انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

وقتی تو هستی


مرد

 
رام متاثر تو چشمای نمناکم نگاه کرد: دوستش داری..؟
ارام چطور فهمید..؟ من که از احساسم چیزی نگفتم یعنی اینقدر عشق تو چشمام رسوخ کرده بود..
جای پنهان کاری نبود اروم زمزمه کردم:خیلی معلومه..؟
ارام تایید کرد و افزود:اون چی..؟
اشکم چکید ارام در اغوشم کشید شاید برای دلخوشیم شاید از ترحم در گوشم زمزمه کرد :اون هم دوست داره من می دونم..
در میان اشک خندیدم یه خنده ی واقعی از ته دل خندیدم ..ارام من و از اغوشش جدا کرد و در نگاهم استفهام امیز گفت :چیه چرا می خندی..
اشکم و پاک کردم:حرف خنده دار نزن..
ارام اخم کرد: کجاش خنده داره هان... دیشب رو یادت رفت..
با لحنی غمگین گفتم :ارام اشتباه نکن رهام دیشب فقط نگران بود ..عاشق نیست ادم که هست ..
ارام سکوت کرد من هم..
با غروب خورشید ارام رفت ومن بی حوصله اشپزی کردم در تنهایی شام خوردم حوصله ی درس خوندن نداشتم مقابل تلویزیون نشستم و با تماشای یک سریال تکراری خودم رو سر گرم کردم..
با پایان سریال به قصد خواب تلویزیون و خاموش کردم و بلند شدم
صدای زنگ موبایلم بلند شد نام رهام روی صفحه موبایلم خاموش روشن می شد نشستم و پاسخ دادم :بله..
سلام یاسمن خانم..باز شدم یاسمن خانم می خواست فاصله ها رو یاد اوری کند..
سلام اقا رهام حال شما..؟
متشکرم در حقیقت من می خواستم حال شما رو بپرسم..
لبخندی بر لبم نشست این همه ادب از رهام بعید بود
..متشکرم خوبم..
زمزمه اش در گوشم نشست:خدا رو شکر..پس مزاحم نمیشم..
شما مراح..
صدای زنگ خانه حرفم و ناتمام گذاشت نگاهم به سمت ساعت کشیده شد این وقت شب چه کسی زنگ خونه ام و میزد به یاد اوردم که دیشب هم در همین ساعت زنگ خونه ام زده شد..بلند شدم.. بار دیگه زنگ زده شد رهام شنید:یاسمن خانم دوستت قرار است بیاید ..
زمزمه کردم :نمی دونم..
به درب اپارتمان رسیدم و از چشمی بیرون رو نگاه کردم..با دیدن شخصی که پشت در انتظار ورود می کشید خون در رگهایم منجمد
دوست فرید بود با حالتی نامتعادل..تلو تلو می خورد ..هی عقب جلو می شد..در سکوت یکباره من رهام گفت:کیه یاسمن؟
ترس و وحشت قکرم و فلج کرده بود از دهانم پرید:دوست فرید..
فریاد رهام بر وحشتم افزود:دوست فرید کیه..؟ پشت در خونه ی تو چه غلطی می کنه..؟
ترس زبانم و بند اورده بود رهام در سکوت من باز فریاد زد :گفتم پشت در خونه ی تو چه غلطی میکنه..چکارت داره..؟
با زبانی الکن شده گفتم:ب..بخدا نمی دونم ..
باز زنگ خانه زده شد.. با وحشت از در فاصله گرفتم و نالیدم :چکار کنم رهام .. می ترسم ...انگار حالش خوب نیست..
صدای بلند رهام گوشم و به درد اورد: در و باز نکن فهمیدی .. برو به 110 زنگ بزن ..
بی توجه به فریاد رهام بار دیگه از چشمی بیرون و نگاه کردم.. نبود رفته بود..
..نیست انگار رفته ..
رهام ارامتر شد:مطمئنی؟
باز نگاه کردم : اره بخدا رفته..؟
صدای ضربه ی ناگهانی که به در شیشه ای بالکن زده شد جیغم و بلند کرد..بی اعتنا به فریاد های رهام گوشی از دستم رها شد با شتاب در اپاتمان و باز کردم و سراسیمه به سوی راه پله دویدم سه طبقه رو چطوری سرازیر شدم نمی دونم لحظه ای از حرکت ایستادم که در مقابل اتاق سرایداری مشت بر در می کوبیدم..در کسری از زمان اقارحمت در رو گشود : چی شده ..چی شده..
با گریه فقط تونستم به راه پله ها اشاره کنم زری خانم همسر اقا رحمت به سویم امد و اقا رحمت و کنار زد و منو بدرون اتاق برد روی تک صندلی اتاق نشوند و لیوان ابی به دستم داد :کمی بخور مادر..حالت جا بیاد..
کمی از اب خوردم و با گریه رو به اقا رحمت گفتم:این پسره دوست فرید مودت امده بود پشت در اپارتمانم در رو باز نکردم فکر کردم رفته که صدای در بالکن و شنیدم ..نمی دونم شاید الان تو خونم باشه ..
اقا رحمت با چشمانی به خون نشسته از اتاق خارج شد و زری خانم لحظه ای منو رها کرد و به سوی تلفن دوید..در کمتر از ده دقیقه نیروی 110 وارد مجتمع ما شدند و در میان تعجب ساکنین فرید و سیا و دو نفر دیگه که حال مناسبی نداشتند با خود بردند..البته من در اتاق سرایداری با اشک و لرز نشسته بودم زری خانم معتقد بود ساکنین مجتمع منو در ان حال و روز نبینند بهتر است گرچه اگر زری خانم هم نمی گفت من جرات روبرویی با سیا رو نداشتم..
با خروج 110 از محوطه ی ساختمان ساکنین هم متفرق شدند و دقایقی بعد بار دیگه سکوت بر مجتمع حکمفرما شد..
اقا رحمت وارد اتاق شد زری خانم روسری بر موهایم کشید اقا رحمت کلید خونه و موبایلم و به دستم داد و خود با چهره ای مغموم و متفکر گوشه ی اتاق نشست بعد از دقایقی سکوت ازار دهنده بدون انکه مخاطبی داشته باشد گفت :
تا وقتی که اقای مودت زنده بود فرید جرات این غلطا رو نداشت همین که خدا بیامرز سرش به زمین رسید این پسر هار شد ..
زری خانم شوهرش و به ارامش دعوت کرد: حالا تو حرص نخور ..برایت خوب نیست..
اقا رحمت بی توجه به حرف زری خانم ادامه داد : خانم مودت هم به جای اینکه پسرش و ضبط و ربط کنه یا رفته مشهد خونه فریده یا اصفهان خونه ی فریبا..این پسر هم..استغفرا... و لب فرو بست
برخاست و اینبار منو مورد خطاب قرار داد:دخترم امشب پیش زری باش من میرم اتاق نگهبانی می خوابم تو راحت باش..
سر به زیر انداختم: ممنون اقا رحمت یک دنیا مدیونتون شدم ..
اقا رحمت اهی کشید:یک دنیا مدیون خدا باش دخترم..من چکاره ام.. و با یک لبخند پدرانه به سوی در رفت زری خانم شوهرش را تا در مشایعت کرد...
کلید خونه رو در جیبب شلوارم گذاشتم و به صفحه گوشیم خیره شدم پنج تماس بی پاسخ از رهام..
باید با او تماس می گرفتم تنها یکبار بوق خورد که صدای نگران رهام در گوشم پیچید :الو یاسمن کجایی..؟ خوبی..؟ من دارم میام
با تعجب حرف رهام و تکرار کردم: چی ..؟میای اینجا..؟
..اره میام رشت..
نمی تونستم دلم و راضی کنم که رهام در این وقت شب در جاده باشد..
نه نیا من خوبم الان خونه اقا رحمت سرایدار ساختمون هستم امشب اینجا می مونم ..
رهام بی اعتنا به حرفم گفت:میام دلم اروم نمی گیره..
حرفش در ان شرایط هم دلم و به غلیان انداخت اما با سرسختی گفتم :نیا همه چیز روبراه شد نگران نباش..
رهام اهی کشید:مطمئنی.. و با تاملی کوتاه ادامه داد :جریان چی بود..؟
یاد سیا با چشمای سرخ و دریده اش بار دیگر مغلوبم کرد..ناخود اگاه لرز و ترس در صدام نفوذ کرد..
..پسر همسایه و دوستاش تو خونش دور هم گویا چیزی مصرف می کردن.. یکی از دوستاش امد پشت در خونه ی من میدونست تنها هستم... ادامه ندادم از شرم یا از بغض مونده در گلویم نمی دونم ..
رهام غرید :اشغال ...عوضی .. باشه امشب نمیام..همونجا باش فردا صبح میام و با مکث و نفسی عمیق بر اعصاب خود مسلط شد:جات که خوبه.. مطمئنه..راحتی..؟
نگاهی به زری خانم که مشغول اماده کردن بستری برای خوابم بود انداختم..
راحتم..
به یاد یاسان افتادم بی شک اگر از ماجرا باخبر می شد دیگر اجازه موندن به من نمی داد
گفتم :فقط خواهش می کنم به یاسان نگو..
انگار اعصاب رهام با حرفم تحریک شد:چرا نگم.. او باید بدونه نتیجه اون همه اصرار و پیگیریش چی شد..
ملتمس گفتم :خواهش می کنم نگو دیگه چیزی به پایان ترم اول نمونده..اگر یاسان بو ببره شبونه پا میشه میاد منو می بره..
رهام کلافه از التماس های مکرر من گفت:بسه فردا میام درموردش صحبت می کنیم ..برو استراحت کن ..
..باشه ممنون فقط به یاسان نمیگی که..؟
نفسش و فوت کرد:در موردش فکر می کنم ..خداحافظ..
شب در بستری که زری خانم برایم مهیا کرده بود ذره ای خواب به چشمام راه نیافت..در بیداری کابوس می دیدم.. کابوس سیا..کابوس چشمان سرخ و هرزش..کابوس مستی او ..شب تمام شد.. سپیده سر زد و من همچنان با چشمانی باز کابوس می دیدم.. صدای اقامه نماز زری خانم رو می شنیدم صدای قل قل سماورش صدای نواختن در اتاق و بعد بوی نان همه رو می فهمیدم اما توان برخاستن نداشتم تنم خسته بود رمق نداشت..اقا رحمت یا ا... گویان وارد اتاق شد و من به اجبار چشم گشودم و در بستر نشستم..زری خانم به سویم برگشت و در چهره ام دقیق شد در مقابلم نشست و با لحن مادرانه گفت:دیشب نتونستی بخوابی..؟نیازی به پاسخ من نبود احتمالا چشمام از شب زنده داری سخن می گفت..
زری خانم اهی کشید :پاشو دخترم بیا صبحانه بخور جون بگیری..
برخاستم بسترم و جمع و در گوشه ی اتاق گذاشتم و برای صرف صبحانه به زری خانم و اقا رحمت پیوستم..
صدای زنگ پیامک منو از صبحانه انداخت تشکر کردم و از سفره فاصله گرفتم پیامک از رهام بود "سلام من ورودی رشتم ادرس خونتو پیامک کن " چند بار پیامک و خوندم باور نمی کردم رهام در رشت برای من امده بود پس رهام هم می توانست نگران شود می تونست مهربون باشد ادرس و پیامک کردم و برخاستم باید به خونه می رفتم گرچه ترس همچنان در وجودم جا خوش کرده بود اما باید می رفتم و خود و خونه رو مهیای ورود مهمون دلم می کردم..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
زری خانم هم بدنبالم بلند شد:کجا مادر بمون..
ممنون زری خانم.. و سپس رو به اقا رحمت ادامه دادم :اقا رحمت یه دنیا شرمنده ی مهربونیتون شدم ..اقا رحمت سر تکان داد:کاری جز وظیفه انجام ندادم دخترم.. خدا بهمرات..
بوسه ای روی گونه ی چروکیده ی زری خانم نشاندم و با تشکر دوباره انها را ترک کردم..
منتظر اسانسور نشدم ظاهرم با یک سویشرت صورتی با خطهای خاکستری و یک شلوار sport خاکستری اجازه ی جولان در مجتمع نمی داد..پله ها رو باشتاب بالا رفتم و نفس زنان خودم و به در اپارتمان رسوندم کلید زدم و با ترس پا بدرون خونه گذاشتم..نگاهی اجمالی به اطراف کردم نه هیچ چیز تغییر نکرده بود از همان فاصله به اتاق خواب نگریستم انجا هم همه چیز مرتب بود گویا حوادث دیشب جز کابوسم بوده و گرنه اینجا اب از اب تکان نخورده بود...
برای فرار از سکوت خونه که منو دچار وهم می کرد به حمام پناه بردم شاید دوش ارامش رو به وجودم باز می گرداند.. با یک دوش اب ولرم احساس ارامش کردم اما وضیعیت چشمام به خاطر تماس با اب و مواد شوینده بدتر شد.. نگاه از اینه گرفتم و به سوی کمد لباسهام رفتم در میان لباسهام یک بلوز کاهویی با یک شلوار سبز ارتشی انتخاب کردم و در کسری از زمان پوشیدم از موندن در اتاق خوابم وحشت داشتم از خیر سشوار گذشتم و موهام و نمدار بالا جمع کردم و با گل سر بستم و از اتاق خواب خارج شدم نگاهی به ساعت کردم ساعت 10:30 دقیقه بود اکنون باید رهام می رسید صدای زنگ در فرصت فکر دیگری به من نداد..
هنوز ترس در وجودم بود از چشمی بیرون و نگاه کردم رهام بود رهام من.. حالا که متوجه من نبود دوست داشتم ساعتها از همان روزنه او رو تماشا کنم او که کلافه پشت در خونه ام برای ورود انتظار می کشید دلم نیومد بیش از این او رو در انتظار بزارم..در رو اروم روی پاشنه باز کردم نگاه رهام بالا امد تا روی چشمام متوقف شد رنگ نگاهش رو دیدم که عوض شد شعله های سرخ خشم در چشمش زبانه کشید از مقابل در کنار رفتم رهام در سکوت وارد خونه ام شد همان طور که وارد قلبم شده بود ارام و بی صدا..
در سلام دادن پیش دستی کردم:سلام خیلی خوش امدید..
لحن رهام سرد نبود..بی تفاوت نبود..فقط نگران بود و البته محزون جوابم و اهسته داد گویا با خودش حرف می زد:سلام ..ممنون..روی اولین مبل بی تعارف نشست و من در مقابلش.. نگاهش باز روی چشمام افتاد..و با همون لحن محزون چشم در چشمم گفت:چشمات چرا قرمز شده..؟ از گریه یا دیشب بد خواب شدی..؟
احوالپرسی نکرد از قرمزی چشمام پرسید.. همین برای قلب عاشقم یه دنیا معنی داشت راستی که من در عشق کم توقع بودم.. سر به زیر انداختم و مثل خودش اهسته جواب دادم:نمی دونم شاید هر دوش..
رهام نفس عمیقی کشید و کلافه دستی به موهاش کشید ..بلند شدم و به سوی اشپزخونه رفتم باید برای ناهار تدارک میدیدم نگاهی به یخچال انداختم همه چی بود اما به دست پخت من امیدی نبود..
صدای رهام از پذیرایی به گوشم رسید :زحمت نکش من مشکلی با غذای بیرون ندارم..از اشپزخونه خارج شدم : می تونم اشپزی کنم ..
رهام به مبل مقابلش اشاره کرد:گفتم بیا بشین ... در مقابلش نشستم انتظار داشتم حرفی یا سوالی داشته باشد اما چیزی نگفت و من در استرس بی دلیل منتظر به او چشم دوختم..
فضا سنگین شده بود رهام حرفی نمیزد و من این جسارت و در خود ندیدم که سکوت و بشکنم دقایق انگار کش می امدند شاید هم زمان از حرکت ایستاده بود ناخوداگاه نگاهم به سوی ساعت کشیده شد رهام نگاهم و تغیب کرد نمیدونم از نگاهم چه برداشتی کرد که برخاست بدون انکه خود رو ملزم به توضیح بداند سوی در اپارتمان رفت ترسیدم یک ترس مبهم ازینکه رهام بخواهد منو تنها بگذارد..بلند شدم و مثل بچه های وابسته بدنبالش رفتم جرات کردم و پرسیدم:کجا میری..؟
رهام برگشت :میرم ناهار بگیرم..احتمالا ترس و در نگاهم دید که ادامه داد :زود برمیگردم..
دست دراز کردم و آستین اورکت خاکستری رنگش و بدست گرفتم:من ناهار نمی خوام اگر تو می خوای من می تونم اشپزی کنم ..نرو..
رهام نگاهی به من و سپس به دستم که محکم استینش و به چنگ گرفته بودم انداخت حس ترحم و در چشماش دیدم حسی که از ان بیزار بودم ولی حالا در چشمان رهام نسبت به خود دیدم دلم به درد امد تنها حسی که از رهام تا کنون به من رسیده بود حس نفرت و ترحم بود..
رهام اهی کشید:باشه نمیرم دستمو ول کن ...
دستمو پس کشیدم رهام همانجا به دیوار تکیه داد و رو به من که همچنان مقابلش ایستاده بودم گفت:برو اماده شو باهم میریم..
مطیع بسوی اتاق خواب رفتم صداش از همان فاصله به گوشم رسید:موهاتو خشک کن من منتظر می مونم..
وارد اتاق خواب شدم در رو نبستم سشوار و روشن کردم و موهای نم دارم و خشک کردم..سپس در زاویه ای که به سالن پذیرایی دید نداشت لباس عوض کردم یک پالتوی شیری با یک جین خوش رنگ ابی و در اخر شال بافت تیره بر موهایم کشیدم و از اتاق خارج شدم دلم می خواست حالا که برای اولین بار با رهام بیرون میرفتم ارایش داشته باشم اما ارایش کردن دل و دماغ می خواست که من در ان لحظه نداشتم..
رهام همچنان به دیوار تکیه داده بود با رسیدن من تکیه اش و از دیوار برداشت و در اپارتمان و باز کرد و اجازه داد ابتدا من خارج شوم...هر دو دوشادوش هم به سوی اسانسور گام برداشتیم در اسانسور هم هر دو در سکوت به موسیقی تکرار شونده ی اسانسور گوش سپردیم
به محض خرج از اسانسور با اقا رحمت چشم تو چشم شدم اقا رحمت ابتدا گرم و پدرانه به من لبخند زد اما با دیدن رهام در کنارم رنگ نگاهش عوض شد و با شک و بدبینی منو برانداز کرد از نگاه اقا رحمت بدم امد درمورد من چه فکر می کرد رهام زیرک تر از ان بود که معنی نگاه اقا رحمت را نخواند در فکر اینکه حالا رهام در مورد من چه فکر میکرد بودم که دست رهام روی شانه ام نشست و منو جلوی خودش چسبیده به سینه اش قرار داد در بهت دلیل کار رهام بودم که رو به اقا رحمت با لحن نه چندان مودبانه گفت :همسرشم مشکلی هست..؟
باحیرت برگشتم و به رهام که با اخم اقا رحمت را نگاه می کرد فقط گفتم :رهام..
رهام نگاه از اقا رحمت گرفت و با همان خشم به من نگریست : چیه دروغ میگم..
چه می تونستم بگم نه راست می گفت به اقا رحمت نگریستم پیرمرد بیچاره شرمنده سر به زیر انداخته بود هنوز در سینه ی رهام بودم
..ببخش اقا رحمت واسه خاطر شب گذشته ناراحته..
اقا رحمت سر بلند کرد: اشکال نداره دخترم حق داره..
حرف اقا رحمت بیشتر شرمنده ام کرد رهام بی توجه به ناراحتی من و اقا رحمت دستمو کشید و با خود برد..
در اتومبیل رو به رهام کردم باید به او می گفتم برخوردش با اقا رحمت درست نبود..
رهام استارت زد و به من که همچنان با اخم به او می نگریستم نگاه کرد:چیه حرفی داری؟بگو ..اما این جور نگام نکن.
نباید با اقا رحمت انطور صبحت می کردی..
رهام کلافه اتومبیل و به حرکت در اورد:حوصله ندارم یاسمن.. ادامه نده..
اما من بی توجه به اخطارش ادامه دادم: اگر دیشب اقا رحمت نبود معلوم نبود..
رهام کلافه در حرفم امد: یاسمن گفتم بسه..ادامه نده..
سکوت کردم رهام پخش اتومبیل و زد این به معنی بستن دهان من بود صدای رضا صادقی در فضای اتومبیل طنین انداز شد.
نه می تونم دور شم از تو ... نه می تونم که بمونم..
من نه شاهزاده ی عشقم.. نه شهاب اسمونم..
تو نه نیستی و نه هستی...دیگه خسته ام از خیالات..
مونده بی جواب روحم توی زندگیم سوالات ..
رانندگی رهام هم دست کمی از یاسان نداشت باسرعت و البته با مهارت می راند..
تو یه رنجی تو همیشه اگه جون نگیره ریشه اگه باز بگی نمیشه..
اگه یک روزی بدونم ..بودن و موندن یادت واسه قلب عاشق من... که یه عمری عاشقت بود مثل درد زهر نیشه..
صدای صادقی رو دوست داشتم یعنی رهام هم دوست داشت..؟ چه تفاهمی ..
چقد به حال و هوای من نزدیک بود بود چشم بر هم نهادم..تا صدای صادقی منو به ارامش برساند..
تو که هستی زندگی هست قدرت هر خستگی هست..
میشه دست قسمتو بست زیر ذره های لعنت که یه دشمن تو خلوت
که می کوبه می سوزنه هر خیال عاشقونه بود و موند و خووند و نشکست..
دیگر ادامه اهنگ و نشنیدم.. با صدای یاسمن یاسمن گفتن رهام چشم باز کردم به سوی صدا برگشتم رهام و در فاصله ی نزدیک دیدم نگاهش در چشمانم قفل شد حتی با هوشیاری من نگاهشو از چشمام برنداشت صداش به نجوا می مانست:قرمزی چشمات کمتر شده ..با این چشمها چه کردی..؟
گیج به رهام نگریستم گیجیم از خواب نبود از حرف غیر معمول او بود.. رهام نفس عمیقی کشید و بی اعتنا به ماتی من در اتومبیل و گشود :پیاده شو ناهار بخوریم بعد می تونی هر چقدر خواستی بخوابی..
همچنان در بهت اندیشیدم این رهام بود..؟
رهام در مقابل در رستوران انتظارم و می کشید.. به او رسیدم رهام در رو باز کرد و اجازه داد ابتدا من وارد شوم..نگاهی اجمالی به میزهای خالی انداخت و میزی دنج در کنج رستوران برگزید پشت میز جای گرفتم و رهام در مقابلم.. منو رو بدستم داد در ان لحظه بیشتر ارزوی بستری گرم و نرم در سر داشتم تا غذایی گرم..
منو رو سر سری از نظر گذروندم و به رهام دادم :فقط سوپ..
رهام با اخم منو رو از دستم بیرون کشید :سوپ هم شد غذا.. و به انتخاب خود چلو جوجه و سوپ و نوشیدنی و دیگر مخلفات سفارش داد..
تا اوردن سفارشات فرصت رو مغتنم شمردم : یاسان میدونه.. ؟
رهام اهی کشید: نه نگفتم اما باید می گفتم..
نفس اسوده ای کشیدم رهام ادامه داد :امدنت از ابتدا اشتباه بود برداشت اشتباه نکن منظورم به قول تو شناسنامه ام و این چیزها نیست به خاطر شرایط حالای تو میگم..
سر بلند کردم: واسه ادامه ترم میرم خوابگاه به بابا ماما میگم تنهایی میترسیدم یا ..
..نه خوابگاه نمیری خونه تو عوض کن..
سر تکان دادم: نه نمی تونم خانوادم متوجه میشن..
پیشخدمت غذاها رو روی میز چید رهام به غذا اشاره کرد :ناهارت و بخور بعد در موردش صحبت می کنیم..
پایان فصل ۲
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل ۳
میلی به غذا نداشتم فقط سوپم و خوردم و در ادامه بیشتر با غذا بازی کردم رهام متوجه شد :چرا نمی خوری ؟
بشقاب و پس زدم :سیر شدم..
رهام نگاهی به بشقاب دست نخورده ام انداخت:تو که چیزی نخوردی اگر جوجه دوست نداری یه غذای دیگه سفارش بدم..؟
نه ممنون میل ندارم ..
رهام ظرف سوپش و مقابلم گذاشت :پس سوپ منو بخور قاشق نزدم..
واقعا میلی به خوردن نداشتم اما دست تعارف رهام و رد نکردم چند قاشق از سوپش و خوردم او غذاش و تمام کرد من هم سوپم و خوردم رهام سویچ رو به سویم گرفت :برو تو ماشین من میام
سویچ رو گرفتم و از پشت میز برخاستم و از لا به لای میزهایی که کم و بیش پر شده بودن از رستوران خارج شدم در اتومبیل رهام نشستم و چشم بر هم نهادم صدای باز و بسته شدن درب هم باعث نشد چشم باز کنم دستی سویچ و از مشتم در اورد پلکهام و اندکی باز کردم.. رهام در نگاه خسته و خواب الودم لبخند زد :بخواب قول میدم اهسته برونم..
لبخند زدم دوباره چشم بستم اینبار نه از صدای صادقی خبری بود نه از سرعت آرامترین خواب جهان و در ان لحظه تجربه کردم...
با توقف اتومبیل چشم باز کردم رهام در نگاهم گفت: الان میام و از اتومبیل خارج شد تا امدنش با خواب مبارزه کردم و بیدار موندم بعد از دقایقی با دو مشمای بزرگ در اتومبیل نشست مشماها رو روی صندلی عقب گذاشت برگشتم و به خریدها نگاه کردم از مواد غذایی گرفته تا مواد شوینده در مشماها به چشم می خورد با حیرت به رهام نگریستم :اینا چیه..؟
رهام استارت زد:معلومه که..خرید کردم..
هنوز جواب نگرفته بودم :میدونم خرید کردی اما واسه کجا..؟
رهام بی تفاوت در حین رانندگی پاسخ داد :واسه خونه..؟
کدوم خونه..؟
رهام پشت چراغ قرمز ایستاد و کلافه پاسخ داد:خونه ی تو..
اما من لازم ندارم
همچنان پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم:من که نگفتم تو لازم داری دوست داشتم خرید کردم..
..امامن ..
بامن بحث نکن یاسمن..
جای بحث نبود رهام کاری که می خواست انجام می داد و به اعتراض کسی هم توجه نمی کرد و البته به اعتراض من... در مقابل من جز تشکر کاری نمی تونستم انجام بدم
ممنون رهام ..اما باید حساب کنم..
رهام برگشت و چشم غره ای نثارم کرد:چرت نگو یاسمن ..چراغ سبز شد و پا بر پدال گاز فشرد..
حالا که فکر میکردم حرفهای رهام همه از یک نوع بود:یاسمن بحث نکن ..یاسمن چرت نگو..من تشخیص میدم نه تو.. همه گزنده و دستوری اما باید اعتراف می کردم من عاشق همین ادبیات رهام بودم به ان خو گرفته بودم و برایم مهم نبود رهام تلخ و سرد باشد مثل روز عقد یا نگران و لطیف باشد مثل ساعتی قبل من هر دو را دوست داشتم چون هر دو به رهام تعلق داشت به رهام من..
رهام اتومبیل و در پارکینگ متوقف کرد خریدها رو به دست گرفت و پیاده شد و من بدنبالش راه افتادم..
در اپارتمان و باز کردم و اجازه دادم ابتدا رهام وارد شود رهام خریدها رو روی میز اشپزخانه گذاشت و به پذیرایی رفت اورکتشو از تن خارج و روی کاناپه خود رو رها کرد بالا سرش ایستادم..
رهام .. رهام..
چشم گشود: بله..
به اتاق خواب اشاره کردم :برو تو اتاق من بخواب
رهام دستی به موهایش کشید : نه همین جا خوبه..
برای هر موضوعی باید با او کلنجار می رفتم :نه من می خوام اینجا درس بخونم ..
خوب بخون..
کلافه شدم:من عادت دارم با صدای بلند درس بخونم..
..برو تو اتاق و هر چقدرخواستی بلند بلند درس بخون..
عادت نداشتم در محیط کوچک و بسته درس بخوونم اتفاق دیشب و ترسی که بالکن در وجودم می ریخت مزید بر علت شده بود که نتونم در اتاق تمرکز لازم و داشته باشم..با سرسختی ادامه دادم من نمی تونم انجا درس بخونم تو برو ..
رهام بی توجه به من چشم بر هم نهاد
کلافه اصرار کردم :رهام میرم روتختی رو عوض می کنم ..
رهام یکباره چشم گشود وبا اخم در نگاهم گقت:چرت نگو یاسمن چه ربطی به روتختی داره..
و در ناباوری من برخاست و روانه ی اتاق خواب شد..
و من با لبخند پیروزی روی کاناپه رها شدم..
مثلا قصد درس خوندن داشتم اما مگر فکرم متمرکز می شد کم کم کتاب و کنار گذاشتم و چشم بستم و اجازه دادم پرنده ی خیالم هر جا دلش خاست بنشیند و البته شکی نداشتم پرنده ی خیالم همین نزدیکی در اتاق خواب روی تخت خوابم میشیند..
غروب بود که چشم باز کردم کش و قوسی به خود دادم..از کاناپه جداشدم و به سوی اشپزخانه رفتم چای دم دادم و تا بیدار شدن رهام در اشپزخانه وقت گذراندم طولی نکشید که رهام در استانه اشپزخانه دیدم سلام کردم پاسخ گفت دو فنجان چای ریختم و با شکلات در سینی گذاشتم و از کنار رهام که همچنان در استانه اشپزخانه ایستاده بود گذشتم:واست چای ریختم ..
رهام به دنبالم روانه شد و روی مبل مقابل تلویزیون نشست فنجان چایش را مقابلش گذاشتم تشکر کرد و فنجون و بدست گرفت با یک مبل فاصله در کنارش نشستم از شانه نگاهم کرد و گفت :شماره تماس صاحب خانه رو داری..؟
فنجونم رو روی میز گذاشتم :بله چطور..؟
می خواهم اجازه بگیرم برای درب بالکن حفاظ نصب کنم ..
بد فکری نبود در این صورت حتی اگر درب شیشه ی بالکن شکسته می شد کسی نمی توانست وارد شود..دیگر نه نیاز به رفتن به خوابگاه بود نه نقل مکان..
رهام فنجون و به لبش نزدیک کرد: شماره تماسش رو برایم بیار..
بعد از نوشیدن چای به اتاق خواب رفتم و شماره تماس اقای رضایی رو از جیب کوله ام در اوردم و بار دیگر به سالن پذیرایی رفتم کارت رو روی میز مقابل رهام گذاشتم رهام نگاهی به ساعت کرد و گفت:فردا تماس می گیرم..
از جای برخاست با نگاه دنبالش کردم رهام به سوی درب اپارتمان رفت در استانه درب لحظه ای ایستاد و به سویم بر گشت و قبل از انکه من بپرسم در نگاه کنجکاوم گفت :میرم از ماشین کیفم رو بیارم...
با لبخندم رهام و بدرقه کردم با بسته شدن درب برخاستم فنجون های خالی رو در سینی گذاشتم و به اشپزخانه بردم سینی رو در سینک گذاشتم و برای شام تمام هنر نداشته ام رو روی دایره ریختم تنها غذایی که امید می رفت بتونم خوب از پسش برآیم ماکارونی بود دست به کار شدم ...
رهام کلید زد و وارد خونه شد دیدم که به طرف اتاق خواب رفت..من همچنان مشغول تفت پیاز و گوشت بودم ... بعد از دقایقی رهام پا بدرون اشپزخانه گذاشت کنارم در مقابل اجاق ایستاد قبل از هر چیز ادکلن سرد و تلخش به مشامم رسید از گوشه چشم براندازش کردم لباسش رو عوض کرده بود یک تیشرت استین کوتاه فیلی و یک شلوار سفید اسپورت چقدر در لباس خانه جذاب می شد.. بی دلیل ذوق کردم..
رهام دست دراز کرد:بده من تو برو سر درس و مشقت..
قصد داشت جای منو پای اجاق بگیرد مخالفت کردم:درس ندارم ..
مصرانه خواست کفگیر رو از دستم بگیره: میگم بده من یاسان گفته اهل اشپزی نیستی بی خود ژست اشپزها رو نگیر ..
اندیشیدم واقعا یاسان گفته ..دستمو عقب کشیدم :ا تو کارم دخالت نکن برو بیرون ..
رهام لبخند زیبایی بر لب نشوند و شانه ای بالا انداخت : هر جور راحتی و اشپزخانه رو ترک کرد..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
شام من اماده شد میز چهار نفره رو با سلیقه چیدم و از همان اشپزخانه رهام و برای صرف شام صدا کردم :رهام بیا شام اماده ست..
لحظه ای بعد رهام وارد شد تعللی کوتاه کرد و میز و با لبخندی برانداز کرد سپس روی صندلی نشست.. همین یک کوچلو لبخند قد یک دنیا تشکر برایم ارزش داشت برای رهام کشیدم و سپس برای خودم .. رهام قاشق اول را به دهان برد و من برای تایید دست پختم به دهانش چشم دوختم بار دیگه لبخند بر لبان رهام نقش بست و من بالاخره نفس اسوده ای کشیدم..
رهام نگاهم و پاسخ داد:چرا نمی خوری نکنه چیزی ریختی تو غذا..
لبخند زدم و در دلم گفتم :اره اکسیر عشق ریختم بلکه اثر کرد و تو رو عاشقم کرد..
شام و در سکوت خوردیم بعد از صرف شام به سالن پذیرایی رفت و من مشغول مرتب کردن اشپزخانه شدم..بعد از سامان یافتن اشپزخانه به رهام که مشغول تماشای فوتبال بود پیوستم...
با فاصله در کنارش نشستم رهام همچنان چشمش به تلویزیون بود و من در سکوت گاهی به او و گاهی به تلویزیون نگاه می کردم از سکوت طولانی خسته شدم اما حرفی برای گفتن نداشتم ناچار برخاستم نگاه رهام از تلویزیون گرفته شد و دنبالم کشیده شد بالاخره سکوت و شکست
..میری بخوابی..؟
سرتکون دادم و در نگاهش گفتم :نه
رهام نگاه از من گرفت و ادامه داد:مگر فردا کلاس نداری؟
بار دیگه در کنارش با فاصله نشستم:دارم هشت تا دوازده..
نگاه رهام ابتدا به سوی ساعت سپس به من کشیده شد: پس بهتره بخوابی دیشب هم نخوابیدی اینجور مریض میشی..
این شخصیت رهام برایم تازگی داشت شخصیت یک مرد مهربان و متوجه.. سر خوش از کشف حقایق دیگر از شخصیت رهام به او چشم دوختم..رهام نگاه از چشمان مشتاقم گرفت و اهسته زیر لب گفت:کسی رو اینجور نگاه نکن..
حیرت جای خود رو به اشتیاق چشمام داد معنی حرفش برایم گنگ بود دوست داشتم بپرسم اما اخم رهام مانع شد دلیل اخمش چه بود برایم معمای دیگر شد..
رهام با همون اخم تلویزیون و خاموش کرد و به سوی من برگشت :من کجا بخوابم..؟
به اتاق خواب اشاره کردم و افزودم:من روی کاناپه می خوابم تو برو روی تخت من بخواب..
رهام سر تکان داد: نه من روی کاناپه میخوابم..
دیگر اتاق خواب آرامش خاطر و امنیت گذشته رو برایم نداشت بلکه باعث وحشت و کابوسم می شد سرسختی
به خرج دادم:رهام خواهش می کنم برو تو اتاق من بخواب من اینجا راحتم..
رهام سرش و بر تکیه گاه کاناپه گذاشت و چشم بست کلافه از کلنجار بیهوده به شانه ی رهام زدم: پاشو برو تو اتاق بخواب ..
رهام چشم گشود و با چشمانی خواب الود نگاهم کرد: دلیلش چیه..؟
سر به زیر انداختم نمی شد از رهام مخفی کرد ارام گفتم: می ترسم دیگه اونجا راحت نیستم..
رهام اهی کشید دستش و زیر چونه ام گذاشت و نگاهم و در برابر نگاهش قرار داد و با ارامشی عجیب گفت: من هستم از چی می ترسی ..؟
تحمل ذوب شدن در نگاهش رو نداشتم دست بلند کردم و دست رهام که همچنان زیر چونه ام مونده بود کنار زدم و سر به زیر گفتم:خواهش می کنم برو تو اتاق بخواب من می خوام بخوابم..
رهام برخاست لحظه ای تعلل کرد :پس بیا واسه خودت متکا و پتو بردار
بلند شدم و به اتاق رفتم و از کمد یک پتو متکا برداشتم و روی تخت گذاشتم و پتو و متکای خودم و برداشتم و از اتاق خارج شدم با خروج من رهام از کنارم گذشت و زیر لب گفت شب بخیر ..
با نگاهم بدرقه اش کردم:شب تو هم بخیر او دیگه رفته بود..
شعله بخاری رو زیاد کردم و روی کاناپه رها شدم باز بوی رهام در مشامم پیچید متکام عطر او رو گرفته بود یک بوی تلخ و سرد بی دلیل بغض در گلوم نشست.. سرم و در متکا فرو کردم و بغضم و در متکا شکستم ..
با روشنایی صبح برخاستم صبحانه ی مختصری خوردم و پاورچین به اتاق خواب رفتم نگاهم نافرمانی کرد و به سوی رهام کشیده شد متکا به جای اینکه زیر سرش باشد روی سرش بود پتو فقط پاهاشو پوشنده بود چقدر جالب خوابیده بود ناخوداگاه لبخندی برلبم نقش بست خواستم پتو رو بالا بکشم اما منصرف شدم نگاه از او گرفتم و لباس عوض کردم و کتاب و جزوهامو در کوله گذاشتم و در ادامه در اینه مقنعه ام و درست کردم و کوله روی دوش به سوی در اتاق رفتم در اخرین لحظات مغلوب حسم شدم و بار دیگه به طرف رهام برگشتم و اهسته پتو رو تا زیر چونه اش بالا کشیدم با تکان خوردن رهام سراسیمه پتو رو رها کردم و از اتاق خارج شدم..
بعد از سه روز غیبت وارد دانشکده شدم آرام و روی نیمکت همیشگی به انتظار خود دیدم به طرفش رفتم آرام متوجه من شد و به سویم امد در آغوش ارام فرو رفتم صدای آرام مثل همیشه پر هیجان در گوشم نشست:سلام یاسی خانم می گفتی میای ما دانشکده رو چراغونی می کردیم..
بوسه ای روی گونه اش زدم و از اغوشش جدا شدم:سلام عزیزم خوبی ..؟
ارام درنگاهم گفت:تو خوب باشی ماهم خوبیم..
با یاد رهام که اکنون در خانه ی کوچکم روی تخت من بخواب رفته بود با لبخند گفتم :من که بهتر ازاین نمیشم..
ارام نفسی اسوده کشید :خدا رو شکر ...
دست ارام و گرفتم و باهم به سوی سالن پراتیک رفتیم
در سالن پراتیک آرام و قرار نداشتم یه چشمم به ساعت بود و یه چشم دست استاد رو حین کار عملی دنبال می کرد..آرام متوجه بی قراریم شد در گوشم زمزمه کرد:چی شده ..؟مضطربی چرا..؟
بر تشویش درونم سرپوش گذاشتم : نه فقط کمی بی حوصلم..
ارام پدیرفت و دیگر پیگیر نشد.. به هر سختی که بود بالاخره ساعت کار ما تمام شد و راهی کلاس زبان شدیم خوشبختانه در درس زبان به لطف دوره هایی که گذرونده بودم مشکلی نداشتم کلاس زبان و هم به مانند پراتیک سپری کردم و همراه ارام از کلاس خارج شدم ارام طبق عادتمان مسیرش و به طرف سلف کج کرد و من پشت سرش از حرکت ایستادم
ارام برگشت: چرا نمیای ..؟
خستگی بهترین بهانه بود:نه ارام خستم تو برو من میرم خونه استراحت کنم..
ارام در چهره ام دقیق شد و گفت:اره عزیزم تو برو ..انگار به استراحت بیشتری نیاز داری کاری داشتی بامن تماس بگیر..
لبخند زدم :ممنون ارام ..فعلا خداحافظ..
از دانشکده خارج شدم انتظار داشتم رهام و در انتظار خود ببینم که امیدم با ندیدنش تبدیل به سراب شد در زیر نم نم باران مسیر ایستگاه تاکسی رو در پیش گرفتم گرچه هنوز امید امدن رهام در دلم بود عاقبت زمانی که در تاکسی نشستم به خوش خیالی خود پوزخند زدم ..
در مقابل مجتمع پیاده شدم گویا اسانسور خراب بود پله ها رو با خستگی و لرزی که نتیجه ی مانتوی خیسم بود بالا رفتم با رسیدن به اپارتمان باز هم حس اشتیاق همراه با یک دلهره دلپذیر در وجودم طغیان کرد کلید زدم و وارد شدم رهام روی کاناپه لم داده بود و روزنامه می خواند
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
با صدای بسته شدن درب برگشت و سر تا پای خیس منو برانداز کرد در سکوت رهام سلام کردم و در برابر نگاهش به اتاق خواب رفتم به محض پا گذاشتن به اتاق پالتو و مقنعه ام و از تن خارج و حوله بدست روانه حمام شدم با دوش ابگرم سرما از وجودم رخت بربست حوله پوشیدم و از حمام خارج شدم رهام همچنان سر در روزنامه فرو برده بود وارد اتاق شدم با وسواسی لباس انتخاب کردم و پوشیدم یک بلوز بافت استین کوتاه مشکی و یک شلوار کتان قرمز حوله رو چند بار بر موهایم کشیدم و بدون شانه با همان حالت بالای سرم جمع کردم و با گل سر پروانه ای شکل بستم نگاهی به اینه افکندم گونه هام از بخار حمام گل انداخته بود و اکنون که قرمزی چشمام کامل از بین رفته بود رنگ عسلی چشمام بیشتر نمود پیدا کرده بود با سر انگشت اشاره ام ابروامو صاف کردم ابروای کوتاهم و دوست داشتم و همچنین لبان و که متوسط و پربود در چهره ام بینیم و دوست نداشتم زشت نبود اما قشنگ هم نبود یک بینی معمولی از بررسی چهره ام دست کشیدم و از اتاق خارج و روانه اشپزخانه شدم صدای رهام از سالن پذیرایی به گوشم رسید :ناهار گرفتم گذاشتم تو فر..
پس ازخانه خارج شده بود اما با این وجود .. دلم گرفت از اشپزخانه خارج شدم و در دورترین مبل از رهام نشستم رهام روزنامه رو کنار گذاشت نگاهش لحظاتی روی چهره ام و سپس لباسم ماند با اهی نگاه از من گرفت و سر به زیر اهسته گفت:اگر میشه بلوزتو عوض کن .. و با اندکی مکث با چهره ای معصومانه ادامه داد: رنگ سیاه حالم و بد میکنه...
بدون کوچکترین تعللی برخاستم و به اتاق رفتم و لباسم و با یک بلوز صورتی یقه گرد ساده عوض کردم..با نگاهی به اینه زیر لب گفتم :نه این هم بد نیست..با تایید خود از اتاق خارج شدم رهام به اشپزخانه رفته بود و میز ناهار و می چید با ورود من لحظه ای دست از کار کشید و منو برانداز کرد با لبخندی که به لب نشوند خیالم اسوده شد در پاسخش من هم لبخندی بر لب زدم و به کمکش رفتم..بعداز صرف ناهار علیرغم اصرار من رهام شستن ظرف ها رو به عهده گرفت و من به ناچار به پذیرایی رفتم و قبل از اینکه رهام بیاید و کاناپه رو اشغال کند روی کاناپه رها شدم و در کسری از زمان به خواب رفتم
رو اندازی نرم رویم کشیده شد..نمی دونم چه زمانی در خواب گذروندم که با صدای رهام که با موبایلش صحبت می کرد بیدار شدم چشم باز نکردم
..باشه..ساعت چند..؟ مواظبش باش.. من سعی میکنم فردا بیام..و دیگه صدایی نیامد..
چشم باز کردم در کاناپه خود رو بالا کشیدم و نشستم رهام پرسشگر نگاهم کرد:هنوز می ترسی در اتاقت بخوابی..؟
می ترسیدم ..اما ترجیح دادم سکوت اختیار کنم رهام از نگاهم جواب گرفت و ادامه داد:امروز با منزل اقای رضایی تماس گرفتم دختر اقای رضایی پاسخ داد گفت پدر و مادرش عازم یک سفر زیارتی شدند در مورد مشکل تو صحبت کردم اجازه خواستم خودم اقدام کنم گفت باید با پدرش مشورت کنم شماره همراه اقای رضایی رو گرفتم یکبار تماس گرفتم موبایلش خاموش بود فردا باز تماس میگیرم..
می دونستم برای رفتن عجله دارد اگر اقای رضایی رو پیدا نمی کرد ایا در این شرایط منو تنها می گذاشت این سوالی بود که در ذهنم نقش بست حتی فکرش باعث وحشتم می شد.. کلافه از افکارم در سکوت ببلند شدم و به اشپزخانه رفتم چای اماده کردم و تا دم امدن ان پشت میز نشستم و به وضعیت نا به سامانم اندیشیدم..رهام وارد اشپزخانه شد و به کابینت تکیه داد سر بلند کردم و در چشماش زل زدم در نگاهش یک جور حس ترحم یا شاید تاسف دیده می شد تردید در خطوط چهره اش موج میزد زمزمه کردم: بگو چیزی رو که تو نگاهت امده ...
رهام نگاهشو از من گرفت:مادرم فردا ساعت چهار نوبت دکتر داره ..و ادامه نداد..
سر به زیر افکندم رهام در صندلی مقابلم جای گرفت اهی کشید و افزود:اجازه بده به یاسان بگم ..
یکباره گفتم: نه ..نه ..به یاسان نگو اگر یاسان از قضیه بویی ببره من دیگه نمی تونم اینجا بمونم ..اشکم چکید و در اشک ادامه دادم :اگر تو میخوای بری برو اصرارندارم اما به یاسان هیچی نگو..
از حرف من رهام براشفت و فریاد زد: لعنت به دانشگاه ..می خوای به کجا برسی.. منو بدبخت کردی کافی نبود حالا می خوای اینجا بمونی تا بلایی سرت بیاد لعنتی..
دیگر جای ابروداری نبود با صدای بلند گریه کردم و با شتاب از اشپزخانه خارج شدم..خودمو به اتاقم رسوندم و روی تخت رها شدم...باز هم بوی رهام ..لعنت به رهام ..نه چرا رهام لعنت به من با این احساسات رقت انگیزم..
صدای کوبیدن در اپارتمان به من فهموند که رهام رفته و شاید امشب و شبهای دیگه در اتاقم روی تختم جایش خالی باشد.. وحشت از تنهایی وحشت از دست دادن رهام وحشت از بالکن مشترک همه به یکباره به وجودم هجوم اوردند در تختم نشستم و به در شیشه ای بالکن چشم دوختم پرده ی حریر بالکن کنار رفته بود وحشتم بیشتر شد با هراس از اتاق خارج شدم و در اتاق و بستم روی مبل مقابل اتاق کز کردم نگاهم از دستگیره در کنده نمی شد.. دعا کردم رهام بیاید از فکر اینکه به تهران برگشته باشد ترس و وحشتم دوچندان شد..ساعتی گذشت دیگه اشکی برای ریختن نداشتم فقط سردم بود و می لرزیدم صدای چرخش کلید منو به انتها رسوند دستام و روی چشمام گذاشتم نمی خواستم بار دیگه چشمم در چشم هرز سیا بیوفتد جیغ زدم و التماس کردم :جلو نیا ..جلو نیا
اشکم بار دیگه روی گونه ام جاری شد دستانی قدرتمند مچ دستامو گرفت و سعی در برداشتن انها کرد جیغ زدم دستام از روی چشمام افتاد با چشمانی بسته مشت بر سینه ی فرد مقابل کوبیدم :ولم کن عوضی.. ولم کن..
صدای رهام در گوشم نشست:منم یاسمن اروم باش ..
صدای رهام هم باعث نشد از مشت زدن بر سینه ی او دست بردارم ..
رهام مشتهام و از سینه اش جدا کرد و منو به سوی خود کشید... لحظه ای بعد من طعم گرم و امن اغوش رهام و چشیدم اغوشی که در ارزویش بودم اکنون تجربه کردم دستهام با تردید بالا امدند و دور کمر رهام و گرفتند اشکام سینه ی رهام رو تر کرد اهمیتی ندادم و بیشتر در اغوشش فرو رفتم و ارزو کردم در این لحظه زمان از حرکت بیاستد تا من اندکی بیشتر در اغوش او بمانم این ارزو هم مثل باقی ارزوهام بر دلم موند رهام دستامو از کمرش جدا کرد و از من فاصله گرفت به چشمهاش نگاه کردم نگاهش در ان لحظه هیچ حسی نداشت نه خشم نه لذت برخلاف چشمهای من..
رهام کلافه یا شاید عصبی خود رو روی کاناپه رها کرد نمی دونستم چی بگم اصلا باید چیزی می گفتم..؟رهام دست در موهایش کشید این همه اشفتگی برای چه بود..؟
جسارت به خرج دادم و اهسته گفتم:حالت خوبه..؟
رهام یکباره سر بلند کرد وبا پوزخندی ازار دهنده گفت:خوبم..خوبم..بهتر از این نمی شم.. نمی بینی
ترس بر من مستولی شد بی دلیل زمزمه کردم :ببخشید .. دلیل عذر خواهیم چه بود نمی دونم..
رهام برخاست و به اتاق خواب رفت و دقایقی بعد با ظاهری اراسته در مقابلم ایستاد فقط نگاهش کردم
..برو اماده شو بریم بیرون هوای خونه حالم و بد می کنه...
به سوی اتاق خواب رفتم با بی حالی لباس پوشیدم تیپ و ظاهرم چه اهمیت داشت وقتی رهام منو نمی خواست یک مانتو پاییزه زرشکی رنگ باشال و جین تیره برای پوشاندن اثار گریه اندکی ارایش کردم همین.. از اتاق خارج شدم رهام با صدای قدمهام در اپارتمان و باز کرد خارج شد و من بدنبالش روانه شدم رهام مسیر راه پله ها رو در پیش گرفت و من با دلی فشرده به تنهایی پا به اسانسور گذاشتم..
در اتومبیل هنوز سکوت ادامه داشت و من به هوای خانه فکر کردم که حال رهام و بد می کرد..دلم تنهایی می خواست که از شر بغضی که همراه همیشگیم شده بود رها شوم سرم و بر تکیه گاه صندلی گذاشتم و چشم بستم و باز به هوای خانه ام فکر کردم ...رهام اتومبیل و در حاشیه خیابان پارک کرد و از اتومبیل خارج شد با صدای کوبیدن در چشم باز کردم و با چشمانی نمناک رهام و دنبال کردم که سر در گریبان در حاشیه خیابان بی مقصد گام بر می داشت ...حتما هوای اتومبیل هم با حضور من حالشو بد میکرد دلم برای او برای خودم سوخت برای او که مجبور بود با منی که دوست نداشت زیر یک سقف تحمیلی باشد و برای خودم که احساس و غرورم نادیده گرفته می شد دیگه دلم نمی خواست با بودنم رهام و ازار دهم باید از قید خود ازادش می کردم ..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
رهام راه رفته رو بازگشت و در سکوت در اتومبیل نشست موقعیت و مناسب دیدم تردید به دلم راه ندادم مصمم رو به رهام کردم:به تهران برگرد...قبلش به یاسان بگو...واسه فسخ عقد هم هر زمان خواستی اقدام کن من میام ..اشکم چکید نگاهمو از رهام دور نگه داشتم...
دست رهام روی بازوم نشست و منو متوجه خود کرد و خیره در چشمام گفت:چرا..؟
با جسارت گفتم: نمی خوام باعث ازار باشم.. دیگه نمی خوام فداکاری یا به قول خودت بخشندگی کنی..
رهام دستشو از بازوم برداشت و به خود اشاره کرد:کی میگه باعث ازارم هستی؟
چشم در چشمش گفتم:چشمات...چشمات می گن..
صدای رهام محزون شد:به حرف چشام گوش نکن بعضی اوقات دروغ می گن..و با اندکی مکث ادامه داد: فردا هر جور شده با اقای رضایی تماس میگیرم و کار بالکنت رو انجام میدم بعد هم بر می گردم تهران به یاسان هم نمی گم..نگران نباش..
استارت زد و برای فرار از سکوت ضبط و روشن کرد و لحظه ای بعد صدای غمگین چاووشی در فضای کوچک پخش شد...
دوستی ساده ی ما غیر معمولی شد...نمی دونم اون روز تو وجودم چی شد..
نمی دونم چی شد که وجودم لرزید دل من این حسو از تو زودتر فهمید..
تو که باشی پیشم دیگه چی کم دارم چه دلیلی داره از تو دست بردارم ...
بین ما کی بیشتر عاشقه .. من یا تو..هر چی شد از حالا همه چیزش باتو...
دلم از صدا و ریتم ان بیشتر گرفت کاش پخش و خاموش می کرد.. چاوشی همچنان می خواند..
دیگه دست من نیست بستگی داره به تو..
بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری ..بستگی داره که تو تا چه روزی بتونی عاشق من بمونی منو تنها نذاری..
اتومبیل در مقابل رستوران متوقف شد و نوای چاوشی خاموش ماند..
پیاده شدم رهام در کنار در رستوران انتظارم و می کشید در و باز کرد وارد شدم و رهام بدنبالم..
سر خود میزی انتخاب کردم و نشستم رهام با اندکی تعلل بالاخره مقابلم نشست منو رو بدستم داد و نگاهش به چشمام افتاد منو رو از دستش گرفتم اما رهام نگاهشو از چشمام نگرفت اهمیتی ندادم و به منو نگاهی اجمالی انداختم یک دستمال در برابر چشمام قرار گرفت سر بلند کردم رهام اهسته گفت:زیر چشمات سیاه شده..؟
دستمال و از دستش گرفتم و با شرمندگی چند بار زیر چشمم کشیدم صدای رهام دستمو متوقف کرد:کافیه تمیز شد..
هر دو کوبیده سفارش دادیم و هر دو در سکوت با بی اشتهایی غذا خوردیم من زودتر دست از خوردن کشیدم ..
رهام سر بلند کرد: سیر شدی ..؟
بله..
رهام بدون گفتن حرفی دیگه برخاست: بریم..
از رستوران خارج شدیم رهام در کنار اتومبیل متوقف شد به طرفم برگشت: اگر خسته نیستی کمی پیاده روی کنیم..
شاید برای دیر رسیدن به خانه ای که حالش رو بد می کرد پیشنهاد پیاده روی داد ..سکوت کردم سکوتم و مبنی بر رضایتم برداشت کرد دستم و کشید :از این طرف بریم..
دستش با وجود سرمای هوا گرم بود مثل روز عقدمان بر خلاف دست من..دیگر دلم نمی خواست بیشتر ازین اسیر عشق بی سرانجام رهام باشم دستمو از دستش بیرون کشیدم رهام متوجه شد برگشت و عمیق در چشمام نگریست اما حرفی نزد...
در حاشیه خیابان گام برداشتیم رهام نزدیکتر از همیشه با من همقدم شده بود اما به همان اندازه قلب و فکرش از من دور بود مسیری در سکوت طی کردیم که رهام سکوت و شکست گویا با خودش حرف میزد: این لحظه واسم تکراریه چند سال پیش جای تو با کسی دیگه این مسیر رو طی کردم اونم مثل حالای تو ..دیگه ادامه نداد...
در هجوم احساسات ترس و حیرت و حسادت به رهام نگریستم رهام سر به اسمان بلند کرده بود در اسمان دنبال چه می گشت نمی دونم دلم خواست باز برایم حرف بزند هرچند حرفهایش نیشتری بود بر قلبم اما باز دوست داشتم برایم بگوید اما رهام دیگه لب باز نکرد و من هم جرات پرسیدن در خود ندیدم در سکوت مسیری طی کردیم سردم شده بود دستامو زیر بغل بردم رهام برگشت و نگاهم کرد:سردته..؟
کمی..
رهام ادامه داد: کتمو می خوای یا برگردیم..؟
کاش کمی جسارت داشتم می گفتم گرمی عشقتو می خوام در این صورت گرمی کتت هم لازم نبود..
اما زمزمه کردم:برگردیم..
در میان حیرت من رهام کتش و از تن خارج کرد و در برابرم ایستاد کت رو به نرمی روی شونه هام انداخت و با لبخندی افزود :حالا برمی گردیم اینطور بهتره..
اینبار استین کت خودش و گرفت و کشید مسیر امده رو بازگشتیم و من غرق در گرمای کت رهام و عطر خاصش نه عشقش متوجه نشدم کی به اتومبیل رسیدیم..
در اتومبیل همچنان کت رهام بر شانه ام بود رهام استارت زد باز صدای چاوشی فضا رو پر کرد..
دست من نبود اگه اینجوری پیش اومد می دونستم خوبی اما نه تا این حد..
انگار صد ساله که تو رو می شناسم واسه اینه اینقدر روی تو حساسم..
من احساساتی به تو عادت کردم هرکجا باشم اخر به تو بر می گردم
دیگه دست من نیست بستگی داره به تو...
چشم بر هم نهادم باز به رهام فکر کردم..
با توقف اتومبیل هم چشم باز نکردم صدای یاسمن یاسمن گفتن رهام و می خواستم بالاخره رهام صدایم کرد: یاسمن..
چشم باز کردم رهام پیاده شد اهی کشیدم و پیاده شدم..اینبار هر دو به انتظار اسانسور ایستادیم..
به محض ورود به خانه رهام به اتاق خواب رفت و دیگر خارج نشد و من حتی به بهانه ی تغییر لباس به اتاق خواب نزدیک نشدم مانتوم و از تن خارج کردم و با یک تاپ کوتاه قرمز رنگ روی کاناپه رها شدم سرما اجازه خواب نمی داد برخاستم و شعله بخاری رو زیاد کردم کت رهام و مانتوم و به عنوان روانداز استفاده کردم و ذهنم و از شر افکار ازار دهنده ازاد کردم و چشم بستم و بخواب رفتم با احساس حضور کسی بالا سرم چشم باز کردم رهام با پتوی در دست بالای سرم دیدم در کاناپه جا به جا شدم که متوجه خود شدم مانتو و کت رهام پای مبل افتاده بود و من با همان تاپ کوتاه بی استین در برابر چشمان رهام لم داده بودم باشتاب نشستم و تاپ و از کمرم پایین کشیدم رهام نمی دونم از حرکتم چه برداشت کرد که گامی به عقب برداشت :نترس واست پتو اوردم..پتو رو پای مبل گذاشت ..
من که نترسیده بودم فقط از ظاهرم خجالت کشیده بودم اما حرفی نزدم رهام سر به زیر انداخت من پتو رو برداشتم و روی خود کشیدم رهام زیر لب زمزمه کرد: متاسفم .. نمی خواستم بترسونمت..و به اتاق خواب بازگشت و منو با افکارم تنها گذاشت...
تا خود صبح دیگر خواب به چشمام نیامد به رهام فکر کردم با روشنایی صبح ناامید و بی نتیجه از افکارم جدا شدم و راهی اتاق شدم رهام طاق باز خوابیده بود پاورچین از کنار تخت گذشتم و از کمد اولین لباسی که به دستم رسید پوشیدم یک بلوز جلو باز ابی نفتی و قرمز روی تاپم پوشیدم و دکمه هاشو باز رها کردم از اتاق خارج شدم و به اشپزحانه رفتم چای اماده کردم و تا دم امدن ان مسواک زدم موهامو شونه کردم گل سرم رو پیدا نکردم دست از جستجو برداشتم و بار دیگه به اشپزخانه رفتم میز صبحانه رو چیده بودم که رهام وارد اشپزخانه شد دستشو به سویم دراز کرد گل سر شکسته ام در دستش بود با لبخندی شرمنده گفت: ببخشید شکست البته من بی تقصیرم پای مبل افتاده بود ندیدم روش ... و ادامه نداد..
با خود گفتم گل سر چه اهمیت داره وقتی تو تو قلبمو شکستی با این تفاوت که برای شکستن قلبم حتی متاسف هم نشدی اما لبخند زدم :اشکال نداره زیاد هم دوستش نداشتم..
پشت میز صبحونه نشستیم برای رهام چای ریختم و کنار دستش گذاشتم صبحونه در سکوت صرف شد گهگاهی نگاه متفاوت رهام و بر خود احساس می کردم اعتنایی نکردم و به خوردن صبحونه ادامه دادم بعد از خوردن صبحونه برخاستم میز و مرتب کردم و فنجون ها رو شستم در تمام این مدت رهام همچنان در صندلی فرو رفته بود گویا خیال بلند شدن نداشت.. دستهامو خشک کردم و در مقابل رهام بار دیگر جای گرفتم رهام تکیه اش و از صندلی گرفت و به جلو خم شد دستهاش روی میز گره خورده مونده بود سر تکون دادم و در نگاه متفاوت رهام گفتم:چیه..؟
رهام شانه بالا انداخت و با لبخند عمیق به چشمام نگاه کرد و اهسته گفت:خوب کردم گل سرت و شکستم ..
از حرف بی مقدمه اش شوکه شدم زبانم برای گفتن هر حرفی بند امده بود رهام بی توجه به حیرت من از پشت میز برخاست قبل از خروج لحظه ای در استانه اشپزخانه تعلل کرد و بی انکه برگردد زمزمه کرد: مردا موی باز بیشتر دوست دارند.. و از اشپزخانه خارج شد
دستمو روی قلبم گذاشتم ضربان قلبم اگر به هزار رسیده باشد جای تعجب نداشت این حرف از رهام سرد بعید بود اما در اخر دلم می خواست بگوید من موی باز دوست دارم چرا گفت مردها با این حرفش می خواست به من بفهماند من هیچگاه مال او نخواهم بود دلم شکست مثل گل سرم..
با حس و حالی نابود شده از اشپزخانه خارج شدم قصد داشتم به بهانه ی درس به اتاق خواب پناه ببرم که رهام صدایم کرد:یاسمن.. یاسمن گفتنش هم دلمو به غلیان می انداخت ..
در درگاه اتاق خواب پا سست کردم برنگشتم رهام ادامه داد به منزل اقای رضایی تماس بگیر با دخترش صحبت کن بپرس کی پدرش برمی گردد من باز تماس گرفتم اما همچنان موبایلش خاموش بود ..به نشانه تایید سر تکون دادم و وارد اتاق شدم روی تخت خودمو رها کردم آه باز عطر رهام ..گویا به هیچ طریقی نمی تونستم از او فرار کنم ...
با منزل اقای رضایی تماس گرفتم دخترش گفت که خانواده اش جمعه ساعت ده شب از سوریه پروازشان میشیند تشکر کردم و تماس و قطع کردم.. بلند شدم و از همان درگاه در خبر و به رهام دادم رهام با اهی گفت: پس مجبورم امروز و فردا هم مهمونت باشم
سر به زیر انداختم و اندیشیدم خیلی وقته مهمونی البته مهمون ناخونده ی قلبم..
رهام در سکوت من ادامه داد: امروز میرم تهران سعی می کنم شب برگردم اگر نتونستم خبرت میدم بری خونه دوستت..
جز تشکر چه می تونستم بگم :ممنون مزاحمت شدم..
برخلاف انتظارم رهام انکار نکرد پس واقعا مزاحمش بودم دیگه حرفی نزدم رهام هم چیزی نگفت به اتاق برگشتم و خود رو روی تخت رها کردم و اجازه دادم چشمای بارونیم ببارند..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ساعت ده صبح رهام به تهران بازگشت لحظه خداحافظی برق چشمهانش غیر قابل اغماض بود البته حق داشت بالاخره بعد از دو روز همخونه ی تحمیلی با کسی که دوست نداشت جای خرسندی هم داشت.. گفت: خداحافظ مواظب خودت باش..
به ظاهر با لبخند بدرقه اش کردم : تو هم مراقب باش بااحتیاط برو..
سر تکان داد و در اپارتمان و بست .. با رفتنش دلم فشرد دلم گریه می خواست دلم رهام می خواست اما...
برای فرار از سکوت خانه که باعث وهمم می شد صدای اهنگ مورد علاقه ام و زیاد کردم و در تخت رها شدم و با چشمانی بسته فقط به رهام فکر کردم...
ساعتی از ظهر ابان ماه گذشته بود که صدای زنگ پیامک منو از افکارم جدا کرد پیام از رهام بود متن نگارش پیامش هم مثل خودش سرد و بی حس بود :سلام چند نقطه من رسیدم چند نقطه تا بعد و باز چند نقطه.. موبایلمو پای تخت رها کردم و اندیشیدم ایا برای من و رهام بعدی وجود دارد..
کلافه ازافکارم برخاستم ناهار باقیمانده ماکارونی رو گرم کردم و خوردم بقیه روز و صرف رسیدگی به امور خونه گذروندم ظرف شستم گردگیری کردم جارو کشیدم ساعت پنج بعد از ظهر بود که دست از کار کشیدم اکنون خانه ی کوچکم از تمیزی برق میزد حالا نوبت به نظافت خودم بود به حمام رفتم گرد غبار رو به اب سپردم و بانشاط از حمام خارج شدم با وسواسی لباس انتخاب کردم یک بلوز سفید یقه گرد باز که یه تاپ دو بنده قرمز رنگ زیرش دوخته شده بود که فقط دو بند قرمز رنگ ان روی شانه ام پیدا بود با شلوار سفید خودش پوشیدم موهامو خشک کردم و شانه زدم با یاد رهام که موی باز دوست داشت ترجیح دادم بیشتر از این ضعیف نباشم و در نهایت موهامو بالا بستم و با نگاهی به اینه و تایید خود از اتاق خارج شدم و برای خود چای ریختم و به تنهایی در مقابل تلویزیون نوشیدم ..
شب شده بود که تلویزیون و به حال خود رها کردم و شام مختصری مهیا کردم و با بی میلی خوردم و بار دیگه در مقابل تلویزیون رها شدم سریالی که دنبال می کردم تمام شده بود شبکه های دیگه رو بالا پایین کردم و بی نتیجه تلویزیون و خاموش کرد کم کم سکوت خانه باعث وهمم می شد با هر صدایی از جا می پریدم و بار دیگر کنج کاناپه کز می کردم چند ساعتی به همین منوال گذشت اینقدر در این چند ساعت به در و دیوار چشم دوختم که چشمام خسته و بسته شدند..
با صدای کوبیدن در اپارتمان بیدار شدم همه جا تاریک بود یاد نداشتم که چراغ ها رو خاموش کرده باشم ترس در وجودم نشست باز صدای کوبیدن در بلند شد برخاستم و کلید برق و زدم روشن نشد برق قطع شده بود کورمال کورمال با استفاده از روشنایی صفحه موبایلم به در اپارتمان رسیدم از چشمی هم هیچ چیز دیده نمی شده نفس در سینه ام حبس شد صدایی از پشت در به گوشم رسید گوش تیز کردم: باز کن یاسمن منم رهام ...
با شنیدن صدای رهام نفس اسوده ای کشیدم و در و باز کردم نور موبایلم و تا چهره ی خسته ی رهام بالا بردم رهام دست بلند کرد و موبایل و از دستم گرفت:چکار میکنی..و وارد خونه شد
روی نزدیکترین مبل خود رو رها کرد :کی برق قطع شد..؟
شانه بالا اندختم:نمی دونم خواب بودم ..
نگاهشو تا چشمام که در برابرش همچنان ایستاده بودم بالا اورد:ترسیدی..؟
پاسخ ندادم رهام اهی کشید و برخاست : یاسمن خیلی خسته ام میرم بخوابم..
به سوی اتاق رفت از اینکه در تاریکی محض تنها بشینم وحشت کردم ناخوداگاه بدنبال رهام روانه شدم اتاق خواب با وجود نور مهتاب که از لا به لای پرده ی حریر به اتاق می امد نسبتا روشن بود در درگاه در ایستادم رهام روی تخت رها شد و در همان وضعیت خوابیده دکمه های پیراهنشو باز کرد لحظه ی نگاهش به طرف در افتاد و با دیدن من که همچنان به درگاه تکیه داده بودم دکمه های لباسشو رها کرد و در تخت خود رو بالا کشید و گفت: کاری داری..؟
سرتکان دادم:نه..
رهام خواب الود ادامه داد:پس چی.. چرا نمیری بخوابی..؟
از گفتن حرفم خجالت می کشیدم..
رهام خسته بار دیگه روی تخت رها شد:یاسمن برو بخواب ..
با نگاهی دوباره به تاریکی محض سالن پذیرایی دل به دریا زدم و گفتم:تو می خوای بخوابی..؟
رهام کلافه نفسشو فوت کرد زیرکتر از ان بود که منظورم و متوجه نشود: چیزی برای ترس وجود نداره برو بخواب ..من هم خستم نمی تونم بشینم واست قصه هزار و یک شب بگم...
قابل درک بود کلی مسافت رانده بود انهم دو بار در طی روز.. سرخورده از درگاه در کنده شدم و از اتاق فاصله گرفتم
یاسمن..
صدای رهام منو در ادامه راه متوقف کرد برگشتم ..
بیا اینجا..
پا به اتاق گذاشتم ...رهام ادامه داد:بیا تو اتاق پیش من باش ..اتاق هم که روشنه و با کمی مکث ادامه داد:اگر خواستی بخوابی برو روی کاناپه بخواب ...و روی تخت دراز کشید.. متاسفم راه دیگه ی به ذهنم نمی رسه...
تخت و دور زدم و روی پاتختی نشستم رهام به سوی من چرخید :اگر ترسیدی یا کار داشتی منو بیدار کن..و چشم بست و در کسری از زمان به خواب رفت ..و من در زیر روشنایی مهتاب او را تماشا کردم ..او که زیبا بود چه در خواب که معصوم می شد چه در بیداری که پرغرور..چه وقتی اخم می کرد چه وقتی که لبخند..
انقدر او را به تماشا نشستم که خواب به چشمام امد پای تخت رهام دراز کشیدم قصد خواب نداشتم با خود گفتم یه کوچلو دراز می کشم بعد میرم روی کاناپه اما فکرم به عمل نرسید خواب چشمامو روبود..
کسی منو بلند کرد و در اغوش گرفت بوی عطرش خاص بود و وجودش گرم بار دیگه جای نرم و گرم خواباند و رواندازی رویم کشید اندکی پلکهام و باز کردم رهام بود که برویم خم شده بود لبخند زدم شاید خواب میدیدم چرا که با سر انگشتاش گونه مو نوازش کرد و لبخندم و پاسخ داد و رفت..
با روشنایی صبح چشم باز کردم با تعجب به اطرافم نگاه کردم در تخت بودم من اینجا چه می کردم مگر رهام دیشب اینجا روی تخت نخوابیده بود پس رهام کجا بود برخاستم و از اتاق خارج شدم رهام و دیدم که در کاناپه مچاله خوابیده بود با لبخندی مقابلش نشستم و باز او را تماشا کردم گویا شب گذشته جای من و او عوض شده بود...
دست از تماشای رهام برداشتم و بلند شدم مسواک زدم و موهامو شانه زدم ترجیح دادم مثل همیشه موهامو ببندم سپس به اشپزخانه رفتم و میز صبحانه رو چیدم نان نداشتیم به اتاق خواب رفتم و با پوشیدن پالتو و شال از اتاق خارج شدم..
رهام بیدار شده بود لحظه ای در مقابلش ایستادم:سلام صبح بخیر..
نگاه رهام ابتدا به ساعت سپس به چهره ی من افتاد زیر لب جواب داد:سلام..
از مقابلش گذشتم رهام صدایم کرد:کجا میری..
برگشتم: نون بگیرم..
رهام از کاناپه کنده شد و به سوی روشویی رفت:لازم نکرده خودم میرم می گیرم..
اعتنایی نکردم به سوی در رفتم:نه تو خسته ای زود میام..
متوجه نشدم کی رهام به من رسید خشن دستمو که به دستگیره در رسیده بود گرفت و کشید: یه حرف و ده بار نمیگم خودم میرم..
برگشتم و در اخمش ارام گفتم : تو جایی رو نمی شناسی..
رهام کلافه دستمو کشید و تا مبل برد و روی مبل نشوند و چشم در چشم گفت: بلدم.. لازم نیست تو بری..
با تعجب سر تکون دادم: باشه تو برو.. و با نگاهی به مچ دستم که در مشت رهام فشرده می شد اروم گفتم :دستمو ول کن..
رهام دستمو رها کرد و رفت..بار دیگه به اشپزخانه رفتم و تا امدن رهام در اشپزخانه وقت گذروندم دقایقی بعد رهام با نان وارد اشپزخانه شد نانها رو وسط میز ناهار خوری گذاشت و از اشپزخانه خارج شد.. و لحظاتی بعد با لباس راحتی پا بدرون اشپزخانه گذاشت و من مانند یک همسر واقعی یک کدبانو رفتار کردم...
بعد از صرف صبحونه رهام زیر لب تشکر کرد و از اشپزخانه خارج شد و من بعد از سامان دادن به اشپزخانه به او پیوستم..و با فاصله یک مبل در کنارش نشستم رهام از شانه نگاهی به من و سپس به موهای بسته شده ام انداخت اما حرفی نزد نگاه از من گرفت و گفت: امشب اقای رضایی میاد فردا کار بالکنت و انجام میدم و با خیال راحت به تهران برمی گردم بیش از این دیگه نمی تونم بمونم..
از همین حالا دلم برایش تنگ شد به حضورش در خونه ی کوچکم عادت کرده بودم به اینکه صبح ها روی کاناپه بیدار شوم و او رو خوابیده روی تختم ببینم به اینکه پاورچین وارد اتاق خواب شوم و او رو تماشا کنم و به اینکه با دلهره پتو رو تا گردنش بالا بکشم به اینکه خیلی راحت و بدون هیچ حس خاصی در چشمام نگاه کنه و بگه چرا چشمات قرمز شده.. زیر چشمات سیاه شده..برو بخواب مریض نشی و همه ی اظهارنظرهای دیگه که عاشقانه نبودند فقط حرف بودند که شاید برای فرار از سکوت می گفت اما برای من و دل عاشقم قد یک نامه ی عاشقانه معنی و لطف داشتند براستی که من در عشق کم توقع بودم...
صدای رهام رشته افکارم و پاره کرد:بله..
رهام با شک نگاهم کرد:کجایی؟
با سادگی گفتم:همین جا..
رهام با صدای بلند خندید و در خنده اش مقطع گفت:ا ا پس اینجایی فکر کردم چشمام اشتباه می بینه.. و باز خندید..
ناراحت شدم سر به زیر انداختم..
صدای خنده ی رهام یکباره قطع شد :ناراحت شدی..؟
مگر برای او مهم بود به دورغ گفتم:نه..
رهام با لحنی خشن جدی گفت:دروغ نگو از دروغ بیزارم..
سربلند کردم و در چشماش نگاه کردم رهام اهی کشید و نگاه از من گرفت و اهسته گفت:صدات کردم نشنیدی خواستم بگم فرید مودت مشروط ازاد شد اما سیامک سلطانی حالا حالا ها باید اب خنک بخوره تا ادم شه..
با حیرت بار دیگر به رهام چشم دوختم کاملا جدی بود این اطلاعات و از کجا اورده بود نتونستم بر حس کنجکاویم فایق شوم:تو از کجا می دونی..؟
رهام بی خیال پا رو پا انداخت:نکنه فکر کردی برای تعطیلات اخر هفته امدم ..؟و با تعللی کوتاه انگار که حرفش و مزه می کرد ادامه داد:نه جونم اشتباه نکن امدم حقمو بگیرم..

پایان فصل ۳
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل ۴
رهام چه می گفت از چه حقی صحبت می کرد گیج و سردر گم به رهام نگریستم:چه حقی..؟
رهام نگاهمو پاسخ داد اما سوالم را نه.. سردرگم از معنی حرف رهام راهی اشپزخونه شدم برای ناهار زرشک پلو و مرغ سوخاری درست کردم تمام مهارتم و در سفره ارایی بکار بردم و میزی چشم گیر مهیا کردم قبل از انکه رهام و صدا کنم خودش به اشپزخانه امد با نگاهی اجمالی به میز روی صندلی نشست و گفت:خدا کنه مزش به اندازه تزیینش دهن پر کن باشه...
سر به زیر انداختم می دونستم دستپختم تعریفی ندارد... رهام قاشق اول را به دهان گذاشت و بعد از ان ترجیح داد خودشو با سیب زمینی سرخ شده و سالاد سیر کند من هم که از ابتدا اشتهایی به غذا نداشتم بشقابم و عقب زدم.. رهام از میز فاصله گرفت و زیر لب تشکر کرد و از اشپزخونه خارج شد و من به میزی که با دقت اراسته بودم و اکنون دست نخورده برام دهن کجی می کرد خیره شدم با بی حالی برخاستم و میز و مرتب کردم و به بهانه ی خوندن درس های فردا به اتاق خواب رفتم تا بعد از ظهر از اتاق خارج نشدم ساعت پنج بعد از ظهر رو نشون می داد که سر از کتاب برداشتم به اشپزخونه رفتم چای اماده کردم فنجون ها رو در سینی گذاشتم سبد میوه رو هم درسینی گذاشتم و به سالن پذیرایی رفتم با ورود من رهام که روی کاناپه لم داده بود و تلویزیون تماشا می کرد خود رو در مبل بالا کشید و فنجون چایش و در مقابلش گذاشتم زیر لب تشکر کرد و به تماشای تلویزیون مشغول شد بعد از نوشیدن چای رهام به سوی من برگشت و گفت : شام بریم بیرون البته اگر درس نداری..؟
نگاهش کردم:درس ندارم
رهام سر تکان داد:مطمئن..؟ فردا نگی رهام امد و منو از درس و مشق انداخت..؟
دلم می خواست این جسارت و داشتم و به او می گفتم خیلی وقت است که منو هم از درس انداختی و هم از زندگی اما من گله ای ندارم چرا که این شیوه زندگی بیشتر به مزاقم خوش امده...نگفتم لبخند زدم و زیر لب گفتم:نمیگم..
رهام به ساعت نگاهی انداخت پس من برم یک دوش بگیرم بعد میریم.. و از جا بلند شد و به سوی حمام رفت..
کاملا مشخص بود پیشنهاد شام استراتژی رهام برای فرار از دستپخت من بود ..اهی کشیدم و روانه اتاق شدم بی حوصله ارایش کردم لباس عوض کردم یک پالتو شیری رنگ با جین کاربنی و شال سورمه ای نگاهی به خود انداختم تیپم بد نبود اما از نگاهم غم می بارید رهام وارد اتاق شد و من از اتاق خارج شدم دقایقی بعد هر دو دوشادوش هم از اپارتمان خارج شذیم..
در اتومبیل برای فرار از سکوت رو به رهام گفتم: شام امشب مهمون من..
رهام برگشت و با لبخند نگاهمو پاسخ داد:باشه به مناسبت قبولیت و انتقالی..
به یاد حرف اقای صبوری افتادم و شیرینی که قرار بود به مناسبت دامادی رهام و انتقالی من یک جا از او بگیرد...
صدای زنگ موبایل رهام منو از افکارم جدا کرد..
بله..سلام مامان خوبی.. ممنون..اونم خوبه..بله فردا میام.. داروهایت سر وقت بخور..چشم خداحافظ..
کنجکاوی مثل خوره به جونم افتاد برای امدن به رشت چه بهانه ای داشته ..نتونستم بر حس کنجکاویم فایق شوم و رو به رهام گفتم:مادرت میدونه..؟
رهام استفهام امیز نگاهم کرد:در چه مورد..؟
دلیل امدنت به رشت..
رهام سر تکان داد :من چیزی از مادرم مخفی نمی کنم..
شوکه شدم تا جایی که به یاد داشتم یاسان گفته بود مادرش از عقد ما بی اطلاع است پس رهام اکنون چه می گفت..
با چشمای گشاد شده به چهره ی بی تفاوت رهام نگاه کردم رهام برگشت:چیه چرا اینجور نگاهم می کنی..؟
..یاسان گفت مادرت از عقد ما بی اطلاع است..
رهام اتومبیل و در مقابل رستوران متوقف کرد:مادرم از همون ابتدا می دونست..
یک سوال دیگر در ذهنم نقش بست" پس چرا مخالفت نکرد چرا او را منصرف نکرد"
سوالم را به زبان اوردم:پس چرا تو رو منصرف نکرد..
بی رحمانه چشم در چشمم ادامه داد: وقتی گفتم دوستت دارم برای این می خوام کمکت کنم چرا باید مخالفت می کرد.. در کلامش رد تمسخر پیدا بود.. چقدر در ان لحظه از او و از خودم بدم امد اما چه می تونستم بگم لب فرو بستم...
رهام بی اعتنا به من افزود:مادرم اصرار داره تو رو ببینه اما من مخالفم دلم نمی خواد برای یک دوره چهار ماهه مادرم وابسته شود مادرم در کل دختر دوست است مطمنم اگر تو رو ببینه دست از سرم برنمی دارد.. تا حالا هم با فکر اینکه تو منو نمی خواهی کوتاه امده...باز پوزخند مسخره ای بر لب نشوند:بنده خدا هنوز امید داره تو در این دوره چهار ماهه مثلا عاشقم بشی ... تا به قول خودش منو سر به راه کنی..
دیگر برای نشستن و شنیدن حرفهای شکجه اور رهام ظرفیت نداشتم به زحمت بغضمو نگه داشتم تا در برابر چشمان رهام نشکند دلم هوا می خواست دلم تنهایی می خواست دیگر دلم رهام نمی خواست .. در ماشین و باز کردم و بی توجه به رهام از ان فضای خفقان فرار کردم در حاشیه خیابان بی هدف بی مقصد بدون لحظه ای توقف می دویدم می خواستم از رهام فرار کنم همینطور از خودم...و برای غرورم برای همه ی لحظاتی که با یاد رهام گذروندم اشک بریزم.. چه مسافت دویدم نمی دونم لحظه ای ایستادم که کسی به بازوم چنگ انداخت برگشتم رهام و در برابرم دیدم با دیدن دوباره رهام به یک حقیت تلخ رسیدم و اینکه عشق من به رهام از ابتدا اشتباه بود حماقت محض بود دلم نمی خواست در برابر چشمان پرسشگر رهام اشک بریزم اما در ان لحظه اشکام بی اختیار می ریختند
رهام به زحمت به نفس هایش فایق امد فریاد زد:چته ..کجا سرتو انداختی پایین میری..
تکه های شکسته ی غرورم در برابر خشم رهام سرکش شدند دیگر بس بود... عشق بس بود... اشک بس بود... مثل خودش شدم پرخشم و پر غرور : به چه مناسبت باید به تو جواب پس بدم ...هان.. ؟برای یک دوره به قول خودت چهار ماهه.. برو راحتم بزار ..
رهام بازومو به چنگ گرفت و در نفس نفس زدن های من از دویدن از خشم غرید:تو چته؟مگه من چی گفتم..
صدام مثل اشکام در اختیارم نبود:چی فکر کردی هان ؟فکر کردی با کمکی که کردی مدیونت می شم می تو ..
رهام کلافه و عصبی میون حرفم امد: بس کن یاسمن من هیچ فکری نکردم ..
حرف رهام باعث فروکش خشمم نشد: پس چی.. معنی اون حرفها چی بود ..
رهام انگشت اشاره اش و روی لبم گذاشت : کافیه یاسمن .. و با مکث ادامه داد: نگاه کن داری می لرزی ..
با تکونی بازومو از دستان پرقدرت رهام ازاد کردم: ولم کن .. قدمی به عقب برداشتم و فاصله ام و از رهام بیشتر کردم : مطمئن باش نقشه ندارم تو رو عاشق خودم کنم نمی خواد برای مادرت و من تصمیم بگیری.. لحظه ای مکث کردم و با اعتماد به نفسی که نمی دونم در ان لحظه از کجا اورده بودم چشم تو چشم رهام گفتم: تنها حسی که من به تو ندارم حس دوست داشتنه.. و با لبخندی تلخ ادامه دادم:نترس من بی خطرم.. خودم باورم نشد اینقدر جدی و راحت بتونم دروغ بگم..
بهت و شگفتی رو در نگاه رهام دیدم اما اعتنایی نکردم و به راهی که نمی دونستم به کجا میرسه ادامه دادم خیلی زودتر از انچه که فکر می کردم رهام به من رسید دستمو گرفت و منو در برابر خود قرار داد با خشم چشم در چشمم گفت : دوستم نداشته باش.. اما چه چهار ماه چه تا ابد تو فعلا زن منی ..
و قبل از انکه من به خود بیایم منو در اغوش کشید و زیر گوشم نجوا کرد :تکون نخور این برای ارامش هر دوی ما لازمه...
عقلم حکم کرد از اغوشش فرار کنم اما دلم بنای ناسازگاری گذاشت در نهایت من تسلیم دلم شدم دلی که مطمئن بودم روزی سرش از این همه سرکشی به سنگ می خورد.. تنها چیزی که در اغوش رهام عایدم شد ارامش بود ارامشی که رهام وعده کردم بود یک ارامش لذت بخش که ارزو می کردم بی انتها باشد اما ارامش من انتها داشت بعد از لحظاتی که برام به سرعت باد گذشت رهام از من فاصله گرفت و برخلاف بار قبل که معذب کلافه شده بود اینبار با لبخند چشم درچشمم گفت: شام مهمون من به مناسبت اشتی کنون ...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
بی رحمانه چشم در چشمم ادامه داد: وقتی گفتم دوستت دارم برای این می خوام کمکت کنم چرا باید مخالفت می کرد.. در کلامش رد تمسخر پیدا بود چقدر در ان لحظه از او و از خودم بدم امد اما چه می تونستم بگم لب فرو بستم...
رهام بی اعتنا به من افزود:مادرم اصرار داره تو رو ببینه اما من مخالفم دلم نمی خواد برای یک دوره چهار ماهه مادرم وابسته شود مادرم در کل دختر دوست است مطمنم اگر تو رو ببینه دست از سرم برنمی داره.. تا حالا هم با فکر اینکه تو منو نمی خواهی کوتاه امده...باز پوزخند مسخره ای بر لب نشاند:بنده خدا امید دارد تو در این دوره چهار ماهه مثلا عاشقم بشی ... تا به قول خودش منو سر به راه کنی
دیگر بس بود دیگر برای نشستن و شنیدن حرفهای شکجه اور رهام ظرفیت نداشتم به زحمت بغضمو نگه داشتم تا در برابر چشمان رهام نشکند دلم هوا می خواست دلم تنهایی می خواست دیگه دلم رهام نمی خواست .. در ماشین و باز کردم و بی توجه به رهام از ان فضای خفقان فرار کردم در حاشیه خیابان بی هدف بی مقصد بدون لحظه ای توقف می دویدم می خواستم از رهام فرارکنم همینطور خودم ...و برای غرورم برای همه ی لحظاتی که با یاد رهام گذراندم اشک بریزم.. چه مسافت دویدم نمی دونم لحظه ای ایستادم که کسی به بازوم چنگ انداخت برگشتم رهام و در برابرم دیدم با دیدن دوباره رهام به یک حقیت تلخ رسیدم و اینکه عشق من به رهام از ابتدا اشتباه بود حماقت محض بود دلم نمی خواست در برابر چشمان پرسشگر رهام اشک بریزم اما در ان لحظه اشکام بی اختیار می ریختند
رهام به زحمت به نفس هایش فایق امد فریاد زد:تو چته ..؟ کجا سرتو انداختی پایین میری..
تکه های شکسته ی غرورم در برابر خشم رهام سرکش شدند دیگر بس بود... عشق بس بود... اشک بس بود... مثل خودش شدم پرخشم و پر غرور : به چه مناسبت باید به تو جواب پس بدم ...هان.. ؟برای یک دوره به قول خودت چهار ماهه.. برو راحتم بزار ..
رهام بازومو به چنگ گرفت و در نفس نفس زدن های من از دویدن از خشم غرید:چته ؟مگه من چی گفتم..
صدام مثل اشکهام در اختیارم نبود:چی فکر کردی هان..؟فکر کردی با کمکی که کردی مدیونت میشم می تو ..
رهام کلافه و عصبی در میان حرفم امد: بس کن یاسمن من هیچ فکری نمی کنم ..
حرف رهام باعث فروکش خشمم نشد: پس چی.. معنی اون حرفها چی بود ..
رهام انگشت اشاره اش و روی لبم گذاشت : کافیه یاسمن .. و با مکث ادامه داد: نگاه کن داری می لرزی ..
با تکونی بازومو از دستان پرقدرت رهام ازاد کردم: ولم کن .. قدمی به عقب برداشتم و فاصله ام و از رهام بیشتر کردم ادامه دادم: مطمئن باش نقشه ندارم تو رو عاشق خودم کنم نمی خواد برای مادرت و من تصمیم بگیری.. لحظه ای مکث کردم و با اعتماد به نفسی که نمی دونم در ان لحظه از کجا اورده بودم چشم تو چشم رهام گفتم: تنها حسی که من به تو ندارم حس دوست داشتنه.. و با لبخندی تلخ ادامه دادم:نترس من بی خطرم.. خودم باورم نشد بتوانم اینقدر راحت و جدی دروغ بگویم
بهت و شگفتی را در نگاه رهام دیدم اما اعتنایی نکردم و به راهی که نمی دونستم به کجا میرسه ادامه دادم خیلی زودتر از انچه که فکر می کردم رهام به من رسید دستمو گرفت و منو در برابر خود قرار داد با خشم چشم در چشمم گفت :باشه منو دوست نداشته باش.. اما چه چهار ماه چه تا ابد تو فعلا زن منی ..
و قبل از انکه من به خود بیایم منو به اغوش کشید و زیر گوشم نجوا کرد :تکون نخور این برای ارامش هر دوی ما لازمه...
عقلم حکم کرد از اغوش او فرار کنم اما دلم بنای ناسازگاری گذاشت در نهایت من تسلیم دلم شدم دلی که مطمئن بودم روزی سرش از این همه سرکشی به سنگ می خورد.. براستی که تنها چیزی که در اغوش رهام عایدم شد ارامش بود ارامشی که رهام وعده کرده بود یک ارامش لذت بخش که ارزو می کردم بی انتها باشد اما ارامش من انتها داشت بعد از لحظاتی که برام به سرعت باد گذشت رهام از من فاصله گرفت و برخلاف بار قبل که معذب و کلافه شده بود با لبخند چشم در چشمم گفت: شام مهمون من به مناسبت اشتی کنون ...
بی رحمانه چشم در چشمم ادامه داد: وقتی گفتم دوستت دارم برای این می خوام کمکت کنم چرا باید مخالفت می کرد.. در کلامش رد تمسخر پیدا بود چقدر در ان لحظه از او و از خودم بدم امد اما چه می تونستم بگم لب فرو بستم...
رهام بی اعتنا به من افزود:مادرم اصرار داره تو رو ببینه اما من مخالفم دلم نمی خواد برای یک دوره چهار ماهه مادرم وابسته شود مادرم در کل دختر دوست است مطمنم اگر تو رو ببینه دست از سرم برنمی داره.. تا حالا هم با فکر اینکه تو منو نمی خواهی کوتاه امده...باز پوزخند مسخره ای بر لب نشاند:بنده خدا امید دارد تو در این دوره چهار ماهه مثلا عاشقم بشی ... تا به قول خودش منو سر به راه کنی
دیگر بس بود دیگر برای نشستن و شنیدن حرفهای شکجه اور رهام ظرفیت نداشتم به زحمت بغضمو نگه داشتم تا در برابر چشمان رهام نشکند دلم هوا می خواست دلم تنهایی می خواست دیگه دلم رهام نمی خواست .. در ماشین و باز کردم و بی توجه به رهام از ان فضای خفقان فرار کردم در حاشیه خیابان بی هدف بی مقصد بدون لحظه ای توقف می دویدم می خواستم از رهام فرارکنم همینطور خودم ...و برای غرورم برای همه ی لحظاتی که با یاد رهام گذراندم اشک بریزم.. چه مسافت دویدم نمی دونم لحظه ای ایستادم که کسی به بازوم چنگ انداخت برگشتم رهام و در برابرم دیدم با دیدن دوباره رهام به یک حقیت تلخ رسیدم و اینکه عشق من به رهام از ابتدا اشتباه بود حماقت محض بود دلم نمی خواست در برابر چشمان پرسشگر رهام اشک بریزم اما در ان لحظه اشکام بی اختیار می ریختند
رهام به زحمت به نفس هایش فایق امد فریاد زد:تو چته ..؟ کجا سرتو انداختی پایین میری..
تکه های شکسته ی غرورم در برابر خشم رهام سرکش شدند دیگر بس بود... عشق بس بود... اشک بس بود... مثل خودش شدم پرخشم و پر غرور : به چه مناسبت باید به تو جواب پس بدم ...هان.. ؟برای یک دوره به قول خودت چهار ماهه.. برو راحتم بزار ..
رهام بازومو به چنگ گرفت و در نفس نفس زدن های من از دویدن از خشم غرید:چته ؟مگه من چی گفتم..
صدام مثل اشکهام در اختیارم نبود:چی فکر کردی هان..؟فکر کردی با کمکی که کردی مدیونت میشم می تو ..
رهام کلافه و عصبی در میان حرفم امد: بس کن یاسمن من هیچ فکری نمی کنم ..
حرف رهام باعث فروکش خشمم نشد: پس چی.. معنی اون حرفها چی بود ..
رهام انگشت اشاره اش و روی لبم گذاشت : کافیه یاسمن .. و با مکث ادامه داد: نگاه کن داری می لرزی ..
با تکونی بازومو از دستان پرقدرت رهام ازاد کردم: ولم کن .. قدمی به عقب برداشتم و فاصله ام و از رهام بیشتر کردم ادامه دادم: مطمئن باش نقشه ندارم تو رو عاشق خودم کنم نمی خواد برای مادرت و من تصمیم بگیری.. لحظه ای مکث کردم و با اعتماد به نفسی که نمی دونم در ان لحظه از کجا اورده بودم چشم تو چشم رهام گفتم: تنها حسی که من به تو ندارم حس دوست داشتنه.. و با لبخندی تلخ ادامه دادم:نترس من بی خطرم.. خودم باورم نشد بتوانم اینقدر راحت و جدی دروغ بگویم
بهت و شگفتی را در نگاه رهام دیدم اما اعتنایی نکردم و به راهی که نمی دونستم به کجا میرسه ادامه دادم خیلی زودتر از انچه که فکر می کردم رهام به من رسید دستمو گرفت و منو در برابر خود قرار داد با خشم چشم در چشمم گفت :باشه منو دوست نداشته باش.. اما چه چهار ماه چه تا ابد تو فعلا زن منی ..
و قبل از انکه من به خود بیایم منو به اغوش کشید و زیر گوشم نجوا کرد :تکون نخور این برای ارامش هر دوی ما لازمه...
عقلم حکم کرد از اغوش او فرار کنم اما دلم بنای ناسازگاری گذاشت در نهایت من تسلیم دلم شدم دلی که مطمئن بودم روزی سرش از این همه سرکشی به سنگ می خورد.. براستی که تنها چیزی که در اغوش رهام عایدم شد ارامش بود ارامشی که رهام وعده کرده بود یک ارامش لذت بخش که ارزو می کردم بی انتها باشد اما ارامش من انتها داشت بعد از لحظاتی که برام به سرعت باد گذشت رهام از من فاصله گرفت و برخلاف بار قبل که معذب و کلافه شده بود با لبخند چشم در چشمم گفت: شام مهمون من به مناسبت اشتی کنون ...

به انتخاب من پشت میزی نشستیم رهام منو رو بدستم داد و با لبخند گفت:فقط نگو میل ندارم..
با نگاهی کوتاه شیشلیک انتخاب کردم.. و منو رو به رهام بازگرداندم رهام منو رو بست و روی میز گذاشت و با همان لبخند که از لبش دور نمی شد گفت:امشب به انتخاب تو شام می خورم..
پیشخدمت شام و روی میز چید و از میز ما دور شد رهام به بشقاب مقابلم اشاره کرد:شروع کن...در سکوت شام صرف کردیم که طبق گذشته مهمون رهام بودم پس از صرف شام دوشادوش رهام در هوای سرد شبانگاه نیمه ابان در سکوت پیاده روی کردم ساعتی از بامداد گذشته بود که مسیر بازگشت و در پیش گرفتیم وقتی به خونه رسیدیم انقدر خسته و خواب الود بودم که بدون تغییر لباس روی کاناپه رها شدم رهام از مقابلم گذشت و به اتاق خواب رفت و دقایقی بعد با یک تیشرت قهوه ای سوخته که به پوست برنزش خوش نشسته بود و یک شلوار کتان کرم به سالن پذیرایی امد روی مبل مقابلم نشست و نگاهشو به من دوخت در نگاه او اندکی خودمو روی کاناپه جمع کردم رهام نگاه از من گرفت و به اتاق خواب اشاره کرد:برو تو اتاق بخواب امشب من روی کاناپه می خوابم..
خسته تر از ان بودم که با رهام کلنجار کنم بلند شدم و به اتاق خواب رفتم و پس از تغییر لباس پتو و متکایم رو از تخت برداشتم و بار دیگه به سالن پذیرایی رفتم روی کاناپه خوابیدم ..
رهام با بهت نگاهم کرد:چرا اینجا..؟
پتو رو تا روی گردنم بالا کشیدم :راحتم..تو برو ..
رهام کلافه به طرفم امد بالا سرم ایستاد دستشو دراز کرد:یاسمن حوصله بحث و ناراحتی بعد تو رو ندارم برو تو اتاق..
بی توجه به دست دراز شده ی رهام نشستم:رهام اذیت نکن من که گفتم دیگه تو اتاق راحت نیستم ..می ترسم ..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
رهام اهی کشید و لب فرو بست به سوی بخاری رفت و شعله ی بخاری رو زیاد کرد و با شب بخیری زیر لب به اتاق خواب رفت..چشم بستم و قبل از اینکه ذهنم از افکار ازار دهنده پر شود به خواب رفتم..
صبح دیر تر از همیشه بیدار شدم با نگاهی به ساعت اه از نهادم برخاست نصف کلاس اناتومی رو از دست داده بودم با عجله به اتاق خواب رفتم و برخلاف روزهای قبل بی توجه به رهام لباس عوض کردم و در کمترین زمان ممکن اماده و از خونه خارج شدم با دیدن فرید در مقابل اسانسور مسیر راه پله ها رو در پیش گرفتم تمام مسیر تا ایستگاه تاکسی رو دویدم وقتی بعداز گذشت دقایقی در تاکسی نشستم به زحمت به نفس هایم فایق شدم تاکسی مقابل در دانشکده ایستاد مسیر تا کلاس و هم دویدم نفس زنان به کلاس رسیدم و با نگاهی به ساعت با ضربه ی به در , درکلاس و باز کردم با ورود من همه نگاه ها از تابلو به سوی من چرخید استاد نظری قبل از انکه اجازه حرف زدن دهد به در کلاس اشاره کرد: نیم ساعت اخر امدی که غیبت نخوری لطفا بقیه ساعت کلاس هم بیرون تشریف داشته باش بیش از این وقت کلاس رو نگیر.. سر به زیر انداختم و بدون توجیح در و بستم و در حالی که زیر لب بد و بیراه نثار استاد می کردم از سالن کلاس ها خارج شدم روی اولین نیمکت نشستم ..نیم ساعت به سختی گذشت با نزدیک شدن ارام بلند شدم و به طرفش رفتم قبل از اینکه به او برسم ارام گفت :سلام کجایی دختر استاد گفت یک جلسه دیگه غیبت کنی حذف میشی ..
اهی کشیدم :خواب موندم..
ارام دستمو گرفت و به سوی سلف برد :اشکال نداره.. حالا بریم صبحونه بخوریم معلومه مثل من صبحونه نخوردی..
صبحونه رو در سلف خوردیم و بعد راهی کلاس بعدی شدیم دوساعت کلاس فارسی عمومی رو هم در بی حوصلگی تمام کردم و همراه ارام از دانشکده خارج شدم..ارام از شانه نگاهم کرد: یاسی حوصله ی خرید داری؟
با یاد رهام گفتم:امروز نمی تونم اگر عجله نداری باشه واسه فردا..
ارام سر تکان داد:نه موردی نداره..
با صدای یاسمن یاسمن گفتن شخصی من و ارام همزمان به سوی صدا برگشتیم رهام و که با گام های بلند به سوی ما می امد دیدم و مات مبهوت شدم ارام شیطنتش گل کرد با ارنج ضربه ای به پهلوم زد:این اقا خوش تیپه کی باشن..؟
در پاسخ من هم ضربه ای نثار پهلویش کردم و زیر لب نجوا کردم:شوهرم..
ارام با چشمانی گشاد شده لحظه ای به من و لحظه ای به رهام نگریست:نه باورم نمیشه..یعنی این همون اقا اژدهای خودمونه..؟
قبل از اینکه جواب بدم رهام به ما رسید.. در مقابلم ایستاد و ارام و ندیده انگاشت:سلام یاسمن.. امدم دنبالت..
اگر کسی در ان لحظه می گفت روی سرم شاخ سبز شده باورش از حرف رهام اسونتر بود..رهام بدون توجه به بهت من و کنجکاوی ارام ادامه داد:دارم برمی گردم تهران..
بالاخره ارام به حرف امد و به رهام با شیطنت گفت:دوست منو کجا می بری..؟
رهام که گویا تازه متوجه ارام شده بود نگاه کوتاهی به ارام انداخت و با لحن خشک و البته خشن در پاسخ گفت:چیه..؟باید از شما اجازه بگیرم..؟
ارام دست به کمر زد: بله باید از من اجازه بگیری..
گره ای میون ابروای رهام نشست برای خاتمه بحث پادر میانی کردم و رو به ارام گفتم :عزیزم من برم فردا میبینمت..
ارام لب برچید: نخود سیا دیگه...
رهام پوزخندی زد من به رهام اخمی کردم و به سوی ارام برگشتم بوسه ای روی گونه اش زدم : عزیزم این چه حرفیه بیا تو رو هم میرسونیم و رو به رهام ادامه دادم رهام جان دیرت که نمیشه این طور نیست..؟
رهام بی هنگام سکوت اختیار کرد اهی کشیدم و در جبران سکوت بی هنگام رهام ادامه دادم :ببخشید من فراموش کردم شما رو به هم معرفی کنم و رو به رهام افزودم : این بهترین دوست من ارام و ..
قبل از انکه رهام و معرفی کنم رهام با لبخندی محو گفت:خوشبختم من هم رهام هستم اشنای یاسمن خانم..
نگفت همسرش گفت اشنای من دلم فشرد ارام هم متوجه شد رنگ نگاه ارام و دیدم که عوض شد ترحم در نگاهش موج زد بیزار از این حس سر به زیر انداختم بالاخره ارام با تاخیر زیر لب زمزمه کرد :خوشبختم...
رهام بیشتر محض تعارف گفت:تشریف بیارید شما رو میرسونیم..
ارام نپذیرفت و با خداحافظی کوتاه از ما دور شد..
در بی توجهی من رهام دستمو گرفت و به سوی اتومبیل کشید..در نیمه راه دستمو از دست گرم رهام بیرون کشیدم دیگه دلم نمی خواست ضعیف بدنبالش روانه باشم ..رهام نگاهم کرد اما حرفی نزد در اتومبیل هم بی توجهی من به رهام و حرفهاش که درمورد نصب حفاظ در بالکن و...بود ادامه داشت ..
رهام اتومبیل و در مقابل مجتمع متوقف کرد با تماس دست رهام بر شانه ام از افکارم که باعث ازار روح و روانم می شد جدا شدم نگاهم در لحظه ای که به سوی رهام برگشتم سرشار از غم بود رهام عمیق به چشمام نگاه کرد : چته..؟
چه باید می گفتم نمی تونستم چشم در چشمش بدوزم و اعتراف کنم که دوستش دارم علیرغم انکه میدونم عشقم اشتباهه.. نمی تونستم اعتراف کنم پشیمونم که دوستش دارم اما این عشق دست من نبود..
دست رهام مقابل چشمام تکون خورد:میگم چته؟ حواست کجاست؟
هیچکدوم از ان دلایل رو نگفتم کوتاه پاسخ دادم : هیچی...
دست رهام و دیدم که روی فرمون مشت شد با خشم در نگاه مایوسم گفت:بگو به تو مربوط نیست اما نگو هیچی.. وقتی واقعا چیزی هست...از دروغ بیزارم ..نگفته بودم.؟
از ترس شعله های خشم که در نگاه رهام سر کش بودند سر به زیر انداختم اما برحرف خود ایستادم:واقعا هیچی فقط خسته م..
خشم در کلام و لحن رهام هم نفوذ کرد:پس پیاده شو برو بخواب من برمی گردم دیگه مزاحم نمیشم...
ناخواسته سر بلند کردم و به چشمان رهام انقدر نگاه کردم که شعله های خشم در نگاهش خاموش شد اهی کشید و نگاهشو از من گرفت و با صدای که به زحمت شنیده می شد زمزمه کرد:گفته بودم کسی رو اینجور نگاه نکن.. و با مکثی کوتاه ادامه داد:حداقل بقیه رو اینجور نگاه نکن...
از حرف رهام گونه هام گر گرفت و نفس در سینه ام حبس شد دلم غرق در خوش خیالی برای خودش رویا بافی می کرد یک اینده با رهام می ساخت شاید اندکی نه خیلی زیاد توانسته بودم نظر رهام و جلب کنم ایا امکان داشت...ای کاش..
با صدای بسته شدن اتومبیل از رویاهام جدا شدم کوله به دست با سرعت از اتومبیل خارج و به دنبال رهام روانه شدم به سلام و احوالپرسی اقا رحمت کوتاه جواب دادم و خودمو در اسانسور شانه به شانه رهام قرار دادم در اسانسور بسته شد نگاه رهام و یک لحظه کوتاه بر خود احساس کردم نگاهش غمگین بود چرا نمی دونم..؟
اسانسور در طبقه سوم ایستاد من و بدنبالم رهام با سری افتاده به در اپارتمان رسیدیم با ورود به خونه رهام به اتاق خواب رفت و من برای تغییر لباس به دنبالش روانه ی اتاق خواب شدم در استانه در اتاق نگاهم به حفاظ اهنی در بالکن افتاد دو حس متفاوت در ان زمان تجربه کردم اسودگی خاطر و یک غم مبهم ..رهام متوجه نگاهم به بالکن شد لبخندی بر لب نشوند :از امشب می تونی راحت تو اتاقت بخوابی ...
نگاه از بالکن گرفتم و به رهام که مشغول جا دادن لباس هایش در ساک دستی کوچک سیاه رنگش بود نگاه کردم در نهایت دلیل ان غم مبهم و فهمیدم نصب حفاظ مساوی بود با رفتن رهام ..دلم گرفت به سستی با پاهایی که به زحمت جلو می رفتن خودمو به تخت رسوندم و روی تخت نشستم بغض بعد مدتها بار دیگه مهمون گلویم شد حرکات رهام که تند و سریع لباسها رو در ساک می گذاشت با چشمانی مرطوب دنبال کردم چقدر هم برای رفتن عجله داشت شاید حق داشت بهر حال همخونه ی تحمیلی شدن با کسی که دوست نداشت خوشایند هیچ کس نبود چشمای ترم دیگر اجازه ی تماشای بیشتر رهام و نداد نگاه از رهام گرفتم و سر به زیر به امشب فکر کردم امشب که جای رهام روی تختم خالی می موند..به امشب که جای او روی کاناپه مقابل تلویزیون خالی می موند...چه شب سختی می شد بی رهام من امشب...بی نگاه سرد اما پرنفوذ او .. انگار کسی به دلم چنگ انداخت چنگی که به دلم کشیده شد دلمو ریش کرد و از زخم ان اشکم جاری شد .. سرمو تا حد ممکن پایین انداختم تا چشمای سرد و زیرک رهام به نگاه غمبار و اشکبارم نیوفتد ساک دستی رهام پای تخت در مقابل پایم قرار گرفت دیگه برای رفتن اماده بود داشت می رفت...
لحظه ای بعد جای رهام روی تختم در کنار من پر شد صدای اه بلندش و شنیدم سر بلند نکردم و پس از لحظه ی کوتاه صدای یاسمن گفتن ارامش در گوشم نشست,باز سر بلند نکردم ..و باز صدای اهش..
بعد از سکوتی طولانی با صدای که به زحمت بغض ان کنترل شده بود گفتم:ممنون می دونم مزاحمت شدم ...
صدای ارام و خش دار رهام چقدر دردناک بود:تو مسیر رشت همش با خودم فکر می کردم چرا دارم باز به کمکت میام وقتی فکرم بی نتیجه موند ترجیح دادم به خودم بقبولونم به خاطر یاسان به خاطر برادری او اما وقتی پابه خونت گذاشتم و چشمم تو چشمای سرخ و متورمت افتاد فهمیدم نه فقط به خاطر یاسان بلکه به خاطر خودم به خاطر ارضای غرورم می خواهم کمکت می کنم اما حالا در این لحظه باز سر درگمم دیگه نمی دونم به چه دلیل کمکت کردم اما به این باور رسیدم که اگر پیش بیاد باز هم کمکت می کنم گرچه نمی دونم چرا..؟ تو هم فکرت و مشغول دلیل و برهان واسه کمک من نکن فقط اگر روزی کاری ,مشکلی داشتی که نمی تونستی به یاسان بگی رو کمک من حساب کن فقط لطفا دلیلش و نپرس چون فهمیدم کارام واسه تو بی دلیله...
رهام لب فرو بست.. من سردر گم و اشفته سر بلند کردم و به چشمای رهام که از غم ناشناخته ای سرشار بود زل زدم و زیر لب زمزمه کردم:واسه کمکای بی دلیلت ممنونم...گرچه دوست داشتم دلیلی وجود داشت..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 2 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

وقتی تو هستی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA