ارسالها: 9253
#61
Posted: 6 Feb 2014 01:59
از خجالت به سرعت قدمهام افزودم و فرار و بر قرار ترجیح دادم..
صدای مامان و خیلی گنگ شنیدم: ای بد ذات گوش ایستاده بودی..
یک هفته دیگه گذشت با وجود اینکه کم و بیش تصمیم خودم و گرفته بودم اما دست و دلم نمی رفت رهام و از انتظار دربیارم..
عصر روز پانزدهم در اتاقم نشسته بودم و بی توجه به مطالب کتاب به صفحه ی کتاب زل زده بودم.. با صدای زنگ موبایل با حسی که می گفت کسی جز رهام نیست به طرف گوشی شیرجه رفتم دستم به لبه ی تخت خورد اخم نگفتم و جواب رهام دادم:بله..
سلام یاسمن..
با شنیدن صدای رهام احساس کردم چقدر تشنه ی صدایش بودم.. روحم تازه شد..
سلام رهام خوبی..؟
نه خوب نیستم.. تنهام..
حرف رهام قلبم رو به درد اورد..
یاسمن جوابم چی شد.. هنوز داری فکری می کنی..؟
سوالی رو که مدتها بود با ان درگیر بودم با رهام درمیون گذاشتم:رهام من هیچ وقت نگفتم دوستت دارم مگه نه..
رهام تلخ گفت: که چی..
اما با این وجود تو رفتارم و نگاهم یک جواریی علاقه مو نشون می دادم تو فهمیده بودی درسته..
رهام جواب نداد..
رهام بگو برام مهمه..
بله کم و بیش حس کرده بودم..
در خود شکستم: پس چرا اهمیت ندادی چرا بی رحمانه گذشتی.. اما حالا که خودت ادعای عاشقی داری به قول خودت تحمل انتظار و نداری من..
تونستی تصمیم بگیری..؟
اروم با شرم گفتم: به قول شما عشقم به رهام بیخ پیدا کرده نمیشه کاریش کرد..
مامان منو در اغوش کشید و غرق بوسه کرد:من فدای شرمت بشم تو کی بزرگ شدی و عاشق شدی که من نفهمیدم..
بیشتر در اغوش مامان فرو رفتم و زمزمه کردم:مامان من اشپزی بلد نیستم رهام هم ..و دیگه ادامه ندادم..
مامان منو از اغوش خود جدا کرد و با هیجان خاصی گفت:غمت نباشه خودم سه سوت ازت یک اشپز قابل می سازم..
به اصطلاحات مامان خندیدم ..مامان شما هم..؟
مامان سر تکون داد: چکار کنم از بس صبح تا ظهر با این دخترهای شیطون سر و کله میزنم صحبت کردنم مثل انها شده..
هر دو خندیدیم بعد از یک دل سیر خنده و هیجان گفتم: مامان..
جانم..
اول فسنجون یادم بده..
برق زیرکی در چشمای مامان درخشید: ای کلک غذای مورد علاقه ی رهامه..؟
با شرم در تایید سر تکون دادم..
با صدای در هر دو به سمت در برگشتیم یاسان با ابروایی درهم فرو رفته ما رو مورد خطاب قرار داد: صدای خندتون خونه رو برداشته..چی بهم میگید که از شکم یاسان بیچاره واجبتره..؟
مامان با عشق به قد و بالای یاسان نگاه کرد و در حالی که از تخت کنده می شد گفت: فدای پسر رعنای خودم بشم.. شکم گشنه ی پسرم چی میل داره..
یاسان لوس شد و مامان و در بغل گرفت: به چه مامان خوشمزه ای ..یه بوس بده یاسان سیر شه.. و لبش و به گونه ی مامان چسوند..
از کنار لوس بازی یاسان و قربون صدقه رفتنهای مامان گذشتم..
ایشش قحطی پسر بیاد ایشااله..
صدای خنده ی بلند یاسان و از پشت سر شنیدم:خدا از دلت بشنوه عروس خانم..کی به ما فسنجون میدی..؟
از خجالت به سرعت قدمهام افزودم و فرار و بر قرار ترجیح دادم..
صدای مامان و خیلی گنگ شنیدم: ای بد ذات گوش ایستاده بودی..
یک هفته دیگه گذشت با وجود اینکه کم و بیش تصمیم خودم و گرفته بودم اما دست و دلم نمی رفت رهام و از انتظار دربیارم..
عصر روز پانزدهم در اتاقم نشسته بودم و بی توجه به مطالب کتاب به صفحه ی کتاب زل زده بودم.. با صدای زنگ موبایل با حسی که می گفت کسی جز رهام نیست به طرف گوشی شیرجه رفتم دستم به لبه ی تخت خورد اخم نگفتم و جواب رهام دادم:بله..
سلام یاسمن..
با شنیدن صدای رهام احساس کردم چقدر تشنه ی صدایش بودم.. روحم تازه شد..
سلام رهام خوبی..؟
نه خوب نیستم.. تنهام..
حرف رهام قلبم رو به درد اورد..
یاسمن جوابم چی شد.. هنوز داری فکری می کنی..؟
سوالی رو که مدتها بود با ان درگیر بودم با رهام درمیون گذاشتم:رهام من هیچ وقت نگفتم دوستت دارم مگه نه..
رهام تلخ گفت: که چی..
اما با این وجود تو رفتارم و نگاهم یک جواریی علاقه مو نشون می دادم تو فهمیده بودی درسته..
رهام جواب نداد..
رهام بگو برام مهمه..
بله کم و بیش حس کرده بودم..
در خود شکستم: پس چرا اهمیت ندادی چرا بی رحمانه گذشتی.. اما حالا که خودت ادعای عاشقی داری به قول خودت تحمل انتظار و نداری من..
یک نگاه به رهام که پای مبل ایستاده بود و یک نگاه به مامان که از بی توجهی من به مجلس خواستگاری حرص می خورد کردم..
پاشو عزیزم رهام جان و راهنمایی کن به اتاقت اگر حرفی دارید بزنید..
با شرمندگی سر به زیر از جا بلند شدم و در سکوت قبل از رهام اتاق و ترک کردم با رسیدن به اتاق در رو باز کردم و کنار ایستادم رهام با اشاره ی دست خواست که من ابتدا وارد شوم..
وارد شدم و لبه ی تختم نشستم رهام بعد از من وارد شد و در و بست و مشغول بررسی اتاقم شد وقتی از بررسی اتاقم فارغ شد مقابلم ایستاد..
اشکال نداره روی تخت بشینم..
نمی دونم چرا اینقدر خجالتی شده بودم و برای هر حرف کوچکی سرخ و سفید می شدم.. در تخت جا به جا شدم: البته بفرمایید..
رهام با فاصله کنارم نشست و با نفسی عمیق نگاهش و به چهره ی گلگونم دوخت..
امروز چقدر اروم و خجالتی شدی تند تند گونه هات گل می ندازه..
لب گزیدم و سرم و تا حد ممکن پایین گرفتم..
ای بابا یاسمن چته.. بخدا من همون رهامم.. یک حرفی بزن..
اروم سر بلند کردم .. چشمام گرفتار چشمای منتظر رهام شد رهام با نگاهی حاکی از رضایت براندازم کرد:
چقدر خواستی شدی..این کت و دامن چه بهت میاد همون موقع که دیدم به امیدی روزی که تنت ببینم واست گرفتم.. بی نهایت ممنوم که امشب خوشیم و کامل کردی..
بی اراده لبخند بر لب نشوندم..
بعد از لحظاتی سکوت و غرق شدن در نگاه یکدیگر این رهام بود که رشته کلام و بدست گرفت..
یک خونه اطراف این خونه گرفتم هم واسه اسونی رفت و امدت به خونه ی بابا و هم دانشگاه.. می دونم از خونه ی ما دل خوشی نداری..
سر تکون دادم: نه اینطور نیست من الاچیق خونتون و دوست دارم..
رهام با لبخندی موزیانه گفت: چرا الاچیق..؟ و در شرم من خندید..اما یکباره خنده از روی لبش محو شد با تعصب گفت:شنیدم سینا هم خواستگاری کرده جوابش و چی دادی..
حالا که فکر می کردم تعصب رهام رو هم که روزی درکش برایم سخت بود دوست داشتم چون فقط برای من بود..
همون موقع که تصمیمم جدی شد با او تماس گرفتم و گفتم متاسفم..
همین..
سر تکون دادم: همین.. البته انتظارشو داشت ..
رهام بعد لحظه ای سکوت با همون لحن محکم و متعصب خود گفت: دیگه نیبنم اون دستبند و دستت کنی خودم واست بهترشو می خرم..
به زحمت خنده مو پشت لبم پنهون کردم.. خدایا من چقدر خوشحال بود..
رهام به لبای بهم فشردم زل زد و با لبخند گفت: اشکال نداره بخند .. خندت قشنگه.. کی میشه مال من شی و فقط برای من لبخند بزنی..
و هر دو چشم در چشم هم بی دلیل خندیدیم..
شب خواستگاری تا جایی که من می دونستم شب صحبت و توافق دو طرف بود اما برای من و رهام شب خنده بود و یک هیجان غیر قابل کنترل..به قول رهام شاید ما زوج غیر طبیعی بودیم..
حالا که با ارایش و تاج و لباسی چشم گیر در برابر سفره ی عقد پر طمطراق یاسی رنگ بازو به بازوی رهام منتظر عاقد نشسته ام باور نمی کنم تنها بعد از دو هفته از شب خواستگاری به اینجا رسیده باشم با فشار دستم توسط رهام از خاطرات نه چندان دور جدا شدم و با لبخند به برازندگی رهام نگاه کردم.. رهام با کت و شلواری مشکی و پیراهنی بنفش بادمجونی و کرواتی مخلوط از طیفای بنفش و مشکی براستی جذاب شده بود..
وقتی میگم از جاذبه ی زمین بیشتر جاذبه دارم تو و اون یاسان بد جنس میگید بیماری خود شیفتگی دارم دیدی نمی تونی از من چشم برداری..
با عشوه گردنی تاب دادم:ایشش مگه اینکه خودت بگی..
صدای خنده ی بلند رهام باعث شد بار دیگه نگاهم و به او بدوزم..به چی می خندی..؟
با صدای مامان که امدن عاقد و خبر داد بحث من و رهام نیمه تموم ماند..
پایان فصل ۱۳
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#62
Posted: 6 Feb 2014 02:00
فصل ۱۴ //پایانی
رهام دهانش و به گوشم نزدیک کرد: یاسمن وای به حالت اگر بخوای واسه بله گفتن پدرم و دربیاری..بار اول بله رو میگی و قال قضیه رو می کنی..
با چشمای پر شیطنت و لبخندی موزیانه از فاصله نزدیک نگاهش کردم: می دونی چیه رهام..؟و به قصد برای حرص بیشتر رهام اندکی مکث کردم و سپس ادامه دادم: دلم می خواد مثل دختر عمه پری عروس با کلاسی باشم و بار پنجم بله بگم ..
رهام با نگاهی به لبام زیر لب گفت: خودت دلت می خواد اره..؟
استفهام امیز نگاهش کردم: چی..؟
رهام با شیطنت به لبام اشاره کرد:اینکه جلو مهمونها به روش خودم دهنتو ببندم.. و با مکثی به تقلید از من ادامه داد: می دونی چیه یاسمن..؟ اخه منم بدجور هوس شکلات کردم تو هم دوست داری مگه نه..؟
حرفش و باور کردم دیوونگی رهام در این مدت برایم محرز شده بود:رهام دیوونگی نکنی هان..
رهام موزیانه خندید: به شرطی که بار اول بله بگی..
با صدای عاقد هر دو سکوت اختیار کردیم و لحظاتی بعد صدای رسای عاقد با ذکر نام خدا در سالن پیچید..
شنیدن ایه عقد برای بار دوم کمی حالم و منغلب کرد اصلا احساس نکردم چند بار خوانده شد با فشار دست رهام در دستم و اشاره ی مامان بله رو گفتم بار چندم بود نمی دونم..
با گفتن بله در اشک شاهد باران سکه و نقل بر سرمان شدم..
رهام با درک احساساتم دستم و در دستش فشرد: نه عزیزم حالا فقط لبخند بزن..
بعد از مراسم حلقه و عسل و تقدیم هدایا و تبریکات دفتر بزرگ عاقد را برای بار سوم به امید بار اخر امضا کردیم..
بعد فارغ شدن از امضای دفتر رهام بی توجه به هیاهوی وسط سالن به طرفم برگشت..
یاسمن..
نگاهش کردم..
رهام چهره ی ملتمسی به خود گرفت: یاسمن از یک جا نشستن خسته شدم موافقی قبل از رفتن به تالا بریم تو اتاقت کمی استراحت کنیم..
بدجنسی کردم: بریم تو اتاق چکار.. اگر از نشستن خسته ای پاشو برو وسط یه تکونی به خودت بده..
رهام با اخم نگاهم کرد:برم میون یک مشت دختر و پسر چه کنم نمی ترسی دخترها درسته قورتم بدن بی رهام بمونی..
خدایا این تندیس اعتماد به نفس و غرور چی بود افریدی..
در جواب رهام خندیدم: خب باهم میریم..
رهام خیره خیره لبام و نگاهم کرد: یاسمن اگر دلت می خواد بگو چرا تعارف می کنی.. و در ادامه با نگاهی اجمالی به سالن دست منو کشید و به سوی مامان برد.
چکار می کنی رهام..
رهام بی توجه به من مقابل مامان ایستاد:مامان من و یاسمن خسته شدیم گفتم قبل رفتن به تالار کمی استراحت کنیم..
مامان با نگاهی به چهره ی شرمنده و متحیر من گفت: باشه اشکال نداره..و در ادامه رو به رهام کرد:فقط رهام جان..
بله مامان بفرما..
بالاخره مامان بر تردیدش غلبه کرد و با شرمندگی در نگاه منتظر رهام گفت:فقط حواست به ارایش و لباس یاسمن باشه..
رهام لبخند زد: چشم مواظبم.. و با کشیدن دستم از مامان دور شدیم..
در حینی که از میون مهمونها دست در دست رهام می گذشتم چشمم به مهرنوش افتاد که با نگاهی غمگین شانه به شانه ی رامین نامزدش ما رو تماشا می کرد طاقت دیدن غم نگاهش و نداشتم سر به زیر نگاه از او گرفتم و سعی کردم با تسلط بر ظاهرم رهام زیرک رو متوجه تغییر حالتم نکنم.
در مسیر راه پله با یاد حرف مامان با حیرت رو به رهام کردم : رهام مامان چرا از تو خواست حواست به ارایش و لباس من باشه مگه من بچه ام..
رهام با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت:قربون هوشت برم من موندم با این هوشت چطوری مخ من و زدی..با حرف رهام تازه قصد مامان و درک کردم از شدت شرم گونه هام اتش گرفت..
با ورود به اتاق رهام دستم و رها کرد و بعد از شل کردن کرواتش در تخت رها شد لبه ی تخت نشستم و نگاهم و به چهره ی جذاب رهام دوختم دیدم که سر رهام در حال بلند شدن از تخت و نزدیک شدن به من است اما چشم در چشم رهام عکس العملی نشون ندادم..
با صدای در رهام به سرعت از تخت کنده شد و کنارم نشست و با صدای خش دار گفت:بفرمایید..
یاسان با خنده ی گل و گشادی در اتاق سرک کشید: به چه زوج خوشبختی..امدم برای بار دوم تبریک عرض کنم پایین شلوغ بود گفتم شاید متوجه تبریکم نشدید..
رهام نفسشو فوت کرد: البته بار سوم.. لعنت بر مردم ازار و هر چی خروس بی محله..
یاسان پا در اتاق گذاشت و با خنده رو به رهام گفت: چی گفتی..؟ کی مردم ازاره.. کی خروس بی محل..؟
رهام زیر لب غرید: عمه ی من..
یاسان خم شد و بوسه ای بر پیشونی من زد و در حین خارج شدن از اتاق گفت:خوبه با عمت بودی فکر کردم خدایی نکرده با من بودی..
با خروج یاسان رهام منو به طرف خود کشید و تنگ در میون بازواش نگه داشت: می دونی حالا دلم چی میخواد..
فقط نگاهش کردم..
رهام با نگاهی که هر لحظه روی جزیی از صورتم می نشست گفت: دلم می خواد زوتر مهمونی تموم بشه و دور از هیاهو تو بغلم بگیرمت و قد تموم روزایی که پیشم بودی اما من توجه نداشتم نگات کنم ..
دستم و در موهای خوش حالت رهام بردم و با بوسه ای بر گونه اش گفتم: می خوام یک اعترافی کنم رهام..
چشمای رهام و دیدم که برق زد منو در بغلش جا به جا کرد و روی پاهاش نشوند و دور کمرم و گرفت..
بگو فدات شم..
دستام و دور گردنش حلقه کردم و با نزدیک کردن صورتم پیشونیم و به پیشونیش چسبوندم و از فاصله ی نزدیک گفتم:
اگه بگم بار اول که تو الاچیق دیدمت عاشقت شدم دروغ نگفتم و بعد از مکثی کوتاه ادامه دادم: وقتی تو هستی من خوبم فرق نمی کنه سرد و تلخ باشی مثل گذشته یا عاشق و مهربون باشی مثل حالا من همه جوره عاشقتم و همه جوره می خوامت..
رهام منو به سینه فشرد.. صداش زیر گوشم مثل لالایی منو به اوج برد:من فدای دل مهربون عاشقت بشم که رهام لیاقت نداشت همون دیدار اول عاشقت بشه..
اروم و نرم از اغوشش جدا شدم و در حالی که کراواتشو به بازی گرفته بودم غمگین گفتم: روزهای بعد از جداییمون وقتی یاد تو دیونه م می کرد تیشرت ابی نفتی که پیشم مونده بود و تن می کردم و احساس می کردم به تو نزدیکم ..
رهام انگشتشو روی لبم گذاشت: دیگه ادامه نده یاسمن داغون میشم اینا رو می شنوم می دونم بد بودم تلخ بودم اما بخدا جبران می کنم و..
بر انگشتش بوسه زدم و با لبخندی کم رنگ میون حرفش امدم: در مورد عشقم درست حرف بزن..
غم چشمای رهام پر کشید با عشق منو در بر گرفت: شرمنده عشقم.. دیگه در مورد عشقت حرف نمی زنم..
با صدای در رهام کلافه و عصبی منو از خود دور کرد روی تخت نشوند..
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#63
Posted: 6 Feb 2014 02:01
رهام منو به سینه فشرد.. صداش زیر گوشم مثل لالایی منو به اوج برد:من فدای دل مهربون عاشقت بشم که رهام لیاقت نداشت همون دیدار اول عاشقت بشه..
اروم و نرم از اغوشش جدا شدم و در حالی که کراواتشو به بازی گرفته بودم غمگین گفتم: روزهای بعد از جداییمون وقتی یاد تو دیونه م می کرد تیشرت ابی نفتی که پیشم مونده بود و تن می کردم و احساس می کردم به تو نزدیکم ..
رهام انگشتشو روی لبم گذاشت: دیگه ادامه نده یاسمن داغون میشم اینا رو می شنوم می دونم بد بودم تلخ بودم اما بخدا جبران می کنم و..
بر انگشتش بوسه زدم و با لبخندی کم رنگ میون حرفش امدم: در مورد عشقم درست حرف بزن..
غم چشمای رهام پر کشید با عشق منو در بر گرفت: شرمنده عشقم.. دیگه در مورد عشقت حرف نمی زنم..
با صدای در رهام کلافه و عصبی منو از خود دور کرد روی تخت نشوند..
بله...
یاسان با خنده در اتاق سرک کشید..
رهام با دیدن خنده ی یاسان عصبی البته بیشتر با مزاح دمپایی روفرشی منو به طرفش پرتاب کرد:
باز تو سر کله ات پیداشد..
یاسان سرش و عقب کشید دمپایی به در خورد افتاد..یاسان بار دیگه سر در اتاق کرد:رهام وحشی نشو بخدا کار دارم..
و رو به من ادامه داد: یاسمن این دوستت که نمی دونم صداش می کردی مروارید.. صدف .. مرجان..؟
با خنده میون حرفش امدم: صدف و میگی..؟
یاسان سر تکون داد: اره صدف.. چشمم و گرفته.. چه جور دختریه..؟خوبه ..؟نامزد نداره..؟ برم تو کارش..؟
قبل از اینکه من حرف بزنم رهام رو به یاسان گفت: اره از سر تو هم زیاد.. برو هر غلطی خواستی بکن..فقط شرت و کم کن..
خندیدم و میون خنده به یاسان گفتم: اره خیلی دختر خوبیه.. برو ببینم چکار می کنی..
یاسان چشمکی زد: ممنون.. و با چشم غره ای مسخره برای رهام گفت: حالا عرضه مو به توی بی عرضه ثابت می کنم..
و قبل از اینکه لنگه ی دوم دمپای به او برسه اتاق و ترک کرد..
با اخمی کاملا مصنوعی به طرف رهام برگشتم: این چکاری بود کردی..؟چرا با داداش من بد حرف زدی..
رهام باور کرد..یاسمن من شوخی کردم.. یاسان میدونه..
با حفظ اخمم به لبای پر رهام که برام چشمک می زد چشم دوختم:دوست داری دهنت و ببندم..
رهام قصدم و فهمید و با خنده نزدیک شد: جونم شکلات.. بیا امتحان کن ببینم بلدی..یا نیاز به اموزش من داری..
لبم و به لبان ملتهب رهام چسبوندم..
خیلی سریع از رهام جدا شدم.. رهام لباسم.. وای ارایشم..
بی خیال بابا بیا امتحانتو پس بده ..تو هم خوب حرفه ای هستی ها..
و بار دیگه منو به سمت خود کشید..
پــــــــــــــــایـــــــــــــــــانــــــــــــــــــــــــــ
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم