انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  12  پسین »

ریشه در عشق


زن

 
قسمت ۴۰ :

_معذرت می خوام نباید... خب من خیلی احساساتی هستم.
خان جان آه حسرت باري کشید گفت:
_تو حق داري، از همه بیشتر! جداي من که مادرش هستم تو بیشتر رنج کشیدي، به خاطر فرهاد.
شیوا نگاهش را که در آن هزاران سوال بود به خان جان دوخت. او تبسمی کرد و گفت:
_شیوا شاید فرهاد سالها یا براي همیشه در این حالت بماند و این خیلی درد آور و غیر قابل تحمل است. ما فقط می توانیم
برایش دعا کنیم و به زندگیمان ادامه دهیم. وقتی این خبر را شنیدم تحملم را از دست دادم و به این روز افتادم. نا امید
شدم .
اما حالا که دیدمش حس غریبی به من میگه که اون بیدار میشه. اون به هوش میاد و ما فقط باید صبر کنیم. تو قول میدي
برایش صبر کنی؟
شیوا منظور خان جان را به خوبی درك می کرد و سرش را پایین انداخت. خان جان ادامه داد:
_در این مدت این درد را به خودت همراه کردي و تحمل کردي، اما حالا بهتره که براي من اعتراف کنی و خودت را راحت
کنی.
شیوا باز هم سکوت کرد، خان جان گفت:
_نمی خواهی حرف بزنی؟ من می دانم که تو به فرهاد علاقه مند هستی. درسته؟
شیوا از اینکه خان جان از احساس او با خبر بود تعجب کرده بود و از بیان آن شرم داشت، آهسته گفت:
_نمی خواهم کسی فکر کنه آن شایعات حقیقت داشته. من.... من هیچ گاه مرتکب گناهی نشدم، همیشه جلوي فوران
احساساتم را گرفتم.
خان جان لبخندي زد و گفت:
_من مطمئنم هستم که همین طور بوده که تو می گویی. اما چرا هیچ وقت نخواستی که به من چیزي بگی، در حالی که
همیشه زمینه اش را به وجود آورده بودم؟ خیلی دلم می خواست از علاقه ات با من صحبت کنی اما تو همیشه از ان فرار
کردي.
شیوا این بار به او نگاه کرد و گفت:
_دیگه همه چیز تمام شد خان جان، با وجود سارا، دیگه نمی خواهم به او فکر کنم. من چنین حقی را ندارم.
خان جان گفت:
_به خودت دروغ نگو، تو همیشه به اون فکر می کنی. من از چشمات می فهمم و در مورد سارا باید بگویم بعد از گرفتن
مهریه
ي سنگینش سعی داشت از فرهاد طلاقش را بگیره و بره سراغ خوش گذرانی هایش اما دادگاه طلاقش را نداد چون فرهاد
نمی خواست سارا به خواستش برسه. اما حالا دیگه خواسته ي فرهاد مهم نیست. چون اون دیگه به عنوان یه آدم عاقل و
زنده در جامعه مطرح نیست. سارا خیلی راحت می تونه طلاقش را بگیره و مطمئنا هم همین کار را میکنه، اصلا برایم مهم
نیست. بره به درك! چیزي که براي من مهمه وجود و نظر تو هست. شیوا فرهاد تو را دوست داره. او یه مرده و یه عاشقه
واقعی. تا پاي حرفهایش ننشینی نمی فهمی چقدر دوستت داره. حتی در ذهنت هم نمی گنجد. اما اون هیچ وقت جرات
نداشت پا پیش بذاره و اونم به خاطر دوستیش با امید. حتی اگر سارا هم نبود، آن شایعات هم نبود، باز هم اجازه می داد
درد
عاشقی مثل خوره قلب و روحش را بیازارد. اما حالا... حالا می خوام به منئ قول بدي وقتی بهبود پیدا کرد همه چیز را
برایش
تعریف کنی. از او تقاضا کن که با تو ازدواج کنه، دیگه سعی نکن احساساتت را از او پنهان کنی تا هر دو از این غم رها
بشید. به
من قول می دي؟
شیوا مات و مبهوت به او نگاه کرد چطور می توانست انقدر مطمئن صحبت کند. خان جان گفت:
_می دانم فکر می کنی دیوانه شدم. در حالی که هیچ کس به بهبود او امیدي نداره، رد حالی که سارا هنوز زنه قانونی او
     
  
زن

 
قسمت ۴۱

هست، من تو را برایش خواستگاري می کنم. اما من مطمئنم که فرهاد به هوش میاد. من یه مادرم.
شیوا باز هم چیزي نگفت و خان جان ادامه داد:
_فکر نکن زن خودخواهی هستم که ازت چنین درخواستی می کنم. اگرچه اگه خواهشی هم نمی کردم باز هم به انتظارش
میشستی، فقط خواستم باري از غصه هایت را کم کنم.
شیوا با بغض سرش را روي پاهاي او گذاشت و خان جان با تبسمی تلخ، موهایش را نوازش کرد.
شیوا با عصبانیت در اتاق را باز کرد و گفت:
_کجا داري می ري؟
سارا بدون این که به او نگاه کند گفت:
_نمی توانی قبل از ورود در بزنی؟
شیوا وارد اتاق شد و گفت:
_می خواهی بروي؟
سارا با تمسخر گفت:
_دارم می سپارمش به تو!

شیوا گفت:
_قبل از طلاق؟
سارا با خنده گفت:
_حکم طلاق من همان مرده ي زنده نماست.
شیوا با خشم گفت:
_اما او شوهر توست. چرا صبر نمی کنی تا دکتري که خان جان برایش تلگراف زده بیاید؟
سارا گفت:
_چی، بمانم؟ نه عزیزم من همه ي تلاشم اینه که قبل از بهبود احتمالی اون آقا طلاقم را بگیرم. در غیر این صورت ممکن
است
که او دوباره زنده بشه و باز با ندادن طلاقم، بخواد عذابم بده.
شیوا گفت:
_تو داري اشتباه می کنی. داري یه مرد واقعی را فداي هوس هایت می کنی.
سارا خندید و گفت:
_آره دختره ي خوش قلب آن مرد واقعی تقدیم به تو.

و با جدیت ادامه داد:
_دختره ي احمق، اون اصلا زنده نیست تا بشه اسمش را مرد واقعی گذاشت. من اگه جاي خان جان بودم ترتیبی می دادم
که اعضاي مورد نیاز بدنش به بیماران محتاج هدیه بشه تا با این کار بار گناهاش کم بشه و اما تو با خیال راحت بشین
کنارش و
برایش دعا کن. من هم به قول تو میرم دنبال هوس ها و خوش گذرانی هام. اگه زنده شد سلام گرم منو بهش برسون.
چمدانش را برداشت و تا جلوي در رفت و باز ایستاد و گفت:
_راستی یه نصیحت دیگه، اگه یه روز شانس بهت رو کرد و مجنونت از خواب زمستونیش بیدار شد و با او ازدواج کردي،
سعی
کن از نقطه ي دیدش دور نشی چون ادم بدبینیه. مخصوصا تو که پر از هیجان و هیایو هستی. او قدم به سنی گذاشته که
احتیاج به آرامش داره. به هر حال من دارم خودم را از زنجیر قید و بند او رها می کنم. به نظر من مردها مثله یه زنجیر
فولادي
هستن که براي بسته شدن به دست و پاي ما بسته شدند. سعی می کنم در جشن عروسیتان شرکت کنم.
و خنده کنان از در خارج شد. شیوا لبه ي تخت نشست و به فضاي غم بار اتاق نگاه کرد.
فصل زمستان به پایان رسیده بود و بهار قدم به زمین گذارده بود اما فرهاد همچنان بی هوش بود. بی خبر از تمام درد و
     
  
زن

 
قسمت ۴۲

رنجی
که به خاطر وسایل پیچیده پزشکی و تغذیه از راه بینی متحمل می شد. حتی متوجه نمی شد که او هر روز بعد از کلاسش
براي دیدن او می رفت، کنار تختش می نشست و ساعت ها گریه می کرد و از اعماق وجود صدایش می زد. او هیچ جوابی
به
التماس هایش نمی داد. این اتفاقات هنگامی روي می داد که همه از او قطع امید کرده بودند جز شیوا و خان جان.
خان جان آخرین تیر ترکشش را رها کرده بود و با دوست صمیمی فرهاد که یکی از پزشکان معروف امریکا به حساب می
آمد
تماس گرفته بود و از او خواسته بود تا به ایران بیاید.لوییس با اظهار تاسف از آن حادثه قول داده بود در اسرع وقت به
ملاقات
فرهاد بیاید.
شیوا بعد از سارا از اتاق خارج شد و به سالن پایین رفت. خان جان روي صندلی راحتی نشسته بود و داشت فکر می کرد .
شیوا سکوت را شکست و گفت:
_خان جان من می رم دانشگاه.
خان جان نگاهش کرد و گفت:
_سارا رفت؟
شیوا گفت:
_متوجه رفتنش نشدید؟
_نه... هیچ وقت نه حضورش را پذیرفتم و نه احساس کردم و حالا با رفتنش احساس نمی کنم که کسی از افراد این
خانواده
کم شده.
شیوا پرسید:
_دکتر لوییس کی قراره که بیاید؟
خان جان گفت:
_بعد از ظهر. تو هم بعد از کلاس بیا اینجا، از پدرت خواستم تا با دکتر لویس ملاقاتی داشته باشه.
شیوا گفت:
_باشه خان جان. فعلا خداحافظ. شب می بینمتان.
خان جان گفت:
_شیوا... چرا خواستی سارا را از طلاق منصرف کنی؟ تو که هنوز به فرهاد علاقه داري، درسته؟
_شیوا به سمت خان جان برگشت، دستش را روي شانه هاي او قرار داد و گفت:
_اي کاش می توانستید سري به قلب من بزنید. آن وقت با شک و تردید از من نمی پرسیدید هنوز هم دوستش دارم یا نه،
من
فقط خواستم با سارا اتمام حجت کنم، درست مثل فرهاد.
خان جان تبسمی کرد و گفت:
_امروز هم به دیدنش میروي؟
شیوا فقط لبخند زد.
کمی جلو رفت تا یکبار دیگر ارتفاع صخره را تخمین بزند. با دیدن آن ارتفاع، خود را عقب کشید. آن صخره ي برج مانند
کم عرض
که هیچ راهی براي پایین امدن از وجود نداشت، دل آسمان را شکافته بود و تا بالاترین نقطه از اسمانپیش رفته بود و او آن
بالا
روي سطح نسبتا مدور و کم عرضش روي تخته سنگی به امید یک ناجی نشسته بود.
تنها صدایی را که می شنید زمزمه ي نامحسوس آدمها از ان پایین بود. هر چقدر صبر می کرد تا چیزي از ان زمزمه ها
بشنود
     
  
زن

 
قسمت ۴۳

موفق نمی شد و خود را عاجز از درك صحیح ان ها می دید .
نمی دانست دقیقا چند روز است که روي ان صخره ي غول پیکر اسیر شده است. فقط در ان مدت صداي نفس هاي خسته
ي
شخصی را حس می کرد. حس می کرد ان شخص همان ناجی اوست و تلاش می کند تا از صخره بالا بیاید. حکم آزادي اش
از
ان صخره ي مهیب در دستهاي او بود و او این را احساس می کرد. در ان چند روز سعی کرده بود تا او را ببیند. اما او در
ابتداي
راه بود. ان روز بیشتر از روز هاي قبل به او نزدیک شده بود. صداي نفس ها ي او را بهتر می شنید و فهمید که ان نفس ها
برایش آشناست و ناگهان او به خاطر آورد که صداي آن نفس ها، آن قدم ها و آن عطر جان بخش متعلق به کیست.
با همان هیجان از جا برخواست. خواست به لب پرتگاه برود که احساس کرد پاهایش بی حس شده است، سرد و سنگین. و
بعد فهمید که مرگ در حال فراگرفتن اوست. این بار احساس کرد که ناجی اش با یک حرکت کوچک به پایین سقوط می
کند. با
تمام قوا فریاد زد:
_شیوا... شیوا... مواظب باش.
اما صدا در گلویش خفه شد. شیوا مضطرب خود را عقب کشید. براي لحظه اي خود را تسلیم خواسته اش نموده بود. بی
تاب
از لمس و نوازش دست ها ي مردانه ي او به سویش رفته بود و ناگهان نیروي درونی او را از انجام ان بازداشته بود. با نا
امیدي
روي صندلی نشست و مثل همیشه براي فرهاد گریه کرد و زیر لب زمزمه نمود:
"فرهاد... فرهاد به خاطر خدا مرا تنها نگذار".
لوییس یک امریکایی واقعی با ظاهري کاملا خارجی بود. موهاي طلایی رنگ و چشمان آبی اش به او قیافه اي سرد و بی
روح
بخشیده بود. قد و قامتی کشیده و قوي داشت. روي هم رفته هیکلی ورزشکارانه داشت. فارسی را بلد بود و کمی کلمات را
سنگین تلفظ می کرد. در عین حال خیلی گرم و صمیمی و مودب برخورد می کرد. او از زمان دانشجویی با فرهاد دوست
بود و
جز نخبگان علم پزشکی و تحصیل کرده در یکی از بهترین دانشگاه هاي آمریکا، فوق تخصصی در شاخه ي مغز و اعصاب
بود .
دانشگاهی را که فرهاد و او درش تحصیل کرده بودند آنها را موظف کرده بود هر هنگام که به نیروي آنها احتیاج داشتند از
هر
کجاي دنیا خود را به آمریکا برسانند و به دانشگاه معرفی نمایند و حالا لوییس به خاطر این تعهد و علایق خودش، حدود
در یکی از بزرگترین بیمارستان ها ي کشورش مشغول به کار بود .
او در بدو ورود، شیوا را با سارا اشتباه گرفته بود و بعد از آشنایی کامل با او، نگرانی ها و دلواپسی هاي شیوا برایش باور
نکردنی و جالب توجه بود.
لوییس مطالعات و تحقیقات پیشرفته تري را روي مغز فرهاد شروع کرد. بار دیگر موهاي سر فرهاد تراشیده شد و عکس
ها ي
جدیدي از سر و مغز او گرفته شد. هیچ اثر و نشانه اي از صدمه به مغز دیده نمی شد. لوییس هم مطمئن شد که حدس
پزشکان ایرانی کاملا درست بوده و فرهاد دچار مرگ مغزي شده. آخرین امید شیوا و خان جان چون شمعی سوخت و
خاموش
شد. حالا همه ي امید ها متوجه خدا بود و شفاعت و رحمتش .
شیوا روي تاب روغن نخورده نشسته بود و با تکان دادنش، صداي خشک و دلخراشش را بلند کرده بود. در فکر و
رویاهایش بود
که تاب از حرکت ایستاد. به عقب برگشت. متوجه لوییس شد که با بازوان نیرومندش تاب را از حرکت باز داشته بود.
لوییس
لبخندي زد و گفت:
     
  
زن

 
قسمت ۴۴

_صداي خشکش، اعصاب را متشنج می کند. حالا می توانم چند لحظه مزاحمتان شوم؟
شیوا خودش را کمی عقب کشید و گفت:
_البته.
لوییس روي تاب نشست و گفت:
_خانم شیوا، به قول خودتان حقیقت هر چند تلخ باشد باید پذیرفت. همان طور که گفتم فرهاد به مرگ مغزي دچار شده و
هیچ
وقت از این حالت بیرون نمی آید. پس سعی کنید قبول کنید.
_منظورتان چیه آقاي لوییس؟
_مرا "جان" صدا کنید. توجه شما، اندوه شما به فرهاد و براي او شگفت انگیز و قابل تحسین است. در کشور ما دو عاشق
هم
این طور براي هم دل نمی سوزانند و وقت نمی گذارند.
شیوا اخم کرد و گفت:
_منظور؟
لوییس لبخندي زد و گفت:
_شما یک عاشق واقعی هستید، حدسم درسته؟
شیوا با جدیت گفت:
_این مسئله به خودم مربوطه آقا
لوییس لبخند دیگري زد و گفت:
_بله به خودتان مربوطه اما من فقط نظرم را گفتم یعنی این طور احساس کردم.
شیوا گفت:
_احساستان به شما دروغ گفته آقاي لوییس.
_پس حس انسان دوستانه است؟
شیوا پاسخ داد:
_بله.
لوییس مکثی کرد و گفت:
_خوشحالم.
شیوا با تعجب گفت:
_خوشحالید، براي چه؟
لوییس به شیوا خیره شد و گفت:
_چون قصد داشتم از شما تقاضاي ازدواج کنم.
شیوا سراسیمه از روي تاب برخواست و با خشم گفت:
_من یک مسلمانم و شما مسیحی....
لوییس سرش را به نشامه ي تاکید تکان دادو گفت:
_بله من یه مسیحی ام خانوم شیوا و برایم فرقی نمی کنه که به آیین شما در بیایم.
شیوا با عصبانیتی بیشتر گفت:
_به همین راحتی؟ چه فکري کردید؟ فکر کردید قبول آیین ما به سادگی شیوه ي خواستگاري شماست؟
لوییس خندید و گفت:
_آه پس شما به خاطر شیوه تقاضاي ازدواجم ناراحت شدید. خب باید مرا ببخشید. من اصلا به رسم و رسومات شما آگاهی
ندارم.
شیوا گفت:
_نخیر آقا... اصلا شما چطور این اجازه را به خود دادید که فکر ازدواج با مرا به سرتان راه ندهید و بعد هم بیانش کنید.
لوییس گفت:
_چطور؟ خب من مرد تحصیل کرده، متمول و پر آوازه اي هستم... و علاقه مند به شما. همین برایم کافی است که به خودم
اجازه بدهم از یک دختر خانم زیبا و فوق العاده که با یک نگاهش دل می برد خواستگاري کنم.
شیوا با جدیت گفت:
_این دلایل را ببرید به کشور خودتان. مطمئنا خاطر خواه هاي زیادي دارید و امیدوارم هر چه زودتر ایران را ترك کنید .
لوییس با دلخوري گفت:
_آه... اصلا انتظار چنین برخوردي را از جانب شما نداشتم. خب من به دل نمی گیرم. امیدوارم صحبت هایم با پدرتان و یا
حتی
خان جان نتیجه بخش باشد.
شیوا با تحکم گفت:
_من به شما چنین
     
  
زن

 
قسمت ۴۵

_من به شما چنین اجازه اي نخواهم داد و پدرم اصلا رضایت نخواهد داد. پس اگر به شخصیتتان علاقه مند هستید پیشتر
از این
اصرار نکنید. بگذارید خاطره ي خوبی از شما در ذهن همه باقی بماند.
لوییس از جا برخاست، مقابل شیوا ایستاد و گفت:
_پس باور دارید که فرهاد مرده؟ اي کاش عشق مرا هم باور می کردید و...
شیوا معطل نکرد و بدون اینکه بخواهد کلمه اي دیگر از زبان او بشنود انجا را ترك کرد.
خواستگاري غیر مترقبه ي جان از شیوا او را مشوش نموده بود. اگر چه تازمانی که در ایران بود دیگر حرفی از ان به زبان
نیاورد،
اما تا چند وقتبعد از رفتن بی سر و صدایش هنوز احساس بدي داشت و شب ها کابوس هاي تکراریرهایش نمی کرد. چند
شب در ان کابوس ها، خودش را در لباس عروسی در کنارجان، بر سر جنازه ي فرهاد می دید و هر دفعه جیغ زنان و با
ترس و
وحشت ازخواب می پرید و خود را در تاریکی شب در اتاقش تنها می یافت. روي تخت بهانتظار صبح می نشست و صبح
هراسان خود را به بیمارستان می رساند و با دیدنفرهاد که نفس می کشید و قفسه ي سینه اش بالا و پایین می رفت،
نفسی آسودهمی کشید.
بهار گل هایش را تقدیم دستان سبز تابستان نمود و تابستان جایش را به پاییزطلایی سپرد. پاییز با رنگ نارنجی اش
جایش را
به سفیدي زمستان داد و رفت،اما فرهاد هنوز بی هوش بود و یک سال از عمرش را روي تخت بیمارستان سپریکرده بود.
خان جان هم امیدش را از دست داده بود. افسرده و ماتم زده می نشست و به یکنقطه خیره می شد. با این اوضاع و احوال
کارهاي شرکت ساختمانی هم مختل شدهبود و به خاطر فقدان حمایت هاي مالی فرهاد رو به ورشکستگی می رفت. در
انیک سال امیر و مهرداد نهایت سعی خود را کرده بودند که شرکت پا بر جا بمانداما تلاش انها نیز به روزهاي آخر نزدیک
می
شد.
در میان شیوا عاشقانه به فرهاد و زندگی دوباره اش می اندیشید. ملاقات هایهر روزه اش و اشکهاي که نثار وجود بی
تحرك
فرهاد می کرد هنوز ادامه داشت.تنها سرگرمی اش درس و دیدار هاي مکرر فرهاد بود.
آن روز هم مانند روزهاي دیگر به دیدار او رفته بود. به ارامی وارد اتاقشد، روي صندلی نشست و به فرهاد چشم دوخت.
باور
نمی کرد یک سال از شنیدنصدایش، دیدن نگاه گرم و مهربانش محروم مانده باشد و میدانست اگر بدون اوتا آن لحظه پا
برجا
مانده به لطف نور امیدي است که در دلش سوسو می زد. آنروز حس غریبی داشت. احساس می کرد فرهاد در حال تلاش
براي زنده ماندن است.زیر لب زمزمه کرد:
"یک سال است که مرا تنها گذاشته اي. نه به اشک ها و نه به حرف هایعاشقانه ام جواب میدهی. خودت خوب می انی اگر
صبر ایوب هم بود به پایانمیرسید اما من... به عشق و وفاي او قسم خورده ام که هرگز تنهایت نگذارم.می دانم صدایم را
می
شنوي اما جوابم را نمی دهی. می دانی فرهاد، چند وقتاست که دیوان حافظ را باز می کنم یک غزل تکراري پیش رویم باز
می
شود. میخواهی برایت بخوانم؟ از اول تا آخرش را حفظ کرده ام ".
سرش را روي تخت گذاشت و به انگشتان کشیده ي فرهاد پشم دوخت و با صداي آهسته خواند.
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار اخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه ي گل
نخوت باد دي و شوکت خار آخر شد
صبح امید که بد معتکف پرده ي غیب
گو برون آي که کار شب تار آخر شد
آن پریشانی شب ها ي دراز غم دل
همه در سایه ي گیسوي نگار آخر شد
باورم نیست ز بد عهدي ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد
ساقیا لطف نمودي قدحت پر می باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
در شمار ارچه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بی حد و شمار آخر شد
شیوا چشمانش را بست. احساس سستی و رخوت می کرد. سرما از سر انگشتان پاهایششروع شده بود و آرام آرام تا شانه
هایش پیش رفته بود. دیگر هیچ حرکتی نمیتوانست بکند. مطمئن شده بود که آن سردي، سایه ي مرگ است که وجودش
را
فراگرفته.
در تمام آن مدت روي تخته سنگ نشسته بود و با گوش سپرده به صداي نفس هاي خسته ي مهربانش مرگش را به تعویق
     
  
زن

 
قسمت ۴۶ :

انداخته بود و آن روز آنقدر او را نزدیک به خود احساس می کرد که حتی صداي زمزمه هایش را به خوبی می شنید و درك
می
کرد. آن اشعار را می شناخت. یکی از غزل هاي حافظ بود. چشم هایش را به لبه ي پرتگاه دوخت. حالا دیگر گرمی
نفسهایش
را هم احساس می کرد و بالاخره با انگشتان ظریفش به لبه ي پرتگاه پنجه افکند. بغض سنگینی که که در گلویش نشسته
بود
را در تمام خطوط زیباي چهره اش دید .
یک قدم به سوي او برداشت، دومین قدم... فرهاد احساس کرد اگر قدم دیگري بردارد همه چیز نابود می شود. با وحشت
چشمانش را بست و منتظر ماند و ناگهان رطوبت گرمی که بر نوك انگشتانش حس می کرد باعث شد که سرماي مرگ به
سرعت از او دور شود. به آرامی چشمهایش را باز کرد. در ابتدا نور شدیدي چشمهایش را آزرد و بعد که موفق شد بدون
آزار نو
چشمهایش را بگشاید دید که دیگر از صخره ي مهیب هیچ خبري نیست. اتاق سفید، تخت و فضاي آنجا او را متوجه کرد
که در
یکی از اتاق هاي بیمارستان خوابیده. هیچ چیز به خاطر نداشت. با خود گفت:
"آن صخره... اینجا..." و بار دیگر رطوبت گرم دیگري را بر سر انگشتش احساس کرد. به سختی سرش را خم کرد و شیوا
را دید .
سرش را روي تخت قرار داده بود و اشکی که از چشمان بسته اش می چکید بر انگشتان او می نشست. با صداي ضعیف و
زمزمه وار صدایش کرد:
_شیوا... شیوا... اما جوابی نشنید. احساس کرد تمام اعضا و استخوان هاي بدنش خرد شده و قادر به هیچ حرکتی نیست .
به سختی دستش را حرکت داد و دست شیوا را در دست گرفت تا او را متوجه خود کند. اما دست هاي یخ زده او نگرانش
کرد .
شیوا گاهی اوقات دچار افت شدید فشار خون می شد و فرهاد مطمعن بودحاال هم دچار همین حالت شده و اگر کسی به
کمکش نرسد فشارش تا آخرین حد ممکن خود خواهد رسید و جانش را به خطر می اندازد .
می دانست با این بدن خسته و کوفته براي نجات او هیچ تکانی نمی تواند بخورد. سعی کرد کسی را صدا بزند، اما صدایش
آنقدر ضعیف بود که فقط خودش می توانست بشنود. نگاهش به گلدان چینی روي میز افتاد. دستش را به آن دراز کرد و با
یک
حرکت ان را روي زمین انداخت. صداي افتادن و شکستن گلدان از فضاي اتاق خارج شد و باعث شد که یکی از پزستاران
ایستگاه پرستاري با سرعت خود را یه اتاق برساند. در را با شتاب باز کرد و با دیدن چشمان باز فرهاد که به او می
نگریست
ناباورانه گفت:
_آقاي دکتر.... شما... شما...
و بدون توجه به محیط بیمارستان فریاد زنان خارج شد.
دقایقی بعد دکتر ها و پرستاران اتاق او را اشغال کردند. فرهاد تلاش کرده بود آنها را متوجه شیوا کند و موفق هم شد.
شیوا در
حالت بی هوشی توسط چند پرستار از اتاق خارج شد و حالا وقت آن رسیده بود که فرهاد مات و مبهوت به پزشکان نگاه
کند .
در آن میان دکتر مهر آذر را به خوبی می شناخت. از همکاران خودش بود. دکتر مهر آذر از همکارانش خواست تا اتاق را
خلوت
کنند و بعد رو به فرهاد کرد با هیجان گفت:
_خدا را شکر، باور نکردنی است... حالتان چطور است آقاي دکتر؟
فرهاد با صداي بسیار ضعیف گفت:
_اتفاقی افتاده؟ من اینجا چیکار می کنم؟
دکتر مهر آذر گفت:
_اجازه بدهید اول معاینه تان کنم.
ابتدا چند ضربه به پاي فرهاد نواخت. با عکس العمل او لبخندي زد و گفتک
_آیا سایر اعضاي بدنتان حرکت دارد؟
فرهاد با همان صداي ضعیف گفت:
_بله... اما احساس ضعف شدیدي دارم. تمام استخوان هایم کوفته است، انگار که از یک بلندي سقوط کرده ام.کمی درد
دارم،
حتی صدایم را از دست دادم و بلندتر نمی توانم صحبت کنم.
دکتر به یکی از پرستاران اشاره کرد و گفت:
_لطفا با خانواده اش تماس بگیرید. طوري خبر دهید که شوکه نشوند.
سپس رو به فرهاد کرد و ادامه داد:
_کاملا طبیعی است. خدا را شکر سالم هستید.
فرهاد گفت:
_من... من هنوز نفهمیدم که چه اتفاقی برایم افتاده.
     
  
زن

 
قسمت ۴۷ :

دکتر لبخندي زد و گفت:
_یادتان هست که تصادف کردید؟ شما را به اینجا منتقل کردند.
فرهاد که تازه تصادفش را به یاد آورده بود گفت:
_آه بله... بله... من تصادف کردم اما... همسرم... او حالش چطوره؟
دکتر مکثی کرد و گفت:
_خوبه... خیلی وقته که مرخص شده. دکتر، شما یک سال قبل دچار سانحه شدید.
فرهاد مات و مبهوت به دکتر نگاه کرد و با حیرت گفت:
_یک سال قبل؟! یعنی... این امکان نداره.
دکتر پاسخ داد:
_بله... و امکان داره. شما یک سال بیهوش بودید. به تشخیص ما دچار مرگ مغزي شده بودید. به هوش آمدن شما بعد از
یکسال و بدون هیچ عارضه اي فقط کار معجزه است. واقعا خوشحالم. و خانواده تان از شنیدن این خبر مسرور می شوند.
فرهاد هنوز گیج و سردرگم بود، به یاد صخره اي افتاد که روي ان نشسته بود و گفت:
_حال شیوا چطور است؟ او اینجا بیهوش افتاده بود.
دکتر مهر آذر گفت:
_بله... ایشان در این مدت هر روز به شما سر می زدند. خیلی نگران شما بود. تقریبا همه ي پرسنل او را می شناختند .
ساعت ها کنار تخت شما می نشست. دختر فوق العاده اي است. فکر کنم از به هوش آمدن شما شوکه شده است.
فرهاد پاسخ داد:
_نه... نه... وقتی به هوش آمدن او بی هوش بود.
دکتر لبخند زنان گفت:
_پس از شنیدن خبر سلامتی شما یکبار دیگر بیهوش خواهد شد.
در همین هنگام در با شتاب باز شد. خان جان با فریادي از شادي گفت:
_فرهاد... فرهاد پسرم... خداوندا شکرت! صدهزار شکر!
و به سمت او را رفت و او را غرق بوسه کرد. امیر و مهرداد هم با چشمانی اشک آلود این منظره را تماشا می کردند.
فرهاد به کمک پرستار روي تخت نشست. بعد از خروج پرستار گفت:
_مادر چقدر شکسته شدید!
خان جان که از شادي در پوست خود نمی گنجید، لبخندي زد و گفت:
_غم تو کم غمی نبود. همه ما را از پا درآورد. خوشبختانه همه چیز ختم به خیر شد و تنها چیزي که الان مهمه سلامتی
توست.
فرهاد گفت:
_می توانید یک آیینه به من بدهید، می خواهم ببینم چقدر تغییر کردم.
خان جان در حالی که آیینه ي کوچکی را از کیف خود خارج می کرد گفت:
_فقط کمی لاغر شدي، انشاالله جبران میشه.
فرهاد آیینه را گرفت و نگاهی به خود انداخت و گفت:
_خب چه کسی زحمت اصلاح صورت و موهایم را می کشید؟
خان جان لبخندي زد و گفت:
_چون می دانستم همیشه به اصلاح صورت و موهات اهمیت می دهی، هفته اي یه بار یه آرایشگر را با دم و دستگاش می
آوردم اینجا. راستی همین الان که ما داریم با هم حرف می زنیم کلی خبرنگار و عکاس پشت در بیمارستان منتظر هستند
تا از
این معجزه باور نکردنی خبر تهیه کنند.
     
  
زن

 
قسمت ۴۸

فرهاد لبخندي زد و گفت:
_پس حسابی معروف شدم. اما ورودشان به بیمارستان باعث بر هم زدن نظم و آرامش اینجاست. لطفا ترتیبی بدهید تا
براي
تهیه خبر به ویلا بیایند. راستی مادر نگفتید سارا کجاست؟ چرا نیامده؟ نکنه هنوز بعد از گذشت یک سال هنوز می
خواهد جر و
بحث را ادامه بدهد؟ آه فراموش کردم حتما تا حالا فرزندمان هم به دنیا آمده.
خان جان مکثی کرد و گفت:
_نمی خواهم هنوز یک ساعت از بی هوشیت نگذشته خبرهاي بدي بهت بدم اما مجبورم... بچه که همان دقایق اولیه از
بین
رفت. مجبور شدند سارا را عمل کنند و بچه را بردارند.
فرهاد با اندوه گفت:
_پس به آرزویش رسید. حالا خودش کجاست؟ نکنه باز هم در مجالس دوستانه شرکت کرده؟
خان جان پوزخندي زد و گفت:
_در حال حاظر نمی دانم کجاست. اون بعد از بهبودي حالش سریع از دادگاه تقاضاي طلاق کرد. دادگاه بعد از ماه به خاطر
معلق بودن وضع تو با درخواست طلاقش موافقت کرد. بعد هم گورش را گم کرد و سایه ي نحسش را از خانواده ي ما دور
کرد .
حالا نفس راحتی می کشم. اول به خاطر سلامتی تو و بچه هم به خاطر رفع رجوعی خود به خود اون ابلیس.
فرهاد کمی مکث کرد. از خبر طلاق سارا اصلا احساس اندوه نکرد. سارا هیچ وقت به او محبت نکرده بود. سپس گفت:
_از شیوا بگویید، حالش چطوره؟
این بار خان جان لبخندي زد و گفت:
_مثل همیشه عاشق، شیفته و فداکار. وقتی به هوش امد و خبر سلامتی را شنید به گریه افتاد. الان هم امیر بالاي سرش
است، گویا فشارش افت شدیدي کرده بوده. امشب را باید در بیمارستان بماند.
فرهاد بی صبرانه گفت:
_می توانم او ببینم؟
خان جان پاسخ داد:
_البته. فقط صبر کن تا سرمش تمام شود و کمی حالش بهتر شود آن وقت به سویت پرواز می کند.
در همین هنگام پرستاري در را باز کرد و گفت:
_ببخشید خانم پناه، الان وقت استراحت و شام بیماران است. در ضمن آقاي دکتر به همراه نیاز ندارند. ما خودمان
مراقبشان
هستیم، پس لطف کنید و....
خان جان معترضانه گفت:
_اما من می خواهم اینجا بمانم. بعد از یکسال دارم او را صحیح و سالم می بینم و...
پرستار لبخندي زد و گفت:
_کلی حرف با هم داري، اما پسرتان به استراحت احتیاج دارند. خیلی ضعیف شدند.
فرهاد گفت:
_مادر شما بروید منزل. میدانم که در این یک سال خواب راحتی نکردید. امشب را با خیالی آسوده استراحت کنید. وقتی
مرخص شدم شب هاي زیادي را می توانیم با هم حرف بزنیم.
خان جان لبخندي زد و گفت:
_باشه عزیزم.... تو چیزي احتیاج نداري؟
فرهاد گفت:
     
  
زن

 
قسمت ۴۹

_متشکرم. فقط خیلی دلم می خواست تا شیوا را ببینم. همین امشب.
پرستار لبخندي زد و گفت:
_اگه منظور تان خانم شریف است، باید بگویم امشب اینجا هستند. خودم یک ساعت دیگر ایشان را به ملاقات تان می
آورم
فرهاد با خوشحالی تشکر کرد.
پرستار شیوا را تا در اتاق رساند و گفت:
_می خواهی همراهت بیایم؟
شیوا لبخندي زد و گفت:
_متشکرم. اما می خواهم تنها باشم.
پرستار با تبسم از او جدا شد. شیوا دچار هیجان شده بود. نمی دانست بعد از یکسال چگونه باید با او رو به رو شود. نفس
عمیقی کشید و دستگیره رد را گرفت. احساس کرد با دیدنش دوباره غش خواهد کرد. کمی صبر کرد و بعد دوباره نفس
عمیقی
کشید و با تردید دستگیره در را پایین کشید. آهسته در را باز کرد و این پایان انتظار براي چشمان عاشق و انتظار کشیده
هر دو
بود. شیوا همان جا جلوي در ایستاد و فرهاد مشتاقانه او را می نگریست. کمی به خود مسلط شد .
فرهاد گفت:
_سلام شیوا... بیا داخل.
شیوا در را بست و با گام هاي لرزان به سوي او رفت و گفت:
_سلام... خوشحالم که دوباره تو را...
بغض اجازه نداد که او حرفش را ادامه دهد و جمله اش را کامل کند. دلش می خواست بگرید، می خواست براي یک بار هم
که
شده فرهاد عاشقانه صدایش کند. لااقل در آن یکسال رنج و اندوه بیماري او، شکننده اش کرده بود. صورتش را با
دستانش
پوشاند.
فرهاد تبسمی کرد و گفت:
_شیوا دستهایت را بردار، می خواهم ببینمت. می خواهم ناجی خودم را ببینم.
شیوا دستهایش را از روي صورتش برداشت. اشک هایش را پاك کرد و روي صندلی نشست و آهسته گفت:
_آنکه دوباره به تو عمر داد خدا بود.
فرهاد گفت:
_بله... لطف او و... در این یک سال روي صخره اي به بلندي هفت آسمان اسیر بودم. من بالاي آن صخره تک و تنها روي
تکه
سنگی نشسته بودم. در حالی که بوي مرگ از اطراف به مشام می رسید. من تو را احساس می کردم که براي نجات من از
آن صخره بالا می آمدي. با مرگم مبارزه می کردي. من سرد و بی حس شده بودم و تو براي رسیدن به آن صخره تلاش می
کردي. حکم آزادي من در دستهاي تو بود. این اواخر انقدر به من نزدیک شده بودي که من حتی زمزمه هایت را می
شنیدم .
یکی از غزلیات حافظ را می خواندي درست نمی گویم؟
شیوا ناباورانه به او لبخند زد و روي صندلی نشست و گفت:
_پس تو تمام این مدت صدایم را می شنیدي؟
فرهاد نگاه عمیقی به او کرد و گفت:
_بالاخره بالاي صخره رسیدي. احساس کردم اگه بیشتر از این به من نزدیک شوي تمام تلاشت فنا میشه. چشمانم را
بستم و
منتظر اتفاق بعدي ماندم. رطوبت گرمی روي انگشتانم احساس کردم و همان باعث شد تا چشمانم را باز کنم. دیگر از آن
صخره خبري نبود. من اینجا بودم. هیچی به یاد نداشتم و تو را دیدم. سرت را روي تخت گذاشته بودي. به نظرم رسید
     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
صفحه  صفحه 5 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  12  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

ریشه در عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA