ارسالها: 9253
#11
Posted: 9 Feb 2014 19:43
هنوز همون وسط ایستاده بودم که پسره با یه بغل کاغذ اومد بیرون ومنو که اونجا دید وایستادوگفت:مشکلی پیش اومده خانم رهنما
_نه ببخشید الان میرم
_خانم رهنما؟
_بله؟
دوقدم جلو اومد وسرش رو انداخت پایین وباتردید گفت:عذر میخوام جسارته اما میشه ازتون خواهش کنم نهار درخدمتتون باشم؟
جا خوردم اصلا انتظارش رو نداشتم!
واقعا نمیدونستم چکار کنم؟قبول کنم یانه؟من هیچی تا اونروز از کارها وبرنامهای شیدا نمیدونستم
سکوتم که طولانی شد مرد جوون با لحن مودبی گفت:سوتعبیر نشه خانم رهنما حقیقتش یه مساله ای هست که مکان کاری محیط خوبی برای مطرح کردنش نیست اگر قبول کنین که لطف بزرگی بهم کردین
تو منگنه گیر افتاده بودم اخرسر هم نفهمیدم چی شد که قبول کردم واون مرد بارضایت رفت!
_سلام شیدا جون!
چشمم که به خانم سعادت افتاد یه نفس راحت کشیدم بالاخره یه اشنا پیدا کردم
_سلام
_چی میگفت این علیرضا خان؟
_هیچی احوال پرسی!شما خوبین؟
_آره عزیزم بیا بریم چرا وایستادی؟همراه خانم سعادت رفتم داخل اتاق اول صبر کردم اون بشینه تا بفهمم میز شیدا کدومه!
پشت میز که نشستم فضولیم گل کرد وکشوهای میزشیدا رو وارسی کردم ودیدم اون میز جز شیدا به هیچکس دیگه ای نمیتونه تعلق داشته باشه ازبس که شلوغ بود!به قول خودش کمد اقای ووپی!
تو حال خودم بودم که متوجه نگاه زیر چشمی خانم سعادت شدم نمیدونستم گفتن حقیقت به اون که هم منو میشناخت وهم شیدا رو خوبه یابد اما به اینکه حداقل برایکی فیلم بازی نکنم احتیاج داشتم
دل رو زدم به دریا گفتم:یه چیزی میخوام بگم بهتون
_چی عزیزم بگو!مشکلی پیش اومده
_نه به اون شکل!راستش من شیدا نیستم
متعجب نگام کرد وگفت:شیرین؟؟
بالبخند سرمو تکون دادم وتایید کردم
_خدایآ! اون کجاست؟
_جاهامونو عوض کردیم
یکدفعه بلند زد زیرخنده وگفت:میگم امروز چی شده اینقدر ارومی وبه پرو پای این علیرضا بدبخت نمیپیچی!
_خانم سعادت؟شیدا با اقای محسنی مشکلی داره؟
_نه مشکل که نه!شیدا رو که میشناسی نکه علیرضا مستقیم روکارهای شیدا نظارت داره و پسر رییس انتشارات هم هست شیدا ابش باهاش تو یه جوی نمیره
_آخه چرا؟
شانه ای بالا انداخت که یعنی من نمیدونم
_یعنی من دعوتشو قبول نکنم؟
_دعوت؟
_آره برای نهار دعوتم کرد!
_اوه اوه پس اونم فهمیده شیدای امروز دیگه تکرار نمیشه میخواد نون رو به تنور بچسبونه!حالا ماجرا چیه که شماها اینکار رو کردین؟
خندیدم وچیزی نگفتم که خودش گفت:از من میشنوی قبول کن,برو ببین حرف حسابش چیه هرچی به این شیدا ورپریده میگم حیفه جوون به این خوبیه تو مخش نمیره که نمیره!
یاد برخورد صبح افتادم..علیرضا! تنها چیزی که ازش یادم اومد چشمها ونگاهی بود که ازم میدزدیشون!
****
ظهر که شدوخانم سعادت برای نهار رفت علیرضا اومد و
در باز کرد وسلام کرد,منم از جام بلند شدم وسلامش رو جواب دادم وبه وضوح متوجه لبخن عمیقش شدم
_آماده اید خانم رهنما
_بله خیلی وقته!
****
وقتی پشت میز رستوران نزدیک انتشارات نشستیم مثل یه بازپرس زل زدم به علیرضا میخواستم بفهمم چه جور پسری؟
اما اون از همون اول سرش رو انداخت پایین ومنو شیفته محجوبیتش کرد
واقعا پسرخوبی بود ومن تعجبم از این بود که چرا شیدا تابه حال ازش برام نگفته!
_حقیقتش خانم رهنما غرض از این درخواست سوالی بود که مدتیه میخوام ازتون بپرسم اما شرایطش پیش نمیاد
قیافه مشتاقی به خودم گرفتم وگفتم:خواهش میکنم بفرمایید
سرش رو بالا گرفت ونگاه کوتاهی به چشمام انداخت ولبخند محوی روی لبش نشست واروم گفت:راستش امروز خیلی برام عجیبه که اینقدر...
و دیگه جمله اش رو ادامه ندادباتوجه به توضیح خانم سعادت خودم تا اخر منظورش رو گرفتم وترجیح دادم وسط حرفش نپرم اما با اومدن گارسون وسفارش دادنمون کلا فضا تغییر کرد وهر دو سکوت کردیم,منم که فکرم حسابی مشغول بود ودلنگران شیدا وشرکت بودم به کل فراموشم شد کجام وبا کی که یهو علیرضا خیلی جدی پرسید:مشکل شما با من چیه خانم رهنما؟
به خودم اومدم وباتعجب به خودم اشاره کردم وگفتم:من؟
_میبخشیدکه اینجوری صریح مساله رو عنوان کردم اما دیگه تحمل این رفتارها رو ندارم!ما ناسلامتی همکاریم مگه نه؟
مکثی کردم وبه تصمیمی که گرفته بودم یکم فکر کردم وبالبخندی دوستانه گفتم:عذر میخوام اقای محسنی اما گمونم اشتباهی رخ داده
_متوجه منظورتون نمیشم
انگشتهامو درهم قلاب کردم نفسم رو حبس کردم گفتم:حقیقتش من شیدا نیستم
چندلحظه خیره نگاهم کرد بدون اینکه پلک بزنه:شوخی میکنین؟
_ابدا من شیرین خواهر دوقلوشم,بخاطر مشکلی که پیش اومده بود ناچار شدیم که...
پرید وسط حرفمو گفت:حالشون خوبه؟
از رفتارش واقعا شوکه شدم;بله بله خوبه مساله چیز دیگه ای بود
_دارین راستش رو میگین دیگه
_راست راست!ببینید اقای محسنی قرار نبود من چیزی بگم اما جواب سوال شماپیش من نیست ومن نمیتوم نقش شیدا رو بازی کنم
علیرضا یه چند دقیقه ای تو خودش فرو رفت ومنم بهش فرصت دادم تا خوب مساله رو هضم کنه,بعد از اون سکوت کوتاه مدت سری تکان داد وگفت:شاید اینجوری بهترباشه,تا اونجایی که بنده متوجه شدم شما از شیدا خانم منطقی تر هستین راستش من وایشون از اولین برخورد دچار سوتفاهمی شدیم که هنوز هم ادامه داره
شما ازمن چی میخوایین اقای محسنی؟
_میخوام اگه ممنکنه باهاشون صحبت کنید,من اصلادلم نمیخواد روابط کاریمون تا این حدتحت فشار باشه ودلم نمیخواد ایشون پیش خودش فکر کنه چون من پسر رییسشم چیزی میگم,من اصلا ادعای برتری نسبت به ایشون یا باقی پرسنل رو ندارم باورکنید حقوق منم اونجا مثل باقی کارمنداست!
_من هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم مطمن باشین
لبخند عمیقی زد و خیلی باوقار ازم تشکر کرد:ولی اصلا متوجه تفاوتتون نشدم شماخیلی شبیه هم هستید
چون نمیدونستم الان داره ازم تعریف میکنه یامنظور دیگه ای داره جز یک لبخند محو جواب دیگه ای براش نداشتم!
بعدظهر ساعت از چهار هم گذشته بود که کلید رو تو قفل خونه چرخوندم وبا شونه درد وسوزش چشم وارد شدم,اون روز دوبرابر کار خودم تو شرکت کار کرده بودم کلی ازکارهای مونده شیدارو ترجمه واصلاح کردم.
وقتی پا به داخل خونه گذاشتمو شیدا رو دیدم که جلو تلوزیون نشسته وداره بهم میخنده حسابی تعجب کردم اخه اون ساعت هنوز شرکت باز بود وشیدانباید خونه میبود
_سلام سلام شیرین جون من,خواهری زودی اسممو پس بده که اصلا به اسمت عادت ندارم
_سلام! تو خونه چکار میکنی؟الان که باید شرکت باشی!
_بیا حالا بشین نهار بکشم بخورب
حسابی به رفتارش مشکوک شده بودم هروقت اینقدر مهربون میشد یه گندی زده بود ومیخواست ماست مالیش کنه:نه..نهار خوردم!حرف میزنی یانه؟
یک تای ابروش رو بالا برد وگفت:نهار خوردی؟کجا؟
_نمیخوای حرف بزنی؟
خنده مستانه ای سر داد وخودش رو روی مبل رها کرد وگفت; از فردا بدون هیچ نگرانی ودلواپسی برو شرکت دیگه هیچکی بهت کار نداره!
_تو چکار کردی؟!
_هیچی به خدا!فقط یه دروغ مصلحتی گفتم
_یکدونه؟!
_آره به جون خودم فقط یه دونه اونم مصلحتی
_میگی چکار کردی یا پاشم برم شرکت
شیدا حرفی نزد وبلند شد ورفت تو اشپزخونه وسرش رو کرد تویخچال دیگه واقعا داشتم عصبانی میشدم رفتم دنبالش وخیل جدی گفتم:شیدا باتوام
سرش رو ازیخچال بیرون کشید وچند تاسیب گذاشت روی میزوگفت:دعوام نکنی ها! بخدا به نفع خودت بود
کلافه وعصبی نگاهش کردم که ادامه داد:فقط فقط
_فقط چی؟
_فقط وانمود کردم تو ازدواج کردی! خاک عالم بر سر اون مهردادت بکنن چیه این باهاش کار میکنی اصلا انگار نه انگار که تو مثلا پریده بودی!
ناباورانه نگاهش کردم وفقط تونستم بگم:شیدا!!
پایان فصل سوم
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#12
Posted: 9 Feb 2014 19:47
فصل چهارم
_به جون خودم خیلی طبیعی بازی کردم هیچکی نفهمید فقط شرمنده اتم که
قط شرمنده اتم که دیگه نمیتونی برای مهندسهای شرکتت تور پهن کنی!تا الان دیگه حتما همشون فهمیدن
_شیدا!
سرش رو پایین انداخت وتندتند مشغول پوست گرفتن سیبهاشد
_خب از اینکه استعفابدی که بهتره تازه از این ببعد هم خیالت راحته که کسی پیشکشت نمیکنه
خودمم درست نمیدونستم چرا ناراحت شدم,شاید چون تکلیفم باخودم ومهرداد معلوم نبود!رفتارها ومحبتهای گاه وبی گاه مهرداد نمیذاشت درست تصمیم بگیرم
_راستی یادم بنداز ببرمت یه انگشتر بدلی برات بخرم
متعجب به چشمهای شیطونش خیره شدم که ادامه داد:ناسلامتی ماشمارو گرفتیم دیگه فردا یکی چپ نگاه کنه به ناموسم تقصیر خودمه که نشونش نکردم
نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم وهمراهش خندیدم وزیر لب گفتم:دیوونه
یه قاچ سیب داد دستم وگفت:بخورش تابرات قشنگ تعریف کنم چی شد!
سیب رو گرفتم وشیدا شروع کرد به گفتن
_خودمونیما شیرین این مهرداد چه شرکتی بهم زده!کوفتش بشه!
بگذریم حالا صبح که رفتم با هزارجور دنگ وفنگ اتاقت رو پیدا کردم وتازه رفته بودم تو دفترت و داشتم دید میزدمش که تلفنت زنگ زد ومنشی شرکت گفت که مهرداد کارم داره که یعنی کارت داره!خلاصه بعد کلی سلام وحال واحوال ازم خواست که برم به اتاقش که یکی از دوستاش روببینم,منم که ازخدا خواسته گفتم همین الان میام وزودی یه دستی به سروصورتم کشیدم رفتم تو اتاقش اونجا دوتامرد جوون بود یکیشون بور وقدبلند واون یکی هم خپل ومعمولی از روی تعریفهای تو فهمیدم اون بور وقدبلنده مهرداد واون یکی هم که خیلی مهم نبود,وارد اتاق که شدم همون خپله بلند شد وهمچین سلام ملیک کرد انگار لاا..الا ا...الان باز یه چیزی گفته بودما!خلاصه بلند شد وخواست دست بده که توهم خوب میدونی که من از مردهای چاق چندشم میشه اینکه زود خودمو مشغول نشون دادم واونم بیخیال شد وگفت:اون شب خیلی زود تشریف بردین تازه داشتیم اشنا میشدیم
باورکن شیرین اصلا نفهمیدم چی شد که اون حرف رو زدم اصلا خودمم گیجم هنوز ولی خب گفتمش دیگه!
گفتم:حالا وقت بسیاره ولی میدونین چیه مهندس من مثل خانمهای دیگه ازاد نیستم یکسری محدودیتهایی دارم که نمیشداونشب...
متعجب پرسید:چطورمگه؟منم که دیگه توموقعیت بودم ومجبور به ادامخ دادن پس گفتم:اخه همسرم خیلی بامعاشرتهای کاری من موافق نیست
اخ شیرین کاش بودی ومیدیدی که چطور یهویی مهرداد روی میزیش خم شد وگفت:همسرت؟!
منم به زور خنده امو جمع کردم وگفتم:بله عذر خواهم که زودتر نگفتم خیلی یه دفعه ای شد!
مهرداد باز گفت:آخه چطوری؟
دیگه اون لحظه میخواستم از خنده منفجر بشم:مثل همه ادمها دیگه!خواستگاری وبله برون وعقدو...
بعد برای اینکه حالشون رو بگیرم گفتم:باید قول بدین تو مجلسمون باشین
اون پسر خپله همچین زل زده بود بهم انگار که ارث باباش دستمه بعدهم به زور گفت:حتما
یه جو بدی شده بود هممون ساکت بودیم دیگه داشت حوصله ام سر میرفت که گفتم:مهندس امرتون رو نفرمودین
که اونم گفت;عرضی نبود فقط کامران میخواست باهاتون حال واحوالی کنه!اگر کاری دارین میتونین تشریف ببرید
منم از خداخواسته خدافظی کردم وخوشحال وخندون رفتم تو اتاقت واز اونجایی که خیلی به خودم فشار اورده بودم وتاتر بازی کرده وخسته شده بودم وسایلمو برداشتم ورفتم به منشی گفتم امروز برات مرخصی حساب کنه چون شوهرت اومده دنبالت ومثلا دارین میرین باهم صفا
همچین موقع گفتن این حرفمژچشای منشی گشاد شده بود که نگرانش شدم وای شیرین صحنه ای رو از دست دادیا!
حرفاش که تموم شد نگاهم کرد ومنتظرتاییدم شد اما ته دل منوباحرفاش حسابی خالی کرده بود.
چون نمیدونستم فردا که میرم شرکت چطور باید بامهرداد روبه رو بشم
ساعت شش بود که زنگ خونه رو زدن اول باخودم گفتم شاید آرش باشه اماوقتی ثریا اومد وگفت که مشتری از بنگاه اومده خورد تو پرم
اصلاحوصله نداشتم خونه به اون بزرگی رونشونشون بدم!
زورکی ازاتاقم بیرون اومدم ورفتم پیششون که تو سالن یه خانم قدبلند وجوون رو همراه بنگاهی دیدم
وتا چشمم افتاد بهش نفس توسینه ام گیر کرد
نمیدونم چرا؟!
شاید بخاطر شباهت خیلی زیادش بااون بود
نگاهم هنوز روی اون زن بود که لبخندی زد وسلام کرد وپرسید:اینجا چندمتره؟
برعکس ظاهرش رفتارش کوچکترین تشابهی با اون نداشت,به بنگاهی اشاره کردم وبالحن جدی گفتم:اقای شکوهی راهنماییتون میکنند
بعدهم منتظر نشدم حرفی بشنوم ورفتم تو حیاط
هواخنک بود وحالم روبهتر کرد
اواسط شهریور بود ماهی که همیشه ماه مورد علاقه ام بود امادیگه احساسی بهش نداشتم یعنی نزدیک چهارسال بود که دیگه به هیچ چیزی توجهی نداشم!
درست از روزی که یکدفعه اون ناپدید شد..اب شد ورفت تو زمین..اونم بااون حالش!درست تو شبی که فکر میکردم همه چیز مال من واونه!
برای هزارمین بار از خودم پرسیدم یعنی بازیم داد؟؟
توافکارخودم دست وپا میزدم که ثریا تلفن به دست اومد توحیاط وگفت:آرشه
تلفن رو ازش گرفتم
_تو ول کن نیستی بابا مگه زندکی نداری؟
_علیک سلام,چطوری تو هنوزهم که زنده ای!
_فکر نکنم ازظهر به این طرف اتفاقی افتاده باشه!
_نه شانس تو نیفتاده,ببیندمن واتوسا وچندتا ازبچه ها داریم میریم بگردیم میایی؟
سرمو بالا بردم وبه پنجره اتاقش خیره شدم چقدر دلم میخواست الان اونجا بود مثل گذشته!
_الو مردی بهروز؟
_اخراشه دیگه خوشحال باش
_میایی؟
_نه امروز خیلی خسته شدم اصلا حوصله ندارم
_پس نیستی دیگه؟
_قربانت! یه دفعه دیگه
_باشه پس خدافظ
تلفن رو که قطع کردم تازه متوجه این شدم که چطور تابه حال متوجه شباهت صدای ارش واتوسا باهم نشدم؟! اشتباهی که قبلا هم مرتکبش شده بودم امانه درمورد ارش بلکه درباره اون!
*****
**
برای اینکه دعوتش کنم دل تو دلم نبود اماجراتش رو هم نداشتم از برخوردی که ممکن بودپیش بیاد میترسیدم
اخرش دل رو زدم به دریا ومساله رو باثریا درمیون گذاشتم واونم خودش گفت که دعوتش میکنه با اینکه بی احترامی بود اماچاره ای نداشتم
شماره رو گرفت وگذاشت روی ایفون...
بعد از چندتا بوق صدای گرم وقشنگی تو خونه پیچید
_بفرمایید؟
ثریا نگاهی بهم انداخت وسلام کردکه لحن صداش صمیمی شد وگفت:سلام خاله جون..حالتون چطوره؟محسن خوبه؟
_خوبیم خاله هم من هم محسن
بعدباتردید گفت:شیرین خاله خودتی؟
_چطور مگه؟
_هیچی میخواستم بگم مهندس متین برای فردا شب که شب یلداست مهمونی داره به من گفتن که دوست دارن تو هم اینجاباشی
_منو خاله مطمنی؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#13
Posted: 9 Feb 2014 19:47
_هیچی میخواستم بگم مهندس متین برای فردا شب که شب یلداست مهمونی داره به من گفتن که دوست دارن تو هم اینجاباشی
_منو خاله مطمنی؟
_آره دیگه شیرین جان
_آخه برای چی؟
ثریا نگاهم کرد انگار مونده بود چی بگه,دستمو تکون دادم که ادامه بده که قبل اون صدای شیرین گفت:اینجوری که نمیشه خاله ازطرف من معذرت خواهی کنین وبگین نتونست قبول کنه
_چرا؟
_آخه خاله کسی که یکی رو میخواد دعوت کنه خودش زنگ میزنه دیگه پیغام پسغام یعنی چی؟
از لحن گرفته اش فهمیدم که باز خراب کردم فوری گوشی رو از ثریا گرفتم وبالحنی که سعی داشتم محکم باشه گفتم:سلام عرض شد خانم
چند لحظه سکوت...انگار حسابی جا خورده بود وبعد با تپه تته گفت:س..سلام
_باید ببخشید بی ادبی بنده رو,حقیقتش فکر میکردم هنوز ازمن دلخور باشید و قبول نکنین تشریف بیارین باخودم گفتم اگه از جانب خاله تون مطرح بشه شاید امیدی باشه
خنده سرخوشی کرد که ته دلمو لرزوند
_خواهش میکم این چه حرفیه..دلخوری کجا بوده
ايندفعه نوبت من بود که سکوت کنم وحسابی جابخورم!
چندلحظه مکث کردم تافکرم رو جمع وجور کنم وبفهمم این دختر چه جور موجودی؟
کنارهم گذاشتن رفتار امروز و عکس العملش تو مهمونی مهرداد غیرممکن به نظر می اومد! به خودم مسلط شدم وگفتم:یعنی تموم شد؟فراموش کردین؟
_دیگه..میگن ببخشش از بزرگانه
همون لحظه صدای ارومی به گوشم خورد که گفت داری باکی حرف میزنی؟خاله است هنوز؟با توام کیه پشت خط؟
گوشهام رو تیز کردم تااز اونطرف خط چیزی سردربیارم امالحن شاد وگرم شیرین دوباره حواسمو پرت کرد:بهر حال ممنون مهندس..باعث خوشحالیه!حتما مزاحمتون میشم
اصلافکرنمیکردم که توقدم اول موفق شده باشم,پیش خودم اعتراف کرذم که شکار این اهوی گریزپا خیلی هم سخت نیست!
_پس منتظرتونم
_افتخاریه!
خدافظی کردیم و وقتی تماس رو قطع کردم از شادی روی پابندنبودم
*******
_خیلی ممنون اقا..میبخشیدکه مزاحمتون شدیم
زنی که برای خرید خونه اومده بودجلو روم ایستاده بود وداشت باهام حرف میزد اما من انگار نمیدیدمش..سرم رو چندبار تکان دادم که یعنی باشه وبدون خداحافظی رفتم تو خونه که صداش رو شنیدم که به بنگاهی گفت:این واسه چی اینطوریه!نوبرش رو اورده؟
عصبانی که نشدم هیچ خیلی هم خوشم اومد که تو بی توجهی بهش موفق بودم!تو این چندسال از هر زن ودختری دوری میکردم وبه نوعی حالم از همشون بهم میخورد.
اماهنوزم نسبت به اون تردید داشتم,تردید تو اینکه نکنه براش اتفاقی افتاده ویا..
شقیقه هامو فشار دادم وافکار مزاحمم رو به عقب روندم, در رو که پشت سرم بستم چشمم افتاد به گوشه سالن کنار پنجره,یک تصویر قدیمی ازش اومد جلو چشمم شیرین بود با بلوز وشلواری زیتونی رنگ وروسری که بالای سرش بسته بود وبا چشمهایی که ازتعجب دوبرابر حد معمول بود به من خیره مونده بود!
بازهم مثل اونروز که با اون سرو وضع دیده بودمش خندیدم!
مخصوصا با اون تی که دستش گرفته بود!
درست یادمه صبح یکشنبه ای که قرار بود شبش خونه ام مهمون باشه بود, وسط راه رفتن به شرکت یادم اومد که دسته چکم رو فراموش کردم وبرای همین برگشتم خونه که بااون صحنه روبه رو شدم!
اون روز جلو رفته وجلوش ایستاده بودم وبهش سلام کرده بودم
صورتش پر از دونه های عرق شده بود وگونه هاش گل انداخته بود,وقتی صدام رو شنید انگار بهش شوک داده باشند تکان خورده بود جواب سلاممو اروم داده بود.آنقدر محکم دسته تی رومحکم فشار میداد که
آنقدر دسته تی رو محکم فشار میداد که میله پلاستیکش داشت فرو رفتگی پیدا میکرد,به زور جلو خنده ام رو گرفته بودم وتی رو از زیر فشار دستاش نجات داده بودم وگفته بودم:حالتون خوبه؟
برعکس من صدای اون میلرزید:بله..ممنون خوبم
برای لحظه ای سرش رو بالا اورد وبه چشمهام که میدونستم پر از خنده است خیره شدم اما انگار دوباره پشیمون شد ودوباره سرش انداخت پایین وگفت:او..اومدم..کمک خاله
دلم میخواست سربه سرش بذارم,ابرو بالا انداختم ومثلا متعجب گفتم:ثریا خانم که امروز مرخصی نرفته!
_بله..فک...فکر کردم شاید کمک بخواد
ساکت موندم,نمیدونستم دیگه چی بایدبگم,به جای هر حرفی فقط خندیدم,خنده ای که حسابی بهم ریختش وباعث شد به حالت دو بره سمت اشپزخونه منم که دیگه بیشتر ازاین نمیتونستم جلو خودم رو بگیرم زدم زیر خنده!
از یاد اوری اونروز لبخندی محو نشست رو لبم,به خودم که اومدم دیدم ایستادم و زل زدم به اون گوشه!
سرم رو باحسرت تکان دادم وبه اتاقم رفتم.
خودم رو روی تخت انداختم وبه سقف خیره شدم..دلم هوای بهنام رو کرده بود به خودم گفتم فردا میرم سرخاکش..به پهلو قلت زدم وبه جمله ارش فکر کردم,واقعا کارم درست بود؟یعنی واقعا دارم فرار میکنم؟از کی؟خودم؟یا گذشته
دوباره طاق باز شدم..یعنی ثریا داره راست میگه که از شیرین خبری نداره؟
همون لحظه گوشیم تو جیب شلوارم شروع به لرزیدن کرد,بی حال بودم واز روی ناچاری بدون اینکه به صفحه اش نگاه کنم جواب دادم
_سلام بهروز جان
فرزین بود..تنها کسی که تو اون لحظه از هم صحبتی باهاش خوشحال شدم,چشمامو بستم وگفتم:سلام رفیق بی وفا چی شده یاد من کردی؟
_از بی کاری!
خنده ام گرفت وباحرص گفتم:بی شعور! از اقا داداشت چه خبر؟
_تو اگه دیدیش سلام منم بهش برسون از صبح تاشب سرکاره شبها که هرشبش یکجا خودش رو تلپ میکنه!سنگ پایی این بشر
_چتربازی هم هنریه! راستی کجایی الان؟
_داریم بابچه ها میریم اطراف شهر,یاد تو بدعنق افتام گفتم زنگ بزنم حالت رو بگیرم
خنده ام صدا دارشد:ممنون موفق شدی
_اگه تو فکر اینی که تعارف کنی متاسفم مجلس بی ریاست به شما خوش نمیگذره
_چیه نکنه باز همسفر جنس لطیف شدی؟
_آی بهروز نیستی ببینیشون هر کدوم از اون یکی خوشگل تر! ایندفعه پاتک زدم به خونه حوری پری ها
_خوش بگذره
_میگذره!گفتم بهت میخوام حالتو بگیرم؟
_گمونم دفعه دومته!حالا بعد حالگیری؟
_بعدش این که اگه یک زمانی خواستی وسرت گرفت
میخواستم بگم اگه یه زمانی خواستی وسرت گرفت خوشحال میشم ریخت نحست رو ببینم
_اگه سرم نگرفت چی؟
_هرجور که خودت راحتی فقط این در رو تاوقته که تصمیم میگیری باز کن
روی تخت نشستم وگفتم:جدی کجایی؟
باخنده جواب داد:پشت درخونه توی الاغ
بلند شدم ورفتم پشت پنجره واز گوشه پرده تو کوچه رو نگاه کردم که دیدم راست میگه ماشین مدل بالای البالوییش جلو در خونه بود
خندیدم وگفتم:از همون راهی که اومدی برگرد
_وا کن بهروز آبروم رفت
_پیش کی؟
_وا کن بهت دارم میگم مرتیکه...وا کن والا از بالای دیوار میاما
_جرات داری بیا
همونطوری که باهاش حرف میزدم رفتم طبقه پایین وایفون رو روشن کردم تا قیافه اشو ببینم که دیدم خودش رو کشیده جلو چشمی ایفون وهی داره لیچار بارم میکنه
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#14
Posted: 9 Feb 2014 19:48
_آخه منکه میدونم ته دلت چه جوری داری قربون صدقه ام میری پس وا کن بی صاحابو
_فرزین میگم زشت نیست جلو این دخترها اینجوری حرف میزنی؟
_تهدید اخر بودبهروزها
_برو گمشو تا نیومدم خدمتت
_باشه خودت خواستی فردا نیایی بگی از اون گمشده ات چه خبری داشتم که اگه بکشیمم حرفی ازم در نمیاد
یهو ته دلم خالی شد..گمشده؟منظورش کی بود؟
بی انکن کنترلی روی خودم داشته باشم در روباز کردم ورفتم توحیاط که از همون جلو در داد زد:بپر حاضرشو که اصلا حوصله ناز کشیدن ندارم
لباسهام هنوز از ظهر تنم بود, رسیدم بهش گنگ نگاهش کردم کهخندید وزد به شونه ام وگفت:الحق که روی هر چی خر بود رو سفید کردی!ولی رکورد زدی تو حاضر شدنا
حسابی کفری شده بودم دلم میخواست بزنم لت وپارش کنم اما حیف که...
نقطه ضعفم اومده بود دستش وکاری هم ازم بر بنمی اومد
به زور گفتم:کدوم طرفا میرین
_آقاروباش یک ساعته دارم یاسین تو گوشت میخونم؟گفتم که میریم اطراف شهر
اخمامو کردم تو هم وجدی گفتم:از همون راهی که اومدی برگرد
فرزین بیشتر خندید:مرگ من بیا بهروز اتیش پاره هایی هستن که تاحالا لنگه شون ندیدی,تنهایی از پسشون برنمیام!به اون نگاه وحشی تو هم احتیاج دارم
نگاهی به بیرون انداختم ودیدم سه تادختر توماشینش نشستن,بابیحوصلگی گفتم:بیخیال شوفرزین حسش نیست
-تو دو ساعت بامن باش اینا سرحالت میارن,اون اولیه اسمش شیرینه جونوریه واسه خودش
به این اسم حساس شده بودم ناشد بود بشنومش وعکس العمل نشون ندم
_تو هپروت سیر میکنی؟
_راحتم بذار فرزین خواهش میکنم
دستمو گرفت وبه سمت ماشینش کشیدوگفت:تو بخاطرمن بیا من نمیذارم بدبهت بگذره
تقریبا به ماشینش رسیدت بودی که یکی از دخترها پیاده شد وبهم سلام کردقیافه قشنگی داشت,چشمهای درشت وصورت ملیح اماانقدرها هم که فرزین بازار گرمی کرده بود مالی نبود
فرزین خندید وبااشاره به دختر گفت:شیرین خانمواقابهروز ار پسرای نیک روزگار
دستهامو فرو بردم تو جیبمو وفقط خیلی رسمی باهاش سلام احوال پرسی کردم وسوار ماشین شدم دختره هم چپ چپ داشت نگام میکرد!
فرزین همونطور که مینشست گفت:شیرین خانمو که دیدی خانم بغل دستی اش پری واون خانم متشخص دیگه هم فرانک! این اقای محترم ادم ندیده هم که معرف حضور همگی هست بهروز دوست صمیمی من
هر کدوم از دخترها یک چیزی گفتن که من فقط باسکوتم جوابشونو دادم
جلوتر که رفتیم اروم کنار گوش فرزین گفتم:خان داداشت میدونه چه غلطایی میکنی؟
خندید وگفت:مگه اون مثل تو ادم ندیده است!اصلا تو نمیتونی کاری بکنی وبه داداش من ربطش ندی؟
_کجاهست حالا کم پیدا شده؟
_سرش حسابی شلوغه داره روی چندتاکار همزمان کار میکنه!میشناسیش که دنبال دردسره,البته امشب مهمون بود والا جای تو اون کنارم نشسته بود
_توگفتی ومم باور کردم! حالا توچرا ولی؟کدوم بی ذوقی بوده که تو رو دعوت نکرده؟
_دعوت بودم خودم حوصله اشو نداشتم
دیگه تابرسیم حرفی نزدم وفرزین هم سرش رو بادخترهاگرم کرد وباهاشون کل کل میکرد والحق هم از زبون کم نمی اورد واوناهم به قول خودش اتیش پاره هایی بودن!
وقتی رسیدیم هوا تاریک شده بود..ازماشین پیاده شدم ونفس عمیقی کشیدم که شیرین اومد کنارم وگفت:شما از چیزی ناراحتین؟
بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم:مشکلی نیست
خندید وروبه روم ایستاد:شما ادم عجیبی هستین!
برای یکلحظه چشمم افتاد تو نگاهش,جسارت تو اون چشمها بیداد میکرد چیزی که منو میترسوند
ازش فاصله گرفتم ورفتم یه گوشه دنج که برعکس اون محل تفریحی خلوت وتاریک بود
از دور صدای خنده های فرزین رو میشنیدم وتیکه هایی که پشت سرهم بهم می انداخت رو هم کمابیش...
دستهام رو توجیبم مشت کردم وخودمو جمع کردم,سردم شده بود چندقدم دیگه جلو رفتم..نه از صدای فرزین دیگه خبری بود ونه از خنده دخترها
چشمامو بستم وخودمو سمت اسمون کشیدم..نمیدونم چرا یکدفعه حسی وادارم کرد چشامو باز کنم
چندمتر اونطرفتر یک دختر جوون با پالتو کوتاهی ایستاده بود واونم به اسمون خیره شده بود
تو تاریکی هیچی ازصورتش رو نمیدیدم تنها حسی اشنا دروجودم بیدار شده بود...
نگاهم روش قفل شده بود وتکون نمیخورد!یعنی حسم داشت درست میگفت؟اون دختر کی بود؟شیرین؟!
خواستم به سمتش برو که همون لحظه پسر جوونی اومد پیشش وباخنده بازوش روگرفت وگفت:کجا غیبت زد یهو؟
دختره فقط خندید,خنده ای که دل منو ریش ربش کرد بازهم خیال کردم اون شیرینه که پسره گفت:شیدا بچه ها منتظرن! توکه نمیخوای من ببازم
انگار اوار یاچیزی شبیه یه ساختمون روی سرم خراب شد,دختره دستش رو دور بازوی پسر حلقه کرد وباهم از تاریکی رفتن بیرون
دوباره تنها شدم..اماهنوز بوی عطر اون دختر تو فضا بود..عطری اشنا که قبلا هزار بار حسش کرده بودم
همون رایحه ی دلپذیر بویی شبیه بوی هلو وسیب!!!
عطری که فقط مخصوص اون بود..
درست جایی که اون دختر تاچندلحظه پیش ایستاده بود نشستم وبه اسمون خیره شدم,ماه کامل بود ومهتاب قشنگی تو اسمون بود
تو دلم گفتم یعنی الان شیرین هم داره به اسمون واین ماه نگاه میکنه؟
_کجایی اخوی با از مابهترون سیر میکنی؟
صدای شاد فرزین خیالش رو از ذهنم پروند
خندیدم وگفتم:تو دیگه چه جور جونوری هستی اینا رو از کجا پیدا کردی؟
کنارم نشست وباشیطنت گفت:نمیشه که اسرار کارمو یکدفعه برات رو کنم
_اشکالش چیه؟
_اشکالی که نداره اما هرچیزی به وقت خودش!هر موقع تو از اون گمشده ات گفتی منم اسرارم رو بی منت دراختیارت میذارم
خنده ام گرفت اما حتی حوصله یه لبخند رو هم نداشتم
از جیب شلوارم یه پاکت سیگار دراوردم وسمت فرزین گرفتم وگفتم:میکشی؟میگن برای سرطان خوبه؟
_قربانت هنوز قبلی ها رو هم درمون نکردم
هر دو خندیدیم, یک نخ برداشتم وگذاشتم گوشه لبم ودنبال فندک میگشتم که فرزین از جیب کتش یه فندم کوچیک وقشنگ دراورد وجلوم روشن کرد
پک محکمی به سیگارم زدم وگفتم:سیگاری شدی؟
_مال من نیست!
_نگو که مال خان داداشته!
_اون بچه مثبت وسیگار؟
_پس کی؟
_دیگه این فضولی ها به تو نیومده! راستی بهروز یه سوال!بپرسم
_بپرس
_تو چرا اینقدر گندی؟
خنده ام گرفت اوم حسابی! طبق عادت دستمو بردم سمت گلوم که رگ گردنمو ماساژ بدم که دستم خورد به زنجیر دور گردنم
یکدفعه یادم اومد که هنوز به گردنمه!چیزی که به کل فراموشم شده بود
زنجیر رو از یقه لباس بیرون کشیدم وبه حلقه ای که وسطش برق میزد خیره شدم
_باز که رفتی تو هپروت!
به خودم اومدم وبدون اینکه نگاهش کنم گفتم:تو چرا اینقدر سیریشی!
وحلقه رو محکم کف دستم فشار دادم
پشت پنجره ایستاده بودم وداشتم به ماه نگاه میکردم
چقدر اسمون امشب قشنگ شده بود,ماه کامل بود وانگار داشت با مهتابش باهات حرف میزد
صدای ماشینی اومدو کوچه رو نگاه کردم
ماشین علیرضا بود وشیدا ازش پیاده شد وچند دقیقه بعد ماشین علیرضا تو تاریکی گم شد,بغل پنجرخ ایستادم و دوباره به ماه خیره شدم,چقدر دلم میخواست بدون هیچ مزاحمی تاخود صبح همونجا وایستمو فکرکنم
صدای بهم خوردن در واهنگی که شیدا زیر لب زمزمه میکرد بهم فهموند که تنهایی یک خیاله
داخل اتاق شد وبرگشتم طرفشپایان فصل چهارم
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#15
Posted: 9 Feb 2014 19:49
فصل پنجم
یک پالتو کوتاه خیلی شیک تنش بود وتو صورتش برق خوشحالی رو به وضوح میشد دید,جلو اومد وصورتمو بوسید وگفت:یک وقت تلفن رو جواب ندی ها!
_تو باز عطر منو زدی؟صد دفعه بهت نگفتم از اون نزن
بدون اینکه محلم بذاره لباسشو عوض کرد وگفت:تو که گفته بودی خسته ای و خوابت میاد پس چرا بیداری؟
وقتی دید جوابشو نمیدم برگشت طرفمو خودش رو لوس کرد وگفت:خسیس خانم خب میخواستم دلبری کنم,تقصیر من چیه این عطر تو خیلی خوش بویه,علیرضا هم ازش خوشش میاد! اصلا توکه تارک دنیا شدی عطر میخوای چکار؟ خودتو تو اینه دیدی؟دل ادم بگی نگی تکون میخوره میبیندت
باخودم فکر کردم داره راست میگه؟چطور دلش میاد؟
_ولی خریت کردی نیومدی علی بردمون بیرون شهر خیلی هم خوش گذشت,بعد شام علی وفرزاد مسابقه گذاشتن حدس بزن کی برد؟
اروم گفتم:فرزاد
شیدا خودش رو روی تخت انداخت وباخنده گفت:د نه دیگه منکه میدونم رو چه حسابی همچین خیالی کردی!شاید علی به تیزی فرزاد نباشه اما منو دست کم گرفتی!من همیشه پشت شوهرمم
روی لبه تخت نشستم وبه چشمهای براقش خیره شدم که اروم گفت:شام خوردی
شانه ای از سر بی تفاوتی بالا انداختم وگفتم:سیربودم
_بعله دیگه خبرنهار پر سور وسات ظهرتون بهم رسید,خوب این فرزاد مادر مرده رو پیاده میکنیا
خودمو کنارش روی تخت رها کردم وبالحن خودش جواب دادم:نه هنوز به اندازه تو
_یادته چقدر بهت میگفتم تو اخرش هیچکاری نمیکنی! از بس که بی بخاری! صد رحمت به خودم که یه شوهری پیدا کردم که هم خودم به یک نوایی برسم هم پسرعموش یک کاری واسه تو جورکنه وظهر به ظهرهم شیکم کارد خورده ات رو پرکنه! اما تواز اون بهروز چی عایدت شد؟جز اعصاب داغون واین ریخت وقیافه!
نمیدونستم اون لحظه چه واکنشی باید از خودم نشون بدم؟
گریه..جیغ..خنده..چی؟
_ببخش ناراحتت کردم؟
_فراموش کن
نه واقعا خدارو خوش میاد من هرشب بیام ببینم یکنفر هم تو تایپیک نقد داستان چیزی نذاشته نه انصافا خدارو خوش میاد!
به جون خودم جدا از بحث اضافه شدن ذوق وشوق من برای تند تر ادامه دادن داستان به نفع خودتونم هست
یک پست بیشتر بعنی یکقدم نزدیکتر شدن به فعال بخش واز اونجا هم ویژه شدن!
پس همکنون نیازمند یاری نقدتان هستیم!
لینکش تو امضام هستا..
*****
_میدونی امشب یکدفه یاد چی افتادم شیرین؟
_نه,چی؟
_یاد اون مهمونی که بهروز داد وخاله زنگ زد تو رو دعوت کنه ومن جای تو گوشی رو برداشتم ودعوتشو قبول کردم
با یاداوری اونروز لبخندی محو گوشه لبم نشست
_اره یادم اومد
_خداییش بد سوتی دادی!چقدر بهت گفتم از صبح کله سحر پانشو برو گفتی خاله تنهاست گناه داره!بخدا هروقت تو ذهنم صحنه برخورد شمادوتا رو تصور میکنم از بس میخندم دل درد میگیرم
_خب خنده ام داره
_راستی بعدش چی شد که دیگه نیومدی خونه؟
زیر پتو لغزیدم و جواب دادم:نذاشت, وقتی دیدمش از خجالتم فرار کردم سمت اشپزخونه اونم که به هرچی سنگ پابود گفته بود زکی اومد دنبالم وازم خواست بیام بیرون تا مثلا ازم پذیرایی کنه بعدشم کنارم نشست وگفت:چه روز خوبیه امروز که نهار رو در مصاحبت شما میخوریم
با اون گندی که زده بودم حتی دل نداشتم نگاهش کنم چه برسه به اینکه باهاش حرفم بزنم یکی دو دقیقه ای که گذشت یکدفعه زد وسط پیشونیش وگفت:ای وای به کل فراموشم شد که چرا برگشتم
بعدشم مثل قرقی رفت طبقه بالا وبرگشت ودسته چکش رو نشون داد وگفت:واقعاببخشید امروز یک قرار خیلی مهم دارم زود برمیگردم خواهش میکنم تا اون موقع بمونید
ولی انگار خودش متوجه تردید من شده بود برای همین با لحن محکمتری تاکید کرد:خواهش کردم خانم رهنما
منم به ناچار قبول کردم واین شد که انروز موندگار شدم اونجا
_خیلی نامردی شیرین چرا تاحالا اینجوری برام تعریفش نکرده بودی
لبخند بی معنی زدم وبه این فکر کردم که هر چی بخوام از اون روزها وخاطرات فرار کنم بی نتیجه است وتنها راهش اینکه بزنم به دل اون روزا واز وسطشون بگذرم
پس تسلیم شدم وادامه دادم:
_خب بعدش چی شد؟
_هیچی ظهر شد واونم برگشت منم دیگه اون لباسهای کلفتی تو خونه ام رو عوض کرده بودم اون پیراهنی که تو انتخاب کرده بودی برام رو پوشیدم ورفته بودم تو اشپزخونه پیش خاله اینها تا بهشون کمکی کرده باشم غافل از اینکه بهروز برگشته!
خلاصه رفتم کنارشون وایستادم وبه کارهاشون خیره شده بودم که مثل مورچه تندتند هرکی یکاری میکرد,یکی برنج رو ابکش میکرد اون یک ی سیب زمینی خلال میکرد..یکی داشت سس سالاد رو درست میکرد وهر کی سرش به یکاری گرم بود
خاله همونطوری که به خورشتش سرمیزد گفت;برو بیرون بو میگیری
محبوبه هم یک نظری بهم انداخت وخنده کنان گفت:آره مادر برو الان اقا بهروز میادها
_میرم حالا چشم,بذارین یکم کمکتون کمم
رفتم سراغ سالاد الویه ها که هنوز تزیین نشده بودن واستینهام رو بالا زدم ودت بکار شدم هرچی هم که اصرار کردن زیر بار نرفتم
خلاصه..یک ساعتب همونجا باهم گفتیم وخندیدیم ومنم کلی از ماجراهای خودموخودت رو براشون تعریف کردم! از روزهایی که سر امتحانها به جای هم میرفتیم واتیش سوزوندنامون که یکدفعه یاد مردم ازاری تو واون تلفنه افتادم و رو به خاله گفتم:آخه خاله شما نمیگین این شیدا بخواد اذیت کنه؟زودی تا گوشی رو برمیداره ومیگم شیرینم باور میکنین!
_چطور مگه چی شده؟
_خاله من وقتی تلفنی بایکی ازماها حرف میزنی مطمن شین که کی به کیه! بخدا خاله دیشب از عصبانیت خواب نداشتم فکر اینکه باید بیام اینجاو...
که چشمت روز بد نبینه همین که این جمله تا اینجا از دهنم پرید بیرون صدای بم ومردونه ای گفت:چرا؟
شیدا میزنه زیر خنده ومیان قهقهه اش میگه:خوشم اومد حقت بود...بعدش چی شد
_چی میخواستی بشه همونطور هاج و واج مونده بودم وزل زده بودم به در واینکه این کی اومده!
وقتی به این فکر کردم که ممکنه چقدر اونجا بوده ویواشکی حرفامو گوش کرده انقدر عصبانی شدم که حد نداشت برای همین باحرص گفتم:شما عادت دارین حضورتون غافلگیرانه اعلام کنید؟شاید ما اینجا تو وضعیت مناسبی نبودیم!
سرش رو پایین انداخت وکجکی خندید وگفت:اینجا خونه منه!
_اما فکر کنم همراهتون چندتا خانم هم زندگی میکنن
خنده اش رو جمع کرد ومیسقیم زل زدتوتخم چشمام وگفت:حتما باید معذرت خواهی کنم؟
_من همچین حرفی نزدم
بابی خیالی شانه بالا انداخت:حق با شماست!
بعد مکثی کرد وبا حال غریبی گفت:پس اشتباه بودکخ خیال میکردم شمت ماجرای اون روز رو فراموش کردین!
_موضوع اون شب نیست,البته اگه منظورتون به حرفهای استراق السمع شدتونه!شخصا ترجیح میدادم امشب رو خونه باشم
ابروش رو بالا داد ومتعجب گفت:چطور؟برنامه بهتری داشتین؟
برای اینکه اجازه هرفکر ابلهانه ای رو درمورد خودم بهش ندم سریع ومحکم جواب دادم:مهمونی امشب باب طبع من نیست,برای همین نمیخواستم هم به خودم وهم به دیگران بدبگذره
در جواب من سکوت کرد ونگاه خیره اش رو دوخت بهم!هیچ حرفی هم نمیزد همین فشار عصبی بدی بهم وارد میکرد,وقتی دیدم اون این رشته رو پاره نمیکنه خودم نگاهمو برداشتم وبه گوشه دیوار خیره شدم که همون موقع صداش رو شنیدم که گفت:محبوبه خانم من خیلی گرسنه ام
و رو به من:میشه یک امروز رو بدبگذرونین
ازلحنش خجالت کشیدم وپشت سرش رفتم تو سالن,وارد سالن که شدیم بهروز برگشت رو به من وگفت:الان میرسم خدمتتون
سرم رو تکون دادم وگفتم:راحت باشین
رفت وچند دقیقه بعد برگشت!حدسم درست بود رفته بود لباسهاشو عوض کنه.یک پلیور لیمویی ویک شلوار گرمکن کرم پوشیده بود راستش اصلا فکر نمیکردم بره وباهمچین تیپی برگرده گفتم فوق فوقش میره پیرهنشو با تیشرت عوض میکنه!
گمونم از چشمهای چهارتا شده ام فهمید که شوکه شدم چون خندید وگفت:اینجوری خیلی راحتم!
میز که اماده شد وخواستیم شروع کنیم بهروز به محبوبه گفت;غذای مامانمو دادین؟
_هنوز نه
یکدفعه عصبانی شد وبلند بلندگفت:چکار میکردی تاحالا
منکه ازصبح تا الان اونجا بودم جز خاله وچندتا خانم تو اشپزخونه زن دیگه ای ندیده بودم بالحن معناداری گفتم:مادر؟!
متوجه ام شد وسرش رو تکون داد وگفت:بله اگه دوست دارین همراهم بیایین تامعرفیتون کنم!
کنجکاو شدم وهمراه بهروز رفتم طبقه بالا,اخرین اتاق دست راست, اروم در رو برام باز کرد..یک اتاق خیلی بزرگ که همه پرده هاش کشیده شده بود ومثل قبر تاریک بود وفضای خفه و گرفته ای داشت.
بهروز گوشه تختخواب تو اتاق نشست و اروم مادرش رو صدا کرد,تازه اونموقع بود که تو اون تاریکی متوجه زن روی تخت شدم!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#16
Posted: 9 Feb 2014 19:51
بهروز صدام زد وازم خواست بیام داخل که بااین حرفش زن روش رو به سمت من برگردوند ونگاهش تونگاهم گره خورد
_بیا تو..مثل اینکه شانس شما از من بیشتره!
بلند شد وجاش رو به من داد,نگاه مادرش هنوز مستقیم سمت من بود,سعی کردم لبخند بزنم وبعد غیر ارادی خم شدم وصورتش رو بوسیدم واروم سلام کردم
_مامان ایشون خانم رهنما هستن خواهر زاده ثریا
به نظرم اومد که لبهای زن به یک لبخند کجکی ازهم باز شد
_معلومه خاله منو خیلی دوست دارن نه؟
بهروز همونطور که از اتاق خارج میشد به طعنه گفت:اون همه رو دوست داره الا پسرش!
بهروز که از اتاق خارج شد برگشتم وبه صورت مادرش خیره شدم ودیدم اونم هنوز به من چشم دوخته! انگار دوتایی داشتیم همدیگر رو کشف میکردیم
دستش رو دستم گرفتم وبوسیدم اون لحظه اصلا اینکارم اختیاری نبود یاد مامان افتاده بودم ودلم برای گرمای وجودش تنگ شده بود فقط برای یک لحظه بودنش!فقط یک لحظه!
چند دقیقه ای کنار مادرش نشستم ویاد اومد که بهروز گرسنه اش بود وبرای همین از اون حس قشنگ دل کندم وبه مادرش گفتم:باز هم میام پیشتون از دیدنتون خوشحال شدم
مادرش هم لبخند زد یا چیزی شبیه یه لبخند
از اتاق اومدم بیرون ودیدم بهروز به در تکیه داده و داره با حرص سیگار میکشه..حالتش خیلی عصبی بود ومنو میترسوند,آروم جلو رفتم وگفتم:حالتون خوبه؟
انگار از خواب پریده باشه به سمتم برگشت وصاف ایستاد وبا دستش دود سیگار رو پخش کرد:بله چطور مگه؟
یکقدم جلو رفتم وگفتم:هیچی! احساس کردم بهم ریختین
روش رو برگردوند وگفت:چیز مهمی نیست دیگه بهش عادت کردم دنیاست دیگه!
روبه روش پشت به نرده ها ایستادم و تکیه ام رو به نرده های پله دادم, اما مسیر نگاهم همچنان داخل اتاق تاریک مادرش بود, اروم گفتم:مادرتون چه مشکلی دارن؟
_یکی دوتا نیست!
_اخه چرا؟خیلی جوون به نظر میان
_شما که خودتون بهتر میدونین درد پولدارای مرفه چیه؟
با دست به خودم اشاره کردم وگفتم:من؟
راحتتر ایستاد وبه چشمهام خیره شد وگفت:آره خودتون اون شب گفتین! یادتون رفته؟
هرچی فکر کردم چیزی یادم نیومد چندماه از برخورداولیه من وبهروز گذشته بود وجز اون لحن گستاخ وطلبکارش چیزی تو ذهنم نبود
بهروز با لحن شوخی ادامه داد:جالبه پس شما چطور میگین هنوز از دست من عصبانی هستین؟وقتی حتی یادتون نیست که بخاطر چی ناراحت شدین
_اولا من همچین حرفی نزدم من گفتم نمیتونم رفتار شما رو فراموش کنم درثانی وقتی بدن شمازخمی میشه اون زخم بعد از مدتی خوب میشه وشما فراموشش میکنین اما همیشه خاطره دردی که همراهش کشیدین باهاتونه!زخم زبونم یکچیزی تو همون مایه هاست
_باشه تسلیم!
چندثانیه هر دوسکوت کردیم..من به کف پوش راهرو خیره شده بودم وداشتم به مادر بهروز فکر میکردم..به اینکه مشکلش چیه وچرا تو اون اتاق خودش زندونی کرده؟و اون خونه که به نظرم نفرین شده می اومد
انگار که هیچ وقت اونجا زندگی جریان نداشته!
تو فکر وخیالاتم بودم که بهروز بی هوا گفت:شما هیچوقت ارایش نمیکنین؟ܝ
از سوالش حسابی جا خوردم,سرم رو بالا گرفتم ودیدم بهروز داره باکنجکاوی نگاهم میکنه!
از خجالت کف دستهام خیس شد! سرمو انداختم پایین اما یکدفعه یاد تو افتادم مطمن بودم که اگه تو جای من بودی میگفتی:آخه بی انصاف ما اصلا به ارایش احتیاج داریم؟!
از این فکرخودم خنده ام گرفت واونم گمونم باخودش گفت این دختره سادیسم داره! چون متعجب گفت:سوالم خنده داربود؟
دوباره سر بالا کردم وبه چشمهای مشتاقش خیره شدم :نه داشتم به خواهرم فکر میکردم
_خواهرتون!؟
_بله همونکه تلفنی باهاش صحبت کردین..داشتم فکر میکردم که اگه اون بود چه جوابی بهتون میداد؟_خب چه جوابی؟
_درست نمیدونم ولی احتمالا به احتیاج نداشتن واین جور چیزها جوابش ختم میشد!
بلند زد زیر خنده وگفت:اعتماد به نفستون قابل تحسینه!
منم خنده ام گرفت وگردنمو کج کردم ودوباره نگاهم افتاد تو اتاق!
_خواهرتون هم به زیبایی شمان؟
تقصیر خودم بود رو بهش داده بودم ودیگه هم نمیشد جمعش کنم!
با حرص گفتم:اون خوشگلتره!
شیدا باشیطنت خندید و وسط حرفم پرید:برای اولین بار تو عمرت حقیقت رو گفتی!
لبخندی زدم وادامه دادم:
بهروز که انگار داشت درباره موضوع مورد علاقه اش حرف میزد مشتاقانه گفت:والبته جسورتر!
_جسور که هست اما نه به اون معنی!
_صداهاتون خیلی شبیه همه! من اصلا متوجه نشدم شماپشت خط نیستین
ته دلم خندیدم وپیش خودم گفتم:کجای کاری بنده خدا!
_داشتن خواهر وبرادر نعمتیه!
ازش پرسیدم:شماچطور؟تک فرزندین؟
__نه یک برادر بزرگتر دارم بهراد! البته شش ساله که ندیدمش اینجا نیست
_نبود برادرتون به حال مادرتون ربط داره
نفسش رو محکم بیرون داد:گفتنی نیست!خواهش میکنم
جو سنگینی بینمون بود لحنش قلبم رو سنگین کرد وبرای اولین بار دلم براش سوخت,نگاهم ازچشماش سرخورد وافتاد روی سیگاری که به اخرفیلترش رسیده بود که صداش حواسمو پرت کرد:من دیگه واقعا گرسنه امه شما چطور؟
در جوابش لبخند دوستانه ای زدم واونم با دست به طبقه پایین اشاره کرد وگفت:پس بفرمایید تا یک کاری دست خودم ندادم!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#17
Posted: 9 Feb 2014 19:51
هرچند معنی جمله اش رو نفهمیدم اما همراهش رفتم
_خسته شدی؟
شیدا بعد ازمکثی طولانی جواب داد:نه داشتم به شما دوتافکر میکردم
لبخند تلخی زدم وبه این فکر کردم که چه روزهایی رو باهم گذروندیم!
شیدا اهسته پرسید:خب بعدش چی شد؟
_بعدش؟شیدا چرا داری وادارم میکنی به یاد بیارم؟
_یعنی تو همینجوری یادت نمیاد؟
بعدازظعر نزدیک7بود که هردو تو سالن نشسته بودیم ودرباره مسایل روز صحبت میکردیم که زنگ در رو زدن,تعجب کردم اخه فکر نمیکردم مهمونهاش به این زودی بیان اما وقتی آتوسا رو دیدم که چطور با ذوق وشوق اومد ودست به گردن بهروز انداخت وباهم گرم گرفتن فهمیدم که چرا زود اومده وچه خبره!
آتوسا بعد از خوش وبشش بابهروز متوجخ من شد ودستش رو به سمتم دراز کرد وگفت:سلام فکر میکردم خودم اولین مهمون بهروز باشم نمیدونستم از من زرنگترهم هست
لبخند به احبار زدم وگفتم:سلام شیرین هستم
_آتوسا..خوشحالم از اشناییت شیرین
بعد رفت روی مبل نشست واز دیس میوه سیبی برداشت ویک گاز بزرگ بهش زد, من وبهروز هم هنوز همونطور وسط سالن ایستاده بودیم
اصلا نمیدونستم باید چکار کنم از طرفی دلم نمیخواست شاهد جلف بازی آتوسا باشم واز طرف دیگه راه برگشتی نبود
بی اختیار راهمو سمت آشپزخونه کج کردم که بهروز صدام زد وگفت:خانم رهنما کجا؟
_میام خدمتتون برم ببینم کاری از دستم بر میاد
ابروهای اتوسا بالا رفت وبا تعجب گفت; بهروز شیرین خانم مهمون هستن دیگه!؟
انگار همزمان هزارتا سوزن فرو کردن تو تنم تمام جونم مور مور شد اون لحظه لعن ونفرینی بود که حواله خودم میکردم
که بهروز به دادم رسید وگفت:بله آتوسا جان..شیرین خانم افتخار دادند و دعوتم رو قبول کردند فقط نمیتونند یک دقیقه بدون اینکه بنده رو خجالت بدن بشینند,همین!
از بس از صبح عرق ریخته بودم دیگه ابی تو تنم نمونده بود که تبدیل به اشک یا عرق شرم بشه!
همون موقع خاله باظرف سوپی وارد سالن شد وبا اتوسا احوال پرسی کرد وگفت:سوپ مادرتون رو ببرم؟
_ممنون ثریا
مخم جرقه ای زد وبرای فرار از اون فضا زود گفتم:میشه من بهشون بدم؟
وبرگشتم وبه بهروز خیره شدم بانگاه التماسش میکردم بذاره برم که فکر کنم نگاهموخوند وبلند خندید وگفت:عرض نکردم آتوسا جان..
آتوسا هم بد نگاهم کردوبه طعنه گفت:از راهای جدید دلبریه؟
با اینکه حرفش برام خیلی گرون اومد امامحل ندادم وسینی رو از خاله گرفتم ورفتم سمت پله که متوجه شدم بهروز هم پشت سرم داره میاد
طبقه بالا که رسیدیم بهروز جلو افتاد وبرام در اتاق مادرش رو باز کرد وچراغ کم نور اتاق رو روشن کرد, همزمان باروشن شدن چراغ چشمهای مادرش هم باز شد وبرگشت طرف مادوتا
_مامان شیرین خانم سوپتون رو اوردن
و زن نگاه مهربانی حواله ام کرد
بهروز برگشت طرفمو با لحن خوشی گفت:خانم شما مهره مادر دارین؟
_چطور؟
_آخه همه رو تو اولین برخورد شیفته خودتون میکنین! تو رو خدا اگه رازی داره به منهم یاد بدین
تا خواستم در جوابش چیزی بگم صدای آتوسا از طبقه پایین اومد که بهروز رو میخواست
اونم معذرت خواهی کرد ورفت اما قبل از خروجش از اتاق نگاهم کرد وگفت:آتوسا بی فکر حرف میزنه به دل نگیر
_مشکلی نیست
مهربون به روم خندید وگفت:ممنونم
بهروز که رفت من نشستم جای اون ویک قاشق سوپ رو فوت کردم وبردم طرفش وگفتم:داغ نیست مامان
تازه فهمیدم چی گفتم و زود اصلاح کردم:ببخشید حواسم نبود
مادرش کنجکاوانه نگاهم میکرد ومن باتردید ادامه دادم:میتونم مادر جون صداتون کنم؟
خندید خیلی اروم طوریکه فقط لبهاش تکون خورد گفت:نه
سینی رو گذاشتم روی زمین و خودم رو کشیدم جلو وگفتم:میشه بغلتون کنم؟
اینبار لبخندش پر رنگتر شد ولحظه ای بعد دستهاش رو از هم باز کرد ومنم خودمو انداختم تو بغلش چشمهام رو بستم وعطر وجودش رو بلعیدم,تو خیال خودم تصور میکردم که دوباره تو بغل مامانم چه حال خوبی بود اون لحظه! انگار دوتایی از نزدیک داشتیم همدیگه رو میفهمیدیم!
من تنهایی وغربت اون رو واونم دردهای نگفته ودلتنگی های منو!
بالاخره به خودم مسلط شدم وسرم رو از روی شونه اش برداشتم,با خنده گفتم:گرسنه نیستین؟
_نه عزیزم
_راستی من شیرینم آقای متین که گفتند اسم شماچیه؟
_مریم
_اسمتون خیلی قشنگه
همون موقع صدای اهنگ خیلی ملایم وقشنگی از پایین اومد انقدر قشنگ که نتونستم جلو فضولیم رو بگیرم وسرک نکشم و وقتی سرمو از اتاق بیرون اوردم چی دیدم!
شوکه شدم اصلا انتظارش رو نداشتم! بهروز نوازنده اون موسیقی بود! اون بهروز خشک ومغرور.. اون پسر جسور وبی عاطفه!
گیتاری سرخ رنگ روی پایش بود وغرق نوازش تارهای گیتارش
محو تماشاش شدم ودر فراز وفرود موسیقی گم شدم که یهو آتوسا همه چیز رو بهم ریخت
انگار این موجود لحظه ای نمیتونست دست از جلب توجه وگدایی محبت برداره!
وسط سالن ایستاد وهماهنگ با طن موسیقی شروع به رقصیدن کرد بهروز چشماش رو باز کرد وبی هوا دستشو از روی تاربرداشت
_چرا قطعش کردی بهروز؟
بهروز دستش رو زد به کمرش وباخنده گفت:تنهایی که مزه نداره!
وبعد رفت سمت دستگاه پخش و سی دی داخلش گذاشت وبرگشت طرف آتوسا
از اونجا به بعدش رو دیگه دوست نداشتم ببینم برای همین برگشتم تو اتاق...
لبخند مصنوعی زدم وگفتم:آقای متین بودند
مریم چیزی نگفت و رویش رابه سمت پنجره چرخاند, گوشه پرده کنار رفته بود ومنظره غرم انگیزی رو از غروب خورشید به نمایش گذاشته بود
هر دو به اون صحنه خیره شده بودیم وانگار تو یک حالت خلسه فرو رفته بودیم که صدای ضعیف اذان رو شنیدم ویکدفعه مریم زد زیر گریه
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#18
Posted: 9 Feb 2014 19:51
اولش هول کردم فکر کردم اتفاقی افتاده اما وقتی نگاهش کردم دیدم حالش رو میفهمم پس گفتم:میخوایین کمکتون کنم برای نماز اماده بشین؟
چیزی نگفت وفقط نگاهم کرد..منم سکوتش رو حمل بر رضایت کردم و از خاله چادر گرفتم والبته به سختی!چون تنها چیزی که اونجا پیدا نمیشد همین یک قلم جنس بود!
***
نمازم که تموم شد حس سبکی خوبی داشتم برگشتم ببینم مریم هم تموم کرده نمازش رو که دیدم هنوز داره گریه میکنه اما نه به غم انگیزی چند دقیه قبلش!
خودم رو کشیدم کنارش وگفتم:قبول باشه برای منم دعا کنین
لبخند مادرانه ای زد وباحسرت اه کشید,سرم رو روی پاهاش گذاشتم ورفتم توافکار خودم که یکدفعه در باز شد وبهروز داخل شد وباعث شد هر دو از حال قشنگمون بیاییم بیرون ومتعجب زده به هم خیره بشیم
بهروز به من ومامانش!
مریم به بهروز!
ومنم به اون!
بهروز یکقدم جلو اومد وگفت:اومدم صدات کنم که.. اما جمله اش رو ادامه نداد, دوباره به مادرش عمیق نگاه کرد وبعد سرش رو پایین انداخت وگفت:معذرت میخوام و از اتاق رفت بیرون
نمیدونم چرا رفتار بهروز یک حالیم کرد,فوری پشت سرش راه افتادم ورفتم دنبالش که دیدم پشت در اتاق ایستاده و تو فکره وقتی متوجه من شد صاف وایستاد وباقیافه ای غرق فکر گفت:ببخشید که خلوتتون رو بهم زدم
_خواهش میکنم بفرمایید اگه با مادر کار دارین
_نه فقط..
_فقط؟
_بگذریم!بعد دقیق نگاهم کرد وپرسید:شما چرا گریه کردین؟در رابطه با مامان؟!
_نه ایشون مثل فرشته ها می مونند یک ان یاد مادرم افتادم
_مادرتون؟!ایشون در قید حیات نیستن؟
_نه..دو سال پیش تو یک تصادف با پدرم فوت شدن
_متاسفم..من میدونستم
به خودم مسلط شدم وجواب دادم:نه خودتون رو ناراحت نکنین دو سال گذشته تقریبا کنار اومدم فقط گاهی دلتنگ میشم,راستی شما کارم داشتین؟
_آ...بله اومدم صداتون کنم که به ما ملحق بشین,خیلی وقته بالاهستین
_ممنون مزاحم جمع فامیلی تون نمیشم
_نه خواهش میکنم..این چه حرفیه..لطفا همراهم بیایین تحمل اون جمع دیگه داره خیلی سخت میشه!
فکر کردم داره دستم میندازه..
فکر کردم داره دستم میندازه! آخه حرفهای الانش رو باید باور میکردم یا اون ادهاش رو با آتوسا؟
****
چند ساعتی گذشت ومهمونی به اوج خودش رسید..دیگه هیچکس بیکار ننشسته بود البته جز من!
توحال خودم بودم که سروکله اش پیدا شد وگفت:اگه اینبارهم ازتون دعوت کنم دوباره ناراحت میشین؟
بدون اینکه جوابی بدم فقط نگاهش کردم که خودش فهمید وبشکنی زد وگفت:بله من جوابمو گرفتم
و رفت..چند دقیقه دیگه هم به اجبار تحمل کردم اما بعدش دیگه تحمل اون همه هیاهو وشلوغی رو نداشتم..داشتم دیوونه میشدم برای همین بدون اینکه جلب توجه کنم بلندشدم ورفتم توحیاط
هوای بیرون خیلی خنک بود طوری که اولش حسابی لرزم گرفت اما کم کم تبدیل شد به یه ملسی یه سرمای رخوت انگیز.
روی پله نشستم وبه آسمان صاف وبی ابر خیره شدم..آسمون از شدت سرماقرمز شده بود مثل وقتی که میخواد برف بباره
دنبال ماه گشتم که پشت ابرها بود وچیزی ازش معلوم نبود,بلند شدم و یک دور دور حیاط زدم دلم برای شیدا تنگ شده بود,دورم که تموم شد وبرگشتم سرجای اولم موسیقی تغییر کرده بود واز اونجا فقط سایه هایی رو میدیم که تکاپوهاشون بیشتر شده بود..به ساعتم نگاه کردم11شده بود,خدا خدا میکردم که زودتر گرسنه بشن و این مهمونی لعنتی زودتر تموم بشه.
همون موقع در خونه بازشد وبهروز سرش رو توحیاط کشید وگفت:چرا یکدفعه غیبت میزنه؟
خودمو جمع کردم وگفتم:هوا داخل خیلی گرفته بود اومدم یکم خنک بشم
در رو بست و اومد کنارم وگفت:هوا گرفته بود یا فضا باب طبعت نبود؟
شانه ای بالا انداختم وچیزی نگفتم, بهروز خندید ونشست روی پله وبه منهم اشاره کرد که بشینم,بافاصله ازش روی لبه پله نشستم وزیر چشمی نگاهش کردم که دیدم انگشت اشاره اش رو گوشه ابروش گذاشت وچندبار اون قسمت رو فشار داد واروم گفت:راستش منم خیلی از به پیچیدن زد ومردها تو مهمونیها خوشم نمیاد اما چکار کنم که مثل شما اراده ندارم
حوصله موندن وحرف زدن نداشتم برای همین بی حال گفتم:میشه من دیگه برم؟
سیخ نشست وگفت:الان؟شام نخورده؟!
_ممنون شام برای کسی که از صبح کله سحر اینجاست معنی نداره!
خندید وکامل برگشت طرفم:چه بودنی خانم؟شما که مدام درحال کار کردن بودین!بهر حال من عادت ندارم بذارم کسی گشنه پا از خونه ام بیرون بذاره..شده غذای شمارو جدا میدم اما نمیذارم بی شام برین
خندیدم وگفتم:اونجوری که خیلی باعث خجالت میشه
بهروز انگشت اشاره اش رو درهوا تکون داد وگفت:دیگه ما اینیم وبعد از مکث کوتاهی ادامه داد:راستش میخواستم بخاطر اون برخورد ازتون عذرخواهی کنم امانمیدونستم چطور باید مطرحش کنم
_اونقدر هاهم مهم نیست فراموشش کنین منم دیگه فراموشش کردم
باخنده جواب داد:اما جای زخمش همچنان تو ذهنتونه!
به چشمهاش خیره شدم,شیطنت از نگاهش می بارید,خندیدم وگفتم:سعی میکنم اونم فراموش کنم
_میشه یه سوال خصوصی بپرسم؟
بالبخند گفتم:بستگی داره چند درجه خصوصی باشه!
_دوست نداشتی جواب نده
نفس عمیقی کشید وباتردید پرسید:چرا دروغ گفتین که ازدواج کردین؟
یکدفعه خنده از لبم پرید..قشنگ فهمیدم دهنم همونطوری باز مونده ونگاهمم که خیره تو چشماش بود
به زحمت نگاهمو از چشماش دزدیدم وسرمو بالا بردم وآروم گفتم:چی دوست دارین بگم؟
_حقیقت رو..واقعا چرا؟من نمیتونم بفهمم
_از کجا فهمیدین؟
_باوجود ثریا خانم کار سختی نبود
_آره خاله..یادم نبود..درباره سوالتون دقیقا نمیدونم چطوری جواب بدم که متوجه احساسم بشین..احتمالا شماهیچوقت نمیتونین درک کنین که یک دختر تنها تو یک جمع مردونه با چه مشکلاتی روبه رویه!مخصوصا اگه بخواد شان خودش رو حفظ کنه..تا اینجاش مشکل نیست کار ازجایی سخت میشه که مردهای وقحی پیدا میشن وبا آگاهی کامل از اون شان میخوان هرجوری که شده اون دختر رو له کنن انگاری که همخ دنیا وآدماش بخاطر اوناخلق شدن و..
من نمیتونم این وضع رو تحمل کنم..تنها راه نجات برای ازچنگال حریص اینجور مردها اینکه فکرکنن توصاحب داری,چون میدونن که دیگه نمیتونن با همجنس خودشون در بیفتن!
بهروز با صدای آروم وگرفته ای گفت:خب چرا به اون کارت ادامه میدی اگه اینقدر داری بخاطرش عذاب میکشی؟
_فکر میکنین جای دیگه اوضاعش از شرکت مهرداد بهتره؟ اونجا به نسبت جاهای دیگه امنیت بیشتری داره..اما اگه روزی کاری پیدا کنم که امنیت روحی و وانیش یک درصد هم از شرکت مهرداد بیشتر باشه یکلحظه هم صبر نمیکنم
_هرکاری که باشه؟
بهش نگاه کردم تاشاید از پشت اون چهره درفکر فرو رفته سراز افکارش دربیارم
بهروز ساکت بود وحرفی نمیزد,چند لحظه هر دوبهم خیره موندیم که بهروز خندید وگفت:تو روخدا اینجوری نگام نکن..چشمات باآدم بازی میکنه
از خجالت تو اون سرما خیس عرق شدم ودیگه جرات نکردم سرمو بالا بیارم ونگاهش کنم
اونم بلند شد وشلوارش رو تکان داد وبالای سرم ایستاد
منم همونطور که سرم پایین بود بلند شدم اما نگاهش نکردم
-بفرمایید داخل بگم شام رو بکشند اینجوری نمیشه که ما ازاینجا ازسرمایخ بزنیم و اونا برای خودشون خوش باشند!
*فصل سوم
(بخش دوم)
پشت چراغ قرمز بودم اما باترافیک وحشتناکی که جلوم بود فکر رفتن رو از سرم بیرون کردم
هوا حسابی گرم شده بود,انگار که از اسمون اتیش می بارید,کولر ماشین رو روی درجه زیادگذاشتم ودستام رو هم روی فرمون قفل کردم
چراغ سبز شد اما هیچکدوم از ماشینهای جلویی من حرکت نکردند!
بی حوصله شبکه های رادیو رو عوض کردم که صدای اشنایی شنیدم, مجری برنامه داشت بایکی از تهیه کنندگان رادیو مصاحبه میکرد
_خب اقای فرزاد محسنی از کارهای جدیدتون برامون بگین
_والا چی بگم در حال حاضر که پنجشنبه ها بابچه های گروهم برنامه دوباره عشق رو درحال اجرا داریم البته اگه خدا بخواد باچندتا از بچه ها یک برنامه جدید برای جمعه شبها داریم طراحی میکنیم که اگر هماهنگی هاش درست بشه احتمالا تا ماه دیگه رو انتن میریم
_به برنامه دوباره عشق اشاره کردین تا اونجایی که من اطلاع دارم بین برنامه های شبکه این برنامه بیشترین مخاطب رو داره,نظرتون چیه؟
فرزاد خندید وگفت:البته این نظر لطف شما وشنونده هاست اما خب بذارین بگم که برای منم این برنامه باهمه کارهام فرق داره مخصوصا گروهی که باهاشون کار میکنم,بذارین حقیقتش رو بگم تمام بچه های این برنامه یا عاشق هستن یا زمانی عاشق بودن..اصلا دو تا از بچه ها تو همین برنامه باهم ازدواج کردند
_خانم حاتمی واقای ابراهیمی؟
_بله افشین وخانم حاتمی از بچه های پر شور گروه هستن که دربرنامه دوباره عشق با من واقای سرمدی و خانم رهنما...
_آقا...آقا..
صدای تق تقی که به شیشه ماشینم میخوره حواسمو پرت میکنه,از جا پریدم وبه بغل دستم خیره شدم..یک دختر بچه8_9ساله بایک بغل گل مریم کنار ماشینم ایستاده وبه شیشه ضربه میزنه
شیشه رو پایین میدم ودخترک دسته گلها رو به سمتم میگیره ومیگه:گل میخرین اقا؟
_شاخه ای چند؟
_هزار...آقا تو رو خدا بخرین خرح تحصیلمه
صدای فرزاد هنوز در حال پخش شدن تو فضای ماشینمه..از جیب بغلم کیف پولمودر میارم وچندتا اسکنای میگیرم سمت دخترک وبه وضوح درخشش برق شادی رو تو چشماش رو میبینم,پولها رو تو هوا میقاپه و شاخه ها رو میده دستم ومیره...
به شادی اون دختر حسودیم میشه وته دل ازخودم میپرسم یعنی کسی هم پیدا میشه که منوخوشحال کنه؟ߑپایان فصل پنجم
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#19
Posted: 9 Feb 2014 19:54
فصل ششم
دوباره به گلهای روی پام نگاه کردم..نمیدونم یاد شیرین افتادم که هروقت می اومد خونه ام یک شاخه مریم دستش بود یا یاد مادرم؟
آخ مامان کجایی ببینی چی به سرم اومد؟!
صدای بوق ماشین پشت سرم باعث شد به خودم بیام,جلوم رو نگاه کردم ودیدم مسیر گره خورده باز شده باعجله راه افتادم...گلها رو روی صندلی بغل گذاشتم و دوباره به صدای فرزاد محسنی گوش دادم
_بله حق باشماست منم با این نظر موافقم
_پس اینجوری ماباید تمام بچه های گروه شمارو از نزدیک ملاقات کنیم..باید گروه جالبی باشید
_بی اغراق میگم تابه حال باهیچ گروهی به این سرزندگی وعاشقی کار نکرده بودم
مجری که به اخر برنامه اش رسیده بود از فرزاد تشکر کرد وبه شنونده ها قول داد که به زودی بابچه های گروه دوباره عشق مصاحبه ای داشته باشه,منم که دیگه حوصله وراجی هاش رو نداشتم شبکه رو عوض کردم وروی پیام گذاشتم
اما توی ذهنم گفتم:امروز چندشنبه است؟گفت چند شنبه هابرنامه پخش میشه؟
*******
چندتا از شاخه های گل رو برداشتم واز ماشین پیاده شدم..به جلو خیره شدم به جایی که بهنام خوابیده!
از روی قبرهای کوچک وبزرگ رد میشم واسم همشون رو میخونم واز خودم میپرسم:چقدر آدم! یعنی همه اینهایک روزی زنده بودن؟
وبعد خودم به خودم جواب میدم مگه بهنام من زنده نبود؟
بالای قبرش ایستادم وروی قبرش رو خوندم:جوان ناکام بهنام متین
بغض دور گلوم رو گرفته گل رو روی اسمش میذارم ودستی روی سنگ سردش میکشم پر از خاکه..شیشه ابی برداشتم ورفتم تا اب بیارم درحالیکه در پس ذهنم به دنبال یاداوری چهره پسرونه بهنامم
شیشه رو روی قبرخالی میکنم وبادست دیگه سنگش رو میشورم..گلهای مریم خیس شدن و عطرشون بیشتر از قبل به مشام میرسه
چشمامو میبندم وعطر خاک وگل مریم رو باهم میبلعم
وبه جای تصویر چهره بهنام تصویرخنده شیرین میاد جلو چشمم وقتی بایک بغل گل مریم اومد خونه ام تا پیشنهادم رو قبول کنه!
پیشنهادی که4روز بعد از مهمونی بهش دادم
*********
****
بعد از ظهر چهار روز بعد رفتم شرکت مهردادوجلوی در منتظر شدم تا کارش تموم بشه ساعت نزدیک پنج بود که بایک پرونده به نسبت قطور ویک کیف بزرگ از شرکت اومد بیرون ورفت سرخیابون
ماشین رو روشن کردم ودور زدم وته دلم خدا خدا میکردم که تا میرسم تاکسی براش نگه نداره که انگار خدا صدام رو شنید.
جلوش ایستادم بوق زدم اما بدون اینکه نگام کنه مسیرش رو تغییر داد
چهره اش نشون میداد که چقدر عصبی شد..دوباره بوق زدم واینبار همراهش صداش هم زدم تازه اونموقع با اخمی که به نظر من خیلی جذابترش کرده بود برشگت ونگاهم کرد وچندثانی بهم خیره موندو کم کم چهره اش به لبخندی کم رنگ از هم باز شد.
از ماشین پیاده شدم وسلام کردم,جوابمو داد وگفت:مهندس مهرداد هنوز تو شرکتند
_بامهرداد کار ندارم جسارتا با شما کار دارم
تعجب زده به خودش اشاره کرد وگفت:من؟!
_اگه جسارت نباشه
_درچه رابطه ای؟
به ماشین اشاره کردم وگفتم:عرض میکنم
پرونده زیر بغلش رو بالا داد وباتردید نگاهم میکرد
_خانم رهنما الان همکارانتون متوجه میشن مخصوصا که حالا همه هم کنجکاو شدن تاهمسر شمارو زیارت کنند
تیرم به هدف خورد چون سرخ شد وسریع سوار ماشینم شد,منم خوشحال از موفقیت راه افتادم
زیر چشمی نگاهش کردم,کیف رو روب پاش گذاشته بود وپرونده رو هم روی کیف
_من درخدمتتونم بفرمایید
_اگه اجازه بدین یک کافی شاپی پیدا کنم تاضمن حرف زدن..
وسط حرفم پرید وگفت:عذر میخوام اقای متین من امروز خیلی گرفتارم اگر امکان داره که سریعتر امرتون رو بفرمایین
از اینه بغل خیابون رو نگاه کردم وماشین رو کنار پارکی نگه داشتم وگفتم:هرطور راحتین..راستش حرفی که میخوام بزنم در رابطه باصحبتهای اون شبمون تو حیاطه, یادتون که هست؟
کمی فکر کرد وبالحن خسته ای گفت:آقای متین خواهش میکنم شماتاکی میخوایین این مسله رو کشش بدین اگه من کتبا بنویسم وامضا بدم که کینه ای ازشما به دل ندارم تمومه؟
از سوءتفاهمی که پیش اومده بود خنده ام گرفت وبلند زدم زیر خنده..اونم با اون چشمهای درشت وبراقش باتعجب نگاهم میکرد,به زحمت خنده امو قطع کردم وگفتم;البته اینکه شما میفرمایین که خیلی عالیه اما منظور من یک چیز دیگه بود,راستش..آخه یکم گفتنش سخته درست نمیدونم چطور بگم
حالت چهره اش نشون میداد که چقدر گیج شده,ته دلم ذوق کردم..قیافه اش دیدنی بود دلم میخواست اون لحظه میتونستم فکرش رو بخونم وبفهمم داره به چی فکر میکنه
ادامه دادم:راستش من خیلی راجع به حرفهای شمافکر کردم وهمینطور نسبت به شرایط خودم ومادرم به این نتیجه رسیدم که شما بهترین گزینه هستین
رنگش پریده بود ونگاخش رنگ سوء ظن داشت
_ببخشید من اصلا متوجخ منظورتون نمیشم
نفس عمیقی کشیدم:میترسم جسارت بشه واگرنه راحتتر بیانش میکردم..
دلم میخواست بیشتر اذیتش کنم وکنجکاو ترش کنم
دلم میخواست بیشتر اذیتش کنم اما انگار نشد یانتونستم
دستم رو توی موهام فرو بردم وگفتم:راستش خانم رهنما اونشبی که منزل مابودین روهیچوقت فراموش نمیکنم کاری که شمابا مامان کردین وعکس العملی که نشون داد رو تو 5_4سال گذشته ندیدم,اما شما..
اینجا که رسیدم مکثی کردم وبه صورتش نگاه کردم حسابی گیج بود انگار اصلا حرفام رو نمیفهمید به سمتش برگشتم ومستقیم بهش خیره شدم وادامه دادم:شماتنها کسی هستین که میتونین به مادرم کمک کنین اینو همون شب فهمیدم اما روم نشد بگم..الان هم خیلی سخته برام که بگم امابخاطر مامان حاضرم عصبانیتون رو به جون بخرم..ببینید من میدونم شان وشخصیت شماخیلی بالاتر از این حرفهاست وباور کنین که اصلا قصد ازار ویا توهین به شمارو ندارم این فقط یک پیشنهاد کاریه..شما میتونین بهش فکر کنین وجوابتون هم هرچی که باشه من بهش احترام میذارم
_ببخشید آقای متین من هنوز متوجه منظورتون نشدم میشه واضح تر صحبت کنین؟شما از من چی میخوایین؟
دل به دریا زدم وگفتم:میخوام که قبول کنید وپرستارمامان بشین البته نه پرستار به معنی مراقبت از جسمش نه اشتباه نکنین میخوام روحش رو تیمار کنین..
نگاهش کردم رفته بود تو فکر مطمنم که انتظار پیشنهادم رو نداشت..بعداز سکوت کوتاهی گفت:اجازه بدین در موردش فکر کنم
خوشحال شدم که بلافاصله رد نکرد,با شادی که تو صدام معلوم بود گفتم:متشکرم..هرچقدر لازم باشه صبر میکنم ولی میخوام بدونین از بابت همه چیز خیالتون راحت باشه..من قول میدم از هر لحاظ تامینتون کنم بعد باشیطنت ادامه دادم: والبته یک مزیت خیلی مهم که لازم بیان کنم تو این محیط کاری شما مردی در ارتباط نیستین جز من که اگه بخواهین قول میدم جلوتون آفتابی نشم هرچند خودداری مقابل شما کار سختیه!
چیزی نگفت اما من منتظر حرفی از طرفش بودم انگار خودش هم فهمید وگفت:متشکرم از اعتمادی که به من کردید..
باخنده گفتم:خب حالا آدرس رو بفرمایین تا برسونمتون
اماهرچی اصرار کردم قبول نکرد ورفت
بعضی وقتها باخودم فکر میکنم شاید تمام دردی که الان دارم میکشم تاوان کارهایی بود که با اون کردم خوب میدونم که اون روزها تنها چیزی که تو قلبم نبود عشق به شیرین بود..من اصلا عاشقش نشده بودم فقط دلم میخواست غرورش رو بشکنم..میخواستم به خودم ثابت کنم که میتونم..اما تو این بازی تنها کسی که شکست خورد ونابود شد من بودم!
کهفته گذشت ازشیرین هیچ خبری نشد دیگه داشتم ناامید میشدم تااون روز جمعه..تو اتاقم بودم وداشتم قراردادهای قدیم شرکت بررسی میکردم که صدای زنگ متعجبم کرد,سابقه نداشت کسی صبح جمعه به ماسربزنه,گوشهامو تیز کردم,صدای سلام محبوبه اومد اماهرچی بیشتر سعی کردم نفهمیدم کی اومده از همون بالا گرفتم:کی بود محبوبه؟
اماصدای خنده وخوش وبشش تمومی نداشت از جام بلند شدم واز اتاق بیرون رفتم وگفتم:مگه باتو نیستم محبوب خانم؟
محبوبه از پایین نگاهم کرد,یک دختر جلو اون وپشت به من ایستاده بود باشنیدن صدام به سمت من برگشت ومن دیدم اون دختر کسی جز شیرین نیست..یک بغل گل مریم دستش بود نمیدونم چرا یک حالی شدم..انگار یک چیزی تو معده ام تکون خورد
هیچوقت اون صحنه رو فراموش نمیکنم چندثانیه ای که بهم خیره شده بود بهترین لحظه عمرم بود
باصدای محبوبه به خودم اومدم:آقا, شیرین خانم اومدن دیدن خانم
از پله پایین اومدم ومقابلش ایستادم..بوی عطر مریم مست کننده بود..خندید وسلام کرد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#20
Posted: 9 Feb 2014 19:54
_سلام..چه روز قشنگی شده امروز با دیدن شما
سرش رو بالا آورد وبه چشمام نگاه کرد وآروم گفت:به مادر قول داده بودم
خنک شدم وباحرص گفتم:بله..مادرم! باید حدس میزدم که بخاطر چی اینجا اومدین قطعا من همچین شانسی ندارم
_این چه حرفیه
نگاهم رو از چشمهای درشت ومشکی اش گرفتم و روی دسته گل دوختم
_چه گلهای قشنگی,لابد اینها هم برای زیبا خفته ماست
خندید وگفت:دقیقا
_خوش به حال مامان..پس بیشتر از این شمادونفر منتظر نمیذارم
_با اجازه تون
به سمت حیاط راه افتادم که صدام زد وگغت:آقای متین راستش باشماهم یک صحبتی دارم که اگه فرصت داشته باشید میخوام در موردش باهم صحبت کنیم
_در مورد پیشنهادم؟
_مفصله
_مشکوک حرف میزنید
خندید وجواب داد:مسالی هست که باید گفته بشه
دوباره امیدوار شدم همانطور که سرم به نشانه موافقت تکان دادم وگفتم:بله حتما..منتظرتونم
شیرین که بالا رفت منم رفتم تو حیاط قدم زدم,سلیمان داشت خاکها باغچه رو زیر رو میکرد
کلاه حصیری سرگذاشتم و رفتم وسط باغچه باهاش به حرف زدن.. از همونجا هم پنجره اتاق مامان رو زیرنظر گرفتم,چند دقیقه بعد پرده اتاق کنار رفت و شیرین رو دیدم که پنجره رو باز کرد ونفس عمیقی کشید..سریع روم رو برگردوندم وگفتم:خب حال بچه هات چطوره سلیمون؟
_ای آقا بچه که وفا نداره اگه مانپرسیم که اونا هیچی نمیگن
_چندتابچه داشتی؟
_3تادختر و2تاپسر
_دلت براشون تنگ نمیشه؟
_قراره بازنم اخر ماه بریم دیدن دخترا..هرسه تاشون رو دادیم به سه تا برادر الان همشون جنوب زندگی میکنند
_داری به زبون بی زبونی مرخصی میگیری؟
خندید وچیزی نگفت که خودم باز شروع کردم به حرف زدن:راستی میدونی چه طوری گل مریم رو تو خونه میکارن؟
_نه والا تا حالا نشنیدم بشه تو خونه کاشتش,شاید حسام بدونه
_حسام که حالا حالاها برنمیگرده
_آقا منکه باغبون نیستم این چیزها رو بدونم
_خب آره..گفتم شاید بدونی هرچی نباشه تو دوستشی
مکثی کردم وباتردید پرسیدم:سلیمون تو خواهرزاده های ثریارو چقدر میشناسی؟
_شناختن که نه اقا..فقط میدونم دو سال پیش مادر وپدرشون به رحمت خدا رفته
_نمیدونی چطور؟
_گمونم تصادف کرده اند..اون روزها حال بنده خدا ثریا خانم خیلی خراب بود چون شوهرش هم قبل اون ماجرا فوت کرده بود
_یعنی الان اونا باخاله اشون زندگی میکنن؟
_نه ثریاخانم بامحسن تنهاست اینو میدونم
_چیز دیگه ای هم میدونی؟
_نه والا..اماهمین چندباری که شیرین خانم رو دیدم به چشم خواهری دختر خوب ونجیبی به نظرم اومده خدا حفظش کنه..اینجور دخترها این دوره وزمونه خیلی کمند
خندیدم وگفتم:باهمه دخترهایی که تاحالا دیدم فرق داره!
_چون خدا وپیغمبر وحساب وکتاب حالیشه!
یک نگاهی بهم کرد وادامه داد:آقا خبریه؟
خندیدم وکلاهم رو برداشتم وگفتم:نه بابا..چه خبری؟ چه گرم شد اینجا
برگشتم که از باغچه بیرون بیام که شیرین رو پشت سرم دیدم,جا خوردم اونم فهمید که چقدر تعجب کردم چون لبخند مرموزی روی لبش بود..به خودم اومدم وپرسیدم:کی اومدین؟خیلی وقته؟
باخنده گفت:نه چند دقیقه کمتره
از باغچه بیرون اومدم وجلو روش ایستادم
_بهر حال حرفهای مهمی نبود
_بله همینطوره
هردو متوجه طعنه کلام هم شدیم,برای اینکه موضوع رو عوض کنم گفتم:خب من منتظرم..میخواستین در مورد یکسری مسایل صحبت کنید
سرش رو تکون داد:بله
به سمت صندلی ومیز گوشه حیاط اشاره کردم:بفرمایید دستهامو بشورم میام خدمتتون
شیرین رفت سمت تک صندلی که بود ونشست منم دستهامو شستم وصندلی دیگه ای از زیردرختهای انجیر برداشتم وگذاشتم درست روبه روش!
اون جوری نشسته بودکه آفتاب ظهر مستقیم میخورد تو صورتش..چهره ش از گرما کلافه وقرمز شده بود که به نظر من این حالتش جذابتر از قبل بود برای همین لبخندی روی لبم نشست.
****
محبوبه دوتاچای اورد وگذاشت ورفت,اشاره کردم وگفتم:بفرمایید سرد میشه که گفت:چشم
نگاهش کردم..نور خورشید چشماشو اذیت میکرد برای همین دستش رو روی پیشانی گذاشته وسایبانی برای چشمهاش درست کرده بود
فنجون چای رو برداشتم:من منتظرم
_حقیقتش من خیلی به پیشنهاد شمافکر کردم این پیشنهاد از همه نظر برای من مناسبه امایک سری مسایل هست که بهتره همین الان گفته بشه تابعدا مشکلی پیش نیاد
جرعه ای نوشیدم وگفتم:موافقم بفرمایید
یک نگاه به من وفنجانش انداخت ومکث کرد گمونم تردید داشت
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم