با سلامدرخواست ایجاد تاپیک جدید در تالار خاطرات و داستان های ادبی به نام "الهه اسمانی" دارمنام رمان : الهه اسمانینویسنده : پریسا love .. نویسنده نودو هشتیا تعداد قسمت ها: بیشتر از ۱۰ قسمتمقدمه:می دآنم یکی هَستیکی که اَز جنس من نیستامآ روحش مانند من استیک جآیی از این کُره ی خآکیهمآنند مَن است...خدارا شُکر زَمین گِرد استاینقدر دور زَمین می گردمتا پیدایش کنمدختر جنگجو و آرزوگر ما، امروزبرآی یافتن نیمه ی گُمشده اشاِین چِنین زِنده استنه برآی دیدن لآت های خیابان!
قسمت اولبسم الله رحمن رحیمبرادرم در را باز کرد وواردشد لبخندی زدم وبه نشانه سلام خم شدم او جلوتر امدرامین:سلام رویا خانووم خوبی خواهر گلم؟من:بله مگه میشه شمارو که دیدم بد باشممرادر اغوش گرفت باتعجب فراوان دهن باز کردممن:رامین برادره من چیزی شده؟چی میخوای؟رامین:من تازه از مشهد اومدم میای باهم بریم سره خاک مامان وبابا؟من:باشه داداشه گلم ولی اول یک چیزی بخور تامن اماده بشمبدون گفتن هیچ حرفی از کنارم گذشت ولی هربار که نام پدرومادرمان را زمزمه میکرد چشمانش داغ دار میشد قدمبرداشتم واز پله بالا رفتم دراتاق باز بود داخل رفتم واماده شدم چادرم را برسر کردم واز اتاق بیرون امدم وبا برادرم ازخانه خارج شدیم وبه سمته بهشت زهرا شروع به حرکت کردیم مدتی بعدازحرکت به بهشت زهراوبعد به مزارپدرومادرمان رسیدیم نگاهی به رامین انداختم اشک میریخت اورابه ارامی دراغوش گرفتم وخودم هم گریه کردمرامین:رویا توازمن کوچیکتری من بایدتوروبغل کنم نه تومنومن:رامین همچین نگو انگار ده سال بزرگتری فقط چهارسال بزرگتریرامین:همین چهارسال زیاده دیگه من دانشگاهمو رفتم درسموخوندم سربازیمورفتممن:اقای سهیلی خواهشا خودتونو باتجربه تر نبینید من هیجده سالمه وشما ....چندسالت بود؟رامین:بیست ویک سالمن:اها بیستویک سالتونهوسط حرفهایم مکث کردم نگاهی به اطراف انداختم وزیرلب نام خدارا اوردم چند دختر را دراطرافم دیدم که انگارقصدشیطنت بازی داشتند وبرادرم را دیدمیزدندرامین:رویا؟چی شد ابجی؟من:رامین روتو اونطرف نکنیارامین:چی شد دختر؟من:خجالت میکشم بگمرامین:نه بگومن:چندتا دختر با قیافه های هیولایی اونجاین دارن برا تونقشه میریزنرامین:دیگه به جرم خوشگل بودنه دیگه رویامن:اخی خوشگل مواظب باش ندزدنت.بعضی وقتا فک میکنم دختری نه پسرفقط لبخندزد ودیگر هیچ نگفت دستش راگرفتم وبلندش کردم تا به خانه برویم برخاست وباهم به سمت ماشینحرکت کردیم وبعد از گذشت چند ساعت به خانه رسیدیم اولین کاری که انجام دادم رفتن سراغ کتاب هایم بودچندساعتی را به انها اختصاص دادم ولی دیگرخسته شده بودم که برخاستم به سمت در اتاق رفتم صدای قیژ دربرادرم را به سوی من جلب کرد تاچشمش چرخید وبه من افتاد لبخند زد از پله پایین رفتم و وضو گرفتم تانماز بخوانممن:رامین نمازخوندی؟رامین:اره عزیزم نگران نباشمن:افرینوشروع به خواندن نمازم کردم دیگر چیزی نمانده بود تا اسمان تاریک تاریک شود بعداز خواندن نمازم به سمت اتاقرامین رفتم دیدم دارد وسایلش راجمع میکند با کلافگی حرفم رازدممن:رامین!چیکارمیکنی؟رامین:رویا فقط یک روز میتونم خونه باشم بایدبرگردم مشهدمن:نمیشد توهمین تهران قبول شی؟رامین:غرغر نکن تروخدامن:ازدسته این دانشگاهه تورفتم برایه رامین کوکوسیب زمینی درست کردم تانوراهه راه به این درازی گرسنه نماند تا غذارا درظرف ریختم رامیناماده شده بود ساکش دردستش بود وعجله زیادی داشت ازخانه بیرون رفت و وسایلش رادر ماشین گذاشترامین:خداحافظ رویا مراقب خونه باشی مراقبه خودتم باشمن:حتما شماهم همینطورماشین را روشن کرد وحرکت کرد داخل خانه رفتم وبعدازخوردن کمی کوکو که برای خود گذاشته بودم روی تختدراز کشیدم...هنگام اذان برخاستم ونماز صبح راخواندم وبعداز صبحانه به گلهای گلدان لب تاقچه اب دادم لبخندی زدم واز پلههای اتاقم بالارفتم تا اماده شوم مانتوی مدرسه رابرتن کردم وچادرم را هم برداشتم وازخانه بیرون امدم چادرم را سرمکردم و باقدم های کوتاه به راه افتادم کتاب درسیم در دستم بود وهمینطور درسم راهم میخواندم به در مدرسه کهرسیدم نفس عمیقی کشیدم تا برای شنیدن کلمات دختر پاستوریزه وبچه مثبت وهزارچیزه دیگر اماده شوم در را بهجلو هل دادم اولین کسی که دیدم مدیر مدرسه خانوم الهام فر بود که داشت صحبت میکرد داخل صف خودمان رفتمافسانه دوستم که بعداز مرگه مادرش حال وروزه بدی داشت پشت سرم بود ومثل یک کوه یخ همینطور ایستاده بودالهام فر:خب دخترای خشگل خواهشا قراراتونو جا دبیرستان نزارین خب زشته دیگه ای بابابه حرفاش گوش نمیکردم اخه منکه تواون دسته دخترانبودمچندبار به اطرافم نگاه کردم همه داشتن باهم صحبت میکردند در واقع هیچکس به حرفهای خانوم الهام فر گوش نمیداد خنده تمسخرامیزی کردم وبه پشت سرم نگاه کردم افسانه همونطورسرش پایین بود وبی اهمیت ایستاده بودمن:افی بسه دیگه چقد توخودتی دیوونه شدم باباجوابی نداد سرش رابالا اورد فقط نگاه کردمن:چیه؟افسانه:به الهام فر گوش بدهمن:چرت میگهنگار دوست دیگریم که رسید بالحن خوشی سلام کردمن:سلام نگاری خوبی جوجو؟نگار:سلام رویایی چی میگین پچ پچ میکنین؟من:بریم سرکلاس برات میگمسرش را به علامت قبول کردن تکان داد وهمه ایستادیم وبه حرفهای خانووم مدیر گوش دادم که کم کم زنگ زنگ رازدند وهمه به صورت صف وارد کلاس شدیم افسانه نشست ومنم نشستم نگار میزه جلویی من نشست میزها تکنفری بودند وماسه نفر اخره کلاس می نشستیم وقتی عطر تندی اومد فهمیدم شراره وپانته ا دارن وارد کلاس میشنوقتی وارد کلاس میشدن صدای لوسشون کلاسو پر میکرد دوتاشون دخترای لاتی بودن نشستند وبا ناخن هایشان وررفتندوباصدای بلند میخندیدندنگار:اه اه این دوتا دراکولا اومدنمن:الان که کلاس منفجر بشهنگار به سمت افسانه چرخید وگله کنان اعتراض کردنگار:افی چته تو؟چرا اینکارا رو میکنی؟افسانه:امروز مشاوره دارم میرم ببینم دردم چیه؟من:عشقم انقد به خودت تلقین نکن به خاطر فوت مامانت ضربه روحی بهت وارد شد دردت چیه؟افسانه:خب تو از فوت مادرت ضربه ندیدی؟من:ببین عشقم من هم مامانم وهم بابامو از دست دادم ولی تو باباتو دارینگار:بچه ها بشینین دبیر اومداقای اخوندی وارد شدند وشروع به دادن درسه ریاضی شدند درسی که من ازان متنفرم کمی تمرین حل کردیموامتحان هایمان را دادیم تقریباهمه تقلب کردند المیرا زرنگ کلاس برگه هارا مچاله میکرد وبه هر طرف پرتاب میکردوهمه از رو اون می نوشتند اقای اخوندی هم کاری نداشت وهرگز سرش را بالا نمی اوردادامه دارد..........
قسمت دومصدای زنگ تعدادی از بچه هارا ازخواب پراند وهلهله درکلاس شروع شد اقای اخوندی برگه های امتحانی را جمع کردواز کلاس بیرون رفت اقای اخوندی معروف به پرفسوربارتازال بود بعداز خروج پرفسوربارتازال بچه های کلاس ازجاهایشان برخاستند وداد های بلندی کشیدند نرگس از یک طرفه صدایم میزد وافسانه از یک طرف برایم مشکلشده بود نفس عمیقی کشیدم وبه سمت نرگس رفتمنرگس:رویا خوبی؟من:اره عزیزم معلومه که خوبمنرگس:از خانواده چه خبر؟نرگس به برادرم رامین علاقه زیادی داشت ولی خال بزرگی که روی صورتش بود خیلی اذیتم میکرد خنده ای به قولمعروف پسرکش به او تحویل دادم تا امدم تغییرجهت دهم شراره که ادامسش را طوری عجیب میجویید جلوراهم راگرفتشراره:به به خانوم پاستوریزهمن:شراره چی میخوای؟شراره:هیچی چیزی نمیخواممن:پس برو کنار میخوام ردبشماز پشت سرش پانته ا باموهای شرابی که رنگ کرده بود وبافت افریقاییش نمایان ترش کرده بود خنده لوسی کردودرکنارش شراره هم خندیدمن:پت ومتین مگه نه؟پانته ا:ببین بچه مثبت فک کردی چون چادرسرت میکنی دلت پاکه؟من:شایددلم پاک نباشه ولی ظاهرم باشه یکم بهتره توچی میگی که نه دلت پاکه نه ظاهرت؟شراره:پاتی بیابریم یک جایی که قدرمون بدوننمن:فیلمه جنایی هم که نگاه میکنیخندیدم واز این دو جانور دورشدم نگار خودش رابهم رساندنگار:رویا من چیکارکنم؟این افسانه اصلاحرف نمیزنه کهمن:شب میبریمش بیرون یکم شادش کنیمنگار:باشه خبرشوبدی؟من:امروز چندشنبه اس؟نگار:سه شنبهمن:فردا تعطیله اخ جوننگار:کجاش تعطیله کلاس کنکوره ساعت سه پاشی بیایمن:بدجوری زدی توذوقمصدای زنگ توحیاط مدرسه پیچیدنگار:اوه فلسفه ومنطقمن:وایباهم از پله ها بالارفتیم و وارد کلاس شدیم همه استرس داشتند شراره وپاتی چشم ازمن برنمیداشتن نگاه هایمشکوکشون باید یک علامتی میداشت اهمیتی ندادم ودرس خوندم دبیرمون خانوم ابدی واردشدند وبعدازسلام تعداداندکی سوال پرسیدند که من همون چندتارو به خوبی جواب دادم افسانه هم بلندشد وحتی یک سوال راهم جوابنداد وبالاخره این دوزنگ باقی مانده هم به سرعت والکی تمام شد از نگارو افسانه خداحافظی کردم واز مدرسه بیرونامدم وهمینطور قدم برداشتم که پام پیچ خورد وبا شانه ام به اسفالت خیابان هاخوردم چند پسر که میگذشتندخندیدند وکمی مسخره کردند ولی وقتی برخاستم طوری بی محلی کردم که متوجه شدم پشیمان شده وخجالتکشیده اند بی اهمیت به راهم ادامه دادم تا به خانه رسیدم واردخانه شدم وبعداز یک حمام خوب به یک خواب عمیقفرو رفتم.... صدای زنگ تلفن بیدارم کرد پتوراکنار کشیدم وپیچ وتابی به بدنم دادم تلفن را جواب دادمنگار:سلام رویا خوبی؟بریم باافسانه بیرون دیگهمن: خواب بودم نگارنگار:لوس نشی رویای منمن:باشه کی؟نگار:من میام اونجا دونفری بریم دنبال افسانهمن:پس اماده شم؟نگار:ارهتلفن را قطع کردم ورفتم چای داغ داغی خوردم که حالم را بهترکرد وارد اتاقم شدم تا دیدم پنجره بازاست سمتشدویدم وفورا ان رابستم سوز پاییز بدنم را می لرزاند جلوی ایینه رفتم ووضع صورت وموهایم را مرتب کردم عادتداشتم ارایش ماتی بکنم تا رنگ وروی صورتم تغییرکند ولب هایم همرنگ پوستم نباشد خودم راکه جلوی ایینهبرانداز میکردم اعتماد به نفسم بالاتر میرفت علاقه بسیارزیادی به موهای بور وطلاییم داشتم واز شانه کردن ان هالذت می بردم به سرعت اماده شدم وچادرم را برسرم کردم واز خانه بیرون امدم روی تابی که وسط حیاط بود نشستموبه اسمان خیره شدم خورشید داشت غروب میکرد تصویر زیبایی بود صدای در ریشه رویاهایم را برهم زد ومنازجابرخاستم در را باز کردم بادیدن لبان سرخ نگار وخط چشم پر رنگی که کشیده بود اخم کردم وباعلامت ازاوپرسیدم که این چه وضعیس؟نگار:ول کن دیگه گیر ندیا که اصلا حالش نیسمن:ازدست تو!نگار:بیابریممن:وایستا چادرمو بردارم احمقنگار:نمیخواد بیابریمدستم را کشید ودرخانه رابست در تمام راهی که خواستیم به افسانه برسیم به او ناسزا گفتم چندسالی میشد بی چادربیرون نیامده بودم حالا همین الان که مانتو سفید وکوتاهم تنم بود وقته بی چادری بود زیرلب غرغر میکردم کهماشین نگه داشت من ونگار پیاده شدیم وزنگ خانه افسانه را زدیم هنوز نمیدانستم که کاخست یاخانه در خانه شانباز شد واز باغ پیچ در پیچشان عبورکردیم تا به دراصلی رسیدیم مستخدمین باکت وشلوارهای شیک از هر طرفخانه در حال دویدن بودند پدره افسانه شهرام جواهریان به طرفمان امد وباخنده ای پدرانه مارا به نشستن دعوت کردنگار:سلام عمو شهراممااورا عمو صدامیزدیم واوهم به ما میگفت دخترم!عمو:سلام دخترم اومدین دیدن افسانه؟نگار:میخوایم بریم بیرون بعد اومدیم دنبال افسانه اونم ببریم...من:البته اگه شما اجازه میدین عمو شهرام؟عمو:کجا میخواین برین؟نگار:پارک یاشایدم رستوارن نمیدونمعمو:ازاونجایی که افسانه حال خوشی نداره میزارم بریدبالاسمن ونگار مثل بچه ها ازپله ها دوییدیم بالا ووارد اتاق افسانه شدیم که باکتابش روصندلی نشسته بود وداشت مطالعهمیکردافسانه:شماکی اومدین؟نگار:پاشو حاضرشوبریمافسانه:رویا!چادرت کو؟من:نگار کشیدم اووردم بیرون نزاشت سرم کنمافسانه:اها کجابریم؟چخبره؟نگار:بریم بیرون پاشو دیگه اهافسانه که از کلافگی نگار ترسیده بود از جایش پرید وفورا اماده شد سه نفری از اتاق بیرون دویدیم وافسانه را کشانکشان به سمت خود میکشیدیم تاکمی حالش روبه راه شود سوارماشین افسانه که 602 البالویی بود شدیم افسانه بهزور راضی شد رانندگی کند من ونگارهم که گواهینامه نداشتیم پس کار خود افسانه بود ماشین روشن شد صدای بومبوم ضبط ماشین را به لرزه انداخت نگار دستانش را درهوامیچرخاند وافسانه هم یک لبخند ریزی میزد به صورتافسانه نگاه کردم باصورت یک جنازه تفاوتی نداشت زیرچشمانش سیاه ولبانش همرنگ باپوست صورتش بودمن:افسانه ارایشت کو؟افسانه:ارایش نمیخوام حوصله ندارمنگار:برابچ چقدشمابی حالینمن:چادرموکه دراووردی حالا لابد باید این پشت برقصم؟جوابی نداد وصدای اهنگ را بلندتر کردطوری که شیشه های ماشین دچار لرزه های خفیفی شدند شیشه کناره منتااخربازبود وسرما داشت جانم را ازتنم می ربود طولی نکشید که به یک کافی شاپ رسیدیم افسانه به دستور نگارایستاد وما سه نفری وارد کافی شاپ شدیم همه نگاه ها به سمت من بود ومن با ناز فراوان قدم برداشتم ومیز وسطکافی شاپ را اشغال کردم از کارم تعجب کردم من باغرور وتکبر قدم برمیدارم سرم را چرخاندم ومتوجه نگاه هایمردان وزنان اطرافم شدم اصلا متوجه شالم نبودم که عقب رفته بود وموهای طلایی ام نمایان شده بود باعلامت افسانهمتوجه شدم وانرا جلو کشیدم فقط اینبارنیست هربارمن بیرون میروم همه نگاهم میکنند چه چادری چه بدون چادرگارسون سمت مان امد وبالحن خوشی گفت:گارسون:چی میل دارینادامه دارد........
قسمت سومافسانه:اب پرتقالنگار:نسکافه با بیسکوییتگارسون به من نزدیک ترشد وصدایش را تغییر دادگارسون:وشما؟اب دهنم راقورت دادم نگار به من میخندید وافسانه هم یک خنده تمسخرامیزی کردمن:قهوه تلخگارسون:چشمتا ازمیز دورشد نگار خنده بلندی کردمن:مرگ تقصیره تویهنگار:چقدجالبافسانه:تیغت خوب میبرهمن:به قول رامین به جرم خوشگلیهخندیدند بعداز اتمام عصرانه حسابی خسته بودم پشت چشم ناز می کردم وبالاخره خداحافظی کردم وبلندشدم تاخاستم قدم بردارم تلفن همراهم زنگ خوردمن:بله؟جوابی نشنیدم ودوباره تکرارکردممن:بله؟بفرمایید!!وقتی بازهم صدایی نشنیدم تلفن راقطع کردم ودرون کیف دستی گذاشتم وبه راهم ادامه دادم از کافی شاپ بیرونامدم ویک اژانس خطی سوارشدم وتاخانه مان رفتم واردخانه شدم وچادرم را ازروی تاب برداشتم وبه سمت اتاق رفتملباس هایم راعوض کردم وخوابیدم برای نمازصبح هم بیدارنشدمچشمانم میسوخت سر دردشدیدی داشتم وشاهد سرفه های خشک وگلوخراشم شدم پتورا کنار زدم واز رختخواببلندشدم ابی به صورتم زدم وبعد از صبحانه درسم راشروع کردم ولی سردردی که داشتم مانع شد قرص خوردم وکمیدیگراستراحت کردم دیگر فایده ای نداشت وقت رفتن به کلاس بود درس خواندن اثر نمیکرد دست هایم را داخلموهایم بردم وکمی عقب جلویشان کردم تا صاف شود گیره سرم را بستم واماده شدم چادرم رابرداشتم وازخانه بیرونامدم چند میلان بالاتر کلاسم بود پیاده به راه افتادم قسمتی از مسیر طی شده بود که تلفنم زنگ خورد بازهم همانشماره که زنگ میزد وچیزی نمیگفت جواب ندادم وانرا درکیفم انداختم وبی توجه به راهم ادامه دادم تلفنم چندینبار زنگ خورد انراخاموش کردم وکلافه قسمته دیگر مسیر که باقی مانده بود به اتمام رساندم واردکلاس شدم ورویصندلی نشستم کلاس ازساعت سه تا شش ادامه داشت اصلا حال وحوصله نداشتم ولی چاره ای نبود.... نگار کمی بعدرسید ولی افسانه همراهش نبودنگار:سلام خوبی؟من:سلام افسانه کو؟نگار:نیومدمن:چرا؟نگار:حالش بده وقته مشاوره هم دارهمن:باشه راستی یک شماره ای به من زنگ میزنه حرف نمیزنهنگار:شمارشوببینمشماره رونشون دادمنگار:از این دیوانه هاس دیگه.. محل ندهمن:این کارا چه معنی میده؟خانوم علامه که واردشد سکوت برقرارشد همه مشغول پاسخ به ازمون بودند تقلب دراین کلاس منجر به مرگ بودخانوم علامه بسیارجدی بودند بعداز ازمون تمریناتی انجام شد وبعداز اتمام کلاس از نگارجداشدم وازکلاس بیرونامدم هوا انقدر سرد بود که من را به لرزه های شدید وا داشته بوددستانم را زیرچادرم گرفتم وباقدم های محکموسریع به سمت خانه حرکت کردم درخانه رابازکردم ودویدم سمت در وخودرا به شومینه رساندم وقتی گرم گرم شدمبلندشدم وبعداز صرف چایی نمازم را خواندم وبه تخت خوابم رفتم....صدای ساعت که بلندشد ازخواب پریدم وبلندشدم جلوی ایینه رفتم وموهایم را بافتم ازاتاق بیرون دویدم تا تلفنم راجواب بدهم بازهمان است کلافه شدم وتلفن راجواب دادممن:بله بفرمایید؟اگه بخواین اینطوری کنین مجبورم بدم شمارتون کنترل کنصدای هق هق گریه پشت تلفن پیچید ترسیدم وتلفن راقطع کردم وبه مدت یک هفته خاموش کردم بعداز یک هفتهیاشایدم هشت روز انرا روشن کردم اماتاروشن شد دوباره تلفن شروع به زنگ خوردن کرد سیمکارتم راشکستم ویکیدیگر تهیه کردم خیالم راحت شده بود یک هفته بدون تلفن کلافه بودم بعداز راه اندازی سیمکارت با رامین تماسگرفتممن:سلام داداش خوبی ؟رامین:رویاتویی؟سیمکارتتو عوض کردی؟من:ارهرامین:چرا؟من:سوخت..رامین:چرا؟من:اب ریخت روشرامین:خودت چطوری؟من:خوبم توچی؟رامین:منم خوبم ابجیمن:شیطونی نکنیا..رامین:چشمادامه دارد........
قسمت ۴من:چشمت بی بلارامین:کاری نداری؟من:نه خدانگهداررامین:مراقب خودت باش خداحافظنفسی عمیق کشیدم وخودم را روی تختم ولو کردم وکتابانم رابرداشتم وشروع کردم به درس خواندن برای امتحانریاضی اردیبهشت که اخرین امتحان اردیبهشت بود اخه چیزی به خردادنمانده بود هیجانم فقط این بود که سال اخردبیرستان راپشت سر می گذاشتم سالی پراز دلشوره ودغدغه خاطر دلم میخواست زمان به سرعت برق بگذرد وسالبه پایان برسد وبه قول رامین سرنوشتم مشخص شود....وای چقدر درازکشیدن ولم دادن درافتاب زمستانی زیرپنجره که نورافتاب از ان ردشده وسایه درختان روی زمینافتاده است لذت بخش وفرح انگیزاست دلم نمیخواهد بلندشوم کاش بازهم بخوابم ولی مدرسه همین است بایدازخواب هم زد به زور بلندشدم ومانتوی مدرسه تنگم را برتن کردم وچادرم راهم همینطور کمی به صورتم رنگ ولعابدادم وبعداز خوردن صبحانه ازخانه امدم بیرون مثله همیشه سرم پایین بود وقدم هایم کوتاه که متوجه شدم چادرم ازپشت کشیده میشود وبعداز ان هم صدایپارس سگ بلند شد کمی سرم راچرخاندم ومتوجه شدم پسری سگ خودرابه سمت من فرستاده تا چادرم را بکشد به طور کامل برگشتم سگ جلوی پایم نشسته بود تاپسره من رادید لبخندیغیرقابل تحمل برلب اورد خم شدم وسگش را نوازش کردم وبه سمت پسره هدایتش کردممن:لطفا به سگتون درست اموزش بدیدخم شد وسگش را نوازش کرد ودرهمان حال به من نگاهی کردپسر:معذرت میخوامچیزی نگفتم واز او جداشدم وقدم هایم راسریع کردم تا زودتر به مدرسه برسم درحال راه رفتن زیرلب زمزمه کردم:رویا تودیگه کی هستیواردکلاس شدم تاواردشدم زمزمه شراره وپانته ا شروع شد چادرم را ازسرم برداشتم وروی صندلی نشستم وچونزمان داشتم کمی درس خواندم افسانه که واردشد تقریباگریه کرده بودمن:سلام افسانهافسانه:سلام خوبی؟من:اره توچی؟افسانه:خوبممن:چیه؟گریه کردی؟بغضی که توگلوی افسانه گیرکرده بود شکستمن:افسانه؟چیه عزیزم؟افسانه:رویا بابام ..بابا..من:بابات چی؟افسانه:داره ازدواج میکنهمن:چی؟افسانه:یعنی نامادری میفهمیمن:گریه نکن ببینمافسانه:امشب میادخونه مامن:چی میگی؟افسانه:اسمش سوسن بابام تومحل کار باهاش اشناشدهمن:عزیزم گریه نکنافسانه:اگه ونداد نبود..حرفشوقطع کردمن:وندادکیه؟افسانه ساکت موند وچیزی نگفتمن:نه بابا؟ونداد اقایه پسوسط گریه هاش لبخند زد وگفت:افسانه:روانشناسه که میرم پیشش مشاوره عاشقم شدهمن:پس مبارکهافسانه:به نگار نگی سوژه دستش بیادمن:باشهافسانه:خیلی مهربونه از جلسه اول که رفتم پیشش فهمیدم بهم علاقه پیدا کرده بهم میگه افسانه جانم اول کاریمن:پس خوبه دیگهچیزی نگفت منکه هنوز درشگفت بوده م گنگ نگاهش کردمافسانه:چرا اونجوری شدی رویا؟من:تو یکبار گریه میکنی یکبار میخندی اخه ببین ونداد که باشه همه چیز درستهافسانه:عشقای امروزی مسخره بازیمن:کی گفته؟هرکی مسخره باشه عشقشم مسخره بازیه الان یک روانشناس بیکارنیست عاشق بشه بعدا مثله اینعشقای الان بفهمی خیانت کرده یا بفهمی دوست نداشته مطمئنم جدیهافسانه:برام اهمیتی ندارهمن:تو نمیخوای ادم بشی؟افسانه:فرشته مگه ادم میشه؟من:فرشته خانوم مقام انسان بالاتره ..بگم درجریان باشیافسانه:حالا اینارو ول کن من متوجه شدم شراره وپانته ا خیلی نگاهت میکننبانگاه پرسشگری ازش خواستم توجیحم کنهافسانه:نمیدونم عاشقت شدن ...حسودیشون میشهمن:اره واقعا من باید این دوتا رو کشف کنمافسانه:وقتتو تلف نکن این جونورا غیرقابل کشفن
قسمت ۵من:من کاشف بزرگیمافسانه:باشه بابا کاشفمن:چرا نگار نمیاد؟تهمینه که انگار حرفموشنید به هواپریدتهمینه:نیومد من توراه رفتم دنبالش خواهرش نفس گفت نمیادتا کلمه نفس رو شنیدم حالتم تغییرکرد یکی ازحسودای درجه یک بود که چندین بارمتوجه حسودیش شدم فکرکردن به این حسودا هارو گذاشتم کنار ولی ناخوداگاه نگاهم به سمت شراره وپانته ا جلب شد که همینطور که افسانهمیگفت خیلی مشکوک نگاهم میکردنمن:شراره چیزی شده؟شراره:نهمن:پس به چی زل زدی؟شراره:جان؟من؟؟طوری جان روکشیده ولوس گفت که ازحرف زدنم پشیمون شدم ولی باحالت تکبر وغروری به چشماش زل زدممن:تنها تو نه کناریت پاتی جونتم نگاه میکنهپانته ا:اعتماد به نفست توحلقممن:پانته ا اعتماد به نفسم میخوری؟!صدای خنده بچه ها کلاس رو شلوغ کرد شراره که حسابی کم اورده بود قرمز شده بود وپانته ا هم منفجرشده بوددوستانی هم که ازاین دو دراکولا چندششون میشد زینب وزهرا هم خنده بلندی کردن هردوشون ازدواج کرده بودنیعنی ازدواج کرده های کلاس بودن که هم خیلی شیطون وهم جذاب بودن خلاصه از ورود دبیرناامید بودیم که معاوندبیرستان خانوم قنبری واردشدقنبری:بچه ها چقد سرو صداسالمیرا:خانوم مادبیرنداریمقنبری:اره تا اخر نداریم خواستین برین خونتون ولی قبلش با من یا خانوم الهام فر هماهنگ کنیدزینب:الان بیایم هماهنگ کنیم؟قنبری:بله ولی بی سروصدابچه ها همهمه کردن من که داشتم کتابامو جمع میکردم کمی عقب موندم شراره اومدم سمتم ورودروی من ایستادوباخشونت منوتهدیدمیکردمن:ببین جوجه ماشینی یک چیزو اویزه اون گوشت کن بامن کل کل کنی بد میبینی...حرفش راقطع کردم وازکلاس امدم بیرون ازکار خودم خندم گرفتم بلافاصله ازمدرسه بیرون امدم وچادرم را به وسیلهدهن سگ نجس شده بود بااحتیاط سرم کردم واز مدرسه دورشدم ناگهان سرگیجه ام اوج گرفت وحالت تهوع به مندست داد حالم عجیب بود چشمان سیاهی رفت کمرم را به دیوار تکیه دادم کمرم کشان کشان پایین امد وبررویزمین نشستم چشمانم بسته شد چیزهایی میفهمیدم صدای مردانه وکلفتی که باکسی دیگر بودنفراول:فرزاد این خانوم حالش بدهنفردوم که انگار فرزاد بود بالحن نگرانی گفت:بدو برو ماشینو بیاببریمش بیمارستانبرخلاف همیشه اولین کسی بود که باعث ارامشم شده بود انگار بابقیه پسرا تفاوت داشت خیلی دلم میخواستچشمامو بازکنم یاحرفی بزنم ولی بدنم توانشونداشت دهنم را به سختی تکان اندکی دادمفرزاد:خانوم الان میرسونیمتون بیمارستان...افشین ماشینو روشن کنیک لحظه دراغوشه یکیشون جا گرفتم نمیدونم چرا دلم میخواست اون فرزاد باشه نه افشین....در اتاق مراقبتهای ویژه بودم تاچشمام باز شد پرستار سمتم اومدمپرستار:دخترم خوبی؟من:چی شده؟پرستار:دوتا اقاشمارو اووردن اینجامن:کی؟پرستار:اطلاع ندارم اونا هزینه بیمارستان رو پرداخت کردن یکیشون حسابی نگرانت بودمن:اسمش چی بود؟پرستار:نمیدونممن:خانووم شما نفهمیدن کی هزینه درمانه منو پرداخت کرده؟یعنی چی؟پرستار:ارومتر دخترم تو تاحالت کما رفته بودیاپتو را روی سرم کشیدم وناخوداگاه اشکهایم صورتم راخیس کرد انقدر گریه کردم که چشمانم خمار شد وخوابم برددرمیانه صبح از شدت گرسنگی بلندشدم غذایم روی میز بود انرا خوردم وبلندشدم به سختی وضوگرفتم ونمازخواندمدرحال برگشت سمت تخت بودم که یک برگه روی یک دسته گل توجه ام رو به خودش جلب کرد:به خاطر تو خورشید را قاب می کنم و بر دیوار دلم می زنمبه خاطر تو اقیانوس ها را در فنجانی نقره گون جای می دهمبه خاطر تو کلماتم را به باغهای بهشت پیوند می زنمبه خاطر تو دستهایم را آیینه می کنم و بر طاقچه یادت می گذارمبه خاطر تو می توان از جاده های برگ پوش و آسمانهای دور دست چشم پوشیدبه خاطر تو می توان شعله تلخ جهنم راچون نهری گوارا نوشیدبه خاطر تو می توان به ستاره ها محل نگذاشتبه خاطر روی زیبای تو بودکه نگاهم به روی هیچ کس خیره نماندبه خاطر دستان پر مهر و گرم تو بودکه دست هیچ کس را در هم نفشردمبه خاطر حرفهای عاشقانه تو بودکه حرفهای هیچ کس را باور نداشتمبه خاطر دل پاک تو بود
قسمت ۶که پاکی باران را درک نکردمبه خاطر عشق بی ریای تو بودکه عشق هیچ کس را بی ریا ندانستمبه خاطر صدای دلنشین تو بودکه حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست...عزیزمعشق را در تو ، تو را در دل ، دل را در موقع تپیدنوتپیدن را به خاطر تو دوست دارممن غم را در سکوت ، سکوت را در شب ، شب را در بستروبستر را برای اندیشیدن به خاطر تو دوست دارممن بهار را به خاطر شکوفه هایشزندگی را به خاطر زیبایی اش و زیباییش رابه خاطر تو دوست دارماز بعضی قسمت های نوشته تعجب کردم صدای من را که نشنید اصلامرا نمیشناسد.. برگه را سرجایش گذاشتم وبهدوشاخه گل رز قرمز نگاه کردم ناخواسته لبخندی برلبم مهمان شد....چندبار چشمانم راباز وبسته کردم تکان خوردم وبه پهلوخوابیدم بادیدن دسته گل با خودم گفتم:رویا تو کسی نیستی که ارزشه خودتو پایین بیاری حواست باشهبعداز صرف ناهار اماده شدم تابه خانه بروم نمیدانم چرا اسم فرزاد از ذهنم پاک نمیشد....سوار ماشین شدم ادرسهخانه مان رافراموش کرده بودم...راننده منتظر بود باشک ادرس رادادم و مطمئن شدم بیماریم شدت پیداکرده!..ازماشین پیاده شدم دیگر گیج گیج بودم دنیا دوره سرم میچرخید صدای تلفنم امیدی به من دادمن:الو...نگار؟نگار:رویا توکجایی؟من:نگار بیا..نگار:کجا؟من:ادرسشوبرات میفرستمصدای نگار توی سرم بود طوری که انگار ضربه های محکمی به سرم وارد میشود همینطور قدم میزدم که صدای بوقماشینی منرو سرجام نگه داشت نگار ازماشین پیاده شد واومد دستموگرفت وبرد توماشین برادرش نیما سلام گرمیکرد وجویای حال من شدنیما:خانوم سهیلی بریم درمانگاه؟من:نه ممنوننگار:چیزیت شده؟من:حالم بد میشهنگار:میریم خونه مامن:نه نه نمیشهنگار:رویا حرف نباشه تواون خونه تنها چیکار میخوای بکنی؟من:مزاحم نمیشمنیما:رویا خانوم شما مراحمیمن:نه ممنوننگار:رویا حرف نزنمن:حداقل برم خونه لباسامو عوض کنمنیما:هنوز خیلی دور نشدیمنگار:پس برو نیماسریع درو باز کردم ورفتم داخل خونه لباسامو عوض کردم وچادرمو که توی بیمارستان کثیف شده بوددراوردم رفتم تاچادره دیگرم را ازتوی کمد بردارم خیلی کم از ان استفاده میکردم چادرم به چیزی گیر کرده بود ومانع برداشتنم شدانقدر کشیدمش که بالاخره بیرون امد اما درکنارش دفتری پراز گردوخاک هم بیرون افتاد چادر وکتاب را درکیفمگذاشتم وازخانه بیرون امدم وسمت ماشین اقا نیمارفتمنگار:بریممن:ارهماشین رو روشن کرد وحرکت کرد بعداز نیمساعت به درب خانه شان رسیدیم نیمادر روباز کرد وجلوتر رفتنگار:بفرمایین رویا جونمن:ممنوناز پله های خانه شان بالارفتم درحالی که نیما در خانه را باز میکرد نگار نگاهم کردنگار:تعارف نداشته باشی خونه خودتهتودلم گفتم:اره نفس خونتونو از حلقم درمیاره...مادر نگار سمتم امد وبارویی خوش از من پذیرایی کرد داخل خانهرفتم وروی مبل های پذیراییشان نشستم مادر نگار سمیه بالبخند مادرانه ای که بدجور درمن تاثیرگذاشت گفتسمیه:دخترم خوبی؟من:بدنیستم خالهسمیه:چیکارت شده بود؟کمی باتلخیص برایش توضیح دادم وسط حرفهایم ناگهان صدای پاشنه کفشی در گوشم پیچیدنفس:به به سلامطوری سلام کرد که انگار داشت توهین میکرد پشت چشمی نازک کردم وگفتممن:سلام خوبی؟نفس:بله من عالیممن:خب خداروشکر
قسمت ۷کنارم نشست شباهت ظاهری زیادی به نگار داشت ولی باطنی دنیایی تفاوت داشت تلفنش زنگ خورد وباصدای لوسیگفت:نفس:وای بالاخره زنگ زد..الو...اره توخوبی؟...نه دیشب خوش نگذشت...اخه تونبودی...بعدا باهم حرف میزنیمعزیزم....دوستدارم بابایخنده تمسخرامیزی کردم وزیرلب زمزمه کردم:اومده بگه من دوسپسر دارماز اونجا بلندشدم وبه سمیه خانوم گفتم میرم پارک جاخونشون نگار تاشنید بلندشد وهمراهیم کرد قدم قدم سمتفضای سرسبز رفتمهوهوی باد..اوای اب..صدای جیرجیرک..وقشنگتر ازهمه خیش خیش برگها زیر قدم های من همینطور بین این فضایرویایی ..یک نیمکت چوبی..سمتش رفتم ونشستم ...نگار نبود ولی اینجا بهتره که تنها باشم زیپ کیفم رو باز کردمواون دفتر رو برداشتم گرد وخاکاشوپاک کردم عکس روی جلدش یک دختروپسر کوچولو بود که همدیگرو دراغوشگرفتند صفحه اول عکس مامان بابا بود..پس این دفتر خاطره است...صفحه دوم یک عکس دیگه.. یک خانوم و اقابودن که کناره اسمشون باخط بچگانه ای نوشته بود خاله سیماوعموشهرام تعجب کردم وعجیب به فکر فرو رفتمتصاویری رو دوره تند از ذهنم گذشت صفحه بعد زدم مامانم وبابام با سیماوشهرام عکس گرفته بودن صفحه بعد منبودم ورامین بایک پسره دیگر ... بیشتر تعجب کردم همینطور صفحه زدم یک صفحه متن طولانی داشت که به طرزبچگانه وبدخطی نوشته شده بود:وای مامان وبابام فوت کردن!من تنهاشدم..حالاباید چیکارکنم؟خاله سیما وعموشهرام بامامان فرشته وباباسهیل رفتنمسافرت بعدش وسط راه بایک ماشین خیلی خیلی بزرگ تصادف کردند...تازه خبر رسیدن دایی فرید!وای دیگهنمیشه قراره هم بازیم اونی که همیشه باهام بازی میکرد از دست بدم وبرم خونه داییم زندگی کنم تازه رامین کهاصلابه بازی فکر نمی کنه وفقط به فکر درساشه واصلا بامن بازی نمیکنه حالاکه قراره از خونمون بریم....اینجا مکث کردم اب دهنمو قورت دادم وادامشو خوندم:حتما دوستم ناراحت میشه... ناراحت میشه اخه کی براش غذا درست کنه؟..بعد اون بیاد وبگه:خسته نباشی خانوموبگه از اون چاییهای نامرئیت بیار..فکر کنم دیگه قرار تنهابشم ..غیر از اون هیچکس نمیاد بامن بازی کنه ..غم بزرگتر اینکه من مامان وبابامو دیگه ندارم خداجون اخه چرا؟مگه من وداداشم چیکار کردیم؟منکه هنوز کوچیکم مامانوبابام که رفتن تنهاشدم..این صفحه تموم شد زیرش نوشته شده بود: من هنوز پنج سالمه خدایه مهربون ...تعجب کرده بودم گنگ به صفحهنگاه میکرد میکردم انقدر غرق شده بودم که نفهمیدم چشمام بارونی شده دستم به لرزش افتاده بود صفحه بعدوخوندم:یکبار بهش گفتم:وقتی بزرگ شدی باکی ازدواج میکنی..گفت:باتو؟...زیرلب گفتم:اون کیه؟..کیه که همه دفتر خاطره من نوشته اونه؟....چرا یکبار اسمشو ننوشتم..حالا هرکسی که باشه الان تمومشده..اشکهایم میریخت روی دفتر اخر چرا الان من این دفترو میبینم؟..صفحه بعد رو زدم یک گردنبند بود گردنم کردم باززمزمه کردم:این دیگه چیه؟..شاید بابام بهم داده..انقدر محو دفتر بودم که وقتی لاشوبستم بی اختیار سردم شد پالتومو بیشتر به خودم پیچیدم تاشایدی کمی گرمبشم اما باده سردی که از پشت سرم می وزید چنین اجازه ای نمی داد..ناچار بلند شدم وتصمیم گرفتم پیاده روی کنمموقع راه رفتن کمتر احساس سرما میکردم اما هنوز از نیمکت چوبی فاصله نگرفته بودم که غارغار تند کلاغی نگاهموبه سمت شاخه ها چرخوند..کلاغ سیاهی دنبال گنجشک کوچکی کرده بود وقصد داشت شکارش بکند..بلافاصله خمشدم از زمین سنگی برداشتم وباتمام قوا بطرف کلاغ پرت کردم ولی سنگ به کلاغ نخورد..کلاغ به گنجشک رسیدوبانوک منقارش محکم برسرش زد .. یک سنگ دیگر..کلاغ این بار ترسید وپرکشید واز اونجا دور شد..اماکار از کارگذشته بود گنجشگ از بالای شاخه های درخت سقوط کرد وروی زمین افتاد دست وبالی زد وبیحرکت ماند..دوییدمسمتش واز روی زمین برداشتمش.سرش متلاشی شده بود...ازدهان کوچکش قطره ای خون بیرون زد در غمی تلخ فرورفتم که یک صدا حالم را عوض کردنگار:من میگم از اینجا ببریمشمن:کجا؟هاج و واج نگاهم کردنگار:ببریمش یک گوشه خاکش کنیممن:اره..جایی هست؟نگار گوشه باغچه پارک دوید روی زانویش نشست من نزدیکش رفتمنگار:حالاچجوری خاکش کنیم؟من:معلومه اول خاکارو بادستمون کنار میزنیم ویک سوراخ درست میکنیم وگنجشک رو میزاریم توی اون سوراخوروش خاک میریزیمنگارحرفم را عملی کرد باهم به راه افتادیم پاییز خیلی سوز داری بود خورشید ان گرماوحرارت سابقش را ازدست دادهبود ودیگر صورت من رانمیسوزاند ..اسمان را اغلب ابرهای تیره وسیاهرنگی می پوشاندند باد که می وزید برگها راباخود این سو وان سو می برد...گل های پژمرده سربه خاک فرود اوورده بودند..به جای چهچهه خوش پرندگان غارغارخسته کننده کلاغا بگوش می رسید..من:از کلاغا بدم میادنگار:چرا؟من:خودت ندیدی مگه؟نگار:اره دیدممن:بعضی از مردا مثل یک کلاغ به دل زنا ضربه میزنن..ازکلاغا بدم میادنگار:ولی مردایی هم پیدا میشن که کبوتر سفیدی باشن وبه گنجشکا عشق میورزنباسر تایید کردم به صورتی که نگار نبینه شروع کردم گریه کردن..نگار:بریم خونه؟اشکامو پاک کردم ولبخند زدممن:ارهنگار باتعجب نگاهم کردنگار:توگریه کردی؟من:نه سرده قرمز شدم..بریمراهه رفته شده را برگشتیم ودوان دوان سمت منزل نگارنگار:منم نگار مامان باز کن یخ کردمدویدم بالا ورفتم سمت شومینه وخودم را گرم کردم خاله سمیه سمتمان امد وپشت سرش نفس هم امدنفس:یخمک شدین؟نگار:برو ببینمخاله سمیه:خوش گذشت؟
قسمت ۸من:بله فقط سرد بودخاله سمیه:الان عصرونه حاضر میشه عموشهرام الان میادمن:نباید مزاحم میشدمنفس یک قری ریخت وخاله چشم غره ای بهش رفت وبه من لبخند زد ..نیما از اتاق بیرون اومدنیما:مامان من میرم دنبال مرسامامان:باشه مادر زود بیاینیما:خداحافظ همگیمن به نگار نگاه کردم وباتعجب پرسیدممن:مرسا کیه؟نگار:نامزد داداشمه نگفتم که بچه های کلاس سوژه دستشون نیاد...تازه مهم نبودمن:باشهنفس:نگار بیا بگوکدوم لباسمو بپوشم؟من خندیدم وگفتممن:مگه نگار بهت میگه؟پایش را به زمین کوبید وباقدم های سریع دور شد ..خسته بودم بعداز عصرانه توی اتاق نگار به رویای شبانه خود فرورفتم.....نگار:رویا بلند شو..بلند شو دیگهخمیازه ای کشیدم وبلند شدم اماده شدم ولی چادرمرو سرم نکردم بعداز صبحانه بانگار راه افتادیم سمت مدرسه...نگار همینطور زیرلبش اهنگ میخواند:خانومم...تویی بارونم..تویی عاشق شو ...دلم اروممخنده ریزی به کارهای عجیبش میکردم تالوس نشه واون ادامه میداد:واسه من شیرین حرفات..کاش همیشه توی قلب من بشینی..خانومم...تویی بارونم..تویی عاشق شو ...دلم ارومممن:بسه نمیخواد بخونیچیزی نگفت وادامه داد به خواندنش تا رسیدیم وارد حیاط مدرسه شدم مرکز نگاه همه شده بودم مژگان همکلاسیمسمتم دویید وگفت:مژگان:چه اندامی داری رویا..من:وا مگه تاحالا ندیدی؟مژگان:نه تو روشناییمن:مرسی عزیزممژگان:چیشده چادر سرت نیس؟من:همینطوریرفتم سمت صف همه نگاهم میکردن وباهم پچ پچ میکردن..چه خوشتیپه..چرا چادرش سرش نیس؟...فک میکردمفقط خوشگله..جذابه پسرکش..روبه نرگس کردم وگفتم:من:افسانه نیومده؟نرگس:نه اومده..توکلاسهمن:نمیخواد بیاد سرصف خانوم قنبری دعواش نکنهنرگس:الان میاد نترسساکت در صف ایستادم ورزش صبحگاهی انجام شدقران خوانده شد وهمه به سمت کلاس هایشان رفتند وارد کلاسشدم به افسانه سلام کردم ونشستم تمام امادگی های درسی را که باید میداشتم شمردم ویکی یکی به ان پرداختم بههمه باید جواب میدادم ..که تابحال کجا بودم..؟وچرا چادر سرم نیس...؟!..زمان به سرعت میگذشت البته شاید ازنظرمن اینطور بود که بی دلیل به مدرسه می امدم از مدرسه خارج شدم وبه اجبار خودم سمت خانه رفتم ونگاربالاخره راضی شد..دم در پسر کوچولویی ایستاد بود ودست گل زیبایی با گل های رز قرمز در دستش بانگرانی سمتشدویدم وگفتم:من:پسرکوچولو؟پسر:من مانی هستممن:بله..مانی جان اینجاکارداری؟مانی:رویا سهیلی؟من:بلهمانی:این گل رو یک اقایی داد گفت بدم به شما..من:من؟؟مانی:ارهمن:اسمه اقاهه چی بود؟مانی:گفت بهت بگم دوستداره فقط همینمن:نمیدونی الان کجاس؟مانی:نه یک جای دوراز اینجا اینو به من دادمن:مرسیگل رو از دستش گرفتم عطر گل هارو استشمام کردم ...عطر رویایی..عطر خوش عشقمانی:خداحافظمن:خدانگهداردر رو باز کردم ووارد خانه شدم گل را در گلدان گذاشتم چند لحظه ای به اون خیره شدم باز برگه ای وسط قرمزیه گلها نمایان بود برداشتمش:
قسمت ۹فدای اون ناز مژه هات فدای چشم روشنتفدای اون خستگی که میاد می شینه روی تنتفدای مخمل صدات که خوندنت بال منهاجازه می دی به همه بگم که این فقط مال منهفدای اون بارونی که پاییز می ریزه رو سرتفدای چتر روزه بارونی تو سفرتفدای توکه هیچ روزی هیچکی نمی شینه به جاتفدای هرچی توداری مخصوصا اون رنگ چشاتفدای عطر خنده هات فدای طعم موندنتفدای دوسنداشتنانت حتی فدای روندنتفدای لحظه ای یه بارتو رویاها بوسیدنتفدای لحن سلامات فدای روز دیدنتفدای صبرو طاقتت فدای بی حوصلگیتفدای بچه بودنت فدای کل زندگیتفدای اون غروری که داری تو وقتش برسهفدای اون راه که ازش تو رد میشی تامدرسهفدای کوچه هایی که می گذری از کنارشونفدای اون گل که یک روز یکی می خواد بده دستدنیابهونس عزیزم فدای اسمت وخودتزیرلب زمزمه کردم:توکی هستی ؟..کجایی؟چرا خودتو نشون نمیدی..؟عقب عقب رفتم تا کمرم به دیوار اصابت کرد مژه هایم را برهم میزدم صدای زنگ تلفنم ترسوندم بادیدن شماره رامینصدام رو درست کردم:من:بله؟رامین:سلام خواهرممن:سلام خوبی؟رامین:اره خوبممن:بالاخره زنگ زدی؟رامین:ارهمن:دانشگاه خوشمیگذره؟نمیخوای بیای؟رامین:نه هنوزمن:باشهنیمساعت شد صحبت کردیم وبعداز خداحافظی ارتباط قطع شد کمی کباب پختم و خوردم ورفتم تا درس بخوانم ولیاین اتفاقات که چند روزاست پشت سره هم پیش می ایند بدجور فکرم را مشغول کرده بودند ..هرطور بود فکر وخیالرا کنار گذاشتم ..درسم را شروع کردم تا وقتی هواتاریک شد کارم را ادامه دادم تا چند روز مدرسه نرفتنم را جبرانکنم بعداز یک حمام دلچسب به تخت خوابم رفتم وخوابیدم....برخاستم واماده شدم تابه مدرسه بروم روزها میگذشتند وهیچ اتفاقی که در من تحول ایجاد کند پیش نمیامد هرروزمثل هم تا شبی که با نگار وافسانه به پاتوق همیشگیمان رفتیم من اینبار به خواسته خودم چادر سرم نکردم وبرعکسخودرا مجذوب تر از همیشه کردم سه نفری باقدم های کوتاه وغرور قدم برمیداشتیم تا به کافی شاپ رسیدیموسفارش همیشگیم قهوه تلخ را سفارش دادم در کافی شاپ خوب بسته نبود وسوز وسرما به من میخورد برخاستموسمت در رفتم احساس کردم کسی در حال واردشدن بود که بادیدن من خودراعقب کشید ودرتاریکی محو شد برایمشکی به وجود امد که کسی همیشه مرا دنبال میکند برگشتم وسر جایم نشستم بعداز صرف سفارشاتمان هر کدام بهسمت خانه خودمان راه افتادیمچندبار روی تخت جابه شدم ولی ازروی ان بلند نشدم...صدای زنگ مرابه زور بلند کرد دم در رفتم ودر را باز کردمپیک موتوری بود مردی ازروی ان پایین امد باتعجب ازسر تاپایم رابرانداز کرد وبالاخره دهن باز کردمرد:رویاسهیلی؟من:بلهمرد:این نامه ماله ماستمن:از طرف کی؟مرد:فقط ادرستونودادنمن:میشه بگین چه شکلی بودن؟مرد:قدبلند بود وچشمای سبز داشت باموهای مشکیبه فکر فرو رفتم چشمای سبز؟...کی میتونه باشه؟...چشمای سبز برام اشناست..مرد:اینجارو امضاکنید..امضا کردم ووارد خونه شدم بااینکه هوا سرد بود ولی اینقدر مشتاق بودم بدونم تواین نامه چیه..روی تاب وسط حیاطنشستم پاکتوباز کردم پاکت عطر گله یاس رو داشت:تقدیم به تو ای همه ی وجودمتلخم و تلخیم الان خیلی بد جوری زیاد شدهاونقدر که حتی نمی خوام شیرین بشم یا شیرینی کنماونقدر که حتی باور نمی کنیتلخم چون فراموش کردی من روروزهای بدیه