
-اي بي انصاف ، اگه فكر ميكني بدون تو به من خوش ميگذره باشه ميرم ولي روحم را كنارت ميذارم.
يك لحظه قلبم ايستاد.گفتم:
-صبر كن پيشم بمون ، بدون تو در بهترين جاي دنيا باز هم تنها هستم و اصلا به من خوش نميگذره.
برگشت ، در حاليكه ميخنديد گفت:
-بالاخره به حرف اومدي.
فهميدم تمام مدت ميخواست از زير زبونم حرف بكشه.عصباني شدم بوم را به طرفش پرت كردم و گفتم:
-براي من ادا در مياري؟
-خوب اعتراف كردي ، از اين به بعد ميدونم چطور از تو حرف بكشم ، تو كه منو نصف عمر كردي دختر تا يه كلمه بگي
بمونم.
-حرفات همه شوخي بود ، آره ميخواستي اذيتم كني؟!
با پررويي گفت:
-بله و خوب هم موفق شدم.
-حالا منم ميدونم چيكار كنم؟
-چيكار كني ، وسايلت را به طرفم پرت كني ؟اين كار تو هم لذت بخش است.نميدوني وقتي عصباني ميشي و چيزي پرت
ميكني چقدر خوشگل و دوست داشتني ميشي.
-باشه اين كار را نميكنم.
با ناراحتي و قهر پشتم را به او كردم و ديگه حرفي نزدم.
-هر كاري ميخواي بكن منو بزن ، فقط با من قهر نكن.از قهر متنفرم.
-حالا خوب شد ديگه با تو حرف نيمزنم.
-خواهش ميكنم ، راه ديگه اي نداشتم.
خيلي جدي دستم را گرفت ، صورتم را به سمت خودش برگرداند و گفت:
-نگاهم كن.
نگاهش كردم.
گفت:
-بيا يه قولي به يكدريگ بديم ؛ قول بديم كه هيچوقت با هم قهر نكنيم.
-ولي مگه ميشه؟
-اگه تو بخواي ميشه.
-قول ميدم.
بعد گفتم:
-وقتي ميگفتي عصباني ميشم زيباتر ميشم جدي كه نميگفتي؟
-چرا جدي ميگفتم .حالا نكنه براي اينكه مدام خوشگل بشي تمام مدت بد خلق و عصباني باشي؟!
خنديدم و گفتم:
-شايد اين كارو بكنم.
-واي نه ، حرفمو پس ميگيرم.تو هيمشه و در همه حال زيبايي به خصوص وقتي جدي ميشي از حالت صورتت خوشم مياد ، با
ابهت است.
-ولي وقتي تو جدي ميشي ازت ميترسم.
-جدي ميگي؟
-بله.
-يعني اينقدر ترسناك هستم؟
-ترسناك نيستي فقط غريبه ميشي ، ميترسم نتونم بشناسمت ، غير قابل شناخت ميشي.
-حق داري هنوز منو كامل نمي شناسي ولي اونقدرها هم كه فكر ميكني بد نيستم.
-من اصلا فكر نميكنم تو بتوني بد باشي فقط ميترسم بعضي جنبه هاي وجودت را نشناسم و دچار اشتباه بشم.دوست دارم
خيلي زود تو رو بشناسم ؛ فكرت ، قلبت ، روحت و احساست.
-ولي من خيلي هم غريبه نيستم.
-تو نميترسي؟
-فقط از يه چجيز.
-چه چيزي؟
سرش را پايين انداخت و آرام گفت:
-از اينكه دوستم نداشته باشي.
دلم براش پر كشيد.گفتم:
-ولي نبايد بترسي.
-يعني نميتونم بخاطر اين نگران باشم.
-چرا؟
-به نظر تو بايد براي هميشه نگران باقي بمونم؟
-نه براي هميشه.
لبخند زد و گفت:
-تو هيچوقت جواب كم نمياري ولي بالاخره تا كي بايد صبر كنم؟
-بالاخره روزي متوجه ميشي و از نگراني در ميايي.
-به نظر تو تا اون روز طاقت ميارم؟
-بيشتر از اون روز هم طاقت مياري.
-مثل اينكه بايد برم تا مزاحم كار تو نباشم.
-اگه تو برگردي بيشتر مزاحم كار من ميشي.
با تعجب پرسيد:
-چطور؟
-اگه تو نباشي مدام بايد فكر كنم تو كجا هستي و داري چيكار ميكني.فكرم پيش توست.وقتي كنارم باشي خيالم راحت
راحت است ؛ حتي اگه مزاحم كارم باشي.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#80
Posted: 10 Feb 2014 12:03
برگشت و پيشاني ام را بوسيد.حالت صورتش مرا ميخكوب كرد.از همان زمان فهميدم كه علاقه اش به من خالي از هوي و
هوس است ؛ عشقي پاك و بي آلايش.علاقه اش جنبه هاي مختلفي داشت.گاهي حس ميكردم درست مثل پدرم دوستم دارد ،
گاهي مثل مادر برايم دل مي سوزاند و گاهي مثل محمد شوخ و مهربان است.بيشتر اوقات محبتي قوي در وجودش بود كه قلبم را گرم ميكرد ؛ يك مهر غريب در چشمهايش وجود داشت كه باعق ميشد نتونم احساساتم را كنترل كنم.ميخواستم
همه چيز را اعتراف كنم و بگم كه چقدر برام اهميت داره چقدر دوستش دارم و چقدر به او احتياج دارم ولي باز در لحظه آخر
خودم را كنترل كردم.به خودم گفتم:نه هنوز زود است ، صبر كن ، عجله نداشته باش.
علاقه او پاك و صادقانه بود ، دور از علايق جسماني و هوي و هوس.او هميشه روي قولش ايستاده بود ، قولي كه روز
خواستگاري به من داده بود و هيچوقت جسم مرا نميخواست.البته روحم را ناخواسته تقديمش كرده بودم.ديگر روحم از آن
خودم نبود.تمام وجودم براي او بود.هر چقدر بيشتر او را مي شناختم بيشتر به او وابسته ميشدم تا جايي كه خودم را فراموش
ميكردم.
او تمام جنبه هاي وجودم را دوست داشت ، اين مسئله را حس ميكردم ، حتي وقتي نامهربان و بد خلق ميشدم.من بي عيب
نبودم و او حتي ايرادهايم را دوست داشتوگاهي اوقات بد خلق و غير قابل تحمل ميشدم ولي او تحملم ميكرد ، مخصوصا وقتي
او را پيدا نميكردم ، وقتي رنگها از من فرار ميكردند ، خط ها تنهايم ميذاشتند ، شعر صدايم نميكرد و هيچ نقشي شكل
نميگرفت ، فكرم كار نميكرد دستم ميلرزيد و نمي تونستم نقاشي كنم.بيشتر اوقات خودم را در كتابخانه زنداني ميكردم چند
كتاب ميخواندم خاطراتم را مي نوشتم به روياهايم فكر ميكردم و براي خودم رويا مي ساختم بالاخره همه اينها دوباره بر
ميگشتند.وقتي كه خسته ميشدم فكرم كار نميكرد ولي دوباره چيزهاي جديد به ذهنم برمگيشت ، طرحهايي جديد و ذهنياتم
را به تصوير مي كشيدم.اين گونه از واقعيت دور ميشدم ، نقاشي هايم از رئاليسم به اكسپرسيونيسم تغيير شكل ميداد ولي
دوباره بعد از چند روز خودم ميشدم و به واقعيت بر ميگشتم.
قبل از نامزدي با امير خيلي زود روياهايم ته ميكشيدند و دوباره خودم ميشدم.وقتي با امير نامزد شدم ديگه كمتر خودم را در
كتابخانه زنداني ميكردم.فكرم پر بود از او فكر كردن راجع به او مرا آزاد ميساخت و من عاشق اين آزادي بودم.هر روز
چيزي جديد در وجودش كشف ميكردم و از اين كشف خوشحال و سرافراز بودم.حتي كاشفين بزرگ هم پس از كشفياتشان
اينقدر خوشحال نشده بودند.وقتي به او نزديك و نزديك تر ميشدم بيشتر خودم را ميشناختم و خودم را در كالبد او با قد و
قامت و شكل ظاهري او ميديدم.گاهي از اين نزديكي افكار مي ترسيدم ؛ از اين خوشبختي كه زود پيدا كرده بودم و فكر
نميكردم از دستش بدم.
آن روز كنار دريا در وجودش چيزهايي كشف كردم كه علاقه ام را به او چند برابر كرد.افكار و ورحياتش به من خيلي
نزديك بود.وقتي نقاشي ميكردم يك منظره زيبا پيدا ميكرد ؛ درست چيزي كه من ميخواستم ولي از زاويه ديد او.وقتي به
دريا نگاه ميكرد رنگ دريا سبز روشن ميشد و درست به زنگ خيالم در مي آمد ؛ رنگ روياهان كه عشق آن را پر كرده
بود.تا قبل از ديدن و شناختن امير همه چيز سفيد بود و گاهي خالي و بي رنگ ولي حالا همه چيز سبز شده بود و گاهي يك
آبي ملايم.
بعد از اينكه طرح اوليه را كشيدم و رنگ زمينه را زدم كمي صبر كردم تا رنگ ها خشك شوند.او براي اينكه مزاحم كارم
نباشد روي بلندي يك تپه كوچك شني نشسته بود و به دريا نگاه ميكرد.داخل جعبه دنال كاغذ گشتم.يك لحظه دلم خواست
صورت امير را طراحي كنم.پنهان از چشم او نگاهش كردم.متوجه من نبود.ابتدا چشمهايش در ذهنم شكل گرفت و فوري آن
را روي كاغذ آوردم ، بعد بيني و لب و موهاي مشكي و براق او كه روي پيشاني چيني زيبا ميخورد و درست كنار گوش ها
قرار ميگرفت.وقتي مژه هاي بلند و فردارش را به چشمهايش اضافه كردم ياد حرف محمد افتادم كه يكبار با دقت به صورت
امير خيره شده بود و گفته بود:باورم نيمشه درست مثل درخت ها مژه هايت فر دارند.
محمد حق داشت.چشمهاي درشت امير با مژه هاي بلند و فردار چقدر زيبا بودند.بالاخره لبخند زيبايش را هم كشيدم..كاغذ
را از چشمانم فاصله دادم و نگاه كردم خود امير بود.چشمهايش به من ميخنديدند.رنگ چشمهايش سايه روشن و با مداد
طراحي بود ولي ميشد فهميد كه روشن است.شايد كارم را ساده تر كرده بود.تركيب رنگ ها و در آوردن سبز چشمهايش
يكروز تمام وقت ميبرد.نتيجه كارم يك طرح سياه و سفيد مدادي قشنگ شده بود.از صورت امير به امير توي كاغذ لبخند
زدم.همان موقع وجودش را بالاي سرم حس كردم.فوري كاغذي سفيد روي طرحم گذاشتم و پرسيدم:
-تو كي اومدي اينجا؟
-همين الان ، ترسيدي؟
-يه كمي.
نفس راحتي كشيدم.طرحم را نديده بود.طرح را لابلاي كاغذهاي سفيد ديگه پنهان كردم.
-ببينم چه طرح هاي قشنگي!
چند طرح از امواج دريا كشيده بودم همه را ديد و گفت خيلي قشنگند.
-نه زياد فكرم متمركز نميشد.
-من مزاحمت بودم.
-تقريبا.
با ناراحتي گفت:
-ولي من كه گفتم بر ميگردم كنار بقيه تا تو راحت باشي.
از حرفم ناراحت شده بود.منظورم را نفهميده بود.از كجا بايد ميفهميد منظورم از مزاحمت او فكرم بود كه پر از او بود و
طرحي از صورت او كه تمام وقتم را پر كرده بود.فكرش رهايم نميكرد ولي امير متوجه نشده بود من هم نميتونستم براش
توضيح بدم.فقط گفتم:
-اشكالي نداره حالا بيا زود برگرديم ميترسم نگران شوند.
او حرفي نزد سه پايه را برداشت ميخواست كاغذهاي طراحي ام را بردارد كه فورا گفتم:
-انها را خودم ميارم.
او ساكت راه افتاد.من هم پشت سر او راه افتادم.از اينكه نميتونستم توضيح بدم ناراحت بودم .غرورم اجازه نميداد.
تا رسيدن به ويلا حتي كلمه اي با من صحبت نكرد ، فقط وقتي رسيديم گفت:
-من همينجا منتظرت ميشم تا وسايل را بالا بذاري.
سه پايه و بوم را كنار تخت گذاشتم ، كاغذها را روي تخت ريختم و با عجله برگشتم.مش رجب ميخواست ما را پيش بقيه
ببرد.راه افتاديم.آنها زياد دور نشده بودند.يك جايي كه سبز و پر از چمن بود و دور و برشان پر از درخت بود نشسته بودند.
لاله با ديدن ما پرسيد:
-طرح هات رو آوردي؟
-همه را داخل ويلا گذاشتم وقتي برگشتيم ميتوني آنها را ببيني.
لادن با ناز از امير پرسيد:
-خوش گذشت؟
-بله خيلي زياد.
عمه خنديد و گفت:
-البته كه خوش گذشته اين چه سوالي است؟
محمد گفت:
-جاي ما خيلي خالي بود مگه نه؟
-امير گفت:
-اتفاقا جاي هيچكس خالي نبود.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی