ارسالها: 9253
#1
Posted: 9 Feb 2014 00:26
دروود بی پایان
درخواست ایجاد تاپیک در تالار : خاطرات و داستانهای ادبی رو دارم
نام رمان ::شـاید وقتی دیگر!!
نوشته:chrysalis
کلمات کلیدی: رمان + داستان + رمان ایرانی+ شايد وقتی ديگر........
تعداد صفحات :بیش از ۶ صفحه
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#2
Posted: 9 Feb 2014 19:30
بـــــــــــــه نام نامی حـــــــــــــــــــــق
فصل اول
بعضی وقتها به خودم میگم کاش اون روز که خاله ازم خواست به جاش برم خونه متین پام قلم میشد یه بلایی سرم می اومد ...یه چیزی میشد و هیچوقت پام به اونجا نمیرسید
_تو هنوز به اون روزا فکر میکنی؟
_فکر که نه...اما گاهی..آ
_نمیدونم چی بگم شیرین اون موقع شاید بهترین تصمیم رو گرفتی ماجرای مهرداد و اون مهمونی کذایی اش رو که یادته
_اوهوم هیچوقت یادم نمیره....شیوا؟
_جونم؟
_به نظرت من...
_تو چی؟
_هیچی بخواب
شیوا همانطور که دستم رو فشار میداد چشمهاش رو بست و خیلی زود خوابیذ یا شاید من خیال کردم خوابیده
چشمام به سقف بود و تو تاریکی به رقص نور مغازه کنار خونه که روی سقف افتاده بود خیره شدم...یک آن انگار چشمهای براقش رو جلوم دیدم!
چشامو بستم و سعی کردم به خودم مسلط بشم..همه چیز تموم شده بود...همون سالها همه چیز از بین رفت ونابود شد
بهروز برام همون شب مرد...
شیدا اروم گفت:ببین شیرین اگر فردا صبح خواب موندی من وعلیرضا رو واسطه نکنی که با فرزادحرف بزنیم ها
_هنوز بیداری؟!
_مثلا...
_باشه دیگه واقعا شب بخیر
_شب بخیر
چشمامو بستم ...میخواستم بخوابم...بیشتر از هر وقت دیگه ای! اصلا امشب چه مرگم بود؟فردا از صبح اول وقت باید میرفتم استدیو
آخ بهروز خدا لعنتت کنه که نمیذاری به زندگیم برسم
صدای تلفن پلکای روی هم افتاده ام رو باز کرد
ساعت روی دیوار رو نگاه کردم1:30بود
یهو هول و ولای عجیبی افتاد تو دلم!یعنی کیه این وقت شب!؟
شیدا خوابش برده بود پس باعجله به هال رفتم و گوشی رو برداشتم
_الو....الو بفرمایید
اما سکوت فقط وفقط سکوت!
_الو...مزاحم...ساعت نداری تو خونه ات!؟؟گوشی رو گذاشتم اما دستم رو از روش برنداشتم نمیدونم چرا فکر میکردم دوباره هم زنگ میزنه! اما نه...خبری نشد
سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و چشامو بستم سکوت عجیبی در خانه حکم فرمابود!
تنها صدای تیک تاک ساعتهای اتاق خواب و هال رو میشد شنید
دوباره به تلفن نگاه کردمو یاد اونروز صبح افتادߑ
_شیرین؟امروز کلاس داری
از اشپز خونه بیرون اومدم و رو به شیدا گفتم:نه چطور
_خاله است میگه حال محسن دوباره بهم خوره و صاحب کارش هم میگه تا یکی جات نیاد نمیذارم بری!میگه تو میتونی جاش بری؟
_جای خاله؟من؟
_خب اره
_یعنی چیکار کنم!
گوشی را گرفت طرفمو وگفت:اصا بیا خودت حرف بزن من دیرم شده
گوشی را گذاشتم کنار وگوشم وبا دنیایی از سوال به شیدا که داشت ازخونه بیرون میرفت نگاه کردم
_شیرین خاله خودتی؟
_سلام خاله ..آره خودمم چی شده خاله
_سلام خاله...شیرین خدا عمرت بده الهی ..دستم به دامنت محسن باز حالش بهم خورده باید ببرمش بیمارستان این مهندس بیرحم هم مرخصی نمیده واسه این مهمونی کوفتی اش!تو میتونی بیایی؟
_چکار باید بکنم خاله
_هیچی جونم...امشب خبر مرگم اینجا مهمونی تو فقط بیا که این بذاره من برم محبوب همه چی رو بهت میگه
_خاله من..اخه منکه
_شیرین تو رو ارواح خاک پدر مادرت زود باش محسنم از دست رفت
_باشه باشه ادرس رو بدین الان راه می افتم
_الهی قربونت بشم الهی که خوشبخت شی عزیزم
ادرس رو نوشتم وسریع رفته بودم تو اتاقم اون روز بیخود وبی جهت دل تو دلم نبود!
به ساعت نگاه کردم ده بود! باز یه نگاه به ادرس..اون سر شهر بود تا میرسیدم ظهر میشد
سریع مانتو وشلوارم پوشیدم وموهامم محکم با کش بستم ومقنعه رو کشیدم به سرم, زیر غذای نیمه کاره روی گاز رو خاموش کردم واز خونه زدم بیرون
دستم رو تو جیبم که فرو بردم فقط چند تا اسکناس ازش بیرون اومد! آخر ماه بود واون ماه هم حسابی کفگیرمون خورده بود ته دیگ ومجبور بودیم تا اخر ماه خودمون رو بکشونیم
با اینکه باید عجله میکردم اما پول کافی برای سوار شدن تاکسی نداشتم...خدا خدا میکردم این متین از خدا بی خبر تا من برسم گذاشته باشه که خاله بره
همون لحظه اتوبوس ومد ومنم نفهمیدم چطوری پریدم بالا
تا برسم مدام دلهره واضطراب داشتم هم برا خاله ومحسن هم سر این ماجرایی که پیش اومده بود اصا نمیدونستم باید چکار کنم
به جرات میتونم بگم که اون لحظه هیچ احساسی جز انزجار ونفرت از بهروز متین کنج قلبم نداشتم!
*
به ادرسی که خاله داده بود نگاه میکردم نوشته بودم پلاک19..خودش بود همون در قهوه ای سوخته!
دستم رو روی زنگ که گذاشتم دقیق ساعت 12بود ونمیدونستم چی برای اونهمه تاخیر بگم
پیر مردی در رو به روم باز کردو زل زد تو چشام..فهمیدن اینکه اون مردبهروز متین نیست اصلا کارسختیߑ
فهمیدن اینکه اون مرد بهروز متین نیست اصلا کار سختی نبود
مرد با صدای زنگ داری گفت:بفرما
_سلام من خواهر زاده ثریا خانومم..قراره که به جای خاله ام...
نذاشت حرفم تموم بشه وسطش پرید وگفت:بیا دنبالم
منم دیگه چیزی نگفتم وپشت سرش راه افتادم دهنم خشک خشک بود وقلبم گروپ گروپ صدا میداد..چند بار لبهامی خشکمو با زبون تر کردم وخواستم حرفی بزنم که نشد
پیرمرد دو قدم دیگه هم رفت ویهو بی هوا بلند داد زد:محبوب...محبوبه ییا بالاخره اومد
همون موقع زنی هم قد وقواره خاله ثریا از خونه زد بیرون وبه حالت دو دوید سمت من
_کجایی تو دختر چقدر دیر کردی
_ببخشید راهم به اینجا خیلی دوره خیابونها هم که...
این یکی هم نذاشت حرفمو تموم کنم دستمو گرفت وکشید دنبال خودش وهمونطوری گفت:ولش کن این حرفا رو شکر خدا که اومدی اقا حسابی کفری شده
_خاله ام رفته؟
_آره همون موقعی که به تو زنگ زد اقا اجازه اش رو داد اما فکر کنم از بس دیر اومدی پشیمون شده باشه
ترجیح دادم حرفی نزنم اینجوری بهتر بود اخه مثلا چی میخواستم بگم؟
وارد خونه شدیم ومحبوبه هنوز دستمو مکم گرفته بود ودنبال خودش میکشوند
صدای بلندی از طبقه بالا می اومد و معلوم بود داره تلفنی یکی رو تهدید میکنه
نگاهم به صورت محبوبه افتاد که داشت لبشو محکم گاز میگرفت
_حالا قراره من چکار بکنم
_بیا تا بهت بگم ..میدونی امشب اینجا قیامته اقا کلی مهندس و کوفت وزهرمار رو دعوت کرده نمیدونمم برنامه چیه که اینقد اخلاقش کوفتیه!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#3
Posted: 9 Feb 2014 19:30
_بیا تا بهت بگم ..میدونی امشب اینجا قیامته اقا کلی مهندس و کوفت وزهرمار رو دعوت کرده نمیدونمم برنامه چیه که اینقد اخلاقش کوفتیه!
تقریبا داشتیم از سالن خارج میشدیم که با صدای همون مرد عصبانی طبقه بالا در جا میخکوب شدیم
_محبوبه
محبوبه با ترس برگشت:ب...بله اقا
_چی شد بالاخره اومد یا نه
_بله اقا خیالتون جمع ایناهاش ایشونن
نگاهم رو پله ها به صورت اون مرد جوون بوکه با اون چشمای عصبی وبه خون نشسته اش انگار داشت تیکه تیکه ام میکرد
بافشار دست محبوبه به خودم اومدم وسلام کردم
مرد با همون صدای بلندش داد زده بود:این چه وقته اومدنه خانم؟چطور تونستید تا این حد بی مسولیت باشید
حسابی جا خوردم اصلا توقع چنین لحنی رو نداشتم اومدم بگم داری اشتباه میکنی که مرد با لحن تحقیر امیزی گفت:لازم نکرده چیزی رو توجیه کنی بفرمایید سرکارتون
از بس از شدت حرصم دندونامو محکم روهم فشار داده بودم فکم درد گرفته بود سوزش اشک رو توچشام حس کردم
تا اون روز اینقدر تحقیر نشده بودم.
_به دل نگیر اقا بهروز دیگه
سرم رو تکون دادم که مثلا مهم نیست وخواستم با محبوبه برم که باز دوباره صداش موهامو سیخ کرد
_محبوبه بهش بگو بیاد بالا این لباسهای منو اتو کنه...اینجا کی قراره سر وسامون بگیره
محبوبه لبش رو به دندون گرفت وگفت:خدا به دادمون برسه امروز از اون روزاست! برو بالا هیچی هم نگو هر چی که گفت انگار نه انگار...اتاقش طبقه بالا دست چپیه
نفس سنگینمو بیرون دادم وبا ترید به اتاقی که محبوبه نشون داد نگاه کردم
هزار بار خودمو لعنت کردم که چقدر ضعیفم و با دوتا داد اینجوری دستو پامو گم کردم
دستمو به نرده پله گرفتم و با ارامشی که سعی میکردم تو وجودم پرتویی ازش رو پیدا کنم رفتم بالا
پشت در که رسیدم انگار دوباره خودم شده بودم نفس عمیقی کشیدم وضربه ای به در زدم
_بفرمایید
در رو باز کردم و داخل شدم..بهروز روی تخت شیک وقشنگی نشسته بود و داشت با حرص سیگار میکشید.. یک پاش رو هم مدام تکون میداد
نگاه خیره ای به صورتم انداخت و با دست اشاره به لباسهای روی مبل کرد وگفت:اینها رو اتو کن...مفهومه
لحنش انقدر تلخ و زهردار بود که نتونستم تحمل کنم
احساس کردم تا حد یک برده داره منو پایین میاره
سعی کردم دوباره به خودم مسلط بشم وجلوی لرزش دستامو بگیرم
_ببخشید اقای محترم فکر کنم اشتباهی شده من مستخدم شما نیستم از شماهم حقوق نمیگیرم که با من اینطوری رفتار میکنید! اگر میبینید الان اینجا هستم صرفا بخاطر کمک به یه زن تنها و بی یاور بود که پسر جوونش مریضه!
از نگاه خیره اش فهمیدم زدم به سیم اخر وخوب حقشو گذاشتم کف دستش
یکم که خیره زل زد و چشام پک محکمی به سیگارش زد وبعد در حالیکه پوزخندی رو لبش نقش میگرفت گفت:اما شما الان اینجایین
محکم جواب دادم
_بله اما نه به عنوان مستخدموتون پس بهتون اجازه نمیدم به شخصیت من توهین کنین! از اشنایی دلچسب با شما خوشحال شدم اقای متین
اصلا دلم نمیخواست عکس العملش رو ببینم روی پا چرخیدم و از اتاقش رفتم بیرون.
تقریبا وسط پله بودم که صدای محکمش نگه ام داشت
_کجا تشریف میرین
نمیخواستم ریختش رو ببینم همونجوری بدون اینکه برگردم جواب دادم
برمیگردم خونه
و خواستم به راهم ادامه بدم که صداش رو بلندتر کرد وگفت:اگه الان بری منم مجبورم خاله ات رو اخراج کنم
با نفرت چرخیدم و زل زدم تو چشاش تا بفهمه چه ادم تهوع اوریه اما چهره سخت وبی تفاوتش نذاشت بازی رو ادامه بدم!فهمیدم که اصلا شوخی نداره
پس فقط بخاطر خاله تمومش کردم وگفتم:باشه...باشه
_حالا بهتر شد! اگر امکان داره بیا بالا و پیراهن منو اتو کن
وبعد از مکث کوتاهی گفت:لطفا
متین به داخل اتاقش رفت ومنم پشت سرش.پشتش بهم بود و داشت به پیراهن های داخل کمدش نگاه میکرد من هم به سمت لباسهای روی مبل رفتم و پیراهن وشلوار وکراوات رو برداشتم که برم بیرون
_ از دست من دلخورین؟
اینبار صداش اروم بود اما برای منی که اونجوری له شده بودم و زیر تهدید مجبور به ادامه دادن شده بودم حتی اون لحن اروم هم زجر اور بود
ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگم که دوباره گفت:معذرت میخوام
بازهم چیزی نگفتم چیزی نداشتم که بگم قد تمام ادمها دنیا ازش بیزار شده بودم. از اون چشای درشت وبراقش از اون صدای بم ومردونه اش!
چیزی نگفتم واز اتاق خارج شدم
*********
شب شده بود داشتم دیگه از خستگی میمردم تقریبا همه کارها انجام شده بود و میزهارو هم چیده بودیم و غذاها هم اماده سرو شدن بود
به دیوار اشپز خونه تکیه دادم و بادیوار سر خوردم وروی زمین نشستم
_خسته نباشی دخترم
_ممنون ساعت چنده؟
_ده
_اصلا نفهمیدم چقدر اینجا کار بود
_ازشانست چه روزی هم خاله ات مشکل دار شد,یکهفته است اینجا همه چی بهم خورده شریک اقادبه کرده ونیست واقاهم حسابی برزخی شده! ایشالا تو این مهمونی گره کارش باز میشه و اون روی دیگه اش رو هم میبینی!
برام اصلا مهم نبود که این مرد متکبر و خودخواه چه جور ادمیه,من امشب از این جهنم میرفتم و دیگه هیچوقت بهروز متین رونمیدیدم وبعدا هم اون نگاه گستاخ و مغرور رو فراموش میکردم
********
مهمانی تانیمه هی شب طول کشید و من دیگه از شدت خستگی روی پا بند نبودم. خیر سرم پنجشنبه ها تعطیلیم بود
هنوز خستگی یه هفته کار شبانه روزی تو شرکت مهرداد وکلاسهای دانشگاه تو تنم بود حالا هم که خوب نقش یه کلفت بی دست وپارو داشتم بازی میکردم!
بالاخره صدای خداحافظی ها که بلند شد یه نفس عمیق کشیدم وقت رفتن از اون جهنم رسیده بود
داشتم اماده میشدم که صداش رو باز شنیدم!
محبوب؟
_بله اقا
_اون خانمی که صبح اومدن کجاست بگو بیاد تواتاقم
_چشم
مانتوم رو پوشیدم وبدن اینکه مهلت بدم محبوبه حرف بزنه رفتم طبقه بالا..معلوم نبوباز چه خوابی برام دیده!
در زدم و وارد شدم که دیدم اقا روی تختشون دراز کشیدن, منو که دید با تاخیر بلند شد و ایستاد
_بفرمایید بنشینید
_راحتم
نگاه خیره ای بهم کرد وسرش روپایین انداختߑ
کمی مکث کرد,دوباره سرش رو بالا اورد وگفت:هنوز از دستم ناراحتید
سکوت کردم اگر تا این حدنادون بود که معنی رفتارم رو نمیفهمیدهمون بهتر که هیچوقت نفهمه
_حرف بزنین خانم
لحنش وادارم کرد چیزی بگم
نگاه تیزی بهش کردم وگفتم:ناراحتی درجه کوچکی از احساسی که من امروز داشتم هرچند وقتی پامو تو این خونه گذاشتم باید از در و دیوارش خیلی چیزا میفهمیدم
بهروز یک تای ابروش را بالا داد وپرسید:مثلا
_مثلا اینکه پول وثروت خیلی چیزها به ادم میده اما خیلی چیزای دیگه رو هم از ادم میگیره!مثل انسانیت...حس همنوع بودن!محبت و احترام متقابل!!
متین نگاه عجیبی بهم انداخت ولبخند کجی روی لبش نشست
_بهرحال من عذرخواهی کردن
_عذرخواهی شما چیزی رو تغییر نمیده!
_من چیز دیگه ای نذارم که بگم
با اون خونسردیش اتیش به جونم انداخت
دیگه حوصله نداشتم روم رو برگردوندم وگفتم ;یا اجازه تون
_منزل تشریف میبرید
_بله
_الان!از نیمه شب گذشته
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#4
Posted: 9 Feb 2014 19:31
_الان!از نیمه شب گذشته
_مشکلی ندارم
_امشب رو اینجا بمونید الان که نیمه شبه خسته هم هستین
_ترجیح میدم زودتربرم خونه...خدانگهدارتون
بهروز شانه اش را بالا انداخت وگفت:هرطور راحتین! به امید دیدارتون
از اتاقش بیرون اومدم ودر دل ارزو کردم که هرگز این سعادت دوباره نصیبم نشه!
**********
*****
_شیرین..شیرین چرا اینجا خوابیدی
چشمامو باز کردم و شیدا رو روبه روم دیدم
_سلام
_سلام به روی نشسته ات!چرا اینجا خوابیدی
_نمیدونم خوابم برد دیگه
_خوابالو پاشو نمازت رو بخون الان افتاب میزنه وفرزین هم میاد دنبالت
خمیازه طولانی کشیدم واز روی کاناپه بلند شدم
گردنم درد میکرد اما از اون بیشتر سر درد بودم
خاطرات گذشته بازم مثل سایه دنبالم بودن! یک مشت اب پاشیدم به صورتم و به قیافه ام تو اینه خیره شدم
به چشمهام! به همون چشمامی سیاهی که روزگاری بهروز بهشون خیره میشد
یکدفعه صدایی از پس ذهنم شنیدم که روزی گفته بود:تو رو خدا شیرین اینجوری نگام نکن! چشات با ادم بازی میکنه
به عقی برگشتم وبه فضای خالی پشت سرم چشم دوختم!
یک مشت دیگه اب به صورتم پاشیدم و چشمامو بستم وزیر لب گفتم:اشغال کثافت
از دستشویی بیرون امدم,شیدا داشت نماز میخونه,چادر نمازم رو که سر کردم والله اکبر رو که گفتم واقعا ارومتر شده بودم
-_-_-_-_-_-_
_امروز علیرضا میاد یانه؟
_فکر کنم که بیاد یعنی قرار بوده که بیاد حالا دیگه معلوم نیست چی بشه
یک برش باریک پنیر روی نونم مالیدم ونون رو
و نون رو لوله کردم وگذاشتم تو دهنم,شیدا داشت تند تند کارهای نهار رو میکرد
_امروز کی برمیگردی شیرین
_امروز تا ظهر ضبط داریم..غروب خونه ام
_خوبه اگه اومدی نبودم احتمالا با علیرضا رفتم خونشون
همونطور که چاییم رو هم میزدم خندیدم وزیر لب گفتم:بدبخت علیرضا
_چیزی گفتی
_نه چی مثلا
شیدا از پنجره بیرون رو نگاه کرد و بادست بهم اشاره کرد که بلند بشم
_بدو بدو امدن دنبالت
زود بلند شدم و دویدم طرف در
_هی شیرین از کی رادیو رو روشن کنم
با خنده جواب دادم:از همین الان
_مگه بی کارم من فقط میخوام برنامه تو رو گوش بدم
_شرمنده امروز اجرا زنده ندارم! خدافظ
از پله پایین رفتم و جلو در اپارتمان اقا تقوی راننده گروه رو دیدم.
باعجله سوار شدم و در ماشین رو محکم بستم, درهای ماشینش همیشه مشکل داشت
_صبح بخیر خانم رهنما
_صبح شماهم بخیر اقای تقوی خوبین
_شکر
اقای تقوی رادیو ماشینش رو که خاموش شده بود روشن کرد و به راه افتاد
موسیقی ارام ومحلی در حال پخش بود و عجیب به من حال خوبی میداد
_خانم رهنما شما از همون اول تو رادیو بودین
_نه اقا تقوی..اتفاقی اومدم قبلا تو یک شرکت مترجم بودم
بلافاصله یاد بهروز افتادم و زمزمه وار نالیدم و یه احمق برا یه خودخواه کثیف
_نوه عموی منم مترجمه اما تو روزنامه کار میکنه!میگه پولش خوبه. دخترمم برا همین میخواد تو دانشگاه زبان بخونه..شما چی میگین
از پنجره به بیرون خیره شدم وبه یاد اون روزایی افتادم که تو شرکت مهرداد مترجم بودم
یاد اتفاقاتی که افتاد و سواستفاده هایی که اون مهرداد نامرد میخواست ازم بکنه..
سرم رو تکون دادم و جواب دادم; رشته خوبیه به شرطی که محیط سالمی واسه کارش پیدا کنین..یامثلا پیش یه اشنا کار کنه اما در کل به درد اینده اش میخوره
_آره والا الان دیگه همه باید این زبون بی صاحبو یاد داشته باشن
دیکه چیزی نگفتم وبه خیابونا چشم دوختم..چهره مهرداد اومد جلو چشمم.آخ که چقدر من از اون وبهروز ضربه خوردم
تو تاریکی پشت پلکهام یاد دفتر کارم تو شرکت لعنتی مهرداد افتادم و اون روزی که....
********
*****
تو اتاقم نشسته بودم و داشتم متنهای شرکت وقرداد ها وفکس ها رونگاه میکردم که مهندس مهرداد وارد اتاقم شد وبا روی باز بهم صبح بخیرگفت
تمام قد ایستادم وگفتم:صبح شماهم بخیر بفرمایید بنشینید مهندس
_راحت باش
_امری داشتین؟
_آره پیغامم به دستت رسید؟
_بله بله خواهرم گفت
_خوبه پس تااخر هفتهߑ
وبه پس تا اخر هفته,ادرس رو هم که داری
_راستش مهندس میخواستم راجع به همین مسله باهاتون صحبت کنم,اگه امکان داره بنده رو معاف کنید,اخر سال و امتحان هام وکارهای شرکت و خونه و...
_نه خانم!حضور شما ضروریه!من واقعا ازتون میخوام تو این مهمونی شرکت کنید,این مهمونی برای اینده شرکت سرنوشت سازه!
به ناچتر قبول کردم وگفتم باشه هر چی شما بفرمایین
_خوشحالم...
مهرداد که رفت نشستم سرجام و سرم رو گذاشتم روی میزم,اصلا دلم نمیخواست پا تو اون مجلس بذارم,اصلا..
_+_+_+_+_+
اون پنجشنبه زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم رسید
ساعت پنج بود ومن هنوز هیچکاری نکرده بودم,شیدا همون موقع از دفتر انتشارات برگشت و وقتی دید که جلوی تلوزیون نشستم و بیخیال دارم کارتون برنامه کودک رونگاه میکنم محکم زد پس کله ام وگفت:این چه قیافه ایه!تو چرا هنوز اینجایی
بی حوصله رو برگردوندم:هنوز زوده
_چی میخوای بپوشی
شانه بالا انداختم یعنی نمیدونم
شیدا هم رفت تو اتاق چند دقیقه بعد با یه پیرهن کرم قهوی که جفتمون ازش داشتیم برگشت,پیراهن رو پرت کرد طرفم وگفت:تا سه شمردم حاضری ها
پیراهن رو از روی صورتم پایین کشیدم و دستی تو موهام بردم وبا بی حالی گفتم:دلم نمیخواد برم
_پاشو پاشو ادا درنیار
به زور شیدا پیراهن رو پوشیدم و اماده شدم وقتی کارام تموم شد یک نگاه بهم انداخت و با لودگی همیشگی اش گفت:مث فرشته ها شدی اباجی
و من با خنده:الان داری از خودت تعریف میکنی یا من؟
_چه فرقی میکنه من و تو کپ همیم!پس اگه تعریفی هم باشه من وتونداره! داره؟
خندیدم و کیفمو برداشتم وگفتم:برای همینه که همیشه جای تو دلم یه داداش دوقلو میخواست!
***
وقتی رسیدم به اون ادرسی که مهرداد داده بود دیگه شب شده بود
برف نرمی هم داشت می اومد
قبل از اینکه در بزنم نگاهی به اسمون قشنگ وبرفی انداختم واز ته دل ارزو کردم زود خلاص بشم
زنگ رو فشار دادم وبا باز شدن در پا به باغ ورودی گذاشتم...بادیدن اون برفی که داشت می اومد وزمین باغ رو پوشانده بود از ذوق لرزیدم و چندلحظه ای ایستادم تا به اون فضا نگاه کنم که در خونه باز شد ومهرداد اومد تو چارچوب:سر نخوری!
_سلام مهندس
_سلام عزیزم خوش اومدی..بیا تا سرمانخوردی
سعی کردم به لحن صمیمی اش بی توجه باشم با احتیاط از رو برفا رد شدم و وارد خونه شدم
هرم گرمت و بوی عطر زنانه ای که با عطر مردانه مخلوط شده بود و سر وصداحال خوبم رو بهم زد...ߑ
دیگه از اون هیجان وذوق و شوقم خبری نبود
وارد محفل شلوغ شدم و با اونهایی که اشنا بودم سلام و احوال پرسی کردم,مهرداد هم هر جا میرفتم باهام می اومد
نگاهی به جمعیت کردم..حدس میزدم مهمونی انچنانی باشه اما دیگه نه تا این حد!!
جمع بیشتر مهمانان رو مهندسهای شرکت مهرداد و چندتا شرکت اشنایی که باهاشون همکاری داشتیم تشکیل داده بودن وچهره هایی غریبه والبته چندتایی هم زن که با دیدن ظاهر زننده اشون از زن بودن خودم خجالت کشیدم
با دیدن لباسهایی که پوشیده بودن عرق شرم به تنم نشست,همونجور بیکار وایستاده بودم که مهرذاد کنار گوسم گفت:سردته؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#5
Posted: 9 Feb 2014 19:33
با دیدن لباسهایی که پوشیده بودن عرق شرم به تنم نشست,همونجور بیکار وایستاده بودم که مهرذاد کنار گوسم گفت:سردته؟
_نه برای چی
اشاره به پالتوم کرد وگفت:گفتم شاید سردت باشه
_ممنون, راحتم
خنده ای کرد وگفت:درش بیار بذار ما هم مستفیض بشیم
از خجالت گونه هام گر گرفت نمیدونستم اون لحظه باید چکار کنم!
مهرداد دستش رو دراز کرد:افتخار میدی
_خواهش میکنم این چه حرفیه
کمکم کرد که پالتوم رو در بیارم و بعد اون رو به خدمتکاری داد تا برام اویزونش کنه
سرم پایین بود وجرات نداشتم به چشماش نگاه کنم اما خوب میتونستم سنگینی نگاهش رو حس کنم
_شیرین؟
سرم رو بالا گرفتم وبه چشمهای خندانش خیره شدم
_دوست داری با همکارهای جدیدمون اشنا بشی؟
_باعث خوشحالیه
_خوبه
روش رو ازم گرفت وتو جمعیت برای کسی دست تکون داد وصدا زد:بهروز..بهروز جان یکلحظه
به سمت نگاه مهردادبرگشتم و اون چیزی که نباید میدیم رو دیدم!!
همون چیزی که چند ماه تمو سعی کرده بودم فراموشش کنم
حالا..اون لحظه..اون روبه روم بود و داشت با تعجب بهم نگاه میکرد
<<بهروز متین>>
جلوتر اومد و لیوان شربتش رو روی میز کنار دستش گذاشت,سرتا پام رو نگاه کرد وباخنده مسخره ای گفت; سلام! مشتاق دیدار مجددتون بودم
مهرداد ابرویی بالا انداخت:همدیگه رومیشناسین
_ای همچین بگی نگی
مهرداد دوباره پرسید:چطوری
یه ان نزدیک بود قالب تهی کنم,اگه بهروز میگفت چطوری..
_جریانش مفصله, اما چیز که باعث تعجبه حضور ایشون اینجاست
واقعا مبتونم بگم اون لحظه نفسم گیر کرده بود وباا نمی اومد!
مهرداد خندید وجواب داد:شیرین رهنما...مترجم شرکت من!
بهروز روی دوپا بلند شد وبالبخندی که حالمو بهم میزد گفت:مترجم!
انقدر کفری شده بودم که حد نداشت,دلم میخواست با پاشنه کفشم صورتش رو له کنم,اما مهرداد با توضیحش حواسمو پرت کرد
_بله والحق هم در کارش استاده
بهروز دیتش رو به سمتم دراز کرد وگفت:
ز دیدار مجددتون خوشحالم خانم رهنما
نگاهم از دست دراز شده اش سر خورد رو چشمهایی که ازشون تمسخر وخنده به روم پاشیده میشد
و با لحن رسمی جواب دادم
متشکرم! امابرعکس شما بنده اصلا تمایلی به این دیدار ندارم
وبعد رو به مهرداد گفتم:با اجازه اتون مهندس
وقبل از اینکه منتظر عکس العملی بشم رفتم اون طرف سالن
تو دلم اشوب بدی به پاشده بود واصلا نمیتونستم خودمو اروم کنم,خواستم حواسمو پرت کنم برا همین زل زدم به اون قسمت شلوغ سالن که بلافاصله حالم از چیزی که دیدم منقلب شد
مهندس صامت که یکی از بچه های خوب شرکت بود رو دیدم که همراه دختر جوونی درحال بگو بخند بود وهمون لحظه دختره رو بوسید
از درون داشتم خودم خودمو میخوردم,هر پی فحش بلد بودم نثار خودمو شیدا ومهرداد کردم و از شدت حرص ناخنم رو تو گوشت دستن فرو کردم
_چیه؟تو فکری!
با تعجب سر بلند کردم و دیدم مهرداد کنارم ایستاده
با لحن دلخوری جواب دادم;چیزی نیست هوای خونه یکم گرفته است
مهرداد یک تای ابروش رو بالا داد و با طعنه گفت:فکر کردم گفتی سردته
متوجه کنایه اش شدم اما محل ندادم و سرم رو پایین انداختم که باز صحنه جدیدی نبینم
_تنها نشستی که چی!ناسلامتی قرار بود کمک کنی ها
_چکار باید انجام بدم
مهردادباانگشت گوشه لبش رو خاروند وگفت:ما باید یه قرداد مهم با شرکت متین وشایگان ببندیم و من به کمکت احتیاج دارم!لطفا شیرین
به ناچار بلند شدم وهمراهش رفتم انتهای سالن درحالیکه اصلا متوجه منظورش نشده بودم
انتهای سالن فقط بهروز و یه مرد نسبتا جوون دیگه دور میز مدوری نشسته بودند وسرگرم حرف زدن بودند
مهرداد صندلی روبه روی بهروز رو برام بیرون کشید و با دست اشاره کرد که بنشینم.خودش هم کنارم نشست و به مرد نا اشنا اشاره کرد وگفت:دوست عزیزم کامران شایگان که تازه باهاش اشنا شدم
خیلی رسمی باهاش سلام واحوال پرسی کردم که مهرداد من رو هم به اونها معرفی کرد
_خانم شیرین رهنما مترجم ودست راست بنده تو شرکت که پیشنهادهاشون همیشه راه گشا بوده
بهروز سرفه کوتاهی کرد وبا لحن مضحکی گفت:چه خوب
حرکات و رفتارش واقعا عصبی ام میکرد
انگار فقط میخواست مسخره ام کنه
هرچند حق هم داشت به دید اون من یه کلفت بودم نه چیزی بالاتر!
کامران صندلی اش رو جلو کشید و روبه من گفت:اصلا بهتون نمیاد مگه چند سالتونه
_23
کامران سوت کوتاهی کشید وگفت:با این سن کم باید خیلی کاردان باشید
پایان فصل اول
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#6
Posted: 9 Feb 2014 19:35
فصل دوم
جالبه پس باید خیلی کاردان باشید که تو این سن کم مهرداد تا این حد روتون حساب میکنه
_البته ایشون نسبت به من لطف دارن
_درستون تموم شده
دندونهام رو باحرص بهم فشار دادم وبرای اینکه به بحث خاتمه بدم با لحن تلخ و تندی گفتم:خیر ارشد میخونم
کامران متجه منظورم شد لبخندی زد و گفت:موفق باشی
مهرداد هم که متوجه جو حاکم شد با خنده مصنوعی گفت:خب حالا وقت برا اینجور اشنایی ها زیاده فعلا از خودتون پذیرایی کنین
منم از خدا خواسته خودم رو با بشقاب مقابلم سرگرم کردم
صدای ملایم موسیقی با همهمه و سروصدا مهمانان در هم پیچیده بود وباعث میشد بیشتر کلافه بشم
سرم همونطور پایین بود که سنگینی نگاهی رو حس کردم و وقتی که سرم رو بالا بردم و دیدم بهروز گردن کج کرده و بهم خیره شده
یه دفعه گر گرفتم..داغ شدم..عصبانی و یاشاید هم یه جور حس بد مثل حقارت!
نمیدونم چی بود ولی حال خیلی بدی بود
همون موقع بلند شد و با نگاهی سراسر خنده اومد به طرفم گفت:افتخار میدین بنده رو همراهی کنین
اولش متوجه منظورش نشدم با گیجی نگاهش کردم و وقتی که رد نگاهش رو دنبال کردم و رسیدم به وسط سالن تازه فهمیدم چه تقاضایی داره
سکوت ناشی از شک من باعث شد رو به مهردادبگه:این مهرداد بخیل امشب به تعداد خانم دعوت نکرده..آدم باید زرنگ باشه واگرنه سرش بی کلاه میمونه
اصلا نمیفهمیدم کجای کارم اشتباه بوده که اون به خودش چنین جسارتی داده
من که همیشه رفتارم رو زیر ذره بین میذاشتم تا دست از پاخطا نکنم
به زحمت سعی کردم جواب بدم:ممنون از توجهتون اما لطفا بنده رو معاف کنین
سرش رو خم کرد و نزدیکم اورد وگفت:فکر نمیکنم مشکلی باشه!خواهش میکنم
کلافه نگاهی به اطرافم انداختم تا شاید راه فراری پیدا کنم که با دیدن خنده چندش اور مهرداد حقیقت مثل پتک خورد تو سرم
نیشش تا بناگوشش باز بود وبا رضایت به صحنه ایجاد شده خیره بود
ناباورانه نگاهم بین بهروز ومهرداد در گردش بود
نمیتونستم باور کن
چطور تونسته بود
چطور به خودش چنین اجازه ای داده بود؟
مگه من جز مایملکش بودم؟
اصلا به چه حقی!؟
با صدایی که از شدت عصبانیت میلرزید به پشت سر بهروز اشاره کردم وگفتم:اون خانم مشتاق تره نظر میرسن من همراه خوبی نیستم
برگشت و ب اون دختر ی که اشاره کرده بودم نگاه کرد و با خنده بلندی گفت:آتوسا رو میگی؟ اونکه دختر دایی خودمه
مهرداد هم با رضایت ادامه داد:امشب مهندس متین افتخار دادند
امشب مهندس متین افتخار دادند ودختر داییشون رو به ما معرفی کردن دفعه بعد نوبت شماست کامران جان
بهروز وقیحانه دوباره تقاضاش رو تکرار کرد ومن دلم میخواست اون جمعیت فقط برای یک دقیقه خفه خون بگیرن تا بفهمم چکار بکنم
من هنوز منتظرما
بهروز دستش رو به سمتم دراز کرد ...
******
****
خانم رهنما؟خوبین خانم رهنما
باصدای بلند راننده به خودم اومد
با گیجی برگشنم وبه فضای نامانوس ماشین وبعد خیابونها نگاه کردم وپرسیدم
رسیدیم
بله یه ده دقیقه ای هس
ببخشید ممنون اقای تقوی
خوبی خانم رهنما
بله متشکرم
از ماشین پیاده شدم وباعجله وارد ساختمان سازمان شدم
از پله ها که بالا میرفتم فرزاد رو کنار در استدیو دیدم که با دلخوری نگام میکنه و داره به ساعتش اشاره میکنه
با شرمندگی لبخند لرزونی به روش پاشیدم و پشت سرش وارد شدم
فضای بسته وصمیمی استدیو کمکم کرد تا فکرمو ازاد کنم وبرگردم به حال و الان
یه نفس راحت کشیدم وبا همه بچه ها سلام واحوال پرسی کردم وکنار فرزاد نشستمو گوشی رو گذاشتم رو گوشم
فرزاد هم با دست به کارگردان اشاره کرد که اماده ایم
موسیقی پخش شد وبعد موسیقی همهگی باهم یکصدا در میکروفونهای مقابلمون گفتیم:سلام
ماشین رو جلوی خونه نگه میدارم وبا بی حوصلگی ضبط رو خاموش میکنم وکیف به دست از ماشینم پیاده میشم وهمنطوری که به سمت در میرم روی جیبهام دست میکشم تا کلیدامو پیدا کنم که صدای موبایلم بلند میشه
هر چی تو جیب کت وشلوارمومیگردم پیداش نمیکنم
کیف رو میذارم ترو کاپوو از داخلش زیر یه خروار کاغذ پیداش میکنم
شماره ارش روی صفحه خاموشوروشن میشه
درحالیکه دکمه برقراری تماس رو فشار میدم دنبال بهانه ای میگردم که صحبتمو کوناه کنم
_سلام بازهم که تویی کنه
_سلام گل پسر!احوالاتت؟
_مثل اینکه تو بهتری,منم ای هنوز زنده ام
_اونکه میدونم!اونم قاچاقی!
_کدوم طرفها هستی
_همین دور وبرا! اومدم شرکت گفتن فروختی اش!
دستم گذاشتم روی پیشونی ام وتا ته خیایون خلوت رو نگاه کردم
_آره چیه مشتری بودی؟
_مشتری؟نه بابا فقط برام عجیب بود اخه حیف بود
کیفموبرداشتم به سمت خونه رفتم
_به پولش احتیاج داشتم..دارم میرم
_کجا به سلامتی
_میرم نروژ و از اونجاهم کانادا
_شوخی نکن بهروز
کلیدامو از جیب کتم در میارم در رو باز میکنم
_شوخی ندارم بهراد منتظرمه کارهامو هه رو جور کردم فقط مونده فروش خونه,میخریش؟
_مخت سالمه بهروز؟
وارد حیاط شدم و در رو پشت سرم بستم,حیاط بزرگ خونه سرد وبی روح جلوم قد علم کرد
_الو بهروز هنوز گوشی دستته
_ها! اره بگو
_خر نشو پسر چرامیخوای بذاری بری چرا ادای بچه ها رو در میاری
_چوت دیگه دلیلی برا موندن ندارم
_تو الان خسته ای بعدا درباره اش حرف میزنیم
از صبح کجا بودی؟
_دفتر هواپیمایی داشتم بلیط هامو kOمیکردم
_حالا کی عازمی
_آخر همین ماه
_لجباز!شب بهت زنگ میزنم فعلا
بی خدافظی گوشی رو خاموش کردم و وارد خونه شذم
همه جا ساکت و اروم بود منم مثل یه شبه بی صدا رفتم به سمت پله ها,دستمو روی نرده گذاشتم و سلانه سلانه پله ها رو بالا رفتم
اما چشمم روی در سبز رنگ اتاق وسطی بود..دلم هواشو کرده بود
وارد اتاقش شدم و در رو پشت سرم بستم
همه چیز مثل همن موقع بود.هیچی دست نخورده بود
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#7
Posted: 9 Feb 2014 19:36
به تصویر خودم تو اینه خیره شدم
با اون پیرهن مشکی و صورت اصلاح نکرده سنم بیشتر معلوم میشد
به سمت تخت رفتم و روش نشستم و از اون زاویه به فضای اتاقش نگاه کردم...چشمامو بستم ونفس عمیقی کشیدم انگار که می خواستم باقی مونده عطر نفسهاشو ببلعم
همونجوری که چشمهام بسته بود روی تختش دراز کشیدم و سرم رو توی بالشتش فرو کردم
هنوزهم بوی عطر اونومیداد
سرمو بیشتر فشار دادم و که صدا خوش اهنگش تو گوشم زنگ زد
_بهروز,من دوستت دارم
چشامو یهو باز کردم وبه وسط اتاق خیره شدم
به همونجایی که اون شب نشسته بود و من در اغوش گرفتمش
همونجایی که سرش رو گذاشت روی سینه ام و گفته بود که...
کلافه بلندشدم و رفتم بیرون
نمیدونستم میخوام چکار کنم..آرش راست میگفت اما ندایی در وجودم وادارم میکرد که برم..فرار کنم..از این خونه وخاطراتش و از گذشته ام
وارد اتاق خودم که شدم.بوی تند سیگار زیر بینی ام خورد
دیشب تا صبح داشتم سیگار میکشیدم
تمام اتاق رو بر گرفته بود
به سمت پنجره رفتم و بازش کردم و از اونجا به منظره خشک حیاط چشم دوختم ویه سیگار دیگه از بسته در اوردم وروشنش کردم و با حسرت به گوشه باغچه خیره شدم
به اون قسمتی که زمانی پر بنفشه بود
یاد اون صبح زمستونی افتادم که با چه ذوقی اونجا رو پر بنفشه کرده بود..عین یه دختر بچه شیطون
دود سیگار رو بیرون دادم وبه حلقه هایی که بال میرفت نگاه کردم دلم میخواست اه بکشم اما بی فایده بود
سوز دلم که اروم نمیشد!
پشتم به پنجره کردم وسیگار رو تو جا سیگاری خاموشش کردم
سرم بدجوری دردمیکرد..دیگه دردش ارومی نداشت..داشتم کم کمߑ
داشتم کم کم عادت میکردم که همیشه سر درد داشته باشم
سیگار رو لبه پنجره محکم فشار دادم وخاموشش کردم,چشمم افتاد به عکس روی پاتختی
من...بهراد...بهنام!
روی تخت نشستم و کشو پاتختی رو کشیدم
عکسش اونجا بود باهمون نگان خیره و خنده زیبا واغواگر
یه بلوز و دامن ابی تیره تنش بود وشال سفید خط دار روی سرش,پشتش به درخت بید مجنون وسط حیاط بود واز ته دل میخندید
دراز کشیدم وبه چشای خندونش توعکس خیره شدم وبعد چند لحظه قاب رو گذاشتم رو صورتم وجای چشماشو بوسیدم
اما یکدفعه یه حس بدی تو وجودم شعله کشید که باعث شد اتیش بگیرم
عکس رو با نفرت به گوشه اتاق پرت کردم
اما بازهم اروم نشدم با حرص لگد محکمی به پاتختی زدم,عکس من وبهراد وبهنام افتاد روی زمین
کیفمو برداشتم وبه سمت اینه پرتاب کردم وفریا زدم;لعنتی..لعنتی..لعنتی
نفس توسینه ام گیر کرده بود وسرم تیر میکشید
چشمم افتاد به قاب شکسته گوشه اتاق
خم شدم وعکسش رو از بین شیشه خورده ها برداشتم ودوباره بهش خیره شدم وزیر لب نالیدم:خیلی نامردی..خیلی پستی شیرین..آخه چرا اینکار رو بامن کردی لعنتی!چرا؟چرا؟
سرمو گذاشتم رو زانوم ومحکم با دستهام شقیقه هامو فشار دادم..از شدت درد حالت تهوع داشتم وعرق به تنم نشسته بود
باز دوباره قیافه اش اومد جلو چشمم
قیافه اش..خاطراتش..عطر وجودش..ارامشی که با اون داشتم وحالا...!
یکزمانی اون برام مجسمه معصومیت و صداقت بود..یک فرشته به معنای واقعی فرشته,به این نتیجه تو مهمونی مهرداد رسیده بودم
مهمونی که اونو بعد از سه ماه از اون روز کذایی که جای خاله اش اومده بود دوباره دیدم!
با اینکه یاداوریش عذابم میداد اما دلم ومیخواست به یادبیارم
.................
وقتی مهرداد صدام زو وبرگشتم طرفش یک ان باورم نشد
جلوتر رفتم تا بهتر ببینم
واقعا خودش بود
خود خودش که با اون چهره برافروخته اشنا به من خیره بود
چند لحظه ای طول کشید تا به خودم اومدم وتونستم اوضاع رو بررسی کنم
اون اینجا بود..تو مهمونی مهرداد! و سوال این بود که به چه عنوان؟
به سر و وضعش نمیخورد که بازهم برای کمک به کسی پا پیش گذاشته اما پس چرا اینجا بود؟!
بی تفاوت به نگاه سرکش و پرصلابتش جلو رفتم و سلام کردم
از رفتار عجیب ما دونفر مهرداد هم متعجب پرسید:شماها همدیکه رو میشناسین
یه نگاه بهش انداختم که با اضطراب بهم زل زد و نفسش رو حبس کرد
خندیدم وجواب دادم:ای بگی نگی
ایندفعه که نگاهش کردم سرش پایین بود و به دامن لباسش چنگ زده بود
یک پیراهن خیلی ساده کرم قهوه ای تنش بود و شالی همرنگ اون
برعکس همه زنهایی که تو عمرم دیده بودم خودش بوم نقاشی نکرده بود
ساده ساده!
مهرداد که دست بردار نبود پرسید:چطوری؟
دلم نمیخواست تا ته و تو ماجرا رو درنیاوردم حرفی بهش بزنم برا همین گفتم:حالا جریانش مفصله...اماچیزی که باعث تعجب منه حضور ایشون اینجاست
امیدوار بودم که مهرداد اشاره ای به دلیل حضورش بکنه که اونم خندید وگفت:خانم رهنما..مترجم شرکت ما
باورم نمیشد..انگار جک شنیده باشم به زور جلو خنده امو گرفته بودم اما چشام ناباوری رو فریاد میزدن
متعجب تکرار کردم:مترجم!!!
یه ان سرش رو بالا اورد و نگاهش دیدم,شراره های خشم تو اون دوتا چشم تیله ای مشکی اش موج میزد
عصبانی شده بود!
مهرداد ادامه داد:بله والحق در کارش استاده
خواستم ادای یه جنتلمن رو در بیارم براهمین با لبخند دوستانه ای دستمو سمتش دراز کردم وگفتم:از دیدار مجددتون خوشحالم خانم رهنما
اما فکر کنم قبلش خیلی خرابکاری کرده بودم که اون بالحن تندی که اصلا انتظارش رو نداشتم جواب داد:متشکرم..اما برعکس شما من اصلا مشتاق این دیدار مجدد نیستم
وبعدهم نگاهی به مهرداد کرد:با اجازه تون مهندس
و از کنار ما رفت و یک گوشه خلوت نشست
اولین باری بود که چنین رفتار تند ومحکمی از یه دختر میدیدم اونم دختری که به راحتی میشد له اش کرد!
_خب نگفتی از کجا شیرین رو میشناختی
چونه ام رو در دست گرفتم و باحالت متفکری گفتم:حالا میگم..تو اینو ازکجا گیراوردی چرا اینقدر نچسبه!
مهرداد خندید و جواب داد:آره اصلا دم به تله نمیده,دو ساله دارم روش کار میکنم اما پا نمیده,ببین امشب تو میتونی
خندیدم وچیزی نگفتم,نگاهم رو دوختم جایی که نشسته بود وبه حرفهای مهرداد فکر کردم,بدم نمی اومد شانسم رو امتحان کنم ونشون بدم این دختره اینجوری که مهردادمیگه همچین هم نیست
***
اواسط مهمونی بود که مهرداد دوباره با شیرین به سمت من وکامران اومد وبراش روبه رو ما یه صندلی گذاشت
از نگاه کلافه و دستهای مشت شده اش میشد فهمید چقدر معذبه ولی من خوشحال بودم که مهرداد به حالت اون ب توجه
_خب شما ها که قبلا باهم اشنا دراومدین حالا نمیخوایین بگین چظور و کی بماند شیرین جان,دوست عزیزم کامران شایگان که تازه باهم اشنا شدیم وقراره تا چند ماه دیگه کل بازار رو با کمک هم تو مشت بگیریم
متوجه نگاه کامران بهش شدم وخوب معنی اش رو فهمیدم
_خانم رهنما هم مترجم شرکت که من روی کمکشون خیلی حساب میکنم
نمیدونم چرا اما دلم میخواست سربه سرش بذارم برا همین سرفه کوتاهی کردم وبا لحن مسخره ای گفتم:چه خوب
و اون بی اونکه عصبانی بشه نگاه سرد وبی روحی بهم انداخت که مثل یه سیلی دردناک بود
صدای کامران حواسمو جمع کرد که داشت ازش درباره سن وکارش میپرسید
یک حس دوگانه داشتم هم دلم میخواست بیشتر ازش بدونم وهم دوست نداشتم اینجوری مثل یه عروسک خوشگل وجذاب توجه کامران رو به خودش معطوف کنه!
کامران بی توجه به لحن تند وتلخش بازم سوال میپرسید شاید چون دفعه اولی بود که میدیدش ونمیدونست پشت این چهره زیبا وظریف چه زن مغرور و محکمی نهفته!
مهرداد هم کم کم متوجه کلافگی شیرین شد وبرای عوض شدن فضا دعوتمون کردکه از خودمون پذیرایی کنیم
ویکجورایی نجاتش داد
اونم از خدا خواسته سرش رو پایین انداخت وخودش رو با بشقابش سرگرم کرد
سعی کردم بطور نامحسوسی زیرنظر بگیرمش که نفهمیدم چطوری فهمید وسرش رو بالا اورد ونگاهش بانگاه خیره ام تلاقی کرد اما زودتر از این که حتی با لبخند خشک وخالی جوابشو بدم روش رو ازم برگردوند
وقتی که یکم کذشت و صدای موسیقی بیشتر شد منم وسوسه شدم و کی از اون بهتر!
بلند شدم ورفتم به سمتش وگفتم:افتخار میدین
سرش رو بالا اورد وبا یه دنیا سوال بهم خیره شد
اولش متوجه نشد اما زود به خودش اومد باهمون لحن اشنا جواب داد:ممنون اما من همراه خوبی نیستم
رفتارش..نوع فرار کردنش که ضعف نشون نمیداد..لحن محکم وقاطعش..همه برام تازه بود وباعث میشد ناخوداگاه جذبش بشم
سرم رو بهش نزدیکتر بردم وگفتم:فکر نمیکنم مشکلی باشه!
کم کم اضطراب رو توچهره اش میدیدم, با دست پشت سرم رو نشون داد وگفت:اون خانم مشتاق تر به نظر میان
متعجب برگشتم و پشت سرم اتوسا رو دیدم وفشارم باز رفت بالا و یادم اومد چطور لحظه اخر خودش خودش رو دعوت کرد و امد!
زود خودمو جمع وجور کردم و بار دیگه تقاضام رو مطرح کردم
قیافه اش درست مثل یه شکار بی دفاع بود که گیر افتاده ومنو غرق درلذت میکرد
دیگه داشت نفسای اخر رو میکشید لبخندی ناشی از پیروزی به مهرداد زدم که همزمان اونم به مهرداد نگاه کرد ونفهمیدم چی شد که یهو حالت چهره اش تغیر کرد و رگه های خشم ونفرت تو چشماش ظاهر شد
بلند شد وسینه به سینه ام ایستاد وبا لحن خیلی بدی گفت;اگه تا این لحظه متوجه نشدیߑ
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#8
Posted: 9 Feb 2014 19:37
نیستم واقعا متاسفم
و رو به مهرداد ادامه داد:از شما توقع نداشتم مهندس
و به سرعت از جمع ما خارج شد وبه سمت در رفت و پالتوش رو برداشت وبی اونکه بپوشتش از خونه بیرون رفت!
هممون خشکون زده بود راستش اصلا انتظار چنین برخوردی رو نداشتم پیش خودم فکر کردم لابد داره ناز میکنه!
دیدم بهش نسبت به سه ماه قبل به کل تغییر کرد,یکجورایی از این کاراش خوشم می اومد و دلم میخواست این اهوی گریز پا رو رام کنم
چونه ام رو تو دستم گرفتم وبا تحیر گفتم:چه جبروتی!
مهرداد بیحوصله روی مبل لم داد وگفت:ول کن بابا گند زدی رفت
_نه جدی میگم جون تو این مدلی اش رو تا حالا ندیده بودم
***
اونشب وقتی به خونه برگشتم مدام چهره اش می اومد جلو نظرم و بدجوری دلم میخواست که دوباره ببینمش
بعد کلى نقشه کشیدن که چطوری میتونم اون غرور کذاییش رو له کنم خوابیدم
سه روز بعد برای صحبت درباره قراردادهای جدیدمون به شرکت مهرداد رفتم امافقط به این امید که یکجوری اون رو ببینم
وارد دفترش که شدم یک نگاه به اتاق های دور وبرم کردم و از لای در نیمه باز اتاف کناری صورت مهتابی رنگش رو دیدم که پشت میزش نشسته بود ورنگ پریده به نظر می اومد
سرش پایین بود وباخودکارش مدام به میز ضربه میزد
_اقای متین بفرمایید
باصدای منشی مهرداد به خودم اومدم و داخل شدم
مهرداد یکمی گرفته بود امابا روی خوش جلو اومد وباهام دست داد
روبه روش نشستم وگفتم:بازحمتهای ما
خندید:چه زحمتی!از این ورا؟
_اومدم هم حال واحوالی کنم وهم درباره شرکت حرف بزنیم
نفس عمیقی کشید وگفت:قهوه میخوری
با دست اشاره کردم که نه
اونم ادامه داد:خوبه فعلا که داره میچرخه اما کامران کنار کشید!
حسابی شوکه شدم اخه شب مهمونی کامران اطمینان داد که تو سرمایه گذاری طرح مشترک من ومهرداد شریک میشه
_آخه چرا؟
خودکارش رو روی میز انداخت وگفت:چی بگم..به خاطر حماقت من
_یعنی چی؟
زیر لب چیزی گفت که فقط تونستم دختره احمق اش رو بشنوم وحدس زدم هرچی که هست بی ربط به شیرین نیست!
_نمیخوای بگی چی شده؟
_چی بگم اخه؟نفسش رومحکم بیرون داد:بخاطر شیرین
پس حدسم درست بود خواستم بپرسم سر چی که ضربه ای به در زده شد وصدای باز شدن در و بعد پاشنه های کفشی که با کف پوشهابرخورد میکرد
بوی عطر اشنایی رو حس کردم..یک بویی شبیه سیب وهلو
_سلام مهندس صبحتون بخیر
خودش بودازصداش شناختمشߑ
مهرداد بی اونکه چیزی بگه سرش رو تکون داد که شیرین دوباره گفت:میبخشید وقت دارین؟
دیگه طاقت نیاوردم سر خم کردم و برگشتم طرفش تا اونم منو ببینه
فکر کنم جا خورد اماخیلی زود به خودش مسلط شد وباسر بهم سلام کرد
منم از جا بلند شدم و خیلی گرم باهاش احوال پرسی کردم وگفتم:بفرمایید خانم رهنما..اتفاقا همین الان ذکر خیرتون بود(آره جون خودم)
باتعجب گفت:من!
انگار خودش هم بو برده بود که مهرداد خیلی ازش دلخوره!اما
چرا؟
_بله بفرمایید تا توضیح بدم
شیرین این پا و اون پا کرد ولبخند تصنعی زد,معلوم بود که خیلی عجله داره
رو به من گفت:ببخشید مهندس اما وقت ندارم و ادامه جمله اش رو ,روبه مهرداد گفت:میخواستم بپرسم دو ساعت میشه به من مرخصی بدین؟یک کاری برام پیش اومده که..
مهرداد نذاشت جمله اش تموم بشه با لحن عصبانی گفت:چی شده باز؟شما که دیروز باهمسرتون قرار داشتدید..امروز هم اومدن دنبالتون
یکدفعه انگار برق220ولت بهم وصل کردن
شوکه شدم!مهرداد چی داشت میگفت؟!یعنی شیرین شوهر داشت!؟
خشکم زد,برگشتم و بهش خیره شدم انگار که از نگاهش بخوام بفهمم قضیه چیه!
از چهره اش فقط میشد فهمید که جا خورده..دستش رو به دیوار گرفت تا تعادلش رو حفظ کنه,با صدایی لرزان که ناشی از عمق ناراحتی اش بود جواب داد:نه مسله اون نیست.. خواهرم
یکدفعه مهرداد بلند داد زد:نخیر خانم ..کارهای شرکت مونده هنوز قرداد شرکت سولزر رو ترجمه کردین!بفرمایین سرکارتون
رنگش پریده بود بی رنگ تر هم شد انگار یک قطره خون هم دیگه تو صورتش نمونده بود
سرش رو پایین انداخت وبی حرف رفت بیرون
هنوز تو شوک بودم, به زحمت رو به مهردادگفتم:مگه شوهر داره؟
مهرداد پوزخندی زد که معنی اش رو نفهمیدم
_مگه تونگفتی..
_چرا گفتم..ولی خودمم نمیدونم!پری روز اومد جلو کامران وصحبت شد ویهو بردشت گفت شوهرش از معاشرتهای کاریش خوشش نمیاد!
یعنی اون موقع اگه چاقو بهم میزدن خونم در نمی اومد!
_کامران هم که فهمید بهانه اورد وکنار کشید
_چی میگی؟
_ول کن بهروز اصلا امروز حوصله ندارم
***
نفهمیدم کی ازشرکت اومدم بیرون تمام فکرم به چیزی بودکه شنیده بودم وحالی که از شیرین دیده بودم
اون وسط یه چیزی غلط بود وبا بقیه چیزها نمیخوند!
یکراست رفتم خونه ودنبال ثریا گشتم اون تنها کسی بود که میتونست حقیقتو بهم بگه
کل خونه رو گشتم تا بالاخره تو حیاط پشتی در حالی که داشت لباسها رو روی بند پهن میکرد پیدا کردم
منو که دید دست از کارش کشید وجلو اومد وگفت:چی شده اقا بهروز؟چرا رنگتون پریده
این پا و اون پا کردم راستش نمیدونستم چطوری ازش بپرسم تا شک نکنه و جوابم رو هم بده
گوشه حیاط نشستم وسیگاری از پاکت داخل جیبم بیرون کشیدم وروشنش کردم و زیر چشمی به ثریا نگاهی انداختم
هنوز منتظر بود,پک عمیقی زدم و تلخی دود رو در اعماق سینه ام حس کردم و همانطور که با اهی دودها روبیرون میدادم باتردید گفتم:ثریا خانم یه سوال ازت بپرسم؟
_بفرماییداقا
_یعنی منظورم اینکه میتونی یه کاری برام انجام بدی
_ایشالا که میتونم
دوباره یک پک دیگه به سیگارم زدم وسیگار رو کنارم خاموش کردم
_ببین ثریا خانم من هفته دیگه میخوام یه مهمونی کوچیک بگیرم رو راست باشم باهات اون سه ماه پیش که خواهرزاده ات اومد اینجا رفتار خوبی باهاش نداشتم وبا دلخوری رفت..اینکه میخوام یه جوری از دلش دربیارم ودعوتش کنم اما نگران اینم که شوهرش مخالف اومدنش باشه اینکه ازت کمک میخوام
حرفم که تموم شد سرمو بالا بردم و به قیافه متعجب ثریا چشم دوختم
نفسمو حبس کرده بودم تا جمله اش رو روی هوا بقاپم
ثریا خنده ای کرد وگفت:کی گفته شیرین شوهر کرده اقا؟!
نفسم رو ازاد کردم و سبک شدم مثل بادکنکی که یهو خالیش کنن
خیالم راحت شده بود اما برای اطمینان بیشتر گفتم:مطمنی ثریا خانم؟اما من چیز دیگه ای شنیدم
_نه اقا هر کی این چیزا رو گفته خواسته سر کارتون بذاره
ناخودگاه لبخند عمیقی رو لبم نشست که فکر کنم حتی ثریا هم معنی اش رو فهمید!
اما برای من اونلحظه فقط این مهم بود که اهوی گریز پای من هنوز صاحبی نداره!
********
****
_آقا؟آقا بهروز خوابیدین؟
چشمامو باز کردم,3بعد ازظهر بود..معده ام بدجوری ضعف میرفت
دستم رو روی شکمم گذاشتم وگفتم:بیا تو ثریا خانم
ثریا سینی به دست وارد اتاقم شد وگفت:نهارتون رو اوردم
روی تخت نشستم و بوی باقالی پلو رو تو هوا بلعیدم
سینی رو ازش گرفتم وگفتم:غذای مادرمم...
اما یکدفعه خودم رو با اون پیراهن مشکی و ته ریش چند روز تو اینه دیدم
ثریا زیرلب گفت:خدا رحمتشون کنه
چیزی نگفتم هنوز بغض مرگ مامان تو گلوم بود
سرم رو پایین انداختم وبه برنج های قد کشیده خیره شدم وبعد از کمی مکث گفتم:راستی ثریا خانم هنوز هم ازش خبری نداری؟
لحن صداش پر غم شد وبا ناراحتی گفت:خدا شاهدهߑ
پایان فصل دوم
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#9
Posted: 9 Feb 2014 19:38
فصل سوم
خدا شاهده بیخبرم...خود خدا میدونن چقدر نگرانشونم! دوتا دختر تو این شهر بی درو پیکر, بی سرپناه,بی پشت وپناه!
سرش رو با تاسف تکون داد واز اتاقم بیرون رفت
بازهم همون جوابهای تکراری!
داشت نزدیک چهار سال میشد که ازش بی خبر بودم!
نگاهم از چارچوب در به سینی غذام افتاد وبعد به قاب عکس شکسته اش
چسمامو بستم وبا اهی که بی اراده کشیده بودم زیرلب گفتم:آخه تو کجایی
*******
****
فصل دوم
(بخش اول)
تمام حواسم پیش فرزاد بود که سرش رو نزدیک میکروفون مشترک من وخودش اورده بود و داشت با شنونده ها خداحافظی میکرد,چقدر زنگ صداش رو دوست داشتم مخصوصا وقتی اینجوری اروم حرف میزد
با اشاره دست اقای احدی ضبط تموم شد وبچه ها ازجاشون بلند شدند اما من هنوز نشسته بودم وداشتم به فرزاد نگاه میکردم
برگه های جلوش رو جمع کرد وبابهرام دست داد وبرگشت که کتش رو از پشت صندلی برداره که متوجه نگاه خیره من به خودش شد,خندید وگفت:چیه؟
به خودم اومدم باخجالت گفتم:هیچی
_امروز چته شیرین همه اش تو خودتی؟
همراهش بلند شدم وبه سمت خروجی اتاف رفتم
_چیزی نیست فقط خوب نخوابیدم
فرزاد به ساعتش نگاه کرد وگفت;ساعت سه ونیمه میای بریم نهار بخوریم
معده ام از شدت گرسنگی داشت ضعف میرفت باسرتایید کردم وباهم ازسازمان خارج شدیم
_نگفتی چته؟
همونطور که از خیابون رد میشدیم جواب دادم:گفتم که خوب نخوابیدم
_خب چرا؟
_مزاحم تلفنی داشتیم
_جالبه!
_چی مزاحم تلفنی ما؟!
_نه این مغازه جگرکی رو میگم!چطور تاحالا ندیده بودمش
راست میگفت منم تاحالا متوجه اش نشده بودم
به سمتم برگشت وگفت:باجگر موافقی یا بایدببرمت رستوران؟
به چشمهای روشنش که خنده وسرزندگی ازش بیرون میجهید خیره شدم وبعد نگاهی به مغازه جگرکی وگفتم:فکرنکنی قضیه بایکی دوتا سیخ تمومه حسابی گرسنه ام
خندید گفت:ما دربست مخلص شماییم
باهم داخل مغازه شدیم وپشت یه میز دونفره نچندان تمییز نشستیم
فرزاد سفارش داد ورفت دستهاش روبشوره منم با چشم دنبالش کردم,از اینه گوشه سالن به روم خندید وچشمک قشنگی برام زد
میخواستم بخندم اما خنده ام نیومد یاد همه شبهایی افتادم که بابهروز شام میرفتم بیرون! اونم هم جاهایی!
_نه مثل اینکه قضیه جدیه!کجایی باز؟
تازه متوجه اش شدم دیدم که برگشته
_هیچی باباتو ام..همین جام
_بله جسمتون بله اما روحت...!؟
چشمهاشو ریز کرد ومثلا سعی کرد از چشمهام فکرم رو بخونه که خندیدم بهش گفتم:
_بیخود به خودت زحمت نده هنوز از مادر زاده نشده
_پس خودت برام تعریف کن
_از چی؟
_از همه چی؟از کارها؟درس و زندگی و..اصلا از علیرضا چه خبر؟
_پسر عموی تویه بعد خبرش رو ازمن میگیری؟
_یعنی شوهر خواهر شما دیگه نیست ها؟
_حالا!
_والا از وقتی شیدا جواب مثبت داد مادیگه رنگ علی رو هم ندیدیم! راستی امشب شام هممونو دعوت کرده میایی که؟
_خوبه حالا رنگشو نمیبینی!نه امروز خیلی خسته شدم برسم خونه یک کله خوابیدم تا فردا صبح
_معلومه این چندوقته تو چته؟
_من خوبم!تویی که خیلی دنبال اتفاقی
همون موقع سفارشمون رو اوردن وفرزاد نون رو باز کرد وظرف رو هل داد طرف من وگفت:اگه یه سیخش بمونه به زور میکنم توحلقت
خندیدم وجواب دادم:خیالت جمع دریغ از یه تیکه اش که به تو برسه
خندید واونم شروع کرد به خوردن ودرهمون حین گفت:فردا صبح اجرا زنده داریم
_میدونم اماده ام نگران نباش
_فقط برا یاداوری گفتم
یک سیخ دیگه برداشتم وبه جگرهای جزغاله شده اش خیره شدم,یکدفعه بغضی ته گلوم نشست وصدایی که روزی گفته بود:منو دست کم نگیر به من میگن بهروز سیخی!
وبعد فضایی پر از دود وباچشمهای سرخ و پر از اشکش گفته بود:همیشه همینطوری بود!خودم دیدم بهراد اینطوری درست میکرد
_نمیخوای بگی از چی ناراحتی؟
به خودم که اومدم دیدم همونطوری به سیخ جگر خیره موندم وفرزاد هم متوجه تغییر حالتم شده
سیخ رو سرجاش گذتشتم ولیوان نوشابه ام رو پر کردم با خنده گفتم:داشتم به این فکر میکردم که چطور از دستت خلاص بشم!
فرزاد چشماشو گشاد کرد وباتعجب گفت:چرا؟
قیافه مظلومی به خودم گرفتم وسرم رو پایین انداختم وگفتم:آخه دیگه سیر شدم
فرزاد خنده بلندی کرد وگفت:پدرت رو درمیارم!میدونی چقدر پول این سیخهای اضافه رو دادم!؟بی انصاف مگه من چقدر درمیارم؟
_خسیس!خودم پولشو میدم
_پولت رو بذار تو کیفت خانم رهنما!
بعد به شاگرمغازه اشاره کرد ویک ظرف یکبار مصرف خواست وجگرهای اضافه رو گذاشت تو ظرف ودادش دست من وگفت:بیا که شام شبت جور شد
_چی میگی تو؟
_دارم سخاوتم رو بهت نشون میدم,شب ما میریم شام تو گشنه می مونی اونموقع اینارو بخور ویاد من کن!
ظرف رو گرفتم وبالحن قدرشناسانه ای گفتم:ممنون
چشمک قشنگی زد;قابلی نداشت
از مغازه که بیرون اومدیم نزدیک چهارو نیم بود,خواستم باهاش خداحافظی کنم که جدی شد وگفت:لوس بازی درنیار شیرین!تعارف هم نکن خسته ام جون فرزانه!
_خب منم برا همین میگم بذارخودم برمߑ
ریموت ماشینش رو در اورد و از دور قفل درها روباز کرد
_فعلا که ماشینت تعمیرگاهه حالاهروقت درست شد جبران این گاری سواری امروز رو بکن ویه سواری مجانی بهم بده
_اما اون قراضه من مثل مال تو سواری نمیده
همونطور که سوار میشد کتش را روی صندلی عقب انداخت وگفت:ما به همونش هم راضییم!
خندیدم وسوار شدم, رادیو ماشینش رو روشن کرد وبه راه افتاد
_ما اهالی رادیو باید پشتیبان رادیو وهنرمندا باشیم
_بله البته!
موجها رو بالاو پایین کرد و روی شبکه ای که داشت موسیقی سنتی بی کلامی پخش می کرد تنظیمش کرد
فضای ایجاد شده تو ماشین نذاشت تا رسیدن به خونه هیچکدوم سکوت رو بشکنیم
من تو خیالت خودم غرق بودم واون هم لابد زندگیش!
جلوی در خونه نگه داشت وگفت:مواظب خودت باش
_ممنونم...تو هم همینطور!راستی به فرزانه سلام برسون
_قربانت..حتما, خدافظ
باهش خداحافظی کردم و اونم با یه تک بوق رفت
کلیدم رو توی قفل چرخوندم و داخل اپارتمان شدم
یک نگاه به تابلو روی اسانسور انداختم,هنوز خراب بود واجازه سوار شدن نداشتیم
باخستگی شدیدی که تو بدنم حس میکردم به سمت پله ها رفتم وسعی کردم خودم رو تا طبقه سوم بکشونم
پشت در خونه که رسیدم انگار که بزرگترین قله رو فتح کرده باشم خندیدم و وارد شدم
همه جه تاریک بود وصدای چک چک اب از اشپزخونه می اومد
ظرف غذا رو روی اپن گذاشتم و چراغ حال رو هم روشن کردم وهمونطور که به سمت اتاق میرفتم پیغام گیر رو هم روشن کردم
بعد از صدای بوق:
_سلام شیرین خانم ما همه امشب میریم بیرون گفتم اگه دوست داری بیام دنبالتون,شیدا گفت ضبط داری اگه خواستی بیایی بهم یه زنگی بهم بزن
_خانم رهنما خسروی هستم..داریم یه برنامه جدید طراحی میکنیم اگر وقتتون ازاده خوشحال میشیم درخدمتتون باشیم,تماس میگیرم
مانتوم رو دراوردم و روی تخت انداختم,حوصله عوض کردن بلوز نخی تنم رو هم نداشتم اما از بوی عرق داشتم خفه میشدم
_شیرین؟هنوز نیومدی؟من باعلیرضام نگران نباش
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#10
Posted: 9 Feb 2014 19:42
خودمو روی تخت انداختم ومقنعه ام رو کشیدم از سرم وچشام رو بستم
_سلام خانم رهنما جهانگیرم..خواستم بگم صبح به خواهرتون زنگ زدم وگفتم ماشین اماده است اماعصر فهمیدم کمک فنرهاش هم اشکال داره تشریف نیارین برای تحویل!خدانگهدار
قلتی روی تختت زدم وبه شکم خوابیدم..موهام دور صورتم رو گرفته بود ونمیذاشت چیزی رو ببینم
هر کاری کردم خوابم نبرد,ناچار بلند شدم وبه ساعت نگاه کردم,نزدیک شش بود
هوا تقریبا رو به تاریکی بود,حس بدی داشتم خیلی بی حس وحال بودم به این فکر کردم که شاید دوش اب سرد حالمو بهتر کنه.
شیر اب روباز کردم وکناری ایستادم صدای بلند اب با کف پوش حمام ذهنم رو خالی میکرد چشمامو بستم رفتم زیر دوش
یک ان حس کردم قلبم از تپیدن ایستاد!نفسم بند اومد..اب یخ یخ بود!اما من به طرز احمقانه ای میخواستم لجبازی کنم پس همون زیر دوش موندم تا کم کم بدنم به سردی اب عادت کرد وتونستم نفس حبس شده ام رو ازاد کنم..
چشمامو بستم واجازه دادم قطرات اب روح وجسم خسته ام رو بشوره وجلا بده..یکم گذشت احساس بهتری داشتم شیر اب رو بستم وخودمو تو حوله پیچیدم واومدم بیرون..همینکه پامو تو هال گذاشتم لرزم گرفت.پنجره ها باز بود وهوای خنک شهرویور ماه در جریان!با اینکه دندونهام از شدت سرما تیک تیک بهم میخورد اما همونجا روی کاناپه نشستم وبه تلوزیون خاموش زل زدم!
خونه بدون شیدا بی صفا بود...دلم گرفته بود ودوباره ذهنم داشت گرم میشد وبه کار می افتاد!
هرچقدرهم میخواستم که مقاومت کنم بی فایده بود
صداش رو دوباره از پس کوه خاطرات تلمبار شده ام به یاد اوردم که گفته بود:برای اینکه پشت درنمونی باید کلید داشته باشی..کلید خونه رو خودم بهت دادم اما درهای دیگه باخودته هرچند توقبلا بی کلید وارد شدی!
صدای زنگ تلفن رشته افکارم رو پاره کرد,نفس عمیقی کشیدم وبدون اینکه از جام تکون بخورم منتظر شدم تا بره روی پیغام گیر
_الو...شیرین خوابیدی؟اگه خوابی که هیچی اما اگه بیداری و دلت خواست بیایی یه زنگی بزن فرزاد وفرزانه هم همین الان اومدن
صدای فرزاد روهم شنیدم که باخنده گفت:اون جگرها رو هم بیاری
اما من خنده ام نگرفت.تماس قطع شد ومن با بدنی کرخت شده بلند شدم واون ظرف جگر رو داخل یخچال گذاشتم,یه پیاله ماست داشتیم انگشتمو توش فرو بردم ومزه کردم که ترش شده بود ودلمو بهم زد,ظرف رو گذاشتم تو ظرفشویی وبالاخره اون شیری رو که چکه میکرد سفت کردم وسلانه سلانه رفتم سمت اتاق خوابم.
تا زیر چشمام رفتم زیر پتو ونفسم رو تند تند ها میکردم تاشاید کمی گرمم بشه درهمون حال چشمم افتاد به عکس خودم وشیدا که به روم میخندید!
چقدر شبیه هم بودیم!خیلی کم پیش می اومدکه کسی درنگاه اول متوجه تفاوتمون میشد!و چقدر از این مساله سو استفاده کردیم وجاهامون رو باهم عوض کردیم!من جای اون واون هم جای من!
و چه گندی زد شیدا بعد از ماجرای مهمونی!
شیدا وقتی فهمید تو اون مهمونی چی شده ومن چکار کردم کلی حرص خورد وگفت خودش تنهایی مهرداد رو ادب میکنه!
انگار همین دیروز بود که دوتایی تا اخرشب بیدار بودیم وحرف میزدیم تا راه حلی پیدا کنیم من تصمیم خودم رو گرفته بودم دیگه نمیخواستم تو شرکت مهرداد کار کنم!اما شیدا نظر دیگه ای داشت.
اون شب شیدا باشیطنت گفته بود:میگم شیرین بیا این مهرداد رو حسابی ادبش کنیم
_چطوری اخه؟
_بدجوری زده به سرم که حالش روبگیرم,تو که دیگه از شنبه نمیری سرکارت ها؟
_اگه از گرسنگی هم بمیرم هم دیگه پامو اون طرف هم نمیذارم..میخوام استعفا بدم
_استعفا چرا دیونه؟من خودم برات ردیفش میگنم
_چی توسرته شیدا؟
_شنبه من به جات میرم وبه این مهندس حالی میکنم که دنیا دست کیه!
_شیدا تو رو به روح مامان وبابا ابروریزی نکنی!
_خیالت جمع همچین بپیچونمش که نفهمه از کجا خورده!
_پس کار خودت چی؟
_زحمتش باشماست!
***
شنبه صبح دل تو دلم نبود از شیدا هم که یک کلمه در نمی اومد ونمدونستم چی توسرشه!
اخرش بیخیال شدم وگفتم هرچخ باداباد وبه جای اون رفتم دفتر انتشارات.شیدا تو یک دفتر انتشارات مترجم بود,کتاب ومقاله وداستان ترجمه میکرد,چون رشته تحصیلی هر دومون مترجمی بود مشکلی از این بابت نبود
وارد دفتر انتشارات که شدم حسابی دست وپام رو گم کرده بودم
شیدا اخلاق بدی که داشت این بود کخ هیچی از محیط و همکاراش برام نمیگفت ومن واقعا نمیدونستم حالا باید چکار کنم.
تو حال وهوای خودم بودم وداشتم به شیدا بد وبیراه میگفتم که صدای مرد جوانی رو از پشت سرم شنیدم:صبحتون بخیر خانم رهنما
سریع برگشتم طرفش و بالبخندجوابشو دادم وباهاش احوال پرسی کردم که پسره باتردید نگام کردوگفت:خانم رهنما حالتون خوبه؟
_بله ممونم
_خوشحالم..واقعا خوشحالم
منظورش رو نفهمیدم!پسره دیگه حرفی نزد رفت به اتاف روبه رویی که کنارش روی تابلوی برنجی نوشته شده بود;مدیریت!
باورم نمیشد رییس شیدا این باشه!همیشه جوری ازش میگفت که فکر میکردم محسنی یاهمون ریسسش یه پیرمرد هفتاد ساله است!
هنوز همون وسط ایستاده بودم که پسره با یه بغل کاغذ اومد بیرون ومنو که اونجا دید وایستادوگفت:مشکلی پیش اومده خانم رهنما
_نه ببخشید الان میرم
_خانم رهنما؟
_بله؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم