ارسالها: 321
#81
Posted: 10 Feb 2014 12:04
همه خنديدند.قند در دلم آب شد.از اين حرفش خيلي خوشم اومد به خصوص جلوي لادن.فكر كردم حتما ديگه امير ناراحت
نيست نميدونستم ظاهرش را حفظ ميكند.
ناهار را كه خورديم محمد از من پرسيد:
-نميخواي بدوني شما كه نبوديد چيكار كرديم؟
-چرا ، چيكار ميكرديد؟
-مشاعره.
-چه خوب ، با چه كسي؟
-من ، مادر ، لاله خانم و مادرشان.
-پس لادن چي؟
-لادن خانم افتخار ندادند.
لادن گفت:
-من علاقه اي به شعر و شاعري ندارم.
پرسيدم:
-حب چه كسي برنده شد؟
-حدس بزن.
-تو كه برنده نشدي چون حافظه خوبي نداري اگه داشته باشي هم پر از پنس ، گاز استريل و آمپول است.
-دست شما درد نكنه.
بعد رو به امير كرد و گفت:
-تو حدس بزن.
-فكر ميكنم عمه خانم.
-چطور؟
-چون عمه خانم خيلي به شعر علاقه دارند.
عمه لبخند زد و گفت:
-امير جان حق با توست ولي حالا حافظه ام خيلي ضعيف شده.عمه جان ديگه مثل گذشته نيست.
محمد گفت:
-هر دوي شما اشتباه كرديد.لاله خانم برنده شد.
امير گفت:
-جدا لاله ، تو برنده شدي؟
محمد گفت:
-حالا چطوره يه جايزه در نظر بگيريم و يكبار ديگه مسابقه بديم.
لاله گفت:
-چه جايزه اي؟
محمد گفت:
-اگه محبت راضي باشه تابلويي كه داره ميكشه.
امير با تعجب نگاهم كرد من هم به محمد نگاه كردم.امير كه ديد ناراحت شده ام گفت:
-چرا تابلوي محبت؟
محمد گفت:
-شد ما راجع به محبت حرفي بزنيم تو مخالف نباشي؟اگه جايزه اين تابلو باشه همه تشويق ميشوند.
موافقت كردم.امير هم گفت:
-باشه كسيكه در مسبقه مشاعره برنده ميشه حتما لياقت داشتن تابلوي محبت را داره.
از حرفش خيلي خوشم اومد.
بالاخره وقتي محمد پرسيد چه كسي شركت ميكند لادن فوري گفت:من.
لاله با تعجب گفت:
-ولي تو كه مخالف شعر و شاعري بودي؟
لادن گفت:
-فقط براي خاطر تابلوي محبت شركت ميكنم.
ولي ميدانستم دليل اصلي اش شركت امير در مسابقه بود.
شعر از لاله كه برنده دور قبل بود شروع شد.بقيه به ترتيب شروع به خواندن كرديم.لادن اول از همه از دور خارج شد بعد
هم مادر و بالاخره محمد و عمه خانم!من و لاله و امير رقابت سختي داشتيم.با اينكه دلم ميخواست امير برنده شود ولي
مقاومت ميكردم تا جايي كه تمام شعرهايي كه در ذهنم بود را خواندم و مجبور شدم يكي از شعرهايي كه خودم گفته بودم را
بخوانم.
دلم ميخواست پرنده اي بود
و روي درخت سبز پنجره ام مي نشست
يك روز سرد باراني
پيكر خيس و لرزانش را پناه مي دادم.
همه ساكت شدند.لادن گفت:
-ولي اين كه شعر نيست.
لاله گفت:
-چرا خيلي هم زيبا بود.ولي اين شعر مال كدوم شاعر است؟
من چيزي نگفتم.دوست نداشتم ديگران بفهمند شعر خودم است.امير گفت:
-به نظر من كه شعر خيلي آشناست ولي حتما كه نبايد بدونيم شاعر اين شعر چه كسي است.
به او نگاه كردم ولي چيزي را نميشد از صورتش خواند.فكر كردم حتما متوجه شده كه شعر خودم است ولي من كه هيچوقت
به هيچكس حتي به او چيزي در اين مورد نگفته بودم.
بالاخره با نظر و راي ديگران شعرمورد قبول واقع نشد.من اصلا ناراحت نشدم.ميدونستم كه امير برنده ميشه حتي اگه لاله هم
برنده ميشد لياقت داشتن تابلو را داشت.امير و لاله ادامه دادند.امير يكي از شعرهاي سهراب سپهري را خواند.لادن فوري
گفت:
-ولي اينكه شعر نبود.
لاله با تمسخر گفت:
-يكي از شعرهاي سهراب بود.
لادن بدجوري ناراحت شد ولي با اين حال مغرورانه گفت:
-عجب شعر مسخره اي.
از اطلاعات كمش فهميدم كه حق با امير بود.آنها هيچ هماهنگي با هم نداشتند.
بالاخره امير اين شعر را خواند:
نوميد مشو جانا ؛
اميد پديد آمد ،
اميد همه ي جانها از غيب رسيد آمد.
و لاله ديگه نتونست جواب بدهد و بازنده شد.محمد با ناراحتي گفت:
-لاله خانم كمي بيشتر فكر كنيد.
ولي لاله گفت كه ديگه نميتونه ادامه بده.با خوشحالي به امير تبريك گفتم ؛ لاله كنارم نشست و گفت:
-ميشه بقيه شعري را كه خواندي برايمان بخواني؟
-از حفظ نيستم.(زيزم خالي نبند ؛ شعر خودته!)
محمد گفت:
-تابلو مال امير است.
-البته بعد از تمام شدنش.
امير چيزي نفت.
بالاخره موقع برگشت رسيد.وسايل را جمع كرديم و بطرف ويلا رفتيم.هر كسي يك سبد برداشت.لادن سبدي را به دستم
داد.سبد اونقدر سنگين بود كه دستهايم خم شد.هيچكس متوجه سنگيني سبدي كه من برداشته بودم نبود.پشت سر هم راه
ميرفتيم.با دودست سبد را ميكشيدم.امير جلوتر رفته بود.دلم گرفت.چطور منتظر من نشده بود.وقتي از همه عقب ماندم
ايستادم تا خستگي در كنم.دستم قرمز شده بود.از اينكه امير بي توجه جلوي همه بدون من رفته بود ناراحت بودم.دلم
ميخواست به اعماق جنگل برگردم و همانجا گم شوم طوري كه كسي پيدام نكنه.دوباره خم شدم تا سبد را بلند كنم.سرم را
كه بلند كردم از دور امير را ديدم كه بطرفم مي آمد.وقتي به من رسيد نفس نفس ميزد ؛ دويده بود.دستش را دراز كرد و
گفت:
-سبد را بده من.چرا اينقدر عقب ماندي؟
-ممنون احتياجي به كمك كسي ندارم.
-ولي من كسي نيستم.
-چه فرقي ميكنه تو كي هستي؟
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#82
Posted: 10 Feb 2014 12:05
-براي تو فرق نميكنه ولي براي من فرق ميكنه.
نميدونم از چه چيزي ناراحت بود؟چرا اينطور با هم صحبت ميكرديم؟
گفتم:
-از كجا ميدوني برام فرقي نداره؟
-از حرفت ، از اينكه مزاحمت هستم.
-ولي تو اشتباه ميكني.
-اگه اشتباه ميكنم منو از اشتباه در بيار.
در سكوت سبد را از دستم گرفت.وقتي آن را بلند كرد با تعجب گفت:
-خداي من اين سبد چقدر سنگين است.
من ساكت بودم.دوباره با عصبانيت گفت:
-چه كسي اين سبد را به تو داد؟
-نميدونم خودم برداشتم ، شايد هم لادن به من داد.
-حدس ميزدم.چطور آن را تا اينجا آوردي؟
-از سنگيني سبد ناراحت نيمشم ، از سنگيني غم روي دلم ناراحت ميشم.
-وقتي غم روي دل سنگيني ميكنه بايد حرف دل را بزني تا سبك بشي.
-اگه كسي باشه تا حرف دل را گوش كنه.
-هميشه كسي هست اگه تو قابل بدوني.
ديگه حرفي نداشتم بگم.رسيده بوديم.امير سبد را به آشپزخانه برد من هم به سالن رفتم.هوا كمي سرد شده بود كنار
شومينه نشستم.احساس سرما ميكردم.
محمد و لاله شطرنج بازي ميكردند.امير مستقيم به طبقه بالا رفت.وقتي لادن از اتاقش پايين آمد لباس عوض كرده و تجديد
آرايش كرده بود.به سالن نگاهي انداخت و پرسيد:
-پس امير كجاست؟
محمد با بدجنسي گفت:
-فكر كنم رفت كنار دريا.
ميخواستم بگم اينطور نيست كه محمد چشم غره اي به من رفت كه ساكت شوم.محمد دوباره گفت:
-بله فكر كنم رفت كنار دريا قدم بزنه.
لادن فوري گفت:
-منم ميرم قدم بزنم.
محمد گفت:
بله كار خوبي ميكنيد ، امير تنهايي گناه داره.
چون لاله اونجا بود نمي توانستم حرفي بزنم.به آشپزخانه رفتم.وقتي ديدم مادر و عمه مشفول صحبت هستند
برگشتم.احساس خستگي ميكردم.محمد گفت:
-محبت بهتر است بري بالا استراحت كني.خسته به نظر ميرسي.
-نه خوبم.
دوباره گفت:
-پس برو لباست رو عوض كن سرما ميخوري.لباس گرم بپوش.
محمد حق داشت پيراهنم نازك بود.نميدونم چه اصراري داشت كه من بالا برم.
وقتي به طبقه بالا رفتم همه جا ساكت بود.پشت در اتاق ايستادم.فكر كردم حتما امير خوابيده ، آرام وارد ميشم لباسم را بر
ميدارم و بيرون ميام.
آرام در اتاق را باز كردم.بر عكس تصورم امير بيدار بود و روي تخت نشسته بود و تمام كاغذهاي طراحي ام دستش بود.صبح
با عجله انها را روي تخت رها كرده بودم.فوري به سمتش رفتم و گفتم:
-ببخشيد كاغذهايم روي تخت ولو بود الان همه را جمع ميكنم.
دستپاچه شده بودم كه نكنه طرح صورتش را ديده باشد.دستم را دراز كردم تا كاغذها را از او بگيرم.دستم را گفت و
گفت:بشين.در اصل مرا نشاند.از صدايش نميتونستم متوجه چيزي بشم.نميدونستم ناراحت است يا خوشحال.گفتم:
-اين طرح ها را صبح ديدي ، حالا بده من.
-همه را نديده بودم.
فهميدم كه طرح صورتش را ديده است.نگاهم ميكرد.با نگاه از من تشكر كرد.بالاخره گفت:
-چرا ميخواستي اون طرح را نبينم؟كي آن را كشيدي؟چقدر قشنگ شده.
-زيبايي آن بخاطر طرح من نيست زيبايي خودش است.
دستم را فشرد و گفت:
-از ديد تو اينطور است.چرا نميخواستي آن را ببينم؟
سرم را پايين انداختم و چيزي نگفتم.
-پس دليل حرف تو وقتي گفتي مزاحمت هستم اين بود.
-بله براي اينكه تمام مدت فكرم را مشغول كرده بودي و سرگرم طراحي از صورتت بودم.
-پس چرا چيزي نگفتي؟من چقدر اشتباه كردم.
-و خوب تنبيهم كردي.
-چه فكرهايي كردم.چرا دلت نميخواست طرح را ببينم؟
-ميخواستم براي خودم نگهش دارم هر وقت دلم خواست نگاهش كنم ، مهرباني نگاهش را ببينم و دلم گرم شود و هر وقت
دلم برات تنگ شد آن را نگاه كنم.
-مگه خودم مردم؟
اخم كردم و گفتم:
-دور از جون.فقط اينطوري راحت تر بودم.با خيال راحت ساعت ها نگاهت ميكردم.
-عجب اشتباهي كردم.فكر كردم از حضور من ناراحتي و مزاحم تو هستم.ميخواستم ثابت كنم كه تو را كاملا درك ميكنم.
-من خوب ميدونم كه منو درك ميكني ، مخصوصا امروز وقتي اون شعر را خواندم.
-بله شعر زيبايي كه از اعماق روح و قلب تو سر چشمه گرفته بود.
-پس تو متوجه شدي كه شعر خودم بود؟
-البته چه كسي غير از تو آنطور ساده و روشن ميتونست حرف دلش را بزنه ؛ درست به سادگي خودت و پر از احساس.
نگاهم ميكرد ؛ نگاهش پر از عشقي بزرگ بود كه همه را به من هديه ميكرد.
-شعرم فقط و فقط براي تو بود.
-همه اش را برام بخوان.
و من تمام شعر را براش خواندم.
دلم ميخواست
پرنده اي بود و روي درخت سبز پنجره ام مي نشست
يك روز سرد باراني ، پيكر خيس و لرزانش را پناه مي دادم
دلم ميخواست
دفتر خاطراتم بود و تا آخر دنبا ورق داشت
يك روز كه غمم بود ، حرفهاي بي رنگ دلم در ان رنگ ميگرفت
دلم ميخواست
صندوقچه ي كوچكي گوشه اتاقم بود
و من حجم سبز خيالم را در آن پنهان ميكردم
دلم ميخواست
طرحي بود كه هيچگاه رنگ نيمشد
بي قاب ، به وسعت ديوارهاي اتاقم گسترده بود
دلم ميخواست
هميشه بود و من چون روح
در هوايي كه نفس مي كشيد
تا ابد معلق مي ماندم
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#83
Posted: 10 Feb 2014 12:06
بعد از خواند شعر پرسيد:
-اين شعر را چه زماني گفتي؟
-مدتها قبل ؛ همان روز نمايشگاه.
-حسي غريب در شعر هست ؛ حسي كه تمام وجودم را پر كرده ست.اين شعر را براي من گفتي؟
-بله ، هميشه مال تو بوده و هست.
-بخاطر تك تك كلماتش از تو ممنونم و از اينكه راجع به تو دچار اشتباه شدم متاسفم.
-هر انساني دچار اشتباه ميشود.دلم ميخواد اونقدر قلبهايمان صميم و يكي شود كه هيچ چيزي بين ما جدايي نيندازد.
شب وقتي مشغول نوشتن خاطراتم بودم وارد اتاق شد.آرام كنار در ايستاده بود و نگاهم ميكرد.يك لحظه متوجه اش
شدم.پرسيدم:
-از كي اينجا ايستاده اي؟
-تازه چند دقيقه است.
دفتر را بستم.پرسيد:
-يك شعر جديد است؟
-نه خاطراتم را مي نويسم.
بلند شدم و بطرف پنجره رفتم.گفت:
-چقدر به تفاهم رسيدن لذت بخش است.
آسمان پر از ستاره بود و ماه درست مانند يك گل سفيد درشت در باغ آسمان خودنمايي ميكرد.
-درست به قشنگي آسمان پر ستاره است.
-دوست داري آسمان را تماشا كنيم؟
-خيلي.
-با من بيا.
در را باز كرد.همه خوابيده بودند.از پله ها پايين آمديم.وارد هال كه شديم پرسيد:
-آسمان دريا را دوست داري يا جنگل را؟
-هر كدام كه پر ستاره تر است.
-آسمان هر دو يكي است ولي تماشاي ستاره ها از لابلاي شاخه هاي درخت خيلي لذت بخش است.
در سمت جنگل را باز كرد ، بالكن با پله هاي كوتاه به حياط متصل ميشد.روي اولين پله نشستيم.روبروي ما راه باريكي وجود
داشت كه به جنگل ختم ميشد.آسمان پر از ستاره بود و ماه كامل و پر نور چقدر زيبا بود.در دلم از قدرت خدا و لطف و
عنايتش تشكر كردم.امير هم زير لب چيزي گفت.گفتم:
-ماه خيلي زيباست.
-درست مثل تو.
-البته اين عقيده توست.
لبخند زد و گفت:
-هيچوقت از اين ويلا خوشم نمياد بخصوص اين پله ها و منظره اينجا.وقتي نگاه ميكردم دلم ميگرفت.آن سالها با اصرار پدر
تعطيلات تابستان و گاهي عيد به اين ويلا مي آمديم.هميشه دلم ميخواست از آمدن به اينجا فرار كنم.بهانه هاي مختلف مي
آوردم ولي هيچكدام قابل قبول نبود تا وقتي دانشگاه قبول شدم.بالاخره از آمدن راحت شدم.پدر وقتي ايران بود يكي دو بار
به ويلا مي آمد ولي من هيچوقت دوست نداشتم همراهي اش كنم.
با تعجب نگاهش كردم و پرسيدم:
-آخه براي چي؟!
-از همان دوران كودكي وقتي مادر و پدرم تصادف كردند و مادرم را از دست دادم ديگه از اينجا ، از جاده هاي شمال بدم مي آمد.بدون مادر اينجا درست مثل جهنم بود.مادر و جاي خالي اش را احساس ميكردم.او نبود و من عذاب ميكشيدم حتي
سرگرمي و تفريح هم برام زجرآور بود.
-واقعا متسفم مادر تو زن خيلي خوبي بود.
-يك فرشته بود و من او را مي پرستيدم.وابستگي من به او حتي از وابستگي پدرم بيشتر بود.او هم خيلي دوستم داشت.عشق
مادر و فرزندي بين ما را هيچكس نمي توانست بفهمد.مرگ او ضربه سختي به من زد.تا مدتها دچار افسردگي شده بودم و با
كسي صحبت نميكرد.بيشتر اوقات در تنهايي گريه ميكردم.پدرم فكر ميكرد خيلي زود همه چيز را فراموش ميكنم ولي بعد
از يكسال من همچنان غمگين و افسرده بودم.وقتي در امتحانات نهايي مردود شدم متوجه شد كه بايد كاري انجام بدهد.يكي
از دوستان پدرم دكتر روانشناس بود مرا به مطب او برد.او با ديدن من حالم را خيلي خوب فهميد و بدون اينكه حتي دارويي
به من بدهد با محبتهايي كه به من ميكرد و صحبتهاي خوبش روحيه ام را تغيير داد.دوست داشتم او پدرم بود.چند ماه با او
زندگي كردم.يك مرد وفق العاده است.در وجودش چيزي است كه هر انساني را جذب ميكند.از آن به بعد آروزيم اين بود
15 سال مرا آنطور نشناخته - كه مثل او باشم.روحيات و افكارم را چنان خوب درك كرده بود كه حتي پدرم بعد از 14
بود.با اينكه يك سال از درس عقب افتاده بودم ولي براي رسيدن به آرزويم اونقدر تلاش كردم تا بالاخره موفق شدم.پدرم
مخالف رشته روانشناسي بود ولي بعد از پايان سربازي تصميم خودم رو گرفته و در كنكور قبول شدم.دوست داشتم به مردم
كمك كنم.فكر ميكردم مهمترين راه كمك به مردم كمك به روح و روان انهاست.ميدوني هميشه به اين اصل كه سلامت روح
و روان لازمه سلامت جسم است اعتقاد داشته ام.سالهايي كه دچار افسردگي بودم را به ياد مي آورم و دلم ميخواد به ديگران
كمك كنم.
چند ثانيه سكوت كرد.بعد برگشت و نگاهم كرد و گفت:
-اين ويلا را به همين خاطر دوست نداشتم.
-پس براي چي با اومدن ما موافقت كردي؟
-براي خاطر تو.
-ولي من دوست ندارم بخاطر من عذاب بكشي و غصه بخوري.چرا به من چيزي نگفتي؟
با مهرباني نگاهم كرد و گفت:
-دوست ندارم تو هم از اينجا بدت بيايد.راستش ديگه مانند گذشته از اين ويلا بدم نمياد.انگار اين بار اينجا يك جور ديگه
است ؛ همه چيز برام زيباست.وقتي تو از ديدن هر منظره اي لذت ميبري من دلم ميخواد بيشتر اينجا بمانم.
-حتما بخاطر من اين حرفها را ميگي؟
-نه باور كن وقتي از نظرگاه تو به اطراف نگاه ميكنم همه چيز رنگ ديگه اي ميگره.ديگه خاطرات گذشته را به ياد نميارم و
فقط مناظر زيبا را ميبينم.
از اين همه پاكي احساسش قلبم فشرده ميشد.دلم ميخواست پيشاني بلند مهربانش را ببوسم.قلبم براي مهرباني چشمانش
ميتپيد.
ساكت شده بود و به من نگاه ميكرد.در دل گفتم:چطور ميتونم مهرباني تو را جبران كنم؟باز هم مثل هميشه حرف دلم را
خواند.آرام گفت:
-نگران نباش.
-نگران چي؟
-چشمهايت تمام مهرباني هاي دنيا را به من هديه ميكند.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#84
Posted: 10 Feb 2014 12:07
دلم ميخواست سرم را روي شانه اش بذارم و از روي شانه هايش ستاره ها را تماشا كنم.متوجه شد ، باورم نميشد.دستهايش
را دور شانه هايم گذاشت.شانه به شانه هم نشسته بوديم.
مرا كمي به سمت خودش كشيد سرم روي شانه اش قرار گرفت.هر دو به ستاره ها خيره شده بوديم.نيرويي از آسمان
قلبهاي ما را به هم پيوند ميداد.احساس امنيت ميكردم.در آن شب تاريك زير آسمان پر ستاره روبروي درختان سبز جنگل
دو تا قلب كه قلبهاي عاشق ما دو نفر بود به هم پيوند ميخوردند و در هم حل ميشدند.
صبح خيلي زود از خواب بيدار شدم.كاري نيمه تمام داشتم كه بايد خيلي زود تمامش ميكردم.رنگ ها صدايم
ميكردند.احساس آرامش داشتم و دلم ميخواست نقاشي كنم.بدون اينكه امير متوجه شود وسايلم را جمع كردم و پايين
رفتم.همه خوابيده بودند ، فقط فاطمه خانم در آشپزخانه بود و سماوررا روشن ميكرد.سلام و صبح بخير گفتم و توضيح دادم كه به كنار دريا ميرم تا كمي قدم بزنم و اگه دير كردم به بقيه بگويد.تا جلوي در ويلا همراهم آمد.با هم صحبت كرديم و من
از زحماتش تشكر كردم.
وقتي كنار دريا رسيديم وسايلم را پهن كردم و سرگرم شدم.زمان را فراموش كرده بودم.هواي خنك ، نسيم دريا و صداي
آرام امواج چنان آرامشي به من داده بود كه متوجه اطرافم نبودم.طرح دريا را تمام كردم ولي حس ميكردم چيزي در نقاشي
ام كم است ؛ انگار جاي چيزي خالي بود.يك پرنده در آسمان پرواز ميكرد آن را هم كشيدم ولي باز چيزي كم بود ؛ يك
نگاه ، يك عشق ، خيلي فكر كردم.از دور به دريا نگاه كردم ولي نفهميدم.
وقتي برگشتم از دور مش رجب را ديدم كه به طرفم مي آيد.وقتي كنارم رسيد نفس نفس ميزد.فكر كردم اتفاقي افتاده.وقتي
پرسيدم در جواب گفت:
-خانم ، شما كجا هستيد؟همه نگران شدند.
-ولي من به فاطمه خانم گفتم.
-بله ولي خيلي دير كرديد.
-مگه ساعت چند است؟
-ساعت ده است.
سپس به تابلو خيره شد و گفت:
-چقدر دريا طبيعي و زيبا شده.
بعد به من نگاه كرد و گفت:
-وقتي شما اينجا ايستاده ايد كنار تابلو انگار دريا واقعي است.
يك لحظه فكري مثل برق از مغزم گذشت.آن چيزي كه كم بود را پيدا كرده بودم.به مش رجب گفتم كمي صبر كند.با عجله
شروع به كار كردم و تصوير خودم را كنار ساحل روي تابلو در حاليكه به دريا خيره شده بودم درست روي نقطه طلايي
كشيدم.وقتي كارم تمام شد مش رجب هم متوجه زيبايي تابلو شد و گفت:
-اينطوري خيلي بهتر شد.
حالا از نقاشي ام راضي بودم.چيزي كه در تابلو گم كرده بودم پيدا شده بود و آن تصوير خودم روبروي ساحل دريا بود كه به
افق خيره شده بودم.هر كسي نميتونست بفهمه تصوير من است يا شخص ديگه اي چون از پشت رنگ لباسم را تغيير داده
شودم.
مش رجب كه نگران بود گفت:
-خانم عجله كنيد ، همه صبحانه خوردند ولي امير آقا منتظر شماست.
-خداي من چرا زودتر نگفتي؟
-تابلو شما را ديدم و پاك يادم رفت.
-اشكالي نداره با هم ميريم ، تو نگران نباش.
وسايل را برداشت و راه افتاديم.پرسيدم:
-امير نگران بود؟
-خودش ميخواست بيايد دنبال شما ولي من گفتم كه ميام.فاطمه به او گفت نگران نباشد ولي آقا ميگفت شما خيلي دير كرده
ايد.
-ديگران چطور؟
-همه صبحانه خورده اند.محمد آقا گفت كه وقتي شما سرگرم نقاشي ميشويد همه چيز را فراموش ميكنيد و حتما فراموش
كرده ايد كه امير هم وجود دارد.
خنديدم و گفتم:
-حسابش رو ميرسم.
-اتفاقا همه خنديدند بجز امير آقا.
-امير چه گفت؟
-جلوي در منتظر شماست.قدم ميزد و ميگفت حتما اتفاقي افتاده.
از دست خودم ناراحت بودم..اونقدر سرگرم شده بودم كه حتي امير را هم فراموش كرده بودم.حتما هزار جور فكر و خيال كرده و رويش نميشد حرفي بزند.پرسيدم:
-حالا چرا صبحانه نخورد؟
-كي ؟
-امير آقا ديگه.
-آهان ، بله.هر چي مادر شما و عمه خانم گفتند قبول نكرد.محمد آقا هم گفت كه ممكن است از گرسنگي بميرد چون شما تا
شب بر نميگرديد.
با عصبانيت گفتم:
-محمد خوب چشم مرا دور ديده و هر چي خواسته به امير گفته.
ديگه رسيده بوديم جلوي نرده هاي ويلا ، نفسم به شماره افتاده بود.گفتم:
-مش رجب صبر كن من ديگه نميتونم.
-امير آقا جلوي در ايستاده.
-تو برو من اومدم.
ايستادم تا نفس تازه كنم.مش رجب وسايل را گذاشت و برگشت.امير جلوي در ايستاده بود و به من نگاه ميكرد.يك لحظه
ترسيدم.اخم كرده بود.كنارش رسيدم و كمي نفس تازه كردك.سرم را بلند كردم ، روبرويم ايستاده بود و لبخند ميزد.گفتم:
-سلام ببخشيد خيلي نگرانم شدي.
-سلام.
از صورتش چيزي نميشد فهميد.نميدونستم ناراحت است يا عصباني يا نگران.ميترسيدم دوباره نگاهش كنم.
-فكر نكردي از نگراني ديوانه ميشم؟وقتي بيدار شدم و تو نبودي از نگراني...
ساكت شد.
-ببخشيد اصلا متوجه گذشت زمان نبودم ، رنگ ها صدايم ميكردند هواي نقاشي بدجوري به سرم زده بود.
وقتي نگاهش كردم لبخند ميزد.به سر تا پايم نگاه كرد و گفت:
-خدا را شكر سالمي خيلي نگرانت بودم.
وقتي وارد شديم همه اماده بودند تا براي خريد به بازار شهر بورند.مادر با ديدنم پرسيد:
-محبت كجا بودي؟همه نگرانت بوديم.
-به فاطمه خانم كه گفتم ميرم قدم بزنم.
عمه خانم با مهرباني پرسيد:
-محبت جون همراه ما نميايي؟
خستگي را بهانه اوردم.
-پس اگه چيزي لازم داري بگو برات بخريم!
تشكر كردم.لادن و لاله هم از پله ها پايين اومدند.
مادر گفت:
-صبحانه ات را بخور اگه دوست داشتي با امير بيا.
محمد گفت:
-امير بخاطر تو هنوز صبحانه نخورده است.خدا كمي شانس بده.
-به كي؟به من يا به امير؟
-به تو.
-خدا شانس داده است.
وقتي همه رفتند فاطمه خانم به من گفت:
-امير آقا خيلي نگران بود.هر چقدر گفتم كه شما صبح چي گفتيد قبول نميكرد.
بعد سرش را جلو آورد و كنار گوشم گفت:
-خيلي دوستت داره ها.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#85
Posted: 10 Feb 2014 12:08
لبخند زدم و گفتم:
-من هم دوستش دارم.
هر دو خنديديم.دست و صورتم را شستم ، لباسم را عوض كردم ، موهايم را پشت سرم بافتم و پايين اومدم.فاطمه خانم ميز
صبحانه را در بالكن چيده بود و امير منتظرم نشسته بود.يك ميز فلزي سفيد و چهار صندلي فلزي با پشتي هاي پارچه اي
روي بالكن بود.سيني چاي را از دست فاطمه خانم گرفتم و پا به بالكن گذاشتم.روي ميز گلداني پر از گل هاي رز تازه چيده
شده بود.حياط ويلا پر از گل بود.امير روي صندلي درست پشت به من نشسته بود.سيني چاي دستم بود.دلم ميخواست دستم
را روي شانه اش ميذاشتم ؛ البته اگه سيني چاي دستم نبود ، ولي فرقي نميرد باز رويم نميشد.هنوز نميتونستم اونطور كه بايد
احساساتم را نشان بدم.يك لحظه ياد شب قبل افتادم همين پله ها بود.بعد فكر كردم اگه جاي او بودم و صبح بيدار ميشدم و
او نبود چقدر نگران ميشدم.حتما خيلي نگران بوده.با اين افكار پشت سرش ايستاده بودم.وجودم را حس كرد.من هيچ سر و
صدايي نكرده بودم و حتي عطري هم نزده بودم تا از بوي عطرم متوجه شود.برگشت و با ديدنم آرام گفت:
-بالاخره اومدي.
سيني چاي را روي ميز گذاشتم ، روبروي او نشستم و استكان چاي را جلوي او آوردم.سنگيني نگاهش را حس ميكردم.سرم
را بلند كردم ولي فوري نگاهش را برگرداند و به روبرو خيره شد.در سكوت كامل صبحانه خورديم.دلم ميخواست حرف
بزند و چيزي بگويد ولي حتي يك كلمه هم صحبت نكرديم.فقط صداي پرنده ها و دريا بود كه سكوت را مي
شكست.نميدونستم چي بگم حتما از دستم ناراحت بود.وقتي صبحانه تمام شد استكانها را برداشتم تا به آشپزخانه ببرم.فاطمه
خانم سيني را از دستم گرفت گفت كه ميز را جمع ميكند و به بالكن برگشت.صدايش را ميشنيدم كه به امير ميگفت:
-محبت خانم را ديديد؟گفتم كه نگران نباش.
گوشم را تيز كردم تا جواب امير را بشنوم.فاطمه خانم دوباره گفت:
-فقط بايد تابلويش را ببيني ، هر كس ببيند فكر ميكند دريا واقعا روبرويش است.
امير پرسيد:
-شما چطور آن را ديديد؟
-روي بالكن گذاشته بود تا خنك شود و من فوري رفتم و نگاهش كردم.واقعا كه دختر هنرمندي است.مادر خدا بيامرزت اگه زنده بود به چنين عروسي افتخار ميكرد ؛ هم خانم ، هم هنرمند ، هم مهربان و از همه مهمتر اينكه...
صدايش را آرام كرد و من ديگه چيزي نشنيدم.گوشهايم را تيز كردم.فقط شنيدم امير پرسيد:
-مطمئني فاطمه خانم؟
-البته كه مطمئنم ، خودش به من گفت.
نميدونستم منظورش چيست.امير با تعجب پرسيد:
-خودش گفت؟!
دلم ميخواست صورتش را ميديدم ، جلوتر رفتم.از پنجره آشپزخانه بالكن ديده ميشد گوشه پرده را كنار زدم.پنجره كمي
باز بود.فاطمه خانم گفت:
-بله امير جان.صبح وقتي من گفتم كه نگرانش بودي او هم گفت كه...
و ساكت شد.تازه متوجه شدم.از حالت فاطمه خانم خنده ام گرفته بود.امير ايستاد و با هيجان پرسيد:
-خب؟!
فاطمه خانم با ديدن هيجان و اصرار امير با اب و تاب بيشتري شروع به تعريف كرد و گفت:
- -محبت پرسيد كه شما كجا هستيد من هم گفتم روي بالكن ، بعد هم گفت كه شما را دوست دارد.
امير با لبخند پرسيد:
-همينطوري بدون مقدمه اين حرف را زد؟
-بله همينطوري ، چه دختر نازنيني است.
من هم لبخند ميزدم.فاطمه خانم از روي قصد قضيه را به نفع من تعريف كرده بود طوري كه خودش دوست داشت.از حرف
او نه تنها ناراحت نشدم بلكه خوشحال هم شدم.حرف دلم بود كه نميتونستم به زبان بيارم ولي فاطمه خانم به موقع اين مسئله
را گفته بود.حالت امير ديدني بود.صندلي را جلو كشيد و به فاطمه خانم گفت بنشيند ولي فاطمه خانم تهيه ناهار را بهانه كرد
و به سمت آشپزخانه آمد.فوري خودم را با شستن ظرف ها مشغول كردم.وقتي وارد شد اصلا متوجه نشد كه حرفهايش را
شنيده ام.فكر كردم مش رجب و فاطمه خانم ناخواسته حرفهاي ناگفته ي دل من و امير را بين ما رد و بدل كرده بودند.ترديد و دودلي ام نسبت به علاقه ي امير رفع شده بود و بعدها فهميدم كه شنيدن آن كلمات چقدر به امير دلگرمي داده بود.
وقتي همه از خريد برگشتند صحبت مراجعت به تهران پيش اومد.پدر تلفن كرده و مادر نگران بود.من تا آن زمان در
آشپزخانه مانده و سرم را گرم كرده بودم تنها به اين دليل كه مجبور نباشم با امير صحبت كنم.نميدونستم چه بايد
بگويم.ميترسيدم هنوز ناراحت باشد.امير هم خودش را با رسيدگي به گلها و باغچه سرگرم كرده بود.فرصت مناسبي براي
هردويمان بود تا فكر كنيم.دلم ميخواست او را بيشتر بشناسم.اولين برخورد بين ما بود.حتما دوست داشت وقتي همه
ميپرسند محبت كجاست او جوابش را ميدانست.فهميده بودم كه ديگه تنها نيستم فقط خودم نيستم او هم هست كه وجودم
به وجودش وابسته است و ديگه نبايد تنها به خودم فكر كنم.ميتونستم پيغامي براش بنويسم با اين حال نميخواستم آزادي ام
را از دست بدم ولي اين وابستگي را هم دوست داشتم.بايد تمرين ميكردم.
فاطمه خانم بعد از ظهر به ديدن دخترش ميرفت و از من خواسته بود همراهي اش كنم.گفتم بايد از امير هم بپرسم.فاطمه
خانم با خوشحالي گفت:
-آفرين دخترم ، ته جان قربان از امير آقا اجازه بگير.
آرام از لاي در آشپزخانه تگاه كردم.همه در سالن نشسته بودند.محمد و لاله شطرنج بازي ميكردند(اين دوتام مارو كشتن
انقد شطرنج بازي كردن!)و مادر و عمه خانم غرق صحبت با هم بودند.امير به ظاهر تلويزيون نگاه ميكرد.لادن كنارش
نشسته بود و مدام چيزي ميپرسيد امير هم با جوابهاي كوتاه پاسخش را ميداد.در اصل حواسش جاي ديگري بود و هر از چند
گاهي نفس عميقي ميكشيد و به در آشپزخانه نگاه ميكرد.فهميدم منتظر من است.در را كه باز كردم ابتدا امير متوجه
شد.ميخواستم ثابت كنم كه چقدر برام اهميت داره.جلوي در ايستادم و پرسيدم:
-كسي چاي ميخوره؟
محمد فوري گفت كه ميخوره و بقيه هم همينطور.
با سيني چاي برگشتم ابتدا به مادر و عمه تعارف كردم و بعد هم به لاله و محمد.سپس مستقيم به سمت امير رفتم و به او
چاي تعارف كردم يكي برداشت گفتم:
-اگه ميشه براي من هم بردار چون ميخوام اينجا بشينم.
با تعجب نگاهم كرد و چاي ديگه اي برداشت.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#86
Posted: 10 Feb 2014 12:09
آخرين استكان چاي را روبروي لادن گذاشتم و كنار امير نشستم.حس كردم همه ي نگاهها متوجه ماست.سعي كردم صدايم
نلرزد.نفس عميقي كشيدم و گفتم:
-فاطمه خانم قرار است براي ديدن دخترش بره از من خواست همراهش باشم اگه تو اجازه ميدي من هم برم.
خيره خيره نگاهم ميكردوچشمهايش ميخنديد.بالاخره گفت:
-اگه دوست داري برو ؛ فقط چطوري ميريد؟
-نميدونم ، مگه خيلي دوره؟
-تا اونجايي كه من خبر دارم بله.عيب نداره من شما را ميرسونم.
-چه عالي ، متشكرم.همين الان به فاطمه خانم ميگم.
امير خنديد و گفت:
-اول چايت را بخور تا سرد نشه بعد برو.
وقتي از روستا برگشتيم فاطمه خانم را جلوي در ويلا پياده كرديم امير پرسيد:
-دوست داري با همديگه خريد كنم؟
با خوشحالي قبول كردم.او به فاطمه خانم گفت كه به بقيه بگويد ما براي خريد ميريم.وقتي از ويلا دور شديم و وارد جاده
اصلي شديم فكر كردم چقدر خوب است كه با امير هستم ؛ فقط با او.آرام گفت:
-ازت ممنونم.
منظورش را فهميدم.درحاليكه دنده ي ماشين را عوض ميكرد دستم را در دست گرفت.گفتم:
-رانندگي دو نفري چي ميشه.
-دوست داري ياد بگيري؟
-ولي من بلدم.
-تو رانندگي بلدي؟!
-بله ، گواهينامه رانندگي دارم.
-پس چرا چيزي نگفتي؟
-تو نپرسيدي و من هم لزومي نداشت چيزي بگم.
در حاليكه دسنم را ميفشرد پرسيد:
-چه هنرديگه اي داري كه به من نگفتي؟
-هنوز خيلي چيزها را بلد نيستم.
-مثلا چه چيزهايي؟
-هنر درست زندگي كردن ، عشق ورزيدن و خيلي هنرهاي ديگه.
-همه چيز را ياد ميگيري.
-به من كمك ميكني؟
-بله من براي همين اينجا هستم ؛ هيچ انساني كامل نيست ولي من و تو در كنار هم ميتونيم خيلي به يكديگر كمك كنيم ،
براي رسيدن به اهدافمان كه فكر نميكنم از هم دور باشند.من خيلي چيزها راجع به تو ميدونم و البته خيليها را هم
نميدونم.جنبه هاي ناشناخته وجود توست كه سعي مرا براي شناخت تو بيشتر ميكند.وقتي غزل بود گاهي اوقات ناخواسته از
تو برام صحبت ميكرد و همون حرفهاي كوتاه مرا به سمت تو جذب كرد ، البته ديده ها و شنيده هاي خودم بي تأثير نبود و
هر روز بيشتر ميفهميدم كه چقدر افكار و عقايدت به من نزديك است.
-اولين بار كه منو ديدي چه فكري كردي؟
-اون روز رو هيچوقت فراموش نميكنم.وقتي تو رو ديدم متوجه شدم با ديگران فرق داري.هيچوقت به هيچ دختري بجز
غزل توجه نميكردم.فقط اگه بيمارم بودند به الامشان توجه ميكردم ، با ديدن تو متوجه شدم كه چقدر با ديگران فرق داري ،
هاله اي از مهرباني دورت را گرفته بود ، صداي نافذت و نگاه مهربان و دقيقت به همه چيز حتي به اشياء و طبيعت طوري بود
كه انگار همه جان دارند و نفس ميكشند.از همون روز اول حس كردم كه ميخوام تو رو بيشتر بشناسم و بدونم در اون مغز
كوچيكت چي ميگذره.شب اول وقتي غزل پرسيد كه چه كسي از خانواده شما برام جالب بود وقتي گفتم تو از همه جالبتر بودي حتي تعجب هم نكرد.ميدونست امكان نداره به هيچ دختري علاقمند شوم.فكر ميكرد از روي كنجكاوي و درست مانند
يك روانشناس ميخوام از افكار تو سر در بيارم.
اوايل همينطور بود ولي بعدها فهميدم اثري كه شخصيت تو رويم گذاشته بيشتر از اين حرفهاست.اون موقع ديگه راه
برگشتي نبود و اسيرت شده بودم.تو هيچوقت از حربه ي دلربايي و عشوه گريهاي دختران ديگه استفاده نميكردي ولي
جذبه ي خاصي داشتي كه منو به طرف تو ميكشاند.دوست داشتم از مغز و قلبت سر در بيارم ولي تو غير قابل شناخت
بودي.فقط وقتي اون روز در ماشينم صحبت كردي و احساست را ناخواسته بيان كردي متوجه شدم كه چقدر ساده و
مهرباني.بعدها فهميدم كه چقدر افكار و احساساتت شبيه من است.گاهي اوقات ميدونستم كه چي ميخواي بگي حتي عكس
العملت را از قبل ميدونستم و هر چي بيشتر ميشناختمت بيشتر ميفهميدم كه به تو احتياج دارم تا جايي كه فهميدم بدون تو
نميتونم حتي به زندگي ادامه بدم.فرزاد ذهنم را روشن كرد.ميترسيدم تو را از دست بدم.وقتي اون روز در خانه ما غش
كردي متوجه شدم كه بدون تو هيچم.بدنم سرد شده بود و حس ميكردم روح از بدنم خارج شده است.فهميدم اگه اتفاقي
براي تو بيفته ميميرم.به خودم اومدم.تنها شك و ترديد سد راه من بود ميترسيدم به من علاقه نداشته باشي.بي علاقگي تو به
ازدواج و جنس مخالف مانع راهم بود.وقتي تابلوي مرد تنها در باران را ديدم خيلي اميدوار شدم ولي صحبت اون روزت با
فرزاد دوباره نااميدم كرد و اصرار پدرم براي ازدواج با لادن بر اين نااميدي افزود.بالاخره فكرهايم را كردم و تصميمم را
گرفتم.حالا بعد از چند ماه هنوز باور نميكنم كه در كنار من هستي و تا آخر عمر با من مي موني.
-باور كن من با تو هستم ريال هميشه تا آخر عمرم تا زمان مرگ تا پايان زندگيم.
-حتي مرگ هم نميتونه ما رو از هم جدا كنه.
تكرار كردم:
-بله حتي مرگ هم نميتونه!
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#87
Posted: 13 Feb 2014 15:51
فصل 17
به تهران كه برگشتيم انگار زندگي از نو شروع شده بود.تابلوهايم پر از عشق و احساس بود ، رنگ و شكل تازه اي پيدا كرده
بودند ، رنگهاي گرم و شاد تابلوهايم را پر كرده بود.طبيعت در بهار آن سال اونقدر زيبا بود كه دوست داشتم همه را به تصوير بكشم.سعي ميكردم از خانه بيرون برم و طبيعت اطرافم ، شهرم را نقاشي كنم.حياطر خانه ديگه برام كم بود.هر روز
بعد از ظهر با امير بيرون ميرفتيم گاهي پارك و صبح هاي جمعه چهار نفري به كوه ميرفتيم.
لاله همراهمان بود.خيلي به ما خوش ميگذشت و اصلا متوجه گذشت زمان نبوديم.بالاخره موعد امتحانات پايان ترم آنها
رسيد و من دوباره تنها شدم.به گذشته فكر ميكردم به روزهاي شادي چهار نفري.محمد و لاله خيلي شبيه يكديگر بودند ؛ هر
دو خوش صحبت و شوخ.وقتي آن دو نفر در جمع ما بودند احساس غم و تنهايي نميكرديم و جايي براي غم نمي ماند.اون
روزها بهترين روزهاي زندگي ام بود.جوان بودم و از اين جواني لذت ميبردم ؛ روزهاي جواني و شق.فكر ميكردم هيچوقت
اين شادي تمام نميشود غافل از اينكه سرنوشتم طوري ديگر رقم خورده است.هميشه از كودكي حمايت خانواده ام را داشتم
و حالا هم تحت حمايت امير بودم.فكر نميكردم اين امنيت روزي تمام شود ولي سرنوشت برعكس تصورم رقم خورده بود.
***********************************************
دفتر خاطراتم كه به اينجا رسيد به خود آمدم.هوا كاملا تاريك شده بود.هنوز روي نيمكت حياط نشسته بودم.وقتي بلند شدم
و وارد خانه شدم هنوز تحت تأثير خاطرات گذشته بودم كه صداي تلفن مرا به خود آورد.گوشي را برداشتم صداي مادر بود ،
نگرانم بود.گفت:
-از ظهر چند مرتبه تلفن كرديم ولي كسي گوشي را بر نميداشت.
به دروغ گفتم:
-براي خريد بيرون رفته بودم.
-نگرانت بوديم ، البته محمد گفت حتما سرت به نقاشي گرم است.
-بله حق با محمد است ، راستي ميلاد چطور است؟
-چه عجب حال ميلاد را پرسيدي!
-وقتي با شماست خيالم راحت است.
ميخواست حرفي بزند ولي ساكت شد.مدتها بود كه هيچكس به من حرفي نميزد.ملاحظه ام را ميكردند.ميترسيدند ناراحت
شوم و مشكلات عصبي ام برگردد.از حال محمد و لاله پرسيدم مادر گفت كه هر دو سلام ميرسانند و بعد هم خداحافظي كرديم.دلم براي ميلاد تنگ شده بود ولي دفتر خاطراتم باعث شده بود همه چيز را فراموش كنم.يك لحظه احساس تنهايي
كردم دلم براي همه تنگ شده بود به خصوص ميلاد ؛ وقتي او بود غم هايم از يادم ميرفت ولي حالا با خواندن خاطرات
گذشته همه چيز را دوباره به ياد آورده بودم.پدر و مادر براي چند روز به ديدن محمد و لاله رفته بودند.آنها بعد از ازدواج
براي گذراندن طرح به كرج رفته بودند و همانجا زندگي ميكردند.لاله طرحش را ميگذراند و محمد در بيمارستان كار ميكرد
و مطب هم همانجا در كنار هم داير كرده بودند.از اينكه آن دو با هم زندگي ميكردند و در كنار هم احساس خوشبختي
ميكردند خوشحال بودم.بالاخره گرسنگي فشار آورد و مرا به آشپزخانه كشاند ، غذا در يخچال بود ، گرم كردم و كمي
خوردم.فقط براي اينكه درد معده ام دوباره شروع شود.دفتر خاطراتم را روي ميز سالن گذاشته بودم ، همانجا روي كاناپه
دراز كشيدم و شروع به خواندن كردم.
*******************************
يك ماه گذشته بود ، من و امير هر روز همديگر را ميديدم.بعضي شبها كه دير ميشد پيش ما مي ماند.غزل هر هقته تلفني
تماس ميگرفت و البته نامه هم ميفرستاد.از شعرهاي جديدش ، زندگي شادش و دل مشغولي هايش حرف ميزد.تنها از دوري
ما و غربت ناراحت بود و احساس دلتنگي ميكرد.يك روز اواسط هفته تماس گرفت ، تعجب كردم دو روز قبل با هم صحبت
كرده بوديم.معمولا يكشنبه شب ها تماس ميگرفت و با امير هم صحبت ميكرد ولي آن روزاونقدر خوشحال بود كه نتونستم
دليل تلفنش را بپرسم.حال پدرش و نادر را كه پرسيدم ديگه طاقت نياورد و گفت:
-خيلي خوشحالم.
-از صدات معلومه ، اتفاق خوبيست ، مگه نه؟
-بله يك اتفاق مهم ، حدس بزن.
نميدونستم .براي همين پرسيدم:
-ميخواي برگردي؟
-نه.
-تو رو خدا بگو.
با خوشحالي گفت:
-من قرار است مادر بشم.
از خوشحالي زبانم بند اومد ، تبريك گفتم و پرسيدم:
-آقا نادر خبر داره؟
-هنوز نه ، ميخواستم اول از همه به تو بگم.
چقدر خوشحال شدم ، باورم نيمشد غزل رنگ و رو پريده خجالتي مادر ميشد.
-خيلي خوشحالم من هم خاله ميشم.
غزل خنديد و گفت:
-خاله يا زن دايي؟
متوجه اشتباهم شدم و گفتم:
-راست ميگي ولي حالا نميشه هم خاله باشم هم زن دايي؟
-وقتي زن دايي باشي ديگه خاله نيمشي ، تازه بچه دچار دوگانگي ميشه.بايد از داداش امير بپرسم كه اين مسئله روي
شخصيت بچه چه تأثيري ميذاره.
-هر دو خنديديم.گفتم:
-اگه امير بدونه خيلي خوشحال ميشه.
-تو به امير بگو و يه مژدگاني خوب بگير.
در پايان مكالمه مان از او خواستم كه مواظب خودش و بچه باشه و خداحافظي كرديم.
وقتي به مادر گفتم خيلي خوشحال شد انگار نوه خودش در راه بود ، فكر نكنم از هيچ خبري به اين اندازه خوشحال ميشد.در
دلم فكر كردم اگه روزي من بچه دار شوم هم اينقدر خوشحال ميشود.بعد از ظهر وقتي امير و محمد اومدند به مادر گفتم كه
فعلا چيزي نگويد ، قبول كرد ولي صورتهاي خوشحال ما و لبخند روي لبمان ما را لو داد.محمد با تعجب پرسيد:
-مادر و دختر چه خبرتان است؟امروز خيلي خوشحاليد نكنه براي من نقشه اي كشيده ايد؟
مادر گفت:
-براي تو هم به موقع نقشه ميكشيم ولي بايد صبر داشته باشي.
من گفتم:
-اين مسئله مربوط به امير است.
امير با تعجب نگاهم كرد و گفت:
-من؟!
كنارش نشستم و گفتم:
-حالا اول مژدگاني را بدهيد امير آقا.
-مژدگاني؟!
-بله ديگه يه خبر خوب ولي اول بايد مژدگاني بگيرم بعد گبم.
-باشه مژدگاني ات محفوظ است.
محمد گفت:
-تو كه همينطوري تند و تند مژدگاني ميگيري.
گفتم:
-حالا همه گوش كنيد امير به زودي دايي ميشود و من هم زن دايي.
امير با تعجب نگاهم كرد و صورتش از فرط شادي شكفت.از خوشحالي دستم را دور گردنش انداختم و تبريك گفتم.
محمد سرفه اي كرد و مادر هم خنديد.متوجه مادر و محمد نبودم ، فوري سرجايم نشستم.
آن شب همه خوشحال بوديم به خصوص امير ، از اينكه خواهر كوچيكش به زودي صاحب فرزند ميشد سر از پا نمي
شناخت.فكر كردم اگه خودش بچه دار شود چقدر خوشحال خواهد شد.اصلا فراموش كرده بودم كه از ازدواج گريزان بودم
ولي حالا به بچه دار شدن فكر ميكردم.همه چيز برام عادي و طبيعي شده بود فراموش كرده بودم كه بعد از ازدواج چه
خواهشي از امير كرده بودم ؛ او قول داده بود جسم و روحم را تصاحب نكند.البته روحم را ندانسته از آن خود كرده بود.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#88
Posted: 13 Feb 2014 15:53
آن شب همانطوري كه روي كاناپه اتاقم خوابيده بود نگاهش كردم.چقدر سخت خوابيده بود بخاطر من اين سختي را تحمل
ميكرد.هم روي قولش ايستاده بود و هم ميخواست كنارم باشه.بالاخره او يك مرد بود و داراي احساسات و غرايز ولي اونقدر
خوب روي غرايزش سر پوش گذاشته بود كه فهميدم تنها از فرط علاقه زياد و احترامي كه برام قائل است اين كار را
ميكند.يك لحظه دلم براش پر كشيد از اينكه مجبور بود روي كاناپه بخوابد دلم براش سوخت ، ميدونستم جاش ناراحت
است.اگه ميخواستم كاري كنم بايد اجازه ميدادم روي تختم بخوابد و اين امكان نداشت.هنوز اين موضوع كه من و او زن و
شوهر هستيم برام جا نيافتاده بود.فكر ميكردم روابط دوستانه ما با ايجاد روابط زناشويي از بين ميرود.خوشبختانه ما فقط عقد
كرده بوديم و تا عروسي فرصت داشتم تا آماده شوم.دوست داشتم روابطمان همانطور پاك و ساده باقي بماند.فكر ميكردم
با ايجا روابط زناشويي خدشه اي به روابطمان وارد ميشود.
عشق را اينگونه دوست داشتم.امير را جدا از ساير مردان ميدانستم و متفاوت از ديگران ، به همين دليل هميشه به او افتخار
ميكردم.خودداري و عزت نفسش را ستايش ميكردم.از اينكه مرا دور از علايق جسماني دوست داشت احساس غرور
ميكردم.حتي به اين مسئله فكر نكرده بودم كه بالاخره او يك مرد است و داراي احساسات و غريزه.فكر ميكردم وقتي مرا
بخاطر خودم ، وجودم و روحم دوست دارد پس ميتونه بدون دوست داشتن جسم و ظاهرم زندگي كند.فكر ميكردم حتي اگه
زشت هم بودم باز دوستم داشت چون خودم اينطور فكر ميكردم.بالاخره يك روز اين موضوع را از او پرسيدم.گفت:
-حتي اگه زشت هم بودي باز دوستت داشتم.
-يعني صورتم برات مهم نيست؟
-البته كه مهم است ؛ سادگي و زيبايي روحت مرا به سمت تو كشاند و بعد متوجه زيبايي صورتت شدم.هر انساني زيبايي را
دوست دارد و اگه كسي بگه مخالف زيبايي است دروغ گفته.اولين بار كه تو را ديدم صورتت به نظرم ساده و معمولي اومد و
اصلا توجهي به چهره ات نكردم ولي هر بار كه مي ديدمت تو را زيباتر از قبل ميديدم.هر چقدر تو را بيشتر مي شناختم و به
سيرت زيبايت پي ميبردم صورتت هم زيبايي خودش را نشان ميداد.وقتي غزل تو را ديد گفت دختري به زيبايي تو نديده
ولي من زيبايي درونت را ديده بودم.
حالا او آرام روي كاناپه كنار تختم خوابيده بود و من به سقف خيره شده بودم و در اين افكار غوطه ميخوردم و خوابم نميبرد.غرورم اجازه نميداد تا به او بگم روي كاناپه نخوابد.منتظر بودم خودش حرفي بزند ولي او هيچ حرفي نميزد و سختي
را تحمل ميكرد.
آخر هفته چهار نفري به كوه ميرفتيم.اون روز لاله تماس گرفت و اطلاع داد كه نمياد ، محمد هم بهانه اي آورد و از آمدند
منصرف شد.امير به من گفت كه بهتر است ما هم نريم.پرسيدم:
-چرا؟!
-دلم شور ميزنه ميخوام به آسايشگاه سري بزنم...
اخم كردم و گفتم:
-ولي من و تو فقط جمعه ها از صبح با هم هستيم ، نميشه فردا به آسايشگاه بري؟
با ناراحتي قبول كرد.در تمام طول راه نگران به نظر ميرسيد ولي من توجه نكردم.
وقتي برگشتيم محمد گفت كه از بيمارستان تماس گرفتند و با امير كار داشتند.
نميدونم ، ولي يك لحظه احساس كردم اتفاق بدي افتاده است.امير هم همين احساس را داشت.وقتي با آسايشگاه تماس
گرفت رنگش پريد و گفت:
-كي؟ميدونستم ، الان ميام.
پرسيدم:
-چي شده؟
فقط گفت اتفاق بدي افتاده و با عجله بيرون رفت.محمد با عجله دنبالش راه افتاد.ديگه چيزي نپرسيدم.
وقتي به اتاق برگشتم فهميدم چه اشتباهي كردم.امير از صبح نگران بود متوجه چيزي شده بود.انگار ميدونست قرار است
اتفاق بدي بيفتد.تا بعد از ظهر از نگراني نه چيزي خوردم نه سرپايم بند بودم.مدام در اتاق راه ميرفتم.بالاخره صداي زنگ
تلفن بلند شد ولي امير نبود.شب وقتي محمد تنها برگشت از نگراني داشتم ديوانه ميشدم.پرسيدم:
-چه اتفاقي افتاده؟
اونقدر خسته بود كه سوئيچ را به من داد و گفت:
-ماشين رو به حياز مياري؟
وقتي ماشين را وارد حياط كردم به اتاقش رفتم.روي تخت دراز كشيده بود.لبه تخت نشستم و پرسيدم:
-چي شده محمد؟پس چرا امير نيامد؟من كه از نگراني دارم ديوانه ميشم.
-امير رفت خونه ، نميتونست اينجا بياد.
-براي چي بيمارستان رفتيد؟
-يكي از بيمارهاش مرد.
-كي؟براي چي؟حرف بزن.
-همان مريضش كه...
ساكت شد.
نگاهم كرد و گفت:
-همان كه قبلا به تو گفته بودم ؛ ليلي.
-براي چي؟
-خودكشي كرد.
-چرا؟چه جوري؟
-ناراحتي رواني شديدش عود كرده بود ، افسردگي شديد.نامزدش تركش كرده بود و با دخترديگري ازدواج كرده بود.قبلا
چند بار خودكشي كرده بود ولي هر بار نجاتش داده بودند.او را به آسايشگاه آوردند تا مراقبت بيشتري از او بشود.اين
اواخر با سعي و تلاش امير خيلي بهتر شده بود.ديروز يكنفر را ميبينه كه خيلي شبيه نامزدش بوده و بعد پنهاني و دور از
چشم پرستارها خودكشي ميكند.
اشكم سرازير شده بود دلم براي ليلي ميسوخت.گفتم:
-چرا اين كا رو كرد؟
-از يك لحظه غفلت پرستارها استفاده كرد و به زندگيش خاتمه داد و آنها هم نتوانستند كاري براش بكنند.
به اتاقم رفتم خوابم نميبرد ، احساس گناه ميكردم.شايد اگه امير اونجا بود اين اتفاق نمي افتاد و من با خودخواهي مانع رفتن
امير به آسايشگاه شده بودم.
گريه كردم دلم براي ليلي ميسوخت چرا بايد سرنوشت او اين گونه باشد.نميدونستم چرا اينقدر اين دختر براي امير مهم بود
، البته همه ي مريض هاش براش مهم بودند ولي اين ليلي فرق داشت.حس ميكردم كه يك احساس ديگري به او دارد.قبلا
بارها شنيده بودم كه به ملاقات او ميرفت و تحت درمان امير بود و هر بار از امير ميخواستم تا ليلي را ببينم مانعم ميشد.اين
موضوع كنجكاوي مرا بيشتر كرده بود.نزديكي هاي صبح خوابم برد.تا بعد از ظهر خوابيدم.وقتي بيدار شدم محمد نبود.مادر
گفت صبح زود بدون حرف بيرون رفت.به امير تلفن زدم ولي كسي گوشي را برنداشت.شب وقتي محمد برگشت پرسيدم:
-چي شد؟
-او را دفن كردند.فقط مادرش اومده بود.
-پس پدرش چي ؟
-سالها قبل فوت كرده است.
-مادرش خيلي ناراحت بود؟
-بله ، ولي زن بيچاره از عهده خرج و مخارج آسايشگاه بر نمي آمد و حرفهاي مردم هم ناراحتش ميكرد.انگار راحت شده
بود.
-مادر بيچاره ، اي كاش به من هم ميگفتيد مي آمدم.
-براي چي؟
-اشكالي داشت؟امير چطور است؟چرا اينجا نيامد؟
-اصلا حالش خوب نيست.
-از دست من ناراحت است ، مگه نه؟
-نه براي چي؟
-ديروز همون موقع ميخواست به آسايشگاه سر بزنه ولي من نذاشتم.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#89
Posted: 13 Feb 2014 15:58
-به من كه حرفي نزد ولي فكر نميكنم ناراحتي او اين باشد.
-چرا اينقدر اين دختر براي امير مهم بود؟
ولي محمد حرفي نزد.گفتم:
-الان خونه است؟بايد حالش را بپرسم.
-بهتر است اين كار رو نكني ، حال و روز خوبي نداره ، نميخواد با كسي صحبت كنه.
-براي چي؟حتي با من هم ؟
-حتي با تو ؛ بهتر است وضعيت او را درك كني.
با ناراحتي از اتاقش بيرون اومدم.گريه مجالم نداد.
يك هفته وحشتناك گذشت.هيچ خبري از امير نداشتم ، نه آمد و نه تلفن كرد.هر بار كه تلفن ميكردم كسي گوشي را
برنميداشت.نميدونم شايد بود ولي گوشي را برنميداشت.محمد نذاشت به ديدنش برم.چرا با من اين كار را ميكرد و البته با
خودش ؛ خودش را حبس كرده بود.فكر كردم چرا هنوز نميشناسمش ، مرا غريبه ميدونست و نميخواست ببيندم.از رفتار او
ناراحت بودم با اين حال براي ديدنش ميسوختم و مي ساختم و لحظه شماري ميكردم.به او احتياج داشتم ولي او اهميتي
نميداد.يك هفته در بي خبري از او سركردم تنها اطلاعات كوتاه محمد بود كه دلداريم ميداد كه آنها هم بيشتر خنجر ميشد و
به قلبم فرو ميرفت.فكر ميكردم بخاطر روز جمعه ناراحت است و حتما مرا مقصر ميداند.گاهي فكر ميكردم شايد عاشق ليلي
بوده ، پس همه حرفهايش به من دروغ بود.افكار مختلفي به سراغم مي آمد كه هر كدام از ديگري تلخ تر بودند.تنها كارم
گريه بود.مادر و پدر و هر چقدر از محمد مي پرسيدند محمد سكوت ميكرد ولي پس از مدتي آنها هم سكوت كردند.انگار
چيزي را ميدانستند كه من نميدانستم.يك هفته چون يك سال گذشت هر روز منتظر تماسي از طرف او بودم ، از خونه بيرون
نميرفتم مبادا او بياد و من نباشم.
بالاخره بعد از يك هفته پايم را از در بيرون گذاشتم.بايد كمي هوا ميخوردم ، داشتم خفه ميشدم.به سر كوچه رسيده بودم كه
ماشيني جلوي پايم ترمز كرد.
ايستادم.فكر كردم حتما امير است ولي قلبم ميگفت امير نيست.بايد وجودش را حس ميكردم ولي آن حس را نداشتم.ماشين ديگري بود.راننده شيشه را پايين كشيد.پيمان شكوهي را شناختم ، كاملا سرحال و مرتب بود.با ديدن من لبخند روي لبش
نقش بست و سلام كرد.يك لحظه ياد صحنه آمبولانس و برانكارد افتادم.مدت زيادي گذشته بود و من همه چيز را فراموش
كرده بودم.حالا او سرحال و خوشحال دوباره به زندگي اش برگشته بود.ميخواستم فرار كنم ولي ترسيدم اگه باز هم ناراحت
شود اون اتفاق بد دوباره تكرار شود.روحيه ام ضعيف شده بود.حالا ديگه احساس نفرت گذشته را نسبت به او نداشتم ؛ يك
حس دلسوزي و ترحم و البته حسي خواهرانه داشتم.نگرانش بودم و دورادور احوالش را از هماسايه ها مي پرسيدم.وقتي
فهميدم كه بعد از اون اتفاق به آلمان سفر كردند خوشحال شدم.دور بودن از اينجا هم براي من خوب بود هم براي او.
مثل اينكه تازه برگشته بود ؛ با يك ماشين شيك و مدل بالا.بالاخره جواب سلامش را دادم.پياده شد و كنارم
ايستاد.نميدونستم چي بايد بگم ، آيا از اتفاق بدي كه افتاده بپرسم يا نه ؛ بهتر بود چيزي نپرسم.پرسيد:
-حال نامزدت چطور است؟
از اينكه مرا خودماني صدا ميكرد ناراحت بودم ولي ديگه اهميتي نداشت.
گفتم:
-ممنون ؛ حال خوهرتان خوب بود ، خوش گذشت؟
از اينكه اينطور مهربانانه با او صحبت ميكردم تعجب كرده بود و لبخند ميزد.گفت:
-خيلي عالي بود ؛ ولي شما از كجا خبر داشتيد من به ديدن خواهرم رفته ام؟
-از همسايه ها شنيدم.وقتي حالتان را پرسيدم همسايه ها گفتند كه به آلمان سفر كرديد.
با خوشحالي گفت:
-پس نگران من بوديد؟
-البته.
يك لحظه فكر كردم اشتباه متوجه منظورم شده و فوري گفتم:
-آقا پيمان شما مثل برادر من هستيد ، فقط به اين دليل نگران حالتان بودم.
-هيچ اميد ديگه اي نميتونم داشته باشم؟
-ميدونيد كه من عقد كرده ام و نامزدم را هم دوست دارم.شما پسر خوبي هستيد و آرزوي خوشبختي تان را دارم.چرا سعي
نميكنيد به كسي علاقمند شويد كه به شما احتياج داشته باشه و دوستتان داشته باشه؟
-راستش دنبالش ميگردم.
-اميدوارم به زودي همسر دلخواهتان را پيدا كنيد.
انگار متوجه اشتباهش شده بود ، رفتارش خيلي تغيير كرده بود اميد دوباره به زندگي پيدا كرده بود.خوشحال بودم ، خيالم
راحت شده بود.
گفتم:
-اگه كمكي از دست من بر مياد براتون انجام بدم؟
با خوشحالي گفت:
-متشكرم ، واقعا اين كار را ميكنيد؟!
-البته ، اگه محمد هم بود اين كار ميكردم.شما برام مثل محمد هستيد.
-با اينكه هميشه دوست داشتم چيزي غير از اين باشه ولي به همين هم قانع هستم.اونقدر مهربان هستي كه نميدونم چي بگم
، فقط ميخواستم مرا ببخشي.
-شما بايد مرا ببخشيد رفتارم اصلا درست نبود.
-حالا ديگه بيايد گذشته را فراموش كنيم.
-حتما.
با اين حرفها متوجه شدم كه چقدر تغيير كرده است.همه چيز براش روشن شده بود.حالا ميدونست كه من و او زوج مناسبي
براي هم نيستيم ؛ بالاخره متوجه اشتباهش شده بود.اونقدر فكرم از امير پر بود كه اين اتفاق را فراموش كردم ، حتي به مادر
و محمد هم چيزي نگفتم.
وقتي محمد برگشت حال امير را پرسيدم.مثل هميشه فقط گفت:خوب است.ديگه نتونستم طاقت بيارم اعصابم تحريك شده
بود قلبم شكسته بود.اشكم سرازير شد.اونقدر گريه كردم تا بالاخره محمد به حرف اومد و گفت:
-چند روز است از خانه بيرون نمياد.
-پس چرا زودتر نگفتي؟
-چي ميگفتم ، از من خواست تا به تو حرفي نزنم.
-چرا اين كارها را ميكند؟اصلا نمي فهمم.شايد خودش را مقصر ميدونه ، شايد هم مرا ولي باور كن حتي اگه اونجا هم بود
فرقي نميكرد.او سعي خودش را كرد.
-يعني براي تو مرگ اون دختر مهم نيست؟
-چرا مهم نيست ، من خيلي ناراحتم ولي چه فايده اي داره ؟ديگه كاري نميشه كرد.
-فقط همين؟!
-نه ، من ميدونم اين حرفها بي فايده است ، مقصر ما نيستيم ، مقصر اصلي نامزد ليلي است كه او را تنها گذاشت.
محمد با عصبانيت فرياد زد:
-اگه تو بجاي او بودي چي؟باز هم اين حرف ها را ميگفتي؟
-جاي ليلي؟
-بله.
-من هيچوقت جاي او نخواهم بود اگر هم باشم هيچوقت دست به خودكشي نميزنم.
كمي آرام شد و گفت:
-البته خدا نكند ، ولي اين فكرهاست كه ما را ديوانه كرده.
منظورش را نمي فهميدم از چه چيزي صحبت ميكرد؟تنها حرفي كه گفتم اين بود:
-اين افكار اونقدر روي شما اثر گذاشته كه نسبت به من بي مهر و محبت شده ايد.كسي هم به فكر من هست؟مدام ميگي به
فكر امير باشم ، ناراحتي اش را درك كنم ، بهتر است اينقدر نگران من نباشيد ، اصلا چه اهميتي داره كه من هم مثل ليلي
بشم؟!
محمد با عصبانيت نگاهم كرد در حاليكه از خشم سرخ شده بود فرياد زد:
-ساكت باش.
بدون اينكه حرفي بزنم از اتاق خارج شدم و به اتاقم رفتم.بايد كاري ميكردم ، بايد غرورم را ميشكستم و به سراغ امير
ميرفتم ، ديگه صبرم تمام شده بود.يك لحظه خوابم برد.در خواب امير را مريض و پريده رنگ ديدم كه صدايم ميكرد.از
خواب پريدم.تصميمم را گرفتم ، بايد به ديدن امير ميرفتم ، حتي اگه بيرونم ميكرد بايد خيالم راحت ميشد.يك هفته مدتي
طولاني براي دل عاشقم بود.دلم براش تنگ شده بود نبايد تنهاش ميذاشتم.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
ارسالها: 321
#90
Posted: 13 Feb 2014 16:01
بدون اينكه به محمد چيزي بگم از خونه بيرون اومدم.تنها به مادر گفتم ميرم قدم بزنم.كمي قدم زدم ولي وقتي به خونه
اومدم جلوي در خانه شان ايستاده بودم.ديگه راه برگشتي نبود ، بايد ميرفتم ، حاي اگه هم نبود اونقدر صبر ميكردم تا او را
ببينم ، بايد از سلامت او اطمينان حاصل ميكردم.زنگ را كه فشار دادم هيچ جوابي شنيده نشد.تصميم گرفتم زنگ طبقه اول را
بزنم.
همسايه ي طبقه پايين مرا ميشناخت در را باز كرد قلبم به شدت ميزد.وارد ساختمان شدم و از پله ها بالا رفتم.در زدم ، ديگه
نميتونستم روي پاهام بايستم ، دستانم ميلرزيد.صدايي شنيده نشد.دوباره در زدم و دوباره و دوباره ولي هيچ صدايي به گوش
نرسيد.دلم نميخواست برگردم بايد به نتيجه ميرسيدم.ميدونستم كه او در خونه است.
حسي به من ميگفت كه حتي پشت در ايستاده است.آرام صدا كردم:امير.ولي باز جوابي نشنيدم.گفتم:
-امير ، تو خونه اي ميدونم ، مطمئنم كه پشت در ايستاده اي در را باز كن.خواهش ميكنم ف بايد تو رو ببينم بايد با تو
صحبت كنم.
گوشم را به در چسباندم ، حس كردم صداي قلبش را ميشنوم.
صدايم ميلرزيد.گفتم:
-چرا با من و خودت اين كار را ميكني؟تو كه مقصر نبودي ، اگه تقصير از من است معذرت ميخوام حالا ديگه كاري نميشه
كرد.ميدونم ليلي خيلي برات مهم بود حتي بيشتر از من.اگه اينطور نبود اين رفتار را با من نداشتي.ميدونم ديگه نميخواي منو
ببيني.باشه من ميرم براي هميشه هم ميرم.ميدونم كه از من متنفري.
صدايش را شنيدم كه گفت:
نه ، نه.
از اينكه بالاخره حرف زده بود خوشحال شدم ولي با اين حال گفتم:
-چرا ميدونم كه از من متنفري.
صدايش گرفته بود و به زحمت شنيده ميشد.دوباره گفت:
-باور كن اينطور نيست.
با بغض گفتم:
-رفتار تو اين را ثابت ميكنه.من ميرم ولي قلبم رو براي هيمشه پشت اين در ميذارم.
-نه صبر كن.
ديگه نميتونستم بايستم ، قلبم پر از غم بود.پشت در نشستم و به در تكيه دادم.گفتم:
-چرا با خودت اين كار را ميكني؟در را باز كن بايد تو را ببينم ، فقط يك لحظه بعد ميرم براي هيمشه.
-نه.
-آخه براي چي؟
-نميتونم تو رو ببينم.
اشكم سرازير شد ، قلبم به شدت ميزد و چشمم خون ميگريست.حرفش درست مثل تيري به قلبم نشسته بود.گفتم:
-باشه من نميخوام تو غصه بخوري ، ميرم تا ديگه مرا نبيني.
بلند شدم و ايستادم ، ديگه نميتونستم اونجا بايستم.بايد ميرفتم ، غرورم را لگدمال كرده بودم.از اولين پله آمده بودم كه
فرياد زد:
-نه ، نه ، صبر كن نرو.از پيشم نرو ، تنهام نذار.
ساكت بودم.آرام گفت:
-محبت؟!
جوابي ندادم.دوباره فت:
-تو هنو ز اونجا هستي ميدونم ، گوش كن نميتونم تو را ببينم چون...
ساكت شد.
خيلي عصباني شده بودم.گفتم:
-احتياجي نست حالا ميفهمم كه چقدر در مورد تو اشتباه كرده بودم.بايد برم.
دوباره فرياد زد:
-صبر كن.
عصباني شده بودم.از پشت در حرف ميزد و در را برويم باز نميكرد.ميگفت تنهاش نذارم ولي نميخواست منو ببينه.حالا فرياد
ميزد.يك هفته مرا منتظر گذاشته بود.خونم به جوش اومد.فرياد زدم:
-بس كن ديگه ، خسته شدم.ميگي نميخواي منو ببيني در را باز نميكني ، يه هفته منتظر و چشم به راهت موندم يه هفته منو
بدون خبر گذاشتي حالا سرم داد ميزني و ميگي نرم؟از جون من چي ميخواي لعنتي؟
پشتم به در بود و صداي باز شدن در را نشنيدم.مشتم را گره كرده بودم تا به در بكوبم وقتي برگشتم جلوي در ايستاده بود
و شمت گره كرده ام محكم به سينه اش خورد.صداي آه او را شنيدم و با ديدنش در ان حال و روز چند قدم به عقب
رفتم.چشمانش پر از اشك بود.چقدر لاغز شده بود.رنگش كاملا پريده بود.شانه هايش افتاده بود.ديگه مثل گذشته محكم و
استوار نبود.چطور ميتونستم با مشت به سينه اش بكوبم؟دسن هنوز مشت بود و اشكم صورتم را خيس كرده بود.چقدر به او
سخت گذشته بود.ساعت ها نخوابيده بود وزير چشمش گود افتاده بود.با ديدن او در اون حال تمام عصبانيتم در يك لحظه از
بين رفت و پشيماني بجاي ان نشست.آرام گفتم:
-با خودت چيكار كردي؟
سرش را پايين انداخت.دستش روي سينه اش بود.از جلوي در كنار رفت ، وارد شدم.در را پشت سرم بست.هنوز جلوي در
ايستاده بود.روبرويش ايستادم ، چقدر دوستش داشتم.چقدر غمگين و پريشان بود.سرم را روي سينه اش گذاشتم همانجا كه
مشتم خورده بود و گريه كردم هر دو گريه كرديم.
وقتي روي مبل نشستيم پرسيدم:
-برام حرف بزن بگو چه اتفاقي افتاده ، با خودت چيكار كردي؟
-منو ببخش.
-تو منو ببخش.تو خسته اي گرسنه اي.حتما اصلا نخوابيدي اگرم خوابيده باشي كابوس ديدي.
-تو از كجا خبر داري؟
-قلبم به من ميگه.
-قلب مهربانت را فراموش كرده بودم.
-بله يادت رفته بود.با من حرف بزن ميدونم كه او خيلي برات مهم بود.
-بله ليلي برام مهم بود ولي نه اونطور كه تو فكر ميكني.
-ولي تو نميخواستي منو ببيني.
-نميخواستم نه ، نميتونستم ؛ ميدوني چرا؟ديگه نميتونم پنهان كنم بايد به تو بگم.ليلي شبيه تو بود درست شبيه تو.حتي
صداش هم شبيه تو بود ، من وقتي اونو ميديدم احساس ميكردم تو رو ميبينم ، حتي محمد هم وقتي او را ديد از اين شباهت
متعجب شد و دليل حساسيت منو فهميد.سرنوشت و آينده اون برام مهم بود.هم براي خودش هم براي تو ف وقتي او را
ميديدم تو رو مجسم ميكردم.
-چطور ممكن است؟
-باور كن نميدونم ، برام عجيب بود.شايد اين كار خدا بود تا من بيشتر به او توجه كنم و براي درمان او سعي بيشتري انجام
بدم.ابتدا بيمار يك دكتر ديگه بود ، يك روانپزشك و من سعي كردم او را تحت درمان خودم قرار بدم.گذشته ي وحشتناكي
داشت و آينده اش سياه و تاريك بود.با هر بار ديدن او زجر ميكشيدم.شباهتش به تو وحشتناك بود.محمد هم وقتي اونو ديد
از شباهتش به تو تحت تأثير قرار گرفت حالش بد شده بود و براي مدتي باور نميكرد ولي بعد خواست هر كاري ممكن است
براي او انجام بدهد.محمد گفت كه به تو حرفي نزنيم هر دو به هم قول داديم ، ميترسيديم با ديدن او وحشت زده بشي و
خودت رو بجاي اون بذاري و اصلا خودت را ببيني.هر دو ميترسيديم و بالاخره اون اتفاق وجشتناك افتاد.چطور ميتونستم تو
رو ببينم وقتي كه ميترسيدم تو به جاي اون باشي؟فكر ميكردم تو هستي كه اون اتفاق ناگوار برات افتاده است.تو را ميديدم كه مردي و من هيچ كاري نميتونستم برا بكنم.چه روز سختي بود ، دختر بيچاره هنوز آن صحنه جلوي رويم است.
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی