انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 12:  « پیشین  1  ...  9  10  11  12  پسین »

ریشه در عشق


زن

 
قسمت ۱۰۱ :
جان گفت :
-براي همین امشب، اما نه براي ساعت ده، بلکه دو ساعت دیرتر. فکر کردم اگر زمان واقعی پروازمان را به او بگویم می
فهمد
که ما قبلا با هم صحبت کردیم و آن شب نقش بازي کرده ام .
شیوا با تمسخر گفت :
-تو دیوانه اي، حالا بگرد منزل .
جان گفت :
-باشه هر طور که دوست دراي. اما فکر نمی کنی اگر برگردیم فرهاد ما را سوال پیچ می کند و ممکنه که شیمان شود؟
شیوا کمی فکر کرد. جان راست می گفت، اگر حالا برمی گشتند فرهاد هزارو یک جور سوال از آنها می کرد، چرا برگشته
اند؟
و اگر بلیط براي ساعت دوازده رزرو شده چرا دو ساعت زودتر قصد ترك منزل را داشته اند و براي او ایجاد شک و شبهه
میشد و
ممکن بود پشیمان شود. با یادآوري حال فرهاد هنگام خداحافظی گفت :
-خیلی خب... برو فرودگاه.
جان گفت :
-باید از فرودگاه با راننده ام تماس بگیرم و بگویم که ماشین را از فرودگاه برگرداند. واقعا متاسفم که ناراحتت کردم. فقط
می
خواستم با بردنت به ایران تو را خوشحال کنم .
شیوا نگاه پر از تردیدش را به او دوخت و گفت :
-چرا خوشحالی و راحتی من برایت مهم است؟ رابطه ما که از یک دوستی پاك و ساده بیشتر نیست .
جان با جدیت گفت :
-حق نداري در مورد من فکرهاي نامربوطی بکنی. تو و فرهاد بهترین دوستان من هستید و به هر دو تاي شما صادقانه
علاقمندم. فرهاد یک مرد واقعی است و تو یک همسر واقعی براي او و وفادارترین زنی که در عمرم دیده ام .
شیوا گفت :
-پس اختلافتتان بر سر عشق و ...
جان گفت :
-آن موضوع فراموش شده است. از طرفی هیمشه از فرهاد متشکر بوده ام که مانعی بر سر راه ازدواج من و جسیکا شد.
اون
زن بیمار روانی است .
شیوا با تمسخر گفت :
-واقعا ...
جان دست برد تا صلیبش را بالا بگیرد که بیاد آورد دو روز قبل آن را گم کرده است. خنده کوتاهی کرد و گفت :
-به مسیح قسم !
شیوا پرسید :
-صلیب را پیدا نکردي؟
جان گفت :
-متاسفانه روي میزم نبود. اما پیداش می کنم. آن یک ارثیه خانوادگی است .
شیوا لبخندي زد و گفت :
-تو دیوانه اي جان. و فکر می کنم هیچ کس تا بحال موفق به شناخت تو نشده .
جان گفت :
-تو چطور؟ مرا شناخته اي؟
شیوا گفت :
-آره، تو یک آدم از بند گسیخته هستی که به هیچ قانونی احترام نمی گذاري و هیچ اهمیتی براي اعتقادات دیگران قائل
نمی
شوي. هیچ می دانی اگر فرهاد بفهمد در مورد ساعت پرواز به او دروغ گفته ایم، چه فکري می کند و چقدر عصبانی می
شود؟ نه نمی دانی چون برایت اهمیت ندارد. تو فقط کار خودت را می کنی .
جان گفت :
-انقدر بد هستم؟ اگر از اعتبارم با خبر بودي این حرف را نمی زدي .
شیوا لبخندي زد و گفت :
-آره همین قدر بد هستی. در عوض غیرت و ناموس پرستی ات، جاي همه آن خصایل نداشته ات را پر می کند .
جان خنده اي سر داد و گفت :
-حداقل به این موضوع پی برده اي. خوشحالم و خیلی متشکر، چون مورد اعتمادت قرار گرفتم .
فرهاد نگاهی به ساعتش انداخت و به سمت ایستگاه پرستاري رفت و خطاب به یکی از پرستاران گفت :
-پرستار، امروز از ایران تلفن دارم، لطفا مرا پیج کنید و وصل کنید به اتاقم .
پرستار گفت :
-حتما آقاي دکتر .
فرهاد تشکر کرد و به سمت اتاقش رفت. جلوي در اتاق جسیکا را منتظر دید. جسیکا جلو رفت و گفت :
-سلام فرهاد ...
فرهاد در حال وارد شدن به اتاقش گفت :
-سلام از این طرفها؟ کاري داشتی؟
جسیکا پشت سر فرهاد وارد اتاق شد و گفت :
-نه، کار بخصوصی نداشتم، فقط می خواستم بدانم که همسرت رفت؟
فرهاد کتش را درآورد و گفت :
-بله و تا نیم ساعت دیگر باید تهران باشد .
جسیکا با تردید گفت :
-با... با جان رفت؟
فرهاد این بار به او نگاه کرد، کمی مکث کرد و گفت :
-چطور مگه؟
جسیکا بلافاصله گفت :
-تو نباید آنقدر به او اعتماد کنی .
فرهاد پرسید :
-منظورت چیه؟
جسیکا گفت :
-خب همانطور که از من انتفام گرفت، می تواند ...
فرهاد خنده کوتاهی کرد، روپوش سفیدش را به تن نمود و گفت :
-انقدر بدبین نباش. آتش سوزي آزمایشگاه جیمی اتفاقی بوده. در ثانی من و جان مشکلی با هم نداشتیم و نداریم و من
کاملا به او اعتماد دارم .
و براي خروج به سمت در رفت. جسیکا با عجله گفت :
-اما موضوعی هست که تو کاملا از آن بی خبري .
فرهاد به سمت او چرخید و متفکرانه گفت :
-چه موضوعی؟
جسیکا سکوت کرد. فرهاد با دستپاچگی گفت :
-پرسیدم چه موضوعی؟ از طرف جان خطري شیوا را تهدید می کند؟
جسیکا گفت :
-نه، یعنی نمی دانم. فقط... جان مرا تهدید کرده که ...
فرهاد به سمت او رفت و با جدیت گفت :
-براي چی تو را تهدید کرده؟ حرف بزن. تو چی می دونی؟
جسیکا سرش را پایین انداخت و گفت :
-تو می دانستی که جان در ایران عاشق شده و از آن دختر ایرانی خواستگاري کرده؟
فرهاد به جسیکا چشم دوخت و با تردید گفت :
-تو... تو چه می خواهی بگویی؟
جسیکا به فرهاد نگاه کرد و بریده بریده گفت :
-خب اون دختر... اون دختر شیوا بوده، همسر تو .
فرهاد ناباورانه به جسیکا خیره ماند و جسیکا ادامه داد :
-وقتی تو بهوش آمدي جان هم جوابش را از شیوا گرفت. خب اگر... اگر تو همان طور بیهوش می ماندي و بهبود پیدا نمی
کردي جواب شیوا به جان چیز دیگري بود .
فرهاد با آشفتگی پشتش را به او کرد و با ناباوري گفت :
-این امکان ندارد. تو... تو اشتباه می کنی .
و با سرعت از اتاق خارج شد. در حین معاینه بیمارانش، حواسش جمع نبود و نمی توانست به خوبی حواسش را جمع کارش
نماید. دائم به ساعتش نگاه می کرد و منتظر پیج ایستگاه پرستاري بود. یک ساعت بعد با آشفتگی به اتاقش برگشت،
پشت
میزش نشست و به تلفن چشم دوخت. نمی توانست حرفهاي جسیکا را باور کند. چرا که شیوا نه تنها در این باره به او
حرفی
نزده بود، بلکه خیلی راحت و صمیمانه با جان برخورد می کرد و ناگهان یاد حرفهاي جان در دوران ماه عسلشان افتاد. او
مستقیما به مسئله ازدواج و عشقش در ایران اشاره کرده و گفته بود: "همیشه کسانی وجود دارند که در عشق یک قدم از
من جلوتر هستند ".
فرهاد زمزمه کرد: "چرا نفهمیدم؟ نفهمیدم که ممکن است آن یک نفر که همیشه یک قدم از او جلوتر بوده، من هستم و
آن
دختر شیوا بوده؟ او گفت و من نفهمیدم. او عمدا آپارتمان جسیکا را براي ما در نظر گرفت. می دانست که من در آنجا نمی
مانم. او ما را به ویلایش برد. در اصل شیوا را به آنجا کشاند تا ثروت سرشار و زیباییهاي زندگیش را ببیند. او از شیوا
خواست
قهوه درست کند، به عقاید من در مورد عشق اشاره کرد و من روي سرسرا ایستاده بودم که شیوا فنجانها را شکست.
رنگش
پریده بود و فشارش افتاده بود. جان
     
  
زن

 
قسمت ۱۰۲ :
پریده بود و فشارش افتاده بود. جان باید چیزي به او گفته باشد یا شاید هم تهدیدش کرده. چقدر احمق بودم که
نفهمیدم. اون
کثافت کار تدریس را از وقتی شروع کرد که ما به آمریکا آمدیم. او با پارتی و کلی خرج از شیوا در همان دانشگاه ثبت نام
کرد و
بعد دائم مثل یک سگ دور و بر ما، در حقیقت شیوا پرسه می زد. شیوا قرار بود رشته مرا ادامه دهد، اما به یکباره تغییر
عقیده
داد و رشته اي را انتخاب کرد که جان، آن را خوانده بود و تدریس می کرد. اوایل از جان بدش می آمد اما بعد... نه... نه
شیوا
پاك و ساده است و "...
سرش را که سنگین شده بود به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست و با یادآوري شیوا و جان در لابراتوار تحقیقاتی، فورا
سرش را بلند کرد، به ساعتش نگاه کرد، گوشی را برداشت، از قسمت پرستاري تقاضا کرد یک خط آزاد در اختیارش قرار
دهند .
تصمیم گرفت اول با فرودگاه تماس بگیرد و مطمئن شود پرواز بدون تاخیر به ایران رسیده. هیچ کس از رفتن شیوا به
ایران خبر
نداشت و او نمی خواست در صورت تاخیر پرواز، همه را نگران سازد. با در اختیار گرفتن یک خط آزاد، فورا شماره
اطلاعات
هوایی در فرودگاه را گرفت و با برقرار شدن تماس گفت :
-سلام، خسته نباشید. می خواستم بدانم پرواز ساعت ده شب قبل به مقصد تهران، با تاخیر به ایران رسیده؟
مسئول اطلاعات گفت :
-ما براي ده شب، پروازي به مقصد ایران نداشتیم .
قلب فرهاد داشت از کار می افتاد. با تشویش گفت :
-می بخشید می خواستم بدانم آقاي جان لوییس و خانوم شریف، پروازي به ایران داشته اند؟
متصدي بلافاصله گفت :
-اًه... آقاي پروفسور لوییس را می گویید؟
فرهاد با عجله پاسخ داد :
-بله ... بله .
متصدي گفت :
-بله ایشان را بخوبی می شناسم. ایشان دیشب رأس ساعت دوازده همراه خانومی جوان با پرواز ساعد دوازده به ایران
عزیمت کردند .
فرهاد ناباورانه ، بدون تشکر از متصدي ، گوشی را روي دستگاه قرار داد. با سردرگمی دستش را روي پیشانی اش قرارداد
و از
جا برخاست. نمی دانست باید چه کند. افکارش به هم ریخته بود. نمی توانست درست تصمیم بگیرد. احساس تهوع
میکرد .
چاره اي نداشت جز صبر. باید صبر می کرد تا شیوا تماس بگیرد و همه چیز را برایش توضیح دهد .
شیوا با هیجان خودش را به در خروجی رساند. جلوي در خروجی هواپیما ایستاد و با چشمانی اشک بار، شوق زده به
فضاي
فرودگاه نگاه کرد. نفس عمیق کشید تا بوي آشناي وطنش را حس کند و ریه هایش را از هواي ایران پر سازد. جان با
تبسمی
به او نگاه کرد و آهسته گفت :
-حالا نه شیوا ، اینجا نه ، ترافیک ایجاد کرده اي .
زیر بازویش را گرفت و او را به سمت پله ها هدایت کرد و شیوا با گامهاي لرزان از پله ها پایین رفت. او سر از پا نمی
شناخت .
به ایران برگشته بود، به وطنش به آنجا که عشق معناي حقیقی می گرفت .
از فرودگاه که خارج شد، جان ماشینی گرفت. شیوا با ولعی تمام از شیشه به خیابانها نگاه کرد. چراغها نورافشانی می
کردند
و مردم در حال عبور و مرور در خیابانها بودند. زندگی جریان داشت و هیچکس از شوق او براي بازگشت به وطنش خبر
نداشت .
آهسته گفت :
-خوش به حال شما که رنج غربت را تحمل نکرده اید !
راننده از آینه نگاهی به او کرد و گفت :
-خارج تشریف داشته اید؟
شیوا گفت :
-بله آمریکا. نمی دانید چقدر دلتنگ این خیابانها ، این مردم و این هواي آشنا شده بودم .
راننده لبخندي زد و گفت :
-خیلی از مردم حسرت شما فرنگ رفته ها را می خورند .
سپس آهنگی ایرانی داخل ضبط قرار داد و گفت :
-به وطن خوش آمدید .
شیوا تشکر کرد و بار دیگر به مناظر چشم دوخت. دلش می خواست فریاد بکشد(من آمدم (
دقایقی بعد ، همراه جان در مقابل منزل پدرش پیاده شدند. او سر جایش مات و مبهوت ایستاده بود. در آن دو سال هیچ
چیز در
کوچه تغییر نکرده بود و او باور نمی کرد. دو سال از آن محیط دوست داشتنی دور بوده است. قدمهایش او را یاري نمی
کردند تا
به سمت در پیش برود. جان که متوجه حال او شده بود با خنده گفت :
-نمی خواهی زنگ بزنی؟
شیوا به سختی قدم برداشت ، جلو رفت و زنگ را فشرد. صداي امیر در آیفون پیچید :
-کیه ؟
شیوا با صدایی به بغض نشسته ، آهسته گفت :
-بابا !...
امیر که صداي او را نشنیده بود بار دیگر پرسید :
-کیه ؟
شیوا این با بلندتر گفت :
-بابا... من هستم شیوا ...
امیر ناباورانه فریاد زد :
-شیوا ... دخترم ، واقعاً ...
بلافاصله دکمه زنگ را فشرد و در باز شد و با عجله به سمت حیاط دوید. شیوا در را هل داد و وارد حیاط شد. با دیدن
پدرش ،
بغضش ترکید و با سرعت خودش را به او رساند و در آغوش او رها شد. هر دو اشک شوق ریختند. جان با تبسمی شاهد
آن
منظره باشکوه بود، چمدان شیوا را در داخل حیاط قرارداد، آهسته دررا بست و رفت. با صداي بسته شدن در ، هر دو به
سمت
در برگشتند. امیر اشکهایش را پاك کرد و گفت :
-پس داماد عزیزم کجاست؟
شیوا گفت :
-متأسفانه نتوانست مرخصی بگیرد و مرا با جان لوییس راهی کرد .
امیر گفت :
-پس آقاي لوییس کجا رفت؟ چرا اطلاعی ندادي که می آیی تا به فرودگاه بیایم؟
شیوا به سمت در رفت و گفت :
-اجازه بدهید جان را صدا بزنم .
و به کوچه رفت ، جان را که سر کوچه رسیده بود صدا زد، خودش را به او رساند و گفت :
-کجا می روي جان؟
جان لبخندي زد و گفت :
-به یک هتل عالی !
شیوا گفت :
-پس منزل ما را لایق خودت نمی دانی .
جان گفت :
-اًه.. باورکن منظورم این نبود. می دانم تو و پدرت کلی با هم حرف دارید. این طوري شما راحت هستید .
شیوا گفت :
-نترس ، مزاحم نیستی بیا برویم داخل .
جان مصرانه گفت :
-نه شیوا، اجازه بده بروم هتل ، این طوري بهتر است. اینجا ماندنم صورت خوشی ندارد. از هتل با تو تماس می گیرم
ومحل
اقامتم و شماره تماسم را به تو می دهم .
شیوا با لبخند نگاهش کردو گفت :
-باشه آقاي پروفسور. هر طور شما صلاح می دانید. بخاطر همه چیز متشکرم .
جان لبخندي زدو از او جدا شد. وقتی به داخل منزل برگشت، پدش هم با سینی شربت وارد سالن شد و پرسید :
-آقاي لوییس رفت؟
شیوا گفت :
-بله ، گفت اینجا بودنش صورت خوشی ندارد .
امیر گفت :
-مرد فهمیده ایست. خب چه خبر؟ فرهاد چطوره؟
شیوا روي مبل نشست و گفت :
-خوبه. خیلی به شما سلام رساند. خیلی دلش می خواست بیاید اما نتوانست مرخصی بگیرد .
امیر لیوان شربت را مقابل شیوا قرارداد و گفت :
-لابد خان جان هم خبر ندارد که آمده اي ایران .
شیوا گفت :
-نه ، خان جان هم نمی داند .
امیر گفت :
-خب تا تو شربتت را می خوري من با او تماس می گیرم و می گویم که تو آمده اي .
شیوا گفت :
-بهتر نیست ما برویم آنجا؟
امیر لبخندي زد و گفت :
-چرا عزیزم. بهتره که تو بروي آنجا. به هر حال آنجا خانه توست و خان جان هم مادر شوهر توست. تو کمی استراحت کن
تا
من آماده شوم .
شیوا گفت :
-هنوز هم که تنها هستید .
امیر با خنده از جا برخاست و گفت :
-تنها؟ نه... خاطرات مادرت هیچ وقت مرا تنها نمی گذارد .
شیوا با شیطنت گفت :
-فقط مادر؟
امیر این با بلندتر خندید و گفت :
-و البته دختر شیطونم !
خان جان با دیدن شیوا غافلگیر شد. شیوا را محکم در آغوش کشید و بوسید و سعی کرد بوي فرزندش را از لابه لاي تار و
پود
لباسهاي شیوا استشمام کند. او با رویی گشاده از شیوا استقبال کرد و سفارش یک شام مفصل را داد. شیوا برا باز کردن
چمدانش و تعویض لباس ، پدرش و خان جان را تنها گذاشت و به طبقه بالا رفت .
پشت در اتاقشان که رسید ، ابتدا کمی مکث کرد و بعد در را باز کرد. کلید برق را زد، با روشن شدن اتاق ، شیوا بیاد شب
عروسیشان و تمام خاطراتش افتاد و ناگهان به یاد قولی که به فرهاد داده بود افتاد. با عجله به سمت تلفن رفت. مطمئن
بود
که حسابی او را نگران خودش کرده. سریعاً شماره منزلشان را گرفت و منتظر برقراري تماس شد. با برقرار شدن ارتباط،
صداي
فرهاد در گوشی پیچید :
-بله بفرمائید .
شیوا فوراً گفت :
-سلام فرهاد ، من هستم شیوا .
فرهاد که تا آن وقت ، لحظاتی سخت را سپري کرده بود، روي مبل نشست. سعی کرد خشم و ناراحتی اش را پنهان کند. با
صدایی گرفته گفت :
-سلام .
شیوا متوجه لحن و برخورد سرد فرهاد شد و گفت :
-خوبی فرهاد ، چرا صدایت گرفته؟
فرهاد که به سختی خودش را کنترل می کرد تا فریاد نکشد، گفت :
-می دانی چقدر منتظر تماست مانده ام؟
شیوا گوشه لبش را گزید و گفت:
-معذرت می خوام .
فرهاد گفت: فقط همین؟ پاسخ تو در برابر سه ساعت انتظار پر از تشویش من فقط یک عذرخواهی است؟
شیوا ناباورانه گفت :
-خب.. نه .. اما ...
     
  
زن

 
قسمت ۱۰۳ :
فرهاد- اما چی؟ فراموشم کردي، درسته؟
شیوا- به من حق بده، باید خستگی می گرفتم .
فرهاد- بله...بله...باید خستگی می گرفتی. ببینم براي برقراري یک تماس تلفنی به چقدر انرژي احتیاج هست؟
شیوا- نمی خواهی حال مادرت و پدرم را بپرسی؟
فرهاد با کمی عصبانیت گفت :
-ترجیح می دهم اول بدانم آن دو ساعت کجا بودي؟
شیوا با دستپاچگی گفت: منظورت چیه فرهاد؟ خب من به محض رسیدن به ایران رفتم منزل پدرم و حالا هم ...
فرهاد حرف او را قطع کرد و با خشم گفت :
-معلومه که به محض رسیدن به ایران رفتی منزل پدرت، چوم داري با من صحبت می کنی. منظور من وقتی است که از
منزلمان در نیویورك خارج شده اي. شما ساعت ده پرواز نداشتید، یعنی اصلا براي ایران، ساعت ده پروازي صورت نگرفته
.
خب...منتظرم .
شیوا فقط سکوت کرد. قلبش به شدت می زد. فرهاد در نهایت عصبانی فریاد زد :
کجا بودي؟ و یا بهتر است بگویم کجا بودید؟ تو و جان ...
شیوا- ما توي فرودگاه بودیم .
فرهاد- جان به من دروغ گفت که براي ساعت ده بلیط رزرو کرده و دو ساعت و نیم زودتر تو را از منزل خارج کرد، چرا؟
شیوا- من...من نمی دانم .
فرهاد فریاد زد :
-باید توضیح بدهی تو به چه حقی به من دروغ گفتی؟ تو نفهمیدي که جان با این کار سعی دارد مرا نسبت به تو بدبین
کند؟
شیوا- اینطور نیست. فقط فکر می کردم اگر به منزل برگردم تو پشیمان می شوي و اجازه نمی دهی به ایران بروم. باور کم من
هم نمی دانستم جان در مورد بلیط ها به ما دروغ گفته...خب...خب...اون دروغ گفت که تو...تو مجبور به تصمیم گیري
شوي و
...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت :
-چرا؟ چرا می خواست که خیلی سریع جواب بدهم و براي رفتن تو به ایران رضایت بدهم؟
شیوا با کلافگی گفت: من نمی دانم .
فرهاد- بسیار خوب، حالا به من توضیح بده چرا این همه مدت از من پنهان کردي که تو همان دختري هستی که جان در
ایران
عاشقش شده؟
شیوا این بار نزدیک بود پس بیفتد. فرهاد بار دیگر فریاد زد :
-پرسیدم چرا از من پنهان کردي که جان خواستگار تو بوده؟
شیوا با صدایی لرزان گفت :
-فرهاد خودت خوب می دانی من به غیر از تو چندین خواستگار دیگر هم د اشته ام اما هیچ وقت نخواستی آنها را به تو
معرفی
کنم و یا حتی ...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت :
-جان فرق می کند. یعنی خودت نمی فهمی؟ ما با او در تماس بودیم. از طرفی تو به او هیچ جوابی ندادي، یعنی به او
فهماندي جوابش بستگی به بهبودي یا وخامت حال جسمانی من دارد .
شیوا فورا گفت: اینطور نیست. من خیلی صریح و سریع به او جواب منفی دادم. باور کن فرهاد .
فرهاد گفت: بسیار خوب این موضوع را رو در رو حل می کنیم. و اما ... تو دیگر حق نداري با جان در تماس باشی. تا
هروقت
شده در ایران می مانی تا خودم بیایم دنبالت، حتی اگر یکسال طول کشید .
شیوا معترضانه گفت :
-اما فرهاد، من باید ...
فرهاد براي اولین بار به شیوا گفت :
-ساکت باش، نمی خواهم صدایت را بشنوم .
و بدون خداحافظی گوشی را روي دستگاه قرار داد. شیوا هم تماس را قطع کرد. لبه ي تخت نشست و با درماندگی سرش
را
در میان دستانش گرفت. می دانست اشتباه بزرگی را مرتکب شده اما دوست داشت فرهاد آرامتر این مسئله را حل کند. با
صداي خان جان بغضش را فرو داد و به سالن پائین برگشت. دیگر آن شور و شوق اولیه در او دیده نمی شد. همان شب
خان
جان تصمیم گرفت به افتخار ورود شیوا میهمانی شامی براي شب بعد در ویلا برگزار کند. به اتفاق هم لیستی از اسامی
میهمانان تهیه کردند. خان جان را هم در لیست مسهمانان قرار داد تا از او تشکر کرده باشد.
* * *
شیوا براي صرف صبحانه به باغ رفت. با ورود به باغ متوجه حضور قرامرز و خانواده اش شد. فرامرز به محض دیدن شیوا از
جایش
برخاست و با گشاده رویی گفت :
-سلام خانوم دکتر، رسیدن به خیر، حالتان چطور است؟
شیوا لبخندي زد و گفت: متشکرم فرامرز خان، خوبم .
سپس با مرجان روبوسی و احولپرسی کردو همراه آنها دور میز نشست فرامرز بار دیگر او را خطاب قرار داد و گفت :
-بمحض اینکه فهمیدم آمده اید، آمدم اینجا .
شیوا فنجان چاي را از دست خان جان گرفت و گفت :
ممنون از لطفتان، خوشحالم کردید .
فرامرز- حال برادرم چطور است؟ چرا نیامد؟
شیوا- خوبه و همگی شما را سلام رساند. احتمالا تا یکماه دیگر مرخصی بگیرد و به ایران بیاید .
فرامرز با شوخی گفت: دقیقا دو سال است که او را ندیده ام. لابد دیگر حسابی پیر شده !
شیوا خندید و گفت: اه نه...او هنوز شاداب و سرحال است .
فرامرز گفت: شما که ماشاالله جوانتر شده اید .
مرجان- بله دیگر... و بخاطر همین مسئله است که شیوا جون تصمیم به بچه دار شدن نگرفته. رحمی به حال فرهاد بیچاره
کن !
شیوا لبخند تلخی زد. خان جان با کمی ناراحتی گفت :
-بهتر است در مورد مسائل خصوصی دیگران دخالت نکنی .
مرجان با دلخوري جواب داد :
-اواه...وقتی که من و فرامرز ازدواج کردیم هنوز یک ماه از عروسیمان نگذشته بود شما به دست و پا افتادید که باید هرچه
زودتر
بچه دار شویم، حالا که نوبت به شیوا جون رسیده ...
خان جان حرف او را قطع کرد و گفت :
وضعیت شما فرق می کرد .
مرجان- بله فرق می کرد. فرامرز آن وقتها خیلی جوانتر از حالاي فرهاد بود و بالطبع من هم کوچکتراز شیوا جون بودم.
فرامرز
الان چهل و سه ساله است و پسربزرگمان شانزده ساله است .
خان جان- شیوا هنوز سنی ندارد .
مرجان- بله زمان ما فرق می کرد، جون من نوزده ساله بودم که به توصیه شما مادر شدم .
فرامرز این بار با عصبانیت گفت :
-مرجان بس کن. همان طور که مادر گفت مسائل خصوصی فرهاد و شیوا به ما ربطی ندارد .
شیوا با اندوه برخاست و گفت:؟
-خیلی می بخشید ولی باید به چند تا از دوستانم زنگ بزنم .
و آنجا را ترك کرد. بعد از رفتن شیوا خان جان با عصبانیت گفت :
-آخر کاري می کنی که به خاطر وراجی هاو فضولی هایت زبانت را ببرم! از همین حالا گفته باشم هیچ دوست ندارم امشب
حرف بچه دار شدن شیوا و فرهاد را سر هر میزي بشنوم .
سپس رو به فرامرز گفت :
-تو هم لطف کن و همراه قاسم براي خرید برو . کلی کار داریم .
فرامرز نگاه سرزنشباري به مرجان کرد و از سرمیز برخاست. شیوا هم وقتی به اتاق برگشت با پروانه تماس گرفت و او و
خانواده اش را براي شام شب دعوت کرد. پروانه از ورود شیوا به ایران بسیار خوشحال شد و قول داد که شب به دیدنش
برود .
بعد از قطع تماس از اتاق خارج شد. خان جان از تلفن پائین مشغول صحبت بود. با دیدن او گفت: لطفا گوشی، شیوتا جان
آمد .
شیوا پرسید:
-کیه خان جان؟
خان جان گوشی را به دست شیوا داد و گفت :
-آقاي لوییس... خودم براي شب دعوتش کردم .
شیوا گوشی را گرفت و گفت :
-سلام جان، صبح بخیر .
جان گفت :
-سلام، صبح شما هم بخیر، با فرهاد تماس گرفتی؟
شیوا پاسخ داد :
-بله تماس گرفتم .
جان گفت :
-خب، حالش چطور بود؟
شیوا نگاهی به خان جان کرد و گفت :
-خیلی بد، شب برایت می گویم .
جان متوجه شد که شیوا نمی تواند بطور واضح صحبت کند. پرسید :
-فهمیده که ساعت پروازمان را به او دروغ گفتیم؟
شیوا گفت :
-بله .
     
  
زن

 
قسمت ۱۰۴ :
جان با صداي بلندي گفت :
-مسیح به دادمان برسد. باشه شب می بینمت و در موردش صحبت می کنیم. حالا شماره هتل را یادداشت کن .
شیوا شماره تماس او را یادداشت کرد و بعد از خداحافطی گوشی را روي دستگاه قرار داد .
نزدیکیهاي غروب بود که سر و کله مهمانان در باغ پیدا شد. شیوا دائم از جا برمی خاست و با دوستان و آشنایان
احوالپرسی
می کرد. شکوه و مهرداد نیز به شام دعوت شده بودند. شیوا با کمال تعجب و ناباوري فهمید که آنها بچه دار شده اند. با
شادمانی از صمیم قلب به شکوه تبریک گفت و آرزو کرد که فرزندشان با سلامتی کامل به دنیا بیاید .
بالاخره پروانه به همراه خانواده اش از راه رسیدند. دو دوست بعد از مدتها دوري، با شوق یکدیگر را در آغوش کشیدند.
پروانه با
هیجان گفت :
-واي نگاهش کن، واسه خودش خانومی شده، چقدر تغییر کرده اي شیوا .
شیوا با لبخندي گفت :
-تو هم خیلی فرق کرده اي، راستی نامزد نکردي؟
پروانه همراه او روي صندلی نشست و گفت :
-انقدر بی معرفت هستم؟ نامزد کنم و تو بی خبر باشی؟ البته یک خواستگار سمج و مناسب دارم، شاید جواب دادم .
شیوا گفت :
-مبارکه. حالا این آقاي بدبخت کی هست که چشمش تو را گرفته؟
پروانه خندید و گفت :
-یکی از دوستان برادرم پیام. خب تو از خودت تعریف کن، این طور که معلومه هنوز حرف شوهرت را گوش نکرده اي و
مامان
نشده اي !
غم به چهره شیوا دوید و با اندوه گفت :
-یک زمانی من ناز می کردم، حالا نوبت دست تقدیر است که مرا به بازي بگیرد و براي این امر با من ناز کند. باید یک
مدت صبر
کنم تا ...
و سکوت کرد. پروانه دست او را گرفت و با لحنی دلگرم کننده گفت :
-مهم نیست. این یک مدت هم اضافه بر آن دو سال. راستی چه خبر از شوهر پولدار و جان فدایت؟
شیوا لبخندي زد و گفت :
-خوبه، گرفتار کار و زندگی است .
در همین هنگام نگاهش به جان افتاد که با دسته گلی زیبا وارد باغ می شد. آراسته تر از همیشه در لباسهاي شیک و گران
قیمتش توجه همه را به خود جلب کرد. در نبود فرهاد او در میان جمع مردان می درخشید. از وضع ظاهري اش همه
فهمیدند او
یک خارجی متمول و مشهور است. یک راست به سمت خان جان رفت و با ادبی فراوان گلها را تقدیمش کرد، با او، امیر،
فرامرز
و خانواده اش به گرمی احوالپرسی کرد. پروانه در حالیکه نگاهش را از جان نمی گرفت پرسید :
-او باید همان جان لوییس باشد که تعریفش را می کردي .
شیوا گفت :
-بله خودش است، یک میلیاردر تحصیل کرده آمریکایی و مسیحی !
جان به سمت آنها رفت. هر دو از جا برخاستند، با هر دوي آنها احوالپرسی کرد و خطاب به شیوا گفت :
-لطف می کنید چند لحظه با هم خصوصی صحبت کنیم؟
شیوا رو به پروانه کرد و گفت :
-معذرت می خواهم، الان برمی گردم .
و هر دو به تنهایی پشت میز دیگر نشستند. جان بدون مقدمه گفت :
-پس شوهرتان تبدیل به کوه آتشفشانی شده که هر لحظه ممکن است فوران کند و مواد مذابش مرا هم نابود سازد !
شیوا با جدیت گفت :
-جان خواهش می کنم دست از لودگی بردار و جدي باش. فرهاد فهمیده که تو قبلا از من خواستگاري کرده اي، همه چیز
را
می داند .
جان حالتی جدي به خود گرفت و با دستپاچگی گفت :
-چی؟ فهمیده؟ یا مریم مقدس !
شیوا گفت :
-بله فهمیده و خیلی عصبانی بود که موضوع را از او پنهان کرده ام. خیلی... خیلی ناراحت بود .
جان به صندلی تکیه زد و گفت :
-پس باید تا یک مدتی از جلوي چشمش دور باشم وگرنه شکارش می شوم .
شیوا پوزخندي زد و گفت :
-یک مدت نه، بلکه براي همیشه! از من هم خواست که دیگر تو را نبینم، اما جان او از کجا موضوع خواستگاري تو را
فهمید؟
جان سیگارش را روشن کرد و گفت :
-من آن جسیکاي احمق را با دستهاي خودم خفه می کنم. قبل از اینکه بیایم ایران تهدیدم کرد که همه چیز را به فرهاد
می گوید. حالا نتیجه این کار احمقانه اش را می بیند .
شیوا با تعجب گفت :
-تو در این باره به او حرفی زده بودي؟
جان پاسخ داد :
-انقدر مرا احمق تصور نکن. نمی دانم اون مارمولک از کجا موضوع را فهمیده، به هر حال باید جایی براي مخفی شده پیدا
کنم .
شیوا گفت :
-تو همه چیز را به شوخی می گیري. فرهاد واقعا عصبانی بود. شاید باور نکند که ما بدون هیچ قصدي از ساعت پرواز به او
دروغ گفته ایم .
جان نگاهش را به شیوا دوخت و با خونسردي گفت :
-این دیگه مشکل خودش است. نباید به همسرش بی اعتماد باشد !
شیوا با کمی عصبانیت گفت :
-اون حق داره که باور نکنه. مقصر تو هستی. تو با دورغ احمقانه ات در مورد رزرو بلیطها مرا توي دردسر انداختی .
جان لبخندي زد و گفت :
-همین دروغ احمقانه من بود که باعث شده تو حالا اینجا در کنار دوستان و خانواده ات باشی. لااقل براي تو نفعی داشته .
شیوا گفت :
-آره... تمام تعطیلات را باید با افکاري مغشوش سپري کنم .
جان گفت :
-فکرش را نکن. دوري تو به اندازه کافی روي فرهاد اثر خواهد گذاشت و به محض ورودش به ایران و دیدن همه چیز را
فراموش
     
  
زن

 
قسمت ۱۰۵ :
می کند. پس با خیالی راحت تعطیلات را خوش بگذران. راستی گفته بودي مادر بزرگت در اصفهان زندگی می کند. من
قصد
دارم از آنجا هم دیدن کنم. اگر دوست داشته باشی می توانی ...
شیوا با خشم گفت :
-جان، انگار نمی فهمی !
جان خنده کوتاهی کرد و گفت :
-من که نخواستم تنهایی بروم. می توانی با مادر فرهاد بیایی. به هر حال من یک ماشین کرایه کرده ام و ماشینم خالیست .
در همین هنگام خان جان به سمت میز آنها رفت و خطاب به شیوا گفت :
-شیوا جان، فرهاد پشت خط است. البته وقتی فهمید آقاي لوییس اینجا هستند خواست با ایشان هم صحبت کند .
شیوا با تشویش به جان نگاه کرد و او با خونسردي از جا برخاست و هر دو با هم به سالن رفتند. جان گوشی را برداشت و
گفت :
-الو... جان هستم .
فرهاد در نهایت خشم و عصبانیت فریاد کشید :
-می کشمت جان، با دستهاي خودم خفه ات می کنم! بهت قول می دهم .
جان گفت :
-احتیاجی به قول نیست. از صدایت معلوم است. اما بگو بدانم این شیوه جدید براي سلام و احوال پرسی از کی آنجا رایج
شده؟
فرهاد با همان عصبانیت گفت :
-تو یک دلقک هستی! آنجا چه غلطی می کنی؟
جان گفت :
-خب هنوز که معلوم نشده مادرت براي انجام چه غلطی این همه میهمان را دعوت کرده. هر وقت معلوم شد ...
فرهاد با خشم فریاد زد :
-احمق! چه نقشه اي براي زندگی من کشیده اي؟
جان پوزخندي زد و گفت :
-بس کن فرهاد. این افکار شوم را بریز دور و به همسرت اطمینان داشته باش .
فرهاد گفت :
-پس شیوا همه چیز را به تو گفته. اما من به او اطمینان دارم. این...
تو هستی که فکر مرا آشفته کرده اي. همانطور که زندگی جسیکا را به آتش کشیده اي، قصد سوزاندن زندگی مرا هم
داري .
جان گفت :
-گوش کن فرهاد، من نمی دانم جسیکا چه حرفهایی به تو زده اما تو ...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت :
-تو گوش کن، من اجازه نمی دهم پست فطرتیهاي تو دامنگیر شیوا و زندگی من بشود. اگر مطمئن شوم چنین نیتی داري
با
یک گلوله خلاصت می کنم و آن مغز نابغه ات را تقدیم موزه نیویورك می کنم .
جان با ناراحتی گفت :
-به تو اجازه نمی دهم مرا پست فطرت خطاب کنی، در حالیکه در تمام این مدت روابطی دوستانه با تو و همسرت داشته
ام .
به دور از تمام آن افکار پلیدي که تو از من در فکرت گنجانده اي .
فرهاد با تمسخر گفت :
-واقعا... پس لطف کن و دلیلی براي دروغت در مورد ساعت پروازتان بیاور .
جان گفت :
-از روي حماقت آن کار را کردم و حالا دارم نتیجه اش را می بینم .
فرهاد با خشم گفت :
-و خواستگاري ات از شیوا... حرفهایت در ماه عسل ما ...
جان مکثی کرد و گفت :
-اون قضیه قبل از ازدواج شما دو تا بوده، حالا براي من همه چیز تمام شده است .
فرهاد گفت :
-اما تو هنوز هم داري ادامه اش می دهی. با توجهاتت به شیوا، اما من نمی گذارم .
جان گفت :
-فرهاد تو سخت در اشتباهی. من هیچ قصد بدي ندارم. دیگر حرفی ندارم. همسرت اینجاست، با او صحبت کن .
و با ناراحتی گوشی را به دست شیوا سپرد و از سالن خارج شد .
شیوا گفت :
-الو سلام فرهاد .
فرهاد پاسخی نداد. شیوا دوباره گفت :
-با من قهر کرده اي؟ می خواهی از این به بعد عمو فرهاد صدایت کنم؟
فرهاد لبخندي زد اما با جدیت گفت :
-قرارمان چی بود؟
شیوا گفت :
-منظورت از قرارمان قطع رابطه ام با جان است؟
فرهاد گفت :
-پس فراموش نکرده اي .
شیوا گفت :
-مادرت دعوتش کرد، به من هیچ ارتباطی ندارد .
فرهاد گفت :
-می توانستی او را منصرف کنی، درسته؟
شیوا گفت :
-چطور باید منصرفش می کردم؟ اگر این کار را می کردم خان جان هزار جور سوال از من می کرد. اول می پرسید چرا
دعوتش
نکنم، چرا از او خوشت نمی آید؟ پس چرا راضی شدي که با او بیایی ایران؟ دست آخر هم می پرسید پس چرا فرهاد اجازه
داده که تو را همراهی کند؟
فرهاد گفت :
-این من نبودم که به تو اجازه سفر دادم. این اصرارها و لجاجتهاي تو بود که باعث همراهیت با جان شد .
شیوا با ناراحتی گفت :
-تو اصلا مرا درك نمی کنی فرهاد .
فرهاد گفت :
-آها، درکت نمی کنم، آره... خب می توانستم جاي پدرت باشم .
شیوا گفت :
-منظورم این نبود. اصلا بگو بدانم مگه تو به من اعتماد نداري؟
فرهاد با عصبانیت گفت :
-شیوا اگه اینجا بودي بخاطر این حرف، براي اولین بار توي دهانت می زدم. موضوع اعتماد من به تو نیست. موضوع این
است
که جان یک شارلاتان واقعی است. او مثل یک شیر زخم خورده می ماند. همان طور که جسیکا را به آتش کشید، قصد بر
هم
زدن زندگی ما را هم دارد .
شیوا گفت :
-تو اشتباه می کنی فرهاد. جان چنین آدمی نیست. تو هنوز او را بخوبی نشناختی و ...
فرهاد با لحن ملایمتري گفت :
-ببین عزیزم تو یک زن ساده و بی آلایش هستی. بی خبر از نیرنگها و فریبکاریهاي آدمهایی مثل جان. حالا خواهش می
کنم
به حرف من گوش کن و از او کناره بگیر .
شیوا گفت :
-باز هم می گویم تو در مورد جان اشتباه می کنی، اما همانطور که می خواهی از او فاصله می گیرم. هر چند تا بحال هم
آن
طور که تو فکر می کردي نبوده. اما تو چرا به جسیکا اعتماد کرده اي؟ فکر نمی کنی او هم بخواهد از تو انتقام بگیرد؟
فرهاد گفت :
-از یک زن تنها و داغ دیده چه کاري جز بزرگ کردن تنها فرزندش می آید؟
شیوا لبخند تلخی زد و گفت :
-بسیار خب، تو می توانی به توصیه هاي آن زن گوش کنی و هر روز به اینجا زنگ بزنی و مطمئن شوي جان اینجا نیست .
فرهاد با ناراحتی گفت :
-تو خیلی عوض شده اي شیوا !
شیوا با تغیر گفت :
-آره من عوض شدم، چون تو دائم در حال جانبداري از آن زن و بچه اش هستی و من هم نباید ایرادي بگیرم و یا اعتراض
کنم
اما تو ...
فرهاد گفت :
-من چی؟ بله من مقصر هستم که موضوع گفتنت راجع به ساعت پرواز و خواستگاري جان را فراموش کردم .
شیوا با ناراحتی گفت :
-می توانی فراموش نکنی، هر وقت فرصت کردي تو و جسیکا در موردش تحقیق کنید و تا می توانی مرا سوال پیچ کن که
کجا
بودیم و چرا موضوع خواستگاري جان را پنهان کردم .
فرهاد با عصبانیت گوشی را روي دستگاه کوبید و ارتباط قطع شد .
جان شب بعد به اصفهان سفر کرد و شیوا او را تا هنگام عزیمتش به آمریکا که براي خداحافظی از او و خان جان به ویلا
رفت،
ندید. بعد از رفتن جان، شیوا و خان جان به همراه امیر براي چند روزي عازم اصفهان شدند. در تمام مدتی که شیوا در
ایران
بود، فرهاد با او تماس نگرفت و اگر شیوا با او تماس می گرفت با سردي پاسخش را می داد .
خان جان به خوبی از اختلافات بوجود آمده بین آن دو آگاهی داشت اما ترجیح می داد در آن دخالتی نکند و حل
مشکلاتشان را
به عهده خودشان واگذارد .
     
  
زن

 
قسمت ۱۰۶:
فرهاد در را با کلیدش باز کرد و وارد شد. با گامهاي آهسته قدم برمی داشت. قصد داشت او هم همه را غافلگیر کند. چند
متر
مانده به ساختمان ایستاد. خان جان پشت به او روي صندلی نشسته بود و مثل همیشه، حافظ می خواند. لبخندي بر لب
نشاند و به اطرافش نگاه کرد. همه چیز مثل سابق بود. آهسته به خان جان نزدیک شد و غافلگیرانه دستانش را روي
چشمان
او قرار داد. خان جان جیغ خفیفی کشید و گفت :
-چه کسی قصد شوخی با مرا دارد؟ فرامرز تو هستی؟
و با دستنش انگشتان کشیده فرهاد و حلقه ازدواجش را لمس کرد و با هیجان فریاد زد :
-فرهاد، پسرم !
فرهاد خندید و دستانش را برداشت و هر دو یکدیگر را تنگ در آغوش کشیدند. اشک شوق از چشمان خان جان جاري
گشت،
نفس عمیقی کشید و بوي فرزندش را استشمام کرد و با گریه گفت :
-فرهاد جان، پسرم نمی دانی چقدر دلتنگت بودم .
هر دو روي صندلی نشستند. فرهاد بغضش را فرو داد و گفت :
-من هم همین طور مادر جان. هم دلتنگ شما بودم و هم محتاج آغوش گرمتان .
خان جان اشکهایش را پاك کرد و گفت :
-باید خوب نگاهت کنم تا تلافی این دو سال را درآورده باشم .
فرهاد سر خم کرد تا دستان او را ببوسد اما خان جان فورا دستانش را عقب کشید و در عوض دست پر مهرش را بر سر او
کشید و او را بوسید و غم دوري او را با آهی از سینه بیرون ریخت. فرهاد با لبخند به او نگاه کرد و گفت :
-حالتان چطور است مادر عزیزم؟
خان جان دستش را روي دست فرهاد قرار داد و با عطوفت نگاهش کرد و پاسخ داد :
-خوبم، فقط غم دوري شما مرا آزار می دهد. به هر طرف نگاه می کنم تو و شیوا را می بینم .
فرهاد دست او را نوازش کرد و گفت :
-تمام می شود، و باز همه دور هم جمع می شویم و شبها برایمان فال می گیرید .
سپس نگاهی به دور و بر نمود و بریده بریده گفت :
-پس... پس شیواي من... او کجاست؟
خان جان با خنده گفت :
-خیلی دلتنگ همسرت هستی؟
فرهاد گفت :
-واي مادر دست روي دلم نگذار، بدجوري مرا وابسته و اسیر خود...
کرده با رفتنش خانه دلم را خاموش کرد.و بعد با شوخی گفت:تقصیر شماست اگر کمی مادر شوهر بازي در آورید جرات
نمیکند
مرا تنها بگذارد
خان جان باز هم خندید و گفت:انقدر بدجنس بازي نکن پسر بعد از اینهمه مدت دوري از اینجا باید به او حق بدهی که
تنهایت
بگذارد و بیاید اینجا.در ضمن خیلی جدي باید بگویم که تو حق نداشتی او را اذیت کنی و با او قهر کنی و به او تلفن
نزنی
فرهاد به صندلی تکیه زد و گفت:لازم بود عروست کمی سر بهوا شده و دیگر به شوهرش توجه نمیکند در هر حال این

مدت
خودم هم خیلی عذاب کشیدم راستی نگفتید کجاست
خان جان گفت:عروسی برادر دوستش پروانه.منهم دعوت داشتم اما اصلا حال و حوصله نداشتم فکر میکنم تا دو ساعت
دیگر
برگردد به قاسم سفارش کرده که برود دنبالش
فرهاد گفت:دو ساعت دیگر
خان جان گفت:تا تو شام بخوري و کمی استراحت کنی او هم می آید
فرهاد گفت:توي هواپیما شام خورده ام
و نگاهی به اطراف انداخت تاب به تازگی رنگ شده بود و بوي آن هنوز محسوس بود.براي یک لحظه شیوا را سوار بر تاب تصور کرد .خان گفت:شیوا رنگش زد و روغن کاریش کرد.من که دیگه حال و حوصله اینکارها را ندارم
فرهاد لبخندي زد و گفت:چه خبرها از خودتان بگویید
خان جان گفت:همه چیز مثل همیشه است منهم همینطور و بگو هنوز تصمیم نگرفته اید بچه دار شوید
فرهاد نگاهش را از او دزدید میدانست اگر چیزي از مشکل لاینحلشان بفهمد از غصه دق میکند.لبخندي زد و گفت:چرا
تصمیم
گرفته ایم بزودي بچه دار شویم خب حالا برایم فال میگیرد
خان جان با شادمانی گفت:عالیه!اما در مورد فال باشد براي بعد چون هم تو خسته اي و هم وقت خواس من رسیده برو به
اتاقتان و تا آمدن شیوا کمی استراحت کن باید خوب غافلگیرش کنی فراموش نکن با او خوب برخورد کنی میخواهم همین
امشب هر اختلافی دارید را حل کنید و فردا صبح سر میز صبحانه هردویتان را خندان ببینم
فرهاد لبخندي زد و گفت:اطاعت قربان
و همراه او از جا برخاست و هر کدام به اتاقهایشان رفتند.فرهاد با ورود به اتاقشان دو چندان دلتنگ شیوا شد.مشتاقانه به
دور
وبر اتاق نگاه کرد روي عسلی کنار تخت عروسک شیوا بچشم میخورد.لبخند تلخی زد و آنرا برداشت لبخ تخت نشست و
به
عروسک خیره شد.همان عروسکی بود که طی یکی از سفرهایش به ژاپن براي شیوا آورده بود.آن زمان شیوا 15 ساله بود
و او
درست در همان سال گرفتارش شده بود.خوب بیاد داشت که با دادن عروسک به او چقدر عصبانی اش کرده بود.درست
مثل
همیشه زود خشمگین شده و زود هم آتش خشمش فروکش کرده بود.با فریاد به او گفته بود تو بدجنسی یک بدجنس
دلقک
عمدا براي من عروسک آورده اي تا هم بمن بخندي و هم دیگران را خندانده باشی
و واقعا هم به عصبانیت بیجاي او خندیدند چون خیلی زود از زیبایی عروسک و شعري که میخواند خوشش آمده و آنرا
قبول
کرده بود.فرهاد عروسک را سرجایش قرار داد و روي تخت دراز کشید بوي شیوا را بخوبی احساس میکرد.ساعتی غرق در
خاطرات گذشته شان شد

با شنیدن صداي ماشین سریعا از روي تخت برخاست و چراغها را خاموش کرد مقابل در شیشه اي ایستاد و به محوطه
چشم
دوخت.ماشین به ارامی وارد باغ شد و مقابل ساختمان توقف کرد.شیوا از آن خارج شد قبل از اینکه در ماشین را ببندد
خم شد و گفت:ممنونم آقا قاسم لطفا چراغها را خاموش کنید
شیوا وارد سالن شد تمام چراغها روشن بود اما مطمئن بود خان جان خوابیده.براي لحظه اي جلوي پله ها متوقف شد بوي
ادوکلن فرهاد را استشمام کرد و بسمت میز رفت با دیدن خاکسترهاي سیگار که در زیر سیگاري ریخته شده بود لبخندي
زد و
با عجله از پله ها بالا رفت خواست با هیجان در را باز کند که ناگهان بیاد رفتار فرهاد افتاد زیر لب گفت حالا نوبت من
است
در را باز کرد و خیلی عادي وارد اتاق شد .کلید برق را زد اتاق روشن شد و فرهاد مقابل بالکن رو به او ایستاده بود.با
لبخندي
بر لب گفت:سلام عزیزم
شیوا نگاه کوتاهی به او کرد و گفت:سلام
فرهاد دلخور از رفتار سرد و بیروح شیوا گفت:حالت خوبه عزیزم
شیوا کیفش را روي میز انداخت و گفت:بله خیلی خوبم
فرهاد بسمت او رفت و گفت:فکر میکردم بعد از یکماه دوري و جدایی مشتاقانه با من برخورد میکنی
شیوا در حال تعویض لباسهایش گفت:تو با آن رفتارت جایی براي دلتنگی و شور و اشتیاق نگذاشتی
کتابخانه نودهشتیا ریشه در عشق - لیلا رضایی
     
  
زن

 
قسمت ۱۰۷:
فرهاد مقابل او ایستاد و گفت:واقعا؟واقعا دلت برایم تنگ نشده بود
شیوا لب تخت نشست و در حال آوردن جورابهایش گفت:خودت باید بفهمی
فرهاد سر او را بالا گرفت و گفت:بمن نگاه کن واقعا تا این حد برایت بی اهمیت شدم
شیوا که تا آن لحظه از نگاه کردن به فرهاد میگریخت به چهره او دقیق شد بدشت دلتنگش شده بود میخواست خود را در
آغوشش رها کند اما رفتار فرهاد او را رنجانده بود و نمیخواست خودش را بی قرار نشان دهد د عین حال مطمئن بود
چشمانش
او را لو داده اند.لبهاي فرهاد به لبخندي متبسم شد و گفت:فهمیدم میدانم اذیتت کرده ام تو هم خوب میدانی که خودم
هم
عذاب میکشیدم اما لازم بود
شیوا سرش را از دستان او ازاد کرد و گفت:چرا؟چرا لازم بود
فرهاد کنار او نشست و گفت:تو خیلی سرکش شده اي
شیوا گفت:نکند فکر کردي اسب هستم؟سرکش شده ام و باید رامم کنی
فرهاد گفت:نه...منظورم این است که دیگه نظرات من برایت مهم نیست و هر کار دوست داشته باشی انجام
میدهی
شیوا گفت:منظورت از هر کاري آمدنم به ایران همراه جان است؟خب باید هم اینطور عمل میکردم چون تو یک آدم
خودخواه
شده اي اگر میخواستم منتظر اجازه تو بمانم تا سال دیگر هم موفق نمیشدم به ایران بیایم.حالا هم که اینجا هستی فقط
بخاطر وجود من است من آمدم ایران و تو بدست و پا افتادي که هر طور شده خودت را بمن برسانی
و به فرهاد چشم دوخت.فرهاد لبخندي زد و با هیجان او را در آغوش کشید و گفت:درسته حالا میدانی که چقدر دوستت
دارم
و بیتابت هستم با من قهر نکن و بمن حق بده بعد از فهمیدن پنهان کاریهایت حسابی کفري شدم
هر دو بهم نگاه کردند در نگاهشان عشق موج میزد شیوا لبخندي زد و گفت:تو هم خوب میدانی نمیتوانم با تو
قهرکنم
فرهاد او را محکم بخود فشرد و گفت:دیگه اجازه نمیدهم تنهایم بگذاري
مرخصی یک هفته اي فرهاد به سرعت به پایان رسید و آنها بار دیگر باالاجبار ایران را به مقصد نیویورك ترك کردند.در
آن یک
هفته فرهاد هرگز حرفی از جان بمیان نیاورد و حتی اشاره به موضوع خواستگاري او از شیوا و دو ساعت تاخیرشان به
ایران
نداشت.او سعی داشت به شیوا بفهماند دوستی با جان را براي همیشه کنار گذاشته و شیوا این موضوع را به فراست درك
.<o></o> نمود
شیوا دستش را روي شانه فرهاد گذاشت، به آرامی او را تکان داد و گفت :
-فرهاد... فرهاد چقدر می خوابی؟ بلند شو دیرت شده .
فرهاد با رخوت چشمانش را باز کرد و نگاهی به ساعت انداخت و بعد به شیوا نگاه کرد و گفت :
-سحرخیز شده اي خانوم تنبل من !
شیوا گفت :
-خب باز باید عادت کنم. تا چند روز دیگر کلاسهایم شروع می شود و درس و کتاب شروع می شود .
فرهاد از جا برخاست، روي تخت نشست به شیوا که شعر شادي را زمزمه می نمود نگاه کرد و گفت :
-کو تا شروع کلاسهایت؟ تقریبا دو هفته دیگر مانده .
شیوا مقابل آینه ایستاد. نگاهی به سرو وضعش کرد و گفت :
-خب آره... اصلا ببینم مگر عیبی دارد که بخواهم صبح زود بیدار شوم؟
فرهاد از تخت پایین آمد و گفت :
-نخیر اما امروز انگاري خیلی خوشحالی !
شیوا لبخندي زد و به سمت در رفت و در حالیکه از اتاق خارج می شد گفت :
-سر میز صبحانه می بینمت .
فرهاد در حالیکه چیزي از علت شادي و سحر خیزي او نفهمیده بود، شانه هایش را بالا انداخت و وارد حمام شد. او درست
حدس زده بود، شیوا آن روز واقعا خوشحال و سرحال بود. مدتی بود که در خودش تغییر و تحولاتی را احساس می کرد.
علایم
ظاهري و هورمونی به او فهمانده بود که بالاخره فرهاد را به آرزویش خواهد رساند. صبر کرده بود تا مطمئن شود و بعد
براي
انجام آزمایش به آزمایشگاه برود. تصمیم داشت فرهاد را با جواب مثبت آزمایشش غافلگیر کند. آن روز هم قصد داشت
بعد از
فرهاد به آزمایشگاه بیمارستان برود .
دقایقی بعد فرهاد به طبقه پایین رفت و پشت میز صبحانه نشست. شیوا به صندلی تکیه داده بود و در حالیکه لبخندي بر
لب
داشت و به او نگاه می کرد به عکس العمل فرهاد در برابر آن خبر خوش می اندیشید. فرهاد با تعجب گفت :
-عزیزم تو امروز حالت خوبه؟
شیوا خنده کوتاهی کرد و گفت :
-چطور مگه؟
فرهاد با تردید گفت :
-آخه... آخه به من زل زده اي، چرا صبحانه ات را نمی خوري؟
شیوا گفت :
-اصلا میل ندارم. ترجیح می دهم یکی دو ساعت دیگر صبحانه بخورم. تازه چه عیبی داره که نگاهت کنم؟ احساس می
کنم
دلم برایت تنگ شده .
فرهاد با صدایی بلند شروع کرد به خندیدن و بعد گفت :
-این شادابی تو، مرا هم سرحال می آورد. همیشه همین طور بوده، تو همیشه باعث سرزندگی من شده اي. احساس می
کنم در کنار تو همیشه جوان خواهم ماند .
شیوا با شوخی گفت :
-باید هم جوان بمانی، چون اگر احساس کهولت کنی از تو فرار می کنم .
فرهاد با خنده از جا برخاست و گفت :
-می دانم بانوي جوان من، می دانم که نباید پیر بشوم چون ممکن است که تو را از دست بدهم. می دانی که براي داشتن
تو
چقدر حسود و خودخواهم !
شیوا معترضانه گفت :
-من فقط قصدم شوخی بود و هیچ وقت تو را ترك نمی کنم .
فرهاد خم شد و او را بوسید و گفت :
-می دانم عزیز دلم... مطمئنم .
سپس کتش را پوشید و گفت :
-فعلا خداحافظ، ظهر می بینمت .
شیوا هم پاسخ او را داد و بلافاصله بعد از رفتن او از سر میز بلند شد و به اتاقش برگشت و بعد از تعویض لباسهایش،
کیفش را
برداشت و به سالن پایین رفت، یکی از خدمتکارها را صدا زد و گفت :
-من دارم می رم بیرون، میز صبحانه را جمع کنید .
و از منزل خارج شد. نیم ساعت بعد مقابل بیمارستان از تاکسی پیاده شد. کمی طراف را نگاه کرد و وارد محوطه شد. آن
ساعت از روز هنوز بیمارستان خلوت بود و شیوا می دانست بعضی از پرسنل او را به خوبی می شناسند. سعی کرد از نگاه و
دید آنها پنهان بماند. شیوا به سمت آزمایشگاه که در ضلع غربی بیمارستان قرار داشت، رفت، وارد آنجا شد و براي
آزمایش
نوبت گرفت و در تمام مدتی که منتظر نوبتش بود دعا کرد با جسیکا برخوردي نداشته باشد. بالاخره نوبت به او رسید،
آزمایشات
لازم را انجام داد و از اتاق خارج شد. مابین کریدور رسیده بود که درب یکی از اتاقها باز شد و جسیکا پوشیده در لباسهاي
سفیدش در حالیکه چند برگه به دست داشت از آن خارج شد. شیوا فورا پشتش را به او کرد و بار دیگر به سمت
آزمایشگاه
     
  
زن

 
قسمت ۱۰۸:
رفت. جسیکا با شک و تردید به او نگاه کرد و بعد از آنجا خارج شد. شیوا نفس راحتی کشید و دوباره به سمت در خروجی
رفت، این بار محتاطانه تر قدم برمی داشت. همین که به در خروجی رسید، در باز شد و جان با چند لوله آزمایشگاهی وارد
شد. شیوا که غافلگیر شده بود با دستپاچگی گفت :
-س... سلام جان .
جان لبخندي زد و چون او را بعد از مدتها می دید با شادمانی گفت :
-اُه... سلام شیوا. حالت چطوره؟ ببینم تو اینجا چکار می کنی؟
شیوا گفت :
-خوبم، راستی جسیکا رفت؟
جان با سردرگمی پاسخ داد :
-جسیکا... اُه بله رفت به ساختمان بیمارستان. نگفتی تو اینجا چه می کنی؟
شیوا لبخندي زد و گفت :
-انقدر در کارهاي من فضولی نکن. فقط نمی خواهم فرهاد بفهمد اینجا بوده ام .
جان گفت :
-اُه... مطمئن باش از من در این باره چیزي نخواهد شنید. چون خودم در طول این مدت در حال فرار از او بوده ام. فکر می
کنم
زیر آن روپوش سفید و تمیزش، یک اسلحه سیاه و وحشتناك براي هدف قرار دادن مغز من قرار داده !
شیوا خندید و گفت :
-نه... نه... این طورها هم که فکر می کنی نیست. هر چند که بهتره به همین روش پیش بروي. اون احتیاج به زمان داره. در
مورد من خیلی حساسیت نشان می دهد .
جان گفت :
-بله، اما نگفتی اینجا چه می کردي؟
شیوا گفت :
-گفتم که در کارهاي من فضولی نکن، فعلا خداحافظ .
جان لبخندي زد و گفت :
-خداحافظ. توي دانشگاه می بینمت .
جان به سمت سالن تحقیقات رفت که ناگهان نگاهش به تابلوي آزمایشگاه افتاد. با شک و تردید راهش را عوض نمود و به
سمت آزمایشگاه رفت .
جسیکا بعد از اینکه از لابراتوار خارج شد به ساختمان اصلی رفت و یک راست به اتاق فرهاد رفت. برگه هایی را که همراه
داشت روي میز او قرار داد و گفت :
-این هم جواب آزمایشات، برایت گرفتم .
فرهاد نگاهی به جوابها کرد و گفت :
-متشکرم، مربوط به بیمار دویست و شش است. همان دختر بچه هفت ساله .
جسیکا با تردید گفت :
-راستی همسرت را دیدم .
فرهاد با تعجب به جسیکا نگاه کرد و گفت :
-شیوا... اینجا؟
جسیکا گفت :
-اینجا نه، در موسسه تحقیقاتی دیدمش. تا مرا دید پشتش را به من کرد. فکر کردم با خودت آمده .
فرهاد بار دیگر به برگه ها نگاه کرد و گفت :
-حتما اشتباه کرده اي. او الان در منزل است .
جسیکا به سمت در رفت و گفت :
-فعلا خداحافظ .
فرهاد نگاهش را از برگه ها گرفت و به تلفن نگاه کرد. با کمی تردید گوشی را برداشت، شماره گرفت و از ایستگاه
پرستاري
خواست تا یک خط آزاد در اختیارش قرار دهند و بعد بلافاصله شماره منزلش را گرفت. خدمتکار گوشی را برداشت و
گفت :
-بله بفرمایید .
فرهاد گفت :
-دکتر پناه هستم، می خواستم با همسرم صحبت کنم .
خدمتکار گفت :
-ایشان دقیقا یک ساعت قبل از منزل خارج شدند.
فرهاد با تعجب گفت :
-رفت بیرون؟کجا؟
خدمتکار پاسخ داد :
-نمی دانم قربان، به ماچیزي نگفتند .
فرهاد گفت :
-بسیار خب، نمی خواهم بفهمد که با منزل تماس گرفتم .
و گوشی را روي دستگاه قرارداد و به این فکر کرد که کجا می توانسته رفته باشد. او جایی نداشت و کاري براي انجام دادن
نداشت. مطمئن شد که جسیکا در مورد دیدن او در لابراتوار حقیقت را گفته. بعد از ساعت کار به منزل بازگشت. شیوا در
حالی
که شعر شادي را زیر لب زمزمه می کرد در حال چیدن میز ناهار بود و اصلاً توجهی به اطراف نداشت. حتی متوجه حضور
فرهاد
هم نشد. بعد از پایان ابیات شعر ، آهی کشید و زمزمه کرد اي خدا یعنی گناهم را بخشیده اي؟ فردا ... آره فردا (...
فرهاد تک سرفه اي کرد و گفت :
-سلام .
شیوا با سرعت به پشت سرش نگاه کرد. با دیدن او کمی جا خورد و گفت :
-تو... تو کی اومدي؟
فرهاد گفت :
-همین حالا .
و بعد با کمی مکث ادامه داد .
-ببینم تو جایی رفته بودي؟
شیوا با دستپاچگی گفت :
-من ؟ نه ، کجا باید می رفتم؟ چرا این سؤال را کردي؟
فرهاد گفت :
-همین طوري .
و بعد با شک و تردید به شیوا نگاه کرد و به طبقه بالا رفت .
فرهاد پشت پنجره مشرف به محوطه ایستاده بود و به در ورودي چشم دوخته بود. براي با چهارم به ساعتش نگاه کرد. نیم
ساعت می شد که پشت آن پنجره به حالت انتظار ایستاده بود. تمام کارهایش را رها کرده بود و دعا می کرد که اشتباه
کرده
باشد. بالاخره تصمیم گرفت به سراغ بیمارانش برود. خودش را راضی کرده بود که در مورد شیوا و حضورش در آنجا اشتباه
کرده
و ناگهان با دیدن او که وارد محوطه می شد، سر جایش میخکوب شد. او را دید که یک راست به ساختمان مؤسسه
تحقیقاتی
و آزمایشگاه می رفت که متوجه جان شد. او از روبرو به سمت او آمد و گفت :
-سلام شیوا ، آمده اي که جواب آزمایشاتت را بگیري؟
شیوا با اخم و ناراحتی گفت :
-سلام شیوا ، آمده اي که جواب آزمایشاتت را بگیري؟
شیوا با اخم و ناراحتی گفت :
-ببینم جان ، تو اینجا بازپرس هستی؟ شاید هم فقط در کارهاي من قصد فضولی و دخالت داري ، اصلاً به تو چه ربطی دارد
که
من اینجا چه کار دارم؟
جان که کمی آشفته بنظر می رسد از داخل جیبش، پاکتی را به سمت او گرفت و گفت :
-با کلی دروغ و کلک توانستم آن را برایت بگیرم و ...
شیوا با خشم پاکت را از دست او بیرون کشید و گفت :
-تو یک فضول احمق هستی! چطور به خودت اجازه دادي که در کارهاي خصوصی من و فرهاد دخالت کنی؟
جان با جدیت گفت :
-حالا وقت داد و هوار راه انداختن نیست. ببینم شیوا من در این باره باید با تو صبحت کنم .
     
  
زن

 
قسمت ۱۰۹ :
شیوا با عصبانیت گفت :
-توا واقعاً وقیح هستی جان و این موضوع اصلاً به تو ربطی ندارد .
جان گفت :
-جواب آزمایشات مثبت است، اما می دانی این براي فرهاد چه مفهومی می تواند داشته باشد؟
شیوا که از خشم رو به انفجار بود با غضب گفت :
-جان ... خفه شو !
وبه سمت خروجی رفت. جان به سمت او دوید، بازویش را گرفت و گفت :
-صبر کن .
شیوا با خشم گفت :
-ممکن است ما را با هم ببینند و این اصلاً خوب نیست .
جان ملتمسانه گفت :
-اما تو باید به حرفهاي من گوش کنی .
شیوا بازویش را از دست او بیرون کشید و گفت :
-چرا نمی فهمی ؟ این موضوع خصوصی است و من نمی فهمم چرا انقدر وقیح شده و سعدي داري بیشرمانه در موردش
بامن
صحت کنی .
جان مصرانه گفت :
-خواهش می کنم شیوا ، تو باید به حرفهاي من گوش بدهی . اصلاً چیزي از تستهاي خودت و فرهاد می دانی ؟
شیوا گفت :
-بله ...بله ...بله... چیز مهمی نبود، ما هیچ مشکل جدي اي نداشتیم .
جان گفت :
-اما جسیکا از جواب دقیق آزمایشات خبر داشت. او می گفت... می گفت که تو و فرهاد هیچ وقت نمی توانید صاحب
فرزندي
شیوید مگر اینکه جداي از هم ازدواج می کردید. این یعنی یک مشکل جدي و نادر !
شیوا با ناوري به او نگاه کرد و گفت :
-جیسکا ... جسیکا دروغ گفته اون ... اون دروغ گفته .
جان با لحنی آرامتر گفت :
-بله ... بله دروغ گفته. حداقل با جواب آزمایشی که در دست داري معلوم است که دروغ گفته. تو باید فعلاً جواب و این
خبر را از
فرهاد مخفی کنی تا ...
شیوا با جدیت گفت :
-من دیگر هیچ وقت چیزي را از فرهاد پنهان نمی کنم، یعنی به حرف تو نمی کنم .
جان با جدیت گفت :
-هیچ فکر کرده اي اگر جوابهایی که فرهاد از آزمایشگاه گرفته همان بوده که جسیکا گفته، چه مفهومی را می رساند؟ می
فهمی؟
شیوا با سردرگمی گفت :
-اما این امکان نداره ، چون ... چون ...
جان گفت :
-اگر امکان داشتی چی؟ این یعنی یک نفر یا عمداً جواب تستهاي شما را دستکاري کرده یا سهواً اشتباهی رخ داده که در
این
مورد من مطمئنم که سهواً اشتباهی رخ نداده. تو باید آن تستها را براي من بیاوري .
شیوا گفت :
-بسیار خب، من جواب آزمایشات را برایت می آورم. نمی دانم چه فکري کرده اي که انقدر مشوش هستی .
فرهاد از آن بالا شاهد همه چیز بود. خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود. شک و بدبینی چون خوره اي فکر و روحش را
آزاد
می داد. او شیوا را از ملاقات با جان منع کرده بود. با قطع رابطه را جان فهمانده بود دوست ندارد به آن دوستی ادامه دهد،
اما
شیوا مخفیانه به مؤسسه تحقیقاتی می آمد و با او ملاقات می کرد. نمی دانست آن ملاقاتها و ارتباطات مخفیانه چه معنا و
مفهومی دارد، اما به شدت عصبانیتش کرده بود. مخصوصاً اینکه می دید بر سر موضوعی جر و بحث می کنند. فرهاد حتی
متوجه پاکتی که جان به شیوا داده بود شد. هنگامی که با گرفتن بازوي شیوا مانع از خروجش شده بود دلش می خواشت
به
محوطه برود و هر دو را غافلگیر کند و جان را زیر مشت و لگد بکشد، اما بخاطر محیط بیمارستان و حفظ آبرویش مجبور
بود
خودداري کند، تا صبح روز بعد صبرکند و بعد در این باره از شیوا یک دلیل منطقی بخواهد .
فرهاد آن شب کشیک داشت و مجبور بود آن روز را با افکاري مغشوش سپري کند .
شیوا حرفهاي جان را نشنیده گرفت تا خوشحالی زایدالوصفش زایل نشود. سر از پا نمی شناخت و دائم زیر لب خدا را
شکر
می کرد. حتی خودش هم نمی توانست باور کند با آن همه مخالفتش براي بچه دار شدن، بخاطر جواب مثبت آزمایش خون
،
انقدر خوشحال باشد .
وقتی به منزل رسید به این فکر افتاد که حالا چطور این خبر را به فرهاد بدهد که او را حسابی غافلگیر کرده باشد. چند
بار به
سمت تلفن رفت و خواست با او تماس بگیرد و هرچه زودتر خبر را به او بدهد اما هر دفعه پشیمان می شد. تصمیم گرفت
تا
صبح روز بعد منتظر بماند و با دادن آن خبر ، خوشحالی را در چهره اش ببیند .
نزدیکیهاي غروب بود که زنگ منزل به صدا درآمد. شیوا از اتاقش بیرون آمد تا بفهمد چه کسی پشت در است یکی از
خدمتکارها در را باز کرده بود و با شخصی پشت در مشغول صحبت بود. از صحبتهایش معلوم بود که اجازه ورود به او را
نمی
دهد. شیوا از پله ها پایین رفت و با دیدن جان جلو رفت و به خدمتکار گفت :
-تو برو ...
خدمتکار گفت :
-خانوم ، آقاي دکتر دستور داده اند که اجازه ورود ...
شیوا حرف او را قطع کرد و تحکم آمیز گفت :
-گفتم برو سر کارت .
خدمتکار با دلخوري از جلوي در عقب رفت. شیوا به زبان فارسی گفت :
-سلام ، کاري داري جان؟
جان گفت]:
-اجازه می دهی بیایم داخل؟
شیوا با کمی تردید از جلوي در عقب رفت. جان در حال ورود به خانه گفت:
-نکند فرهاد مرا با طاعون اشتباه گرفته!
شیوا در را بست و گفت:
-از طاعون هم بدتر!
جان گفت:
-متشکرم ، شما دو تا به من خیلی لطف دارید. خب تا منزلتان را آلوده نکرده ام برگه ها را بده تا بروم.
شیوا با سردرگمی گفت:
-کدام برگه ها؟
جان گفت:
-نگو که فراموش کرده اي! منظورم تستهاي تو و فرهاد است.
شیوا که تازه بیاد آورده بود گفت:
-آها... اما هنوز به دنبالشان نگشته ام.
جان با جدیت گفت:
-می شه کمی عجله کنی؟انگار برایت مهم نیست که بدانی جسیکا داره چه غلطی می کنه.
شیوا گفت:
پس تو فکر کرده اي که جسیکا در آزمایشات دست کاري کرده ؟ اٌه جان، تو و او همیشه نسبت به هم بدبین بوده اید.
جان که عصبی شده بود گفت:
-اصلاً به من چه ارتباطی دارد؟ نمی دانم چرا دلواپش فروپاشی زندگی شما دو تا آدم کم لطف هستم که دائم در حال
ناسزاگویی به من هستید.
شیوا با خنده گفت:
-خیلی خب ، الان می روم پیدایشان می کنم.
جان گفت:
اجازه بده کمکت کنم. نمی خواهم زیاد اینجا بمانم. می ترسم همسر بدبین و حسودت از راه برسد.
شیوا در حال بالارفتن از پله ها گفت:
-مواظب حرف زدنت باش. به تو اجازه نمی دهم در مورد فرهاد این طوري حرف بزنی. در ضمن فرهاد امشب کشیک دارد.
جان همراه شیوا وارد اتاق خواب شد و گفت:
-عشق شما داره تبدیل به جنون می شه واین اصلاً خوب نیست.
شیوا کشوها را یکی یکی بیرون کشید و در حالیکه به دنبال برگه ها می گشت، گفت:
نمی دانم کار درستی می کنم یانه. بدون اجازه فرهاد به تو اجازه ورود به منزلمان را دادم، خدا مرا ببخشد.
جان هم کمدها را به دنبال برگه ها زیر و رو کرد و گفت:
-تو مرتکب گناهی نشده اي که از خدا طلب آمرزش می کنی.
شیوا گفت:
-در دین ما زن نباید بدون اجازه همسرش از منزل بیرون برود یا دست به کاري بزند که از آن منع شده.
جان گفت:
-خوبه ... خیلی خوبه.این طوري مردهایی مثل فرهاد به زن به چشم یک اسیر و زندانی نگاه می کنند.
شیوا معترضانه گفت:
-اگر فقط یک بار دیگر فرهاد را متهم به اخلاق ناپسند کنی تمام ناسزاهاي دنیا را به تو میدهم.
سپس کشوها را بست و گفت:
-نیست، لابد داخل کیفی است که همراهش برده.
جان گفت:
-بسیار خب، حتماً برایم بیاورش، من دیگه باید بروم.
شیوا گفت:
-معذرت می خواهم که نمی توانم تو را دعوت به صرف قهوه و عصرانه کنم.
جان با شوخی گفت:
-ترجیح می دهم در منزل خودم یک لیوان آب بی خطر بنوشم تا قهوه اي پر خطر در منزل شما. فعلاً خداحافظ.
هنگامیکه وارد سالن پایین شدند، همان خدمتکار نگاهی مشکوك به آن دو نمود.
فرهاد با چهره اي خسته و آشفته وارد منزل شد. معلوم بود که شب سختی را سپري کرده. با عجله به سمت پله ها رفت تا
شیوا را ببیند که او وارد اتاق پذیرایی شد و باشوق گفت:
-سلام فرهاد ، خسته نباشی.
فرهاد از پله ها پایین آمد. آنقدر ذهنش مشغول بود که اصلاً متوجه آن شوق و شادي در چهره و رفتار شیوا نشد. بی
مقدمه
گفت:
-دیروز توي بیمارستان چکار میکردي؟
شیوا که غافلگیر شده بود گفت:
-دیروز...؟
فرهاد با عصبانیت گفت:
-بله دیروز، و روز قبل از آن که تو را در لابراتوار تحقیقاتی دیده اند. تو به من گفتی تمام مدت درخانه بوده ام و جایی
نرفته ام، اما
دیروز خودم تو را در محوطه بیمارستان دیدم، همراه جان.
شیوا لبخندي زد و گفت:
     
  
زن

 
قسمت ۱۱۰ :
-فرهاد ...من...من تو لابراتوار تحقیقاتی نبودم، من...
فرهاد با ناراحتی گفت:
-قرار بود ارتباطی با جان نداشته باشیم. من دوستی ام را با او قطع کردم، اما تو باز هم با او در ارتباط هستی، چرا؟
شیوا گفت:
-فرهاد ، من دیروز خیلی اتفاقی او را دیدم.
فرهاد پرسید:
-اتفاقی ؟واقعاً؟ پس چرا از من پنهان کردي که از منزل خارج شده اي؟
و بعد در حالیکه حرفهاي او را باور نکرده بود ادامه داد:
-باشه ، من لباسهایم را عوض می کنم و بعد بر می گردم. تو باید به من توضیح بدهی ، یک توضیح کاملاً قانع کننده ،
والا...
شیوا گفت:
-بسیار خب، تو الان خسته اي، اما به هر حال توضیحات من هم قانع کننده است و هم شادي بخش!
فرهاد نگاه کوتاهی به او کرد و به طبقه بالا رفت. با اعصابی به هم ریخته و متشنج لباسهایش را تعویض کرد و به این فکر
کرد
که چه توضیحی از طرف شیوا می تواند او را قانع کند. خواست کفشهاي راحتی اش را از زیر تخت بردارد که با دیدن
زنجیر پاره
شده جان و صلیب آن در جایش خشک شد. براي لحظاتی احساس کرد قلبش از کار افتاده. تمام اتاق دور سرش چرخید .
صلیب جان آنجا چه میکرد؟ وجود آن در کنار تختخواب چه مفهومی راه به همراه داشت؟ آیا این همان حقیقتی است که
هیچ
وقت پنهان نمی ماند؟ دیگر فکرش درست کار نمی کرد. موجی از افکار زشت و منفور به مغزش هجوم آورد. احساس می
کرد
در کوره اي از آتش قرار گرفته و ذره ذره وجودش در حال ذوب شدن و سوختن است. زنجیر و صلیب را برداشت و با حالی
دگرگون خود را به طبقه پایین رسانید. دیگرجاي هیچ توضیحی براي شیوا نمی دید. با ورود او ، شیوا ظرف شیرینی را از
روي
میز برداشت و به سمت فرهاد رفت و با شور شوق گفت:
-فرهاد، نمی خواهی به من تبریک بگویی؟ ما داریم بچه دار می شویم.
کلمات شیوا چون پتکی سنگین در سرش فرود آمد. همه چیز برایش مسلم شد. شیوا با تعجب به او که هاج و واج او را می
نگریست نگاه کرد و گفت:
-باور نمی کنی؟ فرهاد، من براي آزمایش خون به بیمارستان آمدم. سعی داشتم تو را غافلگیر کنم، براي همین هم...
فرهاد حرف او را قطع کرد و با خشم گفت:
-این چیه شیوا؟
زنجیر و صلیب را در برابر چشمان شیوا گرفت. شیوا نگاهش را از زنجیر گرفت پرسشگرانه به چهره غضبناك فرهاد نگاه
کرد .
فرهاد با خشم فریاد کشید:
-توي اتاق خواب ما، کنار تختخواب ما ، چه مفهومی داره؟
شیوا ناباورانه سرش را تکان داد و عقب عقب گام برداشت. فرهاد با فریاد یکی از خدمتکارها را صدا کرد. خدمتکار هم با
سرعت خودش را به اتاق رساند وگفت:
-آقاي دکتر!
فرهاد در حالیکه نگاه آتش گرفته از خشمش را از شیوا نمی گرفت گفت:
-دیروز کسی به اینجا آمد؟
خدمتکارگفت:
-دیروز که نه ، اما غروبش آقاي لوییس آمدند منزل.
فرهاد گفت:
-مگر قرار نبود به او اجازه ورود به این خانه را ندهید؟
خدمتکار به شیوا نگاه کرد و گفت:
-خانوم خودشان اصرار کردند که بیایند داخل.
فرهاد گفت:
-و آمد داخل؟
خدمتکار گفت:
-بله ... بله آمدند و ... با خانوم رفتند بالا...
فرهاد با صدایی لرزان گفت:
-برو بیرون ... برو...
خدمتکار سریعاً از اتاق خارج شد و در را بست. فرهاد صداي شکستن خودش را از درون می شنید. با صدایی که از خشم
می
لرزید گفت:
-تو چه توضیحی داري؟ چه توضیحی براي بارداري ات داري، در حالیکه من و تو هرگز نمی توانیم از هم بچه دار شویم؟
هرگز ...
تو ... تو نمی توانستی از من باردار شوي...
شیوا با وحشت باز هم به عقب گام برداشت و با کلماتی بریده گفت:
-من ... من .. نمیدانم...اما .. اما باور کن ... فرهاد .. تو داري به من...
و ضربه سنگین سیلی فرهاد او را ساکت کرد و باعث برخوردش به صندلیها ، افتادنش روي زمین ، شکستن ظرف شیرینی
فضاي اتاق را پر کرد . فقط صداي فروریختن فرهاد بود که شنیده نشد . جوي باریکی از خون از گوشه لب شیوا جاري شد
.
شیوا مسخ شده با چشمانی اشک آلود به او چشم دوخته بود و او از شدت خشم و غضب میلرزید . شیوا ناباورانه به او و
افکار
منفورش می اندیشید . بغض سنگینی در گلویش نشست. آندر سنگین که تمام وجودش را می فشرد . درد سیلی فرهاد را
حس نمیکرد. در عوض درد سخت و ناشناسی قلبش را می فشرد . درد تهمت نارواي فرهاد! درد بی اعتمادي او! آنقدر
مسخ
شده بود که نمیتوانست حرف بزند و حتی با وجود آن بغض سنگین اشک بریزد. احساس میکرد آن کابوس وحشتناك به
زودي
پایان خواهد یافت . فرهاد در کابوس وحشنتاك او ، دیوانه وار وسایل اتاق را به م ریخت و شکست. تمام خشم و
عصبانیتش را
با ناباوري بر سر وسایل خالی کرد. صندلی ها را روي میز کوبید و آن ها را خرد کرد و در حالی که فریاد میزد:
-چرا ... چرا ... مرا نابود کردي ؟
از اتاق خارج شد و در را پشت سرش قفل کرد. با رفتن او خانه در سکوتی گنگ فرو رفت . گرمی قطرات اشکی که بر گونه
شیوا چکید او را از آن کابوس وحشتناك به واقعیتی تلختر و هولناکتر کشید . این بار صداي گریه هاي سوزناك او بود که
سکوت
گنگ و غمبار خانه را می شکست . اتفاق بدي افتاده بود و شیوا تلخی آن را با ذره ذره وجودش احساس می نمود . سرش
را
روي زمین گذاشت و ساعتها گریست.
***
در اتاق که باز شد ، شیوا به آرامی سرش را از روي زمین برداشت. چشمانش از گریه سرخ و متورم شده بود. با دیدن
فرهاد از
جا برخاست و نشست . فرهاد به سمت او رفت و بدون هیچ حرفی با خشم مچ دست او را گرفت و از زمین بلندش کرد و او
را
همراه خود از اتاق خارج کرد. وارد سالن شد ، به شدت روي مبل هولش داد و گوشی را از روي دستگاه بداشت و به سمت
او
گرفت و با صدایی که نفرت و خشم در آن موج میزن ، گفت:
-بگیر، زنگ بزن به جان، بگو بیاد اینجا، فوراً، همین حالا...
شیوا ملتمسانه به او نگاه کرد و در حالیکه صدایش از شدت گریه گرفته بود گفت:
-نه...نه زنگ نمیزنم، تو قصد داري او را بکشی!
فرهاد با خشم روي میز کوبید و گفت:
-گفتم زنگ بزن کثافت، زنگ بزن!
خودش شماره منزل جان را گرفت و گوشی را به دست او داد.
تماس که برقرار شد خود جان گوشی را برداشت و گفت:
-الو...
شیوا با شنیدن صداي جان ، بار دیگر بغضش ترکید و با گریه گفت:
-جان، باید بیاي اینجا...همین الان.
جان هراسان فریاد زد:
-چه اتفاقی افتاده...شیوا...
فرهاد انگشتش را روي شاسی قرار داد و ارتباط را قطع کرد. بار دیگر دست شیوا را گرفت و با همان شدت از روي مبل
بلندش
کرد
به داخل اتاق هولش داد، در را بست و بدون اینکه آن را قفل کند به طبقه بالا رفت و منتظر شد. تمام خانه در تاریکی فرو
رفته
بود. انتظار فرهاد زیاد طول نکشید. صداي زنگ در منزل پیچید. فرهاد با آیفون در را باز کرد و جان با تردید وارد سالن
شد و در را
نیمه باز گذاشت. صداي گریه شیوا در فضا طنین انداخت. جان با کمی ترس و نگرانی به سمت اتاق پذیرایی رفت و آهسته
و با احتیاط در را باز کرد.
     
  
صفحه  صفحه 10 از 12:  « پیشین  1  ...  9  10  11  12  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

ریشه در عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA