قسمت ۲۰رامین:پس که یک عاشقی..عاشق رویارامین دستشوبالااوورد ومحکم به صورت فرزاد زد..صورت فرزاد به سمت من چرخید..لبش خونی شده بود..رامین یکضربه دیگه به سینه اش زد..من:رامین بس کن ...نزنشرامین اومد سمت من دستشو اوورد بالا اما فرزاد مانع شد ودستش به صورت من نخورد..به صورت فرزادخورد..فرزادافتاد تواغوشم بیهوش..غرق درخون..به رامین نگاه کردم متعجب به فرزاد ودست خونیش نگاه میکرد..من:گمشو بیرون اشغالرامین:خفه شو دختره چشم سفیدمن:نمیخوام ببینمتودراین لحظه حقیقتی که مادرم بهم گفته بود وتودل من مونده بود باگریه بهش گفتممن:رامین تو بردار واقعی من نیستی تو ..بچه فریدی که اون تورو به مامانم داده یعنی تو پسر دایی منی..انقدبی عقلیکه نفهمیدی من همیشه جلوت شال سرمه اگر یک وقتی سرم نمیکنم چون حرف بابارو یادمهرامین:چی داری میگی ؟من:همش حقیقته باور نداری برو خونه توکمد مامان یک نامه هست که دست خط بابات فرید بروببینشکلافه ازاتاق رفت بیرون پرستار وارداتاق شدپرستار:اینجاچخبره؟من:تازه اومدی؟زد کشتشچند نفر دیگه اومدند وفرزاد بردند منم نشستم روتخت واشک ریختم نزدیکای عصربود که اومد تواتاقم روتختنشست وبه چشمام نگاه کردفرزاد:دوستدارممن:منم همینطورسرمو انداختم پایین وخیلی ریز خندیدمفرزاد:خجالت نکش عزیزمچشمام رو بازوبسته کردم..سرموبه سمتش چرخوندممن:توکی هستی؟فرزاد:من فرزادم بیست ودو سالمه یک دیوانه عاشقمن:اقافرزاد اخه چرا اینقدر شما پنهونی عشقتو نشون میدی؟فرزاد:میشه الان نگم؟من:چرا؟فرزاد:اخه الان وقتش نیست خانوومیمن:خیله خبفرزاد:فردامرخص میشی باهم میریم بیرونمن:کجا؟فرزاد:یک جای خوبمن:چرا؟کجا؟فرزاد:چقد سوال توذهنت ؟..همه رو جواب میدممن:میشه فردانریم؟فرزاد:باشه عزیزم..راستی یک سوال بپرسم؟من:ارهفرزاد:فردامیتونم بیام دم در خونتونمن:چرا؟فرزاد:ببینمت خوشگلممن:هفته اینده دوشنبه بیافرزاد:چشمساکت شد منم همینطور سرمو انداختم پایین ..حالاهست..حالااومده؟..چیکار کنم بهش چی بگم چه حرفی بهشبزنم؟..اصلا باهاش بمونم؟..خیلی سخت تو دو راهی گیر کردم..اصلاچطور ممکنه؟...این اشنایی از کجا شروعشد؟..چیشد بهم رسیدیم؟...چطور منو میشناسه؟...خیلی سوالا دارم که حتی اونم جوابشونمیدونه..شایدم بدونه بزارازش بپرسم..من:فرزاد؟ولی نبود رفته بود...چقد بی سروصدا چشماشو ازم برداشت ورفت..واقعا وقتی نیست احساس قریبگی دارم....بلندشدم پرستار اومد سمتم وبالحن خوبی گفتپرستار:عزیزم میتونی بری..همسرت پول درمانت حساب کردهمن:باشه ممنونخندیدم وروی کلمه"همسر"متمرکز شدم..پرستار:بیالباساتمن:ممنونلباسم رو عوض کردم..واز بیمارستان اومدم بیرون ..سوار یک ماشین شدم وادرس خونه روبهش دادم ..تلفن زنگخورد دایی فرید بودمن:بله؟فرید:مرگ دختره بی عقل چرا همه چیزو به رامین گفتی؟من:چون دلم خواست..داشت یکی میشد مثل تو..بی حیاءفرید:ببین دختر کوچولو از خونه من میای بیرون..میری یک جای دیگهمن:باشه حتمافرید:رامینم یک مدت میاد پیش من تا ادمش کنم بعد میفرستمش
قسمت ۲۱من:خب تموم شد؟..راستی باید یک خونه جدا بهش بدی من به اون محرم نیستم ناسلامتی پسرداییمهارتباط از طرف اون قطع شد..منم بابی اعتنایی از ماشین پیاده شدم وارد حیاط که شدم دویدم سمت اتاقم یکچمدان برداشتم وهمه وسایلم رو گذاشتم توش واز خونه اومدم بیرون دوباره سوار همون ماشین شدم وادرس خونهافسانه رو بهش دادم اخه طبقه بالا خونشون خالی میخوان بفروشنش..همین که رسیدم عموشهرام داشت میومدبیرون بادیدنم سلام گرمی کرد وتا داخل خونه همراهیم کرد قضیه رو باحذف فرزاد براش تعریف کردم اونم باخوشرویی از من دعوت کرد..رفتم طبقه بالا یک پذیرایی بامبلای قهوه ای سوخته وکرمی دور تادورش چینده بودپذیراییش خیلی ناز ونقلی بود..وارداتاق شدم یک تخت دونفره ...که یک پارچه توری که بوسیله اون تخت پوشیدهشده بود یک اینه وکمد قهوه ای سوخته که حتی کاغذ دیواری وفرش روی زمینش بااون هماهنگ بود ...لباسمو عوضکردم وروی تخت دراز کشیدم انقدر نرم بود که تاحدی داخلش فرورفتم ...یک خواب دوساعتی حالم رو خوبکرد..ودیدن افسانه بهتر..افسانه:سلام همسایهمن:کی اومدی؟افسانه:همین الان..اومدی همینجا دیگه؟من:اره..اومدم خواب بودی بغل ونداد جونتافسانه:چی میگی بیتربیت..نامزدیم محرم که نیستیممن:بنظرم نامزد باشی دیگه به خطبه عقد احتیاج نداره..به شرطی ازدواج حتمی باشهافسانه:رویا خودتی؟بچه مثبت ما چرااینطوری شده؟من:اره..خودم..مگه دروغ میگم؟افسانه:باهات موافقم کنترل ادم دست خودش نیست..البت وقتی اقاش پیشش باشهمن:باشه عزیزم..نشکافافسانه:رویا خوبی؟تغییرکردی؟من:بهت بگم؟افسانه:اره..خبری شده؟من:سه ماهه یک پسره ای به نام فرزاد به من نامه عاشقانه میده..همون صاحب مهمونی اون جشن که خیلی پولدارن..افسانه:وای فرزاد..من:خب اون یک مدت عشقشو به من ابراز میکرد منم ناز میکردم که فهمیدم عاشق واقعیه....بیست ودوسالشه...یکغریبه اشنا..یک دیوانه عاشق..که دوتاچشم سبز دارهافسانه:بهش اعتماد داری؟من:اره بخاطر من حاضر شد بابا پسرداییم رامین روبرو بشه)افسانه ونگار هردو از این موضوع خبر داشتند(افسانه:چیشد؟من:حقیقتوبه رامین گفتم..کلابراهمین من اینجام..همه ماجرارو با تلخیص براش تعریف کردم اونم دلش به حال من وزندگی پراز دغدغه وتشویش من سوخت..وقتی نامههارو بهش نشون دادم خوند اونم باورش شد..حتی اون گلی که بهم داده بود باخودم اوورده بودم..افسانه هم برامتعریف کرد که ونداد چطور ادمیه..منم واقعا به موقعیتش حسودیم شد..خیلی دلم میخواست فرزاد کنارم باشه..افسانه:ونداد خیلی مهربون فقط همینبرام از شباوروزایی که باهم بودند گفت خیلی جذابیت داشتند حتی توصحبتش..خیلی صحبت کردیم حرف زدنمونطولانی شد..نزدیک عصر بود که مستخدما بستنی میوه ای اووردن دوروز اینجا باشم نود کیلومیشم..شام نخوردموخوابیدمصبح شد..کلاس رانندگی دیرنشه..بلندشدم واماده شدم چادرم سرم کردم و رفتم سوار ماشین شدم..ساعت هشت تادوازده بود..رانندگیم خوب شده بود مگان مشکی داشتم..کلاسم که تموم شد..برگشتم سمت خونه دروکه باز کردمبوی مرغ میومد از خیلی وقت مرغ نخوردم..دویدم سمت در اصلی از پله بالارفتم ووارد خونه خودم شدم..نه خبریازاون رامین بود نه باباش..ازاد بودم مستقل...وقتی وارداتاق شدم نگار وافسانه نشسته بودند وباهم حرف میزدندمن:سلامنگار:سلام عروس خانوممن:بله؟افسانه:رویا بهش گفتممن:اشکال نداره فقط سوژه دستت نیادنگار:خوش به حال فرزاد
قسمت ۲۲خندیدم..از اتاق اومدم بیرون یک ابی به صورتم زدم همه ارایشامو پاک کردمافسانه:رویابیاپاین ناهارمن:من بالامیخورمدستم گرفت وبه سمت خودش کشید از پله پایین رفتیم وسرمیز نشستیم به عموشهرام سلام کردم وغذارو شروعکردم تقریبانصف بشقاب خورده بودم که ونداد اومد پشت سرشم هومن واردشد برای احترام بلندشدم ..شالمو کشیدمجلوتر..نگار باتعجب نگاهم کرد اخه خودش حجاب کاملی نداشتمن:توقع داری اینجاهم چادر سرم کنمنگار:اخه نکه شما باچادر وبی چادر دل میبری..واسه اون بودپشت چشم ناز کردم ونشستم بقیه غذام خوردم..غذام که تموم شد بلند شدم تقریباهمه غذاشون تموم کرده بودنافسانه ونداد بلندشدند رفتند عموشهرام هم ودونفر اخر هم هومن ونگار دیگه نموندند..منم همینطور اونجا نشستهبودم..یک ساعت ساکت وبی سروصدا وخیره به میز گذشت..رفتم سمت باغشون وسط باغ دویدم وبه اسان نگاه کردموهمینطور درافکارم غرق بودم افکاری که همش در ارتباط بافرزاد بود که حالاخیلی دوسش داشتم..به دیواره باغ تکیهدادم حتی اینجاهم پوشیده بودم مانتو نسبتا کوتاه با یک شال ویک شلوارلی ساده همینطور که به لباسام دقتمیکردم یک صدای اشنا حالم تغییر داد..صدای فرزاد بود که از دیوار اومد بود بالافرزاد:سلام قشنگممن:فرزاد؟اون بالاچیکار میکنی؟فرزاد:بپرم؟من:نیفتی داغون بشیفرزاد:نهپرید افتاد روبروم خواستم کمکش کنم بلند بشه ولی نتونستم ..اعتقاداتم اجازه ندادفرزاد:دیدی؟اومدممن:بیابریم اونطرف کسی نبینتمن دویدم اونم دنبالم میدوید شالم از دور گردنم باز شد ایستادم از پشت سرم کنارشالم را گرفت وروی شانه امانداخت به سمتش چرخیدم دستش را جلو اورد موهایم را داخل شال برد وانرا صاف کرد..من:مرسیفرزاد:خواهش میکنم خانووم خوشگلهمن:یک چیزی بگم؟فرزاد:بگوعزیزممن:خیلی برام اشنایی..هرچی فکر میکنم یادم نمیادخندید وبه گردنبند جاکلیدیم نگاهی کردفرزاد:بعدا میبینمتوبعد به طور خاصی گفتفرزاد:دوستدارمودوید واز دیوار بالارفت همینکه به سمت دیگر پرید تلفنم زنگ خورد..شماره ناشناس بودمن:بله؟صدای بنیامین پشت خط بودبنیامین:سلاممن:شما؟بنیامین:بنیامینممن:ببخشید شما شماره منو از کجا اووردین؟بنیامین:از خانوم رسولی گرفتممن:کاری دارین؟بنیامین:رویاخانوم دوستون دارممن:ببخشید انگار اشتباه شده خداحافظتلفنم خاموش کردم ورفتم تواتاقم صبح زود بیدارشده بودم خوابم گرفت....افسانه:رویا بلندشو دیگهمن:وای منم که از وقتی اومدم اینجا توشدی ساعت انگار کوکت کردمافسانه:بلندشو بریم خرید..باید برا دوشنبه لوازم جدید بخریمن:الان خوابم میاد..افسانه:خیلی لوس نباش..خودشم کنارم دراز کشید وخوابید.......خیلی خوابیدم..وای..افسانه هم که هنوز اینجاست..من:افی پاشوافسانه:میخوام بخوابمتوجهی نکردم وبلندشدم..صبحانه خوردم ورفتم حمام بعداز اون رفتم تواتاق افسانه بلند شده بود..بیکاربودم رفتمتواتاق افسانهمن:افسانه حالابریم خرید؟افسانه:باشه بروحاضر شو...یک درخواست میسشه چادر سرت نکنی؟من:چرا؟افسانه:تودست وپاست بخوای مانتو تنت کنی هی میدیش دست من..من:باشه ولی فقط چون خودم میخواملباسامرو تنم کرد ویک مقدار ارایش کردم که از حالت عادی بودن در بیام..از اتاق اومدم بیرون افسانه جادر اصلیمنتظرم بود دویدم سمتش براندازم کرد وگفتافسانه:گفتم چادر سرت نکن نگفتم برو تیپ بزنمن:انقدر که توخوشگلی کسی به من نگاه نمیکنه
قسمت۲۳خنده تمسخرامیزی تحویل چشمهای خمارم داد ...باهم سوار ماشین شدیم وحرکت کردیم یک بازار شیک بود که همهقیمتاش بالابودافسانه:پیاده شوپیاده شدم ..شانه به شانه باهم قدم زدیم وارد پاساژ شدیم از پشت ویترین به مانتوها نگاه میکردم وافسانه هم نظرمیداد..بعداز سه ساعت گردش در فروشگاه مانتوی سفیدی خریدم که کمربند مشکی بزرگی داشت ودور کمرم بستهمیشد شلوارلی که تازانو تنگ وبقیش ازادبود وروی لژکفش سفیدی که خریده بودم رومیپوشاند ..کیف وکفش چرمبود کیف قهوه ای خیلی زیباوجمع وجور بود اون شال سفید وقهوه ای هم که خریده بودم کاملا با لباسام هماهنگبود..والبته به اجبار افسانه یک دامن کوتاه چرم مشکی که بالای زانو بود وتاپ قرمز که داخل دامن میرفت با حسابخودش خریداری شد..بعداز خریدا خودشم یکم لوازم ارایش برامن وبراخودش خرید...بعداز خوردن بستنی سمتخونه رفتیم...تارسیدیم هردو رفتیم خوابیدیمبازم مثل هرروز باصدای افسانه جان بلندشدم..کسل شده بودم..بعداز صبحانه تلفنم برداشتم تایک زنگ به رامینبزنم هرچی باشه تواین هیجده سال مثل برادرم بوده..من:الو..رامینرامین:شما؟من:رویارامین:سلام دخترعمه..من:شوخی نکن رامین.من تورومثل برادرم دوسدارمرامین:شرمنده..عذر میخوام ولی من شمارویک دخترعمه بیشتر درنظر ندارممن:رامین من بجز توکسیروندارمرامین:پس اون پسره کی بود؟من:اون بحثش جداسترامین:الان چی میخوای؟من:داداشمو رامین گلمرامین:اها حالاشدم گل؟من:توهمیشه گل بودیرامین:حالایک فکری برات میکنممن:توهنوزبردارمنیرامین:باشه فعلاارتباط از طرف اون قطع شد..زیرلب زمزمه کردم:همش تقصیر فرزادهحرفمو پس گرفتم...چه ربطی به اون داره..خودم یک دفعه جار زدم..واقعا دست خودم نبود..گیتارمو برداشتم وشروعکردم به اهنگ زدن...انقدر غرق زدنبودم که وقتی صدای دست زدن نگار وافسانه باشوهراشون اومد ازجاپریدم..خوبشد شالم سرم بودمن:شماهااینجا چیکارمیکنین؟افسانه:چقدرقشنگ میزنیونداد:اره افسانه جان میخوای یادبگیری؟من:نه باباانقدر سخته اصلانمیشهنگار:نمیشه دیگه نمیشه..نههومن:کلاعالی میزنی..من:شمالطف داریدهمه دورم نشستند ویک صدا درخواست کردن دوباره بزنم..منم شروع کردم باناخونای بلندم تارای گیتارو به حرکتدادن ..غرق زدن بودم انقدر که نفهمیدم عموشهرام هم داره گوش میده..وقتی اهنگ تموم شد باز صدای دست زدنبلند شدشهرام:افرین عمو..تبریک میگممن:لطف دارینشهرام:دوسداری پیانو یادبگیری؟افسانه:صددر صدمن:اره ولی یک چیزایی راجبش میدونمهومن:پس پیانو میزنی؟من:ندارم که بزنمنگار:که اینطورشهرام:مشکلی نیست میتونی از پیانو پایین استفاده کنیمن:ممنونخداحافظی کردن وهمه باهم رفتن پایین..تلویزیون رو روشن کردم..هیچ برنامه ای نبود که به درد من بخوره... رفتمحمام توی وان بودم ..به زندگی عجیب وغریبی که داشتم فکر میکردم..چه خبره؟..رفتن رامین..اومدن فرزاد..من..خودم یک دختر تنها که حالا خودشو دست باد سپرده..دارم چیکار میکنم؟..دورم چخبره؟..خداجونم کمکم کندیگه..از حمام بیرون امدم..وای از ناهار جاموندم دوساعت پیش میزرو چیندن..اشکال نداره به شام چیزینمونده...رفتم جلواینه یکم به خودم رسیدم..تا بلندشدم برا شام صدام زدند مانتو وشالم رو تنم کردم واز پله پاییناومدم....فقط افسانه ونگار بودند نگاهی به انها انداختم هرو لبخند زدند..منهم لبخند برلب بودم سرمیز نشستم نگارلبخند زدوگفت:..نگار:بچه ذوق کرده عاشقش شدند..هردو خندیدند من اخم کردم وبااعتماد به نفس کامل گفتم:من:فرد عادی عاشقم نشده ...یک اقای رمانتیکهردو مات ومبهوت نگاهم کردند ومن بی توجه به انها شام میخوردم ..وسط غذا گفتم:من:کجان شوهراتون؟افسانه:الان میانشاممو تموم کرده بودم بلندشدم و از پله بالا رفتم انقدر خسته بودم که تاسرمو روی تخت گذاشتم خوابم برد....بلند شدم وقت رفتن به کلاس رانندگی بود ..سریع اماده شدم وازاتاق اومدم بیرون هنوز هوا روشن نشده بود سرموبالا اووردم وبه اتاق افسانه نگاه کردم هنوز برق اتاقش روشن حتما باونداد..ای شیطون خندیدم ازخونه بیرون اومدم به
قسمت ۲۴محض رسیدنم کنار مهرناز رفتم وبهش سلام کردم رابطه گرمی باهاش نداشتم ولی دوست خوبی برام بود..سوارماشینشدم ..اقای بهرامی شروع کردند اموزش دادن...تاساعت دوازده اونجا بودم وقتی رسیدم خونه اولین کاری که کردمخوردن ناهار بود وبعداز اون بلندشدم دوییدم سمت اتاق افسانه دستش گرفتم وکشیدممن:افسانه خوابیدی پاشومن نگرانمافسانه:اه بزاربخوابممن:بلندشودیگههمین موقع ونداد وارداتاق شد..مثل بچه گله کرد:ونداد:رویا خانووم زنمو کشتی بزاربخوابمن:ببخشیدا ولی تاصبح بیدارنباشین که تا الان نخوابهافسانه از جاش پرید به من نگااه کردافسانه:تواز کجا میدونی؟من:صبح که میرفتم چراغ روشن بودوبعد خندیدم ونداد وافسانه نگاهی بهم کردند...بلندشدم واز اتاق بیرون اومدم حال وحوصله هیچکاری رو نداشتم..فقط راه میرفتم وگوشه شالم روبالا وپایینمیکردم تا ناهارکه همینطوری سرگردون بعدناهارم رفتم خوابیدم وتا روزه بعدش بیدار نشدم.........دوشنبه:من:وای استرس دارمافسانه:نترس من اینجام برو به خودت برس حموم رفتی؟من:ارهافسانه:پس بدوافسانه دستم را گرفت ودنبال خود کشید...شروع کرد به ارایش کردن صورت من ...نیمساعت طولکشید..لباساموپوشیدم واومدم توحیاط..صدای هربوق ماشین که میومد انگارقلبم کنده میشد..در اصلیرو باز کردمواومدم بیرون ...چند دقیقه بعد ماشین فرزاد جلوم پارک کرد..من حتی نمیدونستم اسمش چیه...فرزاد ازماشین پیادهشد..سمت من اومد وگفت:فرزاد:سلام خوبی؟من:بله...شماخوبی؟باسر علامت داد که "بله"..سوارماشین شدیم..حرکت کرد..سرعت زیادش نشون داد عجله داره..یک ساعت توراهبودیم نه من حرف زدم نه اون..هردوساکت ..بالاخره ایستاد اب دهنم قورت دادم لبخند زد وپیاده شد..منم پیادهشدم..منظره خیلی روییای وقشنگی بود..نگاهش کردم وگفتم:من:اینجاکجاست؟فرزاد:باغمونخندیدم بهم نزدیکتر شد وگفت:فرزاد:بیا میخوام یک چیزی نشونت بدمدنبالش دویدم تا بالاخره ایستاد..نشست روی نیمکت منم نشستم خندید وگفت:فرزاد:اماده ای؟من:چیه؟فرزاد:گردنبندتو اووردی؟من:ارهگردنبندمو از زیرشالم کشیدم بیرون نگاهم کرد ویک گردنبندازجیب کتش دراوورد یک کلید بود که داخل جاکلیدیگردنبند من میرفت..چی امکان نداره..!!!این همون فرزاد بعد این همه سال..اشکام ریخت دلم میخواست محکم بغلشکنم ولی این خلاف شرع بود..من:فرزاد تویی؟
قسمت ۲۵فرزاد:اره منم رویا کوچولومن:باورم نمیشهفرزاد:منم بعد دوسال باور کردممن:چی؟!فرزاد:توبرام اشنا بودی..توراه مدرسه دیدمت..دوسال تحقیق کردم که فهمیدم تو رویا سهیلیمن:چی؟دوسال؟فرزاد:ارهمن:تودیگه کی هستی؟فرزاد:حالا بامن ازدواج میکنی؟من:ازدواج؟فرزاد:ارهمن:الان بایدبگم؟فرزاد:نه هروقت دوسداری عشقممن:اگه الان مطمئن بشم دوسمداری همین الان هم جواب میدم..فرزاد:چطوری بهم اطمینان میکنی؟من:داد بزن بگو دوست دارم جوری که همه دنیابشنونفرزاد نزدیک گوشم اومد وگفت:فرزاد:دوست دارممن:چرا درگوشم میگی؟فرزاد:چون توهمه دنیای منیاز حرفش تحت تاثیر قرار گرفتم ..همینطور خیره خیره بهم نگاه میکردیمفرزاد:توالهه ایمن:الهه؟فرزاد:یک بتی که من میپرستمتچیزی نگفتم فقط لبخند زدم نگاهم کرد وگفت:فرزاد:خیلی دوستدارممن:منم عزیزمافتاب به صورتم میخورد..گفتم:من:از افتاب متنفرمفرزاد روبروم جلوی افتاب ایستادفرزاد:میخوای برات نقش ابرو بازی کنیم..من:فرزاد خیلی عاشقتمفرزاد:سال اینده توخونه خودمونیم میدونی؟...یک سال بعد..من:افسانه ولم کن..من بااون ازدواج نمیکنمافسانه:چی میگی؟باصدای بلند گریه کردم وگفتم:من:توبه عشقت رسیدی..توکنار وندادی منونمیفهمی..ولی فرزاده من کو؟ها؟رفت زیر ماشین..مرده..حالامنم میخوامبااون باشم..میخوام خودمو بکشمافسانه ونگار نتونستند کنترلم کنن منم هرچی به دستم رسید پرتاب کردم ..
قسمت ۲۶ و اخریک سال بعد..من:افسانه ولم کن..من بااون ازدواج نمیکنمافسانه:چی میگی؟باصدای بلند گریه کردم وگفتم:من:توبه عشقت رسیدی..توکنار وندادی منونمیفهمی..ولی فرزاده من کو؟ها؟رفت زیر ماشین..مرده..حالامنم میخوامبااون باشم..میخوام خودمو بکشمافسانه ونگار نتونستند کنترلم کنن منم هرچی به دستم رسید پرتاب کردم ..من:دیوونه ها اون داشت میومدپیشم ماشین زیرش کرد..میفهمید؟اون عشقم بود..اون دنیام بود..حالم ازاین بنیامینبهم میخوره..بعدبرم زنش بشم..دست از سرم بردارنگار:عزیزم اروممن:ولم کنیندستامو ول کردن نشستم وتاجایی که تونستم گریه کردم وهی زمزمه کردم..من:فرزاد..فرزادوزیرلب این بیت هارو زمزمه کردم:خوابیدی بدون لالایی وقصه............................بگیراسوده بخواب بی درد وغصهفرزاد رومیدید که وسط خاک خوابیده ولبخند میزنهدیگه کابوس زمستون نمی بینی...........................توی خواب گلای حسرت نمی چینیدیگه حسرت این نمیخوری که منو نداری..دیگه خورشید چهره ات رونمی سوزونه......................جای سیلیای باد روش نمی مونهدیگه جای ابر من نمیشی دیگه ضربه رامین حالت بد نمیکنهدیگه بیدارنمیشی بانگرونی.................................. ..........یاباتردیدکه بری یاکه بمونیدیگه نگران نیستی که من هستم یانه..نگران نیستی که باشی یانباشیرفتی وادمکارو جاگذاشتی.................................. .............قانون جنگلو زیرپا گذاشتیبه همه نگاه میکنم دنیا پر ازادم ولی تو نیستی..اصلاتو ازجنس اینها نیستیاینجاقهرن سینه ها بامهربونی................................ .......تو توجنگل نمی تونستی بمونیوقتی رامین قصد زدنمو داشت تو بودی که مانع شدی..تودل توبردی باخورد به جای دیگه.................................اونجپایان