انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

وقتی تو هستی


مرد

 
فصل ۱۲
این حرف دیگه خارج از باورم بود شرمنده لب گزیدم و سر به زیر انداختم..
با صدای ارام به ناچار سر بلند کردم..
یاسی چرا این همه اشاره می کنم نمیای..
نگاهم به چشمای ملتمس رهام افتاد نگاه پر خواهش رهام کافی بود که من مصمم رو به ارام بگویم: نه ارام می دونی که اهل رقص نیستم و با اشاره به رهام افزودم در ضمن اقا اجازه نمیده..
ارام خندید و در میون خنده گفت: ای شوهر ذلیل بیچاره از من یاد بگیر..
حضور علی ادامه حرف و از ارام گرفت..
رهام با خنده رو به علی گفت : دیر رسیدی رفیق ذکر خیرت بود...
علی دست دراز کرد و ارام و در سینه نگه داشت و با مزاح گفت: عزیزم باز چشم من و دور دیدی شیطونی کردی..
ارام با عشوه و ناز بوسه ای بر گونه ی علی زد.. باور نکن عزیزم این دوتا حسودن نمی تونن خوشبختی ما رو ببینند..
علی ارام و بیشتر در اغوش فشرد..
رهام زیر لب گفت :ای زن ذلیل بیچاره..
علی شنید و در میون خنده گفت: از افتخارات منه رفیق.. بعد از مکثی کوتاه مسیر صحبت و عوض کرد..
راستی رهام پسر عمه امیر یادت هست همونکه تابستانها می امد خانه ی ما..
رهام تایید کرد:اره چطور..
علی ادامه داد:سراغتو گرفت وقتی گفتم تو هم هستی خوشحال شد..
چه خوب اتفاقا خیلی دوست دارم ببینمش..
علی به میزی دورتر از ما اشاره کرد انجا نشسته اگه مایلی باهم بریم..
رهام نگاهم کرد..
من لبخندی بر لب نشوندم: برو عزیزم..
رهام عمیق نگاهم کرد و زیر لب زمزمه کرد:زود میام عزیزم..و همراه علی به ان سوی سالن رفت..
با دور شدن اندو ارام با شیطنت چشمکی زد: بریم یاسی تا زندانبانت نیومده فرار کنیم..
خندیدم ..تو برو عزیزم من از اینجا نگات می کنم و برات کف میزنم...
ارام پذیرفت: باشه عزیزم در ضمن از خودت پذیرایی کن و با اشاره به میوه و شیرینی روی میز افزود: باور کن اینا دکور نیست .. و لحظه ای بعد در میون جمعیت وسط سالن گم شد..
با صدای خانمی که من و به نام می خواند نگاه از شلوغی وسط سالن گرفتم نگاهم به خانمی مسن که با چهره ای متبسم براندازم می کرد افتاد..
سلام عزیزم.. ببخشید در مورد شما کمی کنجکاوی کردم فهمیدم دوست ارام جان هستید از تهران امدی و مثل ارام جان پرستاری می خوانی و با نگاهی به انگشت بی انگشترم زیر لب گفت: و مجرد هستی...
در حینی که از پشت میز بلند می شدم فکر کردم این گفت مینا خانم است یا خانم مارپل..
سلام خانم بله دوست ارام هستم بفرمایید..
من عمه ی علی.. و با مکثی کوتاه افزود:مینا سعادت هستم
دست دراز شده ی خانمی که اظهار داشت عمه ی علی است فشردم: خوشبختم..
مینا خانم لبخندی زد: من هم همینطور..
به صندلی مقابلم اشاره کردم: بفرمایید..
مینا خانم سر تکون داد :نه عزیزم باید برم فقط یه عرض مختصر داشتم..
و در سکوت من مینا خانم افزود:من و تک فرزندم امیر ساکن تهران هستیم از ابتدای جشن چشمم دنبالت بود حالا که دورت خلوته خیلی مشتاقم تو رو با امیر اشنا کنم..
با چشمایی گشاد شده نگاهش کردم چرا..؟
مینا خانم خوشحال سر بلند کرد و در حینی که گوشه اطراف سالن و از نظر می گذراند گفت: برای یک امر خیر..
و قبل از انکه من از بهت خارج شوم و حرفی بزنم مینا خانم گمشده ی خود رو یافت و او را با اشاره و صدا کرن اسمش به میز ما فراخواند..

جرات نگاه کردن به مسیری که مینا خانم می نگریست نداشتم سر به زیر دنبال جمله ای می گشتم که مینا خانم و از صرافت معرفی من با پسرش بندازد..
متاسفانه قبل از اینکه اقدامی کنم حضور دو مرد و در برابر خود حس کردم..همچنان سر به زیر با دهانی قفل شده فقط شنونده ی صحبتهای مینا خانم شدم..
امیر جان این همون دختر خانمی است که در موردش صحبت کردم..
سکوت من گویا مجالی بود برای جولان بیشتر مینا خانم.. امیرجان همونطور که گفتم یاسمن خانم هم ساکن تهران است و مثل ارام جان دانشجوی پرستاری است..
بهت و حیرتم به بی نهایت رسید..
با شنیدن صدای محکم مرد جوان لرزه ای بر وجودم مستولی شد.. سلام یاسمن خانم.. شرمنده در شب جشن ازدواج دوستت مزاحم شدیم..
و صدای مینا خانم :ای امیر جان چه مزاحمتی ما که قصدمان خیر است..و با مکثی کوتاه افزود: یاسمن جان خانواده حضور ندارند با انها اشنا شویم..
در استیصال کامل سر بلند کردم قبل از اینکه زبون بچرخونم نگاهم در دو چشم برزخی تیره قفل شد..رهام و دیدم که شانه به شانه پسر مینا خانم ایستاده بود از ترس حتی سر نچرخوندم چهره ی امیر و ببینم فقط رهام و دیدم که به خشم و تعصب به طرفم امد و با یک حرکت شتابزده من و به سینه اش چسبوند..و صدای بلند خش دارش: امیر مینا خانم چی میگه..داره از زن من خواستگاری می کنه..؟
بعد از مدتها من باز صدای اهنگین قلب رهام و شنیدم نوایی که ان لحظه محکم و ناموزون میزد..
صدای عذر خواهی امیر و مینا خانم هم باعث نشد من از لذت شنیدن نوای بی قرار قلب رهام غفلت کنم..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
صدای عذر خواهی امیر و مینا خانم هم باعث نشد من از لذت شنیدن نوای بی قرار قلب رهام غفلت کنم..
با عزیمت مینا خانم و پسرش من با ترس و دلهره از سینه ی رهام جدا شدم و سر به زیر روی صندلی نشستم..
جرات انکه سر بلند کنم و در نگاه پر خشم رهام نگاه کنم نداشتم ترجیح دادم در سکوت سر به زیر منتظر طوفان باشم.. انتظارم طول نکشید که طوفان خشم رهام اغاز شد..
وقتی با یه من ارایش و با شال و یقه ی باز و گوشواره ی و زنجیرگردن وسط سالن خودتو تو چشم هر مرد و نامردی تابلو می کنی نتیجه اش میشه این..که دوست دوره ی نوجوونی خواستگار زن ادم بشه..
سر بلند کردم و با صدای که انگار از ته چاه درمی امد گفتم: من زن تو نیستم..
رهام پوزخندی زد و کلافه دستی به موهاش کشید..
نه نیستی حتما خیلی ناراحتی مجلس خواستگاریتو خراب کردم اره..؟قبل از انکه حرف بزنم رهام انگشتش و به لب زد : ساکت باش یاسمن دیگه نمی خوام صداتو بشنوم اگر خروس بی محل شدم فقط برای حفظ ابروم بود که فردا یکی مثل علی نگه ا مگه یاسمن زن رهام نبود پس چی شد زن پسر عمه ی فرصت طلب ما شد..و با مکث ادامه داد: رفتیم تهران اجازه داری تماس بگیری و بگی من و رهام از هم جدا شدیم و حالا یک دختر ازاد هستی که می تونی به پیشنهاد خواستگاری امیر اقا فکر کنی.. فهمیدی ..
چشمم تر شد نه از فریاد رهام از پیشکش کردن راحت من.. که چون عروسکی بی جان در اختیار رهام بودم گاهی او دلش می خواست و عروسکش رو لوس می کرد و گاهی از او منزجر می شد و راحت بدون هیچ گونه وابستگی به هر کسی پیشکش می کرد.. حرف نزدم با سر سختی بغضم و قورت دادم و از پشت میز بلند شدم و بدون انکه مقصدی داشته باشم از میون میزها گذشتم و با پا گذاشتن در محوطه بیرون تالار تازه احساس کردم چقدر کمبود اکسیزن داشتم...
روی اولین نیمکت رها شدم و اجازه دادم چشمام مثل اسمون این شهر بارانی شود و ببارد..
شاید یک ساعت شاید بیشتر روی نیمکت نشستم و اشک ریختم می دیدم برخی از مهمونها با ظرف شام بیرون می امدند و در خلوتی می نشستند اما من ان لحظه از همه چیز سیر بودم از شام از اشک از عشق و در نهایت از رهام, رهامی که هر وقت به نبود و دوریش عادت می کردم او خود برای اطمینان از اسیر بودن عاشق دلخسته اش پا پیش می گذاشت ..
یاسمن پاسو بریم..
صدای طلبکارانه ی رهام رشته افکارم و پاره کرد نگاهش نکردم ..
رهام عصبی بار دیگه گفت: میگم پاشو بریم.. از ارمان کلید می گیرم میریم خونه وسایلت و جمع می کنی باهم برمی گردیم تهران..
خالی از هر حس سر بلندکردم :من باتو بهشت هم نمیام.. خودت تنها برو...
کلافه کنارم نشست :یک ساعت و نیمه اینجا نشستی من و نگهبانت کردی کافی نیست..بریم خداحافظی کنیم تا دیر نشده راه بیوفتیم..
در نیمکت جابه جا شدم و از او فاصله گرفتم :چرا دست از سرم برنمی داری هان من نمیام خودت تنها برو..
رهام عصبی بازومو کشید و نگاهم و در برابر خود قرار داد: مگه خودت اینطور وانمود نکردی من و تو باهم هستیم چطور می تونم بدون تو برم..
خشم رهام باعث نشد کوتاه بیام با صدای بلند گفتم:من غلط کر....
و قبل از انکه جمله ام کامل شود دست رهام روی دهانم نشست و چشماش که با حالتی خاص روی صورتم می چرخید: می دونی که روش دیگه ای هم برای بستن دهانت بلدم پس حرف بی خود نزن که به نفعت نیست..
با خشونت دستش و از روی دهانم برداشتم.. حالم ازت بهم می خوره.. از زورگویی هات ,از تعصب مسخره ت ,از حساسیت های بی موردت..
اگر خارج شدن مهمونها و هیاهوی انها نبود شاید رابطه ی من و رهام برای همیشه به اخر خط می رسید..
از فاصله ی دور مریم خانم و ارمان و دیدم که به طرف ما می امد دستی بر گونه و زیر چشمام کشیدم و صدای زیر لبی رهام شنیدم: یاسمن هرچی هست فقط بین ما باشه خواهش می کنم تو بوق و کرنا نکن..
حرفی نزدم در برابر چشمای نگران مریم خانم و ارمان از نیمکت جدا شدم..
عزیزم کجا بودی دو ساعته داریم دنبالت می گردیم..
در اغوش باز مریم خانم فرو رفتم و در اغوش مادرانه اش گفتم: معذرت می خوام هوای سالن گرم و گرفته بود با رهام امدیم کمی هوا بخوریم..
مریم خانم من و از اغوشش جدا کرد و با نگرانی در چهره ام دقیق شد:رنگ و روت هم پریده..برو خونه استراحت کن..و در ادامه رو به رهام گفت: شرمنده پسرم شما یاسمن جون و ببر خانه استراحت کند ما تا یکی دو ساعت دیگه بر می گردیم..
رهام لبخندی زد: نه متشکرم دیگه باید راهی بشیم..
مریم خانم اخمی کرد: هرگز اجازه نمیدم تو این وقت شب با بی حالی یاسمن جون راهی شوید..
ارمان در ادامه صحبتهای مادرش افزود: اقا رهام یک شب هزار شب نمی شود یه امشب و در کلبه ی ما بد بگذرونید..
رهام اهی کشید و برای کسب تکلیف به من نگاه کرد و من فقط برای فرار از همسفری در این وقت شب رو به مریم و ارمان گفتم: ممنون من هم ترجیح میدم امشب رشت باشم..
مریم خانم بار دیگه در اغوشم کشید: خوشحالم می کنی عزیزم.. خونه ی خودته..
بوسه ای بر گونه ی مریم خانم زدم و از اغوشش جدا شدم..
ارمان کلید خونه رو به رهام داد:بفرمایید..
رهام در استیصال کلید و گرفت..
برای بدرقه ی ارام همراه ارمان و مریم خانم راهی شدم ارام با دیدن من از حلقه ی مهمونها خود را رها کرد و در برابر ما ایستاد..
و در حالی که دست در بازوی علی حلقه می کرد رو به من گفت: ای کلک اخر مهمونی با رهام کجا جیم شدی..
پوزخند زدم :همین دور و اطراف بودیم..
ارام چشمکی زد:خوش گذشت..؟
تصورات ارام دلم را فشرد بزحمت با بغضم کلنجار رفتم که نشکند و دقایقی دیگر ابروداری کند..
در سکوت من ارام خندید: باشه عزیزم نگو..
لبخندی محو بر لب نشوندم: باز تبریک میگم ..
علی میون حرفم امد: بابت شادی ارام یک دنیا ممنونتون هستم..
سر تکون دادم: کاری نکردم وظیفه ی خواهری بود و در اغوش ارام رفتم و برایش ارزوی خوشبختی کردم..
دقایقی بعد با اشک و لبخند ارام و برای شروع یک فصل جدید در زندگی بدرقه کردم..
خیلی وقته رفتن به چی اینطور زل زدی بریم خونه.. و پانچوم و روی شانه ام گذاشت..
اهی کشیدم و در سکوت بدنبال رهام راهی شدم..
در طول مسیر به جز مواردی که راهنمای مسیر بودم هیچ حرف دیگه ای به زبان نیاوردم..
وقتی رهام اتومبیل و در مقابل خونه ی ارام متوقف کرد بدون تعلل پیاده شدم رهام بعد از پارک اتومبیل کنارم امد و در رو باز کرد و اجازه داد ابتدا من وارد شوم.. در سکوت هردو حیاط و طی کردیم و وارد خونه شدیم...در خونه هم سکوت میون ما ادامه داشت من راه اتاق ارام و در پیش گرفتم و رهام روی کاناپه افتاد..
با ورود به اتاق در و بستم و به سختی زیپ پشت لباسم و باز کردم و با شتاب یک بلوز و شلوار تابستانه ی صورتی که معمولا موقع خواب می پوشیدم به تن کردم و بعد از پاک کردن ارایش و جدا کردن نیم تاج در تخت رها شدم..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
گرسنگی و افکار ازار دهنده خواب و از چشمام فراری داده بود خیره شده به سقف به جشن ازدواج بهترین دوستم که به بدترین شکل ممکن برایم سپری شد فکر کردم.. و عذاب کشیدم..
با صدای در چشم از ان نقطه ی کذایی برداشتم و به رهام که در استانه در ایستاده بود نگاه کردم..
گرسنه نیستی..؟
ملحفه رو تا زیر چونه ام بالا کشیدم و سوال رهام و بی جواب گذاشتم..
رهام اهی کشید و از درگاه در کنده شد و پا بدرون اتاق گذاشت..
با ورود و نزدیک شدن رهام با شتاب در تخت نشستم..
رهام از عکس العمل شتابزده من لبخند تلخی زد و در جای خود ایستاد..
من کجا بخوابم..؟
بالاخره بعد از مدتی سکوت لب باز کردم: نمی دونم..
رهام به پای تخت من اشاره کرد : اجازه میدی پای تخت بخوابم.. البته مجبورم..
به فضای پایین تخت نگاه کردم..
اگر مجبوری بخواب...
رهام که گویا منتظر اجازه ی من بود کت و کرواتش و دراورد و پایین تخت رها شد متکای اضافه ی روی تخت و کنار سرش گذاشتم رهام با لبخندی متکا رو زیر سر گذاشت و چشم برهم نهاد..
من هم بعد از خاموش کردن چراغ اتاق بار دیگه روی تخت دراز کشیدم..
بعد از دقایقی این پهلو و ان پهلو شدن و تلاش بیهوده طاقباز شدم و از پنجره ی روبرو حیاط تاریک و تماشا کردم..
خوابت نمی بره..؟
گویا تکون های من و صدای تخت خواب رهام و خراب کرده بود..
در بی جوابی من رهام بار دیگه زبان باز کرد:چته..؟چرا نمی خوابی ..؟به خاطر منه..؟ می خوای برم بیرون بخوابم..؟
نگاهم و از پنجره گرفتم.. نه به خاطر شما نیست..
صدای زیر لب رهام و به سختی شنیدم:از کی شدم شما..؟
سکوت بار دیگه در اتاق حکمفرما شد در نهایت این رهام بود که سکوت و شکست: یاسمن چته..؟من اگر حرفی زدم اگر بد شدم اگر تلخ شدم به خاطر تو بود چرا نمی خوای درک کنی..
سکوت بیشتر رو جایز ندیدم: چی رو باید درک کنم هان..؟ مگه تو چیزی گفتی.. فقط امر و نهی می کنی.. من هم که..
میون حرفم امد: یاسمن بعضی حرفها قابل گفتن نیست باید حس کرد باید فهمید..
ظرفیت امشبم پر بود دیگه حوصله ی بحث و جدل تازه نداشتم ترجیح دادم سکوت اختیار کنم و باقی شب و در ارامش سپری کنم..
رهام از سکوتم بهره برد:می دونم از من ناراحتی.. شاید حق داشته باشی.. اما باور کن تموم برخورهام به خاطر خودت بود..
درنهایت همیشه رهام تموم بدخلقی ها و دمدمی مزاجی هایش و با این جمله توجیح می کرد دیگه از جمله "به خاطر خودت بود" حالم بهم می خورد..
با تمسخر به خاطر خودت بود و بر زبان اوردم و ادامه دادم: حداقل یه دلیل دیگه واسه کارهات پیدا کن که به اندازه این جمله پوچ و مسخره نباشه..
رهام برخلاف انتظارم عصبانی نشد بلکه غم در صدایش نشست:باور نکن یاسمن مهم نیست بزودی من خودم و از شر این همه عذاب راحت می کنم انوقت تو هم راحت میشی..
نتونستم حیرت و کنجکاویم و از شنیدن این جمله مهار کنم: مثلا چکار می کنی..؟
رهام نفس عمیقی کشید:کاری که دوست دارم انجام میدم.. کاری که دلم میگه.. دیگه نمی خوام بجنگم , دیگه نمی خوام مقاومت کنم.. گرچه دیر فهمیدم اما بالاخره فهمیدم در برابر عشق فقط باید تسلیم شد همین و بس..


با تموم زخم هایی که در ذهن و قلبم جا گذاشته بود اما نتونستم بی تفاوت باشم دلم فشرد لب گزیدم..
رهام از سکوتم بهره برد: یاسمن خوابی..؟ حرفهام و شنیدی..
زیر لب زمزمه کردم: شنیدم مبارکه..
خودم باورم نشد چگونه توانستم کلمه ی مبارکه رو بر زبان بیاورم..
رهام خندید صدای خنده اش مثل نیشتری بود بر قلبم.. چقدر در ان لحظه رهام و پست و منفور دیدم..
اره مبارکه.. رسیدم تهران باید یه سری مقدمات اماده کنم..
کاش می تونستم بی تفاوت و خودار باشم :چه مقدماتی..؟
رهام جدی شد: واسه ورود عشقم می خوام خونه رو عوض کنم و با مکثی کوتاه با لحنی هیجانزده افزود:اخه عشقم از خونه ی بزرگ می ترسه..
از فکرم گذشت چطور مهرنوش بعد از این همه رفت و امد تازه متوجه شده که از خونه ی بزرگ وحشت داره..چه لوس..
نظرت چیه..؟
لب گزیدم و با کنترل روی حرص و خشمم اروم گفتم: نظر من مهم نیست برو از خودش بپرس..
رهام کلمه خودش و تکرار کرد و ادامه داد:باشه از خودش هم می پرسم اما احیانا تو نظری نداری بدردم بخوره..
نه.. رو با خشم گفتم و ادامه دادم:می خوام بخوابم شما اگه خوابت نمی بره برو بیرون ..
رهام خندید..باز گفتی شما..و باز خنده..
زیر لب غریدم:کوفت..
خوشبختانه رهام متوجه نشد اگه هم شنید بروی خودش نیاورد..
لحظاتی بعد سکوت بود که اتاق و پر کرد و من در سکوت اتاق تا خود سپیده به عشق رهام فکر کردم و از درد به خود پیچیدم نمی دونم چه ساعتی بود که بالاخره پلکهای متورم و دردناکم روی هم افتادند..
یاسمن.. یاسمن ..عزیزم پاشو..
چشم باز کردم و رهام و نشسته لبه تخت دیدم ..
چشم از چشمای رهام برنداشتم شاید این اخر بار بود رهام نشسته دربستر و خیره در چشمام می دیدم..
رهام در نگاه خیره ام اخم کرد.. چرا چشمات قرمزه..؟
چشم از نگاه دقیق رهام گرفتم و در تخت خودم و بالا کشیدم..
رهام چونه ام و بدست گرفت و نگاهم و در برابر خود قرار داد:میگم چرا چشمات قرمزه..
اخم کردم و دستش و پس زدم:ولم کن خوبم..
نفسش و فوت کرد و با خشونت بار دیگه چونه مو بدست گرفت:بگو به تو مربوط نیست اما دروغ نگو فهمیدی..
در چشمای عصبی رهام نگاه کردم و با بغض گفتم:چرا ولم نمی کنی هان..
رهام دست از چونه ام برداشت و با حزن خاصی گفت:ناراحتت می کنم ..؟
حرفی نزدم رهام در سکوت من از تخت کنده شد و در حالی که از اتاق خارج می شد گفت:پاشو اماده شو ..
با رفتن رهام گیج و خسته از تخت جدا شدم و لباسهام و در چمدان چپاندم و با پوشیدن مانتو شلوار تابستانه بار دیگه درتخت رها شدم ..
بعد از طی دقایقی رهام با تقه ای به در وارد اتاق شد تکان نخوردم نگاهی به من انداخت..
چرا نمیای صبحونه بخوری..
میل ندارم..
رهام اخمی به چهره راند:اذیت نکن پاشو صبحونه بخور دیشب هم شام نخوردی..
نمی خورم تو بخور ..
رهام دستی در موهایش کشید:چته هان..
در تخت نشستم: هیچی فقط میل ندارم..
باشه نخور پاشو بریم با یاسان تماس گرفتم گفتم تو با من میای..
چی گفت..
به جای جواب سوالم گفت: پاشو بریم..
صبحونه خوردی..؟
به خودم مربوطه.. و با برداشتن چمدان از اتاق خارج شد..
کاش می تونستم تنها بروم و یک درس حسابی به او بدهم اما میدونستم این فقط یک خیال واهی بود..
با خداحافظی و ارزوی خوشبختی برای ارام عزیز منزل مریم خانم و ترک کردیم..
در ابتدای مسیر بودیم که رهام لحظه ای به طرفم برگشت:صندلی و رو صاف کن راحت باش..
دلم فشرد اعتراف می کنم به همین اندک مهربانی و توجه رهام قانع بودم اگر مرا می خواست..
سر تکون دادم: راحتم..
رهام در حالی که نگاهش به جاده بود گفت:چشمات قرمزه بخواب ..
تو جاده خوابم نمیبره..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
و در ادامه سکوت بود که بین ما حکمفرما شد انقدر در نگاه کردن به جاده سماجت نشون دادم که گیج شدم و ناخواسته پلکهام روی هم افتاد..
چقدر گذشت چقدر خوابیدم نمی دونم باصدای زنگ ایفون چشم باز کردم با گیجی نگاهی به اطراف انداختم کم کم مشاعر به خواب رفته ام بیدار شد این اتاق, اتاق رهام بود همون اتاق پر خاطره..
نظری دوباره به اتاق انداختم فضای اتاق غمگینم می کرد متکا رو از زیر سرم روی صورتم گذاشتم و بو کشیدم و گریه کردم..
خدایا من چطور می تونستم رهام و نداشته باشم هرچند او عشق خواهرم بود اما عشق کورم این مسائل و درک نمی کرد فقط عاشق بود فقط او را می خواست..
با صدای گفتگوی ضعیفی اروم شدم و گوش تیز کردم صدای رهام بود با دختری..
در تخت نشستم و با نگاهی به ساعت با شتاب از تخت کنده شدم خدایا ساعت یک ظهر بود و من اینجا بی خیال خوابیده بودم و برای عشق از دست رفته ام اشک می ریختم..
پاورچین از اتاق خارج شدم هر چه از اتاق رهام دورتر می شدم صدای گفتگوی رهام با دختری که اکنون با اطمینان می دونستم مهرنوش است رساتر می شد ناخوداگاه پشت در گوش ایستادم ..
فکر می کردم اخر شب میای..
نشد دیگه.. از شرکت چه خبر..؟
شرکت و ول کن از جشن دوستت بگو چطور بود خوش گذشت..؟
رهام با تلخی پاسخ داد:زهرمار بود..
چرا..؟
ول کن مهرنوش خسته ام ..
صدای مهرنوش ردی از نگرانی یافت: چته رهام.. باز یاسمن..
رهام میون حرف مهرنوش امد:بدقلق شده , لجباز شده دیگه اون یاسمن اروم و معصومی که روز اول دیدم نیست..
شاید تو..
رهام بار دیگه اجازه صحبت و به مهرنوش نداد: من کاری نکردم فقط می خوام مواظبش باشم فقط می خوام از مسایلی که خودت می دونی دورش کنم به نظرت این گناهه..
صدای مهرنوش اروم شد:اهمیت نده رهام ..
رهام هم اهمیت نداد و مسیر صحبت و به کار و شرکت عوض کرد..
دیگه باقی حرفها شنیدنش اهمیت نداشت برگشتم و در راه رفتن به سوی اتاق باز صدای گفتگوی انها رو می شنیدم..
ای بابا مگه چند روز نبودی همه چیز روبراهه نگران نباش..با مکثی مهرنوش ادامه داد:ناهار خوردی..
نه ..
می خوای واست ناهار درست کنم..؟
نه عزیزم..بعد میخورم..
صدای مهرنوش با اعتراض همراه شد:رهام بخدا اگه بخوای غذا نخوری به بابا میگم..
رهام خندید و در میون خنده گفت: وای به حالت اگه منو با مهیار درانداختی..
بی ادب بلد نیستی بگی دایی..
و باز صدای خنده رهام :مهیار داییم نیست دوستمه حالا هم اگه فضولیات تموم شد پاشو برو..
و صدای خنده ی بلند هردو که قلبم و به درد اورد..
به اتاق رسیدم و از پشت پنجره مهرنوش و دیدم که با بدرقه ی رهام از خانه خارج شد.. باید اعتراف می کردم خیلی برازنده هم هستند از این اعتراف اشک در چشمام نشست.. بیچاره یلدا.. بیچاره من..
چشم از پنجره گرفتم و در برابر اینه دستی به گونه ی ترم کشیدم ..
تقه ای به در خورد و متعاقب با ان رهام مثل یک سایه در اتاق حاضر شد..
از اینه نگاهش کردم..
لبخندی برلب نشوند..
واقعا دیدن چهره ی یک انسان شکست خورده خنده هم داشت اخم کردم و نگاه از چشماش گرفتم..
رهام با چند گام کوتاه پشت سرم قرار گرفت برگشتم و از فاصله ی نزدیک چهره ی پر شعفش و دیدم قلبم تیر کشید بها ندادم سر به زیر گفتم: متشکرم اما باید بیدارم می کردی..
اینقدر معصوم و ناز خوابیده بودی دلم نیومد بیدارت کنم نگران خانواده نباش گفتم کمی دیر میرسی..
به طرف در اتاق رفتم.. بازم ممنوم خداحافظ به یاسان میگم بیاد چمدونم و بگیره..
گامهای پر شتاب رهام و پشت سرم متوجه شدم: کجا..؟ باهم ناهار می خوریم بعد تو رو می رسونم..
برگشتم.. نه می خوام برم..
چشمای رهام ملتمس شد: یاسمن تو رو خدا بدقلقی نکن من نخوردم منتظر تو بودم..
شانه بالا انداختم: متاسفم من نمی تونم بمونم مثل همیشه خودت تنها بخور..
رهام اهی کشید: خیلی بی انصافی امدی اینجا عادتم دادی بعد انتظار داری باز تنها بخورم تنها..
و ادامه نداد و من در کنجکاوی دست و پاگیر به لبهاش زل زدم..
مال تو قشنگتره..
در بهت سر تکون دادم:چی..؟
رهام سر به زیر انداخت: بریم ناهار بخوریم بعد اجازه داری بری خونه.. و از کنارم گذشت و من و در بهت و حیرت باقی گذاشت
به درگاه اشپزخانه تکیه دادم و به رهام که مشغول چیدن میز ناهار بود نگاه کردم..رهام پس از فارغ شدن از کار نگاهم کرد و یک صندلی از پشت میز بیرون کشید و با اشاره به میز گفت: بفرما ناهار..
اینقدر گرسنه و احساس ضعف می کردم که بدون تعارف پشت میز نشستم..
رهام بشقاب شوید پلو با ماهیچه رو مقابلم گذاشت و خود در برابرم نشست بی اختیار نگاهم به سوی لازانیای کنار دست رهام که برایم چشمک می زد کشیده می شد..
رهام سر بلند کرد استفهام امیز نگاهم کرد:چرا شروع نمی کنی..؟
در تردید لب گزیدم رهام با دنبال کردن رد نگاهم لبخندی بر لب نشوند: لازانیا می خوای..
لبخندی زدم: خیلی معلومه..؟
رهام خندید و بشقاب لازانیا رو وسط میز گذاشت: نه می دونستم لازانیا دوست داری..
در تایید سر تکون دادم و از فکرم گذشت البته به شرطی که رهام پز باشد..
برای اولین بار خیلی راحت و صمیمی در یک بشقاب ناهار خوردیم و براستی که ان ناهار یکی از لذبخش ترین ناهارهای زندگیم شد..
بعد از تموم کردن لازانیا رهام به شوید پلو اشاره کرد:یاسمن از این هم بخور ..
بشقاب و عقب زدم و مقابلش گذاشتم.. ممنون سیر شدم تو بخور..
رهام به تبعیت از من بشقاب و پس زد: سیر شدم.. و به تکیه گاه صندلی تکیه داد و در نگاهم گفت: حالا اگه گفتی چی می چسبه..؟
شانه بالا انداختم:نمی دونم خودت بگو..
رهام بیشتر در صندلی لم داد و با هیجانی غیر قابل وصف در نی نی چشمای سیاهش گفت: چایی که حاصل دست تو باشه می چسبه..
دلم فشرد رهام در نقش یک همسر عاشق و مهربان چقدر برازنده می شد حسی که هم درد بود هم لذت قلبم و پر کرد و نتیجه ی ان اشکی بود که در چشمام حلقه بست..
رهام که حالات چهره م و با دقت دنبال می کرد با دیدن خیسی چشمام از تکیه گاه صندلی جدا شد و روی میز خود را جلو کشید متوجه حرکت دستش به طرف دستم شدم به سرعت دستم و مشت کردم و زیر میز پنهون کردم..
دست رهام و دیدم که وسط میز باقی ماند با اهی سرد زیر لب گفت: چرا حرف نمی زنی یاسمن.. و با مکثی ادامه داد:وقتی با چشمای خیس نگاهم می کنی قلبم تیر می کشه می ترسم یاسمن می ترسم نتوونم خودمو کنترل کنم خواهش می کنم اینجور نگاهم نکن..
بغضم و خوردم و سر به زیر انداختم..
رهام نفسی عمیق کشید..
بی خیال چای..پاشو برسونمت قبل ازاینکه یه کاری دست خودم و تو ندادم..
پس از گفتن این حرف رهام انچنان با شتاب از صندلی بلند شد و از اشپزخانه خارج شد که صندلی با صدای گوشخراشی بر سرامیک اشپزخانه افتاد..
در میون حس های متفاوت درد و بغض و حیرت به کاری که رهام از انجام ان می ترسید فکر کردم و بی نتیجه از فکرم به دنبالش از خونه خارج شدم..
در اتومبیل تنها صدای که به گوش می رسید صدای نفسهای گرم و سردمان بود..
با سرعتی که رهام در پیش گرفته بود اتومبیل خیلی زود در برابر خانه ی ما متوقف شد.. رهام قبل از من از ماشین پیاده شد و با خارج کردن چمدانم و گذاشتن ان مقابل در خانه بار دیگه در سکوت و بهت من در اتومبیل نشست ..
صدای مادر و از ایفون شنیدم: کیه یاسمن تویی..؟
بی اعتنا به صدای مادرم از شیشه پایین کشیده ماشین رهام و دیدم:ممنون رهام.. لطف کردی..
رهام کلافه و اندکی عصبی دست در موهای پریشونش کشید: برو یاسمن تا منم بتونم برم..
حالت عصبی رهام برایم غریب بود سردر گم از کشف شخصیت جدید رهام سر تکون دادم: باشه خداحافظ و قامت راست کردم..
با صدای یاسمن یاسمن گفتن مادر از ایفون به طرف در رفتم: باز کن مامان..
تویی عزیزم پس چرا جواب نمیدی..
و در با صدای تیلک ظریفی باز شد چمدون بدست پا در حیاط گذاشتم با بستن در تازه انزمان صدای جیغ لاستیکای ماشین رهام و شنیدم که از شنوایی من دور و دورتر می شد..
با ورود به خونه با استقبال مامان در اغوشش فرو رفتم مامان دلتنگ من و در اغوش فشرد بوسه ای بر گونه ی مامان زدم و از اغوشش جدا شدم و روی نزدیکترین مبل رها شدم..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
مامان کنارم نشست و در چشمام دقیق شد:خوش گذشت..؟ ارام چطور بود..؟یاسان گفت با رهام امدی..؟چه خبر..؟
و سوال های مامان همینطور ادامه داشت.. نگاه خسته ام و به طرف مامان چرخوندم و لبخند محوی بر لب نشوندم: مامان یکی یکی بپرس..
مامان خندید:باشه عزیزم.. اصلا برو یک دوش بگیر سرحال بشی بعد تخلیه ی اطلاعاتیت می کنم..
خسته از مبل جدا شدم :باشه مامان پس میرم دوش بگیرم شاید هم یه چرت کوتاه خوابیدم..
در حالی که به طرف راه پله ها می رفتم صدای مامان و شنیدم:عزیزم گرسنه نیستی..؟
نه مامان ناهار خوردم.. و در دل افزودم بهترین ناهار عمرم رو...
بعد از یک دوش کوتاه و پوشیدن لباس راحتی در تخت رها شدم و خیره به سقف به رهام فکر کردم به رهام که غریب بود و من عاجز از کشف افکار او..
شب در میون جمع گرم و صمیمی خانواده مجالی برای درگیری فکری نیافتم گفتم و خندیدم و لحظات شادی رو پشت سر گذاشتم ..
با گذشت هفته اخر شهریور و اغاز فصل پاییز فصل درس و دانشگاه من هرچی که به جشن ارام و اتفاقات قبل و بعد ان مربوط می شد از یاد بردم و فقط به درس و شیفتهای کاراموزی بیمارستان چسبیدم..
سه هفته از ماه مهر به این منوال گذشت..
روز اخر مهرماه با وجود سرماخوردگی که دچار شده بودم به اجبار برای حاضر شدن در کلاس روانشناسی عمومی از تخت کنده شدم به خیال اینکه با یک دوش ابگرم سرماخوردگی از تنم خارج می شود به حمام پناه بردم و انقدر زیر دوش اب گرم ایستادم که با حس سوختگی پوستم دوش و بستم و با پوشیدن حوله از حمام خارج شدم با بی حالی بیشتر از همیشه لباس پوشیدم با برداشتن کوله ام بدون انکه رغبتی به نگاه کردن در اینه از خود نشان دهم از اتاق خارج شدم..
تا نیمه راه ایستگاه تاکسی رسیده بودم که باران نم نم شروع به باریدن کرد در بی حسی پاهام اندکی به سرعت قدمهام افزودم تا بالاخره به ایستگاه تاکسی رسیدم با توقف تاکسی کنار پایم با شتاب در صندلی فرو رفتم و گرمای اتاقک تاکسی رو به جون خریدم..
با رسیدن به دانشگاه و دادن پول تاکسی پیاده شدم و کشون کشون خودم و به کلاس روانشناسی رسوندم..
چطور دو ساعت کلاس روانشانسی رو تحمل کردم نمی دونم با خروج استاد صدف دوستم با چهره ای که نگرانی در ان موج میزد به طرفم برگشت..
چته یاسمن.. ؟چرا اینقدر گونه هات سرخ شده..
بی حال و بی رمق کتابم و در کوله چپاندم .. نمی دونم از دیروز احساس سرماخوردگی داشتم حالا هم احساس داغی زیاد می کنم..
صدف دستش و بر پیشونیم گذاشت :ای وای تو که تب داری پاشو بریم درمانگاه..در مخالفت سر تکون دادم نه صدف میرم خونه می خوابم خوب میشم صدف در پافشاری من به ناچار پذیرفت:پس حداقل تا ایستگاه همراهیت می کنم..
صدف دوستم خودش اهل جنوب بود و در خوابگاه دانشجویی کنار دانشگاه زندگی می کرد تا ایستگاه تاکسی همونطور که گفته بود بی اهمیت به بوق بوق ماشین پشت سرمان من و همراهی کرد..
با رسیدن به ایستگاه سر در پالتو روی نیمکت نشستم و اجازه دادم صدف برایم تاکسی بگیرد..
مگه صدای بوق بوق ماشین و نشنیدی..
یک ماه و اندی دوری دلیل نمی شد من صدای پر جذبه و محکم رهام و از یاد برده باشم.. صدایی که هر وقت و در هر شرایطی ضربان قلبم و بالا می برد..
سرمای لانه کرده در وجودم یا سرمای هوا یا شاید هم سرمای لحن پرغرور رهام بود نمی دونم اما باعث شد لرز در وجودم بشینه..
اروم سر بلند کردم و رهام و مثل گذشته زیبا و اراسته در برابر خود دیدم با پاهایی لرزان از نیمکت جدا شدم..
رهام با یک مکث کوتاه در چهره م متوجه حال نامساعدم شد رنگ نگاهش و دیدم که عوض شد غرور و ابهتش در سایه ی نگرانی از بین رفت:حالت خوب نیست یاسمن چرا رنگ و روت سرخ شده..؟ و قبل از اینکه من از حالم برایش بگویم دست گرمش بر پیشونیم گذاشت: تو تب داری می سوزی بعد اینجا نشستی منتظر تاکسی هستی خشم درلحن و نگاه نگرانش نشست:بلد نیستی تماس بگیری یاسان بیاد دنبالت یاسان نتونست گردنم خرد خودم میومدم..
حرف رهام در ان حال اسفناکم لبخند و بر لبم مهمون کرد..
لبخندم خشم رهام و بیشتر کرد: این لبخند برای چیه..؟ داری به من می خندی..؟
سر تکون دادم و با صدایی گرفته گفتم: نه تو که حالا امدی چرا غر میزنی و گردنت و خرد می کنی..
رهام استفهام امیز نگاهم کرد: معلوم هست چی میگی نکنه از شدت تب هذیون میگی..
با حضور صدف رهام ادامه نداد..
نگاه صدف بین من و رهام به گردش درامد..برای اینکه او را از حالت بهت خارج کنم دستش و فشردم..صدف این اقا یکی از اشناهای ماست..اقای راستین..
صدف به رهام لبخند زد: خوشبختم و در ادامه رو به من کرد : یاسمن برات تاکسی گرفتم عزیزم ..
رهام میون حرف صدف امد:ممنون تاکسی رو رد کن بره یاسمن با من میاد ..
قبل از انکه اعتراضی کنم رهام با اخم در نگاهم افزود:به یاسان گفتم کار مهمی دارم..
به ناچار پذیرفتم و با تشکر از صدف از او خداحافظی کردم و همراه رهام به طرف اتومبیلش روانه شدم..
رهام در اتومبیل و برایم باز کرد و در برابرم ایستاد و در نگاه کنجکاو من دست به اورکتش برد و اورکت خاکستری رنگش و از تن خارج کرد و روی شونه های من انداخت..
نگاهی به پیراهن نازک توسی رنگش انداختم:نه نمی خوام لباست کمه سرما می خوری ..
رهام دست روی دستم که به اورکتش رسیده بود گذاشت: فدا سرت من الان بیشتر از همیشه احساس گرما می کنم بزار تنت باشه.. و در ادامه در ماشین و باز کرد و کمک کرد در صندلی بشینم و خودش با تاخیر چند ثانیه ای در ماشین جا گرفت..
قبل از اینکه دست به استارت ببرد به طرفم برگشت:از شدت تب چشمات خمار شده یک کلینیکی این اطراف می شناسم اول بریم انجا اگر وقت شد در مورد کارم صحبت می کنیم..
در اعتراض سر تکون دادم:نه رهام حالم خوبه کارت و بگو..
همین که من گفتم..
بیشتر پافشاری کردم:رهام لازم نیست زحمت بکشی بعد از ظهر با مامان میرم..
رهام با اخم به طرفم رگشت: بس کن یاسمن تا بعد از ظهر جون تو تنت نمونده..
و بی اعتنا به اعتراض من راه کلینیک در پیش گرفت..
با توقف اتومبیل در برابر کلینیک رهام با لحنی که از شیطنت خاصی بهره می برد گفت: از نظر تو مشکل نداره من خودم و همسرت معرفی کنم..؟
در دلم کیلو کیلو قند اب شد اما خوشبختانه چیزی بروز ندادم بی تفاوت شانه بالا انداختم: نمی دونم اگر لازم بود بگو..
رهام در حینی که از ماشین پیاده می شد زیر لب گفت: میگم چه لازم باشه چه نباشه..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
امروز رهام با همیشه فرق داشت و من در گیجی و بی حالی این و خوب حس کردم با بهت و گیجی به دنبال رهام از ماشین خارج شدم و دوشادوش او وارد کلینیک شدم در خلوتی کلینیک خیلی زود نوبت به ما رسید با همراهی رهام وارد اتاق دکتر شدم و با سلام و خسته نباشی مقابل دکتر نشستیم..
بعد از گفتن هیستوری کوتاه از بیماریم دکتر دما و گلوم و چک کرد و بعد از معاینه ی تنفسم مشغول نوشتن نسخه شد..
گویا رهام امروز نمی تونست بر نگرانی خود فایق شود: اقای دکتر مشکلی نداره..
دکتر با چهره ی متبسم سر از نوشتن نسخه برداشت و در چهره ی نگران رهام سر تکون داد: نگران نباش پسرم خانومت مشکلی نداره فقط یک سرماخوردگی مختصره که انشاله با مصرف دارو رفع میشه..
رهام در بهت و شرم من لبخند گل گشادی تحویل دکتر داد و با گرفتن نسخه رو به من گفت: عزیزم شنیدی که هیچ نگران نباش بزودی خوب میشی..
و من با چشمای گشاد شده از حیرت نگاه هیجانزده ی رهام و پاسخ دادم و از ذهنم گذشت مگه من نگران بودم..؟
بعد از تحویل داروها و نوش جان کردن یک امپول لنگ لنگان به کمک رهام در ماشین نشستم..
سوزش و درد باتکسم باعث شده بود در ماشین یوری بشینم..
رهام بعد از من در اتومبیل جا گرفت و از پوزیشنی که به خود گرفته بودم لبخندی بر لب نشوند:درد میکنه..؟
شرمنده لب گزیدم و سر به زیر انداختم..
رهام از شرم من خنده ی بلندی سر داد و با حرکت اتومبیل نگاهش و از من به خیابان مقابل رویش سپرد..
و من تونستم نفس راحتی بکشم..
بعد از دقایقی سکوت وقتی رهام پشت چراغ قرمز متوقف شد کنجکاو به طرفش برگشتم: رهام کارت و نگفتی..؟
رهام نگاهش و از چراغ قرمز به طرف من گرفت: باشه برای یک روز دیگه تو حالت خوب نیست..
اخم کردم: خوبم بخدا بگو چکار داشتی که از کارت زدی امدی جلو دانشگاه..
رهام با تردید نگاهم کرد: مطمئنی خوبی..؟
در تایید سر تکون دادم..
رهام در چشمای کنجکاوم خیره شد: اخه می ترسم یاسمن..
از حرفی که قرار بود بشنوم و رهام بابت گفتن ان واهمه داشت کنجکاویم به بی نهایت رسید..
مستاصل در چشمای خیره ی رهام نالیدم: بگو دیگه مردم از کنجکاوی..
چراغ سبز شد و رهام اتومبیل و به حرکت دراورد بعد از طی مسیری اتومبیل و در حاشیه خیابان پارک کرد و به طرفم برگشت..
باشه میگم ترجیح میدی بریم جایی یا تو ماشین حرف بزنیم..؟
نه تو ماشین باشیم..
رهام در تایید سر تکون داد:هر جور راحتی و بعد از مکثی نسبتا طولانی در حالی که نگاهشو از چشمای مشتاقم می دزدید بالاخره زبان باز کرد..
می خوام لطفی در حقم انجام بدی..
سکوت کردم تا رهام تشویق به ادامه صحبت شود..
رهام با نفسی عمیق تردید و کنار گذاشت و ادامه داد:جز تو با کسی اینقدر راحت نیستم که خواسته ی دلم و باهاش درمیون بزارم.. با مکثی کوتاه زیر لب افزود: می خوام برام بری خواستگاری..
یک لحظه به شنوایی خود شک کردم زیر لب هرچی دعا و ثنا بلد بودم خوندم که اشتباه شنیده باشم.. صدای اکنده از ترس و تردیدم و نشناختم وقتی با صدای لرزان گفتم: چی.. چی گفتی..
رهام جسارت به خرج داد و در نگاه مرددم حرفش و تکرار کرد: برو خواستگاری..
تموم علایم حیاتی رو یک به یک از دست می دادم..هنوز در باور انچه که شنیده بودم تردید داشتم دست لرزانم و بالا بردم و با لمس گونه ی رهام نگاه مرموز او را متوجه خود کردم حرفی نزدم اشکی نریختم فقط در عمق چشمای سیاهش زل زدم رهام دست سردم و از گونه اش جدا کرد و در گرمای دستش نگه داشت..
یاسمن خواهش می کنم با اینجور نگاه کردنت داغونم نکن بخدا مجبور بودم به تو بگم..
سر تکون دادم و بغضم و خوردم و با ارومترین لحن ممکن زمزمه کردم: بی رحم چرا من..
رهام نگاهش و از چشمای من گرفت :چون فقط تو می تونی کمکم کنی ..
نام مهرنوش و ضعیف بر زبان اوردم رهام شنید و پوزخندی بر لب نشوند..فهمیدم نباید اسم مهرنوش و میاوردم در حقیقت من باید از مهرنوش خواستگاری می کردم بی شک پوزخند تلخ رهام به هوش نداشته ام بود چهره ی رهام در نظرم چقدر پست و حقیر امد..
دستم و با خشونت از دست رهام بیرون کشیدم و در دل برای بیچارگی خود و عشقم خون گریه کردم..
صدای رهام بیشتر از قبل دلم و بدرد اورد: به خاطر یک سری اتفاقات من نمی تونم چشم تو چشمش بدوزم و از احساسم براش بگم و تنها راهی که به ذهنم رسید کمک گرفتن از تو بود و با مکث کوتاه و لحنی دردمند ادامه داد: ای کاش مامان مهرانه زنده بود در ان صورت تو رو به زحمت نمی انداختم..
به عینه می دیدم تک تک رویا ها و ارزوهام زیر نگاه بی عشق رهام لگد مال می شد و از بین می رفت..حالا من تبدیل شده بودم به یک ادم بی دل و بی رویا..
نگاه کردن در چشمای رهام که روزی دیوانه وار عاشق غرق شدن در سیاهی انها بودم شهامت می خواست که من ان لحظه سرشار از حسی که یکباره از عمق وجودم جوشید سر بلند کردم و در نگاه نفوذناپذیر رهام زل زدم..
برخلاف ظاهر محکم و استوارم با درونی متلاشی شده و صدای اروم و لرزان گفتم: چرا من ..مگه کم دوست و اشنا داری..؟
رهام سر تکون داد: نه کم دوست و اشنا ندارم اما هیچ کدوم از انها یاسمن نمی شود..
با پوزخندی بر لب در دل جمله ی رهام اصلاح کردم: اره هیچ کدوم یاسمن احمق نمی شود..
در ادامه اخم کردم : اگر برات انجام ندم چکار می کنی..
رهام خیره خیره در چشمام گفت: یادمه می خواستی لطفم و جبران کنی اگر هنوز درسد جبران هستی حالا وقتشه..
بغضم و خوردم نه من این رهام مرموز و نمی شناختم نه من عاشق این رهام نبودم..
اما در یک لحظه کوتاه پا بر همه ی ترس و تردید و حکم عقل و دل گذاشتم و مصمم گفتم: باشه کمکت می کنم به شرطی که بعد از ان من و تو برای همیشه برای هم بیگانه شویم..
رهام با اخم در چشمای مصمم من نگاه کرد: اگر می خوای کمکم کنی شرط و شروط نذار همونطور که من نذاشتم..
با نگاهی به چهره ی پرو و پر توقع رهام گفتم: من با تو فرق دارم ..
رهام سر تکون داد: بعدش هر جور دوست داری رفتار کن من هم هرجور دلم بخواد رفتار می کنم..حالا لطفا به حرفام بدقت گوش بده..
در میون حرف رهام امدم و با لحنی که با تحقیر و تمسخر همراه بود گفتم:اماده م بگو می شنوم حرفهای عاشقانه تو ..
دروغ گفتم من اماده نبودم شنیدن حرفهای عاشقانه ی رهام که روزها و شبهای زیادی در ارزویش بودم خارج توان و تحملم بود اما به اجبار مثل یک مجمسه ی به ظاهر سنگی اما در حقیقت پوشالی چشم به دهان رهام دوختم و ارزو کردم کاش هرگز رهام و نمی دیدم..
پایان فصل ۱۲
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل ۱۳
حرفهایی که الان میشنوی امشب اینقدر با خودت تکرار کن که ملکه ی ذهنت بشه می خوام حرفهام و در اینده مو به مو منتقل کنی..
چقدر ادم می تونست گستاخ و بی شرم باشد بر خلاف درون پر هیاهو و معترضم لب گزیدم و در سکوت به ادامه ی صحبتهای رهام گوش دادم:
بهش بگو دوستش دارم خیلی هم دوستش دارم نمی دونم از کی و کجا عاشقش شدم فقط می دونم دیوانه وار می خوامش و عاشقشم .. بهش بگو از وقتی معنی حسم و فهمیدم تنها بودن و خوردن و خوابیدن برام عذاب شده.. بهش بگو دوست دارم وقتی صبح چشم باز می کنم کنارم ببینمش.. بهش بگو دوست دارم وقتی خسته از شرکت به خونه برمی گردم با اغوش باز کنار در ببینمش.. بهش بگو دوست دارم وقتی سر میز میشینم قبل از غذا چشم و لب خندون اون و ببینم و بوسه بزنم .. بهش بگو دوست دارم شب موقع خواب تو بغلم بگیرمش و ببینمش.. بهش بگو من حسودم نمی خوام به کسی غیر من لبخند بزنه.. بهش بگو من زیادی تعصب دارم نمی خوام جز من با کسی نشست و برخاست کنه.. بهش بگو افتخار بده و وارد قلب و خونه م بشه تا من بهشت و براش معنی کنم.. بهش بگو منتظرشم و می میرم براش..
نه دیگه نمی تونستم بیش از این بشینم و بشنوم از زور درد بغض و حسادت در حال انفجار بودم قلب و غرورم و دیدم که همزمان پودر شدن و به هوا رفتن بغض دار گفتم: کافیه باشه .. همون جور که خواستی به همه ی حرفات فکر می کنم انقدر فکر می کنم که هر زمان تو اراده کنی مثل طوطی براش تکرار کنم..
رهام با غم و حزن خاصی که هم در چشماش و هم در لحن صداش نشسته بود گفت:یاسمن عزیزم حالت خوبه..
بغض دار فریاد زدم: به من نگو عزیزم وقتی قلبا به کسی متعهد شدی تو چه جور ادمی هستی هان..؟ یک ادم دیوونه یا یک ادم پست و حقیر..
دستای رهام و دیدم که به نشانه ی تسلیم بالا امدند : باشه.. باشه یاسمن تو اروم باش خواهش می کنم اروم باش..
با چند نفس عمیق بر خود مسلط و اروم شدم و بی توجه به نگاه نگران رهام تلخ گفتم: خب کی باید ببینمش..
رهام استفهام امیز نگاهم کرد: کیو..؟
پوزخندی به گیجی رهام زدم: عروس خانوم و..
رهام سربع سر به زیر انداخت..هر وقت تو حالت خوب باشه..
مگه حالم براش مهم بود حالم از تظاهرش بهم خورد: من خوبم بگو کی..
رهام سر بلند کرد و در نگاهم اروم گفت:هر چه زودتر بهتر..
قلبم تیر کشید اهمیت ندادم و با تعجب به رهامی که از عشق و عاشقی متواری بود ولی اکنون اینچنین برای عشق جلز و ولز می کرد نگاه کردم..
رهام در نگاه متعجبم اسمم و صدا کرد:یاسمن..
از بهت درامدم: برای من هم بهتره هر چه زودتر لطفت رو جبران کنم که دیگه دینی بر گردنم سنگینی نکنه و با اندکی مکث ادامه دادم:برای فردا ساعت چهار کنار تریای دانشگاه باهاش قرار بذار...
و به طرف در ماشین برگشتم قبل از اینکه دستم به دستگیره در برسه رهام بازوم و کشید و در نگاهم گفت: کجا می رسونمت..
با اخم دست رهام و از بازوم جدا کردم: ترجیح میدم تنها برم می ترسم حضور من تو ماشینت برات گرون تموم بشه..
رهام اهی کشید: یاسمن داری اشتباه می کنی..
لحن صدام اروم و محزون شد:ترجیح میدم در اشتباه باشم تا اینکه احمق باشم..
رهام پرشتاب دو کف دستش و دو طرف صورتم گذاشت و با خشم غرید: بس کن یاسمن کاری نکن که به غلط کردن و چیز خوردن بیوفتم..اگه نمی خوای کمکم کنی راحت باش بگو تا من یک فکر دیگه کنم..
دست بلند کردم مچ دستای رهام و گرفتم و دستاشو از گونه هام جدا کردم:نمی خواد فکرتو مشغول کنی کمکت می کنم و برای همیشه برای هم بیگانه میشیم این برای زندگی اینده تو هم بهتره.. فکر نکنم خانومت بخواد قیافه ی من و ببینه چه برسه به..
و دیگه ادامه ندادم با شتاب کوله ام به چنگ گرفتم و با باز کردن در قبل از اینکه رهام به خود بیاید برای اولین تاکسی دست بلند کردم و با توقف تاکسی درون ان خزیدم و از نگاه مات و مبهوت رهام دور و دورتر شدم..
با وضیعت اسفناک به خونه رسیدم خوشبختانه مامان هنوز به خونه نیومده بود با شتاب خودم و به اتاقم رسوندم و بعد از دراوردن پالتو با خوردن دو قرص زیر پتو رفتم و از درد زخمی که به قلب و روحم زده شده بود به خود پیچیدم و با فکر کردن به حرفهای رهام مثل یک ادم سادیسمی بیشتر برای خود درد خریدم..
انقدر در فکر کردن به حرفهای رهام سماجت نشون دادم که از زور سردرد چشمام بسته شد و به خواب رفتم ..
تا غروب در تخت بیهوش افتادم و شاید اگر صدای در و حضور یاسان بالا سرم نبود تا صبح فردا می خوابیدم..به زحمت چشم باز کردم و به یاسان که لبه ی تختم می نشست لبخند کمرنگی زدم..
پاشو تنبل خانوم چقدر می خوابی.. و در ادامه دستش و به طرف شکمم برد و با خنده افزود: نکنه هوس قلقلک کردی هان..
و انگشتاشو روی شکمم حرکت داد.. در خنده و درد دست یاسان و در دست گرفتم: باشه باشه بلند میشم ولم کن..
یاسان دستشو از روی شکمم برداشت : افرین دختر خوب پاشو..
در تخت خودم و بالا کشیدم و در نگاه هیجانزده ی یاسان نگاه کردم: چیه چرا خوشحالی..؟
یاسان شانه بالا انداخت :همینجوری.. تو چرا بی حالی..؟
من هم به تقلید بی تفاوت شانه بالا انداختم و با اشاره به کیسه ی داروها روی پاتختی گفتم: سرماخوردم صبح هم یک امپول بزرگ نوش جان کردم..
یاسان در چشمام دقیق شد: دیگه چی..
برای فرار از سوالهای یاسان از تخت کنده شدم:هیچی..
صدای یاسان منو از حرکت بازداشت: رهام چکارت داشت ..؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
لب گزیدم و با تلاش برای حفظ ارامش ظاهر به طرف یاسان برگشتم: کار بخصوصی نداشت..
یاسان در برابر چشمای پر هراسم ایستاد: راستی..؟ پس چرا اینقدر پیگیر ساعت کلاست بود..؟
کلافه از سوال جواب های یاسان با اخم گفتم:چرا از خودش نمی پرسی..
یاسان در حالی که از کنارم می گذشت زیر لب زمزمه کرد: پرسیدم و البته جواب هم گرفتم..
و در بهت من اتاق و ترک کرد با رفتن یاسان یک سوال بزرگ در ذهنم شروع به درخشیدن کرد" پس یاسان در جریان بود " و با بغض نشسته در گلو با خود زمزمه کردم :پس چرا نخواست جلوی رهام و بگیرد..
با روح و روانی خسته از اتاق خارج شدم با شنیدن تق و توق ظرفها راهم و به طرف اشپزخانه کج کردم در استانه اشپزخانه مامان و دیدم که پای اجاق ایستاده بود با حس حضور کسی برگشت و با دیدن من با لبخندی به طرفم امد: سلام عزیزم چه عجب بیدار شدی دو بار امدم بالا سرت تکون نخوردی..
بوسه ای بر گونه ی مامان زدم: سرماخوردم بعد از کلاس رفتم درمانگاه ..
مامان سر تکون داد: اره کیسه داروهات و دیدم بشین عزیزم برات سوپ درست کردم..
و به سمت میز هدایتم کرد پشت میز جا گرفتم مامان با لمس پیشونیم با لبخندی اطمینان بخش نفس اسوده ای کشید: خدا رو شکر تب نداری..و بار دیگه پای اجاق ایستاد..
برای شام فسنجون درست کردم اما تو سوپ بخور..
خاطره ای در ذهنم نقش بست رهام فسنجون دوست داشت باز یاد رهام باعث شد قلبم تیر بکشد با اهی از فکر او خارج شدم و به مامان که با دقت خاصی مشغول اشپزی بود چشم دوختم..
با صدای پدر نگاه از مامان گرفتم: سلام یاسمن خانوم کم پیدا.. یا خوابی یا سرت تو کتاب خودتو از ما پنهون میکنی چرا دخترم..؟
با لبخند از پشت میز بلند شدم و در اغوش گرم و امن پدر رفتم:سلام بابا خسته نباشی..
پدرم من و از اغوش خود جدا کرد و با نگاهی مهربان در چشمام اروم گفت:حالا دیگه خسته نیستم..
محبت پدر و با بوسه ای پاسخ دادم با صدای یاسان همگی به یاسان چشم دوختیم: باز شما این دختر نازک نارنجیتون و تنها گیر اوردید و یاسان بینوا رو از یاد بردین..
مامان با عشق یاسان و در اغوش کشید: پسر پسر قند عسل..
یاسان در حالی که مامان و در اغوش می فشرد با چشمکی رو به من که شانه به شانه ی بابا ایستاده بودم با شیطنت گفت: دختر دختر تل خاکستر..
با اخم پا بر زمین کوبیدم: مامان ببین قند عسلت چی میگه..
مامان یاسان و از اغوش خود جدا کرد و با مزاح ضربه ای به بازوی یاسان زد: یاسان چرا سر به سر بچه میزاری..
از حرف مامان یاسان و بابا با صدای بلند قهقهه سر دادند و من با اخم بی اعتنا به خنده ی بلند انها از کنارشان گذشتم و به پذیرایی رفتم..
بعد از صرف شام مامان به قول خودش برای تنبیه یاسان شستن ظرفها رو بر عهده ی او گذاشت و من با لبخند پیروزی در میون غرولند یاسان و خنده ی بابا و مامان به اتاقم رفتم...
به محض افتادن در تخت چشم بستم و به خواب رفتم با صدای زنگ ساعت موبایلم چشم باز کرد با یاد کلاس فارموکولوژی اهی کشیدم بی حالتر از ان بودم که حس نشستن در کلاس فارمو رو داشته باشم زنگ ساعت و قطع کردم و دوباره زیر پتو خزیدم..
یاسمن ..یاسمن مگه کلاس نداری..؟
با صدای مامان اندکی لای پلکهام و باز کردم :مامان نمیرم خسته م خوابم میاد..
مامان پتو رو از روی صورتم کنار زد و با لمس پیشونیم نفس اسوده ای کشید..
باشه عزیزم بخواب دو ساعت دیگه تماس می گیرم باز حالت و می پرسم..
در خواب و بیداری سر تکون دادم..
مامان پتو رو تا روی صورتم بالا کشیدو با خداحافظی اتاق و ترک کرد..
با رفتن مامان باز خوابیدم..چند ساعت گذشته بود نمی دونم که با صدای زنگ موبایل چشم باز کردم دست بردم و موبایلمو از زیر متکا دراوردم :بله..
سلام یاسمن ..عزیزم هنوز که خوابی .. پاشو دوش بگیر سرحال بشی بعد یک صبحونه مفصل بخور..
چشم مامان..
قربون دخترم.. کاری نداری..؟
نه مامان خداحافظ..
خداحافظ..
بعد از تماس مامان با کش و قوسی از تخت کنده شدم و حوله بدست به حمام رفتم..بعد از یک دوش حسابی حوله به تن به اشپزخانه رفتم و صبحونه خوردم و بعد از خوردن صبحونه و شستن فنجون های انباشته در سینک به اتاقم رفتم و لباس پوشیدم و موهام و خشک کردم و باز در تخت دمر افتادم و به حرفهای رهام فکر کردم..
تا ظهر وقت امدن مامان به هر جون کندی بود با یاد رهام وقت گذروندم با امدن مامان از اتاق و فکر رهام دل کندم و به اشپزخانه رفتم و به مامان در اشپزی کمی کمک کردم .. با امدن بابا میز ناهار و چیدم و دور هم ناهار خوردیم..
با نزدیک شدن به ساعت چهار فهمیدم در نهایت نمی تونم از کابوس رویایی با مهرنوش فرار کنم..با درماندگی به اتاق رفتم و نمی دونم بر مبنای چه حسی اما در برابر اینه ایستادم و بیشتر از روزهای قبل به سر و وضم و ارایشم اهمیت دادم بعد از پوشیدن بهترین پالتو و شلوار و شال مناسب با ان با تایید خود دل از اینه کندم و از اتاق خارج شدم در استانه ی اتاق پذیرایی در برابر نگاه پرسشگر مامان و بابا ایستادم..
مامان من با دوستی قرار دارم سعی می کنم زود برگردم..
باشه عزیزم مراقب خودت باش..
پدر در ادامه صحبتهای مامان سویچ ماشین و به طرفم گرفت: بیا با ماشین من برو فقط اهسته برو و مراقب باش..
با حادثه ای که برای یلدا رخ داد من با وجود داشتن گواهینامه می ترسیدم پشت فرمون بشینم با لبخندی دست بابا رو رد کردم: ممنون بابا ترجیح میدم با تاکسی برم..
دیدم که مامان نفس اسوده ای کشید..با خداحافظی کوتاه از خونه خارج شدم و تا رسیدن به ایستگاه تاکسی باز حرفهای رهام و در ذهن مرور کردم..وقتی در تاکسی به طرف دانشگاه می رفتم در دل ارزو کردم ای کاش کسی پیدا می شد که بگوید تموم این اتفاقات کابوسی است که بزودی تموم می شود و من بیدار می شوم اما متاسفانه کسی نبود که این خوش خیالی رو به من هدیه کند..
وقتی تاکسی در برابر در بزرگ دانشگاه ایستاد احساس کردم مسیر طولانی دانشگاه امروز چقدر کوتاه بود.. پول تاکسی رو دادم و باگامهای لرزان در هوای سرد اول ابان سر در گریبان به سوی تریا قدم زنان پیش رفتم..
وقتی در برابر در شیشه ای تریا ایستادم با ذکر نام خدا, خدا رو به کمک طلبیدم که محکم و باشم و در برابر نگاه پرغرور انها نشکنم..در شیشه ای تریا رو باز کرد و در ظهر سرد ابان ماه تریا رو خالی از حضور دیدم تنها رهام بود که گوشه ی دنج تریا سر به زیر فارغ از دنیای اطرافش نشسته بود با نفسی عمیق به سوی رهام رفتم...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
هرچه به رهام نزدیکتر می شدم صدای بینوای قلبم محکمتر و بی قرارتر می شد حتی حضورم بالا سرش باعث نشد رهام از دنیای که در ان غرق بود جدا شود..
صدام و صاف کرد:سلام..
با صدای من رهام با شتاب از پشت میز برخاست: سلام .. سلام بفرما بشین..
با سردترین حالت ممکن پشت میز مقابل رهام نشستم..
چی میخوری..؟
دستای لرزانم و از نگاه تیزبین رهام زیر میز پنهون کردم و با تسلط گفتم: لطفا قهوه..
با دستور رهام دو فنجون قهوه و کیک شکلاتی روی میز قرار گرفت..
دست به فنجون نبردم با نگاهی به اطراف رو به رهام کردم:کی میاد..؟
رهام فنجون قهوه اش و در دست نگه داشت: جز تو کسی نیست..
دارم می بینم جز ما کسی نیست من می..
رهام میون حرفم امد: نه یاسمن منظورم اینه.. اینه که منظورم تو بودی..
بیچاره رهام عاشقی هوشش و برده بود و چرت می گفت پوزخندی بر لب نشوندم: معلوم هست چی میگی..؟
رهام بعد از چند نفس عمیق سر بلند کرد و مستیقم در نگاهم گفت:گوش کن یاسمن کسی قرار نیست بیاد..
خشم در وجودم نشست: فکر کردی من بیکارم چرا تماس نگرفتی خبر بدی قرار کنسل شده..
رهام کلافه انگشت اشاره اش و روی لبش گذاشت: یک دقیقه ساکت باش من برات توضیح میدم..
کیفم و از روی میز چنگ زدم: وقت شنیدن توضیخات تو رو ندارم بعد از Ok شدن قرار بعدی خبرم کن..
رهام عصبی مچم و در مشت فشرد:بشین یاسمن ..فقط چند دقیقه بشین..
با اخم بار دیگه مقابلش نشستم..
در سکوت من رهام بی مقدمه لب باز کرد:
من عشق و برخلاف تموم ادما تجربه کردم تا انجایی که من شنیدم و خبر دارم عشق ادما رو جسور و بی باک می کنه اما برای من عشق با ترس همراه بود یک ترس بزرگ..همیشه از عشق فرار کردم از عشق مهرنوش فرار کردم همونطور که از عشق یلدا فرار کردم.. هیچ کس هم پیدا نشد دلیل گریزم و بپرسه تو هم مثل همه نپرسیدی.. اما حالا من برات میگم من از عاشق شدن می ترسیدم چون عاقبت عاشقی بابا و مهرانه و رویا رو دیده بودم..
در بهت به چشمای غمگین رهام زل زدم: چی میگی رهام..
رهام اهی کشید و ادامه داد:حرف نزن یاسمن فقط گوش کن تو اولین و اخرین نفری هستی که حرفهای تلمبار شده ی دلم و می شنوی..
و بعد از مکثی کوتاه افزود: همه ی حرفهای دیروزم برای تو بود چه کسی جز تو می تونست اینقدر اروم و بیصدا وارد قلبم بشه و صاحب خونه ی اون بشه..
این حرف دیگه خارج از باورم بود بی شک رهام قصد داشت با گفتن این حرفها و دیدن عکس العملم ساعتی تفریح کند خشم جای حیرت در وجودم نشست با صدایی کنترل نشده فریاد زدم:
لعنتی بس کن.. این مسخره بازی رو تموم کن..فکر کردی من چی هستم یک عروسک بی دل و بی احساس که هر چی بارش کنی ککش نگزه.. بی رحم چرا فکر نمی کنی منم ادمم.. دل دارم..
رهام بی توجه به میزهای کم و بیش پر شده ی تریا روی میز خم شد و دستش و بر دهانم گذاشت:
فدات شم اروم باش.. بخدا جز حقیقت حرفی نزدم..
با خشونت دستشو از روی لبم جدا کردم..
رهام بی اعتنا به خشم و فریادم کف دستش و نگاه کرد و با لحنی که منو به مرز جنون می رسوند گفت: اخیش پاک شد.. از وقتی وارد شدی رژ پرنگت رو اعصابم بود..
و در برابر خشم و حیرت من کف دستش و به لبش چسبود..
بی شک رهام دیوونه شده بود که بی اعتنا به خشم من و نگاه حاضرین مشغول بوسیدن کف دستش بود..
زیر لب غریدم: رهام بس کن این نمایش مسخره رو..
رهام کف دستش و از لبش جدا کرد: گور بابای سرطان خوشمزه بود مزه شکلات میداد..
در سرمای هوا عرق بر پیشونیم نشست بار دیگه زیر لب گفتم: رهام بس کن..
رهام نگاهم کرد: باشه عزیزم تو حرص نخور و بعد از مکثی کوتاه جدی ادامه داد : داشتم می گفتم نه مهرنوش نه یلدا نتونستند نظرم و جلب کنند و عاشقم کنند فقط تو بودی که با معصومیتت نظرم و جلب کردی..شاید تنها پس از دو هفته از جداییمون فهمیدم حسی که به تو دارم و باعث گرما و ارامشم میشه اسمش عشقه.. اما من از عشق به خاطر خاطرات تلخی که داشتم گریزان بودم.. رهام با اهی دردمند افزود: یاسان میدونه حالا وقتشه تو هم بدونی ..
مامان مهرانه که من دیوانه وار دوستش داشتم مادر واقعیم نبود مادر واقعیم رویا نام داشت رویا وقتی فقط هفت سالم بود فیلش یاد هندوستان کرد و عاشق پسر عموی از امریکا برگشته ش شد و بعد از کلی جنجال و جنگ اعصاب برای بابا و یک پسر هفت ساله از بابا جدا و دربه در غربت شد..
دهانم از حیرت باز و چشمام به غایت گشاد شد..
رهام بی اعتنا به نگاه متعجم ادامه داد: پدر بعد از دوسال جدایی با امید به بازگشت رویا زندگی کرد اما بالاخره در برابر اصرار دوست و اشنا دوام نیاورد و با مامان مهرانه که به خاطر مشکل نازایش از همسر اولش جدا شده بود ازدواج کرد..
گرچه من بعد چند سال طعم شیرین یک خانواده خوشبخت و چشیدم اما در عالم کودکی می دیدم و درک می کردم که برخلاف رابطه محبت امیز و عاطفی من و مامان مهرانه رابطه ی بابا با او چندان دلپذیر نیست.. گاهی هم که از سر بچگی کنجکاوی می کردم و علت رفتار پدر و می پرسیدم مامان مهرانه با ناز و نوازش منو در اغوش می گرفت و با صدای غمگینی در گوشم می گفت:عزیزم برای تو زوده معنی عشق اول و درک کنی..
شاید غم چشمای مامان مهرانه شاید بی قراری بابا برای رویا شاید هم رفتار جنون امیز و فرار رویا نمی دونم اما من با یک ترس بزرگ از واژه ی عشق رشد کردم و بزرگ شدم..حالا در این لحظه از زمان من در جایگاهی ایستادم که روزی بابا و مامان و رویا ایستاده بودند.. هم عاشقم.. هم معنی عشق اول و درک می کنم.. و هم از عشق می ترسم..یاسمن به روح یلدا به روح مامان مهرانه تو تنها عشق و عشق اولم هستی ..
رهام بعد از نفسی تازه کردن ادامه داد:اگر دیروز با ان روش بی رحمانه خواستگاری کردم تنها به دلیل ترسم بود.. ترسیدم به خاطر مسایل گذشته ,به خاطر عشق یلدا بی فکر دست رد به سینه ی داغ عشقم بزنی..
چند روز با خودم فکر کردم و با مشورت با مهرنوش تصمیم گرفتم با واسطه قرار دادن تو و فرض یک شخص سوم تو رو مجبور به شنیدن حرفام کنم این شیو ه ی خواستگاری در حقیقت یک توفیق اجباری می شد که تو بی دغدغه به حرفام گوش بدی و فکر کنی..
باور حرفهای رهام برام سخت و نامانوس بود.. در تاریک روشن ذهنم چهره ی ملیح و متبسم مهرانه خانم نقش بست..
اخرین جمله ی مهرانه خانم در گوشم پیچید..عشق در فرصتهای کم بوجود میاد....چه حرف زیبا و تاثیر گذاری.. شاید این جمله مصداق عشق او و اقای راستین بود شاید نمی دونم..
با صدای رهام تصویر مهرانه خانم در ذهنم مخدوش شد..
یاسمن عشق من چرا حرف نمی زنی..اگر بخوای به خاطر رفتار و برخوردهای گذشته م تلافی کنی باید بگم سخت ترین راه و انتخاب کردی.. سکوت بدترین چیزیه که من نمی تونم تحملش کنم..
سر بلند کردم و در نگاه رهام که حالا یک عشق تازه و زلال در تیرگی ان نشسته بود غرق شدم..اما دیدن این نگاه عاشق هم باعث نشد زجرهایی که از دیروز تا امروز کشیدم فراموش کنم همینطور زجرهای روز عقد و جدایی و شب ازدواج ارام و البته زجر عشق یکطرفه ی یلدای بی گناه رو..
نه نمی تونستم از کنار درد و رنج هایی که حاصل عشق من به رهام و تلخی وسردی او بود ساده و بی خیال عبور کنم..
مثل گذشته ی خودش تلخ شدم و سخت.. دروغ نمیگم درونم هیاهویی به پا بود اما به حرف دل و احساسم ترتیب اثر ندادم و در چشمای منتظر رهام گفتم: حالا با گفتن این حرفها از من چه توقعی داری انتظار داری از خوشحالی اشک شوق بریزم یا کف تریا ولو بشم..
رهام محزون سر تکون داد: نه یاسمن انتظار انجام هیچ کدوم از کارایی که گفتی ندارم فقط می خوام به حرفام فکر کنی و عشق و بی تابیم و باور کنی..
در نگاه محزون رهام با خشم گفتم:پس جواب عشق و بی تابی یلدا رو کی باید می داد هان..
رهام دست دراز کرد و دستهای سرد من و در گرمی دستاش نگه داشت..یاسمن عشق اجباری نیست یلدا برای من فقط یک دوست بود مثل دوستی من با مهرنوش..
کلافه میون حرفش امدم :دیگه چندتا از این دوستها داری که بعدها بشنوم عاشقت بودن..
رهام لبخندی بر لب نشوند و با دنیای از اعتماد به نفس گفت : یاسمن تقصر من نیست که جذابم ..
خندیدم یک خنده ی عصبی..
رهام بی توجه به خنده ی من دستام و به طرف دهانش برد و ها کرد: چقدر دستات سرده یادمه روز عقد هم دستات سرد بود نکنه کم خونی داری عزیزم ..
و باز دستام و ها کرد..
رهام چه دل خوشی داشت امروز.. من کلافه و عصبی بودم و او نگران سردی دستام و کم خونی نداشته ام بود..
با خشونت دستام و از دستاش دراوردم:ول کن رهام اگر اینطوریه تو هم مشکل هیپرتیروییدی داری که همیشه دستات گرم و نمناکه..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
با خشونت دستام و از دستاش دراوردم:ول کن رهام اگر اینطوریه تو هم مشکل هیپرتیروییدی داری که همیشه دستات گرم و نمناکه..
از ذهنم گذشت چه خوب داخلی جراحی پاس کردم که پز معلوماتم و بدم و انها رو به رخ بکشم..
رهام مستانه خندید و با شیطنتی که از او بعید بود زیرکانه گفت: باشه خانوم پرستار خودم.. اصلا هر مشکلی تو بگی من دارم فقط خواهشا به خاطر مشکلات ریز و درشتم منو جواب نکن..
اعتراف می کنم بعد از مدتها باز با دیدن خنده ی زیبایش دست و دلم لرزید باید قبل از اینکه بدون فکر جوابی میدادم فرار می کردم..
از پشت میز بلند شدم..
رهام هم به دنبالم بلند شد: کجا می رسونمت..
می خوام تنها باشم..
و قبل از اینکه اجازه ی حرف دیگه ای به رهام بدم از تریا خارج شدم گامهای بلند رهام و پشت سرم احساس کردم..
یاسمن صبر کن..یاسمن..
و دستمو از پشت گرفت کشید.. به طرفش پرت شدم رهام سریع با گرفتن بازوام منو در ایستادن کمک کرد..
چکارم داری..؟
رهام دستاشو پایین انداخت: هیچی می خوام برسونمت..
اخمی به چهره نشوندم: نمی خوام ترجیح میدم تنها باشم..
رهام کلافه دستی در موهایش برد: یاسمن چرا عذابم میدی هان..؟چرا سعی نمی کنی منطقی باشی و من و گذشته ام و درک کنی.. بخدا من مجبور بودم به ان شیوه خواستگاری کنم به نظر خودم تنها راه بود حالا اگه بد و بی رحمانه بود تو ببخش..
گامی به عقب برداشتم و تلخ گفتم: باشه سعی می کنم منطقی باشم و درکت کنم حالا تنهام بذار می خوام فکر کنم..
رهام سر تکون داد: باشه تنهات میزارم فقط قبلش یه چیزی بگم..
استفهام امیز نگاهش کردم..
رهام نزدیکم شد و در حداقل فاصله از من در چشمای منتظرم اروم گفت: هنوز بهت نگفتم خیلی دوست دارم و می خوامت..و با مکثی کوتاه افزود: گفتم..؟
نفس گرم مطبوع رهام صورت سردم و گرم می کرد اگر یک ثانیه بیشتر در برابر نگاه بی قرار رهام می ایستادم همه چیز و رها می کردم و خودم و در اغوشش گم می کردم...
با قدم های بلند و شتابان از رهام و عشقش فرار کردم نمی دونم بر مبنای چه حسی اما اشک ریختم و اسم رهام و بارها زیر لب تکرار کردم..
در تموم طول مسیر به رهام و گذشته اش فکر کردم گرچه حالا دلیل رفتار تلخ و سرد گذشته اش برایم روشن بود اما با این وجود سخت بود او را درک کنم شاید هم چون من هیچ وقت در شرایط او نبودم و زندگی نکردم قادر به درک او نبودم..
اینقدر ذهنم حولو حوش حرفهای رهام می چرخید که متوجه ایستادن تاکسی مقابل در خونه مون نشدم با صدای راننده از دنیای اشفته ای که در ان غرق بودم خارج شدم:خانم رسیدیم..همین جاست دیگه.. ؟
سر تکون دادم و با دادن پول تاکسی با حالی متفاوت یا شاید بدتر از زمان خروجم وارد خونه شدم و سر به زیر مستقیم به اتاقم رفتم..
یک هفته از ملاقاتم با رهام می گذشت عین این یک هفته رو من مثل یک روح سرگردان در خونه می چرخیم و فکر می کردم گویا دیگه ساکن بودن چاره ی مشغله ی فکریم نبود..
روزهای اول مامان با مدارا کردن از کنار من و حالاتم می گذشت روزهای بعد وقتی دید مدارا کردن چاره ساز نیست با نزدیک شدن خواست از دلیل رفتارهای اخیرم سر دربیاورد ابتدا با ناز و نوازش و بعد از یک هفته صبر و دندان رو جگر گذاشتن با اخم و هشدار مصمم از من توضیح خواست..
بالاخره بعد از یک هفته روزه ی سکوت چاره ای جز لب باز کردن ندیدم در حالی که نگاهم و از چشمای منتظر مامان می دزدیم اروم گفتم: می خوام راهنمایم کنی مامان .. من دیگه از تنها فکر کردن خسته شدم .. به بن بست رسیدم..
مامان دستم و در دستش فشرد: بگو عزیزم.. منو دوست خود حساب کن و از دلت حرف بزن.. قول میدم شنونده ی خوبی باشم..
با کلی شرمندگی تردید و کنار گذاشتم و سر به زیر از دلم گفتم: هفته ی گذشته رهام از من خواستگاری کرد.. گفت دوستم داره و منتظرمه..
برخلاف انتظارم مامان دلخور یا حیرت زده نشد: خب تو چی گفتی..
سر تکون داد: هیچی..
چرا..؟
واقعا چرا شاید به علت عشقی که یلدا به رهام داشت شاید به دلیل رفتار گذشته ی رهام بامن یا شاید هم به دلیل سینا..
سر درگم در علت تردیدم شانه بالا انداختم: نمی دونم مامان.. اخه خیلی مسائل وجود داره که باعث شده تو تصمیم گیری دچار مشکل بشم..
برای من بگو چه مسائلی وجود داره..؟
بعد از دقایقی نسبتا طولانی دل به دریا زدم و سکوت و شکستم: قسمت اعظم تردیدم مربوط میشه به یلدا..
مامان استفهام امیز زیر لب اسم یلدا و تکرار کرد ..
ادامه دادم:بله مامان یلدا.. فکر نکنم شما بدونید که یلدا رهام و می خواست و یه جواریی عاشقش بود و حالا من..
مامان با حیرت میون حرفم امد:نه باورم نمیشه.. با اون گریه و بی تابی که رهام روز مرگ یلدا کرد من فکر می کردم این رهامه که عاشق یلداست..
سر تکون دادم : نه مامان اشتباه می کنی..
مامان با غمی غریب در چشماش لب گزید و بعد سکوتی کوتاه چشم در چشم من گفت:یاسمن تو باید من و پدرت و ببخشی..
برای شنیدن حقیقتی دیگر گنجایش نداشتم اما مگر چاره ای داشتم..
چرا مامان..؟
مامان نگاهش و از چشمای منتظر من دور نگه داشت: من و پدرت با برداشتی اشتباهون باعث شدیم علیرغم محبتی که تو چشمات می دیدیم خیلی سریع بعد جور شدن انتقالیت از رهام جدا شی شاید تقصیر ما بود که ناخواسته فرصت عاشقی رو از شما گرفتیم..
مات و مبهوت از حرفهای جدیدی که می شنیدم گفتم: یعنی همه ی تلاش و عجله ی شما برای هر چه سریعتر جدایی من از رهام به خاطر تصور اشتباهتون بود..
ماماه اهی کشید: متاسفم یاسمن.. ما خواستیم قبل بیخ پیدا کردن علاقه ی تو به رهام و قبل از اینکه این علاقه با بی توجهی رهام مواجه بشه تو رو از رهام دور نگه داریم.. ما فقط خواستیم تو اسیب نبینی..
پوزخندی بر لب نشوندم بیچاره مامان و بابا که کوشش باطل کردن و نمی دونستند علاقه ی من به رهام از روز اول بیخ پیدا کرده بود..
یاسمن ناراحتی..؟
چی باید می گفتم.. مگه می تونستم بر انها خرده بگیرم.. نه نمی تونستم.. پس با لبخندی کم جون به چشمای منتظر مامان نگاه کردم : نه مامان ..
مادر من و در اغوش گرفت: فدای دل مهربونت بشم..حالا جواب رهام و چی می خوای بدی..
از اغوش مامان فاصله گرفتم:قرار شد شما راهنماییم کنید..
مامان گونه مو نوازش کرد و با طمنانینه گفت: از قلبت کمک بگیر .. ببین قلبت چی میگه..
سر به زیر گفتم:پس تکلیف سینا چی میشه .. عشق یلدا به رهام چی میشه..
سینا پسر خواهر عزیز منه و من بی نهایت دوستش دارم اما تو مسئول قلب خودت باش نه قلب و خواسته ی بقیه در مورد یلدا هم که خدا خودش سرنوشتش رو رقم زد و با مکثی کوتاه با چشمای تر افزود:گذشته ها گذشته..عشق یلدا هم مربوط به همون گذشته بوده..
تونستی تصمیم بگیری..؟
اروم با شرم گفتم: به قول شما عشقم به رهام بیخ پیدا کرده نمیشه کاریش کرد..
مامان منو در اغوش کشید و غرق بوسه کرد:من فدای شرمت بشم تو کی بزرگ شدی و عاشق شدی که من نفهمیدم..
بیشتر در اغوش مامان فرو رفتم و زمزمه کردم:مامان من اشپزی بلد نیستم رهام هم ..و دیگه ادامه ندادم..
مامان منو از اغوش خود جدا کرد و با هیجان خاصی گفت:غمت نباشه خودم سه سوت ازت یک اشپز قابل می سازم..
به اصطلاحات مامان خندیدم ..مامان شما هم..؟
مامان سر تکون داد: چکار کنم از بس صبح تا ظهر با این دخترهای شیطون سر و کله میزنم صحبت کردنم مثل انها شده..
هر دو خندیدیم بعد از یک دل سیر خنده و هیجان گفتم: مامان..
جانم..
اول فسنجون یادم بده..
برق زیرکی در چشمای مامان درخشید: ای کلک غذای مورد علاقه ی رهامه..؟
با شرم در تایید سر تکون دادم..
با صدای در هر دو به سمت در برگشتیم یاسان با ابروایی درهم فرو رفته ما رو مورد خطاب قرار داد: صدای خندتون خونه رو برداشته..چی بهم میگید که از شکم یاسان بیچاره واجبتره..؟
مامان با عشق به قد و بالای یاسان نگاه کرد و در حالی که از تخت کنده می شد گفت: فدای پسر رعنای خودم بشم.. شکم گشنه ی پسرم چی میل داره..
یاسان لوس شد و مامان و در بغل گرفت: به چه مامان خوشمزه ای ..یه بوس بده یاسان سیر شه.. و لبش و به گونه ی مامان چسوند..
از کنار لوس بازی یاسان و قربون صدقه رفتنهای مامان گذشتم..
ایشش قحطی پسر بیاد ایشااله..
صدای خنده ی بلند یاسان و از پشت سر شنیدم:خدا از دلت بشنوه عروس خانم..کی به ما فسنجون میدی..؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

وقتی تو هستی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA