انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 12:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  11  12  پسین »

ریشه در عشق


زن

 
قسمت ۵۰

_متشکرم. فقط خیلی دلم می خواست تا شیوا را ببینم. همین امشب.
پرستار لبخندي زد و گفت:
_اگه منظور تان خانم شریف است، باید بگویم امشب اینجا هستند. خودم یک ساعت دیگر ایشان را به ملاقات تان می
آورم
فرهاد با خوشحالی تشکر کرد.
پرستار شیوا را تا در اتاق رساند و گفت:
_می خواهی همراهت بیایم؟
شیوا لبخندي زد و گفت:
_متشکرم. اما می خواهم تنها باشم.
پرستار با تبسم از او جدا شد. شیوا دچار هیجان شده بود. نمی دانست بعد از یکسال چگونه باید با او رو به رو شود. نفس
عمیقی کشید و دستگیره رد را گرفت. احساس کرد با دیدنش دوباره غش خواهد کرد. کمی صبر کرد و بعد دوباره نفس
عمیقی
کشید و با تردید دستگیره در را پایین کشید. آهسته در را باز کرد و این پایان انتظار براي چشمان عاشق و انتظار کشیده
هر دو
بود. شیوا همان جا جلوي در ایستاد و فرهاد مشتاقانه او را می نگریست. کمی به خود مسلط شد .
فرهاد گفت:
_سلام شیوا... بیا داخل.
شیوا در را بست و با گام هاي لرزان به سوي او رفت و گفت:
_سلام... خوشحالم که دوباره تو را...
بغض اجازه نداد که او حرفش را ادامه دهد و جمله اش را کامل کند. دلش می خواست بگرید، می خواست براي یک بار هم
که
شده فرهاد عاشقانه صدایش کند. لااقل در آن یکسال رنج و اندوه بیماري او، شکننده اش کرده بود. صورتش را با
دستانش
پوشاند.
فرهاد تبسمی کرد و گفت:
_شیوا دستهایت را بردار، می خواهم ببینمت. می خواهم ناجی خودم را ببینم.
شیوا دستهایش را از روي صورتش برداشت. اشک هایش را پاك کرد و روي صندلی نشست و آهسته گفت:
_آنکه دوباره به تو عمر داد خدا بود.
فرهاد گفت:
_بله... لطف او و... در این یک سال روي صخره اي به بلندي هفت آسمان اسیر بودم. من بالاي آن صخره تک و تنها روي
تکه
سنگی نشسته بودم. در حالی که بوي مرگ از اطراف به مشام می رسید. من تو را احساس می کردم که براي نجات من از
آن صخره بالا می آمدي. با مرگم مبارزه می کردي. من سرد و بی حس شده بودم و تو براي رسیدن به آن صخره تلاش می
کردي. حکم آزادي من در دستهاي تو بود. این اواخر انقدر به من نزدیک شده بودي که من حتی زمزمه هایت را می
شنیدم .
یکی از غزلیات حافظ را می خواندي درست نمی گویم؟
شیوا ناباورانه به او لبخند زد و روي صندلی نشست و گفت:
_پس تو تمام این مدت صدایم را می شنیدي؟
فرهاد نگاه عمیقی به او کرد و گفت:
_بالاخره بالاي صخره رسیدي. احساس کردم اگه بیشتر از این به من نزدیک شوي تمام تلاشت فنا میشه. چشمانم را
بستم و
منتظر اتفاق بعدي ماندم. رطوبت گرمی روي انگشتانم احساس کردم و همان باعث شد تا چشمانم را باز کنم. دیگر از آن
صخره خبري نبود. من اینجا بودم. هیچی به یاد نداشتم و تو را دیدم. سرت را روي تخت گذاشته بودي. به نظرم رسید
     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 
قسمت ۵۱

خوابیده
اي و در خواب گریه می کنی. سعی کردم بیدارت کنم. وقتی با تکان هاي من بیدار نشدي فهمیدم بیهوش شدي. تو زندگی
دوباره به من دادي.
شیوا گفت:
_این لطف خدا بود که شامل حال همه ي ما شد. یک معجزه است! بابا می گفت همه از تو صحبت می کنند.
فرهاد لبخندي زد و با همان صداي آرام و زمزمه وارش گفت:
_بله درسته، لطف خدا و.... به هر حال احساس خوبی دارم. با اینکه از مادر شنیدن سارا طلاقش را گرفته...
شیوا گفت:
_متاسفم. من خیلی سعی کردم که او را منصرف کنم.
فرهاد گفت:
_چرا؟ می خواستی بعد از بهبودیم باز هم از جانب او رنج بکشم؟
شیوا سرش را پایین انداخت و گفت:
_خودت به من یاد دادي که همیشه با طرف مقابلم اتمام حجت کنم تا دینی بر گردنم نمانند.
قلب فرهاد پر از عشق شد. با این اشاره مستقیم شیوا دیگر راهی براي فرار وجود نداشت. خودش هم از پنهان کاري
خسته
شده بود. باید همین جا به همه ي نگرانی ها و خواهش هاي درونی اش پایان میداد. شیوا به او نگاه کرد. بیشتر از هر زمان
التماس در نگاهش موج می زد. باید پاسخ او را می داد. گفت:
_شیوا، من... من همیشه باعث رنج و اندوهت بودم در حالی که هیچ وقت نمی خواستم تو را غصه دار ببینم اما... باور کن
من
مجبور بودم در مقابلت خود دار باشم. حالا احساس می کنم باید... باید اعتراف کنم و قبل از اینکه با پدرت صحبت کنم
بگم
که...
و سکوت کرد. شیوا سرش را پایین انداخت. همیشه منتظر چنین لحظه اي بود اما حالا که چنین پیش آمده بود دلش می
خواست فرار کند. فرهاد نفس عمیقی کشید و با صدایی آرام اما پراحساسی گفت:
_دوست دارم شیوا و می خواهم با من ازدواج کنی.
شیوا احساس کرد که از یک بلندي در حال سقوط است. دلش فرو ریخت. از جا برخواست و با دستپاچگی خارج شد.
فرهاد پشت پنجره ایستاد و به بارش زیباي برف می نگریست. خان جا آبمیوه را به دست او داد و گفت:
_سعی کن بخوري،خیلی ضعیف شدي.
فرهاد نگاه کوتاهی به او کرد و گفت:
_احساس می کنم تازه متولد شدم و باید دوران رشد را سپري کنم. نمی وتانم مثل قبل غذا بخورم. چ.ن احساس تهوع
می
کنم. حتی اول می ترسیدم از جا برخیزم و راه بروم و حالا که روي پا ایستاده او همچون کودکی احساس شعف می کنم.
خان جان گفت:
_این طبیعیه! تنها تحرك تو در این یک سال فقط شانه با شانه شدن بود آن هم توسط پرستار. مدتی طول می کشد تا به
حالت
اول برگردي.
فرهاد به پاکت آبمیوه نگاه کرد و با تردید گفت:
_شیوا را مرخص کردند؟
خان جان پاسخ داد:
_آره... مگر نیامد خداحافظی؟
فرهاد لبخندي زد و گفت:
_نه... فکر می کنم تا مدتی خودش را از من پنهان می کند.
     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 
قسمت ۵۲

خان جان چینی به پیشانی داد و با سردرگمی گفت:
_قایم کند؟ براي چه؟
فرهاد به خان جان نگاه کرد و گفت:
_دیشب... دیشب از او خواستم که... که با من ازدواج کند.
خان جان کمی ناباورانه به نگاه کرد و بعد با خنده فریاد شادي بخش سر داد و فرهاد را در آغوش کشید و با خوشحالی
گفت:
_خیلی خوشحالم کردي فرهاد... بالاخره مادرت را اندازه ي دنیا شاد کردي.
و بعد فرهاد را از خود جدا کرد و کنجکاوانه پرسید:
_شیوا چه جوابی داد؟
فرهاد لبخندي زد و گفت:
_فکر می کنم خیلی غافلگیرش کردم، چون بلافاصله از اتاق بیرون رفت.
خان جان در حالی که به او کمک می کرد تا به سمت تختش برگردد گفت:
_دلم می خواهد تا یال نو، مراسم عروسیتان را بر پا کنم.
فرهاد این بر خنده ي کوتاهی کرد و گفت:
_اما مادر من فقط یک سال وقت لازم دادرم تا فکر کنم که چطور باید این موضوع را با امیر در میان بگذارم.
_خان جان گفت:
_نه فکر می خواهد و نه جرات. تو اجازه بده من خودم با امیر صحبت می کنم.
فرهاد لبه ي تخت نشست و نگاه پر عطوفتی به مادرش انداخت و گفت:
_نه مادر... دلم می خواهد خودم با او صحبت کنم. در ثانی کمی وقت لازم دارم تا به کارهایم برسم. بعد از یکسال بی
هوشی
مطمئنا کارهاي عقب افتاده ي زیادي دارم.
خان جان گفت:
_اما مسئله ازدواج تو با شیوا از کاري واجب تر است. مطمئنا شیوا هم موافق است تا مراسم عروسیتان زودتر بر پا شود.
فرهاد بار دیگر خندید و گفت:
_شما از من و شیوا دست پاچه ترید. اما سعی می کنم دکتر مهر آذر را راضی می کنم تا هر چه زودتر زیر برگه ي ترخیص
را
امضا کند، دلم می خواهد هر چه زود تر به خانه بروم. مسئولیتش هم پاي خودم.
خان جان گفت:
_اگه دکتر را راضی کنم قول میدهی در اسرع وقت به خواستگاري شیوا برویم، البته قبل از سال نو؟
فرهاد از سماجت خان جان لبخندي زد و گفت:
_قول می دهم.
خان جان با خنده گفت:
_عالی شد، چون فرا مرخص هستی چون دکتر گفت مشکلی نداري...
فرهاد حرف او را قطع کرد و با شوخی گفت:
_آه مادر، شما سر من کلاه گذاشتید. قبول نیست.
خان جان گفت:
_تو به من قول دادي پسر، پس زیر قولت نزن.
دل و وجودم براي داشتن یک لحظه او بی قرار است. اي » : فرهاد تبسمی کرد، کمی از آبمیوه نوشید و با خودش گفت
کاش
» اندازه ي بی قراري ها جرات هم داشتم تا میل و خواسته ام را با امیر در میان بگذارم
روز بعد فرهاد در میان جمعی از دوستان و آشنایان و عده ي زیادي خبرنگار، در میان دود اسپند از روي خون ریخته شده

قسمت ۵۳

گوسفند ذبح زده، قدم به ویلایش نهاد. براي او که یک سال در بیهوشی و بی خبري به سر برده بود همه چیز تازگی
داشت .
خان جان براي شب بعد به خاطر بازگشت سلامتی فرهاد، در ویلا ترتیب یک مهمانی داد.
در این بین شیوا ناباورانه به آنچه اتفاق افتاده بود می اندیشید. بارها و بارها جمله ي فرهاد را براي خود تکرار کرده بود تا
شاید
باور کند که خواب نبوده است و مثل همیشه پروانه اولین نفري بود که از قضایا باخبر و در شادي او شریک شد.
شب مهمانی در تمام مدتی که مهمانان با دسته گلهاي زیبایشان وارد ویلا و سالن گرم و با شکوه می شدند، فرهاد چشم
به
در دوخته بود، تا اینکه بالاخره امیر از راه رسید، اما بدون شیوا! یک راست به سمت فرهاد رفت و گفت:
_سلام فرهاد جان، حالت چطوره؟
فرهاد به گرمی دست او فشرد و گفت:
_سلام... متشکرم. خیلی بهترم.
در حالیکه همزمان با هم روي مبل می نشستند، پرسید:
_پس شیوا کجاست؟
امیر پاسخ داد:
_فردا یک امتحان مهم داشت. خیلی سلام رساند و خواست که از تو و خان جان از طرف او عذر خواهی کنم.
فرهاد با کمی تردید گفت:
_خب شام را که با ما می تواند صرف کند. اگر اجازه دهی موقع شام راننده را به دنبالش می فرستادم.
امیر با بی خیالی گفت:
_اشکالی نداره... البته اگر شیوا دست از سر کتابهایش بردارد.
فرهاد گفت:
_خودت چرا انقدر دیر آمدي؟ مهرداد کجاست؟
امیر گفت:
_هر دو تا همین الان شرکت بودیم. داشتیم یک گزارش کامل از احوال شرکت برایت تهیه می کردیم. مهرداد رفت منزل و
گفت
سعی می کند خیلی زود خودش را برساند.
فرهاد پرسید:
_شرکت خیلی متضرر شده؟
امیر پاسخ داد:
_من و مهرداد نهایت سعی مان را کردیم تا از ورشکستگی شرکت جلوگیري کنیم، موفق هم بودیم. ولی این آخریها....
خدا به
دادمان رسید و تو به هوش آمدي والا شرکت با کلی بدهی ورشکست می شد. البته خیلی از موقعیت هاي خوب مثل زمین
هاي آقاي فرهود را از دست دادیم. یادت که هست قرار بود معامله اش کنیم؟
فرهاد با سر تایید کرد:
_بله خوب یادم هست که تقاضاي سارا براي دریافت مهریه اش همه چیز را به تعویق انداخت.
امیر گفت:
_بله به تعویق انداخت. چون آقاي فرهود خیلی مایل بود با ما معامله کند به همین خاطر به ما چند ماهی فرصت داد و از
فروش
زمینش به شرکتی دیگر خودداري کرد. متاسفانه با تصادف تو مجبور به فروش زمین شد. البته من و مهرداد کمی سرمایه
اولیه
براي خرید زمین داشتیم اما بهتر دانستیم که با آن کارهاي نیمه تمام را به پایان برسانیم و از ورشکستگی جلوگیري
کنیم.

قسمت ۵۴

فرهاد سیگارش را روشن کرد و گفت:
_گفتی زمین را به کدام شرکت فروخته؟
امیر پاسخ داد:
_به شرکت ساختمانی نوین، رقیب سرسختمان. همه را پاساژ زده، باید ببینی. آگهی فروش هم داد.
فرهاد پرسید:
_با چه قیمتی؟
امی پاسخ داد:
_سرسام آور... مطمئنا کسی با این قیمت ها اقدام نمی کند. البته اگه پول باشه می ارزه.
فرهاد دود سیگارش را بیرون داد و گفت:
_با شرکت ما معامله نمی کنند؟
امیر لبخندي زد و گفت:
_مطمئنا اگر بفهمند که تو خریداري قیمت ها را دو برابر می کنند.
فرهاد گفت:
_تو و مهرداد به عنوان خریدار جلو بروید.
امیر گفت:
_آنها خیلی زرنگ تر از این حرف ها هستند. شاید مهرداد را نشناسند اما می دانند که من در شرکت تو کار میکنم. تازه
مگر
قراره با پاساژها و مغازه ها چه بکنی؟ اگر بخواهی به کسی دیگري بفروشی زیاد سود نمی کنی. به هر حال بهتره در این
مورد با مهرداد صحبت کنی. انگار تشریف آوردند.
فرهاد به در ورودي نگاه کرد. مهرداد و همسرش شکوه سرگرم احوالپرسی با خان جان بودند. بعد از آن یک راست به
سمت او
آمدند. بعد از یک احوالپرسی دوستانه، شکوه از آنها جدا شد و آنها ساعتی به بحث راجب کارهاي شرکت پرداختند و بعد
راجب
اتفاقاتی که در این یک سال افتاده بود صحبت کردند. از چگونگی طلاق سارا، استعفاي بهرام پور از شرکت، آمدن لوییس
به
ایران و فوت ناگهانی باجناق امیر و رفتن همیشگی بی بی به اصفهان و اتفاقات دیگر حرف زدند. بعد از پایان صحبت
هایشان
فرهاد نگاهی به ساعتش کرد و از جا بلند شد و گفت:
_می بخشید من الان برمی گردم.
امیر گفت:
_می خواهی کمکت کنم؟
فرهاد با خنده گفت:
_اوه... نه... بدون کمک هم می توانم تاتی تاتی کنم.
و هرسه خندیدند. فرهاد اول به سمت خان جان رفت و آرام به او گفت:
_مادر لطفا بگویید شام را آماده کنند.
خان جان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_باشه می گویم میز را بچینند. اما تو کجا می روي؟
فرهاد گفت:
_جایی نمی روم.
و از سالن خارج شد و یکراست به سمت کتابخانه رفت. روي کاناپه کنار میز تلفن نشست و مشغول گرفتن شماره شد .
     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 
قسمت ۵۵

لحظاتی طول کشید تا ارتباط برقرار شد. بعد از برقراري ارتباط و شنیدن صداي شیوا گفت:
_سلام شیوا... شب بخیر.
شیوا که غافلگیر شده بود با دستپاچگی و بریده گفت:
_س...س...سلام... شب...شب تو هم بخیر. امیدوارم که... بهتر شده باشی.
فرهاد که متوجه هیجان او شده بود لبخندي زد و گفت:
_متشکرم.... چرا نیامدي؟
شیوا پاسخ داد:
راستش... راستش درس داشتم... فردا یک...
فرهاد در دنباله ي حرف او گفت:
_یک امتحان مهم داري درسته؟
_شیوا گفت:
_همین طوره.
فرهاد گفت:
_قرار نشد اعتراف و تقاضاي من از تو باعث فراري شدن تو از من بشه.
شیوا با دستپاچگی گفت:
_نه... نه... اصلا این طور نیست. من... گفتم که امتحان دارم.
فرهاد گفت:
_پس مرا از دیدن خودت محروم نکن. براي شام منتظرت هستم. تا تو آماده شوي راننده ام آنجا رسیده. قبول؟
شیوا لبخندي زد و گفت:
_بسیار خب...
فرهاد گفت:
_منتظرتم. فعلا خداحافظ.
بعد از قطع تماس، قاسم راننده مخصوصش را به دنبال شیوا فرستاد و خودش به سالن برگشت و بار دیگر به امیر و مهرداد
پیوست. دقایقی بعد شیوا با دسته زیبا وارد سالن شد. خان جان باخوشحالی به استقبالش رفت، او را بوسید و گفت:
_چرا انقدر دیر عزیزم؟
شیوا لبخندي زد و گفت:
_معذرت می خواهم خان جان، اما خیلی درس داشتم. این گلها قابل شما را ندارد.
خان جان گفت:
_اي ناقلا! این گل ها را براي من آوردي یا فرهاد؟
شیوا با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت:
_چه فرقی دارد؟ شما یا فرهاد...
و هر دو به سمت فرهاد رفتند. او از آن شب که فرهاد خیلی غیر مترقبه از او خواستگاري کرده دیگر جرات رو به رو شدن
با او
را پیدا نکرده بود و حالا به سمت او گام برمی داشت دست و پایش می لرزید و احساس می کرد زیر نگاه هاي مشتاق
فرهاد
در حال آب شدن است. در عین حال بی تاب دیدن و صحبت با او بود. وقتی به جمع آن ها رسید با صدایی مرتعش گفت:
سلام... شبتان به خیر.
امیر سرش را بلند کرد و گفت:
_سلام دخترم، آمدي؟
فرهاد با تبسمی به او نگاه کرد و گفت:

قسمت ۵۶
_سلام خانم دکتر، حالتون چطوره؟
شیوا لبخندي زد و گفت:
_متشکرم، شما چطورید؟
فرهاد پاسخ داد:
_من هم خوبم. خیلی خوش آمدي.
شیوا با مهرداد هم احوالپرسی کرد. گلها را روي و با خان جان به سمت شکوه رفت. با پیوستن به شکوه نفس راحتی کشید
و
گرم صحبت با او شد. لحظاتی بعد از مهمانان دعوت شد تا براي صرف شام به سالن بزرگ و زیباي پذیرایی بروند. خان
جان از
شیوا خواست تا سر میز آنها بنششیند. امیر و مهرداد در حال برنامه ریزي براي طراحی هاي آینده سر یک میز نشستند.
خان جان در حالی که لیوان شیوا را از نوشابه پر می کرد گفت:
_خب فرهاد، کی قراره که قولی که به من دادي را عملی کنی؟
فرهاد نیم نگاهی به شیوا انداخت و معترضانه گفت:
_مادر... حالا...؟
خان جان پرسید:
_چرا حالا نه؟ مگر قرار نشد تا قبل از نوروز مراسم عروسیتان را بر پا کنیم.
با این حرف خان جان، غذا در گلوي شیوا پرید و چند سرفه پی در پی کرد .
خان جان گفت:
_شیوا جان... چی شد مادر؟
فرهاد لبخندي زد و گفت:
_تقصیر شماست. بگذارید منو شیوا چیزي از مزه ي این غذا بفهمیم.
خان جان با شوخی گفت:
_صحبت از عروسیتان نه تنها باعث بی مزه شدن غذا نمی شود بلکه آن را بیادماندنی هم می کند. شیوا نظر تو چیه؟
شیوا سرش را پایین انداخت:
_من ... من نمی دانم خان جان...
خان جان گفت:
_اجازه بدهید با امیر صحبت کنم.
هر دو همزمان گفتند:
_حالا نه...
خان جان خندید و گفت:
_چه تفاهمی! در ضمن منم منظورم امشب نبود. در آینده نزدیک اي کار را خواهم کرد.
فرهاد مقداري از نوشابه اش را نوشید. دست از خوردن کشید و گفت:
_مادر... من که گفتم وقت لازم دارم تا بتوانم خودم را آماده کنم. من هنوز نمی دانم این موضوع را چطور با امبر در میان
بگذارم .
خان جان گفت:
_معلوم هست شما دو تا می خواهید چیکار کنید؟ این کار را بسپارید به من. خودم خیلی راحت همه چیز را به امیر می
گویم .
اما در مورد فرصت، من فقط تا سال نو به تو فرصت می دهم، فهمیدي؟
فرهاد خنده ي کوتاهی کرد و گفت:
_بله مادر... خوب فهمیدم.

قسمت ۵۷

خان جان از جا بلند شد و گفت:
_خیلی خب همه چیز حل شد. می روم ببینم کسی چیزي کم نداشته باشد.
و به این بهانه آن دو را تنها گذاشت. فرهاد به صندلی تکیه داد و در حال روشن کردن سیگارش به بشقاب شیوا نگاه کرد
و
گفت:
_چرا غذایت را نخوردي؟
شیوا به غذاي فرهاد نگاه کرد و گفت:
_خودت هم غذایت راتمام نکردي!
فرهاد گفت:
_این دو روز تمام فکرم متوجه عکس العمل پدرت در برابر خواسته ام بود. فکر می کنی چه برخوردي داشته باشه؟
شیوا نگاهی به پدرش انداخت و گفت:
_نمی دانم... سعی کردم به این موضوع فکر نکنم.
فرهاد با طنز گفت:
_فکرش را بکن که مثلا.... مثلا با اردنگی مرا بندازد بیرون.
شیوا لبخندي زد و گفت، مکث کوتاهی کرد و گفت:
_براي همین قدم جلو نمی گذاري؟
فرهاد خنده ي کوتاهی کرد و گفت:
_این تازه برخورد خوبش است، به برخورد ها ي بدتر هم فکر کردم.
شیوا به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_مثلا حلق آویزت کند!
فرهاد گفت:
_خب معلومه. چطور خودش را راضی کند که دخترش را، یکی یک دانه اش را به پیرمردي چون من بدهد؟
شیوا معترضانه گفت:
_فرهاد...؟!
فرهاد کمی به جلو خم شد و گفت:
_چیه؟ دیدن من برایت کافی است یا... یاداوري سن و سالم ناراحتت می کند.
شیوا به فرهاد نگاه کرد. موهاي خوش حالتش به چند تار سفید مزین شده بود و به صورت جذاب و مهربانش حالتی
رویایی
بخشیده بود. اگر چه با پدرش هشت سال اختلاف سنی داشت اما خیلی جوانتر و کم سن و سال تر از سنش نشان می داد .
با صداي فرهاد که او را خطاب می کرد به خود آمد. سرش را پایین انداخت:
_نمی خوام فکر کنم در برابر تو بچه هستم.
فرهاد بار دیگر به صندلی تکیه داد، پکی به سیگارش زد و گفت:
_و یا خیلی جوان... اما پانزده سال اختلاف سنی کمی نیست شیوا، می فهمی؟
شیوا بار دیگر به فرهاد نگاه کرد و با جدیت گفت:
_پشیمان شده اي یا حرف هاي را که آن روز زدي در حالت بی هوشی و بی خبري بوده؟
فرهاد گفت:
_چه می گویی شیوا؟ می خواهم تو را متوجه خیلی چیزها کنم. اصلا دلم نمی خواهد وقتی بفهمی در مورد من اشتباه
کردي
که خیلی دیر شده باشد.
شیوا منقلب شد و با ناراحتی گفت:
     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 
قسمت ۵۸

_یعنی... یعنی تو به خاطر احساس من قصد داري با من ازدواج کنی؟ حاضري از من دست بکشی؟
فرهاد همان طور که عمیقا به او نگاه می کرد گفت:
_به خاطر احساس تو نیست که چنسن تصمیمی گرفتم اما حاضرم از تو دست بکشم.
شیوا اینبار با عصبانیت گفت:
_گفتم که به خاطر احساس من...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
_شیوازود عصبانی نشو عزیز من. من حاضرم از تو دست بکشم فقط به خاطر خودت!
شیوا گفت:
پس به خاطر من این موضوع را تمام کن و مطمعن باش من یک روزه دل به تو نبستم. عشق تو ذره ذره در وجود من شکل
گرفت.
فرهاد لبخندي زد و گفت:
_پس با پدرت صحبت کنم؟
_شیوا با دلخوري رویش را از او گرفت و گفت:
_اگر جراتش را پیدا کردي، این کار را بکن.
فرها خندید و گفت:
_می خواهی بگویی آدم بی دل و جراتی هستم؟ می خواهی همین الان برخیزم و فریاد بزنم آهاي مردم گوش کنید، من
این
فرشته ي زمینی را که سالهاست قلبم به خاطرش می تپد می خواهم و هر کس را که مانع من شود نابود می کنم؟
شیوا فکر کرد قصد تمسخر او را دارد. اخمهایش را در هم کشید و به نقطه اي دیگر نگاه کرد. فرهاد خنده ي کوتاهی کرد
و
گفت و سیگارش را در جا سیگاري انداخت. کمی به جلو خم شد و گفت:
_اخم هایت باز کن عزیز دلم... در عین واقعیت دارم شوخی می کنم. می دانی که جرات چنین کاري را ندارم. ببین چطور
وجدان و غیرت به من اجازه داده تا تو را عزیز دل خطاب کنم... واي اگه امیر بفهمد که من اینجا نشستم و با دخترش از
عشق و
ازدواج حرف می زنم چه می کند؟
هر دو به امیر نگاه کردند. فرهاد بار دیگر نگاهش را به شیوا دوخت و گفت:
_شیوا تو چه وقت فهمیدي یا احساس کردي که به علاقمند شدي؟
شیوا نگاه معناداري به فرهاد انداخت و فرها گفت:
_سوال بی معنی کردم که این طور نگاهم می کنی؟
شیوا با لحن تندي گفت:
_تو هنوز قصد داري یفهمی و یقین پیدا کنی که من واقعا تو را دوست دارم یا یک هوس پچگانه است. تو به من و علاقم
نسبت
به تو شک داري. اگر هیچ وقت بیانش نکردم بخاطر خیلی از معذورات اخلاقی بوده است. اصلا تو همیشه نسبت به من کم
لطف بودي.
فرها لبخندي زد و گفت:
_تو هم همیشه خیلی زود عصبانی می شی. یادت هست وقتی انداختمت داخل برکه چه داد و هواري راه انداختی؟ درست
مثل حالا دلت می خواست موهایم را یکی یکی از سرم جدا کنی. یا وقتی پیراهن جدیدت به وسیله صندلی تازه رنگ شده
کثیف شد، فریاد کشیدي که فرهاد تو تعمدا این کار را کردي. فکر کردي که قصد اذیت کردن تو را دارم. تو آن زمان حتی
به فکرت
هم نمی رسید که من دیوانه وار تو را دوست دارم و آرزوي داشتنت را دارم.

قسمت ۵۹

شیوا سرش را پایین انداخت و فرهاد ادامه داد:
_شیوا هیچ وقت نسبت به تو کم لطف نبودم، برعکس تو تنها کسی بودي که توجه من را به خود جلب می کردي. من
خیلی
وقت است که به تو علاقه مند هستم. پس به علاقه من نسبت به خود شک نکن. شبی را که فهمیدي می خواهم با سارا
ازدواج کنم را که حتما به یاد داري؟
شیوا به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_درست روز جمعه بود.
فرها گفت:
_وقتی وارد اتاقت شدم و فهمیدم که گریه کردي، خیلی سعی کردم احساساتم را کنترل کنم. اشکهاي تو نزدیک بود مرا
از پا
درآورد. وقتی صداي پاره کردن عکس ها را از پشت اتاق شنیدم، فکر کردم براي همیشه از قلب تو رانده شدم و شب
حنابندان
وقتی صداي نفس هایت را از پشت تلفن شنیدم، متوجه شدم که اشتباه کردم. تو هنوز به علاقه داشتی و داري و من هیچ
وقت نسبت به عشق تو شک نخواهم کرد. امیدوارم حالا متوجه عمق عشق من شده باشی و بدانی که سولاتی که من از تو
پرسیدم و تو را ناراحت کرد فقط به تو و آرامش توست. من همه چیزهاي خوب را براي تو می خواهم.
شیوا که هنوز فکر می کرد در خواب است لبخندي زد و گفت:
_تو براي من همه ي آن خوبی ها هستی.
فرهاد گفت:
_متشکرم شیوا... امیدوارم همان طوري باشم که تو می خواهی. میدانی شیوا، همیشه فکر می کرد آیا روزي می رسد که
من خیلی راحت از علاقه ام با تو حرف بزنم فکر می کردم کار مشکلی باشد. حالا باور نمی کنم که به این راحتی حرف دلم
را
به تو گفته باشم. کاش می شد در میان گذاشتن این موضوع با پدرت هم به همین راحتی بگذرد و تمام شود. آن وقت دیگر
هیچ آرزویی ندارم.
در همین هنگام خان جان بار دیگر به میز آنها بازگشت و گفت:
_اصلا دلم نمی خواهم که بگم باقی حرفهایتان باشه براي بعد اما مجبورید فعلا ات همین جا تمامش کنید چون مهمانان
قصد
رفتن دارند.
فرهاد به شیوا نگاه کرد و گفت:
_شیوا دلم نمی خواهم که تا وقتی خان جان تو را رسما از پدرت خواستگاري نکرده مثل همیشه با ما رفت و آمد داشته
باشی.
شیوا با لبخند پاسخش را داد و فرهاد براي خداحافظی از مهمانان از سر میز برخواست.
فرهاد پشت پنجره ایستاده بود و به باغ چشم دوخته بود. برف ها در حال آب شدن بودند و بوي بهار کمکم فضاي باغ را پر
می
کرد .
پافشاري هاي خان جان بالاخره اثر کرده و فرهاد را تسلیم کرده بود که هر چه زودتر رسما از شیوا خواستگاري کند.
خودش
هم از امروز و فردا کردن خسته شده بود. دلش می خواست هر چه زودتر تکلیفشان مشخص شود. تصمیم داشت تا قبل از
اینکه صبر و شکیبایی شیوا به پایان برسد قدم جلو بگذارد و با خان جان قرار گذاشته بود که همان شب براي همین امر
مهم به
منزل امیر بروند. در حالیکه خان جان با شور و شوق در حال حاضر شدن در اتاقش بود، او به دلهره ي بسیار به عکس
العمل
امیر در برابر بازگویی خواسته اش می اندیشید. غرق در افکارش بود که خان جان گفت:
     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 
قسمت ۶۰

_من آماده ام، برویم.
فرهاد به سمت او چرخید و گفت:
_اي کاش می گذاشتید براي هفته ي بعد. الان تمام حواس امیر جمع ردیف کردن کارهاي شرکت است.
خان جان گفت:
_عیبی داره اگر به خاطر شیوا آن زمین را از دست بدهی؟
_نه مادرم... فقط...
_فقط می خواستی یه بها نه ي دیگه بیاوري، اما من دیگه گول بهانه هاي تو نمی خورم. حاال زودتر راه بیفت. فراموش
نکن که
سر راهمون یک دسته گل و یک جعبه شیرینی هم بگیریم.
فرهاد لبخندي زد. می دانست که هیچ راه فرار دیگري ندارد. کتش را برداشت و همراه خان جان از سالن خارج شد. نیم
ساعت بعد مقابل منزل امیر بودند.
با صداي زنگ، امیر مجله را کنار گذاشت، از جا برخواست و در را با آیفون باز کرد. براي استقبال از مهمانانش از پله ها
پایین
رفت، با دیدن خان جان و فرهاد لبخندي زد و گفت:
_به به... چه عجب از این طرفها!
خان جان پاسخ داد:
_سلام پسرم ما که همیشه مزاحمیم.
امیر در جواب گفت:
_شما مراحمید خان جان.
فرهاد با دیدن امیر کمی احساس سرما کرد. امیر به گرمی دست او را فشرد و گفت:
_گل و شیرینی چرا؟ خان جان که باغی از گله و تو هم یک کوزه عسل!
هر سه خندیدند و فرهاد گفت:
_قابل شما را ندارد.
امیر آنها را به پذیرایی دعوت کرد. خان جان در حال درآوردن پالتویش گفت:
_انگار شیوا جان نیست.
امیر گلها را به جاي گلهاي قدیمی در گلدلن گذاشت و گفت:
_امشب جشن عروسی یکی از دوستانش بود.
و بعد جعبه شیرینی را برداشت و به آشپزخانه برد و با صداي رسا ادامه داد:
_وقتی خانه نیست خیلی احساس تنهایی می کنم. بعد از فوت افسانه، شیوا چراغ خانه ي من شده.
فرخاد آسته گفت:
_پس قضیه خواستگاري موکول شد به یک شب دیگه.
خان جان اخم هایش را در هم کشید و گفت:
_همین امشب! حتما نباید شیوا هم باشه. تازه این طوري بهتر هم هست.
امیر با سینی چاي و ظرف شیرینی وارد شد. خان جان گفت:
_به هر حال شیوا جان هم یک روز براي همیشه تنهایت می گذاره، پس از همین حالا به فکر خودت باش. هنوز جوانی، چرا
دوباره ازدواج نمی کنی؟
امیر فنجان ها را مقابل خان جان و فرهاد گذاشت و با خنده گفت:
_نمی خواهم با ازدواج مجددم باعث رنجش شیوا شوم. لز طرفی بعد از افسانه دیگر کسی را مناسب حال خودم نمی بینم .
هیچ وقت نمی توانم او را فراموش کنم.
خان جان گفت:

قسمت ۶۱

اما ممکن است که شیوا هم به خاطر تنها ماندن تو، هیچ وقت به ازدواج تن ندهد. به فکر او هم باش.
امیر گفت:
_به فکرش هستم. اگر یک خواستگار خوب که شیوا هم راضی باشد، پیدا شود معطل نمی کنم.
خان جان گفت:
_این همه خواستگار خوب...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
_راستی امیر جان از زمین ها چه خبر؟
خان جان با عصبانیت نگاهش کرد و سکوت کرد. امیر ظرف شیرینی را مقابل فرهاد گرفت و گفت:
_قول نامه آمادست، فقط امضاي تو مانده و پرداخت پول. انشاالله از بعد از تعطیالت نوروزي کار ساختمانی را شروع می
کنیم و
تا...
خان جان حرف امیر را قطع کرد و گفت:
_خواهش می کنم یک امشب را از زمین و سنگ و آجر حرف نزنید.
امیر لبخندي زد و گفت:
_تقصیر فرهاد است. اول او شروع کرد. خوب حاال شروع کنید از چه حرف بزنیم؟
خان جان گفت:
_من امشب کلی حرف دارم که بگم، البته اگر فرهاد بگذارد .
امیر به مبل تکیه داد و گفت:
بفرمایید خان جان، من که سر را پا گوشم.
خان جان به فرهاد نگاه کوتاهی کرد و بعد به امیر نگاه کرد و گفت:
_من و فرهاد امشب آمده ایم اینجا تا از تو تقاضایی کنیم. دلم می خواهم همین امشب به همه ي دل نگرانی هایی فرهاد
خاتمه بدهم. البته نمب خواهم این قضیه باعث به وجود امدن شک و تردید بین دوستی شما بشه. دلم نمی خواهم فکر
کنی
که رد درستی و راستی فرهاد اشتباه کردي.
امیر با تردید گفت:
_منظورتان چیه خان جان؟ من اصلا نمی فهمم شما در مورد چی حرف می زنید.
فرهاد با دستپاچگی گفتک
_باور کن که سالهاست که با خود کلنجار می روم تا همه چیز را به تو بگویم، اما... اما نتوانستم. تو از برادر به من نزدیکتر
بوده
اي، هر دو به اعتماد داشتیم و داریم و من... من نمی خواستم که...
و سکوت کرد. امیر کنجکاوانه به خان جان نگه کرد و خان جان گفت:
_من آمدم تا شیوا را از تو براي فرهاد خواستگاري کنم.
امیر تعجب زده اول به خان جان و بعد به فرهاد که سخترین لحظات عمرش را می گذراند نگاه کرد. خان جان صبر کرد تا
این
موضوع به خوبی در ذهن امیر گنجانده شود. مدتی هر سه ساکت بودند که بالاخره خان جان طاقت نیاورد و گفت:
_امیر چرا ساکتی؟
امیر نگاهش را از فرهاد به نگاه خان جان انداخت و گفت:
_فکر می کنید نمی دانستم فرهاد به شیوا علاقمند است؟
این بار نوبت خان جان و فرهاد بود که با تعجب به او نگاه کنند. امیر لبخند کمرنگی زد و گفت:
_حتی افیانه هم این موضوع را میدانست و او بود که من را متوجه ساخت. تا زمانی که آن شاعیعات در شرکت نپیچیده
بود
مطمعن بودم که به شیوا علاقمند هستی اما بعد... فکر کردن اگر با وجود ان شایعات به تو فشار آورم پا جلو می گذاري و از
شیوا خواستگاري می کنی. وقتی سارا را به تو پیشنهاد کردم و تو قبول کردي، فکر کردم من و افسانه هر دو اشتباه

قسمت ۶۲

کردیم و
حاال... خیلی دلم می خواهم بدانم حدس من و افسانه درست بوده یا نه...
فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت:
_درست حدس زدید.
امیر پرسید:
پس چرا... چرا با سارا ازدواج کردي؟
فرهاد گفت:
_من نمی توانستم بعد از آن شایعان به خواستگاري شیوا بیایم.
امیر پرسید:
نمی توانستی، چرا؟ چه فکري کردي؟
فرهاد گفت:
_نمی خواستم فکر کنی که آن شایعات حقیقت داشته.
امیر با ناراحتی گفت:
_تو فکر کردي که من آدم احمقی هستم؟
فرهاد فورا گفت:
_نه... نه... فقط نمی خواستم شایعات ظاهري حقیقی پیدا کنند. تو مثل یک برادر با من رفتار می کردي. آزادانه در منزلت
رفت
و آمد می کردم. من اگر درصدي می دانستم که تو از علاقه من به دخترت باخبري و در عین حال به من اطمینان کامل
داري،
قدم جلو می گذاشتم و...
امیر ادامه داد:
_و باعث رنجش خودت و اطرافیانت نمی شدي!
خان جان گفت:
_گذشته ها گذشته. حاال نظرت راجب فرهاد چیه؟
امیر به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_با شیوا رد این مورد صحبت کردي؟
فرهاد نگاهش را از او دزدید و چیزي نگفت، امیر ادامه داد:
_می دانستم که شیوا هم بهت علاقمند است، از روز روشن تر بود.
خان جان با لبخند گفت:
_پس جوابت مثبته؟
امیر تبسمی کرد و گفت:
_من حرفی ندارم.
فرهاد سرش را بالا گرفت و در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید گفت:
_متشکرم امیر... من... من... نمی دانم واقعا در مقابل لطف تو چجوري قدر دانی کنم.
امی گفت:
_احتیاجی به تشکر نیست، فقط می خواهم از شیواي من به خوبی مراقبت کنی. او یک دختر ساده و فوق العاده
احساساتی
است که به محبت زیادي احتیاج دارد.
خان جان با شادمانی گفت:
_مباررکه... خب پس یک روز را تعیین کن براي تعیین مهریه و شیر بها و روز عقد و...
امیر لبخندي زد و گفت:
_چه عجله اي دارید خان جان. اول اجازه دهید با شیوا صحبت کنم، بعد یک روز را براي مهریه و شیربها تعیین می کنیم.
اما
راجبه ازدواجشان هم باید کمی تعلل کنیم، من براي تهیه ي یک سري وسایل احتیاج به زمان دارم. در ضمن بهتر می بینم
تا
زمان ازدواجشان، روابطشان همین طوري باقی بماند. نمی خواهم به ردس شیوا ضرري برسد.
خان جان خنده ي کوتاهی کرد و گفت:
_باشه باباي عروس!همه شرایط شما قبول. اما در مورد جهیزیه خودت هم خوب می دانی که ویلاي فرهاد هیچ چیزي کم
ندارد
پس خودت را به زحمت ننداز.
سپس به فرهاد که رد عالمی دیگر سیر می کرد رو کرد و گفت:
_فرهاد جان تو صحبتی نداري؟
فرهاد لبخندي زد و گفت:
_فقط... فقط فکر می کنم هنوز خواب هستم.
خان جان بلند خندید و ظرف شیرینی را جلوي او گرفت و گفت:
_دهانت را که شیرین کردي می فهمی که خواب نیستی.
بعد از صرف شام و رفتن فرهاد و خان جان، امیر هم براي برگرداندن شیوا از منزل خارج شد. در تمام طول راه به قضیه
خواستگاري فرهاد از شیوا فکر کرد و به روز هاي تنهایی که در پیش رو داشت می اندیشید. وقتی به مقصد رسید، شیوا
جلوي در انتظار آمدنش را می کشید. با دیدن او برایش دست تکان داد و به سمت ماشین رفت.
     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 
قسمت ۶۳

در ماشین را باز کرد و گفت:
_سلام بابا... شب به خیر.
امیر با لبخندي گفت:
_سلام دخترم، شب تو هم بخیر. خوش گذشت؟
شیوا داخل ماشین نشست و گفت:
_جاي شما خالی خیلی خوش گذشت. البته باید مرا ببخشید که تنهاي تان گذاشتم.
امیر به راه افتاد و گفت:
_به هر حال یک روز مجبوري براي همیشه مرا تنها بگذاري و بروي.
شیوا گفت
_اما من هیچ وقت تنهاي تان نمیگذارم.
امیر با شوخی گفت:
_اما منم یک خمره ي بزرگ ندارم که تو را ترشی بیندازم.
شیوا با خنده ي کوتاهی معترضانه گفت:
_بابا...
امیر خنده ي کوتاهی کرد و گفت:
_چیه؟ نکنه به خاطر من نمی خواهی ازدواج کنی؟
شیوا گفت:
_مگر شما همین کار را نکردید؟ من اول براي شما آستین بالا می زنم بعر قصد تر کتان را می کنم.
امیر گفت:
اولا من به خاطر تو نبود که ازدواج نکردم. پس خودت را مدیون من ندان، در ثانی از من گذشته و ... و سوم اینکه تا تو
بروي براي
من آستین بزنی رفته اي خانه ي بخت!
شیوا گفت:
_فعلا منم که دارم درس می خوانم، پس بهتره در موردش حرف نزنیم. راستی نگفتید، تنهایی خوش گذشت؟
امیر نیم نگاهی به او کرد و گفت:
_تنها نبودم.
شیوا پرسید:
_مهمان داشتید؟
امیر گفت:
_بله... مهمان... البته رد اصل مهمان تو بودند.
شیوا با تردید گفت:
_مهمان من؟
امیر کمی مکث کرد و گفت:
_خواستگار!...
شیوا سرش را پایین انداخت و چیزي نگفت:
امیر گفت:
_نمی خواهی بپرسی طرف کی بود؟
شیوا گفت:
_نه... چون برایم مهم نیست.
امیر گفت:
_اما من موافقیتم را اعلام کردم. حتی راجب مسایل مربوط به آن هم صحبت کردیم.
شیوا ناباورانه به امیر نگاه کرد و با تعجب گفت:
_بدون مشورت با من؟
امیر پاسخ داد:
آدم خیلی مطمئنی است، مرد شناخته شده و بی نظیري ست.
شیوا با دلخوري گفت:
_فکر می کنید براي یک ازدواج، این مسایل کافی باشد؟
امیر گفت:
_تا حدودي بله. البته علاقه از همه مهمتره.
شیوا گفت:
_پس چطور بدون اینکه از علاقه ي من باخبر باشید، موافقت کردید؟
امیر نگاهی به او کرد و گفت:
_چون سالهاست می دانم هر دو به هم علاقمندید.
دل شیوا فروریخت. پرسش گرانه به امیر نگاه کرد و او ادامه داد:
_فرهاد... تو که با او مخالف نیستی؟
شیوا احساس کرد تمام بدنش داغ و تب آلود شده. سرش را پایین انداخت. نمی توانست باور کند که بالاخره فرهاد جرات
کرده
و با خواستگاري اش آمده. امیر که سکوتش را دید گفت:
_سکوت علامت رضایت است! اما تو به اختلاف سنی بین تان فکر کردي؟ یقین دارم که می دانی پانزده سال از تو بزرگتر
است.
شیوا آب دهانش را فرو داد و جراتی پیدا کرد و آهسته گفت:
_شما اشکالی در آن می بینید؟
امیر پاسخ داد:
_اگر منظورت فرهاده باید بگم نه. او آدم با کمالاتی است، فهم و درك بالایی دارد. اما اگر منظورت اختلاف سنی بین تان

قسمت ۶۴

است
باید بگم کمی که... خب زیاد است و این بستگی به پذیرش تو دارد. تو با او زندگی می کنی، با مردي که خیلی از تو بزرگتر
است. تو به این مسئله فکر کردي؟
شیوا باز هم سکوت کرد. او تمام این مسائل را در نظر گرفته بود و تنها به ان فکر کرده بود. اما باز فرهاد را دوست داشت و
مطمئن بود اختلاف سنی بین شان مشکلی را به وجود نمی آورد. امیر که سکوت او را دید لبخندي زد و گفت:
_مبارکه... امیدوارم که در کنار هم خوشبخت شوید.
شیوا به خان جان کمک کرد تا رومیزي جدید و زیبا را پهن کند. در همین حال فرهاد کنار شومینه نشسته بود و در حالی
که
سیگار می کشید به تلاش آنها نگاه می کرد. خان جان در حال مرتب کردن رومیزي گفت:
_یک خبر مهم دارم. من و امیر تصمیم گرفتیم امشب در مراسم چهر شنبه سوري، نامزدي شما را اعلام کنیم.
شیوا با تعجب گفت:
_چی؟! امشب....
فرهاد معترضانه گفت:
_خوبه... شما دو نفر می برید و می دزدید و ما هم باید بپوشیم!
خان جان به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_منظورت چیه فرهاد؟ این روز ها رفت و آمد تو به منزل فرها بیشتر شده. مردم هم که کور نیستند، می بینند. تو نمی
خواهی
شایعات دفعه ي قبل دوباره تکرار شود. در ضمن این رسم است که فاصله ي بین خواستگاري تا عروسی، دختر و پسر یا به
وسیله ي صیغه، محرم می شوند یا عقد مخفی می شودند. این که امیر گذاشته تو مثله سابق شیوا را ببینی نظر لطفش
بوده.
فرهاد گفت:
_لطف! اي کاش در این مورد کم لطفی می کرد و می گذاشت من و شیوا به هم محرم می شدیم.
خان جان لبخندي زد و گفت:
_پس بگو دلت از کجا پره! به هر حال چشم بر هم بزنی این چند ماه هم تمام می شود و...
شیوا با شرمندگی معترضانه گفت:
_خان جان...
خان جان و فرهاد هر دو خنده ي کوتاهی کردند. خان جان شمدان ها ي نقره را روي میز گذاشت و گفت:
_به هر نامزدي شما امشب اعلام می شود. این طوري راحت تر می توانید همدیگر را ببینید.
سپس رو به فرهاد کرد و گفت:
_تو هم فراموش نکن یک هدیه مناسب باید تهیه کنی و به عروس قشنگت بدهی.
فرهاد به شیوا عمیقا نگاه کرد و گفت:
_حتما....
بعد از خروج خان جان، فرهاد گفت:
_پس یک روز وقت بگذار تا براي خرید عروسی برویم.
شیوا را روي مبل نشست و گفت:
_تا عروسی هنوز چهار ماه دیگر مانده.
فرهاد از جا برخواست و به سمت شیوا رفت و گفت:
_درسته، اما من خیلی دستپاچه ام.
و کنار او روي مبل نشست. شیوا نگاهش را از او دزدید و گفت:
_من هم یک خواهش از تو دارم.
فرهاد گفت:
_شما امر کنید تا فرهاد اجرا کند. فقط دوست دارم وقتی که با من حرف می زنی به من نگاه کنی نه به در و دیوار.
شیوا لبخندي زد و گفت:
_مطمئنا، حالا امر کنید.
شیوا نگاه کوتاهی به او کرد و کمی شرم گفت:
_می خواهم... می خواهم که وسایل تزیینات اتاقمان را عوض کنم. من... من اصلا سلیقه ي سارا را نمی پسندم.
فرها مکثی کرد و پرسید:
_منظورت اتاق خوابمان است؟
شیوا با شرم دخترانه سرش را پایین انداخت و چیزي نگفت. فرهاد لبخندي زد و گفت:
_اگر خود اتاق باعث ناراحتی ات شده، می توانیم...
شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:
_نه... نه... اتفاقا برهکس من از آن اتاق و منظره زیبایش خوشم می آید و آن را دوست دارم فقط از سرویس زرد رنگش
متنفرم...
فرهاد گفت:
_باشه... سرویس را تغییر می دهم. اون سلیقه ي سارا بود اما من همیشه رنگ مورد علاقه تو را می پسندم.
شیوا مشتاقانه به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_رنگ مورد علاقه ي من...؟!
     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 
قسمت ۶۵

برایت سورپریز می کنم و شب عروسیمان تقدیمت می کنم، خوبه؟
شیوا لبخندي زد و گفت:
_متشکرم.
_خب خانوم خجالتی من، اگر موافقی با هم برویم و باي امشب کمی خرید کنیم.
شیوا پرسید:
_براي امشب؟ چی باید بخریم؟
فرهاد کمی مکث کرد و گفت:
_خب پدر جنابعالی که لطف کردند و اجازه ندادند یک جشن نامزدي مفصلی برایت بگیرم. به قول خودش ترسید از در
بیفتی یا
شاید ترسید من زیادي مزاحم دخترش شوم.
شیوا با خنده گفت:
_فرهاد... گفتم چی باید بخریم؟
فرهاد ادامه داد:
_در عوض روز نامزدي، براي امشب می خواهم خرید کنم. لباس، کفش... هر چیزي که تو بخواهی.
شیوا گفت:
_اما کمد من پر است از لباس هایی که تو برایم به عنوان سوغات آورده اي.
_همه اش قدیمی شده. می خواهم یک لباس جدید برایت بگیرم. البته اگر خان جان زودتر به من اطلاع می دادند، یک
لباس
منحصر به فرد برایت سفارش می دادم.
شیوا به فرهاد نگاه کرد وگفت:
_اما احتیاجی به این همه ولخرجی نیست.
فرهاد نگاه پرخواهشش را به او دوخت، لبخندي زد و گفت:
_ولخرجی؟ همه ثروتم را به پاي تو می ریزم شیوا... خیلی دوستت دارم.
و کمی به سمت او متمایل شد. شیوا با عجله از جا برخواست و با دستپاچگی گفت:
_خب اگر قراره بریم خرید بهتر است تا ظهر نشده راه بیفتیم فکر کنم امروز باید بیمارستان هم برویم.
فرهاد که از فرار به موقع او لبخندي بر لب آورده بود گفت:
_بسیار خب من می روم آماده شوم.
ساعتی بعد که از خرید بازگشتند، خان جان معترضانه گفت:
__معلوم هست شما دو نفر یک دفعه کجا غیبتان زد؟
شیوا خریدها را روي میز گذاشت و گفت:
_معذرت می خواهم خان جان.
فرهاد پاسخ داد:
_رفته بودیم خرید.
خان جان گفت:
_همه جاي باغ را به دنبالتان گشتم. دست آخر قاسم گفت که با ماشین رفتید بیرون.
سپس به بسته ي بزرگی که روي میز بود اشاره کرد و گفت:
_فرهاد، آن بسته ي پستی مال توست. به گمانم از پاریس آمده باشد. فرهاد به سمت بسته رفت و مشغول باز کردن آن
شد .
شیوا و خان جان هم مشتاقانه به بسته خیره شدند. فرهاد بسته را باز کرد و چندین متر حریر و ساتن سفید رنگ از آن
خارج
کرد. خان جان با تعجب گفت:
_این پارچه ها چیست؟
فرهاد به شیوا نگاه کرد و همراه با تبسمی گفت:
_براي دوخت لباس عروس خوبتان!
شیوا نا باورانه گفت:
_خداي من! لازم نبود پارچه از پاریس سفارش دهی. ان همه لباسهاي قشنگ.
فرهاد در قرار دادن پارچه ها در جایشان گفت:
_لباسی که من براي تو در نظر دارم هیچ کجاي دنیا پیدا نمی شود. لباسی که با آن نیم تاج پاریسی ست است.
شیوا با تعجب گفت:
_نیم تاج... فکر کردم آن را فروخته اي... آخه شب...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
_فروختمش؟ چیزي را که متعلق به تو بوده...
سپس رو به خان جان کرد و گفت:
لطفا بگویید پارچه ها را به اتاقم ببرند. اگر توانستید همین امروز به خیاطم تماس بگیرید و بگویید بیاید اینجا و اندازه
هاي شیوا را
بگیرد. خب من باید برم بیمارستان. شب می بینمتان.
شیوا در لباس آبی رنگش که از جنس حریر بود در میان مهمانان چون ستاره اي می درخشید. روي سرسرا ایستاده بود و
به
انتظار دوستش پروانه، باغ را زیر نظر گرفته بود. خان جان هم داخل سالن، کنار فرامرز و مرجان نشسته بود و در پی
فرصتی

قسمت ۶۶

بود تا موضوع نامزدي فرهاد و شیوا را با آناه در میان بگذارد. بالاخره جراتی به خود داد و بی مقدمه گفت:
_امشب قرار است... که نامزد فرهاد را به همه معرفی کنم.
فرامرز که غافلگیر شده بود حیرتزده گفت:
_نامزد فرهاد؟! مگر برایش رفتید خواستگاري؟
خان جان گفت:
_بله... فکر نمی کنم اشکالی داشته باشد که فرهاد دوباره بخواهد ازدواج کند.
کرجان با دلخوري گفت:
_نه... اتفاقا برعکسس، باید زودتر از این دست به کار می شدید، اما ما باید زودتر می فهمیدیم.
خان جان گفت:
_هنوز هیچ کس از این موضوع خبر ندارد.
مرجان با تمسخر به امیر اشاره کرد و گفت:
_حتی پسر بزرگتان؟!
خان جان به امیر نگاه گذرایی کرد، با پوزخندي گفت:
_البته امیر از این موضوع خبر دارد، به هر حال او پدر عروس است .
این بار مرجان از تعجب زبانش بند آمده بود، فرامرز با حیرت فریاد زد.
_چی؟! اما مادر، شیوا هنوز بچه است. حداقل در برابر فرهاد... فرهاد چطور توانست با دختري که انزده سال از او کوچکتر
است نامزد کند؟ امیر چطور با این وصلت موافقت کرد؟
خان جان گفت:
_صدایت را بیاور پایین. در ضمن من اشکالی در این ازدواج نمی بینم.
مرجان با تمسخر گفت:
_اصل کار پول است که فرهاد در حال شنا در آن است.
خان جان با جدیت گفت:
_هر دو به هم علاقمندند و همین کافیه.
مرجان پوزخندي زد و گفت:
_بله علاقه... فقط مواظب باشید این یکی هم حقه ي عروس قبلی تان را سوار نکند. مطمئنا حقه ي او را خوب از بهر کرده.
خان جان پاسخ داد:
_عزیزم این تو هستی که به دنبال فراگیري این حقه هایی نه شیوا.
مرجان با ناراحتی گفت:
_من اگر دنبال چنین حقه هایی بودم دوازده سال با پسر ورشکسته شما زندگی نمی کردم.
خان جان با خنده گفت:
_خودت هم می گی ورشکسته. از آدم ورشکسته که نمی شود مهریه مطالبه کرد و زد به چاك! باید سوخت و ساخت. در
ثانی ورشکستگی فرامرز ، حاصل فکر اقتصادي جنابعالی شد. احمق ترین آدم ها می دانند عاقبت قاچاق کالا چیست. در
ضمن اگر غرور و خودخواهی تان نبود، فرامرز می توانست در شرکت فرهاد مشغول به کار شود و حالا تو انقدر براي پول و
ثروت
نوحه سرایی نمی کردي.
فرامرز معترضانه گفت:
_مادر خواهش می کنم تمامش کنید. گذشته ها گذشته و حالا هر دویمان از زندگی فعلی مان راضی هستیم، پس خواهش
می کنم انقدر با مرجان بحث نکنید.
خان جان به مرجان نگاه کرد و گفت:
_فقط باید با همسرت اتمام حجت کنم؛ این موضوع را خوب توي گوشهایت فرو کن، اصلا دلم نمی خواد با دروغ ها و
وراجیهایت
باعث به هم خوردن زندگی فرهاد شوي، چون آنوقت خودم مهریه ات را می دهم و می فرستمت منزل پدرت!
مرجان اخم هایش را در هم کرد و گفت:
اوا... یک جوري حرف می زنید انگار یک دروغگو و کلاش هستم.
فرامرز با کلافگی گفت:
_خواهش می کنم تمامش کنید. شما هر وقت به هم می رسید به خوبی نقش عروس و مادر شوهر را بازي می کنید. شما
مادر جون به خاطر فرهاد هم که شده کار را به جنگ و دعوا نکشانید و کوتاه بیاید.
خان جان با ناراحتی برخواست و گفت:
_همین کار را می کنم.
و آنها را ترك کرد.
شیوا همچنان روي سرسرا به انتظار پروانه ایستاده بود. کم کم داشت نا امید می شد که سر و کلش پیدا شد. از دور برایش
دست تکان داد و خودش را به شیوا رساند. در حالی که لبخند بر لب داشت با لودگی همیشه گی اش گفت:
_سلام بر ملکه ي انگلستان!
شیوا خندید و گفت:
_سلام چرا انقدر دیر کردي؟ دیگه داشتم از آمدنت ناامید می شدم.
پروانه همراه شیوا همان جا روي صندلی نشست و گفت:
_تصمیم داشتم که نیایم. اما وقتی دوبار زنگ زدي و گفتی که قرار است نامزدي تو و جناب فرهاد خان را اعلام کنند
سریع
     
  
زن

 
قسمت ۶۷

خودم را رساندم تا شاهد حیرت و شاخ درآوردن میهمانان باشم.
شیوا خندید و گفت:
_خیلی خب، انقدر خودت را لوس نکن. بلند شو برویم داخل سالن.
پروانه گفت:
_همین جا خوبه. هم آتش بازي را می بینیم و هم از هواي سرد اسفند ماه بهره مند می شویم.
شیوا گفت:
_دست از شوخی بردار دختر، چطوره با هم از روي آتش بپریم؟
پروانه گفت:
_خجالت بکش دختر، مثلا داري شوهر می کنی؟
شیوا با خنده گفت:
_اه پروانه... کمی جدي باشد! بلند شو از روي آتش بپریم.
پروانه گفت:
_باشه جدي می شوم، اما اصلا از روي آتش نمی پرم. می دانی که من مثل تو نه یه عاشق سینه چاك دارم که کمدم را
مملو از لباس هاي شیک و گران قیمت کند، نه شوهر پولداري مثله فرهاد نصیبم میشه که پولاشو به پام بریزه. براي
همینم
دلم نمی خواد گوشه بهترین لباسم جزغاله بشه.
شیوا خنده اي سر داد و گفت:
_خیلی خب اگر لباست سوخت خودم خسارتش را می دم، خوبه؟
پروانه با جدیت گفت:
_نه.
شیوا پرسید:
_آخه چرا؟ یادت هست پارسال که با هم از روي آتش پریدیم چقدر خندید؟
پروانه به باغ اشاره کرد و گفت:
_بله یادم هست، ولی انگار نامزد عزیزتان تشریف آوردند.
شیوا با نگاهی مشتاق به فرهاد نگاه کرد. او براي شیوا دست تکان داد. پروانه با شوخی گفت:
_اوا... چه لوس!
و بعد بازوي شیوا را گرفت و ادامه داد:
هی خانوم، خوب گوشاتو وا کن اصلا دوست ندارم به خاطر گپ زدن با نامزدنت تمام شبو تنها بمونم. هر جا بروید
دنبالتون.
_خیلی خب حالا دستمو ول کن ممکنه نامزدم فکر کنه داري تهدیدم می کنی..
هر دو خندیدند. فرهاد خود را به بالاي سرسرا رساند. اول به پروانه سلام کرد و خوشامد گفت. بعد به شیوا در آن لباس
زیبا
نگاه کرد و گفت:
_سلام شیوا، حالت چطوره؟
_سلام متشکرم. چقدر دیر کردي.
فرهاد گفت:
_کمی کار داشتم. می روم لباس عوض کنم. داخل سالن می بینمت. بعد از تعویض لباس به سالن پذیرایی رفت. بعد از
احوالپرسی با امیر و دیگر مهمانان بار دیگر به سرسرا رفت. شیوا موفق شده بود پروانه را راضی کند از روي آتش بپرند.
دست
یکدیگر را گرفته بودند و با هم از روي آتش می پریدند. فرهاد همان جا جلوي نرده اه روي صندلی نشسته بود. از همان جا
می
توانست شادي را در چهره ي زیباي شیوا ببیند. گرماي آتش و سرخی آن انعکاسی زیبا بر چهره ي او گذاشته بود.
چشمان
زیبایش می درخشید و گرم صحبت با پروانه بود. نگاهش به فرهاد افتاد. چند کلمه ي دیگر با پروانه صحبت کرد و بعد از
او جدا
شد، روي سرسرا رسید و کنار فرهاد نشست و گفت:
_چرا اینجا نشسته اي؟ هوا سرد است و ممکن است سرما بخوري.
فرهاد تبسمی کرد و گفت:
_تو چطور؟ تو سرما نمی خوري؟
_من کنار آتش بودم.
فرهاد مکثی کرد و کمی به سمت او متمایل شد و گفت:
_من هم کنار تو هستم. گرماي وجودت همیشه گرم و تب آلودم می کند.
شیوا لبخندي زد و گفت:
_می توانم سوالی از تو بپرسم؟
فرهاد به صندلی تکیه داد و گفت:
_البته بفرمایید.
شیوا به چشمان او دقیق شد و گفت:
_تو کی عصبانی می شی؟ انقدر که خونت به جوش بیاید و... در ست مثل شبی که با سارا دعوایت شد.
فرهاد کمی فکر کرد و گفت:

قسمت ۶۸

_وقتی بفمم کسی به تو نظر بدي دارد.
شیوا با شوخی گفت:
_واي چقدر خطرناك! اما من منظورم عکس العمل در برابر رفتار خودم بود.
فرهاد با خنده گفت:
_می خواهی خشمگینم کنی؟
شیوا هم خندید و فرهاد ادامه داد:
_اول اینکه رفتارت با من سرد و بی مهر باشد، دوم اینکه از فرمانم سرپیچی کنی.
شیوا گفت:
_پس تو قدرت طلبی و می خواهی بر من فرمانروایی کنی.
فرهاد گفت:
_چه تعبیر بدي. من فقط می خواهم بر قلبت فرمانروایی کنم. من در مورد تو خیلی حسودم شیوا. خوب اي بد، بالاخره
هستم.
شیوا گفت:
_حسود با منطق یا بی منطق؟
فرهاد گفت:
_اگر عشق منطق دارد، پس حسادت هم منطق دارد. دلم نمی خواهد وقتی متلمسانه بهت نگاه می کنم و می خواهم که
کنارم باشی با دستانت گپ بزنی.
شیوا فورا متوجه منظور او شد و گفت:
_که اینطور... پس آقا به دست بنده حسادت می کنند!
فرهاد تبسمی کرد و گفت:
_خب حالا تو بگو از من چه توقعی داري، دوست داري چطور باهات رفتار کنم؟
شیوا گفت:
_فقط نمی خواهم به من کم توجه و کم لطف باشی.
فرهاد این بار بیشتر به سمت او متمایل شد و با صداي پر احساس گفت:
_مطمئن باش بعد از ازدواجمان، هر روز و هر ساعت و هر دقیقه مورد توجه و لطف من قرار خواهی گرفت، انقدر که خودت
هم
اعتراض کنی.
شیوا با حالت اعتراض آمیز گفت:
_فرهاد... خیلی بی ادبی!
صداي خنده ي فرهاد در فضا پیچید و گفت:
_از صحبت هاي من چه برداشتی کردي که گفتی بی ادب؟
شیوا شرمگین از حرف نا به جایش، سرش را پایین انداخت و چیزي نگفت. فرهاد ادامه داد:
_یک خواهشی از تو دارم، می خوام مثل همیشه با من راحت باشی .
شیوا گفت:
_مثل همیشه با تو راحتم.
فرهاد گفت:
_نیستی، از نگاهم فرار می کنی. از خودم می گریزي و کم حرف می زنی. ما می خوایم با هم ازدواج کنیم، پس باید بیشتر
از
قبل با هم صمیمی باشیم.
و بعد نگاهی به پروانه که تنها کنار آتش ایستاده بود، نمود و ادامه داد:
_حالا بلند شو و برو پیش دوستت. تنها ایستاده.
شیوا به پروانه نگاه کرد و گفت:
_می تورسم حس حسادتت را بر انگیزم.
فرهاد لبخندي زد و گفت:
_از فرمان سرپیچی نکن خانم جوان!
شام در فضاي گرم و دوستانه صرف شد. بعد زا صرف شام خان جان از مهمانان خواست تا چند دقیقه اي را به صحبت ها
ي
گوش دهند. شیوا کمی دچار دلهره و تشویش شده بود. دستهایش به شدت می لرزید، احساس می کرد که می خواهد
امتحان سختی را پشت سر هم بگذارد. می دانست بعد از اعلام خبر نامزدي او و فرهاد، چند دقیقه اي زیر نظر نگاه حیرت
زده
ي مهمان بررسی می شود. نگاهی به فرهاد انداخت. خیلی راحت روي صندلی نشسته بود و در حال سیگار کشیدن با
تبسمی به او نگاه می کرد. خان جان ما بین مهمانان که هنوز نشسته بودند ایستاد و گفت:
_اول از همه شما به خاطر قبول این دعوت تشکر می کنم و امیدوارم شب خوب و بیادماندنی براي شما بوده باشد و
پیشاپیش
سال نو را به شما تبریک می گویم و امیدوارم که سال خوبی را پیش رو داشته باشید.
پروانه با هیجان دست شیوا را گرفت و گفت:
_حالا وقتشه که همه زا تعجب شاخ رد اوردن، فقط به سرهایشان نگاه کن.
شیوا لبخندي زد و دست او را فشرد .
خان جان در ادامه ي صحبتش گفت:
     
  
زن

 
قسمت ۶۹

_و ... اصل موضوع که خبر خوبی است. می خواهم همین جا نامزدي پسرم فرهاد با شیوا جان دختر آقاي مهندس شریف
را به
اطلاعتان برسانم.
بعد از سکوت خان جان، زمزمه مهمانان از شنیدن آن خبر باور نکردنی و غیر منتظره در سالن پیچید. تمام نگاه ها روي
شیوا
ثابت ماند. هیچ کس نمی توانست باور کند که فرهاد براي ازدواج مجدد شیوا را انتخاب کند. همه ي آنها از روابط
خانوادگی و
فاصله سنی بین آنها باخبر بودند. خان جان به سمت شیوا رفت، دستش را گرفت و زا جا بلند کرد و زیر نگاه سنگین
مهمانان
به سمت فرهاد برد و رو به امی کرد و گفت:
_از مهندس شریف می خواهم که اجازه بده فرهاد هدیه ناقابلش را به نامزدش تقدیم کند.
امیر با لبخندي رضایتش را اعلام کرد. فرهاد از جا بلند شد و از بسته ي کادو پیچ شده اي را زا جیبش خارج کرد. جعبه را
باز
کرد، زنجیري زیبا همراه با قلبی نگین کاري شده از آن بیرون آورد. پشت سر شیوا ایستاد و آن را به گردنش انداخت.
شیوا از
تماس دست او با گردنش و احساس نفس ها یداغش، احساس سرما کرد. حس کرد از تماس کوچک او دجار گناهی
نابخشودنی می شود. صداي کف مرتب مهمانان که در فضا پیچید به او باوراند که در آینده اي نه چندان دور با هم ازدواج
می
کنند.
* * *
برخلاف تصور شیوا و فرهاد، زمان با سرعت همیشگی اش پیش می رفت. شیوا سرگرم درس و دانشگاه بود و فرهاد
مشغول
اداره ي شرکت و درمان بیماران، روزها را پشت سر هم می گذراند. تنها دو روز به پایان امتحانات شیوا مانده بود. تمام
خرید ها
اماده شده و لباس باشکوه شیوا که چهار ماه دوختش طول انجامیده بود به پایان رسیده بود و همه چیز مهیا براي جشنی
به
یاد ماندنی بود .
در همین اثنا بود که نامه اي از نیویورك به دست فرهاد رسید و خدشه اي در خوشی ها ي او وارد کرد.
از طرف دانشگاهی که در آن تحصیل کرده بود براي کار به مدت پنج سال در یکی از بیمارستان هاي نیویورك فراخوان
شده بود .
طبق آیین نامه اي که امضا کرده بود متعهد بود که بلافاصله بعد از فراخوانی در محل حاضر شود. امیر از شنیدن این خبر
بسیار
مغموم شد و از فرهاد خواست که تا بعد از مراسم عروسیشان از موضوع چیزي به شیوا نگوید. هیچ کس نمی خواست با
دادن
این خبر به او شادي اش را زایل کند.
شیوا در آن لباس بی نظیر و با شکوهش که او را مبدل به فرشته اي زمینی کرده بود، با گامهایی آهسته و موزون شانه به
شانه ي فرهاد از میان میهمانان و تبریکات صمیمی شان عبور کرد و مقابل سفره ي عقد روي مبل نشست. احساس می
کرد
در میان شادي و هیاهو گم شده، قلبش به شدت می زد و احساس تهوع می کرد. دلشوره و نگرانی لحظه اي رهایش نمی
کرد. فرهاد از داخل آیینه به چهره ي مشوش شیوا نگاه کرد و گفت:
_شیوا جان، اتفاقی افتاده؟ حالت خوش نیست؟
شیوا با صدایی مرتعش گفت:
_خوبم فقط کمی سرگیجه دارم. فکر می کنم از شلوغی باشد.
فرهاد دستش را پیش برد تا دست او را بگیرد اما شیوا دستش را ناخودآگاه کشید. فرهاد تعجب کرد و با حالتی اعتراض
آمیزي
گفت:
_تو چت شده عزیزم؟
و با نگرانی نگاهش کرد. ورود عاقد باعث کم شدن هیاهو و سو و صدا شد، اما ضربان قلب شیوا دو برابر شد. عاقد همه را
به
سکوت دعوت کرد تا خطبه ي عقد را جاري کند. نگاه شیوا به حلقه هاي سفارش داده یشان افتاد که زیر نور برق می زد .

قسمت ۷۰

صداي سایش کله قند را بالاي سرشان می شنید. نگاه سنگین فرهاد را روي خود از توي آیینه حس می کرد اما صداي
عاقد را
نمی شنید. انقدر حواسش پرت بود که نمی توانست به خطبه ي عقد توجه کند. خودش هم علت این همه اضطراب را نمی
دانست. صداي پروانه او را از این حالت بیرون کرد. به سمت او خم شده بود و به آرامی گفت:
_خوابت برده شیوا؟ عاقد منتظر جوابته. شیوا با دستپاچگی گفت:
_با اجازه ي پدرم بله.
صداي کف و سوت و هیاهو بار دیگر فضا را پر کرد. خان جان با خوشحالی خم شد و حلقه ها را برداشت و جلوي فرهاد و
شیوا
گرفت. ابتدا فرهاد نگاهی به شیوا انداخت و با احتیاط دستش را در دست گرفت. شیوا احساس کرد جریان شدید برق به او
وصل شده است. بعد از اینکه حلقه را در دستش کرد بلافاصله دستش را از دست او بیرون کشید و با احتیاط حلقه او را
برداشت. نگاهی به انگشتان کشیده ي انداخت، همه چیز او برایش تازگی داشت. احساس می کرد فرهاد عوض شده .
عشقش در پرده اي از ترس و هراس پنهان شده بود. به آرامی حلقه را بر انگشت او نشاند. در این میان عکاس پی در پی
از آن
ها عکس می گرفت. فرهاد از شیوا خواست که چند عکس تکی بردارند، اما او امتناع کرد. بعد از مراسم عقد، ادامه ي
جشن
به ویلاي با شکوه فرهاد انتقال یافت.
تمام باغ چراغانی شده بود و همه جا روشن بود. جایگاه شیوا با انبوه گلهاي زیبا و معطر تزیین شده بود. میهمانان یکی
یکی از
راه می رسیدند و به فرهاد و شیوا تبریک می گفتند. صداي موزیک تمام فضاي باغ را پر کرده بود. شیوا هنوز احساس
دلهره
داشت و فرهاد از رفتار سرد او به شدت آزرده خاطر و دلخور بود.
پروانه از دور همه حرکات او را در نظر گرفته بود و حسابی کفري شده بود. از جا برخواست و به سمت آنها رفت. اول به
فرهاد
تبریک گفت و بعد خواست تا چند لحظه اي با شیوا تنها باشد. فرهاد خیلی مودبانه از جا بلند شد و آنها را تنها گذاشت.
پروانه
کنار شیوا نشست و با عصبانیت گفت:
_معلوم هست چت شده؟ چرا ماتم گرفتی؟
شیوا گفت:
_نمی دانم، خودم هم نمی دانم چرا این طوري شدم. دلهره دارم، دایم دلم شور می زند.
پروانه لبخندي زد و با شوخی گفت:
_به قول مادر بزرگم این دلشوره ها طبیعی است و هر دختري شب عروسی گرفتارش می شود.
شیوا با جدیت گفت:
_از فکر اینکه دستش به دستم بخوره هراس دارم. پروانه من از او می ترسم.
پروانه ناباورانه گفت:
_این حرفها چیه که می زنی؟
شیوا ادامه دارد:
باور نمی کنی که حتی نگذاشتم دستم را به دست بگیرد.
_چرا باور دارم چون دیدم. اما تو دیوونه شدي. اون همه عشق و اشتیاق... همین بود؟ حالا که به هم رسیدید داري اونو
اذیت
می کنی؟
شیوا گفت:
_وقتی خواست دستم را بگیرد و نگذاشتم با دلخوري نگاهم کرد. اما چیکار کنم ؟ فکر می کنم تماسش با من پایان همه ي
عشق و علاقه و خواهش هایش است. راستش هیچ وقت از این جنبه به زندگی با او فکر نکرده بودم. اینکه... واي پروانه
کمکم
کن. دارم از ترس پس می افتم.
پروانه دستش را گرفت و گفت:
_تو آدم تحصیل کرده و با سوادي هستی. پس باید این را بدانی، این تماس ها که تو از آن فرار می کنی و فکرت را مشوش
کرده باعث پایداري محبت بین زن و شوهر می شود.
و سپس با شوخی گفت:
_فکر کردي این همه خرج کرده تا تو با این لباس با شکوهت و با آن نیم تاج بی نظیرت پز بدي؟
شیوا این بار لبخندي زد و گفت:
_پروانه... لوس نشو.
     
  
صفحه  صفحه 6 از 12:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  11  12  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

ریشه در عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA