ارسالها: 9253
#21
Posted: 3 Feb 2014 15:16
رهام اهی کشید چشم از نگاهم گرفت و خم کرد و ساکش و به دست گرفت در برخاستن تعلل نکرد بلند شد و نگاه من به دنبالش بلند شد ...اشکام دیگه در کنترل و اختیارم نبودند گرچه دلم نمی خواست اینقدر رقت انگیز به زمین پای رهام بیوفتند رهام برگشت برخاستم قبل از اینکه قدمی بردارد استین اورکتش و گرفتم و او را متوقف کردم رهام با تعلل برگشت انگار تازه متوجه ی اشکام شده بود اخم کرد و با لحنی خشن گفت: دلیل این اشکها چیه یاسمن ...قبل از انکه لب باز کنم و خودم و عشقمو رسوا کنم انگشت اشاره اش روی لبم نشست :نه یاسمن هیچی نگو نمی خوام بدونم اجازه بده فکر کنم اشکات مثل کمکای من بی دلیله..
سر تکون دادم و با بغض گفتم:نه رهام گریه من دلیل داره من...
رهام با عصبانیت میون حرفم امد و با فریاد چشم در چشمم گفت: گفتم نمی خوام بشنوم فهمیدی...با تکون دستش دستمو از اورکتش جدا کرد گامی به عقب برداشت لحن صدای خودش هم غمگین بود مطمئنم اشتباه نمی کردم: یاسمن امروز صبوری گفت انتقالیت جور شده خودتو اماده کن..
نگفت برای چی ایا برای منتقل شدن یا جدایی گرچه عقل با قاطعیت مورد دوم و تایید می کرد اما دلم با خوش باوری احمقانه ترجیح داد به مورد اول فکر کند..
رهام با گامهایی محکم و مطمئن از اتاق خارج شد و من بی رمق به دنبالش روانه شدم یک ان به یاد حرف مادربزرگم افتادم "اگر میخوای مسافرت به سلامت برود و برگردد پشت سرش اب بریز" در میون راه به اشپزخانه رفتم و ظرفی از اب پر کردم و بار دیگه به سالن پذیزایی رفتم رهام جعبه ای کوچک مخمل سفید و روی میز گذاشت و به سوی در اپارتمان رفت به قدم هام سرعت بخشیدم و به در رسیدم پشت سر رهام ایستادم رهام برگشت و از فاصله ی نزدیک که ظرف اب میانمان به وجود اورده بود نگاهم کرد سپس نگاهش و تا ظرف اب پایین کشید با دیدن ظرف اب اروم گفت:پشت سر کسی اب می ریزند که دوست داشته باشند برگرده اما پیشنهاد می کنم دلت نخواد که من برگردم...
سر بلند کرد و در نگاه متعجب من با همون اهستگی ادامه داد: خداحافظ اینبار تا روز فسخ عقد...
و رفت انقدر دربهت بودم که اب پشت سرش نریختم ..اما اشکامو پشت سرش روانه کردم گرچه مادر بزرگم می گفت شگون نداره پشت سر مسافر اشک بریزی اما من بی اختیار اشک ریختم...
رهام رفت و دل منو با خودش برد بی حس و حال , بی دل روی کاناپه رها شدم همون کاناپه ای که رهام روی ان لم می داد ,همون کاناپه ای که شبها تخت من می شد ..نشستم و برای خودم و عشقی که بی پاسخ موند اشک ریختم گناه من چی بود...هیچ... سهم من از دل رهام چی بود ...هیچ... من در زندگی رهام یک مهره ی دور افتاده و بی استفاده بودم مهره ای که هیچ وقت نقشی پیدا نمی کرد نگاهم به جعبه سفید مخمل روی میز افتاد حدس میزدم چه باشد اما خودمو فریب دادم و دست دراز کردم و با استرسی دست و پا گیر جعبه رو باز کردم همون طور که انتظار داشتم حلقه رهام بود همونکه یاسان روز عقد به او داده بود و من با دستی سرد و لرزان در انگشتش کردم اکنون حلقه در مشتم بود رهام اونو پس فرستاده بود مثل عشقم,مثل قلبم ,اشکم بار دیگه جاری شد...چند ساعت در همون حالت اشک ریختم نمی دونم از صدای گریه ام سرم سنگین شده بود ناخوداگاه چشمام بسته می شد روی کاناپه دراز کشیدم و چشمامو روی تلخی نبود رهام در خونه و سرنوشتم بستم...
با صدای زنگ موبایلم به زحمت چشمامو که سوزش بدی داشت باز کردم صدای زنگ موبایلم از اتاق خواب می امد با سستی از کاناپه کنده شدم و کشون کشون خودمو به اتاق خواب رسوندم صدای زنگ موبایل سردردم و تحریک می کرد پاسخ دادم بله...انقدر صدام ضعیف بود که بی شک به گوش مخاطبم نرسید...
الو یاسمن...یاسمن...این صدای رهام من بود شادی گذرایی در دلم احساس کردم
یاسمن صدامو می شنوی..؟
با صدایی خش دار از گریه از سردرد پاسخ دادم:سلام..
صدای نفس اسوده ی رهام به گوشم رسید:سلام یاسمن خوبی..؟
رهام در معدود دفعات بود که حالمو می پرسید
..ممنون خوبم .. حالشو نپرسیدم می دونستم اکنون بهتر از همیشه است دیگه نیاز به پرسیدن نبود..
پس چرا صدات اینجوریه..؟ خواب بودی..؟
صدامو صاف کردم و محض احیای غرور له شده ام گفتم: من که گفتم خسته م.. وقتی رفتی من هم خوابیدم.. با صدای زنگ موبایل بیدار شدم... نگفتم از گریه ام به خاطر رفتن تو سردرد گرفتم و همین باعث شد خواب نه بی هوش شوم...
رهام پس از سکوت کوتاه گفت:متاسفم که بیدارت کردم گفتم شاید منتظر باشی تماس گرفتم که بگم رسیدم....
رهام چه می گفت واقعا نمی دونست یا خودشو به ندیدن و ندونستن می زد حال و روزم وقت رفتنش گویای همه چیز بود..صدای رهام افکارم و به هم ریخت
..انگار هنوز خوابت میاد..برو بخواب.. مزا..
میان حرفش امدم :نه دیگه خوابم نمی بره.. ممنون که خبر دادی...
خواهش می کنم ..مواظب خودت باش..
چشم ..بابت تموم دردسرهایی که بابت من متحمل شدی معذرت می خوام ..
لحن صدای رهام خشن شد: باعث دردسرم نشدی دیگه حرفشو نزن...اگر کاری نداری خداحافظ..
زیر لب زمزمه کردم: خداحافظ..
و ارتباط قطع شد و چشم من تر...روی تخت رها شدم در اشک بوی عطر رهام به مشامم رسید سرمو در متکای رهام فرو کردم و با نفس عمیق اجازه دادم تمام وجودم از عطر رهام پر شود..
دو هفته به سختی سپری کردم دوهفته ای که نه رهام تماس گرفته بود و نه من... حتی عطر رهام هم از متکایش رفته بود و دیگه منو یاد عطر اغوشش نمی انداخت به نبودش عادت کرده بودم اما فراموش هرگز..
اذر ماه بود بارندگی متوالی رشت کلافه و خونه نشینم کرده بود امتحانات میانترم هم که کم و بیش شروع شده بود مزیت بر علت بود که من بیشتر اوقات با مرور درسام روز و شب در خونه در تنهایی خودم سپری کنم.. یاسان دو روز اخر ابان به رشت امد و مثل رهام گذرا منو از دنیای تنهایی خودم جدا کرد و به خود عادت داد و رفت و باز من بودم و دنیای وسیع تنهایی و غربتم ...
پنج اذر ماه روز امتحان ازمایشگاه فیزیولوژی بود من که به قول ارام جزوه ازمایشگاه و خورده بودم با اعتماد به نفس بالا در سالن امتحان حاضر شدم ارام صندلی کناریم نشسته بود و هر از چند دقیقه برمی گشت و با اشارات خاص خودش جواب گزینه ها رو از من می گرفت ساعت امتحان تموم شده بود که من و ارام همزمان از سالن امتحان خارج شدیم ارام جزوه فیزیولوژی رو از زیر دستم بیرون کشید: ول کن یاسی حوصله داری چک می کنی ..
آرام بده من ببینم انگار سوال اخر و اشتباه نوشتم..
ارام جزومو در کوله اش گذاشت: مطمئنم درست نوشتی بریم سلف که فکر کنم گلوکز خونم پایین امده..
پوزخندی زدم:نه که خیلی از مغزت استفاده می کنی تند تند گلوکز می سوزنه.. و خندیدم..
ارام با اخم نگاهم کرد: وقتی تو هستی چرا من از مغزم استفاده کنم..
با شیطنت با اشاره به استاد نظری که به ساختمون اساتید می رفت گفتم: اره بابا تو فقط واسه زدن مخ نوید جون مختو به کار بنداز حیف اخه..
با اشاره من ارام برگشت و استاد نظری رو با نگاه دنبال کرد
صدای زنگ موبایلم حواسمو که بین آرام و استاد نظری می چرخید پرت کرد گوشیم و از جیب پالتوم خارج کردم یاسان بود
سلام یاسان خوبی..
صدای یاسان بعد از مدتها در گوشم نشست :سلام خواهری خوبی..
ممنون خوبم ..شما خوبید بابا, ماما ...
خوبیم تماس گرفتم یه خبری بگم..
دلهره در دلم نشست: چیه..؟ اتفاقی افتاده..؟
نه خواهری نگران نشو در مورد سینا پسر خاله س..
نفس اسوده ای کشیدم :خوب چی..؟
امده ایران دیشب سراغتو گرفت..
با یاد سینا و ان اظهار علاقه ی لوس و بی مایه اش بی حس و حال روی نیمکت رها شدم
ارام با دیدن بی حالیم با شتاب به طرفم امد یاسان بی خبر از ضعفم ادامه داد: از مامان شماره تماستو گرفته دیشب که خونمون دعوت بود می گفت دوست داره قبل رفتنش تو رو ببینه..
اهی کشیدم نپرسیدم کی امده,امدنش چه اهمیت داشت پرسیدم :کی بر می گرده..
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#22
Posted: 3 Feb 2014 15:16
خنده ی بلند یاسان به گوشم رسید: چیه خواهری واسه برگشتنش عجله داری تو هنوز با او مشکل داری..؟
چی می تونستم بگم چطور میتونستم به یاسان بگم با وجود عشقم به دوستت چشمام روی هر چی عشق و دوست داشتن بسته شده..نگفتم اصلا قابل گفتن نبود به جای همه ی ان حرفهای تلخ مدفون شده در قلبم گفتم : نه مشکل ندارم .. می دونم یاسان باور نکرد چرا که لحن صدام گویای حقیقت بود..
مواظب خودت باش خواهری..
چشم..ممنون که خبر دادی..
خواهش می کنم ..خداحافظ
..خداحافظ..
با تماس دست ارام برشانه ام متوجه ی حضورش شدم به طرفش برگشتم و سعی کردم لبخندی بر لب بنشونم ..ارام با نگرانی که در نگاهش موج میزد گفت: چی شده یاسی.. اتفاقی افتاده..؟
سر تکون دادم : نه عزیزم یاسان بود می گفت پسر خالم امده چند سالی میشه مقیم کانادا شده.. دستشو از شانه ام برداشت و نفس اسوده ای کشید: ترسیدم دختر .. چرا عزا گرفتی حالا باید خوشحال باشی..
شانه بالا اندختم: نه ناراحت نیستم فقط شوکه شدم البته اعتراف می کنم از امدنش خوشحال نشدم..
ارام با حیرت به چشمام نگاه کرد لبخند زدم و دست ارام و گرفتم و در برخاستن ترغیب کردم با هم از دانشکده خارج شدیم و زیر یک چتر تا ایستگاه تاکسی پیاده روی کردیم بعد از ان هر کدوم مسیر خونه خود رو در پیش گرفتیم با ورود به خونه برای گرم کردن تن سرمازده ام به حمام پناه بردم و با یک دوش اب گرم سرما رو از تنم بیرون کردم بعد از پوشیدن لباس گرم به اشپزخانه رفتم و ناهار به خوردن یک ساندویج الویه قناعت کردم و بعد خواب بود که چشمامو دعوت میکرد..
دمدمه های غروب بود که بیدار شدم کش و قوسی به خود دادم و از تخت جدا شدم به اشپزخانه رفتم و با چای داغ و کلوچه از خودم پذیرایی کردم حس و حال اشپزی نداشتم اما چاره ای نداشتم در چند روز اخیر به خاطر فشار امتحانات میانترم انواع ساندویچ ها رو به عنوان شام و ناهار خورده بودم استین بالا زدم و به مقدار زیاد برای چند روز اینده مشغول پخت سبزی پلو با ماهیچه شدم گرچه اشپزیم از قبل بهتر یا به قول ارام قابل خوردن شده بود اما همچنان با غذاهای مادرم چه در طعم و چه در شکل تفاوت وجود داشت بعد از فارغ شدن از اشپزی و سامان دادن اشپزخانه به سالن پذیرایی رفتم و با تماشای تلویزیون خودمو مشغول کردم طبق معمول سریال های تکراری,فوتبال,اخبار منو از صرافت تماشای تلویزیون انداخت تلویزیون و خاموش کردم و روی کاناپه رها شدم صدای زنگ موبایلم شادی گذرایی در دلم انداخت با یاد رهام که از همون روز رفتنش تا به اکنون دیگر تماسی از او نداشتم دست دراز کردم و موبایلمو از روی میز برداشتم با دیدن شماره ناشناس مایوس جواب دادم..
بله..؟
سلام عزیزم ..صدای گرم و صمیمی مرد منو به وحشت انداخت :ش شما..؟
ای وای عزیزم باور نمی کنم منو از یاد برده باشی و با اندکی سکوت ادامه داد: پس چرا من تو رو از یاد نبردم..
ترس و وحشت باعث لرزم شد:اقا لطفا مزاحم نشید..قبل از انکه تماس و قطع کنم صدای مرد متوقفم کرد: یاسمن عزیزم منم سینا..
شوکه شدم با وجودی که یاسان گفته بود اما انتظار نداشتم به این زودی سینا تماس بگیرد صدای سینا منو از افکارم جدا کرد:یاسمن سینا هستم شنیدی..؟
به خود امدم: بله بله سلام سینا..خوبی ؟رسیدن به خیر؟
صدای نفس اسوده سینا رو شنیدم : سلام به روی ماهت ..خوبی؟ مشتاق دیدار..کی میای تهران.؟
اگر اجازه می دادم سینا تا فردا می خواست به حرفهاش که برام خوشایند نبود ادامه بده:ممنون خوبم..امتحاناتم شروع شده فعلا نمی تونم بیام ..
سینا اهی کشید: که اینطور.. خودت و ناراحت نکن عزیزم .. چند روز بگذره از این مهمونی های دوره ای سرم خلوت شه خودم میام رشت ..
از حیرت دهنم باز موند اما حالا وقت سکوت نبود باید سینا رو از صرافت امدن به رشت می انداختم
..نه نیا سینا..
چرا..؟ دوست نداری نداری منو ببینی؟
خدایا عجب گیری کرده بودم :نه سینا فقط این وقت سال زمان مناسبی برای سفر اونم به رشت نیست..
من به قصد دیدن تو میام نه رشت.. اب و هوا چه اهمیتی داره..؟
خسته از کلنجار سکوت اختیار کردم سینا سکوتم و مبنی بر رضایتم تفسیر کرد چرا که در ادامه افزود:پس منتظرم باش..شب بخیر.. خداحافظ..
قبل ازینکه پاسخ خداحافظی بگیرد تماس و قطع کرد ..منفعل روی مبل نشستم حالا باید چکار می کردم حضور سینا در بحبوحه ی امتحانات میانترم خارج از تحملم بود..چشمامو بستم و بی نتیجه از افکارم داروی فراموشی یعنی خواب و به خوردن شام ترجیح دادم..
تقریبا سه هفته ای از تماس سینا گذشته بود با فکر اینکه بی خیال امدن شده با اسودگی خاطر امتحانات میانترم رو پشت سر گذاشتم کلاس ها هم کم و بیش تموم شده بود فقط کلاس اناتومی و زبان عمومی چند جلسه ای مانده بود.. کلاس اناتومی هم با بی حوصلگی و بی رغبتی ارام به خاطر شنیدن خبرنامزدی استاد نظری با دانشجوی سال بالاتر دیگر لطف گذشته رو نداشت اما با پر شدن سقف غیبت هام فکر غیبت از کلاس اناتومی رو به مخیله م راه نمی دادم..
فصل پاییز با تمام سختی و حوادث ریز و درشتش گذشت حالا که به این نقطه از زمان رسیده ام وقتی به پشت سرم نگاه می کنم می بینم اکثر شبهای بلند پاییز و به یاد رهام گذروندم گرچه او دست تمام بی وفاهای عالم و از پشت بسته بود و از همون روز رفتنش تا به اکنون کوچکترین تماسی با من نگرفته بود اما من او را از یاد نبردم و کماکان دوستش داشتم و شعر "از دل برود هر انکه از دیده رود" برای عشق من مصداق پیدا نمی کرد...
جلسه ی اخر اناتومی روز یازده دی برگزار شد استاد نظری با ژست خاص خودش روی صندلیش لم داده بود و از امتحان سختی که قرار بود برای پایان ترم بگیرد داد سخن می گفت و من بی اعتنا به سخنرانی و چشم غره های گاه و بی گاهش در گوش ارام که مغموم در صندلی فرو رفته بود پچ پچ می کردم..
با پایان ساعت کلاس سخنرانی استاد نظری هم خاتمه یافت و از کلاس خارج شد با خروج او همه نفس اسوده ای کشیدیم به سوی ارام برگشتم دستشو فشردم ارام در پاسخ لبخند محوی روی لب نشوند کوله اش و به دستش دادم و در برخاستن اونو ترغیب کردم هر دو شانه به شانه هم با غمی بزرگ در دل از سالن کلاس ها خارج شدیم نرسیده به در خروجی با اقای صبوری روبرو شدیم اقای صبوری با چهره ی همیشه متبسم در سلام پیش دستی کرد من با گرمی و ارام زیر لب پاسخ دادیم..گویا اقای صبوری برای رفتن عجله ای نداشت رو به من با لبخند گفت: خانم راستین تا رسیدن به دانشکده تهران و البته به رهام روزهای کمی مونده..
با یاد اوری اقای صبوری حسرتم تازه شد بهتر بود اگر می گفت تا جدایی از رهام روزهای کمی مونده غم دلم و که در چشمام رسوخ می کرد با لبخندی تلخ پنهون کردم ..
اقای صبوری از سکوت نابهنگامم متعجب گفت: بی شک ازینکه دوستان و شهر ما رو ترک می کنی ناراحتی..
جز تایید چه می تونستم بگم سر تکون دادم :بله همین طوره..و با مکث افزودم: و البته بابت لطفتون ممنونم..
اختیار دارید خانم..رهام بیشتر از اینها به گردن من حق داره..
ارام که تا ان لحظه سر زیر شنونده بود سر بلند کرد و رو به اقای صبوری گفت:شما کارهای انتقالی یاسمن و انجام دادید..؟
اقای صبوری با غرور سر تکون داد: وظیفه بود خانم..
ارام با لحنی تلخ زیر لب گفت: شاهکار که نکردی که اینطور به خودت می بالی..
شوکه و شرمنده از حرف ارام سر به زیر انداختم و ارزو کردم اقای صبوری حرف زیر لب ارام و نشنیده باشد اما متاسفانه اقای صبوری شنیده بود چرا که رو به ارام کرد و گفت: درک می کنم به خاطر رفتن دوستت ناراحتی...واقعا چه دوست خوبی..
درک بالا و مهربانی اقای صبوری ارام و شرمنده کرد :متاسفم
اقای صبوری در پاسخ گفت:راحت باشید..من ناراحت نشدم..و رو به من ادامه داد:سلام رهام و برسونید و بابت هدیه اش باز تشکر کنید..موفق باشید و از کنار ما گذشت..
و منو در دنیای بهت تنها گذاشت جریان هدیه چی بود رهام به چه مناسبت به اقای صبوری هدیه تقدیم کرده بود با کشیده شدن دستم توسط ارام از افکارم جدا شدم :بیا بریم اقای صبوری خیلی وقته رفته به چی زل زدی..
نگاهمو از راهی که صبوری رفته بود کندم و به ارام نگریستم ارام در بهت من که همچنان در نگاهم مونده بود گفت:چیه ...
شانه بالا انداختم: نمی دونم..
پس بریم.. و باهم از دانشکده خارج شدیم و راهی ایستگاه تاکسی شدیم..
با ورود به خونه از خستگی تنها کاری که تونستم انجام بدم تغییر لباس و بعد افتادن در تخت بود و البته یک خواب ارام و بی دغدغه اگر زنگ وقت و بی وقت موبایلم اجازه می داد چشم باز کردم و در خواب و بیداری بدون توجه به نام و شماره جواب دادم:بله..
سلام عزیزم خوبی..؟
اینبار صدای سینا و به جا اوردم: سلام سینا.. ممنون.. تو خوبی..؟
صداتو می شنوم خوب میشم..
باز حرفهای لوث سینا و طفره رفتنهای من..چه خبر سینا..؟ خوش می گذره..؟
اه سینا و شنیدم و بعد صدای غمگینش: فرار همیشه کار ساز نیست یاسمن برخی اوقات باید بایستی و بپذیری..
حرفهای سینا به خستگیم می افزود:سینا ببخشید من خسته م..خواب بودم که تماس گرفتی.. میشه بعد تماس بگیری..؟
ببخشید بد موقع تماس گرفتم فقط می خواستم بگم فردا دارم میام رشت..
حرف سینا خواب و از چشمام فراری داد در تخت نشستم: چی..؟
سینا شمرده تکرار کرد: فردا دارم میام رشت فقط برای دیدن تو..
آه خدا پس خواب نبودم اشتباه هم نشنیده بودم واقعا سینا قصد امدن به رشت داشت انهم فقط برای دیدن من حالا باید چکار می کردم یاد جلسه ی اخر زبان عمومی افتادم که پس فردا برگزار می شد شاید این بهترین بهانه بود: سینا من چهارشنبه کلاسهام تموم میشه و واسه تعطیلات قبل از امتحانات پایان ترم میام تهران تو دیگه نیا..
نه یاسی من فردا میام بعدش باهم برمیگردیم تهران اینجور واسه تو هم بهتره..
تیرم به سنگ خورد دیگر جای کلنجار نمونده بود سکوت کردم سینا سکوتم و مبنی بر رضایتم برداشت کرد نفس اسوده کشید و گفت: فردا میام منتظرم باش...خداحافظ...و مثل همیشه قبل ازینکه جواب خداحافظی بگیرد تماس و قطع کرد...
بی حس و حال بار دیگه روی تخت رها شدم دیگه خواب به چشمام نمی امد ترجیح دادم به جای افتادن تو تخت فکری به حال شکم گرسنه م کنم به اشپزخانه رفتم و ناهار باقیمونده شام دیشب و گرم کردم و خوردم پس از صرف ناهار بی هدف در خانه قدم زدم و فکر کردم بعد از ساعتی وقتی فکرم به جایی قد نداد تصمیم گرفتم به یاسان اطلاع دهم و از او راهنمایی بگیرم..
صدای یاسان خواب الود پاسخ گویم شد بله..
سلام یاسان متاسفم بیدارت کردم...
سلام یاسمن..نه دیگه باید بیدار می شدم..
خسته از قدم زدن روی نزدیکترین مبل نشستم : یاسان دو سه ساعت پیش سینا تماس گرفت گفت قصد داره فردا بیاد رشت دیدن من..
صدای یاسان دیگه خواب الود نبود:امروز صبح پیشم بود چیزی در این رابطه نگفت..
نمی دونم .. حالا چکار کنم خودت می دونی که من حال و حوصله ی حرفاشو ندارم..
یاسان پس از اندکی سکوت گفت: با سینا تماس می گیرم شاید تونستم به بهونه ی درس و امتحان تو اونو منصرف کنم..
ممنون یاسان .. منتظر خبرت هستم..
خواهش می کنم خواهری.. چشم خبرت می کنم.. خداحافظ
..خداحافظ...پایان فصل ۴
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#23
Posted: 3 Feb 2014 15:27
فصل ۵
بقیه روز و تقریبا در بطالت سپری کردم نه حوصله درس خوندن داشتم نه حس و حال سر و سامان بخشیدن به امور خونه ..شب شده بود و من همچنان رها شده در کاناپه چشم به تلفن دوخته یودم ساعت ده شب رو نشون می داد که مایوس به اشپزخانه رفتم تا فکری به حال مالش معده ام کنم با نگاهی کوتاه به یخچال علیرغم ذایقه ام به خوردن ساندویچ تخم مرغ بسنده کردم پس از ان با بی حوصلگی ظرفهای انباشته در سینک ظرفشویی و شستم بعد از فارغ شدن از شستن ظرفها بار دیگه روی کاناپه دراز کشیدم ساعت دقیقا یه ربع به یازده بود که زنگ تلفن سکوت خونه رو شکست به زنگ دوم نکشیده جواب دادم: بله..
سلام یاسمن خواب که نبودی..؟
سلام یاسان نه بیدار بودم و منتظر خبر تو..
صدای اه یاسان به گوشم رسید:متاسفم یاسمن ..سینا مصره که به دیدنت بیاد من نتونستم کاری کنم که از صرافتش بیافته.. از طرفی بابا و ماما ازینکه به تهران همراهیت کنه راضی به نظر می رسند..
چاره ای نبود نفس عمیق کشیدم : باشه یاسان ممنون که خبرم کردی..شب به خیر
کاری نکردم.. خداحافظ..
روی کاناپه افتادم و بی هدف به نقطه ای خیره شدم انقدر به نقطه ی کذایی خیره ماندم که چشمام بسته شد..
سرما دلیل بیداریم شد نگاهی به ساعت انداختم هنوز تا روشنایی صبح زمان زیادی مونده بود از کاناپه کنده شدم و به اتاق خواب رفتم سرم نرسیده به متکا بار دیگه به خواب رفتم.. با صدای زنگ موبایلم چشم باز کردم کلافه از تخت به زیر امدم روزی هم که از درس و کلاس خبری نبود زنگ موبایل ساعت بیداریم می شد موبایلم و پای مبل پیدا کردم با چشمایی نیمه باز نیمه بسته جواب دادم..
بله..؟
سلام یاسمن..
خواب از چشمام پرید در عالم خواب و بیداری هم می تونستم صاحب این صدای خاص و پر جذبه رو بشناسم بعد از قریب به یک ماه و اندی زبانم برای صحبت با او یاری نمی کرد
یاسمن..
با شنیدن دوباره نامم به خود امدم..
بله بله سلام..
سلام یاسمن و سکوت..
ناخوداگاه نگاهم به ساعت کشیده شد رهام مطمئنا اول صبح تماس نگرفته بود که سلام بگوید.. چه شده بود..دلهره از یک طرف و کنجکاوی از طرف دیگه کلافه ام کرده بود..به ناچار خود رشته کلام و بدست گرفتم..
رهام خوبی..؟ کاری داری..؟
لحن صدای رهام تلخ شد: شنیدم مهمون داری..
اکنون دلیل تماس رهام بعد از مدتها درک کردم چه ساده دل بودم من , که خوش بینانه فکر کردم دلش برایم تنگ شده..زهی خیال باطل..
حرص و خشم جای اشتیاق دقایق قبل را گرفت لحن صدام ناخواسته مثل رهام شد.. تند و تلخ: بله مهمون دارم از هر کی شنیدی حتما اینم گفته که مهمونم کیه..؟
صدای رهام متقابلا بلند شد: اره می دونم پسر خالت تشریف میاره خونت..اگر دیدی اول صبح تماس گرفتم و از خواب ناز بیدارت کردم واسه این بود که بگم خبری که از یاسان شنیدم باید از تو می شنیدم حالا چرا پنهون کردی اونم میدونم منو چی فرض کردی یه احمق..؟ گرفتی حرفمو..
باید اعتراف می کردم منظور حرفهاش و نفهمیدم در ان لحظه یا من خنگ شده بودم یا رهام زیادی در لفافه حرف زده بود معلق در معنی حرف رهام سکوت اختیار کردم..
رهام از سکوتم بهره برد :چیه ساکت شدی ناراحتی ازینکه سربزنگاه مچتو گرفتم ..
جمله ی اخر رهام جایی برای سکوت و خویشتن داری باقی نگذاشت فریاد زدم و خود از صدای فریادم ترسیدم :مزخرف نگو رهام... و اشکم چکید...
صدای گریه م بلند شد در میون اشک گفتم: چی می خوای رهام بعد از یک ماه تماس گرفتی که منو استنطاق کنی اصلا مگه برات مهمه که تنها هستم یا مهمون دارم..؟
فریاد دوباره رهام گوشم و به درد اورد:بله مهمه با خودت چی فکر کردی هان.. یکبار گفتم چه چهار ماه که فقط چند روزش مونده چه تا ابد تو فعلا زن منی.. همه مسایل تو به من ربط داره.. اینو تو گوشت فرو کن.. دیگه بحث نکن,گریه زاری هم راه ننداز ..سینا رو رد کن ...
چطور باید سینا رو رد میکردم من که تلاشم و کرده بودم فایده نداشت..اکنون بی شک در راه رسیدن به رشت بود: نمی تونم رهام سینا داره میاد ...
که اینطور.. پس منتظر من هم باش..و بوق..
بهت زده روی کاناپه رها شدم جمله ی اخر رهام به مراتب در گوشم تکرار میشد..منتظر من هم باش.. منتظر من هم باش..قصدش چه بود یعنی خیال امدن داشت سردرگم از تفسیر حرف رهام چشم بستم و اجازه دادم گذر زمان مفهوم حرف رهام و برایم روشن کند..
ساعتی نشسته استراحت کردم گرسنگی باعث شد برای صرف صبحونه راهی اشپزخانه شوم بعد از خوردن صبحانه ای مختصر در بی حوصلگی به نظافت خونه پرداختم بعد از اطمینان از سامان یافتن امور خونه با یک دوش کوتاه گرد و غبار رو از تنم پاک کردم ..
بعد از دوش با نشاط لباس پوشیدم یک بلوز یقه اسکی ابی نفتی و جین ابی روشن و در نهایت روی مبل انتظار سینا رو کشیدم..
ساعت یازده ظهر و نشون می داد که زنگ خونه سکوت و درهم شکست.. برخاستم و به طرف در رفتم از چشمی بیرون و نگاه کردم با دیدن شخصی که انتظار ورود می کشید تعجب کردم این شخص مرتب و متشخص نمی تونست ان سینای دوسال گذشته با تیپ باری به هر جهت باشد با تردید در و باز کردم و نگاه مات و مبهوتم در نگاه اشنای سینا افتاد سینا لبخند زد و من هم در پاسخ لبخند زدم..
سینا با چهره ای پخته و ظاهری اراسته با شاخه گل رز سفید پا به خونه م گذاشت شاخه گل رو به گونه ام زد به خود امدم گل و از دست سینا گرفتم و با اشاره دست اونو به نشستن دعوت کردم ..سینا روی همون کاناپه ای که رهام روی ان لم می داد نشست و من در مقابلش ...
سینا با لبخندی براندازم کرد و با همون لحن صریح خاص خودش گفت: بزرگ شدی.. قشنگتر شدی..
با شرم مسیر صحبت و عوض کردم :خیلی خوش امدی .. خاله کتی , عمو نادر خوبند؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#24
Posted: 3 Feb 2014 15:27
سینا پا رو پا انداخت :خوبن.. تو خوبی..؟ چکار می کنی..؟
در حین رفتن به اشپرخانه گفتم: مشغول درس خوندن هستم..
ذایقه ی سینا رو به خاطر داشتم قهوه تلخ برای او و یک فنجان چای برای خودم درسینی گذاشتم و با کیک شکلاتی به سالن پذیرایی بردم سینا با تشکر فنجون قهوه شو برداشت و من در برابرش با خوردن چای مشغول شدم..
سوغاتی هایت رو با خودم نیوردم تا به این بهونه بکشونمت تهران...
فنجان خالی رو در سینی گذاشتم: ممنون زحمت کشیدی..
سینا عمیق در چشمام زل زد با نگاهش رخوت عجیبی رو زیر پوستم احساس کردم سر به زیر انداختم برای شکستن سکوت ازار دهنده و همچنین خارج کردن سینا از حالتی که منو معذب می کرد باید حرفی میزدم اما جز یک مشت خاطرات ناخوشایند دور حرف مشترکی پیدا نکردم ناخود اگاه نگاهم به ساعت کشیده شد گویا از عقربه ها برای گذر سریعتر انتظار معجزه داشتم با یاد ناهاری که مهیا نکرده بودم رو به سینا گفتم:می دونی که اصلا مهارتی در اشپزی ندارم ناهار امروز مهمون من.. یک رستوران خوب می شناسم که غذاهای دریایش حرف نداره..
سینا با اندکی تامل بالاخره رضایت خودشو اعلام کرد: باشه قبوله..ناهار غذای دریایی.. مهمون تو..
بهترین بهانه برای فرار از جو خفقان مهیا شد برخاستم : من میرم اماده شم و با اشاره به کیک شکلاتی ادامه دادم تو هم از خودت پذیرایی کن..
به اتاق خواب رفتم و در و بستم لحظه ای یاد رهام افتادم هیچ وقت نشد به خاطر حضورش من در اتاق و ببندم از افکارم جدا شدم و در کوتاه ترین زمان اماده شدم یک پالتوی شکلاتی و شلوار کتان قهوه ای و در نهایت شال کرم قهوه ای بافت از اتاق خارج شدم با خروج من سینا از جا برخاست و باهم خونه رو ترک کردیم سینا با اتومبیل یاسان امده بود در اتومبیل جای گرفتیم و با راهنمایی من راهی رستوران مورد نظر شدیم ..
ناهار و در سکوت صرف کردیم پس از ان من برای حساب راهی صندوق و سینا از رستوران خارج شد ..
به پیشنهاد سینا تموم مدت ظهر در سطح شهر ماشین سواری کردیم ساعت پنج بعد از ظهر رو نشون می داد که سینا بالاخره رضایت داد و منو به خونه رسوند سینا اتومبیل و در مقابل مجتمع متوقف کرد و با لبخند به سویم برگشت: روز خیلی خوبی باتو گذروندم.. بابت همراهیت ممنون..
قبل از انکه در پاسخ لب باز کنم متوجه توقف اتومبیل جلویی شدم مدل و رنگ اتومبیل منو یاد اتومبیل رهام انداخت و لحظه ای بعد با دیدن شخصی که از ان پیاده شد خون در رگهام منجمد شد رهام نگاهشو بالا اورد و در یک لحظه نگاهمان در هم تلاقی یافت..از فاصله سه متری هم می تونستم گره ی میون ابرواش و ببینم در سکوت یکباره ی من دست سینا روی شانه ام نشست و متعاقب با ان صدایش درگوشم : چیه عزیزم.. انگار زیادی خسته ت کردم ..
نگاهم همچنان در نگاه رهام قفل بود.. اخمش لحظه به لحظه پر رنگتر و ترس و وحشت من بیشتر..
اب دهانم و فرو دادم و زیر لب گفتم: دستتو بردار سینا..
دست سینا با تاخیر از روی شانه ام برداشته شد.. دستمو به دستگیره گذاشتم و در و باز کردم اه سینا رو شنیدم :باشه برو من میرم هتل شب تماس می گیرم شام مهمون من باهم باشیم..
حرفی نزدم از اتومبیل خارج شدم به یاد ندارم خداحافظی کرده باشم باشتاب وارد مجتمع شدم و مسیر پله ها رو در پیش گرفتم سه طبقه رو بدون وقفه طی کردم و وارد خونه شدم قبل ازینکه در خوبه بسته شود رهام با فشاری کوچک وارد شد و در پشت سرش با صدا بسته شد..
جرات نگاه کردن در چشمان برزخی رهام و نداشتم سر به زیر دو گام به عقب برداشتم رهام با سه گام بلند به من رسید و سینه به سینه من ایستاد دست بلند کرد و بازوامو در مشتهایش فشرد و صدای فریادش که گوشمو بدرد اورد:
چیه .. چرا سرت و انداختی پایین .. خجالت میکشی تو چشمام نگاه کنی ..همون جور که تو چشمای سینا نگاه می کردی..؟ شاید هم از اینکه بزمتو با سینا بهم زدم ناراحتی..
حالم از دید رهام ,از قضاوتش به هم خورد سر بلند کردم عجیب اینکه چشمام تر نشد بغض راه گلوم و نبست مثل خودش شدم پر خشم و تلخ :بخدا مزخرف میگی رهام .. در مورد من چی فکر کردی..من هرزه نیستم .. من هیچ صنمی با هیچ کس ندارم اینو بفهم..
رهام بیشتر و بیشتر بازومو در مشت فشرد و غرید : ساکت شو یاسمن..من نگفتم هرزه هستی..
از درد قضاوت رهام از درد فشار بازوم بالاخره اشکم جاری شد : پس معنی حرفت چی بود..؟
..من میگم نباید با او میرفتی بیرون وقتی شوهر داری... فکر نمی کنی در و همسایه درموردت چی فکر میکنن..
به خودم مربوطه..حرف بقیه چه اهمیتی داره وقتی میدونم کار اشتباهی نمی کنم..
باز صدای فریاد رهام بلند شد: لعنتی نگو به من مربوطه وقتی همه چیز تو به من هم مربوط میشه..من برای تو چیم.. هان..
نه ازخشم و فریاد رهام بلکه از فشار دست او بر بازوم ضعف کردم سست شدم احساس سقوط کردم نالیدم:رهام دستمو ول کن.. حالم خوب نیست..
رنگ نگاه رهام بیکباره عوض شد شراره های خشم جای خود رو به نگرانی داد.. دریک لحظه از زمین کنده شدم و در اغوش رهام قرار گرفتم ضربان قلب رهام چقدر ناموزون و محکم میزد روی کاناپه قرار گرفتم رهام و دیدم که با شتاب به اشپزخانه رفت و لحظه ی بعد با یک لیوان اب در مقابلم نشست برای نشستن روی کاناپه کمکم کرد و لیوان اب و به لبم نزدیک کرد به اجبار یک جرعه اب خوردم و دوباره روی کاناپه رها شدم رهام باقی اب و سرکشید و لیوان خالی رو روی میز گذاشت نگاهش و در نگاه گیج من انداخت: خوبی..
با چند نفس عمیق احساس بهتری پیدا کردم ضعیف پاسخ دادم : خوبم نگران نباش..
نگرانی در نگاهش موج میزد به چهره اش دقیق شدم همون طور بود که یک ماه واندی پیش منو ترک کرده بود همون جذبه و ابهت.. همون جذابیت.. همون اراستگی و بوی عطر..او هنوز رهام من بود..
رهام سر بلند کرد و نگاهمو غافلگیر کرد دیگه برای دزدیدن نگاهم دیر بود چشم از چشمش برنداشتم نگاه رهام دیگه ان غرور و سردی گذشته رو نداشت اکنون تنها چیزی که در نگاهش موج میزد یک نگرانی بزرگ و یک غم غیر قابل انکار بود..
رهام لبخند برلب نشوند و نگاه از نگاهم گرفت و زیر لب گفت : باز اینجور نگام کردی..
سر تکان دادم: چه جوری..؟
زمزمه ی رهام در گوشم نشست : جوری که ادم ممکنه کنترلش و از دست بده..
یعنی چی باید اعتراف می کردم برای فهمیدن حرفهای رهام خنگ بودم .. رهام چنگی به موهایش زد از مقابلم برخاست و روی مبل نشست و رو به من گفت: بهتر که شدی ..وسایلت و جمع کن برمی گردیم تهران..
خودمو در کاناپه بالا کشیدم: من نمی تونم بیام فردا کلاس دارم.. نمی تونم غیب کنم..
رهام کلافه سر تکون داد و با مکثی نسبتا طولانی گفت : باشه.. پس یه بهونه ای برای سینا جور کن ردش کن بره.. در ضمن مجبوری منو تا فردا تحمل کنی..
خسته و بی حوصله برخاستم دیگه توان یکی به دو با رهام نداشتم کشون کشون خودمو به اتاق رسوندم و پالتوم و از تن خارج کردم و در تخت رها شدم بعد از یک دوره کشمکش و دلهره یک خواب راحت و تجربه کردم دمدمه های غروب بود که با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم به محض باز شدن چشمام ,نگاهم در نگاه متاثر و غمگین رهام نشست رهام روی همون صندلی در همون وضعیتی که شبی من تا سپیده دم نشستم و او را تماشا کردم نشسته بود بی خیال زنگ موبایلم که قصد خاموشی نداشت لبخندی به رهام زدم ...لبخندم هم باعث نشد رنگ غم نگاه رهام از بین برود.. رد نگاهشو دنبال کردم نگاهش روی نقش به جا مونده از مشت فشرده دستاش روی بازوم بود..
صدای ضعیف و غمگین رهام نگاهمو از بازوم جدا کرد: این کار منه..؟
چه باید می گفتم لب فرو بستم و سکوت اختیار کردم..رهام زیر لب غرید: لعنت به من..لعنت..
از تخت جدا شدم و در برابر نگاه محزون رهام بلوز یقه اسکی استین بلندم و روی تاپم پوشیدم و بار دیگه در مقابل رهام نشستم غم چشمای رهام دلم و فشرد تحمل دیدن رنجش و نداشتم ..
رهام سر به زیر گفت: بابت کبودی ها معذرت میخوام نمی خواستم اسیبی..
میون حرفش امدم :نیاز به معذرت خواهی نیست.. خودتو ناراحت نکن..
رهام بی توجه به حرف من اهی کشید: خودمو نمی بخشم..
دستمو دراز کردم و روی رانش گذاشتم و در نگاه محزونش گفتم: تو که از قصد نکردی.. خودتو ناراحت نکن..
رهام دستمو که روی پایش بود به دست گرفت گرمای دستش دستمو ذوب می کرد اما دلم نمی خواست این گرمای دلپذیر رو که به تمام سلولهام منتقل می شد پس بزنم رهام دستمو بالا اورد و در بهت من کف دستمو به لبش چسبوند و بوسه ای نرم بر ان زد احساس کردم جای لبش در کف دستم زغال گداخته چسبیده بعد از گذشت کمتر از یک دقیقه که برای من قد یک قرن طول کشید رهام کف دستمو از لبش جدا و در فضا رها کرد دستم کنارم اویزون افتاد و رهام با شتاب اتاق و ترک کرد ..
اگر صدای زنگ موبایلم از سالن پذیرایی نمی امد امکان نداشت از اتاق خارج شوم سر به زیر و خجالت زده از اتاق خارج شدم بدون توجه به رهام که روی کاناپه خوابیده بود و ساعدش و روی چشماش گذاشته بود موبایلمو جواب دادم
بله..؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#25
Posted: 3 Feb 2014 15:28
سلام یاسی .. اماده شو تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت شام مهمون من..
تازه قرارم و با سینا به یاد اوردم با یک دنیا شرمندگی اروم گفتم:متاسفم سینا من نمی تونم بیام مهمون دارم..دورغ نگفتم رهام مهمون من بود..
مهمون داری..؟نگفته بودی..؟
خواستم تماس بگیرم اطلاع بدم اما فراموشم شد معذرت میخوام..
اشکال نداره عزیزم در عوض فردا باهم هستیم جبرا...
میون حرفش امدم : نه سینا فردا تنها برگرد تهران .. من به دوستم قول دادم با او باشم..این دیگه دروغ بود و من که معمولا عادت به دروغ گویی نداشتم احساس بدی پیدا کردم..
مطمئنم سینا رنجید: باشه هر جور راحتی.. خداحافظ.. و مثل همیشه قبل از اینکه جواب خداحافظی بگیرد تماس و قطع کرد و من مغموم از رنجیدگی سینا سرم و بر تکیه گاه مبل گذاشتم و چشم بستم..
ناراحتی از اینکه با او نرفتی..؟
صدای رهام بود که منو به خود اورد خواب نبود پس مکالمه ام و با سینا شنیده بود چشم باز کردم و به رهام که در مبل می نشست نگاه کردم.. وقتی باور نمی کرد انکار چه فایده داشت.. اهی کشیدم و لب فرو بستم سکوت حاکم باعث ازارم می شد برای شکستن سکوت بی مقدمه گفتم: موافقی شام بریم بیرون..؟
رهام دستاش و از دو طرف باز کرد و روی تکیه گاه مبل گذاشت: حوصله ندارم..
پس چکار کنم تو که دستپخت منو دوست نداری..
خودم اشپزی می کنم ..
تو..؟
حداقل از تو بهترم..
پوزخند زدم و سکوت کردم رهام پوزخندم و دید ابرو بالا انداخت و برخاست: حالا می بینیم دستپخت کی خنده داره..
و روانه اشپزخونه شد حدود یک ساعت بعد بوی لازانیا بعد از مدتها به مشامم رسید به اشپزخونه رفتم در استانه ی در به حرکات رهام دقیق شدم با حوصله مشغول چیدن میز بود پا بدرون اشپزخونه گذاستم رهام متوجه حضورم شد با لبخندی غرور امیز به میز اشاره کرد: بفرما شام..
پشت میز نشستم رهام بشقابم و از جلوم برداشت و چند تکه بزرگ لازانیا در مقابلم گذاشت.. با تعجب رو به رهام گفتم : انتظار نداری که این همه رو به تنهایی بخورم..
رهام سر تکان داد : اتفاقا همین انتظار و دارم شروع کن..
حرفی نزدم و مشغول خوردن شدم با خوردن تکه ای کوچک با خود اعتراف کردم اشپزی رهام حرف ندارد ..
بعد از خوردن تمام لازانیای درون بشقابم در نگاه خندان رهام گفتم: اعتراف می کنم خوشمزه بود...ممنون..
رهام با تواضع سر به زیر انداخت : نوش جونت..و از پشت میز بلند شد و روانه پذیرایی شد...
میز شام و مرتب کردم و بعد از شستن ظرفها به رهام پیوستم رهام در مبل جا به جا شد و جایی در کنار خود برایم درست کرد در کنارش نشستم رهام از شانه نگاهم کرد: فردا چه ساعتی کلاس داری.؟
ده تا دوازده..
رهام سر تکان داد و دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد ساعتی در سکوت گذشت از سکوت طولانی کم کم خواب به چشمام امد قبل از اینکه سرم روی شانه ی رهام بیوفتد رو به رهام گفتم: تو اتاق میخوابی یا اینجا..؟
رهام نگاه از تلویزیون گرفت : اینجا راحتم تو برو تو اتاق..
بدون تعارف قبول کردم بلند شدم و از کمد اتاق خواب پتو و متکایی برای رهام اوردم و پای مبل گذاشتم کمر راست کردم قبل از اینکه قدم از قدم بردارم رهام مچ دستمو گرفت و مقابل خود نگه داشت استفهام امیز نگاهش کردم..
رهام با مکثی طولانی بالاخره زبان باز کرد: دستت درد نمی کنه؟
بیش از هر لحظه دیگری عشق رهام و در دلم احساس کردم او که برای من هم درد بود هم درمان..
در رفع نگرانی رهام لبخند زدم :درد نمی کنه..
دستم در دست رهام گرم شد رهام لحظه ای کوتاه دستمو فشرد و رها کرد: برو بخواب... شب بخیر..
زیر لب جواب دادم و به اتاق خواب رفتم نمی دونم چه رازی بود که حضور رهام باعث ارامش خوابم می شد امشب هم یکی دیگه از شبهایی بود که راحت مثل یک کودک معصوم خواب راحت و تجربه کردم ..
با تکانهای دستی از خواب پریدم رهام و با موهای ژولیده و دکمه های باز که بالا تنه اش و به نمایش گذاشته بود لبه ی تختم دیدم در تخت خودمو بالا کشیدم مضطرب گفتم: چی شده..؟
رهام به ساعت اشاره کرد : مگه نگفتی ساعت ده کلاس داری نگاهم به ساعت کشیده شد یه ربع به ده بود و من هنوز در تختم بودم از تخت کنده شدم و با عجله به سمت دستشویی دویدم بعد از زدن مسواک به اتاق خواب امدم رهام مشغول بستن دکمه های پیراهنش بود بدون توجه به رهام پشت به او سریع لباس عوض کردم موهامو شانه نزده بستم و با پوشیدن مقنعه و برداشتن کوله ام از اتاق خارج شدم قبل از اینکه در اپارتمانم و باز کنم صدای رهام متوقفم کرد
کجا..بیا صبحونه بخور خودم میرسونمت..
با اشاره به ساعت گفتم: وقت نمی کنم بعد میخورم..
رهام با اخم به طرفم امد و کشون کشون منو به اشپزخانه برد :دختر خوبی باش و بشین صبحونه بخور...
به اجبار پشت میز نشستم و با عجله دو لقمه نون و پنیر خوردم.. از میز فاصله گرفتم رهام اهی کشید و از خوردن ادامه صبحونه صرف نظر کرد به دنبالم روانه شد در اتومبیل رهام نشستم رهام با مهارت اتومبیل و از پارک خارج و با شتاب پیچ کوچه رو طی کرد از شانه نگاهی به رهام انداختم چقدر نقش همسر مهربان و متعهد به او می امد ..
رهام بدون انکه نگاهم کند گفت: حواسمو پرت نکن..
لبخند زدم و نگاه از او گرفتم.. رهام اتومبیل و در مقابل دانشگاه متوقف کرد..به سویش برگشتم : ممنون برو ادامه صبحونتو بخور..
رهام در تایید سر تکان داد: برو به کلاست برس ساعت دوازده میام دنبالت..
نه خودم میام..
اخم رهام منو از ادامه حرفم بازداشت: پیاده شو با من بحث نکن..
مثل همیشه جای بحث باقی نگذاشت پیاده شدم و دستی برای رهام تکان دادم و به سوی کلاس دویدم..
دو ساعت کلاس زبان عمومی در نبود آرام به سختی سپری شد با پایان کلاس که اخرین کلاس ترم اولم محسوب می شد از همکلاسی ها خداحافظی کردم و به تنهایی به طرف در خروجی دانشگاه رفتم..از فاصله دور اتومبیل رهام و دیدم و البته خودش رو ,که با اقای صبوری مشغول گفتگو بود سرعت قدم هام و کم کردم وقتی به رهام رسیدم اقای صبوری در حال ترک رهام بود با دیدن من ایستاد و با نگاهش رهام و متوجه حضورم کرد.
سلام خانم راستین..
رهام با تعجب ابتدا نگاهی به صبوری سپس به من انداخت صبوری بی توجه به حیرت رهام ادامه داد: در رابطه با هدیه ای که به خاطر انتقالی از رهام گرفتم حرف میزدیم..
رهام میون حرف اقای صبوری امد: علی بی خیال شو قابلی نداشت ...
اقای صبوری یا همون علی دستش و بر شانه ی رهام گذاشت : کاری جز وظیفه انجام ندادم .. به هر حال ممنونم..
رهام سر تکان داد: خواهش میکنم .. من ممنون تو هستم ..
صبوری با لبخند رو به من و گفت: خانم راستین هوای رهام ما رو داشته باش خیلی خاطرت و میخواد..
برای اولین بار شرم و در چهره ی رهام دیدم سر به زیر خطاب به اقای صبوری گفت: علی دیگه برو به کارت برس..
اقای صبوری در خنده سر تکان داد: باشه رهام ,من دیگه حرفی نمی زنم گفتنی ها رو خودت به خانمت بگو من که وظیفه ندارم به جای تو حرف بزنم.. و در ادامه دست رهام و فشرد و با خداحافظی کوتاه ما رو تنها گذاشت...
رهام بی توجه به من سوی اتومبیلش رفت و من با یک دنیا امیدواری تازه دنبالش روانه شدم به محض نشستن در اتومبیل رهام برگشت و در عین خونسردی گفت: حرفهای علی رو جدی نگیر بعضی اوقات زیادی غلو می کنه..
بعد از ان امیدواری که اکنون در نظرم احمقانه بود بدجور دلم شکست دلم از این می سوخت که رهام با بی رحمی اجازه نداد طعم شیرین خوش باوری کمی بیشتر زیر زبانم بماند ,خیلی زود طعم گس حرف رهام جای شیرینی حرفهای اقای صبوری رو گرفت.. حرفی برای گفتن پیدا نکردم نگاه از رهام گرفتم و به مناظر بیرون چشم دوختم..
رهام استارت زد و پا بر پدال گاز فشرد تموم مسیر رو با سرعت رانندگی کرد شتابش برای چه بود نمی دونم شاید هم حرصش رو از حرفهای به قول خودش اغراق امیز اقای صبوری با فشار بر پدال گاز خالی می کرد..
خیلی زودتر از همیشه به خونه رسیدیم بی اعتنا به رهام پیاده شدم و دراتومبیل و کوبیدم منتظر امدن اسانسور نشدم سلانه سلانه پله ها رو بالا رفتم رهام و جلوی در اپارتمان در انتظار خود دیدم...
با دیدن قدم های ارام من عصبی دستش و به طرفم دراز کرد:
اگر قصد کردی با خرامان امدنت حرص منو دربیاری باید بگم موفق شدی.. کلیدو بده..بعد هرچقدر دلت می خواد اسلو مویشن راه برو..
اعتنایی به دست دراز شده رهام نکردم با اخم تنه ای به او که جلویم ایستاده بود زدم و خودمو مقابل در قرار دادم کلید زدم و وارد شدم در پشت سرم با صدا بسته شد برگشتم رهام و دیدم که با خشونت خاصی اورکتش و از تن خارج می کرد چشم از او گرفتم و به اتاق خواب رفتم بدون اینکه تغییر لباس بدم در تخت افتادم ...چشم بستم خسته بودم اما نه به جهت کلاس و دانشگاه بلکه از رهام , از او که احساسات منو نمی فهمید و گاهی خیلی بی رحم دلمو می چزوند..
با صدای رهام چرتم پاره شد :پاشو وسایلت و جمع کن بعد از ناهار راه میوفتیم..
با کش و قوسی از تخت جدا شدم چمدونم و از کمد خارج کردم از گوشه ی چشم رهام و دیدم که روی تختم نشست او را ندیده انگاشتم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم بعد از دقایقی سکوت رهام به حرف امد:
کتاب و جزوه هات فراموشت نشه ... و لحظه ای بعد: یاسمن اون پالتو رو برنمی داری..؟ و لحظه ای دیگر: چتر هم بردار شاید لازم شد..
کلافه از یاداوری مکرر رهام به سویش برگشتم: می خوای بیای خودت وسایلمو جمع کنی...
رهام در عین خونسردی شانه بالا انداخت: بدم نمیاد..
با چشم غره ای نگاه از او گرفتم ..
رهام برخاست: به اشپزی تو امیدی نیست میرم ناهار بگیرم ..
قبل از اینکه در جوابش حرفی بزنم از اتاق خارج شد حرصم و روی لباسهام خالی کردم مچاله همه رو در چمدون انداختم و ان رو گوشه ی اتاق رها کردم ..با صدای بسته شدن در از اتاق خارج شدم رهام با یک مشمای بزرگ وارد اشپزخانه شد صداش و از اشپزخانه شنیدم:
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#26
Posted: 3 Feb 2014 15:28
رهام در عین خونسردی شانه بالا انداخت: بدم نمیاد..
با چشم غره ای نگاه از او گرفتم ..
رهام برخاست: به اشپزی تو امیدی نیست میرم ناهار بگیرم ..
قبل از اینکه در جوابش حرفی بزنم از اتاق خارج شد حرصم و روی لباسهام خالی کردم مچاله همه رو در چمدون انداختم و ان رو گوشه ی اتاق رها کردم ..با صدای بسته شدن در از اتاق خارج شدم رهام با یک مشمای بزرگ وارد اشپزخانه شد صداش و از اشپزخانه شنیدم:
فراموش کردم بپرسم چی می خوری به سلیقه ی خودم دو نوع غذا گرفتم هر کدوم رو خواستی بخور ..
شخصیت رهام مثل گذشته دیگه برام معما نبود او دارای دو جور شخصیت بود یا خیلی مهربان.. یا خیلی تلخ.. هیچ وقت حد تعادلی از او ندیدم البته اعتراف می کنم برای من رهام خیلی مهربان یا رهام خیلی تلخ فرقی نداشت من خودش رو می خواستم با همه ی خصوصیات خوب و بدش ..
با صدای رهام که منو برای صرف ناهار فرا می خواند به خودم امدم به اشپزخانه رفتم رهام میز و با سلیقه چیده بود برای تشکر به لبخندی اکتفا کردم رهام به میز اشاره کرد : بفرما ناهار
بعد از خوردن ناهار مشغول مرتب کردن میز اشپزخانه شدم و رهام برای استراحت به اتاق خواب رفت..
ساعت پنج بعد از ظهر بود که رهام چمدونم و در اتومبیل گذاشت و من به مدت ده روز خونه ی کوچکمو ترک کردم
رهام قبل از حرکت رو به من کرد : چیزی جا نگذاشتی ..؟
نه ..
رهام استارت زد و اتومبیل و به حرکت دراورد..
این اولین سفر مشترک من و رهام بود سفر رو به فال نیک گرفتم و سرشار از یک حس خوب به مناظری که با شتاب از مقابل چشام فرار می کرد چشم دوختم در سکوت من رهام لحظه ای برگشت و نگاهم کرد: اگر خوابت میاد صندلی رو صاف کن راحت باش ..
چشم از مناظر گرفتم و به رهام نگاه کردم: نه عادت ندارم تو جاده بخوابم ..و با مکثی کوتاه ادامه دادم: یه جورایی می ترسم ..
لبخند کمرنگ رهام و دیدم : اگر یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی..؟
کنجکاو برای شنیدن حرفی که رهام برای ان اجازه می گرفت سر تکون دادم :نه بگو..
رهام مردد لحظه ای سکوت کرد اما عاقبت بر تردیدش غلبه کرد : متوجه شدم که تو اساسا دختر ترسویی هستی ..قصد ناراحتی تو رو ندارم فقط واسم سوال شده پس چرا از من نترسیدی.. در صورتی که من هم می تونستم بهت اسیب برسونم..
زبانم بند امد تا حالا خودم هم به این طرف قضیه فکر نکرده بودم نمی دونم بر چه اساس به رهام ایمان داشتم شاید اعتمادم ریشه در روزی داشت که یاسان چشم تو چشمم گفت به رهام بیش از هر کس دیگه ای میشه اعتماد کرد شاید هم به خاطر طرز برخورد خود رهام بود او که هیچ وقت سعی نکرده بود به من نزدیک شود اصلا دلیلش چه اهمیت داشت مهم این بود من به رهام بیشتر از خودم ایمان داشتم..
چیه سوال بدی پرسیدم..ناراحت شدی..؟
نگاهم و به سوی رهام برگردوندم: نه سوال بدی نبود دلیل سکوتم نداشتن جواب بود خودم نمی دونم چرا به تو اعتماد دارم اما مطمئنم این اعتماد بی پایه و اساس نیست..
رهام در فکر فرو رفت شاید او هم دنبال دلیلی برای اعتماد من بود..سکوت و شکستم و با لحنی که بیشتر برای تغییر جو موجود بود گفتم: اگر خسته شدی بگو جامون و عوض کنیم مثل تو شوماخر نیستم اما دست فرمون بدی ندارم..
رهام با صدای بلند خندید و در میان خنده گفت: نه جونم من هزار و یک ارزو دارم هنوز بابا نشدم ..
حرف رهام بیشتر جنبه ی مزاح داشت اما من به ارزویی که در سر داشت فکر کردم ,پدر شدن اعتراف می کنم او برازنده هر نقشی بود نقش یک دوست خوب, همسر خوب و یک پدر خوب ..
صدای رهام منو از هپروت خارج کرد:تو چه ارزویی داری..
با تامل گفتم: می خوام یک پرستار خوب بشم یک پرستار که همیشه لبخند رو لب داره.. و در دل گفتم قبل از یک پرستار خوب, ای کاش یک همسر خوب برای تو شوم..
رهام زمزمه کرد: این دیگه ارزو نیست من مطمئنم تو یک پرستار خوب هستی با یک لبخند زیبا روی لبت..
نگاهش کردم برخلاف تصورم در حرفش جدی بود خرسند از اولین اظهار نظر خوب درموردم مثل خودش با همون اهستگی گفتم: ممنون و اینو از تو دارم..
رهام سر تکون داد: من هیچی به تو ندادم جز یک مشت مشغله ی فکری..
منظورش از این حرف چه بود ..قبل از اینکه سوالی بپرسم زنگ موبایلش بلند شد:
سلام مادر خوبی..؟بله تو راهیم..حواسم هست نگران نباش...کی؟ مهرنوش چکارم داشت..؟باشه رسیدم به دیدنش میرم..چشم خداحافظ..
با شنیدن نام مهرنوش حس بدی پیدا کردم مهرنوش که بود و چه نقشی در زندگی رهام داشت این سوالات باعث ازارم می شد.. سردم شد از سرمای هوا یا از وحشت داشتن رقیب ..به افکارم پوزخند زدم مگر من سهمی هر چند کوچک از دل رهام داشتم که نگران داشتن رقیب بودم...
با این وجود نتونستم خوددار باشم نقاب ارامش رو بر چهره ی دلواپسم کشیدم و رو به رهام گفتم:
رهام..
رهام به جای جواب سر تکون داد ..
خواستم بدونم... یعنی... چه جور بگم..
رهام کلافه از حرفهای بی سر و ته من برگشت:اگر تردید داری نگو..
نه نمی تونستم.. کنجکاوی و حسادت بدجوری به جانم افتاده بود باید از نقش مهرنوش در زندگی رهام سر در می اوردم تردید و کنار گذاستم و سریع و صریح گفتم:مهرنوش کیه..؟
یک علامت سوال بزرگ در چشمای رهام نشست: چرا می پرسی..؟
شانه بالا انداختم مثلا بی تفاوت گفتم:همین جوری..
ادم همین جوری تو مسایل دیگران سرک نمی کشه همیشه یک دلیل وجود داره..
از اینکه رهام فریب چهره ی به ظاهر ارام و بی تفاوتم رو نخورد ناراحت لب برچیدم: اصلا نمی خواد بگی..
رهام اتومبیل و به شانه ی جاده کشاند و متوقف کرد..
و به سوی من برگشت: کنجکاوی به ظاهر بی دلیلت و جواب میدم اما ازاین به بعد همین جوری ..
حرفشو ادامه نداد مهفوم حرفش روشن بود دلم فشرد دیگه دلم نمی خواست بدونم مهرنوش کیه و چه نقشی در زندگی رهام داره مطمئنا هر که بود حضورش در زندگی رهام مثل حضور من در خفا و در سایه نبود..نگاهم و به حاشیه جاده دوختم.. با صدای رهام هم نگاه از درختان لخت سرما زده نگرفتم..
نمی دونم این حرفها به چه دردت می خوره اما مهرنوش دختر دایی و یک جورایی همکار منه..
به سکوتم ادامه دادم..
رهام در سکوت من ضربه ای به بازوم زد: چیه چرا ساکت شدی..؟ باز هم سکوت.. با صدای رهام هم نگاه از درختان لخت سرما زده نگرفتم..
نمی دونم این حرفها به چه دردت می خوره اما مهرنوش دختر دایی و یک جورایی همکار منه..
به سکوتم ادامه دادم..
رهام در سکوت من ضربه ای به بازوم زد: چیه چرا ساکت شدی..؟ باز هم سکوت..
رهام اهی کشید و انگار که با خودش خاطراتی مرور می کرد گفت:این حالت تو منو یاد کسی انداخت.. او هم مثل تو وقتی ناراحت می شد سکوت می کرد..
کنجکاوی بار دیگه مغلوبم کرد برگشتم و در چهره ی متفکر رهام گفتم:یاد کی..؟
رهام از مرور خاطراتش که در ظاهر انچنان برایش خوشایند نبود خارج شد و لبخند قشنگی بر لب نشوند و در چشمهای کنجکاوم گفت:مواظب باش این کنجکاوی کار دستت نده..
با اخم نگاه از رهام گرفتم: تو نمی خواد نگران من باشی..
و زمزمه ی رهام: هستم..
باز دلم بنای بی قراری گذاشت دلی که کم توقع بود با کوچکترین حرف به ظاهر عاشقانه خوش می شد..سکوت ناخواسته ای حکمفرما شد و رهام با بهره از این سکوت بقیه مسیر و با شتاب بیشتر رانندگی کرد با ورود به تهران بعد قریب به چهار ماه احساس خوبی پیدا کردم رهام مسیری برخلاف مسیر خونه رو در پیش گرفت نگاه از شلوغی خیابانها گرفتم :
رهام کجا میری..؟خونه ی ما که..
رهام میون حرفم امد:میریم شرکت من , به یاسان گفتم بیاد دنبالت..
در حیرت سر تکان دادم: چرا..؟کار داری..؟
رهام اهی کشید: نه به خاطر خودت..مطمئنا پدرت از دیدن من همراه تو زیاد خوشحال نمیشه..
راست می گفت تا حالا به اینجای قضیه فکر نکرده بودم پدر و مادرم برای جدایی من از رهام روز شماری میکردند در حالی که من خوش بینانه...
با توقف اتومبیل پشت چراغ قرمز از افکارم جدا شدم دست رهام روی شانه ام نشست و منو متوجه ی خود کرد به سوی رهام برگشتم ..
نگاه رهام با همیشه فرق داشت یک نوع درماندگی و استیصال در نگاهش موج میزد در تفسیر نگاه او سردرگم بودم که بالاخره رهام زبان باز کرد..
با نگاه به چراغ قرمز اروم گفت:اینجا پشت چراغ قرمز شاید زمان و مکان مناسبی برای این جور حرفها نباشه اما مجبورم بگم چرا که شاید دیگه تو رو ندیدم...
اول هفته من میرم ماموریت و تا اخر هفته تهران نیستم احتمالا زمان برگشتن تو به رشت هم نباشم دیدار بعدی ما روز فسخ عقدمون میشه نمی خوام تا ان روز صبر کنم پس مجبورم الان این حرفها رو بزنم ..
چراغ سبز شد رهام اتومبیل و به حرکت دراورد و با طی مسافتی کوتاه در حاشیه خیابان متوقف شد.. باهمون نگاه که احساس بدی رو در دلم می کاشت نگاهم کرد نگاهی عمیق که انگار اخرین نگاه قبل از خداحافظی بود..
چشم از نگاهش گرفتم و زیر لب گفتم :حرفتو بگو..
و صدای رهام که بند بند دلمو با تلخی حرفاش از هم گسست:
تو خیلی خوبی و من این رو تو این مدت به عینه دیدم..دلت پاک و معصومه..نگاهت گرم و بکره.. یه جورایی به کسی که تو نصیبش میشی غبطه می خورم ...
بغض در گلوم نشست رهام از چه حرف میزد همیشه انتظار همچین روزی رو می کشیدم اما این روز رو خیلی دور می دیدم الان امادگی شنیدن این حرفها رو نداشتم ...
دستهام و روی گوشام گذاشتم و سرم و تا زانوام خم کردم: الان نه.. الان هیچی نمی خو ام بشنوم..
رهام به من نزدیک شد و دستهامو از روی گوشهام جدا کرد و در دستاش نگه داشت چشم در چشم ترم گفت: الان وقتشه یاسمن.. مجبوری بشنوی.. مجبوری بپذیری..برای من هم گفتن این حرفها راحت نیست اما مجبورم این حرفها رو بزنم..
دستهامو از دستهای گرم رهام با خشم بیرون کشیدم و در نگاه متاثر رهام فریاد زدم:مرد باش و دروغ نگو ..این حرفها برای تو چرا باید سخت باشه برای تو که احساس نداری..
اشکام گلوله گلوله روی گونه ام سر خورد و از چونه ام به زمین افتاد مهاری بر اشکهام نداشتم همونطور که برقلبم نداشتم و عاشق شد..با خشونت خاصی با پشت دست اشکامو پاک کردم..
رهام دست بلند کرد و بار دیگه دستهامو در دستاش نگه داشت: بخدا برای من هم سخته یاسمن ..متاسفم.. نمی خواستم اسیبی به تو برسونم..چرا میگی بی احساسم ..من هم درگیرم شاید نه مثل تو..شاید واسه من عادت باشه .. اما به احترام همین حس و احساسی کمی که دارم نمی خوام دروغ بگم ..
حرفهای رهام و نمی فهمیدم سردرگم شدم نگاهم و تا چشمای محزون رهام بالا بردم شاید از چشماش معنی حرفهاشو بفهمم اما ا ز نگاهش هم چیزی نفهمیدم نگاهش غمگین بود کمی هم تر که برق خاصی رو تو چشماش انداخته بود..
رهام نگاهشو از چشمای ترم دور نگه داشت و سربه زیر با حزنی دلخراش گفت :وقتی چشماتو خیس می بینم وقتی می دونم این خیسی باعثش منم دوست دارم بمیرم ..بخدا فکر نمی کردم روزی به اینجا برسیم.. بخدا تقصیر من نبود.. تو بازی رو بد جدی گرفتی..
دیگه بس بود هر چی شنیده بودم و گریه کرده بودم دیگه بس بود ,التماس بس بود,عشق بس بود..سرم و روی شیشه گذاشتم و با لحنی که از سردیش تنم سرد شد
زیر لب گفتم: بسه.. برو..می خوام برم خونه..
و زمزمه ی رهام : یاسمن هنوز حرفهام تموم نشده..تو هیچی نمیدونی..
برگشتم تلخ شدم:نمی خوام بدونم نمی خوام بشنوم فقط برو..
رهام اهی کشید و قبل از اینکه استارت بزنه زیر لب گفت: یه روز مجبوری تا اخر بشنوی اما اون روز حق گله گذاری نداری که چرا زودتر نگفتم..
نمی دونم از چند چهار راه و میدان و بزرگ راه گذشتیم تا بالاخره در مقابل ساختمونی مرتفع متوقف شدیم..تموم مدت در فکر حرفهای گفته و نگفته رهام بودم و عذاب کشیدم ولی از افکارم دست نکشیدم..
از گوشه ی چشم متوجه رهام شدم که موبایلش و برداشت :سلام یاسان.. کجایی.. کی میرسی..باشه هستم تا بیایی..فعلا..
صدای رهام که منو مورد خطالب قرار داد..
برنگشتم ..
یاسمن تو ماشین باش الان برمی گردم..و از اتومبیل خارج شد..
من ماندم با یک دنیای سوال که بی رحمانه درون ان پرتاب شده بودم.. پایان ۵
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#27
Posted: 3 Feb 2014 15:36
فصل ۶
گذر زمان و احساس نکردم توقف اتومبیل یاسان و جلوی ماشین رهام ندیدم حوادث اطرافم چه اهمیت داشت وقتی قلب عاشقم و اشکهای ارزش نداشت..
زمانی به خود امدم که در سمت من باز شد و یاسان در برابرم ایستاد...یاسان از اتومبیل بیرونم کشید و در اغوش گرفت فکر نمی کردم در تاریکی اطرافم یاسان متوجه چشمای خیسم شود اما یاسان فهمیده بود بیشتر منو در اغوش فشرد و زیر گوشم گفت:
چشمات قرمزه.. چرا..؟ گریه کردی..؟
سرم و بیشتر در سینه ی گرم و ارامش بخش یاسان فرو کردم: یاسان منو ببر خونه..
و صدای هیسس هیسس گفتن یاسان زیر گوشم که منو به ارامش دعوت می کرد.. ارام نشدم با دیدن رهام دوشادوش دختری بدتر نابود شدم پس این بود دلیل سردی رهام.. دلیل کوری او در ندیدن احساسات روشنم..
بغض بار دیگه در گلوم نشست چشمامو بستم و کت یاسان و از روی کمر چنگ زدم:یاسان بریم..دیگه نمی خوام اینجا بمونم..
یاسان منو از اغوشش جدا کرد و در نگاهم با تاثر گفت:یاسمن محکم باش .. بعد هرچی خواستی درددل کن گریه کن من هستم اما الان نه..
رهام شانه به شانه دختر همراهش کنار ما متوقف شد یاسان برگشت رهام سر به زیر دست سوی یاسان دراز کرد:سلام یاسان ..
یاسان با تاخیر دست رهام و فشرد..
رهام دست یاسان و در دست نگه داشت : یاسان باید باهات صحبت کنم همین الان..
یاسان اهی کشید و همراه رهام با چند گام از ما دور شد نگاهم و از انها گرفتم و به دختر مقابلم چشم دوختم دخترک چهره ی ملیحی داشت با یک لبخند زیبا.. در نگاه جستجوگرم دخترک لبخند زیبایش رو تکرار کرد گویا از تاثیر لبخندش روی افراد خبر داشت و صدای زیبایش که گفت:
..این وظیفه ی رهام بود که من و تو رو به هم معرفی کنه.. چشمکی زد و ادامه داد:رهام دیگه بیش از این نمیشه از او انتظار داشت
علاوه بر لبخند زیبا صدای قشنگی هم داشت.. در سکوت من دخترک دستش و به سویم دراز کرد:من مهرنوشم دختر دایی رهام..
پس این مهرنوش بود دختر دایی رهام ,همکار او و شاید عشق او.. اعتراف می کنم علیرغم انتظارم از او بدم نیامد او چه گناهی داشت اگر رهام منو پس زده بود ..
و تو..؟
با صدای مهرنوش از افکارم جدا شدم لبخند زدن در ان شرایط از هر کاری سختر بود نتونستم لبخند بزنم دستشو فشردم چه دست گرم و لطیفی داشت:
من یاسمنم خواهر یاسان..یاسان هم که دو..
مهرنوش براندازم کرد: پس یاسمن تو هستی.. و بعد از مکث کوتاه افزود:اقا یاسان و می شناسم..
رهام و یاسان هر دو سر در گریبان به ما پیوستن.. ناخوداگاه لحظه ای سکوت بر جمع حاکم شد و در نهایت این صدای گوش نواز مهرنوش بود که سکوت و شکست و رو به یاسان گفت:
اقا یاسان من به شما سلام ندادم و با لبخندی افزود:سلام حال شما..؟
یاسان سر بلند کرد و کوتاه به مهرنوش نگریست:شرمنده.. وظیفه ی من بود..سلام..
رهام کلافه نفسش و فوت کرد و رو به مهرنوش گفت: مهرنوش برو تو ماشین من میام..
مهرنوش پذیرفت و با خداحافظی کوتاه در اتومبیل رهام نشست انگار نیشتری در دلم نشست.. سرم و تا حد امکان پایین انداختم و برای جاری نشدن اشکم از خدا یاری گرفتم..
صدای محزون رهام هم باعث نشد سر بلند کنم
یاسان با اجازه من یک صحبت کوچلو با یاسمن خانم دارم تا تو چمدونشو منتقل می کنی من حرفامو میزنم..
یاسان سر تکان داد و در حین عبور از وسط ما در گوش رهام چیزی زمزمه کرد و پاسخ رهام که بیشتر منو گیج و سر در گم کرد: من قول دادم..
یاسان از ما دور شد و رهام اهسته نامم رو باز بدون پسوند خانم صدا کرد:
یاسمن...
سر به زیر همچنان به سکوت خودم اصرار کردم
و صدای ملتمس رهام: یاسمن خواهش می کنم به من نگاه کن..
تحمل دیدن چشمای محزون رهام و نداشتم اما از طرفی این شاید اخرین فرصت غرق شدن در نگاه او بود این فرصت رو از دست ندادم سر بلند کردم و در چشمای غمگین رهام نگاه کردم و به صدای به مراتب غمگینتر از چشماش گوش دادم:
اون اتفاقی که نباید می افتاد, افتاد این وسط من مقصر نیستم تو هم نیستی پس به من اخم نکن ,نگاهتو قایم نکن ,من فقط خواستم کمکت کنم دیگه بسه دروغ نمیگم این وسط من هم یه سودی بردم تو یک قضیه ای به من هم کمک شد الان نه یک روزی واست میگم اون روز شاید احساست تغییر کنه ..
باز داشت با حرفهاش هوشم و امتحان می کرد سر تکون دادم و بعد از سکوتی طولانی لب باز کردم:
چی میگی من متوجه نمیشم..؟
رهام اهی کشید: من هم دیگه متوجه نمیشم..
لحظه ای نگاهم بروی مهرنوش افتاد که از شیشه ی پایین کشیده ماشین به ما نگاه می کرد با نگاه من نگاهش و از ما دور کرد مطمئن شدم بین انها چیزی هست از نتیجه گیری خودم دلم گرفت ناخوداگاه اخم کردم تلخ شدم در چشمای رهام نگاه کردم و با اشاره به مهرنوش گفتم : به نفعت نیست منتظرش بزاری ..
رهام پوزخندی بر لب نشاند: کی گفته زنها باهم فرق می کنن..
در دل گفتم اره همه ی ما مثل هم هستیم سرشار از عاطفه و احساس ولی شما چی هستید...
و با بی رحمی ادامه داد:یاسمن دیگه نمی خوام ببینمت.. این شاید برای هر دوی ما و البته بیشتر واسه تو بهتره..
شوکه شدم نفسم در سینه م موند احساس کردم که تمام علایم حیاتی رو یک به یک از دست میدم سردم شد..رهام متوجه حالم شد در نزدیکترین فاصله از من قرار گرفت و دستمو سمت دهانش برد و ها کرد رهام واقعا برای من که بود یک عاشق دلسوخته.. یا یک بازیگر ماهر.. دستامو با خشونت از دستای گرمش خارج کردم..تحمل این همه نزدیکی رو نداشتم با حالتی نامتعادل یک گام به عقب برداشتم تلو تلو کردم رهام خواست به کمکم بیاد که دستم و بالا اوردم :
نه نمی خوام, دیگه کمکتو نمی خوام دروغ گفتی کمکت به من بی دلیله.. بالاخره ایستادم بدون کمک رهام ...
رهام سر تکون داد : هر جور دوست داری فکر کن..فقط اجازه بده تا اتومبیل یاسان همراهیت کنم..
فریاد زدم:گفتم نمی خوام ..برو راحتم بزار حالم از کمکای به ظاهر بی دلیلت بهم میخوره..
رهام عصبی چنگی به موهای پریشون شده روی پیشونیش زد : باشه یاسمن خودت برو.. فریاد نزن ..داری می لرزی..
نگاهم متوجه یاسان شد که با گامهای بلند خود رو به ما می رسوند..
و صدای ضعیف رهام :یاسمن بین من و یاسان قرار نگیر .. این مسئله فقط به ما مربوط میشه نه کس دیگه..
با رسیدن یاسان در کنارم رهام سکوت کرد یاسان نگاهش و بین من و رهام چرخوند و با نگرانی رو به رهام گفت: قرار بود یک صحبت دوستانه باشه به قول خودت ختم کلامت باشه.. پس این جنجال چیه..
در سکوت و سر به زیری من رهام اروم گفت: پیش امد ..نگران نباش گفتنی ها رو گفتم یاسمن خانم هم شنید و پذیرفت..
پوزخندی بر لبم امد من چی پذیرفته بودم که خودم خبر نداشتم..
یاسان سر تکون داد :باشه و رو به من ادامه داد:پس بریم..
رهام یک لحظه سر بلند کرد و در چشمام زل زد و خیلی زود مسیر نگاهش و عوض کرد و به مهرنوش نگریست..
یاسان با اشاره به مهرنوش رهام و مورد خطاب قرار داد:رهام ,مهرنوش خانم رو زیادی منتظر گذاشتی برو..
رهام به سوی من برگشت و بدون توجه به حضور یاسان گفت: ارزوی خوشبختی واست دارم..و واسه تموم اتفاقاتی که تقصیر من نبود اما رخ داد معذرت می خوام..
یاسان دستش و روی شانه ی رهام گذاشت:برو پسر..خداحافظ..
رهام کوتاه نگاهم کرد و اروم گفت: خداحافظ... و رفت.
در پاسخ با چشمایی تر زیر لب گفتم: به امید دیدار...
دور شدن اتومبیل رهام مساوی بود با شکست سد اشکهام و غرورم اگر یاسان منو نمی گرفت چه بسا من همون طور که شکسته شده بودم متلاشی به زمین می افتادم...در اغوش یاسان در صندلی جا گرفتم و یاسان در گیجی من دیوانه وار پا بر پدال گاز فشرد...
در میون خانواده و در محبتهای بی انتهای انها کم کم به خود مسلط شدم و تونستم بر عشقی که مثل یک معجون اسیدی منو از درون می خورد و متلاشی می کرد سرپوش بگذارم..
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#28
Posted: 3 Feb 2014 15:37
بی چاره مامانم که با تصور از سرماخوردگی شب و روز پرستاریم می کرد و پدر که هر زمان چشم باز می کردم با چهره ای مغموم و متفکر در بسترم می دیدم و من که از دیدن چشمهای نگران و پر سوال او معذب می شدم ترجیح می دادم در بستر بمونم اما به خاطر عشقی که ناخواسته درگیرش شدم جواب پس ندم...
در این شرایط یک هفته از امدنم به تهران گذشت یک هفته ای که برایم به سرعت برق و باد گذشت یک هفته ای که حتی نام رهام و از زبان کسی نشنیدم گویا اصلا رهامی وجود نداشته و شخصی به نام رهام فقط ساخته ی توهمات شبهای تبدارم بوده...
امشب سینا و مادر بزرگم مهمان ما بودند بعد از رهام دیگه تحمل حضور هیچ مردی با هر مناسبتی در زندگیم نداشتم..و با وجود حساسیتی که می دونستم رهام بر سینا دارد از سینا بیش از همه گریزان بودم..اما به اجبار به اصرار مامان با ظاهری ساده بعد از ورود انها به پذیرایی پا گذاشتم..دیدن مادر بزرگم با چهره ی مهربون و همیشه متبسمش بعد از مدتها برایم لذتبخش بود دقایقی در اغوشش عطر گل یاس و به مشام کشیدم و جواب بوسه شو دادم و بی توجه به اخم سینا برای حفظ ظاهر قضیه با او گرم احوالپرسی کردم:سلام پسر خاله..خوبی..؟ مشتاق دیدار..
جواب احوالپرسیم کوتاه و سرد بود: سلام دختر خاله ...
دقایقی سکوت بر جمع حاضر حکمفرما شد عاقبت صدای یاسان بود که یخ جمع و شکست: مامان جون از وقتی که سینا امده کم پیداشدی..
نگاه پر محبت مادر بزرگم ابتدا به سینا و سپس روی یاسان نشست:سینا چند روزی مهمون منه.. بعد باز من هستم و شما بچه های گلم..
صحبت ها حول و حوش سینا و سفرش برای دیدن خانواده پدری و اشتیاقش برای ایران گردی و.. میچرخید که با اشاره ی مامان برای چیدن میز شام از خدا خواسته سالن پذیرایی رو ترک کردم ...در سکوت به تنهایی میز شام و چیدم در تمام مدت به روزی فکر کردم که با کلی ذوق و امید برای رهام ناهار تدارک دیده بودم اما او بشقابشو دست نخورده پس زد..با صدای مادر از افکارم جدا شدم..
یاسمن عزیزم میز و چیدی..؟
مادر با دیدن میز جواب خود را گرفت مقابلم ایستاد و در نگاهم دقیق شد:عزیزم چیه..از چی ناراحتی چرا دیگه واسه من حرف نمی زنی.. درددل نمی کنی.. فکر نکن متوجه نشدم سکوت کردم تا تو راحت باشی..
لبخند محوی برلب نشوندم و در اغوش مادر فرو رفتم:نگران نباش مامانی..من خوبم..فقط خستم..از درس ,از تنهایی..قول میدم با شروع ترم جدید همون یاسمن قبل شوم..
مادر منو از اغوشش جدا کرد و در نگاهم با ناامیدی زمزمه کرد: خدا کنه اینجور باشه که میگی..
با ورود یاسان مامان از صرافت کنکاش در احوالات من افتاد به سوی یاسان برگشت: یاسان تا شام سرد نشده برو بقیه رو صدا کن..
یاسان راه امده رو بازگشت.
در سکوت مطلق شام صرف شد بعد از صرف شام علیرغم مخالفت مامان به تنهایی شستن ظرفها رو برعهده گرفتم و یاسان با تعارف چای از مهمونها پذیرایی کرد..بعد از شستن ظرفها به مهمونها در سالن پذیرایی پیوستم ساعتی با گفتگو با مامان جون سینا و اخم تخمش و ندیده گرفتم ساعتی از بامداد گذشته بود که مامان جون و سینا عزم رفتن کردن ...
با رفتن مامان جون و سینا با خستگی در تخت افتادم و بر خلاف شبای دیگه قبل از اینکه رهام فکرم و مشغول کند به خواب رفتم ..
با صدای زنگ موبایلم چشم باز کردم نگاهم ابتدا به ساعت دیواری مقابلم افتاد ساعت نه صبح و نشون میداد کش و قوسی به خود دادم دست دراز کردم و موبایلم و از پاتختی برداشتم..
شماره ناشناس بود صدامو صاف کردم و در تردید جواب دادم..
بله..؟
صدای گرم و لطیف خانمی در گوشم نشست:سلام عزیزم...خوبی..؟
هوشیار در تخت نشستم: ممنون..شما..؟
من مادر رهام هستم..
باورم نمی شد مادر رهام با من تماس گرفته باشد.. زبان الکن شده ام و چرخوندم...
بله..بله..حال شما..؟
صدای مادر رهام برخلاف رهام گرم و صمیمی بود :ممنون عزیزم..غرض از مزاحمت..
مراحمید..بفرمایید..؟
لطف داری عزیزم..می خوام ببینمت..اگر وقت داشته باشی..؟
یاد حرف رهام افتادم که از ترس وابسته شدن مادرش به من دوست نداشت منو به مادرش معرفی کند نمی تونستم تصمیم بگیرم از یک طرف رد درخواست مادر رهام در توانم نبود و از یک طرف دیگه ترس مواجه شدن با رهام و داشتم..مادر رهام با گفتن رهام رفته ماموریت و تا اخر هفته برنمی گردد خیالم و اسوده کرد برتردیدم غلبه کردم.. میرم هر چه بادا باد..
میام..کجا..کی..؟
صدای هیجان زده ی مادر رهام منو به این باور رسوند که مادر و پسر چقدر باهم متفاوتند..
ممنون عزیزم.. ترجیح میدم ملاقاتمون تو خونه باشه اگر مشکلی نداری..؟
چشم..
امروز بعد از ظهر منتظرم..
بعد از مکالمه بی حس و حال بار دیگه در تخت رها شدم نگاهمو به نقطه نامعلومی در سقف دوختم در فکر دلیلی برای ملاقات امروز بعد از ظهر گذر زمان و احساس نکردم...
با تقه ای به در نشستم..بله
یاسان وارد اتاق شد و کنارم نشست..
فکر کردم تا الان خوابی چرا نیومدی پایین صبحونه بخوری ..؟
هیچ وقت نمی شد مسئله ای رو از یاسان مخفی کنم یا او با زیرکی متوجه می شد یا من پیشاپیش می گفتم..سر به زیر اروم گفتم: مادر رهام تماس گرفت.. برای امروز بعد از ظهر قرار گذاشت..
خب..؟
لحن بی تفاوت یاسان منو متعجب کرد با چشمایی گشاد شده گفتم : شنیدی چی گفتم..؟
اره واسه بعد از ظهر با مهرانه خانم قرار گذاشتی.. و با مکث افزود :حالا من یک سوال دارم دلیل ترس و نگرانیت چیه..؟و خودش جواب داد: اگر بابت دیدن رهام دلهره داری که او نیست تا جایی که من می دونم رفته شیراز ماموریت ...
جوابی نداشتم شانه بالا انداختم: نمی دونم استرس دارم..
یاسان در رفع نگرانی من لبخند بر لب نشوند: نگران نباش مهرانه خانم مثل رهام نیست.. و از جا برخاست و در بهت من ,از اتاق خارج شد..
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب با خودم گفتم: می دونم رهام من شبیه هیچکس نیست..
برای رهایی از استرس به حمام رفتم و با یک دوش ده دقیقه ای با اعتماد به نفس لباس پوشیدم و برای خوردن صبحونه به اشپزخونه رفتم..
صبحونه رو به تنهایی خوردم و بعد از ان برای تهیه ناهار به کمک مامان رفتم مادر معمولا روزهای چهارشنبه و پنج شنبه زودتر به خونه می امد یاسان هم به قول خودش کارش دست خودش بود..با امدن پدر بعد از مدتها با روحیه بهتر در میون خانواده ناهار خوردم ظرف شستم یاسان سر به سرم می گذاشت پدر می خندید و مادر به یاسان اخم می کرد و در نهایت همه بی دلیل شاد بودیم..
ساعت چهار بعد از ظهر و نشون می داد که برای اماده شدن به اتاقم رفتم بعد از یک هفته در مقابل اینه ایستادم با کمی ارایش به چهره ی بی روح و خسته ام جلا بخشیدم پالتو سفید با جین و شال سورمه ای کیف و کفش چرم قهوه ای روشن در نهایت با رضایت از تیپ و ظاهرم دل از اینه کندم و از اتاق خارج شدم یاسان و اماده پشت در تکیه زده میون دیوار اتاقم و دیوار اتاقش دیدم نزدیکش شدم سر بلند کرد با تحسین نگاهم کرد در نگاه ارامش بخش یاسان لبخند زدم و با اعتماد به نفس همراه او روانه شدم...
مامان و پایین پله ها دیدم در نگاهش نگرانی موج میزد گرچه سعی در مخفی کردن ان داشت: دارید میرید..
یاسان قبل از من پاسخ داد :یاسمن و می رسونم میام باهم میرم خرید..
مادر سر تکون داد: باشه منتظرم..و در ادامه به من نگاه کرد :عزیزم قوی باش..
مبهوت از معنی حرف مادر همراه یاسان از خونه خارج شدیم در اتومبیل به حرفهایی که قرار بود بشنوم فکر کردم خودمو برای شنیدن هر چیز حتی اگر باب میل و انتظارم نباشد اماده کردم...با رانندگی که یاسان داشت خیلی زود خودم و در برابر خونه ی رهام دیدم باز دلهره باز اضطراب در دلم رخنه کرد با حس دست یاسان که بر شانه ام نشست برگشتم و در نگاه ارامش بخش یاسان غرق شدم..
هیچ دلیلی برای نگرانی وجود نداره.. مطمئن باش این فقط یک ملاقات دوستانه است..
اطمینان خاطر یاسان در دلم تزریق شد با چند نفس عمیق قبل از انکه تردید بار دیگه در دلم بیوفتد از ماشین پیاده شدم با اعتماد به نگاه مطمئن و ارامش بخش یاسان که همچنان پشت سرم احساس می کردم زنگ و فشردم..
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که در باز شد با غلبه به تمام حس هایی که پاهامو سست می کرد پا بدرون خانه گذاشتم و در رو پشت خود بستم.. دیگه مثل بار اول حیاط بزرگ و استخر و الاچیق نظرم و جلب نکرد با گامهای بلند به در ورودی رسیدم تقه ای به در زدم در روی پاشنه چرخید سر بلند کردم و اندام ظریف و کشیده ی یک خانم با پوشش ساده در برابر خود دیدم لبخند محوی بر لب نشوندم..سلام..یاسمن هستم..
در جوابم حرفی نزد فقط با اشاره دست منو به ورود دعوت کرد پا بدرون خونه گذاشتم خونه ای که سرد بود خونه ای که عطر تلخی داشت خونه ای که یاداور صاحب خونه بود..بی توجه به دکور فریبنده ی خونه بدنبال خانمی که هنوز هویتش برایم نامشخص بود روانه شدم ..بعد از عبور از یک راهروی باریک به یک اتاق بزرگ مربع شکل پا گذاشتیم وسط اتاق روی مبل استیل با روکشی گلبهی خانمی تقریبا پنجاه تا پنجاه و پنج ساله پوشیده در یک کت دامن شکلاتی دیدم نزدیکتر رفتم چهره ی ملیح و متبسم خانم ناخوداگاه چهره ی مهرنوش و به یادم انداخت سعی کردم در پاسخ لبخندش لبخند بزنم نمی دونم موفق شدم یا نه.. به زحمت لب باز کردم..
سلام من یاسمن هستم..
خانمی که دیگه می دونستم مادر رهام است با نگاهی مشتاق براندازم کرد و با اشاره دست منو به نشستن دعوت کرد مقابلش سر به زیر نشستم ..
من مهرانه هستم مادر رهام..و با مکثی کوتاه ادامه داد..سرت و بالا بگیر عزیزم می خوام انتخاب رهامم و ببینم ..
نفس در سینه ام موند سر بلند کردم
مادر رهام با نگاهی دقیق در نگاهم افزود:خوبه.. سلیقه اش همیشه خوب بوده..
دست دراز کرد و دست سردم و بدست گرفت : درست مثل یاس..
عاقبت لبخند بر لبم نشست..مادر رهام برخلاف رهام با محبت و با احساس بود ..
مهرانه خانم رو به خانمی که همچنان در درگاه اتاق ایستاده بود کرد: عاطفه جان برای یاسمن نوشیدی داغ بیار دستاش سرده..
عاطفه خانم با نگاهی به ساعت گفت: چشم ..وقت دارویتان هم شده .. واستون میارم..
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#29
Posted: 3 Feb 2014 15:37
عاطفه خانم که اکنون کشف کردم یه جورایی پرستار مهرانه خانم است از اتاق خارج شد و من موندم و نگاه مشتاق مهرانه خانم که لحظه ای از من دور نمی شد..
لحظه ای در سکوت گذشت در نهایت این مهرانه خانم بود که رشته کلام و بدست گرفت و سکوت رو شکست..
خوشحالم..از اینکه در دنیای پر زرق برق و فریبنده ی امروز رهام من دست روی سادگی و اراستگی گذاشته.. رهام همیشه منو با رفتارش غافلگیر کرده و تو قشنگترین غافلگیری او هستی ..
ظرفیت شنیدن این حرفها از زبان مهرانه خانم رو نداشتم او چه فکر می کرد از کدوم غافلگیری حرف میزد.. در تاریک روشن ذهنم یاد حرف رهام افتادم..مجبور شدم به مادرم بگم تو منو نمی خوای...
ادامه صحبت مهرانه خانم رشته افکارم رو پاره کرد..
رهام پسر خوب و با محبتی است برای من یک پسر خوب برای دوستانش یک دوست خوب و قابل اعتماد و مطمئنم برای همسرش هم می تونه بهترین باشد..گرچه در نگاه اول ممکن است خودخواه به نظر برسه اما نیست..تنها عیبی که داره در بروز احساساتش کوتاهی می کنه... می دونم برای یک مرد عیب بزرگی است .. اما امید دارم برای همسرش اینگونه نباشه همونطور که تو رو انتخاب کرد و به خاطر تو دست رد به خواسته ی من زد پس میشه امیدوار بود برای تو از احساس چیزی کم نگذارد..
با ورود عاطفه خانم با سینی پذیرایی مهرانه خانم لب فرو بست با تشکری که مطمئنم به گوش عاطفه خانم نرسید فنجان شیر قهوه رو برداشتم..
صحبتهای مهرانه خانم باعث عذاب وجدانم می شد چطور می تونستم به یک مادر امیدوار بگم رهام به تو دروغ گفته انطور که تو فکر می کنی شاید پسر خوبی نباشد همانطور که عشق خوبی برای من نبود.. هیچ کدوم از این حرفها رو نزدم در دلم نگه داشتم و اجازه دادم مهرانه خانم هنوز با فکر اینکه پسرش خوب است دلخوش باشد..
سربلند کردم عاطفه خانم رو نشسته در برابر مهرانه خانم دیدم که از قوطی قهوه ای رنگ قرصی زیر زبانش گذاشت..عاطفه خانم کارش رو به نحو احسن انجام داد و بار دیگه اتاق و ترک کرد و ما رو تنها گذاشت..
سکوت دقایقی بر اتاق حکمفرما شد باز این صدای گرم و زنگدار مهرانه خانم بود که سکوت و شکست اهی کشید و در ادامه با لحنی رنجور افزود :
من بیمارم شاید از رهام شنیده باشی در طی دو سال اخیر دو بار عمل جراحی روی قلبم انجام دادم..دکترم می گفت بار دوم علیرغم نا امیدی همه بهوش امدم ..نمی خوام ناراحتت کنم نمی خوام دلت برایم بسوزد.. اکنون که روبرویم نشستی حسی مادری رو دارم که داره واسه دخترش درد دل میکنه تو نگاهم , تو الان حکم دخترم رو داری..تا خودت نخوای من به چشم عروسم نگاهت نمی کنم ..در حال حاضر با وجود قلب بیمارم تنها یک ارزو دارم و اینکه غم چشمای رهام , سردی قلبش به وسیله ی حضور یک زن , یک عشق از بین بره..
لحظه ای سکوت اختیار کرد و پس از چند نفس عمیق ادامه داد..
حالا تو اینجای در برابر یک مادر با فرصت کم در خواستی که به خاطرش تو رو اینجا کشوندم اینه که بیشتر فکر کنی همیشه عشق ها در فرصت های کم ظهور می کنن..
جز سکوت چه داشتم به این مادر امیدوار بگم لب فرو بستم و سر به زیر با بغضم کلنجار رفتم که بی موقع نشکند.. رسوایم نکند..
مهرانه خانم در سکوت من اهی کشید :سکوتت معنی خوبی نمیده.. خودت و ناراحت نکن بهر حال تو حق انتخاب داری شاید رهام من انتخاب تو نباشه..
نه دیگه بیشتر از استانه تحملم شنیده بودم دیگه گنجایش نداشتم اگر یک دقیقه بیشتر در برابر مهرانه خانم می نشستم فریاد میزدم و خودم ,عشقمو رسوا می کردم و البته دروغ رهام رو .. می گفتم که رهام و دوست دارم و فقط برای حفظ غرور و ابرویش در پیش شما لب باز نکردم به او می گفتم رهام در حق من و او به یک نسبت ظلم کرده..
می گفتم برخلاف نظر شما رهام مغرور است خودخواه است و اکنون دروغگو هم به بقیه خصوصیات بدش اضافه شده است..
نه نمی تونستم جلوی فریادم و بگیرم همونطور که کنترل اشکام از دستم خارج شده بود.. بلند شدم و در برابر نگاه ملتمس مهرانه خانم ایستادم فقط تونستم یک کلمه بگم:متاسفم
با شتاب اتاق و ترک کردم و پشت سرم رو هم نگاه نکردم..
تموم مسیر حیاط و بی اعتنا به باد و بارونی که به صورتم شلاق میزد دویدم ..
با حال و روزی اسفناک به خونه رسیدم در سکوت خونه خدا رو شکر کردم کسی حضور ندارد تا حال رقت انگیزم و ببیند و افسوس بخورد روی تختم با لباس خیس افتادم و برای خودم و مهرانه خانم زار زدم...
تا خود صبح با همون لباسهای خیس در تخت موندم و به بهونه ی شام هم پایین نرفتم..
با صدای زنگ موبایلم به زحمت پلک های دردناکم و باز کردم با هجوم نور افتاب به چشمام بار دیگه چشم بستم کورمال کورمال روی پا تختی دست کشیدم تا موبایلم به دستم امد ..
بله..؟
در خواب و بیداری صدای فریاد رهام منو در تخت نشوند و هوشیار کرد..
یاسمن بگو دروغه دیروز پیش مادرم نبودی..؟
شوکه شدم زبانم بند امده بود رهام چه می گفت چرا ملاقات من با مادرش تا این اندازه ناراحت و عصبانیش کرده بود صدای فریاد دوباره اش گوشم رو به درد اورد..
لال شدی یاسمن.. بگو دروغه تو دیروز خونه ی ما نیومدی..
تمام توانم و در زبانم جمع کردم تا فقط یک جمله بگم : نه دروغ نیست..
پس عاطفه راست می گفت اره..؟بگو چه غلطی کردی.. به مادرم چی گفتی.. ؟مگه نمی دونستی اون بیماره.. خواستی با مظلوم نمایی دل مادرم و بدست بیاری اره..؟ حالم از این مکرهای زنانه بهم میخوره..
از ترس فریاد رهام از ترس دلیل خشمش مثل چوب خشک شدم زبانم به زحمت چرخوندم..
رهام چی شده..چه اتفاقی افتاده..؟
فریاد گوش خراش رهام منو به انتها رسوند: به تو مربوط نیست..فقط اینو بدون اگه بلایی سر مادرم بیاد بخدا تلافی می کنم..ازت نمی گذرم یاسمن اینو تو گوشت فرو کن...
و صدای بوق..
صدای بوق مثل این بود که قلب من ایستاد ..مثل این بود قلب و غرور من یکجا تکه تکه شد و بر زمین پخش شد.. نفس در سینه ام گیر کرده بود ..دست یخ زده ام و با ته مونده ی توانم بالا بردم و یقه ی لباسم و پایین کشیدم انگار که یقه ی لباسم سد تنفسم شده بود..عجیب اینکه اشک نریختم فقط مثل یک مجسمه ای شیشه ای شکستم و زیر پتو جمع شدم..
چند ساعت گذشت نمی دونم با تماس دست سردی بر پیشونیم چشم باز کردم باز نور مستقیم خورشید باعث بسته شدن پلک هام شد اما در همون نگاه کوتاه مادرم و با چشم های گریون پدرم و تسبیح بدست و یاسان و با سری افتاده دیدم همه بودند..انگار بالا سر مرده ایستاده بودند.
صدای ضعیف و خش دار مادر رو شنیدم: یاسان برو دوباره دکتر خبر کن هنوز تبش بالاست ..
صدای بسته شدن در اتاق و شنیدم احتمالا یاسان رفته بود ..و در ادامه سکوت بود که در اتاق شناور بود..
نمی دونم بعد از چه مدت زمانی صدای گفتگوی یاسان و با یک مرد شنیدم..
دکتر اخه فشار عصبی دچار نشده..
و صدای محزون مادر که در تایید صحبت یاسان ادامه داد: اقای دکتر مطمئنید تشخیصتون درسته..؟
صدای مهربان و ارامش بخش دکتر: خانم من که گفتم جای نگرانی نیست تب دختر شما علتش می تونه عصبی و استرسی باشه و گرنه تو معاینات اثری از علایم بیماری دیده نشد..
ادامه گفتگوی انها رو نشنیدم باز خواب باز بیهوشی.. هر چه که بود بهتر از دنیای بیداری بود..
بعد یک شبانه روز رسیدگی تبم قطع شد وضعیت جسمیم از نظر دکتر خوب بود اما در مورد وضعیت روحیم چیزی نگفت .. هیچ کس دلیل تب یکباره ام رو نفهمید همه گمون می کردند زیر بارون موندم و دچار سرماخوردگی شده ام.. من هم لب فرو بستم و اجازه دادم در این خیال بمانند..
دلم می خواست از وضعیت مادر رهام با بر شوم اما جرات پرسیدن نداشتم و از طرفی می ترسیدم از قضیه تماس رهام بو ببرد..
پس بهترین راه و در سکوت و دعا دیدم..دعا برای سلامتی کسی که بی دلیل مسبب بیماریش شناخته شدم
ده روز حضورم در تهران در این شرایط سپری شد ده روزی که من لای هیچ جزوه و کتابی رو باز نکردم در میون بدرقه ی اشک و اب مادر و دعای خیر پدر من همراه یاسان راهی رشت شدم قرار بر این شد که یاسان چهار روزی پیشم بماند و بعد از استیبل شدن وضعیتم برگردد...
در تمام طول مسیر به مهرانه خانم فکر کردم از گوشه کنار از پچ پچ کردن های مامان و یاسان و تماس های مکرر یاسان به رهام یک چیزهای دست گیرم شده بود میدونستم همون شب بعد از ملاقاتم یکباره دچار حمله قلبی شده و اکنون در بخش مراقبتهای ویژه قلبCCU تحت مراقبت است ...
به تلافی رهام به نفرتی که طی اخرین تماس در صدایش سرشار بود به همه ی اینها فکر کردم و عذاب کشیدم..
گاهی هم می شد که به خودم فکر می کردم دلم می سوخت دلم برای این مرده متحرک بی اب و رنگ می سوخت.. ارزو می کردم دوباره همون یاسمن گذشته شوم همون یاسمن رها و بی دغدغه..
با ورود به شهر رشت دوباره همه ی خاطرات تلخ و شیزینی که در این شهر بارانی با رهام داشتم به ذهنم هجوم اورد احساس کردم در گوشه گوشه این شهر با رهام خاطره به یادگار گذاشتم..
مثل اسمان رشت عاقبت اسمون چشمم تر شد.. چشم بستم تا خاطرات و نبینم..تا بیشتر از این عذاب نکشم..
دوشنبه اولین امتحانم و در حد نمره قبولی دادم و من که در تموم سالهای تحصیلی جز ممتازها محسوب می شدم شرمم شد در نگاه پرسشگر یاسان بگم فقط پاس میشم..
حضور یاسان در خانه برایم مایه دلگرمی و قوت قلب بود کم کم وجود ارامش بخش یاسان حالم و بهبود بخشید چهار روزی که یاسان قرار بود در رشت بماند به یک هفته رسید در نهایت با اطمینان از شرایط جسمی من به تهران بازگشت یاسان رفت و من در ادامه ی همون ارامش با تسلط روی افکارم باقی امتحاناتم و در حد انتظار دادم ..
فیزیولوژی اخرین امتحانم بود با خروج از سالن امتحان ارام و سر به زیر روی همون نیمکت اشنا دیدم به سویش دویدم و در بی حواسی او را در اغوش فشردم..
ارام تکانی به خود داد و منو از خود دور کرد نگاهش کردم چشماش و برای اولین بار ناراحت دیدم.. با اطلاع از دلیل ناراحتیش اهی کشیدم و دوباره او را در اغوش گرفتم و زیر گوشش گفتم:
این اخرین امتحان ما بود اخر دوستی ما که نبود..
با بغض گفت:بازم می بینمت..؟
ارام و از خود جدا کردم و بر گونه های ترش دست کشیدم و مصمم گفتم: معلومه که همدیگه رو می بینیم..
ارام سر تکون داد و زیر لب گفت: امیدوارم..
با صدای اقای صبوری از ارام فاصله گرفتم و به سوی اقای صبوری برگشتم در سلام پشت دستی کردم: سلام اقای صبوری..
لحظه ای کوتاه نگاه اقای صبوری روی چشمای تر ارام دیدم سپس به سوی من برگشت: سلام خانم راستین.. حال شما و با اشاره به ارام ادامه داد:می بینم که رفتنت اشک دوستانت رو دراورده..
به ارام نگاه کردم که با سری افتاده شنونده ی صحبتهای ما بود نگاه از ارام گرفتم و متاثر جواب دادم: متاسفم خودتون میدونید که چاره ای نداشتم ..
اقای صبوری سر تکون داد و با مزاح تا بلکه جو و متحول کند گفت: بله رهام ما چه گناهی کرده ...او هم حق داره همسرش و کنارش ببینه..
نتونستم خودار باشم با پوزخندی بر لب و لحنی منزجرگفتم : بله همیشه حق با ایشونه..
اقای صبوری سردرگم نگاهم کرد در چشماش یک علامت سوال بزرگ می درخشید ..
با ضربه ی ارام به پهلویم به خود امدم لب گزیدم و سر به زیر انداختم..
ارام برای گمراه کردن اقای صبوری از بحث پیش امده گفت:اقای صبوری نتایج امتحانات چه زمانی زده میشه..؟
هفته اینده تو سایت دانشکده ..
متشکرم..
قابلی نداشت خانم..؟
ارام روشن هستم..
و زمزمه ی اقای صبوری که شاید به تلافی گستاخی بار قبل ارام بود:همچین ارام هم به نظر نمیاین..
سر بلند کردم برخلاف انتظارم ارام با لبخند در پاسخ اقای صبوری گفت: همه همین رو میگن..
اقای صبوری به حرف ارام لبخند زد و ارام هم به او...
پرونده ی ترم اول با تموم سختیها و پستی بلندی ها بسته شد مثل پرونده ی پا نگرفته ی زندگی من و رهام که چند روزی فقط به بسته شدنش مونده بود..
اکنون که در اتومبیل پدر به سوی تهران میروم تموم خاطراتم لحظه به لحظه ان از مقابل چشمام عبور می کند..
اولین دیدارم با رهام در الاچیق.. تقاضای ازدواج او از زبان یاسان.. روز ازمایش.. گرمی دستش روز عقد..روز ثبت نام.. جسارت سیا.. حضور رهام.. عطر اغوشش.. تهران.. ملاقات با مهرانه خانم.. نفرت رهام.. امتحانات و در اخر اشکهای ارام..
همه ی خاطرات زنده و شفاف جلوی چشمام رژه می رفت و من از یاداوری برخی خاطرات لبخند و از یاداوری دیگری اشک می ریختم..
به تهران وارد شدیم به شهری که بوی جدایی می داد...چشم بستم و باز در خاطرات گم شدم..
انقدر در خاطرات غرق بودم که متوجه توقف اتومبیل پدر در برابر خانه مان نشدم صدای پدر منو از خاطراتم جدا کرد : یاسمن عزیزم نمی خوای پیاده شی..؟
پیاده شدم قبل از اینکه کلید بزنم در باز شد و اندام مادر جلوی چشمام نقش بست اشک بی دلیل مادر بیشتر ناراحتم کرد در اغوش مادر رفتم ..
خوش امدی عزیزم..بالاخره تموم شد.. از امشب راحت سرمو روی متکا میزارم..
از اغوش مامان جدا شدم و با نرمه ی انگشتام اشکشو پاک کردم : اره مامان تمام شد...من امدم..
پدر کشون کشون چمدونم و از کنار من و مادر عبور داد: حالا چرا تو راه ایستادید باقی حرفها باشه تو خونه..
من و مامان به هم لبخند زدیم و بدنبال پدر وارد خونه شدیم..روی اولین مبل خودم و رها کردم مامان مقابلم نشست: عزیزم خسته ی راه هستی برو دوش بگیر.. بعد تا امدن یاسان راحت بخواب ..
نگاهم به سمت ساعت کشیده شد ساعت هشت و نیم شب رو نشون میداد نگاهم و سوی مادر گرفتم: یاسان کجا مونده.. تا الان نباید شرکت باشه..؟
متوجه رنگ به رنگ شدن مادر شدم و در ادامه سکوت بی هنگامش که ترس و دلهره ی مبهمی رو در دلم انداخت..
خودمو از مبل جلو کشیدم و در نگاه مامان دقیق شدم : یاسان کجاست مامان..؟
سکوت ادامه دار مادر که کم کم با روح و روانم بازی می کرد ..
مامان یاسان کجاست.. میگی یا از بابا بپرسم..
مادر سرش و بالا گرفت و من چشمای نمناکش و دیدم ترس و وحشتم به انتها رسید..
مامان کشتی منو بگو دیگه..
صدای بغض دار و اروم مادر به زحمت به گوشم رسید:مادر رهام هفته ی گذشته فوت شد رهام حالش خوب نیست.. و بعد از مکثی کوتاه افزود : یاسان اکثر شبها پیش رهام می مونه ..
خودم احساس کردم که قلبم ایستاد خودم احساس کردم که نفسم به شماره افتاد دستم و روی سینه م گذاشتم و فشار دادم خدایا این اخر بد شانسی بود اخر بدبختی بود چرا؟ چرا من.. چرا رهام .. چرا مهرانه خانم که ارزو به دل ماند..
مامان مقابلم نشست و صدای دردمندش که قلبم و بیشتر به درد اورد: یاسمن یاسمن دخترم.. چی شد..؟ گریه کن.. اینطور بغض نکن..
و گام های بلندش و در بغض دنبال کردم که به سوی اشپزخانه رفت و در کمتر از چند ثانیه با یک لیوان اب بار دیگه مقابلم نشست..
لیوان و به لبم نزدیک کرد : بخور عزیزم .. کاش نمی گفتم..و اب و به خوردم داد..
لیوان خالی رو روی میز گذاشت.. در برابر چشمای نگران مامان ایستادم..
مادر سرش و بالا گرفت: چی شد عزیزم..کجا؟
مصمم تر از هر لحظه در عمرم در نگاه مادر با قاطعیت گفتم: می خوام برم..
کجا..؟
پیش رهام..پایان فصل ۶
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#30
Posted: 4 Feb 2014 00:54
فصل ۷
مادر در بهت نگاهم کرد : چی..؟
میخوام برم مامان.. رهام الان به من نیاز داره .. همون طور که در بدترین شرایط دستمو گرفت حالا من می خوام در سخت ترین شرایط کنارش باشم ... خواهش می کنم اجازه بده برم..
مادر کلافه نفسشو فوت کرد و در مبل رها شد: چی میگی یاسمن .. خودت می فهمی چی داری میگی..نکنه باورت شده شوهرته...
در استیصال در مقابل مادر نشستم: مامان رهام شاید شوهرم نباشه اما واسم غریبه نیست.. الان وقت جبرانه.. اگر الانم کمکش نکنم کنارش نباشم همیشه مدیون اون باقی می مونم..
پدر به جمع ما پیوست: چی شده..؟
از مقابل پاهای مادر بلند شدم و در برابر پدر نشستم ملتمس نگاهش کردم: بابا می خوام برم پیش رهام .. تو این شرایط سخت کنارش باشم تا دیگه دینی برگردنم نباشه.. بابا اگر نرم تا اخر عمر افسوس می خورم.. افسوس می خورم که وقتی می تونستم لطف رهام و جبران کنم کاری نکردم..بابا خواهش می کنم..
پدر اهی کشید در نگاه مادر و سپس در نگاه من تامل کرد عاقبت تصمیم خود رو گرفت: باشه برو اما فردا صبح ..
در اغوش پدر پریدم : ممنون پدر .. ممنون از لطف و اعتمادی که به من دارید..
بلند شدم و مادرم رو هم در اغوش گرفتم و زیر گوشش زمزمه کردم: می دونم نگرانید اما لطفا به من اعتماد کنید..
مادر منو از اغوش خود جدا کرد و نگاهم زمزمه کرد: من به تو اعتماد دارم دخترم.. و با مکثی کوتاه ادامه داد: مواظب رهام باش همینطور مواظب خودت..و لبخند زد..
ان شب من یاسان و ندیدم زود به تختخواب رفتم و او دیر به خونه برگشته بود صبح با زنگ ساعت بیدار شدم با یک دوش ده دقیقه ای سرحال خودمو برای یک روز شاید سخت در کنار رهام اماده کردم بدون هیچ گونه ارایش پالتو تیره با جین و شال مشکی پوشیدم و بعد از تماس با اژانس از اتاق خارج شدم کسی در خونه نبود که بدرقه ام کند و تذکرهای تکراری در گوشم بخواند زیر لب با نام خدا از خانه خارج شدم..
در طول مسیر اضطراب این و داشتم که مبادا رهام منو نپذیرد یا مرگ مادرش و از چشم من ببیند.. بالاخره ماشین مقابل خانه بزرگ و خاموش رهام متوقف شد..
پول رو پرداخت کردم و با پاهای که از وحشت و دلهره بر زمین کشیده می شد مقابل در ایستادم وقتی زنگ در و فشردم به شهامتم افرین گفتم بعد از دقیقه ای تامل باز زنگ رو فشردم نمی دونم زنگ چهارم بود یا پنجم که باسماجت من در باز شد با چند نفس عمیق وارد شدم و در رو پشت خود بستم..
برای غلبه به هیجان و ترسم حیاط طویل و با گامهای کوتاه پیمودم برخلاف بار قبل کسی در ورودی و برام باز نکرد در رو باز کردم با ورود به خونه با نگاهی کوتاه همون مسیری که بار قبل راهنمایی شدم در پیش گرفتم از استانه در رهام و سر در گریبان نشسته در کنج دورترین مبل دیدم من که همیشه رهام و با ابهت و پر غرور دیده بودم اکنون دیدن این چهره در هم شکسته و محزون در توانم نبود با پاهای لرزان در سکوت وارد شدم..
صدای گام های من هم باعث نشد رهام سر بردارد و مهمون ناخونده ش و ببیند..
مقابلش نشستم رهام همچنان سر در گریبان در خود فرو رفته بود..
خودمو برای فریاد.. خشم.. نفرت.. اماده کردم
. رهام..
رهام سربلند کرد در نگاهش نه خشم بود نه نفرت نگاهش خالی از هر گونه حس در چشمام افتاد لب تر کردم: سلام.. متاسفم..
صدای اروم رهام به زحمت به گوشم رسید: تویی..؟
دوست داشتی کس دیگه ی باشه..؟
نگاه از من گرفت و سر بر تکیه گاه مبل گذاشت: دوست داشتم هیچ کس نباشد..
ناراحت نشدم حالش قابل درک بود..بلند شدم و با جسارتی که تاکنون در خود سراغ نداشتم کنارش نشستم و دستمو بر رانش گذاشتم..
اما من هستم رهام ..امدم بمونم..
رهام سرش و از تکیه گاه مبل جدا کرد و صورتش و نزدیک صورتم قرار داد با تحقیر و تمسخری که در لحن و نگاهش موج میزد گفت:
اجازه گرفتی امدی اینجا..؟
از فاصله ی نزدیک در نگاهش زل زدم..
رهام پوزخندی زد : نمی ترسی ..؟ اینجا دیگه خونه ی منه..خونه ی تو نیست که مراعات کنم..
علیرغم انتظارش نترسیدم ,عصبانی هم نشدم کاملا مشخص بود برای خالی شدن از حرص و بغض این حرفها رو می زند..
راحت و بی تفاوت گفتم: اگر گفتن این حرفها باعث میشه سبک شی..اروم بشی راحت باش بازم بگو..
رهام سر تکون داد: نه سبک نمیشم .. دیگه اروم نمیشم.. بیشتر داغون میشم عذاب می کشم تو باید بری یاسمن .. حضورت عذابمو بیشتر می کنه..
دلم فشرد در بدترین شرایط یادش بود که منو عذاب دهد.. بچزوند..
باشه میرم..فقط نگرانت بودم که امدم..
قبل از اینکه تکانی بخورم رهام بازومو به چنگ گرفت: نرو.. حالا که امدی بمون..
سر در گم از رفتارهای ضد و نقیضش دستشو از بازوم جدا کردم..
رهام اهی کشید و سر به زیر انداخت: من یک عذر خواهی به تو بدهکارم..اخرین بار خیلی بد حرف زدم میدونم..وقتی از مامان شنیدم خودش تو رو دعوت کرد از عذاب رنجوندن تو دوست داشتم بمیرم..و بعداز مکثی کوتاه افزود: از یاسان شنیدم که قبل رفتن حالت بد شده بود ..تو به کسی چیزی نگفتی اما من میدونم به خاطر من بود..
سکوت کرد و من در سکوت رهام گفتم : من واقعا واسه مرگ مادرت متاسفم..
رهام با لبخند در نگاهم گفت: مادرم از تو خوشش امده بود..
از تغییر مسیر صحبت رهام تعجب کردم رهام در سکوت یکباره ی من برخاست :خسته م شاید لازم باشه کمی بخوابم و از اتاق خارج شد..
با رفتن رهام با نگاهی به اطراف بلند شدم باید گرد و غبار غم رو از فضای خونه بر می داشتم پالتو و شالم و از تن در اوردم.. با دیدن تاپ دو بنده سفید و جین تنگم تازه فهمیدم جز لباس تنم لباس دیگه ی نیاوردم با فکر اینکه بعد بیداری رهام باز پالتو تن می کنم دست به کار شدم تمام کارهای خونه گرد گیری ,جارو , شستن ظرفها همه رو در عرض سه ساعت انجام دادم با فراغت از کار خونه خسته و کوفته روی کاناپه افتادم و چشم بستم..
با صدای رهام که اسمم و صدا می کرد چشم باز کردم
رهام و ایستاده بالا سرم دیدم تکانی به خود دادم و نشستم با نگاه متعجب رهام یکباره یاد کمی لباسم افتادم در برابر چشمای گشاد شده ی رهام ایستادم
چیه..؟
دستمو روی یقه ام گذاشتم و با دست دیگه تاپم و از کمرم پایین کشیدم..
رهام متوجه معذب بودنم شد دستمو گرفت و بدنبال خود کشید..
برای یک لحظه کوتاه ترس وجودم و فرا گرفت: کجا.. و سعی در جدا کردن دستم از دست رهام کردم..
رهام با اخم برگشت و نگاهم کرد: چیه گفتی که نمی ترسی ..و با لحنی که دلخوری در ان پیدا بود ادامه داد: نترس نمی خوام بخورمت.. و باز با کشیدن دستم منو دنبال خود کشید .
پله ها رو بالا رفتیم و بعد از عبور از یک راهروی باریک در اتاقی رو باز کرد و با فشار دستش روی کمرم منو به داخل اتاق هل داد ..
دستمو بالاخره رها کرد ..
سوی کمد گوشه ی اتاق رفت بعد از کنکاش کوتاه چند تیشرت مقابلم روی تخت انداخت..
نگاهم نکرد هنوز از عکس العمل من دلخور بود ..
شرمنده از فکر بدی که در موردش کرده بودم بی اعتنا به تیشرتها پشت سرش قرار گرفتم
رهام..
جوابی نداد..
رهام من..
با خشم به سویم برگشت :تو چی..؟ احمق نیستم ترسو تو چشمات دیدم..درمورد من چی فکر کردی هان ..؟
سر تکون دادم و با بغض گفتم: انکار نمی کنم رهام یک لحظه ترسیدم اما چرا با خودت فکر نمی کنی این عکس العمل طبیعی یک دختره.. من به تو اعتماد دارم و گرنه اینجا نبودم..
اشکم چکید در هاله ای از اشک رهام و دیدم که اروم شد..
متاسفم یاسمن حق با توئه.. من نباید..
قبل از اینکه به سرزنش خود ادامه دهد در اغوشش فرو رفتم..و در سینه اش زمزمه کردم..
من از تو نمی ترسم رهام..
لحظه ی طول کشید که رهام متوجه حضورم در اغوشش شد دستشو اروم بالا اورد و دور کمرم و گرفت
و در ادامه زیر گوشم با حزن خاصی زمزمه کرد: کاش از من می ترسیدی یاسمن نزدیکی به من به نفعت نیست..
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم