قسمت ۱۰ :روزهایی که تموم دنیا ایستادن جلوی من که نتونم بهت برسمثانیه ها زود می گذشتن چون فکر می کردم میبینمتو دیر می گذشتن چون دائم تو دیدنت تاخیر میافتادو اخر وقتی رسیدم و تو شکستی من روبدجوری تلخ شدمرویا واقعا این قدر بود ارزش من ؟این قدر بود تموم علاقه هامون به هم ؟این بود همه ی صبر مجنون ها ؟تو دلم کلی خبر خوب و حرف خوش داشتم که بهت بگماما.... بی خیالیادت هست من رو ؟ یادت هست بعد هر شکستن من یه ادم جدید میشدم ؟امیدوارم نشه ولی این جون خوره ای که به جون من انداختیهمین الان هم بلای جونم شدهشکستمدعا کن این شکستن چیزی نباشه که کاری کنه منم فراموش کنمچون این فراموشی برای منم عذابهعذاب تلخیهتلخچون این دفعه حتی تو نیستی که کمکم کنی تا بتونم رو پاهای خودم بایستماین دفعه نیستی تا با امیدهات امیدوارم کنیاین دفعه نیستی تا امید آخرم باشیاین دفعه نیستی تا به زور ازت حرف خوش بخواماین دفعه نیستی تا بخوام روزهای خوش رو به یاد بیارماین دفعه نیستی تا بتونم نشکنماین دفعه نیستی تا دستامو که هیچ وقت نمی گرفتی بگیریاین دفعه نیستی تا بوسه های ندادت رو باز بهم برسونیاین دفعه نیستی که ازم تعریف کنیاین دفعه نیستی تا وقتی دنبال معجزه میگردم بهت نگاه کنماین دفعه نیستی نه تو واقعیت نه تو رویا نه تو خیالاین دفعه نیستی نه کنار من نه تو خنده هام و نه حتی تو دلگرمی هاماین دفعه نیستی تا بغض هام و با اون اداهای بچه گانت ساکت کنیاین دفعه حتی نیستی که اشکام و پاک کنیاخه می دونی من دوست ندارم اشکامو ببینیاین دفعه نیستی که برام حرف بزنی مثل همیشهاین دفعه نیستی تا بازم تلخ بشی و من شیرینت کنماین دفعه نیستی تا تو خلوت آغوش خیالیت جا بگیرم
قسمت ۱۱این دفعه نیستی تا از نگاهت خوشه خوشه ستاره بچینم و زندگیمو باهاش نورانی کنماین دفعه نیستی که وقت خداحافظی پشت سرت اشک بریزم و بغض کنماین دفعه نیستی که نفس های عمیق رو بعد رفتنت سر بکشماین دفعه حتی نیستی که بی خیال باشمخدایا دیدی ؟چرا دوست داری عذابم بدی ؟این آخریشه و به خودت قسم دیگه تحمل ندارمدیگه حوصله ندارم عاشق باشم و خودت میدونی چراخودت میدونی این دلم چه چیزایی رو تحمل کرد اما این دیگه از توان من خارجهخدایا قسم به خودت به رویام به تموم نذر و نیازهامبه تموم رویاهام و به تموم اعتقادهامبه تموم بدی هام و به تموم حرف هام باهاتدیگه طاقت ندارمخودت کمکم کنباز دوباره یک نامه دیگه...یک چیز باورنکردنیه...اون کیه؟...ازکجامیدونه کجازندگی میکنم...ازکجا میدونه اسممرویاس؟...خدایا منم ازت کمک میخوام اون کیه؟..از روی تاب بلند شدم ورفتم نماز خوندم وتاشب درس خوندم وبعداز کلاس کنکور خوابیدم...بعداز صبحانه اماده شدم تابرم خونه افسانه وبعدباهم بریم کافی شاپ..چادرمو سرم کردم وازخونه بیرون اومدم اماتاخواستم در حیاط روباز کنم یک برگه از لای در افتاد:یه وقتایی دلم میخواد برات دیوونه تر باشمدر قلبمو برات باز کنم و تورو توش جا بدمیه وقتایی دلم میخواد تموم خنده های عالم تو صورتت بشینهیه وقتایی دلم میخواد هر روز زندگیت حتی اگه بی من باشه خوش باشهیه وقتایی دلم میخواد بهت بگم خوشگل ترین دختر دنیایی چون هستییه وقتایی دلم میخواد بهت بگم اونقدر دوست دارم که خیلی بیشتر از یه نقطستیه وقتایی دلم میخواد طوری تو رو تو اغوشم بگیرم که تو هم تعجب کنی و بعد سرت و با شونه هام آشنا کنییه وقتایی دلم میخواد بی خود و بی جهت اسمت و رو در و دیوار - رو انگشتام و رو بدنم بنویسمیه وقتایی دلم میخواد داد بزنم که یکی هست که هر صبح به امید دیدنش بیدار میشمیه وقتایی دلم میخواد ساده بگمو ساده بشنومیه وقتایی هم هست که فقط میخوام بشنومیه وقتایی هست که میخوام دستاتو بگیرم و باهات قدم بزنمدیگه کنجکاو شده بودم ودر عین حال نگران سرم گیج رفت وبه خاطره بدن ضعیفم دوباره فشارم اومد پایین برگشتمتوخونه وروی تخت دراز کشیدم به چند برگه ای که به دستم رسیده بود نگاهی کردم همه باخطی خوش وخوانانوشتهشده بود...ان هارالای دفتر خاطره ام گذاشتم ...صفحه های دیگر را نگاه کردم...چرا اسم دوست قدیمیم یادمنیست؟...تلفنم زنگ خورد دایی فرید بود!چیشده که از المان داره زنگ میزنه:من:بله؟دایی:سلام رویاخوبی؟من:شمابهتریدایی:رویا اصلاحوصله ندارممن:بفرمایید..دایی:اونجاچخبره؟من:خوبه..اونجاچه خبره؟لابد دخترای سرتاپا پرتزیو...الکل...سیگار...دایی:به توچه چش سفید
قسمت ۱۲من:رویا دیگه تموم شد دیگه به من زنگ نمیزنیدایی:حقت بود وقتی مامانت مرد وبابایه بی عقلتم بعدش میزاشتم توهم همونجا بمیریمن:عمره من دسته تونیس..درضمن توهیچ کاره ای وقتی خودتوبرادر مامان من حساب کنی معلومه اعتماد به نفستمیره بالا وقتی مامان جونت زنه بابابزرگ من شد تو به دنیاومدی مامانه تو نامادریه مامانه منه پس توهم هیچ کارهای..یعنی دایی من ورامین نیستی..دایی:ببند دهنتورویاببندمن:چیه نمیخوای باواقعیت روبرو بشی...فک کردی چون یک دماغ عملی داری دیگه پسر شاه پریونیدایی:خفه شوتلفن قطع کردم وبعد گذاشتمش زیربالشت وروش دراز کشیدم ..به احترام بزرگترا اعتقاد داشتم ولی نه این فرید....پنج شنبه بود تنها روزه رهایی ازدرس حتمانگار برنامه ای ریخته بود هنوز ساعت هشت ومن تاشب هیچ برنامه ایندارم از اتاق بیرون امدم وبه سمت حمام رفتم شامپو وصابون را اماده کردم ودر وان اب داغ دراز کشیدم تلفن خانهراهم باخودم بردم تااگر زنگ خورد متوجه شوم...چیزی نگذشت بود که تلفنم زنگ خورد..نگار بود..من:الونگار:سلام خوشگل خانوممن:خوبی عزیزم؟نگار:بلههه زنگیدم شمارو برای یک مهمونی دعوت کنممن:مهمونی؟نگار:جشن بالماسکه اسمن:چی؟لابد باید بادامن کوتاه بیاو وسط پسرا..نگار:خودت میدونی..ولی بیامن:نه نمیامنگار:جونه نگارمن:مهمونی مال کیه؟نگار:نمیشناسم..خودمم یکی از بچه های دانشگاه سونیا دعوت کردمن:سونیا کی هست؟نگار:خواهر دوسدختر دوست صاحب مجلس...میگن صاحب مجلس از اون دختر کشاسمن:باشه ساعت چند؟نگار:ساعت هشت شب شروع میشه تایک شبمن:مرسی..فعلانگار:اماده باشیارتباط قطع شد بعداز حموم ناهارخوردم وبه اتاق رفتم تا ببینم لباسی دارم که به درد این جشن بخوره..ولی نه..امادهشدم ورفتم تاکمی خرید کنم...کم لباسی پیدا میشد که پوششه کاملی داشت باشه یااز عقب بازه بازبود یاازجلو ولیبین همه اینایک لباس منوسرجام میخکوب کرد سمت لباس رفتم سفید بود دامنی که همه از پربود فقط برای اینکهپادیده نشه زیرش حریری نرم داشت ....چندپر روی هم پف دارش کرده بود بالاتنش کاملاپرنسسی بود ...استینایبلند که تا ارنج تنگ واز اونجا به بعد ازاد بود وطول زیادی داشت وقسمتیش که روی کمر بود به صورت ضربدریدوخته شده بودفروشنده:میتونم کمک کنممن:بله من میخوام این لباسو بپوشمفروشنده:بله بفرماییدوارد اتاقک مغازه شدم لباس روتنم کردم وتوی ایینه قدی اون رو نگاه کردم یک شال داشت که نمیدونم چطور بستهمیشد...ازاتاق بیرون امدم فروشنده کفش های مخصوص انرا نشانم داد ومن بعدازخریدن انها از مغازه بیرون امدم وبهسمت ارایشگاه رفتم...واردسالن شدم وبعداز سلام به شیرین خانوم ..ارایشگر سالن روی صندلی نشستمشیرین:رویا جان خوبی؟من:بلهشیرین:برولباستوبپوش تادرستت کنملباسموتنم کردم شیرین تالباس رو درتنم دید باحیرت نگاه کردشیرین:چقدر قشنگه..عالیه بااین مثل یک فرشته میشی شک ندارمتشکر کردم وروی صندلی نشستممن:شما از بالماسکه چیزی میدونید؟شیرین:ببین رویا!این یک مهمونی ساده است.فقط فرقش بابقیه مهمونیا دراینه که لباسهای مهموناعادی نیستاوناهرکدوم به شکلی که خودشون دوسدارن لباس می پوشن وتغییرقیافه می دن وتااخر مهمونی مقل یه هنرپیشهنقشه اون شخصیت روبازی می کنن..من:چه جالبه...من بااین لباس چه نقشی روباز میکنمشیرین:یک فرشته قشنگ باچشمهای ابی ولبای قرمزمن:مطمئنی؟شیرین:اره توخیلی زیبایی..وطبق شناخت من باوقار وباحیاءلبخندی از روی تشکر به چهره مهربانش زدم وبی هیچ حرفی منتظر ماندم بعداز نیمساعت شیرین زیرلب گفت:شیرین:صورتت تموم شد..حالاموهاتوبعدبلند دوباره تکرار کردشیرین:صورتت تموم شد..حالاموهات...موهات باز بزارم؟من:نهباسر تایید کرد وبعداز مدت طولانی شال را اورد وبه صورت قشنگی بست بعداز ان یک کلاه اورد که پری بزرگ رویان بود ویک سمتش رو به بالا وسمت دیگرش پایین تر بود به نظرم برای عروس مورد استفاده قرار میگرفت اما نقابیبه کلاه وصل بود ... چشمانم کاملا معلوم بود ...نقابی قشنگ بود که برشش باچشمانم همخوانی داشت لبانم قرمزروشن بود وچشمانم ارایش شرقی داشت ان گردنبند ظریفی که بین دفتر خاطره ام پیداکردم را گردنم کردم ..شیرینخانوم گوشواره ای اورد وگوشم کرد وشال را روی گوشم کشید گوشواره انقدر بلند بود که به طور زیبایی روی شانه امافتاده بود اماگوشم را اذیت میکرد به ساعت نگاه کردم ساعت هفت بود یکباره دیگرخودرا در اینه قدی نگاه کردم وازشیرین تشکر کردم تاخواستم به اژانس زنگ بزن صدای بووق ماشینی از پشت درامد شیرین دم دررفت وگفت:شیرین:اومدن دنبالت فرشته اسمونیلبخند زدم واز سالن بیرون امدم مردی بالباس زورو وماشین براق و سیاهش نگاهم کرد وگفت:مرد:من وظیفه دارم شمارو برسونممن:چطور بهتون اعتمادکنم؟
قسمت ۱۳مرد:من اومدم تاشمارو به قصری ببرم که جشن بالماسکه اس..من راننده هستمدرماشین روباز کرد وبعداز نشستن من حرکت کرد ...پس از یک مدت طولانی رانندگی رسید درست مثله یک قصربود...ماشن های باکلاس ..دخترا وپسراباکلاس وبالباسای مارک دار..اینجا جای من نیست ازماشین پیاده شدم بهاطراف نگاهی انداختم همه نگاه ها به سمت من بود شاید به خاطرلباسم بود..حرکت کردم یکم جلوتر نگار وافسانه کهنقابشون دستشون بود دیدم اونا به خاطر نقابم منو نشناختن جلو رفتم وصدامونازک کردممن:سلامافسانه:رویاتویی؟چقد نازشدینگار:چقد خوشگل کردی عروس خانوومبه افسانه نگاهی انداختم یک لباس اندامی تنش بود که کاملاچسب بدنش بود ونگار که یک دامن سفید خالخالی ویکتاب عروسکی تنش بود وموهاش روخرگوشی بسته بودمن:شماهاچه نقشی روبازی میکنید؟نگار:عروسکافسانه:باربیمن:منم فرشته...حالابریم توکه خیلی سردهوارد که شدیم باید از پله پیچ در پیچ طلایی بالا میرفتیم وسر پله ها خودمون رو معرفی میکردیم افسانه ونگار رفتنومن باخجالتی که داشتم یواش قدم برمیداشتم وسرم رو پایین انداخته بودم وقتی به اخرین پله رسیدم سرمو بالااووردم ونگاهی به روبرو انداختم یک لوستر بزرگ وقشنگ بود محو تماشاش بودم که وقتی صدای موزیک بلند شدسرموچرخوندم همه دونفری داشتند میرقصیدند گیج شده بودم..نگار وافسانه کلافه اومدن ومن رو سمت صندلیابردند وسه نفری شروع کردیم به خوردن بستنی توی این هوای سرد..اون طرف سالن یک صندلی بود که یک مردیاونرونشسته بود صاحب مجلس اون بود ...کنجکاو بودم از پیش افسانه بلندشدم ودامنم رو گرفتم بالا وباقدم هایاهسته به اون سمت حرکت کردم..کم کم داشتم میرسیدم که متوجه شدم اونم میخوادمنوببینه ولی تامتوجه نگاه منشد صورتشروبه طرف دیگه چرخوند...کسی به سمتم امد نگاهم کرد وگفت:پسر:من دنیل هستممن:افرینپسر:جالب بود افتخار میدی باهم برقصیم؟من:نخیرپسر:چرا؟من:دلیلمو نمیتونم بگمناامید رفت ومن خنده تمسخر امیزی کردم تا به سمت دیگر برگشتم دراغوشی اشنا افتادم..همان مرد از روی صندلیبلند شده بود..خودراعقب کشیدم وبه چشمانش نگاه کردم لبخندزد ومیان مردم گم شد ..تازه فهمیدم چشمانش سبزاست...دختری می دویید وبه سمت من می امد نفس نفس میزددختر:فرزادوندیدی؟من:نه؟فرزاد؟دختر:من نازلی هستم..دوسدختر فرزادمن:خوشبختم...ولی من فرزادرو نمیشناسمنازلی:مثلا صاحب مجلسوبعد دور شد دوباره به فکر فرو رفتم فرزاد..چشمای سبز بین یک نقاب قهوه ای...یعنی چی؟هیچ قضاوتی نمیشه کردسرم درد گرفته بود از وسط مهمونا رد شدم وبه اتق پرو رفتم وروی مبل اون دراز کشیدم که پلکام سنگینی کردوخوابم برد........نگار:پاشو..پاشو رویاخوابالومن:اینجا کجاست؟نگار:خونه مامن:بایدبرم خونه خیلی خستمبلندشدم وازخونه بیرون اومدم ورفتم خونه دوباره که در روباز کردم یک برگه دیدم که نخونده برشداشتم وگذاشتمشتوکیم وبعداز اینکه رسیدم به تخت دوباره خوابیدمنزدیکای عصر بیدارشدم ورفتم ببینم توی نامه جدیدچی نوشته:به نام آنکه آثار وجودش به اشک تو پیداستسلام . حالت خوبه ؟؟نمیدونم کجا هستی اما با تو حرف دارممی خواهم از همین اکنون با تو و با خیال تو حرف بزنمبگذار بگویند مجنونم . بگذار تهمت دیوانگی بزننداما باور کن از تفکر به تو دست نخواهم کشیدبرای لحظه های با تو بودن عمریست نقشه می کشماز همین الان لحظه های وصال با تو را در ذهنم نقاشی کرده ام وبارها مرورشان کرده ام تا فراموششان نکنمبارها با تو حرف زده ام .بارها خیالت را تا به دم واقعیت رسانده ام .بارها تصور کرده ام که چگونه خجالت یک عشق رادر صورت هم خواهیم دید !!بارها اشتیاق یک دیدار را در وجود خودم دیده ام و شنیده امبارها دیده ام که اغوش گرمت چگونه به تن سردم پناه می دهدبارها عاشقانه تو را در خواب ناز بوسیده ام .بارها دیده ام که چگونه ناز می کنی .بارها قهر کردنت و منت کشیدن هایم را برای یک بار تبسم دیوانه کننده اتدیده ام . باور کن دیده ام .بارها سکوت آواره وار من و تو را به هنگام پیاده روی ها دیده ام .به آن هنگام که دست بر دست و شانه به شانهعبور می کنیم
قسمت ۱۴از جاده جاده زندگی.نقشه کشیده ام برای ان لحظه ها که تو سکوت می کنی ومن با بوسه ای بر گونه ات تو را غرق خجالت می کنمنقشه کشیده ام که چگونه حتی اگر به دروغ از خوبی هایتجلوی اشنایان حرف بزنم تا حسرت همچون تو تا ابد در دلشان بماندنقشه کشیده ام که چگونه با تو باشمنقشه کشیده ام که چگونه با تو سپری کنم این زمان رانقشه کشیده ام که سفرهایمان تا کجا باشدبه کجا و در چه زمانیمی دانی ارزو دارم یک بار در اغاز پاییز در جنگلی باشیمدرخت های بید مجنون انجا و در ان زمان بدجورعاشقانه هستنددوست دارم با تو باشم در کوه های سبز شمال در اواسط تابستان کهپر از صفاستتصور کرده امنقشه کشیده اماما یک سوالتو تا کنون به من فکر کردی ؟؟تا کنون تصور این که چگونه با من سپری کنی را کردی ؟؟در هر صورت حرف ها زیاد استبرای همین بقیه را به دیدار خودمان واگذار می کنملبخندی رو به نامه زدم وانرا کنار بقیه نامه ها گذاشتم...فکروخیال زیاد کردم...دوچشم سبز...فرزاد...دورمچخبره؟...این نامه ها ازطرف کیه؟...اون چشمای سبز مال اونیه که دیشب دیدم؟...اون فرزاده که چشماشسبزه؟...چطور میشه فهمید اون کیه؟...دوچشم سبز..بااسم فرزاد..شایدهمون فرزادیکه منوبردبیمارستان...واقعاچخبره؟بلندشدم واز پله ها پایین اومدم تلفنم زنگ خورد..یک شماره ناشناس بود:دختر:سلام رویا؟من:سلام بله خودم هستم شما؟دختر:سونیا هستممن:اممم نمیشناسمدختر:خواهر نازلی..دوسدختر فرزادناگهان قلبم تیر کشید چشمانم رابستم وادامه دادممن:بله..کاری دارین؟سونیا:میشه ببینمت؟من:الان دیر وقته..باشه برابعدسونیا:کجا؟من:کافی شاپ...سونیا:باشه عزیزممن:ساعت سه خوبه؟سونیا:عالیهمن:پس تابعدسونیا:بایارتباط قطع شد تلفنو روی مبل پرتاب کردم..چرا؟...روی فرزادغیرتی شدم!...خفه شو رویا..تو هیچ کاره ای..پسره کههمون فرزاد نیست..توهیچ قضاوتی نمیتونی بکنی..رفتم توحیاط صندوق پست رو نگاه کردم یک نامه دیگه مثله بقیهفقط یک شاخه گل رز هم داخل پاکتش بود:آه که چقدر دلم از بی معرفتی آدم ها می گیرد . نمی دانم این رسم روزگار است یا رسم آدم ها ، که تا یادشان نکنییادت نمی کنند . خیلی سخت است کسانی که دوستشان داری - صادقانه و از عمق وجودت- ، بی رحمانه - و شایدهم ندانسته - قلبت را تکه تکه کنند. خیلی انتظار بزرگی است این که بخواهی عزیزانت جویای احوالت باشند !!!!!چند وقتی است از بودن توی جمع عذاب می کشم.اینجور وقت ها بیش تر احساس تنهایی می کنم .سخت تر از اینکهدنیای همه ی ادم های دور و برت با دنیای تو زمین تا اسمان فرق داشته باشد ؟! شاید باید به تنهایی خو کرد . شایدباید او را فهمید ...خیلی آدمِ اهل ارتباطی نیستم . شمار دوستانم هم شاید بیش تر از انگشتان یک دست نباشد . تا دنیای کسی رانزدیک به دنیای خودم نبینم اجازه نمی دهم پایش را توی دنیایم بگذارد. این که می گویم دوست یعنی دوستصمیمی - یا شاید دوستی که من فکر می کنم صمیمی است - ... این که می گویم دوست یعنی محرم ... یعنی کسیکه می توانم دنیایم را با او قسمت کنم ... این که می گویم دوست یعنی ... یعنی دوست دیگر ... دوستی که با او بهتنهایی به اندازه ی یک دنیا شادی ...حالا چه شده که انقدر دلم گرفته نمی دانم . شاید دل من کوچک شده ، شاید هم آن ها بی مع... ) نمی توانم تمامشکنم ...(را برایم » دوست « بگذار این چند خط را برای تو بنویسم .برای تو که به جرئت می توانم بگویم اولین کسی بودی کهمعنا کرد ... برای تو که فکر می کنی این فاصله های لعنتی می توانند فاصله ی دل آدم ها را هم زیاد کنند ...برای توکه شیطنت های شیرینت را دوست دارم ... برای تو که هیچ وقت نخواستی بفهمی آدمی نیستم که برای دل خوشیعنی دوستت دارم » دوستت دارم « کرن دوستانم بهشان بگویم دوستشان دارم ... نخواستی بفهمی که وقتی می گویم... می شود این یک بار را بفهمی؟؟!!این چند خط هم برای تو ... مطمئنم هیچ وقت تصورش را هم نمی توانی بکنی که از شنیدن صدایت مثل بچه ها ذوقمی کنم ... دلم هوایت کرده ؛ ... مطمئنم انقدر خودت را سرگرم کرده ای که خیلی وقت ها یادت می رود یک نفر اینجادلش لک زده برای یکی توبرای تو نمی دانم چه می توانم بنویسم .تو که خیلی زودتر از انچه فکرش را می کردم عشقم شدی . یک جورهاییشدی جزئی از وجودم .دلتنگی هایت دلتنگم می کند ، شادی هایت شادم ... لحظه های با تو بودن دلم نمی خواهدتمام شوند . زلالی دوست من ! زلال ...... و تو ! غریبه ی آشنا ... می شود برای تو سه تا نقطه بگذارم ؟! بار گفتن همه ی حرف هایی که ناگفته بمانند بهتراست روی دوش همین سه تا نقطه ...حالا دلم از همه تان گرفته ... هیچ وقت فکر نمی کردم بشود کسی با داشتن یک دوست خوب تنها باشد ... و این دنیاپر از چیزهایی است که هیچ وقت فکرش را نمی کنی ...
قسمت ۱۵اشک میریختم روی پله نشستم نامه را بغل کردم..جالب است برای کسی که نه میدانم کیست ونه کجا گریهمیکنم!!..فقط موهای مشکی...چشمای سبز..باید باچشمای ابیه من همخونی داشته باشه...از روی پله بلند شدم وبهاشپزخانه رفتم وشام راخورده ونخورده بلندشدم وبه سمت تخت رفتم وخوابیدم..بلندشدم وبرای مدرسه اماده شدم بعداز صبحانه از خانه بیرون امدم وبه سمت مدرسه رفتم ..قدم های کوتاه در اینسوز سرد ازار دهنده بود قدم هایم را سریع کردم چادرم را از روی زمین جمع کردم تا بالاخره به در مدرسه رسیدمسریعا وارد کلاس شدم اکثر بچه ها درکلاس بودن به همه سلام کردم و سمت صندلی خودم رفتمنگار:رویاخوبی؟من:سردمهافسانه:دیشب رفتی خوابیدی ..واقعاکهمن:خوب سردرد شدمافسانه:نبودی ببینی صاحب مجلس..حرفشو قطع کردممن:اسمش چی بود؟افسانه:نمیدونم ولی فکر کنم فرزاده....منکه خودم میدونستم چرا پرسیدم؟نگار:چرا دلتو برده؟من:به همین خیال باش..اخه یک لبخندی بهم زد که انگار من دل اون بردم..چشماش سبزه؟..نه؟نگار:ارهافسانه:راستی نازلی دوسدخترش چقد خوشگل وخوش اندامنگار:همه جاشو عمل کرد از نوک پاش تافرق سرشمن:سونیاچی؟نگار:اون فقط بینیشو عمل کردهافسانه:خب پس پولدارننگار:همشو از فرزاد میگیرن خودشون اه ندارن باناله سودا کنن..نازلی بخاطر پول بافرزاده...دیشب قصرشو ندیدی؟من:مامان وبابانداره؟نگار:فرزادمیگه بچه که بوده مردن اونم باخالش زندگی میکرد دارایی باباش به فرزاد رسیده..مگر نه خالشم به اونصورت پولدارنیستباورود دبیر علوم خانوم احمدی همه ساکت شدند دبیرشروع کرد درس دادن..ولی انقدر این چشما برام اشنایی داشتکه نمیتونستم از فکرش دربیام..زنگ خورد دبیر از کلاس رفت بیرون من همینطور نشسته بودم...مثله اینکه این شبهاشبهای پارتی بود اخه شراره!منو به مهمونی دعوت کردشراره:فرداشب تولدمنه..خوشحال میشم بیایمن:حتماازمن دور شد وبقیه رو دعوت کرد ...دلم نمیخواست تنهابرم ..اخه منکه کسیرو نداشتم...افسانه باونداد خیلی صمیمیبود حتی نامزد هم شده بودند...نگار هم که همیشه بادوسپسرش هومن میگشت که قصد ازدواج داشتند..من تنهابایدبرم..نمیشه...نه نمیرم...بدون کسی نمیرم...دبیر سرکلاس بود داشت درس میداد ومن همینطور توفکر بودم..به درس گوش دادم ولی چیزی نمیفهمیدم ...یکدفعه یک فکری به ذهنم رسید حتما اونیکه برام نامه میاره امروزممیاد اونجایی که نامه رو مزاره یک چیزی میزارم ودعوتش میکنم...وای رویا عقلتو ازدست دادی...ولی باید کشفشکنی..برای یک شب بی عقل باشاین زنگ هم خورد...شراره میگفت امشبم بالماسکه اس...چقدر همه بالماسکه میگرن..چیشده دوشب پشت سره هممهمونیه!!!تازنگ اخر داشتم برنامه میچیدم زنگ که خورد از مدرسه اومدم بیرون ورفتم سمت خونه هنوز نامه ای نبود نوشته روگذاشتم همونجایی که همیشه نامه میذاشت متنش این بود:امشب بیابه این ادرس.....باید ببینمت خیلی فکرمو درگیر کردی لعنتی..استرس زیادی داشتم ولی چاره ای نبود رفتم توخونه وتا ساعت یازده فقط درس خواندم وبعداماده شدم همون لباسسفیدمو تنم کردم ..قراربود با ماشین افسانه برمتوحیاط منتظر بودم تا بالاخره رسید...دروباز کردم یک نامه افتاد دم در وایستادم وخوندمش:شیرین ترین بوسه دنیا بوسه تو بودتقدیم به تو ای تمام وجودمبه نام انکه وجودم را به تو بخشیدازت تقاضا می کنم دستاتو بهم بدی . و تو باز هم با همان حجب و حیای همیشگیت امتناع می کنیمی خندم و میگم درک می کنماما درون قلبم شعله ایست از اتش که وجودمو میسوزونهباز راه میرویم و کمی حرف میزنیم و در میان خنده هایت به حرف های مندست هایت را میگیرم و تو از رفتار من یکه می خوریدست هایت را رها نمی کنم و تو اعتراض نمی کنیکمی راه میرویم و صحبت می کنیمقلب یخی من کم کم ذوب می شود و قطره هایش از چشم هایم سرازیر میشودنگاه می کنی: سرما خوردی ؟من:اره بدجوری .و تو می خندی که: شب ها رو خودت ملافه بندازدست هایت را رها می کنم و به حرف هایت می خندم و باز هم قدم در جاده ای میگذاریم کهپر از برگ های زرد و قرمز پاییزی ایست.دست هایت را باز میگیرمو در میان پیاده روی هایم بوسه ای به دست هایت میزنمو تو را در میان بهت همه به اغوش می کشمچهره به چهره تو ایستاده امو تو ترسان ازینکه چه فکری در سر دارم: چه کار می خوای بکنی ؟؟می خوام اروم اروم بیام جلو
قسمت ۱۶و تو به محض شنیدن این حرف چشم هایت را میبندیدوست دارم یه حماقت بزرگ کنم و لبام و رو لبات بزارم اما نهاروم لبام و تا گوشت میرسونم و می گم:دوست دارم عزیزه دلمو تو نفس گرمی میکشی که گرماش وجودم و اتیش میکشهدستامو باز می کنماما تو از اغوشم بیرون نمیریبا یه لحن سرد بهت میگم: نمی خوای بری ؟نه میشه بازم بغلم کنی ؟و من اروم دست هامو به روت میبندمو تو رو بیشتر به خودم فشار میدم دست هامو دورت میپیچم و سرتو روی شونم میزارمو نوازشت می کنمسعی می کنم حرف بزنم اما گریم میگیره و تو بغلت عین یه بچه گریه می کنمو تو سعی میکنی ارومم کنی اما خودتم شروع می کنی گریه کردنبعد از کمی اشک هامون تموم میشه اما دیگه حرفی نداشتیمتو هم قید تموم اعتقاداتت و زده بودی دستام و میگرفتی و قدم میزدیماون قدر قدم زدیم که شب شداون شب بر خلاف همیشه تا دم در خونتون رسوندمتو در اخرشیرین ترین شیرین دنیابوسه ی تو بود...............من:سلام افسانهافسانه:سلام پری کوچولومن:البته باربی خانووم..افسانه:ونداد امشب لباس پیتر پنو پوشیده..من:حسابی پس دلتو برده..افسانه:با این کاراش معلومه..هرروز میگه دوستدارم...خیلی حالم باهاش خوبهمن:پس یک شام عروسی باید بخورمافسانه:معلوم نیس..راستی شیطون چی بود برات افتاد؟من:قبض برق بودافسانه:بله.!...خندیدم وبه بیرون خیره شدم ...مثل ارایشگره لبام روقرمز..وچشماموشرقی ارایش کردمرسیدیم ..یک باغ بود که درختای بلندی داشت ...اخه هوا به این سردی توباغ؟...باافسانه رفتیم دنبال نگار میگشتیموقتی پیداش کردیم سه نفری کناره هم نشستیم همه نشسته بودند ووسط برای شراره خالی بود..وقتی وارد شد ازطرز لباس پوشیدنش حالم بهم خورد..یک دامن کوتاه قرمز بایک نیم تنه تنگ که پوسته برنزه ش کاملا توی چشمبود..نقش افریقایی رو بازی میکرد فکر کنم..پانته ا هم دست کمی از اون نداشت وسط پرشد همه میرقصیدن وقتیونداد وهومن اومدند نگار و افسانه بلندشدند ورفتند واخرهم دیگر پیداشون نشد..حتی تو شلوغترین جاها تنها بودم..بلندشدم ورفتم قسمت دیگر باغ که خالی بود همینطور قدم میزدم که یک نیمکت چوبی دیدم رفتم نشستم وبهحوضه کوچکی که روبرویم بود خیره شدم همینطوربیحرکت...صدای اشنایی منو از جام بلند کرد...دوچشم سبزروبروم بود..شک ندارم که فرزاد بودفرزاد:میتونم کمک کنم؟من:اره..کمکم کن..توکی هستی؟فرزاد:من فرزاد هستممن:تو همونی هستی که منو بردی بیمارستان؟چشماشوبست وبه ارومی جواب دادفرزاد:اره..من همونم که تومهمونی دیشب بهت لبخند زدم...من همونم که برات نامه میفرستم..وقتی کلمه لعنتیروتونامت دیدم دلم گرفت خودمو لعنت کردم که باعث ازاره پری قشنگی مثل توشدماشک میریخت ومثل یک بچه حرف میزد..خیلی سوال در ذهنم بود...تک تک جواباشومیدونست...ولی انقدر شوکهبودم که وقتی به خودم امدم تنهاعطرتنش مانده بود...دامنمو گرفتم وازجلوی پام جعمش کردم..ارام بااشک قدمقدم..کفشامو دراووردم وسط حوض قدم زدم ..عمقش کم بود حداقل به عمق مهربونیه من میرسید....اینهمه مدت بود وحالامن فهمیدم؟..هنوزم سوال دارم..به خودم اومدم ودویدم سمت سالن صدای اهنگ خیلی بلندبود طوری که جلوی گوشمو گرفتم قدماموبلندکردم ورفتم سمت درب خروج..تادیدمش سرعتموبیشتر کردم ورفتمجلوی ماشینش تاحرکت نکنه..ازماشین پیاده شد سرش پایین بود ویک کلام هم حرف نمیزد منم که مرده متحرکشده بودم همینطور به سکوت میگذشت که قدم برداشتم مغزم فرمان نمیدادراه برم قلبم فرمان میداد تاخواستمحرف بزنم صدای اشنایی سکوت رو شکستمرسا:فرزاد ..کجایی؟فرزاد:من اینجام عزیزمصدای تق تق که اومدفهمیدم داره نزدیکمون میشه روبروم کنارفرزاد ایستاد..لبخند تلخی زدم مرسا پشت چشمنازک کرد وفرزاد دستش رو دور کمرباریک مرسا حلقه کرد این تصاویر روبروی من رخ میداد..انگارتیری درقلبم فرومیرفت..به طور نامحسوسی از این تصویر فاصله گرفتم ...حالم کاملابدشد بودمرسا:رویا کجامیری؟دیگه زبونم کار نمیکرد چشمامو بستم وفقط فهمیدم یک اغوش مانع برخوردم با زمین شد....قبل از اینکه چشمام رو بازکنم فهمیدم توبیمارستانم ولی وقتی چشمام روباز کردم..چشمای فرزاد عقل وهوشمبرد..اون منواوورده بیمارستان؟..مگه مرساپیشش نبود...خدایا دارم دیوونه میشم...عاشقش شدم..دیگه دوسش دارم...فرزاد:حالتون خوبه؟سرمو تکون دادم که علامت "بله"بشهفرزاد:باید صحبت کنملبام که خشک خشک بود به زور تکون دادم وباصدای گرفته ای گفتممن:چه حرفی؟یک ابمیوه داد دستم...نشستم ..بی اهمیت به اطراف نگاه میکرد..من:چه حرفی؟
قسمت ۱۷اشکش روی گونه اش سر خورد وچشمای سبزش خیس شد..اشکش روپاک کرد سرشواووردبالا ونفس عمیقی کشیدمن:حرفتوبزن..فرزاد:فقط دلم میخواد نگات کنم ...هیچ حرفی ندارماز روی تخت بلندشدم رفتم جلوی ایینه دیدم چشمای منم خیس شدن..تصویر اون هم پشت سرم دیدممن:بایدبری..منو توبه هم نمیخوریمفرزاد:این حرف چه معنی میده؟من:معنی؟..معنیه مرسا معنیه پوله شما معنیه خانواده شما معنیه ..من ..معنیه توفرزاد:نمیفهمممن:نمیفهمی؟نمیخوام ببینمت هیچوقت..چرا اینکارو میکنی؟..من دوست ندارمچرا دارم خودموگول میزنم من دوسش دارم..رویا چی داری میگی؟..ساکت باشفرزاد:داری حقیقتومیگیدستمو گرفتم جلوش چشمامووبستممن:بزار حقیقتوبگم...من به عشقای امروز اعتقاد ندارمفرزاد:اما عشق ما امروزی نیستمن:منظورت چیه؟لبخند تلخی زدفرزاد:من همیشه عاشقتم..نامرداینو گفت ورفت بیرون ...همینطور ایستاده بودم..وقتی ازشوک درامدم لباسام رو پوشیدم وازبیمارستان اومدم بیروننفهمیدم چیشد که به خونه رسیدم...انقدر حال بدی داشتم که متوجه تماسای رامین نشدم..من متوجه حرفای خودممنیستم..تمام اندامم به شدت میلرزد انعکاس کلمه"نامرد"همچنان در مغزم میپیچید ...به سختی تسلط خودمروبهدست اوردم وارام ولرزان به سمت اتاق رفتم خودم روی تخت انداختم..چشم هایم راچندین بار باز وبسته کردم ..نهخواب بود ونه خیال وجمله ای که شاید تاثیر زیادی روی سنگ دلی مثل من داشت..منظورش از "عشق ما امروزی نیست" چی بود؟..به کارهای احمقانم فکر میکردم واشک میریختم..امروز سعی کردمتغییر کنم روزی که دوباره متولد شدم..اشکامرو پاک کردم بی اعتنا به فرزادوحرفاش رفتم وبرای خودم غذا درست کردم رابطمو با افسانه ونگار کم کردهبودم تا به این جشنای کذایی نرم ...اونا خودشون از وقتی نامزد دارن دیگه با مجردا نمیشینن ..ازدرس حسابی عقببودم نه کلاس میرفتم ..نه مدرسه..رفتم سمت کتابام همینطور نوشتم وخوندم تا برای روزای اینده اماده باشم..ماهاینده امتحانات خرداد..درست یک ماهه من درگیر فرزاد شدم..دیگه ازش بریدم....)دوماه بعد(دوماه شد..لعنتی..دوماه از فرزاد بریدم ولی یک روز نیست بهش فکر نکنم...دروغه بزرگی به خودم میگم..رامینداشت میومد تهران.. یک ترمش رو تموم کرد برای دوهفته خونه بود مثل همیشه ..البته طبق عادتم تواین دوماهموسیقی بی کلام گذاشتم وهمینطور به وضع خونه رسیدگی کردم ..ناهار روی میز اماده کرده بودم.. قرمه سبزی غذایموردعلاقه رامین..لحظه شماری میکردم که رامین ببینم...اره صدای زنگ اومد..لبخند زدم تاغمه توی چشمام کمرنگ ترباشه درو بازکردم رامین بادیدن من خنده بلندی کرد بعدازسلام تعارفش کردم بیاد داخل شانه به شانه تا اتاق همراهیش کردممن:خب دیگه خوبی؟رامین:بله شماچطورین؟براندازش کردم تپل شده بود وبرعکس همیشه خیلی به خودش رسیده بودمن:خوبم بدو قرمه سبزیا یخ کردباشنیدن کلمه قرمه سبزی خندیدرامین:اای شیطونازپله پایین اومدم وخودم سر میزنشستم رامین یکم بعد اومد وباهم شروع کردم تلفن رامین که زنگ خوردلبخندعجیبی به تلفنش زد نگاهم کردرامین:الان برمیگردممن:صبرکن همینجاحرف بزنولی حرفم اثری نداشت سابقه نداشت رامین اینکارو بکنه...تلفن مشکوک...تاحالا اینطور لبخند عاشقانه ای روی لبشندیده بودم....غذام تموم شد ولی هنوز خبری از رامین نبود ..رفتم میوه شستم وگذاشتم توظرف وخودم اماده شدمتابرای کلاس تابستونیم.. کلاس موسیقی ازخونه بیام بیرون ..کلاس گیتار مورده علاقه ترین چیزیه که درحال حاضرداشتم..امادگی گرفتن گواهینامه هم داشتم...همه اینها بخاطر فراموش کردن فرزاد بود که هیچ تغییری درمن ایجادنمیکننشایدبرای چندلحظه منو سرگرم میکردن نه بیشتر..انقدر در افکارم غرق بودم که نفهمیدم رسیدم وارد اتاق موسیقیشدم ...استاد جوونی داشتم که احساس خوبی نسبت بهش نداشتم..نگاهاش عادی نبودند...سلام گرمی کردبنیامین:سلام رویا جانمن:سلاماسمش بنیامین بود وخودپسندیه بالایی داشت..گیتارو برداشتم وشروع کردم...وقتی صدای موسیقی تواتاق پخششد..حس ارامش بهم دست داد ..تازه فهمیدم مهارت زیادی بدست اووردم..موسیقی که تموم شد ریشه افکارمازدستم در رفت..بنیامین:عالی شدی..بهت تبریک میگممن:ممنونبنیامین:حالامیخوام موزیک جدیدوبهت یاد بدم..بعداز اموزش این اخرین جلسه است که میای پیشمازحرف زدنش بدم میاد..جوابی ندادم...نگاهی کردم که فهمیدم منظورم روفهمید..اینکه ساکت باشه..احساس میکردچشمای ابیش باعث میشه من دیوانه وار عاشقش باشم..من چشم ابی نمیخوام من چشمای سبز فرزاد میخوام..منموهای عسلی نمیخوام موهای مشکی میخوام..من فقط اون میخوام..نه چشم ابی دوسندارم عاشق چشمای سبز اونم..بنیامین:توفکری؟من:مشکلی داره؟بنیامین:نهاموزش رو شروع کرد موسیقی جدید خیلی ارامش بخش بود ودرعین حال یاد اور فرزاد..عاشق صدای گیتار بودم..فقطناله های طولانی واشکای من بوسیله اون غم منوبزرگتر میکرد..حالاشده بودم دختری تنها که انتظار دوچشم سبزمیکشه فقط اون دوچشم ...حالاچشمای دریایی من که موجی شده بود در جستجوی چشمایی که ارامششو بهشبرمیگردوند اشک میریخت..
قسمت ۱۸من:دیگه کافیه..بنیامین:داری گریه میکنی؟من:نخیر..بایدبرمبنیامین:حق نداری بریمن:اینرو شما تعیین نمیکنیبنیامین:گریه کردنت تودله من غم بزرگی شد..حالاکه جلسه اخره بزاربهت بگم من دوستدارممن:برام اهمیتی ندارهبلندشدم وازاتاق اومدم بیرون ..گریه میکردم اشکام گونه امو خیس کرد..تاخونه گریه میکردم وقتی رسیدم..اشکاموباسرانگشتم پاک کردم وارد حیاط شدم وازپله بالارفتم واردخونه شدم رامین روی تخت خوابیده بود...رفتم جلوتر کهدفترخاطراتم بردارم که صفحه تلفنش روشن شد برداشتمش..پسوورد داشت فقط دیدم یک پیام داره ازطرف رهاس...رها؟!!..نکنه رامین ...چطور ممکنه؟..وای خدایا..دیگه بسه..تلفنش گذاشتم واز اتاق اومدم بیرون..انقدرعصبی شدمکه یادم رفت دفترخاطراتم رو بردارم ...اون بیشتر عصبانیم میکنه..باقدم های محکم وسریع رفتم سمت حمام اب داغرو باز کردم ... وقتی وان پرشد...نشستم بدنم داغ شد..باصدای بلندگریه کردم..دیگه خبری ازفرزادنبود...اگر فقطیکبار دیگه ببینمش ازش عذرخواهی میکنم..واقعا به وجودش احتیاج دارم...انقدر گریه کردم که چشمام دیگه ندید..اومدم بیرون ورفتم روی تخت اتاق خودم دراز کشیدم...الان می تونم بگم چرا اینهمه دوست دارم، الان می تونم بگم چرا نمی تونم فراموشت کنم ، می تونم بگم ... . همشمنتظرم که باز صدای مهربونتو بشنوم ، یعنی میشه؟ خدا جونم خودت از دلم خبر داری ، میدونی چی میکشم ، هر روزمنتظر فردام ، فردایی که اونم باشه، فردایی که دوباره صدام کنه ، تو بگو با دلم چیکار کنم؟ از خدا میخوام که حتیکوچیکترین مشکلی واست پیش نیاد ، سپردمت به خودش.....رامین:رویابلندشو..بلندشو چقد میخوابی؟من:سرم دردمیکنه رامینرامین:بلندشو دیگهمن:دست ازسرم برداررامین:این نامه برات اومدهازجام پریدم نامرو ازدستش چنگ زدم باتعجب نگاهم کردرامین:سرت درد میکنه؟!!!من:نهپاکت خالی بود ...رامین باصدای بلند خندید ..پاکتو پاره کردم ودوباره خوابیدم....بلندشدم واز اتاق اومدم بیرون رامین داشت باتلفن حرف میزد نزاشتم ببینتم صبر کردم وبه حرفاش گوش دادمرامین:حتما..باشه عزیزم.........میام هفته اینده میام عزیزدلم..........خواهرم تنهاست رها انقد غر نزن.....قربونت تابعداز پله اومدم پایین تلفن از دستش کشیدم توچشماش خیره شدم..خیلی طبیعی نگاهم میکردمن:رها کیه؟رامین:کرم خاکیهمن:مسخره بازی در نیار..رها کیه؟رامین:کی میتونه باشه؟من:رامین ازت توقع نداشتمرامین:منکه نمیتونم تااخر عمر مجرد باشممن:اگه به من بگی چی میشه؟ها؟رامین:اصلا ابجی ..خانوممه شده زندگیم..مشکلیه؟من:نه چه مشکلی؟راحت باش هر کار دوسداری بکن..فقط یادت نرهرامین:چیو یادم نره؟من:که بامن چطوری حرف زدی..راستی خیلی دلت میخواد بری پیشش برورامین:پیاده شو باهم بریم...همه زندگیمو کردی نماز..همش حرفای فلسفی برام میبافی بزار زندگیموبکنم بچه..انقدنماز خوندی به کجا رسیدی؟..انقد به من گیر ندهمن:میدونی همین چهار رکعت نماز که خوندی الان ادمی..رامین:ساکت حرف نزن..نمیخوام صدات بشنوممن:نماز نمیخونی نخون..برو همین مسخره بازیارو دربیار حالم ازت بهم میخوره توهم یکی شدی مثل دایی فریدبلند داد زدم:حالم ازهمتون بهم میخوره..چشمام سیاه شد ومثل همیشه افتادم ولی اینبار هیچ کس مانع برخوردم بازمین نشد..چشمام باز کردم به اطرافم نگاه کردم نگار وافسانه باونداد وهومن بالای سرم بودندونداد:افسانه رویا چشماشوباز کردافسانه ونگار سرشون به سمت من چرخوندندنگار وافسانه همزمان گفتند:خوبی؟من:اره ..شماها اینجا چیکار میکنین؟هومن:وظیفه اس رویاخانومنگار:الهی قربونت بشم من انقدر ازمادوری که چی؟ازفردا فقط دوره همیمافسانه:اره راست میگهمن:شما متحلین من مجردم نمیتونم بیام مزاحم بشمونداد:این چه حرفیه؟افسانه:چرت نگو رویا من تورو خیلی دوستدارم چه ربطی داره؟من:درهرصورت خلوتتون بهم میزنمهومن:نه بهم نمیزنینگار:توعشق منی تونباشی همون بهتر خلوت بهم بخورهمن:باشهونداد:پس هفته اینده ما یک جشن خودمونی دعوتیممن:منم دعوتم؟افسانه:توتاج سری
قسمت ۱۹من:راستی رامین کو؟هومن:بیرون باتلفن حرف میزنهنگار کمکم کرد بشینم.. شالمو کشیدم جلو..افسانه یک ساندویچ داد دستمافسانه:بخورش شدی استخونمن:چرا دروغ میگی ؟نگار:راست میگه خیلی لاغر شدیچیزی نگفتم ...ده دقیقه دیگر بودند ولی بعداز این ده دقیقه بلند شدند ورفتند همزمان باخروج انها رامین واردشدکنارم نشست وبالحن خشنی گفترامین:دایی داره میاد...میخواد ازدواج کنیشوکه شدم چندبار پلک زدممن:چی؟!؟چه ارتباطی به اون داره؟رامین:نمیدونم فقط میخواد ازدواج کنیمن:رامین غیرتت کجاست؟چرا توبهش چیزی نگفتی؟رامین:گفتم به اون ربطی نداره هرچی گفتم با چندتا ناسزا جوابمودادمن:توواقعا میخوای این اجازه روبهش بدی؟رامین:میگی چیکارکنم؟ماالان توخونه زندگی میکنیم باپول اون زنده ایممن:نمیخوام زنده باشم باپول اون نمیخوام این زندگیرو من الان ازدواج نمیکنم..خودموبدبخت کنم که اون مرده بیابرو گفته..الهی بمیرهرامین:توکه بلدی خودت جوابشوبده..فقط بیاد من نیستممن:مگه کجایی؟رامین:مشهد..دوهفته نمیمونم فقط یک هفته هستمجواب ندادم فقط نگاهش کردم ...بعداز چند لحظه رفت ...بلندشدم ورفتم لب پنجره..به اسمان نگاهکردم..محوتماشابودم که تلفنم زنگ خورد برداشتمش شماره سونیا روی صفحه موبایل بودسونیا:سلام رویا مثلاقراربود دوماه پیش هموببینم توفراموش کردی منم دیگه وقت نمیکردم زنگ بزنم..من:ببخشید نتونستم بیام حالاچیکارم داشتی؟سونیا:مرسا نامزده فرزادباشنیدن کلمه فرزاد حرفش قطع کردممن:فرزاد کجاست؟سونیا:مشکل همینجاست ..چند وقته نیستمن:چرا؟سونیا:مرسا میگه اومده توروبغل کرده برده بیمارستان ..بعداونم گله کرده..فرزادم گفته دیگه مرسارو نمیخوادمن:نازلی کی بود پس؟سونیا:اه اه دختره موزی اون توهم داره خودشو دوسدختره فرزاد میدونهمن:اها..ازدست من چه کاری برمیاد؟سونیا:گفتم شاید توازش خبری داشته باشیمن:چطور باید خبرداشته باشمسونیا:اخه عکس تو تصویر زمینه لب تاب وهمچنین موبایلشمن:مگه موبایلشونبرده؟اصلاچطور ممکنه؟سونیا:منم نمیدونم..قبل ازاینکه بره مرساگفتمن:راستی توقبل ازاینکه این اتفاقات رخ بده به من زنگ زدی..کار اصلیت چیبود؟سونیا:درسته فقط میخواستم اشنابشیممن:اها خب من خبری از فرزادندارم اصلا نمیشناسمش..فقط اخر مهمونی داشتم میرفتم هوا بخورم که حالم بدشدوافتادمسونیا:پس که اینطور باشه خداحافظجوابی ندادم وقطع کردم ..نیست؟..یعنی کجارفته؟..همش تقصیرمنه...پرستار:خانوم سهیلی دکتر میخواد شماروببینهرفتم روی تخت نشستم دکتر اومد ضربان قلبم رو چک کرددکتر:خانوم سهیلی شما نباید عصبی بشین..فکروخیالات منفی حالتون بد میکنه..درضمن نسبت به سن وقدتون وزنخیلی کمی داره شمادرحال حاضر چهل وهفت کیلوهستین حداقل باید پنجاه کیلوباشینمن:بله اقای دکتردکتر:کسی همراهتون هست؟من:نه اقای..صدای اشنایی چشمام رو گرد کرد این صدا صدای فرزاد بودفرزاد:اقای دکتر من هستمدکتر نگاهی به فرزادانداخت وگفتدکتر:چه نسبتی باهاشون دارین؟فرزاد:من همسرشون هستمسرم تکون دادم وبه چشماش خیره شدم بی اعتنا سرش رو چرخوند به دکتر نگاه کرددکتر:ایشون اعصاب ضعیفی دارن که قابل بهبود فقط هرگز نباید فکروخیالایی که دوسندارن به ذهنشون راه پیداکنهسرش روچرخوند سمتم باحالتی طلبکارانه نگاهم کردفرزاد:شنیدی دکتر چی گفت؟من:اره گفت نباید اذیت بشههمین لحظه رامین وارد شد اب دهنم قورت دادم فرزاد که انگار میدونست اون برادرمه سلام کرد دکتروپرستار از اتاقخارج شدند..رامین به سمت فرزاد حرکت کرد..من بلندشدم تا ازهر چیزی پیشگیری کرده باشمرامین روبه فرزاد کردوگفترامین:شما؟فرزاد:من؟یک عاشق هستمرامین:اها..عاشق کی؟فرزاد:دلبر توی این اتاق کیه؟